ارسالها: 24568
#1
Posted: 26 Nov 2013 21:45
باسلام
در خواست ایجاد تاپیک
با عنوان : عشق دات کام
نویسنده : نیلوفر لاری
در تالار داستان ها و خاطرات ادبی
تعداد صفحات : بیش از ۶ صفحه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2
Posted: 27 Nov 2013 20:04
مقدمه
گريه مي كنم. براي نخستين بار بدون اينكه اشك بريزم گريه مي كنم،بي آنكه چشمانم خيس شده باشد...جالب نيست.نه...چطور مي تواند جالب باشد وقتي حتي بغض هم نكرده ام و هيچ تورم محسوسي هم گلوي مرا در هم نمي فشارد.سينه ام نمي سوزد،قلبم تير نمي كشد.گفتم كه خودم را گم كرده ام.اين من نيستم كه در اين اتاق مجلل و رويايي روي صندلي مشرف به پنجره نشسته ام و دستهايم را روي شقيقه هايم مي فشارم و از دريچه غبار الود زندگي به آن سو سرك مي كشم وچيزي نمي بينم.به يقين من نيستم.من جاي ديگري هستم...خوب نمي دانم كجا..براي همين است كه بدون فشار بغض و بدون بارش اشك گريه مي كنم
فصل اول
وقتي به من گفت طلاق،هاج و واج نگاهش كردم و زدم زير خنده.همانطور كه فنجان هاي نيمه خورده قهوه را از روي ميز جمع مي كردم گفتم:شوخي نكن آرش جان،مي بيني كه اينجا چقدر به هم ريخته است.عوض اينكه بيايي به من كمك كني ...
با اوقات تلخي ميان حرفم پريد وگفت:همين كه گفتم ،طلاق!بهتر است بداني در تمام عمرم هيچ وقت تا اين حد جدي نبودم.
فنجان ها توي دستمم بلاتكليف مانده بود.مات ومتحير نگاهش مي كردم.فكر كردم شايد شوخي مي كند...ما كه تا همين چند دقيقه پيش با هم قهوه مي نوشيديم و حرف مي زديم...از خودم پرسيدم:حرف مي زديم؟نه...شايد هيچ كلامي ميان ما ردوبدل نشد،حتي نگاهمان هم از هم مي گريخت...ولي هيچ نشاني نبود كه او بخواهد اينطور قاطع وسريع روبرويم بايستد و بگويد طلاق.
وقتي ديد هنوز با سر درگمي ونا باوري نگاهش مي كنم عصبي شد وداد زد:چرا ايستادي وبروبر نگاهم مي كني نشنيدي چي گفتم؟
در ان لحظه فنجان ها مثل وزنه سنگيني بر مچ دستم فشار وارد مي كرد.انها را توي سينك ظرفشويي گذاشتم وپنهان از او نفسي عميق كشيدم.با انكه قطعيت و صلابت كلامش جاي ترديد برايم نگذاشته بود،با اين همه با خوش بيني حماقت اميزي فكر كردم:امكان ندارد حقيقت داشته باشد!چطور ممكن است؟مي خواهد سر به سرم بگذارد...گاهي پيش آمده بود دستم بيندازد و اين جوري تفريح كند...هر بار كه به قصد تفريح و اذيت و آزار سر به سرم گذاشته بود من با حماقت تمام فضا را براي پيش بردن هدفش اماده مي كردم و در نهايت با قاه قاه او به ابله بودن خود پي مي بردم.اينك ترديد زجر اوري به وجودم چنگ مي انداخت.با اميدواري كودكانه اي فكر كردم اين فقط يك شوخي ساده است،لازم نيست دست وپاي خودم را گم كنم و به لكنت بيفتم وتمام شرايط را براي خنده تمسخر اميز او فراهم كنم.دستم روي سينه ام بود.به طرفش برگشتم،او را پشت ميز مي بيبنم .لحظه اي فكر مي كنم اين صحنه را در عالم وهم وخيالات ديده ام.او در صحنه دلهره اور قبلي ايستاده بود وغضبناك و متخاصم نگاهم مي كرد.حال روي صندلي نشسته بود،ارام ومقهور ومتفكر وخاموش.درست مثل صحنه اي كه ميز را براي چيدن فنجان هاي قهوه خلوت مي كردم.شايد هنوز قهوه نريخته ام...شايد هنوز منتظر است كه فنجان ها را پر كنم و روي ميز بگذارم و بنشينم مقابلش ونگاه سبز تيره ام را به ديده اش بدوزم و به رويش لبخند بزنم،اما...ان فنجان هاي نيمه خورده ...همين الان انها را از روي ميز برداشتم.وحشتزده برگشتم و نگاه غمناكم را به فنجان ها دوختم.يكي از انها تا نيمه پر بود.من هم يادم نمي ايد.انگار تمام عمرم لب به قهوه نزده بودم.با سر درگمي روي همان صندلي مي نشينم كه در صحنه قبلي نشسته بودم.او هنوز با همان چهره درهم واشفته به نقطه اي نامعلوم خيره شده بود.شايد به چيز خاصي مي انديشيد.من با گوشه روميزي بازي مي كنم وفكر مي كنم:خدا كند حرفي نزند!چيزي نگويد كه اين ترديد از بين برود...هنوز اميدي هست كه حرف هايش را يك شوخي تلقي كنم،اما...اگر حرفي بزند چه؟اگر روي ترديد من خط بطلان بكشد چه؟ان وقت چكار بايد كرد؟هرگز به اين لحظه وبه اين كلمه فكر نكرده بودم.نمي دانم اگر انچه شنيدم واقعيت باشد چه بايد بكنم.لابد بايد مثل سريال ها وفيلم هاي سينمايي چمدانم را ببندم.هر چه را كه لازم وضروريست بردارم و توي ان بريزم...شايد بايد قيافه قهرمانان فيلم ها را هم در ان صحنه به خود بگيرم.چهره اي عصبي واز خشم گلگون شده با نگاهي اشك الود وبراق ودست هايي كه هنگام برداشتن لباس ها از توي كمد مي لرزد.اه خداي من...بارها شده بود كه دلم به حال انها سوخته بود و حتي اشك هم در نگاه من حلقه زده بود.اينك اين احساس با شدت بر قلبم فشار وارد مي كند.مثل گداخته هاي اتشين اتشفشاني كه پس از وارد كردن فشار بي وقفه دهانه ان باز مي شود و با شدت بي مثالي فوران مي كند.شايد من هم بايد در انتظار فوراني شديد باشم...شايد تا چند لحظه يا چند دقيقه بعد اين سكوت مرموز وشكنجه اور جاي خودش را به انفجارهاي هول برانگيز اتشفشان حوصله و احساس من بدهد.ان وقت گداخته هاي اتشين شور وعشق وهستي و ارزوهاي جواني ام فوران كند بيرون وتمام اين خانه را در لهيب تند خود بسوزاند وخاكستر كند.
به هر حال تا زماني كه او خاموش بود وحرف نمي زد من اتشفشاني خاموش وسرد بودم وارام روي همان صندلي نشسته بودم و فكر هيچ فوران اتش باري هم به من هجوم نمي اورد.به هر جهت نمي توانستم اميدوار باشم كه با تداوم اين سكوت اين خاموشي وسردي ادامه پيدا كند.دير يا زود اين صحنه پر سكون وپر احتناق جاي خودش را به يكي از تلخ ترين ووحشتناك ترين صحنه هاي زندگي مشتركمان ميداد.لابد روز پايان عمر چيني ها وبلورها وكريستالها بود.لابد اختلاط صداهاي ناهمگون شكسته شدن و خرد گشتن فنجان ها و ليوان ها وپارچ ها هر دو نفرمان را دچار سرسام مي كرد. آن وقت سعي مي كرديم با تمام دشنام هايي كه در طول عمرمان ياد گرفته ايم و به ندرت از انها استفاده مي كرديم شخصيت يكديگر را به فجيع ترين شكل ممكن زير سوال ببريم وبراي هم خط ونشان هايي بكشيم كه در طول زندگي مشتركمان حتي براي لحظه اي به ان فكر نكرده بوديم.لابد بعد از اينكه اين سكوت را بشكند چاره اي جز پذيرش حقيقت ندارم.پس در حركت اول لبه رو ميزي ترمه را با شدت تمام مي كشم و گلدان كريستال وخرسك بلوري كه خلال دندان ها را در ان جا داده ام و شكرپاش شيشه اي بر سر ورويش پرت مي شود وبا صدا مي شكند.بعد اگر به طرف من هجوم اورد كه با هم گلاويز شويم بازويش را گاز مي گيرم و او همچنان كه موهاي بلند ومش شده ام را از پشت مي كشد به من بد وبيراه مي گويد.ان وقت شايد از تيزي دندان هاي بي رحم من رها شود.انگاه من در حالي كه نفس نفس مي زنم بد وبيراه هايي را كه چند لحظه پيش شنيده بودم به خودش تحويل مي دهم و بعد...بعدش را ديگر نمي دانم.لابد نوبت شكستن بود.
و حال پس از ان درگيري خيالي نفس نفس ميزنم،اما او با همان نخوت نشسته و به جايي كه معلوم نيست كجاست زل زده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#3
Posted: 27 Nov 2013 20:11
براي كالبد شكافي هر موضوعي بايد كمي عقب رفت.مثلا يك موضوع ساده و بي اهميت ديروز مي تواند تاثير مستقيم وبه سزايي در شكل گيري واقعيت امروز داشته باشد ومن بايد مثل كارآگاهي خبره وزيرك از جزئي ترين مسائل به كلي ترين قضيه برسم!اما نمي دانم چرا با علم به اين موضوع ذهنم مرا براي ياداوري اتفاقات ديروز ياري نمي رساند.نه تنها ديروز،كه تصوير محو ومبهمي از ديروز هايي كه بر من رفته پيش چشمان من است كه گويي براي ديدن انها احتياج به عينكي شفاف و ويژه بود كه در ان لحظه از دسترس من دور مانده بود.نمي توانستم بيش از اين به ذهنم فشار وارد كنم و دچار سر درد شوم و درد شقيقه هايم را تحمل كنم و او در همان سكوت لعنتي بنشيند و هيچ كمكي به من نكند.نيروي خارق العاده اي مرا از جا بلند مي كند.بي انكه بدانم چرا از اشپزخانه مي دوم بيرون.از لابه لاي لوازم مدرن و مبلمان شيك وزيبا مي گذرم و پله هاي مارپيچ را مي روم بالا.باز هم بي انكه خودم بدانم چرا،سراسيمه وارد اتاق كار آرش مي شوم و يكراست به سراغ كامپيوتر مي روم.با تمام قدرت ودر اوج عصبانيت وخشم مانيتور را از روي ميز بلند مي كنم و بر زمين مي كوبم.حالا نوبت كيس است.هنوز بر زمين نكوبيده بودمش كه صداي پر غيظ ودادو بيداد آرش را از پشت سر مي شنوم.
«چه كار مي كني ديوانه؟»و به سمتم مي دود و سعي مي كند كيس را از سرنوشت شومي كه برايش در نظر گرفته بودم نجات دهد.من مي جنگم كه مقهور نشوم وشكست نخورم،اما زور بازوي او به خشم وعصبانيت من مي چربد و كيس سر جاي خودش قرار مي گيرد و من با كشيده محكمي كه به گوشم نواخته شد به وسط اتاق پرت مي شوم.او بالاي سرم ايستاده است.شبيه اين صحنه راهم توي فيلمها ديده بودم.شايد دوباره به سمت من هجوم اورد،از جا بلندم كند و با شدت تمام تكانم دهد و بعد دوباره پرتم كند روي زمين...اما هنوز بالاي سرم ايستاده و در حالي كه نفسش به شماره افتاده فرياد مي كشد:«ديوانه...ديوانه...اين چه كاري بود كه كردي؟»
من با احساس حقارت شديدي خودم را از روي زمين جمع مي كنم.خون از گوشه لبم سرازير است.خواستم آن قامت افتاده بر خاك را به نيروي ذخيره شده در بدنم بكشم بالا كه احساس مي كنم در همين چند دقيقه اين نيرو به سرعت تقليل يافته ومن در نهايت عجز ودرماندگي بايد زير اين خفت وخواري له مي شدم.دوباره سرم فرياد مي كشد.«نگفتي چه كار به اينها داشتي،هان؟به اجازه كي؟راستي كه خنده دار است...آدم توي خونه خودش اجازه ندارد...»
«خانه خودش!؟هاهاها...جوك بدي نبود...»او با غضب انگشت تهديدش را به طرفم نشانه مي گيرد وادامه مي دهد.«جهت اطلاع و ياداوري شما بايد بگويم كه اينجا خانه من است و با اجازه من اينجا زندگي مي كني.هر وقت كه دلم خواست ميتوانم از اين خانه بيرونت كنم...فهميدي؟!»
دستهايم را روي گوش هايم گرفته بودم و به تلخي مي گريستم.هرگز پيش نيامده بود از اين حرف ها بزند...هرگز...هرگز!با بغض مي گويم:«تو عشق مرا به اين كامپيوتر لعنتي فروختي!خيال كردي نمي دانم...نمي دانم شب ها تا صبح پشت اين لعنتي مي نشيني و با كسي كه من نمي دانم چه خريست چک مي كني.»
خنده ي بي قيدي سر مي دهد و با تمسخر مي گويد:«بي سواد دهاتي...هنوز بلد نيستي چت رو درست تلفظ كني...پس خفه شو و زر زيادي نزن.»
در تمام عمرم ازشنيدن اين كلمه لعنتي متنفر بودم.حاضر بودم بميرم وكسي به من نگويد دهاتي،آن هم با اين لحن تند وپر تمسخر.صداي گريه ام بلندتر مي شود و او خونسرد با نگاه تحقير اميزش نفسم را بند مي اورد.
چند لحظه بعد با نفس فرو خورده اي مي گويم:«چك يا چت...هر كوفت وزهر ماري كه تو مي گويي،اما ارزشش را دارد كه به من واين زندگي ترجيحش مي دهي!»
روي صندلي پشت ميز كامپيوترش مينشيند ودر نهايت سنگدلي نگاهم مي كند و مي گويد:« زندگي؟!تو اسم اين مرگ تدريجي را زندگي مي گذاري؟يادت نيست با من چه كردي؟يادت نيست؟هان؟تو يك دختر پشت کوهي ساده بودي كه من بهت بها دادم...يادت كه نرفته...ريخت وقيافه ات رو به ياد داري...لابد به ياد داري...اين من بودم كه از تو يك ادم ديگر ساختم...اشتباه كردم،بايد مي گذاشتم به همان شكل باقي مي ماندي ...چون لياقتت همان بود.»
به زحمت از روي زمين بر مي خيزم.با غرور زخم خورده ام چه مي كردم؟با اين همه حقارت وسر افكندگي چه؟راستي كه شكست را با همه تلخي ها وسنگيني اش در همان گام نخست پذيرفتم كه در راستاي فروپاشي اين زندگي برداشته بود.پشتم به او بود.نگاه خيس وخواهشمند مرا نمي ديد كه استيصال ودرماندگي وعجز از ان فوران مي كرد.در همان حال كه با احساس سرخوردگي جنون اميزي دست وپنجه نرم مي كردم مي گويم:«شايد يادت رفته كه روزي عاشق اين زن ساده پشت كوهي شده بودي كه هيچي نمي فهميد...تو دوستش داشتي.»
نمي بينمش،اما ميتونم او را با همان قيافه حق به جانب و لبخند استهزا اميزش پيش خودم مجسم كنم.صدايش امواج نا متلاطم ونا ارام غم و ياس را به ساحل اميد من مي كوباند.«از احساسي كه روزي بهت داشتم متنفرم...بهتر است بداني نسبت به علاقه اي كه روزگاري ميان ما بود احساس حقارت و سر خوردگي شديدي مي كنم ...به همان اندازه كه روزي مي پرستيدمت حالا از وجود نفرت انگيزت فراري ام...شايد جسمم اينجا و توي اين خانه با توست،اما قلب وروحم بيرون از اين خونه اواره و دربه در است...امروز از اين همه نقش آفريني به تنگ امده ام ...از دست تو خسته شده ام...با چه زباني به تو بفهمانم كه ديگر دوستت ندارم...تو خودت اين را از من خواسته بودي، يادت نيست؟خوب حالا چطور بگويم كه نمي خواهم حتي براي لحظه اي حضور تو را در اين خانه كنار خودم تحمل كنم.فكر مي كردم انقدر درك وشعور داشته باشي كه احساس مرا بفهمي ومتوجه شوي كه ديگر به وجود تو در اين خانه احتياجي نيست و مي خواهم هر چه زودتر از اين خانه بروي وخودت را گم وگور كني.هر چه سريعتر از اينجا برو...فهميدي!»
فهميدي را به قدري بلند داد زد كه توي گوشهايم زنگ خورد.صورتم با اشك خيس مي خورد.در كمال بهت و ناباوري به انچه شنيده بودم فكر مي كردم و از ته دل مي گريستم ولحظه به لحظه اهنگ گريستنم شدت پيدا مي كرد.او با همان خونسردي بي رحمانه اش نشسته بود و اين صحنه تاريك وسياه زندگي ام را كه مرا در استانه يك شكست تلخ پيش مي برد تماشا مي كرد.بي گمان ديگر دوستم نداشت.مثل گذشته هاي دور و نزديك كه هر وقت از سر دلتنگي به گريه مي افتادم از جا برنمي خاست وبه سويم نمي آمد ودرآغوشم نمي كشيد و اشك هاي مرا با سر انگشتان عاشقش از ديده ام نمي زدود...نازم را نمي كشيد،حرف هاي عاشقانه ومحبت اميز به من نمي زد وسرم را در نهايت علاقه وعشق ورزي روي سينه اش نمي فشرد و از من دلجويي نمي كرد.مثل آهن گداخته اي ناگهان سرد وبي حس ومشمئز كننده شده بود.ديگر حرارت عشق ومحبتش وجود مرا در بر نمي گرفت و مرا نمي سوزاند.انجا نشسته بود،در نهايت نخوت وسنگدلي،در اوج نفرت وبيزاري.ومن چه ابلهانه فكر مي كنم اين صحنه هاي دهشتناك در عالم تصورات من رخ مي دهد وهر ان از اين تخيلات سهمناك پاي خودم را بيرون خواهم كشيد.حس غريبي به من مي گفت مجبوري با اين حقيقت تلخ كنار بيايي.بدنم مي لرزد و دچار رعشه اي ناشناخته مي شوم.صدايم نيز تحت تاثير اين لرزش قرار مي گيرد و مي شنوم كه با صداي دورگه وخفه اي مي گويم:«لابد عشق تازه اي پيدا كرده اي كه جايگزين من مي كني...او عشق لعنتي و منحوسي را به تو هديه كرده.»وانگشتم را به طرف كيس نشانه مي گيرم.با نگاه تائيد اميز او دستم را به ديوار تكيه مي دهم تا از سقوط احتمالي ام جلوگيري كرده باشم.
لحظه اي بعد صداي محكم ورساس او را مي شنوم كه بدون هيچ تزلزلي با همان وقاحت وبي شرمي مي گويد:«اين عشق تازه را هر كه به من هديه كرده دوست دارم.»وبعد به قصد تحريك احساسات و عواطف من دست نوازشگري روي كيس مي كشد و بر ان بوسه اي مي نوازد.من با احساس حقارت بيشتري دستم را روي قلبم مي گذارم و سرم را به ديوار تكيه مي دهم.دوباره صدايش را مي شنوم كه مي گويد:«كي مرا با عشق تازه ام تنها مي گذاري وگورت را گم مي كني؟»
مي دانم همه سعي وتلاشش اين است كه با كبريت خونسردي وبي تفاوتي به اتشم بكشد و با لذت جنون اميزي به تماشاي خاكستر شدنم بنشيند.دست خودم نيست.خودم را براي به اتش كشيدن ان كبريت سنگدلي وبي رحمي مهيا مي سازم.شايد هر زن ديگري هم به جاي من بود در ان لحظه از اينكه ام طور بي پرده و صريح اعترافات همسرش را در مورد عشقي تازه مي شنيد خودش را تا حدي مي باخت،كه من هم خودم را باخته بودم.صداي گريه ام در تمام ان خانه بزرگ و اشرافي مي پيچد.صداي گريه ها وضجه هاي پر استيصالم را ميشنود،اما بي اعتنا به اتشي كه به جان من انداخته در سكوت پر رمز و رازي تماشايم مي كند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#4
Posted: 28 Nov 2013 19:23
فصل دوم
اين چندمين شبي است كه من و او جدا از هم به اغوش خواب مي رويم.او با عشقي اتشين وپرشر وشور ودر اتاق كارش ومن مثل تكه يخي چند هزار ساله در اتاقي كه روزي تجلي گاه عشقمان بود به خواب مي روم،اتاقي كه حال همچون سردابي نمور مرا در خودش جاي داده است.تا به حال نشده بود با چشمان باز وخيره به سقف خوابيده باشم.بدون شك اكنون خواب نيستم،بيدار بيدارم،چون اين همه سرما ويخبندان را حس مي كنم.دريچه كولر اتاق را بسته ام.يادم رفته نيمه تابستان است.در خيال من زمستان به نيمه رسيده است!زير پتو مي لرزم به ياد ندارم هيچ گاه،حتي اگر زمستان هم به نيمه رسيده بود اين همه احساس سرما كرده باشم.از زير پتو يك تكه از اسمان پر ستاره را مي بيينم كه در قاب پنجره پيداست.به نظر مي رسد اسمان وستاره ها صورتشان را به پنجره چسبانده اند ومرا تماشا مي كنند و به من ريشخند مي زنند.دلم گريه مي خواهد...اما هيچ اشكي يخ چشمان مرا باز نمي كند.نمي دانم چرا پرنده خيالم رو به سوي گذشته هاي دور ونزديك پر مي گشايد.با هيچ بند و دامي نمي توانم اين پرنده ياغي را در قفس خيالات واهي و منجمد خودم زنداني كنم.از ناتواني خودم دلم ريش مي شد.خودم را مي بينم با چهره اي پانزده ساله،شاداب وپر طراوت.با چشماني درشت وسبز،با موهايي بلند وزيتوني رنگ،با گونه هايي كه از سرماي هميشگي سرخ بودند و لبهاي كه اگر با روغن چربشان نمي كردي ترك بر مي داشتند.چشمان را مي بندم.دوباره خودم را مي بينم،توي ان خانه ييلاقي،مادرم با گيس هايي به رنگ زغال وچهره اي كه از طبيعت خشن كوهستان هميشه سيلي خورده بود.از تنور نان داغ وبرشته مي كشيد بيرون.صدايش را مي شنوم.با همه خشونتي كه در صدايش جاريست احساس محبت ومهرباني را به من تزريق مي كند.
_گلناز...صداي وق وق گلچين را نمي شنوي؟بدو ببين شير علي باز چه دسته گلي به اب داده؟
ومن كه در اطراف كله چو(كلبه چوبي)مان قدم ميزدم و گل هاي وحشي را در دامنم مي ريختم بر مي گردم ونگاه معترضي به سويش مي اندازم ومي گويم:اگر گذاشتيد يك دقيقه ادم مال خودش باشد!دوباره صدايش از تنور خانه به گوشم مي رسد...اين قدر با من يكي بدو نكن دختر...صداي گريه اش بلند شده...د جوون مرگ شده،برو ببين چه بلايي سر خواهرت امده...
مجبور مي شوم تمام گل ها را از توي دامنم بريزم پايين.گل هاي بنفش،گل هاي زرد،گل هاي ابي وقرمز وسفيد...ومي دوم چرا كه صداي گريه گلچين بلند تر از قبل به گوشم مي خورد.پا به اتاق مي گذارم.مي بينم شير علي موهاي به هم چسبيده وشانه نخورده گلچين را از پشت مي كشد وپي در پي مي گويد:بگو غلط كردم...بگو گُه خوردم...وگلچين جيغ مي كشد وبا لجبازي مي گويد:نمي گويم...نمي گويم...خودت غلط كردي...خودت...به سرعت خودم را به ان دو مي رسان.توي گوش يكيشان سيلي مي زنم و از تن ان يكي نيشگون مي گيرم وداد مي زنم...معلوم هست چتان شده كه مثل سگ وگربه به جان هم افتاده ايد؟
گلچين مشت هايش را روي چشمهاي سبزش مي مالد و با گريه مي گويد:دادا شير علي موهايم را كشيد...شير علي كه چهار پنج سالي از گلچين بزرگتر است وعزيز كرده مامان گلي وبابا رشيد و همه ما محسوب مي شود وهنوز از بابت سيلي محكمي كه به گوشش زدم نيمي از صورتش سرخ بود،اب دهانش را قورت مي دهد وشتابزده مي گويد: تقصير خودش بود دَدَ(اين لفظ بين خواهر و برادراني كه در ارتفاعات البرز و دماوند زندگي مي كنند مرسوم است.)وبعد انگار كه كسي دنبالش كرده باشد تند تند ادامه ميدهد ...خودكار قرمز برداشته بود ومي خواست لپ هايش را قرمز كند...من فهميدم ونگذاشتم اين كار را بكند و بعد هم به من فحش داد.
گلچين لحظه اي از مالاندن چشمهايش كه حالا پر اشك شده بود دست مي كشد وسرش را به طرف شير علي مي چرخاند و پرخاشگرانه مي گويد:نه...تو اول به من فحش دادي...تو اول به من گفتي بي حياى سِنيته...ناخواسته مي خندم ورو به سوي شير علي مي گويم:آدم به خواهرش نمي گويد بي حياي سليته،فهميدي دادا؟
گلچين از جانبداري من شير مي شود و زبانش را تا ته مي كشد بيرون.شير علي تحريك مي شود و بناي غريدن مي گذارد.خطاب به گلچين كه دختري شش ساله بود با لحن ملامت اميزي مي گويم:خيلي كار بدي كردي كه مي خواستي با خودكار لپهايت را قرمز كني...مي داني اگر بابا رشيد بفهمد چقدر عصبي مي شود...وحالا نوبت شير علي بود كه با جسارت،اما با لحني حق به جانب بگويد:بابا رشيد كه امد بهش مي گويم كه چه كار مي خواستي بكني!وگلچين دوباره مي زند زير گريه ومن كلافه و عاصي از دست هر دوتاشان داد مي زنم...بس كنيد ديگر اين بچه بازي ها را...سرم رفت...وهمان دم صداي بلند مامان گلي را مي شنوم ...گلناز...بيا ببين اين اسب ها چشان شده كه هي شيهه مي كشند...
دستم را روي سرم مي گذارم وغرولند كنان مي گويم:حالا بايد بروم ببينم اسب ها چه مرگشان شده...توي اين خانه انگار نبايد يك نفس راحت كشيد...وشير علي وگلچين را به حال خودشان رها مي كنم و از كله چو مي زنم بيرون.دوان دوان سراغ اسطبل مي روم.ما دو اسب بيشتر نداشتيم..يكي سياه بود ويكي قهوه اي.سرشان داد مي كشم:چيه؟شماها چتان شده؟
ديدم شيهه كنان سم بر زمين مي كوبند و بعد دستهايشان را بالا مي برند و دوباره اين عمل را تكرار مي كنند.در حالي كه سعي مي كردم با نوازش كردن يالشان انها را ارام كنم چشمم افتاد به يك مار زنگي كه لابه لاي كاه و يونجه ها پيچ مي خورد و به دنبال راه گريزي مي گشت.گويي از شيهه هاي ان دو اسب هراس زده خودش هم به وحشت افتاده بود.تازه فهميدم چرا اسب ها اينقدر ناارام ومتوحش هستند.با خونسردي تمام خنديدم وگفتم :خب ا اول مي گفتيد ترسوها!وبعد يكي از چوب هاي دو شاخه را كه هميشه توي اصطبل بود بر ميدارم وهوشيارانه و با زيركي مي ايستم كه مار را در همان مانور اول شكار كنم.به محض اينكه سر مار را مي بينم كه از لاي كاه سرك كشيده بيرون،با مهارت تمام نوك دو شاخه چوب را به طرفش مي گيرم ولحظه اي بعد سر مار ميان دو انگشت من است.اسب ها ارام گرفته بودند.سر مار را فشار مي دهم واز اسطبل مي روم بيرون.مادرم را صدا مي زنم.از تنور خانه سرش را مي كشد بيرون.مار را كه با دهان باز توي دستم مي بيند عصباني مي شود وداد مي زند:باز هم از اين كارها كردي دختر؟ببر پرتش كن توي دره!مواظب باش گازت نگيرد...ومن مي خندم به ترسي كه مامان گلي دچارش شده بود.خوب ما مي شناخت.مي دانست دخترش چه سر نترسي دارد،مي دانست مار كه سهل است با گرگ هم درافتاده و هيچ اتفاقي برايش نيفتاده.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#5
Posted: 28 Nov 2013 19:27
وياد موقعي مي افتم كه گوسفندان را براي چرا تا پايين دره برده بودم.بابا رشيد در اثر شكستگي پايش زمين گير شده بود واين وظيفه بر دوش من بود.آن روز هم يك روز زيباي كوهستاني بود ومراتع پايين دره سبز وتازه بودند و به گوسفندان خوشامد مي گفتند و با اغوش باز از انها استقبال مي كردند.
نشستم روي تخته سنگي و ني بابا رشيد را زير دندان گرفتم و ناشيانه در ان دميدم.
با شنيدن صداي پارس سگ گله فهميدم خبرهايي شده.گرگ به خيالش چون بابا رشيد نبود مي توانست به گله بزند و هر كدام از بره ها را كه دلش مي خواست بردارد و ببرد...بي خبر ار انكه تفنگ شكاري را دزدكي از گنجه برداشته بودم و اماده بودم از خودم وگله دفاع كنم.با رشادت تمام خودم را ميان گله رساندم.
هنوز ماشه را نكشيدم كه گرگ به طرفم حمله ور شد و پنجه هايش را توي تنم فرو كرد.
سگ گله از پشت به گرگ مي زد و گاهي تنش را به دندان مي گرفت.با هر دو دستم روي صورتم را پوشانده بودم كه مبادا پنجه هاي تيز گرگ گرسنه در صورتم فرو برود و جاي خراشهايش روي ان بماند.اگر دندان قروچه هاي سگ گله و زد وخورد بين او وگرگ نبود شايد ان روز زير دندانهاي تيز و پنجه هاي گرگ وحشي تكه تكه شده وجاي بره من خوراك لذيذ گرگ شده بودم.در ميان همين درگيري بود كه لحظه اي گرگ دچار غفلت شد و به هواي سگ گله خيز برداشت كه از فرصت استفاده كردم و در حالي كه از همه جاي قلبم خون سرازير بود تفنگ را از روي زمين برداشتم و ماشه را كشيد ودر نهايت خشم وكينه سر گرگ را نشانه گرفتم.با انكه در ان شرايط بعيد به نظر مي رسيد كه تيرم به هدف بخورد،ولي بعد از صداي شليك تفنگ،گرگ زوزه اي كشيد و جلوي سگ گله روي زمين افتاد.با ديدن خون سرخي كه از وسط سرش جاري بود دچار احساسات ضد ونقيضي شدم و به گريه افتادم.سگ گله به طرفم امد و پارس تشكر اميزي كرد و من با صداي بلندتري گريستم.راستش خودم هم باورم نمي شد كه از چنگال ان گرگ وحشي وگرسنه نجات يافته باشيم.
مار را توي دره پرت مي كنم و هواي پاك و لطيف كوهستان را كه از عطر گل هاي خود رو سرشار است به ريه هايم مي فرستم.از اينكه در چنين كوهستان زيبايي زندگي مي كنم بي اندازه خوشحالم.
چشمهايم را از هم مي گشايم و نه از كوههاي سبز وبلند اثري هست ونه از دره ها و دشت ها وسبزه زارهاي زيبا و خيال انگيز وجادويي.هنوز هم اينجام.در اين سرداب يخي ودر حال انجماد.چقدر دوست داشتم دوباره انجا بودم،ميان ان همه شكوه وعظمت كه از سرتاسر دشت پيدا بود،براي ان زندگي ساده وبي ريايي كه با خورشيد غروب مي كرد وبا خورشيد طلوع،دلم تنگ شده.با بغض غريبي اين گوشه افتاده ام،در خانه اي كه تا همين ديروز خانه اميد وعشق وزندگي من بود چون غريبه اي بي كس وگمشده به حال خويش رها شده ام.پنداري كه هيچ دسترسي به خودم نيست،انگار مه غليظي چشمان مرا پوشانده و من هيچ كس وهيچ جا را نمي بينم.دلم تنگ شده است براي تمام ان روزهايي كه از دست داده ام.مي دانم با هيچ نيروي خارق العاده واعجاب انگيزي نمي توانم زمان را به عقب برگردانم وخودم را دوباره در زادگاه زيبا ورويايي ام ببينم.انجا كه هر صبح با صداي بع بع و ماماي گله ديده از هممي گشودم،در ان گستره بي حد ومرز زندگي...بي هيچ تكلفي در مراتع سرسبز ميان گلهاي خودروي وحشي با پاي برهنه مي دويدم،مي چرخيدم،مي بوييدم و باز مي چرخيدم.ان قدر اين كار را تكرار مي كردم كه از سرگيجه نقش بر زمين شوم.سرم را روي بالش سبز زمين مي گذاشتم و به اسمان خيلي ابي بالاي سرم زل مي زدم وشادمانه وخرامان مي خنديدم.
باز هم دست خودم نيست كه دوست دارم غل وزنجير هاي زمان حال را از دست وپايم باز كنم و با همان شوق كودكانه تا سرزمين موعود بال بگشايم و از اين قفس تنگ و مسدود و زرين به دنياي ازاد وبا شكوه و بي تكلف زادگاهم پر بكشم.انجا را كه با ساده دلي مردمانش ،با كوچه هاي پر عطر كاهگلي اش ،با گله هاي گاو وگوسفندانش،با هياهوي بچه هاي نا مرتب وشيطان و بازيگوشش رها كرده بودم و به دنبال يك عشق خيالي وپر زرق وبرق و پوچ به اين شهر سراسر ريا و تزوير ونيرنگ پناهنده شده بودم .نمي دانم چه شد كه يكهو همه ان زيباييها پشت مه خاكستري رنگ كاذبي محو شد و من يكباره خودم را از زنجير ان طبيعت بكر وخيال انگيز بگسستم و رو به سوي مدينه فاضله اي وهم اميز اسيمه سر دويدم...
اينك مي بينم بي انكه به مقصد رسيده باشم بايستي بار وبنديلم را جمع مي كردم و با احساس سرخوردگي وذلت دوباره به جايي برمي گشتم كه روحم انجا جا مانده است.ميدانم دير يا زود بايد بروم و اين جسم به تباهي كشيده را به ان روح پاك دست نخورده بازگردانم.
مي دانم هيچ چاره اي جز اين نيست كه رو به سوي ديار خويش روم،با همه سر افكندگي و خجلت وپشيماني!چطور مي توانم از پل هايي كه پشت سر خرابشان كرده ام دوباره عبور كنم؟چگونه مي توانم با اين همه رو سياهي سرم را بالا بگيرم وبگويم من برگشتم...در واقع نمي دانم ايا كسي چشم به راه من مانده است.نمي دانم ايا كسي ياد مرا در ذهن خويش زنده نگه داشته است؟
شايد براي هميشه به عنوان موجودي مطرود و فراموش شده محكوم به تحمل سردي رفتار غير دوستانه مردي باشم كه روزي با تمام علاقه وعشق به خاطر او از همه چيز دست كشيدم.
دلم مي سوزد.با دردي عجيب وموذيانه در هم مي پيچد.مثل زن زائو ناله مي كنم.فكر مي كنم چرا بچه دار نشده ام.يادم امد او از من خواسته بود اگر به راستي دوست دارمش هرگز بچه دار نشويم بعد هم كه ان اتفاق افتاد و براي هميشه از نعمت بچه دار شدن محروم شدم،اما چه خوب كه اين خواسته غير معقول را به عنوان شرط پيش پاي من گذاشت و چه بهتر كه من هم اين شرط را بدون چون و چرا پذيرفتم و از لذت مادر شدن گذشتم،
لذتي كه به هيچ انگاشتمش امروز به ذلتي منجر مي شد و من با احساس خواري بيشتري در دو راهي عقل واحساسم مردد و درمانده مي ماندم!شايد اين هم يكي از موهبت هاي الهي بود كه با چنين شرطي خودم را اسير قيد وبندهاي اين زندگي رو به تباهي نسازم و با دي منطقي تري به اين موضوع نگاه كنم و تصميم بهتري بگيرم.
دوباره پرنده خيالم بالهايش را گشوده است.مي دانم از اين پاييز نا خوانده قصد كوچ كرده است،ان هم به بهار جاودانه اي كه روح خودم را انجا به حال خويش رها كرده ام.فكر مي كنم راستي انجا با گذشته چه فرقي كرده است ؟صداي هِي هِي يوسف را مي شنوم.دلم براي صداي اواز يوسف هم تنگ شده است.راستي يوسف در حال حاضر چه مي كند؟ايا هنوز در دشت ها و دامنه هاي گسترده البرز پا به پاي رمه مي دود و برايشان ني مي زند و اواز مي خواند؟
به راستي كه دلم تنگ شده است،براي همه ان چيز هايي كه از دست داده ام.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#6
Posted: 28 Nov 2013 19:36
فصل سوم
هجده نوزده سال پيش،زماني كه هنوز دختر نوجواني بيش نبودم و اثار وعلائم بلوغ كم وبيش در من هويدا شده بود با ترس و دلهره با اين تغيير وتحولات نا خواسته و بي اختيار كنار امدم.با هراس وشرمي دخترانه مي كوشيدم اين تحولات محسوس واشكار را از ديد ديگران مخفي نگه دارم.همان موقع بود كه بابا رشيد دست پسرك پانزده ساله اي را گرفت و با خودش به تپه اورد.
خانه ما از ده كوچكي كه پايين دره بود فاصله زيادي داشت.در واقع روي تپه هايي بلند در دامنه اي زيبا وپهناور قرار داشت.پدرم موجودي منزوي وگوشه گير بود و تنها زيستن را به زندگي در كنار مردم ده ترجيح مي داد.دوست داشت زن وبچه هايش نيز دور از مردم ده،مانند او زندگي كنند و بدون هيچ احساس وابستگي به مردمي كه ان پايين بودند زندگي مي كردند به اين زندگي ساده و ارام وبي دغدغه ادامه بدهند وهيچ اعتراضي هم نداشته باشند.البته ما هم رغبت زيادي به ان زندگي بي قيد وبند و بدون محدوديت داشتيم و رفته رفته خودمان را با تنهايي پدر ومادرمان وفق مي داديم.
ان روز بابا رشيد دست ان پسر را بالا برد و با صداي بلند وپر طنيني گفت:
«اسم اين پسر يوسف است وبعد از اين با ما زندگي مي كند.»
من و شير علي وگلچين در حال بازي لي لي بوديم.اين بازي دخترانه بود وبه خاطر علاقه من وگلچين شير علي هم به اين بازي علاقه پيدا كرده بود.اكثر بازي هاي محلي گروهي بود وبه درد ما نمي خورد.نوبت من بود كه بازي كنم،اما ايستادم وبا دهاني باز و حيرتزده به پسركي نگاه كردم كه دستش توي دست پدرم بود.شير علي وگلچين هم مثل من ماتشان برده بود.يوسف پسر ضعيف ولاغري بود و قد بلندي داشت.نمي دانم،شايد چون بيش از حد لاغر بود كشيده به نظر مي رسيد چشمان درشت وسياهي داشت و موهاي زبر وميشي رنگش نا مرتب بود و روي يكي از چشمهايش را پوشانده بود.پوست خشن وكدر بدنش بيشتر به سياهي مي زد تا سبزه كه البته بعد از اينكه به همراه پدرم به حمام دهكده رفت و پوست بدنش را از وجود ان همه چرك تلنبار شده رهانيد فهميدم سبزه است و چندان هم بد قيافه نيست.ريختش چندان كه در نگاه اول به نظر مي رسيد توي ذوق ادم نمي زد.لباس كثيف ونامرتبي هم پوشيده بود.روي ساق هايش اثر پارگي به چشم مي خورد و گوشه استين پيراهنش كه در اثر كثيفي معلوم نبود سبز رنگ است يا سياه وصله داشت.وقتي ديد همه نگاهها با تحير وشگفتي خيره به اوست سرش را انداخت پايين.هنوز حواسم به ان پسرك بود كه ديدم مامان گلي تشت خمير را روي ايوان تنور خانه پرت كرد و با خشم وغضب از سر پله امد پايين و بي جهت سر من داد زد.«اهاي جوون مرگ شده بلند شو برو اين رخت چركها را سر چشمه بشور...ور پريده.»
گلچين انگشتش را توي دماغش مي چرخاند.عادتي كه به وقت سردرگمي دچارش مي شد.
شيرعلي گفت:«دَدَ مگه لباس ها رو نشستيم؟»
با غيظ گفتم:«چرا...معلوم نيست مامان گلي چش شده كه دق دلي اش را سر من بيچاره خالي مي كند.»
بعد نگاه كينه توزانه اي به ان پسرك ژنده پوش و مرموز انداختم.فكر كردم هرچه هست زير سر اين پسره است...والا مامان گلي كاري به كار ما نداشت،حتي اگر ساعتها هم بازي مي كرديم انقدر كار روي سرش ريخته بود كه كاري با ما نداشت.عادتش بود خودش به تنهاييكارهاي سنگين خانه را انجام دهد.گاهي خودم به كمكش مي رفتم و هر بار صداي داد و قالش را بلند مي كردم كه تو باب دل من كار نمي كني و كارهايت را نصفه ونيمه رها مي كني.
گلچين همچنان كه انگشتش را توي دماغش مي چرخاند گفت:
«هوسف كيه ما مي شود؟بايد دادا صدايش بزنيم؟»
شيرعلي گفت:«يوسف نه هوسف!»
اين جمله بدون منظور گلچين مرا به فكر فرو برد و باعث شد بين امدن يوسف و خشم ودگرگوني مامان گلي رابطه اي پيدا كنم.هنوز به نتيجه نرسيده بودم كه پدرم داد زد:«گلناز،ببين ميون لباس هاي من لباسي هست كه به درد يوسف بخورد؟»
پيراهني كه اندازه هيكل درشت وچهار شانه پدر بود توي تن لاغر واستخواني يوسف مي لغزيد و قيافه رقت انگيزتري از او به نمايش مي گذاشت.وقتي از حمام محل برگشتند،با اينكه رنگ كدر و چرك پوستش باز شده بود و موهاي چسبيده وزبرش نيز شفاف وخوش حالت روي پيشاني اش ريخته بود با اين همه پيراهن گل و گشاد بابا رشيد چهره معصوم وقابل ترحمي برايش درست كرده بود.
مامان گلي بي انكه چيزي بگويد به رفتار هاي عجيب وغريب وپرخاشگرانه اش ادامه مي داد و انگار كه با همه كس دعوا داشت سر كوچكترين مساله اي با من وشيرعلي وگلچين پرخاش مي كرد و كاسه و قابلمه را به هم مي كوبيد و در وپنجره را محكم به هم مي زد.با همه زيركي متوجه بوديم كه سعي مي كند نگاهش به نگه بابا رشيد نيفتد و با او كلمه اي رد وبدل نكند.بابا رشيد هم مثل ما بچه ها از رفتارهاي غير عادي او كلافه وسردرگم بود.عاقبت سر سفره شام حوصله اش از دست ابروان گره خورده و چهره در هم مامان گلي سر رفت و لب به اعتراض گشود.
«هيچ معلوم هست چت شده؟از ظهر تا به حال حرف نزدي و رفتارت با من وبچه ها مثل هميشه نيست.خوب بگو چه مرگت شده زن؟»
نگاهم به يوسف بود كه زير نور لامپا چهره اش به زردي مي زد و با شرم وخجالت لقمه كوچكي را كه در دست داشت گاز مي زد.حواسش به گفت وگوي زن وشوهر بود كه به تدريج رنگ وبوي مشاجره به خود مي گرفت .مامان گلي از ان سوي سفره داد كشيد:«نفهميدي چم شده؟ها؟فكر كردي من خرم؟نمي فهمم؟»
صداي بلند وخشمناك مامان گلي بابا رشيد را متحير ساخت،اما طولي نكشيد كه او هم صدايش را بلند كرد وگفت:«چي را مي فهمي پدر سوخته بي همه چيز...خوب بگو چته واين همه اطوار نيا.»
از لحن بابا رشيد كه بدون هيچ ملاحظه اي نسبت به حضور يك بيگانه مامان گلي را به گريه انداخت دچار شرم وخجالت شدم.
مامان گلي ميان گريه گفت:«پس مردم راست ميگفتند كه مش رشيد يك زن از قشلاق گرفته...حالا توله اش را برداشته اي و اوردي سر سفره من؟»
به شدت به سفره افتادم.نزديك بود لقمه اي كه پريده بود توي گلويم مرا خفه كند.نفهميدم چطور پدر از ان سر سفره دستش را جلو اورد و با تمام قدرت وخشمش بر گونه استخواني مامان گلي نواخت.فقط از شنيدن صداي سيلي با رعب و ترس بيشتري سرفه كردم و ان لقمه لعنتي را به معده ام فرستادم.مامان گلي كه در ان تاريك روشن معلوم نبود تا چه حد صورتش گلگون و متورم شده است از جا برخاست و گريه كنان از اتاق دويد بيرون.به دنبالش بابا رشيد با همان خشم وعصبانيت ومشت هاي گره خورده به دنبالش شتافت.مي دانستيم اين مشاجره وبحث با كتك خوردن مامان گلي به پايان مي رسد.شيرعلي لقمه توي دستش را با عصبانيت توي سفره انداخت.نگاه هراسان گلچين گاهي روي صورت من مي لغزيد و گاهي روي چهره مغموم و سرخورده يوسف سر مي خورد.چنان مغضوب وخشم اگين نگاهش مي كردم كه دست وپايش را گم كرده بود.با سري كه تا روي سينه اش خم شده بود مي خواست جلب ترحم كند.من كه تا همين چند دقيقه پيش دلم به حالش مي سوخت و احساس شفقت نسبت به او داشتم اكنون به ديده حقارت به او مي نگريستم ودلم مي خواست محتويات سفره را بر سرش بريزم و دلم را خنك كنم.صداي گريه وجيغ مامان گلي را مي شنيدم.دلم هر لحظه بيشتر توي سينه ام ميلرزيد.خطاب به او با لحن تند وخشني گفتم:«مي شنوي؟همش تقصير توست نخاله كثيف...معلوم هست توي خانه ما چه مي كني؟هان؟»
زير چشمي نگاهم كرد و بعد از جا برخاست.بابا رشيد كه امد تو از مقابلش به ارامي گذشت.هنوز از در نرفته بود بيرون كه بابا رشيد با صداي زمخت ومحكمي پرسيد:«كجا مي روي؟»
يوسف شرمنده سرش را كج كرد وارام گفت:«مي روم توي اصطبل...با اجازه.»
بابا رشيد چيزي نگفت واو بيرون رفت.هنوز نگاه پر بيم وهراسمان با نگاه خشمگين بابا رشيد تلاقي نكرده بود كه با صداي جيغ وبد وبيراه مامان گلي همه از جا كنده شديم.در را كه باز كرديم ديديم مامان گلي بر سر وروي يوسف مي زند و انواع واقسام فحش ودشنام را به او مي دهد.
بابا رشيد داد زد:«آهاي سگ پدر...باز كه هار شدي و به پر وپاچه او چسبيدي.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#7
Posted: 28 Nov 2013 19:41
يوسف هر و دستش را حايل صورتش كرده بود و بدون كوچكترين اخ و واخي زير مشت ولگد هاي مامان گلي افتاده بود.نه از دستش گريخت نه حالت تدافعي به خودش گرفت.بابا رشيد كه انگار دلش به حال يوسف سوخته بود خواست دوباره به مامان گلي حمله ور شود كه پايش روي دومين پله پيچ خورد.با سقوط او وصداي جيغ وفرياد ما،مامان گلي دست از كتك زدن يوسف برداشت.يوسف پيشاپيش همه خود را به بابا رشيد رساند وكمكش كرد از جا برخيزد.بابا رشيد در حالي كه يكي از دست هايش پشت گردن يوسف بود و ان يكي دستش روي پايي كه مي لنگيد ،خطاب به مامان گلي با لحن ملامت اميزي گفت:«كار خودت را كردي زنيكه سليطه؟ديدي شل شدم؟»
مامان گلي دو دستي زد روي سرش.يوسف بابا رشيد را با صرف انرژي زياد از پله ها بالا كشاند و توي اتاق برد.هيكل تنومد ورشيد بابا رشيدم را كسي در كوهستان نداشت وهميشه قدرت و زور بازويش زبانزد همه بود.كاري كه يوسف با ان هيكل لاغر واستخواني اش كرده بود از نظر ما يك كار خارق العاده بود.بعدها داد شيرعلي به من گفت مي خواهم مثل يوسف قوي و پر زور شوم كه اگر بابا رشيد خورد زمين بتوانم بلندش كنم.
قوزك پاي بابا رشيد بدجوري ورم كرده بود و خونريزي داشت.مامان گلي هر كاري كرد نتوانست خون را بند بياورد.بابا رشيد با همه دردي كه مي كشيد لب به اعتراض نگشود.در عوض نگران يوسف بود.
«يوسف جان... اگر شامت را تمام نكردي بنشين ودل سير بخور.حالا كه من زمين گير شدم تو بايد عصاي دست بابا رشيد باشي.»بعد سرش را توي بالش فرو برد و صداي ناله اش را با گاز گرفتن لب هايش خفه كرد.
مامان گلي با غيض دستمالي به قوزك پاي او بست و زير لب غر زد.مي توانستم زير نور رقصان لامپا سر وصورت كبود و ورم كرده مامان گلي را ببينم كه حاصل مشت و لگد هاي كاري بابا رشيد بود.فكر كردم چطور با اين همه جراحات و بعد از شنيدن ان همه بد و بيراه حاضر شده به تيمار او بپردازد؟
يوسف خواست به مامان گلي در بستن پاي قوزك پاي بابا رشيد كمك كند كه با ديدن خشم و عتاب او دست هايش را پس كشيد و با سرس به زير افكنده از جا برخاست.بابا رشيد چشم هايش را روي هم گذاشته بود.به نظر مي رسيد از درد شديد بيهوش شده.مي دانستيم بايد تا طلوع خورشيد صبر كنيم تا يكي برود پي ميرزا اصغر شكسته بند تا بيايد واين وضع نامطلوب را چاره كند.
يوسف بي تكلف گوشه اي ايستاده بود و به نظر مي رسي منتظر است تا كسي به او دستور بدهد كه چه كند.مامان گلي از بيهوشي بابا رشيد بهره برد و با لحن كينه توزانه وخشمگيني خطاب به يوسف گفت:«دمار از روزگارت در مي اورم...فكر كردي مامان گلي بز است و همه كاره بابا رشيد است؟چشمهايت را از كاسه در مي اورم اگر بخواهي اينجا ماندني شوي!برو ور دل ننه پدر سگت كه تو رو مول زاييد...من خودم سه تا توله دارم كه با اين همه كار و زحمت بهشان نمي رسم،حوصله سر وكله زدن با توله ديگري را ندارم...فهميدي؟»
يوسف نفسي شبيه به اه كشيد و با لحن موقري گفت:«شما اشتباه ميكنيد مامان گلي،من...»
مامان گلي ديگر نگذاشت يوسف به حرفش ادامه دهد و با تشر گفت:«خفه خون بگير...ديدي بابا رشيد به خاطر تخم حرامي مثل تو چه بلايي سر من اورد؟خوب نگاه كن،ببين...»و بعد صورتش را به طرفش چرخاند و با چشماني خيس از اشك،طوري نگاهش كرد كه انگار مي خواهد همين حالا از جا برخيزد و به سويش حمله ور شود و دوباره كتكش بزند.
يوسف قيافه متاثري به خودش گرفت و با ناراحتي گفت:«نمي خواستم اين طور شود،نمي دانم چه بگويم.»
مامان گلي با حرص دندان هايش را روي هم فشرد و در همان حال گفت:«برو گورت رو از اينجا گم كن.مي ترسم بيشتراز اين اينا بماني دستم به خونت نجس شود.»و بعد به سرعت صورتش را چرخاند.در حالي كه از جا بلند مي شد و پتويي روي بابا رشيد مي كشيد گفت:«همين حالا از اينجا برو...برو پيش ننه بي شرفت.»
مامان گلي پشتش به يوسف بود ونديد كه پسرك چطور دچار حزن و اندوه شديدي شد و چنان سرش افتاد روي گردنش كه نزديك بود دلم به حالش بسوزد.چند لحظه بعد صداي گرفته و خفه اش به گوش رسيد كه حكايت از بغض در راه گلويش داشت.«ننه ام مرده مامان گلي، زياد بعد از بابام طاقت نياوردو...»حالا اشك هم از گوشه چشمان سياهش سرازير شده بود و حرفهايش به زحمت قابل فهم بود.«شما راست مي گوييد،بي شرف انقدر زنده نماند كه اينقدر خواري وخفت نكشم.»و بعد با سرعت به طرف در رفت.
گلچين جلو دويد وبا لحن كودكانه ومعصوم گفت:«اصطبل سرد است هوسف....همين جا پيش ما بخواب.»
لحظه اي با ترديد نگاه اشكي اش را به ديده يوسف دوخت و خواست چيزي بگويد كه من با عصبانيت رو به گلچين گفتم:«اين فضوليها به تو نيامده!گمشو بيا اين ور.»
گلجين انگشت شستش را به دهان گرفت .يوسف هم زود از خانه زد بيرون.شنيدم كه شير علي گفت:«پتو ببريم برايش يا نه؟»
مامان گلي نهيب زد :«نه...بگذار از سرما بميرد...مادر سگ بي همه چيز!خوب بلد است با قيافه اَرمِجيش(.به زبان مازندراني يعني ميمون و در اصطلاح يعني بد قيافه.)،ننه من غريبم در بياورد...با باباي نامردش دست به يكي كردند كه مرا خام كنند،ولي كور خواندند...هر دوتاشان... من با اين قصه بافي ها خام نمي شوم...تا حالا فكر مي كردم تازگي رفته از قشلاق زن گرفته...نگو قبل از من مول بالا اورده بود و حالا امده دستش را بگيرد و بشود اقاي بچه هاي من...دمار از روزگار هر دوتاشان در مي اورم.حالا ببينيد.»بعد با گوشه استين بلوزش اشكهاي گوشه چشمش را زدود.
در كوهستان و ميان ارتفاعات در هر فصلي شبها سرد وزمستاني است.در حالي كه كنار بخاري هيزمي به خواب مي رفتيم دل كوچك گلچين و دادا شير علي پيش يوسف بود كه با اين همه سرما قرار بود توي اصطبل بخوابد.من هنوز نمي دانستم ايا دلم بايد به حال ان پسرك بيچاره بسوزد يا به حال مامان گلي كه انگار بابا رشيد هرگز با او صداقت نشان نداده بود و راز به اين مهمي را تا به حال از او مخفي نگه داشته بود.
ميرزا اصغر شكسته بند امد صبح خيلي زود،بي انكه ما كسي را دنبالش فرستاده باشيم.خودش گفت پسري به اسم يوسف به دنبالش امده.مامان گلي به جاي اينكه خوشحال شود سگرمه هايش در هم رفت.
همان روز بود كه از مادر خواستم گوسفندان را به چرا ببرم.او كه انگار راغب نبود يوسف با گوسفندان راهي دامنه ها شود قبول كرد و ازمن خواست زياد از تپه فاصله نگيرم و به همين دامنه هاي اطراف بسنده كنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#8
Posted: 28 Nov 2013 19:46
من با همه رشادتي كه از خود سراغ داشتم كمي دچار هيجان ناشي از ترس شدم و تصميم گرفتم دور از چشم مامان گلي تفنگ شكاري بابا رشيد را از توي گنجه بردارم وبا خود ببرم.
يوسف وقتي از قصدم اگاه شد به هراس افتاد و با تصميم من مخالفت كرد:«نه...بهتر است اين كار را نكني...چون خيلي خطرناك است.»
با استهزا نگاهش كردم وگفتم:«به تو مربوط نيست...خودم مي دانم چه كار بكنم.»
باز هم وقتي به طرف اغل گوسفندان مي رفتم دويد ودستهايش را از هم گشود و جلوي مرا گرفت و باهمان نگراني وكمي تندي گفت:«نمي گذارم تو گوسفندان را به چرا ببري...تو دختري....اين كار خيلي زحمت وخطر دارد...من ميبرمشان.»
ديگر داشت حوصله ام را سر مي برد.چشمان را از روي عصبانيت تنگ كردم و با لحني قاطع وعصبي گفتم:«لازم نيست به من امر ونهي بكني و مرا از اين كار بترساني.درست است كه دخترم،اما از صدتا پسر اَرمجي مثل تو بيشتر مي ارزم...حالا گمشو برو كنار تا بيشتر عصباني ام نكردي.»
دستهايش را پايين انداخت و تسليمانه گفت:«باشه برو فقط اگر بابا رشيد معترض شد خودت جوابش رابده.»
پوزخندي زدم وبه تمسخر گفتم:«تو نگران جوابش نباش...انگار نشنيدي ديشب مادرم بهت چه گفت؟اگر نشنيدي دوباره بگويم بهتر است بروي وگورت را از اينجا گم كني...فهميدي يا نه؟»
تنه محكمي به او زدم وخودم را به اغل رساندم.چوب مخصوص بابا رشيد در دستم بود.گوسفندها را يكي يكي از اغل كشيدم بيرون.هنوز كنار در اغل ايستاده بود وبا نگراني نگاهش لابه لاي گوسفندها گم مي شد،گاهي روي صورت من خيره مي ماند.تا انجا كه توانستم نسبت به اين نگاههاي مضطرب بي اعتنا ماندم.
آن روز كه با سر وصورت خوني و تن وبدن زخمي با گله به خانه برگشتم و بابا رشيد از رويارويي من با گرگ اگاه شد به جاي اينكه رشادت ومبارزه مرا تحسين كند زبان به ملامت گشود و تا انجا كه در توان داشت سرزنشم كرد.دست اخر گفت:«بس كه خيره سري!چرا نگذاشتي يوسف گله را به چرا ببرد؟او هم پسره هم از تو بزرگتر وكار بلدتر.مي داند وقتي گرگ به گله حمله كرد چه بايد بكند.»
از اينكه يوسف به پدر گفته بود كه من مانع او شده بودم خون خونم را مي خورد.با عصبانيت وحسادتي كه لحظه به لحظه در دلم شعله ورتر مي شد لب هايم را به هم فشردم و براي اينكه ذهن بابا رشيد را نسبت به يوسف مخدوش كنم به دروغ و با بدجنسي تمام گفتم:«به يوسف گفتم تو گله را به چرا ببر...شق و رق ايستادو با چشمان وق زده توي چشمهاي من نگاه كرد و گفت به من چه؟مگه من نوكر باباتم؟
بابا رشيد با حيرت چشمان گشادش را از روي گچ پايش به طرف من چرخاندو پرسيد:«يوسف اين را گفت؟»
با قيافه حق به جانب سرم را تكان دادم و گفتم:«آره...من هم مجبور شدم خودم گله را به چرا ببرم...پسرك بي چشم و رو حيا نكرد.»
بابا رشيد ناباورانه گفت:«نه ...امكان ندارد يوسف اين حرف را زده باشد...او مي گفت اصراركرده تو را از رفتن باز دارد و تو زير بار نرفتي.»
با لج گفتم:«دروغ مي گويد مثل سگ! ترسيده شما دعوايش كنيد.»
بابا رشيد كه هنوز با شك و ترديد نگاهم مي كرد گفت:«بايد از او بپرسم چرا دروغ گفته.»
بعد همانطور كه با ظن نگاهم مي كرد شيرعلي را كه پشت خانه بود صدا كرد و از او خواست كه به يوسف بگويد نزد او بياييد.دلم درون سينه ام لرزيد و احساس كردم بابا رشيد متوجه دستپاچگي و پريدگي رنگ چهره ام شده.با اينكه تلاش مي كردم خونسرد و بي خيال جلوه كنم،اما به خوبي مشهود بود كه از اشكار شدن اين روغ مي ترسم.اينهراس كه در نگاه من موج مي انداخت از ديد تيز بين بابا رشيد مخفي نماند.يوسف كه امد اين ترس و دلشوره شدت بيشتري گرفت.بابا رشيد از يوسف پرسيد:«گلناز از تو خواسته بود كه گله را براي چرا ببري؟»
يوسف كه روبروي من روي دو زانو نشسته بود از اين سوال بابا رشيد متحير شد.زير چشمي مي پاييدمش.ديدم نگاهش خيز برداشت به طرف من.همان لحظه سرم را انداختم پايين و بي امان لب هاي خشك شده ام را جويدم.
بابا رشيد دوباره پرسيد:«نگفتي؟او از تو اين را خواسته و تو گفتي كه به من مربوط نيست ومن نوكر بابات نيستم؟»
يوسف نگاه درمانده اي به سويم انداخت.به گمان متوجه شد كه چه حالي دارم.همانطور كه قلبم به قفسه سينه ام فشار مي اورد توي دلم گفتم:دِ بگو لعنتي!بگو وخلاصم كن...بگو اينها را از خودش در اورده و شرش را بكن.مُردم از اين همه دلشوره واضطراب.
نياز مبرمي به دستشويي داشتم،اما مي دانستم تا بابا رشيد ما را با هم رودر رو نسازد و دروغ يكيمان را بر ديگري معلوم نكند اجازه نمي دهد خانه راترك كنم،حتي به قصد دستشويي رفتن.
سكوت يوسف كه به درازا كشيد حوصله بابا رشید هم سر رفت و با لحني كه بوي سرزنش مي داد گفت:«تا كي مي خواهي صمٌّ بكم بنشيني وچيزي نگويي!نگفتي تو به گلناز گفتي كه...»يوسف يكهو وسط حرف بابا رشيد با حالتي شرمزده دويد :«راستش چون معلوم نبود تكليف من توي اين مزرعه چيه،از روي عصبانيت اين حرفها را زدم...منظوري نداشتم.»
وقتي سرش را پايين انداخت نگاه مات و مبهوت من و بابا رشيد در هم گره خورد.به گمانم بابا رشيد هم خوب فهميده بود كه او حرفهايي را كه ساخت ذهن من بود به گردن گرفته كه باز كدورتي پيش نيايد.وقتي بابا رشيد او را به باد انتقاد گرفت از شرم وناراحتي نزديك بود طاقت نياورم و داد بزنم وبگويم او تقصيري ندارد.وَرِ بد ذات دلم به من گفت:ولش كن...حقش است كه بابا رشيد با اين همه خشونت وبي رحمي او را مورد نكو هش قراردهد...مگر دروغ نگفتي كه او مورد بازخواست قرار بگيرد و تو خشنود شوي ودلت خنك شود؟پس خفه شو وهيچي نگو تا حسابي حالش را جا بياورد.
بابا رشيد داشت وظايفي را كه او توي اي مزرعه بر عهده داشت يكي يكي برايش مي شمرد.يوسف فقط به گفتن چشم اكتفا مي كرد.اخر شنيدم كه بابا رشيد خطاب به هر دو نفر ما گفت:«از فردا دوتايي گله را به دامنه ببريد...يوسف بايد صفت هاي يك چوپان خوب وكار بلد را به گلناز خانم ياد بدهد تا بتواند روزي به تنهايي و بدون ترس از حمله گرگ گله را به چرا ببرد.فهميدي؟»
انگار فقط من بايد مي فهميدم،چرا كه از فعل جمع استفاده نكرده بود وهم نگاه منتظرش به من بود.آب دهانم را قورت دادم و با لكنت گفتم:«بـَ...بعله بابا...فهميدم.»
بابا رشيد هر دو نفرمان را مرخص كرد.از اينكه انجور كه انتظار داشتم دلم خنك نشده بود و اين كار بيشتر باعث سرافكندگي خودم شده بود عصباني بودم.حرارت اين غضب از كله ام مي زد بيرون.خودم خوب مي دانستم چرا اين قدر عصباني ام و مي خواهم سر كسي خراب شوم،از اينكه بابا رشيد فهميده بود من دروغ مي گويم،اينكه يوسف با پذيرفتن اين دروغ جوانمرد جلوه كرده و نزد او محبوب تر شده بود،از اينكه توي دلش به من وحماقتم مي خنديد به شدت احساس شكست و سرخوردگي مي كردم. از اينكه فكر مي كرد از ننگ اين بدجنسي و دروغگويي ديگر نمي توانم توي چشمانش نگاه كنم،يكپارچه اتش بودم مثل تير جدا شده از چله.هر ان بايد در جايي فرو مي رفتم و چه كسي بهتر از يوسف كه با جسارت وشهامت خودش باعث اين همه لطمه وازار به قلب و روحم شده بود.دلم مي خواست خودم را تكه تكه كنم و سرم را بكوبم به ديوار.اي كاش يك تير زهر الود بودم و توي قلبش فرو مي رفتم و بر زمين مي زدمش.آن مجسمه غرور را كه تفرعن اميز اكنون چند متري اسطبل روبرويم ايستاده بود و به من نگاه مي كرد.مي توانستم صداي قهقهه درونش را بشنوم كه با تمام وجود مرا به باد تمسخر گرفته بود.نفهميدم چطور با هر دو دست بر سينه اش كوبيدم و او را بر زمين زدم.در حالي كه از شدت خشم وكينه مثل كوره مي گداختم داد زدم:«چه خيال كردي؟كه خيلي قهرماني؟كه خيلي خوبي؟اين من هستم كه بد هستم و مثل روباه مي مانم و فريبكارم؟هان؟مي خواستي خودت را جلوي پدرم لوس كني و خودت را خوب وجوانمرد نشان دهي؟نه؟»
در ان لحظه براي من اهميت نداشت كه در لحظه سقوط سرش خورد به تخته سنگي و شكست و از جاي شكستگي اش خون سرازير شده بود.براي من مهم نبود كه او با همين لوس بازي ها آبروي مرا جلوي پدرم خريده بود و نگذاشته بود كه دروغ ونيرنگ من رو شود واو به باد ملامتم بگيرد.
خودم هم به گريه افتادم.از اين همه سرسختي و بدجنسي و بيرحمي خودم بيزار شده بودم.گريه كنان به سوي غروبي كه روي كوههاي غربي به شكل يك نقاشي خيال انگيز جلوه مي كرد دويدم وتا شب به خانه برنگشتم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#9
Posted: 29 Nov 2013 12:17
فصل چهارم
صبح كه بيدار شدم رفتم كه شير بدوشم و بعد هم از زير مغ ها تخم ها را جمع كنم.ديدم يوسف ظرفهاي شير را در حالي كه پر بودند بيرون از آغل گاوها رديف چيده.به طرف كِركلي(به زبان محلي يعني لانه مرغ)رفتم.ديدم تخم مرغها را با احتياط از زير مرغها در مي اورد و توي سبد مي چيند.دوباره حرصم گرفت از اينكه ديرتر از او بيدار شده بودم.هر روز صبح شير را مي دوشيديم ،تخم مرغها را جمع مي كرديم.كسي از دهكده مي امد و انها را از ما مي خريد.گاهي مامان گلي شيرها را ماست مي كرد و ماستها را دوغ و از انها كره و پنير درست ميكرد و خودش به شهر مي برد و مي فروخت.بابا رشيد تصميم داشت يك گاري درست كند و به اسب ببندد و خودش شير و ماست و پنير و كره و تخم مرغها را به شهر ببرد و بدون واسطه بفروشد تا سود بيشتري عايدمان شود،اما حالا كه پايش شكسته،شايد به كلي از صرافتش بيفتد.از اينكه مي ديدم يوسف با چالاكي وزرنگي كار زيادي براي من باقي نگذاشته عصبي بودم.
علاقه زيادي به كارهاي مزرعه داشتم.يكي از تفريحات شيرين من دوشيدن شير از پستان گاوها بود.گاهي از سر شيطنت و بازيگوشي دهان را زير پستانهايشان مي گرفتم و شيرشان را مستقيم توي دهان مي دوشيدم.
یوسف سبد تخم مرغها را روي زمين گذاشت و نگاه سنگيني به من انداخت.
به گمانم انتظار داشت به او سلام كنم كه اين كار را نكردم.همانطور كه نگاهم به ظرفهاي مخصوص شير بود با لحن پر غيظي گفتم:«خيلي خوب بلدي خود شيريني كني.»نگاهش نمي كردم اما مي توانستم چهره موذي و معصوميت مرموز نگاهش را پيش خودم مجسم كنم.
گفت:«اين كارها براي شما زيادي سنگين است...شما بهتر است از زندگي لذت ببريد.»
فكر كردم قصد تمسخر مرا دارد و اين حرفها را مي زند كه مرا به خشم بياورد.نگاهم را با خشم به او دوختم و گفتم:«اين فضوليها به تو نيامده...بار اخرت باشد كه كارهاي مرا انجام مي دي ،فهميدي؟از روزي كه خودم را شناختم اين كارها را مي كردم و از همه شان لذت مي بردم...شايد فكر مي كني من دختر تنبل و تن پروري هستم كه به درد هيچ كاري نمي خورم...اما بهتر است بداني من عاشق كار كردن در مزرعه ام...همه كارهايش را دوست دارم و به ان عشق مي ورزم...دوست ندارم تو كه تازه از راه رسيدي و معلوم هم نيست چرا اينجايي به من بگويي اين كارها براي تو سنگين است!حاليت شد؟»
و در حالي كه به طرف آغل گوسفندان مي رفتم گفتم:«مي خواهم گله را به چرا ببرم...اگر دوست داري مي تواني با من بيايي...چه كنم كه بابا رشيد از من خواسته.»
احساس كردم لحظه اي به خنده افتاد.به طرفش رفتم و خشمگين نگاهش كردم.خنده اش را قورت داد.گوسفندها را كه اوردم بيرون سراغ مامان گلي رفتم.يك تكه نان كماج را با كارد برش زد و به دست من داد.با اشاره به يوسف كه گوسفندان را با صداي هِي هِي پيش مي برد گفت:«مواضب باش به گله تك نزند!مي خواستي گوسفند ها را دانه دانه بشماري؟شمردي؟»
نشمرده بودم اما براي اينكه سرزنشش را نشنوم گفتم:«بله...آمارشان را دارم...»
لبخند نصفه نيمه اي صورت استخواني كشيده اش را از هم گشود و گفت:«بارك الله.وقتي گله را بر ميگرداني يادت باشد كه باز هم امارشان را بگيري...اين تخم نا بسم ا... معلوم نيست در اثر غفلت تو به گله دست نبرد.»
نگاهي به يوسف و گله انداختم كه از تپه پايين رفته بودند.با گفتن چشم يادم مي ماند،برايش دست تكان دادم و شروع به دويدن كردم.از اينكه به خاطر حضور يوسف مجبور بودم بيشتر از هميشه شش دانگ حواسم را جمع كنم و كمتر از زيبايي هاي طبيعت خيال انگيز دور و برم لذت ببرم حرصم مي گرفت.توي دلم گفتم:كاش بابا رشيد هيچ وقت اين پسره را به مزرعه نمي اورد .زندگي ما را به هم ريخته ...مامان گلي و بابا رشيد هنوز هم با هم قهرند و با اخم و تخم با همديگر رفتار مي كنند...معلوم نيست چرا بابا رشيد اين پسرك را به اينجا اورده ؟و بعد ياد حرفهاي مامان گلي افتادم.همينطور كه در فاصله كمي از او گله را هدايت مي كردم،فكر كردم:يعني راستي راستي يوسف برادر ناتني ماست؟به قيافه اش نمي خورد.هيچ شبيه بابا رشيد يا يكي از ما نبود.شايد چشمان سبز ما به مادرمان رفته،ولي بابا رشيد هم چشمان سياهي ندارد.رنگ چشمانش خاكستريست.پس لابد رنگ چشمانش به مادرش رفته.يعني مادرش چه شكلي است؟
خودش گفت مرده...گفت بعد از مرگ پدرم!ولي مامان گلي مي گفت دروغ مي گويد تخم حرام!اينها را گفته كه ما شك نبريم او پسر بابا رشيد است.نمي دانم چرا مامان گلي اين همه اصرار دارد كه يوسف حرامزاده است...انگار كسي اين حرف را با شاهد و قسم و قران برايش به اثبات رسانده و او هم كوچكترين ترديدي در صحت و سقم ان ندارد.با اين همه هيچ دوست ندارم يك برادر حرامزاده داشته باشم.شايد اگر غريبه بود و هيچ و گونه نسبت خوني و خويشاوندي باهم نداشتيم راحت تر مي توانستيم حضور او را در كنار خانواده تحمل كنيم.شايد مامان گلي كمتر حساسيت به خرج مي داد و خودش هم اسوده تر با ما زندگي مي كرد و مجبور نبود اين همه زخم زبان و بد رفتاري را به جان بخرد و دم نزند.
گله ميان دامنه مشغول چرا بود.يوسف روي تخته سنگي نشست.از حالت نگاهش پيدا بود كه سخت به فكر فرو رفته است.من هم براي اينكه بيكار نباشم به هواي جمع كردن گل هاي وحشي كمي از گله فاصله گرفتم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#10
Posted: 29 Nov 2013 12:21
در ان گستره زيبا كه گويي با قلمي جادويي نقاشي شده بود دلم مي خواست تنها و جدا از همه ادمها به حال خود باشم.چنان در جذبه ان خلقت مدهوش كننده و رويايي غرق مي گشتم كه هيچ نيرويي نتواند مرا از جاذبه اهنربايي اين هستي بي همتا جدا كند.من زندگي در كوهستان را دوست داشتم.احساس مي كردم هيچ كس جزما از اين همه نعمت و زيباييهاي خلقت بهره مند نيست و فقط ما حق داريم از دامنه هاي سرسبز كوههاي سر به فلك كشيده برفگير و اسمان ابي و پاك و بي لكه بهره ببريم كه انگار تصوير ما را در خودش منعكس مي كرد.خدا را به خاطر ين همه لطف شكر گذار بوديم.گاهي وقتها از اينكه پدري منزوي و گوشه گير داشتم از ته دل خوشحال بودم،چرا كه اين همه صفا و صميميت و احساس لذت از زندگي را مرهون همين ويژگي به ظاهر غلط و نادرست مي دانستم.ما خوشبخت بوديم،اگر بابا رشيد يوسف را به مزرعه نمي اورد و مامان گلي را عصباني نمي كرد.
با دامني از گل هاي وحشي به سمت گله برگشتم كه كمي از جاي اولشان فاصله گرفته بودند.يوسف را نديدم.يك ان گوشزد مامان گلي به خاطرم امد و فكر كردم :لابد از غفلت من استفاده كرده و چند گوسفند را برداشته و با خودش برده و جايي قايم كرده كه سر فرصت سراغشان برود...اي تخم سگ بي شرف.دستم را گذاشتم جلوي دهانم و از فحشي كه ناخواسته بر زبان جاري ساختم دچار شرم و هراس شدم.تا به حال نشده بود از اين فحش ها ،حتي در خفا حواله كسي كنم.خودم که از اين بابت متحير بودم.لزومي نداشت حالا كه از غيبت يوسف دستپاچه شده بودم گوسفندها را بشمرم و امارشان را بگيرم،پشت ان تپه ها كه پر از درختچه هاي كوتاه قد با گلهاي ريز بود،پشت ان تخته سنگ ها كه ورِ دل هم چسبيده بودند...پشت ان كاج ها... شايد گوسفند ها را برده باشد و بسته باشد به درخت كه...كه...او را مي بينم.از سمتي مي ايد كه نه تپه اي بود نه تخته سنگي و نه درخت كاجي !نبايد بفهمد من دست و پاي خودم را گم كرده ام .نبايد متوجه شود به او مظنون شده ام.بايد سرم را بگيرم بالا و صاف توي چشمان سياهش نگاه كنم و بپرسم گوسفندها را كجا قايم كرده اي.يك دستي مي زنم و دو دستي مي گيرم،اما...اگر زير بار نرفت!؟ اگر ديد دستش رو شده و بلايي سرم بياورد!؟نه...من هيچ كاري نمي توانم بكنم.مي تواند گله را بردارد و با خودش به مزرعه بگرداند و خيلي راحت به همه بگويد ميخواست شجاعتش را به نمايش بگذارد و به رخ من بكشد كه گرگها از هم دريدنش...ان وقت مامان گلي و بابا رشيد كه از خصوصيت برتري طلبي و قدرت نمايي من خبردارند اين قضيه را باورمي كنند.آه خداي من چقدر تلخ و غمناك است.نمي دانم شايد به جاي اينكه به مزرعه برگردد گله را بردارد و بگريزد.پشت كوهها،امكان ندارد دست كسي به او برسد...بابا رشيد كه پايش شكسته و نمي تواند قدم از قدم بردارد.مامان گلي هم كه دستش به ان دوت وروجك بند است...پس...پس...
درست لحظه اي كه فر مي كردم اشك هايم از شدت اندوه و ناراحتي سرازير مي شوند او نزديك من رسيد.دستهايش را كه به شكل ظرف گودي به هم چسبانده بود به طرف من گرفت و گفت«براي تو جمعشان كردم.»
نگاهي به كاسه دستانش انداختم.پر بود از گلهاي آبي،سفيد،زرد،قرمز،بنفش و... زدم زير گريه.هاج و واج نگاهم مي كرد.لابد پيش خودش فكر كرد چه دختر ديوانه و لوسي كه مثل بچه ها دهانش را باز كرده و زار مي زند...ديدم كه با چهره اي درهم و تيره نگاه ترديد اميزي به گلها مي كند.شايد خيال مي كند به خاطر ان گلهاي وحشي است كه بغضم تركيده و هاي هاي مي گريم.نگاهش ژرف تر و دقيق تر توي كاسه دستهايش لا به لاي گلها فرو رفت.شايد خودش هم نمي دانست دنبال چه مي گردد.فقط مي خواست چيزي غير عادي بيابد و گريه ناگهاني مرا به ان ربط دهد.بيچاره نمي دانست اين دختر ديوانه از دست افكار پليد و شرم اور خويش به گريه افتاده.به سختي توانستم اشكهايم را مهار كنم و بگويم:«من گل نمي خواهم...خودم جمع كرده ام.»و دامن پر از گلم را نشانش دادم.
عضله گونه راستش زير پوست تيره صورتش مي لرزيد.لحظه اي احساس كردم ناراحت شده و حالا اوست كه به گريه بيفتد،اما حدسم اشتباه از اب در امد.كاسه دستانش را بالا برد و محتوياتش را روي سرم خالي كرد و خنديد.گلهاي ريز و رنگين لابه لاي موهايم فرو رفتند و حتي مقداري از انها از راه يقه بلوزم به تنم چسبيد...مي خواستم او ر به خاطر اين شوخي بي ادبانه اش بافريادي عصبي توبيخ كنم ،اما نمي دانم چرا خودم هم خنده ام گرفت.
يك ساعت بعد وقتي روي تخته سنگهاي جداگانه اي نشسته بوديم و نان كماج مي خورديم از اينكه چرا به جاي خنديدن نزدم توي گوشش تا مجبور نشوم غذايم را با او تقسيم كنم به خودم بد وبيراه مي گفتم.تا خورشيد خودش را پشت كوههاي كوتاه و بلند غرب برساند من و او هيچ كلامي با هم رد و بدل نكرديم حتي وقتي او ني خودش را از توي يقه پيراهنش كشيد بيرون و مشغول زدن شد من براي اينكه بي اعتنايي خودم را نشان بدهم مشغول قدم زدن شدم.گاهي بي انكه دلم بخواهد به نواي ني اش گوش مي سپردم.راستي كه زيبا مي زد وسوزناك.جوري كه ادم دلش مي خواست همنوا با ان گريه كند .فاصله ام را با او بيشتر كردم.يك شعر محلي را كه او نغمه اش را مي نواخت با صداي بلند براي خودم مي خواندم كه كمتر حواسم برود پيش او و ان نغمه اي كه زخم بر دل مي گذاشت.هر چه صداي من بلندتر مي شد نواي ني او هم شدت مي گرفت،تا جايي كه حتي صداي خودم را هم نمي شنيدم و گوشهايم پر شده بود از نغمه پر سوز و گدازي كه او مي نواخت.ترانه اين بود.
بِلبِل نخون مِنِ بيشارها كِردي منِ فكر و خيالِ يارها كِردي
تَنِ خارِ مِنِ ناخارها كِردي مِ صد سالِ عمِرِ يك سال ها كِردي
مِ زِ مِسِّنِ بي بِهارها كِردي مِ روز ِ روشنِ تو تار ها كِردي
چَنِ مِ دلِ بي قرارها كِردي همينِ دِن كه تو بد كار ها كِردي
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند