ارسالها: 3650
#11
Posted: 9 Nov 2013 17:42
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۰
نیازی نبود که به ما اطلاع بدن که به تهران رسیدیم . چون لایه ای از مه سیاه آسمان شهر مقدس مارا پوشانده بود . باز هم ناباوری دیگری . گویی که رویا ها دست از سر ما بر نمی داشت . حس می کردم رضا بیش از هر جای دیگری از دیدن تهران خود خوشحال شده است . خواستم کمی اذیتش کنم . -ببینم پسر تو که اصل و نسبت مازندرانیه . تو دیگه چی میگی . -مادر همه جای ایران سرای من است . من در همین جا بزرگ شدم . درس خوندم . خیلی از دوستانم هنوز اینجان . نمی دونم چیکار می کنند . زنده اند یا نه .. -خیلی دلم می خواد تا تکلیف انتخابات و شرایط حکومت مشخص نشده یه ایرانگردی داشته باشیم . اول از همه دوست دارم برم به زاد گاه پدر شوهرم . -مادر خوشحالم که می بینم داری روحیه ات رو به دست میاری -عزیزم تو به کی میگی تو که خودت دستپاچه تر از من بودی . حالا هم که خیلی مضظرب تر از منی . طوری رفتار می کنی که انگاری داریم میریم برات خواستگاری .. راستش سعی کردم به خودم آرامش بدم . آن سالها فضای تهران تا به این حد آلوده نبود .هنوز می شد در مرکز شهر نفس کشید . هرچند ما از دود و دم فاصله ها داشتیم و بالای شهر زندگی می کردیم . -مادر ! می دونی حالا چی دلم می خواد ؟/؟ -می تونم حدس بزنم ولی دوست دارم خودت بگی . -دوست داشتم یه آدم معمولی باشم . از این نظر که هیشکی راجع به من حساسیت خاصی نداشته باشه . سوار یه ماشین شم به رانندگی خودم . خیابونای تهرونو بذارم زیر پام . به هر جا که دوست داشته باشم سر بزنمو هر کسی رو که دوست دارم ببینم . از این نگران نباشم که یکی بیاد و بخواد جونمو بگیره که چی ؟/؟ که چون پسر شاه هستم . که چون از پدرم خوشش نمیاد .. که دلم برای وطنم می سوزه و وظیفه خودم می دونم که در یک حکومت سکولار و جامعه مبتنی بر دموکراسی بخوام خدمتگزار مردم باشم . -منم یه حسی مثل حس تو رو دارم . قبل از این که با پدرت ازدواج کنم . یه دختر ساده بودم . باورم نمی شد که اون ازم خواستگاری کرده باشه . هرچند اختلاف سنی زیادی داشتیم ولی شخصیت پادشاه قدرت و هدف او منو جذب خودش کرد . من هر گز اون زندگی ساده ای رو که قبل از ازدواج داشتم فراموش نکردم . مردمی رو که از بینشون بر خاسته بودم . خیلی ها اینو نمی دونستند و خیلی ها به این پی بردند . ولی پسرم همیشه سعی کن در زندگی اگه برای کسی یه کاری انجام میدی قدمی براش بر می داری ازش انتظاری نداشته باشی . حتی ته دلت ازش نخوای که اون جبران کنه . اولا شاید نتونه این کار رو بکنه در ثانی این برای خودت عادت میشه تو باید روح و نفس خودت رو بسازی .. -مادر اگه بدونی این حرفو چند باره که به من می زنی ؟/؟ -دلم می خواد که این حرف همیشه همرات باشه . آویزه گوشت باشه .. شاهزاده من بازم صورتمو بوسید ودر حالی که چشاش پر اشک شده بود گفت از وقتی که پدر رفته تو هم پادشاه منی هم ملکه من .. - میدان شهیادو که یادته ؟/؟ -بله مادر همونی که الان اسمش شده آزادی ؟/؟ -آره .. دیگه رسیدیم . -می تونم حس تو رو درک کنم . حس می کنی که شاید مثل یک بیگانه با ما بر خورد کنند . مادر دلواپس نباش . اگه منو بخوان که به عنوان سر باز وطن در خدمت میهن و ملتم خواهم بود اگرم نخوان مثل یک شهروند عادی در گوشه ای از وطن زندگی می کنم و بازم سر باز وطن خواهم شد -اون وقت با محافظان همیشگی ؟/؟ -چاره چیه .. می تونی کمربندت رو ببندی شهبانو ؟/؟ -حالا با من شوخی می کنی ولیعهد ؟/؟ مامانت هنوز پیر نشده -چی داری میگی مادر . پسرت پیر شده چه برسه به مادرش .. چه حس قشنگی بود . تهران فشنگ رو یک بار دیگه دیدن . تغییرات زیادی رو از همون بالا مشاهده می کردم ولی این تغییرات با حرکات زمینی بیشتر مشخصه .. یک بار دیگه به یاد 26 دی ماه 57 افتاده بودم . لحظه خروج از کشور.. در این یک روزه که در هواپیما بودیم بیشتر از پانصد بار آن روز شوم رو در ذهنم مجسم کردم . شاید اگه هواپیما بر زمین می نشست منم دیگه از این پریشان حالی خارج می شدم . حس می کردم که این طلسم شکسته . -پسرم ! رضا ! حضور پدرت رو احساس می کنم . اون همین جا در کنار ماست . من اونو در قلبم احساسش می کنم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#12
Posted: 11 Nov 2013 22:33
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۱
خیلی دلم می خواست در لحظه مقدسی که پایم را بر خاک مقدس ایران زمین می گذارم تنها باشم . تنها با خدای وطنم راز و نیاز کنم . دوست داشتم به آسمان بنگرم فریاد بزنم .. فریادی فراتر از فریاد مرگ طلبی میلیونها مرگ طلب .. فریاد بزنم تا خدا بشنود تا خدا بداند که برای زندگی خواهی آمده ام . تا آمده ام که عاشقانه در کنار عشق به وطن و ملتم به عنوان آنی که روزگاری در خدمتشان بوده باشم . من آمده ام . خداوندا من آمده ام . ایران من ! من آمده ام . می خواستم خود را بر بستر فرود گاه بیندازم . خدایا دوستان و یاران باوفای زیادی دارم . اما همچنان احساس می کنم که تنهای تنهایم . اگر تو با من باشی .. تنها نخواهم بود .. خداوندا می گویند هر گاه غمی داری به خدا پناه ببر اگر شکایتی داری به خدا بگو خدا وندا نمی بینم بالاتراز تو .. نمی دانم دانا تر از تو .. بگو از تو به که پناه ببرم . پس چرا عدالتت را نشان نمی دهی ؟/؟ خداوندا کمکم کن ... نمی خواهم کسی دستم را ببوسد . نمی خواهم کسی برای من کمر خم کند . نمی خواهم به من بگویند بانوی اول .. نمی خواهم کمر کسی برای من خم شود خداوندا از تو می خواهم که کمر مرا خم نگردانی تو خود آگاهی که من هرآن چه کرده ام به خاطر شادی ملتی بوده که درد ها و رنج ها را بر خود هموار نموده به آن چه که از تو به ایشان رسیده راضی بوده اند . و من اینک جز تو نمی بینم موجودی را که مرا به آرامش جاودانه رساند . به نام پروردگار و با صلوات از هواپیما پیاده شدم . خدای من باورم نمی شد . این همه ارتشی برای استقبال و سان دیدن آمده بودند . اصلا باورم نمی شد . سعی کرده بودند که فضا را شاهنشاهی کنند . باید که دوش به دوش پسرم از ارتش سان می دیدیم . یک لحظه به یاد پادشاه فقید افتادم .. فکرم را به جای دیگری متمرکز کردم . گره روسریمو محکم کردم . هر چند نیمی از موهای سرم مشخص بود .سرم به طرف زمین خم شده بود . برای لحظاتی حس کردم که به چهل سال پیش در اوج حمایت مردمی بر گشته ام . همان حس در من زنده شد .. حس کردم که زمین و آسمان به من می خندد . یک لحظه چشمانم به رضا افتاد . دانستم که حال و روز خوشی ندارد ولی یک سیاستمدار باید بر خود مسلط باشد و تا آن جایی که امکان دارد احساساتش را بروز ندهد ولی مگر می توان سی و هفت سال از بهترین دوران زندگی خود را در غربت گذراند و پس از باز گشت به آغوش وطن چون طفلکانی که از گرسنگی درمانده شده اند نگریست ؟/؟ بعد از چهره مظلومانه رضا چشمانم به زمین بتنی افتاد . برای من بار ها و بار ها از خاک وطنم آورده بودند .. خاکی که برایم چون تربت کربلا مقدس و شاید مقدس تر از آن بود . اما آن خاک هم همچو من از وطن دور مانده بود . خاک وطن از وطن می گفت . به دنبال روز گار وصل خویش بود . و من بر روی بتن باند فرود گاه خم شدم .. شاهزاده و یکی دیگر از همراهان دستم را گرفت و خواستند که سرپایم نگه دارند -نه خواهش می کنم .. زمین شسته به نظر می رسید . به دنبال خاک بودم . خاکی که در وطن باشد . خاکی که چون من خاک شده سالها درد دوری را به جان نخریده باشد . کف دستانم را بر روی زمین مالیده وقتی که آن را خاکی دیدم بر صورتم مالیدم .. دور و برم را سکوت فرا گرفته بود . عده ای از افسران اشک می ریختند . یک بار دیگر هم دستم را یا فشار به نقطه ای دیگر از زمین مالیده آن را خاکیش کردم .. فریاد زدم ..-ببینید این خاک مقدس ماست .. خاکی گرانبها تر از طلا .. خاکی که برای آن خون ها داده ایم و خون دلها خورده ایم . خاکی مقدس تر از جان من و شما .. خاک خوب خدا .. اشکهایم غبار های سیرت و خاکهای صورتم را شست .. من و و همراهان با صلوات از هواپیما خارج شده بودیم . این خواست من بود . می خواستند سرود شاهنشاهی بنوازند . اما خواستم که نخست قرآن بخوانند .. تا یک بار دیگر کلام خدا طنین انداز فضایی باشد که مرا به گذشته های دور می برد فضایی پر از عشق و خاطره ها و عشق به خاطره ها . قرآن نه به خاطر آن که نا ن را باید به نرخ روز خورد بلکه این کلامی است آرام بخش از ماوراء طبیعت .. همان جایی که پادشاه جسم و جان من در آن جاست . به نام خدایی که از باور ها ناباوریها می سازد واز ناباوریها باور ها . به نام خدای بخشنده مهربان .. نمی خواستم که چیزی را تحمیل کرده باشم . به در خواست شاهزاده رضا سرود ای ایران قبل از سرود شاهنشاهی نواخته شد .. اما وقتی که نواختن سرود شاهنشاهی آغاز شد باز هم سنگینی خاصی را در قلبم احساس می کردم که جز با بارش و ریزش سیلاب اشک , ابر های غم از صفحه قلبم جدا نمی گردیدند .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#13
Posted: 11 Nov 2013 22:33
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۲
دیگه سعی کردم تا حدودی بر احساسات خودم غلبه کنم . چهره های ارتشی ها بیشتر جوان به نظر می رسید . دیگه قدیمی ها باید باز نشسته شده باشند . شاید خیلی ها اعدام شده باشند و خیلی ها هم از کار برکنار .. ساختمونای جدیدی رو در باند فرود گاه می دیدم . تغییراتی کرده بود . ولی فضا همون فضا بود . انگار در همون دشتستان قدم می زدم . کاش زمان به عقب بر می گشت . این همه نابسامانی نداشتیم . کاش شریک زندگی من در کنار من بود و به وطن بر می گشت . دیگه آروم گرفته بودم . تا نفسی هست برای گریستن و خندیدن وقتی هست . زندگی زیباست . زندگی یعنی نمایشهای نیمه تمام .. تراژدی های نیمه تمام و خوشی های نیمه تمام . وقتی هم که خود زندگی تمام می شود نمی توانی بگویی که آخرش چگونه تمام می شود . فقط آن چه را که می بینی می دانی . ولی گاه شاید چیزی را بدانی که هر گز ندیده ای . زندگی زیباست . به زیبایی لحظه ای که جدایی ها به پایان می رسند . به زیبایی اشکها و لبخند ها .. به زیبایی ستارگانی که احساس می کنند نوری ندارند ولی نگاه کردن به اونا دلهای ما رو پر از نور امید می کنه . زندگی قشنگه .. به قشنگی نگاهی که از تپش دلهایی میگه که جز خون عشق و محبت چیز دیگه ای درش جریان نداره .. چقدر دلم می خواست که مردم باهام آشتی کنند . هر چند از گوشه و کنار نام من و شاهزاده رضا رو فریاد می زدند ولی باور های غلط رو اگه تکرار و باز هم تکرار کنی شاید به این سادگیها از دل کسی بیرون نره . شاید هنوزم باشن عده ای که فریاد های مرگ بر شاه را باور داشته باشند و با همان ایمان خود زنده هستند . آنها هم انسانند باید به عقایدشان احترام گذاشت . چقدر امروز قشنگه خدا .. چقدر زندگی قشنگه .. باورم نمی شد یک بار دیگه عده ای برای من سان ببینند . از کنار عده ای رد شم که منو بخوان بانوی اول مملکت خودشون بدونن و می دونن . حالا می دونستم که تمام این محبت ها از روی عشقه . چون هنوز ترس و قدرتی در کار نبود . البته اون وقتا هم ما هر گز نمی خواستیم با اعمال زور مردم رو به خودمون علاقه مند کنیم . می تونستیم اعلام کنیم که شاهزاده شاه این کشوره .. و من هم برای خودم قدرتی دست و پا کنم . پس از چند تظاهرات به کمک ارتش رژِیم سر نگون شده بود . اما حالا وقتش بود که مردم لذت حکومت مردم بر مردم و برای مردم رو بچشند . اگه بد انتخاب کردند بتونند در فرصت بعدی به جبران اشتباهات خودشون بپردازند نه مثل حکومت پلاسیده ولایت فقیه که بخواهند تا قیام قیامت به این ملت بچسبانند ولایتی که در دوران جاهلیت هم وجود نداشته است . نایبان قلابی امام زمان که حتی بغل دستی خود را هم نمی شناخته اند ..شنیده بودم که در رژیم ضد اسلامی افسر ها و سربازان مجازند که با ریش و صورت اصلاح نکرده به سر پست خود بروند اما من در میان این ارتشی هایی که برای سان دیدن و استقبال آمده بودند آراستگی و نظم خاصی را می دیدم و از ریش بازی هم خبری نبود . فضا را برای ما آراسته بودند . هرچند می دانستم اگر شاهزاده رضا تحت هر شرایطی حکومت را در دست گیرد دیکتاتوری اختیار نخواهد کرد ولی با همه اینها به آرمان مقدس ملت ایران اولویت می دادم . دموکراسی آنها را در آغاز سال 58 دیده بودیم . جمهوری اسلامی بلی ..خیر ...دنیا به آنان خندید ..و همچنان می خندد . دلم می خواست این روز زیبا و انرژی بخش به انتها نرسه .. سی و هفت سال جدایی از وطن .. حس می کردم که به اندازه سی و هفت سال حرف برای گفتن دارم . از من و رضا خواسته شد که برای اونا سخنرانی بکنیم .. اصلا به این بر نامه ها فکر نکرده بودم و در دستور کار ما نبود . رضا به این گونه سخنرانی ها عادت داشت .. منم می تونستم یک چیزی بگم . خلاصه این نظام جمهوری اسلامی هم گاه مقام یک سرهنگ را هم به پایین ترین ترین درجه تنزل داده بود . هر چند هر قشری شخصیت و احترام خودش را دارد ولی شنیده بودم که پیش آمده که یک سر هنگ پس از باز نشستگی به عنوان محافظ و آبدار چی به اداره ای برود و به صورت روز مزدی استخدام شود . واقعا تاسف بر انگیز بود . سر هنگی که روز گاری فرمانده یک پادگان .. یک لشگر بود .. خدا عاقبت ما رو به خیر گرداند . یکی از ارتشیان به ما خیر مقدم گفت از این که تاریخ یک بار دیگر حقانیت آنانی را که بر آنها ستم شده اثبات گردانیده و نشان داده است . شاهزاده از من خواست که من اول برای سخنرانی بروم . اما از آن جایی که می دانستم رضای من از نظر اجرایی شخص اول این مملکت می شود و باید که به این جور بر نامه ها عادت کند خواستم که اول او سخنرانی کوتاهش را انجام دهد .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#14
Posted: 11 Nov 2013 22:34
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۳
شاهزاده رضا نخست از همه اونایی که این مراسمو تر تیب داده بودند تشکر کرد . از آرمان ملت گفت . از این که دیکتاتوری دیگه در این کشور نقشی نداره . از حکومت سکولار گفت و اینو هم گفت در هر حال باید ملاک رای مردم باشه . نه این که به زور سر نیزه رو سر یکی وایسیم و بهش بگیم که حتما از این چند تا یکی رو انتخاب کن . دموکراسی یعنی این .. منو به یاد انتخابات رئیس جمهوری انداخته بود که یک مشت پیر از خدا بی خبر, همان شورا یا شورهای نگهبان چند نفری رو کاندید می کردند و از کلی غربال که رد کرده بودند می دادن به دم رهبر .. که البته شایدم بعضی ها رو اول جناب رهبر غربال می کرد . اون موقع این خوراک رو می دادن به دم مردم . می گفتند شما آزادین که در میان این چهار نفر به هر کدوم که می خواهبد رای بدین و تازه کلی پز دموکراسی را هم می دادن . . حتی در فیلمهای کمدی و دلقک بازی ها ندیده بودم که تا به این حد لوده گری در بیارن . راستش حال و حوصله سخنرانی رو نداشتم . خیلی خسته بودم . با این حال دلم می خواست تهران بزرگ رو ببینم . شهر آرزوهامو . هر چند پدرم آذری بود و مادرم گیلک ولی خودم زاییده و بزرگ شده تهران بودم . شهر من .. شهر عشق ..شهری که با همه دود گازوئیل هایش اونو واسه خودم یه بهشت می دونستم . من به بهشت خود بر گشته بودم . باید کاری می کردم که همه از این بهشت استفاده کنند . اگه می تونستم کاره ای شم . اگه مردم به من این اجازه رو می دادند . من می تونستم در کنار شاهزاده خدمت کنم . با توانی بیشتر از اون سالها . حالا عشق به خدمت رو بیشتر از اون وقتا در خودم احساس می کردم . باید نشون می دادم که من تعلیم دیده مکتب همسرم هستم . همسر مهربان و دلسوزی که به خاطر جلوگیری از کشتار شدید راه خارج رو در پیش گرفت . همسری که با قلبی شکسته در غربت جان باخت و آرزوی بار دیگر دیدن ایرانش را به خاک سرد برد . -بنام خدایی که انسان را آفرید من و شما را آفرید . شاه و میهن را آفرید . خدایی که انسانیت را آفرید عشق را آفرید تا با هم و در کنار هم آن چه را که برای خود می خواهیم برای برادر و خواهر خود بخواهیم .. گرم افتاده بودم یه جای کار تمومش کردم . دیدم یکی که حدود 60 سالشه بهم نزدیک شده . می خواد دستامو ببوسه .. اشک از چشاش جاری شده و چه جور داره زار می زنه -چی شده ؟/؟ -شهبانو من از خدا می خواستم که نمیرم و قبل از مرگم یک بار دیگه شما رو ببینم . فقط یک بار . من از تصفیه شده های سال 57 هستم . شما منو به یاد ندارین ولی من شکوه و عظمت شما و شاهنشاه هنوز در خاطرمه .. وقتی که سان می دیدین وقتی که مراسمی بر گزار می شد تمام بدنم می لرزید . به خودم می بالیدم که یک ایرانی ام و ایران من در سایه خدا و تلاشهای شما یکی از قدرتمند ترین کشور های دنیا شده . ولی اونا ما رو با خاک یکسان کردند .. نذاشتم دستامو ببوسه . دستشو گرفتم .. -بلند شو مرد .. خوشحالم که ایران همچنان فرزندان پاک نیتی مثل شما رو داره . اگه مردم ما رو بخوان در خدمتشون هستیم . اگرم نخوان بازم در خد متشون هستیم حالا به صورتی دیگه .. ولی شما ها هم در هر لباسی که هستید هر پستی که دارین باید هدفتون سر بلندی وطنتون باشه . وقتی وطن سر بلند باشه شما هم سر بلندید . دیگه کشور رو نباید به دست دشمن بدیم . باید نشون بدیم که خون زندگی هنوز در رگهای خسته ایران ما جریان داره . زندگی یعنی من .. زندگی یعنی تو .. یعنی شاهزاده رضا .. یعنی همه شماهایی که اینجا گرد هم آمده و از ما انتظار دارید . زندگی یعنی ملتی که حدود چهل ساله جز رنج و محنت و عذاب حاصل دیگه ای رو از این انقلاب نداشتن . فقط یه عده جیره خوار وابسته بودند که به اونا رسیدگی می شد .. اما خونه ای که از پای بست خراب باشه یه روزی پایه هاش شل میشه .. ولی زمین ایران زمین هر گز از بین نمی ره . حتی اگه زلزله مغول بیاد .. زلزله خمینی بیاد . ایران همچنان استواره .. بلند شو مرد . زندگی هنوز ادامه داره . وظیف ما و شماست که دیگه به دشمنان وطن اجازه خود نمایی ندهیم که به اسم دین و مذهب بخوان بر دلهای ساده دلان دین دار حکومت کنند . کسی که با دین مخالفتی ندارد . مردم نماز هایشان را بخوانند . خمس و زکاتشان را بدهند . هر که دوست دارد چادر سرش بگذارد . هر که دوست دارد مانتویی باشد و هر کسی هم دوست دارد روسری از سرش بگیرد .. بگذار انسانها خود خوب و بد چیزی را بفهمند . با زور نمی توان حقیقت و واقعیت را به کسی القا کرد . .... ادامه دارد ... نوییسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#15
Posted: 11 Nov 2013 22:35
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۴
می دونستم که باز هم از این سخنرانی ها خواهم داشت . باید بر نامه هامو طوری تنظیم می کردم که هر بار چیز تازه ای برای گفتن داشته باشم و یا تکراری ها رو طوری بر زبون بیارم که تازگی خاصی ازش احساس شه . زندگی در کنار شاه خیلی چیزا به من یاد داده بود . بیست و یک سال زندگی در کنار مردی که مثل پدرش در غربت مرد . آیا پاسخ همه اونایی که این جور خالصانه و صادقانه به وطنشون خدمت می کنن اینه ؟/؟ بعد از اون شروع کرده بودند به بیان مشتی اراجیف گفتن پشت سر من و شاه . هنوز از قدرت ما می ترسیدند . می ترسیدند که روزی دستشان رو شود . هنوز هم که هنوزه دست از توطئه بر نمی دارند . به تخطئه شخصیت می پردازند . به شاه بی دفاع تهمت می زنند . مسائل و کار هایی را به من نسبت می دهند که جز ساده لوحانی که از اسناد و موثق بودن روایات و مدارک چیزی نمی دانند آنها را باور ندارند . در هر حال زمستان رفته است و رو سیاهی به زغال مانده است . خداوند به جای حق نشسته اما نبرد در عرصه زنگی همچنان ادامه دارد . این بار کوتاه نخواهم آمد . باید آنهایی که خون ملت را در شیشه کرده اند سالها در آمد ملی را به یغما برده اند در پیشگاه خدا و ملت و با دلایل و مدارک کافی محاکمه گردند . قرار بود که با تشریفات و یک اتومبیل سلطنتی که فکر کنم لیموزین بود ما رو ببرن به محل اسکانمون . ولی من ترجیح می دادم که به شکل عادی تری از اون منطقه دور شیم . -مادر! فرقی هم در اصل ماجرا نداره .. خندید و گفت ما اگه یک پیکان مدل 57 هم سوار شیم بازم باید دور و برمون محافظ باشه .. اصلا در این دوره و زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد . سیاست یعنی ریسک ولی محافظین بیشتری می تونن در لیموزین بشینن . حرفای شاهزاده منطقی به نظر می رسید . هر چند من دوست داشتم ساده زندگی کردن رو از همان لحظه ورود شروع کنم ولی شرایط فرق می کرد . گاهی اوقات حفظ جان تو و رعایت امنیت بیشتر برای حفظ خودت در سر نوشت ملتی تاثیر داره و خودکشی تو یعنی بر باد دادن آرمان ملتی و ما نباید که سهل انگاری کنیم . در میان مراقبتهای امنیتی شدید از فرود گاه خارج شدیم . ورود به هر مرحله و منطقه هیجان خاص خود را داشت . سوار لیموزین مشکی شدیم . نمی دونم این اتومبیل رو از کجا تهیه کرده بودند . بعید می دونستم مال آخوندا باشه . ولی مدلش هم خیلی قدیمی به نظر می رسید . اطراف میدان شهیاد نخستین منطقه داخل شهری بود که ازش رد می شدیم . قلبم لرزید .. برج شهیاد میدان شهیاد .. که نامش را همان آزادی نداشته .. گذاشته بودند . من و پادشاه در افتتاح اون حضور داشتیم . همون وقتهایی که جشن دو هزارو پانصد ساله برگزار شده بود .میدون کمی وسیع تر به نظر می رسید . ترمینالی که بعد از انتهای میدون زده بودند هم از کار های انجام شده در این سی و هفت ساله بود . چقدر برج کثیف به نظر می رسید . حدود چهل و پنج سال از افتتاح اون می گذشت . بهترین دوران زندگی من .. در اوج موفقیت .. پیش به سوی تمدن بزرگ .. تمدنی که چپاولگران اونو به سخره گرفته بودند . دیدیم که حتی عرضه حفظ نام خلیج فارس رو هم نداشتند و اگه سلاحهای خریداری شده توسط پادشاه فقید نبود ایران امروز جزیی از خاک عراق می شد و این تکبیر گفتن ها هم دردی رو دوا نمی کرد . چقدر دلم می خواست از ماشین پیاده شم و بر چمنهای شهیاد بشینم . واقعا روز گار چه بازیها که نداره ! چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین و گهی زین به پشت . آیا واقعا چند اشتباه در میان هزاران هزار اقدام مفید و سازنده ارزش اونو داشت که ایران را صد ها سال به عقب بر گردانند ؟/؟ که علنا رهیر دینی مملکت ولایت فقیه .. حاکمی از طرف خدا ؟!!! بیاید و بگوید که باید به خاطر مصلحت نظام در مقابل چپاولگریها باید سکوت کرد ؟/؟ در هر حال این دزدان و دروغگویان تاریخ و دشمنان دین و ملت باید که محاکمه شوند . برای محاکمه آنان به اندازه کافی مدرک هست . از میدان شهیاد به سمت شمال و شمال شهر رفتیم . نمی دانستم ما را به کجا می برند . تهران چقدر تغییر کرده بود . خیابانها عریض شده بود .. اما هنوز حالت و طرح بسیاری از ساختمانها مرا به یاد چهل سال پیش می انداخت . احساس انسانی را داشتم که خود را شایسته این همه شادی نمی داند . به همان اندازه که شاد بودم حسرت می خوردم . حسرت از این که کاش علیرضا و لیلا و پادشاه زنده بودند و آناان هم مثل من از این لحظه ها لذت می بردند . ...... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#16
Posted: 11 Nov 2013 22:36
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۵
دیگه به بزرگترین آرزوی این سالهای خودم رسیده بودم . دلم می خواست سرمو از ماشین بیارم بیرون .. شاید هنوز خیلی ها بودند که می تونستن درک کنند که چقدر دوستشون دارم . و اگرم بتونم بازم همون کار هایی رو انجام میدم که در اون سالها انجام داده بودم . چون من به کارم و هدفم ایمان داشتم . کجای دنیا گفته شده هم دردی با یتیمان وجذامیان گناهه . کجای دنیا نوشته شده که مدرسه سازی جرمه .. کجای دنیا نوشته که برای بی پناهان سر پناه ساختن خلافه .. این همان سر مایه ملت بود که باید برای ملت هزینه می شد ولی وقتی که در آمد کشور در دهه هشتاد و به نسبت اوایل دهه شصت به دهها برابر رسید آقایان مدعی دین و دینداری عقده گشایی کردند و بیرحمانه ملت خود را زیر بد ترین فشار ها قرار دادند . خدای من .. چه غریبانه رفتم و چه غریبانه آمدم ! در همین شهر و در شهر های دیگر وقتی در ماشین روباز به ابراز احساسات هموطنانم پاسخ می دادم احساس می کردم که آنان می دانند که اگر فرح توانی دارد ونیرویی .. برای خدمت در طبق اخلاص نهاده تا خود را وقف آنان نماید . تا صداقت آریامهری و آریا مهران را نشان دهد . از طرف خیابان آیزنهاور نرفته بودیم . ظاهرا خیابان آیزنهاور شده بود خیابان آزادی که انتهای آن به میدان 24 اسفند یا همان میدان انقلاب می رسید . من تصاویر بسیاری از خیابانها و میادین تهران را از فیلمهایی که برایم فرستاده بودند می دیدم ولی از نزدیک دیدن خیلی تفاوت داشت و داره تا بخوای اونو از صفحه نمایش ببینی . وقتی تصاویر تهران مقدسمو می دیدم دلم می خواست پر پر بزنم و خودمو برسونم به زاد گاه خودم . شاید تا رسیدن به خانه آزادی چند خانه ای مانده باشد . نمی دونم چرا دوست داشتم چشمانم را به چهره هایی زوم کنم که احساس کنم زمان پادشاه و انقلاب را دیده اند . شاید می خواستم فریاد بزنم و بگویم که من آمده ام . فریاد بزنم و بگویم همسرم سی و هفت سال صادقانه و خالصانه خدمت و سلطنت کرد و همسرش سی و هفت سال شکیبایی داشت . دلم تنگ شده بود برای مردمی که با عشق دستانم را به سویشان تکان دهم و بگویم که من هم کسی هستم چون شما .. چقدر دلم می خواست بدانند که هر گز از شهبانوبودن خود مغرور نگشته ام . اما می توانستم کسی باشم که به خود ببالم از این که می توانم شریک غمها و شادیهای انسانهایی گردم که شاید نیاز به کمک دارند . هر چند همه ما نیاز مند معبودی هستیم که ما را آفریده جز او نباید به سوی کسی دست یاری دراز نماییم . این یاریگران هستند که دست مساعدت خود را باید که به سوی آنان که کمبودی دارند دراز نمایند بی منت و بی آن که ریایی باشد . نمی دانم دیگر باید چه می کرده ام تا بد اندیشان بد نیندیشند . از تماشای اطراف سیر نمی شدم . چون تشنه ای فارغ از کویر که از نوشیدن به سادگی سیراب نمی گردد . جسم تشنه فارغ از کویر سیراب می گردد . اما روح تشنه من همچنان به دیدن وطن همچنان جرعه عشق و محبت سر می کشد گویی که سیراب نمی گردد . لحظه ای توقف در چهارراهی مرا به خود می آورد بین خواب و بیداری بوده ام . پسرک ژنده پوش آدامس فروشی به ماشین نزدیک می شود .. هنوز هم این بچه ها هستند ؟/؟ دلم می خواست کمکش کنم . محافظین نگران بودند . او مرا نمی دید ولی من از پشت شیشه های دودی او را می دیدم . یک لحظه شیشه پایین کشیده شد . اسکناسی را به او دادم . آدامسی نمی خواستم .این را به او گفتم /. اما کودک چند بسته آدامس را به داخل ماشین انداخت . شیشه بالا کشیده شد و ما حرکت کردیم . هنوز به حرکت آن پسرک می اندیشیدم که وقتی از او آدامس نخواستم صدقه قبول نمی کرد . در سال 57 وقتی که از کشور می رفتیم هنوز هم بودند در گوشه و کنار هایی که باید به آنها رسیدگی می شد . ان چنان آمدند و شعار دادند که خودمان هم داشت باورمان می شد که نکند کسی بیاید که سریع تر از ما به مردم خدمت نماید . پسرک آدامس فروش قلبم را به درد آورده بود . شاید حالا باید خیلی از چیزهایی را که آن سالها ندیده بودم می دیدم . به خانه ای در شمال یا شمال غربی تهران رفته بودیم . آن خانه و قصری نبود که با آن وداع گفته بودیم . راستش تحمل دیدن آخرین خانه ام در ایران را نداشتم . نمی توانستم جای خالی او را ببینم و زمانی را احساس نمایم که هنوز علیرضا و لیلای من زنده بوده اند . هنوز به فرحناز و رضا دلخوش بودم . آنان میوه عشق و زندگی مشترک من و پادشاه فقید بودند . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#17
Posted: 13 Nov 2013 17:22
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۶
خونه ای که پا به اون گذاشته بودیم یک خونه ویلایی خیلی بزرگ بود . محوطه ای بسیار وسیع .. منو به یاد خونه های ویلایی چهل سال پیش شمیران و تجریش و اون طرفا مینداخت . دور و برش هم چند تا خونه دیگه بود که اونو هم اجاره اش کرده بودند . در هر حال خالی از سکنه بود . حالا می تونستم امشب با ستاره های وطنم سر کنم . می تونستم شبو به یاد پرفروغ ترین ستاره زندگیم که در کنار من نبود سر کنم . می دونستم که روح پاد شاه با منه . روحش در کنار من آرام گرفته . دلم می خواست باهاش حرف بزنم . هنوز خیلی مونده بود تا به آرامش کامل برسم . مگه داغ زخمهایی که روی دلم نشسته پاک میشه ؟/؟ ولی این زخمها هر گز به کینه تبدیل نمیشه . به کینه ای که بخوام از کسی انتقام بگیرم . تازه اون نسل ساده ای که به خاطر آزادی خودشونو انداخته بودند در تار های عنکبوتی دیکتاتوری دینی تقریبا در میان ما نیستند . سی و شش میلیون جمعیت شده هشتاد میلیون . از اون سی و شش میلیون سال 57 شاید نیمی از اونا در بین ما نباشن .. خیلی ها به پیری رسیده باشن . اولین روزی و اولین شبی بودکه پس از سی و هفت سال می خواستم که در تهران بزرگم باشم . آخرین شبی که در تهران بودیم بک شب سرد و برفی بود . ستاره های سرد یکی یکی خودشونو به ما نشون می دادند . پادشاه ناراحت بود . عمری رنج و زحمت و مرارت را به جان خریده بود . نمی خواست که به این سادگیها تمام رشته هاش پنبه شه . خود خواهی و خیره سری پیرمردی که فکر می کرد به خاطر خدا باید که قربانی کرد آرمان ملتی را قربانی کرد . او حتی اگر خدا پرست هم بوده باشد اعمالش خدا ستیزانه بوده است اگر دوزخی وجود داشته بی شک جایش همان جا خواهد بود . از چپ و راست می آمدند و می رفتند . بیش از ده دوازده گماشته و خدمتگزار و چند محافظ و به نظرم آمد کلی سرباز و ارتشی آن اطراف باشند . سیستم امنیتی کاملی را در آن محدوده پیاده کرده بودند . خودمو به خدا سپرده بودم . چه کسی فکر می کرد ما به اون صورت و در اون شرایط از تهران 57 خارج شیم و حالا هم با یه چیزی شبیه به معجزه بر گردیم به ایران . نمی دونم که چطور شد شیطان از بهشت خودش رانده شده . چقدر چهره ها برایم بیگانه بودند . نمی دونستم آیا اخبار سراسری ورود من و شاهزاده رضا رو اعلام کرده یا نه . هر چند با من و شاهزاده مصاحبه کرده بودند . در این مورد با رضا حرف زدم و اونم گفت که موردی نداره . فقط محل ما مخفی مونده و اگرم کسی به اخلال گران و تتمه شورشیان و آنار شیست ها محل ما رو اطلاع بده باید از دیوار آهنین بگذره تا به ما برسه . اما این بار من می دونم و می تونم از خودم دفاع کنم -رضا حالا این قدر واسه مون دور نگیر . سال 57 تو این شلوغی ها تو که بودی امریکا .. دو تایی مون خندیدیم -مامان تو که می خندی خیلی خوشگل تر و با روحیه تر میشی .. -فرزندم . دیگه دوره من به سر اومده .. پدرت تنهاست . اون داره منو صدام می زنه . میگه حالا که به آرزوت رسیدی پس چرا نمیای پیش من .. -مادر از خودت حرف در نیار . از این فکرا نکن . من تنهام . بدون تو نمی تونم . راستش اگه خدمات تو و کار های نیک وشایسته تو نبود شاید مردم اون روزا خیلی زود تر از اینا برای انقلاب بهانه پیدا می کردند . -اونا گول یک مشت روحانی و آخوندی رو خوردند که از روی سادگی ریش و قیچی خودشونو دادن به دست اونا . من و تو هم خودمون از ریشه و خونواده شیعه هستیم . دلمون پاکه و مهربون و ساده ایم . رو این سادگی و صداقتمون فکر می کنیم هر کی از دین و مذهب ما میگه مخصوصا اگه در لباس روحانیت باشه درست میگه .. البته حالا دیگه این جوری نیست . دیگه این طایفه دستشون رو شده . شاید تک و توکی هم داخلشون آدمای سالم و صاف و ساده ای هم باشند اما اونا داخل انبوه بد ها گم شده اند و حنای هیشکدومشون دیگه رنگی نداره .. -مادر از فردا باید برای طرح قانون اساسی جدید تلاش کنیم . نوع حکومت .. و کلا تمام بر نامه ریزیها باید خیلی سریع انجام شه .. من حتی دوست دارم حکومت دینی هم در این منوی انتخابی قرار بگیره تا دیگه این ملایان و انگشت شمار ی که خود شونو پیروان حزب خدا می دونن حرفی برای گفتن نداشته باشند . -رضا جان ..اونا اون قدر پوست کلفت و دریده هستن که حقی بیشتر از اینا برای خودشون قائلند . میگن در اجرای احکام خدا از کمی رهروان نترسید .. اون وقتی که به نفعشونه می خوان خودشونو با کلاس و با فرهنگ نشون بدن دم از دموکراسی می زنن البته اون دموکراسی که خودشون تفسیر و توجیهش می کنند . اگه ببینن دموکراسی واقعی پیاده شده رای نیاوردند روایت درست می کنند ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#18
Posted: 13 Nov 2013 17:22
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۷
امکانات و تشکیلات خونه بسیار مجهز بود . اینجا دست کمی از امکانات کاخ ما در سال 57 نداشت .. فرحناز با هام تماس گرفت . با یاسمین و نوه هام صحبت کردم . خیلی نگران ما بودند . فرحناز همش به رضا می گفت خوش به حالت داداش جای ما رو خالی کن .. -ترسو می خواستی پاشی بیای . .. رضا و فرحناز تلفنی کل کل می کردند . چقدر دلم می خواست شرایط طوری بشه که اونا رو هم در کنار خودم ببینم . این آخوندها و مافیای اقتصادی حاکم بر ایران به همه چی شباهت داشتند . فاشیست ..آنار شیست .. نازیست .. رحم در وجودشون نبود . با انسانیت میانه ای نداشتند . شاهزاده رضا خود را به عنوان رئیس حکومت موقت معرفی کرده بود .البته از او خواسته بودند و اونم اینو وظیفه خودش می دونست در همین چند روز بیش از نیمی از کشور های جهان حکومت جدید را هر چند موقت بود به رسمیت شناخته بودند . فقط سوریه و بعضی از کشور هایی که شاهزاده آنان را دشمن ملت می دانست هنوز حکومتش را به رسمیت نشناخته بودند .چند تا کشور هم در امریکای جنوبی بودند که منتظر بودند ببیند سیاستهای جدید شاهزاده در مورد حق و حساب دادن به آنها چیست که رضای من به آنها باج بده نبود . پول ملت را در جیب ونزوئلا بریزند و جزیره ای را در امریکای جنوبی کرایه کرده تا از آنجا جاسوسی امریکا را بکنند ؟/؟ چه به دردش می خورد ؟/؟ من و رضا دو ساعتی رو با هم درددل کردیم . اون به اتاقش رفت و منم دوشی گرفتم و به اتاقم بر گشتم . از خوشحالی و آرامش خوابم نمی برد . چه هوای لطیف و مطبوعی بود ! هوای بهاری شمال تهران . کاملا صاف و پر ستاره .. از پنجره باز به آسمان نگاه می کردم . سردم شده بود رفتم زیر پتو دلم نمیومد پنجره رو ببندم . چه زود به شب رسیده بودیم . یعنی پادشاه بازم به خواب من میاد ؟/؟ چقدر بوی ایران من تهران من به من آرامش میده . چقدر دلم می خواد در فضای سبز محوطه قدم بزنم . هر چند حالا شب شده .. امان از دست این محافظان . نیاوران این قدر محافظ نداشت . دلم می خواست قدم بزنم . انگاری خواب رو بر خودم حرام می دونستم . می خواستم با ستاره ها راز و نیاز کنم . به آسمون نگاه کردم و به ستاره های پر شمار بالا سرم . همون ستاره هایی بودند که در پاریس دیده بودم . همون ستاره هایی که در امریکا بودند .. پادشاه ! به روح پاک تو قسم آن چنان می کنم که همگان بدانند اشتباه سال 57 اشتباهی مخوف تر از بی مبالاتی دولت ایران و خوارزمشاهیان در فراخوانی مغول به ایران بوده است . گاهی وقتا حس می کردم بیش از حد متواضع و فروتن هستم . هوای دوست رو که باید داشت . خسته شده بودم از بس محافظان و نظامیان میومدن و ازم می پرسیدن که شهبانو چیزی لازم دارن ؟/؟.. مشکلی هست ؟/؟ در خدمتیم .. وای چه خبر بود ! به اونا گفتم که نیاز به آرامش دارم . می خوام کمی قدم بزنم . رفتم نزدیک استخر . یه نیمکتی برای نشستن بود . به یاد لحظه ای که از هواپیما پیاده شده بودم افتادم . حالا راحت می تونستم گل و خاک رو لمس کنم . قسمتی از گل نرم باغچه رو در مشتم ریخته و اونو به بینی ام نزدیک کردم . اون لحظه برام از خوشبو ترین گلهای دنیا هم خوشبو تر بود . فکر کنم رضا خوابش برده بود . در همین لحظه صدای خش خشی رو پشت سرم شنیدم . کمی با من فاصله داشت . فوری به سمتی پناه بردم . نمی دونم چرا ترس برم داشته بود . این یک عکس العمل طبیعی بود . می خواستم زنده بمونم . می خواستم پوشالی بودن رژیم و حکومتی رو اثبات کنم که با آبروی ما بازی کرده بود . حالا آبروی ما پیشکش احساس و نیاز های ملتی را به بازی گرفته بود . می گفتند شاه باید روزی 150 تومان پول نفت و 75 تومان پول حاصل از فروش گاز را بین ملت قسمت نماید . یعنی می شد 6750 تومان در ماه که با توجه به نرخ دلار در آن زمان طبق فرموده این حضرات هر ایرانی باید در ماه 1000 دلار دریافت می کرد . تازه آب و برق و تلفن هم باید مجانی می شد و ملت نباید بابتش هزینه ای پرداخت می کرد ....زنی به سمت من نزدیک شد .. متوجه شد که من ترسیده ام . -بانوی من شهبانوی من ..نترسید .. پوزش می خواهم ... -شما ؟/؟ -من ستاره هستم .. ستاره .. -به جا نمی آورم . مگه اینجا نگهبان نداره .. -اتفاقا همسر من مسئول امنیت اینجاست .. سرهنگه .. -من ستاره هستم بانوی من . همون ستاره ای که اگه شما نبودین همون بچگی هاش واسه همیشه خاموش می شد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#19
Posted: 13 Nov 2013 17:25
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۸
ستاره ..هرچه به مغزم فشار آوردم نتونستن بفهمم که اون کیه .. ولی تونست با حرفای خالصانه و محبت آمیز خودش اعتماد منو جلب کنه . یکی دو تن از محافظین بهش نزدیک شدند و با هاش خوش و بش کرده رفتند . ستاره به دست و پای من افتاد . می خواست به زور دستای منو ببوسه . -بانوی من چقدر شکسته شدی .. -ستاره جون آخه نگفتی تو کی هستی . -کنیز شما .. همونی که از طرف خدا اومدی تا بهش امید زندگی بدی . تو منو نمی شناسی . ولی من شما رو به خوبی می شناسم . شهبانو تو خیلی ها رو نمی شناختی ولی تا اونجایی که می تونستی بهشون کمک می کردی . برات فرقی نمی کرد که کی باشه . من و خیلی های دیگه در یکی از یتیم خونه های جنوب ایران بودیم تا حدودی به ما رسیدگی می شد . کمکهای مردمی هم می رسید ولی نه به اون صورت که مثل آدمای عادی که یه سر پناهی دارن بتونیم امورات خودمونو پیش ببریم . من همیشه حسرت یک زندگی خوبو داشتم . در رویاهای خودم می دیدم که یک خانوم دکتر شم .من نیاز به محبت داشتم نیاز به یک مادر و پدر . حداقل یکی از اونا .. آره می خواستم خانوم دکتر شم -خب ببینم شدی ؟/؟ -آره خیلی طول کشید ولی یک رویای دیگه ای هم داشتم و اون این بود که بتونم یه روزی شهبانو فرح رو ببینم . اون خیلی زود عملی شد -تو که حالا داری منو می بینی بعد از چهل پنجاه سال -نه بانوی من . کنیز شما چهل سال پیش شما رو دید اون موقع آخرای دبستانم بود . وقتی عکس شمارو با شاه می دیدم راستش فکر می کردم از یه دنیای دیگه ای اومدی . ملکه ای سوار بر اسب سپید .. یه خانومی که اگه سلامش کنم جواب سلاممو نمیده با این حال آرزوم این بود که یه روزی شما رو از نزدیک ببینم . باورم نمی شد وقتی بهمون گفتند که میای تا به ما سر بزنی . اون روز همه رفته بودیم برای استقبال .. راستش من طور دیگه ای حساب می کردم . فکر می کردم یه تاجی از زمرد میذاری سرت میای پیش بچه ها بهشون میگی من ملکه ایرانم . زن شاه .. بانوی اول .. ولی اینو نگفتی .. دست نوازشتو رو سر همه بچه ها کشیدی تا می تونستی کمک مالی کردی .. این کمکها رو قطع نکردی .. هنوز یادم نمیره وقتی که دست مادرانه ات رو رو سر من گذاشتی و من بغلت زدم ازم پرسیدی دخترم چته .. منم بهت گفتم من هیچوقت مامان نداشتم ولی اگه داشتم دوست داشتم مثل شما بغلم بزنه .. چشای شما پر اشک شده بود . منم گریه می کردم . اسم منو پرسیدی .. منم گفتم ستاره .. گفتم خانوم من شما رو خیلی دوست دارم شما یک فرشته هستید ..فرشته ای از طرف خدا بر روی زمین .. خیلی ها دور مارو گرفته بودند .. یکی می گفت فرشته زبون باز کرده .امروز چقدر ادبی صحبت می کنه .. اون روز به خودم فشار می آوردم طوری که در فیلمها می دیدم حرف بزنم تا پیش فرشته مهربونم خجالت نکشم . دستتو گذاشتی روی سرم . به من گفتی دخترم تو باید افتخار ایران شی . من ازت می خوام که درسات رو خوب بخونی . من باید یک روزی بشنوم که تو فرد مفیدی به حال جامعه ات هستی .. دوست دارم از زبون خودت بشنوم .. .....یه چیزایی داشت یادم میومد .. آخه من خیلی ها رو می دیدم در همین حال و هوای ستاره . بعضی ها رو دقیقا به یاد داشتم و در مورد بعضی ها تصویری و یا کلامی ازشون در ذهنم باقی می موند . اما من چون یک بر خورد با اونا داشتم راحت تر در ذهنشون می موندم و می تونستند خاطرات خودشونو به یاد بیارن . خاطرات و ماجراهایی که بهتره بگم اصلا فراموشش نمی کردند . چشای ستاره پر ستاره شده بود -حالا من اومدم با زبون خودم بگم که یک پزشکم . پزشک متخصص ارتش . جراح داخلی .. و شوهرم سرهنگه .. هیچوقت فراموشت نکردم . به خاطر حرف شما خواستم که پشتکار داشته باشم .. اون روز بیشتر از بقیه دخترا با من حرف زدی . بهم گفتی که مامانت پیش فرشته هاست . منو هم جای مامانت حساب کن .. من اون روز نتونستم و روم نمی شد که مامان صدات کنم . حالا می تونم ؟/؟ -البته که می تونی دخترم ؟/؟ خانوم دکتر من .. -مامان ..مامان .. دوستت دارم .. -ستاره خیلی خوشحالم . فکر کردم که خدا تمام ستاره های منو ازم گرفته . گاهی فکر می کنم هیشکی دیگه دوستم نداره . همه نسبت به من کینه دارن . -بانوی من ..مامان خوبم .. من تنها ستاره تو نیستم . نگاه کن ..به آسمون نگاه کن .. شما ماه آسمونی . بیشتر از یه آسمون ستاره داری .. ستاره های خوشبختی همه مال شمان ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#20
Posted: 13 Nov 2013 17:26
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۱۹
ستاره ! ستاره جان من نمی دونم چقدر احساساتی شدم . نمی دونم چرا همش به یاد گذشته ها میفتم . دلم می خواد دوباره بچه شم . دوباره نوجوون و جوون شم . برسم به اون سالهایی که این سالها رو نمی دیدم . ولی دوباره پادشاه رو ببینم . ولی حالا خیلی خوشحالم ستاره . من اون سالها دوست داشتم شادی های خودمو با همه قسمت کنم . دوست داشتم مردم خوشحال باشن . ستاره ها شاد باشن . ستاره ها بخندن . حالا خیلی خوشحالم که تو اینجایی . ستاره ای از سالهای دور . ببینم زن مگه تو بچه نداری شوهر نداری این جا چیکار می کنی .. -اومدم تا کنیز شما باشم . تا ندیمه شما باشم . اومدم تا اولین نفری باشم که در برگشت شما این افتخار نصیبش میشه . اومدم تا به شما بگم که چقدر دوستتون دارم . اومدم بگم که چقدر منتظر شما بودم . بگم که شما جاتون توی بهشته . حتی اگه روسری سرتون نباشه . حتی اگه چادر سرتون نکنین . مامان من بابای من پیش خدان . اونا دعات می کنن . از اون روزی که شما یتیمخونه رو ترک کردین دیگه روحیه ما همه عوض شد . حس کردیم که یه مامان مهربونی هست بالا سرمون که هوامونو داره .. -عزیزم دخترم این وظیفه من بود . پول ملت بود که واسشون خرج می کردم .. -بانوی من ! گاهی وقتا پول و ثروت نیست که تصمیم می گیره . ما شکممون با هر غذایی که بود سیر می شد .. حالا اگه جامون تنگ بود شبا یه جایی رو داشتیم که بخوابیم . اگه مادری نداشتیم که واسمون لالایی بخونه خودمونو داشتیم که با هم حرف بزنیم . رویاهامونو داشتیم . خیالمونو داشتیم . فقط یه فرشته مهربونی رو نداشتیم که بیاد کنار ما .. ما رو مثل خودش بدونه . بغلمون کنه . ما رو ببوسه . یه کسی که خودشو نگیره ..به کسی که مثل هیچ کس نباشه .. یه ملکه ای که بیاد به ما بگه ملکه ..عروس شاه ...شاید خیلی ها باشن که می خوان نون رو قسمت کنن .. آب رو قسمت کنن ..این کارو هم می کنن . ولی وقتی یکی که میاد محبت رو قسمت می کنه شادیها رو قسمت می کنه ..اون کی می تونه باشه ..میگن بچه ها بیشتر می تونن فرشته ها رو احساس کنن . دلشون مثل اونا پاکه . اون صورت گرد و پاک و مظلومانه شهبانو فرح منو جذب خودش کرد . تو مامانم شدی .. تو دوستم شدی ..تو همه چیز من شدی .. من به شما قول دادم که تمام تلاشمو بکنم . حالا که فکرشو می کنم شما اون قدر در گیریهای ذهنی داشتین که شاید دیگه یادتون نمیومد که یه روزی هم منو دیده باشین . ولی من یادم میاد حتی وقتی که بیمار بودم کتابمو درسمو ول نمی کردم حالا اون ستاره کنار شما نشسته .. ستاره ای که وقتی فریاد مرگ بر شاه رو می شنید دلش واست می لرزید . همش از این می ترسید که نکنه فرشته مهربونشو بکشن . یکی بهم گفت نترس فرشته ها نمی میرن . حالا حالا ها نمی میرن . فرشته ها تا آخر دنیا زنده اند . فرشته ها همیشه چشاشون بازه .آدما نمی تونن فرشته ها رو بکشن . . من آروم شدم . وقتی از ایران رفتین با این که دوست نداشتم ازم دور شین به سر زمینی برسین که شاید من نتونم هر گز پامو به اونجا برسم ولی خوشحال شدم که دست اون دیو ی که وارد کشور شده به فرشته من نمی رسه . حالا بر گشتی من فدای اون صورت خوشگلت بشم . بمیرم و اشکاتو نبینم . -خدا نکنه ستاره ! خدا لیلا علیرضا و محمد رضای منو گرفته . منم راضیم به رضای خدا ..وقتی اون شعار ها رو می شنیدم وقتی اون جور ما رو بسته بودند به رگبار فحش و تهمت حس می کردم که همه فراموشم کردن . حس می کردم دیگه کسی دوستمون نداره . حالا خوشحالم که بر گشتم .. خوشحالم که اون روزایی که با دنیایی از درد و عذاب و حسرت ایرانمو ترک می کردم یکی بوده که نگرانم بوده . یکی بوده که دوستم داشته .. یکی بوده که چشم به راهم بوده .. ستاره ای که خدا دوستش داشته .. ستاره من حالا یه خانوم دکتر شده .. فقط خدا می دونه اون روز من بیشتر خوشحالت کردم یا ا تو حالا بیشتر بهم آرامش دادی . کار خدا رو می بینی ستاره ؟/؟ من خیلی تنهام ستاره .. خیلی خرد شدم . شاید من همیشه در میون ستاره ها به دنبال هویت گمشده خودم بودم -شهبانو شما هیچوقت گم نشدین . همیشه پیدا بودین . اونی که باید دوستتون داشته باشه همیشه دوستتون داشته و داره . اونی هم که دوستتون نداشته و نداره لیاقت و ارزش اونو نداشته که خدا بهش درک و شعور نداده -ستاره جون سعی کن این جوری در مورد آدمای دیگه حرف نزنی . اونا هم عقیده خاص خودشونو دارن ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم