انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

من آمده ام


مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۰


این جمعیت به من نیرو می دادند . می تونستم تا ساعتها براشون حرف بزنم . در گوشه ای از شهر آتش بازی راه انداخته بودند .. فشفشه ها ترقه ها و نارنجک هایی بود که زیر نظر پلیس و در گوشه ای امن غلغلغه و ولوله ای بر پا کرده بود . این قسمت از بر نامه واقعا پیش بینی شده نبود . تازه مردم شهر دو سه ساعتی بود که خبر دار شده بودند که ما قصد رد شدن از اون مسیر رو داریم . مراکز مهم اداری آموزشی شهر در قسمتی قرار داشت که قرار بود پیاده شیم . فر مانداری ..شهرداری ..اداره آموزش و پرورش ..هلال احمر بانک ملی ..پ ارک شهر و زمین فوتبالی که قرار شد که من و رضا بریم در اون قسمت سخنرانی کنیم . آسمان گل افشانی شده بود . زمین یا استادیوم فوتبال در نزدیکی قصر پادشاه یا همون دانشکده پزشکی قرا داشت .. خیلی دلم می خواست از اونجایی که روزی در تملک شاه بود باز دید کنم . فرصت این که قبل از غروب آفتاب به ساحل زیبای بابلسر رو برسیم داشتیم . بابل زاد گاه بنیامین نتان یا هو نخست وزیر اسرائیل بود مردی که سی سال اولیه زندگیشو در این جا سپری کرده ولی شرایط به گونه ای نیست که فعلا بیاد به کشورش . اما در ایران به روی ایرانیان و هر کسی که صلح طلب باشه بازه . در گوشه ای عده ای قصد اخلال داشتند که پلیس اونا رو دستگیر کرد ولی از مامورین امنیتی خواستم که این چند نفر رو که که تعدادشون از انگشتان دست تجاوز نمی کرد بیارن به نزد ما .. فریاد های اونا رو تا اونجایی که می شنیدم در این خصوص بود که ما خون دادیم شهید دادیم ... چرا باید این طاغوتیان بازم پاشون به این سر زمین باز شه .. خیلی آروم به رضا گفتم باید عادت کنی . اگه می تونی منطقی حرفت رو بزنی که خیلی عالیه -مادر ما رو دست کم گرفتی ها -می دونم نوه همون پدر بزرگت هستی ولی باید تجربه ات زیاد تر شه . آخه توکه می خواستی در بیست سالگی بشی پادشاه حالا در 55 سالگی شدی یه چیزی در همون مایه ها . یک دفعه سخته زمام امور رو در دست گرفتن ..-از پدر برد بارم خیلی چیزا یاد گرفتم .. شاهزاده اشاره کرد به اون چند اخلالگر که همه شون ریشو بودند انداخت و گفت بفر مایید من آماده شنیدن حرفهای شما هستم . در مملکتی که آزادی باشد ومردم حق انتخاب داشته باشند شما چه حرفی برای گفتن دارید .. یکی از اونا که خیلی هم مغرور به نظر می رسید گفت مردم گاهی وقتا راه سعادت و خوشبختی خودشونو گم می کنند .. شما با این داد و بیداد کردن و بد و بیراه گفتن ها و آشوب به پا کردنها قصد اثبات چه چیزی را دارید .. -شما رهبر مبارز و مسلمان ما رو انداختین زندان . اون قبل از انقلاب هم در زندان بوده .. حالا هم در زندانه .. -برادر من ! اون محاکمه میشه و حتما عدالت در موردش انجام میشه .. شما می فر مایید ما الان چیکار کنیم به خاطر حرف شما بریم ؟/؟ الان دست کم تا شعاع پنج کیلومتر از دو طرف , جمعیت موج می زنه . بیش از سیصد چهار صد هزار نفر اینجا جمعن .. شما خودتونو از مردم جدا می دونین ؟/؟ بر فرض هم اگه حق با شما باشه این جور سر و صدا کردن دردی رو دوا نمی کنه .. من برای شما یک پیشنهاد دارم . خیلی منطقی بفرمایید قبل از این که من برای مردم شهر شما حرف بزنم شما برید سخنرانی بکنید .بفرمایید . با آرامش حرف بزنید .فقط اینودر نظر داشته باشید که حدودنوددرصد مردم این شهر در انتخابات ریاست جمهوری اخیر شرکت کرده اند که ازاین تعداد نودو پنج درصد به شاهزاده رضا پهلوی رای داده اند..یعنی به بنده .. شهبانو فرح مادر گرامی اینجانب هم در انتخابات تهران مقام اول روبه دست آورده که اگه ایشان به جای من کاندیدای ریاست جمهوری میشدند شاید با تعداد آرای بیشتری انتخاب می شدند .. حالا شما می خواهید چه چیزی رواثبات کنید .. بفرمایید آزادید .. حالا قبل از این که تشریف ببرید پشت میکروفون میخوام ازتون بپرسم که اگه همه چیز بر عکس می بود شما اجاره می دادید مخالفینتون سخنرانی کنن یا اونو خلاف مصلحت نظام می دونستین ؟/؟ -اگه شما راست میگین بذارین من بعد از سخنرانی شما و والده سخنرانی خودمو انجام بدم ... -باشه حرفی نیست . آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . .. شاهزاده تا ده دقیقه تمام طوری مورد تشویق دهها هزار جمعیتی قرار گرفته بود که در استادیوم ورزشی فوتبال قرار داشتند که قادر به سخنرانی نبود.. اوسخنرانی خود را به نام خدا آغاز کرد . با تشکر از اینکه اهالی این شهر اونو قابل دونسته که به عنوان یک خد متگزار وفر زند وطن در خدمت اوناوکشورش باشه ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۱

مردم قهرمان و شکیبای بابل ! شما به مانند هر ایرانی دیگری نشان دادید که در سخت ترین شرایط کشور خود را رها نکرده با دشمنان این آب و خاک پیکار می کنید . پیکار درراه به دست آوردن آزادی در آن چه که خداوند بزرگ برای شما مقرر کرده است . آزادی از آن من و توست . این که بخواهیم حاکم بر سر نوشت و جان و مال و ناموس خود باشیم . نه آن که انسانی را بت بسازیم به او جان و زبان دهیم تا هر آن چه که خود می پسندد و بر منافع دنیویش می افزاید را بر این ملت تحمیل نماید . آزادی زیباست .. شما برای آن خونها داده اید زجر ها کشیده اید هر گز نگذارید و می دانم که نخواهید گذاشت که این آزادی که این گوهر زیبای این روز های زیبا را کسی از شما برباید . دیگر دوران زور گویی و دیکتاتوری به سر آمده است . کسی نخواهد توانست به نام دین و ولایت مرگبار فقیه که رهبریت آن دست حکومت کمونیستی استالین و فاشیستی موسو لینی را از پشت بسته بر این کشور حاکم گردد . ایرانیان عزیز!.. بابلی های دلاور! من به شما افتخار می کنم به شما که نشان دادید شهادت در راه خدا و دین و اعتلای میهن زیباست و پرشکوه ودر این راه باید که شیطان را شناخت . شیطان را چگونه بشناسیم ؟ مسلم است از کار های شیطانی . از این که خلاف آن چه که می گوید عمل می کند . کلام خدا زیباست .. می توان با صدایی خوش بیانش کرد . کلام خدا بر دل می نشیند .. اما زمانی می توان انسانها را خدایی نامید که به این کلام زیبا عمل نمایند . وقتی که در عمل ارزشی برای این ملت و آرمان مقدسشان قائل نگردند این جز خود خواهی و بر نامه های از پیش تعیین شده و نقشه های طرح ریزی شده چه را می رساند ؟/؟ به زودی مدارک رسوا گریها اختلاسها ی این گروه منتشر خواهد شد . بسیاری از اموال این آقایان و بستگان رهبر بر کنار شده نظام گذشته به نفع ملت ضبط شده است .. ما اموالی را که در گذشته به بهانه طاغوتی بودن اشخاصی از آنها ضبط شده به صاحبانشان بر گردانده یا رضایت آنها را جلب خواهیم کرد . البته سعی خواهیم کرد به ملت فشاری نیاید . به مالکیت خصوصی باید احترام گذاشت .. نباید با بر چسب دزدی و مال حرام و سرقتی بودن در جا اموال کسی را ضبط نمود . ما در مورد خاندان خامنه ای و سایر اخلاگران و اختلاس گران این کار را به نرمی و با دقت انجام خواهیم داد . کار خانه ها خواهیم ساخت .. سعی خواهیم کرد روابط ما با سایر دولتها بر اساس احترام متقابل باشد . ما باید دست به دست هم دهیم ایران را به جایگاهی که شایسته آن است برسانیم . با همت شما مردان و زنان دلاور . زنان باید که پا به پای مردان در این امر خطیر سهیم و کوشا باشند . فراموش نکنیم آنانی را که در گذشته به ما خدمت کرده اند . بزرگترین آرزوی پدرم شاه فقید سربلندی ایران عزیز و رفاه و آسایش شما ملت همیشه در صحنه بوده است . اشتباهاتی هم داشته .. اما نه به آن صورت که با قلبی شکسته و روحی افسرده روانه غربت گردد . اونخواست که کشت و کشتار به راه اندازد . ما انسانها کداممان بیگناه هستیم . کدامین ما می توانیم مدعی باشیم که هر کاری که انجام می دهیم اصولیست . او صدای انقلاب شما دلاوران ایران زمین را شنیده بود . می خواست که در کنار شما و برای شما باشد اما افسوس که تقدیر چنین نخواست تا تاریخ به گونه ای دیگر رقم بخورد . .....در اینجا جمعیت یکدل و یک صدا نام شاه را بر زبان می آوردند . فریاد می زدند جاوید شاه جاوید شاه .... می دانستم که پادشاه اینک در کنار من است . مرغ جان او بر فراز این جمعیت پرواز می کند . لبخندی بر لبانم نشسته بود . می دانستم که او از من از ملت راضیست و خدای خود را سپاس می گوید .. همراه با لبخند قطره اشکی از گونه هایم جاری شد . دلم می خواست در آن لحظات رضای خود را در آغوش می گرفتم .. برای مردم از آخرین لحظات زندگی همسرم می گفتم . از آرزو هایی که برای مردم و وطنش داشت . گاه زندگی خیلی بیرحم می شود . بیرحم تر از هر جلادی و گاه در عین بیرحمی مهربان تر از هر فرشته ای می گردد . رضا به سخنرانی خود ادامه داد .. بعد از اون من هم سخنانی در باب تشکر از مردم قهرمان بابل بر زبان آورده و از این گفتم که دیگر نباید به دشمن مجال خود نمایی داد که به نام دین هر کاری که می خواهند انجام دهند . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۲

موقعی که داشتم سخنرانی می کردم دیدم یکی از زنا بد جوری داره سر و صدا می کنه . داره به سر و سینه اش می زنه .. اشک می ریزه . زن مسنی بود . لباسش هم معمولی بود . به زبان محلی مازندرانی یه چیزایی می گفت که فقط متوجه بعضی هاش می شدم . ظاهرا می گفت بذارین که من حرفمو بزنم . بذارین که من بگم که اون چیکار کرده . اون اگه نبود ما آواره بودیم بچه هام می مردند . مرگ بر خمینی مرگ بر خامنه ای ..از مامورین خواستم که جلوی شعار های مرگ را بگیرند .. وبعد این که اون زن بیاد پشت تریبون و حرفاشو بزنه .. با شجاعت اومد بالا .. خنده ام گرفته بود وقتی که من با اون سنم به اون گفتم مادر آخه اون از من جوون تر بود . شاید ده سالی رو جوون تر بود . راستی راستی هنوز باورم نشده بود که منم پیر شدم .. یکی از زنها اونو تفتیش بدنی کرد . .. اون به محض این که به من رسید در آغوشم گرفت منو غرق بوسه کرد . منم اونو بوسیدم .. -مادر ! اگه میشه حرفاتو به زبون رسمی کشور فارسی خودمون بزن .. از همین جا بگو . بگو هر چی رو تو دلته .. براش سخت بود که از طریق میکروفون سخنرانی کنه ..نه به خاطر این که نخواد . بلکه ازش فاصله می گرفت . شروع کرد به سخنرانی ..- همشهریان شما یادتون نمیاد .. چهل سال پیش اون جلو روبروی بازار روز خونه های ما رو سیل برده بود . ما آواره شده بودیم . من تازه عروسی کرده بودم . خونه از خودمون بود .. اون جایی که زندگی می کردیم داخل چاله بود .. اول زندگی . این همه بد بختی ..ولی شهبانو فرح در بهترین جای شهر اون طرف شهر به ما سیلزدگان زمین داد برای ما خونه ساخت .. شروع کرد به تعریف کردن از من . مثل سیل اشک می ریخت .سخنرانی من شده بود یه چیزی شبیه به تئاتر .. همون جا بهش گفتم . -مادر! من که چیزی یادم نمیاد .. شاید یک خیریه ای بوده از طرف من که این کارو انجام داده .. من بهشون گفته باشم .. حالا حضور ذهن ندارم . این وظیفه من بوده . پول ملت رو برای ملت خرج کردن که هنر نیست .. -از بس که خوبی از بس که کار خیر زیاد کردی حق داری چیزی یادت نیاد . این قبلی ها پول ملتو می دادند سوری ها کوفت کنن می ریختن به جیب خودشون به دار و دسته خودشون می دادن . -مادر ..ملت حالا خودش سر نوشت خودشو به دست گرفته .. هر چهار سال هم می تونه رای بده . رهبر دیکتاتور هم نداریم . در این چهار سال هم اگه خلافی صورت بگیره با رئیس جمهور رو در بایستی نداریم . همونجا دستمو بردم طرف رضا گوششو کشیدم و گفتم اگه یک قدم کج بر داری مجلس می دونه چیکار کنه .. جمعیت می خندیدند و تشویق می کردند . حالت اون فضا رو عوض کرده بودم . مردم دیگه به ما اعتماد داشتند . اقدامات رفاهی شروع شده بود . جلوی بسیاری از حیف و میل ها گرفته شده بود . سازندگی ها در بخشهای گوناگون شروع شده بود . برای مردم بابل گفتم که انتظار نداشته باشید که یک شبه به ایران اواخر زمان پاد شاه فقید برسیم . آن چنان ویران کرده اند که برای آبادانی سالها تلاش و جدیت نیاز است .. مردم به طور پراکنده فریاد می زدند ما باز هم صبر می کنیم . صداقت و راستی باشه .. دزدی نباشه ..ما حرفی نداریم .. در یک مورد دیگه هم با اونا صحبت کردم .. -ملت دلاور ایران بابلی های عزیز امروز کشور های بیگانه هم غرب و هم شرق و هم دول اروپایی انتظار دارند که با تغییر و تحولات جدید در ایران کار شنا سان خودشونو در زمینه های گوناگون از جمله نظامی به ایران بفرستند اما من نظرم اینه که به جای این که اونا بیان به کشور ما .. ما نیرو بفرستیم اونجا تا اونا آموزش ببینن . برگردن وطن و دانش و دانسته های خودشونو در اختیار هم وطنان و وطنشون بذارن . منتها شما ملت باید همت به خرج بدین صبر داشته باشین . به ما دست یاری بدین . تا ما وابسته نباشیم .. البته ممکنه در زمینه هایی نیاز به اون داشته باشیم که کارشناسان خارجی مستقیما بیان و همراهیمون کنن ولی نباید به اون اندازه و در حالتی باشه که ما همیشه محتاج اونا باشیم . ما ایرانی مستقل و خود کفا می خواهیم . هر چند این ملت مخالف تکبیر و بر زبان آوردن نام خدا نبود ولی می خواست به هر نحوی که شده خاطره شوم نظام ضد اسلامی را از بین ببرد . برای همین حاضرین همه فریاد می زدند صحیح است .. صحیح است ...صحیح است .. چقدر دلم می خواست فریاد بزنم و بگم ما بیداریم پاد شاه فقید ... هنوز کمی تردید داشتم .. ولی دل به دریا زدم و در پایان سخنانم گفتم .. همسرم ! پادشاه فقید ! ای در غربت با خون دل و اشک دیده جان باخته !ای ابر مرد تاریخ ! محمد رضا ! آسوده بخواب ! زیرا که ما بیداریم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۳

بار دیگر فریاد های جاوید شاه طنین انداز استادیوم شده بود . مردم باز هم ما رو تشویق می کردند و من بی اختیار به یاد زمانی افتاده بودم که در کنار پاد شاه احساس غمی نمی کردم و تنها دل مشغولی من آن بود که ببینم چه می توانم برای دیگران انجام دهم. برای درد مندانی که می توان به کمک آنان شتافت و نباید که دریغ ورزید . من که نمی خواستم از شخص خودم براشون مایه بیام . .. سخنرانی تمام شده بود .. اون اخلالگری که هنوز فکر می کرد مردم همان حال و هوای فریب خوردگی اوایل انقلاب را دارند همچنان اونجا ایستاده بود . شاهزاده به سمتش رفت -برادر نوبت شماست تمام حرفهای ما را شنیدید و حمایتهای مردمی را دیدید . این مردم دیگر حاکمی به نام ولی فقیه نمی خواهند . اصلا همچه چیزی در تاریخ نداشته ایم . آیه قرآن را به نفع خودتان تفسیر می کنید . این آقا رهبر شما باید به ملت و به فر موده شما به امت خود پاسخ پس بدهد . سر مایه های ملت را سالیان سال به بیگانگان داده اند . شما آن زمان چه می کردید ؟/؟ وقتی که در این مملکت فقر و فحشا بیداد می کرد و مومنین و پرچمداران اسلام روز به روز فربه تر می شدند شما چه می کردید ؟/؟ بگویید چه می کردید ؟! با این حال من بر سر حرف خود هستم . این گوی و این میدان .. اما می دانم چه بر زبان خواهید آورد . همان حرفهای تکراری همیشگی همان حرفهای بی نتیجه ای که چهل سال است برای این ملت زده شده به بار ننشسته .. امت بیدار .. همیشه در صحنه مبارز .. امریکا ..اسرائیل و انگلیس .... ولی روسیه و چین و عرب و فلسطین و سوریه و لبنان و کلمبیا و ونروئلا و ....را فراموش کرده اید . .. مرد ساکت شده بود .. -فعلا به مصلحت نیست . از سخنرانی منصرف شده بود . می دانست که اگر چیزی بگوید همین که پایش را به میان جمعیت گذاشت یا از ما دور شد مردم تکه پاره اش می کنند . ..من و شاهزاده یا آقای رئیس جمهور از قصر یا همون دانشگاه پزشکی باز دیدی کردیم . قصر تغییرات زیادی کرده بود . ساختمونای زیادی درش ساخته شده بود . بضی از ساختموناش با مختصر تغییراتی همون شکل سابقشو حفظ کرده بود . سمبل ورودی اون همون حالتو داشت . فضای سبزش بیشتر منو به یاد گذشته مینداخت . ابتدای خیابونی که ما رو به قصر می رسوند و درست روبروی زمین فوتبال و فر مانداری پارکی بود که در گذشته بهش می گفتن پارک ولیعهد .. از پنجره اتومبیل یه نگاهی بهش انداختم . تقریبا همون حالتشو حفظ کرده بود . فقط به نظرم میومد تا این حد پایین تر از سطح زمین قرار نداشت . از اونجا به سمت بابلسر حرکت کردیم . هر چند من و پادشاه سفر های تفریحی زیادی به نوشهر و رامسر داشتیم ولی از بابلسر خیلی خوشم میومد . عرض ساحلش بیشتر از جاهای دیگه بود و به نظرم شاد ترین شهر ساحلی شمال ایران بود .اون وقتا مردم این همه مشکلات فکری و اقتصادی نداشتند . شهر بهار نارنج و کاهو و مرکبات وبرنج یعنی بابل رو به قصد بابلسر ترک کردیم . سفر در این جاده ها برای من تازگی داشت . البته از این مسیر رفته بودم ولی به این صورت اتوبان نبود .جاده های زیبای شمال و طبیعت سبز ایران هم خود عالم دیگری داشت . وقتی به اول بابلسر رسیدبم انتظار فضای شاعرانه و زیبایی همراه با درختان تنومند دو طرف و حاشیه جاده و مدخل ورودی به میدان اصلی شهر را داشتم .. این درختان سایه هایی بر جاده و مسیر ماشین رو انداخته و سبک اونجا رو شبیه به قسمتی از خیابان پهلوی تهران کرده بودند ..که البته عرض اون خیابون بیشتر بود هرچند بسیاری از درختای خیابان پهلوی یا ولی عصر رو قطع کردند .. به نزدیک مرکز شهر رسیدیم . از اون درختها خبری نبود . ظاهرا به خاطر شهر سازی و عریض کردن خیابونا مجبور شدن که اونا رو هم بزنن . خیلی متاثر شدم . ابتدای شهر در حالت قدیم خیلی زیبا تر بود . ولی استقبال مردم بابلسر که زمانی تابع و جزوی از شهر بابل بوده کم نظیر بود . من و رضا گاه دستامونو از ماشین بیرون آورده و به ابراز احساسات مردم پاسخ می دادیم . قبلا گفته بودیم که قصد داریم شبو در یکی از ویلاهای کنار ساحل بمونیم . محوطه و فضایی رو برای ما خلوت کرده بودند . سیستم ایمنی شدیدی پیاده شده بود . دیگه بی خیال شده بودم . می خواستم این مدت کوتاه با قی مونده از زندگی خودمو راحت باشم . بیشتر نگران فرزندان و آینده وطنم بودم . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۴

محوطه ای رو برای ما خلوت کرده بودند .. هنوز دو ساعتی تا غروب آفتاب باقی بود . دوست داشتم که با شاهزاده در ساحل قدم می زدیم . می دونستم که دهها محافظ و شاید هم صدها نگهبان مراقب ما هستند . اما من دیگه از مرگ نمی ترسیدم . من مرگ رو بار ها و بار ها تجربه کرده بودم . اونی که می میره در همون لحظه عذاب می کشه اون طرفشو خدا می دونه و خدا . ولی اونی که می مونه .. با دنیایی از خاطرات روزی هزاران بار می میره و زنده میشه .. چه خانواده آرام و خوشبختی بودیم . البته میگم آرام از این نظر که صر فنظر از بر نامه های رسمی که به خاطر وظیفه و اون مقام خودمون باید اجرا می کردیم ما شش تا که به هم می رسیدیم درست مثل یک خانواده خوشبخت بودیم . چقدر در کنار خانواده بودن به من آرامش می بخشید . به یاد علیرضا و لیلا و همسرم اشکی از گونه ام جاری شد . -مادر منم حس می کنم که جای اونا خیلی خالیه .. ولی فکر می کنی اگه اون مشکلات برای پدر پیش نمیومد حالا زنده بود ؟/؟ -با وجود بچه ها ی خوبی مثل تو چرا که نه -و یک همسر خوب و مادر مهربان و زنی که راحت می تونه یک کشور رو بگردونه و بر هر آتیشی آب بریزه . -ولی در سال 57 کاری ازم بر نیومد -نخواستند مادر .. نخواستند که بمونیم -اگرم می موندیم شاید خیلی ها کشته می شدند . جنایتها انجام دادند و اونو به پدرت نسبت دادند . خدا خودش می دونه که باید چیکار کنه . امید وارم که متهم عادلانه محاکمه شه و به اون چیزی که حقشه برسه .. -مادر به نظرت جنایتکاران باید اعدام شن ؟/؟ -اونو قاضی باید حکم صادر کنه . باید دید که چه چیزی به صلاح ملته . قاضی دیگه جنایتکاری به اسم خلخالی نیست .. حالا بیا از تماشای دریای آرام و آبی و آسمان آفتابی لذت ببریم . چقدر تماشای غروب دریا رو دوست داشتم -خوب یادمه مامان .. ولی هر وقت غروب می شد دلم می گرفت .-چقدر دلم می خواد به اون سالها بر گردم .. فقط برای یه لحظه .. همه رو در آغوش بکشم .. من دیگه از مرگ نمی ترسم پسرم . حالا می دونم که مرگ منو از خیلی ها دور می کنه ولی به خیلی ها می رسونه -مادر دلشو داری این حرفو می زنی ؟/؟ حالا من هیچی .. بیشتر از هشتاد میلیون ایرانی چشم امیدشون به توست .. -به من چرا . رئیس جمهورشون تویی -ولی اگه تو نباشی .. اونا تو رو هم خیلی دوست دارن .. شهبانوی مهربان و با محبت . مادر یتیمان .. یاور جذامیان .. همراه سیل زدگان .... هر جا مشکلی بود کلیدش به دست تو بود مادر .. -عزیزم چند بار بگم من سر مایه همین ملتو برای اونا خرج می کردم .. صدای امواج دریا که در ساحل شکسته می شد مارو به خود آورده بود . -رضا شکست امواج تو رو به یاد چی میندازه ؟/؟ -به یاد آخر زندگی ؟/؟ به این که همه ما آخرش از دریای زندگی به ساحل مرگ می رسیم و این زندگی ادامه داره ؟/؟ -این که آره و خیلی قشنگ دنیا رو به دریا تشبیه کردی و شکست امواج رو به مرگ .. ولی یک چیزی رو هم باید در نظر بگیری که ما همچنان در ساحل زندگی قرار داریم . هستند مثل ما .. اونایی که در کرانه های زندگی باشند . اونا به دریا نگاه می کنند . به زندگی .. به زیباییهای اون . اگه دریا طوفانی شه با طوفان می جنگند . ناملایمات زندگی اونا رو از پا نمیندازه . از زندگیشون اگه نگیم لذت می برند یه جوری باهاش کنار میان . سعی می کنن این لذتو از آرامش دیگران و لذت بردن دیگران ببرن . همون راهی که من در پیش گرفتم . پسرم می دونم سالها درد و اندوه غربت تو رو با لذت عشق آشنا کرده .. نمیگم که ما در سختی اقتصادی به سر بردیم . اما شاید خیلی چیزا رو به عنوان یک شهروند و یک انسان عادی دیدیم . هر چند من اینو قبل از از دواج با پدرت دیدم ولی بازم شرایط در این سالهای غربت فرق می کرد . زندگی قشنگه .. قشنگ و ما این زیباییها رو اگه عمومی کنیم خیلی راحت تر می تونیم به احتصاصی اونم بپرداریم . -دلم حتی برای دیدن این صدفها این پولک ها تنگ شده بود مادر .. -یادت میاد شش تایی چقدر خوشحال بودیم ؟/؟ مگه ولمون می کردن ؟/؟ همش جشن ..همش مراسم و تشکیلات و تشریفات .. حالا از اون روز گاران سالها گذشته .. دریا همون دریا نیست .. دنیا همون دنیا نیست . حتی چشامون اون چشا نیست .. تمام اینا تغییر کرده ولی پسرم احساس ما همون احساسه . احساس به این که بهترین باشیم و بهترین ها رو بخواهیم . ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۵

بوی نم امواج که به شنهای ساحل می خوره خیلی آرومم می کنه .. یادم میاد اون اولش وقتی که صورتم تر می شد خودمو کنار می کشیدم ولی حالا میرم به سوی آب . تا موج دیگه ای بیاد وخیسم کنه . تا منو بلرزونه . تا منو برسونه به اون طرف آبها .. نه اون آبهایی که از روی اون رد شدم تا منو برسونه به دیار غربت . من از پادشاه خیلی چیزا یاد گرفتم . -می دونم مامان . یاد گرفتی که که علاوه بر این که یک ملکه خوب باشی یک پادشاه کار کشته هم باشی .. لبخندی به رضا زدم و دستمو به دستش دادم . چرا زمان این جوری می گذره . یادم میومد وقتی که بزرگتر ها از خاطراتشون می گفتند و از پنجاه شصت سال پیشش فکر می کردم که به اندازه کهکشانی بین من و اون و بین اون و گذشته اش فاصله وجود داره . دلم نمی خواست هیچوقت پیرشم . دوست داشتم ازش فرار کنم . ولی اون بالاخره به من رسید . یادش به خیر پسرم . پشت سر ما همش پلاژهایی بود که از نی درست شده و ملت شبو همین جا می خوابیدند . اتاقهای معمولی خیلی کم بود . . چقدر مردم شاد بودند . شبها زیر نور ماه وستاره کنار آب , آتش روشن می کردند . می خواستن بگن که دلهای آب و اتش یکیه . می خواستن بگن که زندگی قشنگه . میشه در کنار هم بود . از بیشتر شهر های ایران میومدن اینجا . به ساحل زیبای بابلسر . شاید در بعضی جاها فاصله بین اول آب تا پلاژها به صد تا صد پنجاه و گاه به دویست متر هم می رسید . -مادر! تاریخ که داری درس میدی . جغرافی هم بگو -اذیت نکن رضا باشه خودت خواستی .. اوایل دهه 60 بود که روسها آب رود ولگا رو از شمال دریا ول کردن به طرف جنوب دریا .. و کشش اون آب به سمت جنوب سبب شد که حجم آب در این سمت بیشتر شه . در نتیجه از مساحت و عرض ساحل درنتیجه از اون شور و هیجان سابق کم شه .. و عامل مهم ترش هم همون قوانین دست و پاگیر نظام ضد اسلامی بود . سی و هفت سال از ایران خودم دور بودم . -مادر فرض کن که در تمام این سالها در ایران عزیزت بودی . -من خودمو اینجا حس می کردم . در جای جای وطن خودم . کشوری که بهش افتخار می کردم . ومی کنم -خیلی کار سختی داریم تا شرایط رو به یک رفاه نسبی برسونیم . -ولی ملت باید همت کنند . خیلی سخته سیاستمدارانه در چند جبهه و از چند زاویه تلاش کردن . ممکنه این تلاشها به مذاق خیلی ها خوش نیاد . شاید بخوان که ما همیشه وابسته به دولتهای خارج باشیم و یا این که دوست دارن ما با دریافت تسهیلات خودمونو بد هکار کنیم . در حالی که در زمان شاهنشاه فقید حتی ایران به بانک حهانی هم وام می داد . برای این که استراحتی کرده باشیم به ویلا بر گشتیم . حس می کردم که از گذشته ها خاطره های شیرینش هم به دلم چنگ میندازه . -مادر ! -بفر مایید آقا رضا -مادر ! -چند بار بگم بفر ما . پسر صدام کلفت نیست .. -دوستت دارم مادر . . این قدر غمگین و افسرده نباش . آدمای خوب همیشه زنده اند . در قلب ما جای دارن . -پسرم حقش نبود . حقشون نبود . چقدر دنیا بیرحمه .. پسرم سرمو گذاشت رو سینه اش .. -مادر! دنیا خیلی بیرحمه .. ولی خدا خیلی مهربونه . کی فکرشو می کرد خود این آقایون کاری کنند که اون همه صدای عشق به آوای نفرت تبدیل شه . نفرت چیز خوبی نیست ...- آره پسرم . در عوض نفرتها به عشق تبدیل شدند . وقتی برگشتیم تهران دیگه باید تمام موتور ها رو به کار بندازیم . از خوابمون بزنیم . بر نامه ریزی ها رو زیاد کنیم . نذاریم وقت تلف شه . از کار هامون گزارش لحظه به لحظه به مردم بدیم . بذاریم احساس کنیم وکنند که اونا همراه مونن. -مادر ! ما باید کاری کنیم که دیگه این با ور وجود نداشته باشه که ایرانیان انسانهای بی خیال و راحت طلبی هستند که به هر طرف که باد بوزه میرن . در حالی که این ما خودمون هستیم که با دست به دست دادن به هم و تلاشهای گسترده در زمینه های مختلف و ایستادن روی پاهای خودمون به خود و ایرانمون کمک کنیم . -مادر چند ساعت پیش این حرفها رو برای چند صد هزار بابلی حاضر گفتی ببینم الان می خوای پیامتو به امواج دریا برسونی ؟/؟ -چی داری میگی .. بیا کمی قدم بزنیم . از فردا کارای سنگینی داریم . حواست باشه اگه بخوای به کسی به دولتی باج بدی با من یکی طرفی . دیگه باید دم اونایی رو که فکر کردن می تونن از این آشفته بازار موقت بهره ای ببرند رو قیچی کرد . دست واسطه ها در هر جایی رو باید کوتاه کرد . بازم حرکتمونو به سمت دریا و بعد در امتداد ساحل و در حاشیه آبهای آبی شروع کردیم . دریا رو مثل ماه می دیدی و آسمونو خورشید . رفتم به سمت دریا .. کف دستمو پر آب کردم .-رضا نگاه کن اصلا آبی به نظر نمی رسه .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۶

دریا رنگشو از آسمون می گیره .. آسمون هم از خورشید .. -مادر به نظرت یه روزی میشه به دنیا برگشت ؟/؟ -نگاهی به پسرم انداختم و گفتم من که می دونم تو جوابشو می دونی . وقتی که به خدا اعتقاد داریم باید به حرفاش هم معتقد باشیم . فکر می کنی خمینی اومد و جنایت کرد و تموم شد و رفت ؟/؟ خون این همه بیگناه به گردنشه .. اون باید جواب پس بده .. من ایمان دارم .. ما هم چشامونو یه روزی می بندیم نه برای همیشه .. من خودمم از دل همین مردم بر خاستم .. می تونم احساس اونا رو درک کنم . با عشق برات دست تکون میدن . دوستت دارن . دلشون می خواد که باهاشون رو راست باشی . ولی هر کسی به فکر زندگی خودشه .. باید یه کاری کنیم که میزان مشارکت ملت ایران در سر نوشت خود و کشورشون زیاد تر شه . احساس مسئولیت کنند . متاسفانه این نقطه ضعف هنوز کاملا بر طرف نشده . خیلی ها مسئولیت رو میندازن گردن دیگری . همه باید احساس مسئولیت کنیم . ایران مال همه ماست . این کنار کشیدنها باعث میشه که عده ای سوءاستفاده کنند . میدون رو برای خودشون خالی ببینن . رقیب دیگه ای احساس نکنن . پس ما باید مردم رو با خودمون هماهنگ کنیم . چطور میشه این مردم رو با خودمون جور کنیم . دید اونا رو نسبت به مسائل اجتماعی و اقتصادی و سیاسی وسیعتر کنیم ؟/؟ بیاییم براشون از مردم ژاپن بگیم .؟یعنی آدمای یک کشور دیگه رو به رخشون بکشیم ؟ من خودم یکی دوبار این کار رو کردم ولی هر ملتی فرهنگ خاص خودشو داره و این تغییرات به این صورت نیست که بخواهیم موفقیت همسایه یا یک کشور دیگه رو به هموطن خودمون یاد آوری کنیم . مسلما ملت خودش آگاهه -پس چاره چیه .. -عزیزم چاره اش اینه که یه خورده از بر خورد ها و دید و باز دید های دیپلماسی مآ بانه خودمون کم کنیم و بیشتر بریم داخل مردم . با اونا بیشتر جوش بخوریم . ما رو یک غریبه احساس نکنن . حتی اگه یه دولتی خواست به ما زور بگه از اونا کمک بخواهیم . بهشون بگیم اگه حکومتی مثل حکومت خمینی و خامنه ای و کلا نظام دیکتاتوری دینی رو می خوان می تونن خودشونو از صحنه کنار بکشن . در سیاست و در اداره کشور هیچوقت نباید همه چیز رو تموم شده فرض کرد . حتی اگه در ظاهر ثباتی سیاسی وجود داشته باشه هر لحظه باید خودت رو منتظر یه حادثه بکنی . اون لحظه ای که همه جا آرومه طوفان در حال شکل گیریه . تو باید خودت رو برای مبارزه با طوفان آماده کنی .. هیچ سلاحی برتر و برنده تر از این مردم نیست . حتی عوامل ساواک و خود همین دولت وقت امریکا در سال 57 با استفاده از احساسات مردم بود که تونستن نقشه هاشونو دیکته کنند . تو اون موقع بودی امریکا .. من خیلی از این مسائلو به عینه دیدم . همین امریکایی که ازمون حمایت می کرد به خاطر منافع خودش طوری خودشو به آب و آتیش می زد که آدمو به یاد بچه ای مینداخت که داری پستونکشو ازش می گیری و اون نمی خواد که تحویلش بده . باید نشون بدیم که ایرانی در ایران حرف اولو می زنه . -مادر من در کنار توام . -می دونم عزیزم . خدا رو شکر می کنم که پس از تحمل حدود چهل سال عذاب این امکانو به ما داده که بتونیم حقانیت خودمونو ثابت کنیم ولی چیزی که از همه اینا مهم تره اینه که باید به درد این مردم برسیم . به این که اونا باید به کسی به ارگانی اعتماد کنند . اونا خسته اند .. نسل جوان خوشی های قبل از انقلاب رو ندیده .. نمیشه به یک باره همه جا رو بهاری کرد . نمیشه یک شبه لبخند رو لبای همه نشوند . اما میشه به زندگی لبخند زد . میشه صادقانه به مردم لبخند زد . بهشون گفت که هرچه داریم و در توان داریم واسه اونا رو می کنیم . قدرت و سیاست و محبت رو باید طوری در کنار هم قرار بدی که با هم هماهنگی داشته باشه . .. داره غروب میشه می بینی چقدر قشنگه این جا ؟/؟ من غروب دریا رو بیشتر از غروب کوهستان دوست دارم . انگار می تونی خورشید دریا رو بغلش کنی ولی خورشید کوهستان ازت دور میشه .. پرواز می کنه و میره - به نظرت کدومش غمگین تره مادر ! -من غروب دریا رو خیلی غمگین تر می بینم . نگاه کن ببین خورشید چه جوری گرفته و غمگینه . انگاری اندوه خودشو داده به آبهای دریا .. داره میره .. همین جور داره میره . بیشتر ما ها می دونیم که خورشید ثابته . این دریاست که ازش فاصله می گیره و دوباره روز بعد می رسه به همون نقطه ای که درش بوده . اما ما دوست داریم حس کنیم که این خورشیده که اون ور دریا گم میشه .. میره به اون طرف آسمونا .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۶

خورشید در آسمان ناپدید شده بود . گویی که آنجا که دریا با آسمان یکی می شود عزاداراست . انگار خورشید هنوز نفس می کشید . اما لحظاتی بعد آسمان لباس عزا بر تن کشیده بود .. هر چه بود به من آرامش می بخشید . دنیا و زندگی با من سخنها داشت و من با ستارگان گفتگو ها داشتم . راستش سالها بهترین همدمم بودند . می توانستم با انها راز و نیاز کنم . دور و بر خود را در ظاهر بیشتر و بزرگتر می دیدم اما گویی این همان آسمانی بود که در دیار غربت بالای سر من بود . همان که مرا بسیار ریز می بیند . امشب در سر شوری دارم . امشب در دل نوری دارم . باز امشب در اوج آسمانم . رازی باشد با ستارگانم ... این راز چیست . راز جدایی ها و آشنایی ها .. ستارگان دلهای گرفته را آرام می سازند . ستارگان شریک غم ها و شادیهای انسانند و من در زیر نور ماه و ستاره در ساحل دریای مازندران و شمال زیبا آرام گرفته ام . آرام به به امواج سیاهپوش که در لحظه مرگ تاجی چون کفن سپید بر سر می گذارند می نگرم . گویی که عروس سیاه بخت ساحلند . چقدر تلخ است که آرامشت را در کنار مرگ بیابی . اما من در این لحظات آرامش را در کنار زندگی احساس می کنم . -فکر نمی کنی کمی سر د شده -از کمی بیشتر .. بریم رضا جان . بریم که باید کلی نقشه بکشیم و ببینیم چیکار کنیم که نه سیخ بسوزه و نه کباب و این ملت دیگه از این بیشتر متحمل رنج و عذاب اقتصادی و اجتماعی و محرومیت های دیگه نشن .. -تا همکاری و خواست همین مردم نباشه نمیشه کاری کرد . انتظارات زیاده ولی ما هم می تونیم این انتظار رو داشته باشیم که اونا هم با ما همراهی کنند . -ناراحت نباش پسرم همه اینا رو بسپار به من . خودت هم که دیگه یک پا سیاسی و مدیر هستی . نیاز به من نداری ولی من تا زمانی که حس کنم می تونم مفید باشم و قدمی برای ملتم بر دارم در کنار توام و تازه یک مادر که نباید فرزندشو تنها بذاره . کار خیلی سختی داریم ولی این سختی هر چه باشه لذت بخشه . من از مبارزه لذت می برم . می دونی چرا ؟/؟ آخه من درد کشیده ام . عذاب کشیدم . داغ دو تا فرزند و پادشاه و عذاب ملتی که رفاه می خواستند و به بیراهه رفتند روی دلم نشسته . مردمی که خالصانه خودمو در خدمتشون قرار داده بودم و اون جور در مورد مون قضاوت می کردند . من تمام این درد ها را کشیده می دونم در کجای کاریم . حالا که فکرشو می کنم زندگی بیشتر شبیه یک خواب و خیاله .. آدم می خوابه بیدار میشه می بینه تمام رویاهاش یه چیز واقعی میشه . همون جوری که این رویا ها گاهی به واقعیتی تلخ و کابوس مانند تبدیل میشن . دلم می خواد تا صبح این جا بشینم . دلم می خواد وقتی که خورشید طلوع می کنه اینجا باشم . ستاره ها میرن جاشونو می دن به خورشید تا خود نمایی کنه .. ولی می دونی پسرم همون جوری که خورشید نرفته ستاره ها هم نمیرن . این ماییم که بازم از اونا فاصله می گیریم . این ماییم که واسشون دست تکون میدیم و میگیم خداحافظ تا دیداری دیگه . چقدر همه جا زیباست . چند ساعتی رو خوابیدیم . می خواستم هر طوری که شده سپیده دم بیدار شم . بیدار شم و ببینم که خورشید پیر چطور جوون میشه . همون جوری که شهبانوی خسته نشاط دیگه ای پیدا کرده بود . می خواستم ببینم که خورشید سرخ زرهای آتشین خودشو چگونه تحویل زمین میده . با این که گوشی موبایلمو تنظیم کرده بودم تا سر یه ساعتی زنگ بزنه بیدارم کنه ولی خودم زود تر بیدار شدم . رضا خواب بود .. صدای پای محافظانی رو اون اطراف می شنیدم . می دونستن که نباید در کار های من دخالت کرده امر و نهی کنند . هر چند خیلی خودمونی بودیم ولی حفظ سیاست و مدیریت برای کنترل روند کاری از اصول اولیه امور بود . بدون اون نمیشد دیگه مشکلات رو جمع بندی کرده برای حل آن اقدام کرد . هنوز هوا روشن نشده بود . شالی روی دوشم انداختم و خودمو به ساحل رسوندم . دیگه رضا رو از خواب بیدار نکردم . پیکار با مشکلات برام لذت بخش بود . یاد کتاب و جمله ای افتاده بودم که می گفت مشکلات را شکلات کنید . خیلی سردم شده بود .. گاه گامهامو تند تر می کردم تا گرم تر شم ولی نسیم ملایم و روج پرور صبحگاهی تمام غمهای درونمو با خودش می برد و یه حرارت خاصی به وجودم می بخشید . یواش یواش آسمان می رفت تا خودشو نشون بده . ..... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۸

می رفت تا آسمان زندگی روشنی خودشو نشون بده . تا بگه که زندگی ادامه داره . عشق هنوز نفس می کشه . بگه پایان شب سیه سپید است . همین جوری که پایان شب های تیره و تار من د ر این سر زمین می رفت و میره که به سپیدی بینجامه . تازمانی که احساس نکردم ملت در رفاهه نمی تونستم خودمو آروم ببینم . اما از این که در کنار اونا بودم خودمو در دنیای روشن و امید بخشی می دیدم که قدر تمندانه منو به آینده می رسونه . سرخی خورشید در پایان غروب با سرخی اون در آغاز طلوع تفاوت خاصی نداشت ولی انگاری که تو طلوع رو با تمام وجودت در آغاز خیلی روشن تر می دیدی . چون امید به روشنی روز داری . منم می تونم همینو برای مردمم ببینم . برای کشورم . بوی ساحل و ماسه های خیس .. امواج آرامی که گاه تند می شدند .. در انتهای دریا بازم انگاری آسمون و دریا به هم وصل بودند . خورشید یواش یواش حرکت کرد .. ولی این من بودم که به سمت اون حرکت می کردم . نمی تونستم با دستام بگیرمش . انگاری خیلی خشمگین بود . من و رئیس جمهور مردمی چند ساعتی رو در این شهر ساحلی به سر برده و از چند نقطه از جمله شیلات و گمرک قدیم باز دید کردیم . آخه حدود یک قرن پیش در این شهر کشتیرانی انجام می شد و مبادلاتی با روسیه اون زمان از جمله باکو داشتیم . خلاصه من و رضا و همراهان از طرف محمود آباد و آمل خودمونو به جاده زیبای هراز رسوندیم تا از اون سمت به تهران بر گردیم . جاده هنوز هم زیبایی گذشته رو داشت . در بعضی از قسمتها عریض تر شده بود ولی در بسیاری از نقاط عرض این جاده ها انگاری تغییری نکرده بود . نمی شد کاری کرد . اینم از شاهکار های زمان پدر شوهرم بود .. حالا در عرض سه ساعت میشه از تهران رفت به شمال .. شایدم کمتر .. ولی اون وقتا روز ها باید از این راهها می گذشتی اونم با مرکب تا خودتو برسونی به تهران . تازه مگه راه به این صورت بود . کوره راهها و پرتگاههای زیادی داشت . جمعیت چه خبر بود .. از جنگلهای سر سبز اطراف آمل گذشتیم . رود هراز همون تیزی و روشنی گذشته ها رو داشت . گفتم که برای دقایقی رو در پلور بایستیم تا بتونم دماوند همیشه سر بلند رو از نزدیک و به خوبی ببینم . دماوند همیشه استوار .. شاهد فراز و نشیب های زیادی بوده . می دونم اونم مثل هر ایرانی وطن پرست .. قلب آتشینش برای کشورش می تپید و می تپد . می دونم که اونم از دست حکومت پلاسیده ملایان دلخون ودلخوربود . خورشید برفهای دماوند رو طلایی کرده بود . خیلی سرد بود ولی آفتاب دلپذیر پلور و هیجان لحظه ها گرمی خاصی به بدنم می بخشید .. به سوی تهران حرکت کردیم . در رود هن و بومهن و پردیس استقبال بی نظری ازمون شد .. -اصلا اینشو دیگه پیش بینی نمی کردم . فرصت برای توقف کم بود . ...چند روز بعد دولت چین برای ما بازی در آورده بود . فکر می کرد که هنوز هم با حکومت آخوندی و ملا ها سر و کار داره که در قبال فروش نفت و صدور یک سری از کالا های دیگه ایرانی به اون کشور اونم کالا های بنجل و دست پنجم ششم خودشو بفرسته ایران . هم سرمایه ملی ما رو به هدر بده هم پول مردم رو و هم نفرین اونا رو به همراه داشته باشه .. در در جه اول جلو ورود این کالاهای بنجل از چین گرفته شد .. بنای نا ساز گاری رو گذاشتند .. ولی طرحی در مجلس پیشنهاد شد در مواردی که زمانی که تاریخ قراردادی تموم شده این قرار داد ها تمدید نشه .. چون نفعی برای ایران نداره و این ملاها و رژیم آخوندی برای نفع شخصی خودشون بود که با این دولتها در ار تباط بودند . حالا ما نیازی نداشتیم که بریم تحت سلطه این دولتها قرار بگیریم . دولتهایی که در چپاولگری دست کمی از امریکا نداشتند . دولت چین فکر نمی کرد که این جور مشت محکمی بر دهانشان کوفته شه . در واقع این نوعی دهن کجی از طرف ملت غیور ایران به آنان بود که سالها بنجل ترین و ضعیف ترین اجناس خودشونو برای ما می فرستادند .. حتی داروهایی که خیلی از اونا برای بیماران داخل کشور ایجاد حساسیت می کرد و در موارد بسیاری منجر به مرگ بیماران شده بود . به راستی در این میانه چه کسی یا کسانی مقصر بودند . دم همه اینا رو باید قیچی می کردیم . من ابایی نداشتم از این که بخوام این مسائل رو برای ملت باز گو کنم . در بعضی موارد با پشتیبانی و حمایت ملت می شود دیپلماسی را زیر پا گذاشت . این چینی ها هستند که باید نیاز مند ما باشند .. ایران باید که قدرت ایرانی خود را نشان دهد . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
من آمــــــــــــــــــــــــــــده ام ۴۹

من این موضوع رو که نباید از کالاهای چینی موجود در بازار استفاده کنیم به عنوان یک خواهش در جهت اتحاد و یکپارچگی ملت با اونا در میون گذاشتم . این امر باعث مخالفت های شدید گروهی از سر مایه داران شد . ولی باید مبارزه رو از جایی آغاز می کردیم . تقریبا ملت هماهنگ شده عمل کردند . با این که در مواردی کالاهای چینی رو به جای کالاهای ساخت دیگر کشور ها جا می زدند ولی این اتحاد به بار نشست . پوزه چین و دشمنان دوست نما به خاک مالیده شد . بقیه حساب کار خودشونو کردند . حالا دیگه می شد گفت که ملت به نوعی خود باوری سیاسی رسیده و در پس آن می تونه برای اقتصاد خودش تصمیم بگیره یا مشارکت داشته باشه . به این ملت میگن ملت همیشه در صحنه . نه به اون ملتی که ندونه برای چی جنگ شروع شده .. جنگی که در جهت جلو گیری از صدور انقلاب بر ملت تحمیل شد و در پی آن بزرگ ترین عامل تثبیت رژیم ضد مردمی وضد الهی حکومت خمینی گردید . گردن کلفت ها و مافیای اقتصادی پشت جبهه ها و نقاط امن رو پر کرده .. جوانان را به کشتن دادند جوانانی که اگر به شهادت نمی رسیدند می توان به جرات گفت که همانها با بیداری خود می توانستند عاملی باشند برای سر نگونی هر چه زود تر رژیم پلاسیده و ضد مردمی الهی ولایت فقیه که معلوم نبود از کدامین ناکجا آبادی بر ملت تحمیل شده .. مردم آن روزها هیجان داشتند نمی دانستند چه خبر است . همانند عاشقانی با چشمانی بسته .. جانی پیر هم که در راه خدا جنایتها می کرد هیجان زده شده بود . فکر می کرد به در وازه های بهشت رسیده .حکومت عدل الهی و علی و محمد را می خواهد که در روی زمین پیاده کند . نه رحمی نه شفقتی نه عدالتی .........باری ! پوزه دولت چین به خاک مالیده شد . بقیه حسابشونو کردند . این پیروزی بزرگی هم برای شخص رئیس جمهور و هم برای ملت ایران بود . بقیه دولتها حساب کار خودشونو کردند . خوشحال بودم از این پیروزی بزرگ . خوشحال بودم که اینک زمان لاستیک به آتش کشیدنها به سر آمده . بهترین راه مبارزه با این دولتها در حال حاضر همانی بود که چشمه ای از آن بابت کم کردن روی چینی ها شد .. شاهزاده رضا یا همان رئیس جمهور مردمی بعد از پیروزی ملت ایران و به بار نشستن این همبستگی سخنرانی قرایی کرد ... درود بر شما ملت دلاور و شایسته ایران که نشان دادید خون ایرانی در رگهایتان جاریست همان خونی که که هزاران سال است در قلب و رگهای این سر زمین جریان دارد . خونی از نسلها به نسلهای بعد .. خون آزادگی شرافت غیرت .. باید نشان دهیم که ایرانی می تواند .. ایرانی زیر بار زور نمی رود . ایرانی حق خود را می خواهد و بیشتر از حق خود نمی خواهد . من به شما افتخار می کنم . من افتخار می کنم که یک ایرانی ام .. ملت یک صدا فریاد می زدند جاوید شاه ..جاوید شاه .. و من لبخند پادشاه فقید را پیش روی خود احساس می کردم . اون لحظه در عالم خود بودم . فقط لبخند می زدم . انگار به هیچ توجه نداشتم . فقط او را می دیدم . صد ها هزار جمعیت را مانند امواج دریایی می دیدم که از آن سو به این سو می آیند و دوباره امواجی دیگر . ومن در عالم خود با او سخن می گفتم . سی و پنج سال از مرگ پادشاه می گذشت . تاریخ و سر نوشت چه بازیها که ندارد.اگر آن روز به پادشاه می گفتند که روزی فرزندش شخص اول مملکت می شود و همسرش هم رئیس یکی از قوای سه گانه ..بی شک آن رالطیفه ای فرض می نمود . لطیفه ای تلخ ..اما شد آن چه که کسی تصورش را نمی نمود . زمانی به خود آمدم که میکروفونی رو جلو خودم دیدم . گویی که بیدار شده بودم . چهره پادشاه از جلو چشام محو شد ولی اون که هر گز از قلبم بیرون نمیره . روحش اینجاست . داره ملتشو می بینه . فریاد های جاوید شاه رو می شنوه . ای کاش ما قدر آدما رو وقتی که زنده بودند می دونستیم . کاش بهشون فرصت دفاع کردن از خودشونو می دادیم . به جای این که فریاد های مرگ بر و زنده باد سر بدیم می تونستیم بشنویم چی دارن میگن . ملت رو ترسوندن . کاری کردند که اونا فکر کنند فرار از رژیم شاهنشاهی یعنی رسیدن به سعادت . و حکومت دیوان آمد و هر که را بر سر راه بود سوار بر کشتی شیطان نمود تا مثلا او را از این دریای طوفانی به ساحل نجات برساند . غافل از آن که این کشتی همچنان در میان دریای طوفانی سرگردان است . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من آمده ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA