و به طرف ماشین شهریار رفت :مهدیس-واقعا باید تاسف خورد ...اونم راه ترانه رو در پیش گرفنت ...آریانا با ترحم به پسرا نگاه کرد و گفت:آریانا-توی دادگاه منتظرم ...و رفت ..پسرا با بهت به ماشین نگاه کردن ...شهریار بدون اینکه کنجکاوی کنه صداش رو الکی صاف کرد و به طرف صادق رفت ...دستو پاشو بست و انداختش عقب ماشین ...سویچ رو به طرف پسرا گرفت و گفت:شهریار-شما با این بیایید ... مراقبش باشید و یه راست بیایید اداره ی پلیس...و خودس سوار ماشین شد ...پسرا با ناراحتی به گرد و خاکی که از سرعت ماشین توی هوا پخش شده بود نگاه کردن ...تو ماشین ترانه آهسته پرسید:ترانه-آقا شهریار من یه عذر خواهی به شما بدهکارم ...شهریار از آیینه نگاهی بهش انداخت و گفت:شهریار-برای چی؟؟ترانه-خوب من خیلی بد با شما حرف زدم ...معذرت می خوام ...جالب بود وقتی ترانه توی اون موقعیت بود بهش میگفت"تو"ولی حالا شده بود"شما":شهریار-اولا اسم من فرشاد ...فرشاد حدیدی...در واقع سرگرد فرشاد حدیدی...ثانیا حق با شما بود من باید یه جوری بهتون می فهموندم تو خطر نیستید دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی زده نشدآریاناروزی نیس که بابام این فیاضی رو به باد فحش و ناسزا نگیره ...متاسفانه یا خوشبختانه پدرای پندار و سپهر و آراد کمک کردن تا از پلمب شدن کارخونه جلوگیری بشه ...بالاخره تو اون بالا مالاها پارتی داشتن ...البته صدایی که سرگرد حدیدی ضبط کرده بود بی تاثیر نبود ....متاسفانه چون الان بهشون مدیونیم و حق دعوا و طلاق و گیس و گیس کشی نداریم ...بابای من هر روز میگه:-آریانا خیلی شانس داری که پسر به این گلی گیرت اومده ...بخدا خیلی آقاست ...به جون مامانت اگه بخوایی از گل نازک تر بهش بگی جات بیرون خونس ....منم تو دلم جواب میدم:-خودش آقاست یا پولای باباش ....معمولا این اراجیف رو بابای عروس تحویل داماد میده ... اینم از بابای ما خوشبختانه چون مجبور نیستیم کارتن خواب بشیم ....آخه بابام اتمام حجت کرد که اگه کارخونه رو از دست بدیم انتظار کارتن خوابی و آوارگی رو داشته باشیم ...منم فقط صلوات نذر میکردم ...صدای مامان مجبورم کرد از فکر بیام بیرون:مامان-بیا مامان ...آراد دم در منتظرته ...من-بهش بگو نمیخوام ببینمش ...با دست به صورتش زد:مامان-آخرش من از دست تو دق می کنم ...نمی دونم دم پیری تو دیگه واسه چیم بودی آتیش پاره ...و نفس عصبی کشید و ادامه داد:مامان-نکنه میخوایی صحرای کربلا راه بندازی ...بابات بفهمه این خونه رو میکنه جهنم ...بلند شو برو ببین چی میخواد ...با غر غر از روی تخت بلند شدم:من-الهی به زمین گرم بخوری ...پسره ی پرو خجالت هم نمیکشه ...یعنی من حق ندارم این صیغه ی لعنتی رو فسق کنم ..الهی که ...ولی با دیدنش پشت در خشکم زد ...راستش رو بخوایین دلم براش یه کوچولو تنگ شده بود ...آره بگو آریانا خانوم دروغ که حناق نیست ...خوب باید اعتراف کنم دلم خیلی براش تنگ شده بود ..با اون تی شرت تنگ سرمه ای و شلوار مشکی فوق العاده شده بود ...الهی تام کروز بگرده دور هیکلت ...داشت نیشم باز میشد ...ولی باید جمعش میکردم نباید به این زودیا می بخشیدمش ...دستامو به بغل زدم و به داخل اتاق برگشتتم مامانم پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:-ناز کردنم ناز کردنای دخترای قدیم ...هیچیش به آدم نبرده ...آخه این دختر من بزرگ کردم ...الهی بمیرم واسه این پسره که میخواد با این زندگی کنه و رفت بیرون عوضش آراد اومد تو و درو بست ....تکیشو به در داد و با خنده نگام کرد ...چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:آریانا-چه رویی داری که دوباره اومدی اینجا ...خندش بیشتر شد:آراد-تو که می دونی من تا سنگ پای قزوین رو دارم غم ندارم ...خندم گرفت ولی خودم رو جمع کردم :من-اومدی ببینی کی صیغه رو فسخ کنیم؟؟؟آراد-نه اومدم تاریخ عقد و عروسی رو تعیین کنیم باید توی همون پارکینگ میفهمیدم این آدم نیست ...رو داره این هوا :من-نمی خوام ببینمت هر چی می خوایی بگی بگو و برو ...آراد-من میخوامت ...این میشه خلاصش من-حالا مفصلش چی میشه ...آراد-مفصلش این میشه که من یه غلطی کردم ...برای اولین بار تو عمرم از یه دختر میخوام منو ببخشه ...و رو به روم زانو زد و دستام رو گرفت:آراد-آریانا تو تنها دختری هستی که تا اعماق قلبم نفوذ کردی ...من غلط کردم ...اشتباه از من بود نباید بدون تحقیق درست و حسابی نقشه ی انتقام میکشیدم ولی باور کن اونموقع دنبال یه مقصر بودم تا دق و دلیم رو سرش خالی کنم ...ولی این انتقام با تمام زجراش فقط یه اتفاق خوب داشت اونم داشتن تو بود ...نمی خوام چاپلوسی کنم که ببخشیم با کمی دقت می تونی بفهمی این حرفا از قلبم میان و عقلم هیچ دخالتی نداره ...چشماشو بست و لبخندی زد:آراد-دوست دارم ....اما من دیگه نمی خوام اون آریانای احمق باشم ...دلم برای اون غرور لعنتی تنگ شده ...با شدت دستم رو پس کشیدم و با غیض جواب دادم:من-ولی من ندارم ...از خونه ی ما گمشو بیرون ...آراد با تعجب بهم نگاه کرد ...شاید فقط من بتونم اون نم اشکی که به چشماش نشست رو ببینم ....با سری افتاده بلند شد و از اتاق بیرون رفت ....نفسی از روی حسرت کشیدم ...همیشه این غرور لعنتی جلوی قلبم رو گرفته ...***سپهربه دست گل نگاهی انداختم ....پر از گل های رز قرمز ....همونی که مهدیس براش غش و ضعف میکنه ....دستم رو بالا بردم و زنگ رو فشار دادم ....سارا جواب داد:سارا-بله؟؟؟من-منم سارا جون درو باز کن ...سارا-اِ ....تویی سپهر بیا بالا عزیزم ...با خودم فکر کردم چرا بهش مامان نمیگم ...شاید چون خیلی جونه ....پندار و آراد سر این قضیه کلی من رو اذیت کردن ....دست از خیال برداشتم و در رو فشار دادم ....همیشه صدای قیژش رو دوست داشتم ...خیلی وقت بود مهدیس رو ندیده بودم ...گذاشتم تا عصبانیتش فروکش کنه بعد به دیدنش برم ...با قدم هایی بلند حیاط بزرگشون رو طی کردم ...سارا دم در منتظرم بود:سارا-خوش اومدی....من-ممنون شما خوبی؟؟؟سارا-مگه میشه آدم دامادی مثل تو داشته باشه و خوب نباشه ...کفش هام رو با پاهام بیرون کشیدم :من-مهدیس خونست؟؟؟سارا-رفته دیدن ترانه ...عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن وا رفتم :من-وایی نه ...سارا-بیا تو ...الاناست که پیداش بشه ...رفتم داخل و روی اولین مبل ولو شدم ...عادت نداشتم نگران باشم یا وجودمو استرس پر کنه ...پس ریلکس روی مبل لم دادم ...سارا رفت و با دو تا فنجون قهوه برگشت:سارا-بخور سرد نشه ...من-ممنون ...سارا-خیلی خوب کاری کردی اومدی پسرم ...یه قلوپ از قهوه خوردم:من-اگه میشه ما عین دو تا دوست باشیم ...با تعجب پرسید:سارا-آخه چرا؟؟من-هر کاری میکنم نمی تونم به عنوان یه مادر بهتون نگاه کنم ...آخه شما خیلی جوونید ...میشه سارا صداتون کنم ...یا حداقل باهاتون راحت باشم ...
با خجالت موهای جلوی صورتش رو پشت گوشش داد:سارا-از نظر من که ایرادی نداره اما ...یه دفعه در خونه باز شد و مهدیس اومد داخل:مهدیس-واو ...مامان نمی دونی چیا خریدم با ترانه رفتیم بیرون و ....ولی با دیدن من خشکش زد ...سارا مشکوک نگاهش کرد:سارا-بیا عزیزم ...شوهرت اومده دیدنت یه لبخند حرصی زد و اومد به طرفم ...محکم بغلم کرد و پاشنه ی کفشش رو روی پاهام فشار داد ...به سرعت اونو از خودم جدذا کردم و توانم توانم رو جمع کردم که نالم در نیاد ...با قدرت اونو به خودم فشاد دادم و دستشو محکم توی دستم گرفتم ...با اخم نگاهم کرد :من-آها عزیزم داشت یادم میرفت این گلا برای توئه...با حرص دندوناشو رو هم فشار داد :مهدیس-چرا زحمت کشیدی ...بیا بریم اتاق من...و خودش زودتر به طرف اتاقش رفت...با لبخند پشت سرش راه افتادم ...تا درو بستم صدای دادش کل اتاقو پر کرد:مهدیس-برای چی اومدی اینجا ...تو ...تو ...میون حرفش اومد و با لبخند گفتم:من-خیلی پروام ...همه میگن ...نکنه یادت رفته توی اون کلبه چطوری توی بغلم گریه میکردی و اسممو صدا میزدی ...با عصبانیت زل زد تو چشمام ...احساس می کردم هر آن امکان ترکیدنش هست ...فکر کنم دچار سادیسم شدم چون با دیدن حرص خوردنش کیف میکردم البته تمامی آقایون به این بیماری دچار هستن ...نمی دونم چرا عشق میکنم وقتی حرص میخوره ولی فقط خودم اجازه ی اذیت کردنش رو دارم ...با دیدن لبخندم جَری تر شد و به طرفم هجوم آورد ...از بازوم نیشگون های ریز میگرفت:من-آی ...آی آی آی ...غلط کردم ...آخ نکن ...مهدیس- حالا دیگه به من لبخند ژکوند میزنی بخور ...بخور ....آخیش ...آها ...بالاخره از دستش در رفتم ....همونطور که بازوم و ماساژ میدادم و دوباره بهش لبخند میزدم گفتم:من-همسر عزیزم بهتره بری یه آمپول هاری بزنی ...من به کنار مامان بابات گناه دارن ...یعنی مطمئنم اگه یه تخم مرغ میزاشتی رو سرش آب پز میشد ...دوباره به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم ...جوری داد زد که حاظرم قسم بخورم سکته رو رد کردم:مهدیس-اینو تو اون کله ی پوکت فرو کن ...تو قلب من جایی برای آدمای دروغگو نیست ...موقع ی خواستگاری هم بهت گفتم هر چیزی رو میتونم ببخشم جز دروغ ...چشماش از عصبانیت دو دو می کرد ...دیگه اون حس شوخی رو نداشتم ...لعنت به من با اون نقشه هام ...به طرفش رفتم که دستش رو به نشانه ی ایست بالا آورد:مهدیس-جلو نیا ...اگه دستت بهم بخوره این خونه رو روت خراب می کنم دروغگو ...در مورد اونروز توی اون کلبه هم صابون به دلت نزن ...تو وضعیت وحشتناکی بودم ...حرکاتم دست خودم نبود ...من-ولی ...مهدیس ...مهدیس-خفشه شو و برو پی کارت ...دوست ندارم چشمام به چشمات بیوفته با شونه هایی افتاده راه بیرون رو گرفتم و به خداحافظی سارا هم جواب ندادم ....پندار گیتارم و از توی ماشین برداشتم ...نگاهی به خونشون انداختم ...در باز بود احتمالا باز مامان رفته بود سر کوچه خرید کنه ...در رو هل دادم و وارد شدم ....نگام کشیده شد به پنجره ی اتاقش ...از اونجا هم میتونستم ببینمش کتاب میخوند ...آروم وارد شدم ....خونه تو سکوت کامل بود ....یکی از صندلی های زیر اپن رو برداشتم و بدون کوچکترین سر و صدایی رفتم بالا ...صندلی رو گذاشتم پشت در اتاقش و آروم دستم و روی سیم های گیتار کشیدم ...همون آهنگی گوش میداد رو زدم:وقتی به تو فک می کنمگریه امونم نمیدهفرصت این که یه نفس آروم بمونم نمیدهکاشکی بودی و اینجا میدیدی که دلم طاقت دوری نداریکاشکی بودی و اینجا میدیدی چشای من بی سر و سامون میباره***حرفای ناگفته زیاده ولی چه فایده گل منداد و امون از این جداییـــــــــی***در باز شد و به دیوار خورد ...ولی من سرم رو بلند نکردم و ادامه دادم:نموندی تا ببینی چی آوردی به روزمبیا ببین تو حسرت نگات دارم میسووووزمباید تو رو ببینم ولی آخه چه جوریآخه چرا تو از چشای من این همه دووووریاین همه دوووریبدون وقتی نباشیروزام تاریک و سردهپلکام مثل یه سایه به دنبالت میگردِِهتموم زندگی روتو چشمای تو دیدمبزار تا جون بگیرمنفس از تو بگیرماز تو بگیــــــــــــرم***حرفای ناگفته زیاده ولی چه فایده گل منداد و امون از این جدایـــــــــــی***نموندی تا ببینی چی آوردی به روزمبیا ببین تو حسرت نگات دارم میسووووزمباید تو رو ببینم ولی آخه چه جوریآخه چرا تو از چشای من این همه دووووریاین همه دوووری(حرفای ناگفته از علی لهراسبی)سرم رو آروم بالا آوردم ...ترانه با دهن باز زل زده بود به من ... لبخندی زدم و گل رزی رو که قایم کرده بودم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:من-تقدیم با عشق به خانومم دستش و به بغل زد:ترانه-اینجا چه خبره؟؟با لبخند جواب دادم:من-خوب معلومه برای عشقم آهنگ زدم ...الانم منتظرم گل رو ازم بگیره بی محلم کرد و با عصبانیت پشتش رو بهم کرد و رفت داخل اتاق ...غر میزد:ترانه –من نمی دونم این طویله در نداره که هر خری سرشو میندازه پایین میاد تو ...لبخندی زدم من ترانه رو همین جوری دوست داشتم با فحشاش با بازی گوشاش ...نازشو هم خریدارم به قیمت تموم عمرم ...با لبخند درو باز کردم و گفتم:من-همسر گرامم وسایلشو جمع میکنه میریم خونه ...اخماشو با غیض کشید تو هم:ترانه-من با تو قبرستونم نمیام اون خونه که جای خود داره حالا این من بودم که عصبانی شدم :من-این حرفا که میزنی یعنی چی ...مگه میشه تا آخر عمرت مهمون دیگران باشی ...ترانه-مهمون؟؟؟؟؟!!!....اینجای خونه ی بابامه ها من-بعد از این که شوهر کردی خونه ی بابات هم برات میشه عین خونه ی غریبه ها ...حالا هم جمع کن برگردیم تهران ترانه-مگه نشنیدی چی گفتم من با تو هیچ کجا نمیام خونه ی بابام راحت ترم من-پس بگو اینجا کنگر خوردی و لنگر انداختی دستش و زد به بغلش و صورتش و کشید اونطرف:ترانه –همینه که هست ...تو هم اگه نمی تونی تحمل کنی زودتر طلاقم بده با حرص دندونامو رو هم فشار دادم:من-اِ...که اینجوریاس...باشه خودت خواستی ..و رفتم و انداختمش رو کولم ...مدام دست و پام میزد و با دستای ظریفش به شونه های پهنم مشت میزد:من-زحمت نکش نمیتونی کاری کنی ...و با دست دیگم صندلی رو گرفتم و آوردم پایین ...ترانه رو انداختم تو ماشین و تهدیدش کردم:من-جیکت در بیاد حالیت میکنم با کی طرفی ...و درو بستم و قفل مرکزی رو زدم ...رفتم و گیتار و گل رو هم آوردم و یه نامه برای مامانش نوشتم:-مامان جون ما میریم ببخشید که نتونستیم بمونیم تا ازتون خداحافظی کنیم حتما بیایید تهران و بهمون سر بزنید ...امضا پندار و رفتم و سوار ماشین شدم ...بی وقفه به طرف خارج از شهر روندم.....همونطور که حرص میخورد گفت:ترانه-خوشت میاد حرصم بدی؟؟؟لبخندی زدم و گفتم:من-وقتی حرص میخوری بیشتر دوست دارم ...چشماشو بست و نفسش رو با حرص بیرون داد:ترانه-میگن دکتری ...راست میگن؟؟؟اخمامو کشیدم تو هم ...کی اینو بهش گفته؟؟:من-کی بهت همچین حرفی زده؟؟؟؟ترانه-سوال من جواب نداشت؟؟؟من-فرض کن آره ..پوزخند صدا داری زد و زیر لب گفت:ترانه-خیلی جالبه ...تقریبا پنج ماه که ازدواج کردم ولی هنوز نفهمیدم شوهرم دکتره با عصبانیت داد زدم:من-هزار بار ازت معذرت خواهی کردم دیگه چه مرگته؟؟؟با چشمایی پر از اشک برگشت طرفم و به خودش اشاره کرد...بلند تر ازمن داد میزد :ترانه-من؟؟ ..من چه مرگمه؟؟؟....از سادگی خودم زورم میگیره ...فکر میکنم یه احمق تمام معنام ...چطور تونستی ...یعنی اینقدر ساحل برات مهمه که اسم آموزشگاه رو هم ساحل گذاشتی ؟؟؟...پس من چی ...پندار به خاطر اون دختری که بینمون نیست داشتی انتقام یه خیال واهی رو ازم میگرفتی ...چطور میتونی برگردی و به همین راحتی منو بندازی تو ماشینت ؟؟؟...حتما انتظار داری از فردا هم بشم همون ترانه ی قبلی ...و تکیشو داد و آروم تر ادامه داد:ترانه-کور خوندی ...دیگه خر نمیشم ...و با حرص اشکاشو از روی گونش کنار زد ...بالاخره رامت می کنم نمیزارم از پیشم بری ...ادامه دارد
فـــــــــــصل ۱۷ آراداحساس پوچی می کنم نکنه واقعا دیگه دوسم نداره ...همون دختر مغروری که جذب غرورش شدم حالا داره پسم میزنه ...کی همچین جرعتی داره ...من آرادم ...کسی که دخترا براش خودکشی میکردن ....ولی آریانا فرق داره ...به همین راحتی عاشقم نشده که بزارم به همین راحتی از دستم بره ...باید یه فکری بکنم ...یه دفعه یه فکر اومد تو ذهنم...آره خودشه ....زنا رو این چیزا خیلی حساسن ...رو به دختری که مشغول سرویس دهی بود گفتم:من-میبخشید خانوم....از کار دست کشید و با تعجب بهم نگاه کرد:من-میشه یه کاری برام انجام بدید ...-چی؟؟؟من-وقتی بهتون علامت دادم بگید(آراد کجایی بیا دیگه )خدمتکار یه ابروش و انداخت بالا ...منم بودم میگفتم این یارو حتما خل شده ...یه تراول پنجاهی بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:من-خیلی حیاتی خواهش می کنم با دیدن تراول چشماش برق زد و سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد...با خدمتکار هتل دست به یکی نکرده بودم که حالا کردم ...گوشی رو برداشتم و بی وقفه شمارش رو گرفتم...بعد از چند تا بوق برداشت:آریانا-چیه باز ...من که گفتم دیــــــ...پریدم وسط حرفش و گفتم:من-موافقی صیغه رو فسخ کنیم چند لحظه سکوت و صدای مشکوک آریانا توی گوشی پیچید:آریانا-تو که داشتی خودتو میکشتی که مانع بشی ...من-حالا نظرم عوض شده حرفیه؟؟؟دوباره چند لحظه سکوت و صدای دستپاچش تو گوشی پیچید:آریانا- ...من ....مَ...من کی همچین ...حرفی زدم ...لبخند خبیثی زدم و گفتم:من-نکنه نظرت عوض شده ...دوباره قُد بازیش رو شروع کرد:آریانا-نه خیر ...کی فسخش کنیم ...من-هر چی زودتر بهتر ...و به خدمتکار علامت دادم ولی اون با گیجی نگام میکرد ...دستمو گذاشتم رو دهنه ی گوشی و گفتم:من-چی کار می کنی بگو دیگه ...-یادم رفت چی باید بگم خر بیار و باقالی بار کن ...پوفی کشیدم و گفتم:من-بگو (اراد کجایی بیا دیگه)-آها آها ...باشه صدای آریانا از اونور میومد:آریانا-کجایی؟؟...قطع شد ....من-نه نه ببخشید ...و بهش علامت دادم:خدمتکار-آراد کجایی ؟؟؟...بیا دیگه ...دستم آزادم رو توی جیب شلوارم کردم و به خدمتکار علامت دادم میتونه بره ....به صدای دروغی جواب دادم:من-الان میام عزیزم ...و به آریانا گفتم:من-خوب من باید برم کاری نداریجواب نداد :من-الو ...آریانا ...گیج جواب داد:آریانا-چیـــ.....زی گفتی؟؟؟من-گفتم کار دارم باید برم ...یه زمان بزار واسه فسخ صیغه ...دوباره جواب نداد :من-مثل این که تو حالت خوب نیست یه زمان دیگه زنگ میزنم ...و نذاشتم چیزی بگه و تلفن رو قطع کردم ...یه لبخند زدم که تبدیل به قهقه شد ...عین دیونه ها قهقه می زدم ...روی تخت خواب ولو شدم و با همون خنده گفتم:من-بچرخ تا بچرخیم آریانا خانوم ...ناز هم حدی داره ...آریانا
از اون روز لحظه ای فکر و خیال ولم نمیکنه...خیلی متعجبم منی که به هیچ پسری پا نمیدادم و زده بودم رو دست مغرورای عالم حالا دارم به خاطر یه پسر به هم میریزم ....اعصابم از دست خودم خورده که چرا جوابش رو درست حسابی ندادم کلی فحش از دیروز نثار این زبونم کردم که از وقتی که عاشق آراد شدم شده قد نخود ...من فقط میخواستم غرورم رو حفظ کنم ولی با سر رفتم تو چاه ...زود آماده شدم دیگه دلم آروم نمیگیره از دیروز مثل مرغ سرکنده شدم ....یه شال مشکی با مانتوی سبز پوشیدم ...رفتم پایین مامان داشت پیاز سرخ میکرد:من-من دارم میرم بیرون چیزی نمی خوایی واست بگیرم ...مامان با تعجب نگام کرد:مامان-تو که تا دیروز کچلی گرفته بودی از بس تو خونه نشستی ...بی حوصله جواب دادم:من-تو رو به جدت اذیت نکن ...سویچ ماشینت رو میدی ...مامان-گوش بده ببین چی میگم وروجک...آسته میری آسته میایی مبادا رو ماشینم خط بیوفته ...من-باشه باشه ...حالا سویچ رو میدی مامان- به جا کلیدی آویزونه ...یادت نره بهت چی گفته ...اگه یه زمان ...دیگه واینسادم به بقیه ی حرفاش گوش بدم و با سرعت از خونه زدم بیرون ...سوار 206آلبالویی مامان شدم و به طرف هتلی که بابا گفته بود آراد اقامت داره روندم ...نزدیک هتل پیاده شدم ...رفتم و از مردی که پشت پیشخوان نشسته بود پرسیدم:من-ببخشید آقا اتاق آقای آراد پارسا شمارش چنده ...مرد-شماره ی 603طبقه ی پنجم ...میخوایید باهاشون تماس بگیرم من-نه ممنونم ...و به طرف آسانسور رفتم منتظر شدم ولی این آسانسو قصد پایین اومدن نداشت ...قلب بی قرارم تو سینه میکوبید بی معطلی راه پله ها رو در پیش گرفتم ...طبقه ی دوم بودم که نفس کم اوردم و به دیوار تکیه دادم ولی با فکر اینکه ممکنه با یه زن تو اتاق باشه آتیش گرفتم و دوباره توانم رو جمع کردم و از پله ها بالا رفتم ...بماند که با چه بدبختی به طبقه ی پنجم رسیدم ... همونطور که قفسه ی سینم بالا پایین میشد اتاق ها رو رد میکردم و زیر لب شماره هاشو رو میخوندم:من-598...599...600...601...602...603آها خودشه ...در زدم ...ولی صدایی نیومد ...نکنه تو هتل نیست و من این همه راه رو الکی اومدم ...دوباره در زدم ولی جوابی نیومد ...با شونه افتاده به طرف آسانسور رفتم که در آسانسو باز شد و آراد اومد بیرون ...با خوشحالی خواستم به طرفش برم که دختری شونه به شونش راه افتاد ...لبخند روی لبام ماسید و خودم رو پشت دیوار راهرو پنهان کردم ...صدای دختر میومد:دختر-کلی کار داشتم ...حالا که تو اینجایی خیلی خوشحالم ..آراد لبخندی تحویلش داد و گفت:آراد-اون موقع ها شیطون تر بودی ...و با کارت در اتاق رو باز کرد و اول اجازه داد دختر وارد بشه بعد خودش پشت سر اون داخل شد ...از روی دیوار سر خوردم ...تو چشمام پر اشک شد ....لعنت به من که باهاش اونطوری حرف زدم ...یکی نیست بگه دختره ی دیونه وقتی اونقدر میخواییش ناز کردنت واسه چیه؟؟...اشکام راه خودشون رو باز کردن بعد از یک ساعت که با استرس و دلهره و نگرانی همراه بود می خواستم برم در بزنم ببینم چه غلتی می کنن ..که دختر بیرون اومد و باهاش دست داد منم تمام وجودم چشم شده بود و به اون دو تا نگاه می کردم ...آراد باهاش خداحافظی کرد و تا زمانی که وارد آسانسور شد نگاهش کرد درست زمانی که میخواست در رو ببنده مانع شدم با تعجب به عقب برگشت تا ببینه چی مانع بستن در شده ...با دیدن من خشکش زد ...در رو هل دادم و بی توجه به اون وارد شدم ...روی تخت نشستم و یه پام رو روی اون یکی انداختم ...با تعجب وارد شد و گفت:آراد-تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟من-چیه ناراحتی از اینکه با معشوقت زیارتت کردم؟؟لبخندی زد و دستاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش کرد:آراد-ناراحت که نه ...عجب رویی داره این بشر...مطمئنم عین گوجه فرنگی سرخ شده بودم...یه دفعه ترکیدم ...داد و هوار می کردم و به آراد اهمیت نمی دادم:من-خیلی شارلاتانی ....چطوری تونستی بعد از اون ماجرای انتقام بهم خیانت کنی ...خیلی عوضی هستی ...به طرفش رفتم و با سینش هلش دادم ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن :من-خیلی آشغالی ...چطوری می تونی اینقدر پست باشی ...و دستام و مشت کردم و به سینش ضربه زدم:من-چطور می تونی ؟؟...خیلی نامردی ...نامرد ...نامرد ..مچ دستای مشت شدم و با دستاش گرفت و مانع از مشت زدنم شد ...دیگه از اون لبخند خبری نبود و با اخم غلیظی زل زده بود تو صورتم...صدای خشمگینش گوشم رو پر کرد:آراد-بعد از اون حرفا چطور میتونی این چیزا رو بگی ...من بهت گفتم دوست دارم برای اولین بار غرورم رو جلوی یه دختر شکستم ولی تو چی کار کردی؟؟...بهم گفتی گم شم ...منم دارم به حرف تو گوش میدم تا آخر عمر که نمی تونم مجرد باشم ...من-این بود دوست داشتنت ...آره؟؟؟...این بود؟؟؟...از مردایی که حرفشون یادشون میره متنفرم ...اونا مرد نیستن نامردن ...دستش رو برد بالا که بکوبه تو صورتم ولی من صورتم رو جمع کردم ...وقتی دیدم هیچ اتفاقی نیوفتاد با ترس یکی از چشمامو باز کردم ...با خشم بهم نگاه میکرد و پره های بینیش برای نفس کشیدن مدام باز و بسته میشد:آراد-چرا رو عصابم یورتمه میری لعنتی؟؟؟من-چون دلم میخواد ...من یه حرفی زدم تو چرا باید گوش بدی ...آراد-یعنی می گی به حرفات گوش ندم ...دستامو با شدت از توی دستاش بیرون کشیدم و چشمام پر اشک شد ....من چطور می تونم این مرد رو دوست داشته باشم ...مردی که سرا پا پر از انتقام و خیانت ..به خودم اشاره کرد و عقب عقب رفتم:من-منه احمق میخواستم مثلا ناز کنم ...میخواستم یه بار هم که شده غرورتو بشکنم ...ولی نمی دونستم این وسط هیچ کی نیست که نازمو بخره ...منه احمق دوست دارم ...تو حتی نمی تونی زنا رو درک کنی ...عیب نداره از این به بعد برای یکی ناز می کنم که نازمو بخره ...
و روی تخت نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم ...دیگه ترسی از خورد شدن غرورم نداشتم ...فقط با صدای بلند گریه می کردم ...احساس کردم کنارم نشست و نفسای گرمش که به لاله ی گوشم میخورد این رو اثبات می کرد ...بوسه ای به لاله ی گوشم زد و زمزمه کرد:آراد-نازت فقط مال منه ...اگه روزی بفهمم با کسی قسمتش کردی خودم آتیشت میزنم ...دستامو پایین آوردم و با چشمای اشکی زل زدم تو چشماش :من-پس اون دختر ...میون حرفم اومد و گفت:آراد-فقط یه همکار قدیمی که خیلی وقته اومده شیراز ...منو که دید ازم خواست به نقشه هاش نگاهی بندازم...منم تو رو دروایسی قبول کردم ....همین ...من-پس صدای دیروز چی؟؟؟لبخند دلنشینی زد و گفت:آراد-اون صدا برام پنجاه تومن آب خورد ...صدای خدمتکار هتل بود ...باید میفهمیدم چقدر برات ارزش دارم ...با مشت به بازوش زدم و گفتم:من-خیلی خری ...نمی دونی از دیروز چی کشیدم ...پس مهندسی؟؟؟آراد-اوهوم...من-چطوری اومدید تو دانشگاه ما؟؟؟آراد-پندار آشنا داشت سرمو تکون داد:آراد-دیگه با چشمای اشکی به کسی زل نزن ...با تعجب پرسیدم:من-واسه چی؟؟؟کلافه گفت:آراد-همین که گفتم ...ولی من گیر دادم:من-جون آریانا بگو واسه چی ؟؟؟آراد-من رو جون تو حساسم ...چرا قسم میدی؟؟؟من-بگو دیگه ...آراد-اون موقع دوست دارم بخورمت ...من آدم خجالتی نیستم ولی اون لحظه احساس کردم از گونه م بخاربلند میشه و سرم رو انداختم پایین...یه دفعه گرمای لباش رو روی لبام احساس کردم ...بعد از سی ثانیه عقب کشید و گفت:آراد-وقتی خجالت میکشی گرسنم میشه ...نفس نفس میزدم ...دوباره جلو اومد ...همونطور که به بوسه داغش ادامه میداد دستش رفت طرف مانتوم ...یکی از دکمه هاشو باز کرد ...با وحشت نگاهش کردم ...وقتی نگاهمو دید عقب کشید و گفت:آراد-دیگه نمی تونم صبر کنم ...من-ولی من ...انگشت سبابش رو گذاشت رو لبام :آراد-هیششششش...نمی خوایی که سر خورده بشم ...گرمای نفساش منو هم بی تاب کرده بود ...منم طاقتم تموم شده بود ...ترانهعصبی ناخونامو میجویدم ...حوصله ی پندار رو نداشتم ...وقتی یاد حماقتم میوفتادم از خودم بدم میومد ...الهی خیر نبینی پندار ...پسره ی ریغو ....اِ ....اِ ...اِ...خجالتم نمیکشه ؟..اومده منو انداخته رو کولش داره برم میگردونه خونه ...باید سرش غر میزدم تا راحت میشدم :من-خوب جناب دکتر ....سنتون هم دروغ گفتید؟؟؟؟و خودم جواب خودم رو دادم:من-معلومه که دروغ گفتی ...آدمی که یه روده ی راست تو شکمش نیست نباید هم راست بگه ...عصبی جواب داد:پندار-این بحث و همینجا تمومش کن ...من تحملم زیاد نیست ...نگاهی به اطراف انداختم ....تو تهران بودیم ....احساس کردم نمی تونم نفس بکشم ...نمی تونم این آدم دروغگو رو تحمل کنم...فریاد زدم:من-بزن کنار....دیدم ریلکس داره رانندگی می کنه بلند تر داد زدم:من-با تو بودم ...گفتم بزن کنار ...وقتی حرکتی نکرد ...در رو باز کردم و گفتم:من-یا نگه می داری یا خودمو میندازم پایین ...با ترس داد زدم:پندار-داری چی کار می کنی دیونه....داد زدم:من-بزن کنار ماشین رو کنار خیابون نگه داشت...از ماشین پیاده شدم اونم همینطور ...اومد و بازوم رو با خشم چنگ زد:پندار-می دونی داری چه غلتی می کنی ؟داد زدم ...چشمام پر از اشک شد:من-معلومه که میدونم ...من این زندگی رو دیگه نمی خوام ....امیدوارم بمیرم از دستت راحت بشم ...از ریخت نحست بدم میاد دوست ندارم چشمام به چشمات بیوفته ...و آروم ادامه دادم:من-بهم بد کردی پندار ...بد کردی ...با نا باوری نگام می کرد منم با چشمایی که از اشک لبالب بود فقط سعی کردم از خیابون رد شم که صدای بوق کشدار ماشینی با صدای پندار که اسممو میوورد یکی شد...***پنداربا چشمایی درشت شده به ترانه که توی خون فرو رفته بود نگاه کردم ...از تعجب حتی نمی تونستم حرکت کنم ...راننده ی پژو پایین اومد و دو دست تو سرش زد ...صداش تو سرم انعکاس داشت:مرد-چه خاکی به سرم بریزم ...بدبخت شدم ...و صدای همهمه ی مردمی که لحظه به لحظه تعدادشون بیشتر میشد:-بی چاره دختره ....-زنگ بزنید اورژانس...یه مرد گوشیش رو در آورد تا زنگ بزنه ولی من هنوز مسخ شده به ترانه نگاه میکردم :-فکر نکنم زنده بمونه ...خدا به خانوادش صبر بده ...دوست داشتم در گوشامو بگیرم تا این صدا های گنگ رو نشنوم ...راننده گریه میکرد و می گفت که این دختر یه دفعه پریده جلو ماشینش ...کم کم مردم جلوی دیدم رو گرفتن وقتی نتونستم ترانه رو ببینم عین برق گرفته ها از جا پریدم ...به خودم اومدم و تند تند مردم رو کنار زدم ....یا ابولفضل ....یا قمر بنی هاشم ...چشمام پر اشک شده بود ....نه این ترانه نیست ....زیر لب زمزمه کردم:من-یا امام رضا ...و دویدم و کنارش زانو زدم ...جسم بی جونش رو بغل کردم و زجه زدم:من-چی کار کردی دختره ی احمق؟؟؟....مردم با نگاهی پر از ترحم بهم زل زده بودن ....نه تو رو خدا اینطوری نگام نکنید ...سر ترانه رو روی پام رها کردم و دستای خونیم رو روی صورتم گذاشتم ....بو کشیدم ...صورتم خونی شده بود ولی اهمیتی نمیدادم یه دختر کوچولو با دیدنم پشت مامانش قایم شد و چادرش رو توی مشت هاش فشار داد:دختر-مامان من از این آقا میترسم ...صورتش قرمزه ...عین دیونه ها اشک میریختم و زجه میزدم:من-ترانه بلند شو ...تو رو قرآن اینطوری بازیم نده ...باشه هر چی تو بخوایی ...می برمت خونه ی بابات فقط تو رو خدا بلند شو .....ای خُـــــــــــــــــــــــ ـــــدا....دِ بلند شو لا مصب ....من بدون تو زنده نمی مونم ...
نگاهی به صورت رنگ پریده و معصومش انداختم ...مو هاش که با خون به صورتش چسبیده بود رو کنار زدم و زمزمه کردم:من-من می خوام چشمای درشتت رو دوباره ببینم ...مژه هات رو نبند وگرنه رشته ی عمر من پاره میشه ...و دوباره صورتم رو پوشوندم و گریه کردم صدای آمبولانس و بعد دو مرد که میخواستن ترانه رو ازم جدا کنن...داد زدم:من-جلو نیایید ...اون فقط خوابیده ...با پشت دست اشکامو پاک کردم وادامه دادم:من-اون چیزیش نیست ...برید عقب ...عین دیونه ها نمی ذاشتم ازم جداش کنن ... بالاخره یکیشون داد زد:مرد-هر دقیقه که میگذره به مرگ نزدیک تر میشه لطفا برید کنار ...با این حرف کمی فکر کردم و بعد گذاشتم کارشون رو بکنن :مرد-به آرومی بلندش کنید ممکنه خون ریزی داشته باشه ...و با دقت اونو روی برانکادر خوابوندن و بردنش داخل آمبولانس منم مثل جنازه پشت سرشون روون شدم...تا به بیمارستان برسیم من مثل یه مرده ی متحرک به صورت غرق در خون ترانه زل زده بودم ...باورد این اتفاق ها برام سخت بود ....همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد و من هنوز تو شوک بودم ...تو بیمارستان دکتر سهرابی رو دیدم ...استادم بود خیلی کاردان و متشخص ...با دیدنم تو اون وضعیت از پرستار خواست بهم یه سرم وصل کنه و به مخالفت های منم توجهی نکرد ...منم سرم به دست طول و عرض بیمارستان رو بالا پایین می کردم ....بالاخره تخت ترانه رو بیرون آوردن و منم پشت سرشون سرم به دست می دویدم:پرستار-دو تا از دنده هاش شکسته احتمال خونریزی داخلی هست ...و دکتر سریع چیزی رو یادداشت می کرد ...جلوی دکتر رو گرفتم:من-دکتر حالش چطوره؟؟؟دکتر-شما همسرشون هستید؟؟فقط سرم رو تکون دادم :دکتر-چون وقت نداریم سریع می رم سر اصل مطلب ...احتمال خونریزی داخلی هس پس این عمل خیلی خطرناکه ...کمی تو چشمام نگاه کرد و آروم زمزمه کرد:دکتر-شما اصلا حالتون خوب نیست بهتر نیست که ....نذاشتم ادامه بده و گفتم:من-ادامه بدید لطفا ...دوباره کمی مکث و بعد ادامه داد:دکتر-احتمال قطع نخاع یا حتی مرگ هست و یا خیلی چیزای دیگه..با درموندگی نگاهی به چشم های دکتر انداختم :من-نه تو رو خدا ...و روی صندلی ولو شدم ....دکتر هم سریع گفت:دکتر-همسرتون باید سریع عمل بشن ...باید برگه های عمل رو امضا کنید ....بی حال بودم و وضعم اصلا خوب نبود ولی می دونستم اصلا نباید وقت رو تلف کرد ...پس بدون فوت وقت برگه ها رو امضا کردم ...دکتر سهرابی هم توی اتاق عمل بود ...قبل از اینکه بره دستش رو پدرانه روی شونم گذاشت و گفت:سهرابی-همه چیز دست خداس به خدا توکل کن ....ولی من خیلی وقت بود خدا رو فراموش کرده بودم ...رفتن ساحل باعث شد خدا رو فراموش کنم ...نکنه خدا میخواد مجازاتم کنه ....نه من طاقت نمیارم ...خدایا اینبار نه ...من ترانه رو بیشتر از ساحل دوست دارم کنار صندلی زانو زدم و با ضعف به در اتاق عمل خیره شدم ...چشمام پر از اشک شد و زیر لب زمزمه کردم:من-خدایا من غلط کردم ...عزیزم رو ازم نگیر ...خدایا منو بکش دِ آخه چرا اون ....و اشکام سرازیر شدن ...از پرستاری که رد میشد با بدبختی پرسیدم:من-خانوم شما قرآن دارید؟؟؟پرستار نگاهی با ترحم بهم انداخت و گفت:پرستار-الان براتون میارم ...و رفت ...منم به در اتاق عمل خیره شدم ...که صدای همون یارو که به ترانه زده بود رو شنیدم:-آقای پلیس به قرآن من بی تقصیر ...سوزن سرم رو از دستم بیرون کشیدم و عین ببر زخمی به طرفش حمله کردم ...یقشو تو دستام گرفتم و عربده کشیدم:من-برو دعا کن چیزیش نشه وگرنه به خاک سیاه میشونمت ...عوضی ...پلیس با زحمت منو ازش جدا کرد و سرم داد زد:پلیس-آقا خودتو کنترل کن ...با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم ...اونم رو به مرد گفت:پلیس-شما باید با من بیایید ...و اجازه نداد حرفی بزنه ...منم همونطور که نفس نفس میزدم و به رفتنشون نگاه می کردم داد زدم:من-دستم بهت برسه زندت نمیزارم ....به خدا اگه یه تار مو از سرش کم بشه نفستو قطع می کنم ...پرستاری با اخم بهم گفت:پرستار-هیسسس...آقا اینجا بیمارستانه ...دوباره ضعف سرتاپام رو گرفت ....من بیمارستان چی کار می کنم ... سرم رو براش تکون دادم و دوباره روی صندلی ولو شدم ...دستامو به زانو هام تکیه دادم و تو هم قفلشون کردم ...سرم رو پایین انداختم و با خجالت صلوات فرستادم...صدای پرستار اومد:پرستار-بفرمایید آقا ...قرآن رو ازش گرفتم و گفتم:من-ممنون خانوم ...
اونم با همون نگاهی که ترحم ازش بیداد می کرد رفت ...شرمم میشد قرآن رو باز کنم ...تو دلم گفتم:من-خدایا منو ببخش ...خدایا توبه می کنم ...شرمم میشه ازت چیزی بخوام ...من همونیم که چند ساله یادت نکردم ...تو هم منو فراموش کردی؟؟...نه تو خیلی بخشنده ای ...و بوسه ای به قرآن کوچیک زدم و بازش کردم ...با دیدن اسم سوره اشک تو چشمام جمع شد ...سوره ی (توبه)...با همون اشکا شروع کردم به خوندن ...زمان رو فراموش کرده بودم ...فقط اشک می ریختم و آیه ها رو می خوندم ...آریاناچشم باز کردم ...ساعت نزدیک پنج صبح بود ....وایی نه من چه غلطی کردم ...صدای شیر حموم و آراد که واسه خودش آواز می خوند میومد...کمرم درد میکرد و نای تکون خوردن نداشتم ... اگه مامان یا بابام بفهمن چی؟؟؟....نگاهی به گوشیم انداختم ...ده تماس بی پاسخ از مامانم ... بغض بدی گلومو می فشرد ...نباید این اتفاق می افتاد ..من هنوز به آراد اعتماد ندارم ...صورتمو با دستام پوشوندم و گریه کردم ...ملافه رو دور خودم پیچیده بودم و اشک میریختم ...هم از درد هم از پشیمونی ...همون لحظه آراد سوت زنون اومد بیرون ...با دیدن من که گریه می کردم خشک شد...با تعجب گفت:آراد-تو چرا گریه می کنی؟؟؟نگاهی خشمگین بهش انداختم و با گریه گفتم:من-نباید این اتفاق میوفتاد ...همش تقصیر توئه اومد و کنار تخت نشست ...مو هاش هنوز خیس بود وتی شرت خاکستری با شلوار لی پوشیده بود ...سرم رو گذاشت روی سینش :آراد-هیششش...گریه نکن ... بالاخره یه روز این اتفاق میوفتاد ...چه امروز یه چه یه روز دیگه ...اونقدر تو بغلش گریه کردم که تی شرتش خیس شد ...بالاخره سرمو از روی سینش جدا کرد و با دستاش صورتمو قاب گرفت:آراد-حالا بلند شو برو دوش بگیر ...سعی کردم بلند شم ... ولی درد بدی تو کمرم پیچید و مجبور شدم گریه کنم ...آراد نگران جلوم وایساد :آراد-بزار کمکت کنم ...دستم و از تو دستاش بیرون کشیدم و ملافه رو محکم تر دور خودم پیچیدم:من-لازم نکرده ...و خودم به سختی وارد حموم شدم ..آب گرم کمی حالم رو بهتر کرد ...دوست نداشتم از آب گرم دل بکنم پس حدود یک ساعت اون تو بودمگریه می کردم ....خیلی برام غیر منتظره و سخت بود ...حوله ی آراد رو پوشیدم و بیرون اومدم ...آراد نبود ....لباسام روی تخت بودن ...به سختی پوشیدمون ...دردم خیلی کم شده بود ...آراد این موقع ی صبح کجا رفته ...یه دفعه موبایلش شروع کرد به لرزیدن ...نگاهی به صفحش انداختم ...وایی نه ...این که همون دخترس...یه عکس که توش دختره دستشو انداخته بود گردن آراد و لبخند میزد ...آراد هم یه عالمه خامه رو صورتش بود ....صفحه ی موبایل مدام روشن خاموش میشد ...دست بردم و سست مربع سبز رو فسار دادم ولی حرفی نزدم:دختر-اومدی؟؟؟...خیلی وقته تولابیم ...دیگه بیشتر گوش ندادم و قطع کردم ...با دو دلی و درد کمی از اتاق بیرون اومدم و منتظر آسانسور شدم ...اه این کوفتی کجاست پس؟؟...بالاخره انتظار تموم شد و رسید منم شیرجه زدم توش ...صدای مرد آسانسور در اومد:-همکف...چه جالب بود ...کم پیش میومد صدای مرد بزارن...گوشیم همون لحظه زنگ خورد در آوردم و جواب دادم:من-الو ...اما یه دفعه چشمم به دو نفر افتاد که تنگا تنگ همدیگه رو بغل کرده بودن..دختر همونی بود که دیروز دیدم و الان زنگ زد ...ولی اون نمی تونه آراد باشه ...نه آراد نیس....سعی می کردم به خودم دلگرمی بدم که اون آراد نیست...صدای مامان از اونور خط میومد ولی من منگ بودم:مامان-کجایی دختر ؟؟؟...نمی تونی خبر بدی پیش آرادی ...خوبه اون بنده خدا جواب گوشیتو داد وگرنه من سکته کرده بودم ...دیگه چیزی نمیشنیدم ...دستم پایین اومد و تماس رو قطع کردم ...حالا دیگه مرد برگشته بود و کاملا مشخص شد کی بود؟؟...مطمئنا می دونید کی بود ؟؟؟...آراد...نمی تونم حس اون لحظه رو توصیف کنم ...حس بدبختی ،سرخوردگی و احمق بودن رو داشتم همزمان آتیشی توی وجودم شعله می کشید ...شاید خشم بیشترین چیزی بود که حسش می کردم کسایی که تا حالا طعم تلخ خیانت رو حس کردن می فهمن چی میگم ...دوست داشتم بفهمه که دیدمش ...رفتم جلوشون ...آراد با تعجب و ترس گفت:آراد-کی ...کی ...اومدی پایین؟؟؟دندونام و رو هم فشار دادم وبا تمام قدرت توی صورتش سیلی زدم ...دختر جیغ خفیفی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت ...منم اخرین نگاه سرشار از نفرت رو به آراد انداختم و از هتل بیرون اومدم ...آراد دنبالم میومد و صدام میزد ...همونطور که از شدت خشم میلرزیدم برگشتم و داد زدم:من-اسممو به دهن کثیفت نیار...نمی خوام ببینمت حتی اگه تا اخر عمرم بدون شوهر بمونم با تو ازدواج نمی کنم ...من خیلی احمقم که برای دومین بار گولتو خوردم ...ولی دیگه تموم شدو پریدم تو ماشین ..اونم مدام تلاش میکرد دری رو که قفلش کرده بودم رو باز کنه آراد-سو تفاهم شده بزار برات توضیح بدم ...ولی من نذاشتم به این تلاش بیهوده ادامه بده و پامو روی پدال گاز فشار دادم و از آیینه بهش که تو خیابون زانو زده بود نگاه کردم ...کم کم اشک تو چشمام جمع شد و بعد با صدای بلند گریه کردم ...این حق من نبود ...حق من یه شوهر خیانتکار نبود ...مهدیسمامان بدون در وارد شد .. پرسیدم:من-چیزی شده؟؟؟مامان-سپهر اومده می خواد ببینت...من-من نمی خوام ببینمش بگو گورشو گم کنه ...مامان-این حرفا یعنی چی ...من-یعنی همینی که گفتم ...و شقیقمو فشار دادم ...احساس سر درد می کردم ...از یه طرف عشقم بود و دوسش داشتم ...از یه طرف فکر می کردم به خوبی تنبیه نشده و هنوز مونده تا آدم شه ...مامان وقتی دید سرم درد میکنه قضیه رو ادامه نداد و رفت بیرون ...داشتم آهنگ جدید دانلود میکردم و گوششون میدادم که صدای قهقهه ی سپهر از سالن اومد ...این یابو هنوز نرفته؟؟...چه سریشی...بلند شدم تا یه درس درست حسابی بهش بدم ...وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و سپهر خندشون رو قورت دادنو به من نگاه کردن:سپهر-سلام ...با یه نگاه خشمناک نگاش کردم و خواستم چهار تا لیچار بارش کنم که زنگ آیفون رو زدن ...مامان یه نگاه بهش انداخت و خواست بلند شه که گفتم:من-من جواب میدم ..و رفتم و گوشی آیفون رو برداشتم:من-کیه؟؟اول یه گل اومد روی صفحه ی آیفون و بعد صدای مهیار:مهیار-منم دختر خاله درو باز کن ...اه ...اه ...اه ...گل بود به سبزه نیز آراسته شد ...حالا با این سریش چی کار کنم ...درو زدم و به طرف مامان برگشتم:مامان-کی بود؟؟من-مهیار...مامان گل از گلش شکفت و رفت تا از خواهر زاده ی عزیز تر از جانش استقبال کنه ...سپهر اخماشو کشید تو هم و با صدای جدی پرسید:سپهر-این یارو اینجا چی کار می کنه؟؟؟خوب وقتی اینطوری عصبی میشه یعنی رو مهیار حساسه ...من هنوز کارم باهات تموم نشده آقا سپهر ...بشین و نگاه کن چطوری انتقام اون فریبکاریت رو می گیرم...ریلکس دستم رو به بغل زدم و گفتم:من-اون یارو اسم داره اسمشم مهیاره ...بیشتر اخماش رفت تو هم به طوری که احساس می کردم ابرو هاش به چشماش چسبیدن:سپهر-حالا هر کوفتی چه فرقی می کنی ...خوب گوش کن ببین چی میگم مهدیس ...خوشم نمیاد زیاد تحویلش بگیری فهمیدی؟؟؟من-نه ...آخه می دونی چیه؟؟...خسته شدم از آدم های فریبکار و دروغ گو... مهیار اصلا اینجوری نیست...جوری غرید که کم مونده بود خودمو خیس بکنم:سپهر-اسمشو به زبونت نیار ..یجوری اینو گفت که انگار اسمش حرومه ...نشد ادامه بدم چون مامان و مهیار اومدن داخل ...مامان رفت آشپزخونه و مهیار یه سلام کوچولو که از صد تا فحش هم بد تر بود به سپهر کرد و یه دسته گل رز رو به طرفم گرفت:مهیار-تقدیم به زیبا ترین بانوی دنیا ...اه ...بخشکی شانس ...اینقدر بدم میاد با این بشر گرم بگیرم ...حیف که چاره ای نیست ...گلا رو گرفتم و بو کشیدم و با لبخند گفتم:من-وایی مهیار خیلی خوشگلن ..ممنون فکر کنم خیلی از رفتار خوبم تعجب کرد چون با چشمایی درشت شده نگام کرد و با بُهت گفت:مهیار-قابلت رو نداره ...و زل زد به لبخندم ...نمی دونم سپهر کی پا شد و اومد دستم رو گرفت تو دستاش و در حالی که سعی می کرد صداشو پایین نگه داره گفت:سپهر-چرا سرپا وایسادید بیایید بشینید
و دستم و توی دستاش فشار داد ...خیلی دردم اومد و با شدت از تو دستش بیرون کشیدمش ...مهیار روی مبل نشست و سپهر زیر گوشم گفت:سپهر-باهاش حرف بزن تا نشونت بدم صاحبت کیهخیلی زورم گرفت و رفتم کنار مهیار روی مبل دو نفره نشستم با خوش حالی زل زد بهم و گفت:مهیار-از موقع ای که از ترکیه برگشتم ندیدمت گفتم بیام یه سر بزنم ...من-خیلی خوب کاری کردی ...چشمامو روی هم فشار دادمو سعی کردم این جمله نفرت انگیز رو بگم:من-دلم برات تنگ شده بود مهیار دیگه وقعا جا خورد ...زیر چشمی نگاهی به سپهر انداختم ...اوه ...اوه ...دسته ی مبلمون رو شکست ...دسته ی مبل رو تو دستاش فشار میداد و دندوناش هم تقریبا پور شدن از بس به هم ساییدشون ...مهیار با یه لبخند چندش گفت:مهیار-منم همینطوری مهدیس جان ...یه دفعه سپهر از جاش بلند شد ...من و مهیار که انتظار نداشتم برگشتیم و با تعجب بهش نگاه کردیم...اومد و مچ دست منو محکم کشید و مجبورم کرد کنارش وایسم ...منم تقلغا میکردم ولی فایده ای نداشت:سپهر-می بخشید که مزاحم مکالمه ی عاشقونتون میشم ...می تونم همسرم رو برای چند دقیقه ازتون قرض بگیرم؟؟؟مهیار بدبخت لال شد ....صدای نفس های نامنظم سپهر خبر از طوفان می داد ...منو به سمت در کشید منم خودمو ازش دور میکردم ولی موفقیتی حاصل نمیشد ...منو تا حیاط کشید و بعد با خشونت دستم و ول کرد ...دادش گوشمو پر کرد:سپهر-چی کار می کنی؟؟؟...مثل اینکه خیلی دوست داری دندوناتو تو دهنت خورد کنم ...جَری شدم و منم صدامو انداختم پس کلم:من-سگ کی باشی...تو خیلی غلط می کنی ...دستت بهم بخوره خونتو میریزم ...می دونستم تهدید کردن فقط اوضاع رو بد تر می کنه ولی چاره ای نبود ..پوزخندی زد و گفت:سپهر-نشونت میدم دختره ی...لا اله ال اللهو باز خواست دستمو بگیره که محکم کشیدمش بیرون :من-فکر کردی با هالو طرفی آقا سپهر ؟؟سپهر-یه چیزایی تو همین مایه ها ...و منو رو دستاش بلند کرد ...با مشت به سینش زدم و سعی کردم متوقفش کنم ...اونم تکونی بهم داد و گفت:سپهر-آروم بگیر ...هه ...فکر کردی میزارم با اون پسر خاله ی هرزت خوش و بش کنی ...خودم قبرت رو می کنم ...تا وقتی زن منی و اسمت تو شناسناممه این غلطا بهت نمیادتقریبا پرتم کرد روی صندلی و درو کوبید به هم...رفت طرف خونه و بعد از پنج دقیقه با مانتو و روسریم برگشت ...سوار شد و پرتشون کرد تو بغلم:سپهر-بپوش...چاره ای نبود...قیافش واقعا ترسناک شده بود منم سعی می کردم ظاهرم رو حفظ کنم و نشون ندم که ترسیدم ...عین دیونه ها تو خیابون ویراژ میداد ...چسبیدم به در و داد زدم:من-میخوایی به کشتنمون بدی؟؟؟برگشت طرفمو نعره کشید:سپهر-آره می خوام نیست و نابودت کنم ....می خوام نشونت بدم بی صاحب نیستی ...خیلی بدم میومد باهام مثل یه وسیله رفتار بشه ...ترس رو بی خی خی(بی خیال) ...منم داد زدم:من-خفه شو کی گفته من صاحب دارم ...من یه آدمم نه یه وسیله ...با هر کی هم دلم بخواد میگردم هر جا هم بخوام میرم...با آدمای انتقامجو و فریبکار هم کاری ندارم ...یه دفعه ماشین رو کنار خیابون نگه داشت این حرکت ناگهانیش باعث شد به جلو پرت شم :سپهر-چند بار باید عذر خواهی کنم ...تو کی می خوایی این قضیه رو فراموش کنی؟؟؟من-وقت گل نی ....هیچ وقت ...و درو باز کردم و زدم بیرون وقاحت هم حدی داره ....پسره ی پرو ...مرده شورت و ببرن ...نفله ...طلبکارم هس ...قبل از اینکه بخواد دنبالم بیاد یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم...می دونم باهات چی کار کنم این تازه اولشه...***پنداردوازده ساعته که بدون اینکه پلک بزنم منتظرم تا ترانه چشمای خوشگلشو باز کنه ...یه دفعه دستی روی شونم نشست...برگشتم دکتر سهرابی بود :سهرابی-برو یه خورده بخواب ...رنگ به روت نمونده من-چشماشو که باز کنه میرم ...سهرابی-می دونی که هر احتمالی هستو تا وقتی به هوش نیاد نمی تونیم پیش بینی کنیم ...خودتو آماده کردی؟؟؟اشک تو چشمام جمع شد:من-نه راستش ...-مرد که گریه نمی کنه ...بلند شو از جلو چشمام نمی خوام ببینمت ...آبرو هر چی مرده بردی...به شوخی بی مزش خندیدم ...یه دفعه صدای ناله ی ترانه بلند شد...عین فشنگ از جام بلند شدم:من-جانم چیزی می خوایی...؟؟لب خشک شدشو مدام تکون میداد ... گوشمو چسبوندم به لبش ...صداش خیلی خفیف و همراه با ناله بود:ترانه-آ...بـ...نگاهی به دکتر سهرابی انداختم و پرسیدم:من-مشکلی نداره آب بهش بدم...؟؟سهرابی-نه چه مشکلی و رفت تا دکتر ناصری رو خبر کنه ...منم یه لیوان آب به ترانه دادم ...دکتر ناصری اومد و گفت:ناصری-باید مطمئن بشیم پاهاشو حس می کنه یا نه ...و رو به ترانه که همچنان چشماشو بسته بود گفت:ناصری-من این سوزن رو آروم به پات میزنم بگو حس می کنی یا نه ...و آروم سوزن و تو پاش فرو کرد ...منم زیر لب ذکر می گفتم که صدای ترانه در اومد:ترانه-آخ ...آخیش ...خیالم راحت شد چاکرتم خدا ...رفتم و کنارش نشستم بر خلاف مخالفتش دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:من-چشمای نازتو باز کن دلم میخواد دوباره ببینمشون ...آروم چشماشو باز کرد ...وایی خدایا شکرت که این دو تا چشمو ازم نگرفتی :ترانه-چرا چراغارو خاموش کردید؟؟؟همه با نگرانی به هم نگاه کردیم :من-الان روزه اتاق هم روشنه ...ترانه با نگرانی گفت:ترانه-پس چرا من چیزی نمی بینم ...با درموندگی به دکتر نگاه کردم و اونم با تردید و نگرانی به من...ازش خواستم چراغ قوه ای بهم بده ...رفتم و نگاهی سطحی به چشماش انداختم:من-نوری حس می کنی؟؟؟ترانه-تویی پندار ؟؟؟من-آره ...فقط جوابم رو بده ...ترانه-نه همه جا سیاهه ...زیر لب نالیدم ...دیگه واقعا توان نداشتم:من-نه ...نه این نمی تونه باشه ...و سریع از روی صندلی بلند شدم که سرم تیر کشید و دستم رو به دیوار گرفتم:ناصری-خوبی؟؟؟چه سوال مسخره ای دارم پر پر شدن عشق زندگیم رو به چشم میبینم مگه میتونم خوب باشم ...روی صندلی ولو شدم ....سرم رو با دستام گرفتم و به قطره های اشکی که برای سومین بار تو زندگیم میریختم نگاه کردم ...هر کدوم جلوی پام میوفتادن ...نه ....چشماش نه ...من با نور اون چشما قوت میگیرم ...نه خدایا تقاص زندگی کثیف منو از اون نگیر ...دستم و بالا آوردم که یعنی خوبم و از اتاق زدم بیرون ...احساس می کردم از سرم بخار بلند میشه ...وارد دستشویی شدم ...نگاهی به تصویر خودم تو آیینه انداختم ...احساس می کردم یه موجود اضافیم ....یه عوضی ...دستم رو بردم زیر شیر آب ...یه مشت به صورتم پاشیدم ...دومی ...و سومی ...از ابرو هام و مژه هام آب میچکید ...کاش یه خواب بود ...کاش ترانه هیچوقت منو نمیدید ...کاش هیچوقت اون چشما منو نمیدید ...باعث و بانی تموم این اتفاق ها منم ...اگه هیچ راهی نباشه چشمامو بهش میدم ...آره ....فعلا نمی تونم به خانوادش چیزی بگم...باید جواب قطعی بشه ...
سپهرمن-بله بفرمایید ....مرد-آقا میشه یه لحظه تشریف بیارید لابی ....براتون یه نامه اومده کمی جا خوردم:من-بله ...الان میام ...کتم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم ...شاید بهتر بود با آراد اتاق می گرفتم ولی نمی خواستم مزاحمش بشم...از آسانسور بیرون اومدم و رفتم پشت پیشخوان:من-میشه بدینش؟؟؟مرد سرش رو بلند کرد:مرد-آه ...بله ...اینجاست بفرمایید ...نامه رو گرفتم و پشتش رو خوندم ....تا اسم دادگاه خانواده رو دیدم قلبم ریخت ...سست بازش کردم ...بله دادخواست طلاق بود ...مهدیس کار خودشو کرد ...ولی منم کوتاه نمیام ...سرم از عصبانیت سوت می کشید ...موبایلم رو در آوردم و شمارش رو گرفتم:مهدیس-بله؟؟؟داد زدم :من-این دیگه چه غلطی بود کردی ...مهدیس-صداتو بیار پایین ...حق قانونیم رو انجام دادم ...جرم که نکردم؟؟؟من-تو قانون من این جرمه ...اون دستیو که بخواد اسمتو از توی شناسنامم حذف کنه قلم می کنم ...مهدیس-هه ...اسممو از توی اون شناسنامه ی کثیفت بیرون میارم تو هم هیچ گوهی نمی تونی بخوری...شیطونه میگه بگیرمش زیر رگبار فحش ناموسی ...شیطونه غلط کرد :من-یا میری دادخواستت رو پس میگیری یا بد میبینی ...به اون خدای احد و واحد اگه پام به دادگاه باز بشه پشیمون میشی ...صدای نفس های عصبی مهدیس میومد بعد بوق اشغال ...با عصبانیت دوباره شمارشو گرفتم و به نگاه های مردم هم که با تاسف همراه بود توجهی نکردم...امما همون صدای مزخرف همیشگی:-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباید ...موبایل رو با شدت به زمین کوبیدم ...دل و رودش ریخت بیرون ...مردم مثل یه دیونه نگام میکردن ...بی توجه به همشون به طرف در خروجی به راه افتادم ...نه اینجوری نمیشه ....این دختر زبون آدمیزاد حالیش نیست ...سوار پرادوی مشکیم شدم و با تمام سرعت گاز دادم ...خونشون فاصله ی زیادی با هتل نداشت شاید یه ربعه رسیدم ...با خشم در ماشینو به هم کوبیدم و پیاده شدم ...دستم و گذاشتم روی آیفون و برنداشتم:سارا-چه خبرته سر آوردی؟؟رفتم جلوی آیفون و گفتم:من-سلام سارا خانوم ...ببخشید مهدیس هست...سارا-ا...سپهر تویی ...من-مهدیس هست ؟؟با تعجب جواب داد:سارا-نه ...ساکشو جمع کرد گفت میخواد چند روزی بره خونه ی دوستش ...داد زدم:من-چی؟؟؟؟سارا-مگه تو نمیدونستی؟؟من-نه والله ...شما آدرس خونه ی دوستش رو بلدید؟؟سارا-نه گفت نمیشناسمش ...اه گندش بزنم ...دیگه به حرفای سارا توجه نکردم و سوار ماشین شدم ...همونطور که آرنجم رو به لبه ی پنجره تکیه داده بودم و انگشت اشارم رو با دندون گرفته بودم با خودم فکر کردم ...مهدیس جز ترانه و آریانا که دوستی نداره ...پس میرم خونه ی اونا ....باید حق این دختره رو کفت دستش بزارم ...دستم رو بردم طرف جیبم که یادم اومد موبایلم رو از هستی ساقط کردم ...حالتو میگیرم مهدیس ..***آریاناوقتی سپهر با اون قیافه ی ترسناک وارد شد و اتاق ها رو یکی یکی گشت خیلی ترسیدم....یعنی مهدیس چی کار کرده خوبه مامان بابا خونه نبودن ...بعد از رفتنش به دعوای دیشب فکر کردم ...به بابا گفتم که با آراد نمیسازم ...بابا هم قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین ...منم با گفتن"اگه مجبورم کنید زنش شم خودمو میکشم"بحث رو خاتمه دادم ...بیچاره ها نمیفهمیدن دو روزه که زنش شدم ...از دوروز پیش گوشیم خاموشه و کارم گریس ....چشمام سرخه سرخه ...باید یه زنگ به مهدیس بزنم ...روشنش کردم ...حتی به میس کال ها و اس ام اس های آراد توجهی نکردم و شماره ی مهدیس رو گرفتم ..گوشیش خاموش بود ...اونیکی خطش رو گرفتم ...تازه خریده بودش برای مواقع ضروری ...این بوق خورد :مهدیس-الو آریانا ....من-کجایی تو خله؟؟مهدیس-من خوبم تو خوبی؟؟خندیدم:من-خیلی رو کیفی که اینقدر مزه میریزی ؟؟مهدیس-آره ....بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...من-چه تصمیمی ...مهدیس-این که یه درس درست حسابی به آقا سپهر بدم ..شایدم ازش طلاق گرفتم ...تو قانون من دروغ جرمه ...ولی میگم آریانا خوب شد ازدواج نکردیم ...اگه بعد از عروسی میفهمیدیم اینقدر عوضی ان چیکار میکردیم ...طفلک ترانه بغض بدی تو گلوم نشست ...من بدون اینکه عقد کنم با ارزش ترین چیز زندگیمو دو دستی تقدیم یه عوضی کردم ...با همون بغض جواب دادم:من-راست میگی ...مهدیس-صدات چرا گرفتس ...من-چیزی نیس حساسیته ...مهدیس-آها ...فکر کردم گریه کردی ...من-نه بابا ...ببین اینقدر فک زدی که موضوع اصلی رو فراموش کردم ...الان سپهر اینجا بود یه داد و قالی راه انداخت که فکر کردم ارث باباشو دو لوپی کشیدی بالا یه آبم روش ...چی کار کردی آتیش پاره؟؟مهدیس-هیچی بابا رفتم دادخواست طلاق دادم ...من-چی؟؟؟مهدیس-اِ...توام ...پرده ی گوشم پاره شد ...من-نگران نباش بادمجون بم آفت نداره ...حالا کدوم گوری هستی ؟؟مهدیس-بالا قبر آریانا خانوم ...میون اشک خندیدم ...چقدر من احمق و ساده بودم ...اشکامو پاک کردم و گفتم:من-جدی گفتم مسخره...مهدیس-یه جای خوب ....خونه ی یه دوست ...من-کی؟؟؟مهدیس-یکی دیگه تو چی کار داری ...ببین آریانا من باید برم کاری نداری؟؟؟من-نه مواظب خودت باش ...و گوشی رو قطع کردم ...همون لحظه دوباره زنگ خورد ...بدون نگاه کردن به صفحه جواب دادم:من-چی رو یادت رفت آتیش پاره؟؟چند لحظه سکوت و بعد صدای بم آراد پیچید تو تلفن:آراد-آریانا...دوباره آتیش گرفتم :من-به چه حقی اسممو میاری ؟؟..آراد-آریانا گوش کن ببین چی میگم ..پریدم وسط حرفش:من-تو الان برای من فقط یه غریبه ای ...پس لطفا مزاحم نشید آقا ...آراد-ناسلامتی تو زن منیا!!من-شناسنامم که اینو نمیگه ...آراد-ولی جسمت اینو میگه ...من-جسمم غلط کرد ....شما هم نیازی نیست نگران من باشید ...قراره ازدواج کنم...نمی دونم این از کجا در اومد ولی اون لحظه برای حرس دادنش حاظر بودم هر کاری بکنم:آراد-هیچکس یه دختر دستخورده رو نمی خواد...اشک تو چشمام جمع شد و تمام صدامو انداختم تو گلوم:من-کی گفته دستخورده؟؟؟...به لطف عمل یه دختر سالم میشم ...صدای نفس های حرسیش رو به خوبی میشنیدم و بعد صدای دادش:آراد-به همون خدایی که بالای سرمونه آتیشت میزنم ...کجایی؟؟؟...دارم میام خونتون؟؟...به نفعته جایی نری ....و قطع کرد ...نگران از روی مبل بلند شدم ...نکنه به مامان بابام بگه ...نه نباید اینجوری بشه ...اگه اومد چی کار کنم؟؟؟...درو باز نمیکنم مامانینا هم که شب هستن خونه عمو علی ...آره همینه درو باز نمی کنم ......در خونه رو سه قفله کردم و خودم کنترل تلویزیون رو به دست گرفتم و با استرس روی پاهام ضرب گرفتم .....بعد از نیم ساعت صدای زنگ های پی در پی آیفون در اومد ....حالا باید چی کار کنم ؟؟؟...با وحشت به در خونه نگاه کردم ...موبایلم مدام زنگ میخورد ...بعد از یه ربع از دیوار بالا کشید و حیاط رو طی کرد ...با مشت به در زد:آراد-دِ باز کن این لامصبو ....آریانا میدونم اون تویی ...درو باز کن که اگه خودم بیام تو باید فاتحه ی خو.دتو بخونی
به حرفاش گوش ندادمو فقط از زور استرس ناخونامو توی کوسن فشار دادم ...اما صدای شکستن شیشه ی طبقه ی بالا باعث شد گلاب به روتون خودمو خیس کنم ...سریع رفتم بالا ...بله ....آقا پنجره ی اتاق رو شکسته بود و الانم خونین و مالین عین یه اژدها به من نگا می کرد ...دویدم طرف در اتاق مامانینا و تا اومدم ببندمش پاشو گذاشت لای در و با یه زور کوچیکش پرت شدم روی تخت همونطور که نفس نفس میزد و از گوشه ی ابروش خون میومد اومد طرفم ....یا حضرت فیل ....خم شد روم ....نفس هاش با شدت به صورتم میخورد ...غرید:آراد-چی پشت تلفن زر زر کردی؟؟؟....از مادر زاییده نشده کسی که بخواد به آراد نارو بزنه ...من عادت ندارم داشته هامو با کسی قسمت کنم ....تو دلم فریاد زدم"دِ کجاست اون آریانای مغرور....بجنمب سرش داد بزن ...جوابش رو بده ...پس کو اون زبون نه متری" با خشم چشمامو باز کردم و بهش توپیدم:من-یادم نمیاد صاحب داشته باشم جناب ....شما رو هم به یاد نمیارم ...بهتره زودتر گورتون رو گم کنید وگرنه ....آراد-وگرنه چی؟؟؟وقتی اینجوری عصبانی میشد دلم خنک میشد ...حالا که این دروغ رو گفتم بد نیست ادامش بدم:من-وگرنه زنگ میزنم حمید بیاد پدرتو در آره ....با گنگی نگام کرد و زیر لب گفت:آراد-حمید؟؟؟؟....حمید دیگه خر کیه؟؟؟من-نامزد گرامم ....بد نیست با هم آشنا بشیم ...پوزخندی زد و خشم تو چشماش شعله کشید:آراد-آره بدم نمیاد گپی با نامزدتون داشته باشم ....مشتش رو بالا آورد و گفت:آراد-می دونی که مشت های من معروفه ...آروم از روی تخت بلند شدم و با تمسخر نگاهش کردم:من-حمیدمون قدش دو متره و هیکلش ...ممم...تقریبا دو برابر تو ...تیکه ای برای خودش ...و لبخندی زدم ...به طرفم هجوم آوردم و بازوم هام رو گرفت و کوبید به دیوار ....آی مادر ....کمرم ...با درد نگاهش کردم:آراد-بهش میفهمونی که این غلطا بهش نیومده ...اگر نه خودم بهش میفهمونم ...و موبایلش رو در آورد و پرت کرد تو بغلم:آراد-بهش زنگ بزن بیاد تا نشونش بدم دنیا دست کیه...حالا به کی زنگ بزنم ...خدا خودت به من هلپ(help)برسون ...گوشیشو پرت کردم رو تخت و با گوشی خودم شماره ی یه بخت برگشته رو گرفتم ...بعد از پنج تا بوق یکی جواب داد :من-الو حمید جان ...زن-گاسم به گرآن خاکت می کنم ...لحجه ی ترکی بود:من-کجایی ؟؟؟اما زن دیگه پشت خط نبود و فقط صدای مشاجره از پشت خط میومد:زن-میری برای من هوو میاری ...دستت درد نکنه ...چه حمید حمیدم میکنه ...مگه تو اسمت گاسم نیست ؟؟؟مرد-ملیحه جان تو یک دگیگه به حرف من گوش بده ....زن-ملیحه مرد ...و یه چیزی بلقور کرد :من-اِ....پس جنوبی ....کار و بار چطوره ؟؟....بدون من خوش میگذره...خیلی خندم گرفته بود ...ببین چه طوری زندگی یه بدبخت رو به هم ریختم:زن-برو بیرون...دیجه حتی یک دگیگه هم نمی تونم تحملت کنم ...مرد-تو بگذار من توضیح بدم بعد گضاوت کن ...خنده ی مستانه ای کردم که آراد با خشونت گوشی رو از دستم گرفت و قطعش کرد:آراد-نگفتم باهاش لاس بزن گفتم ازش بخواه بیاد اینجا ...و نگاهی به شماره انداخت:آراد-شمارش هم که سیو نکردی...من-وقتی حفظم نیاز به سیو کردن نیست ...با خشم به طرفم اومد ...منم عقب عقب رفتم که پام به یه چیز گیر کرد و افتادم ...احساس درد شدیدی توی سرم کردم و بعد همه جا تاریک شد...پنداردستم رو محکم روی میز کوبیدم و فریاد زدم:من-نمی تونم این عمل رو انجام بدم ...اگه از دست بره دیگه خودمو نمیبخشم ...سهرابی-ولی پندار جان دکتر اسحاقی که خارج از کشوره ...بعد از اون تو فقط ریسک این عمل های حساس رو به عهده میگیری ...میدونی که نباید وقت رو هم از دست داد ...بعد از عکس برداری و معاینه ی دقیق فهمیدیم که مشکل در قرنیه چشم به وجود اومده و یه عمل فوق حساس برای برطرف کردن این مشکل نیازه(یه توضیح بدم بچه ها من اطلاعات دقیقی ندارم پس زیاد توضیح نمی دم .....اگه کسی اطلاعاتی داره ممنون میشم کمکم کنه)من عمل های حساس انجام میدم ولی نمیتونم این ریسک رو در مورد ترانه هم قبول کنم:سهرابی-من میگم اتاق عمل رو آماده کنن ...من-گفتم که شهامت انجامشو ندارم ...با خنده جواب داد:سهرابی-کسی جرعت اینو نداره به زنت دست بزنه ..همه میترسن اگه چیزیش بشه خونشون رو حلال کنی...پس فقط خودت می مونیبا جدیت گفتم:من-نمی تونم دکتر ....نمی تونم ...سهرابی-باید بتونی ...نباید بزاری آخرین شانس دوباره دیدنش از دست بره ...اصلا مگه خود تو نبودی که گفتی عاشق چشماش شدی ...می تونی راضی بشی تا آخر عمر چشماش بی فروغ باشن ...نه ...حقیقت این بود که چشمامو می دادم ولی نمیزاشتم این اتفاق بیوفته ....از پشت میز بلند شدم و با صدای آرومی به سهرابی گفتم:من-انجامش میدم بگو آماده کنن اون خراب شده رو ...جز سهرابی کسی جرعت نداشت جیک بزنه ...میدونستن اعصاب درست درمونی ندارم ....منو میشناختن....دو ساعت دیگه اتاق آماده بود ....با قدم هایی محکم همراه با تخت ترانه به طرف اونجا به راه افتادم...دستای ترانه رو گرفتم...ترانه با ترس گفت:ترانه-تو کی هستی ؟؟...تویی پندار ؟؟؟من-آره منم عشقم ...دستمو فشار داد و گفت:ترانه-من به این تاریکی عادت ندارم پندار...بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم ...تو نجاتم میدی مگه نه ...داستان ما هم مثل همه ی داستانا پایان خوشی داره ...مگه نه؟؟؟اشک تو چشمام جمع شد ...عروسک کوچولوی من نمی تونه این همه فشار رو تحمل کنه ...تکنسین ماسک رو روی صورتش گذاشت و ازش خواست تا ده بشمره ...منم کنار گوشش زمزمه کردم:من-نجاتت میدم فرشته ی من ...نور همیشه واسه فرشته هاس ....***مهدیسصحرا-به نظرت کدومشون قشنگ ترن؟؟من-نقره ای که گلاش ریزه ...دو روزی میشد اومدم تهران پیش صحرا....زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد منم برای اینکه تا روز دادگاه از دست سپهر در امان باشم اومدم اینجا ...اهورا بعد از دو هفته طاقت نمیاره و به صحرا اعتراف میکنه ...صحرا اوایل قبول نمیکنه ...این درسو خودم بهش دادم اما بعد از مدتی که اهورا خان قشگ منت کشیشو کرد جواب مثبت میده و حسابی شبنم رو کنف میکنه ...حالا هم برای آخرین خرید عروسی اومدیم....یعنی آینه و شمعدون...بعد از دو ساعت خرید کردن با هم برگشتیم ...رو به اهورا گفتم:من-تو که از اول دوسش داشتی چرا روندیش؟؟صحرا-این سوالی که هر روز ازش میپرسم ولی جوابی نمیدهاهورا همونطور که رانندگی می کرد گفت:اهورا-واسه خودمم جای سواله ....شاید چون عشقو نمیشناختم ....شاید چون عشق رو با احساس برادر و خواهری اشتباه گرفته بودم ...چه میدونم بابا شمام ...حالا ما یه غلطی کردیم شما مگه ول میکنید؟؟صحرا-نخیر اقا اهورا تا به دنیا اومدن اولین فرزندمون باید تقاص پس بدی...خندیدم و گفتم:من-میگم اهورا ...تو چطوری تونستی با شبنم نامزد کنی؟؟؟برگشت و یه چشم غره بهم رفت:اهورا-نخیر ...توی زلزله تا عروسی منو اینو بهم نریزی دست بردار نیستیدیگه بحثی پیش نیومد ...از فضولی داشتم میمردم اون یکی سیم کارتمو انداختم ...یکی کی اسامو خوندم:سپهر-کجایی ؟؟؟باید حرف بزنیم...سپهر-مهدیس نمی تونی اینکار رو باهام بکنی...سپهر-بابا یه گوهی خوردم اونم مال دوران جاهلیت بود ...دیگه نخوندم و حذفشون کردم مردیکه ی الدنگ میگه دوران جاهلیت ...***-عروس خانوم داماد اومده ...منتظرهشنل صحرا رو پوشوندم و پیشونیشو بوسیدم:من-خوشبخت شی خانوم کوچولو ...اشک تو چشماش جمع شد و بغلم کرد:صحرا-اگه هم خوشبختی باشه همه رو مدیون توام...ممنونتم مهدیس ...من-از من تشکر نکن شما دوتا عاشق هم بودین ...رفتیم به باغ و بعد از کلی بزن و بکوب شام سرو شد ...یه دفعه صدای گوشیم بلند شد....از حواس پرتم زورم گرفت چرا سیم کارت رو عوض نکردم ...بازم مثل همیشه سپهر بود ...اول میخواستم جواب ندم ولی بعد پشیمون شدم و جواب دادم:من-بله؟؟؟ناشناس بود:-الو خانوم ...یه آقایی رو آوردن اینجا که تصادف کرده منم به شماره ی اضطراری 1 زنگ زدم یه لحظه دنیا دور سرم چرخید ...نکنه سپهر چیزیش شده باشه ...خدایا من فقط میخواستم تلافی کنم :زن-الو ...الو خانوم ...با ضعف جواب دادم:من-زندس؟؟؟زن-تو اتاق عمل هستن بیمارستان(...) ...خودتون رو میرسونید؟؟من-تا هشت ساعت دیگه اونجام ...و قطع کردم ...نمی دونم با چه حال و روزی از صحرا و اهورا خداحافظی کردم و راه افتادم فقط میدونم با تمام سرعت زدم به دل جاده ...اگه خش به هیوندای بابا میوفتادم کله برام نمیموند ولی الان فقط سپهر مهمه..***من-خانوم یه مریض تصادفی دیشب آوردن اینجا ...زن-بله بله ...اتاق 402