بادرود درخواست ایجاد تاپیک با عنوان عشق وجدایی نویسنده : استاد ایرانی در تالارداستانها و خاطرات ادبی رادارم تعدا دپستها : حدود ۱۰ قسمت کلمات کلیدی : عشق ..جدایی ..زندگی ..مرگ ..بیم وامید باسپاس : شهرزاد
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۱وقتی عزیزی میره سفر منتظری که برگرده . اگرم سفرش طولانی شه اگرم ندونی کی بر می گرده .. اگرم نخواد که برگرده می دونی که می تونه یه روزی برگرده یه روزی که بیاد و دنیای تاریک تو رو با نور و عشق و محبت خودش روشن کنه . با صدای گرمش واست لالایی عشق بخونه . بهت بگه زندگی ادامه داره و خدا این دنیا رو بی جهت نیافریده . سفر عزیزو اگه کوتاه باشه میشه تحمل کرد . . دفتر خاطرات بابک رو بازمی کنم . مدتها بود که می خواستم این کارو انجام بدم . نمی دونم چرا دلم نمیومد که این کارو بکنم . هنوزم منتظرم که اون بر گرده و ازش بپرسم اجازه دارم دفترت رو بازش کنم ؟/؟ اونو بدم به دستش بهش بگم که ادامش بده .. بهش بگم می کشمت اگه در این دفتر اسم یه دختر دیگه ای رو برده باشی .. می تونی اسمشو ببری اسم هرکی رو می تونی ببری ولی فقط باید منو دوست داشته باشی . عاشق من باشی . می دونم بابک من این جوری نیست . می دونم هیچوقت تنهام نمیذاره . می دونم با وفا ترین و مهربون ترین مرد دنیاست . آخه بابک خودت بهم گفتی که نامردی نمی کنی . بهم بگو من چشامو به کجا بدوزم و منتظرت شم تا تو بر گردی .. باور کن پلک نمی زنم .. تا تو رو ببینم . تا دیگه بهونه ای نداشته باشی که اومدی و از کنارم ردشدی و صدات نکردم . آخه من هرروز و هر ثانیه با قلبم با تمام وجودم فریادت می زنم . دلم نمیاد بهت بگم نامرد بی وفا .. چون تو از هرچی مرد ه مرد تری از هرچی وفاداره وفادار تری .. از هرچی عاشقه عاشق تری . می دونم دوستم داری . می دونم هنوز قلبت برام می تپه .. می دونم هنوزم به من فکر می کنی .. این دفترو دادی به من تا لحظه های انتظار واسم سخت نباشه . تا هنوزم حس کنم که تو عاشق ترین پسر دنیایی .. منم عاشق ترین دختر دنیام . به چشمای قشنگت به صدایی که برام لالایی عاشقونه می خوند قسم و به اون نگاه پاکت که میشینم و منتظرت می مونم . حتی اگه چشام به روی این دنیا بسته شه .. اگه نیای اگه بر نگردی دامنتو نمی گیرم . شکایتتو پیش خدا نمی کنم تو اون قدر خوبی اون قدر مهربونی که خدا هم دلش نمیاد دیگه اذیتت کنه . بابک می گفت که نوشتن این خاطرات رو مدتی پس از آشنایی با من شروع کرده . قصد داشته که اونو وقتی که عروسش شدم بده به من . از مبدا به مقصد .. از آغاز زندگی به اوج زندگی و ادامه ای در اوج ... می گفت من اوج زندگی اونم .. آشنایی با من برای اون یعنی اوج ولی ازدواج و به هم رسیدن یعنی نوعی آرامش خیال ...انگار قلبم می خواد از سینه اش در آد . دفتررو بازش می کنم .. چهره بابک رو در هر کلامش می بینم ..نه تو نامرد نیستی . وقتی دیدمت این بار دیگه نمیذارم بری . یک بار دیگه جلوی خدا زانو می زنم . ازش می خوام که دیگه نذاره تنهام بذاری .. اگه میری سفر منو هم با خودت ببری . آخه من دوستت دارم بدون تو می میرم . دلت میاد بابک ؟/؟ مگه خودت نگفتی زندگی بدون من واست معنایی نداره ؟/؟ و می خونم خاطرات کسی رو که اگرم بر نگرده بازم عزیز ترین کس زندگیمه .. آخه من هنوز رفتنشو باور ندارم . بابک این بار خودم می کشمت اگه بهم خیانت کرده باشی ...نترس شوخی کردم تو که می دونی مهرسای تو دلشو نداره که نبودن تو رو تحمل کنه .. خدا اونو بکشه اگه تو نباشی و اون باشه .اینم نوشته های دفتر و احساسات عشقم . می خونمش تا ببینم آیا امیدی هست که اون برگرده ؟/؟شایدم نرفته باشه بابک من این طور نوشته ................بهتره که با نام خداآغاز کنم . خدایی که زندگی رو آفرید و دنیا رو آفرید و منو .. منو که با طعم خوش زندگی آشنا شم . و خدایی که عشق رو آفرید . خدایی که مهرسای منو آفرید تا با محبت خودش نشون بده که زندگی شیرینه . میشه سختیهای اونو تحمل کرد . میشه درد ها رو به جون خرید . وقتی که زندگی واسه آدم یکنواخت میشه یکی از راه میرسه و اونم همین حرفو بهت می زنه .. یکی از جنس مخالف ..ولی موافق توست . دو تایی تون حس می کنین که یه حسی شما رو به هم پیوند میده . یه حسی که قوی تر از اون هیچ حسی در این دنیا وجود نداره . با اون در یکی از سایتها آشنا شدم . خیلی تصادفی .. در یک گفتگوی آزاد ..میگن دنیای مجازی دنیای دروغه .. دنیای خیال .. دنیایی که همه به هم دروغ میگن . دنیای خیانت ها .. دنیای دوز و کلک ها .. ولی من این طور احساس کردم که مهرسا می تونه دنیای بی ریایی و صداقت باشه . همون دنیایی که دنیای منو بسازه .. صدای نفسهام باشه . آخر آرزوهام باشه . ..عشق و امید و زندگی و همه چیزم باشه . نمی دونستم که ایا اونم همین احساسو داره ؟/؟ اونم می تونه مث من قلبش واسه لحظه های با هم بودن بتپه ؟/؟ برای اون ثانیه هایی که بتونیم پیام همو روی صفحه عشق ببینیم و با هم فرداهای قشنگی رو ببینیم به امید فرداهای دیگه ای دیده بر هم بذاریم ؟/؟ .. وقتی که فهمیدم اونم یه حسی مث حس منو داره دنیا رو مال خودم می دیدم . زندگی رو با تمام وجودم حسش می کردم . انگاری خدا دنیا رو برای من و اون آفریده . از لحظات مجازی برای خودمون دنیایی حقیقی ساخته بودیم . ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۲سایتی رو که من و مهرسا در اون با هم آشنا شده بودیم یک سایت خیلی وسیع و گسترده ای بود با محتوای زیادی در مورد مسائل فرهنگی تاریخی سینمایی و داستانهای سکسی و ادبی و فیلمها و عکسای سکسی که من به فکر قسمتای سکسی اون نبودم . مهرسا هم می گفت که علاقه ای به مطالعه داستانها ی سکسی نداره و همش از این مطالب فاصله می گیره . من حس می کردم که می تونم خودمو کنترل کنم ولی نمی دونم چرا حساسیت خاصی پیدا کرده بودم به اومدن مهرسا به این سایت .. از این که بخواد داستانهای بدشو بخونه و صحنه هایی رو ببینه که برای یک دختر تحریک کننده هست . رفته رفته پیوند عمیق و عاطفی خاصی رو بین هم احساس می کردیم . من نمی خواستم این رابطه و پیوند زیبا خدشه دار شه . می خواستم این احساس پاک و لطیف و زیبا بین ما همیشه باشه . من و اون فقط برای هم باشیم . یعنی من دارم عاشق میشم ؟/؟ به همین سادگی . نه .. نه... باورش خیلی مشکله که آدم از این طریق بخواد به کسی دل ببنده . ولی مگه عشق به چی میگن ؟/؟ به پیوند دلها . به بازی کلمات . به احساس قشنگی که بین دو نفر حاکمه .. وقتی که قلبها برای هم می تپه تو که دلها رو از سینه در اومده جلو چشات نمی بینی . اونو با تمام وجودت حسش می کنی . من و مهرسا این احساسو به هم داشتیم . به هم شماره تلفن دادیم و مکالمات تلفنی ما شروع شد . اون دختر خیلی حساسی بود . مهربون . دوست داشتنی . مودب . همش سعی داشت به من نشون بده که هدفش از اومدن به این سایتها استفاده از مطالب آموزنده و عاطفی و اجتماعی اونه ...نه اون مطالبی که برای افراد خاصی تهیه شده .. -مهرسا من همه اینا رو می دونم . من تو رو همین چند وقته از خودم بیشتر و بهتر شناختم .. ولی یه خواهشی ازت دارم . -چیه .. -میای به هم یه قولی بدیم -چه قولی بابک -این که دیگه به این سایتها سر نزنیم . چون یه حس عجیبی به من دست میده . فکر می کنم که ... -راحت تر بگو پسر حسود ! باشه .. هر چی تو بگی . ببینم یک طرفه نری پیش قاضی ها .. فکر کردی من خوشم میاد تو رو هم قلقلک بدن ؟/؟ ببینم بابک فکر نمی کنی که من بهت قول بدم و بزنم زیر قولم ؟/؟ -تو چی مهرسا . اگه من این کارو بکنم چی ؟/؟ -این برات نفعی نداره . اون وقت نمی تونی از رابطه دوستانه ات با من لذت ببری . من اینو در روح کلامت می فهمم . می فهمم که چقدر با عشق و علاقه و با تمام احساست داری حرف می زنی .. انگار دل پاکت داره باهام حرف می زنه . تو وقتی که در خلوت خودت صادق باشی من اینو آشکارا احساس می کنم .. -ببینم نکنه تو فال بین هستی مهرسا -آره عزیزم . در فال تو می بینم که یه دختری نصیبت میشه که تا آخر عمرت ولت نمی کنه .. -خدا رو شکر که تا آخر عمرم ولم نمی کنی مهرسا . چون من طاقتشو ندارم جدایی از تو رو ببینم . دوست دارم بمیرم و نبینم که تو از پیشم رفتی و تنهام گذاشتی . بزرگترین آرزوی زندگی من رسیدن به توست مهرسا ولی وقتی که به تو رسیدم یه آرزوی بزرگ تر از اونی هم جاشو می گیره . حتما حالا می دونی که اون آرزو چیه . اون آرزو اینه که هیچوقت تنهام نذاری . از پیشم نری . دلم نمی خواد چشام به روی این دنیا باز باشه ولی تو چشاتو زود تر از من ببندی -دیوونه این چه حرفیه که داری می زنی . شگون نداره در این لحظات پر احساس از این نفوس های بد بزنی . -باشه هر چی تو بگی .. به هم قول دادیم که فقط برای هم باشیم . دوستای هم .. حرفامونو به هم بزنیم . احساساتمونو به هم بگیم . مهرسا راست می گفت . من حسود بودم . دلم نمی خواست دوست دختر من در محیطی باشه که پسرای دیگه هم هستند . هر چند بهش اطمینان داشتم ولی دوست داشتم که اون حرفاش برای من باشه نگاهش فقط مال من باشه و فکرش هم تحت تاثیر مسائل دیگه ای قرار نگیره .و این قولو هم به هم دادیم که دیگه وارد سایت سکسی یا کلا این مدل سایتها نشیم . خیلی دلم می خواست خواننده شم .. عاشق گیتار زدن بودم . صدای خوبی هم داشتم . اینو خیلی ها به من می گفتند . حتی بعد ها یه که یه دهن واسه عشقم اومدم اونم همین عقیده رو داشت . هنوز باورم نمی شد که عاشق شده باشم . به هر کی میگی عشقو تفسیرش کن یه چیزی میگه . تا حالا هزاران مطلب در باره اش نوشته شده و بازم نوشته میشه . همیشه هم حس می کنی تازگی داره . حتی اگه همون جملات تکراری نوشته شده باشه . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۳خیلی ها از خودشون می پرسن راستی چرا من عاشق شدم ؟/؟ چرا ازش خوشم اومد ؟/؟ چرا از یکی دیگه خوشم نیومد ؟/؟ چرا حس می کنم بهش وابسته ام ؟/؟ چرا جز به یاد اون خوابم نمی گیره و چرا لحظه ها رو به خاطر دیدن اون می کشم تا به اون لحظه ای برسم که حس کنم اوج زندگی و لذت من در اون ثانیه ها قرار داره . آدم تا کسی رو دوست نداشته باشه تا عاشق نشه نمی دونه این چه حسیه . میگن عاشق دنیای اطراف خودشو نمی تونه به خوبی حس کنه . اون فقط معشوق رو می بینه ولی من میگم یه جور دیگه هم می تونه باشه اون خیلی از چیزایی رو که تا حالا نمی دیده می بینه . این که می تونه از زندگی لذت ببره . این که دیگه تنها نیست . این که وقتی به بالاسرش نگاه می کنه و عظمت دنیا رو می بینه حس می کنه که اون اولین عاشق دنیا نیست . چون این عشقه که ستونهای دنیای بزرگ ما رو استوار نگه داشته .. این عشقه که سبب میشه گرمای خورشید و زیبایی ماه و بزرگی خدا رو احساس کنیم و به یکی دل ببندیم که مکمل ما برای دلبستگیهای دیگه بشه . یکی که ما رو از زندان تنهایی در آره .. بهمون بگه که همه چی رو با هامون قسمت می کنه . عشقو قسمت می کنه .. خنده ها رو شادیها رو قسمت می کنه .. حتی درد و تنهایی رو قسمت می کنه . خیلی هم زمان نبرد که احساس کردم می تونم با تمام وجودم عاشق مهرسا باشم . شاید این یک نیاز هم بود که منو به سوی اون می کشوند . ولی هر روز که می گذشت من اونو بیشتر از قبل می شناختم . حس می کردم اون کسیه که جواب یه محبت منو با جند محبت می ده . دنبای من دنیای تنهایی ها بود . نه خواهری داشتم و نه برادری . هرچند خودمو به این گونه زندگی کردن عادت داده بودم . می تونستم احساس دخترا رو درک کنم . ولی مثل هر پسر دیگه ای خیلی حسود بودم . دوست داشتم نگاه اون ..صدای اون .. افکار اون همه برای من باشه . تا من وقتی بهش میگم که دوستت دارم عاشقتم .. این احساسو داشته باشم که میشه جواب وفا رو با وفاداری گرفت . ولی اون خیلی مهربون تر از اونی بود که من فکرشو می کردم . در رویا های خوذم روزی رو می دیدم که با هم زیر یه سقف زندگی می کنیم . اون دختری زیبا و مهربون بود . ولی یه چیزی رو هم باید در نظر گرفت که که یک عاشق , عشقشو هر چی که باشه از همه دنیا زیبا تر می بینه . چون درونشو از همه بهتر و زیبا تر و خواستنی تر می بینه . اگه بخوام بگم برعکس پسرای دیگه تمایل جنسی نداشتم دروغ گفتم این غریزه و تمایلیه که در همه آدما هست . دخترا در ابتدا می تونن خیلی راحت تر کنترلش کنند و پسرا خودشونو آتیشی تر نشون میدن . نیاز هایی که که در یک بر هه ای از زندگی باید رفعشون کرد . این نیاز آمیخته با خصلت انسانی ماست . کسی نمی تونه بگه که این احساس یک گناهه . نعوذ بالله خدای بلند مرتبه ما که گناهکار نیست که این ویژگی رو در ما قرار داده . منم سعی می کردم با این حس و خواسته ام یه جوری کنار بیام . به امید روزی که با عشقم زندگی مشترکی رو تشکیل بدم و اون وقت به فکر این مسائل باشم ..دلم نمی خواست که اون نسبت به من بی اعتماد شه . عشق من خیلی شاد و خوش کلام بود . اون با بهونه های مختلف خودشو از کرج به تهرون می رسوند تا منو ببینه . برای یه دختر خیلی سخته که بهونه بیاره و از خونه شون در ره ولی مهرسا این کارو برام انجام می داد . عاشق نوشتن بودم . بیشترمطالبی می نوشتم که شبیه شعر نو بود .. از احساسات درون می گفتم . از آدما .. از اون چه که دور و برم می گذشت ولی حس می کردم که بازم باید پخته تر از اینها بنویسم .. سعی می کردم طوری باهاش رفتار کنم که احساس نکنه اونو به خاطر هوس می خوام و جز این هم نبود . من نیاز داشتم .. اما نمی خواستم که عشق پاکمونو خدشه دارش کنم . اصلا نمی دونستم کی و چطور شد که عشق اومد و ما رو به هم پیوند داد . نمیشه گفت این پیوند چه پیوندیه .. شاید بشه گفت پیوندی مثل نزدیکی دو قطب مثبت و منفی .. ولی این دو قطب باید به هم نزدیک شن تا اتصالی صورت بگیره . ولی من و مهرسا حتی اگه از هم دور می شدیم بازم این گرایش وجود داشت . فاصله های مکانی نمی تونست بین ما جدایی بندازه .. اینو آینده ای نزدیک به خوبی نشون داده بود . در نگاهش سادگی و صمیمیت موج می زد . صورت زیباش و حرکات و اون حالت نگاش اون مظلومیتش کاری کرده بود که هرروز احساس کنم بیشتر از روز قبل بهش وابسته میشم . خدایا مگه بیشتر از بی نهایت هم وجود داره ؟/؟ .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۴با این که بیشتر وقتا که اراده می کرد و می تونست کنار من باشه ولی دست از نت و چت بازی بر نمی داشتیم . واسه هم ایمیل می زدیم . چت می کردیم . دنیایی که در اون بودیم دنیایی بود که فقط خودمونو می دیدیم فردای زیبایی که این موش و گربه بازیهای زیبای ما جاشو به بازیهای زیبای دیگه ای بده . راستش دلم می خواست که احساس منو احساس کنه . متوجه شه که اونو به خاطر خودش دوست دارم . آخه بیشتر پسرا وقتی که با یه دختری دوست میشن دلشون می خواد یه روزی باهاش سکس کنن . اگرم خیلی خود نگه دار باشن بازم ته درونشون این تمایلو در خودشون احساس می کنن . ولی من دوست داشتم با عشق خودم زمانی به این چیزا فکر کنم که اون شریک رسمی زندگی من شده باشه . دلم می خواست این احساسمو کنترل کنم . بهش بگم وجود خودت برام مهمه . این که در کنار من احساس امنیت کنی . اما دلم می خواست حداقل دستاشو لمس کنم . بوی موهای قشنگشو احساس کنم . گرمی عشقو از تن داغ و پر احساسش احساس کنم . رگهای داغ عشق ما در تماس با هم باشند و حرارت عشق وجودمونو بسوزونه . نمی دونستم اگه بغلش بزنم چه احساسی ممکنه پیدا کنه . آیا موافقه که من ببوسمش ؟/؟ نمی دونم چرا بعضی ها خیلی راحت می تونن با دخترا بر خورد کنند حرف بزنن خواسته ها شونو بگن . با این که ما ساعتها با هم چت کرده هزاران هزار پیام رد و بدل کرده بودیم ولی بازم از این بیم داشتم که اگه یه زمانی بغلش بزنم چیکار می کنه .. سعی داشتم اینو در چت و گفتگو با هاش در میون بذارم . طوری که مسئله یه صورت نیمه جدی بیان شه .. - گاهی به هنگام خدا حافظی واسه هم بوس می فرستادیم . به شکل پیامهای آدمکی .. یه بار در جواب یکی از این بوسها گفتم مهرسا خوشم میاد از این صمیمیت و پیام ولی دیگه گاهی وقتا تعارف زیادی هم یه جوریه -منظور ؟/؟ -منظور اینه که اگه یه وقتی دیدی که جواب این بوسه ها رو راستکی و از نزدیک گذاشتم رو لبات تعجب نکن -بابک ! جراتشو داری از این کارا بکن . -اونوقت چیکارم می کنی -گازت می گیرم -کجامو -لپاتو -دلت میاد ؟/؟ -آره ..چرا که نه . یه پسر پررو و شیطون رو باید این جوری ادبش کرد .-یعنی من بی ادبم ؟/؟ -خواهش می کنم کی همچین حرفی زده . گفتم اگه یه وقتی همین جوری بخوای بیای سراغم من این حسو می کنم وگرنه منظوری نداشتم -من چه جوری بیام .. -می کشمت بابک . اگه جرات داری منو ببوس . هنوزم تردید داشتم . نمی دونستم که عکس العملش چی می تونه باشه . اون با خیلی از دخترای دیگه فرق می کرد . شوخی هاش به جا بود . ادب و متانتش به جا بود . هیچوقت خودشو لوس نمی کرد . گاهی ناز می کرد و من خریدارش بودم . گاهی هم با قدرت باهاش بر خورد می کردم . هر وقت که سیاست خودمو نشون می دادم اون با من همراهی می کرد . می دونست که در اون لحظه باهام چه رفتاری داشته باشه .. همینا بود که منو بیش از پیش شیفته خودش کرد . چون با تمام وجودم احساس کردم که درکم می کنه . دفعه بعد که اومد منزلمون خیلی دلم می خواست که دستاشو می گرفتم و سرشو می ذاشتم رو سینه ام . نوازشش می کردم . بینی امو می ذاشتم رو صورتش . موهاشو اون صورت گرمشو بوش می کردم . بوی عشق و تازگی رو با تمام وجودم به خون رگها و دل عاشقم می سپردم . تا به من جانی دوباره بده . تا بازم بهم نشون بده که زندگی من با وجود مهر سا از این رو به اون رو شده .. اون روز مهرسا باهام خیلی شوخی می کرد . البته شوخی های معتدل .. من حواسم به این بود که چیکار کنم تا بتونم حداقل واسه یه بارم که شده بغلش کنم و ببوسمش . -بابک امروز حواست نیستا .. -نمی دونم چرا .. ولی از وقتی که گفتی اگه ببوسمت گازم می گیری ترس برم داشته .. دوست داشتم که اون با یه جمله ای حرفشو ادامه بده و منم در ادامه یه چیز دیگه بگم تا موضوع رو به جاهای حساس تر بکشونم . ولی اون این کارو نکرد . سکوتی کرد و موضوع بحثو به جای دیگه ای کشوند . -مهرسا به نظرت من پسر بدی هستم ؟/؟ -اگه پسر بدی بودی که با تو سر نمی کردم . من خیلی دوستت دارم بابک . یه چیزی در نگات هست که صداقت تو رو می رسونه .. ولی امروز یه چیزی رو در نگات می بینم که از یک تردید میگه . از یه حسی که انگار تو رو سر یه دوراهی گذاشته . ببینم نکنه کس دیگه ای جای منو توی دلت گرفته . می دونم خیلی درد ناکه ولی بگو بابک صادق من ! من طاقت نوشیدن ونیوشیدن هر چیز تلخو دارم .. یعنی میگی من کام شیرین ترین دختر دنیا رو با احساسی تلخ ,تلخش کنم ؟/؟ دختری که لحظات تلخ زندگی منو به شیرین ترین لحظات تبدیل کرده من بیام و جواب خوبی هاشو با بدی بدم ؟/؟ من اگه بخوام کام تو رو تلخ کنم در واقع زندگی خودمو تلخ کردم . نگاهمو به نگاه مهرسا دوختم . دستشو گرفتم .. برای لحظاتی سکوت بین ما حکمفر ما بود . آروم آروم با انگشتای دستش بازی می کردم .. ادامه دارد ...نویسنده ....ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۵خیلی دلم می خواست بدونم که مهرسا در اون لحظات به چی فکر می کنه .. لحظاتی هستند که آرامش و التهابو میشه با هم احساس کرد . من اینو هم در خودم حس می کردم هم در مهرسا . به هم نزدیک شدیم . در آغوشش کشیدم . دستها مون دور کمر هم حلقه شده بود . این از همون شیرین ترین لحظات زندگیم بود که می دونستم تا دم مرگ هم فراموشش نمی کنم . زمانی که آدم عشقو در آغوش می کشه و احساس می کنه به جایی پرواز می کنه که دست هیشکی جز خدا بهش نمی رسه . پرواز با عشق در کنار عشق همراه با کسی که دوستش داری . و جز اون نمی تونی به چیز دیگه ای فکر کنی که به زندگیت جهت بده . اون لحظه حس کردم مهرسا منی هست که با من من در هم آمیخته ..می تونه منو کامل کنه . می تونه به من امید بده ..منو از تنهایی درم بیاره بهم اجازه نده که دیگه فکرای منفی داشته باشم . آغوش گرم ما شده بود مامن دلهای عاشقمون . هیشکدوم دلمون نمیومد که حلقه دستامونو خرابش کنیم . شاید می ترسیدیم که این انتهای عشق و آرامش ما باشه .. بالاخره این دستا باز شد ولی از هم دور نشدیم . صورتشو با دستام نگه داشته روبروی صورت خودم قرار دادم . در نگاهش جز محبت و مهربونی و مظلومیت و عشق چیزی نمی دیدم . حس می کردم که می تونم ببوسمش . انگار که لبای خوشگل و یاقوتی مهرسا با هام حرف می زد . بهم می گفت که ببوسمش . بهم می گفت که اگه اونو ببوسم باهام همراهی می کنه . با سکوت لباش بهم میگه که دوستم داره که عاشقمه . یه لحظه لبامو به لباش نزدیک کردم یه حرکتی به خودش داد و خودشو کنار کشید .. نگاهمو به نگاش دوختم . این نگاه اون نگاهی نبود که بخواد بهم اعتراض کنه . هیجان داشت دیوونه ام می کرد . شاید می خواست یه جوری اذیتم کنه . حالا ؟/؟ با چشام بهش خندیدم . می دونم که اون عشقو از توی چشام خونده بود . کف دستمو گذاشتم رو صورتش . این بار نخواستم که عجله کنم . چشاشو آروم می بست و باز می کرد . خوشش میومد . تصمیم گرفتم واسه یه لحظه که چشاشو بسته اونو ببوسم . ولی اگه خوشش نیاد و دوست نداشته باشه چی . اگه به این کارم اعتراض کنه چی . این جوری نامردیه ..ولی اون دیگه چشاشو باز نکرد . فقط با صدایی آروم گفت بابک .. و منم آروم تر گفتم که دوستت دارم مهرسا .. این بار خیلی آروم لبامو به لباش نزدیک کردم تا بتونه با چشای لباش لبامو ببینه . حرارتشو حس کنه . اگه دوست داره ازم فرار کنه اگه می خواد خودشو بسپره به من .. ولی این بار کنار نکشید . اون لباشو به لبای من سپرده بود تا نخستین بوسه عشق ما شکل بگیره . انگار عشق از دلها به سوی لبهای ما در جریان بود .انگار عشق رو لبامون نشسته بود و با سکوت لبهامون باهامون حرف می زد . انگار که دنیا مال من و مهرسا بود . دلم می خواست این نغمه های عاشقونه رو بیشتر بشنوم . گاه سرعت بوسه هامون زیاد تر می شد . همراه با اون با دستام نوازشش می کردم . خودمو خوشبخت ترین آدم روی زمین احساس می کردم . به نظرم میومد که مهرسای منم همین فکرو داره . چون صورت قشنگش مثل صورت من داغ بود ... بوی تن مهرسا همراه با بوسه آتشین عشق برای من بهشتی در روی زمین ساخته بود که اونو با هیچی در این دنیا عوضش نمی کردم . مهرسا عشق من , همه چیز من, دین من , دنیای من بود .. من عشق و صداقتو در تن گرمش حس می کردم . همون جوری که از نگاهش فهمیده بودم . بوی خوش زندگی ..بوی محبت و وفا . آینده نشون داد که من اشتباه نکردم . نشون داد که اون خیلی بیشتر از بی نهایت مهربون و دوست داشتنی بوده .. تا به اون حدی که فقط خدا می دونه .. چون من هیچوقت نتونستم مثل اون خوب باشم ..نتونستم اندازه اون مهربون باشم .. می خواستم ولی نتونستم . یه دستمو گذاشته بودم پشت سرش . با نوازش آروم و حرکت دست لای موهاش سرشو بیشتر به صورتم چسبوندم و لباشو قفل کردم .. این بار با فشار و سرعت بیشتری لبای خوشگلشو می مکیدم . .. گاه از کناره های لباش بوسه ای بر گونه هاش می دادم ..انگار عشق و آرامش اومده بود سراغ ما تا بهمون بگه اگه به هم وفادار بمونین منم بهتون وفادار می مونم . اون روز عشق بهمون اینو گفت . هر دومون با تمام وجود حسش می کردیم . هم عشقو هم وفاداری عشقو .. -مهرسا -جووووووون -می دونی میگن خدا عاشقا رو دوست داره . بهشون کمک می کنه . اونا رو بهم می رسونه ..ببینم تو نیومدی که بری .. -میگی امشب خونه تون بمونم ؟/؟ ..داشت اذیتم می کرد .. -نه عزیزم منظورم اینه عاشقم نشدی که تنهام بذاری .. -کی گفته که من عاشقتم ... این بار اون خودشو انداخت توی بغلم و منو بوسید .. پس از لحظاتی که لبامو ول کرد گفت دیوونه این همون سوالی بود که من می خواستم ازت بکنم . آخه بیشتر نامردی ها مال پسراست . -لبت درد نکنه دختر .. فکر می کنی منم نامرد باشم ؟/؟.... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۶-کی همچه حرفی زده بابک . عشق من -تو که همه حرفاتو می زنی میگی کی همچه حرفی زده ؟/؟..عمه من -پس این دفعه منو با عمه ات آشنا کن ببینم تا حالا کجا بوده . تو که می گفتی عمه نداری .. ای دروغگو معلوم نیست باز چه دروغای دیگه ای بهم گفتی که ازش خبری ندارم . -مهرسا تو همین جور می خوای یک ریز حرف بزنی ؟/؟-چیکار کنم لالمونی بگیرم نگات کنم ؟/؟ -اگه دوست داری واست بنوازم و بخونم .. -تو که همش داری واسم آواز می خونی . دلم می خواد حالا کمی حرف بزنیم . ببینم نکنه حوصله اتو سر می برم . شما پسرا خدا نکنه به یه چیزی پیله کنین .. از یه چیزی خوشتون بیاد یا بدتون بیاد .. داشتم اذیتش می کردم و لجشو در می آوردم اول گوشامو گرفتم دیدم ساکت نمیشه بعد دستامو گذاشتم رو شونه هاش. -ببینم مهرسا تو همیشه این قدر حرف می زنی ؟/؟ -نه فقط وقتی که به هیجان میام . ببینم خوشت نمیاد واست حرف می زنم ؟/؟ من همینم . حالا هم طوری گرم افتادم که نمی تونم ساکت شم . -اگه دوست داری خنکت کنم . یه فشاری به شونه هاش آوردم و اونو به طرف خودم کشوندم . هدف گیری من خیلی عالی بود . درجا لبام رفت رولبای مهرسا .. شاید ظاهر بوسه چیزی نشون نده ولی اگه با تمام وجود و احساست اونی رو که دوست داری ببوسی حس می کنی که وارد دنیایی شدی که اصلا دوست نداری ازش در بیای . دنیایی که درش آدم به چیزای بد فکر نمی کنه .فقط دلش می خواد که همین جور تا بی نهایت ادامه داشته باشه . دلم نمی خواست ازش جدا شم . دلم نمی خواست طعم شیرین بوسه های گرمشو به همین زودی از لبام دور کنم . خلاصه تمام بوسه هاهم مثل هر چیز دیگه ای در این زندگی انتهایی دارند . اون دلشو نداشت که خودشو ول کنه . . بعد از این که لبامو از رو لباش ورداشتم در همون حالت سر مونو رو شونه اون یکی قرار دادیم . اینم دست کمی از بوسه نداشت . دلم می خواست بازم پیشم بمونه . اصلا خوشم نمیومد که پسرای دیگه بهش توجهی داشته باشن . می دونستم که اون مال خودمه .. بهم وفادار می مونه ولی اصلا دوست نداشتم حتی فکرشو هم بکنن .. -مهرسا فقط حواست باشه تو مال خودمی .. مال مال خودم --ببینم پس تو مال کی هستی مال یکی دیگه ؟/؟ -خب منم مال توام . این جوری راضی شدی ؟/؟ فقط حواست باشه اگه یکی دیگه دنبالت راه افتاد پدر تو رو در میارم ..-به من چه مربوطه .. -مربوطش به اینه که این قدر میکاپ های کشنده نکنی و دل بقیه رو نبری ..-من که زیاد اهل این چیزا نیستم بابک . حرف نداری حرفای الکی نزن . از اون حرفای قشنگ بزن که وقتی دارم میرم خونه تمام تنم داغ داغ باشه و تا دفعه دیگه بتونم راحت راحت بخوابم . -می ترسم اگه داغ شی اونایی رو که دور و برتن بسوزونی -چه اشکالی داره ! درعوض تو دیگه حسادت نمی کنی . ولی کاش تو رو می سوزوندم که دیگه این قدر اذیتم نمی کردی .-تو خیلی وقته که منو سوزوندی . چون همیشه داغ و آتیشی بودم فکر کردی همونم . مهرسا از پیشم رفت . دوری از اونو نمی تونستم تحمل کنم . بهش عادت کرده بودم . تازه اون به هزار و یک بهانه و دردسر میومد و به من سر می زد . از راه دانشگاه میومد به خونه می گفت کلاس داره و از این جور حرفای مستحبی .. مهرسا رفت و موقتا منو با دنیا و رویاهای خودم تنها گذاشت ولی اون که پیش من نبود . آخه مهرسا دنیا و رویای من بود وقتی که منو بادنیا ورویاهام تنها گذاشت یعنی منو با خودش تنها گذاشت ؟/؟ زده بود به سرم . خوشی زیاد فکرمو به کار انداخته بود . دیگه از اون به بعد اون شده بود انگیزه من برای ادامه زندگی . برای خوانندگی .. برای موفقیت در هنری که دوستش داشتم . می دونستم با احساس و انگیزه و صدایی که دارم موفق میشم . زندگی با عشق زیبا تر شده بود . وقتی که یه جایی می خوندم که یکی از نا امیدی میگه از شکست و بی وفایی و تنهایی میگه دیگه یواش یواش داشت برام یه چیز غریبی می شد . می تونستم احساسشو درک کنم .چون یه زمانی خودم احساس تنهایی می کردم ولی حالا انگاری که این احساس واسه من بیگانه شده بود . درست مثل این که بگی می دونی درد دندون چیه ولی خودت نداشته باشی .. زندگی برام شده بود تکرار و تکرار های زیبا . تکرار و انتظار .. انتظار و تکرار .. انتظار برای دیدن اونم واسم لذت بخش بود . وقتی که می دیدمش و شیرینی لحظه دیدار واسم تازه می شد انگاری تمام خستگی هام در می رفت . بازم همون حرفای قشنگ .. کل کل کردنها و سر به سر گذاشتن هایی که هر دومون می دونستیم شوخیه و قدم گذاشتن در راههایی که می دونستیم آخرش کجاست . یعنی همین سر به سر گذاشتن ها رو میگم .. مهرسا با همه ناز کردناش دختر حرف گوش کنی بود . می دونست که دوستش دارم . می دونست که اگه ازش چیزی می خوام به خاطر خودشه . از این که توجهش فقط به من باشه .. کاش تداوم روز های خوش زندگی آدم دست خودش بود . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۷گاهی وقتا برای خوشبختی باید جنگید . گاهی خیلی سریع میاد به سراغ آدم . ولی بیشتر بد بختی ها ناگهانی به آدم رو می کنن . آدم با بعضی از این بد بختی ها می تونه بجنگه . باهاش مبارزه کنه و حتی از این جنگ لذت ببره . می تونه با هر سختی کنار بیاد اگه اونی رو که دوستش داره در کنار خودش ببینه . نمی دونم چرا صدام تغییر کرده بود .. کمی کلفت تر شده بود . دچار گلو درد شده بودم . صدام شده بود شبیه صدای محسن چاوشی . اینو مهرسای منم بهم گفته بود . حس می کردم سر ما خوردم یه سر مای درونی . گاهی می زنه به گلو گاهی به گوش و گاهی به سینه .. اما ظاهرا این مدل سر ما خوردگی از اون سر ماهایی بود که روی دل آدم میشینه و اونو منجمدش می کنه .. تازه می خواستم به سوی مقصدی برم که در انتهای اون مقصد و در آشیانه ای که در اون مقصد می سازم جز خودم و مهرسا رو نبینم . فکر اینجاشو دیگه نمی کردم . کسی که امکانات مالی خوبی داشته باشه و تنها فرزند پدر و مادرش هم باشه دیگه مشکلات مالی نباید مانع رسیدن اون به عشقش بشه . اما گاهی می بینی به جایی می رسی که تمام چاره های زندگی تو به بیچارگی ختم میشن . آره من سرطان تیروئید داشتم . حالا دیگه زیاد به جزئیاتش کار ندارم که چی شد چی نشد .. کجای آزمایش کم داشتم و کجا شو زیاد داشتم . فقط سر طان داشتم . همون اسم وحشتناکی که کافیه آدم مرگو جلو چشاش ببینه . پزشکان اولش نمی خواستند نا امیدم کنند بعدشم دیگه طوری باهام حرف می زدند که انگاری باید منتظر معجزه ای باشم .. نمی دونستم این موضوع رو چه جوری با مهرسا در میون بذارم . خودمو باخته بودم ولی هنوز منتظر معجزه ای بودم . معجزه عشق .. معجزه ای که خدا بیاد کمکم کنه . بگه که من عاشقای پاکو دوست دارم . اونایی رو که به هم وفادارن دوست دارم . بهشون کمکم می کنم ....... در خلوت خودم اشک می ریختم . احساس تنهایی می کردم . نمی دونم چرا حس می کردم که نمی تونم این موضوع رو با مهرسای خودم در میون بذارم . می دونستم که خیلی ناراحت میشه . نمی تونستم ناراحتی اونو تحمل کنم . من با تمام وجودم دوستش داشتم . به امید روزی بودم که با هم زیر یه سقف هر لحظه که اراده کنیم در آغوش هم باشیم . واسه هم حرفای فشنگ بزنیم . از آرزوهای دور و دراز بگیم . می دونستیم جدایی بالاخره یه روز سایه شومشو بر سر مون میندازه . ولی تا خانه پیری راه زیاد بود . هیچ جوونی روزای پیری خودشو نزدیک نمی بینه . دو نفر که با هم از دواج می کنند در اون لحظه های خوش آغاز پیوند مشترکشون هر گز مرگ رو حس نمی کنند . اونا به فردا و آینده شون امید وارن . . من ناگهان حس کردم که به پیری رسیدم . اون جدایی رو که تصورشو نمی کردم از راه رسیده بود .. خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه و نجاتم بدی ؟/؟ نمی دونم چرا حس می کردم که نمی تونم مهرسا رو ببینم . هم این که نمی خواستم ناراحتش کنم و هم این که حالا دنیای اون با دنیای من تفاوت داشت .. یه حس شومی بهم می گفت که اگه من متعلق به دنیای مردگان باشم ضرورتی نداره باهاش حرف بزنم . اون بعد از من باید بره دنبال زندگی خودش .. یکی دیگه بغلش می کنه .. یکی دیگه بهش میگه دوستش داره .. خدایا چرا آخه چرا .. من چیکار کردم که باید تا این حد عذاب بکشم . چرا باید این جوری شه . چرا نباید به اونی که دوستش دارم و زندگی منو از این رو به اون رو کرده برسم . چرا باید آرزو های من همون اول جوونی خاک شه .. من که جز اون به کسی دل نبسته بودم . خدایا بهم بگو منو داری به جرم عاشق شدن مجازات می کنی ؟/؟ عاشق شدن گناهه ؟/؟ اگه این جوره پس چرا از بنده هات می خوای که عاشقت باشن .. خدا جون به خدا دوستت دارم . بین ما جدایی ننداز . من چه جوری دل مهربونشو آزار بدم ؟/؟ چه جوری برنجونمش ؟/؟ دکترا یه جور خاصی باهام حرف می زنن . حرفاشونو یکی در میون بر زبون میارن . انگاری که نمی خوان یه چیزایی رو بهم بگن . روزای نخست حال و حوصله تماس با مهرسا رو نداشتم . اون واسم غریبه نبود ولی حس می کردم که من باید برای اون غریبه شم . چه سخته آدم در اوج خوشبختی حس کنه که بد بخت ترین آدم دنیاست . مرگ بیشتر از این که بخواد برام وحشتناک باشه درد ناک بود . درد جدایی از مهرسا .. جدایی از عشق مهربون و دوست داشتنی ام . جدایی از اونی که به من زندگی بخشیده بود .. من چه جوری بهش می گفتم مهرسای من من نتونستم هدیه ات رو حفظش کنم .. من نتونستم نگهش داشته باشم .. مهرسای من .. تو به من جونی دوباره دادی من نتونستم هدیه ات رو خوب نگه داشته باشم .. مهرسا منو ببخش ..منو ببخش من دارم می میرم . مهرسای من ! واسه این ازم شکایت نکن .شکایت منو پیش خدا نبر . شکایت منو از کسی نکن که خود اون داره جون منو می گیره . به خدا من نمی خوام حالا بمیرم . به خدا نمی خوام تو رو بسپرم به یکی دیگه . من می خوام حالا حالا ها زنده بمونم ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۸دوست نداشتم تا یه مدتی با مهرسا روبرو شم . بهش چی می گفتم . نمی دونم کسی چه می دونست شاید معجزه ای می شد و نجات پیدا می کردم .. ولی نمی تونستم در حال حاضر به زندگی فکر کنم . شاید فکر کردن به مهرسا هم نوعی خود خواهی بود که باید ازش فاصله می گرفتم . یک هفته ای گذشت .. شنیدم که مهرسا در به در به دنبال منه . یکی دو تا از دوستامو می شناخت از اونا خبر منو گرفت .. خلاصه دیدم این جوری ممکنه بیشتر شک کنه . اون که گناهی نداره . شاید دست تقدیر و سر نوشت این طور خواسته که من بازم تنها باشم . این بار در دل خاک سرد .. با آرزوهایی به بار ننشسته . بالاخره پس از چند روز مهرسا رو دیدم .. کمی گرفته نشون می داد و مضطرب .. می خواست یه چیزی بگه این پا و اون پا می کرد .. -چی شده بابک به همین زودی مارو از یاد بردی ؟/؟ خب اگه دوستم نداری به خود من بگو . فکر نمی کردم این قدر زود دلتو بزنم .. لبخند تلخی بر لبانم آورده گفتم -من یا د تو رو با خودم تا خاک گور هم می برم . فکر کردی فراموشت می کنم ؟/؟ تا آخرین لحظه زندگیم به تو فکر می کنم . حتی در دل خاک سرد -بابک چته .. دوباره داری یه کانال دیگه رو می گیری . مگه کسی بهت حرف بد زده . کسی تو رو از زندگی نا امیدت کرده ؟/؟ مگه خودت نمی گفتی وقتی منو داری دیگه همه چی داری و هیچ غمی نمی تونه آزارت بده . اصلا غم برات معنا نداره . ببینم به همین زودی برات عادی شدم ؟/؟ راستشو بگو کی جای منو توی دلت گرفته .. وقتی مهرسا این حرفا رو می زد دلم می خواست زود تر خاک شم و تا این حد عذاب نکشم .. خدایا تو بهم زندگی دادی عشق دادی هدیه زندگی رو تو بهم دادی .. حالا من ازت همون زندگی رو می خوام . همون زندگی رو که شاید تا چند وقت پیش قدرشو نمی دونستم ولی حالا می دونم که چه چیزی رو در اختیار داشتم و حالا دارم از دستش میدم . -بابک چرا این جوری نگام می کنی . چرا مثل سابق نیستی .. انگاری یه چیزی رو داری از من مخفی می کنی .. -بگم چی رو دارم ازت مخفی می کنم ؟/؟ -بگو می خوام بشنوم .. بگو من نمی ترسم . خودمو برای شنیدن هر چیز تلخ و درد ناکی آماده کردم ..- دارم اینو ازت مخفی می کنم که دیوونه توام .. که می خوام خوشبخت ترین دختر دنیا شی .. دارم اینو ازت مخفی می کنم که با تمام وجودم دوستت دارم و هیچوقت فراموشت نمی کنم که بدون تو می میرم . دارم اینو ازت مخفی می کنم که وقتی که تو نیستی نگاهم به در و به گوشیمه که کی زنگ می خوره -آره بابک از گوشی خاموشت مشخص بود . -منو دست میندازی مهرسا ؟/؟ -نه بابک این تویی که داری دستم میندازی .. دستمو گذاشتم رو شونه هاش . با التماس نگاش کردم . با دنیایی از درد .. درد هایی که از اعماق قلبم در چشمانم جمع شده و دلم می خواست که از چشام صداقت و مظلومیتو بخونه .. اینو بهش گفته بودم که بدون تو می میرم ولی دیگه نگفته بودم که حتی با وجود داشتن تو هم مرگ در خونه منو زده و شاید که نتونم اونو از خودم برونمش . نتونستم لب ورچیدن مهرسا رو ببینم .. نتونستم غم دلشو که به چشاش نشسته بود ببینم و اون اندوهشو که از صورت و حالت نگاهش مشخص بود . نتونستم قطره اشکی رو که در گوشه چشاش جمع شده بود ببینم . اون چه گناهی کرده که بخواد این جور غمگین و افسرده باشه . خدایا چرا باید این طور شه .. -مهرسا دیگه دوستم نداری ؟/؟ .. حس کردم که اشکام می خواد سرازیر شه سرمو انداختم پایین نمی خواستم دیگه بیش از این متوجه ناراحتی ام شه . اونو بغلش کردم . با تمام وجودم .. بغلش کردم و به سینه ام چسبوندم . سرمورو شونه اش خم کردم تا اگه اشکی از گونه هام غلتید اونو نبینه . به خودم فشار آوردم که خونسرد باشم .. سرمو از رو شونه هاش بر داشته این بار لبامو گذاشتم رو لباش . حالا می تونستم کمی بر خودم مسلط تر باشم .. بابک بابک فراموش کن نا امید نباش .. شاید بتونی بری خارج اونجا دستگاهها و تجهیزات و دارو های بهتری داشته باشن .. شاید اونجا بتونی یه راهی پیدا کنی ..اون دفعه هم که عشقم مهرسا رو بوسیده بودم غرق در لذتی شده بودم که نهایتی نداشت حالا هم همین حسو داشتم ولی یه حسی که انگار دلم می خواست در آغوشش جان بدم در همون حالتی که جسم و روحش در آغوشمه در وجودش خلاصه شم و دیگه چشامو باز نکنم و لحظه به لحظه زجر و عذاب نکشم .. ادامه دارد ...نویسنده ...ایرانی
عشــــــــــــــــــــق وجــــــــــــــــــــدایی ۹دیگه نمی تونستم اون آدم سابق باشم .. چون دیگه نمی تونستم اون رویاهای گذشته ای رو در سر بپرورونم که حس می کردم که خیلی راحت می تونم تبدیل به واقعیتش کنم . حالا بیش از هر وقت دیگه ای می فهمیدم که فقط پول نیست که حلال مشکلاته . گاهی می بینی که عشق و وفا و پول و ثروت و یه احساسی که میشه بهش گفت خوشبختی رو در کنار خودت حس می کنی ولی به ناگهان یه گردبادی میاد هر چی رو که داشتی از ریشه می کنه و می بره . از اون روز به بعد مهرسا هر وقت میومد پیش من و با هام از زندگی و خودمون و آینده می گفت یا با هام شوخی می کرد من نمی تونستم مثل سابق خوش و سر حال باشم . هر کاری هم می خواستم بکنم که اون نفهمه بازم کاملا موفق نمی شدم . بار ها و بار ها از م می پرسید که چی شده بابک چرا چیزی بهم نمیگی . یعنی خونواده ات ممکنه ازم خوششون نیاد ؟/؟ یعنی به آینده مون خوشبین نیستی .؟/؟ دلتو زدم ؟/؟ -بس کن مهرسا .. چیزیم نیست . مگه حالا وقتی که بغلت می کنم وقتی که می بوسمت وقتی که نوازشت می کنم نمی تونی احساس منو درک کنی ؟/؟ نمی تونی بفهمی که من با تمام وجودم دوستت دارم ؟/؟ فقط یه جوریم . کمی خسته ام . شاید مشکل فکری دارم . شایدم ترشحات مغزی من کم و زیاد میشه . یه هورمونی کارشو درست انجام نمیده . مهرسا من دوستت دارم . تو اگه نباشی من می میرم . نگاه کن به چشام .. چشای عاشق هیچ وقت دروغ نمیگه .. نه چشای من دروغ میگن و نه چشای تو دروغ می بینن . دلم براش می سوخت . نمی دونم چرا چرا من باید با اون این رفتار رو می داشتم . چرا نمی تونستم حقیقتو به اون بگم . خدایا هم دلم واسش می سوخت و هم این که وقتی تصور می کردم که اون جسمو یکی دیگه در آغوش می کشه یه روزی یکی دیگه میاد و همین حرفای منو به اون می زنه آتیش می گرفتم ولی بازم که می رفتم توی بحر چهره مظلومش حس می کردم که اونم حق زندگی کردن داره .. گاه درد های خفبفی در ناحیه گلو میومد سراغم . حس می کردم که ورمم داره زیاد میشه . از این بابت چیزی به خونواده ام نگفتم . اگه به بابا مامانم می گفتم اونا دیوونه می شدند . مامان خودشو می کشت و بابا هم دق می کرد .. باید یه کاری می کردم . باید خودمو از این فضا دور می کردم . تصمیم گرفتم برم به سوئد . به جایی که پسر عموی ناتنی ام اونجا درس می خوند . قبلا چند بار رفته بودم اونجا .. می تونستم خودمو به پزشکای اونجا هم نشون بدم . شاید از دست اونا کاری بر میومد . شاید یه امیدی می بود . ولی حس می کردم پزشکای اینجا خیلی محترمانه آب پاکی رو ریختن رو دستم . با این حال باید تلاشمو می کردم .. تا اونجایی که می شد باید سعی خودمو می کردم که زنده بمونم . زنده بمونم و به عشقم نشون بدم که برای به دست آوردنش تا اونجایی که تونستم تلاش کردم . خیلی لذت بخشه که آدم برای به دست آوردن اونچه که می خواد بجنگه و پیروز هم بشه . من قبلا حس می کردم که زندگی رو در اختیار دارم و برای عشق و رسیدن به معشوقه نیازی برای جنگبدن نیست . اما حالا نبرد سنگین من برای از دست ندادن زندگی در آغاز جوانی شروع شده بود . عشق من به مهرسا بود که وادارم می کرد تا آخرین تلاشهامو بکنم .. وقتی که به عشقم گفتم که می خوام برای گردش و تفریح و استراحت و تمدد اعصاب برم سوئد , مهرسا داشت خودشو می کشت . می دونستم به زحمت داره خودشو کنترل می کنه تا منو با حرفای محکوم کننده اش نکوبونه . دلم واسش می سوخت و واسه خودمم همین طور .. اشک از چشاش جاری بود ..-می دونم می خوای بری و این جوری راحت تر فراموشم کنی . می خوای بری دنبال تفریح .. اصلا شما مردا همتون همین جوری هستین .. -مهرسا خواهش می کنم . دلت می خواد این جوری باشم ؟/؟ من بر می گردم . یه مدت کوتاهی هستم و بر می گردم . من اگه برم تو فراموشم می کنی مهرسا ؟/؟ من دارم میرم به دیار غربت .. تو این جا کنار دوست و. آشنا هستی -پس اگه اونجا رو غربت می دونی و احساس راحتی نمی کنی واسه چی داری میری ؟/؟ نمی دونستم چی جوابشو بدم . هرچی که می گفت درست بود ولی نمی دونست درستی کار در کجاست . حقیقتو نمی دونست . نمی دونست که من دارم می میرم . نمی دونست که مرگ داره من و اونو از هم جدا می کنه . نمی دونست که عشق پاک و پیوند مقدس ما به ثمر نمیشینه . مهرسا خودشو به آغوشم انداخت . بغلش کردم . -عزیزم به خدا دوستت دارم . به همون خدایی که به آدم زندگی میده و جون آدمو می گیره قسم می خورم که تا آخرین لحظه زندگیم بهت فکر کنم و تو تنها عشقم باشی و عشق دیگه ای جای تو رو توی دلم نگیره .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی