ارسالها: 3650
#31
Posted: 20 Nov 2013 01:47
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۰
می دونستم که این جوری برای خودمم دشمن تراشی می کنم ولی هشتاد تا دشمن داشتن بهتر از هشتاد میلیون دشمن داشتنه . تازه میشه اون جوری با آرامش اعصاب سر به بالین گذاشت . تصمیم گرفیتیم که بازدیدی از آلاشت داشته باشیم . رئیس جمهور .. ولیعهد یا همون شاهزاده می گفت که با هلی کوپتر بریم . اما من معتقد بودم که زمینی بریم . -دلم برای تماشای مناظر طبیعی شمال و زاد گاه رضا شاه کبیر تنگ شده بود . برای این که ببینم چه تغییراتی یافته . راستش وقتی عکسای منطقه رو می دیدم جز همون اوایل منطقه و دور و بر مسجدامام حسین که به دستور پادشاه و همراهی و نظارت من ساخته شده بود شهر گستردگی خاصی نداشت . چقدر عاشق ورسک و پل زیباش بودم . همون پلی که منو به یاد عظمت رضا شاه مینداخت . مرد بزرگی که تاریخ ایران رو عوض کرد و من سعادت دیدنشو نداشتم . مرد قرن ایران زمین . مردی که تازه قدرشو می فهمیم و می فهمیم که که بود و چه کرد . وقتی یه عده ازش بد میگن و همون یه عده میان با بی عرضگی و یا خبث طینت خودشون مملکتو به آشوب و آتیش می کشن پس باید دید که این مرد بزرگ که بوده چرا ازش می ترسیدن و چرا ازش بد می گفتن . حداقل نباید در مورد او این جور به قضاوت نشست . می دونستم که این حرکت من هزینه زیادی داره از این که محافظان زیادی رو با خودمون داشته باشیم و کلی هم حشم و خدم هم باید با هامون باشن . در هر حال هم می خواستم یه باز دیدی از منطقه کرده باشم و در چند مورد هم در حد توان به خواسته های مردم اونجا رسیدگی کنم . پادشاه هم به زاد گاه پدری خود توجه زیادی داشت . یه تفریح و استراحتی هم می شد برای من . راستش تازگی ها از این که حس کنم روح همسرم آروم گرفته احساس لذت می کردم . حس می کردم که سفر به آلاشت در آرامش اعصابم خیلی اثر داره از طرفی هنوز صلاح ندونسته بودم که عروس و دختر و نوه هام بیان ایران . همون یک رضا برای هفت پشتم بس بود . چون هر وقت که نزدیکش نبودم همش دلم براش شور می زد خدایا حالا چیکار می کنه . نکنه یکی محافظینشو دور زده و کارشو کرده .. نکنه در میان این بادی گارد ها نفوذی وجود داشته باشه .. خدا می دونست اگه بقیه هم نزدیک من بودن چقدر باید نگران می بودم ولی این جوری هم نمی تونست ادامه داشته باشه باید که بر می گشتند . سفر ما آغاز شد . از مسیر جاده هراز رفتیم .. که بعد از گذشتن از رود هن پیچیدیم سمت راست و از مسیر دماوند و جاده فیروز کوه به سمت شمال و مازندران رفتیم . دوست داشتیم سفرمان بی سر و صدا و بدون اطلاع قبلی باشد . هر چند که در آلاشت همه انتظارمونو می کشیدند . .. گدوک و تونل تاریخی اون نخستین جایی بود که منو به یاد هشتاد سال پیش انداخت . به زمانی که رضا شاه کبیر راه آهن را به کمک آلمانها ساخت و هزینه اونم از عوارض مختصری که یر قیمت قند و شکر کشیده بود تامین کرد . -خیلی سرده مادر .. ولی دلچسبه .. -ببینم پیر مرد .. مادرت که ازت مسن تره . بیست و دو سال هم که بزرگترم . تو دیگه چی میگی . منم از خنکی هوا لذت می بردم . ولی هیجان گرمم کرده بود . تنها چیزی که کمی منو عصبی می کرد دور و بری هام بودند که آرامش منو به هم می زدند . دلم می خواست در خلوت خودم باشم و حداقل جز رضا کس دیگه ای رو نبینم . ولی زندگی در این سطح این درد سر ها رو هم به همراه داشت . چشمه سرد .. مه نزدیک کوه .. تونلی که منو به یاد اون سالها انداخت . چند سال قبل از تولد من .. زمان چه زود می گذره . نمی دونم من در کجای تاریخ و زندگی قرار دارم . خیلی دلم می خواد واسه ساعتها همین جا بشینم به خودم و به دنیای آدما فکر کنم . -مادر! سی و هفت ساله که فکر کردیم حالا دیگه وقت عمله .. -ولی سی هفت سالی که در همچه جاهایی فکر نکردیم . ؟/؟.. زندگی رضا با زندگی من یک تفاوت اساسی داشت و آن این که اون از همون اولش در رفاه کامل بود. امکانات بیشتری براش فراهم بود . هر چند در جوانی و دبیرستان و به خصوص در امر ورزش و فوتبال تونست تا حدودی خودشو با دوستاش هماهنگ کنه و ما هم بهش سخت نگرفتیم ولی بازم محافظانی سایه به سایه اش بوده چشم ازش بر نمی گرفتند .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#32
Posted: 22 Nov 2013 18:06
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۱
انگاری بچه شده بودم .. دلم می خواست سوار قطار می شدم . و از این طولانی ترین تونل خط آهن های ایران رد می شدم . ولی دیگه جای اون نبود که بخوام از این احساسات خودم حرف بزنم . اما در مصاحبه ای که با من انجام شد از این موضوع حرف زدم . دستامو به دستای پسرم داده بودم . دیگه اون توان گذشته رو نداشتم . معلوم بود سنی ازم گذشته . ولی اون روحیه گذشته رو به دست آورده بودم . چقدر جان دادن در زیر آسمان ایران زیباست . چقدر اینجا همه چی قشنگه . چه سکوت لذت بخشی . اونایی که از آلاشت اومده بودند و در پاریس و واشنگتن بار ها و بار ها همدمم شده بودند از تازگی آلاشت می گفتند از این که اون جا هنوز بوی گذشته ها رو میده . هنوز بوی زندگی و شاهنشاه رو میده . بوی ایران بزرگو .. آخ که این دل کوچولوم واسه دیدنش یه ذره شده بود . دلم می خواست یه سری هم به سر زمین مادری و پدری خودم یعنی لاهیجان و تبریز می زدم ولی آلاشت بوی اونایی رو می داد که پیشم نبودند . بوی آدمایی که واسه ایران تا پای جان مایه گذاشتند و ایران .. خدایا ایران خانوم دلشو نداشت که بچه هاش در آغوش اون جون بدن . فدات شم ایران من . پس بگو چرا بچه هات رو فرستادی غربت . بگو .. تو تنهاشون نذاشتی . دلشو نداشتی که مرگ اونا رو ببینی . ولی من دلم می خواد در آغوش تو جان بدم . تو که حال منو نمی دونی . تو که نمی دونی سالهای دور از خانه چه عذابی رو بر من وارد کرده .. یه چند دقیقه ای کشید تا از گدوک برسیم به ورسک . فقط چند دقیقه .. ملت از کجا با خبر شده بودند . گلپر و منقل و قربانی کردن گوسفند .. روکردم به همراهان و گفتم -چرا اجازه دادید که مردم این جور خودشونو به زحمت بندازن . آدمای ساده دل روستایی قربون صدقه من و رضا می رفتند .. آدمای خونگرمی که نمی دونستم دیگه واسشون چیکار کنم . آدمای پاکدلی که عمری رو عذاب کشیده بودند . پیرانی که نه از دینشون چیزی فهمیده بودند نه از دنیاشون . من خسته بودم . ولی به دیدن اونا تمام خستگیم در رفت . هنوز خونه های قدیمی و مغازه های قدیمی اونجا خود نمایی می کرد . اگه یکی بود که می تونست دوران رضا شاه رو به یاد داشته باشه حداقل باید نود سال سن می داشت . دوست داشتم پیر مردا رو می دیدم . به دامنه ای رفتیم که روبرو و بالاش پل ورسک قرار داشت . دستام شروع کردند به لرزیدن . لرزشی که از قلبم شروع شده بود . روحت شاد ابر مرد تاریخ ایران . هر که بودی هر چه بودی قدرتی بودی که شاخ وشونه های دشمنان این آب و خاک رو شکستی . اگه ملاها در آغاز قرن چهاردهم خورشیدی ایران رو اشغال می کردند معلوم نبود حالا چه اوضاع و احوالی می داشتیم . -رضا من می خوام برم اون بالا .. برم روی پل -مادر باید از شیب های کناری رد شی . برات خوب نیست .. -عزیزم من به دیدن اینا جون می گیرم . حس می کنم که ده تا پا پیدا کردم . چقدر دلم تنگ شده بود برای دیدن اینجا .. برای بوسیدن خاک وطنم . برای این که در زیر پل پیروزی فریاد بزنم من یک ایرانی ام . جانم برای وطنم . من یک ایرانی ام .. لبامو می جویدم تا بغضم تبدیل به اشک نشه .. نفس می خواست تا برم روی پل . می خواستند از طریق دیگه ای منو برسونن اون بالا که خسته نشم . گفتم که با پاهای خودم میام . پل زیبای ورسک رو از پایین دیدن جذبه خاصی داره که این ابهت از بالا زیاد نشون داده نمیشه .. سطح بالایی اون میان کوهها محاصره شده . چقدر همه جا زیباست . چقدر زندگی قشنگه . چقدر بهشت این جا رو دوست دارم . از تمام این منازل و منظره ها باید بگذرم تا به اونجایی که می خوام برسم . ورسک زیبای من . شاهد تاریخ .. شاهد زندگی ..شاهد عظمت و قدرت ایران .. همه باید بدونن که این جا چه خبر بوده . همه باید بشناسنت .. همه باید بدونن که ترن ایران از چه راههایی گذشته تا به امروز رسیده . من و رضا تا جان در بدن داریم برای سربلندی تو ایران عزیزمان می جنگیم . دیگه پامونو از این مملکت بیرون نمی ذاریم که دیوان بخوان بر ما حکومت کنند . دیگه کسی دیو نمی خواد . بذار دیو فریاد بزنه .بذار دیو اشک بریزه . بذار ناله کنه .. بذار دیو مظلوم نمایی کنه . بذار بگه که من مردی از طرف خدا و به خاطر خدا هستم .. ولی ما همه می دونیم که خدا دیو رو دوست نداره .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#33
Posted: 22 Nov 2013 18:07
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۲
خدا ی فرشته ها خدای ایران خدای آدمای خوب دیگه نمی ذاره که بلایی بر سر ایرانمون بیاد . مسئولین منطقه توضیحاتی رو در مورد باز سازی و تحکیم پایه های اون در زمانهای مختلف دادند . هنوز آثار اوایل قرن چهار دهم رو در زیر پل به خوبی می دیدم . .. خیلی خسته شده بودم ولی صدام در نمیومد تا این شاهزاده ما به ما گیر نده . هر چند همیشه برد با من بود .. آخه اون هر چی بشه بازم ولیعهد کوچولوی منه . همون که باباش خیلی دوستش داشت و وقتی که به دنیا اومد انگاری که پادشاه دنیا شده .. حالا کجاست تا ببینه که از دود مان اون یکی دیگه به اوج رسیده . شده شخص اول مملکت .. من هنوز خیلی کارا دارم . باید نام باباشو .. نام پادشاهانی رو که برای این مملکت زحمت کشیدند و افتخار آفریدند زنده کنم . از این می گفتند که شاه برای بر پایی این جشنها هزینه ها کرده در حالی که هزاران هزار از این پولها رو این آقایان و آقازاده ها به حساب شخصی خود ریخته تا مدتها صدای کسی در نمیومد .. مازندران همیشه سبز و زیبا به ما لبخند می زد . اینجا طبیعت و سر سبزی نماد ونمای خاصی داشت . گویی که خورشید در کنار جنگل جلوه دیگه ای داشت که فقط ویژه همین مازندران بود . من در هیچ جای دیگه ایران این هار مونی و هماهنگی رو ندیده بودم . به ماههایی نرسیده بودیم که رطوبتش آزار دهنده باشه . تازه یه ماهی می شد که بهار رو پشت سر گذاشته بودیم . چقدر این سبزینه ها تازه بودند .. -می بینی رضا .. می بینی بهت گفته بودم که قشنگی ها در کشور ما از همه جای دنیا قشنگ تره .. می بینی ؟/؟ آخه من از کجاش بگم .. حتی خاک وشن های کویرش واسم از هرچی طلاست در این دنیا بیشتر می ارزه .. تقریبا به منطقه سواد کوه رسیدیم . به شهر پل سفید .. از اونجا تا نخستین شهر بزرگ که شاهی باشه و بعد از انقلاب اسمشو گذاشتن قائم شهرپنجاه و خوردی کیلومتر راه بود . بین پل سفید و زیر آب یک سه راهی بود که اگه از سمت تهران به شمال به سمت چپ می پیچیدی راهی بود برای رفتن به آلاشت . یادم میومد این راه و عبور از اون برای اتومبیلها خیلی سخت بود . هر چند در اون دوران جاده سازی هایی انجام شده بود ولی عرض این جاده کم بود و تا اونجایی که خبر داشتم در دهه هشتاد برای عریض تر شدن جاده در قسمتهایی از راه اقداماتی صورت گرفته بود .. همراهان به من گفته بودند که حدود سی و پنج کیلومتر از سه راهی و جاده اصلی تا آلاشت راهه . ولی قسمتی از راه رو نمیشه به سرعت طی کرد .. هنوز به یاد داشتم این مسیر رو .. اوایل این راه در حاشیه راست جاده معدن زغال سنگ بود .. آثاری از زمینهایی که می شد ازش زغال سنگ استخراج کرد .برام زیاد مهم نبود که اونایی که دور و بر من هستند حرف من و رضا رو بشنون یا نه .. مگه من کی بودم . آدمی مثل آدمای دیگه .. -حتما خودت تاریخ رو به خوبی خوندی .. پدر بزرگت وقتی که چهل روزه بود مادرش اونو به هزاران سختی و مصیبت می خواست بیاره به سمت تهران . چهل روزه بود طفل معصوم . از سر ما یخ زده بود .. گذاشتنش یه گوشه ای تا دفنش کنند ولی در اثر گر ما جون گرفت .. جون گرفت و زنده شد تا سر نوشت ملتی رو تغییر بده تا به ایران ما عزت و سر وری بده .. و حالا ما باید این بار گران را بر دوش بکشیم . هر قدر از زیبایی و آرامش اینجا بگم کم گفتم . گذشتن با هلی کوپتر از این منطقه زیباییهای خاص خودشو داره . قلعه ها و دامنه هایی که از آن به عنوان آشیانه عقابها یاد میشه .. آدمو به یاد کوهستانهای کالیفر نیا میندازه ولی ایران من زیبایی های دیگه ای داره .. -ببینم مادر طوری حرف می زنی و از زیبایی های ایران میگی که انگاری بچه ات باشه .. -مگه تو قشنگی هاشو قبول نداری ؟/؟ ... غرق در احساسات همچنان به طرف بالا می رفتیم . از سطح دریا فاصله می گرفتیم . به یک ار تفاعی رسیده بودیم که جاده در هر قسمتی عین کلاف ها و حلقه هایی بر روی هم قرار گرفته بودند .. -خیلی عجیبه که جده ما این همه راه پدر بزرگ رو با خودش آورده به تهران رسونده باشه .. و عجیب تر این که اونی که می خواست دفن شه زنده شد .. زنده شد و خون تازه ای در رگهای کشورش دمید . زنده شد و به حکومت قاجاریه خاتمه داد . زنده شد و به اونایی که می خواستند دین و مذهب رو در کشور ما آن هم به اسم مذهب از بین ببرند نشون داد که هیچ کاری از دستشون بر نمیاد . و بقیه رو که خودت می دونی ... .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#34
Posted: 22 Nov 2013 18:08
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۳
مادر الان که رانندگی در این سر بالایی و حتما از اون طرفش در سر پایینی این قدر مهارت می خواد واقعا اون وقتا باید خیلی بیشتر از اینا هنر می خواست که بشه از این بالا رفت به اون پایین .. -آره عزیزم .. انسان خودشو با زندگی هماهنگ می کنه . در هر بر هه ای از زمان . نیاز های خودشو با امکانات اون زمان می سنجه . ما امروز بدون اینترنت نمی تونیم زندگی کنیم . اما یادم میاد اون روز هایی که تازه با پدرت آشنا شده بودم بیشتر خونواده ها آرزو داشتند که توی خونه هاشون تلفن داشته باشند . راستش هنوز امکانات مخابراتی اون قدر گسترده نشده بود . وقتی با تلفن از یه نقطه ای به یه نقطه دیگه تماس می گرفتیم حس می کردیم که دنیا رو زیر پای خودمون داریم . قدر لحظه ها و امکانات و نعمتهایی رو که داشتیم می دونستیم .. -برای همین قدر دونستنها بود که وقتی زن بابام شدی خودتو از مردم و از دلشون جدا ندونستی ؟/؟ .. رضا حرفای درستی می زد . حالا از سر زمینهایی گذر می کردم که هزاران هزار بار اونو در خواب و خیالم دیده بودم . با این خیالات زندگی کرده بودم . همیشه احساسش می کردم . گاه آن چنان به تنگ اومده بودم که از خدا آرزوی مرگ می کردم تا روح من بتونه پر وازی بر فراز این سرزمینهای مقدس داشته باشه . تا بتونم زندگی رو پس از مرگم احساس کنم . حالا من اون احساسو دارم . احساس پر واز روح خودمو بر فراز این منطقه .. و احساس سبکی و آرامش .. من دارم به منطقه آبا و اجدادی پسرم می رسم . به سرزمین زیباییها .. به بهشت پنهان .. به قسمتی از مازندران که دارای آب و هوایی خشکه .. شاید حدود نود درصد از آب و هوای مازندران رو نواحی مرطوب تشکیل میدن ولی این منطقه مرتفع دیگه نم دریا رو جذبش نمی کنه .. دریا ..دریا .. دلم برای دریای شمال هم تنگ شده .. اگه این منم که حتما یه سری هم به اونجا می زنم .. خدای من چه جمعیتی دو طرف جاده موج می زد .. یعنی این منطقه تا این حد پر جمعیت شده .. تا اونجایی که خبر دار بودم در زمستون جمعیت آلاشت خیلی کم می شد . ولی خب حالا بهار بود و یواش یواش سر و کله عاشقان به ییلاق پیداشون می شد . با این که می دونستم میان به استقبالمون ولی انتظار این جمعیت رو نداشتم . سردم شده بود . فکر سر ما تا به این اندازه رو نمی کردم . شاید اگه وسط وسط ماه خرداد بود تا این حد سردم نمی شد .این لاغری هم واسه من دردسر شده بود . حالا هم که سن من رفته بود بالا .. شاخه های گل یکی پس از دیگری بر ماشینمان باریدن گرفته بود . فریاد احساسات مردم به زبان محلی و فارسی خودمونو به خوبی می شنیدیم .. نمی دونم چند نفر در میون این آدما می تونستن باشن که فریاد مرگ بر شاه رو سر داده باشن . می تونستم خوشحال باشم از این که این مردم دوستم دارن . این دوست داشتن ها فقط وظیفه منو سنگین می کرد . نمی شد از این مردم خونگرم و مهربون کینه ای به دل گرفت . چون خداوند این فرصت و امکانات را در اختیار ما گذاشته بود تا بتونیم در خدمت خلقش باشیم .. حالا اگه گاهی فریادی هم بر سر مان می کشند بگذار بکشند .. سی و هفت سال طول کشید تا تاریخ حقانیت ما را به اثبات رساند . کس چه می داند شاید که مردم این منطقه در آن روز های تلخ تنهایمان نگذاشته باشند ولی به نسبت توده مردمی تنها بوده اند . همه جا جشن و شادی و پایکوبی بود .. اینجا هم گوسفند قربانی می کردند . محافظین دستپاچه شده بودند ولی من خیالم نبود . حالا دیگه اصلا خیالم نبود . چون برای من مرگ هم به نوعی زندگی بود . پلی بود برای رسیدن به پادشاهی که سی و پنج سال بود که تنهایم گذاشته بود .. چهره های مهربانانه مردمو که می دیدم و یک لحظه به یاد تنهابی و غربت پاد شاه افتادم نتونستم جلو ریزش اشکهامو بگیرم سرمو بر گردندم تا کسی اشکامو نبینه .. آخه درست نبود زنی که روزی ملکه ایران بوده این جور بخواد جلوی بقیه اشک بریزه ..روحمو از این دنیا جدا کردم تا با همسرم خلوت کنم .. -پادشاه مگه تو خودت نمی دونستی که تنهایی و غربت چه دردیه .. چرا تنهام گذاشتی .. چرا بار این همه مسئولیتو گذاشتی رو دوش من .. چرا پیشم نموندی .. چرا منو با خودت نبردی .. آغوشمو برای تمام زنانی که به سوی من می آمدند باز کرده بودم . تمام اونا توسط زنان دیگه ای تفتیش بدنی می شدند .. بوی عطر و بوی دود و کوهستان و بوی عشق در هم آمیخته بود .. چرا اون اینجا نیست خدایا .. سی و پنج ساله تنهام گذاشته ولی انگار هر لحظه و هر ثانیه و هر جا که میرم با منه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#35
Posted: 26 Nov 2013 20:29
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۴
بازار ماچ و بوسه داغ بود . چقدر خونگرم و با محبت بودند . منو به یاد چهل سال پیش مینداختند . شهبانوی جوان رو به خاطرم می آوردم که در کنار سرورش , در کنار تاج سرش , پادشاهش , داره با لذت در میان مردم قدم می زنه . چقدر این گونه ابراز احساسات صمیمانه و عشق دادنها رو دوست داشته و دوست دارم . وقتی اونا با این همه سادگی و صمیمیت و بی ریا خودشونو به من می رسونن و صمیمانه ترین حرفاشونو به من می زنن من چطور می تونم اگه کاری از دستم بر میاد براشون انجام ندم . هر کسی یه چیزی می گفت . در میان همهمه و سر و صدای جمعیت متوجه حرفاشون نمی شدم . دیگه کار به جایی رسیده بود که فقط لبخند می زدم و تشکر می کردم . همسرم پادشاه من ! کاش این جا بودی و می دیدی . کاش می دیدی که چطور مردم علاقه مند به من و تو و کشورشون یک بار دیگه شور و هیجان خودشونو نشون میدن . دوست داشتن من محبت به من یعنی دوست داشتن تو .. دلی که بی کینه باشه چه زود غبار هاش زدوده میشه ؟/؟ یکی از خونه های ویلایی و شیک اونجا رو برای اسکان ما انتخاب کرده بودند . هر چند به بزرگی محل زندگی ما در تهران نمی شد ولی خیلی زیبا و بزرگ و نو ساز و امروزی بود و از اونجا می شد دور نمای زیبایی از آلاشت رو تحت نظر داشت .. چقدر دلم می خواست جای جای این منطقه زیبا و بکر رو ببوسمش و بوش کنم . شاید از اونجایی که حس می کردم بوی همسرمو میده و خاندان اونو لذت می بردم . شبهای آلاشت هم شبهای زیبا و آرام بخشیه . مخصوصا تابستوناش . که مسافران زیادی رو جذب می کنه . اونا شب میان بیرون و می گردن .. زیر آسمون پر ستاره در گوشه ای می شینن و با هم درددل می کنن . چقدر این شبها رو دوست دارم . شب های آرام بخش . شبهای عشق و زندگی .. کاش می شد من و پسرم بی سر و صدا می تونستیم شبو بیاییم بیرون و یه دوری بزنیم ولی مگه می شد . از قرار معلوم بیشتر خونه ها خالی شده و خیلی ها دسته جمعی در یک خونه زندگی می کردند و از طرفی هنوز به ایام ییلاق نرسیده بودیم تا منطقه شلوغ تر شه .. آخ که چقدر دلم برای بوی طبیعت صبحگاهی این جا تنگ شده بود . صئای زنگوله های گوسفندان .. صدای چوپان و پارس سگ گله . خورشیدی که از شرق طلوع می کنه .. خدایا اینجا بهشت توست مثل هر جای دیگه ای از سر زمینهایی که آفریدی .. اینجا مثل قسمتهای سرسبز شمال نیست ولی زیباست البته سرسبزی داره ولی انبوه نیست .. دور نمای قشنگی داره . هنوز اون خونه های قدیمی کاهگلی با سقف های چوبی و پوشش شیروانی با حلب های زنگ زده که نشون از قدمت اونا داشت خود نمایی می کرد . برخی از این خونه ها شاید صد سال هم از عمرشون می گذشت که البته در این خونه کمتر زندگی می کردند . در دامنه خونه ها همه قدیمی بود . چقدر از این خونه های قدیمی که فکر می کردی انگاری هر لحظه می خواد خراب شه خوشم میومد . این خونه ها برام حکم یک قصر رو داشتند . به من آرامش می بخشیدند .. دلم می خواست قدم می زد م از این کوچه هایی که عرضشون به صورتی بود که دو یا سه نفر هم به زور می تونستن با هم و در یک عرض حرکت کنند قدم بزنم . قسمت اصلی مسکونی شهر به صورتی بود که با یک شیب تند می رسیدی به دامنه .. و با یه شیب رو به بالا باید میومدی به نقطه اول .. یعنی کوچه ها رو به پایین بود انگاری که از کوه می خوای بیای پایین .. اگه همون راه رو می خواستی بر گردی باید نیروی جوانی می داشتی . هوس قدم زدن در تمام این جا ها رو داشتم . اون منزلی رو که می گفتند رضا شاه کبیر درش به دنیا اومده .. اون آثار به جا مانده از اون .. بر نامه بازدید از خونه پدر شوهر پر افتخارمو گذاشته بودیم برای فر دا صبح . دلم می خواست از این کوچه ها بیام پایین .. اصلا نفهمیدیم کی شب شد . ستاره ها در اومدن .. چند تا از ستاره ها از همونایی بودن که وقتی در امریکا بودم هم می دیدمشون . اصلا دلم برای اروپا و امریکا تنگ نشده بود . مگه این مردم ول کن بودند .. از دور و بر خونه مون تکون نمی خوردند . بهمون گفتند که اگه بخواهیم از رصد خانه باز دید کنیم همه چی مرتبه . ترجیح می دادم که ستاره ها رو بدون واسطه ببینم . حالا اندازه شون هر قدر باشه مهم نیست . ستاره ها وقتی بزرگن که کوچیک باشن .خلاصه من و شاهزاده در یک مسیر سر پایینی از کانون خونه های قدیمی و کوچه های باریک گذشتیم و خودمونو به قسمتی از شهر که خونه های امروزی داشت رسوندیم . هر چند تعداد این خونه ها کم بود . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#36
Posted: 26 Nov 2013 20:30
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۵
در آسفالت کوچه های باریک یک شکافهایی به وجود آورده بودند که بیشترش واسه این بود که اونی که داره حرکت می کنه سر نخوره حتی در سر بالایی هم بتونه خودشو کنترل کنه . در خیلی از خونه ها باز بود . یه چند تایی هم درش زندگی می کردند .. بوی آغل و طویله .. بوی تلاش انسانها برای زندگی در سر زمینی که نطقه سر نوشت ایران زمین دردوران معاصردر اونجا رشد و نمو یافت . سر زمین دلاور و قهرمان پرور آلاشت . -مادر ! اینجا زندگی براشون خیلی سخته .. -انسان هر جوری که بار بیاد زندگی می کنه . چقدر دلم می خواد یه همچین جاهایی زندگی کنم -مادر! از روزی که بر گشتیم ایران این صدمین جاییه که دوست داری درش زندگی کنی . کلی خندیدیم . راست می گفت .. از دلتنگی هامون گفتیم از این که بقیه عزیزامون پیش ما نیستند .. خلاصه مگه من دست از سر این آقا رضای خودم ور می داشتم . دم صبح بود که با صدای زنگوله های گوسفندان از خواب پا شدم . -پاشو پاشو آقا رضا شاه .. تو ناسلامتی رئیس جمهور مملکتی . چقدر می خوابی -امان از دست تو مادر . اگه رئیس مملکت چرتی باشه وای به حال بقیه . من چه جوری بشینم تصمیم گیری کنم . -ببینم از دست این محافظا نمیشه در رفت ؟/؟ -چیه از چاله بریم توی چاه ؟/؟ .. حادثه که خبر نمی کنه . شاید یکی از فدائیان رهبر همین دور و برا باشه .. خلاصه لباسی گرم تنم کرده و با پسرم رفتم تا یه قدمی بزنم .. سریع خودمونو به یک سنگری رسوندیم که اگه رهگذری گذر می کنه ما رو نبینه . چند نفس عمیق کشیدم و به دور دستها نگریستم . چقدر جالب بود اون جایی که ما نشسته بودیم انگار چند کوه با یه دره ای که اون وسط قرار گرفته بود یه حالت قشنگی به منطقه داده بود .. و بالای اون منطقه بازم رشته کوه دیگه ای بود . یعنی یک حالت طبقاتی داشت . کوهها و دره ها زیر پای ما بودند و بالای سرمون .. چقدر دوست داشتم عقابها رو می دیدم . -مادر چرا رو زمین نشستی خاکی میشی .. -اتفاقا ما باید همیشه خاکی باشیم . باز هم سگ گله و گوسفندان و چوپان رو می دیدم که چه جور با شور و اشتیاق دارن اون اطراف می گردن . مرتعی نمی دیدم . شاید داشتند بر می گشتند . شاید هم می خواستند برند . چوپان یه نگاهی به ما انداخت . حس کردم که ما رو نشناخته .. دلیلی هم نداشت که دنیا بخواد ما رو بشناسه . مگه ما کی بودیم . ؟/؟ یه آدمایی مثل آدمای دیگه .. -ببینم رضا جان به نظر تو چوپانی سخت تره یا خلبانی -مادر برای من چوپانی خیلی سخت تره ..-تصورشو بکن این چند تا گوسفند رو بدن به دستت بگن بچرون .. این کارو می کنی -یاد می گیرم مادر .. چه اشکالی داره ..مگه حضرت موسی چوپان نبود ؟/؟ و بیشتر پیامبران ما ....دوست داشتم سر به سرش بذارم . آخه جز اون که کسی از عزیزانمو دور و برم نمی دیدم که اذیتش کنم . شرایط اجتماعی و اقتصادی و فر هنگی ایران امروز با ایران چهل سال قبل تفاونهای زیادی کرده بود . شاید خیلی از حرفا رو نمی شد که بر زبون آورد . دلم می خواست از افتخارات کهن بگم از سر زمینی که مبدا افتخارات آن با نام کوروش شناخته و دانسته می شود . البته افتخارات پر شکوه تاریخی ربطی به مذهب وبی مذهبی ندارد . این آقایان اگر دست خودشان بود می گفتند کوروش مسلمان نبود و از این نظر گناه بزرگی مرتکب شد .. در حالی که در زمان کوروش دین اسلامی نبود .. خب دیگه ما هم توی دلمان یک متلکی انداخته باشیم . چقدر زیبا بود اون صحنه ای رو که می دیدم یه بره خیلی کوچولو داره از پستون مادرش شیر می نوشه . یه زمانی از این که بخوام این زبون بسته ها رو بغل کنم سختم بود ..چه خنکی مطبوعی .. دلم می خواست منم مثل عقابها در این فضای وسیع بر فراز این کوهها بال بزنم به زندگی و به عشق و به ایران خودم لبخند بزنم .. دوروز دیگه باید می رفتم مجلس دوباره همان هیا هو و همان سر و صدا ها و انتظاراتی که دولتهای دیگه مخصوصا غربی ها از ما داشتند . ایران دیگه باید رو پا های خودش وایسه . بی خود سر مایه های مملکت رو برای ساختن بمب اتم به هدر نمیدیم . که چی بشه . یعنی این بمب باید وسیله ای باشه برای این که واسه هم شاخ و شونه بکشیم ؟/؟ .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#37
Posted: 28 Nov 2013 18:52
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۶
در همین لحظات ناگهان چوپان یک چرخش صد و هشتاد درجه ای زد و اومد طرف ما و خودشو به رضا رسوند و محافظین مثل اجل معلق ریختند سرش .. صدای سگ گله در اومده نزدیک بود حمله کنه که به خیر گذشت ... ولی تا دقایقی داشتیم از دل اون چوپان در می آوردیم که باید بهمون و به این محافظین حق بده .. ساعتی بعد صبحانه مختصری خوردیم و ظاهرا مقدمات بر نامه بازدید از موزه هنری و آثار به جا مانده از رضاه شاه بزرگ چیده شد و من و شاهزاده در میان مراقبتهای امنیتی شدید این بار با اتومبیل های ویژه مسیری رو که می تونستیم با یک خط مستقیم و در یک سراشیبی و بسیار سریع به طور سر پایینی طی کرده و به خونه قدیمی برسیم به صورت نیم دایره ای چند برابر طولانی تر پیموده و خودمونو رسوندیم به اونجا ..چقدر کنترل این جمعیت مشکل بود . اصلا نمی شد یک متری خودمونو ببینیم . راستش کمی ترس برم داشته بود . ولی محافظان و پلیس به شدت جمعیت رو متفرق می کردند . چند تن با گلپر و منقل اومده بودند طرف ما .. همان سنتهای زیبای ایرانی . همراه با عشق و با محبتی که ویژگی یک ایرانی خوش قلب و پاک نیته .. در همین لحظه یک پیر زن بیش از اندازه پیر و لاغر و استخوانی خودشو رسوند به ما . راه رفتنش بد نبود .. چشاش هم تا حدودی می دید . چون می تونست ما رو تشخیص بده . راه رو براش باز کردند . -جناب رئیس جمهور .. ابشون یکی از بستگان رضاه شاه کبیر هستند . بچه پسر عمه ایشان .. داشتم فکر می کردم که اگه خود پسر عمه زنده بود چند سالش می شد . اومد به نزدیک ما . حس کردم که تاریخ و زندگی با همو می خوام در آغوش بگیرم ..رضا خودشو خم کرد تا اون پیرزن که شاید یه چیزی حدود 100سال داشت اونو راحت تر بغلش کنه . اون زن با گریه های بیجانش رضا رو متاثر کرده بود . به زبان محلی مازندرانی یه چیزایی می گفت که فقط قسمتی از اونو متوجه می شدم . می گفت پسر فدات شم ..دورت بگردم ..قربونت برم ..می دونستم یه روزی بر می گردی ..می دونستم یه روزی این درد سینه مرده ها میرن .. خمینی روح ساخته (سوخته ) اومد همه جا رو خراب کرد .. هرچی که جان من رضا شاه و بچه اش درست کرده بودن همه رو خرابش کرد و رفت . من رضا شاه رو همیشه می دیدم .. همه ازش حساب می بردند .منو خیلی دوست داشت .فدات بشم من . اسم رضاشاه جان منو داری .... شاهزاده رضا رو ولش نمی کرد . منو هم در آغوش گرفت .. می گفت حیف که رضا شاه زنده نموند تا عروس گلشو ببینه .. با گریه های اون به گریه افتاده بودیم .. -من قربون شاهم جانم بشم .. شما اومدین اینجا رو آباد کردین .. چهل سال گذشت تازه کرم کردن چند تا ساختمون درست کردند . بوی طبیعت و عطر قدیمی پیرزن روی صورت و بدنم نشسته بود . به من لذت می داد . به یاد سالهای دور از خانه افتاده بودم . به خودم می گفتم باورکن ..باور کن فرح . اینجا سر زمین توست . تو به وطنت بر گشتی . تو به ایرانت بر گشتی . اینها از بستگان تواند . خونه های خشتی و گلی با سقف چوبی و پوشش های حلبی که شاید از عمر بعضی از این حلب ها بیش از شصت سال می گذشت منو به دنیای خاطره هایم برد . اگر او امروز در کنارم می بود .. بالاخره روز جدایی می آمد . زندگی یعنی جولانگاه جدایی . از خاک آمده ایم و بر خاک می رویم . چقدر زاد گاه رضا شاه کبیر در محیطی بسته قرار داشت .. ولی برایم جالب بود که خیلی ساده و به سبک خانه ای از خانه های قدیم روستایی ساخته شده ... قربانی پشت سر قربانی .. یکی فریاد می زد ما از اولش شما رو دوست داشتیم . از اولش این گور به گور شده رو نمی خواستیم . اونایی رو که تو زندان افتادن بودن محاکمه وسقطشون کنین .. مگه اون قاتلا به هویدا و رحیمی رحم کردن ؟/؟ اون آخوند شپشوی دوزاری رو که یک شبه شده رهبر کتابدار آویزونش کنین بذارینش رو برج آزادی رو برج میلاد ..جنازه شو با همون عبا و عمامه آویزون کنین تا درسی باشه برای قاتلای تاریخ .. بد فکری نبود ولی خب اگه ما هم می خواستیم مثل اونا باشیم که نمی شد . هرچند اونا باید محاکمه شن و به سزای اعمالشون برسن . چقدر دلم گرفته بود .هر کی از راه می رسید رضا رو بغل می زد . بهش می گفتند شاه .. پادشاه .. ولیعهد افتخار ما .. افتخار ایران .. افتخار آلاشت .. نجات دهنده ما .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#38
Posted: 28 Nov 2013 18:53
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۷
وارد خونه شدیم . یه سری می گفتند این جا همون جاییه که رضا شاه درش متولد شده عده ای هم می گفتند که اینجا در اصل خونه عموی رضا شاه بوده که اون پیشش زندگی می کرده.. خلاصه پادشاه در این مورد با من خیلی حرف زده بود ولی هر چه بود آسمان و زمین آلاشت بوی خاندان شاهنشاهی رو می داد . قلب ایران .. قلب تپنده ایران . سر زمین عشق . سرزمین آزادی .. خونه دو طبقه بود . منو به یاد خونه هایی مینداخت که هنوز در مازندران وگیلان زمین از این خونه ها خیلی وجود داره . یه سری آثار به جا مانده از زمان قدیم که اونو به پدر همسرم نسبت داده بودند . بعضی از این وسایلو به یادم میومد ولی یه حسی به من می گفت که خیلی از این وسایل نباید مال خود رضا شاه و خونه اون باشه و بعدا به این مجموعه اضافه شده . با این حال دیدن این وسایل خالی از لطف نبود . اما دیدن عکسای مربوط به هشتاد نود سال پیش .. ازز مانی که داشتن راه آهن تهران شمالو یا در واقع تهران مازندران رو می ساختند .. از مردانی سوار بر اسب و قاطر .. راستی اونا حالا کجا هستند .. به عکسهای قدیمی و سیاه و سفید نگاه می کردم . بعضی از این عکسها ی قدیمی مربوط به زمانی بود که من هنوز به دنیا نیومده بودم . بعضی ها شون مربوط به زمان کودکی من می شد . از این عکسها در آرشیو خودم زیاد داشتم ولی حالا به دیدن اونا در این محیط عمومی احساس دیگه ای به من دست داده بود . چوب و چوب نراد در ساخت بیشتر قسمتهای این خونه به کار رفته بود . ولی اگه اشتباه نکرده باشم به نظرم میومد که بنا بازسازی شده مربوط به زمان پادشاه میشه .. ظرف های قدیمی .. چکمه ها .. آیینه شمعدونها .. شیشه های رنگی .. منو به یاد خانه مادربزرگ ها مینداخت . خیلی از این وسایلو در خانه پیران اون وقتایی که جوون بودم دیدم . با مسئول اونجا یه صحبتایی در این مورد کردم .. و کلا با مسئول منطقه و سایرین هم در مورد توسعه آلاشت و مدخل ورودی اون .. پهن شدن جاده در جاهایی که امکانش هست .. ساختن مکانهایی مناسب برای اسکان مسافران در تابستان .. خلاصه باید جاذبه های توریستی اونجا بیش از این ها می شد . در مورد طبیعت بکر اونجا هم خیلی با دست اندر کاران امور شهری حرف زدم .. هنوز گاهی احساس شهبانو بودن در من پیدا می شد .. باید برای طرحهای عمرانی بود جه ای اختصاص داده می شد . رئیس جمهور شاهزاده رضا و من به عنوان رئیس مجلس می تونستیم خیلی کارا انجام بدیم . مردم دورمو گرفته بودند . حس کردم که مردم اونجا هنوز نیاز به امکانات رفاهی زیادی دارند که منطقه رو برای زندگی مناسب تر کنه . جالب اینجا بود که سر مای فوق العاده و برف سنگین در زمستان جمعیت اونجا رو به اندازه یک روستای مجاور شالیزار شمال میاره پایین . .. ساعتی بعد در مسجد خاطره انگیز امام حسین بودم . مسجدی که به درخواست و یاری پادشاه و من ساخته شد . پیرزنی که ظاهرا متولی اونجا بود اومد جلو و یه توضیحاتی بهم داد .. اونم نتونست خودشو کنترل کنه .. همچین بغلم می زد و از این که چهل سال پیش منو دیده می گفت که اشک منو هم در آورد . نمی دونم چرا مردم شهر رو خیلی مهربون و خالص می دیدم ولی در میان مسئولین و گردانندگان امور شهری هنوز یه چند تا چهره بودند که انگاری با من و شاهزاده پدر کشتگی دارن و نشون می داد که یه اجبار خاصی در حرکاتشون نهفته ولی به دل نگرفتم . از همه که نمیشه انتظار بر خورد گرمی رو داشت . مسجد امام حسین برای این شهر کوچک مسجد بزرگی به نظر می رسید و من اطلاع داشتم که تابستان مسافران زیادی در محوطه مسجد چادر زده استراحت می کنند .. شاهزاده هم از اونا خواست که با مسافران و توریست ها همه گونه همکاری و همراهی لازمو داشته باشن . خیلی خسته شده بودم . ولی انرژِ ی روحی گرفته بودم . همه جا بوی آشنایی می داد . عشق با من آشتی کرده بود . نگاه مهربانانه مردم دنیایی از امید و انگیزه رو برای من به ار مغان آورده بود . اونا دیگه نسبت به من و رضا و خاندان شاهی کینه ای نداشتند . هر چند نباید از همه انتظار این چنین شوقی رو می داشتیم . انسان آزاده که هر کی رو دوست داشته باشه و یا نداشته باشه . کسی رو به خاطر علائق و نظرات شخصی نمیشه محکوم کرد و ازش گله ای داشت . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#39
Posted: 29 Nov 2013 14:58
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۸
جدایی از اونجا برام سخت بود . مثل جای جای ایران زمین . آدم وقتی که حس می کنه سهم کمتری از چیزی داره انگار حریص تر میشه . منم حس می کردم که زیاد از زندگی سهمی ندارم . در حالی که زمان مرگ و زندگی ما به دست خداست . تا اون اراده نکنه برگی از درخت نمیفته . تا اون نخواد هیچ جنبنده ای نمی جنبه .. ولی با همه اینها حس می کردم فرصت زیادی برای زندگی ندارم . خسته بودم . خاطرات و اندیشه گذشته های دور که نزدیک تر از هر زمانی بر روان من چنگ انداخته بودند رهام نمی کردند . نمی دونستم باید به چی فکر کنم . همه چیز مثل یک فیلمی به نظر می رسید که به ناگهان اونو برده باشی جلو . دلم نمی خواست به این سالها فکر کنم . سالهای رنج و عذاب دور از خانه . شاید قسمت این بوده و زندگی این جور ایجاب می کرده . خیلی ها منو به عنوان ملکه بردباری می شناختند . نمی دونم آیا این برازنده من بود یا نه .. من نه ملکه بودم و نه به نسبت خیلی از زنا برد بار . مادرانی بودند که در عین تنگدستی و معیشت خیلی از بچه ها شونو در جنگ از دست داده بودند .. بچه هاشون اعدام شده بودند .. زندگی مادی پیش میره اما اونا تمام هستی و امیدشونواز دست داده بودند . این آزادی رو نداشتند که از اونایی که بچه ها شونو به جوخه آتش سپرده بودند بد بگن . .. -مادر اگه اجازه می فرمایید بریم تهرون ؟/؟ -پسرم من یک نظر دیگه ای دارم . به جای این که این راه رو بر گردیم و از این سمت و جاده فیروز کوه به تهران بر گردیم میریم به شاهی و از شاهی هم به بابل و بایلسر میریم ...حتما از سمت بابلسر هم دوست داری بری به سمت غرب و از مازندران رد شی و بری بری تا به لاهیجان سرزمین مادری .. -نه عزیزم اونجا رو هم براش بر نامه دارم ولی نه حالا .. چون وقت نداریم از بابلسر خودمونو می تونیم از دو راه برسونیم به جاده هراز ..یا از مسیر بابل بر می گردیم یا از همون طرف محمود آباد و آمل خودمو به هراز می رسونیم چقدر دلم هوای قله دماوندو کرده . -یه موقع هوس کوه نوردی رو نکنی .. -اگه تو با من بیای حتما میرم .. -شهبانو آبرومون میره .. فردا جلسه داریم .. ما که نیومدیم تفریح .. -شاهزاده تو که می دونی هر چی که اراده کنم همون میشه .. دیدی بهت گفتم یه روزی بر می گردیم جای جای خاک مقدسمونو با هم میریم ؟/؟ -ولی مادر خودت هم زیاد خوش بین نبودی .-دیگه از این حرفا نزن .. من همیشه ته دلم امید وار بودم . چیزی به نام نا امیدی در لغت نامه زندگی من وجود نداره . تقریبا نیمی از زندگی و جوونی خودمو باطل کردم تا با این واژه بجنگم .. کاش پدرت پادشاه دل من اینجا بود و می دید که مردم چطور با آغوش باز فریادمون می زنند .. پسرم منو در آغوش گرفت و گفت عیبی نداره مادر با هم میریم بالای کوه .. نگاش کرده گفتم حالا سر به سر مادرت میذاری ؟/؟ خندید و گفت ..مادر جان تو که خودت می دونی الان موقعیتی نیست که گردن کلفت تر از ما بخوان برن اون بالا بالا ها .. رضا کوچولو گول می زنی ؟/؟ -تو برای من همیشه همون آقا رضا کوچولویی . چقدر بابات دوست داشت این روزا رو ببینه . تو رو ببینه که نشستی جای اون . فرقی هم نمی کنه . حالا هم میشه گفت نشستی جای اون .. حالاهمه رئیس جمهور محبوب و مردمی خودشونو دوست دارن . -ولی مادر به نظر میاد که تو رو بیشتر از من دوست دارن -این طور به نظر میاد در حالی که واقعیت این نیست . اونا در مورد من یه حس دلسوزی خاصی دارن . می دونن که چه ظلمی در حق ما شده . اشتباهات ما در حدی نبود که اون جور روانه غربت شیم و اون جور سر مایه های مملکت رو به هدر بدن و هر آن چه رو که پدر و پدر بزرگت رشته بودند پنبه اش کنند . وای خدای من درمسیر زیرآب و شیر گاه و شاهی که البته هنوز اسم رسمی اون قائم شهر بود چه جمعیتی موج می زد .. فرصت نداشتم که وارد شهر شاهی شده و به سمت راست به طرف ساری مرکز استان بروم . مسیر سمت چپ رو که ما رو به بابل می رسوند انتخاب کردیم . -رضا ! می بینی ؟/؟ همچین جمعیتی و همچین استقبالی در زمان پدرت هم سابقه نداشته . -مادر! همش واسه اینه که جمعیت هم خیلی زیاد تر از اون زمان شده -می خوای بگی مردم ما رو دوست ندارن ؟/؟ -چرا امروز دوستت دارن ..-مثل این که بازم داری اذیتم می کنی ها ...... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی .
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#40
Posted: 30 Nov 2013 20:28
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۳۹
فرق بین پادشاه و ملت ..یا یک مسئول و ملت از نظر توجه به هم در چی می تونه باشه .. ملت از مسئول خودش انتظار داره ولی اون مسئول همش به مردمش فکر می کنه . این که اون چیکار می کنه . به فکر چیه . و چیکار می تونه بکنه که همش اونو راضی نگه داشته باشه . به نزدیکی بابل رسیده بودم . شروع کردم برای شاهزاده به حرف زدن در مورد این شهر ..-مرکز مهم تجاری استان مازندران که در قدیم اسمش بود بار فروش وقتی که رضا شاه کبیر به سلطنت رسید اسمشو به بابل تغییر دادند . مرکز مخابرات استان مازندران در این شهر قرار داره . کاملا به یاد دارم وزیر پست و تلگراف و تلفن در سالهای آخر حکومت پادشاه یکی از اهالی این شهر بود به اسم کریم معتمدی و توجه اون باعث پیشرفت سیستم مخابراتی این شهر در کشور شد طوری که تهران کرج و بابل نخستین شهرهایی در کشور بودند که می تونستن مستقیما با خارج از کشور ارتباط بر قرار کنند . -مادر ! تو این اطلاعات رو هنوز به خاطر داری . اینا که مربوط به نخست وزیر و هیئت دولت می شد . -به نظرت بانوی پادشاه نباید هوشیار می بود . کارمون چی بود . باید دقت می کردیم جوانب امور رو در نظر می گرفتیم . پادشاه در این شهر قصری داشت بسیار بزرگ . با درختان مرکبات و بسیار سر سبز و روح پرور که دو سه سالی بعد خروج ما از کشور این قصر تبدیل به دانشکده یا دانشگاه علوم پزشکی استان مازندران گردید .. مدتها بر سر این که مرکزیت دانشگاه به ساری منتقل شه یا نه با هم در گیر بودند تا این که به نوعی با هم کنار اومدند و هر کدوم از این شهر ها اختیاراتی رو برای خودشون گرفتن . از قدیم الایام این دوشهر یعنی بابل و ساری واسه خودشون کری خونی داشتند . حتی عده ای از دوستان و بستگان دورم که به دیدنم میومدند این جریانات رو واسه من تعریف می کردند .. کلی می خندیدم و سعی می کردم بر و بچه هایی رو که مال این دو تا شهرن بندازم به جون هم . آخرشم می گفتم شما ایرانی هستید من بچه بابلم من بچه ساری هستم یعنی چه .. یه مدت می خواستند مرکز استان رو به بابل منتقل کنند ساروی ها نذاشتند .. ساروی ها می خواستند مرکز تلفن رو ببرن شهر خودشون نتونستن .. یه سر و سامونی هم باید به این شاخ و شونه کشیدنها که حالا خیلی کم شده بدم . وقتی که ایران رو ترک می کردیم تقسیمات کشوری به این صورت نبود .. ولی حالا این تقسیمات حداقل به دو برابر رسیده . از آستارا تا رود سر جزو گیلان و از رامسر تا گنبد جزو مازندران بود .. اما استان گلستان و یکی دو تقسیمات دیگه مناطق جغرافیایی رو محدود کرده که علتش همون افزایش جمعیته و رسیدگی اداری و اقتصادی و توجه به جمعیت در زمینه های دیگه این تقسیمات رو اجتناب ناپذیر کرده . خیلی دلم می خواد دانشکده یا دانشگاه پزشکی بابل رو از نزدیک ببینم .. -مادر اطلاعاتت حرف نداره خیلی از اینا رو خودم می دونستم ولی از بس ذهنم مشغوله دیگه نمیشه این چیزارو به یاد داشت . خیلی از این جا ها رو وقتی خیلی بچه بودم با پدر می رفتیم ولی دیگه اون همه درگیری و هیاهو .. اون همه عذاب و ترک وطن دیگه نمی ذاره آدم جای جای وطنشو ببینه و به یاد داشته باشه . -واااایییی نگاه کن .. چقدر شلوغ شده .. یعنی ..-درسته مادر .. اینجا که دیگه مثل آلاشت کوچیک نیست . اینجا بزرگترین و پرجمعیت ترین شهر استان مازندرانه .از کنار تابلویی رد شدیم که روش نوشته بود به شهر بابل شهر بهار نارنج خوش آمدید و ما درست در روز هایی وارد این شهر شده بودیم که بوی بهار نارنج مستمون کرده بود .. هرچند این قسمت از شهر درختان کمتری رو در خودش جا داده بود ولی دلم می خواست همونجا توقف می کردیم و و تا ساعتها این بوی بهشتی رو استشمام می کردم . افسوس که این عطر بهشتی فقط چند روزی رو دوام داره . - آقای رئیس جمهور ! یه خورده فکر کن باید چی پشت بلند گو بگی . تو که خودت واردی . اینا دست از سرت بر نمی دارند . نگاه کن با این که همش از سکولار و دموکراسی و این جور چیزا گفتی اینا همش دارن شعار میدن جاوید شاه .. می خوان از دل پسرش در آرن . شاهزاده به وجد اومده بود . دیگه تعارف هم نکرد که مادر اول شما بفر مایید .. -فقط شاهزاده خودت رو زیاد خسته نکن ... چون بعدش باید بریم در ساحل بابلسر هم یه قدمی بزنیم . اطرافیان ما هم متوجه شدند که خیلی خسته ایم برای همین تلاش می کردند که جمعیت رو متفرق کنند . معلوم نبود باچه سرعتی ماشینمونو تعویض کرده سوار همون ماشینایی مون کردتد که رو باز یود و راحت می شد به طرف همه دست تکون داد و دست خیلی ها رو لمس کرد ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم