ارسالها: 24568
#31
Posted: 2 Dec 2013 21:09
فصل هفدهم
دبيرستان شبانه روزي اي كه در آن مشغول به تحصيل بودم در شهرآمل قرار داشت و همه دانش اموزان آن از روستاها و ييلاق اطراف شهر انجا جمع شده بودند و همه دور از خانواده خود مشغول به تحصيل بودند.همگي سعي مي كردند با تمام دلتنگي ها و غم و غصه هايشان كنار بيايند و در محيطي دوستانه و صميمي با وضعيت اجباري پيش امده بسازند و كمتر ناراحتي شان را بروز دهند.
كاري كه من هم مجبور بودم به ان مبادرت ورزم و دوري و دلتنگي خانواده را در كنار دوستان و همكلاسيهاي خودم فراموش كنم.البته اين فراموشي كوتاه مدت و موقتي بود چرا كه شبها هر كدام از ما روي تختي دراز مي كشيديم و دنيايمان به اندازه همان تختي مي شد كه در اختيارمان بود.تازه مي فهميديم چقدر تنها و غمگينيم و چقدر ميان بچه هايي كه مثل خودمان هستند غريب و بيگانه ايم.شبها به قدري دنياي ما كوچك و تنگ مي شد كه احساس خفگي و نفس تنگي به ما دست ميداد.خوب كه گوش مي كردي از همه تختها صداي گريه و فين كشيدن و زير لب زمزمه كردن به گوش مي رسيد.
من هم مثل همه بچه ها دلتنگي ها و غصه هايم را با خود روي تخت مي بردم و گاهي به خاطر تك تكشان اشك مي ريختم و اه مي كشيدم.گاهي اوقات بدجوري هواي خانه به سرم مي زد و براي گلچين و دادا شيرعلي دلم تنگ ميشد و براي ان وسعت زيبا و بلند و بي همتا و دامنه هاي سرسبزي كه ان موقع از سال پر برف بود و به خواب زمستاني مي رفت به خصوص اگر هوا ابري و باراني بود هر كسي بيگانه با ديگري در لاك تنهايي خودش فرو مي رفت و سعي مي كرد كاري به كار كسي نداشته باشد و در خلوت خودش فكر كند و اه بكشد و اشك بريزد.
پس از رسيدن نامه يوسف بي معطلي جوابي فرستادم كه انگار به دستش نرسيده بود چرا كه نامه ديگري از او به دستم رسيد و از بي پاسخ گذاشتن نامه اولش گلايه كرده بود.نوشته بود به خاطر چشم چپش او را از خط اول به عقب منتقل كرده اند و فعلا در دفتريكي از فرماندهان نظامي خدمت مي كند و اينكه خيلي دلش مي خواهد به خط اول برگردد و جنگ را از نزديك دنبال كند.همچنين گفته بود به خاطر چشم چپش از خدمت اجباري به خدمت داوطلبانه تغيير وضعيت داده و دوست دارد تا من دبيرستان را به پايان مي رسانم همان جا بماند و داوطلبانه به خدمتش ادامه بدهد تا هم در جوار رزمندگان دلاور ميهنش به فيض و ثواب برسد و هم راحت تر بتواند اين سه چهار سال را تحمل كند.
بابا رشيد وقتي به ديدنم امد،نامه يوسف را با حذف انچه براي من نوشته بود و از فراق و جدايي و عشق اتشينش ناليده بود،برايش خواندم.از او خرده گرفت كه وقتي از نظام وظيفه معاف شده بايد بر مي گشت،اما بعد به سرعت تغيير موضع داد و او را به خاطر اين شهامت و رشادتش مورد تحسين و ستايش قرار داد و عمل نيكو و پسنديده او را ستود،اما من نتوانستم عمل او را مورد ستايش قرار بدهم.از نظر من دور از عقل مي رسيد كه ميان ان همه خمپاره و توپ و تانك و مسلسل او با چشم معيوبش داوطلبانه به خدمت مشغول شود و جانش را به خطر بيندازد.
وقتي نيروي هوايي عراق به پايتخت حمله كرد،شمار زيادي از پايتخت نشين ها به شهر هاي شمال پناهنده شدند.شهر امل هم از اين قاعده مستثني نبود و پر شده بود از تهرانيهاي جنگ زده كه خانه و زندگيشان را از ترس حمله دشمن رها كرده بودند و به اين شهر كوچك امده بودند تا جانشان به خطر نيفتد.
ساكنان شبانه روزي ساعت معيني از روز را اجازه داشتند به عنوان هواخوري يا خريد لوازم ضروري از مدرسه خارج شوند.در ساعت مقرر هم بايد به مدرسه باز مي گشتند.در اين فرصتهاي پيش امده به شهر مي فتيم و از تماشاي قيافه ها و چهره هاي نااشنا و تازه وارد تفريح مي كرديم.از خيابان هاي شلوغ مي گذشتيم و تهراني ها را با انگشت نشان مي داديم و پشت سرشان بحر طويل مي سروديم و از اين كارمان به طرز احمقانه اي احساس مسرت و شادي مي كرديم.به مدرسه كه برمي گشتيم دسته جمعي مشاهدات و اطلاعاتمان را با همديگر رد و بدل مي كرديم.
«مي دانيد اسم ان دختري كه موهاي كاكلي اش از زير روسري اش زده بود بيرون و ادامس پف مي كرد و سر مادرش داد مي كشيد چه بود؟اسمش ارزو بود...در به در داشت دنبال مغازه لوازم ارايشي مي گشت.مادرش مي گفت تازه اين خيابان را گشتيم ارزو...و دخترش كه انگار خيابان ها را بلد نبود داد مي زد:اشتباه مي كني مامان جان،من كه يادم نيست اين خيابان را گشته باشم.»
«ديروز يكي از بچه ها داشت توي پياده رو راه مي رفت كه يك پاترول جلوي پايش توقف مي كند.چند جوان سرشان را از ماشين مي كشند بيرون و بهش مي گويند:«اسمت چيه بلا؟شماره تلفن نمي دي به ما ناقلا؟دختره كه از ترس داشت سكته مي كرد و بدجوري زرد كرده بود و به تته پته افتاده بود فارسي و محلي را قاطي مي كند و مي گويد:گُم بَووشين(گم بشويد)مي روم كميته را مي اندازم شِ مِ سر..(روي سر شما)ما از پشت سر ان دخترك مي امديم كه زديم زير خنده...او كه ما را ديد از شرم سرخ شد و دِ بدو...امروز آمد و قسممان داد كه اسمش را بروز ندهيم.»
«ما هم ان پاترول را ديديم.شايسته مي گفت چند بار برايش بوق زدند و نور بالا...و او هم محل نگذاشته.»
«ول كنيد بابا اين حرفها را...اين تهرانيها فقط بلدند ادم را دست بيندازند و حال كنند...كيف مي كنند وقتي دختران ساده و چشم و گوش بسته روستايي را سر كار مي گذارند.بهتر است به هيچ كدامشان محل نگذاريم و گاهي وقتها هم يادشان بيندازيم كه انها توي شهر ما هستند و بهتر است پا از حريمشان درازتر نكنند.»
«اي بابا گلناز،حالا كي خواست به اينها محل بگذارد...ما خودمان خوب مي دانيم كه مي خواهن با ما تفريح كنند...لازم نيست تو اينها را به ما بگويي...خودت را بگو كه وقتي از اداره پست برمي گشتي بس كه چهار چشمي ان پسر تهراني سوسول را كه داشت از مغازه خريد مي كرد پاييدي پايت گره خورد توي چادرت و نزديك بود سكندري بخوري و فرش شوي روي زمين.»
همه خنديدند.دندان قروچه اي رفتم.رو به گوينده اين حرف كه كسي نبود جز سكينه صلاحي كه در درس هم با من ادعاي رقابت داشت با لحني عصبي و پرخاشگرانه گفتم:«من مثل شماها بيكار نيستم كه وقتم را به خاطر اين كارها الكي هدر بدهم...شما دخترهاي سبكسر و بي مغز كه چشم بابا ننه تان را دور ديده ايد انگار در اغل را به رويتان گشوده باشند مي ريزيد بيرون و هر غلطي دلتان خواست مي كنيد.»
سكينه صلاحي زبانش درازتر شد و خيلي زود درگيري لفظي شديد بين من و او به وجود آمد.بچه هاي ديگر بي انكه مداخله كنند گوشه گرفتند و اين بگو مگو را با خونسردي دنبال كردند.تا اينكه مريم از اين طرف كشان كشان مرا برد و زهره او را از سوي ديگر و جمعيت به تدريج پراكنده شد.
اوضاع جنگ همه جا را به هم ريخته بود و بر روحيه تمام اقشار جامعه تاثير گذاشته بود.ادمها بي حوصله و عصبي شده بودند و از كوچكترين مشاجره اي بزرگترين درگيري را مي ساختند.خيلي ها دلواپسيها و ناراحتي هايشان را پشت ماسك بي تفاوتي چهره خود پنهان مي كردند.
بعضي در سكوت و خاموشي به عاقبت اين جنگ مي انديشيدند و اگر پدري،برادري،دوست و اشنا و فاميلي از انان در جنگ حضور داشت با ترس و ملال و دلهره اخبار مربوط به جنگ را دنبال مي كردند و با شنيدن اخبار نااميد كننده و ناگوار جنگ به كلي خودشان را مي باختند و از حلقه دوستانشان جدا مي شدند و به گوشه اي پناه مي بردند.صداي گريه هايشان كه بلند مي شد دوستهايشان به سرغشان مي رفتند و سعي مي كردند به نحوي دلداريشان بدهند.
من هم يكي از انان بودم.بدجوري نگران يوسف بودم.شبها خواب مي ديدم پرچم ايران را دورش كشيده اند و از گوشه چپ سينه اش خون داغ و سرخي فواره مي زند بيرون و كسي كه چهره اش را نمي ديدم،اما صدايش شبيه صداي بابا رشيد بود بر سر و صورتش مي زد و مي گفت:واي يوسف شهيد شد...واي يوسف شهيد شد.
از خواب كه بر مي خاستم مي ديدم كه عرق كرده ام و نفس نفس مي زنم.از اينكه به سرعت از آن كابوس رها شده بودم و خودم را توي خوابگاه سرد و خاموش مي ديدم با خيالي راحت و ناراحت،سرم را روي بالشم مي فشردم و ارام مي گريستم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#32
Posted: 3 Dec 2013 20:01
فصل هجدهم
«من از اين سر خيابان تا ان سر خيابان يك دكان خياطي نديدم.»
«روبروي مدرسه يكي ديدم،ولي روي سر درش پرچم سياه زده بودند كه به علت فوت فلاني تا اطلاع ثانوي تعطيل مي باشد.»
«اين هم از بد اقبالي من است ديگر!حالا چادرم را چطور وصله كنم؟»
«مي خواستي مواظب باشي دختر!بس كه هول و دستپاچه اي...صد بار بهت گفتم موقع راه رفتن اينقدر چشم ندوان اين ور و ان ور.هُي اقا...خيلي ببخشيدها كه به من تنه زديدها.»
هر سه نفر ايستاديم و با ابرواني گره خورده زل زديم به صورتش.جوان بلند بالا و خوش صورتي بود.باراني بلند تنش بود و كلاه لبه دار كه همرنگ باراني اش بود بر سر داشت.چند بار ديگر هم ديده بوديمش.به نظر مي رسيد او هم از تهرانيهايي باشد كه بعد از بمباران به اين شهر كوچك پناهنده شده بود.قدمي به سويمان برداشت و با حالت مطمئني نگاهمان كرد.خطاب به من گفت:«معذرت مي خواهم...حواسم نبود ...ببخشيد.»
مريم يواشكي سقلمه اي به من زد كه بدجوري نگاهم را به نگاه روشنش دوخته بودم،در حالي كه نفهميدم چشمانش چه رنگي است.
آهسته گفتم:«تا وقتي توي اين شهر هستيد بهتر است حواستان را جمع كنيد تا براي شهروندان ميزبان ناراحتي و دردسر ايجاد نكنيد.»
چشمان گرد و جذابش را با تعجب به ديدگانم دوخت.از ظاهرش مشهود بود كه متوجه منظور من نشده و انگار بايد دوباره برايش تكرار مي كردم.زهره مثل خاك انداز پريد وسط كه خرده ريزهاي دسته گل مرا جمع كند و با زباني الكن گفت:«مَ...مَنظور دو...دوست ما اي ...اينست كه...»
بي حوصله از حرف زدن بي سروته زهره تشر زنان گفتم
«مطمئنم منظور مرا درك كرده اند ... بهتر است برويم بچه ها.»وگوشه چادر هر دو نفر را گرفتم و دنبال خودم كشيدم.
احساس كردم هنوز وسط پياده رو ايستاده و با نگاهش ما را دنبال مي كند.مريم گفت:«چرا اينقدر تند مي رويم گلناز...پس خياطي چه مي شود؟چادرم...»
«فردا دنبال دكان خياطي مي گرديم...شايد هم تا فردا مغازه اي كه روبروي مدرسه هست باز شود.»
«بچه ها برنگرديد عقب ها...چون من برگشتم ديدم ان جوان همان جا ايستاده و با نگاهش ما را تعقيب مي كند.»
«اخر تو از كجا مي داني ما را نگاه مي كند زهره...تو هم چه حرفها مي زني.»
«به مرگ خودم راست مي گويم گلناز...باور نداري برگرد و نگاه كن.»
به سختي پيچ و مهره گردنم را سفت كردم كه مبادا از سر كنجكاوي بي اماني كه دچارش شده بودم سرم را برگردانم عقب،كه اگر زهره راست مي گفت و او هنوز همان جا ايستاده بود كار ناشايستي را مرتكب مي شدم.
به هر زحمتي بود ان دو نفر را دنبال خودم تا مدرسه كشاندم و بعد نفس راحتي كشيدم.انگار از يك حفره بسيار تنگ و محدود خودم را عبور داده بودم و هنوز احساس نفس تنگي مي كردم.حوصله نداشتم به وراجيهاي ان دو نفر گوش بدهم.
«چقدر خوش قيافه بود...مگر نه گلناز...مگر نه مريم؟»
«لَتي سر بشورند(سر لَحَد بشورند)،چه چشمهاي گيرايي داشت...من كه نزديك بود پس بيفتم.»
«ديدي چطور با تعجب گلناز را نگاه مي كرد؟بيچاره تا شب گيج است.»
«راستي گلناز تو چرا ميخ شدي تو چشمهاش؟هان؟»
«به شماچه،مي خواستم از اين تهرانيهاي تيتيش ماماني زهره چشم بگيرم.»
«حالا يعني خيلي زهره چشم گرفتي؟»
«فكر مي كنم گرفتم...همش تقصير تو بود كه مي خواستي چادرت را وصله كني ديگه.»
«اِ...اِ...اِچرا تقصير من؟داشتيم مثل بچه آدم دنبال خياطي مي گشتيم...تو ايستادي و زبان درازي كردي و ان جوان بيچاره را مجبور كردي بايستد و از ما معذرت خواهي كند.»
«از ما نه،از من؟در ضمن حالا مگه چي شده كه اين قدر زود دست و پاي خودتان را گم كرديد...طوري رفتار مي كنيد انگار تا حالا ادم نديديد.»
«بگو جوان به اين خوشگلي و خوش قيافه اي....واي مريم...كاش امشب خوابش را ببينم.»
ديگر داشتند صبر و حوصله ام را سر مي بردند.با لج از ميان ان دو نفر خودم را كشيدم بيرون و در حالي كه از در مدرسه مي رفتم تو خطاب به ان دو گفتم:
«من كه رفتم،هر چه دلتان خواست آسمان ريسمان ببافيد و خيال پردازي كنيد...دلم به حالتان مي سوزد.»
بي جهت عصباني بودم و احساس مي كردم از شدت خشم و غضب گونه هايم گر گرفته اند.مريم راست مي گفت،همش تقصير من بود كه اين اتفاق افتاد.با تعجب از خودم پرسيد چه اتفاقي!خودت را بي خودي ناراحت نكن.اين فقط يك برخورد ساده بود و اسمش اتفاق نيست.كار من اين طور ها هم كه فكر مي كنم غير معقول و غير منطقي نبوده.هر كس هم به جاي ان جوانك به من طعنه زده بود با او همين برخورد را مي كردم و مجبورش مي كردم از من معذرت خواهي بكند.
تقصير مريم و زهره است كه با شور و هيجان ابلهانه و احمقانه خودشان موضوع به اين سادگي و بي اهميتي را اين قدر پيچيده و بزرگ كرده اند.همه دخترها همين طوري اند...تا چشمشان به يك جوان برازنده و زيبا مي افتد زود هول مي كنند و خيال پردازي هايشان گل مي كند و چنان خودشان را سوار بر اسب روياهاي پوچ مي بينند كه ادم دلش مي خواهد به حالشان گريه كند...
حالا تو چرا اينقدر عصباني هستي وحرص مي خوري.اگر فقط يك برخورد ساده بود چرا بي خيالش نمي شوي و دست از اين افكار بيهوده بر نمي داري.مگر نمي بيني بچه ها از سر بيكاري و تفنن معطلند يكي دسته گل به اب بدهد ان وقت خر بيار و باقالي بار كن.چنان بلدند از كاه كوه بسازند كه ديدني.كارشان همين است...بايد سعي كنم فقط به درسم فكر كنم و هيچ چيز ديگري برايم اهميت پيدا نكند.
موقع خواب،مريم از تخت پاييني گفت:
«گلناز،تو كه خوب چشم انداختي تو چشمهاش بگو چشمهاش چه رنگي بود؟»
از روي تخت بالايي گفتم:
«من يادم نيست شام چه خوردم...تو هم چه سوال مزخرفي مي پرسي دختر؟»
پوزخند زنان گفت:
«اره مرگ خودت،يادت نيست...يعني تو نمي داني قهوه اي روشن بود يا عسلي؟!»
زهره به جاي من از تخت بغلي گفت:
«جان خودم عسلي بود....عسليِ عسلي ...حالا تو هي بگو قهوه اي روشن بود!قهوه اي خيلي خيلي روشن.»
با حرص نفسم را يك جا جمع كردم و فوت كردم بيرون.حالا فكر مي كنم چه خوب بود اگر مي شد ادمها جلوي بعضي از اتفاقات كوچك و برخوردهاي ساده و بي اهميت را مي گرفتند.ان وقت همان برخوردهاي ساده و كم اهميت،دردسر ساز نمي شدند و ماجراهاي عجيب و غريب و اتفاقات پيچيده و ناگهاني و ناخواسته را به دنبال خودشان به وجود نمي اوردند كه مثل طوفان به ساحل ارامش زندگيشان هجوم بياورند و با متشنج كردن اوضاع و بر هم زدن ثبات و ارامش گرفتاريهاي بزرگ را ايجاد كنند.كاش مي شد جلوي وقوع بعضي از اتفاقات نا خواسته و معمولي و پيش پا افتاده را گرفت.
هوا چند روز پي در پي باراني بود.ما بچه هاي شبانه روزي جمعه ها را با مكافات و بدبختي پشت سر مي گذاشتيم،به خصوص جمعه هاي ابري و باراني را كه انگار هر ساعتش به سنگيني يك سال مي گذشت و جانمان به لب مي رسيد تا به شب برسيم و هفته جديدي را اغاز كنيم.
جمعه بابا رشيد و مامان گلي به ديدارم امدند.نامه اي براي يوسف نوشته بودند كه دادند برايشان پست كنم.خوب مي ديدم كه چطور رفتن يوسف هر دوتاشان را شكسته و فرتوت كرده است.بابا رشيد چند بار پشت سر هم تاكيد كرد كه يادم نرود نامه را پست كنم.
وحالا داشتم مي رفتم نامه را پست كنم.هوا هنوز باراني بود و بچه ها حال و حوصله نداشتند از محيط گرم خوابگاه بزنند بيرون و توي اين باران و سرما كه مغز استخوان را مي تركاند به خيابان بروند و با سر و رويي كثيف و گل الود و خيس به خوابگاه برگردند.
حتي مريم و زهره هم به پيشنهاد من براي همراهي با نگاه عاقل اندر سفيهي جواب دادند.انگار كه با نگاهشان مي خواستند بگويند ما مثل تو عقلمان نرفته توي حلقمان...تو مي خواهي نامه نامزدت را پست كني كه اين همه برايش بي قراري،ما چرا توي اين باران دنبال تو را بيفتيم؟وقتي ديدند زياد اصرار مي كنم با طعنه و شوخي گفتند:
«نترس،لولو را كه ديدي سرت را بنداز پايين و بگو من خوردني نيستم.»
زهره چشمك زنان ادامه داد:
«ما كه ديروز لولو را نديديم...شايد امروز تو ببينيش.»
با لحن كراهت اميزي گفتم:
«مرده شورتان ببرد...پس يكيتان خبر مرگش بلند شود و چترش را به من بدهد.»
مريم گفت:«من كه چتر ندارم.»و دستهايش را زد به سينه و ابروانش را داد بالا.
زهره گفت:
«من هم چتر داشتم ،ديروز كه با مريم رفتيم بيرون باد زد و ميله اش شكست...چتر ساز هم گفت ديگر قابل تعمير نيست.»
و سرش را گذاشت روي شانه مريم و نگاه خونسردو بي تفاوتش را به من دوخت.
با عصبانيت گفتم:
«به جهنم!مهم نيست...ببينيد من اگر ديروز و پريروز و چند روز قبل با شما نيامدم بيرون،دليل داشتم.نمي خواهد امروز براي من قيافه بگيريد و از خودتان ادا و اصول دربياوريد.»
و بعد بي انكه مجالي به آن دو بدهم كه حرف نامربوط و چرند ديگري بزنند با سرعت از خوابگاه رفتم بيرون.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#33
Posted: 3 Dec 2013 20:09
عصر يك روز سگيِ پاييزي بود.هوا به قدري طوفاني بود كه چند بار از رفتنم پشيمان شدم و تصميم گرفتم برگردم،اما باز دلم طاقت نياورد.
نگهبان گفت«كجا مي ري زير اين باران؟مريض ميشوي دختر جان!»
او مسن بود و چهره مهرباني داشت.ما بچه هاي شبانه روزي او را باباجون صدا مي كرديم.
«نگران نباشيد بابا جون مي روم اداره پست و زود بر مي گردم.»
سر تكان داد و گفت:«پس چترت كو؟مي خواهي بدون چتربروي زير اين باران؟»
با خنده و شوخي گفتم:«چترها را بايد بست،زير باران بايد رفت.»
دوباره با تكان سر دلسوزانه گفت:«سرما مي خوري...بدجوري هم سرما مي خوري،حيف كه چتر من خراب است،ديروز دادم دست يكي از بچه ها...باد زد و همه فنرهايش شكست...فكر نمي كنم ديگر قابل تعمير باشد.»
مي دانستم اگر زياد معطل كنم بايد به درد دلهاي بابا جون گوش كنم.در حالي كه برايش دست تكان مي دادم گفتم:«من بايد بروم بابا جون،زود برمي گردم.»و بلندتر داد زدم:«اخه فردا امتحان داريم.»
و در را پشت سرم بستم.نفس راحتي كشيدم.نگاهي به پياده رو انداختم.بر خلاف هميشه خلوت بود و پرنده پر نمي زد.پيش خودم حساب كردم پنج شش روزي بود كه نيامده بودم بيرون.به همه گفته بودم مي خواهم درس بخوانم.درست نيست مثل شماها وقتم را توي خيابان ها و جلوي ويترين مغازه ها هدر بدهم.
ولي دروغ مي گفتم،نمي آمدم بيرون كه با او برخورد نداشته باشم.مريم و زهره اسم ان جوانك تهراني را گذاشته بودند لولو.من هم به تبعيت از ان دو لولو صدايش مي كردم.اخرين باري كه با بچه ها امدم بيرون يكهو ديديم از وسط زمين و اسمان افتاد دنبال ما...تا مي ايستاديم او هم مي ايستاد،و راه كه مي رفتيم او هم پا مي گذاشت روي گاز و تعقيبمان مي كرد.
چند بار خواستم برگردم و با چند حرف درشت و اهانت اميز حسابي حالش را جا بياورم.مريم نگذاشت.گفت او كه با ما كاري ندارد،شايد مسيرش با ما يكي است.خودشان هم مي دانستند كه اينطور نيست و مشهود بود كه دنبال ما راه افتاده است با اين همه جلوي عصبانيت مرا گرفتند.
مي ترسيدند.مثل اكثر دختران شبانه روزي دوست داشتند تسليم باشند تا جنگجو و مبارز.تا اسم درگيري مي آمد مو بر تنشان سيخ مي شد.بزدل و ترسو بودند.مي ترسيدند با يك درگيري كوچك مردم پشت سرشان صفحه بگذارند.البته اين مردم دوستان و هم مدرسه ايهاي خودشان بودند كه بارها و بارها پشت سرشان صفحه گذاشته بودند.فكر مي كردم كه فقط خودم شجاع و بي باك هستم،اما در عمل اينگونه نبود.حقيقت اين بود كه من هم دست به عصا راه مي رفتم و احتياط مي كردم يك وقت پايم نلغزد و موضوع خنده و تمسخر بچه ها نشوم.
اين بود كه بعد از خريد زهره وقتي به خوابگاه برگشتيم تصميم گرفتم بي خودي دنبال ان دو دختر ديوانه به بهانه هاي الكي و مسخره خيابان پيمايي نكنم و دختر سبك سر و جلفي جلوه نكنم كه لولوها راه بيفتند دنبال من و متلك بپرانند و من سرخ شوم و زرد شوم و بعد هم....
توي پياده رو بودم و زير باران بي امان تند مي رفتم كه زودتر خودم را به اداره پست برسانم كه يكهو چتري امد بالاي سرم.
اول فكر كردم خيالاتي شده ام،اما وقتي قطره هاي درشت باران به سر و رويم نخورد از حركت باز ايستادم.قلبم بدجوري مي زد.دچار ترس شكنجه اوري شده بودم كه داشت نفسم را بند مي اورد.سرم را كه برگرداندم خودش بود،لولو...با همان كلاه و همان باراني.چتر سبز رنگي را روي سرم نگه داشته بود و سر خودش را هم كشيده بود زير چتر.
چشمانم كه زدند بيرون لبخند بي تكلفي زد و با لحن موقري گفت:«زير اين باران و بدون چتر؟»
با اخمهاي درهم و تشر زنان گفتم:«به شما مربوط نيست اقا...من چتر نمي خواهم.»و چترش را پس زدم و با گامهاي تند و عصبي راه افتادم.
او پشت سرم دويد و دوباره چترش را روي سرم گرفت.داد زد:«خيس مي شوي و سرما مي خوري.»
برايم عجيب بود كه چرا احساس دلسوزي مي كند و نمي رود رد كارش و مرا به حال خودم نمي گذارد.اين بار با نگاهي خشمگين به او نگريستم و با لحن زهر الودي گفتم:«مزاحم نشويد اقا.»
هر چه من بيشتر عصباني مي شدم او خونسردتر و بي تفاوت تر مي شد.
«مزاحم؟من فقط نمي خواستم شما زير اين باران خيس شويد.توي شهر شما به اين نوع مساعدت و هم ياري مي گويند مزاحمت؟»
ايستاده بودم و زير ان باران تند داشتم به مزخرفات جواني ديوانه گوش مي دادم.بر و بر كه نگاهش كردم او هم غره تر شد و بدون اينكه احساس شرم و خجلت كند نگاه روشن و گيرايش را صاف انداخته بود توي چشمهاي من.
لحظه اي بعد با لحن خشك و جدي اي گفتم:«خيلي خوب اقا،از مساعدت و لطفتان ممنونم،چترتان را به من بدهيد تا خيالتان از اين كمك راحت شود.»
و بدون هيچ ترس و ابايي ميله فلزي چتر را از ميان دستش كشيدم بيرون.چتر را بالاي سرم گرفتم و بي توجه به هاج و واج ماندن او به راه افتادم.انگار باز هم داشت دنبالم مي دويد.
«خانوم،صبر كنيد...پس من؟»
بي انكه برگردم ايستادم و لحظه اي لبهايم را با حرص بر هم فشردم.اب از روي صورتش ليز مي خورد و از نوك چانه اش فرو مي چكيد.دلم به حالش سوخت.از كاري كه كرده بودم دچار شرم شدم.
گفت:«چتر من دو نفره است،اين انصاف نيست كه يكي از ما زير اين چتر بزرگ با خيال راحت راه برود و ان ديگري مثل موش زير باران خيس شود.»
مثل غوك باد كردم و بعد كه نفسم را فوت كردم بيرون با غيظ گفتم:«شما داريد اعصاب مرا به هم مي ريزيد...اگر نخواهم شما به من كمك كنيد بايد كي را ببينم؟»
بي قيد شانه هايش را انداخت بالا.با لج و عصبانيت چتر را بستم و به طرفش گرفتم و گفتم:
«اين طوري بهتر است...هم شما خيس مي شويد و هم من!هيچ كداممان هم به حال هم دل نمي سوزانيم...اگر هم خيلي حس نوعدوستي و دلرحمي قلقلكتان مي دهد يكي ديگر را پيدا كنيد تا بتواند با شما زير چتر دو نفره راه برود.»
صورتش را با لذت جنون اميزي رو به اسمان گرفت و با عطش باران را به پوست روشن چهره اش تقديم كرد.در همان حال گفت:«توي اين باران كسي جز شما به سرش نزده بيايد بيرون.»
با حالت استهزاآميزي نگاهش كردم و با لحن تحقير اميزي گفتم:
«شايد يكي مثل شما پيدا شود كه از زور بيكاري زير اين باران هوس قدم زدن و تعقيب كردن به سرش بيفتد.»
سرش را برگرداند به طرف من و حالتي عبوس به خودش گرفت و گفت:«نكند فكر مي كنيد من افتادم دنبال شما؟»
با پوزخند گفتم:«نه...اين من هستم كه افتادم جلوي شما...خداحافظ اقاي محترمِ ديوانه.»و اين بار دويدم.چادرم را جمع كرده بودم كه توي ان گير و دار نپيچد توي پايم و با سر نخورم زمين.تا برسم اداره پست لولوي ديوانه را صد مرتبه زير لبم به باد فحش و ناسزا گرفتم.
خيالم كه از بابت پست نامه راحت شد كمي خودم راآنجا معطل كردم و خدا خدا كردم كه يك بار ديگر سر راه من قرار نگيرد.نيمساعت بعد كه از اداره پست امدم بيرون كسي را با چتر دو نفره در انتظار خودم نديدم.
نفس راحتي كشيدم و خواستم با دويدن خودم را گرم كنم كه باز چتري از پشت سر امد روي سرم.لازم نبود برگردم عقب.خودش امد و مقابلم ايستاد و با لحن محزون و گرفته اي گفت:«يكي از ما سر تا پا خيس شود و سرما بخورد بهتر است از اين كه هر دوتامان به اين دردسر بيفتيم.»
از سماجت و اين بازي مسخره لولو نزديك بود به خنده بيفتم.با ته مانده اي از يك لبخند تمسخر اميز سركوب شده گفتم:
«انگار تا امروز چترتان را به من غالب نكنيد خيالتان راحت نمي شود!»
فقط نگاهم كرد.نگاهي عميق و ژرف كه انگار راز بزرگي را در خودش پنهان كرده بود.نمي دانم چرا از نگاه كردن به چشمانش دچار لرزه اي محسوس و حيرت اور شدم.گويي زمين زير پايم مي لرزيد.
هنوز نگاهم مي كرد و من ميله اهني چتر را ميان دستم مي فشردم.احساسي به من مي گفت اشتباه نكن،چترش را نگير و بي توجه به نگاههاي مهربان و خواهشمند او راهت را بگير و برو.فرار كن...بگريز...اين نگاه شفاف و روشن و مهربان را فراموش كن...اما دستم بر خلاف احساسم چتر را از دست او گرفت.انگار خيالش راحت شد.
نفس بلندي كشيد و گفت:«ممنون كه دستم را رد نكرديد.»
ناخواسته به رويش لبخند زدم.منِ پست بي حيا و بي شرم.
او غرق در نگاه من شد.انگار مي خواست با سبزي نگاه من بهار را زير باران پاييز در نظر خودش به تصوير بكشاند.بعد از كمي ترديد گفتم:«كي چترتان را به شما پس بدهم؟»
«قابلي ندارد.»
«تعارف نكنيد،بگوييد كي و چگونه به شما پس بدهم.»
«هر وقت دوست داشتيد...خانه من درست روبروي دبيرستان شماست...كنار مغازه خياطي.»
«خداحافظ.»
«به اميد ديدار.»
در طول اين گفتگو لحظه اي نگاهمان از هم نگريخت.چنان به يكديگر زل زده بوديم كه گويي سالهاست همديگر را مي شناسيم و نگاهمان سالهاست با هم اشناست.
راه افتادم.او هم را افتاد...من با اين خيال كه چرا نمي توانم او را زير اين چتر دو نفره پناه دهم و او نمي دانم با چه خيالي دستهايش را فرو كرده بود توي جيب باراني اش وقدمهايش را روي زمين خيس پياده رو مي كشيد.شايد توي دلش مرا به خاطر اين بي رحمي محكوم مي كرد.
از نظر او من دختري پررو و گستاخ بودم و با راحتي خيال زير ان باران تند راه مي رفتم.با هم در حال حركت بوديم.به نوعي خودم را بدهكار و مديون به او مي ديدم،با اين همه جرات نداشتم نظري به سوي او بيفكنم تا از نگاه من بخواند كه بر خلاف اين بي اعتنايي و گستاخي انطورها هم كه فكر مي كند دختر بي عاطفه و بي رحمي نيستم.فقط اسير قيد و بندهاي يك زندگي سراسر قانون و بند و تبصره هستم كه به هيچ دختري مثل من اجازه نمي داد حد و حدودش را ناديده بگيرد و پايش را از گليمش فراتر بگذارد.
باد و باران شدت پيدا كرده بود.براي اينكه دچار احساسات كودكانه و احمقانه نشوم به حالت دو از او فاصله گرفتم و خودم را به خوابگاه رساندم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#34
Posted: 3 Dec 2013 20:13
چترم را دادم دست بابا جون.خنده اي كرد و دستي روي محاسن سفيدش كشيد و گفت:«چتر خريدي دختر جان!بزرگ هم كه هست!چند خريدي دختر جان؟»
كش چادرم را از روي سرم كشيد و مانتوي خيسم را با دست كشيدم جلو كه در تماس با بدنم مرا دچار سرما و رخوت نكند.گفتم:«نخريدم بابا جون،امانت است....بي زحمت جايي توي دفتر خودت قايمش كن،فردا پس فردا بايد ببرم وبه صاحبش پس بدهم.»
چتر را باز كرد و بست.نمي دانم چرا داشتم گر مي گرفتم و عصباني مي شدم.گفت:«چتر خيلي خوبي به نظر مي رسد.»ونگاهبه حوصله و پر تمناي من را كه ديد انگار فهميد نمي خواهم كنجكاوي كند و آن چتر را بايد بدون هيچ پرسشي نگه دارد.سر تكان داد و گفت:«باشد،خيالت راحت.هر وقت خواستي چتر را پس بدهي خبرم كن.»
نفس راحتي كشيدم و گفتم:«دستت درد نكند....فقط از سر دلسوزي و ترحم ندهي دست كسي...گفتم كه امنت است.»
با خوشرويي گفت:«چشم،من كه گفتم خيالت راحت باشد.»اما من خيالم راحت نبود.سرم درد مي كرد.خدا خدا مي كردم گير چك پرسي هاي(در اصطلاح محلي به سين جيم كردن و سوال پيچ كردن گويند.) مريم و زهره نيفتم و بتوانم ساعتي خودم را روي تختم بندازم و كمي در خلوت خود تامل كنم.
عاقبت هوا پس از دو هفته سرتاسر ابري و باراني سگرمه هايش را از هم باز كرد وچهره صاف و افتابي خودش را نمايان ساخت.بچه هاي شبانه روزي كه انگار حال و روزشان با هواي ان دو هفته سگي نم گرفته بود كم كم خودشان را پيدا مي كردند و طراوت و شادابي از دست رفته را باز مي يافتند.آسمان كه به انان لبخند زد،انها هم به زندگي خنديدند و دوباره صداي خنده ها و شاديشان از همه جا به گوش مي رسيد.
مريم و زهره چادر انداخته بودند سرشان كه مثل بچه هاي ديگر از اين فرصت پيش آمده استفاده ببرند و به خيابان بزنند و عقده چند روز حبس و اسارت را از دلهايشان بزدايند.مثل مامور ايستاده بودند بالاي سرم و پايشان را كرده بودند در يك كفش كه بايد با انها بروم.با مخالفت و ترشرويي من كه مواجه شدند،حرصشان گرفت و به خشم و عتاب افتادند.
«اَه...تو هم ديگر شورش را در اوردي.درس دارم...امتحان دارم...انگار ما درس و امتحان نداريم...پا شو اين قيافه نكبتي را به خودت نگير... ادم با ديدن قيافه تو يادش به شادي(=در اصطلاح محلي ميمون) مي افتد....بس كه خودت را توي اين اتاق نم زده حبس كردي قيافه ات شده عينهو مامان سياه...پاشو خبرت بيا بيرون...كمي آفتاب بخور كه رنگ و رويت باز شود و حالت جا بيايد.»
«نمي ايم...به شماها چه؟دوست دارم اينجوري باشم...دوست دارم بنشينم توي اين اتاق و روي اين تخت و به شما هم مربوط نيست....بهتر است برويد كه خيابان گرديتان دير نشود.»
«بيا زهره،اينقدر بهش اصرار نكن.قيافه مي گيرد.فكر كرده او نيايد به ما خوش نمي گذرد...بيا برويم و او هرچه دلش خواست توي سايه بنشيند و انقدر نرود بيرون تاكاش(كپك بزند.)بزند.»
«ما كه رفتيم...بعدا دلت مي سوزد...به درك كه مي سوزد.»
ان دو كه رفتند با سستي و تنبلي خودم را روي تخت مريم انداختم و چشمانم را بر هم گذاشتم.انگا هيچ جاذبه و كششي در من نبود،انگار چندين سال نوري از بچه هاي ديگر فاصله داشتم و گروه خونمان به هم نمي خورد،انگار خواسته ها و تمايلات ما از زمين تا اسمان با هم فرق داشت.نه من انان را درك مي كردم و نه انان مرا مي فهميدند.اين همه تفاوت فاحش و محسوس فقط در عرض چند شبانه روز به وجود امده بود و ميان من و بچه هاي ديگر چون حفره عميق و بزرگي شكل گرفته بود.به نظر نمي رسد اين شكاف عميق و ژرف ديگر ما را به هم برساند.
حالم به ظاهر خوب به نظر مي رسيد،اما در درونم اتشفشاني در حال گداختن بود.سوزش شديدي را در سينه ام احساس مي كردم.به جاي اينكه رو به بهبود و تسكين بروم لحظه به لحظه هم شدت پيدا مي كرد.هر چه بيشتر بي تفاوت نشان مي دادم اين سوزش دردناك تر مي شد،تا جايي كه اشك را به جان چشمان من مي انداخت و باعث مي شد تا سر حد جنون احساس خود باختگي و ياس و حرمان كنم.دلم نمي خواست به چراي اين موضوع بپردازم،اما دلم مي خواست علت اين خودسوزي نهاني نامعلوم باقي بماند.البته پيدا بود كه به ظاهر مي بايست مبهم باقي مي ماند،چرا كه تمام شواهد و قرائن حاكي از اين بود كه علتش بر من معلوم و واضح است و فقط از ان در حال گريز هستم.
هيچ دلم نمي خواست بيشتراز يك لحظه به اين بينديشم كه مرا چه مي شود و چرا تا اين حد منزوي و گوشه گير شده ام و چرا دلم مي خواهد در خلسه ام فرو بروم و خودم را در پيچ و خم روياهاي عجيب و غريب و تخيلات موهوم خود گم كنم و به هيچ نحوي پيدا نشوم.مي دانستم اگر اين موضوع را كالبد شكافي كنم گندش بالا مي ايد و متهم رديف اول خودم خواهم بود كه بيش از هر كسي خودم را به اين دره تاريك سوق داده ام.ايستاده ام لبه پرتگاه و به سقوط خودم نگاه مي كنم و دچار اشتياقي حنون اميز مي شوم.هرگز بر خودم خرده نخواهم گرفت كه چرا تا اين حد از اين سقوط در پستي و فرو غلتيدن لذت مي برم.
بايد سكوت مي كردم.بايد ضمير پست و ذلت پذيرم را سركوب مي كردم.بايد بعد از هياهو و شور و شادي دخترانه و جوان پسندانه در خودم مچاله مي شدم و انقدر در خودم پيچ مي خوردم كه معلوم نشود اين من هستم.احساس گناه مي كردم...اين گناه را بايد در گوشه عزلت و انزواي خويش از وجود خودم مي شستم و تن و روحم را از وجود ان پاك و مبرا مي ساختم.
تازه در ان روزهاي عزلت نشيني و انزوا بود كه به خيالم رسيد لابد بابا رشيد هم مرتكب گناهي شده بود و مي خواست با گوشه گيري آ ن را از وجود خود بشويد و پاك كند.اگر اينطور بود چه گناهي مرتكب شده بود؟مگر ممكن است بابا رشيد دست از پا خطا كرده باشد و خودش را تنبيه كرده باشد.
دلم رفت پيش بابا رشيد.خودم را با غمم از ياد بردم و براي غصه ها و رنج هايي كه بابا رشيد ممكن بود در طي ان چند سال به خاطر ان گناه كشيده باشد گريستم.
ساعتي بعد كه بچه ها يكي يكي از راه رسيدند دوباره سكوت خوابگاه بار خودش را بست و جاي خودش را به قيل و قال داد.يكي جيغ زنان ابراز شادماني مي كرد.ان يكي موهاي دوستش را از پشت مي كشيد و سر به سرش مي گذاشت،ديگري اواز مي خواند و همراهش برايش ضرب مي زد.
مريم و زهره هم نشسته بودند روي تخت كناري و بدون توجه به چشمان پف كرده من خريدشان را از توي كيف ريختند بيرون و بي تفاوت و بي اعتنا به نگاههاي پر حسرت من مشغول صحبت شدند.
«ببين اين رژ لب را...درست عين همين را دو هفته پيش يك دختر خانم تهراني از ان مغازه خريد...من هم جد كردم كه يكي مثل همان را بخرم و خريدم.»
«خيلي خوش رنگ و مليح است...يادت باشد به كسي نشان ندهي،چون مي ريزند سرت و از چنگت در مي اورند...خوب...حالا ببين من چي خريدم...اين ريمل را داشته باش تا اين خط چشم را هم نشانت بدهم.»
:واي...ناخِشي بَئيت(بلا گرفته)،كي اينها را گرفتي كه من متوجه نشدم.»
وقتي سرهايشان را به هم چسباندند تا دور از چشمهاي فضول بچه هاي ديگر ريمل و رژ و خط چشم را امتحان كنند من چشمهايم را برهم گذاشتم و از زور دردي كه بر قفسه سينه ام فشار وارد مي كرد قطره اشكي فرو چكاندم.نديدند...با چشم خط كشيده شده و مژه هاي ريمل خورده و لب هاي ماتيك زده ياد من هم نبودند،ياد دوست غمگين و ماتم گرفته شان.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#35
Posted: 3 Dec 2013 20:16
فصل نوزدهم
ضربه اي به شيشه بوفه زدم و رو به باباجون كه به خودش زحمت نداده بود از روي تخت چوبي زهوار در رفته اش برخيزد گفتم:«چتر،چترم را بده.»
چشمانش را تنگ كرد و سر تكان داد كه چي؟
باز تكرار كردم و باز هم نفهميد.مجبور شدم به خاطر سستي و تنبلي او به پانتوميم متوسل شوم.با دستم روي سرم هلالي كشيدم و بعد همان دستم را مشت كردم روي سينه ام يعني اينكه چتر.او باز هم با تكان ابرو و جنبش لبهايش گفت:چي؟نفهميدم...ديگر داشت كفرم را بالا مي اورد.به شيشه زدم و حاليش كردم كه شيشه را باز كند تا متوجه شود.
عاقبت از روي تخت امد پايين.خميازه مي كشيد.يعني اينكه از خواب نيمروزي بيدارش كرده ام.يعني اينكه مثل خروس بي محل بد موقعي مزاحمش شده ام.شيشه را كنار كشيد و گفت:
«گفتي عطر مي خواهي كه بريزي روي سرت؟من كه عطر فروشي ندارم دختر جان...يك شيشه عطر حرم دارم كه پارسال از مشهد خريدم...عطر نه بابا جون.چتر...چترم را بده.»
«ها،چتر...مرا باش كه فكر مي كردم عطر مي خواهي...گفتم لابد عطر حرم خورده به دماغت و خوشت امده...بيا دختر جان اين هم چتر...مي خواهي به صاحبش برگرداني...ها؟»
«بله بابا جون.فقط اگر كسي سراغ مرا گرفت هيچ توضيحي ندهيد.»
«ها...يعني نگويم رفتي چتر را به صاحبش برگرداني؟»
«اره...نگوييد.»
«باشه...ولي چرا؟»
«چرا ... خوب...چون...چون...نگوييد ديگر،دلم نمي خواهد كسي چيزي بفهمد.»
«كسي بفهمد چي؟كار بدي كه نمي كني دختر جان؟»
«واي بابا جون...انقدر چك پرسي نكنيد...راستش را بخواهيد دارم بي اجازه از خوابگاه مي روم بيرون...اگر حرفي به كسي بزنيد براي خودتان هم دردسر مي شود.»
«بي اجازه!؟ نه...برايم مسوليت دارد دختر جان.گفتم سر ظهري قرار نبود كسي جايي برود،نگو مي خواستي بي اجازه بروي...خوب شد گفتي...بروم در حياط را قفل كنم كه كسي يواشكي از خوابگاه بيرون نرود...فردا پس فردا كوچكترين اتفاقي بيفتد يقه مرا مي گيرند.»
در حالي كه از بحث كردن با بابا جون خسته شده بودم و حوصله ام حسابي سر رفته بود و داشتم از كوره در مي رفتم،لبهايم را بر هم فشردم و گفتم:
«زود برمي گردم بابا جون،راستش ديدم بد قولي شده...ده روز پيش بايد چتر را به صاحبش برمي گرداندم.شما كه نمي خواهيد من دختر بدقولي به حساب بيايم بابا جون...تازه....خانه صاحب اين چتر همين نزديكي است...زود برمي گردم.تا شما چشمهايتان را بر هم بزنيد برگشته ام.»
بابا جون سست شد و در حالي كه با ترديد و دودلي نگاهم مي كرد گفت:
«اخه...اگر يك وقت دير كني چه؟»
سعي كردم با لبخندي خونسرد مطمئنش كنم كه امكان ندارد دير به خوابگاه برگردم.«دير نمي كنم بابا جون،ديدي كه چادر ننداختم سرم،گفتم كه خانه اش همين نزديك است...جلدي برمي گردم...شما فقط به كسي نگو...عوضش من هم براي شما چند نخ سيگار مي خرم...خوب است.»
سگرمه هايش از هم باز شد.با صورتي گشاده گفت:«خوب است...پس برو تا زودتر برگردي! يادت باشد سيگار خوب بخري...سبك باشد...اخر مي داني كه سينه ام درد مي كند و بدجوري سرفه مي كنم.»
دوباره موتور چانه اش گرم شده بود.براي اينكه زودتر خود را از ان مهلكه نجات دهم گفتم:
«چشم...سيگار خوب...سيگار سبك،خداحافظ باباجون.»ودويدم و در را باز كردم.پشت در بسته نفس راحتي كشيدم و نگاهم را به رو به رو دوختم.مغازه خياطي بسته بود.به جهنم.با مغازه خياطي كاري نداشتم و باز و بسته بودنش هيچ برايم مهم نبود.نگاهي به چتر بسته توي دستم انداختم .بايد هر چه زودتر ان را مي بردم و به صاحبش پس مي دادم.بايد هر چه زودتر خودم را از فكر و خيالش راحت مي كردم.
تا زماني كه اين چتر نزد من امنت بود به او بدهكار بودم و نمي توانستم لحظه اي ارام بگيرم.حواسم مدام پرت بود.اين چند روز بقدري با خودم درگير بودم كه يادم نيست چطور گذشت.مطمئن بودم همه چيز با پس دادن چتر به روال عادي خودش برمي گشت.ده روز تمام خود را در خوابگاه حبس كرده بودم كه چي؟كه صاحب اين چتر لعنتي را نمي بينم و چشم در چشم هم نيفتيم و سراغ چترش را از من نگيرد كه مبادا مريم و زهره و انهاي ديگر خيالات برشان دارد و بهر طويل بسرايند و من بشوم سوژه طنز و قصه بافيهايشان.
مثل يك دختر سنگين و رنگين مي رفتم و چتر را به دستش مي دادم.و از او به خاطر لطفش سپاسگذاري مي كردم و بعد هم همه چيز تمام ميشد و من هم نفس راحتي مي كشيدم و به روزهاي عادي زندگي ام باز مي گشتم،بعد...
معلوم نبود چرا پاهايم سنگين و بي حال قدم بر مي دارم .انگار زور و قوايي در من نمانده بود،مثل بيماري كه بايد دوران نقاهت را پشت سر مي گذاشت.احساس كسالت شديد مي كردم...هر چه پيش مي رفتم انگار از خيابان روبرويي و درهاي بسته اش دورتر مي شدم و فاصله اش بيشتر و بيشتر مي شد.قلبم مانند ساعت از كار افتاده اي گاهي كار مي كرد و گاهي ساكت ميي ماند.
كلافه بودم.هيچ زماني از زندگي ام را به ياد ندارم كه مثل ان لحظه دچار سرگيجه و تشنگي و ضعف شده باشم.چنان خود را در جزيره اي دور و ناشناخته تنها مي ديدم و ادم ها و خيابان ها برايم نااشنا و غريب جلوه مي كردكه مثل ديوانه ها به صورت ادم ها زل مي زدم و با دهاني نيمه باز نگاهشان مي كردم كه بلكه از پشت اين چهره هاي ناشناخته ،عجيب و مرموز چهره ي اشنايي ببينم.بعضي مي ايستادند و از من مي پرسيدند:«چيزي شده خانم كه اينقدر نگران و وحشت زده هستي؟»
من نگران و وحشت زده نبودم.نمي دانم.شايد هم بودم و نمي خواستم باور كنم كه چيزي هر لحظه در دلم فرو مي ريزد و مرا با خود به ته دره تاريك و ظلماني پرتاب مي كند.انگار همه عالم و ادم مي دانستند چتري كه در دست من است مال يك جوان غريبه تهراني است.انگار فقط او بود كه يك چتر دو نفره داشت كه حالا در دست من بود.
به تندي زنگ را فشردم.ديگر خسته شده بودم و داشتم از فرط ناراحتي و ترس و دلهره پس مي افتادم.چند لحظه طول كشيد تا صداي بيحال و گرفته و خواب الودي از گوشي ايفون به گوشم رسيد.مطمئن بودم صداي خودش است.
«بله...كيه؟»
كيه را بقدري كشيده و بي حوصله ادا كرد كه من احساس كردم مي خواهد بگويد كيه كه ادب و شعور ندارد و اين وقت روز مزاحم خواب و اسايش من شده.
با لكنت گفتم:«مَ...منم.»
«شما؟»
داشتم از فشار هيجان ناخوشايندي كه گرفتارش شده بودم خفه مي شدم.
«چترتان را اورده ام.»
«چترم؟كدام چتر؟»
«همان چتر دو نفره.ده روز پيش زير باران.»
عجيب بود كه يادش نمانده بود و من اين همه داشتم براي ياداوري اش تلاش مي كردم.
«يادم نمي ايد...مزاحم نشويد خانم.»وتق گوشي را گذاشت.
انگار صداي اين تق در تمام شهر پيچيد و همه از در و ديوار خانه هاشان سرك كشيدند ببينند چه اتفاقي افتاده و اين صداي تق از كجاست.بغض كرده بودم و به طرز احمقانه اي مي گريستم.يعني چه. چرا مرا به جا نمي اورد؟پس چترش چه؟نكند اشتباه مي كنم و خيالاتي شده ام.نكند زنگ خانه را اشتباه زده ام،ولي خودش گفت خانه كنار مغازه خياطي.ان طرف مغازه چند دهنه مغازه ديگر بود.اين طرف هم فقط يك خانه بود.يك خانه ويلايي قديمي كه درختان كاج و پرتقال و نارنج از روي ديوارهاي رنگ و رو رفته اش سرك كشيده بودند بيرون.يك در اهني قهوه اي رنگ داشت و من هم پشت همان در ايستاده بودم.
براي بار دوم زنگ را فشردم.دلم مي خواست هر چه سريعتر چتر را پس بدهم و به خوابگاه برگردم.دوباره همان صداي خواب الود و كسل امد.
«كيه؟»كش دار و عصبي.دوباره زبانم مي گيرد.
«چَ...چترتان را اورده ام» و اب دهانم را قورت مي دهم و حرفهايي را كه نزديك بود از سر خشم و قهر برزبان بياورم مي بلعم.صدايش از بي حالي عتاب الود مي شود.
«ببين خانم،اگر فقط براي اينكه چتر مرا بدهيد مزاحم شده اي بايد بگويم چترم را نمي خواهم...مال خودتان...فقط برويد و انقدر ايجاد مزاحمت نكنيد.»
نگاهي به دور و برم انداختم.خدا را شكر!كسي ان اطراف نبود كه اين حرفها را بشنود.از اينكه به جاي هر گونه واكنش شديدي مثل چوب خشك ايستاده بودم پشت در و مثل عقب مانه هاي ذهني هيچ فكري به خاطرم خطور نمي كرد عصباني بودم و از خودم و سكوت خفقان اوري كه دچارش شده بودم متنفر شدم.همين احساس تنفر و اشمئزاز بود كه باعث شد به خودم بيايم و با لحن پر توپ و تشري خطاب به ان جناب عبوس الدوله بگويم:
«هر چه سريعتر بيايد و چترتان را از من پس بگيريد...و الا پرتش مي كنم توي باغ...متوجه شديد؟»
متوجه شديد را موكد ادا كردم و بعد نفس راحتي كشيدم.خوشحال بودم از اينكه با لحني مشابه با او حرف زده بودم.بعد از چند لحظه مكث و تاخير گفت:
«بفرماييد توي باغ....الان خدمت مي رسم.»و تيك در را باز كرد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#36
Posted: 3 Dec 2013 20:20
نگاهي به دور و بر انداختم.بي اندازه احساس غرور مي كردم.كاش كسي ان نزديكي ها بود و مي ديد كه تا چه حد خوشحالم.به خودم گفتم بروم يا نه؟بهتر است بروم چون اينجا زشت است كسي مرا در حال حرف زدن يا مشاجره كردن با جواني غريبه ببيند.با ترديد و دلهره پا به داخل باغ گذاشتم.لابه لاي درختان پرتقال و نارنج چند درخت خرمالو خود نمايي مي كرد.يك ويلاي قديمي دو طبقه ته باغ بود و استخر ابي و ميز پينگ پنگي هم زير سايه باني قرار داشت.پس چرا اينقدر طولش مي داد.زير لب گفتم:سر لحد بشورن،چه كار مي كند؟نكند يادش رفته در را به روي من گشوده و رفته خبر مرگش بِكپد.روي نوك پاهايم ايستادم تا از لاي تنه درختان كاج و چنار زيبا سايه كسي را ببينم.هيچ خبري نبود.نه سايه او و نه سايه هيچ ميمون ديگري...
ديگر داشت حوصله ام سر مي رفت.از زور خشم و عصبانيت نفسم را سوت زنان فرستادم بيرون.به خودم گفتم اگر تا يك دقيقه ديگر سر و كله انترش پيدا نشد چتر را پرت مي كنم روي زمين و مي روم.هنوز يك دقيقه نشده بود كه سايه اش را ديدم.به حالت دو از وسط نرده ها گذشت ،بعد استخر و باغچه را دور زد و مستقيم به طرف من امد.نمي دانم چرا دلم هري مي ريخت پايين و اب دهانم مرتب خشك مي شد.اول او سلام كرد و من بدون اينكه سلام و احوال پرسي كنم چتر را به سويش گرفتم و با لحني خشك گفتم:
«از اينكه براي پس گرفتن چتر اينقدر لفتش داديد و برخورد نامناسبي هم با من داشتيد شرمنده...چترتان را بگيريد و مراتب تشكر و امتنان مرا بپذيريد.»
لحظه اي چشمان شفاف و جذابش گرد شدند و هاج و واج ماندند.بعد به خنده افتاد.
«چقدر رسمي و تشريفاتي صحبت مي كنيد...يك لحظه گمان كردم اينجا ارتش است و يكي از ما دو نفر هم فرمانده است.»
نگاه تحقير اميزي به سر تا پايش انداختم و با تمسخر گفتم:
«ارتش؟شما از جنگ و بمباران و جبهه فرار كرديد و به اينجا پناهنده شديد.ان وقت چطور يك لحظه گمان كرديد...»
دستش را بالا اورد و حرفم را قطع كرد:
«اُ...اُ...تند نرو خواهش مي كنم...وقتي دشمن موشك بريزد روي سرتان شما سرتان را مي گيريد بالا و تماشا مي كنيد؟خوب معلوم است كه نمي كنيد...هر چه زودتر جانتان را برمي داريد و به جايي مي رويد كه امن باشد...غير از اين است؟»
«البته اگر جواني مثل شما بودم لباس سربازي تنم مي كردم و به جبهه مي رفتم و همدوش رزمندگان ديگر با دشمن مي جنگيدم و او را از خاك ميهنم به عقب مي راندم.»
چهره اش حالتي از تمسخر وتحقير به خودش گرفت و گفت:
«حالا شما به عنوان مامور امديد اينجا كه با زور مرا به جبهه بفرستيد...به عنوان سرباز فراري يا...»
اين بار من حرفش را بريدم:
«نه...امدم چترتان را پس بدهم...حالا مي خواهم يك توضيح كوچك هم به من بدهيد.»
دستهايش را به سينه زد و چشمانش را تنگ كرد و زل زد به صورت من،يعني چه توضيحي؟
«چرا وقتي بار اول زنگ زدم گفتيد يادم نمي ايد كدام چتر را مي گوييد؟»
در همان حال كه ايستاده بود و نگاهم مي كرد لبخند زيركانه اي زد و گفت:
«از اينكه يادم نيامده بود ناراحت شديد؟»
با شتاب سر تكان دادم و گفتم:«نه نه...به هيچ وجه.»
و او به راز دستپاچگي ام پي برد و من به شدت احساس ضعف و سرخوردگي كردم و بار ديگر از خودم منزجر شدم.
«يادم بود...فقط مي خواستم شما را عصباني كنم.»
«عصباني كنيد؟چرا؟»
«چون...همين جوري.»و خنديد.
«بفرماييد تو ...حالا كه ارامش مرا بر هم زديد دست كم يك فنجان چاي با هم بنوشيم تا اين ارامش را به من برگردانيد.»
خوب مي دانستم رنگ چهره ام مثل گچ سپيد شده است و چه بد بود كه اين پريدگي رنگ و حالت اشفتگي و اضطراب فاحش روحي و جسمي مرا مي ديد.
«نه...بايد برگردم.»
«مي ترسي؟»
«از چه بايد بترسم؟گفتم كه بايد برگردم...بدون اجازه در ساعتي غير عادي امده ام تا چترتان را پس بدهم.»
و اب دهانم را قورت دادم تا بغضي را كه نبود فرو ببرد.
با خونسردي دستش را به سوي در دراز كرد و با لبخند پر جذبه اي گفت:
«خوب پس چتر را بده.»
چتر را به طرفش گرفتم.به جاي اينكه ان را از دست من بگيرد سر چتر را توي مشت گرفت و با شدت تمام ان را كشيد و راه افتاد.من هم داشتم دنبال چتر و او مي رفتم و اين خوب نبود!معلوم نبود چه مرگم شده بود و چرا دسته چتر را رها نمي كردم.
او همچنان چتر و مرا دنبال خودش مي كشيد.پاي نرده ها كه رسيديم تمام قوايم را جمع كردم .اين بار من چتر را كشيدم واو مجبور شد توقفي ناخواسته داشته باشد.نفسم بند امده بود .با تعجب نگاهم كرد و گفت:
«چرا اينقدر رنگ و رويت پريده؟من كه باهات كاري ندارم.»
خدا مرگم بدهد كه اينقدر راحت گذاشتم يك جوان شهري سوسول و پرافاده به هيجان و ترس ناخوشايندي كه در درونم جوش مي زد پي ببرد.
نفس زنان گفتم:«من بايد بروم.»
چتر را از دستم كشيد و گره نازكي به ابروانش انداخت و با لحن پر كدورتي گفت:
«بسيار خوب برو...مجبورت نمي كنم كاري بر خلاف ميل و علاقه ات انجام دهي...تنها بودم و دوست داشتم ساعتي با هم باشيم...مثل دوتا دوست.»
«مثل دوتا دوست؟خواهش مي كنم روي من حساب دوستي باز نكنيد.»
«پس يعني مي گويي حسابي را كه باز كرده بودم ببندم؟»
معلوم نبود چرا مثل بزي كه پايش توي گل فرو رفته باشد من هم پاهايم چسبيده بود به زمين و قدرت اينكه خودم را از انجا...از ان باغ....و از تيررس نگاههاي خيره و شرربار ان جوانك تهراني فرار دهم در من نبود.
هنوز با نگاه نافذ و گيرايش در نگاه گريزان و هراسناك من در جستجوي جوابي مي گشت.با وجود كشمكش شديدي كه در درونم بر پا بود و عرق سردي كه بر بدنم نشسته بود سعي كردم خونسر باشم و توازن روحي و رواني ام را حفظ كنم.
همراه با نفسي عميق گفتم:«بله...اين حساب را ببنديد.»
يكي از شانه هايش را انداخت بالا و با حالت وارفته اي گفت:
«اشكالي ندارد...هرطور شما مايليد...فقط...شما هنوز اسمتان را به من نگفتيد و اسم مرا هم نپرسيديد.»
توي دلم گفتم همان لولو اسم برازنده اي براي اين جسم برازنده است.فكر نمي كنم هيچ اسم ديگري تا اين حد به او بيايد.
سكوت و بي تفاوتي مرا كه ديد دستش را اورد جلو و گفت:
«اسمم ارش است...ارش شاهپوريان...و شما؟»
نگاهم به دستي بود كه به طرفم دراز شده بود.يعني چه؟اين جوانك پيش خودش چه فكري مي كند؟كه به همين راحت دستش را مي فشارم و لبخند زنان مي گويم از اشنايي شما خوشبختم!
زِكي!من چرا ايستاده ام و مثل دختران سبكسر و هرزه زل زده ام به چشمان او.همه اينها به كنار،مگر چترش را پس نداده ام،پس چرا نمي رفتم و گورم را گم نمي كردم؟هر كس ديگري هم جاي او بود با اين رفتار ضد و نقيض من به شك مي افتاد.خيلي زود توانستم چهره جدي و عبوسي به خود بگيرم و بگويم:
«من با اسم شما كاري ندارم...شما هم با اسم من كاري نداشته باشيد...خداحافظ.»
خدا رو شكر كه اخر بنزين غيرت و حجب و حيا توي باك پاهايم ريخته شد و به دو سوت خودم رو به در باغ رساندم.صدايش را از پشت تنيدم.از زور خشم و عصبانيت و كينه هوايي شده بود و داد مي كشيد.
«در را پشت سرتان ببنديد خانم گلناز كلواني.»
من هم از شدت خشم و غذبي كه با شنيدن نام و فاميلم از زبان او دچارش شده بودم در را تق پشت سرم كوبيدم و نفس اسوده اي كشيدم.از اينكه چتر را پس داده بودم،از اينكه پيشنهاد دوستي اش را رد كرده بودم،از اينكه اسمم را به او نگفته بودم_البته مهم نبود كه او نام و فاميلم را مي دانست،مهم اين بود كه از زبان من نشنيده بود_و از اينكه هر دو با خشم و غضب و بدون خداحافظي دوستانه از هم جدا شده بوديم خرسند و راضي بودم.
دلم ارام بود و هيچ هيجان ناخوشايندي هم قلبم را به درد نمي اورد.حقش بود.پسره بي شعورِ بي نزاكت.اِ اِ اِ...ديدي...من و چتر را با هم كشيد و داشت با خودش مي برد توي خانه...كه قرص بيهوشي بريزد توي چاي و به خوردم بدهد و بعد...زبانت را گاز بگير دختر.برو خدا را شكر كن...مشكل گشا پخش كن كه زود عقلت برگشت سر جايش و نگذاشتي هيچ اتفاق بدي بيفتد.
هُي اقا چه خبرته...بوق...بوق...بوق...خوب خط عابر پياده است ...مرتيكه نفهم...
اگر از قبل نقشه كشيده بود چه؟ان وقت خاك بر سرت مي شد.بايد تيل(گِل)و كِلِين(خاكستر) مي ريختي روي سرت.جواب بابا رشيد را چه مي دادي...از همه مهم تر جواب يوسف را اخ...يادم رفت جواب نامه جديدي را كه ديروز به دستم رسيد برايش بنويسم و پست كنم.مرده شورش را ببرند...ان چتر مگر فكر و حواس براي من گذاشته بود.
امشب با خيال راحت روي تختم دراز مي كشم و نامه بلند بالايي برايش مي نويسم.بايد بگردم شعر عاشقانه هم پيدا كنم و نامه را با شعر اغاز كنم.مثلا با چنين بيتي شروع مي كنم:اي نامه كه مي روي به سويش/از جانب من ببوس رويش...بد نيست...فكر كنم خوشش بيايد.
در مدرسه را كه بستم از خلوت بودن حياط خيالم راحت شد.صداي بابا جون را كه شنيدم با كف دست زدم روي پيشاني ام و حالت مظلومانه اي به خودم گرفتم و گفتم:
«واي ببخشيد بابا جون،پاك يادم رفت...دفعه بعد قول مي دهم يك پاكت سيگار برايت بخرم.»
سري تكان داد و گفت:
«تو قول چند نخش را به من داده بودي،نخريدي،حالا وعده سر خرمن مي دهي....نخواستيم دختر جون...دوستات در به در دنبالت مي گشتند و سراغت را از من مي گرفتند،من هم گفتم توي حياط نديدمت...برو ببين چه كارت دارند.»
«باز هم شرمنده بابا جون،يك پاكت سيگار پيش من طلب داري...يادم مي ماند.»
«يك پاكت سيگار سبك.»
«بله...بله...يك پاكت سيگار سبك...يادم مي ماند...يادم مي ماند.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#37
Posted: 3 Dec 2013 20:24
«معلوم هست كجايي دختر...تمام خوابگاه را دنبالت گشتيم...زهره مي گفت شايد از خوابگاه فرار كردي.»
«فرار كردم؟شما هم چه فكر و خيالهاي احمقانه اي به سرتان مي زند!راستش يكهو به سرم زد بروم سِميشكا(تخمه) بخرم.»
«كه چطور بشود؟»
«كه با هم بخوريم..ببينم مگر امشب سريال سالهاي دور از خانه را ندارد؟»
«خوب پس رفتي سميشكا بخري...گوش كن مريم...موضوع دارد جالب مي شود.»
«اره ديدم بابا جون خواب است گفتم بيدارش نكنم گناه دارد...يواشكي مي روم و زودي هم برمي گردم...اما از بخت بد من يك مغازه هم باز نبود...كركره تمام مغازه ها پايين بود.من هم با دست خالي برگشتم.خوب چه كارم داشتيد؟»
«خيلي كار خطرناك و بدي كردي بدون اجازه رفتي بيرون.»
«خيلي خوب نمي خواهد تو زهره به من درس اخلاق بدهيد...نگفتيد چه كارم داشتيد؟»
از اينكه اين قدر راحت و سريع با يك دروغ كوچك و دور از ذهن كه هيچ براي طرحش به خودم زحمت نداده بودم خامشان كرده بودم خرسند شدم و در دل به حماقتشان خنديدم.
زهره گفت:
«تا يك ساعت ديگر براي هوا خوري بيرون مي رويم...راستش...»
مريم دنبال حرفش را گرفت و با لحن ارام و اهسته اي گفت:
«ما بلد نيستيم خوب خط چشم بكشيم...گفتيم شايد تو بلد باشي!»
با تعجب گفتم:
«من؟تو گور هر چه نه بدتر خنديدم اگر بلد باشم.»
زهره نگاهي به دور و برش انداخت و هيس كنان تشر زد.
«خيلي خوب تو هم،داد بزن و هوار بكش تا ملت بريزند روي سرمان...اين قدر جوكي بازي در نيار...يواش تر.»
«خوب بلد نيستم.»
«خوب نيستي كه نيستي...بلد مي شوي...اخرش كه چي؟يك روز كه بايد بلد بشوي.»
«من احتياج به اين رنگ و روغنها ندارم...خدا به اندازه كافي به من زيبايي داده كه به اين ات و اشغال ها احتياجي پيدا نكنم.»
مريم با لحن كراهت اميزي گفت:
«حالا كي بهت گوشت تعارف كرده گربه جان كه پيف پيف مي كني...ما اين چيزها سرمان نمي شود...تو...بايد بدون نقص اين كار را بكني،حاليت شد.»
نگاهي به ان دو چهره عصباني و خشن و مصمم انداختم كه مثل دو ديوار دو طرف صورتم كشيده شده بودند.نفسي شبيه به اهي بلند كشيدم و گفتم:
«خيلي خوب...مثل اينكه چاره اي جز اين ندارم.»
اتاق را با هر حيله و ترفندي بود خلوت كرديم و دست به كار شدم.با اينكه اولين بارم بود،اما از ان دو حرفه اي تر عمل كردم.وقتي با رضايت در اغوشم كشيدند و بغلم زدند خودم هم احساس رضايت كردم.
«واي دستت درد نكند گلناز...انگار كار يك ارايشگر ماهر است.مگر نه زهره!»
«درسته...حالا اگر ريمل بزنيم ببين چه مي شويم.»
«حالا شما اين رنگ و روغن ها را مي ماليد به صورتتان كه چطور شود؟از بابا ننه تان ترس نداريد كه اداي دخترهاي شهري را در مي اوريد؟»
مريم گوشه چشمي نازك كرد و گفت:
«تا چشمات درآد!بابا ننه كه بالاي سرمان نيستند كه از عتاب و خطابشان بترسيم.اوهَه ...انقدر از هم دوريم و فاصله داريم كه سر از كار همديگر در نمي اوريم...در ضمن اينقدر كار و گرفتاري و بدبختي ريخته روي سرشان كه ياد ما نيستند،حالا از همه اينها هم كه گذشته كار بدي هم كه مرتكب نمي شويم...اين بد است كه ادم وقتي مي خواهد برود بيرون اراسته باشد و تر وتميز؟»
«نه،بد نيست...ولي هر كسي بايد نگاه به پشت سر خودش بيندازد و مواظب جلو رفتنش هم باشد كه مبادا چاله چوله اي جلوي پايش سبز شود و او نبيند و ان وقت با سر بِتَپَد در ان.»
زهره با پوزخند تمسخر اميزي گفت:
«تو مواضب خودت باش ،ما هم مواظب خودمان...اين قدر نرو بالاي منبر و روضه خواني نكن...ما خودمان عقلمان به اين چيزها مي رسد...چه كار مي كني مريم...ماتيك پخش شده دور لبهايم را گرفته.»
نگاهي به او انداختم.لب هايش بر اثر ناشيگري در ماليدن رژ لب پت و پهن شده بود و از قيافه افتاده بود.مريم دختر دراز و باريكي بود كه بچه ها پشت سر نردبان لقبش داده بودند.صورت درازي داشت و چشمان سياه و ريزي.ساير تركيبات صورتش هم چنگي به دل نمي زد.
زهره دختر درشت اندامي بود كه از پشت نگاهش مي كردي شبيه زنهاي چهل سال به بالاي پشت كوهي بود،اما چهره نمكيني داشت.
اماده رفتن كه شدند رو به من گفتند:«تو نمي آيي؟»
نشستم لب تخت مريم و سر تكان دادم.«نه...مي خواهم براي يوسف نامه بنويسم.»
زهره گفت:
«خوب مي امدي هوايي تازه مي كردي و سر حال و قبراق مي نشستي يك نامه درست و حسابي مي نوشتي.حالا با اين اخلاق سگي و قيافه عبوس و گرفته چه مي خواهي براي ان بيچاره بنويس كه به درد فراقش ناترينگ(با انگشت شست پشت ناخن انگشت ديگري را گرفتن و رها كردن.در اصطلاح يعني ضربه زدن اني،تلنگر زدن.)نزني.»
سرم را گذاشتم روي بالش و با بي حالي و سستي گفتم:
«سر حالم،حالم خوب است.بهتر است برويد و نگران من نباشيد...در ضمن مواظب چاله چوله هايي كه گفتم باشيد.»
مريم چشمكي زد و گفت:
«لولو را ديديم سلامت را بهش برسانيم؟»
با خونسردي و بي تفاوتي گفتم:
«هر غلطي دوست داشتيد بكنيد...آرش را ديديد بگوييد گلناز مي خواهد سر به تنت نباشد.»
«آرش!؟»
«آرش!؟»
هر سه نگاهي بهت زده و ناباورانه به هم انداختيم.بند را آب داده بودم.خاك توي سرم كه اينقدر دهان لق و بي عرضه بودم.اب دهان را بلعيدم و گفتم:
«ارش؟من گفتم ارش يا لولو؟»
زهره گفت:«آرش ديگر چه خري است؟»
مريم گفت:«نكند اسم لولو آرش است،هان؟»
بعد هر دو نگاه معناداري به سوي هم انداختند و هم زمان پرسيدند:«تو از كجا فهميدي بدجنس؟»
خراب كرده بودم و حالا مي خواستم يك جوري ماست مالي اش بكنم.با صداي لرزان و متوحشي گفتم:
«از يكي از بچه ها شنيدم...حالا شما برويد...شايد اشتباه مي كنم...چرا ايستاديد و ابروانتان را كشيديد توي هم و مثل ماري كه بزي را ديد مي زند نگاهم مي كنيد؟يك ربع از ساعت هوا خوريتان گذشته و شما هنوز اينجا معطليد.دِ برويد ديرتان شد.»
در حالي كه با سوء ظن و بدگماني نگاهم مي كردند با اين گوشزد چسبيدند به بازوي هم و همديگر را كشان كشان تا در اتاق بردند و از انجا به سرعت برق و باد جيم شدند.من هم توانستم نفس راحتي بكشم و براي ساعتي از چِك پرسيهايشان خلاص شوم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#38
Posted: 5 Dec 2013 20:22
فصل بيستم
بچه هاي شبانه روزي توي سالن غذاخوري پشت ميز با كتابهايي كه پيش رويشان باز بود با دلهره و ترس و اضطراب شام مي خوردند و با هم در مورد درس و امتحان حرف مي زدند.گاهي هم موضوع بحث را به جنگ و جبهه مي كشيدند.ما هم شام مي خورديم كه هيچ چيزي جز املت نبود.زهره هيچ از صحبت كردن در مورد جنگ خوشش نمي امد و مدام وسط حرفهايي كه زده مي شد مي پريد و مدام كانال عوض مي كرد.وقتي هم بهش اعتراض مي كردي مي گفت:
«تقصير من نيست،نمي دانم چرا از اين مقوله بيزارم.مي ترسم و مو بر تنم سيخ مي شود وقتي اسم جنگ و توپ و تانك و خمپاره مي ايد.»
مريم بر عكس خوب خودش را وارد بحث مي كرد و به تفسير آن مي پرداخت.
«اگر جنگ همينطور پيش برود ما بدون شك شكست خواهيم خورد...و طولي نمي كشد كه دشمن روي سر شمالي ها هم بمب و موشك بريزد...چون پشتوانه بزرگي دارند و تمام قدرتهاي بزرگ دنيا هم پشت سرشان است.تا خرخره با تجهيزات جنگي مسلحند.ما چه داريم جز سربازان دلير و غيوري كه از جانشان گذشته اند و فقط با سلاح ايمان در جبهه مي جنگند و به شهادت مي رسند...تازه مصائب و مسائل خود جنگ به كنار...اگر بخواهيم به حواشي جنگ بپردازيم مي بينيم ما بيشتر كلاهمان پس معركه است،چرا كه همان قدرتهايي كه دشمن را از نظر تجهيزات جنگي تغذيه مي كنند دروازه تجارت جهاني را به روي ايران بسته اند.به زودي قحطي مي ايد و فقر و گرسنگي ايمانمان را به باد مي دهد.و ديگر جوانانمان قوايي نخواهند داشت كه تفنگ در دست گيرند و اين طور با شهامت بروند به جنگ دشمن....تازه از همه اينها گذشته...»
«ول كن تو را به خدا مريم....ته دل آدم را خالي مي كني....آدم هيچي از جنگ نداند بهتر است.»
سر تكان داد و با تاسف گفت:
«اگر بدانيد جنوب و جنوب غربي كشور چه خبر است،ان وقت اينقدر راحت و خونسرد اين حرف را نمي زدي...دلت نمي امد لب به غذا بزني.»
زهره اخرين لقمه نان و املتش را در حالي كه به زحمت قورت مي داد گفت:
«شام امشب هم كه زهرمان شد...بابا جان هيچ موضوع ديگري به ذهنتان نمي رسد كه توش جنگ و خونريزي نباشد!»
سرم را كج كردم و مثل كسي كه مي خواهد خودش را دلداري بدهد گفتم:
«يوسف مرتب براي من نامه مي نويسد.اين طور كه او در اخرين نامه اش نوشته بود جنگ آنطورها هم كه مريم مي گفت نااميد كننده پيش نمي رود،بر عكس اراده و نيروي ايمان جوانهاي رزمنده به قدري قوي است كه دشمن هر چه تا دندان مسلح باشد باز هم حريف غيرت و مردانگي رزمندگان ايراني نمي شود و خيلي زود مجبور است عقب نشيني كند.»
مريم تكيه زد به صندلي و گفت:
«خدا كند همينطور باشد...يوسف ديگر چه نوشته؟نگفته كي مرخصي مي گيرد و به ديدنت مي ايد؟»
دستم خورد به ليوان روي ميز و نزديك بود قل بخورد و بيفتد كه زهره به ان چسبيد و با تشر گفت:
«حواست كجاست؟رَپ وريپت(دست و پا خودت را گم كردن) را گم كردي...حالا خوب است فقط حرفش شده،اگر خودش مي امد و مي ديديش لابد تمام اين ميز را خالي مي كردي روي سرمان.»
مريم شيطنت اميز گفت:
«خوب خانم دستپاچه،انگشتر نامزدي ات كو؟قايمش كردي يا حواست نبود و جايي گم شده؟»
نمي دانم چرا يكهو قلبم گرفت و دچار سردرد عجيبي شدم.با لحن گرفته و آرامي گفتم:
«خانم لاشك به من تذكر داد كه انگشتر دست نكنم...خوب بچه ها من به خوابگاه برمي گردم،حالم زياد خوب نيست.»
زهره سوت زنان گفت:
«حالت خوب نيست يا مي خواهي تا ما اينجاييم با خودت خلوت كني و هزار جوز نقشه بكشي كه وقتي نامزد عزيزت به ديدنت امد چطور خودت را برايش لوس كني!»
بي حوصله از جا برخاستم و گفتم:
«مي روم بخوابم خانم خوشمزه...حالا درس و امتحانم از همه چيز مهم تر است.در ضمن اقاي اسحاقي به تو تذكر داده كه اگر نمره كلاسي ات را جبران نكني بهت ارفاق نمي كند...فقط جهت ياداوري عرض كردم...خوب خانم ها...با اجازه...شب به خير.»
صداي پر غضب زهره را شنيدم كه با عصبانيت لحن مرا تقليد مي كرد.
«فقط جهت ياداوري شما عرض مي كنم.بور نارِ سَقَر(برو توي اتش جهنم)...شِ پِشِ هارِش كه ديم نخاري(جلوي پايت را نگاه كن سكندري نخوري.).»
بعد از امتحانات ثلث اول كه از نظر خودم رضايت بخش بود به تمام بچه ها يك هفته مرخصي دادند كه سري به خانواده هاشان بزنند.همه از اينكه بعد از ماهها دوري از خانه و اعضاي خانواده به ديدارشان مي رفتند خوشحال بودند وسر از پا نمي شناختند،اما من بدون هيچ احساس شعفي با اين موضوع برخورد كردم.
مسيري كه بايد از ان عبور مي كردم تا به خانه برسم در اين وقت از سال برفي بود و براي دختري مثل من امكان آمد و شد نبود.يك ماهي بود كه بابا رشيد به ديدنم نيامده بود و فقط نامه اي توسط يكي از اشنايان برايم فرستاده بود كه در ان ذكر كرده بود زمستان زودتر از هر سال كوهستان را در بر گرفته و چشم انتظار امدن انان نباشم.برفها كه اب شدند و جاده ها براي عبور و مرور راحت،به ديدنم مي ايند.
وقتي بچه ها ساكشان را مي بستند من گوشه اي روي تخت كز كردم و با حالت گرفته اي نگاهشان مي كردم و در دل به حالشان غبطه مي خوردم.راستي كه دلم لك زده بود براي كوهستان و از ته قلبم ارزو داشتم من هم مي توانستم به خانه برگردم و چند روزي را بعد از هياهوي درس و قيل و قال بچه هاي شبانه روزي در سكوت دلنشين كوهستان ارام و بي دغدغه سپري كنم.حال از اينكه مجبور بودم گوشه اي بنشينم و با تحسر دوستانم را براي رفتن بدرقه كنم اندوهگين بودم.دلم مي خواست هر چه زودتر خوابگاه خلوت مي شد تا من مي توانستم يك دل سير گريه كنم
زهره كه صورت چاق و گوشت الودش از شدت خوشحالي برق مي زد و چشمانش سياهش غرق در نور بود زيب ساكش را بست و گفت:
«من كه خلاص شدم...همه لباسهايم را برداشتم كه ببرم خانه بشورمشان...اخه لباس شستن اينجا به دل ادم نمي چسبد.»
مريم يكي از ابروانش را انداخت بالا و با لحني تو ذوق زننده گفت:
«چه حرفها! خوب حال و حوصله داري،همش يك هفته فرصت داري در كنار خانواده ات باشي،ان وقت براي خودت نرفته كار مي تراشي؟من كه هيچ چيز اضافه اي با خود نمي برم...فقط ساكم را مي برم كه موقع برگشتم مجبور نباشم سوغاتيهاي مادر و خواهر و برادرهايم را بريزم توي يك ساك ديگر.»
بعد هر دو ساكت شدند و نگاه سنگين و پر ترحي به سوي من انداختند.از حالت نگاهشان بيزار بودم.مثل اين بود كه داشتند به حال دخترك يتيمي دل مي سوزاندند و توي دلشان مي گفتند:
بيچاره طفل معصوم.چقدر غصه مي خورد و قتي مي بيند ما مي رويم و او نمي تواند برود و مجبور است همان جا بماند.
زهره كنارم نشست و يك دستش را انداخت پشت گردنم و با دست ديگرش با بال روسري ام در حال بازي بود.نفس هاي تند و داغش كه به صورتم مي خورد احساس نامطبوعي به من دست مي داد.
«تو را به خدا غمبرك نزن دلمان مي گيرد...بلند شو وسايلت را جمع كن تا تو را با خودم ببرم...روستاي ما پشت چندتا كوه ريزه ميزه است و زمستانهاي سختي هم ندارد...مطمئنم به تو خوش مي گذرد.»
«نه زهره...نمي توانم...همين جا مي مانم و منتظر مي شوم تا شما برگرديد.»
مريم هم نشست ان طرف،و در حالي كه نفسي شبيه به اه مي كشيد گفت:
«كاش مي شد با يكي از ما بيايي...اينجا تنهايي حوصله ات سر مي رود.هر چقدر هم در بيرون رفتن از خوابگاه ازاد باشي باز هم دلت مي گيرد.اين شهر ديگر جذبه اي براي تو ندارد كه بخواهي تنهايي يك هفته را با گشت و گذار در ان پشت سر بگذاري...اگر با من بيايي باغ بزرگ كيويمان را نشانت مي دهم...تو را به خدا بلند شو وسايلت را جمع كن برويم...همه بچه ها رفتند.فقط من و زهره مانده ايم كه تا يكي دو ساعت ديگر ما هم راهي مي شويم...مطمئنم پدرم همين نزديكي هاست و تا چند دقيقه ديگر مي رسد.»
سرم را با تاثر تكان دادم و هيچ نگفتم.چه بايد مي گفتم وقتي دلم با انها مي رفت و جسمم مجبوربود همان جا بماند.نمي خواستم حال كه راهي شده اند با خاطرهناخوش از من جدا شوند و مدام دلشان پر بكشد به سوي من كه تنهايي چه كار مي كنم.مجبور بودم ظاهري بي تفاوت براي خودم دست و پا كنم و نشان بدهم كه از رفتنشان ناراحت نيستم و غصه نمي خورم.
«شما برويد و هيچ هم نگران من نباشيد.يك هفته تا چشم بر هم بزنم تمام شده و شما برگشتيد...در ضمن مي خواهم چند درس خودم را جلو بيندازم...اخه امتحان شاگرد اولي هاي استان يك ماه ديگر شروع مي شود.من بايد خودم را براي شركت ان امتحان اماده كنم.»
زهره زد پس گردنم و با لحن شوخي گفت:
«حالا كي گفت تو شاگرد اول مي شوي كه اينقدر به خودت وعده و وعيد مي دهي؟»
مي دانستم شاگرد اول نمي شوم و اين حرفها را فقط به خاطر عوض كردن جو پر ترحم و ناراحت موجود زده بودم،با اين همه با لحني مطمئن گفتم:
«معلوم است كه شاگرد اول مي شوم،چون تمام امتحاناتم را خوب دادم.يك هفته كه اينجا خلوت و خالي اسن بهترين فرصت است كه من درس بخوانم و خودم را اماده كنم.»
مريم در حالي كه از جا بلند مي شد گفت:
«به هر حال اگر فكر مي كني خيلي بهت سخت مي گذرد يكي از ما حاضر است پيشت بماند.»
زهره يكي از انگشتانش را اورد جلو و به اين سو و ان سو تكانش داد و گفت:
«آ...آ...روي من از اين حسابها باز نكنيد...چون من كلي براي رفتن نقشه كشيده ام.مي خواهم توي عروسي دختر عمويم برقصم...راستش را بخواهي اين چند ماه بدجوري قر توي كمرم جمع شده و اذيتم مي كند.»
مريم با تمسخر گفت:
«ها...پس تو مي روي كه قر و فرت را تخليه كني و برگردي...خاك توي سرت.من فكر مي كردم براي چه كار مهمي برنامه ريزي كردي.»
زهره چشم غره اي رفت و گفت:
«حالا خير سرت تو براي چه كار مهمي مي روي؟»
مريم در حالي كه قري به گردنش مي داد و مدام پشت چشم نازك مي كرد،با ملاحت گفت:
«من مي روم كه اگر با پسر عمه مادرم به توافق رسيدم يك جشن نامزدي ترتيب بدهيم...اخر مي داني پسر عمه مادرم توي دانشگاه تهران درس مي خواند،خيلي هم چشمش دنبال من است...او بود كه پدر و مادرم را تشويق كرد توي دبيرستان شبانه روزي به درسم ادامه دهم...خدا مي داند چقدر مرا مي خواهد.»
«زرشك،دختر قحطي بود كه چشمش دنبال توست.توي تهران ان همه دختر خوش بر و رو ريخته و ان وقت پسر عمه ابله مادرت تو را مي خواهد.»
«بو رِ د بِن(برو زير گِل)،تو چه مي داني.تو اين حرفها سرت نمي شود.فقط به فكر شكمت هستي و نمي داني عشق و عاشقي يعني چه...همين پسر عمه عزيز مادرم يك موقع به خاطر من دو روز تمام خودش را توي دل كوه و جنگل گم و گور كرده بود...ان وقتها هنوز دانشگاه نمي رفت.بدجوري مرا مي خواست و پدرم به خاطر اينكه با مادرم لج كرده بود مرا به او نمي داد.او هم از غصه زد به كوه و كمر.خلاصه تمام اهالي ابادي چراغ به دست گرفتند و همه جا را دنبالش گشتند.وقتي پيدايش كردند بيهوش روي زمين افتاده بود.بعد از ان ماجرا بود كه همه فهميدند او دلش پيش من است و بيش از انچه تصورش را كنند عاشق شده است.البته من خودم را زياد درگير اين جريان نكرده بودم...چون مثل تو از عشق و عاشقي هيچي سرم نمي شد،اما تعطيلات تابستان كه از تهران امده بود ديدمش و بدجوري مهرش افتاد به دلم.اخر قيافه جذاب و مردانه اي پيدا كرده بود.مي ديدم همه دختران فاميل دلشان براي او ضعف مي رود.اين بود كه به صرافت افتادم خودم را بيندازم توي تورش.مطمئنم هنوز هم جز من كسي را نمي خواهد.»
من به فكر فرو رفتم.زهره با بي تربيتي آروغي زد و گفت:
«اين هم به افتخار عشق و عاشقي تو و ان ريكاي(پسر) خل و چل....جان تو اگر يك كلمه ديگر راجع به عشق و عاشقي حرف بزني اسهال مي گيرم.»
مريم از دست اين رفتار و حرفهاي بي ادبانه زهره داشت از كوره در مي رفت.پرخاشگرانه و با حن بي ادبي گفت:
«لابد زياد كاه و جو ريختي تو خيكت كه نزديك است همه را بالا بياوري...مرا باش كه اين حرفها را پيش تو زدم...يادم رفته بود شما خانوادگي گاو چران هستيد و اين چيزها سرتان نمي شود...يعني به درك و شعورتان نمي رسد...تقصير خودتان هم نيست.توي تمام فاميل و اقوامتان كه بگردي يك ادم درست و حسابي پيدا نمي شود،همه شان از بس دنبال قاطر و اسب و گاو و گوسفند دويده اند خودشان شدند يك پا چارپا.»
حرفهاي تحريك اميز مريم مثل ابي كه توي روغن داغ ريخته باشند زهره را به جلز و ولز انداخت و باعث شد از جا برخيزد و نعره كشان به سوي مريم حمله ببرد و گيسهايش را بكشد.
«جد و اباد خودت چارپا هستند.»
مريم در حالي كه به زور توانست حالت تدافعي به خودش بگيرد و چنگ بندازد توي موهاي زهره با صداي بلند و خشمناكي گفت:
«اين هيكل نحس و گاوميشت را از روي من بلند كن...حرف حق تلخ است كه اينقدر هوايي شدي،نه؟»
زهره هيكل چند كيلويي اش را روي بدن لاغر مريم بالا و پايين مي كرد و از تن و بدنش نيشگون مي گرفت و هم چنان به هم فحش و ناسزا مي دادند.من انگار تازه به خود امده باشم و ان صحنه وحشتناك در يك ان پيش چشمم نقش گرفته باشد با فرياد و لحني ملامت اميز هر دو نفرشان را به سكوت واداشتم.
«بس كنيد ديگر...خجالت بكشيد...دو تا دختر گنده مثل گاو براي هم شاخ و شانه مي كشيد.اين قدر خوب بلديد فحش و دشنام نشخوار كنيد و تف كنيد روي سر و روي همديگر...هرچه زودتر وسايلتان را جمع كنيد و گورتان را گم كنيد...حال مرا از هرچه دوست است به هم زديد.»
در ان لحظه زهره سنگيني هيكل فندقي اش را از روي اندام له شده مريم كشيد پايين.مريم سرفه كنان نيم خيز شد.موهايش به طرز وحشتناكي سيخ شده بودند.زهره هم هنوز مثل خرس زخمي خس خس مي كرد و نفس هايش به شكل خرخر خفيف و بريده از سينه مي زد بيرون.هنوز از دست هر دو نفرشان عصباني بودم و به طرز عجيبي دلم مي خواست با لحن تند و گزنده اي حال هر دو نفرشان را جا بياورم.ان دو هم با سكوت خويش فرصت اين جولان را به من دادند.من مثل معلمي كه از دست دانش اموزش تا سرحد جنون به خشم امده باشد دستهايم را در هوا مي چرخاندم و توبيخشان مي كردم.
راستي شرم اور است كه دو دوست مثل دو سگ به هم دندان قروچه بروند و براي هم دندان تيز كنند...شما خبر مرگتان عازم رفتنيد...بايد از اينكه يك هفته از هم بي خبر مي مانيد ناراحت باشيد،نه اينكه پاچه همديگر را بگيريد...و فحشهاي ابدار و تر و تازه را مثل نقل و نبات پخش كنيد...شما مي خواستيد با من احساس همدردي كنيد...يكهو چتان شد كه پريديد به هم؟هان؟هر چه زودتر گورتان را گم كنيد...دوستهايي مثل شما در كنار ادم نباشند بهتر است.»و بعد در حالي كه نفس نفس مي زدم روي تخت نشستم و سرم را روي زانوانم گذاشتم.
ساعتي بعد مريم و زهره هر يك با پدر و برادر خويش با نگاهي سرد و مغموم و لبهايي به هم دوخته بدون خداحافظي رفتند.من كه در ان سكوت خفقان اور يك ان خودم را تنها و غريب حس كردم با صداي بلند به گريه افتادم و هق هقم را بي امان ميان ضجه ها و لابه هايم شكستم و تا شب هرچه غم و اندوه بود از خانه دلم تكاندم.بعد به ارامش خيالي رسيدم و در سكوت به صداي تختها و دو و ديوار گوش دادم تا خوابم برد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#39
Posted: 5 Dec 2013 20:27
فصل بيست ويكم
دو روز پس از رفتن بچه ها در حالي كه حوصله ام به شدت از تنهايي سر رفته بود و دچار كسالت و افسردگي محسوسي شده بودم تصميم گرفتم از خوابگاه بزنم بيرون.غير از بابا جون و زن و شوهري كه در سالن غذاخوري كار مي كردند كسي در شبانه روزي نمانده بود.دو روز سخت و طاقت فرسا را پشت سر گذاشته بودم و هر لحظه و هر ساعتش به سنگيني كوه بر من گذشته بود.تمام تن و بدنم تحت تاثير كسالت روحي ام قرار گرفته بود و كوفته و كوبيده نشان مي داد،مثل كسي كه از يك بلندي قل خورده باشد.
به بابا جون كه از زير افتاب گوشه ديوار تن و بدن پير و مچاله اش را به دستان پر نور و گرماي پر مهر خورشيد سپرده بود و چرت مي زد گفتم:
«بابا جون...من مي روم بيرون...شما چيزي نمي خواهيد؟»
انگار يكهو به خودش امد سرش را به ديوار چسبانده بود انگار كه از خواب عميق و شيريني بيدارش كرده باشم.هاج و واج نگاهم كرد.
«ها...چه...چه گفتي؟»
مجبور شدم باز حرفم را تكرار كنم.معلوم بود هنوز توي باغ نيامد،چرا كه با حواس پرتي گفت:
«الان كه موقع بيرون رفتن نيست.»
با خنده گفتم:
«ساعت خواب بابا جون،يادتان رفته من الان مرخصي ام و ازادم هر ساعتي دوست دارم از خوابگاه بروم بيرون.»
انگار تازه به خودش امد.
«ها...راست مي گويي...توي مرخصي هستي...ببينم چرا مثل بچه هاي ديگر نرفتي به بابا و ننه ات سري بزني؟»
حوصله نداشتم بايستم و داستان اينكه چرا نمي توانم و چرا نمي شود را با اب و تاب،انطور كه بابا جون دوست داشت و لذت مي برد،تعريف كنم.
خلاصه گفتم:«راهم دور است و مسير خيلي بدي دارد...به خطرات زمستاني اش نمي ارزيد بروم...حالا نگفتيد شما چيزي از بيرون نمي خواهيد برايتان بگيرم.»
لبهايش را براي لحظه اي جمع كرد.مثل كسي كه چيز ترش و اب داري توي دهانش داشت گفت:
«يادت نرفته كه يك پاكت سيگار به من بدهكاري؟»
از اين زيركي و فرصت طلبي اش به وجد امدم و با خنده گفتم:
«خيلي كلكي بابا جون»
و در حالي كه به سمت در مي رفتم داد زدم:
«باشد...يك پاكت سيگار برايت مي خرم...البته اگر باز هم يادم نرفت»
از حياط دبيرستان كه امدم بيرون يك نفس بلند كشيدم،مثل كسي كه از زندان ازاد شده باشد و دوست دارد هواي بيرون را با لذت به ريه هايش فرو كند.ساعت وسط ميدان نه صبح را نشان مي داد.نمي دانستم كجا بروم.ياد حرفهاي مريم افتادم كه مي گفت:اين شهر ديگر هيچ جذبه اي ندارد.راست مي گفت همه كوچه ها و خيابانهايش را چشم بسته مي رفتم و مي امدم.
آخ....گفتم مريم ياد برخورد بدي افتادم كه روز اخر بين ما اتفاق افتاد...نبايد انقدر تند مي رفتم و با حرفهاي گزنده ام انان را از دست خودم مي رنجاندم.نبايد مي گذاشتم با ناراحتي و دلخوري از من جدا شوند.چقدر از دست خودم دلگير و عصباني بودم اخر به چه حقي به خودم اجازه دادم به ان دو نفر پرخاش كنم و اداي يك ادم بزرگ را برايشان دربياورم.حالا در مورد من چه فكري مي كنند؟مطمئنم كه ياد من نيستند.دوست بد اخلاق و تند مزاجي مثل من به چه دردشان مي خورد.هر چند مقصر اصلي خودشان بودند.
كاش از خوابگاه بيرون نمي امدم.توي خيابان چه كار مي كنم؟كاش كار بهتر و مهم تري بود كه سرم را به ان گرم مي كردم!معلمها براي راحتي خودشان يك هفته را تعطيل مي كنند.به جاي اينكه بچه ها را به درس بكشانند بدتر فراريشان مي دهند.
اَه...اَه...خانم لاشك خودش مي خواست مسافرت برود،خانم دوستچي مدير دبيرستان هم همين طور،والا اين مديرها و معلم ها و ناظمها اينقدرها هم هم دلشان به حال محصلها يشان نمي سوخت.
اَه ... چقدر اين خيا بانها خلو تند. انگار همه جا را خاك مرده پاشيده اند ... بس كه خودم دل مرده و اندوهگينم اين طور خيال مي كنم؟ از بيرون آ كه مدنم پشيمان شدم .در حالي كه عقربهاي ساعت وسط ميدان به زور خودش را به نه و سي دقيقه مي رساند حيران مانده بودم كه كجا بايد مي رفتم.
از برابر دكه روز نامه فروشي كه گذشتم يادم افتاد براي بابا جون بايد يك پا كت سيگار بگيرم. با خودم گفتم روزنامه اي هم مي خرم و ساعتي را با خواندن آن سر گرم مي شوم. سيگار گران بودو وقتي توي جيبهايم دنبال پول مي گشتم تا قيمت آن را تمام و كمال پرداخت نمايم صداي از پشت گفت:" من حساب مي كنم آقا."
هنوز برنگشته بودم عقب كه صاحب ان صداي گرم و جذاب و اشنا را شناسايي كنم كه شانه به شانه من قرار گرفت.من هاج و واج و متحير نگاهش كردم.او پول سيگار را پرداخت كرد و چند روزنامه هم خريد و بي انكه منتظر واكنشي از من باشد گوشه چادرم را چسبيد و مرا دنبال خودش كشيد.مثل كودكي مرا دنبال خودش مي برد.از لابه لاي اتومبيل ها گذشتيم.خود را پشت در خانه او كه ديدم تازه يادم امد بپرسم چرا مرا دنبال خودش تا اينجا كشانده است.كه البته بايد به خودم به خاطر اين تيز هوشي و ياداوري به هنگام تبريك مي گفتم!پالتوي كرم به تنش بود و كلاه به سر نداشت.در حالي كه كليد به در مي انداخت بي انكه نگاهم كند گفت:
«خوب نيست توي خيابان ما را با هم ببينند،ممكن است دچار دردسر شويم.»
«كي ما را با هم ببيند؟ما كه با هم كاري...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه چادرم را مشت كرد توي دستش و باز مرا دنبال خودش كشيد.در را كه پشت سرمان بست نفس اسوده اي كشيد و گفت:
«اين شهر خيلي كوچك است و بگير و ببند هم زياد است...تا دختر و پسر جواني مشكوك به نظر بيايند كميته مي ريزد روي سرشان و دِ برو كه شلاق نوش جان كنند.»
چيزي از حرفهايش نمي فهميدم.انگار داشت به زبان ديگري حرف مي زد كه من حاليم نمي شد.تازه در ان لحظه بود كه نگاهمان با هم تلاقي كرد.به رويم لبخندي زد و گفت:
«حالا سلام...چه عجب از خوابگاه امدي بيرون...پيش خودم گفتم لابد از بس نيامدي بيرون ان تو پوسيدي....حيف كه نمي توانستم بيايم و سراغي از تو بگيرم.»
از اينكه اين قدر راحت مرا تو خطاب مي كرد و به سادگي و صراحت بيان با من حرف مي زد متعجب شدم ولي بعد به خشم امدم.
«نمي فهمم چرا مرا اورديد اينجا؟چرا مثل هويج يكهو مرا از جا كنديد و با خودتان كشانديد توي باغ؟»
نمي دانم چرا خنده اش گرفت.وقتي مي خنديد روي گونه چپش چال كوچكي مي افتاد.احساس مي كردم در اين حالت نمكي تر مي شود.ميان خنده هايش گفت:«چرا هويج؟»
خودم هم از اين تشبيه بي مورد خجالت كشيدم.
«نمي دانم...چيز ديگري به خاطرم نرسيد...حالا چه فرق مي كند،شما جواب مرا بدهيد.»
هنوز ته مانده اي از ان خنده از ته دل روي چهره اش مانده بود.احساس مي كردم نگاه روشنش مثل اسمان شبهاي تابستاني كوهستان ستاره باران است و با درخشش عجيبي روي سبزي نگاه من غلت مي خورد.
«ببين خانم هويج....او ببخشيد...خانم گلناز خانوم،من مي خواستم با شما حرف بزنم،ديدم خيابان هاي اين شهر مكان مناسبي نيست...تا ما را با هم ببينند_مردم شهر را مي گويم_سگرمه هايشان را مي كشند در هم و فكرهاي ناجور به سرشان مي زند...يكهو مي بيني بي انكه عمل زشتي مرتكب شده باشي بايد بازخواست شوي.حالا بگو ببينم حاضري با هم يك چاي بنوشيم؟»
بتندي نگاهش كردم و گفتم:«نه من بايد بروم»
و به طرف در دويدم.او هم دويد و تنه اش را به در چسباند و با لحن خواهشمندي گفت:
«خواهش مي كنم نرو...به من اعتماد كن...قسم مي خورم كوچكترين ازاري بهت نرسانم.»
سعي مي كردم نگاهم به نگاه پر تمنايش نيفتد كه مبادا دلم به حالش بسوزد و بر خلاف ميل قبلي ام تسليم خواسته او گردم.
«نه...گفتم كه نمي شود،من به شما اعتماد ندارم.»
«چرا؟من اگر قصد و نيت بدي داشته باشم مي توانم به زور تو را به خانه ام ببرم.»
وقتي با چشمان از كاسه در امده نگاهش كردم با خونسردي گفت:
«فكر كردي نمي توانم؟»
شايد از برافروختگي چشمانم پيدا بود كه تا چه حد منقلب و پريشانم و در درونم چه غوغايي بر پاست.با نفس هايي شمرده و لحني مضطرب گفتم:
«خيلي خوب...پس به زور مرا ببريد.چون محال است با ميل و اختيار خودم پا به خانه تان بگذارم.»
«نه دوست دارم با پاي خودت بيايي.عادت ندارم كسي را مجبور به انجام كاري بكنم كه دوست ندارد.»
«كار عاقلانه اي مي كنيد...چون اگر به زور متوسل شويد جيغ مي زنم و عالم و ادم را روي سرتان مي ريزم.»
چند لحظه به هم خيره شديم.او نگاهش ارام و بي تفاوت و خاموش بود و من نگاهم عتاب الود و ملامت اميز.لحظه اي احساس كردم بهترين زمان براي گريختن از اين دام است.دست بردم زبانه در را بكشم و ان را باز كنم كه با لحن نرم و محزوني گفت:«مي روي؟»
نمي خواستم نگاهش كنم.بايد مي رفتم.اين بهترين و عاقلانه ترين كار ممكن بود.اما نمي دانم چرا ترديد كردم.لعنت به من كه با شهامت نتوانستم در انجا را بگشايم و از انجا بگريزم.او درست زماني پي به درماندگي و ترديد و دودلي من برد كه ديگر كار از كار گذشته بود.دوباره چون كودكي كه به شوق نشان دادن اسباب بازي مورد علاقه اش به چادر مادر چسبيده بود مرا يك بار ديگر دنبال خودش كشان كشان برد.تا به خودم بيايم ديدم در خانه او هستم.دختري تنها در خانه پسري ناشناس و غريبه.بهتر از اين نمي شد!عاقبت كار خودش را كرد.عاقبت در اين جنگ و كشمكش برنده شد.من هنوز با ته مانده ناشي از هيجان باخت،نگاه مرعوب و كنجكاوم را به در و ديوار ان ويلاي قديمي دوخته بودم و صداي تند تپيدن قلبم را مي شنيدم كه انگار بر طبل مي كوبيدند.
مرا نشاند روي يكي از مبلهاي راحتي .ويلا دو طبقه بود و بر خلاف نماي قديمي بيروني،اندروني پر جذبه و قشنگي داشت.با مبلمان زيبا و چشمگيرش و لوازم لوكس و مدن كهنگي بيروني اش به چشم نمي یاد.صدايش از توي اشپزخانه مي امد كه انگار از كوره گرم و اتشيني مي زد بيرون.
«چاي مي خواهي يا قهوه؟»
من تازه از خود پرسيدم:اينجا كجاست؟من چرا اينجا هستم؟چرا اجازه داده ام با جواني غريبه توي خانه اي كه متعلق به من نيست تنها بمانم و با اين افكار بيمار گونه خودم را بيازارم.
باز هم صداي سوزنده اش امد:«نگفتي قهوه يا چاي؟»
از جا برخاستم و با گامهايي متزلزل و نگاهي مشكوك و متوحش به سمت اشپزخانه رفتم.چشمش كه به من افتاد خنده اي كرد و گفت:
«چه خوب كه خودت امدي چون نزديك بود باز حنجره ام را بتركانم...خوب حالا بگو چاي يا...»
با لحن خشك و برنده اي گفتم:
«هيچ كدام،من بايد از اينجا بروم.»
كتري اب را روي گاز گذاشت و چند قاشق قهوه در قهوه جوش ريخت و رو به من گفت:
«تو به ميل خودت امدي وبه ميل خودت هم مي تواني بروي.»
حق با او بود.بي جهت داشتم انكار مي كردم،ولي گفتم:
«من به ميل خودم نيامدم....شما مرا كشيديد...»
لبخندي زد.متوجه نشدم پشت اين لبخند مرا مورد تمسخر قرار دا يا مفهوم ديگري پنهان بود.
«شايد تو را با خود كشيدم،ولي خودت هم راغب بودي....نگو نبودي،چرا كه من نداي قلبت را شنيدم و اشتياق به همراي را در نگاهت ديدم،پس به ياري ات شتافتم و تو را از ترديد نجات دادم...ببينم تو از اين كار من ناراحتي؟»
گوشه چشمي نگاهم مي كرد.من با گونه هاي سرخ و اتشين سرم را انداختم پايين.حقم بود كه اينقدر زود و راحت دستم پيش يك جوانك غريبه رو شود و او هر طور كه دلش بخواهد مرا دست بيندازد و به تلاش بيهوده و احمقانه من براي رهايي از رسوايي توي دلش نيشخند بزند.
«خوب تا كتري قل بزند و قهوه هم بجوشد هر كجا مايل باشي مي نشينم.»
من پشت ميز وسط اشپزخانه نشستم.نشستن كه نه،رها شدم.انگار خسته بودم و از زور كوفتگي و بي حالي نمي توانستم وزن بدنم را به پاهايم تحميل كنم.او هم روبروي من نشست.برقراري سكوت به التهابي كه بين من و او ايجاد شده بود و قلب و روحمان را به تسخير خودش درمي اورد دامن مي زد و لحظه به لحظه اين گرگرفتگي و هيجان تند و سركش در درونمان فزوني مي يافت.هر چه بيشتر اين سكوت ادامه پيدا مي كرد رهايي جستن از التهاب و اضطراب درونيمان سخت تر و غير ممكن تر به نظر مي رسيد.خدا را شكر كه ان سكوت كشنده و شكنجه اور شكست.گفت:
«احساس می كنم با خودت درگيري.خواهش مي كنم راحت باش.مطمئن باش كه هيچ گزندي از ناحيه من به تو نمي رسد.»
زير چشمي نگاهش كردم.انگار مي خواستم مصداق گفته هايش را در نگاه روشن و شفاف او پيدا كنم.به رويم لبخند زد.لبخندي دلنشين و پر مهر كه پيام اور دوستي پاك و صداقانه اي بود و مرا در تب و تاب مي انداخت.
نتوانستم مثل او راحت و خونسرد و بي خيال تكيه بزنم به صندلي و گمان كنم كه هيچ اتفاق غير عادي اي نيفتاده است!شايد اتفاق بدي حادث نشده بود،اما تنهايي من و او در خانه اي خلوت و دنج دست كمي از حادثه تلخ و ناگوار نداشت.چطور مي توانستم مثل او خونسرد و بي تفاوت باشم و ارام و قرار بگيرم.
«ببين گلناز،يك نفس راحت بكش و خيال كن با يكي از دوستان خودت هستي...مثلا فكر كن من ان دوست دراز و لاغر اندام تو هستم...يا ان يكي دوستت...اسمش چي بود؟همان كه هيكلش شبيه بشكه است؟»
شايد اگر زمان ديگري بود از اين تشبيه او به خنده مي افتادم،اما در ان لحظه كه پنجه هاي ترس و دلهره و هراس در تمام ذره هاي تنم فرو مي رفت جز اينكه ميخ نگاهش كنم كاري از دستم بر نمي امد.
خواست حرف ديگري بزند كه از جا پريد.قهوه سر رفته بود.هنوز گيج و منگ و پريشان بودم كه فنجان قهوه را جلويم گذاشت و در حالي كه سر جاي خودش مي نشست گفت:
«چرا به تعطيلات نرفتي؟از بس كه زل زدم به در خروجي كه تو را براي رفتن بدرقه كنم چشم درد گرفتم.از اينكه مثل ساير بچه ها نرفتي شگفت زده شدم.پيش خودم گفتم لابد رفتي و من متوجه نشدم...»
همراه با خنده اي كه صورتش را چال مي انداخت ادامه داد:
«اما دلم مي گفت تو توي خوابگاه خودت را حبس كرده اي!خيلي ذلم مي خواست بدانم چرا؟»
گوشه چشمي نگاهم مي كرد.فنجان را نزديك لبهايش برد.با اشاره به فنجان قهوه اي كه روبروي من روي ميز بود گفت:
«تا قهوه ات را بخوري چاي هم حاضر شده است.»
با تكان سر تعارفش را رد كردم و گفتم:«ميل ندارم.»و دوباره در امتداد سكوت نگاهم را به نقطه اي نامعلوم دوختم.
او قهوه اش را سر كشيد.بعد چاي دم كرد و مرا به نوشيدن ان دعوت كرد.من بي اعتنا به حرفها و تعافهايش هنوز در انديشه اين بودم كه چرا انجا هستم.چرا خودم را گول مي زنم تا برخلاف ميل و اراده ام روبروي او وسط اشپزخانه ويلايي بنشينم.او هم ديگر حرفي نمي زد،انگار خسته اش كرده بودم.با اين سكوت دلسردش كرده بودم.انگار دلش مي خواست وجود منحوس و بي روحم را بردارم و از ان خانه ببرم تا با تنهايي خانه اش راحت و اسوده شود.
اين فكر مزاحم مرا مثل فنر از جا پراند.نگاه جاذب و پرسشگرش را به ديده ام دوخت و گفت:«چي شد؟»
نگاهم را از تله نگاهش رها كردم و گفتم:«بايد بروم.»
به وضوح ديدم كه با چطور با شنيدن اين جمله چهره اش كدر شد و نگاه شفاف و براقش رو به خاموشي گراييد.
«كجا؟ما كه هنوز با هم...»
«فكر نكنم حرفي براي گفتن داشته باشيم...خداحافظ.»
و چون شبحي خودم را از اشپزخانه و بعد از بين مبلمان اتاق پذيرايي عبور دادم.خواستم دستگيره در را بكشم پايين كه ديدم در باز نمي شود.انگار قفل بود.رنگ از رخسارم پريد.به هراس افتادم.
داد زدم:«در را باز كنيد.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#40
Posted: 6 Dec 2013 10:27
فصل بيست و دوم
او پشت سرم بود و با تعجب نگاهم مي كرد.انگار از تماشاي درماندگي و استيصال من لذت مي برد.ديدن خونسردي و بي تفاوتي او در ان لحظه از حوصله و صبر من خارج بود.
دوباره داد كشيدم:«در را باز كن.»
هر دو دستش را براي ارام كردن من بالا اورد و با متانت و ارامش گفت:
«ارام بگير دختر خوب!الان در را باز مي كنم.»
بغض كرده بودم و از تصور به وقوع پيوستن حادثه اي شوم هر ان دلم فرو مي ريخت.مي خواستم به گريه بيفتم.
«چرا در را قفل كرديد؟»
در حالي كه با دستگيره در ورمي رفت با خونسردي گفت:
«قفل نكرده ام...راستش دستگيره اش خراب است...بايد بزني توي سرش تا باز شود....اها...باز شد.»و برگشت و به رويم لبخند زد.
انگار از قفسي خالي از اكسيژن رها شده ام.چند نفس عميق و پي در پي كشيدم.هنوز هم احساس خفگي داشتم.پاهايم مرا در عبور از چارچوب در ياري نمي كرد.او ايستاده بود و با تعجب و ناراحتي،عجز و ناتواني مرا در رفتن تماشا مي كرد.به قدري دچار سرگيجه شده بودم كه لحظه اي سرم گيج رفت.با صداي فرياد او محكم بر چهارچوب در چسبيدم.
«مواظب باش...»
خواست زير بازويم را بگيرد كه دستش را پس زدم و پرخاشگرانه گفتم:
«به من دست نزن.»
نفس نفس مي زدم و معلوم نبود كي قرار است به حالت طبيعي خود بر گردم.او هنوز نگران و دلواپس نشان مي داد.
گفت:«تو حالت خوب نيست.با اين حال كجا مي خواهي بروي؟»
دوباره با تشر گفتم:
«حالم خوب است.تو مي خواهي با وخيم نشان دادن حال من،مرا اينجا نگه داري.»
با خشم و تغير داد زد:
«نه...نه...نه...من نگران حالتم...معلوم هست چت شده؟»
«خوبم...اگر از اين خانه و از اين باغ و از پيش تو بروم خوب مي شوم...حالم برمي گردد سر جاي خودش...حالا برو كنار...مي خواهم بروم.»
بيشتر از زور و مقاومت و توان خودم روي پاهايم ايستاده بودم و حرف زده بودم،بعد انگار اسمان بالاي سرم به چرخش افتاد و زمين زير پايم لرزش!انگار تمام درختان باغ يكي يكي مي شكستند و روي سر من مي افتادند.زماني بالاي سرم بود و گاهي ان دورها پشت تنه هاي درخت،و زماني چسبيده بود به زمين مقابلم.بيشتر از اين نتوانستم خودم را نگه دارم.در حالي كه همچنان با اسمان چرخ مي خوردم و به زمين مي چسبيدم جيغ خفيفي كشيدم و روي دستهاي او ولو شدم.
با احساس ضعف و بي حالي شديدي در جايم غلت زدم.انگار كسي با تكان شديدي مرا به خودم اورده باشد.ناگهان در جايم نيم خيز شدم و نگاه متعجب و خيره اي به دور و برم انداختم.من انجا چه مي كردم؟وسط اتاقي كه با تزيينات گران قيمتش داشت به من دهان كجي مي كرد.روي كاناپه اي كنار شومينه دراز كشيدم.صداي جلز و ولز چوب هاي خشك يك ان سكوت چمبره زده پيزامون مرا در هم شكست.بوي دود و چوب سوخته در هوا موج مي زد.
با شنيدن صداي نفس هاي كسي چشم دواندم به عقب.جايي كه جوان نيك سيمايي روي مبلي به حالت نشسته خوابش برده بود.موهاي قيصري اش سيخ ايستاده بود روي سرش و پاهايش روي ميز عسلي مقابل مبل بود.
از خودم پرسيدم:من اينجا چه مي كنم؟نكند خواب هستم و همه اينها...با هجوم افكار ناخوش و تلخ كه مثل موريانه به جانم افتاده بود،صدا ناگهان در حنجره ام تركيد.«من اينجا چه مي كنم؟»
انگار صداي فرياد من چرت مبل ها و تابلوهاي اتاق را از سرشان پراند.جوان از ميان پلك هاي نيمه بازش نگاهم كرد.انگار كه يكهو حافظه اش برگشته باشد.پاهايش را از روي ميز جمع كرد وصاف نشست و زل زد به صورتم.با نگاهي خيره و متعجب.انگار كه او هم نمي دانست من چرا انجا هستم.چند لحظه هر دو ر سكوت غريبي به هم چشم دوختيم.با چشمهايي كه مي سوخت و گلوي متورم و لحني كه به رگبار پاييزي شباهت داشت گفتم:
«چه بلايي به سرم اوردي؟توي قهوه من چه ريختي؟توي چاي من...»
گيج تر و متحير تر نگاهم كرد.صورتم را پشت دستهايم قايم كردم.دلم نمي خواست به چيزي فكر كنم.دلم نمي خواست با فكر مزاحم و ازار دهنده اي قلبم را در هم بفشارم.زبانم تلخ شده بود و اب دهانم مثل زهر ته گلويم را مي سوزاند.
«تو خوبي؟»
صداي قدم ههاي محكمش را شنيدم كه به سوي من مي امد.دستهايم را از روي صورت اشكي و غمگينم پس زدم و مغضوبانه نگاهش كردم.هنووز هواي افكارم ابري بود و صدايم مثل غرش رعد و برق از سينه ام بر مي خاست.
«حالم خوب است؟چه بر سرم اورده اي كه حالا مي پرسي حالم خوبه؟»
او هم حال و هوايش رعد و برقي بود.
«بي خودي شلوغش نكن.من هيچ بلايي سرت نياوردم...تو از حال رفتي...يادت نيست وسط باغ...افتادي روي دستهاي من؟»
من تازه داشت يادم مي افتاد.تازه ابرهاي تيره بدبيني و سوء ظن از روي افكار پريشانم كنار رفت و تشعشع خورشيد حقيقت را در آسمان روشن چشمهاي او ديدم.لحاف مخمل دوزي شده را پس زدم و از روي كاناپه امدم پايين.در حالي كه بازوانم را در مشت مي فشردم با سر در گمي گفتم:
«نمي دانم چرا يكهو اسمان به زمين امد و زمين رفت به اسمان...انگار زلزله شد...تو نفهميدي؟»
نگاهم مثل تابلو به چهره خندانش اويزان شد.سر تكان داد و گفت:
«و تو وسط زمين و اسمان افتادي ميان بازوان من ....يادت كه هست؟اگر من نبودم معلوم نبود زلزله اي كه مي گويي چه بر سر تو مي اورد.»
تابلوي نگاهم را اينبار ميخ كردم روي پنجره اي كه تاريكي را قاب گرفته بود.مثل كسي كه تازه به هوش امده باشد به تشويش افتادم و با دستپاچگي گفتم:
«شب شده...شب شده و من هنوز اينجا هستم!»
و بي انكه بفهممبه كدام سمت مي روم با همان لحن پر دلهره گفتم:
«اين همه وقت من اينجا بودم؟چرا بيدارم نكردي بروم؟پس اين در خروجي كجاست؟»
هر دو دستش را بالا اورد و با لحن شمرده و ارامي گفت:
«خيلي خوب...يك دقيقه بر اين اضطراب مسلط شو و يك نفس عميق بكش...بعد هم اگر دوست داشتي بروي در خروجي از ان طرف است!»
و با انگشت به جهت مخالف اشاره كرد.به همان سمت خيز برداشتم.داد زدم:
«خيلي بد شد!دير كردم و راهم نمي دهند.»
از پشت سرم در كمال خونسردي گفت:
«مگر نه اينكه تعطيلات را مي گذراني،ديگر چه كسي مي خواهد از تو بازخواست كند؟»
انگار پاهايم سست شدند.ديگر قادر نبودند يك قدم بردارند.برگشتم و نگاه ترديد اميزي به سويش انداختم.دست به سينه ايستاده بود و به ترديد من لبخند مي زد.كسي توي قلبم مشت مي زد و مي گفت:پس چرا مثل ادم هايي كه حافظه شان را از دست داده اند ايستادي و بر و بر نگاهش مي كني؟راهت را بگير و برو.اينجا بماني كه چه؟تا حالا هم هرچه ماندي توي كارنامه اعمالت با رنگ سياه ثبت شده...ترديد نكن...با چه اعتمادي رو در روي جوان غريبه و ناشناسي خشكت زده...
هنوز داشتم به اواي دروني و خشمناك قلبم گوش مي دادم كه كسي ديگر ميان قهقهه بلندش گفت:بي خيالش باش گلناز.يك شب كه هزار شب نمي شود؟ببين چه جوان خوش قيافه اي است.او كه با تو كاري ندارد.اشكالي ندارد.كمي بيشتر با او باش.اين فرصت را براي اشنايي بيشتر از دست نده....
اين بار صداي او را شنيدم:
«ساعت پنج و نيم است...افتاب زود غروب كرده...هنوز كو تا شب؟»
من عقب گرد رفتم و روي مبلي كه چند دقيقه پيش به اشغال او بود افتادم.نگاهش نكردم ببينم از تغيير تصميم من تا چه حد خوشحال شده است.فقط صداي قدم هايش را شنيدم كه به سمتي مي رفت.سرم را ميان دستهايم گرفته بودم و به نقطه اي نامعلوم زا زده بود.صداي درهم قاشق و ليوان و بشقاب به گوش مي رسيد.گويي از اشپزخانه بود.فكر كردم:راست مي گويد من الان در تعطيلات هستم...داشتم خودم را توجيه مي كردم و مي خواستم با سركوب افكار تيره و سياه و پس زدن مه تاري كه جلوي چشمانم را پوشانده بود ذهن خودم را با اين استدلال احمقانه روشن كنم كه البته موفق نبودم.
سنگيني نگاهي را بالي سرم احساس كردم.دستهايم افتادند روي زانوانم و برگشتم به زاويه اي كه تير نگاهي به سمتم شليك شده بود.او با چالي كه روي گونه چپ صورتش افتاده بود گفت:
«بفرماييد ناهار و شام را با هم بخوريم.»
بدون هيچ واكنشي نگاهش مي كردم.چال روي گونه اش گودتر شد.
«دست پختم بد نيست.توي اين هواي سرد سوپ داغ مي چسبد.»
من باز هم تكاني به خودم ندادم.چال روي گونه اش يكهو پر شد.
«گرسنه ات نيست يا به غذاي من اعتماد نداري؟نترس...چيزي توي غذا نريخته ام...دختر خوبي باش و از اين فكرها نكن...باشه؟»
جوابي ندادم.بلند گفت:«باشه؟»
از جا برخاستم.ديگر هيچ اواي نهي كننده و مغضوبي را نمي شنيدم.فقط نواي خوش اهنگ و شيرين صداي او را مي شنيدم.اي لعنت به من كه اواي دروني فرشته محافظم را در خود خفه كردم و با اشتياقي كوركورانه به وسوسه هاي شيطاني لبخند زدم.
«بيشتر بخور تا رنگ و رويت جا بيايد.»
«ممنونم....فكر نمي كنم كه ديگر حتي براي يك قاشق ديگر توي معده ام جايي باشد.»
«م م م...يعني دست پختم حرف نداشت.»
بله،حرف نداشت...فكر نمي كردم پسرها هم بلد باشند اشپزي كنند»
«تو چي؟لابد بايد دست پخت خوبي داشته باشي.»
«از كجا انقدر مطمئن حرف مي زني؟»
«از آنجا كه تمام محسنات و خوبي ها در تو جمع شده.»
لحظه اي در امتداد يك لبخند و در حاشيه سكوتي پر تپش به يكديگر زل زديم.رهايي جستن از بند نگاه افسونگرش كار سختي.با لكنت گفتم:
«مَ...من ...ظرفها را مي شورم»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand