ارسالها: 24568
#91
Posted: 18 Dec 2013 12:56
فصل چهل و سوم
دفتر دوم را ميبندم.پس از كشيدن اه نصفه و نيمه اي كه با ورود گلناز به اتاق كارم ناكام مي ماند ان را روي دفتر اول مي گذارم. گلناز سيني چاي در دست دارد.فكر مي كنم: اين زن با چه حماقتي زندگي اش را از هم پاشيده! سيني چاي را روي ميز مي گذارد و مي گويد:
«تمامش كردي؟»
سعي مي كنم به رويش لبخند بزنم، اما انگار نمي توانم. نوشته هاي دفتر دوم كه روي پرده چشمانم به رژه در مي ايند از زني كه در برابرم ايستاده و با حزن جانكاهي كه در نگاهش ته نشين شده و نگاهم مي كند، موجودي منفورمي سازد. به خود نهيب مي زنم كه هِي، او مي توانست خودش را مظلوم جلوه بدهد و حقيقت را وارونه كند و تمام گناه را متوجه ارش سازد، اما او بي هيچ ترس و ابايي پرده از روي اشتباهات و لغزش هاي خودش برداشته و از قضاوت هيچ كس نمي ترسد.
به او مي گويم:
«تلخ بود...تلخ و گزنده و شور! درست مثل شربتي كه ذر عين شيريني خيلي تلخ است. چرا چهره در هم مي كشي؟ حقيقت زندگي تو و ارش همين است.»
موهاي رنگ كرده اش را شانه نخورده و ژوليده روي شانه هاي لاغرش پريشان ريخته. نگاهش بي روح و غمزده است، رقت انگيز و حتي حال به هم زننده.
در حالي كه به طرف پنجره اتاق مي رود، مي گويد:
«تو راست مي گويي نسترن...دارم مزه تلخ و شيريني را كه مي گويي زير زبانم حس مي كنم. من مقصر بودم...»
دلم به حالش مي سوزد، اما مي گويم:
«توارش را از دست دادي چون لايق عشق عميق و پاكش نبودي.»
گويي از اين كلام بي پروا و صريح من يكه خورد. تندي به طرفم برمي گردد و هم زمان قطره اشكي از كنج چشمانش روي گونه هاي پژمرده و رنگ پريده اش مي غلتد. پس از نگاهي مبهوت سر تكان مي دهد و با بغض مي گويد:
«همين طور است...من لايق عشق او نبودم.»
از آشفتگي و پريشاني كه دچارش شده بود لحظه اي از خودم شرم مي كنم و متوجه مي شوم كه زيادي تند رفته ام. با اين لحن گزنده ممكن است بر جراحات قلبش نمك پاشيده باشم.
«چاي سرد مي شود.»
دوباره سرش را به طرف پنجره مي چرخاند و مي گويد:
«او عشق مرا به كامپيوتر بخشيد...چون من سنگ بودم.هر چند كامپيوتر اين احساسات را درك نمي كرد، اما مثل يك اسب چموش لگدپراني نمي كرد.»
بايد بحث را به بيراهه مي كشاندم و موضوع را عوض مي كردم.
«خوب...قرصهايت را خوردي؟»
«قرص!؟»
لبخند پلاسيده اي گوشه لبش جان مي كَنَد. اهي مي كشد.
«گلناز... تو حالت خوب نيست.»
دستش را روي قلبش مي فشارد و ارام ان يكي دست را تكان مي دهد كه چيزي نيست و نگران نباشم.
كمكش ميكنم روي صندلي بنشيند. پس از چند لحظه با صداي خفيف و آرامي مي گويد:
«نسترن...از نظر تو من زن گنهكاري هستم، اين طور نيست؟»
لب به چاي نمي زنم. ديدن او با اين حال رقت انگيز متاثرم مي كند. اهسته مي گويم:
«تو به اشتباهات خودت پي بردي و اين يعني هر چند هم گنهكار باشي قابل بخششي.»
نگاهش ته فنجان چاي مي ماسد. با خودش زمزمه مي كند:
«خيلي دير به اشتباهاتم پي بردم...خيلي دير...گاهي وقتها فرصتي براي جبران خطا دست نمي دهد...»
با خنده مي گويم:
«حالا من اين داستان ناتمام را چطور تمام كنم؟»
نگاه از ته فنجان برنمي گيرد.
«هرطور كه خودت صلاح مي داني.»
زير چشمي نگاهش مي كنم و مي گويم:
«همه هنر من اين است كه يكي از قهرمانان داستان را سر به نيست كنم...حالا تو يا آرش؟»و دوباره مي خندم.
او بي هيچ لبخندي مي گويد:
«هيچ بلايي سر ارش نيار...تازه مي فهمم كه چقدر دوستش داشتم...اين همه سال...هر كاري مي كردم از روي علاقه و عشق بود...تلاش مي كردم با هر وسيله اي اين عشق را در خود بكشم و بدتر اسيرش مي شدم. من به خيالم كه...» اهي بلند و سينه سوز مي كشد.
دستم را روي دست سرد و بي حسش مي گذارم و مي گويم:
«تو هميشه عاشقش بودي. حتي وقتي خودت را به ورطه بدنامي كشاندي...حالا به من بگو تكليف تو و آرش چه مي شود؟»
پوزخند مي زند.
«تكليف؟ كاش مي دانستم. تو را هم خسته كرده ام...چند روزي است كه موي دماغت شده ام...»
حرفهايش را قطع مي كنم و با دلخوري مي گويم:
«خواهش مي كنم از اين فكرها نكن دختر...خودت كه مي داني من چقدر تنهام.»
وبعد خيره به عكس پدر و مادرم كه يك ماه پيش از تصادف مرگبارشان در حياط خانه گرفته بودند نفس بلندي مي كشم و مي گويم:
«منظورم اين بود كه ان عشق با شكوه حيف است كه به اينجا ختم شود.»
تلخي نگاهش را به ديده ام مي ريزد و با لحن غمگيني مي گويد:
«آهِ كوهستان دامن اين عشق را گرفت.»
«مزخرف نگو گلناز...چايت را بخور...سرد شد.»
نگاه بي ميلي به فنجان چاي مي اندازد. فكر مي كنم: وقتي دفتر اول را خواندم او را معصوم ترين و بي گناه ترين زن روي زمين ديدم كه شوهرش ظلم و ستم در حقش روا داشته، اما با خواندن دفتر سياه دوم اين قضاوتم اشتباه در امد. گلناز با جنون و ديوانگي محض خودش ان عشق را زير پاهاي خودش له كرد و بي رحمانه چرخ زندگيشان را از جا كند و باعث سقوط ان شد...نگاهم به چشمهايش مي افتد، مثل نگاه عروسك مات و بي روح و شيشه اي است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#92
Posted: 18 Dec 2013 13:01
فصل چهل و چهارم
در حال بازنويسي دفتر دوم بودم كه تلفن به صدا در امد. با شنيدن صداي ارش حيرت زده دستپاچه سلام مي كنم.
«حالتان چطور است نسترن خانم؟»
«بد نيستم...شما چطوريد؟»
«اي...گلناز پيش شماست؟»
فرصت نداشتم فكر كنم از كجا خبردار شده.
«بله...چند روزي است...يعني دو هفته مي شود.»
«حالش چطور است؟»
«بد نيست. در واقع بايد بگويم خوب نيست، چون...»
«مي توانم با او حرف بزنم؟»
با تعجب مي گويم:
«چه حرفي؟»
و بعد گوشه لبم را به دندان مي گزم. خودم متوجه مي شوم كه چه سوال بي ربطي پرسيده ام.
با لحني آميخته با شرم مي گويد:
«مي خواهم ازش معذرت خواهي كنم.راستش همين امروز صبح از كوهستان برگشتم.»
هيجان زده مي شوم و مي پرسم:
«راست مي گوييد؟»
او با همان لحن گرفته و مغموم ادامه مي دهد:
«خواهرش گلچين گفت دو هفته پيش ناشناس به كوهستان رفته و بعد هم بي خبر آنجا را ترك كرده. گفت از نقاشي اش فهميدم گلناز بود...حالا مي خواهم با او حرف بزنم. تلفن همراهش را جواب نمي دهد.»
نمي دانم چرا خوشحال هستم.دل توي دلم نيست گلناز را با خبر كنم. مي گويم:
«ناراحتي قلبش بدجوري امانش را بريده.»
و مي خواستم بگويم از بس از دست خودش و گذشته اش احساس ندامت و گناه مي كند قلبش ريش ريش شده، اما نگفتم.
«ديروز بردمش نزد يك پزشك متخصص...مي گفت قلبش به عمل جراحي احتياج دارد...خودش كه مي گويد امادگي اش را ندارم. يك ساعت پيش كه حالش بد شده بود و احساس ناراحتي مي كرد، قرصش را دادم و از او خواستم استراحت كند...لابد خواب است.»
«بيدارش مي كنيد؟»
لحنش پر خواهش و پر تمناست. در معذوريت قرار مي گيرم.
«نمي دانم ارش خان، بهتر است بخوابد. گفتم كه حالش خيلي بد بود.تازگي با خودش حرف مي زند،بعد كه داد قلبش به هوا بلند مي شود...»
انگار با توضيح من قانع مي شود.
«بسيار خب، بيدار كه شد به او بگوييد من خيلي سعي كردم عشقي را كه از او در دل داشتم از ريشه بكنم و دور بيندازم...دو سال تمام تمرين كردم...به عشق اينترنتي روي آوردم و فكر كردم اين بهترين نوع عشق ورزي است، چون عشق.دات.كام تنهايي مرا پر مي كرد و هيچ اسيبي به من نمي رسانيد.طرف مقابلم نيز به دروغ به من عشق ورزي مي كرد. هر دو طرف مي دانستيم دروغ را تا هر جا كه دلمان خواست مي توانيم ادامه بدهيم...بهش بگوييد نتوانستم...عشق او مثل پيچك دور تمام سلول هاي بدنم پيچ خورده و هيچ راه گريزي براي من نگذاشته....مي دانم شايد بازهم با عشقم به روح و روانش آسيب برسانم، اما دست خودم نيست كه هنوز دوستش دارم و عاشقش هستم...خواهش مي كنم به او بگوييد تنها او نيست كه مقصر است، من هم مقصر بودم، ولي بايد گذشته ها را فراموش كنيم. بايد ديوار بلندي بين امروز و گذشته بكشيم تا نتوانيم به آن سرك بكشيم به او بگوييد...»
و به گريه افتاد.
«بگوييد تا از كوهستان برگشتم كامپيوتر را از پنجره اتاقم پرت كردم بيرون...عشق.دات.كام با ان تكه تكه شد و هر تكه اش به سمتي افتاد.»
صدا در گلويش خفه مي شود. متوجه شدم جلوي هق هقش را گرفته. خيلي دلم مي خواست حرفهاي دل گلناز را به گوش او مي رساندم، اما بهتر ديدم سكوت كنم تا خودش سر فرصت از احساسات لطمه ديده و علايق زير اوار مانده اش با او سخن بگويد.
«وقتي بيدار شد از او مي خواهم با شما تماس بگيرد تا اين حرفها را از زبان خودتان بشنود.»
«ممنون مي شوم...اين را هم به او بگوييد كه من خيلي تنهام...تنهاتر از هميشه. بدجوري به وجود او در خانه احتياج دارم. با او بد رفتار كرده ام نسترن خانم...اميدوارم مرا ببخشد.»
خداحافظي مي كنيم .وسوسه مي شوم بروم بيدارش كنم. الان كه وقت خواب نيست.بايد اين خبر را به او مي دادم و سراپا غرق شور و شادي اش مي كردم. از پله ها به حالت دو مي روم بالا. خوشحالم كه پايان قصه خود به خود درست شد...چه خوب كه آرش هنوز دوستش دارد. چه خوب كه هر دو پشيمان و سرخورده به اين واقعيت رسيدند كه تنها عشق حقيقت دارد و جز ان همه چيز وهم و خيالي بيش نيست.
در اتاق را باز مي كنم. از فرط هيجان و شادماني از نفس افتاده ام. روي تخت دراز كشيده و نگاهش به سقف بالاي سرش است. ان قدر در خودش فرو رفته كه متوجه ورود من نمي شود. به طرف تخت مي روم و مي گويم:
«فكر كردم خوابي دختر، پس چرا تلفنت را جواب نمي دهي؟»
نگاهي به گوشي همراهش مي اندازم كه روي ميز توالت افتاده.برش مي دارم. ده تماس بي پاسخ و همگي شماره همراهآرش است. صندلي اي را كنار تخت مي كشانم و مي گويم:
«تلفنت بي صدا بود يا مي دانستي آرش است؟»
جواب نمي دهد. هنوز نگاهش به سقف چسبيده. من با آب و تاب فراوان ميگويم:
«آرش با من تماس گرفت، گفت بهت بگويم كه هوويت را از خانه انداخته بيرون.گفت بايد گذشته ها...»
متوجه مي شوم او پلك هم نمي زند، انگار نفس هم نمي كشد! يكباره قلبم مي ايستد. نگران و دستپاچه صدايش مي زنم. جوابي نمي شنوم. دلشوره و آشوب توي سينه ام چنگ مي اندازد. با دستاني كه مي لرزد مي خواهم نبضش را بگيرم، اما مچ دستش از ميان دستهايم مي لغزد. دوباره سعي مي كنم. چيزي را توي دستش مشت كرده. مشتش را باز مي كنم. ان چيز از ميان مشتش مي افتد روي زمين. نگاه مي كنم.قرص است، همان قرصي كه ساعتي پيش بعد از آن حمله قلبي به او دادم...نخورده بود.اه خداي من! جلوي دهانم را مي گيرم. تازه مي فهمم رنگ چهره اش به سپيدي مي زند و نگاهش مات مانده است. تازه مي فهمم مي خواهم فرياد بكشم، اما انگار چيزي در گلويم گلوله شده. گريه مي كنم، اما چشمانم خيس نمي شوند. نفسم بالا نمي ايد. ناگهان بغضم مي تركد و صدايي شبيه به زوزه بلند خودم را مي شنوم كه در سكوت و تنهايي آن خانه بزرگ مي پيچد و بازتاب آن دوباره به خودم برمي گردد.
وقلب گلناز پس از ان همه بي تابي و سرگشتگي عاقبت در آغوش مرگ ارام گرفت...چرا زنده نماند تا حرفهاي عاشقانه ارش را بشنود؟ كه آرش خيالش را براي هميشه راحت كند و بگويد اين عشق ريشه كن نمي شود و هنوز دوستش دارد، كه هنوز...
گاهي وقتها فرصتي براي جبران خطا به آدم دست نمي دهد. اين جمله خودش بود. گويي مي دانست و خبر داشت كه فرصتي برايش نمانده است.
و من پس از گذشت يك سال هنوز ناباور و گيج با خودم مي گويم: كاش قرصش را خورده بود...كاش من به زور به او خورانده بودم...كاش...كاش...
حال كه اين قصه را به پايان مي رسانم آرش در بيمارستان رواني بستري است. پس از مرگ گلناز، آرش كم و بيش مشاعرش را از دست داد.
ديروز كه به ديدنش رفته بودم دكترش گفت با گذشت زمان دوباره مي تواند به زندگي عادي برگردد. من هر دو روز يك بار به ديدنش مي روم و سعي مي كنم با تمام تنهايي ام در تنهايي او هم شريك شوم. فكر مي كنم با تنهايي روزهاي بعد چه خواهد كرد؟ به ياد حرفهاي گلناز مي افتم. تو هم كه در داستانهايت كسي را عاقبت به خير نمي كني. همه هنرت اين است كه در پايان يكي را از ميان برداري، غير از اين فن ديگري بلد نيستي...»
متاسفم كه نمي توانم اين قصه را جور ديگري به پايان برسانم. اين خود گلناز بود كه پايان غم انگيزي به اين قصه بخشيد و دست مرا براي عاقبت به خير كردن قهرمانانش بست.
پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand