انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Love.com | عشق دات كام


زن

andishmand
 
گوشي را قطع مي كنم.حتي صبر نكردم نسترن جمله اش را تمام كند.درنگ جايز نبود.چمدانم را بسته بودم.به اينه نگاه نمي اندازم.هيچ مهم نيست با چه سر و شكلي از خانه مي زنم بيرون1حتي به گوشه و كنار خانه اي كه روزي جايگاه عشق مقدس من و آرش بود نيز توجهي نكردم و نكوشيدم وجب به وجبش را به خاطر بسپارم.بايد مي رفتم.بي هيچ تصويري از امروز.
توي باغ،زير پاركينگ بهاري اتومبيل بي ام و كرم رنگ به من نيشخند مي زند،با چراغهاي خاموش.كه من اينجا زير سايه و تو در اين گرما با پاي پياده!اين اتومبيل را سه سال پيش ارش برايم خريده بود.يادم نيست به چه مناسبتي.سالگرد ازدواجمان؟ تولدم؟ نه...شايد هم بي هيچ مناسبتي.مهم نبود.به ان احتياجي نداشتم.بايد با اتوبوس مي رفتم.
از گرماي چمبره زده ظهر مردادي باغ مي گذرم.زني با چمداني در دست.فكر مي كنم اين عنوان براي داستان من جالب باشد.مطمئنم نسترن ان را نمي پسندد.مثل هميشه كه توي ذوق ادم مي زند پشت چشمي نازك مي كند و مي گويد:ايش...اين هم شد اسم بي سليقه!
زني با چمداني در دست از باغ خانه اميد و ارزوهايش مي زند بيرون.در را كه پشت سرش مي بندد تمام غم هاي عالم به سراغش مي ايند.اميد و ارزوهايش را همانجا پشت ان در زنداني مي كند و به راه مي افتد.در حاشيه داغ خيابان.قير اسفالت به ته كفش تابستاني اش مي چسبد.مي كوشد اميد و ارزوي تازه اي براي خودش دست و پا كند.نمي تواند!
ظهر داغ و تبداريست.صداي قدم هايش خلوت مردادي كوچه هاي ونك را بر هم مي ريزد.ديوارهاي خانه ويلايي اعيانشان بي اعتنا از كنارش مي گذرند و تبريزيها شاخه هايشان را به سوي هم مي كشند و او را به هم نشان مي دهند كه با كوچه پيچ مي خورد...او را...زني با چمداني در دست.
بليت اتوبوس را توي مشتم فشردم.احساس كردم قلبم نيز با ان فشرده شد.نيم ساعت به حركت اتوبوس باقي مانده.دفتر اول را براي نسترن پست كرده ام و حال ترجيح مي دهم براي گذراندن وقت خودم را به ديدن ويترين مغازه هاي انجا سرگرم كنم.نگاهم لوازم پشت ويترين را نمي ديد.حواسم سر جايش نبود.در حال حركت مدام به اين و ان تنه مي زنم و دستپاچه و هول لب به عذرخواهي مي گشايم.باز چند قدم ان طرف تر شانه به شانه كس ديگري مي شوم و دوباره معذرت مي خواهم.
موعد حركت اتوبوس فرا رسيد.خوشحال بودم كه از ان سردرگمي و گيجي خلاص مي شدم.بليتم را به شوفر نشان مي دهم و بعد از اينكه خيالم از جاسازي چمدان در صندوق اتوبوس راحت شد از پله ها خودم را كشيدم بالا.شماره بليتم يكي از صندلي هاي عقبي بود.پيرزني كي از دو صندلي را به اشغال خودش در اورده بود.مرا كه بالاي سرش مي بيند به زحمت از جايش بلند مي شود و نشان ميدهد بيشتر تمايل دارد من روي صندلي كنار پنجره بنشينم.حوصله نداشتم كه بگويم صندلي من اين است كه شما رويش نشسته اي.چه فرقي به حال من مي كرد؟بي هيچ اعتراضي نشستم.
پيرزن كه مانتوي كرم رنگي تنش بود و موهاي رنگ شده اش تا فرق سرش از زير روسري زده بود بيرون نگاهي تشكر اميز به سوي من مي اندازد.بي انكه كسي از او توضيح بخواهد مي گويد:
«نفسم مي گيرد دختر جان!گفتم اين جلو بنشينم كه كمتر احساس خفگي بكنم.اين اتوبوسها كه كولر ندارند.ادم احساس مي كند افتاده توي تنور.»
نگاه بي تفاوتم را لحظه اي روي چهره پرچين و چروكش خيره مي كنم.رنگ چشمانش عسلي است و بقيه تركيباتش خوش نقش و نگار چهره اش حكايت از زيبايي دوران جواني اش داشت.لبهايش را جمع مي كند .چين هاي دور لبش واضح تر و عميق تر مي شود.سرش را به صندلي تكيه مي دهد و همراه با نفسي عميق مي گويد:
«به ديدن خواهرم مي روم امل.سالهاست نديدمش...در جنگ و در جريان حمله هوايي عراق به تهران او كه هنوز ازدواج نكرده بود با پدر و مادرم به شمال رفت...من ازدواج كرده بودم و بنا به موقعيت شغلي شوهرم نتوانستم همراهيشان كنم....خواهرم همانجا ازدواج كرده...خواهر خوبي نبودم كه تا به حال به ديدنش نرفته ام...البته او هم كم لطفي اش حساب نداشت كه در اين مدت يادي از تنها خواهرش نكرده!»
نگاهش مي كنم.پيرزن با بال روسري اش اشك گوشه چشمانش را پاك مي كند.من به اهنگ تپش قلبم گوش مي دهم.جنگ،بمباران هوايي،هجوم تهراني ها به شمال.اَه لعنتي!نبايد دوباره اتش زير خاكستر را روشن مي كرد.به خودم قول داده بودم آرام بگيرم ولي اين پيرزن نگذاشت.انگار از بين زمين و هوا امده بود كه بر آتش خاموش قلبم بدمد و دوباره هوايي ام كند.
اتوبوس حركت كرد.پيرزن هنوز داشت از فراق و جدايي مي گفت.گاهي مي شنيدم و گاهي وانمود مي كردم مي شنوم،در حالي كه نمي شنيدم.حواسم مي رفت به اين طرف و ان طرف.هر جايي غير از فضاي دم كرده اتوبوس.اتوبوسي كه بيست سالي توي جاده هاي ايران دويده بود و از نفس افتاده بود.
سرم را چسباندم به شيشه،يعني اينكه خوابم گرفته.پيرزن بايد مي فهميد غمهايش در برابر غم و غصه هاي من چيزي نيست.راست است كه غم هر كسي براي خودش بزرگ است.غم من براي من،غم او براي او و غم ديگران براي خودشان.پيرزن لحظه اي ميان سرفه هاي خفه و كوتاهش نگاهي به من انداخت.پلكهايم را به تندي بر هم فشردم كه گمان كند خوابم.
حال مساعدي براي شنيدن درد دلهاي يك پيرزن فراق كشيده را نداشتم.خودش بايد اين را مي فهميد...و انگار فهميد،چرا كه سرش را چسباند به صندلي.شايد پلك هايش را هم بر هم گذاشت.من نديدم.مي ترسيدم برگردم و نگاهي به رويش بيندازم و او متوجه شود كه خواب نيستم.
كمك راننده داد زد:«كسي جا نمانده!» و نگاهي به صندلي هاي پر انداخت.
فكر كردم:ديوانه است.ما كه حاضريم...همه صندليها هم كه پر است پس...نگاهم را دزديم.چرا كه براي لحظه اي پيرزن تكاني به خودش داد.دوباره صورتم را چسباندم شيشه اتوبوس.پيرزن سر كشيده بود به داخل كيف دستي اش و دنبال چيزي مي گشت.انگار ان را يافت.ليوان استيل كوچكي توي دستش بود.از گوشه چشم ديدم به طرف كمك راننده سرك كشيده و تقاضاي اب مي كند.
بي جهت آهي عميق كشيدم.لحظه اي بر مي گردد و با ترديد نگاهم مي كند.خدا را شكر كه همان لحظه كمك راننده ليوان آب را به دستش داد.والا مي فهميد خواب نيستم.
من خواب نبودم.چشمانم را بر هم گذاشته بودم تا دوباره به گذشته ها برگردم.به گذشته هايي كه زودبر من گذشت و چون گردباد تندي فقط تلي از خاطره هاي زنگار گرفته را پيش روي من به جا گذاشته بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
andishmand
خسته نباشی عزیزم
هله
     
  
زن

andishmand
 
mereng

ممنون و متشکر عزیزم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل بیست و هفتم

زماني به خودم آمدم كه ديدم سر تا پا خيس و شني كنار شومينه روي كاناپه رنگ و رو رفته اي دراز كشيده ام كه با تكان ضعيف من صداي جير جير فنرهايش در مي امد.انتظار داشتم به محض گشودن چشمانم خودم را در ان دنيا،توي صف جهنميها ببينم.اما ديدم هنوز زنده ام و نفس مي كشم.معلوم بود كه جان سخت بودم. والا در ان طوفان و ميان ان امواج وحشي و بي رحم محال بود جان سالم به در ببرم.سرم سنگين بود.هر چند وقت يك بار آروغ بلندي ميزدم و كمي از اب شور دريا از حلقم مي ريخت بيرون.
پس او كجا بود؟به طور حتم او نجاتم داده بود...و لابد خيلي سخت.اخرين صحنه اي كه به يادم مانده تصوير دست هاي او بود كه از ميان امواج مي گذشت و براي كمك به سوي من ميآمد.سعي كردم خودم را روي كاناپه نيم خيز كنم.گردنم را كه انگار تمام ماهيچه هايش دچار انقباض و گرفتگي شده بود با تحمل درد طاقت فرسايي اندكي به چپ و راست حركت دادم.
او را در زاويه مخالف جايي كه قرار داشتم ديدم.انجا بود،روي مبل نزديك ديوار اشپزخانه.پاهايش را تكيه داده بود به پيشخان.سرش را چسبانده بود روي بازوي راستش.بوي نم و شوري دريا به دماغم مي خورد.بايد از جا برمي خاستم.تلاش كردم خودم را بكشم بالا،اما وزن بدنم در ان لحظه انگار چندين برابر شده بود.زورم نرسيد.بايد از او كمك مي طلبيدم.مجبور بودم،احتياج مبرمي به دستشويي پيدا كرده بودم و ناچار بودم از او تقاضاي كمك كنم.بار اول صداي گنگ و نامفهومي از ته گلوي سوخته ام بيرون آمد.خودم هم نفهميدم او را به اسم صدا زده ام.متوجه نشد.دوباره تلاش كردم.باز هم متوجه نشد.تمام قواي باقيمانده بدنم را جمع كردم و فرياد زدم:«آرش!»
سريع برگشت.لحظه اي هاج و واج و مبهوت نگاهم كرد.«تو حالت خوبه؟»و پريد بالا.
اب دريا دوباره از گلويم خودش را بالا كشيد.مزه شورش را روي زبانم احساس كردم.به طرفم امد.عميق و خيره نگاهش كردم.فشار زيادي به من وارد مي شد.فقط به زحمت زياد توانستم بگويم:«دستشويي...»
فهميد.دست زير بازويم برد و كمكم كرد از جا برخيزم.شايد اگر وقت ديگري بود از تماس با او گونه هايم گر مي گرفت و سرخ مي شد.مرا تا دستشويي دنبال خودش كشيد.هيچ تواني در من نبود.او هم اين را مي دانست.با ترديد نگاهم كرد و بعد در دستشويي را باز كرد.بازوانم را نرم و اهسته رها كرد.مجبور بود كه رها كند.يك آن نزديك بود كه با سر بخورم زمين كه او به دادم رسيد.
«مي خواهي كمكت كنم...»
مات و خيره نگاهش كردم.خودش هم فهميد اين كار مقدور نيست.سعي كردم از اخرين بقاياي توانم استفاده كنم و خيالش را راحت كنم.هنوز نامطمئن بود و با ترديد در را به روي من بست.مي توانستم صداي نفسهاي تند و بي تابش را از پشت در بشنوم.
در را كه باز كردم و نگاهمان با هم تلاقي كرد مثل بچه هاي كوچك و لوس با بغض گفتم:
«چرا نجاتم دادي؟»
نگاهش را از سبزي خيس نگاه من بر نگرفت.در همان حال با لحن پر مهر و محبتي گفت:
«جان من به جانِ تو بسته،تازه مي پرسي چرا نجاتت دادم؟»
فينم را بالا كشيدم و در حالي كه سعي مي كردم به هق هق نيفتم گفتم:
«بي خود جانت به جانم بسته شده...مي فهمي؟»
با مهر و علاقه اي كه در نگاهش برق مي انداخت و مرا مسخ خودش مي ساخت سر تكان داد و گفت:
«نه نمي فهمم،تو هم نمي فهمي...بايد اين را مي فهميدي كه...چي شده گلناز؟حالت خوب نيست؟»
هنوز احساس مي كردم ميان امواج خشمگين دريا دست و پا مي زنم.ايستاده بودم و فكر مي كردم به اين طرف و ان ططرف كشانده مي شوم.سرم را به ديوار دستشويي چسباندم و گفتم:
«چيزي نيست...فقط كمي سردم است.»
و با دستهايم بازوانم را گرفتم و فشردمشان.لباسهايم هنوز نم داشت و مرتب لرزش محسوسي سر تا پاي وجودم را فرا مي گرفت.با لحن ارام و پر طنيني گفت:
«لباسهاي من هم خيس شده اند،اما چادرت خيس نيست.مي تواني لباسهايت را در بياوري پاي شومينه خشك شوند و بعد...»
بقيه حرفش را با ديدن گره اي كه به ابروانم انداخته بودم قورت داد.چند لحظه بعد با ته مانده لبخندي كه معلوم بود از سر شيطنت روي لبان او جا خوش كرده ادامه داد:
«تا لباسهايت خشك شوند چادرت را دور خودت بپيچ ... نمي خواهم سرما بخوري.»
وقتي نگاه متحير و ناباور من را به خود خيره ديد چادرم را از روي مبل برداشت و در حالي كه به طرف من مي گرفت گفت:
«حتي يك لحظه هم ترديد نكن.من مي روم بيرون.»
ترديد و دودلي مرا كه ديد چادرم را توي دستم چپاند و گفت:
«نمي خواهي كه تب و لرز كني و نتواني به ديدن خانواده ات بروي،هان؟»
صاف زد وسط هدف.بدون شك نمي خواستم اين فرصت را از دست بدهم،يعني نبايد از دست مي دادم چرا كه اگر نمي فتم...
با صداي بسته شدن در پريدم بالا.رفته بود تا سر فرصت لباسهايم را در بياورم و چادرم را دورم بپيچم.از اينكه مي ديدم چاره اي جز اين كار ندارم كلافه و عصباني شدم و اين عصبانيت در رفتارم مشهود بود.لباسهايم را كنار شومينه پهن كردم و چادرم را با دقت و حوصله دور خودم پيچيدم مبادا جايي از بدنم در معرض ديد قرار بگيرد.يك ربع بعد با صداي تقي كه به در خورد به خودم امدم.ارش بود.
«بيام تو گلناز؟»
براي اخرين بار نگاهي به سر تا پاي پوشيده ام انداختم و بعد از حصول اطمينان با صداي بلند گفتم مي تواند داخل شود.در همان بدو ورود با نگاه كنجكاو و دقيقي براندازم كرد.انگار خودش هم معذب بود.نشستم روي مبل و در حالي كه چادرم را دو دستي از زير چانه ام چسبيده بودم گفتم:
«احساس ضعف مي كنم!بس كه اب دريا توي معده ام جمع شده مي خواهم بالا بياورم.»
روبه رويم ايستاد و گفت:
«مي تواني كمي صبر كني تا بروم غذايي بگيرم.»
نگاهم به ماسه هاي روي ميز بود.شايد از پاچه شلوار او ريخته بودند روي ميز.
«مي توانم منتظر بمانم.»
«جايي كه نمي روي تا من برگردم؟»
لحنش نگران و تهديد اميز بود.
«نه با اين سرو شكل و قيافه جايي نمي توانم بروم.»
لحن من محكم و قاطع و صريح بود و قانعش ساخت و خيالش را راحت كرد.
«بسيار خوب..پس صبر كن تا برگردم...قول مي دهم نيم ساعت بيشتر طول نكشد.»
سنگيني نگاه خيره اش را حس مي كردم.نتوانستم نگاهم را روي ميز نگه دارم.طاقت نياوردم و سرم را بردم بالا.نگاهم صاف افتاد توي نگاه مشتاق و براق او.
«قول بده تا من برمي گردم جايي نروي و دست به هيچ حماقتي هم نزني.»
«گفتم كه در حال حاضر سخت گرسنه ام.»
«قول بده..تا قول ندهي...»
«خيلي خوب قول مي دهم...فول مي دهم.»
از لحن كشدار من فهميد حوصله ام سر رفته.سوييچ را از روي ميز برداشت و با نگاهي كه هنوز خط كمرنگي از ترديد ته ان را برق انداخته بود بيرون رفت.تصميم گرفتم تا امدنش به هيچ چيز فكر نكنم.با خاطري اسوده مشت گره خورده ام را از بيخ گلويم رها كردم و نفس راحتي كشيدم.
حال مي توانستم تا او برگردد بدون هيچ دغدغه اي به مبل تكيه بزنم و چشمانم را ببندم و رخوتي كه لحظه به لحظه خودش را بر من تحميل مي كرد با آغوش باز بپذيرم و چرت كوتاهي بزنم.بدنم درد مي كرد و لحظه به لحظه بر سستي و بي حالي ام افزون مي شد.پلكهايم سنگين تر مي شدند و هيچ راهي براي خلاصي از خواب ناخوانده اي كه پرده سفيد و سياهي را جلوي چشمانم كشيده بود نبود.
چادرم را سفت زير گلويم فشردم كه اگر خوابم برد جايي از بدنم در معرض ديد نباشد.به خواب فرو رفتم.چنان بي دغدغه و بي مخاطره خوابم برد كه انگار هيچ اتفاق ناخوشايندي نيفتاده بود.آن خواب به قدري دلچسب و جان افزا بود كه هيچ دلم نمي خواست چشمم به روي دنيا باز شود.
با تكان دستي از ان خواب شيرين و روح بخش پريدم.بالاي سرم ايستاده بود.خواستم در جايم جا به جا شوم كه يادم افتاد بايد مواظب چادرم باشم.همان موقع چشمم افتاد به ساق پاي عريانم كه از زير چادر زده بود بيرون.شتابزده پايم را زير چادر كشيدم و بعد از خميازه اي بلند و نا خواسته _كه حتي نمي توانستم با دستم روي حفره دهانم را بپوشانم_گفتم:
«كاش بيدارم نمي كردي!»
لبخندي زد و گفت:
«اگر نگفته بودي كه از گرسنگي در حال ضعفي،بيدارت نمي كردم.حالا بلند شو ...غذا سرد مي شود.»
نگاه صاف و بي انتهايي به نگاه گريزانم انداخت و با اشاره به لباسهاي پاي شومينه گفت:
«لباسهايت خشك شده اند.بهتر است برشان داري و توي ان اتاق بپوشي و از اين وضعيت خلاص شوي.»
و با دست به ااتاقي اشاره كرد كه بين دستشويي و اشپزخانه قرار گرفته بود.فكر خوبي بود.لباسهايم را برداشتم و به اتاق رفتم.اتاق خوابي بزرگ بود كه تختي دو نفره در ان قرار داشت.ته اتاق هم حمام بود.لباسهايم را پوشيدم.خيالم راحت شد.چادرم را به چوب لباسي كنج ديوار اويزان كردم و خواستم از اتاق بزنم بيرون كه چشمم افتاد به قاب عكس روي ميز توالت.
عكس زن و مرد جواني بود كه هر دو رو به دوربين مي خنديدند و دندانهاي صدفيشان زير نور فلاش برق انداخته بود.زن چشماني روشن داشت و بسيار زيبا به نظر مي رسيد.فكر كردم آرش شبيه مادرش است.مرد هم قيافه جذابي داشت اما تركيب چهره اش به چهرهآرش شباهت نداشت!
دستي روي شيشه قاب عكس كشيدم.گرد و غبار چند سال فراموشي به انگشتم چسبيد.دلم گرفت.ارش گفته بود توي دريا غرق شده اند.اول مادرش،بعد پدرش كه به كمك مادرش رفته بود.توي همين دريا...و ان اتفاق شوم داشت يك بار ديگر تكرار مي شد،براي من و ارش!تقصير من بود اگر ارش غرق مي شد...
صدايش را از پشت در شنيدم.
«گلناز...غذا سرد شد.پس چرا نمي ايي؟»
«امدم.»
و فكر كردم:خدا را شكر كه هر دو زنده و سالميم.جاي هيچ شرم و خجالتي نبود كه از زنده ماندن او بيش از زنده ماندن خودم خوشحال بودم.و اين احساس شيرين و ناشناخته با لذت ارتكاب يك گناه هيچ مقاربت نداشت!
نگاه ديگري به قاب عكس انداختم.لبخند زدم.بي جهت نبود كه لبخند زده بودم چرا كه فكر مي كردم روح پدر و مادر ارش به كمك من و او امده بودند،و الا من الان زير اب بودم و موج مرا با خودش مي برد.اين روح مهربان ان زن و شوهر پاكدل بود كه به ياري من و او شتافته بودند.نمي خواستند پسر جوانشان به كام دريا برود و سرنوشتي چون پدر و مادرش پيدا كند.آن ارواح مهربان مرا هم از چنگال بي رحم امواج مغضوب و وحشي دريا رهانيده بودند،چرا كه مي دانستند جان پسرشان به جان من بسته است.
چشمانم را براي لحظه اي بر هم گذاشتم.احساس پيچيده اي از سر و كول دلم بالا مي رفت.همان دم چهره ملتهب و نا ارام آرش امد در نظرم.با چه حرارتي گفته بود:جان من به جان تو بسته ، تازه مي پرسي چرا؟
صدايش را دوباره از پشت در اتاق شنيدم كه بي تاب گفت:
«گلناز!نكند باز خوابت برده؟»و در باز شد.
نگاهمان به هم افتاد.چرا در مقابل چشمان بهت زده او لبخند زدم.چرا؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بعد از صرف غذا به تدريج قواي از دست رفته ام را باز يافتم.در حالي كه قصد كرده بودم ميز را جمع كنم گفتم:
«انگار سرما خورده اي...چشمانت بدجوري سرخ و پر اب شده اند.»
همان لحظه با دستمال جلوي دهانش را گرفت و عطسه بلند و زنگداري را پشت دستمال خفه كرد.همراه با خنده اي نصفه و نيمه گفت:
«تو باعث اين سرماخوردگي هستي.»
ميز را جمع كردم و با نگاهي زير چشمي به او گفتم:
«خودت مقصري...اگر مرا نياورده بودي اينجا...»
دو عطسه پي در پي كرد و در حالي كه فينش را بالا مي كشيد گفت:
«حق با توست...نبايد به نداي قلبم گوش مي دادم و دست به كاري مي زدم كه عقل آن را تاييد نمي كرد.»
ميز خلوت شده بود.ظرفهاي غذا را توي نايلون ريختم و گذاشتم كنار در.با دستمال خرده نانهاي روي ميز را جمع مي كردم.
«مرا ببخش اگر الان پيش خانواده ات نيستي.»
نشستم روي مبل.صداي جير جير فنرهايش را به جان خريدم و همراه با آهي از ته دل گفتم:
«ديگه مهم نيست...كاري كه نبايد مي شد شده.»
لحظه اي مات به چهره ام خيره ماند.
«يعني تو ديگر از دست من ناراحت...»عطسه اي بلند پريد وسط حرفش.
سرم را به اين سو و ان سو تكان دادم:
«نه...ناراحت نيستم...يعني اولش بودم ولي حالا ديگه نه.»
به وضوح ديدم چراغهاي شيطنت يكي يكي توي نگاهش روشن شدند.
«چرا حالا ديگر ناراحت نيستي؟»
و لبخند زد و برق شيطنت چشمانش روي لبخندش پاشيده شد.
شانه هايم را بي تفاوت بالا انداختم و گفتم:
«نمي دانم چرا...نمي دانم.»
علامت سوالي توي ذهنم نقش بسته بود و هر لحظه پررنگ تر مي شد.راستي چرا ديگر ناراحت نبودم؟چرا ته دلم احساس ناامني نمي كردم؟چرا راحت بودم؟انگار طبيعي ترين حادثه زندگي ام را تجربه مي كردم.تجربه اي تلخ!؟تجربه اي شيرين!؟تجربه اي گس و نرسيده!؟
او روي كاناپه دراز شده بود.نگاهش مته وار تا ته نگاهم فرو مي رفت.گاهي عطسه هاي مقطع و كوتاه بين نگاه من و او بن بستي موقتي مي كشيد.پر واضح بود كه خوشحال است،شاد و مشعوف و راضي به نظر مي رسيد...يا من اينطور احساس مي كردم.برق نگاهش لحظه اي خاموش نمي شد.
«گلناز...راستش را بگو.دلت نمي خواست الان به جاي اينكه پيش من بودي كنار نامزد سربازت بودي و دلتنگي هايت را با او دور مي ريختي؟»
نگاهش كردم.حالا چراغهاي شور و خرسندي يكي در ميان روشن بود.به نظر مي رسيد اين فكر و اين ظن و گمان بعضي از ان چراغها سرور و شعف را خاموش كرده است.چه بايد به او مي گفتم.ايا مي گفتم چنين نيست و من دوست نداشتم اين لحظه را در كنار نامزد سربازم باشم و از ته دلم مي خواستم همين جا در كنار او باشم!ايا او بايد مي دانست كه تازگي فراموش مي كنم كه نامزدي هم دارم؟و گاهي هر چه تلاش مي كنم و ذهنم را زير و رو مي كنم كه نام نامزدم را پيدا كنم بيهوده است و نمي توانم او را به خاطر بياورم؟
نگاهم را از تاريك روشن چشمان منتظر و ميخكوبش دزديدم.چه بايد به او مي گفتم.اگر مي فهميد...اگر مي فهميد...لابد خودش بيش از همه به احساس شوريدگي من مي خنديد.سنگيني نگاه حيران و منتظرش را روي چهره ام حس كردم.با اين همه مهر سكوت به لبهايم زده بودم كه مبادا پيش او رسوا شوم.
«بگو گلناز.من ناراحت نمي شوم.گفتم كه نمي خواهم بين تو و نامزدت قرار بگيرم.»
نگاهم چرخيد و هاج و واج روي چهره او ماند.لحنم پر التهاب بود و صدايم ميلرزيد.
«پس اگر اينطور است معني اين كارها چيه؟اگر مي گويي...»
صداي بلند عطسه اش مثل قيچي حرفم را بريد.من منتظر ماندم تا اشك جمع شده كاسه چشمانش را پاك كند.مي خواستم دنباله حرفم را بگيرم كه گفت:
«خودم هم ني دانم معني اين كارها چيه؟فقط...حس مي كنم بدون تو نمي توانم باشم...من خيلي تنهام.تنهاتر از انچه فكرش را مي كني...احتياج به يك دوست خوب دارم.به يك همدم مهربان...به يك...به يك...هم نفس كه حجم تنهايي مرا پر كند و مرا از اين پوچي نجات دهد.»
حرفهاي خودخواهانه اش لج مرا در اورده بود.عصبي شدم و برافروخته گفتم:
«اه كه اينطور...پس تو مرا مي خواهي كه با اين عناوين در كنار خودت داشته باشي...خوب است،جالب است!بهتر از اين نمي شود.»
انگار ذره بين گرفته بود دستش و داشت حالتهاي مرا مورد بررسي قرار مي داد.تيك گونه چپم،لرزش لب پاييني،سرخي گونه هايم و نفس هايي كه به شماره افتاده بود.انگار ذره بين كار خودش را كرد.به انچه مي خواست رسيد.لبخند به لب اورد.از ان لبخندها كه معلوم نيست از سر لذت و شوق نيش ادم را باز مي كند يا از روي تمسخر و استهزا كه من ان را با بدبيني به دومي بيشتر نزديك ديدم.با صداي ارام و شمرده اي كه لجم را در مي اورد گفت:
«شايد همه اينها را به حساب خودخواهي من بگذاري،ولي...حاضرم هيچي نداشته باشم و تو را داشته باشم.حاضرم نيمي از عمرم را بدهم تا تو با من حرف بزني.در تمام طول روز،در تمام عمر شب.با تو از دريچه ديگري به زندگي نگاه مي كنم.من خيلي تنهام گلناز.وقتي به من گفتي نامزد داري احساس كردم همه عالم و آدم روي سرم خراب شده اند.خودم را از دست رفته ديدم.فكر مي كردم به انتهاي زندگي رسيده ام.به پايان خط عمرم.من با نااميدي و ياس شديدي از خط پاياني عمرم مي گذشتم كه حس كردم باز هم مي توانم تو را داشته باشم.باز هم مي توانم همه چيز را از نو آغاز كنم.»
پوزخندي زدم و گفتم:
«چرا از بين اين همه دختر مرا انتخاب كردي؟تو فقط كسي را مي خواستي كه شريك تنهايي ات باشد،پس چه فرقي مي كرد من باشم،زهره باشد يا مريم؟چرا چيزي نمي گويي؟اميدوارم نگويي خودم هم نمي دانم چون من دنبال جواب قانع كننده اي هستم.»
لحظه اي سكوت به قطر چند ثانيه بين من و او ديوار كشيد.خوب مي دانستم براي توجيه كردن حرفهايش او را به چه زحمتي انداخته ام.چند عطسه كرد و بعد از يك نفس عميق گفت:
«بدون شك تو اين ور كفه ترازو هستي و ديگران روي كفه ديگر.تو با همه فرق داري.تفاوتي محسوس و اشكار...انكار نشدني و ترديدناپذير.نمي توان جاي تو را با كس ديگري پر كرد.احساس نياز من به تو فراتر از يك آدم منزوي و تنها به يك همصحبت و هم زبان است.باور كن مانده ام اسم اين احساس را چه بگذارم؟»
با صداي قاطع و مطمئني گفتم:
«جنون و ديوانگي محضآرش!اسم اين احساس همين است.»
لحظه اي وا رفت.خودش را روي كاناپه جمع كرد و سر تكان داد و گفت:
«نه...نه...اشتباه نكن...عقلم اين احساس نياز را تاييد مي كند...پس ديوانگي نمي تواند باشد.وقتي تو را بيشتر از هركس و هر چيز در اين دنيا دوست دارم و مي خواهم،حتي از جان خودم نيز بيشتر...پس نمي تواني با اين صراحت بگويي اين احساس جنون يا ديوانگي است!سرخ نشو گلناز...شرم نكن.نمي خواستم به اين زودي دست دلم پيش تو رو شود،اما خودت خواستي.همان قدر كه ماهي به آب،آدم به هوا،و ريشه به خاك احتياج دارد من به تو احتياج دارم...اين احساس احتياج و نيازمندي به قدري زيبا و با شكوه است كه حاضر نيستم،حتي براي لحظه اي از ان بي نياز شوم.سرت را ننداز پايين گلِ نازِمن.اجازه بده خوب نگاهت كنم...با عطش سالها نشسته ام اينجا كه تو سيرابم كني...ولي من به اين زودي عطشم فرو نمي نشيند.اين عطش سيري ناپذير را دوست دارم چرا كه لحظه به لحظه مرا به تو محتاج تر ميكند.نمي دانم تو عاشقم كردي يا من عاشقت شده ام؟تعجب نكن گلناز...اسم اين احساس باشكوه و عظيم را فقط مي توان عشق گذاشت،نه جنون و ديوانگي و خودخواهي.حاضرم تو را چون گلي براي هميشه در تنها باغچه حياط تنهايي ام بكارم و بي انكه ببويمت يا با تلنگري گلبرگهاي نازت را لمس كنم از عطر تو سرشار شوم و از ناز نگاه تو بميرم.حاضرم تمام ثانيه ها و دقيقه هاي روزهاي نيامده را به تماشاي تو بنشينم.من چيزي از دست نمي دهم.من از تماشاي تو به همه چيز مي رسم.سرت را بالا بگير گلناز من.تو اين عاشق بي دل را شاعر كردي ولي من شعر نمي سرايم.اينها كه گفتم همش حرفهاي دلم بود كه تو بايد مي شنيدي.مي خواهم بداني،حتي اگر در گنجه قلب ديگري محفوظ باشي من بيش از اينها دوستت دارم.»
لحظه اي مكث كرد و عطسه اي را كه مي امد و مي رفت و ازارش مي داد با صداي بلند ازاد كرد.من سراپا حرارت و شور بودم.فكر مي كردم در بلندترين نقطه اسمان بر تخت زيبا و مجللي تكيه زده ام و فرشته ها دور من بال مي زنند و من بيش از هر موجود ديگري احساس خوشبختي و شادي مي كنم.او با لحن پرسوز و گدازتري رشته سخن را دوباره در دست گرفت.
«اگر گفتم قصد ندارم ميان تو و نامزدت قرار بگيرم منظورم اين بود كه نمي خواستم تو را زير فشار قرار دهم.تو حق انتخاب داشتي و داري.گفتم اگر نامزدت را دوست داري نبايد به فكر تصاحب تو باشم.تو نبايد محدود به كسي باشي.حق داري مال هر كسي باشي كه دوستش داري.اه گلناز...نگاهم كن و به من بگو اين عشق و علاقه من تو را آار نمي دهد و هيچ خدشه اي بر پيكره احساسات و عواطفت وارد نمي اورد.خواهش مي كنم.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
نگاهش كردم.چه مي توانستم بگويم؟به او كه با عاشقانه ترين كلمه ها از راز دلش با من گفت و اينگونه وجودم را به تسخير خودش دراورد...فكر مي كردم جز او هيچ كسي نيست بتواند تا اين حد دوستم داشته باشد.چه احساس مفرح و پر لذتي به ادم دست مي دهد زماني كه مي فهمد كسي تو را از جان خويش نيز بيشتر مي خواهد.دلم مي خواست چشمانم را بر هم مي گذاشتم و براي ابد ميان ان احساس شيرين لذت و شعف كه ذره ذره به وجودم تزريق مي كرد معلق بمانم.صدايش را شنيدم كه عاشقانه تر و مفلس تر و سرگشته تر گفت:
«گلناز...به من بگو من كجاي قلب توام؟كجاي انديشه و افكار تو هستم؟خواهش مي كنم راحتم كن...امشب وقتي تو را از چنگال بي رحم دريا پس گرفتم قسم خوردم بعد از اين هماني را بخواهم كه تو مي خواهي!قسم خوردم اگر اين رابطه روح تو را مي آزارد تمامش كنم.گفتم اگر ديگر مايل نيستي مرا ببيني و مي خواهي براي هميشه از سر راهت بروم كنار تا ديگر مرا نبيني،پايم را از زندگي ات بيرون مي كشم.حالا مي خواهم به من بگويي خواسته تو چيست؟من بايد كجا قرار بگيرم كه پايم را از حدم بيرون نگذاشته باشم،هان؟خواهش مي كنم سكوت نكن و بگو.»
خواستم به او بگويم بيش از ابي كه ماهي براي زنده بودن بدان نياز دارد به وجودش محتاجم.نتوانستم...كلمه ها هر بار تا نوك زبانم امدند و رفتند و من لبم را گزيدم كه ساكت بمانم و چيزي نگويم.هر بار كه فشار ان كلمه هاي افشاكننده نوك زبانم را مي سوزاند و حرارتش از گوشهايم مي زد بيرون سعي كردم نفس عميقي بكشم و تظاهر كنم خونسردم.
«نگفتي گلناز؟چيزي بگو...خواهش مي كنم.»
نگاهش كردم.بي قرار تر وبي تاب تر از ان بود كه بخواهم سكوت كنم و او را در اشتياق شنيدن حرفهايم باقي بگذارم.با تلاش احمقانه اي سعي كردم ماسك بي تفاوتي بر صورتم بگذارم.با تظاهر به ارامش گفتم:
«خوابم گرفته ارش!من كجا بايد بخوابم.»
نم اشك بود كه ته روشن و شفاف نگاهش را برق انداخت.تمام چراغهاي روشن شعف و خرسندي در نگاهش خاموش شدند.صدايش بوي بغض و گرفتگي مي داد.
«تو پاي شومينه بخواب.»
«و تو!؟»
«توي اتاق خواب.»
«ولي انجا كه سرد است.»
«مهم نيست...با ياد تو گرمش مي كنم.»
در امتداد نگاهي محزون و سرگشته و اتشين از روي كاناپه بلند شد و به سمت اتاق رفت.

«چادرت را برداشتي؟در را قفل كنم؟»
«برداشتم،قفل كن بريم...گفتم صبح زود بيدار مي شويم و تا هوا بخواهد روشن شود نيمي از راه را رفته ايم.»
ارش در ويلا را قفل كرد و حفاظش را كشيد.نگاهي به اب تيره و دودي دريا انداختم.فكر كردم اگر ارش به دادم نرسيده بود شايد الان ته دريا بودم و چند روز بعد موجهاي فاتل جسدم را تف مي كردند روي ساحل.از حياط بي گل و درخت امديم بيرون.ويلا بين دريا و جاده واقع شده بود و قديمي به نظر مي رسيد.
آرش نگاهي به من انداخت و گفت:
«اماده اي؟»
نگاهش نكردم و گفتم:
«اماده ام.»
به طرف اتومبيلش رفت.من هم بي انكه نگاه ديگري به پيرامونم بيندازم دنبالش دويدم.استارت كه زد گفتم:
«چند سال بود اينجا نيامده بودي؟»
فرمان را تا اخر چرخاند به چپ.اينه بقل را صاف كرد و گفت:
«خيلي وقت بود...پدربزرگم نه مي تواند اينجا را بفروشد و نه طاقت نگه داري اش را دارد...مرا هم از امدن به اينجا منع كرده.»
«اگر من ديشب غرق شده بودم چي كار مي كردي؟»
بدون منظور اين سوال را نپرسيده بودم.
«هيچي،يك نفس اسوده مي كشيدم و برمي گشتم آمل و انگار نه انگار اتفاقي افتاده.»
چهره اش بي تفاوت و خشك بود و لبخند بي جاني هم روي لبش غش كرده بود.
من كه انتظار شنيدن جمله عاشقانه اي را مي كشيدم با حالي گرفته گفتم:
«بعيد هم نبود همين كار را مي كردي،هيچ كس هم نمي فهميد چه بلايي سر من امده.تو را هم كه كسي نمي شناخت.»و نفس بلندي از ته دل كشيدم.
لبخندي بي رمق روي لبش رفته رفته جان گرفت.نگاه گذرايي به من انداخت و بعد عطسه بلندي كرد و گفت:
«انتظار داشتي چي كار كنم،معلوم است من هم خودم را غرق مي كردم.»
با دلخوري رو از او برگرداندم و با لحن ازرده اي گفتم:
«نه...چنين انتظاري نداشتم...تو حتي مي توانستي انجام ندهي...جاي شكرش باقيست كه نايستادي روي ساحل شني و با لذت غرق شدنم را تماشا نكردي!»
نمي ديدمش،اما خنده شيطنت اميز چشمانش و لبخندي كه با تمسخر روي لبش نقش بسته بود احساس مي كردم.نواري توي ضبط فرو كرد.
«مي دانستي گاهي از سر دلتنگي زمزمه مي كنم و ضبط مي كنم كه...»و عطسه كرد.
«نه از كجا مي دانستم شما شاعري؟»
«تو شاعرم كردي...بهت كه گفتم.»
«تا به حال شاعر بي احساسي نديده بودم.شاعرها از احساس و عاطفه برخوردارند كه تو نيستي...مي خواستي بعد از غرق شدن من در كمال خونسردي برگردي آمل و انگار نه انگار كه...»
با خنده دويد وسط حرفم:
«گلناز...گلِ نازِ من!ان فقط يك شوخي بود.»
با لجبازي و اخم كودكانه اي گفتم:
«من گلِ نازِ تو نيستم.»
«پس گلِ ناز كي هستي؟»
بق كردم و سگرمه هايم را در هم كشيدم.نگاهم كرد،تبدار و ژرف و نافذ.
«هوم،نگفتي،گلِ ناز كي هستي؟»
«گلناز...گلناز...گلناز...تو گلِ ناز هر كه باشي من دوستت دارم.»
به يكباره به تندي گفتم:
«من اين طرز دوست داشتن را نمي خواهم.»
خودم هم مات و متعجب ماندم .زود سرم را دزديدم كه به تفتيش نگاه ياغي و شرمزده ام نپردازد.
«پس چطور مي خواهي دوستت داشته باشم؟هان؟مي خواهي وقتي ديدم گلِ ناز كس ديگري هستي دزدانه بچينمت؟»
«نه! دوستم نداشته باش.»
«چشم...امر ديگري نيست؟»
«چرا...اينقدر برنگرد و نگاهم نكن.مواظب روبرويت باش كه يك وقت ما را به كشتن ندهي.»
«تو از مردن مي ترسي؟»
«همه از مرگ مي ترسند.»
«ولي من نمي ترسم.»
«دروغ مي گويي،تظاهر مي كني نمي ترسي.»
«تو اينطور فكر كن.مرگ فقط يك لحظه است.»
«همان يك لحظه هم به اندازه تمام عمر ادم هراس اور است.»
«من با تو مردن را به همان اندازه دوست دارم كه با تو بودن را.»
«گفتم كه ديوانه اي!تو اسم اين ديوانگي را مي گذاري عشق؟»
«چرا عصباني مي شوي؟همه ما يك روز مي ميريم.»
«درسته.ولي من نمي خواهم در لحظه مردنم كنار توباشم و با تو بميرم.»
«چرا؟مي ترسي توي ان دنيا هم مزاحمت شوم؟»
«نه،مي ترسم ابروي خانواده ام بر باد رود.»
«ابروي خانواده ات؟خنده دار است.»
«نه خنده دار نيست،شرم اور است.دختري با داشتن نامزد كنار مرد جوان و غريبه اي بميرد،ان هم در جاده اي كه مقصدش نبوده...وحشتناك است.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل بیست و هشتم

«بهتر نيست ضبط را روشن كنم و خودمان را بيشتر از يان با اين افكار دل ازار خسته نكنيم.»
نيم نگاهي به سويش انداختم و با بي تفاوتي گفتم:
«هميشه براي فرار از حقيقت راهي پيدا مي شود.»
سر تكان داد و گفت:
«فرار نيست عزيز من...احساس مي كنم تو با فكر كردن به اين افكار بيهوده خودت را رنج مي دهي.معتقدم وقتي چيزهاي بهتري براي انديشيدن هست چرا به چيزهاي بد فكر كنيم و خودمان را بيازاريم.»
پوزخندي زدم و با لحني اميخته با تمسخر گفتم:
«اين چيزهاي بهتر چه مي تواند باشد؟»
بي درنگ گفت:
«عشق!احساس نرم و لطيفي كه روح مرا با تو مي اميزد.»
به نظرم سخنش گزافه امد و خودخواهانه.
«اما روح من به اين اساني هم كه فكر مي كني اميختني نيست.»
نفسش را براي لحظه اي در سينه حبس كرد و بعد از ازاد كردن ان گفت:
«مثل اينكه امروز بر ان شده اي كه با من ساز مخالف بزني.»
«يادم نمي ايد پيش از اين هم ساز موافق زده باشم.من از تو خواستم دوستم نداشته باشي،تو در عوض دستم انداختي و ان را به حساب شوخي گذاشتي.»
«دستت انداختم چون چيز غير ممكني از من خواسته بودي.مثل اين بود كه از من مي خواستي نفس نكشم.»
«فرض كن از تو خواسته بودم نفس نكشي...حقش نبود دستم بيندازي.»
«ولي اگر بخواهي نفس نكشم،نمي كشم اين را مطمئن باش.»
«هان،معلوم است.اسان تر از اين را خواستم تو شوخي انگاشتي.»
«فكر مي كني دست از عشق تو برداشتن راحتتر وسهل تر از نفس نكشيدن باشد؟»
پاسخي ندادم.راستي خودم هم نمي دانستم چرا تا اين حد جسور و گستاخ شده بودم كه با او به تندي حرف مي زدم.عشق به من نيروي عجيبي بخشيده بود.مي توانستم نظرم را به او تحميل كنم و با سركوب افكار و عقايدش حكم نهايي را صادر كنم و توقع داشته باشم كه بر خلاف عقيده ام نظري نشنوم.
انگار او هم اين قدرت طلبي و اعمال نظر را در من احساس كرد،چرا كه حرف ديگري نزد،حتي نخواست پاسخش را بدهم.ضبط را روشن كرد و در همان حال كه از جاده چمستان مي گذشتيم و به سمت امل پيش مي رفتيم نگاهش را به خطوط ممتد و منقطع جاده دوخت.
سرم را به پشت صندلي تكيه زدم و به فكر فرو رفتم.لحظه اي بعد صداي جذاب و گيرا و محزون او را از پخش اتومبيل شنيدم كه با لحن سوزناكي ترانه اي را كه خودش سروده بود دكلمه مي كرد.
من ديگه تو قلب تو جا ندارم
اخه هيچ حالت زيبا ندارم
اين ديگه نفس هاي اخرمه
زخم عشق تو رو بال و پرمه
من رو باش كه فكر مي كردم با مني
نمي توني ازم دل بكني
تو كه شرم نداري از چشم ترم
از خدا مي خواي كه از تو بگذرم
من برم دستاتو باز پل نكني
جاي خاليمو پر از گل نكني
با دلي كه موند تو ارزوي تو
ديگه هيچ وقت نمي ام به سوي تو
من كه نخواستم واسه من بميري
با عشق من يك گوشه كنج بگيري
نخواستم هرگز توي جنگ احساس
يه جور بگيرم تو رو به اسيري
حيفه كه جا زدي و زود زدي پر
اول قصه رو رسوندي اخر
خواستن من يه اشتباه محضه
نداري عشق منو ديگه باور
من برم دستاتو باز پل نكني
جاي خاليمو پر از گل نكني
با دلي كه موند تو ارزوي تو
ديگه هيچ وقت نمي ام به سوي تو
ديگه هيچ وقت نمي ام به سوي تو

«خانه من پاي آن كوههاست.از انجا دماوند مثل كف دست پيداست.»
نگاهي به نوك سفيد دماوند انداخت كه هم چون كله قندي از پشت كوههاي بلند و كوتاه ديگر زده بود بيرون.همراه با لبخندي گفت:
«مي گذاشتي برسانمت.»
دستهايم را كه كرخ شده بود به هم ماليدم و گفتم:
«راهش ماشين رو نيست.»
«خوب پياده مي رفتيم.»
«پياده؟نه...نمي شود...درست نيست.»
«خيلي خوب،خوشم نمي ايد خودم را بهت تحميل كنم...هر چند دوست داشتم خانواده ات را از نزديك ببينم...كي برمي گردي؟»
«عصر جمعه .»
«پس عصر جمعه همين جا منتظرتم.»
با تعجب و با تندي گفتم:
«نه...چون به طور حتم يوسف مرا تا اينجا بدرقه مي كند.»
چشمانش با درخشش حيرت اوري گرد شدند و خيز برداشتند به طرف من.
«يوسف!؟»
سرخ شدم و با لحني خجل گفتم:
«نامزدم.»
و گوشه لبم را گزيدم.بي انكه جرمي مرتكب شده باشم احساس گناه مي كردم.نگاهش با همان خيرگي و شگفتي روي چهره من سنگيني مي كرد.بهتر ديدم راه بيفتم و هر چه سريعتر خودم را از شر نگاههاي سمج او نجات دهم.
«خوب،من ديگر بايد بروم.»
«همين...چيزي نمي خواهي بگويي؟»
با صداي كوبش قلبم گفتم:
«نه.»
با جديت گفت:
«مطمئني؟»
مي دانستم منظورش چيست،ولي خودم را به ان راه زدم و گفتم:
«مطمئنم...اگر منتظر اين هستي از تو تشكر كنم كه زحمت كشيدي و مرا تا اينجا آوردي بايد بگويم اگر اين زحمت را متحمل نمي شدي من ديروز بايد اينجا مي رسيدم.»
همراه با پوزخندي گفتم:
«انتظار ندارم از من تشكر كني...خوب بلدي بزني جاده خاكي و رد شوي.»
چند لحظه هر دو در سكوت به هم خيره مانديم.كمي اين دست و ان ست كردم و بعد گفتم:
«خداحافظ.»
با همان پوزخندي كه گوشه لبش نشسته بود دستش را اورد بالا.همين كه راه افتادم داد زد:
«صبر كن.»
ديدم شتابزده سر كشيد روي صندلي عقب و بعد در مقابل چشمان شگفت زده من ساكم را بالا اورد و نشان داد و خنديد.من با هيجاني اميخته با ناراحتي به طرفش برگشتم و در حالي كه به شدت از دستش عصباني بودم با لحن دلخوري گفتم:
«چرا ديشب يادم نينداختي كه از توي ساكم لباس بردارم؟»
شانه هايش را با بي قيدي انداخت بالا و ميان خنده و عطسه گفت:
«چرا خودت يادت نبود؟»
با لحن تندي گفتم:
«توي ان شرايط حتي نمي توانستم اسم خودم را به ياد بياورم،ولي تو به عمد ياداوري نكردي تا معذبم كني.»
«مگر من در شرايطي بهتر از تو بودم؟حالا اخم هايت را باز كن...ناسلامتي داري به ديدن نامزدت مي روي.»
احساس كردم جمله اخر را با صدايي دورگه و بغض الود ادا كرد.ساكم را از ميان دستش كشيدم بيرون.
«من به ديدن خانواده ام مي روم.»
نگاهش روي برفهاي يخ زده اطراف سُر خورد و صاف افتاد توي نگاه من.
«او را هم مي بيني ديگه...نمي بيني؟»
از مشاهده تاثر و تحسري كه در نگاهش ته نشين شده بود و ان را برق انداخته بود قلبم ريش شد.سرم را انداختم پايين.دلم به حالش مي سوخت.با صدايي اهسته و خفه گفت:
«سلام مرا به نامزدت برسان و از قول من به او بگو از ته دل به او غبطه مي خورم.ارزوي قلبي من است كه لحظه اي جاي او باشم.»
سرم را نبردم بالا.حالا دلم به حال خودم هم مي سوخت.
«گلناز...گُ...لِ...ناز...گريه مي كني؟»
نگاهش كردم.چند قطره اشك سمج به پلكهايم چسبيده بود كه سر خورد روي گونه هاي سرد و يخي ام.او هم كاسه چمانش پر اب بود.صدايش با حزن جانكاهي در آميخته بود.
«احساست را درك مي كنم...خودت را ناراحت نكن..راه بيفت.»
دلم داشت براي هر دو نفرمان جلز و ولز مي كرد.دستم را جلوي دهانم گرفتم و با خويشتنداري پشتم را به او كردم و پيش از اينكه صداي گريه ام بلند شود با شتاب راه افتادم.او ايستاد و تماشا كرد.انقدر كه ديگر مرا نديد و من تير نگاه غم الودش را پشت سرم گم كردم.
از پستي ها و بلندي هاي سرد و يخي كه مي گذشتم احساس كهنه و عميقي از لاي خاطرات گرد و غبار گرفته قلبم رفته رفته فكر و ذهنم را به تسخير در مي اورد.تمام راهي را كه در پيش داشتم در گذشته مثل كف دستم مي شناختم و چشم بسته امد و شد مي كردم.
احساس خوشايندي در من پيدا شد كه با شوقي وصف ناپذير و ناشناخته مرا در جهتي پيش مي راند كه گويي سالها و حتي قرنها از ان دور مانده بودم.شوري كه زحمت و احتياط عبور را در من برمي انگيخت چيزي نبود كه قابل مقايسه با لحظه هاي مهيج ديگر باشد.
جا به جاي ان گستره خيال انگيز خاطره اي را در كوره راه ذهن تاريك من چون مشعلي فروزان روشن مي كرد و چنان ذهن پر اشوب و مشوش مرا نوراني مي كرد كه هر چه رنگ تيره و كدر را از خاطر بردم.در دنياي من رنگهاي شاد و روشن نمايان شدند.من چه شاد و خرامان بودم،چون زاده اي جدامانده از موطن خويش امده بودم كه كوله بار رنج سالها فراق را در زادگاه علايق و خاطره هاي كودكي ام بر زمين بگذارم و زندگي را ان طور كه هست ببينم،نه انطور كه نيست و نبايد باشد!
هر گام كه به ان بلندي باشكوه خودم را نزديك تر حس مي كردم زنگار فراموشي از روي قلبم كنار مي رفت و من انگار راحت تر مي توانستم در هواي زندگي نفس بكشم.
از ياد برده بودم نگاه اشكي و محزوني را كه آرزومند و پر سخاوت بدرقه ام كرده بود و خيل عشق را به ضريح قلبم بسته بود و فقط گوشه لطف و كرمي از من استغاثه كرده بود.
در پشت مه غليظ فراموشي گم مي شد و روبه رو خورشيد خاطره روشني فرح بخش به افق مي داد.پشت سرم هيچ نبود...هر چه بود رو به رو بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل بیست و نهم

چنان خانواده ام را درآغوش فشردم گويي سالها نديده بودمشان.بيشتر از همه دلم براي داد شيرعلي و گلچين تنگ شده بود.مي دانستم ميان ان همه برف زندگي كردن چقدر سخت است و خانواده ام با چه مشقتي روزهاي سرد و برفي را پشت سر مي گذارند.گلچين يك پا خانم شده بود و كمتر وراجي مي كرد.علي هم پايش را توي يك كفش كرده بود كه داوطلبانه مي خواهد به جنگ برود.پدر و مادر اين خواسته او را شوخي تلقي مي كردند ، چرا كه آن قدر سن و سالش كم بود كه نمي شد به جبهه رفتن او فكر كرد.
يوسف برفهاي كنار اصطبل را مي رفت و گوشه اي كپه مي كرد.وقتي مرا ديد از كار دست كشيد و همراه با لبخندي پر مهر گفت:
«سردت مي شودها!»
دستهايم را به هم ماليدم و گفتم:
«طوري نيست! مي خواستم حال مشكي و قهوه اي را بپرسم.»
و رفتم توي اصطبل.هر دو اسب شيهه كشان به من خوشامد گفتند.دستي روي سرشان كشيدم و سرم را به سرشان چسباندم.يوسف هم امد توي اصطبل.همچنان پارو در دست داشت و نگاهش به خوش و بش من با اسبها بود.
گفت:
«دلت تنگ شده بود؟»
بي انكه نگاهش كنم با خنده گفتم:
«خيلي،دلم هميشه اينجا بود...توي اين كوهستان بلند.»
يكي دو گام به سوي من برداشت،احساس كردم چيزي مي خواهد بگويد ولي نمي تواند.نگاه سنگين مرا كه روي خودش ديد دستپاچه شد و با رنگي پريده و با لكنت گفت:
«مَ...من...چي...تُ...تو دلت...»و سكوت كرد.
متوجه نشدم منظورش چه بود.
«چه گفتي يوسف؟من تو چي؟خجالت مي كشي؟»
و از سر شيطنت و بازيگوشي بلند خنديدم.
سرخ شد و به پارو چسبيد.فهميدم از گفتم آن مطلب شرمش مي شود.پيش خودم مي توانستم حدس بزنم چه مي خواهد بپرسد.لابد مي خواست بپرسد دلت براي من تنگ شده بود.خدا را شكر كه به لكنت افتاد و از شدت حجب و حيا چيزي نتوانست بگويد،والا مجبور بودم به او دروغ بگويم.
دست نوازشي روي يال هر دو اسب كشيدم و همراه با نفسي عميق گفتم:
«كي قرار است به جبهه بروي؟»
بخار دهانم چون ابر سپيدي به طرف او رفت.
«هيچ وقت...معاف شدم...به خاطر چشمم.»
حالا بخار دهان او چون ابر به سمت من آمد.
«هيچ وقت!؟ يعني نمي خواهي برگردي؟»
از شگفتي من به تعجب افتاد.
«اره...تا حالا هم خودم خواسته بودم بمانم.»
شقيقه هايم تير كشيد.به خوبي مشهود بود از شنيدن اين خبر تا چه حد منقلب شده ام.
«پس...يعني ...مي ماني؟»
خيره نگاهم كرد.متعجب بود از اينكه چرا به جاي ابراز خوشحالي از ماندگاري نامزدم اخمهايم را كشيده ام در هم و مثل يخ وارفته ام.پشتم از سوال ترديد اميز او زخم برداشت.
«تو خوشحال نيستي؟»
لحظه اي هاج و واج نگاهش كردم.خوشحال نيستم؟معلوم است كه خوشحال نيستم.خبر نداري نامزد بي چشم و رويت دلش را كجا جا گذاشته...بيچاره،تو از كجا بداني اين دختر احمق يادش رفته از چه خانواده ايست و چه بندهايي به دست و پايش بسته اند...حالا رفته شهر و با يك پسر عاشق پيشه ريخته روي هم و... به نظر مي رسيد خيلي او را براي شنيدن جواب منتظر گذاشته ام.ته صدايم مي لرزيد و معلوم بود دستخوش احساسات دوگانه اي هستم كه رهايي از ان به اين اساني مقدور نيست.
»ها...چرا...چرا...خوشحالم...خيل ي.»
و سرم را انداختم پايين تا هاله دروغي كه روي پرده چشمانم را گرفته بود نبيند.او زيرك تر از اين حرفها بود كه نفهمد تظاهر مي كنم و در مورد احساسم به او دروغ مي گويم،اما روحش بلندتر از آن بود كه اين موضوع را به رخ من بكشد.ترجيح داد در سكوتي پرملال بايستد و تماشايم كند و با همان نگاه خيره و پرسشگرش قطره قطره آبم كند تا به دل زمين فرو بروم.بعد از مكث چند لحظه اي گفت:
«مي خواهام تا درست تمام شود همين نزديكي خانه اي بسازم...نظرت چيست؟»
حواسم سر جايش نبود.مدام خيز بر مي داشت به اين طرف و ان طرف.
«ها...خوب است...خوب است.»
او با همان حالت عجيب سرتاپايم را برانداز كرد.به فكرم رسيد از اصطبل بروم بيرون،پيش از اينكه دست دلم پيش او رو شود و طبل رسوايي دل سركشم به صدا در ايد.از برابرش كه مي گذشتم با يك حركت غافلگير كننده مرا به طرف خوش كشيد.پس از صداي افتادن پارو روي زمين اهسته گفت:
«دلم برايت تنگ شده بود گلناز.»
و خواست در اغوشم بكشد كه دچار چندش شدم و با لحن ستيزه جويي گفتم:
«ولم كن...به بابا رشيد مي گويم كه...»
و خودم را از ميان بازوانش كشيدم بيرون و به دو از اصطبل خارج شدم.عصباني و پريشان بودم و زير لب غر مي زدم.به نظرم اين حركت او گستاخانه و بي شرمانه بود.به هيچ وجه حق چنين كاري را نداشت.متوجه نبود تا چه حد مرا دچار چندش و نفرت ساخت.اه...حالم ازت به هم مي خورد يوسف! چطور نفهميدي از بوي تنت كه ادم را ياد پهن مي اندازد بيزارم...خوشم نمي ايد.زور كه نيست.گناهم چه بود كه بايد نامزدي مثل تو داشته باشم؟تو را كه هيچ دوستت ندارم و هيچ خوش ندارم ببينمت.
من باعث شدم چشم چپت را از دست بدهي،به درك.كاش من جاي تو چشمم را از دست داده بودم،ولي مجبور نبودم تاوان پس بدهم.نامزدي چون تو داشتن كم از تنبيه و جريمه نيست.دوستت ندارم،زور كه نيست.فكر مي كردم مي توانم شعله خاموش علاقه دلم را در طي اين دو روز و در كنار تو از نو بيفروزم،ولي نمي توانم!چون فتيله اجاق علايقم تا ته سوخته.چه انتظار زيادي از حدي كه مي خواهي دلتنگ تو باشم.نيستم...دلت بسوزد.دل من جاي ديگري اسير شده.پيش كسي كه مثل تو نيست.بلد است سفره دلش را پيش روي من باز كند،بلد است چطور با من از عاشقانه هايش بگويد...نه مثل تو كه بلد نيستي ساده ترين خواسته قلبت را به زبان بياوري،بي انكه سرخ شوي و به لكنت بيفتي.بعله...بعله،فكر مي كردم گذشته پشت مه فراموشي گم شده، اما ينطور نيست.من اشتباه مي كردم.گذشته به قدري قدرت يافته كه تو را نمي بينم.من كاري نمي توانم بكنم،حتي تظاهر به اينكه از بودن در اين كوهستان خوشحالم و سر از پا نمي شناسم...حتي اين هم از من ساخته نيست.براي تظاهر هم كم اورده ام.من اين گوشه چون پرنده اي در قفس افتاده ام.ميل به پرواز و باليدن ندارم،ميل به اواز و نازيدن ندارم.من اينها را نمي خواهم،تو را نمي خواهم، كوهستان را...ان كلبه چوي محقر و كوچك را،انقباض و رخوت دلهاي سرمازده را...مردمان ساده و ابله را.نه،نه...نمي خواهم.حتي بابا رشيد و مامان گلي را هم نمي خواهم.من هيچي نميخواهم...دلم اينجا نيست.قلبم را جا گذاشته ام.چه لذتي دارد ادم قلبش را پيش كسي جا بگذارد.بايد بروم سراغ قلبم،نه اينكه از او پسش بگيرم.اه خداي من،عشق همين است...مي دانم همين است.من عاشق شده ام.اين موهبتي است كه نصيب هر كس نمي شود.بله ... بله...من...گلِ نازِ او هستم...فقط او...فقط و فقط گلِ نازِ او.
ساكم را با سوغاتيهايي كه مامان گلي در ان چپانده بود سنگين شده بود.صورت تك تك شان را بوسيدم و راه افتادم.حدسم درست بود و يوسف مرا تا پلور بدرقه كرد.نمي توانستم مانع از همراهي اش شوم.ساكم را انداخت روي شانه و رو به من گفت:
«برويم؟»
براي اخرين بار نگاهي به كوهستان انداختم.گفتم:
«برويم.»
هيچ احساس غمناكي ته دلم قل نمي زد و نمي جوشيد.بيشتر بيقرار رفتن بودم تا ماندن.بابا رشيد گفت:
«هر دو هفته يك بار من و يوسف به ديدنت مي اييم...تا عيد دندان روي جگر بگذار.بعد از ان اخر هر هفته مي اييم.زياد غصه نخور...خيلي زود اين دلتنگي ها و غصه ها به پايان مي رسد.»
نگاه عروسكي ام را به ديده اش پاشيدم.انگار نمي ديدمش.به حرفهايش كه فكر مي كردم خنده ام گرفت.شايد حزن و اندوهي كه زير پوست چهره ام نشسته بود انان را به اشتباه انداخته بود و فكر مي كردند با غمي سنگين تر از كوههاي البرز انجا را ترك مي كنم. و تا فرا رسيدن عيد بايد تحملش كنم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فكر كردم اگر مي فهميدند از ته دل خرسند هستم و حتي براي لحظه اي ديگر نمي توانم انجا دوام بياورم چه حالي پيدا مي كردند.راه كه افتادم صداي گريه گلچين بلند شد.برنگشتم اشك هاي مرواريدي نشسته بر صدف چشمانش را بينم و حالي به حالي شوم.حتي برنگشتم دستي برايشان تكان بدهم.
و با طمانينه در كنار يوسف گام برمي داشتم.حتي مواظب نبودم قدم هايم را محكم در دل برف فرو ببرم مبادا سرما بخورم.گاهي يوسف جور بي احتياطي مرا مي كشيد و در لحظه لغزش و سقوط چون ستون محكمي مرا نگه مي داشت و كمكم مي كرد.هر دو ساكت بوديم و برق نگاهمان روي برفها ساطع مي شد.هوا صاف و افتابي بود و برفها يخ زده بودند.
ياد حرفهايي افتادم كه بابا رشيد شب پيش پاي لامپا و كنار بخاري هيزمي زده بود.وقتي به ياد حرفهايش مي افتم موي تنم سيخ مي ايستد.با چه حرارت و شوق و هيجاني همه اعضاي بدنمان را گوش كرده بوديم و چشم به دهان او دوخته بوديم.چهره بابا رشيد از ياداوري خاطرات گذشته زير نور لامپا رنگ مي باخت.گاهي زرد ميشد و گاهي به سپيدي مي زد و زماني تيره و كدر مي گشت.
نمي دانم چرا بي هيچ ابايي در حضور يوسف پرده از راز دلش برداشت و خيلي از چراهاي تاريك ذهن ما را روشن كرد.چه غمي توي لحنش سوز مي انداخت.
«شب بود،شبي تاريك،برفي و يخي.مثل يكي از همين شبهاي زمستاني كوهستان.پدر يوسف دوست صميمي من بود.ما با هم گله هاي مردم را كوچ مي داديم و قشلاق و ييلاق مي كرديم.مردم به ما اعتماد داشتند ما هم مواظب بوديم يك تار پشم از گله هاي مردم كم نشود.داشتيم به قشلاق مي رفتيم..ديرتر از سالهاي گذشته.ان سالها هوا بدجوري گرم شده بود و تا نيمه پاييز در ييلاق مانده بوديم.گفتم كه هوا گرم بود و هنوز هيچ برفي زمين ننشسته بود.هنوز مراتع سبز بود و ما هم مثل گله داران ديگر دير كوچ كرديم.كم كم بايد به قشلاق مي رفتيموهوا را نمي شد پيش بيني كرد.يك وقت مي ديدي تلافي همه گرماها را توي جانمان خالي مي كرد.من و پير اقا،پدر يوسف،گله را اماده كرديم تا با گله داران ديگر راهي شويم.همه چيز داشت خوب پيش مي رفت كه يكهو شبي برف و كولاك شروع شد.همه برفهاي عالم روي سر ما مي ريخت.چنان باد و كولاك و يخبندان شروع شد كه مي خواستيم گله را رها كنيم و جان خودمان را برداريم و برويم.ان زمان گلناز هنوز خيلي بچه بود و شير علي هم تازه از شير گرفته شده بود.دلم بدجوري شور خانه را مي زد.فكر مي كردم اگر بلايي سر من بيايد زن و بچه ام چه عاقبتي پيدا خواهند كرد و كي زير پر و بالشان را مي گيرد.من بايد زنده مي ماندم.به هر قيمتي كه بود.گله بدجوري توي برف و سرما از نا افتاد.پير آقا دل مشغولي مرا نداشت.انقدر كه من قبض روح شده بودم او نترسيده بود.هرچقدر بهش اصرار مي كردم گور پدر گله مردم بيا برويم و جان خودمان را نجات بدهيم توي گوشش فرو نرفت كه نرفت.مي گفت:
مردم دارو ندارشان را دادند دست ما...به ما اعتماد كرده اند.نمي شود همين طوري به امان خدا رهايشان كنيم.انوقت جواب مردم را چه بدهيم.
من در بند اين حرفها نبودم. كولاك ويخبندان رحم نداشت .زن وبچه واين حرفها حاليش نبود.باز هم اصرار كردم وقسم وايه خوردم كه برويم،ولي گوشش بدهكار نبود.اخر گفت :
من يك پسر هفت هشت ساله دارم كه از اب و گل در امده.اگر بلايي سرم امد مي تواند جور مادرش را بكشد و زير پرو بالش را بگيرد.تو بچه كوچك داري...مي دانم كه غصه انها را مي خوري.من و گله را به حال خودمان بگذار و برو...جان خودت را نجات بده.
نمي توانستم او و گله را به امان خدا رها كنم و فقط جان خودم را نجات بدهم.گفتم:
پير اقا جان اين جانورها كه عزيزتر از ما نيست.هر وقت هم مردم از ما بازخواست كردند جوابشان را مي دهيم...بچه بازي كه نيست.خودت مي داني اين برف و كولاك تا جان همه ما را نستاند ولمان نمي كند.
ولي او اين حرفها توي گوشش نمي رفت.مثل اين بود كه داشتم اب توي هاون مي كوبيدم.حرف خودش را مي زد.خودش را مسئول گله مردم مي دانست و مي گفت نمي تواند با من بيايد.مي گفت اگر با گله بميرم بهتر است كه بدون ان جان سالم به در ببرم.مي گفت تو برو و نگران هيچ چيز نباش.هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.مي گفت :
تو برو...زن و بچه ات چشم به راهت هستند.خدا را خوش نمي ايد دختر كوچكت يتيم شود.من پسرم بزرگ شده ...
و باز هم حرف خودش را زد.شيطان بدجوري وسوسه ام كرده بود كه بيخيال پيرآقا و گله از ان برف و بوران بگريزم.اخر همين كار را كردم.ترديد و دو دلي را ريختم دور و از پيراقا حلاليت طلبيدم و در نهايت بزدلي و بي شرمي او و گله را رها كردم و جان سگي خودم را برداشتم و پا به فرار گذاشتم.من ترسو بودم و از مرگ ترسيدم.از يخ زدن و دفن شدن زير برفها واهمه داشتم.من فرار كردم و خودم را به خانه ام رساندم...اما چشمتان روز بد نبيند.به محض رسيدن به قدري دچار ندامت و سرخوردگي شدم كه از زنده بودن خودم خجالت كشيدم.دلم پيش پيرآقا بود.نبايد تنهايش مي گذاشتم.عذاب وجدان بيچاره ام كرده بود.انقدر كه مي گفتم كاش زير برفها دفن مي شدم و جان سالم به در نمي بردم.دو روز از امدنش بيشتر نگذشت كه از عذاب الهي كه دچارش شدم به ستوه امدم و تصميم گرفتم برگردم.و از همان مسير خودم را به پيراقا و گله برسانم.به كسي چيزي نگفتم.به گلي گفته بودم چون كسالت داشتم زودتر از گله و پيراقا جدا شدم.اما برگشتنم را نمي دانستم چطور توجيه كنم.
به دروغ گفتم به شهر مي روم.دوباره زل زدم به دل برفها و راه افتادم.پاي چشمه نزديك دره اي كه فاصله زيادي با قشلاق نداشت گله را ديدم.باور كردني نبود.همه سالم بودند و چرا مي كردند.دهانم باز مانده بود.در عجب بودم چطور پيراقا ان برف و بوران را پشت سر گذاشته و توانسته گله را صحيح و سالم به قشلاق برساند.دنبالش گشتم.بره ها بوي اشناي مرا حس كرده بودند.سر برگردانده و تماشايم مي كردند.انگار با نگاهشان از من بازخواست مي كردند.چرا از ترس جانم تركشان كردم و فقط به فكر خودم بودم.براي نخستين بار از ان حيوانات زبان بسته خجالت كشيدم.سگ گله به طرفم دويد.بعد مثل اينكه مي خواست مرا با خودش به سمتي ببرد به پاچه ام چسبيد.با نگاهم دنبال پير اقا مي گشتم.نمي دانم كجا بود كه نمي ديدمش.بعيد مي دانستم گله را رها كرده باشد و در پي كاري باشد.سگ گله هنوز با سماجت پاچه ام را گرفته بود و با دندان قروچه سعي داشت مرا متوجه چيزي بكند.ناخواسته به دنبالش راه افتادم.احساس عجيبي به من مي گفت تن به خواسته سگ گله بدهم و دنبالش روان شوم.شايد مي دانست پيراقا كجاست.زياد از گله دور نشده بوديم كه با ديدن نقطه سياهي كه در فاصله كمي از ما روي زمين افتاده بود دلم فرو ريخت.از فكر اينكه نكند پيراقا باشد بي حس و حال شدم.دويدم جلو.سگ گله كنار ان نقطه سياه رسيده بود و پارس مي كرد.من هم نفس زنان خودم را به ان نقطه رساندم.در كمال تاسف ديدم كه حدسم درست بود.پيراقا بود كه نقش برزمين بود.خواستم تكانش بدهم كه ديدم انگار خشك شده است.سرد سرد بود...خشك خشك! من نااميدانه تكانش مي دادم و منتظر معجزه اي بودم كه دوباره او را زنده ببينم.از فكر اينكه پيراقا جانش را به خطر انداخت و به قيمت نفسهايش گله را صحيح و سالم به مقصد رسانده بود مي خواستم ديوانه شوم.سرش رابه سينه ام گذاشتم و هاي هاي گريه سر دادم.اين گريه هاي يك مرد نبود.من مرد نبود...اگر مرد بودم پيراقا را تنها نمي گذاشتم تا جان سگي خودم را نجات دهم.ان زوزه هاي حيواني بزدل و ترسو بود كه از سر ندامت سر مي دادم.پيراقا گله را نجات داده بود.نمي خواست مديون مردم شود و با شرمندگي سرش را بگيرد پايين.پيراقا مرده بود نه من...پير اقا...»
بابا رشيد چنان دچار احساست تندي شده بود كه مدام دو سه جمله اخر را زير لب زمزمه مي كرد و ميان بغض و گريه نام پيراقا را برزبان مي اورد.همه ما با ديدن گريه بابا رشيد _كه به ندرت ديده بوديم_ به هق هق افتاديم.از تصور اينكه بابا رشيد از ترس جان خودش مرتكب عملي شده كه تا اين حد باعث سرافكندگي اش شده به حيرت فرو رفتيم.هميشه بابا رشيد مظهر شجاعت و غيرت و جسارت بود.هرگز فكر نمي كرديم در گذشته چنين عمل ناجوانمردانه اي را مرتكب شده باشد.به عقل هيچ كس قد نمي داد.
مامان گلي متحيرتر از همه ما بود.طوري با چشماني گشاده و پراشك بابا رشيد را نگاه مي كرد كه انگار مي خواست چنگ بر سر و رويش بيندازد و او را به خاطر سرپوش نهادن روي ان راز سياه و مخوف به باد انتقاد و ملامت بگيرد و چنان بر سرش فرياد بكشد كه بابا رشيد از زنده ماندن خويش تا حد مرگ پشيمان شود.البته بدون فرياد مامان گلي،بابا رشيد اين حس را داشت.بدجوري گريه مي كرد،انقدر كه دلمان به حالش سوخت.شايد اگر هر يك از ما هم جاي او بوديم همين كار را مي كرديم.اما حالا با خيال راحت نشسته بوديم و بابا رشيد را در دادگاه وجدان خويش محكوم مي كرديم و پرونده سياهش را توي بايگاني حافظه مان نگه مي داشتيم تا گه گاهي بدان رجوع كنيم و براي هميشه او را مورد نكوهش و سرزنش قرار دهيم.
در ان لحظه هر كدام از ما در خلوت خيال خويش پيراقايي بوديم كه دوست نامردمان رهايمان كرده بود تا فقط جان خودش را سالم در برد.البته نمي توانستيم جاي بابا رشيد باشيم و لقب بزدل و نامرد را دنبال اسممان يدك بكشيم.انگار جانمان را دوست نداشتيم و اگر چنين وضعي برايمان پيش مي امد پيراقا مي شديم و جان خودمان را به خاطر گله به خطر مي انداختيم.
پرواضح بود كه هر كسي مثل پيراقا نمي توانست از جان شيرين خويش بگذرد،ما هم براي خودمان مهمل مي بافتيم و معلوم بود كه درموقعيت مشابهي جان خويش را به جان هر موجود زنده ديگري ارجحيت مي داديم.
كم كم داشتيم به مقصد مي رسيديم،از يوسف كه تمام راه را كنارم متفكر و خاموش قدم برمي داشت پرسيدم:
«تو بعد از شنيدن قصه بابا رشيد از او متنفر نشدي؟»
انگار كه از خواب و خيال عميق پرانده بودمش گيج نگاهم كرد و نشان داد كه متوجه سوال من نشده است.بعد از تكرار سوالم فيلسوفانه گفت:
«نه...همين كه شهامت پيدا كرد و راز خودش را برملا ساخت نشان مي دهد تا چه حد از ان واقعه پشيمان است و دلش مي خواهد زمان را به عقب برگرداند تا به جاي گريز پا به پاي پيراقا گله را از ان برف و كولاك نجات بدهد.»
به نظر مي رسيد يوسف برخلاف حرفهايي كه زده از دست بابا رشيد دلگير است و از او كدورتي تيره و عميق به دل گرفته.من اينطور احساس مي كردم،چرا كه شب پيش پس از تمام شدن قصه بابا رشيد به سرعت از كله چو بيرون رفت و شب را در اصطبل خوابيد،در حالي كه تازگي يوسف در تنور خانه مي خوابيد.
امروز هم از نگاه عميق و خاموشي لبهايش پيدا بود هنوز درگير قصه شب پيش است و با خودش و افكار پراكنده و مزاحم خويش درگير است و نمي داند چطور در اين كشمكش عاطفي و منطقي با خودش صلح كند و حقيقت تلخ زندگي اش را به نحوي بپذيرد كه كامش را زهر نكند.
من هم تازه فهميده بودم چرا بابا رشيد ترجيح داده در گوشه عزلت به زندگي خودش ادامه دهد.دو سه سال پس از اين ماجرا براي هميشه به كوهستان مي ايد و دور از ابادي با شرايط سخت كوهستان مي سازد و لب به اعتراض نمي گشايد و راضي به رضاي خداوند مي شود و حالا مي فهميدم چرا يوسف تا اين حد برايش عزيز است.بيچاره بابا رشيد...چه زجري مي كشد.چقدر براي يك مرد سخت است كه...
ديگر رسيده بوديم.چشمان شيطان و فضولم به اين سو و ان سو روي برفها ليز مي خوردند و بلند مي شدند و دنبال گمشده اي مي گشتند.خودم مي دانستم دنبال چه هستم.انگار يوسف هم فهميد حواسم به دور و برم است و به حرفهاي او توجهي ندارم.
«شنيدي چي گفتم گلناز؟»
با حواس پرتي گفتم:
«ها...بله...چي؟نه؟»
خيره نگاهم كرد و بعد گفت:
«گفتم اين يكي دو ماه باقيمانده از زمستان را همان جا بمان و زحمت اين همه راه را به خودت تحميل نكن...مي داني كه چه خطراتي تهديدت مي كند.بهتر است ما به ديدارت بياييم.سعي مي كنم هر دو هفته يك بار سري بهت بزنم.گوش كردي چه گفتم؟»
كمي لحنش تند و پرخاشگرانه شد چون حس كرد دوباره حواسم پرت شده است.شتابزده گفتم:
«ها...بله...بله...فهميدم...چرا داد مي كشي؟»
با همان لحن پر توپ و تشر گفت:
«براي اينكه حواست به من نيست.مي خواهي تا آمل با تو همراه شوم؟»
فكر كردم:پس چرا پيدايش نيست،مگر خودش نگفت همين جا دنبالم مي ايد؟
«گلناز؟»
«ها...چيه؟»
«گفتم مي خواهي تا امل تو را همراهي كنم؟»
«نه...نه...لازمي نيست.اينقدر هم صدايت را نبر بالا.»
هاج و واج نگاهم كرد.خودم هم متوجه بودم با چه لحن گزنده اي به او پرخاش كرده ام.عصباني بودم.دلم مي خواست خشم و غضبم را سر كسي خالي كنم و چه كسي بهتر از يوسف كه حي و حاضر پيش رويم بود.جلوي يكي از سواريها را گرفت.كرايه را به راننده پرداخت كرد و مقداري از پول را هم گذاشت كف دستم.
من عصباني و دمق و گرفته با لحني عصيان زده گفتم:
«من احتياج به پول تو ندارم.»
و پولها را پرت كردم روي صورتش.
با لحن معترضي صدايم زد.من در را محكم بستم و راننده راه افتاد.با حرص سرم را چسباندم به شيشه و گوشه لبم را به دندان گرفتم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بسته هاي نان تنوري و كماج را بعد از پنير و مرباي تمشك از ساكم بيرون كشيدم و نگاهي به زهره انداختم كه مثل عقاب بالاي سرم ايستاده بود و مترصد فرصتي بود كه يكي از ان خوراكي ها را بربايد و مال خودش بكند.بي حصله تر از ان بودم كه بخواهم به او بگويم سر فرصت انها را تقسيم مي كنم.يادم نمي ايد كدام يك از بسته ها را به طرفش گرفتم و گفتم:
«بگير...اينقدر شكم صابون نزن.»
ريز خنديد و شادمانه بسته را از ميان دستم قاپيد و بدون تشكر جستي زد به طرف تختش.ساكم را توي كمد خودم فرو كردم و روي تخت مريم دراز شدم.حالم عجيب گرفته بود.عصبي و ياغي بودم و خدا خدا مي كردم كسي سر به سرم نگذارد و الا خودم را روي سرش آوار مي كردم.
ناراحت و دلمرده بودم.كاش نمي رفتم.برعكس انچه فكر مي كردم ،ديدار از كوهستان نه تنها باعث سرزندگي و شادابي و التيام زخم خوردگي هاي روحم نشد،بلكه افسرده تر و گوشه گيرتر شدم.خودم هم مي دانستم چه مرگم شده.اگر او را طبق قولي كه داده بود منتظر خودم ديده بودم الان مثل مرغ سركنده بال بال نمي زدم و حرص نمي خوردم چرا سر قرارش نيامده بود.
يادش رفته بود من برمي گردم؟نه،نبايد يادش مي رفت.موضوع كم اهميتي نبود.اگر عاشقم بود نبايد از ياد مي برد كه...شايد يادش نرفته.شايدكاري برايش پيش امده بود...ولي چه كاري؟ از من مهم تر چه كاري مي توانست داشته باشد؟دروغ مي گويد كه عاشقم است.او با من تفريح مي كند.ديده چه ساده لوح و احمقم،دستم انداخته.اگر شب نبود حاليش مي كردم با كي طرف است و انقدر ها هم كه فكر مي كند هالو و ابله نيستم و مي فهمم كه قصدش از سر كار گذاشتن من چيست .
مرا باش كه به خاطر او با يوسف درافتادم.بيچاره يوسف! هنوز قيافه مات و حيرانش را بعد از بستن در ماشين به ياد دارم.طوري سيخ استاده بود و نگاهم مي كرد انگار باورش نمي شد.مگر رفتارم غير طبيعي و وحشيانه نبود؟يوسف حق داشت دچار سرگيجه شود.حق داشت مثل برق گرفته ها خشكش بزند و ماتشش ببرد.من با او بد كرده بودم.بايد خودم را بگذارم جاي او،ان وقت مي فهمم چه حالي پيدا كرده بود.نبايد پول را توي صورتش پرت مي كردم.خوب ارش نيامده بود كه نيامده بود،به جهنم! او چه گناهي كرده بود.او كه دوستم داشت.صاف و صادقانه و ساده.چرا از معصوميت گوله شده در نگاهش خجالت نكشيدم؟چرا از مهر و محبت بي شيله و پيله و بي ريايش سوء استفاده كردم؟چرا اجازه مي دهم جوان سوسول و خشگذراني جاي مرد زندگي ام را در قلب و روحم بگيرد؟مگر نه اينكه خودم خواستم؟نبايد مي خواستم...
نبايد مي گذاشتم همه چيز انطور پيش برود كه او مي خواهد.او عاشقم نيست،فقط بلد است اداي عاشق ها را دربياورد.خوب مي داند چطور نقش يك جوان شيفته و بيقرار را بازي كند.جز اين چيز ديگري نمي تواند باشد.ان طور كه ادعا مي كند دوستم ندارد.دوستم دارد فقط براي اينكه سرگرمش كنم و گوشه اي از تنهايي اش را پر كنم....
«بلند شو گلناز...برو سر جاي خودت.»
صداي بي روح و كشدار مريم مثل سوهان روي خراشيدگي هاي قلبم كشيده شد و سوش ان را دوچندان ساخت.تشرزنان گفتم:
«چه خبرته؟چرا ترش كردي،انگار اين تخت ارث پدرت است.»
خشمگين و غضبناك نگاهم كرديك ان ديدم دستهايش مشت شده اند و پره هاي بيني اش مي لرزد.ياد تعهدي افتادم كه به خانم دوزچي و خانم لاشك داده بوديم.پيش از غريدن و انفجار او چون گربه اي چارچنگولي از تخت رفتم بالا و از اينكه نگذاشتم مشاجره و درگيري ديگري رخ بدهد نفس راحتي كشيدم.فكر كردم بايد تا فردا صبح صبر كنم.اخرش صبح مي شود و مي دانم چه به روزش بياورم.و سرم را فرو كردم توي بالش و نفس هاي داغ و منقطعم را ريختم روي گلبرگهاي بي رنگ و روي رو بالشي.
«چيه گلناز،امروز بدجوري زهرماري!»
«سر به سرم نگذار زهره.»
«انگار تو هم مثل مريم جني شدي !رفتي ديدن خانوداه ات چه اتفاقي افتاد كه...»
«به تو مربوط نيست.مگر تو مفتشي؟»
«نه...مفتش نيستم...فقط مي خواهم بدانم چرا از وقتي آمدي كشتي هايت غرق شده اند و دوست داري تنها باشي.سر كلاس هم حواست نبود.»
«چند بار بگويم به تو مربوط نيست.ان روي سگ مرا بالا نياور و برو بگذار به حال خودم باشم.»
زهره لحظه اي با پوزخندي كه روي لبان سرخش چسبيده بود نگاهم كرد و بعد با تاثر گفت:
«بيچاره مريم،چون دلدارش جوابش كرده به اين حال و روز افتاده...مثل مرده از گور برگشته مي ماند.پسر عمه مادرش بهش گفته ديگر از تو خوشم نمي ايد...ان وقت ها هم كه عاشقت بودم از روي بچگي و حماقتم بوده!هر كسي جاي مريم بود به سرش مي زد و رواني مي شد،نه؟مي بينم كه با حيرت و شگفتي نگاهم مي كني.انگار اين موضوع را نمي دانستي.پس بايد از من ممنون باشي كه تو را هم در جريان گذاشتم...يكي از هم ولايتي هاي مريم پنهاني اين خبر را به من داده.از قراري فاميل يارو...آن پسره اسمش چي بود؟»
لبهايش را برهم فشرد و چشمانش را براي ياداوري نامي كه انگار در خاطرش گم و گور شده بود تنگ كرد.
«به من گفته بود...ولي حالا خاطرم نيست.دختره فاميل سگه است...تو هم مي شناسيش،رقيه الهي...همان دختر موبوري كه صورت كك مكي دارد...مي گفت پسره مي خواهد با يكي از هم كلاسهاي دانشكده اش ازدواج كند.»
زهره پاهايش را روي تخت من اويزان كرد و در همان حال كه با نگاهش مواضب در ورودي بود تا مبادا مريم سر برسد با اب و تاب ادامه داد.من هم رفته رفته به شنيدن موضوع كنجكاو و علاقه مند شدم و با اشتياق چشم به دهانش دوختم.
«مي گفت عكس همكلاسي اش را هم ديده...خيلي خوشگل و تو دل بروست.مي گفت سگه اسم دختره رو كه مي برد اب از لب و لوچه اش اويزان مي شد.وقتي مريم فهميد مثل اسپند روي اتش شد.دو دستي روي سرش زده.گردن انهايي كه مي گويند.مي گفتند مريم خودسرانه به ديدن سگه مي رود.تصورش را بكن.خيلي بي حيايي مي خواهد،به سگه مي گويد يا بايد مرا بگيري يا اينكه خودم را مي كشم.پسره...يعني سگه اب پاكي را روي دستش مي ريزد و مي گويد من دلم مي خواهد طبق رسوم خودمان به خواستگاري دختر مورد علاقه ام بروم،يعني اينكه خاك عالم را روي سرت گِل بگيرند،تو امدي به خواستگاري پسر مردم.مريم را مي گويي،هوايي مي شود،انگار ميخ رفته باشد توي گوشت نشيمنش،جوكي بازي در مي اورد تماشايي كه آي مردم بيايد كه سگه به من تجاوز كرده...چرا چشمانت وق زدند بيرون! اره،همين مريم خانم دراز بي قواره دماغ پينوكيويي...فكر نكني دارم از خودم قصه مي بافم ها...باور نداري برو از ان دختره،رقيه را مي گويم،همان كه قيافه زشتي دارد...از او بپرس!بله مريم خانم داد و قال راه مي اندازد كه سگه به او دست درازي كرده و حالا نمي خواهد با او ازدواج كند،غافل از اينكه زود دستش رو مي شود.خانواده ي دختر و پسر،مريم را مي برند پزشكي قانوني و معلوم مي شود كه مريم خانم دراز ،دروغ گفته و نيت ديگري از اين ادعاي خودش داشته.خلاصه سرت را درد نياورم.اين مريم خانم اب زير كاه مارموذي،هم سگه را از دست مي دهد و هم آبرو و حيثيتش را...خانواده اش ديگر نمي توانند سرشان را توي محل بالا بگيرند.براي همين هم اين دراز خانم از همه طلبكار است و مثل سگ گاز مي گيرد و مثل گربه چنگ مي اندازد.دختره... رقيه مي گفت دو تا از برادرهاي مريم مي خواستند او را بكشند كه پدر و مادرش از ترس او را به شبانه روزي فرستادند.از روزي كه برگشته ديدي چطور منتظر است تا به پاچه همه بچسبد...حق هم دارد،من هم اگر جاي او بودم همين طور عصبي و رواني مي شدم...حالا تو چه مرگت شده!گريه مي كني؟تيل وكِلين توي سرت بريزند...ادم به خاطر دختر احمقي مثل مريم گريه نمي كند.»
خودم هم نيم دانستم براي مريم گريه مي كنم يا به حال خودم زار مي زنم.وقتي زهره دستش را به طرفم دراز كرد كه صورتم را به طرف خودش برگرداند و از من دلجويي كند،چنان وقيحانه دستش را پس زدم و هولش دادم به عقب كه بيچاره تعادلش را از دست داد و از روي تخت با سر خورد زمين.صداي افتادنش مثل بمب توي خوابگاه صدا كرد.صداي اخ و واخش كه بلند شد وحشتزده از ان بالا نگاهش كردم.جلوي دهانم را گرفتم كه مبادا صداي جيغم بلند شود.چند نفر از بچه ها به كمكش شتافتند و دست زير بازويش بردند و بلندش كردند.هم چنان كه از درد قوزك پا و كمرش مي ناليد ،رگبار فحش و نفرين و ناسزا را به سوي من گشود.
«الهي كَهو عروس شوي(الهي عروس سياه پوش شوي.)! الهي دستت بشكند به امام رضا...ديوانه عجوزه!جوكيِ كهو خر(خر سياه رنگ.)...مرده شورت را ببرند عفريته خانم.الهي كه حناق بگيري!الهي كه...»
و تا توانست ناسزا داد و نفرينم كرد.وقتي خيالش راحت شد كه تمام فحش هايي را كه بلد بود نثارم كرده و چيزي از قلم نينداخته دراز شد.من كه هنوز صداي زمين خوردن او توي گوشم بود از وحشت اينكه ممكن بو اتفاق ناگوارتري بيفتد خودم را به باد ملامت و سرزنش گرفتم.دلم به حال زهره سوخت.بيچاره گناهي نكرده بود كه چنين برخورد تند و وحشيانه اي با او داشتم.اگر در اثر اين سقوط پايش مي شكست،دستش در مي رفت...واي خداي من!خيلي رحم كردي كه طوريش نشد، والا به خانم دوزچي چه مي گفتم؟چه جوابي داشتم به خانم آزاديان ،سرپرست خوابگاه بدهم.راستي كه خدا به من و زهره رحم كرد.
خودم مي دانستم چه غلطي كرده ام.بايد مي رفتم از او دلجويي مي كردم.او دوست خب من بود و اين من بودم كه بد بودم.از تخت رفتم پايين.همان موقع چشمم افتاد به مريم كه سلانه سلانه و سربه زير از در ورودي خوابگاه امد تو.خدايا،دلم به حال او هم مي سوخت.حالش را درك مي كردم.خودم هم كم و بيش با احوالي مشابه او سر مي كردم.مي دانستم كه چه غم عظيمي روي سينه اش سنگيني مي كند.به خوبي واقف بودم كه درد من در برابر جراحات قلب او خراش سطحي است.
مريم احتياج به صبوري و بردباري بيشتري داشت.زخم و جراحات قلب او به اين اساني التيام نمي يافت و مجبور بود بي انكه منتظر مسكن قوي اي باشد با سوزش و درد شديد ان بسازد و دم نزند.بيچاره مريم!دلم بيش از خودم به حال او مي سوخت.زهره كه مرا بالاي سر خودش ديد با قيافه گفت:
«برو گمشو...چشم ديدنت را ندارم.»
مي دانستم اين پرخاشگري طبيعي است و اگر من هم جاي او بودم بدتر از اين برخورد مي كردم.دست نوازشي روي موهايش كشيدم و گفتم:
«معذرت مي خواهم زهره...مي دانم كه حق داري...خيلي كار بدي كردم.»
برافروخته و عصبي در حالي كه پهلويش را مي ماليد گفت:
«كار بدي كردي!تو غلط كردي!به هرچه نه بدترت خنديدي.مگر من چه كارت كردم كه از ان بالا هولم دادي پايين...ديوانه.»
با ملايمت گفتم:
«حق با توست زهره...نفهميدم.دست خودم نبود.يكهواين اتفاق افتاد، نمي خواستم پرت شوي...مرا ببخش باشه؟ مي بخشي؟»
«ارواح خاك عمه ات مي بخشمت...اگر پايم شكسته بود چه؟اگر دستم شكسته بود چه؟چه كاري از دستت ساخته بود جز اينكه دندانهايت را بيندازي بيرون و مثل حالا در كمال پررويي و گستاخي بگويي ببخشيد...معذرت مي خواهم.»
فشار ارامي به دستش دادم و گفتم:
«زهره...زهره...خوب من عصباني بودم...مثل حالاي تو كه از روي لج و عصبانيت هر چه از دهانت درمي ايد نثار من مي كني.»
لحظه اي خيره شد توي چشمان من و گفت:
«خوب چرا عصباني بودي؟چه مرگت شده بود؟من اگر لجم در امده و چاك دهانم باز شده معلوم است علتش چيست...ولي تو چي؟من داشتم از سگ و خره حرف مي زدم كه يكهو ديدم جني شدي.»
با اشاره به مريم كه روي تختش نشسته بود و سرش را ميان دستهايش گرفته بود گفتم:
«هيس...يك وقت مي شنود.»
«خوب بشنود...ديگر بلايي بدتر از اين به سرم نمي ايد...فوقش بيايد و گازم بگيرد.خيالي نيست.شما دو نفر عزراييل من هستيد...با شما دوست نباشم بهتر است.به صلاح من است كه به دوستي با شما خاتمه بدهم.»
«خيلي خوب ادامه نده...همين جا ختمش كن...ولي باز نيايي منت كشي بكني ها...»
زبانش را از ته حلقش كشيد بيرون و صداي مضحكي هم از ته گلويش دراورد و گفت:
«معلوم است كه نمي ايم و منت كشي نمي كنم...برو گمشو...حالم را به هم زدي،بين من و تو ديگر هيچ رابطه ي دوستانه اي نيست...تو ان ور جوب،من هم اين ور جوب!من دوست درنده و هار نخواستم.»
و رويش را از من برگرداند و نشان داد كه ديگر مايل به ديدن من نيست.
خوب مي دانستم حق با اوست و من مستحق شنيدن تمام ان دشنامها هستم.حتي دلم ميخواست زهره سكوت نميكرد وبيشترازاينها بار من ميكردتاحساب كار بيايد دستم وبفهمم چه غلطي كرده ام.
زهره تا شب با من قهر بود.من هم كلافه و عصبي بودم.از طرفي دل دل مي كردم تا به ديدن ارش بروم.از طرفي طناب سفت و سختي را بر گردن احساسات قليان شده ام مي انداختم و خويشتن داري مي كردم تا سر و كله اش پيدا شود و به تمام چراهاي من جواب قانع كننده بدهد.
شب با صداي ناله زهره كه يك دم قطع نمي شد خوابم نبرد.ازبس ناليد و اخ و واخ كرد جگرم اتش گرفت!اول خيال مي كردم تظاهر مي كند و مي خواهد با اين همه عز و جز كردن دل مرا بچزاند اما با تداوم ان ناله هاي كشدار و سوزناك،حتي پس از به خواب رفتنش فهميدم در اثر سقوط بدنش كوفته شده و تظاهري در كار نيست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Love.com | عشق دات كام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA