فصــــــــــــــل ۱۶ مهدیس-ولی تورتون به سنگ خورد ...ترانه فهمید و همه ی نقشه هاتون نقش بر آب شد ...دِ چرا حرف نمی زنی عوضی ...ترانه و آریانا با زحمت مهدیس رو از سپهر جدا کردن ...اریانا از خشم قرمز شده بود ...توی دومین عشقش هم شکست خورد ...خدارو شکر میکرد که با آراد ازدواج نکرده بود ...اما ترانه بزرگترین قربانی این ماجرا بوداحساس می کرد یه احمقه ...یه احمق که اجازه داده باهاش بازی بشه ...فکر اینکه کسی که عاشقشه برای انتقام وارد زندگیش شده دیونش می کرد ...این فکر هر کسی رو دیونه می کنه ...خون دستش بند نیومده بود ...زخم عمیق بود ولی نه عمیق تر از زخم دلش مهدیس درمونده کنار دیوار نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود بی توجه به اطراف به پنجره خیره شده بود و اشک میریخت ...بدون اینکه چشماشو روی هم بزاره اشکاش سریع راه خودشون رو باز می کردم ...نمی تونست قبول کنه ...سپهر با زندگیش چی کرد ...چرا مستحق همچین مجازاتی ...آریانا ی مغرور داستان شکست ...خورد شد ...برای دومین بار ...این عشق چیه که همه رو با یه دلیل محکوم میکنه ....اونم مثل بقیه اشک میریخت ...باید یه کاری می کرد ...غرورش براش خیلی عزیزه ولی غرور چه معنی میده وقتی عشقت بزرگ ترین دروغ زندگیت رو بهت گفته ...اولین نفر مهدیس بلند شد ...انگار دیگه تو این دنیا نبود فقط به طرف در میرفت ...نفس کشیدن براش سخت شده بود ...سپهر نگران جلوش وایساد همونطور که شرمنده سرش رو پایین انداخته بود با صدای ضعیفی گفت:سپهر-حالت خوب نیس میخوایی کجا بری؟؟مهدیس با نفرت سرش رو بالا آورد:مهدیس-مگه برات مهمه ...تو گریه خندید ...یه خنده ی تلخ ...خنده ای که مزه ی قهوه ی اسپرسو میداد:مهدیس-منو نخندون ....تو که انتقامت رو گرفتی دیگه چی میخوایی از جون من لعنتی ...بزار برم به درد خودم بمیرم ...و خواست بره که سپهر دستشو گرفت ...با خشونت دستش رو بیرون کشید و زمزمه کرد:مهدیس-بهت گفتم که دروغ یه گناه نابخشودنی ...پس به جهنم وجودم خوش اومدی ...و خمیده به طرف در رفت ...سپهر احساس میکرد قلبش میسوزه...حتی بیشتر از موقع ای که مامانش رو توی خروار خروار خاک تنها گذاشت ...ترانه و آریانا هم با همون وضع پشت سر مهدیس از اون خونه بیرون رفتن ...ترانه پشت رول نشست ...مهدیس کنارش و آریانا پشست سرشون سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد ...شیشه خنک بود و آریانا سرش رو بهش فشار میداد شاید میخواست خودشو توی اون شیشه حل کنه ...سکوت ماشین مرگ آور بود ...مهدیس نمی تونست توی این سکوت نفس بکشه ...دستش رو برد و ضبط رو زد:دنیا دل منو ببینتنها ترین خلق خداستهمیشه هر چی خواستمو داغشو رو دلم گذاشتشدم آواره ی کوچهتموم شده تحملمخسه از تموم روزاحتی روز تولدم***دنیا دنیا چشم من پر آباونی رو که میخواستمش دادی یکی سادهدنیا دنیا چشم من خیسهچرا هر چی غمه واسه من مینویسهتو که نمی خواستی با من باشی زوریخدا به من بگو تا کی بشکنم این دوریباز یه درد تازهباز دلم میبازهبزار بمیرم یا باید بگیرم اجازه ....(دنیا از حجت دورولی)مهدیس عصبی ضبط رو خاموش کرد و بلند بلند شروع به گریه کرد ...ترانه ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و مهدیس رو توی آغوشش کشید ...هر دو با هم گریه می کردن...شونه های آراد میلرزید ...سرش توی دستای بزرگش قایم شده بود و شونه هاش بالا پایین می شدن ...سپهر دستشو توی موهاش نگه داشته بود و با ناباوری به در زل زده بودیعنی مهدیس رفت ....یعنی اون دیگه نمی تونه مهدیسو داشته باشه ...نه مهدیس زنشه چه بخواد چه نخواد باید باهاش بمونه...پندار هم که حال و روزش معلوم بود ...داغون ...سپهر ناخود آگاه زبون باز کرد:سپهر-یعنی الان چی میشه ؟؟؟آراد عصبانی فریاد زد:آراد-نکنه انتظار داری بیان باهامون زندگی کنن ...معلومه که آخرش طلاقه ....سپهر بلند تر داد زد:سپهر-خیلی دلت میخواد ازش طلاق بگیری ...آراد یقه ی کتشو گرفت :آراد-خفه شو لعنتی ...خفه شو ...من آریانا رو خیلی دوست دارم ...سپهر-پس چرا همچین زری زدی ...آراد آروم آروم یقه ی سپهر رو ول کرد و به همون آرومی گفت:آراد-چون من واقع بینم ...ما اشتباه کردیم ...نباید تقاص گناه کسی رو خانوادش بدن ...سپهر-آره ما یه گهی خوردیم ولی نباید اینطوری عذاب بکشیم ...پندار مداخله کرد:پندار-بسه ...***آریاناترانه به طرف آپارتمانمون میرفت ...نمیخواستم پیدامون کنن ....همونطور که تکیه داده بودم پرسیدم:آریانا-میری طرف آپارتمان ....ترانه-اوهوم ....من-بزن بغل ...با تعجب ولی بیحال پرسید:ترانه-واسه چی ...من-میگم بزن کنار گوشه ی خیابون ماشین رو نگه داشت ..همونطور که در رو باز می کردم گفتم:من-پیاده شو ...پیاده شد و من جاشو پر کردم ...عقب نشست ...فرمون خونی بود ....احتمالا توی درگیری دستاش بریدن ...پایین مانتومو پاره کردم....دیگه بکشنم هم این مانتو رو نمیپوشم ...مثل این که نحس بود...تیکه ی بریده رو گرفتم سمتش:من-دستات رو ببند ....خیلی خون میان بی حرف از دستم گرفت...از بریدگی دور زدم و به طرف خارج از شهر روندم ....مهدیس مظلوم کنارم خوابیده بود ...ترانه پرسید:ترانه-کجا میریم ؟؟...من-آپارتمان رو بلدن ...بهتره بریم شمال...خونه مامان بزرگ ...ترانه-نمی خوایی قبلش یه زنگ بزنی به مامان بزرگت ببینی شماله یا نه ...من-نیازی نیست ...اون این موقع ی سال از شمال دل نمیکنه ...بهتره که از این عوضیا دور باشیم ...ترانه-باهات موافقم ...ادامه دارد
یه ربع گذشت ...یه چیزی بدجور فکرم رو مشغول کرده بود :من-میگم ترانه ...ترانه-چیه ...من-نکنه اینا راست باشه ...نکنه باباهامون تو کار خلافن ...نکنه قاتلن ...با خشونت گفت:ترانه-ببند دهنت رو آریانا ...چه طور میتونی اینا رو به باباهامون نسبت بدی ...من-یعنی تو میگی اونا دروغ میگن ...چند لحظه سکوت و با تردید جواب داد:ترانه-نمی دونم ...ترجیح دادم بقیه را رو با سکوت بگذرونم ....میخواستم فکر کنم ...به آیندم ...به بابام ...به همه چی ...***مهدیس رو تکون دادم ...پلکاش لرزید و بعد چشمای طوسیش باز شد:من-رسیدیم ...قطره اشکی از کنار چشمش پایین ریخت ...می دونستم اون بیشتر از ما احساسی ...نگاهی به درختای سبز اطراف انداخت و پرسید:مهدیس-اینجا کجاست؟؟لبخندی زدم ...هر چند به زور بود:من-دوست داری کجا باشه؟؟.با ذوق دستاشو به هم زد:مهدیس-نکنه شمالیم ...لبخندم واقعی شد ...دیدن شادیش شادم میکردم ...سرم رو تکون دادم و گفتم:من-زدی وسط خال ...بپر پایین وروجک ...ترانه هم از خواب بیدار شد ...در حالی که دستاشو میکشید گفت:ترانه-رسیدیم ...من-آره تورو خدا ببخشید که تا اینجا رانندگی کردی به خودت زحمت دادی ...خندید :من-دلم برای خنده هات و شیطنت هات تنگ شده ...دلم میخواد با صدای نکرت صبحا بیدار بشم ...کیفشو توی سرم زد و قهقهش ماشین رو پر کرد ...این اکیپ شاد ماست ...نه اون سه تا آدم غمگین یه ساعت پیش ...مهدیس میخواست پیاده بشه که مچشو گرفتم:من-بهم قول بدید که این چند روز رو شاد باشید ...مهدیس-آخه ...نداشتم ادامه بده:من-آخه نداریم مهدیس خانوم ...یادته وقتی اومدیم تهران هیچ غمی نداشتیم ...دیگه نمیخوام به خاطر سه تا احمق ناراحت باشم ...دیگه نوبت اوناست که عذاب بکشن ...ما به اندازه ی کافی عذاب کشیدیم ...الانم آوردمتون اینجا که بخندید ...مثل این که حرفام بدجور اثر کرد چون هر دو با خوشحالی پیاده شدن ...در خونه ی قدیمی مامان بزرگ رو زدم ...صداش از حیاط اومد:مامانی-کیه؟؟؟من-مهمون نمیخوایی مامانی ...درو باز کرد و با دیدنم گل از گلش شکفت ...محکم بغلم کرد و قربون صدقم رفت:مامانی-فدای اون قد و بالات آریانای من ...کجا بودی تا الان ...قربونت بره مامان بزرگ ...من-خدانکنه ...ترانه صورتشو کشید تو هم و گفت:ترانه-مامانی هنوز نتونستی یه پیرمرد پولدار رو تور کنی ...بابا من دلم عروسی میخواد ...به فکر من نیستی به فکر پیرمرده باش لااقل ...لباشو آویزون کرد و ادامه داد:ترانه-آخه چطور میتونه یه دافی مثل شما رو از دست بده ..مامانی منو ول کرد و رفت گوش ترانه رو پیچون:ترانه-آی آی ...آی ...غلط کردم ...آی ...مامان-تو باز اومدی آتیش بسوزونی ترانه-ول کن جون خاله مرجان ...آخ گوشم کند...مامانی گوشش و ول کرد و اونم با یه دست شروع کرد به مالش دادنش ...مهدیس رفت تو بغل مامانی و با گریه گفت:مهدیس-مامانی دلم برات تنگ شده بود ...مامانی با تعجب و نگرانی گفت:مامانی-گریه می کنی عزیز دلم ؟؟...مگه من مردم که گریه میکنی من و ترانه به مهدیس چشم غره رفتیم ...مامانی به ترانه اشاره کرد و گفت:مامانی-اگه این آتیش به سر کاری کرده بگو تا اون یکی گوشش رو هم بکنم ...ترانه به نشانه ی اعتراض لب و لوچش رو آویزون کرد ...مامانی خندید ...چین و چروک هاش با اون روسری شمالی خیلی خوشگلش کرده بود:مامانی-بیا بریم تو ننه ...قول میدم برات باقالی پلو بزارم ...از اونایی که دوست داری ...ترانه پرید تو منم رفتم تا یه دوش بگیرم ...صدای مامانی رو شنیدم که با مهدیس حرف میزد:مامانی-لازم نکرده ...این دور و برا خلوته ...وایسا با آؤیانا و ترانه میری ...مهدیس-قول میدم مواظب خودم باشم ...من رفتم ...مامانی مثل همیشه زیر لب غرید:مامانی-دختره ی سر به هوا ...حیا هم حیای دخترای قدیم ...هیچ کدومشون مادربزرگ نداشتن فقط من داشتم تا پارسال مامان بزرگ پدری مهدیس بود ولی اونم ناراحتی قلبی داشت و عمرش کفاف نداد ...به خاطر همینه که مامانی برای هممون عزیزه ...مهدیسبه ساحل نزدیک میشدم ...عاشق دریام ...بی رحم در عین مهربونی ...همونطور که نزدیک و نزدیک تر میشدم صدای سیم های گیتار هم نزدیک تر میشد ....خیلی غمگین میزد ...انگار از قلب صاحب گیتار خبر میداد ...نزدیک شدم ...یه دختر حدودا بیست ساله ی ناز رو یه چهار پایه نشسته بود ...چون کسی اون اطراف نبود موهای بلندش رو بیرون گذاشته بود ...باد هم از این فرصت استفاده میکرد و موهاشو تکون می داد ....نزدیکش رفتم ...خیلی قشنگ میزد ...دست روی شونش گذاشتم ...بالا پرید ...با دیدنم دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:-ترسیدم بابا ...من-نترس نترس کاریت ندارم ....با شکاکیت نگام کرد و گفت:-برو میخوام تنها باشم ...چه پرو و خوش اشتها هم هست:من-نه بابا ...نکنه ساحل و خریدی خانوم زرنگ ..-حالا هرچی ...حوصله ی مزاحم ندارم ...فقط برو ....بی توجه به حرفاش کنار چهارپایه روی شن های داغ دریا نشستم و زانو هامو بغل کردم :من-چرا اونقدر غمگین میزنی ...؟؟-به تو ربطی نداره ...گم شو ...با عصبانیت گفتم:من-حرف دهنت رو بفهم دختر کوچولو ...هی من هیچی نمیگم تو بد تر می کنی ..
ساکت شد ...شاید فهمید که زیاده روی کرده...اروم تر ادامه دادم:من-نگفتی چرا اینقدر غمگین ساز میزنی ....-گفتنش چه دردی از تو دوا می کنهآهی کشیدم:من-شاید هم درد باشیم ...با تعجب نگام کرد ...آروم گفت:-ببینم تو هم ساز میزنی ؟؟من-فکر کن آره ...-خسته شدم از بس خودم زدم ...میخوام صدای ساز یه نفر دیگه رو بشنوم ...گیتار رو گرفتم :من-بی صداشو دوست ندارم ....یه آهنگ برات میزنم ...سرشو تکون داد که یعنی باشه ...دستامو روی سیم های گیتار تکون دادم ...آروم شروع کردم به خوندن...یه آهنگ فوق غمگین براش خوندم ...بعد از تموم شدن آهنگ چشمامو باز کردم یه دستمال به طرفم گرفت و گفت:-اشکات ....دست به گونم کشیدم ...خیس خیس بود ...یعنی من جلوی یه غریبه که حتی نمیشناسمش اشک ریختم ...چقدر ضعیف شدم من ...لب باز کرد:-مثل این که راست میگی ...همدردیم...امیدوارم راز دار باشی ...از وقتی که چشم باز کردم اهورا نقل مجلس بود....شرین کاریاش ...درساش ...تواناییاش ....زیباییاش ... پسر خالم رو میگم ...من عاشق و شیداش بودم ...البته همه بودن ...همه ی دخترای فامیل نگفته براش جون میدادن ولی من فرق داشتم من عاشق قد و بالاش نبودم ...عاشق خودش بودم ...بهش اعتراف کردم گفت که براش بیشتر از یه دختر خاله نیستم ..گفت که این حرفا رو فراموش میکنه ...خالم براش یه دختر انتخاب کرد اونم برای این که از دست من خلاص بشه قبولش کرد ولی خودش هم بی میل نبود ...حالا هم اومدیم ویلای بابا بزرگ و مامان بزرگم ...دلم برای قلب ساده ی خودم میسوزه ...دلم براش سوخت ...مگه چند سالش بود ......آهی کشید و ادامه داد:-حتی نمیدونم چرا دارم اینا رو به تو میگم...یه غریبه که معلوم نیس از کجا اومده و کنارم نشسته ...شاید چون احساس میکنم یه درد مشترک داریم ...اونم عشقه ...بلند شد و چهارپایه رو برداشت ...گیتار رو توی قابش گذاشت و روی کولش انداخت ...قبل از اینم که بره یه حدس زدم:من-احیانا تو نوه ی خانوم صابونی نیستی ...برگشت و با تعجب زل زد توی چشمام :-تو مادربزرگ من رو از کجا میشناسی ...من-آخه مامان بزرگ من میشه همسایشون ...-خانوم جابری رو میگی ..خیلی خانوم گلی ...من-لطف داری گلم ...راستی من مهدیسم ...-منم صحرام ....اگه مامان بزرگت نبود عزیز دق می کرد ...خیلی همدردای خوبین ...من-دقیقا ...بعدا میبینمت ...صحرا-ببخشید که باهات بد حرف زدم ....امیدوارم از حرفایی که بهت زدم ...نذاشتم ادامه بده:من-به کسی چیزی نمیگم نگران نباش ...خداحافظ صحرا-خداحافظ ..دلداریش ندادم ...گذاشتم خودشو خالی کنه ...این براش بهتره ...عجیب دوست داشتم کمکش کنم ...اون باید قدر غرورش رو بدونه ...نفس عمیقی کشیدم و به دریا خیره شدم ...آخ سپهر تو با من چی کار کردی ...***من-مامانی تو رو خدا ...بابا من میخوام تو شب دریا رو ببینم مامانی گوشی رو از گوشش دور کرد :مامانی-گفتم که نمیشه ...یه مرد نیست باهاتون بیاد سه تا دختر تنها کجا میخوایین برین ...و دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند:مامانی-الو مرضیه ...-..........................مامانی-آره بابا این سه تا منو کچل کردن ....میخوان برن لب ساحل ...-.......................مامانی-نه مزاحم شما نمیشن ...-........................مامانی-باشه پس من بهشون میگم آماده بشن ...قبل از این که قطع کنه پرسیدم:من-خانوم صابونیه ؟؟؟چشماشو یه بار باز و بسته کرد که یعنی آره :من-سلام برسون ...مامانی-مهدیسه ...سلام میرسون ...-....................مامانی-ممنون مرضیه اینا دست من امانتن ...شوهراشون هم که نیومدن ...-.........................مامانی-فعلا ...و قطع کرد و زیر لب غر زد:مامانی-هزار بار به مرجان گفتم ده هزار بارم به اینا میگم ...زن وقتی شوهر کرد بدون شوهرش جایی نمیره ...از اون موقع که رسیده بودیم همش میگفت پس شوهراتون ...آخه مگه ما خودمون آدم نیستیم :من-بریم ؟؟...خواهش ..اجازه بده دیگه ...مامانی-مرضیه گفت که نوه هاش اونجان ...اونام میخوان برن لب ساحل میان دنبال شما ...یه ربع بعد همگی آماده جلوی در منتظر بودیم و به نصایح مامانی گوش میدادیم:مامانی-آسته میرید آسته میایید ....سبک بازی در نیارید ...زیادی نخندید ...همون لحظه زنگ در رو زدن ...هر سه با هم بیرون اومدیم ...شیش نفر جلوی در منتظرمون بودم ...صحرا به طرفم اومد و آغوشش رو باز کرد همه با تعجب نگاهمون می کردم :صحرا-خوشحالم که دوباره میبینمت مهدیسمن-همینطور ...یه پسر شیطون هفده هجده ساله گفت:-صحرا خانوم نگفته بودی میشناسی ...صحرا-امروز توی ساحل با هم آشنا شدیم ...و بعد به همون پسره اشاره کرد:صحرا-این مازیار...پسر خالم به یه پسر قد بلند حدودا بیست ساله اشاره کرد :صحرا-اینم داوود ...پسر داییم دوباره به یه پسر قد بلند و زیبا اشاره کرد:صحرا-اینم اهوراس ...پسر خالم ...قد بلند هیکل ورزشکاری پوست برنزه چشمای مشکی...معرکه و جذاب...سنم حدودا بیست و پنج ..بی احساس سرم رو براش تکون دادم ...چطور تونسته بود دل یه دختر ساده مثل صحرا رو بشکنه ...یاد خودم افتادم ...سپهر چطور تونست دل منو به بازی بگیره :صحرا-اینم هادی...داداش داوود ...اگه خدا بخواد دیگه داره داماد میشهسری برایش تکون دادم اون نسبت به بقیه قد کوتاه تر بود ...رو به آخرین نفر که یه دختر بود کرد و با یه غم سنگین که توی صداش داد میزد گفت:صحرا-ایشونم نسیم... قراره عروس خالم بشه ...نسیم سرشو تکون دادم ...با غرور بهش دست دادم و سرد احوالپرسی کردم ...ما هم خودمون رو معرفی کردیم ...نسیم به دلم نمینشست ...نه اینکه بگم زشت بود نه ...خیلی هم زیبا بود ...دماغ قلمی با چشمای درشت آبی ....فقط خیلی سبک رفتار میکرد ...بلند میخندید و سعی می کرد لوندی به خرج بده ...بعد از کمی پیاده روی به ساحل رسیدیم ...پسرا به زحمت چوب های خشک پیدا کردن و آتیش درست کردن...همگی دورش نشستیم ...نسیم میخواست خودنمایی کنه:نسیم -بچه ها میخوام براتون بزنم ...کسی چیزی نگفت ...اونم جعبه ی گیتارش رو باز کرد و شروع کرد به زدن ...معلوم بود تازه کاره ...بعد از اینکه زدنش تموم شد همگی دست زدن ...نمیخواستم فکر کنه خیلی خودشو نشون داده یا خیلی بلده :من-به نظر من صحرا قشنگ تر میزنه ...خسمانه نگام کرد:نسیم-مگه صحرا هم بلده بزنه؟؟؟من که فکر نمیکنم بهتر از من بزنه ؟؟..نگاهی به اهوارا و بقیه انداختم ...همه با چشمای گشاد شده به صحرا نگاه میکردن:من-مگه نمی دونستین صحرا گیتار میزنه ...سریع گفتم:من-چطوره صحرا هم بزنه بعد نظر بدیم کدوم بهتر میزنن؟نسیم که فکر میکرد صحرا تازه کاره دستاشو به بغل زد و گفت:نسیم-قبوله ...بلند شدم و گیتار رو به دست صحرا دادم ...خجالت میکشید بزنه ...قبل از اینکه از دستم بگیره خم شدم و زیر گوشش گفتم:من-نشون بده که تو خیلی بهتر از این دختر بی لیاقتی ...و دوباره کنار ترانه نشستم ...صحرا دو دل نگام کرد ...منم چشمامو روی هم گذاشتم و کارشو تصدیق کردم...آروم دستاشو روی سیم های گیتار به حرکت در آورد ..یه آهنگ غمگین زد ...حتی یه نت هم خارج نمیزد ...بعد از تموم شدنش براش دست زدیم ..نسیم در حال حرس خوردن بود ...اهورا با شگفتی و تحسین نگاش میکرد و داوود ...داوود هم عاشقانه بهش زل زده بود ...هر کسی برای خودش یه هم صحبت پیدا کرد ...صحرا بلند شد و گفت:صحرا-می خوام برم قدم بزنم ...
داوود هم بلند شد:داوود-صبر کن منم میام ...صحرا اخماشو کشید تو هم و گفت:صحرا-نمی خوام ...با مهدیس میرم ...و منتظر نگام کرد ...ناچارا بلند شدم و باهاش همقدم شدم ...یکمی که ازشون دور شدیم جلوش وایسادم...با تعجب نگام کرد ...داد زدم:من-تا کی میخوایی عین کنه بهش بچسبی ...می خوایی همیشه دنبالش بدویی؟؟ ...یعنی یه جو غرور نداری ...دِ آخه احمق اون یه دختر سبک و جلف رو به تو ترجیح داده و تو هنوز داری آشکارا بهش عشق میورزی ...اشک توی چشماش جمع شد ...سرشو پایین انداخت و با بغض گفت:صحرا-میگی چی کار کنم ...خوب دوسش دارم ...من-تو خیلی گه خوردی ...وقتی نمی خوادت ...وقتی باهات مثل یه آشغال رفتار میکنه ...من نمیذارم خودت رو اینجوری کوچیک کنی ...حالا هم اشکاتو پاک کن و سعی کن خودتو جمع و جور کنی ..هیچ مردی از زنی که میوفته دنبالش خوشش نمیاد ...جون گرفت و اشکاشو پاک کرد ...مثل اینکه حرفام تاثیر خودش رو گذاشت :صحرا-دیگه بهش نگاه نمی کنم ..دیگه سرد جوابش رو میدم ...من-یه کار دیگه هم باید بکنی ؟؟صحرا-دیگه چی کار کنم؟؟؟من-باید با داوود مهربون باشی ...داد زد:صحرا-چی میگی تو ...بهت میگم من اهورا رو دوست دارم اونوقت تو میگی به داوود مهربونی کنمیه ابروم رو با شیطنت انداختم بالا:من-اگه دوست داشته باشه حسادت میکنه ...هیچ مردی نیس که از بودن یکی کنار دختری که دوسش داره عصبانی نشه ....با تردید نگام کرد و بعدش گفت :صحرا-اینم قبول ...دیگه فرمایشی نیسلبخندی زدم و گفتم:من-نه دیگه فقط لبخند یادت نره ...عاشقانه و با لبخند به داوود نگاه کن ...صحرا-با اینکه سخته ولی قبول ...من-الانم میری می گی که نظرت عوض شده و میخوایی با داوود بری ...و دستش رو کشیدم و به طرف آتیش بردمش ...خودم سر جام نشستم و به یه لبخند تشویقش کردم که بگه ...اونم یه نفس عمیق کشید و با لبخند به داوود نگاه کرد:صحرا-نظرم عوض شد داوود ...میخوام با تو برم بگردم ...اهورا با اخم به لبخند صحرا نگاه میکرد ...هیچوقت ندیدم که به خنده های جلف نسیم توجه کنه ...مازیار شوتی زد و گفت:مازیار-بابا مرغای عاشق ...این بچه زیادی کلش گندس...اوهورا بلند شد و رو به نسیم گفت:اهورا-بلند شو ما هم بریم بگردیم ...نسیم هم که از خدا خواسته ...اهورا میخواست تلافی کنه ...این حرکات رو خوب میشناختم...بالاخره رفتار های سپهر یه جا به درد خورد ...آخ سپهر ...تو چی کار کردی با من ...صحرا غمگین نگاهم کرد منم اشاره به لباش کرد و لب زدم:من-لبخند ...و لبامو از هم باز کردم ...لبخندی مصنوعی زد و با داوود رفت ...گوشیم رو بیرون آوردم تا یکی بازی کنم ...اما تا نگام به صفحش افتاد آه از نهادم بلند شد ...سی میس کال از سپهر ...همون لحظه یه پیام هم اومد:سپهر-کجایی تو ؟؟؟...آپارتمان هم که نیستید ...دارم نگران میشم ...جوابم رو بده ....اس ام اس رو نشون ترانه دادم اونم تاکید کرد که گوشیم رو خاموش کنم منم که حرف گوش کن همون لحظه خاموشش کردم ...***ترانه سه روز از اومدنمون میگذره ...موبایل منم که همچنان خاموش ...من نباید بازیچه باشم ...یعنی نمی تونم که باشم ...یه حسی بدجور وسوسم کرد که موبایلم رو روشن کنم ...وقتی روشنش کردم سه تا اس ام اس و صد تا میس کال اومد روی صفحش ....اکثرا از پندار مقداری هم از مامانم اولین اس ام اس نوشته بود:پندار-این گوشیت چرا خاموشه ...ببین میدونم یه غلطی کردم ولی نمی تونی اینجوری مجازاتم کنی ...دارم از بی خبری میمیرم ...دومیش:پندار-اگه جواب ندی به ارواح خاک ساحل زنگ میزنم به مامانت ...سومیش:پندار-مامانت هم نمی دونه ..دارم نگران میشم ترانه ...کجایی تو؟؟یه زبون درازی برای گوشی کردم و دوباره خاموشش کردم و انداختم روی بالش ...خوشبختانه مامانی دهن لق نبود ...با هزار و یک بهانه راضیش کردیم که به کسی چیزی نگه .....کنار مهدیس که با گوشیش ور میرفت نشستم:من-چی میکنی با این ماسماسک ...مگه نگفتم خاموشش کن؟؟همونطور که به بازیش ادامه میداد زبوش رو بیرون آورد و گفت:مهدیس-جای حساسشه ...جون تران بزار بازی کنم...سرم رو روی شونش گذاشتم ...شونه ای که عین مال من هزار تا غم روش بود ...هزار تا تردید ...گوشیش رو پرت کرد و گفت:مهدیس-بیا سوختم ...همینو میخواستی دیگه ...سرم رو از روی شونش برداشتم و به آریانا که جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم مورد علاقش رو نگاه میکرد گفتم:من-آریانا بیا می خوام باهاتون صحبت کنم ...همونطور که تخمه میشکست گفت:آریانا-بزار واسه بعد ...رفتم و تلویزیون رو خاموش کردم:آریانا-اِ ..چی کار می کنی روانی ...دستشو کشیدم و کنار مهدیس نشوندمش ...دستم و به بغل زدم و گفتم:من-موضوع مهمی ...ببینید میدونم شما هم توی شک و دو دلی هستید ...اینکه باباهامون یه روزه قاتل و جانی و قاچاق فروش شدن خیلی سقیل وسطشون نشستم :من-نظرتون چیه که مطمئن بشیم ...آریانا یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:آریانا-چطوری اونوقت ؟؟من-بریم شیراز ....هر دو با هم گفتن:-چی؟؟؟؟من-خوب ببینید می تونیم تحقیق کنیم ...مهدیس-اون همه پلیسا تحقیق کردن به جایی نرسیدن ما که دیگه جای خود داریم
من-اونا موقعیت ما رو نداشتن ...آریانا-چه موقعیتی مثلا ؟؟؟من-ما دخترای رئس شرکتیم ....مهدیس پوفی کشید:مهدیس-من که میگم الکی خودمون رو خسته نکنیم ....من-به هر حال من فردا میرم شیراز اگه میخوایید باهام بیایید و رفتم کمک مامانی ....***آریانامن-آقا رجب به خدا چیزی نشده ...قراره ما هم توی شرکت کار کنیم همین ...رجب-خانوم آقا به من چیزی نگفتن ...من نمی تونم کاری براتون بکنم ...ترانه-ای بابا .....یه لحظه میخواییم بریم تو انبار ....چیزی نمیشه که ....رجب دو دل نگاهمون میکرد ....آقا رجب نگهبان انبار بود ...بیچاره پیرمرد ساده ای ...سرشو تکون داد گفت:رجب-باشه ولی فقط برای چند لحظه اگه آقای پیمانی بفهمه که کسی رو راه دادم بیچارم میکنه ...از نون خوردن میوفتم ....هر سه با خوشحالی از میون راهروی سنگ ریزه ها عبور کردیم ....وقتی ترانه میخواست یه کاری انجام بده نامردی بود اگه تنهاش میذاشتیم ...تو مرام ما نبود ....مامانی با آب و قرآن بدرقمون کرد و ازمون قول گرفت که دفعه ی بعد با پسرا بریم ...کلی هم برنج و اب بهار نارنج و ...داد تا ببریم برای شوهرامون ....ای بابا من چی می تونم به مامانی بگم ....البته پیرزن بیچاره که از چیزی خبر نداشت ....در انبار خیلی بزرگ بود هر سه با هم بازش کردیم ...فضای داخل تاریک بود :ترانه-بهتره که برق رو نزنیم ....و به طرف کارتون ها رفت ...اولی رو برداشت ...آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:ترانه-خودتون رو آماده ی هر چیزی بکنید ...و با کلیدش چسب روی کارتون رو باز کرد ....با ترس درش رو باز کرد...نفس راحتی کشید و گفت:ترانه-این که کیس کامپیوتر ....من-شاید توی بقیه باشه .....و هر سه شروع به باز کردن جعبه ها کردیم ولی همه قطعات کامپیوتر و لپ تاپ بودن ....مهدیس نفس راحتی کشید و گفت:مهدیس-خدا رو شکر اینجا نه از مواد خبریه نه از ....ولی حرفش تو دهنش ماسید ...صدای باز شدن در انبار هر سه تا مون رو غافلگیر کرد ...مهدیس ما رو کشید پشت چند تا قفسه ...صدای یه مرد میومد:-بله مهندس....یه مرد دیگه جوابش رو داد:-مواظب باش یاسری این عملیات خیلی مهمه ...حالا هم یکی از جنس ها رو بیار ببینم ...از لای کارتون ها نگاهشون کردم...یه پسر جون با یه مرد جا افتاده ....پسره به طرف قفسه ی ما اومد ...سریع فرو رفتم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ...پسرک یه کارتون رو با هن هن بلند کرد و بردش پیش اون مرد ....مرد روی زانو هاش نشست و با صدای بلند گفت:-بیایید اینو باز کنید ....دو تا قلچماق اومدن تو ....سیبیلاشون منو کشته منم دوران دبیرستان سیبیلامو عین اینا بابیلیس میکشیدم ...هر .هر هر...الان وقت شوخیه آخه ...همون دوتا غول بیابونی در جعبه رو باز کردن و یه کیس کامپیوتر از توش بیرون آوردن ...یکیشون مشغول شد و پیچ های کیس رو باز کرد ...با تعجب نگاهشون میکردم که ترانه با صدای آرومی گفت:ترانه-اونجا چه خبره؟؟...با عصبانیت دستم رو روی بینیم گذاشتم:من-ببند ...میخوایی بمیری ؟؟؟و دوباره نگاه کردم ...دل و روده ی کیس رو بیرون ریخته بودن ...ولی وایسا ببینم این که دل و روده ی کیس نیست ...یه پلاستیک بزرگ بیرون اوردن و همون مهندسه دستش رو کرد توش....یه چیزی مثل نمک رو بیرون آورد و بردش کنار دماغش ....یه بو کشید و دوباره برگردوندنش سرجاش ...با دستش یه علامت داد که یعنی جمعش کنید و خودش رو با یاسری گفت:-مرغوبه ....یکی از همون گنده ها کیس رو بلند کرد و به طرف قفسه ای که ما پشتش بودیم اومد ...دستام رو روی دهنای مهدیس و ترانه گذاشتم و گوشه ی دیوار مچاله شدم ...اومد و کیس رو قشنگ کنار من گذاشت راست شد و درست عین غول توی جک و لوبیای سحر آمیر بو کشید ....هر آن انتظار داشتم بگه"بوی آدمیزاد میاد"ولی با دو دلی یه قدم برداشت عقب که یهو یه صدا در اومد:"عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ....تو رخت خواب قشنگ آبی خوابیده "...نه خدایا الان اصلا وقتش نیس ...نگاهی به زیر پام انداختم همون عروسکی که همیشه به کیفم وصل میکردم حالا زیر پام بود و صدای حرص درارش دوباره کار دستم داد....قلبم عین یه گنجشگ ترسیده به سینم میکوبید ...مرد سریع برگشت و با دیدن ما چشماش برق زد ...یا امام رضا غریب ...خودت به دادمون برس ...داد زد:-ریس سر خر داریم .....
هر سه جلوی همون مهندسه زانو زده بودیم ...دس ها از پشت بسته بود ...همگی نگران و ملتهب بودیم ...همون مهندسه جلومون رژه میرفت ...دستاشو از پشت به هم قلاب کرده بود ....صدای مسخره اش بالاخره در اومد:-خوب ...خوب ...خوب....ببینید اینجا چی داریم ...روی پاهاش و دقیقا روبه روم نشست ...چونم رو گرفت و صورتم رو کشید بالا ...یه نگاه به طرف چپ یه نگاه به طرف راست ...با خشونت صورتم رو عقب کشیدم اونم یه پوزخند نثارم کرد و در حالی که دندوناش رو روی هم فشار میداد گفت:-سه تا موش فضول ....ببینم پلیس که نیستید ...به قیافتون نمیخوره پلیس باشید ...باز عصبانی شدم ...از همون عصبانیت هایی که خیلی وقت بود ترکم شده بود:من-چی میخوایی از جون ما ...قاچاقچی ...جانی ...قاتل ...ما از تموم کارات خبر داریم ...یکی کوبید تو دهنم ...صورتم پرت شد به چپ ....صدای جیغ خفه ی مهدیس با صدای ترانه که حرصی منو صدا میزد یکی شد ...مرده با عصبانیت گفت:-حالیت می کنم که خبر داشتن از ماجرا چه عواقبی داره ...شما تنها نیستید به احتمال زیاد جاسوسیددوباره رو به روم نشست و انگشست اشارش رو، رو به روی صورتم گرفت:-اون زبون دراز تو هم کوتاه می کنم ...میدونستم که الان باید ما رو بگردن و گوشی هامون رو بردارن ...به هر زحمتی بود با دست بسته گوشیم رو از جیب مانتوم در آوردم و گذاشتمش توی کتونیم ...شلوار دم پا گشادم هم آوردم روش ...فقط خدا خدا میکردم یه زمان از توی کتونیم نیوفته که اون موقع واویلاس ...همونطور که حدس زدم یه بازرسی بدنی ازمون کردن و کیفامون رو گرفتن ...تا ماشین رو بیارن منم دوباره گوشی رو از توی کتونیم برداشتم ...می دونستم اگه حرکتی نکنیم ما هم به سرنوشت ساحل دچار می شیم ...هر سمون عقب ماشین نشستیم و منم مشغول ور رفتن با گوشی شدم ...با هر بدبختی بود رمزش رو زدم و شماره ی یک رو فشار دادم ...تو رو خدا بردار آریا ...چشمم رو با دستام که از پشت بسته شده بود دوختم ...نه برنمیداره ...شماره ی دو رو گرفتم ...چاره ای نبود تو این زمان آراد بهترین انتخاب بود ...بعد ازمدت کوتاهی جواب داد ...صداش نمیرسید ...رو به ترانه آروم گفتم :من-می خوابم سر پات گوشی رو میذاری دم گوشم فهمیدی؟؟با تعجب گفت:ترانه-چی ؟؟؟من-دِ مرض ....گوشیم اینجاس ...صدای یکی از قلچماق ها از جلو اومد:-چی دارید زر زر میکنید ....ببرید صداتون رو ...حرف زدن ممنوعه ...حرفی نزدم و روی پای ترانه دراز کشیدم ...همون غول بیابونی برگشت و یه نگاهی بهمون انداخت وقتی دید مشکوک نمی زنیم برگشت و حرفی نزد ...ترانه با سختی گوشی رو به گوشام نزدیک کرد ...آروم توی گوشی زمزمه کردم:من-آراد منم ...فقط گوش بده ...ما شیرازیم ...الانم همون باندی که حرفش رو زدید ما رو دزدیدن ...اگه به دادمون نرسید ما رو هم از دست میدید ...و نگاهی به تابلو انداختم و گفتم:من-ما داریم از شهر خارج میشیم ...جاده ی اصفهان شیراز تو رو خدا بجنب ...گوشی افتاد زیرم و دوباره همون قلچماق برگشت:-مگه نگفتم زر زر ممنوع ...چی میگی تو؟؟؟؟من-داشتم آواز میخوندم ...عادت دارم زیر لب بخونم ...-داری به فنا میری چه دل خجسته ای داری ....آهی کشیدم و فقط دعا کردم آراد خودش رو برسونه ....سوم شخص آراد عین فشنگ از جا در رفت ...این حرفا چی بود چشماش گرد و دستاش میلرزید ...تو آیینه نگاهی به خودش انداخت...ته ریشی که از بی خبری روی صورتش جا خوش کرده بود از آثار نبودن آریاناس ...دو تا سیلی به صورتش زد ...نه ...اگه بلایی سرش بیاد زنده نمیمونه ....با تمام قدرت داد زد ...سپهر کلافه با چشمایی به خون نشسته از اتاق بیرون اومد ...بیچاره خیلی وقت بود که شبا خوابش نمی برد ...با فکر اینکه الان مهدیس کجاس ؟حالش خوبه یا نه؟؟؟خوابش نمیبرد ...رو به روی آراد وایساد و گفت:سپهر-چه مرگته تو ...ما هم حالمون تعریفی نداره ولی داد نمیزنیم ...همسایه ها که خون نکردن ...مراعات کن دیگه ....اشک توی چشمای کهربایی آراد جمع شد ....سپهر جا خورد ...هر چقدر هم که داغون باشه اشک نمیریزه...سپهر درد خودش رو فراموش کرد بازوی آراد رو گرفت و تکون داد:سپهر-چته تو پسر ...آراد فقط عین ماهی که از آب دور مونده باشه لب میزد ...نمی تونست نفس بکشه ...چشمای سپهر درشت شد و بی معطلی اونو برد طرف پنجره با شدت سرش رو به بیرون پرت کرد و گفت:سپهر-نفس بکش...نفس بکش بعد از این که راه نفسش باز شد با سرعت رفت طرف شومینه ...هفت تیرش رو از میون چوب ها بیرون کشید تیر هاشو چک کرد ...حتی از جونش هم باکی نداشت چون اگه آریانا نبود بود و نبود اونم فرقی نمی کرد ...سپهر شونه های آراد رو گرفت و با شدت تکونش داد:سپهر-چی شده آراد حرف بزن احمق....همون لحظه پندار که با لشکر شکست خورده فرقی نداشت وارد خونه شد ...سپهر داد زد:سپهر-با توام ...چه خبره ؟؟؟پندار توجهش جلب شد و با قدم هایی سست به طرفشون رفت ...آراد اخم هاشو توی هم کشید ...شُکش از بین رفته بود و فقط عصبانیت توی چشماش شعله میکشید...همونطور که هفت تیر رو توی شلوارش جا میداد گفت:آراد-راه بیوفتید ....آریانا زنگ زد ...پندار نذاشت ادامه بده:پندار-از ترانه هم حرفی زد؟؟...حالشون چطوره ؟؟؟...آراد-جونشون تو خطره ...افتادن دست قاچاقچیا ...نمی دونم چطور ولی موبایلش رو با زرنگی حفظ کرده ...گفت که دارن میبرنشون جاده ی اصفهان- شیراز ....
پندار دستش رو روی سرش گذاشت و روی مبل ولو شد:پندار-یا مولا .....صحنه های گذشته جلوی چشماش رژه میرفتن ...آب دهنشو با صدا قورت داد ...به خودش نهیب میزد"نه مرد الان وقت ترس نیست یه اتفاق دو بار تکرار نمیشه تو میتونی ترانه رو برگردونی چرا اول بازی خودتو باختی"...سپهر بی درنگ به طرف کشو های اتاقش هجوم برد ...پس این تفنگش کجاست ...کشوی سوم رو بیرون ریخت ...پیداش کرد ...نگاهی به تیراش انداخت...تردید تو حرکاتش نبود ...مصمم و پر ابهت ...نمی تونست وقت رو از دست بده ...نمی تونست مهدیس رو از ذهنش بیرون کنه ....پندار هم دست کمی از اون نداشت :پندار-آدرس ....آراد نگاهی بهش انداخت و گفت:آراد-ندارم فقط گفت جاده ی اصفهان-شیراز همین ....یه لحظه ته دلش خالی شد ....احساس ضعف کرد و دوباره روی مبل رها شد ...ولی آراد گوشیش و در آورد و مشغول شماره گیری شد ...پندار با امید گفت:پندار-داری چی کار می کنی؟؟؟؟آراد-به دوستم زنگ میزنم که تو مخابرات ...تا شما ماشین رو آتیش کنید منم کارا رو ردیف می کنم ...فقط دعا کنید گوشی ازشون نگیرن ...باید رد یابی بشه ...هر سه سوار ماشین شدن و آراد قضیه ی ردیابی رو حل کرد ...احسان گفته بود که تا چند ساعت دیگه خبرشو بهش میده ...***صورت ترانه از سیلی سرخ بود ...از لباش خون میومد و یکی از چشماش باد کرده بود ...به حدی که فقط یه خط از چشماش باقی مونده بود ....دستای آریانا میسوخت ...آریانا هم کتک خورده بود ...ولی خدا رو شکر هنوز زنده بود و میتونست کمی حرف بزنه ...مهدیس هم نای حرف زدن نداشت فقط ناله های خفیفی از دهنش خارج میشد ....باز هم خدا رو شکر می کرد که عین ترانه چشماش مهمون مشت های اون غول تشنا نشده ...ترانه خودش رو روی خاک ها کشید ...ناله میکرد و زیر لب اسم آریانا و مهدیس رو میگفت...نگاهی بهشون انداخت و با بی حالی پرسید:ترانه-خوبین ؟؟؟؟آریانا با ولوم کم پاسخ داد:آریانا-نه ...دیگه طاقت ندارم ...چرا حرفامون رو ...باور ...نمی کنن ...یقه ی آریانا کشیده شد ...دوباره همون صورت ...همون جوون خشن با ابرو هایی که فاصله ی کمی با چشماش داشت ...آریانا رو پرت کرد روی صندلی ...رفت وخم شد رو به روی آریانا ...چونش رو گرفت و نگاهی به صورتش انداخت:-نچ نچ نچ ....ببین مجبورم کردی چی کار کنم ....آریانا با بی حالی جواب داد:آریانا-بابا به پیر به پیغمبر ما دخترای صاحب های شرکتیم ...آقای کیانی و جاوید و رادمهر ...-دوباره که دروغ گفتی ...ببینم از کدوم پایگاه جاسوسی اعزام شدید ؟؟؟؟آریانا-زبون نفهم حرومزاده ...و تفی توی صورتش انداخت ...با حالت چندشی دستی به صورتش کشید و رو به یکی از اون درشت هیکل ها گفت:-صادق حالیش کن کی حرومزادس ...صادق اطاعت کرد و به طرف آریانا اومد ...مشتش رو بالا برد آریانا چشماشو از ترس روی هم فشار داد که در باز شد و همه به همون سمت چرخیدن ...همون مهندسه بود که اونا رو اینجا آورده بود ...رو به پسر جون گفت:-ولشون کن کامی ...راست گفتن ...کامی-حالا چی کنیم؟-هیچی از مرز ردشون میکنیم یا میکشیمشون البته من گزینه ی اول رو ترجیح میدم ...کامی-منم موافقم خیلی خوشگلن پول زیادی دستمون میاد ...-پس ردیفشون کن ...تا دو روز دیگه میفرستیمشون ...کامی-ولی صورتاشون داغون شده بهتر نیس صبر کنیم ...-نه وقت نداریم ...ببرشون تو یه اتاق دیگه بزار حموم کنن ...کامی-خودمم میتونم باهاشون حموم کنم ....اون مرد قهقه ای زد و دستش رو روی شونه ی پسر جون گذاشت:-اَی پدر سگ ...نه اینا سفارشین ...کامی دست بهشون بزنی نزدیا ....دختر ها از یه طرف میلرزیدن و دعا می کردن تنها کور سوی امیدشون هیچوقت خاموش نشه ...کامی دستور داد که اونا رو به اتاق بغلی منتقل کنن ...ترس تموم وجودشون رو پر کرده بود ..اونطور که اون مرد در موردشون صحبت میکرد ترانه احساس می کرد که یه کالاس ...همون لحظه همگی از زن بودنشون متنفر شدن و گله کردن که چرا پسر نیستن ....اونا رو توی اتاق انداخت ..یه اتاق درب و داغون که سقفش نم داشت ...سه تا تخت زهوار در رفته با یه کمد رنگ و رو رفته ... مهدیس از حال رفت ...یکی از همون مرد های درشت هیکل گفت:-حموم کنید ...لجبازی هم نکنید که بد میبینید ...آقا همیشه سخاوتمند نیست ....و رفت و در رو قفل کرد ...هیچکدوم جرعت نداشتن به طرف دری که حموم معرفی شده بود برن ...در واقع اینجا برای حموم کردن امن نبود ...با سختی و بی حالی مهدیس رو بلند کردن و روی تخت خوابوندن ....در باز شد و یه زن میانسال اومد تو :-اومدم زخم هاتون رو بشورم عفونت نکنه ...و رو به روی ترانه نشست دستش رو گرفت ولی ترانه با ترس دستش رو پس کشید:ترانه-چی کار میکنی ...-نترس ...باهات کاری ندارم ...بهتر که لجبازی نکنی ...آقا از لجبازی خوششون نمیاد ...و وقتی قیافه ی دو دل ترانه رو دید بدون معطلی دست به کار شد ...زخم و سوزش بتادین ها قابل تحمل بود چیزی که نمیشد تحملش کنی ترسی بود که توی دل همشون لونه کرده بود ....پندار با تمام سرعت میروند ...آراد دستش رو به پنجره تکیه داده بود و به اتفاق های جور واجور این مدت فکر میکرد ...سپهر هم اخم کرده بود و عصبی پاهاش رو تکون میداد ...وقتی که نگران بود همین کار رو انجام میداد ...زنگ موبایل اراد باعث شد پندار و سپهر سریع بگن:-جواب بده گوشیش رو برداشت و آب دهنش رو با صدا قورت داد ...اگه احسان میگفت که ردی ازشون نیست باید چی کار می کرد؟؟؟...با مکث حرص در آری جواب داد:آراد-سلام احسان احسان-سلام آراد خوبی ...آراد-حاشیه نرو ...برو سر اصل مطلب احسان-خوب راستش ...چطوری باید بگم ....آراد-احسان بگو و خلاصم کن ...احسان-ردش رو پیدا کردم ولی ...آراد کلافه شده بود:آراد-ولی چی؟؟؟احسان-اونجا خیلی دور از شهر در واقع تو یه منطقه ی بی آب و علف ...مطمئنی موبایلش گم شده ؟؟؟آراد به دروغی که به احسان گفته بود لعنت فرستاد و گفت:آراد-آره از اونجا رد شدیم ...احسان-آدرس دقیق رو برات اس میکنم ...
آراد آهی کشید و گفت:آراد-ممنون احسان احسان-وظیفس ...فعلا و قطع کرد ...پندار و سپهر مایوس به آراد نگاه میکردن ...آهی که پایان مکالمه کشیده بود باعث شد که اونا فکر کنن تیرشون به سنگ خورده و همه چیز تمومه ...آراد نگاهی به چهره ی نگران اونا انداخت ...حیف که حوصله ی شوخی و نداشت وگرنه بهترین موقع برای اذیت کردن بود :آراد-نگران نباشید پیداشون کرده هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدن ...همون لحظه صدای اس ام اس گوشی آراد بلند شد و اون بلند بلند آدرس رو خوند:-جاده ی اصفهان-شیراز ،شهر مرودشت،دوکیلومتری شهر ....پندار سری تکون داد و با امید بیشتر پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار داد***-خش ...خش ...پندار با عصبانیت به عقب برگشت و رو به آراد با صدای خیلی آرومی گفت:پندار-هیسسسسسسس....داری چه غلتی می کنی؟؟آراد هم تن صداش رو پایین آورد:آراد-تفنگ رو از توی پلاستیک در میارم ...پندار-زودتر فقط ...و صدای یه مرد از داخل اون کلبه ی خراب شده اومد ...با دیدن این کلبه اولین چیزی که توی ذهن پندار جا خوش کرده بود این بود"این کلبه وسط اینن بیابونی چی کار میکنه":-صادق برو اون مشروب و از توی ماشین بیار ...و یه مرد درشت هیکل بیرون اومد و به سمت یه پژوی مشکی رفت ...پندار با صدای آروم گفت:پندار-این با من ...و به طرفش رفت ...تفنگ رو بالا برد محکم کوبید پشت گردنش ..مرد بیهوش شد و پندار با سختی اونو انداخت داخل ماشین ...پسرا دست و پاهاشو به اضافه ی دهنش بستن ...آؤاد زیر لب گفت:آراد-بعدی با من ...و سنگی به در زد و پشت ضلع غربی کلبه قایم شد ...خبری نشد و اونم برای دومین بار همون کار رو تکرار کردخبری نشد و اونم برای دومین بار همون کار رو تکرار کرد... یه پسر در رو باز کرد و گفت:-چه مرگته باز؟؟؟ولی کسی رو پیدا نکرد ...یه نگاه به چپ ...یه نگاه به راست ...با تردید قدم بیرون گذاشت ... تا نزدیک کناره ی دیوارشد آراد با آرنج به گردنش کوبید ...اونم در جا از حال رفت ...سپهر نزدیک در شد و نگاهی به داخل انداخت ...علامت داد که داخل شوند ...هر سه با اخم های گره کرده که سعی داشتن اضطراب درونیشون رو مخفی کنن داخل شدن ...آروم قدم برمیداشتن ...صدایی از داخل اتاقی که توی راهرو بود میومد:-حالا می خوایی چی کار کنی؟؟...پندار دزدکی نگاه کرد ...یه پسر لاغر اندام روی یه صندلی نشسته بود و پاهاش رو روی میز انداخته بود و با چاقویی مدام روی یه چوب رو میتراشید ...صدایی جوابش رو داد:-مهندس گفت تا صبح خودش رو میرسونه باید شناساییشون کنه ...پسر سرش رو عین فیلسوف ها تکون داد و نگاهشو بالا آورد ...پندار سریع پشت دیوار قایم شد:-خودت میدونی ...من میرم مستراح ..و به طرف در اومد ...پندار صدای قلبش رو به وضوح میشنید ...جایی نبود که بتونن خوشون رو پنهان کنن ...پسر بیرون اومد و بدون اینکه به کنار دیوار نگاه کنه در جهت مخالف قدم برداشت ...سپهر نفسش رو با صدا بیرون داد و آروم گفت:-خطر از بیخ گوشمون رد شد ...پندار محتاطانه نگاهی به داخل اتاق انداخت ...مرد پشت به در با تلفن حرف میزد ...با دستش علامت داد که زود رد شید ..از کنار اون در رد شدن و از پله های زهوار در رفته ی اونجا بالا رفتن ...پندار آروم از آراد پرسید:پندار-کلیدارو از جیبش برداشتی ...آراد –خیالت تخت داداش...سه تا اتاق اونجا بود ..یه جیغ خفیف از یکی اتاق ها بلند شد ...هر سه با نگرانی به اون اتاق نگاه کردن ....آراد رفت و دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت ولی سپهر مانع شد:سپهر-نمیشه همونطوری بری تو ...صدای همون پسر لاغر از داخل اتاق اومد:-ببند دهنتو ...صدای هق هق یه دختر اومد ...پس به هوای دستشویی اومده بود کثافت کاری ...هر سه آرزو میکردن که اون هق هق مال همسرای اونا نباشه ...اما صدای مهدیس همه رو شوکه کرد:مهدیس-دست کثیفتو به من زدی نزدی ...-آخه خوشگلم با من راه بیا ...قول میدم نزارم ببرنت اونور ...و دوباره صدای جیغ خفیف ...سپهر به طرف در حمله کرد ولی پندار با هزار بدبختی مانع شد:-تو اتاق بغلی گفتم یه بار دیگه برای تو هم میگم ...اگه جیغ بکشید سر و کارتون با تفنگ ...هر سه تا تون رو خلاص میکنم ....آراد به طرف اتاق کناری رفت و یکی یکی کلید ها رو روش امتحان کرد ...کلید یکی مونده به آخر در رو باز کرد ...آراد در رو باز و با عجله داخل شد ...دخترا با صورتایی خیس گوشه ی دیوار مچاله شده بودن و با ترس به اون نگاه میکردن...بعد از چند دقیقه که تونستن بودن آراد رو هضم کنن آریانا با دو خودش رو توی بغل آراد پرت کرد ...آراد آریانا رو به خودش فشار میداد ...انگار سعی داشت اونو توی بغلش حل کنه ...صدای فریاد مهدیس از اتاق کنار باعث شد هر سه با هم بیرون بیان پندار دیگه نتونست جلوی سپهر رو بگیره ...سپهر درو جوری باز کرد که به دیوار خورد ...همگی از صحنه ی روبه روشون شوکه شدن ...مهدیس با یه گلدون شکسته بالای سر همون پسر وایساده بود ...خون اطراف سر پسر جمع شده بود و مهدیس میلرزید و اشک میریخت...انگار که زیر لب یه چیزایی هم میگفت:مهدیس-من اونو کشتم ...کشتمش ...و همونطور که به طرف سپهر می دوید بلندتر گفت:مهدیس-من اونو کشتم سپهر ...سپهر سر مهدیس رو روی سینش فشار میداد و سعی میکرد آرومش کنه:سپهر-هیسسس...آروم باش ...آروم باش خانومم ...ولی مهدیس آشکارا میلرزید ..هیچکس حواسش نبود که الان نباید سر و صدا کنن .....صدای جیغ ترانه باعث شد همه برگردن عقب ...همون مردی که توی اتاق پایین نشسته بود اسلحش رو روی شقشقه ی ترانه گذاشته بودپندار داد زد:پندار-نه ترانه ...مرد داد زد:-جلو بیایی مخشو پخش زمین میکنم ...وقتی هیچکس حرفی نزد مرد ادامه داد:-زود اسلحه هاتون رو بزارید زمین ....وقتی کسی حرکتی نکرد دوباره فریاد زد:-یالا ....همگی تفنگ هاشون رو زمین گذاشتن ...مرد یه نفر رو صدا زد :-سلیمان ....سلیمان داری چه غلطی می کنی ...همون مردی که سلیمان معرفی شده بود با چشمایی پف کرده که منشا خواب بود جلو اومد و گفت:-اینجا چه خبره؟؟...همون مرد که اسلحه داشت فریاد زد:
-من باید بدونم یا تو ...مگه نگفتم تا صبح که مهندس بیاد خواب حرومه و ....اما تا نگاهش به پسری که غرق در خون بود افتاد حرف تو دهنش ماسید :-کامی ...و رو به جمع ادامه داد:-چی کارش کردین عوضیا و رو به سلیمان گفت:-دستای همشون رو میبندی و میندازیشون توی زیرزمین به اینا راحتی نیومده ...سلیمان اومد و دستای همه رو از پشت بست ...همون مرد بالای سر کامی رفت و نبضش رو گرفت...با امید سرش رو بالا آورد ..مهدیس فقط به دهن اون نگاه میکرد و میلرزید :-زندس ...برو اقدس رو صدا کن بیاد یه نگاهی بهش بندازه ...مهدیس نفس راحتی کشید و دخترا با خودش فکر کردن اقدس باید همون کسی باشه که زخمهاشون رو بسته بود :سلیمان-آقا اقدس که دکتر نیست ...-حرف نزن کاری رو بکن که گفتم ...تا اون رفت مرد دوباره اسلحه رو روی شقشقه ی ترانه گذاشت و با تهدید گفت:-یه تکون اضافه کافیه تا مخشو پخش زمین کنم ...بدون حرف پشت سرم میایین ...چاره ای جز اطاعت نبود ....مرد همشون رو هل داد توی زیر زمین ...حتی دست هاشون رو هم باز نکرد ...در چوبی اونجا رو بست ...تو اون تاریکی هیچی معلوم نبود ...کم کم چشماشون به تاریکی عادت کرد ...هر کدوم یه جا نشستن وبه آینده ی نا معلومی که در پیش داشتن فکر کردن ***با صدای در اولین کسی که چشم باز کرد سپهر بود ...نور چشمش رو زد و مجبور شد اونو ببنده ...کم کم چشمش عادت کرد ...همون پسری بود که مهدیس با گلدون حالش رو جا آورده بود ...حالا یه باند سفید دور سرش پیچیده بودن :-بیدار شید ....با شمام ....دخترا چشماشون رو باز کردن ...مهدیس با دیدن کامی هم خوشحال بود هم با نفرت بهش نگاه میکرد ...اومد و زیر بغل مهدیس رو گرفت و مجبورش کرد روی پاهاش وایسه ...پره های بینی سپهر با خشم باز و بسته میشدن:سپهر-دست کثیفتو بهش نزن ...کامی بخند چندشی زد:کامی-با دست بسته چه غلتی می تونی بکنی ...سپهر به طرفش یورش برد که صدای همون مرد دیروزی در اومد:-پس کدوم گوری موندی کامی ...مهندس میخواد برهکامی مجبورشون کرد از اون فضای نمور بیرون بیان ...دخترا از چیزی که میدیدن جا خوردن ولی انتظارش رو داشتن ...بالاخره کسی که این کارای کثیف رو میکرد باید از سهام دارای شرکت میبود ...ترانه با ناباوری گفت:-مهندس فیاضی ....کسی که فیاضی معرفی شده بود پوزخندی تحویل همشون داد و رو به کامی گفت:-آره خودشونن ...فیاضی پیپشو بیرون کشید ...مهدیس با لکنت گفت:مهدیس-خیلی پستی ....بازم پوزخندی تحویلشون داد و با تمانینه از روی صندلی بلند شد:-تو هم به اندازه ی بابات احمق و ساده ای ....آخه کی شرکتشو میسپاره دست کسی که شناختی ازش نداره ...باباهاتون خیلی احمقن ...نچ نچ نچ ...نگا قیافه هاشون رو ....و رو به مهندس گفت:-زودتر بفرستشون اونور ...مهندس-با اینا چی کار کنیم؟؟؟منظورش به پسرا بود :-خلاصشون کن ....دخترا با ترس بهش نگاه میکردن ....مردی ناآشنا جلو اومد ....جون بود حدودا بیست و پنج ساله ...گندمی با چشما و موهایی مشکی ...در گوش فیاضی چیزی گفت....فیاضی هم سری تکون داد و رو به کامی گفت:-بفرستشون با شهریار برن ...اون میبردشون مرز ...کامی-پسرا چی؟؟؟-اونا رو هم با صادق رونه کن ....اینجا نمیشه ...همون نزدیکای مرز کلکشون رو بکنن ....سری به نشونه ی موافقت تکون داد ....مهدیس نمیدونست کی گونش خیس شده ...نکنه سپهر از دست بره ...نه اون هنوز خیلی چیزا رو بهش نگفته ....هنوز خیلی چیزا هس که با هم تجربه نکردن ...اون همیشه دلش میخواست با عشقش دوچرخه سواری کنه .....نه سپهر نمیتونه اینقدر نامرد باشه ....نمیتونه تنهاش بزاره با صدایی گرفته گفت:مهدیس-فقط بگو چرا ....چرا اینکارو با ما کردی؟؟فیاضی برگشت ....خندید ...از ته دل یه قهقه زد:-می خوایی بدونی چرا ...باشه بهت میگم چون بابا های شما خیلی سادن ....اوایل برای اینکه اعتمادشون رو جلب کنم کارا رو به بهترین نحو انجام میدادم وقتی گفتن که اکثر کار ها رو خودم انجام بدم فهمیدم که نقشم گرفته ...البته گاهی نظارت میکردن ولی هیچوقت فکرشو نمیکردن اینطوری دورشون بزنم ...ولی دلم براشون میسوزه چون قراره همه چی سر اونا خراب بشه ...و دوباره قهقه هایی که اصلا خوش آیند نبودن :فیاضی-میگم شهریار بهتر نیست بزاری فردا ببریشون ....شهریار لبخند بدی زد و گفت:-نه وقت نیست ...دخترا از لبخندش ترسیدن ولی اون حتی این ترس رو هم حس نکرد و اونا رو عقب ماشین نشوند و درو محکم به هم کوبید :شهریار-بهتر نیس صادق هم با من بیاد ممکنه نتونه تنهایی کلکشون رو بکنه ...اونجا منم هستم ....فیاضی-فکر خوبیه ...این چند وقت نشون دادی خیلی باعرضه ای ....شهریار لبخندی زد و سوار شد ....از آیینه دید که صادق هم پسرا رو سوار کرد ...ماشین راه افتاد ... مهدیس به آریانا و آریانا به ترانه چسبیده بود ...انگار میخواستن ترسشون رو با این کار خالی کنن ولی فایده ای نداشت ...ماشین کم کم از حرکت ایستاد ... دختر ها با ترس به شهریار نگاه کردن اونم با یه لبخند مزاحم نگاهشون کرد و پیاده شد ...ماشین صادق هم وایساده بود ....صداشون به گوش میرسید:
شهریار-یادم رفت باکِشو پر کنم ....میتونی از ماشینت برام بکشی ...صادق-هنوز تازه واردی دو تا عملیات که انجام بدی قلق کار دستت میاد ....برو یه چیزی بیار تا بریزم ...شهریار به طرف ماشینش اومد و آفتابه ای بیرون آورد ...اونو به دست صادق داد ...صادق شلنگی رو به داخل باک اتوموبیل فرستاد و خم شد تا مکش بزنه و راه رو برای بیرون اومدن بنزین باز کنه ولی یه لحظه احساس درد شدیدی کرد ...شهریار با آرنج به گردنش کوبیده بود و اون نقش زمین شد...صدای آخ صادق باعث شد همه به عقب برگردن ...نه ...نکنه شهریار بخواد بلایی سر دخترا بیاره ...لبخنداش خیلی ترسناک بود ...شهریار به طرف ماشین خودش اومد و در رو باز کرد ...رو به ترانه گفت:شهریار-پیاده شو ...ترانه-نمیخوام ...بازوش رو چنگ زد و بیرون کشیدش :شهریار-بهت میگم بیا پایین ...پندار از اونور داد و بی داد میکرد و بهش فحش می داد ...ترانه با اخم تقلا میکرد ....شهریار مجبورش کرد جلوش وایسه:شهریار-ببین دختر خوبی باش و به حرفام گوش ...ولی نتونست حرفش رو کامل کنه ...ترانه با تمام قدرت زانوش رو بالا آورد و کوبید وسط پاش :شهریار-آخ ...آخ ....دختره ی سرتق ...ولی ترانه اینا رو نمیشنید و با دست های بسته فرار میکرد...شهریار درد رو فراموش کرد و دنبال ترانه دوید بالاخره بهش رسید و مجبورش کرد روبه روش وایسه ...ترانه باز میخواست کلک قبلی رو بزنه ولی شهریار زرنگی کرد و اجازه نداد:شهریار-کاریت نداریم ...ولی ترانه آروم نمیگرفت ...شهریار سرش داد زد:شهریار-آروم بگیر ....ترانه با چشم هایی درشت شده نگاهش کرد اون هم قبل از اینکه ترانه دوباره شروع کنه زود حرفش رو خلاصه کرد:شهریار-من یه پلیسم ...بهت آسیبی نمیرسونم ...ترانه عین یه بادکنک خالی شد ...یعنی اون همه ترس و دلهره و نگرانی برای هیچ بود...برخلاف تصور شهریار داد زد:ترانه-میمردی از اول بگی ...گوشت تنم ریخت ....شهریار خندش گرفته بود ...لبخندی زد که ردیف دندون های سفیدش رو نشون داد:ترانه-ببند نیشت رو ...جدی گفتم ...میدونی چقدر ترسیدیم...ایشو دستش رو به بغل زد و به طرف ماشین دختر ها رفت ...شهریار هم دست های پسرا رو باز کرد ولی اول از هم یه مشت جانانه از پندار نوش جان کرد ...ترانه سریع خودش رو بین اونا انداخت و قبل از اینکه دومین مشت هم رها بشه گفت:ترانه-نه ...پندار با تعجب بهش نگاه کرد:ترانه-اون یه پلیسه ...از اونا نیست ....همه جا خوردن :مهدیس-پَ...پس ...چرا زودتر نگفت؟؟؟ترانه به شهریار چشم غره رفت:ترانه-بازیش گرفته بود آقای پلیس...شهریار سعی کرد قضیه رو جمع و جور کنه:شهریار-نه به قرآن ...اونجا نمیشد چیزی بگم هر آن امکان داشت به هویتم پی ببرن اونوقت هممون با هم بدبخت میشدیم ...آریانا-پس اون خنده های مزخرفت برای چی بود؟؟شهریار خندید:شهریار-باور کنید قیافه هاتون خیلی جالب شده بود ...مثل این بچه گربه هایی که زیر بارون موندن و صورتش رو جمع کرد که یعنی اینطوری منظوم شدند و زد زیر خنده...ترانه زیر لب غرید:ترانه-هر هر هر ...رو آب بخندی ...مرده شورتو ببرن ...آقای پلیس خودش رو زد به نشنیدن:شهریار-چیزی گفتی؟؟؟ترانه-نه ...چیزی نبود...سپهر دستش رو به بغل زد و گفت:سپهر-میشه کارت شناساییتون رو ببینیم ...شهریار به طرف ماشین رفت و کارتی بیرون آورد ...همگی بعد از دیدن اون کارت نفس راحتی کشیدند :آریانا-خوب الان چی میشه؟؟؟شهریار-هیچی روال عادی پرونده پیش میره ...چون ما مدرکی نداشتیم من به هزار بدبختی وارد این باند شدم ...حالا هم مدرک داریم و ضبط کوچیکی رو از جیبش بیرون کشید:شهریار-موقعی که اعتراف میکرد من همه چیز رو ضبط کردم ...مهدیس-پس باباهای ما چی میشن؟؟؟شهریار-از اتهام تبرئه میشن ولی ....همه به دهنش خیره شده بودن :شهریار-متاسفانه شرکت پلمب خواهد شد ...دخترا آهی کشیدم ...ولی جای شکر داشت که پدراشون زندون نمیرفتن ...تازه یادشون افتاد که پسرا یه معذرت خواهی بهشون بدهکارن...ترانه دستش رو به بغل زد:ترانه-نچ نچ نچ ....ببین چقدر احمقید ...یعنی این همه مدت به خاطر هیچی دنبال ما بودید ...