دیگه واینسادم تا به توضیح هاش گوش بدم ...قفسه ی سینم از استرس بالا پایین میرفت ...در اتاق رو با شدت باز کردم ...سپهر با سر بسته و دستی باند پیچی شده روی تخت بود ...با ترس و لرز جلو رفتم و نبضش رو گرفتم ...وایی خدایا هزار مرتبه شکرت ....یه دفعه چشماش باز شد و منم که دل پری از استرس های وارده ی دیشب داشتم شروع کردم به جیغ و داد و زدنش:من-تو میخوایی منو سکته بدی؟؟...از تهران تا اینجا یه نفس رانندگی کردم اونم تو شب ...می دونی اگه گیر دو تا آدم ناتو می افتادم چی میشد؟؟ ...دِ آخه چرا عین آدم رانندگی نمی کنی...اگه بلایی سرت میومد من باید چی کار میکردم ...می خواستی منو بیوه کنی ...سپهر-آخ ...دستم ...دستم احمق جون ...نگاهی به دستش انداختم و با نگرانی گفتم :من-خیلی درد میکنه؟؟اونم خودشو لوس کرد :سپهر-آره خیلی...صورتشو بوسیدمو به قطره های اشکم اجازه دادم بریزن:من- اگه میمردی من باید چی کار میکردم ...سپهر-تو که طلاق میخواستی چه فرقی می کرد...تازه به نفعت میشد همه ی ارث پدریم میرسید بهت ...صورتم جمع شد و زیر لب گفتم:من-ارث میخوام واسه چی ...زبونت رو گاز بگیر ...لبخندی زد و گفت:سپهر-یعنی قضیه ی طلاق منتفی؟؟؟من-کی این حرف رو زدم ...همه چیز پا بر جاست ...ناراحت صورتشو به طرف پنجره برگردوند:سپهر-میدونی چیه مهدیس....تا به خودم اومدم مامانم رفت ...می دونستم دارم یه کار غلط انجام میدم ....انتقام ...خشم ...کینه ...من با اینا زندگی کردم ...ولی خدا خیلی وقت پیش دستمو خونده بود ...باور کن نمی دونم چطور عاشقت شدم ...آخه میدونی چیه ...عاشقی یعنی همینکه ندونی چطور و به چه دلیل عاشق شدی ...من پست نیستم و نبودم ...هیچوقت نمیخواستم به آخر بازی فکر کنم ...من اینکاره نبودم ...نمی تونستم یه آدم مظلوم رو به خاطر گناه دیگران مجازات کنم ...ولی اون موقع دنبال یه چیزی می گشتم که خودمو خالی کنم ..برگشت ...نم اشکی که تو چشماش بود دلمو لرزوند:سپهر-خیلی سخته بدون مادر زندگی کردن و نفس کشیدن ...دلم ریش شد ...از روی صندلی نیم خیز شدم و سر باند پیچی شدش رو بوسیدم .....من این مرد رو با تمام وجود دوست داشتم ....با اشک و لبخند گفتم:من-فقط یه اینبار از تنبیهت میگذرم ...هیچوقت سعی نکن بهم دروغ بگی ...از دروغ متنفرم ...و دست گرمش رو توی دستام فشار دادم ...با همون اشک گفت:سپهر-برام گیتار میزنی ؟؟من-الان ؟؟؟...اینجا؟؟؟سپهر-آره مگه مشکلی هست من-خوب من که گیتار نیووردم مظلوم نگاهم کرد ...منم بلند شدم و گفتم:من-خودتو کشتی ...میرم بابا ...اومدم از در برم بیرون که سمیرا لیوان به دست اومد داخل:من-اِ ...سمیرا تو اینجا چی کار می کنی؟؟سمیرا-سلام ...دیشب زنگ زدن گفتن سپهر رو آوردن اینجا ...منم با اولین پرواز اومدم ...خوشبختانه یه پرواز داشتن و سه تا جای خالی ...من-کی رسیدی؟؟؟سمیرا-ساعت سه ...من-مواظبش باش تا برگردم ...سمیرا-کجا؟من-خونه ....زود میام ...تو ماشین نفس راحتی کشیدم و دوباره از خدا تشکر کردم ...بدون وقفه گیتارم رو برداشتم و رفتم بیمارستان ...بماند که مامان کلی دعوام کرد که چرا خبر ندادم کجام.رو به روی تخت سپهر نشستم و گفتم:من-چی بزنم؟؟؟سپهر-آهنگ جدایی رو شنیدی ؟؟؟من-آره ...سپهر-من میخونم تو بزن ...به آرومی انگشتامو روی سیم ها کشیدم:از تو و این تقدیراز من بی تقصیرجدایی سهم توسهم منم تحقیراز منو این خونهرویای دیونهاسم منم خط خوردکی با تو میمونهکی با تو میمونه***زل زد به من و ادامه داد:چه سرد و مغروریحتی تو دلتنگیبا قلب و احساست همیشه میجنگیوقتی پر از دردمبغضمو میفهمینشنیده میگیریهمیشه بی رحمی***صداش قشنگ بود ...حداقل برای من:وقتی نمیخوایی و بهونه میگیریمن که نباشم بــــــــااز شبونه میمیریمن که نباشم بــــــــااز شبونه میمیری***من از خیال تو ساده گذر کردمدیگه محاله بــااز سمت تو برگردمدیگه محاله بــااز سمت تو برگردم***چه سرد و مغروریحتی تو دلتنگیبا قلب و احساست همیشه میجنگیوقتی پر از دردمبغضمو میفهمینشنیده میگیریهمیشه بی رحمیهمیشه بـــــی رحمی(جدایی از مسعود سعیدی و ناصر زینعلی...عالی ...حتما گوشش بدین )من-این چی بود آخه ...نکنه واسه من خوندی؟؟؟سپهر-معلومه که واسه تو بود ...نکنه میخوایی انکار کنی که بی رحمی؟؟؟من-ولی من که بخشیدم ...سپهر-آره ولی یه دور منو کشتی بعد رضایت به بخشیده شدن دادی ...من-داری یه کاری می کنی که حرفمو پس بگیرما ...سپهر-من غلط بکنم ...اصلا یه آهنگ وصف حال خودمون بزن ...اینبار یه آهنگ قشنگ و شاد رو همخوانی کردیم ...ادامه دارد
فصل ۱۸ (پایـــــــــــانی) بالای سر ترانه نشستم ...سه روز از عملش میگذره و فردا باید چشم هاشو باز کنیم ...به ساعت روی میز نگاهی انداختم...4 شب...دست هاشو توی دستام گرفتم و خمیازه ای کشیدم:ترانه-اگه خوابت میاد برو بخواب ....من-اِ ...تو بیداری عروسک؟؟ترانه-مگه میشه خوابید ....فردا میفهمم که بقیه ی عمرم رو چه طوری باید بگذرونم ...حرفی نزدم ...شاید منم میترسیدم ...با ناله گفت:ترانه-من می ترسم پندار ....اگه دیگه نتونم مامانمو ببینم ...اگه دیگه نوری به چشمم نرسه ...انگشتم رو روی لبش گذاشتم و گفتم:من-هیششش....دلم نمی خواد از این حرفا بزنی ...میگم ....ترانه ...ترانه-هوم؟؟من-منو بخشیدی؟؟؟حرفی نزد ..بهش چشم دوختم و اون به آرومی زمزمه کرد:ترانه-همه چیز فردا معلوم میشه ...حالا هم برو بخواب ...نگران منم نباش ...بوسه ای به دستش زدم:من-جایی نمیرم ..***از استرس دستامو به هم میمالیدم :سهرابی-باز کن دیگه...با دست هایی لرزون اولین باند رو باز کردم و با استرش نگاهی به دکتر سهرابی و دکتر اسحاقی که صبح از آلمان برگشته بود:اسحاقی-ای زن ذلیل ...چی کار می کنی با خودت؟؟؟...شدی مثل میت ...دِ باز کن این بانداژو...چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ...باند رو برداشتم و گفتم:من-به آرومی چشماتو باز کن ...پلک هاش لرزیدن و بعد باز شدن:من-چیزی می بینی؟؟؟اسحاقی-امون بده پسر ....بذار چشماش به نور عادت کنهدو دقیقه گذشته بود و هنوز حرفی نزده بود....با بی صبری پرسیدم:من-می بینی؟؟؟چشماش پر اشک شد...با ترس به لب هاش خیره شدم ....لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:ترانه-همش تاریکیه ...تو که نامرد نبودی پندار ...قول دادی نجاتم بدی ...قول دادی نور رو به دنیام برگردونی...ولی هنوزم تاریکیه ...اولین اشک از گونش سر خورد ...با نا باوری به چشماش زل زدم ...برگشتم تا از اتاق برم بیرون ...دستم و به دیوار گرفتم و با بغض زمزمه کردم:من-تو هنوز ترانه ی منی ....چه بی نور ...چه با نور ....هیچوقت تنهات نمیذارم ....خودم نور دنیات میشم ...یه دفعه سرم گیج رفت ...دستم رو به سرم گرفتم...اما همه جا تار شد و صدای گنگ دکتر اسحاقی به سختی به گوشم رسید:اسحاقی-پندار...آریاناچشمامو با ناله باز کردم:من-آخ ...آراد جلوم وایساده بود ...یه زن سفید پوش که عینک داشت جلو اومد و همونطور که چیزی رو یاداشت میکرد گفت:-شانس آوردی سرت نشکست ...آخه حواست کجاست دختر ...فشارت هم افتاده سرمت که تموم شد می تونی بریو رفت:آراد-ممنون خانوم دکتر...رو به روم نشست ...با اخم صورتم رو به جهت مخالف برگردوندم:آراد-آریانا...جوابی ندادم:آراد-هنوزم قهری؟بازم سکوت...نفس عمیقی کشید:آراد-هر چقدر هم که نخوایی بشنوی من بازم برات توضیح میدم ...چند لحظه مکث و بعد ادامه داد:
آراد-قبلا هم بهت گفتم من شیطون بودم ....از گفتنش ترسی ندارم ...حتی اسم دوست دخترام هم یادم میرفت ...صبا هم یکی از اون دوست دخترا بود ...دوستی های من در حد تلفن و رفتن به پارک بود ...من هیچوقت به بیشتر از این فکر نکردم ...وقتی با صبا آشنا شدم آرمین تاییدش کرد ...آخه میدونی توی شرکت مهندسی ما کار می کرد ...تا الان باید فهمیده باشی که معماری خوندم ...اون شرکت رو مننو آرمین میگردوندیم ....کم کم دوست دخترام رو کنار گذاشتم تا جایی که فقط صبا بود ...دختر خوبی بود و خط قرمز ها رو رعایت می کرد ...مثلا فقط اجازه میداد دستش رو بگیرم ...من هم پسری نبودم که بیشتر از این پیش برم ...به صبا وابسته شده بودم ...حتی می خواستم برم خواستگاریش ولی موضوع آرمین پیش اومد و همه چیز بهم ریخت ...خانواده ی صبا میخواستن که زود تر ازدواج کنه ....منم تو شرایطی نبودم که اینکار رو بکنم ...آخرش هم صبا با یه دکتر ازدواج کرد و گفت که نتونسته با خانوادش مخالفت کنه ...از اون روز به چشم یه خواهر نگاهش کردم ...اون اومد شیراز و من خبری ازش نداشتم تا این که هفته ی پیش تو خیابون دیدمش ...آوردمش هتل اونم چند تا نقشه نشونم داد و منم مشکل هاشون رو برطرف کردم ...یکی از نقشه ها جا مونده بود بهش زنگ زدم تا بیاد بگیره ...صبح خبر داد که قراره مادر بشه منم گفتم دارم ازدواج می کنم ...همدیگه رو بغل کردیم و برای هم آرزوی خوشبختی کردیم ...پس یعنی فقط همین بوده ...پس اون عکس رو گوشیش چی بود ...حتما هنوز فراموشش نکرده:من-ولی تو هنوز فراموشش نکردیآراد-چرا اینطوری فکر می کنی ...حس من به صبا فقط عادت بود ...من-پس عکسی که روی زنگش گذاشتی چیه ....آراد-عروسی همسرش بود و بچه ها کیک رو به هم ریختن ...اون خامه هایی هم که روی صورتم بود رو حسین شوهر صبا زد به صورتم ...تقریبا قانع شده بودم ...آراد آروم زمزمه کرد:آراد-آریانا من واقعا عاشقت شدم ...تا حالا کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم ...بابت تموم اتفاق هایی که افتاده معذرت میخوام ...میدونم که قضیه خواستگار هم الکی بود ...زنگ زدم به اون شماره ای که باهاش تماس گرفتی ...می دونم خیلی اشتباه کردم ولی ازت میخوام یه اینبار رو بزرگی کنی ...مجبورت نمی کنم ببخشی ...من بیرون منتظرتم ...اگه تا یه ربع دیگه اومدی بیرون یعنی منو بخشیدی ...ولی اگه نیومدی من میرم و دیگه مزاحمت نمیشم ...و از اتاق بیرون رفت ...حالا باید چی کار کنم ...نمی تونم آراد رو از دست بدم ...از تو چشماش می خوندم که دروغ نمی گه ...ولی چطور می تونم ببخشمش ...خدایا خودت بهم کمک کن ...***آرادبه سنگ ریزه های جلوی پام آروم ضربه میزدم و به در بیمارستان نگاه می کردم ...به ماشین تکیه دادمو منتظر شدم ....مچ دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعت انداختم ..بیست دقیقه گذشته بود و آریانا نیومده بود ...با ناراحتی در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ....زیر لب زمزمه کردم:من-نیومد ...و اشک توی چشمام جمع شد ...استارت زدم و حرکت کردم ...دو متر جلو نرفته بودم که از تو آیینه دیدمش ...دستش رو به دیوار گرفته بود ...ماشین رو که دید دستش رو برام تکون داد و دوید به طرفم که خورد زمین ....جوری ترمز زدم که جیغ لاستیک های ماشین در اومد ...پیاده شدم و به طرفش دویدم...آرنجش خون میومد ...با ناراحتی غریدم:من-حواست کجاست ....گور پدر من ...نگا چه بلایی سر خودت آوردی ...لبخند بی جونی زد و گفت:آریانا-تو خجالت نمی کشی یه مریض رو تنها ول کردی ....به سختی تونستم بیام بیرون ...من-این یعنی منو می بخشی؟؟؟و مظلوم نگاهش کردم:آریانا-کی این حرف رو زده ...با ناراحتی بهش زل زدم و اون با شیطنت ادامه داد:آریانا-این یعنی بهت اجازه میدم بقیه عمرم رو غلامم باشی ....من-اهو ...وقت کردی یه خورده نوشابه برا خودت باز کن ....از ته دل قهقه زد ...طاقت نیووردم و بغلش کردم ...مقاومت کرد و گفت:آریانا-نکن آراد ...مردم دارن نگامون می کنن زشته ...من-مردم به گور باباشون خندیدن ....آریانا-گفته باشما اگه یه بار دیگه بهم دروغ بگی هرگز نمی بخشمت ...می دونی که ؟؟؟من-خیلی وقته شناختمت خانوم لجباز و مغرور ...گونش رو بوسیدم و با هم سوار ماشید شدیم...***پنداروقتی به هوش اومدم دکتر سهرابی گفت که اسحاقی تایید کرده ...اجازه نداد که معاینه کنم ...می ترسید دوباره حالم بد شه ...وقتی به مامان و مامان جون(مامان ترانه)خبر دادم مثل جت خودشون رو رسوندن ...مامان جون زجه میزد:مامان-بچم کجاست ؟...پندار بگو کجاست ...با دست اتاق رو نشون دادم :بابا حمید با چشم هایی قرمز اومد و گفت:بابا حمید-خودت خوبی پسرم ...من-نمی تونم خوب باشم بابا ...دوباره صدای زجه های مامان جون بلند شد:مامان-الهی مامانت بمیره ...الهی فدای اون چشمای خوشگلت ..چه بلایی سر خودت آوردی؟؟؟صدای هق هق های ترانه که سعی می کرد مامان رو آروم کنه هم به گوش میرسید ....بابا جلو اومد و گفت:باباحمید-لیاقت تو بیشتر از یه زن کوره ...دختر منو طلاق بده ...من تا آخر عمرم چاکرشم ...با بغض جواب دادم:من-دیگه هیچوقت این حرف رو نزنید ....ترانه برای من یعنی زندگی ...یعنی عشق ...یعنی آرامش ....من با دنیا عوضش نمی کنم ...هق هقش بلند شد ...چقدر سخته دیدن هق هق یه مرد:بابا حمید-پس قول بده هر وقت خسته شدی بهم بگی ...من-هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته ...و بابا رو بغل کردم ....***یه ماه از اون اتفاق تلخ میگذره و امروز عروسی سپهر و آراد ...برای جلوگیری از اتفاقات عجیب غریب تصمیم گرفتن که زودتر عروسی رو راه بندازن ...وارد اتاق پرو خانما شدم....فقط ترانه اونجا بود ...درو قفل کردم و گفتم:من-خانوم من کمک نمی خواد ...اگه نمی تونی مانتوت رو در آری کمکت کنم ...با صدایی لرزون گفت:ترانه-کمکم می کنی؟؟من-البته خانوم گل....و دکمه های مانتوش رو با حوصله بازکردم ...شالش هم در آوردم:ترانه-مو هام رو چطور بسته ...خوشگل شدم؟؟؟من-معرکه ای ...و خم شدم و هر دو تا چشماشوبوسیدم :من-الهی من به فدای چشمات خانومم ...ترانه-چه فایده که این چشما نمی بینه ...اخم کردم و گفتم:من-هیچ دلم نمی خواد این حرف ها رو بشنوم ...ترانه-پندار تصمیمت رو گرفتی ...من حاظر به طلاقم ...میدونم تحمل یه زن کور چقدر سخته پس نمی خواد نقش قهرمان هارو بازی کنی...من-تصمیمم رو خیلی وقته گرفتم ...با دنیا عوضت نمی کنم ...نفس عمیقی کشید و لبخندی زد:ترانه-مطمئنی نظرت تغییر نمی کنه؟؟من-از هر لحظه ای تو عمرم مطمئن ترم ...ترانه-حالا که تصمیمت رو گرفتی منم باید یه چیزایی رو برات بگم ...یادته شبی که فردا میخواستن چشمام رو باز کنن بهت چی گفتم ...گفتم فردا معلوم میشه میبخشمت یا نه ...من-خوب آره ...ترانه-چه چیزی باید بهت بگم ...آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:من-چی؟؟ترانه-راستش ...راستش ...روم نمیشه بهت بگم ...من-هر جور که راحتی بگو...ترانه-من بعد از عمل خوب شدم ...کپ کردم :من-نمیفهمم منظورت چیه؟؟ترانه-یعنی می تونم ببینم ...اون شب تصمیم گرفتم به خودم ثابت کنم دوسم داری ...وقتی بانداژ رو برداشتی دیدمت ...از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد و تصمیم گرفتم خودم رو به کوری بزنم دکتر اسحاقی رو راضی کردم که دروغ بگه و نذاره تو منو مهاینه کنی .....بعد از اون همه اتفاق در کمال ناباوریم تو نذاشتی بابام منو به خونه برگردونه و منو به خونه ی خودت آوردی ...در تمام مدت حواست بهم بود ...می خواستم مطمئن بشم که دوستم داری ...الان هم آخرین امتحانت رو با سربلندی پس دادی ...من-باورم نمی شه ...ترانه-الان رنگ کت شلوارت مشکی و یه کراوات زدی یه پیراهن عسلی هم زیر کت شلوار پوشیدی که با چشمات همخونی داره و بیش از اندازه جذاب شدی ...
باورم نمیشه ...چطور اینقدر بیرحمانه بهم نگفت می تونه ببینه ...بعد از یک ماه مرمک چشمش تکون می خورد و بهم زل زده بود ...با عصبانیت شونه هاشو گرفتم و به دیوار کوبیدمش:من-چطور تونستی این کار رو باهام بکنی ...می دونی من تو این یه ماه چی کشیدم ...شبا قبل از خواب فقط اشک می ریختم ...می دونی ؟؟؟...یا فقط فکر خودت بودی...خیلی خودخواهی ...به فکر من نبودی حداقل به پدر و مادرت فکر می کردی ...من آب شدنشون رو به چشم دیدم ...چطور می تونی اینقدر خود خواه باشی؟؟...بعد داد زدم:من-چطور می تونی ؟؟ترسید و چشماشو بست :من-چطور اینقدر سنگ دلی؟؟؟....همین امشب جلوی جمع می گی که می تونی ببینی.ترانه-ولی من ...من-ولی نداره همون که گفتم ...و از اتاق بیرون اومدم اعصابم خیلی خورد بود ....چطور تونست اینکارو بکنه ...ولی یه جورایی هم بهش حق میدادم ...اون شب ترانه بعد از اینکه خطبه خونده شد همه چیز رو گفت ...جالب اینجا بود که همه از این که بینا بود خوش حال بودن هیچ کس نمی گفت چرا دروغ گفتی...آراد و سپهر رو به خونشون رسوندیم و به طرف خونمون رفتیم ....وقتی برگشتیم با عصبانیت روی مبل لم دادم ...ترانه آروم صدام زد:ترانه-پندار...جوابی ندادم:ترانه-پنداری ....بازم سکوت ...رو زانوم نشست و با شیطنت گفت:ترانه-اگه جوابم رو ندی از شیوه ی خودم استفاده میکنما ....بازم هیچی نگفتم ...یه دفعه احساس قلقلک کردم ...اینقدر قلقلکم داد که دلم برید و در آخر افتادم روش ...آروم از روش بلند شدم و تو چشماش زل زدم:من-چرا بهم دروغ گفتی؟؟ترانه-این به اون دروغ بزرگی که بهم گفتی در ...خندیدم و گفتم:من-شیطونک ....ترانه-یعنی بخشیدی ؟؟؟من-برات خرج داره ...ترانه-تقبل می کنم ....خندیدم و بغلش کردم .....به طرف اتاق خواب رفتم و با آرنجم بازش کردم و با پام بستمش ...***دو سال بعدآریانانگار-آریانا ....آریان....برگشتم طرفش :من-مرگ ....فارق التحصیل شدیم و تو آدم نشدی ...صد بار گفتم اسم منو مخفف نکن ....الهی به زمین گرم بخوره این ترانه که رو شما رو تو روی من باز کرده ....نگار-خوب بابا ...چرا اینقدر شلوغش می کنی ...اینقدر حرف زدی که یادم رفت میخواستم چی بگم ...آها ....چه خوب شد که تو این نقش رو بازی کردی ...دو سال پیش که اینقدر تق و لق میومدی دانشگاه که نشد ...باید بگم کارت عالی بود ...خودم رو گرفتم و گفتم:من-می دونم ...با سرزنش نگام کرد و زیر لب گفت:نگار-هندونه هستا ...تعارف نکنی ...من-تو که میدونی من با کسی رودر وایسی ندارم ...خواستم میگم ...نگار-خیلی روت زیاده به خدا ...خدا اون ترانه رو ازمون نگیره که جز اون کسی حریف تو نمیشه ...خندیدم و آراد رو دیدم ...بعد از دو سال اون نمایش رو تو امفی تاتر دانشگاه برای فارق التحصیلیمون اجرا کردیم ...آراد به طرفم اومد و با شیطنت گفت:آراد-چرا اونقدر گند زدی؟؟؟عین بادکنک خالی شدم ...بیشعور زد تو ذوقم:آراد-خوب بابا گریه نکن شوخی کردم ...من-کی گفته من گریه کردم ...من به نظر آدم نامحترمی چون تو اهمیت نمیدم ..سرشو تکون داد که یعنی خر خودتی ....گلی به طرفم گرفت و گفت:آراد-تقدیم با عشق به همسر عزیز تر از جانم ...گل رو ازش گرفتم:من-مگه نگفتی نمی تونی شرکت رو ول کنی ...آراد و سپهر با هم یه شرکت مهندسی رو اداره می کردن:آراد-گور بابای شرکتا و مهندساش ...به قراری که با بچه ها گذاشتیم فکر کردم و خندیدم :من-بریم تریا ...آراد-بریم ...وارد شدیم و به طرف همون میزی که دو سال پیش صندلی رو از زیر آراد کشیدم رفتیم ...آراد صندلی منو خودش رو کنار کشید و تا خواست بشینه من گفتم:من-میرم دستشویی ...سری تکون داد ...منم از پشت آراد رد شدم و پامو انداختم زیر صندلیش....صندلی کنار رفت و آراد افتاد .....دلم و گرفتم و خندیدم ....آراد با عصبانیت نگام کرد و بعد انگار یادش اومد این اتفاق همون روز و همین جا افتاده ...به طرفم هجوم آورد که دستم رو روی شکمم گرفتم و گفتم:من-نیا جلو ...بچم ..با تعجب نگام کرد و بعد خندید و گفت:آراد-یه ماهه داری اینجوری گولم میزنی ...فکر کردی باور می کنم ...من با قیافه ی جدی گفتم:من-مگه من باهات شوخی دارم ...عین جن زده ها داد زد:آراد-راست میگی ...بگو جون آراد...من-جون بابا آراد ...پرید و بغلم کرد ...در گوشش گفتم:من-آراد زشته ..آراد-میدونی کاری که بخوامو می کنم پس اعتراض نکن ...ترانه به پندار اس دادم:-تو کلاس 101ام...بیا ..رفتم و بند رو انداختم روی دستگیره ی در ...اس اومد:پندار-دارم میام ....
در با شدت باز شد و سطل آشغالی روی سر پندار افتاد...آشغال موز و برگه های کاغذ از پیراهن گرون قیمتش آویزون بود ...پندار با عصبانیت داد زد:پندار-جرعت داری وایسا ...رفتم ته کلاس و براش زبون درآوردم :من-پندار سرتاپات آشغاله ...نزدیکه من نیایا ...پیف پیف ...پندار با عصبانیت بیشتری به طرفم اومد و منم چند تا صندلی رو رد کردم و بعد گفتم:من-پندار ول کن دیگه ...میخواییم بریم خونه صحرا اینا ...بدجنسانه خندید و گفت:پندار-اول تنبیه میشی بعد میریم ...ترانه-اصلا تو رو چطوری راه دادن اینجا ...تو که دانشجو نیستی ...پندار-خانوممم پارتی بازی همه چیز رو حل میکنه ...و با چند گام بلند بهم رسید...بازو هام رو گرفت و گفت:پندار-کجا کجا؟؟....هنوز تنبیه نشدی که ...با ترس زل زدم تو چشماش:پندار-شیرینم اونجوری زل نزن تو چشمام ...بعد محکم بغلم کرد ....اه ..اه ...بوی آشغال میداد :من-چی کار میکنی ....خیلی بوی آشغال میدی ...پندار-تنبیهت اینه که پنج دقیقه بوی آشغالا رو تحمل کنی ...خندیدم ....این بهترین تنبیه توی عمرمه ...***مهدیسسپهر کنارم نشست ...بدجنسانه خندیدم:سپهر-وقتی اینجوری میخندی ازت میترسم....چشماشو باریک کرده بود و زل زده بود بهم:سپهر-حتما یه چیزی میخوای نه؟؟؟قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:من-نه بابا ...من هیچی نمی خوام ...چرا همچین چیزی میگیبازم مشکوک نگام میکرد :من-برای سالگرد ازدواج صحرا و اهورا کادو گرفتی ؟؟؟سپهر-آره ...با بچه ها یه 206خریدیم من-خوبه ...و همون لحظه گوشیم زنگ خورد ...جواب دادم:من-الو تران..ترانه-سلام بر گنجیشک عاشق ....ببینم خبری نیس؟؟من-مثلا چه خبری؟؟؟ترانه-بچه ای ..چیزی ....من-ده بار گفتم آدم باش ...اینم یازدهمیش ....آدم باش ...از پشت تلفن غش غش میخندید...با حرص زیر لب زمزمه کردم:من-رو آب بخندیترانه-زنگ زدم بگم با آریانا و آراد جلوی در دانشگاه منتظریم ...لبخندی زدم و گفتم :من-میاییم ...من-سپهر بلند شو بچه ها منتظرن ...و پام رو روی صندلیش گذاشتم ...با بلند شدنش صدای پاره شدن شلوارش اومد برگشت و گفت:سپهر-این چه صدایی بود؟؟من-ببخشید کیفم پاره شد ....به یه چیزی فکر کرد و بعد به پشتش نگاه کرد ...دادش به هوا رفت:سپهر-حالا چه جوری می خوایم بریم ...میکشمت دختره ی خودسر ..خندیدم و در رفتم:من-ولی عجب مارکی داره این چسبه ...به جون سپهر همون مارک دو سال پیشه ...داد زد:سپهر-بیا کجا میری ؟؟؟...من چجوری بیام ...***سوم شخصهمگی با هم می خندیدن و آریانا و ترانه و مهدیس از بلا های مشابهی که بعد از دو سال سر شوهرای بدبختشون آوردن تعریف میکردن ..اهورا سیخ های جوجه و کباب رو برداشت و گفت:اهورا-دلم براتون میسوزه ....چی میکشید ....زودتر طلاقتون رو بگیرید آراد خندید و گفت:آراد-من که از خدامه ولی مهریه خانوم رو کی میده ....فکرشو کن ...دو کیلو بال مگس ...نه نه ...پشه ...همه خندیدند ...دو سال پیش آریانا میخواست ازدواج متفاوتی داشته باشه برای همین این مهریه رو تعیین کرد :اهورا-حالا مگس چه فرقی با پشه داره؟؟آراد-مگس بزرگتره در نتیجه بالش هم بزرگ تره اهورا-سپهر راه بیوفت که باد زدنشون با تو ...پندار سیخ کشیده ....آراد هم ذغال آورده ...سپهر-پس تو چیکار کردی؟؟اهورا-منم نظارت کردم بجنمب...مردا رفتن و ترانه با شیطنت رو به مهدیسس گفت:ترانه-من کی خاله میشم ...و مهدیس با زرنگی جواب داد:مهدیس-هر وقت تارا بچه دار شد ....آریانا خیلی جدی گفت:آریانا-بچه ها من حاملم ...همه با تعجب نگاش کردن و ترانه گفت:ترانه-هیچیت عین آدم نیس ....آخه بدبخت یه شرمی یه حیایی یه کوفتی یه زهرماری ...دختره پرو زل زده تو چشمام میگه حاملس ...مهدیس-حالا این رو وول کن ....دیدی چه بی احساس میگه ....آخه یه همچین خبری رو اینجوری میدن ...آریانا-خوبه خوبه ...جمع کنید این بساط ادب آموزیتون رو ...بعد رو به صحرا گفت:آریانا-بچه ی تو دو ماه بزرگ تره صحرا سه ماهه حامله بود و اهورا مثل پروانه دورش میگشت:اهورا از حیاط داد زد:اهورا –شما نمیایید ...همه چیز آمادس ...همگی به طرف حیاط رفتن ...هیچ کس نمیدونه در آینده چه اتفاقایی برای این آدما میوفته ... پــــــــــــــــــایـــــــــــــــان