انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین »

دختران زمینی،پسران آسمانی


مرد

 
فصـــــــــــــــل ۸

..پشت سرم میومد ...منم برنمیگشتم عقب ....صدای زوزه ی سگ میومد و من مطمئن بودم که ترسیده ...یهو یه نور از اول جاده پیده شد ...یه ماشین بود ...رفتم جلوشو دست تکون دادم ....وایساد ...دو تا جون بودن ...اون که بغل راننده بود شیشه رو داد پایین ...منم رفتم و دستم رو تکیه دادم به پنجره:
من-ببخشید آقایون من و خانومم گوشی هامون رو تو هتل جا گذاشتیم اگه میشه لطف کنید ما رو تا شهر برسونید
همون پسره که شیشه اش رو داده بود پایین یه نگاه به مهدیس که پشت سرم بود کرد ...دوست داشتم گردنش رو خورد کنم ...مهدیس پشتم قایم شد...منم جلوش وایسادم ...رانندهه جواب داد:
-بله بفرمایید بالا
مهدیس اول سوار شد و پشت راننده نشست ...منم نشستم کنارش ...یه خورده که رفتیم فهمیدم پسره داره از آیینه مهدیس رو میخوره ...اگه کارمون بهشون گیر نکرده بود هر دوتاشون رو میکشتم ...رو به مهدیس گفتم:
من-جاتو با من عوض کن خانومم؟؟؟
با دو تا چشم توپی نگام کرد ...یه چشم غره بهش رفتم که فهمید نباید ضایع بازی در بیاره ...آروم از جلوم رفت و نشست اونور ...منم نشستم جاش و یه چشم غره به پسره رفتم که حساب کار دستش اومد ... وقتی رسیدیم شهر یه تشکر زیر لبی کردم ...شهر تقریبا خلوت بود ...مسافر خونه ای دیدم ...از مهدیس پرسیدم :
من-پول همراهت هس
مهدیس-اره فکر کنم دویست تومن داشته باشم
من-خوبه
و به سمت مسافر خونه رفتم ..اون بیچاره هم که پشت من قایم شده بود تا کسی نبینتش ...لباسش هنوز خیس بود ...وارد مسافرخونه شدیم ...یه مرد معتاد اونجارو اداره می کرد...یه نگاه بدی به مهدیس انداخت...یه اخم کردم ...رفتم و با جدیت پرسیدم:
من-آقا ببخشید من و خانومم یه اتاق می خواستیم
معلوم بود تازه کشیده بود ...حرف هاش رو کشدار ادا می کرد:
-شناشنامه دارید؟؟؟؟
من-متاسفانه توی هتل بوشهر جا گذاشتیم
-متاشفم نمی تونم ...مشئولیت داره
من-دو برابر حساب می کنیم
شل شد ...اسم پول که میومد وسط حاظر بود هر کاری بکنه ...اجاره یه اتاق شبی سی تومن بود ...ما هفتاد تومن دادیم ...با مهدیس رفتیم تو یه اتاق ...جرعت نکردم براش اتاق جدا بگیرم ..به مرده اعتباری نبود ...حتی نمیتونستم یه لحظه تنهاش بذارم ...تا رسیدیم تو اتاق شروع کردم به فحش دادن:
من-مردک مفنگی ...بی شعور کثیف ...
تا خواستم دوباره فحش بدم ...مهدیس که پشتش به من بود گفت:
مهدیس-بسه بابا ولش کن
مهدیس بیچاره خیلی خجالت می کشید ...باید براش لباس می گرفتم وگرنه تا صبح سرما می خورد ...بلند شدم و گفتم:
من-پولاتو بده
مهدیس-برای چی؟؟؟؟
من-تو کاریت نباشه بده
پولاش رو گرفت طرفم ....پول رو گرفتم...خیلی نگرانش بودم ...نمیتونستم تنهاش بزارم ...اگه پول همرام بود قطعا می بردمش بهترین هتل شهر ...وضع مالیمون توپ بود ...بابام خیلی لی لی به لا لام میذاشت ...اخه ته تغاری بودم ....تا حالا بیستا ماشین مدل بالا عوض کردم ...همه هم صد ملیون به بالا .... سختم بود ازمهدیس پول بگیرم ...از یه طرف هم وقتی به باباش فکر می کردم ازش متنفر میشدم ....ولی الان وقته کینه ورزی نبود:
من-مهدیس خوب گوش کن چی می گم ...این کلید رو میگیری درو قفل میکنی ....به هیچ وجه هم بازش نمی کنی ...مگه اینکه خودم باشم
مهدیس-باشه
من-خوب فهمیدی؟؟؟؟؟
مهدیس-آره فهمیدم
من-پس من نگران نباشم دیگه
مهدیس-می خوایی کجا بری؟؟؟؟؟
من-جایی کار دارم زود برمیگردم.
و اومدم بیرون و منتظر شدم تا در را قفل کند ...وقتی مطمئن شدم در قفل شده اومدم بیرون ...مرده معتاده چرت می زد ...به طرف یه فروشگاه رفتم ....



مهدیس
اخیش که رفت ...دیگه داشتم از خجالت اب می شدم ...دراز کشیدم روی تخت ...وقتی با سپهر حرف میزدم احساس می کردم از سر تا پام میلرزه ....وقتی بهش فکر میکردم یه لبخند میومد گوشه ی لبم ...یه جورایی یه حسی بهش داشتم ...چشماش جادوم می کرد .
داشتم با خودم فکر می کردم که در اتاق زده شد...با خوشحالی دویدم طرفش که یادم افتاد سپهر گفت حواسم باشه فقط درو رو خودش باز کنم ...داد زدم:
من-کیه؟؟؟...سپهر تویی ؟؟؟
صدای اون مرد مفنگیه در اومد:
-منم عژیژم ...درو باژ کن
خدا رو شکر که باز نکردم ...یه خورده ترسیدم ...البته از یه خورده بیشتر ...خیلی ترسیدم ...نشستم رو تخت و جواب ندادم ...اون هی حرف میزد و دسگیره رو بالا و پایین میکرد منم هر لحظه ترسم بیشتر می شد ...چند لحظه صداش قطع شد ...دوباره در زده شد با صدای لرزون گفتم:
من-آقا تو رو خدا برو ...من شوهر دارم
سپهر-منم مهدیس ....بار کن
انگار دنیا رو بهم دادن ...با تمام سرعت رفتم طرف در حتی خجالت رو هم گذاشتم کنار ...در و که باز کردم سپهر با دو تا پلاستیک اومد تو و گفت:
سپهر-چی شده؟؟؟؟...
من-هیچی
سپهر-پس اون حرف ها چی بود می زدی ؟؟؟؟
جوابی ندادم...دوباره گفت:
سپهر-بگو چی شده ؟؟؟
من-می گم ولی قول بده کاری نکنی
سپهر-حالا تو بگو
من-قول دادیا
سپهر-باشه تو بگو
من-اون مرد معتاده اومده بود اینجا ...همش در میزد و حرف های چرت میزد ...منم از ترسم یه گوشه نشسته بودم
سپهر اخم هاشو کرد تو هم و گفت:
سپهر-ای بی پدر ومادر
و به طرف در رفت که بازو های مردونه اش رو گرفتم و گفتم:
من-تو قول دادی ...یادت نره
با عصبانیت دست کشید تو موهاشو و چند ثانیه دستش رو تو مو هاش نگه داشت ...یه نفس عمیق کشید و به طرف پلاستیک ها رفت و یکیش رو گرفت طرفم:
سپهر-گفتم تا صبح سرما می خوری ...
توشو نگا کردم ....یه مانتوی قهوه ای بود ...سلیقه اش خیلی خوب بود ... گفتم:
من-میری بیرون تا بپوشمش
سپهر با حالت مسخره ای گفت:
سپهر-من که دیگه دیدمت چه فرقی میکنه؟؟؟
دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته قورت بده ...با این حال سریع رفت بیرون ...منم تند مانتوم رو عوض کردم ...در زد و گفت:
سپهر- می تونم بیام تو؟؟؟؟
من-آره
تا چشمش به من افتاد یه نگاه تحسین برانگیز بهم انداخت ...و رفت طرف تخت دو نفره ...یه خمیازه کشیدم ...خندید و گفت:
سپهر- خوابت میاد کوچولو؟؟؟؟
سرمو تکون دادمو و دماغم رو خاروندم...یه قهقه زد و گفت:
سپهر-بیا بخواب
پتو رو زدم کنار و خوابیدم ...پرسیدم:
من-سپهر؟؟؟
سپهر-هوم؟؟؟
من-به بچه ها خبر دادی؟؟؟
سپهر-آره از باجه یه زنگ بهشون زدم ... گفتم تو داشتی غرق می شدی که من نجاتت دادم ...تا رسیدیم به ساحل اونا رفته بودن الانم رفتیم یه مسافر خونه
من-اها...نپرسیدی چرا ما رو جا گذاشتن؟؟؟.
سپهر-چرا اتفاقا ...گفت ماکان گفته ما زود تر رفتیم
من-تو چی جواب دادی؟؟؟؟
سپهر-گفتم حتما اشتباه کرده
من-سپهر ازت ممنونم
سپهر-برای چی؟؟؟ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۸

سپهر-برای چی؟؟؟
من-خیلی هوامو داشتی
یه لبخند زد و گفت:
سپهر-فکرشم نکن
پلکام داشت سنگین می شد ...جالب اینجا بود که اصلا از سپهر نمی ترسیدم ...من با اون تو یه اتاق ...تنها ...هر دختر دیگه ای بود می ترسید ...ولی من به سپهر اطمینان داشتم ...

چقدر هوا گرمه ...چشمام رو آروم باز کردم ...ای وای خاک دو عالم بر فرق سرم ...این چه وضعیه ...خوابیده بودم روی سینه ی ستبر سپهر ...و با نفس هاش بالا و پایین می شدم ...خواستم آروم بلند شم که بدتر افتادم روش ...چشماش باز شد ...یا پیغمبر ... به چشماش نگا کردم ...توی چشماش گم شده بودم که به خودم اومدم و زود از روش بلند شدم ...با شرمندگی گفتم:
من-ببخشید من یه خورده بد خوابم
لبخندی زد و گفت:
من-اشکالی نداره
اومدم از در برم بیرون که گفت :
سپهر-کجا؟؟؟؟
و از رخت خواب اومد پایین ...لباسش رو عوض کرده بود ....گفتم:
من-با اجازه ی شما برم توالت
سپهر-وایسا باهات بیام
با هم از اتاق اومدیم بیرون ...اینجا پر مرد های الاف ....رفتم توی دستشویی ...سپهر هم چسبید به در ...یکی نیس بهش بگه اینجا کثیفه ...زود اومدم بیرون ...منو تا دم اتاق اسکورت کرد و خودش رفت تا به یه تاکسی زنگ بزنه ...

***

ترانه

یه کلاس رو از دست داده بودم ...این یکی رو دیگه نمی شد نرم ...لباس هام رو پوشیدم و زنگ زدم به آژانس ...یه عالمه دستمال کاغذی چپوندم تو کیفم و با بوق های ممتد تاکسی رفتم پایین و سوار شدم ...خوشبختانه پیرمرد بود .... خداتومن هم پول چاپید ازم ....رفتم داخل آموزشگاه ....کیارش کلافه دم در کلاس بود .... کت اسپرت یشمی با شلوار مشکی ....جیگری بود ....دخترا که قصد قورت دادنشو داشتن ....وسطای راه التفاتی به من کرد و با دیدنم با سه تا قدم بلند به من رسید ....باشه بابا می خوایی بگی قدت بلنده ....فهمیدم بابا ....سرم کاملا بالا بود و زل زدم به چشماش ...کلافه بود ....با صدای آرومی گفت:
کیارش-کجا بودی ترانه .....نمیگی من دیونه می شم ...شماره موبایلتو هم ندادی بهت زنگ بزنم خبر بگیرم ...دانشگاه هم که نمی رفتی ....
من-کیارش آروم باش ...من خوبم ....سرما خورده بودم ... چرا شمارمو از پندار نگرفتی؟؟؟؟؟
کیارش- ازش خواستم ولی نداد ....می دونی که با من لج
من-رنگت پریده ....چی کار می کنی با خودت ؟؟؟؟؟....
کیارش-بیا بریم سر کلاس
با هم رفتیم ....باز در طول کلاس حواسش فقط به من بود ....ویالونم رو دادم دستش و گفتم:
من-هی آقا حواست کجاس؟؟؟؟؟؟؟...همه دارن می زنن تو فقط بی کاری
نگاه شیفتش رو برداشت و گفت:
کیارش-ها ....واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و نگاهی به اطراف انداخت ....ببینید عشق چه به سر آدم میاره ....این نمیترسه من بی آبروش کنم ....خندیدم و گفتم:
من-بله آقا ....حالا بیا اینو بگیر بزن ...از بس هولی ویالونت رو یادت رفته بیاری
لبخندی زد و شروع کرد ....دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم:
من-هزار بار بهت گفتم اینو این طوری بگیر ...
یه جریان 220ولتی از بدنش رد شد....دستم و برداشتم و با تعجب نگاش کردم ....این چه مرگشه؟؟؟؟؟... خاک تو سر بی شعور پندار که یه کلام به این بدبخت نگفت ترانه سرما خورده ....ببین بچه گیج میزنه ....یه تکون شدید خورد و به خودش اومد ...شروع کرد به زدن ...خیلی پیشرفت کرده بود ...بعد از کلاس یه راست رفتم طرف دفتر پندار...در زدم و وارد شدم...پش میز نشسته بود و داشت پوشه ای رو نگا می کرد ...بدون این که سرش رو بیاره بالا گفت:
پندار-بالاخره اومدی مش رجب ...گلوم خشک شد ...
نه خیر ...این آدم بشو نیس ...حد اقل سرتو بیار بالا ببین چه فرشته ایه...رفتم کنار میز و زدم روش ....سه متر پرید هوا ....سرش و آورد بالا و گفت:
پندار-چته؟؟؟؟؟
من-دیگه چشات کور شده ...منو مش رجب می بینی
پندار یه نگاه دقیق بهم انداخت و دسش و زد زیر چونش و گفت:
پندار-نه ...حالا که نگا می کنم میبینم ...بی شباهت هم نیستید
یکی از پرونده ها رو برداشتم با تمام حرص زدم تو سرش که دستش و آورد بالا و غش غش خندید ....رو آب بخندی ...با ننه ات حلوات و بپزیم ....نکبت ...نگاش نکردم و گفتم:
من-نسرین نیست ؟؟؟؟؟
پندار- نه ...با شوهرش رفتن مسافرت ...کاری داری؟؟؟؟؟
من-نه دیگه ...
عینکش و روی بینیش جا به جا کرد و سرشو انداخت پایین :
پندار-پس برو مزاحم نشو
یه فحش نثارش کردم و اومدم بیام بیرون که چشمم خورد به کتاب استاد فتحی ..... چند روز پیش بهش قرضش داد ....پر از نقش ها و طرح های قدیمی و برگزیده بود ....یه فکر شیطانی از سرم گذشت ...سرش پایین بود و حواسش به من نبود ...رفتم و یواش کتابو برداشتم و زدم بیرون ...یه بشکن زدم رو هوا و گفتم:
من-فدای تران جون خودم ...اووووو....عاشقتم استاد فتحی ....
رفتم جلوی در که دیدم کیارش جلوی پام پارک کرد و گفت:
کیارش-اگه ماشین نیوردین سوار شین می رسونمتون
من-ممنون مزاحم شما نمی شم
کیارش - تعارف نکن بپر بالا
منم از خدا خواسته پریدم بالا ....هوا خیلی سرد بود ....بخاری جنسیسش رو روشن کرد ...کفم برید ....سه سوت گرم شدم ....اخه خدا جون ...چاکرتم ....چی می شد یه دونه از این عروسک ها هم نسیب ما می کردی ....ای وای یادمه آخرین باری که به یه ماشین مدل بالا حسرت خوردم ال نودم تا یه ماه افتاد تعمیر گاه ....غلط کردم هیچی ال نود خودم نمی شه ...صدای کیارش منو از خیال بیرون آورد ...من نمی دونم چرا این چند ماه درصد شیطونی هام رفته بالا :
کیارش - از کجا باید برم
من-همین خیابون رو بپیچ و ....
آدرس رو دادم ...جلوی آپارتمانمون پارک کرد ...برگشتم طرفشو گفتم:
من-خیلی ممنون آقای آشتیانی لطف کردید
کیارش-کاری نکردم خانوم رادمهر
من-تا پس فردا
خواستم برم که صدام زد:
کیارش-خانوم رادمهر؟؟؟؟
من-بله؟؟؟؟؟
کیارش-میشه شمارتون رو بدین به من
دلم براش سوخت ....امروز در مرز سکته کردن بود :
من-بله ...لطفا یاداشت کنید
وقت هایی که عصبی بود و حالش دست خودش نبود ترانه صدام می کرد ....ولی بقیه موارد خانوم رادمهر بودم .... شمارمو بهش دادم و تعارف کردم بیاد تو که تشکر کرد و گفت باید بره سر صحنه ....زود در خونه رو باز کردم ...اینقدر هیجان داشتم که آسانسور رو بی خیال شدم و از پله ها رفتم تا رسیدم به واحدمون خودمو انداختم توی خونه و بدون اینکه بند ها ی کفشم و باز کنم درشون آوردم ...رفتم تو اتاقم و خودکار قرمزم رو برداشتم ...کتاب با ارزش و کم یاب استاد فتحی رو پرت کرد روی میز کامپیوتر و خودمم نشستم ....بازش کردم ...صفحه ی اولش نوشته بود :
سلام عباس جان
چون می دونستم دنبال این کتابی برات خریدمش ... به عنوان یادگاری نگهش دار و بدون تا آخر عمر به یادت هستم
از طرف رضا
پس یادگاری بود ...یه لبخند شیطانی زدم و زیر لب گفتم:
من-ببخشید فتحی جون ....من باید حال این پندار رو بگیرم ...همچنین با عرض پوزش از آقا رضا .....
و روی اولین طرح که از صورت یک زن با مو های آشفته بود کاریکاتور فتحی رو کشیدم ....موهای کم پشت که دو تا دونه وسطش داشت ...یه عینک بزرگ ....چشمای ریز ...لب گشاد ...دماغش و اندازه ی بادمجون کشیدم ...ایول ...پایینش هم نوشتم :
-فتحی بوگندو
دلم براش سوخت ...اخه هم سن بابام بود ....بیچاره اینقدر هم منو دوس داشت ....البته مثل دخترش ...همش نمره ی الکی بهم می داد ...با بچه ها اسگلش می کردیم سر کلاس ...بی چاره هیچی هم نمی گفت...چند تا کاریکاتور دیگه هم کشیدم ...هم پندار و هم آراد و هم سپهر...پندار و دراز کشیدم ....آراد وسپهر هم همچنین ....عین خودکار شده بودن ...خدایی داشتم بی انصافی می کردم ... خیلی خوش هیکل بودن ....یه کاریکاتو رهم از خودم کشیدم که کسی بهم شک نکنه ...چشمامو عین چشمای گاو کشیدم ...آریانا رو هم کشیدم ....لب هاشو قلوه کشیدم ....چند تا دیگه از استاد هامون رو هم کشیدم ....چند تا از دانشجو های دیگه هم کشیدم و دفتر رو بستم ....فردا حالیت می کنم آقای رادمنشادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۹

من-آآآآآآآآآآآآآرررررررریییی ییییییییییااااانننننااااا ا
پتو رو کشید روی سرش و گفت:
آریانا-مرض ...بزار بخوابم
پتو رو از دستش کشیدم ....پرده رو کنار کشیدم ...نور خورد توی چشماش ...خودش و جمع کرد و پشتش رو کرد به نور...گفتم:
من-من می رم تو بمون سماق بمک
و رفتم و آماده شدم ....یه مانتوی آبی تنگ با مقنعه و شلوار مشکی ....عینکم رو برداشتم ...دستبندم و بستم ....پالتوی مشکیم هم پوشیدم ....پوتین ساق کوتاه پاشنه یه تیکه ی مشکیم هم برداشتم ....رفتم تا آریانا رو صدا کنم که دیدم بیداره ...با دیدنم سوت زد و گفت:
آریانا-کیو می خوایی بکشی؟؟؟؟
من-تو کیو می خوایی بکشی ...آریانا زود باش
یه مانتوی قرمز جیگری با مقنعه و شلوار مشکی ...کیف قرمزش و برداشت و پوتین ساق کوتاه مشکیش رو پوشید ...عینک ریبنشم برداشت ...با هم اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ....تا رسیدیم به دانشگاه از استرس مردم ....سریع رفتم و پشت صندلی پندار نشستم ...آریانا هم کنارم نشست ....جای مهدیس خالی بود ...پندار و آراد دم در داشتن با یه پسره حرف می زدن ...زود کتاب و انداختم تو کیفش ...با پندار اومدن و نشستن ...آریانا داشت با نگار حرف میزد ...پندار رو به آراد گفت:
پندار-آراد من چی کار کنم ....کتاب استاد فتحی نیس
آراد –یه خورده فکر کن شاید یادت اومد
پندار- از دیروز دارم همه جا رو می گردم ولی نیست
آراد – عیب نداره بی خی
پندار- اخه خیلی کم یابه وگرنه یکی براش می گرفتم
استاد فتحی اومد و شروع به حاظر غایب کرد ...پندار دستش رو کرد توی کیفش تا کتاباش و در آره که با خوش حالی رو به آراد گفت:
-ا....آراد اینجاست
آراد-دیدی بهت گفتم
استاد از پشت میز بلند شد و گفت:
فتحی-آقای رادمنش کتاب به دردتون خورد ؟؟؟؟
پندار بلند شد و کتاب و به طرفش گرفت و تشکر کرد ....استاد رفت پشت میزشو یه نگاه اجمالی به کتاب انداخت ...هر لحظه سرخ و سرخ تر شد ....و باعصبانیت داد زد:
فتحی – این چه مسخره بازیه ....آقای رادمنش این چیه؟؟؟؟؟
اخ ناز نفست فتحی جون ....پندار با حالت گنگی و غرور خاصش به خودش اشاره کرد و گفت:
پندار- من استاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فتحی-بله آقای رادمنش ...تشریف بیارید این کتاب رو ببینید
پندار بلند شد و رفت ....با دیدن کتاب هر لحظه عصبانی تر شد ...با عصبانیت به من نگاه کرد ....آریانا در گوشم گفت:
آریانا-کار تو بود شیطون بلا؟؟؟؟؟؟
برگشتم و یه چشمک براش زدم و خندیدم ....پندار کتاب را پرت کرد روی میز و گفت:
پندار-این کار من نیس استاد
فتحی - کتابو به شما داده بودم آقای رادمنش...
پندار-بله استاد ولی یکی ازم دزده بود ...خیلی دنبالش گشتم اما امروز توی کیفم پیداش کردم
و با عصبانیت نگاهم کرد و در گوش فتحی چیزی گفت...فتحی با ملایمت به من گفت:
فتحی-خانوم رادمهر ...یه لحظه تشریف میارید بیرون
من-بله استاد
و زیر لب به آریانا گفتم:
من-ای تو روحت فتحی
و بلند شدم و پشت سر پندار و فتحی بیرون رفتم ...جلوی در وایسادیم ...فتحی گفت:
فتحی – خانوم رادمهر اینا کار شماست ؟؟؟؟؟
من-کدوما استاد؟؟؟؟؟؟
پندار یه پوزخند حرصی زد وبدون این که نگام کنه گفت:
پندار-یعنی تو نمی دونی ؟؟؟؟؟
و کتاب و جلوی روم باز کرد ....منم که بازیگر حرفه ای ...برگشتم گفتم:
من-مگه مرض دارم کاریکاتور خودم رو بکشم آقای رادمنش؟؟؟؟؟
پندار- از خودتون بپرسید خانوم رادمهر
من-درست صحبت کنید آقای رادمنش...من این کتاب رو فقط یه بار اونم سر کلاس استاد دیدم
و با خشم به فتحی نگاه کرد:
من-استاد از شما انتظار نداشتم که در مورد من اینطوری فکر کنید
فتحی به من من افتاد :
فتحی – نه خانوم رادمهر این چه حرفیه که شما می زنید ....من ...من ...در مورد شما چنین قضاوتی نکردم ...به آقای رادمنش هم عرض کردم که این کار هیچ وقت از شما سر نمیزنه
با خشم به پندار نگاه کردم و گفتم:
من-لطفا از این به بعد به مردم تهمت کارایی که خودتون کردید رو نزنید آقای محترم
و رفتم داخل کلاس .....

پندار

اخ که چقدر این پرو....رفت تو کلاس ...یه پوزخند زدم و رو به استاد که با عصبانیت نگام می کرد گفتم:
من-استاد من به چه زبونی به شما بگم که کار من نیس....من لنگه ی همین کتاب رو براتون می خرم ...خوبه؟؟؟؟؟
فتحی – مشکل من این نیس آقای رادمنش ...این کتاب علاوه بر این که قدیمی و نایاب ....یه هدیس از طرف بهترین دوستم
ناراحت شدم ...باید بیشتر مواظبش می بودم ...با ناراحتی گفتم:
من-ببخشید استاد ....من واقعا شرمندم ....باید بیشتر ازش مواظبت می کردم
فتحی زد روی شونم و خندید ...و با ملایمت گفت:
فتحی – عیبی نداره جون ...
و رفت داخل کلاس ...من که مطمئنم کار این ترانه ی مارمولکه ...حتما تلافی کار اون روزم رو کرده ....یه نگاه ترسناک به ترانه انداختم که داشت با آریانا می خندید ...حالش رو می گیرم ....نشستم ....آراد پرسید:
آراد-چی شد پسر ؟؟؟؟؟
من- هیچی ...می خواستی چی بشه ؟؟؟؟...ترانه خانوم که اصلا به روی مبارک نیاورد ....دلم می خواد بزنم ....لا اله الا الله .....
آراد- خون خودتو کثیف نکن ...ما بد تر از این هاشو براشون داریم
سری تکون دادم و به پای تخته نگاه کردم ...به محض این که ساعت کلاس تموم شد زدم بیرون ...سوار پورشم شدم تا آراد بیاد .....یه دختره از کنار ماشین رد شد و گفت:
-ماشین و صاحبش به هم میان ...تیپت تو حلقم برادر
همیشه از این دخترا بدم میومد ...سرمو کردم اونطرف که آراد و دیدم ...پرید بالا ....سیستمم رو روشن کردم و گازشو گرفتم...آراد یه چیزی گفت که نشنیدم ...اخه صدای سیستم خیلی زیاد بود ...کمش کردم و گفتم:
من-چی می گی ؟؟؟؟
آراد- یه زنگ بزن به سپهر ببین چی کار میکنه
گوشیم رو در آوردم ...آخرین مدل گلکسی.... زنگ زدم به سپهر ...برنداشت ....رو به آراد گفتم:
من- این بچه رو ندزدن بی آبرو کنن ....انوقت جواب باباشو چی بدیم ؟؟؟؟؟
آراد قهقه ای زد و گفت:

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۹

آراد قهقه ای زد و گفت:
آراد- اون کسی و ندزده کسی اونو نمی دزده خیالت راحت
همون لحظه گوشیم زنگ خورد .... چه حلال زادس این پسر ...جوا ب دادم :
من- چه طوری مرد؟؟؟؟؟
سپهر- هی یابوووو چرا اینقد دیر زنگ زدی
من- میمردی تو اول زنگ بزنی
سپهر- حالا پرو نشو ..وقت نداشتم
من-تو غلط کردی که وقت نداشتی ...ببین سپهر اگه بی آبروت کردن همین الان بهم بگو تا یه فکری برات بکنم
آراد قهقه زد که من یه چشمک براش زدم ... صدای اعتراض سپهر بلند شد:
سپهر- زهرمار ....اون آراده اون طوری قهقه می زنه ...رو آب بخندید ....وایسید برسم اونجا ...حال جفتتون رو می گیرم
من- تو سالم برس اینجا ...حال گرفتن پیش کشت
سپهر- از شما چه خبر ؟؟؟؟
من-هیچی سلامتی ....تو چه خبر ...چی کار کردی با مهدیس ؟؟؟؟
سپهر- یه دعوای اساسی داشتیم از سر باشگاه ....
من-یه کم نرم برخورد کن
سپهر-خفه بابا .... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ....الانم کار دارم ....کاری نداری؟؟؟؟؟
من- نه ....buy man
سپهر- فعلا
قطع کردم و رو به آراد گفتم:
من-امروز چه کاره ای پسر ؟؟؟؟؟
آراد – هیچ کاره .....پایه ای بریم بام
من- تو این سرما ....مگه مغز خر خوردیم ؟؟؟؟؟
آراد-همینش میچسبه
من-بریم ....یه خورده این کله ی تو هوا بخوره ....فقط خواهشا مثل دفعه ی قبل لباس کم نپوشی ....من نمی تونم تو رو مجبور کنم بری دکتر
آراد- باشه ...ولی چقدر جای سپهر خالیه
راس میگه ....جای خالی سپهر هر لحظه تو خونه و دانشگاه و...احساس می شه ....آموزشگاه رو بی خیال شدم ...فقط وقتی که ترانه بود می رفتم ....خیلی کار دارم ....چند وقته منشیم اعتراض می کنه که چرا دیگه نمیرم سر کار ....دیگه وقتشو ندارم ....از وقتی چشمای ساحل رفت دیدن بقیه چشم ها برام سخت شده ....اخ ساحل کجایی ؟؟؟؟.......
ترانه

یه خمیازه کشیدم ... من نمی دونم چرا قبول کردم برم ساز درس بدم ....اخه یکی نیس بگه آبت کم بود نونت کم بود درس دادنت دیگه واسه چی بود ؟؟؟...خیلی خوابم میومد ...زود آماده شدم ...نشستم پشت فرمون و راه افتادم ...یه ماشین دنبالم بود ...چقدر مشکوک می زد ...بی خیل تران !!!!... این ماشین من اونجا مایه ی آبرو ریز بود ...البته با عرض پوزش از ماشین گلم ...آخه همه ماشینا مدل بالا ان ....ماشینمو پارک کردم و رفتم داخل ....دو روز از ماجرای کتاب استاد فتحی می گذشت و منم از اون موقع تا حالا پندار رو ندیده بودم ....سریع پریدم توی کلاس ...اخیششش ....اگه پندار منو تنها گیر بیاره بدبختم می کنه .... برای کیارش سری به نشانه ی سلام تکون دادم و رفتم نشستم سر جام ...شروع کردم و یک قطعه ی کوچیک براشون زدم ...چشمامو که باز کردم کیارش با چشمای مشتاقش نگام می کرد ...در کلاس رو زدن ...نسرین بود ...پس از مسافرت برگشته بود ...با عذر خواهی بیرون اومدم ...تا در و بستم گرفتمش فحش:
من-کدوم گوری بودی خره؟؟؟؟....چرا به من نگفتی می خوایی بری مسافرت ...کثافت ...احمق ....
حرفمو قطع کرد و گفت:
نسرین-می ذاری حرف بزنم یا می خوایی تا صبح فحش بدی؟؟؟؟
من-همه ی موارد
نسرین-ببخشید یه دفعه ای شد ...مجبور شدم بی خبر برم ...با فرهاد رفتیم شمال ...جات خالی بود خیلی خوش گذشت
من-ببینم از بچه مچه که خبری نیس؟؟؟
یکی زد رو شونم و گفت:
نسرین –گم شو منحرف ...راستی داشت یادم می رفت...پندار گفت باهام کار داشتی
من-آره ...قبل از این که بری گفتی بیام کارم داری
نسرین –آها...یادم اومد ....می خواستم ساعت کلاس های پنجشنبه ات رو تغییر بدی
من- نسرین جون بچه ی تو راهت یکم از این ساعت کلاس های من کم کن
نسرین –ترانه چرا اینقدر خوشت میاد آدمو آزار بدی ...بهت می گم منحرف نباش ...حالا بیا ببینم برات چی کار می کنم
من-فدای تو و بچه ی تو راهت
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم ...واقعا کرم داشتم ...رفتیم توی دفتر پندار...ای وای خاک عالم ...این نره غول که اینجاس ...لم داده بود رو مبل و با عصبانیت نگام میکرد...کثافت نسرین رو فرستاده بود دنبالم تا بکشونم اینجا ...یعنی من کشته مرده ی این نگاه های خشمناکشم که زهره ی آدمو آب می کنه ....دنبال نسرین مثل این بچه یتیم ها راه افتادم ...ساعت چند تا از کلاسامو جا به جا کردیم ... از اتاق اومدم بیرون ...چند قدم از اونجا دور نشده بودم که صدای نکره ی پندار رو شنیدم ...بیچاره صداش خیلی قشنگ هم بود ولی اون لحظه من دوس داشتم حنجره ش رو پاره کنم :
پندار-ترانه وایسا
صدای درونم بهم گفت که اگر وایسم تال تال موهامو می کنه ... بدون هیچ نقشه ی قبلی شروع کردم به دویدن ....اونم افتاد دنبالم...وسطای راه بودم که یهو سرم کشیده شد عقب و افتادم زمین ...کلیپس شکسته ام افتاد روی زمین و موهای موج دارو مشکیم ریخته شدن روی کمر و باسنم ....آقا پندار از کلیپس و مو هام برای نگه داشتنم استفاده کرده بود ...کلیپس بی چاره ی منم که به زور مو هامو نگه می داشت شکسته ...با عصبانیت گفتم:
من-چته؟؟؟...باز هار شدی؟؟؟؟
پندار-این واسه این بود که وقتی بهت می گم وایسا کارت دارم به حرفم گوش بدی
من-حالا بگو چه مرگته؟؟؟؟
تا خواست حرف بزنه صدای کیارش از ته سالن به گوش رسید:
کیارش-ترانه ...چیزی شده ؟؟؟؟
با اخم های فوق غلیظ داشت به پندار نگاه می کرد ...اومد جلو ...منم بلند شدم و مانتومو تکوندم ...پندار حرفی نمیزد ...کیارش گفت:
کیارش-نمی خوایی بیایی سر کلاس.؟؟؟؟
من-آره بریم
و با هم راه افتادیم ...با ورودمون کیارش سر جاش نشست و منم رفتم که بشینم ....ولی کیارش با یه حرکت خودشو به من رسوند وآروم در گوشم گفت:
کیارش-می دونستی دخترخوبا مو های بلندشون رو جمع می کنن
خندیدم ...همه چیزشو با ارامش به آدم می گفت ...درست برعکس پندار که با زور همه چیزو به دست میاورد :
من-آره ...ولی این دختر خوب کلیپسش شکسته ...
دسبندشو باز کرد و گفت:

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۹

من-آره ...ولی این دختر خوب کلیپسش شکسته ...
دسبندشو باز کرد و گفت:
کیارش-خوب می تونه با دستبند من جمعش کنه
یه دستبند چرم ...گرفتمش و تشکر کردم ...رفتم بیرون و باهاش مو هام رو بستم ...دوباره داخل شدم ...کیارش یه لبخند از روی رضایت زد و چشم هاشو به نشانه ی خوب شد باز و بسته کرد ...بقیه کلاس اتفاق خاصی نیوفتاد ...با کیارش از کلاس خارج شدیم ...دخترا می خواستن منو با نگاه های حسودشون بکشن ...همونطور که به طرف در خروجی می رفتیم گفت:
کیارش-پندار چی کارت داشت؟؟؟؟
من- هی ...هیچی ...
کیارش-به خاطر هیچی کلیپست شکست؟؟؟؟
من-خوب من یه بلایی سرش آوردم
کیارش-من آماده ی شنیدنم .
من-خوب ...خوب ...اون باعث شد من سرما بخورم ...منم کتابی که استاد بهش قرض داده بود رو برداشتم وخط خطیش کردم ...البته منظورم از خط خطی کاریکاتوره ...اونم عصبانی شد و افتاد دنبالم ...منم فرار کردم که کلیپسم رو کشید
کیارش چند لحظه نگاهم کرد و بعدش شروع کرد بلند بلند خندیدن ...همه نگاهمو می کردن:
من-چرا می خندی ؟...کیارش ...با توام
از خندیدن دست برداشت و با تعجب گفت:
کیارش-چی گفتی ...یه بار دیگه بگو
من-چی گفتم مگه؟؟؟
کیارش –بگو کیارش
من-ول کن...بگو به چی می خندیدی؟؟؟
کیارش-باشه ولی یادت باشه پیچوندیم ....به شیطونی تو می خندیدم ...
من-اااا....مگه من خنده دارم
کیارش –کم نه
من-خیلی نامردی
کیارش –بیا برسونمت
من- نه مرسی ماشین آوردم ...کاری نداری
کیارش- نه ...مواظب خودت باش

رفتم تا سوار ماشین شم ...ولی تا در ماشینو باز کردم ...همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم ...

همون ماشینی که تعقیبم می کرد رو دیدم ...دو تا مرد بزرگ جثه با کت و شلوار مشکی و عینک دقیقا کنارش وایساده بودن ...تعجب کردم ...با یه فکر شروع کردم به دویدن ...درست حدس زدم ...اینا دنبال منن .... هر دو به دنبالم می دویدن ...رفتم تو یه کوچه ...بسته بود ...هر دو اومدن داخل کوچه ...با عصبانیت گفتم:
من-شما چی می خوایید؟؟؟؟
جوابی ندادن ...عین مجسمه بودن ...دستم و مشت کردم و دندون هامو روی هم سابیدم :
من-برای آخرین بار می پرسم ...شما چرا دنبال منید؟؟؟؟
جوابی ندادم ...بایه حرکت چرخشی یکی از پاهامو فرود آوردم تو دهن یکیشو ن ...افتاد روی زمین و دهنش پر خون شد ...اون یکی اومد بگیرتم که با زانوم کوبوندم زیر شکمش ...افتاد زمین ... خم شدم وپامو گذاشتم روی گردنش و گفتم:
من-چرا دنبال منید؟؟؟؟
-آقا دستور دادن
من-آقا کی باشن؟؟؟؟؟
-آقای رادمهر
من-کیه رادمهر؟؟؟؟
-آقا سینا
ای تو روحت سینا ....سرم رو آوردم بالا که دیدم کیارش با یه دهن اندازه گاراژ داره نگام می کنه چشماشم تا آخرین حد بازه .... دیگه آمپر چسبونده بودم از دست این سینا ...رو به اون دو تا گفتم:
من-برید به او ریس آشغالتون بگید اگه تو کاری به من نداشته باشی من راحت زندگیمو می کنم ....هیچ اتفاقی هم برام نمیوفته ...به بادیگاردهم نیازی ندارم .... اگه یه بار دیگه دور و برم ببینمتون خونتون پای خودتون
هر دو فرار کردند و من به طرف کیارش رفتم و دستم رو جلوش تکون دادم:
من-کیاش خوبی؟
کیارش-ـآره...ایول دختر کف کردم ....
من-اوچیک شماییم
کیارش باهام هم قدم شد و گفت:
کیارش –نمی دونستم رزمی کاری ؟؟؟؟
من- شکست نفسی نفرمایید
کیارش- اونا چرا دنبالتن؟؟؟؟
همه چیزو براش تعریف کردم از عشق سینا تا کثافت کاری هاش ...رسیده بودیم به ماشینم ....یه لبخند زدم و گفتم:
من-به امید دیدار
یه لبخند زد و گفت:
کیارش –مواظب خودت باش

و رفت طرف ماشینش ....

آریانا

باز این ترانه اعصاب منو بهم ریخت...کرم داره ...رفتم طرف سالن امفی تاتر و داخل شدم ....کیفم رو شوت کردم روی صندلی ها و داد زدم:
من-سلام بر دوستان خودم ...چه طورید امروز ؟؟؟؟
همگی دپرس بودن ...با تعجب نگاشون کردم و گفتم:
من-چی شده ...نبینم غمتون رو ....
نگین با ناراحتی گفت:
نگین-آریانا ,علیرضا دیگه نمیاد ....
با تمام توانم فریاد زدم:
من-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگین- قراره بعد از امتحان ها بره سفر
من- پس کی کارگردان میشه
همون لحظه علیرضا از در وارد شد و گفت:
علیرضا-نگران اونش نباش ...ایشون هستن
و به در اشاره کرد ...و همون لحظه آراد اومد تو .....ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..........درست می بینم ....این یعنی چی؟؟؟....جیغ زدم:
من-خوب این الان یعنی چی؟؟؟
علیرضا لبخندی زد و گفت:
علیرضا-این یعنی از این به بعد آراد کارگردانه و باید به حرف های اون گوش بدید
بهم بر خورد ...مگه من این جوریم که من کارگردان نباشم ....رفتم رو به روی علیرضا وایسادم ودستم رو به بغلم زدم:
من-چرا این باید کارگردان باشه؟؟؟....مگه من چمه؟؟؟...خوب من کارگردان میشم
علیرضا-منم حرفی ندارم ولی آراد کارش خیلی خوبه ...در واقع تو تاتر اوله .... خودت و آراد می تونید حلش کنی...
رفتم و رو به روی آراد وایسادم و گفتم:
من-با یه مسابقه موافقی؟؟؟
آراد-چه جور مسابقه ای ؟؟؟؟
من-اسکی توی شمشک
آراد –خوراکمه ...قبول !!!!
من- پس شب بریم؟؟؟؟؟
آراد- آره
علیرضا اعتراض کرد:
علیرضا –دیونه ها سرده ...سرما می خورین؟؟؟؟

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۹

علیرضا –دیونه ها سرده ...سرما می خورین؟؟؟؟
من و آراد همزمان گفتیم:
-شبش می چسبه
و بعد نگاه هم کردیم و خندیدیم ...اونروز رو با علیرضا و آراد تمرین کردیم ...بعدش با آراد رفتیم و سوار بنزش شدیم ...خدایی عجب ماشینیه ....وسط راه یه آهنگ غمگین گذاشت ....منم رفته بودم تو حس ولی یه دفعه رفت یه آهنگ شاد ....وایییی من الان دوست دارم بترکونم ...حیا میا رو بی خی خی ...آهنگ رو بچسب ...توی جام تکون می خوردم و دستام رو تکون می دادم ...اما یه ماشین با یه اکیب پسر از کنارمون گذشتن که رانندهه برگشت گفت:
-جونم بدن ...جیگر خودمی
سرعت ماشین ما زیاد شد ...آراد فریاد زد:
آراد-مجبوری قر بدی که اینجوری بهت بگن؟؟؟؟
من- من هر کاری بخوام می کنم ...به شما هم ربطی نداره
آراد –تا وقتی پیش منی از این غلطا ی اضافه ممنوع ...اصلا شاید فکر کنن تو زن منی ...بعد نمی گن چه مرد بی غیرتی؟؟؟؟
من-مگه دروغ می گن؟؟؟
دستش رو برد بالا که بکوبونه توی دهنم ولی همون بالا مشتش کرد و کوبید روی فرمون ...و داد زد:
آراد-ای لعنت به من
از کارم پشیمون شدم ولی امکان نداشت عذر خواهی کنم ...من مغرور تر از این حرفام ...موبایلم زنگ زد ...اه سهنده ...من نمی دونم این شماره ی منو از کجا آورد ...با اکراه جواب دادم:
من-بله
سهند-آریانا خودتی؟؟؟
من-آقای صداقت هزاران بار بهتون گفتم من جاوید هستم
سهند-هه هه هه...باشه خانوم جاوید اومدم تاتر نبودید؟؟؟؟
من-بله آقای صداقت زودتر تعطیلش کردیم ...البته با اجازه ی جنابعالی ؟؟؟
سهند-اجازه ی ما هم دست شماست
من-شما چرا میایید اونجا ...مگه خودتون کار و زندگی ندارید؟؟؟
سهند-کار و زندگی من اونجاس
من-منظور؟؟؟
سهند-هیچی ..کاری نداری؟؟؟
من-نه خداحافظ شما
قطع کردم و گفتم:
من-اه ...سریش
آراد- سهند باهات چی کار داشت؟؟
جلل خالق ...این از کجا فهمید :
من-بله؟؟؟؟
آراد- سهند چرا بهت زنگ زده بود ؟؟؟
من-هیچی ...بی کاره ...دیگه خیلی رو اعصابمه
آراد- میاد سر صحنه ؟؟؟
من-آره بابا ...نمی دونم شما چه جوری با این دوستید ...خیلی مرموزه !!!
آراد رفت تو فکر و دیگه تا اونجا حرفی نزد ...شب بود ...رفت و از عقب ماشین دو تا کاپشن بادی آورد ...با تعجب گفتم:
من-اینا رو از کجا آوردی؟؟؟؟
آراد– من پاتوقم اینجاس
و دو تا اسکی آورد ...با هم رفتیم بالای کوه ...اسکی ها رو پام کردم ...رو به من داد زد:
آراد- آماده ؟؟؟
عینکم رو زدم روی چشمام و اون گفت:
آراد-برو
با هم راه افتادیم ...پنج دقیقه ی اول رو همزمان میرفتیم ...ولی اون جلو زد و گفت:
آراد-تند تر آریانا خانوم ...وگرنه می بازی....

سرعتم رو تند کردم ...اون مدام داد می زد تند تر ...منم سرعتم رو زیاد تر می کردم ...اما یه دفعه یه سنگ اومد زیر پام و پرت شدم پایین و بی هوش شدم.....

آراد
هی پایین می رفتیم ...پایین و پایین تر ...کارش خوب بود ولی نه به اندازه ی من ....برای تحریکش مدام داد میزم تندتر ..اونم اینقدر تند رفت که آخر خورد زمین و قل خورد به طرف پایین ...داد زدم:
من-یا امام رضا
عینکم رو دادم بالا و چوب اسکی هام رو انداختم یه ور...به سرعت اسکی ها رو در آوردم و دویدم پایین ...خیلی رفته بود پایین ... تا بهش رسیدم خودمو پرت کردم روش و داد زدم :
من-آریانا ...
روی پیشونیش زخم شده بود و لباش از سرما کبود شده بود ...تکونش می دادم و صداش میزم ولی فایده ای نداشت ... یه دستم رو گذاشتم زیر زانوش و اونیکی دستم رو گذاشتم زیر سرش ...بلندش کردم..خیلی سبک بود... شایدم من خیلی زور دارم ...تا به ماشین رسیدم گذاشتمش روی صندلی جلو وکاپشنم رو در آوردم و کردم تنش ...خودم شروع کردم به لرزیدن ....نشستم کنارش و ماشین رو روشن کردم تا بتونم بخاری رو هم روشن کنم ...حرکت کردم ...خیلی نرفته بودم که چند تا پلیس رو ته جاده دیدم که اجازه ی حرکت نمی دادن....پیاده شدم و رو به یکیشون گفتم:
من-مشکلی پیش اومده ؟؟؟؟
پلیس-بله به دلیل بهمن فعلا راه ها بسته
وای..نه ...پرسیدم:
من-تا چند ساعت دیگه می تونیم برگردیم ؟؟؟
پلیس- بهمن سنگینی نبوده ...تا دو ساعت دیگه راه ها باز میشه
رفتم طرف ماشینو و یه جا پارکش کردم ...بخاری رو روشن کرده بودم و فضای ماشین گرم شده بود ...فقط یه پیراهن تنم بود ولی زیاد سردم نبود ...من به این سرماها عادت داشتم...آریانا داشت زیر لب هزیون می گفت ...سرم رو بردم نزدیکش و خوب گوش دادم ببینم چی میگه :
آریانا-بردیا ...عزیزم کجایی؟؟؟....نرو ...من بدون تو میمیرم
دیگه داشت می افتاد گریه ...بردیا کیه؟؟؟؟.... آخه چرا باید بردیا رو صدا بزنه؟؟؟...اونی که نجاتش داده منم ....
چرا دارم از تو می سوزم ...حسادت می کنم ...به بردیایی که تا حالا ندیدمش حسادت می کنم ...آراد اصلا حواست هس داری چی میگی؟؟؟؟....تو که از آریانا متنفری
ولی من به خودم که نمی تونم دروغ بگم ...ازش خوشم میومد ...از اون غرور لعنتیش ...از اون اراده اش ...از اون چشمای سبز و خمارش ..... آره من دیگه دوست نداشتم نابودش کنم ...صداش زدم:ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۹

ولی من به خودم که نمی تونم دروغ بگم ...ازش خوشم میومد ...از اون غرور لعنتیش ...از اون اراده اش ...از اون چشمای سبز و خمارش ..... آره من دیگه دوست نداشتم نابودش کنم ...صداش زدم:
من- آریانا ...بیدارشو ....داری هزیون میگی ...آریانا
چشمای سبزش یه دفعه باز شد و گفت:
آریانا-چی شده ...ما کجاییم؟؟؟؟
من-ما الان توی شمشکیم ...راه ها رو بستن ...تو هم خوردی زمین من آوردمت توی ماشین
نگاهی به اطراف انداخت و روی پیراهن من ثابت موند ....نگاهی به خودش کرد و با نگاه قدرشناسانه ای گفت:
آریانا-این چه کاریه کردی ؟؟؟....سرما می خوری
پس اونقدرا هم نمک نشناس نیست ...کاپشن رو در آورد و گرفت طرفم و گفت:
آریانا- مرسی از لطفت
من-بپوشش من عادت دارم ....
آریانا-مگه تو از سنگی بشر ...سرما می خوری بگیرش....
گرفتمش و پوشیدم ...ای خداخیرت بده ...دیگه داشتم یخ میزدم ...ازش پرسیدم:
من-آریانا یه سوال ؟؟؟؟
آریانا-بپرس
من- بردیا کیه؟؟؟؟
آریانا-خوب این یه سوال فوق شخصی بود ولی چون جونم رو نجات دادی برات می گم تا خدایی ناکرده از فضولی شهید نشی
لبخندی زدم و منتظر شدم ...انگار داشت توی خاطراتش شنا می کرد ...همونطور که به جلو زل زده بود گفت:
آریانا- تقریبا سوم دبیرستان بودم ...کله ی همه ی دوستام باد داشت و دنبال پسرا بودن ....ولی من اهلش نبودم ...البته ترانه و مهدیس هم مثل من به هیچ پسری پا نمی دادن ....یه روز ظهر که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم ....یه پسره تعقیبمون کرد ...ترانه و مهدیس از من جدا شدن ...خونه هاشون زیاد از خونه ی ما دور نبود ...اخه ما دوست خانوادگی هستیم ...باباهامون با هم یه شرکت دارن ... پسره دست بردار نبود ....اومد جلوم وایساد و گفت:
پسر-سلام من بردیام ...
من-خوب که چی؟؟؟؟
بردیا-با من دوست میشی
پسر خوشگلی بود ....حدودا بیست و دو سال داشت ....ازش زدم جلو و گفتم:
من-برو بابات رو سیا کن
و رفتم خونه ...این قضیه هر روز تکرار شد ...من از مظلومیت این پسر خیلی خوشم اومده بود ...هرچی بد و بیراه بهش می گفتم باز فردا دم مدرسمون بود ...اخرش راضی شدم که با هم عین دو تا دوست اجتماعی باشیم ...ولی کم کم بهش علاقه مند شدم ...نمی گم عاشقش بودم نه ...ولی خیلی دوش داشتم ...با ترانه و مهدیس و اون خیلی جاها رفتیم ....حتی یه بار هم از حد خودمون فراتر نرفتیم ...دقیقا یادمه ...وقتی قبول شدیم دانشگاه بهش زنگ زدم و خبر دادم ...توی کرمانشاه بود ...رفته بود به داداشش سر بزنه ...گفت زود خودشو میرسونه تا جشن بگیریم ...چند ساعت گذشت و نیومد ...تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم ...فرداش که رفتم خونه ترانه اینا اعلامیه اش رو دیدم ...آره من نمی دونستم دیگه هیچ وقتی براش نمیمونه که نازم رو بکشه
داشت اشک میریخت ...دونه های اشک روی گونه هاش در حرکت بودن ...قلبم تند تند می زد ...رفتم و سرش رو کشیدم توی بغلم ...هق هق می کرد ..کم کم توی بغلم آروم شد و خوابش برد ...دوست داشتم تا ابد توی آغوشم باشه ولی اعلام کردن که راه ها باز شده ...منم حرکت کردم و اونو گذاشتم روی صندلی ...چه فکرایی راجع بهش کرده بودم ...آریانا دختر خیلی پاکی بود و من چه تهمت هایی بهش زدم ...وقتی رسیدم در خونشون دلم نمیومد بیدارش کنم ...ولی از برق روشن خونشون فهمیدم ترانه نگرانه ...حاظر بودم تا صبح وایسم تا بخوابه ...عین یه عروسک کنارم خوابیده بود ...آرو صداش زدم:
من- آریانا خانوم ...آریانا ...بیدار شو ...رسیدیم
چشماش و باز کرد و دستاشو کشیدو گفت:
آریانا-رسیدیم
من-آره ..ترانه هم خیلی نگرانته
آریانا-تو رو دید؟؟
من –نه از برق روشن خونتون معلومه ..
زود پیاده شد و گفت:
آریانا-بابت همه چی ممنون
من –کاری نکردم
آریانا- خداحافظ
من-خداحافظ ..
وایسادم تا بره تو و بعدش رفتم طرف خونه ....

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۱۰


آریانا



تا رفتم تو ...ترانه با دو اومد طرفم و زد تو سرم:

ترانه- تا الان کدوم گوری بودی؟؟؟؟

من- ببخشید ترافیک بود ...

ترانه- منم خر شدم ...اخه خره ساعت دوازده اس؟؟؟

من- تو رو خدا ولم کن حوصله ندارم ...

ترانه –ای بمیری که گوشت تن منو آب می کنی بچه ....

رفتم توی اتاق که دوباره دنبالم اومد ...دیگه بدون شوخی پرسید:

ترانه –با تو ام میگم کجا بودی؟؟؟

من- بابا یه کمی کار تاتر طول کشید ...منم یه خورده قدم زدم

ترانه – تا دوازده شب ..اونم تنها ؟؟؟؟

داد زدم:

من- ترانه گم شو بیرون حوصله ندارم

رفت بیرون و در و کوبید به هم و داد زد:

ترانه-اصلا برو بمیر بدبخت ...نکبت بی شعور

دیگه داره تا صبح فحشم بده


ترانه
آریانا-تتتتتتتتتتتتترررررررررررر راااااااااااننننننننننههه ههههه

من-مرض ...یه امروز خوابم میاد ببینم می ذاری بکپم

آریانا-آخیش ...خنک شدم ...یادته چقدر سر خواب اذیتم می کردی...

من-ای الهی پیر بشی شاقولوس بگیری که نمی ذاری یه خورده بخوابم ....

بلند شدم و متکا رو پرت کردم توی سرش ...پیش به سوی اتاق فکر ...اخ که من عاشق اینجام ....یه ربعی اون تو بودم که آخر صدای آریانا در اومد:

آریانا- ترانه به جون مامانم دیر شد

من-ببینم می تونی دو دقیقه نقش لال ها رو در بیاری

آریانا- نمی تونم ...بیا به خدا دیر شد

من-خاک تو سرت پس تو چه جور بازیگری هستی

اون داشت اون ور پرپر می شد من داشتم با آرامش مسواک می زدم ...بعد از کلی لفت دادن اومدم بیرون ....یا جد سادات ...این نگا چیه کاکو ....آریانا عین میر غضب نگام می کرد ...دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:

من-ای بمیری ...نمی گی قلبم وایمیسه ...اخ ...مامانم

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

آریانا-پنج دقیقه وقت داری ...اگه اماده نشدی از پنجره پرتت می کنم پایین

زود اماده شدم ...یه تیپ مشکی زدم ...آریان نشست پشت فرمون ...امروز با استاد صالحی داشتیم ... رفتیم و ردیف عقب نشستیم ...اصلا حوصله نداشتم ...آراد نبود ...پندار عین این مادر مرده ها ساکت و آروم نشسته بود جلوی من و آریانا ...صالحی رو بهش گفت:

صالحی-خیلی ساکتید آقای رادمنش؟؟؟؟

پندار-استاد خودتون دوست دارید اذیت کنم ها

صالحی اومد و در گوشش یه چیزی گفت ...پندار هم لبخندی زد ....صالحی رفت سر میزش و گفت:

صالحی-بچه ها برای جلسه ی بعد یه منظره رو بوم می خوام

من-اخ جون ...جلسه ی بعد می شه بعد از امتحاناتمون ....میایی بریم شمال؟؟؟؟

آریانا-نه ...اونموقع آخرین تمرین هامونه ...

من-ای خاک تو سر تو حال زنت

صدای اس ام اسم در اومد ...گوشیم رو در آوردم و خوندم:

تارا-خواهری یه هفته دیگه قراره عقد رو بگیریم ...فردا راه بیوفت

آواسط دو هفته ی بعد امتحاناتم شروع می شد ...پس می تونستم برم ...جواب دادم:

من-فردا میام عزیزم

تارا-مهدیس می تونه بیاد ؟؟؟؟

من-آره فردا آخرین بازیشونه

رو به آریانا کردم و با خوشحالی گفتم:

من- آریان هفته ی دیگه عقد داداشته

آریانا-نامرد ...چرا به من نگفت

همون لحظه صدای گوشیش دراومد ....آریانا گفت:

آریانا-چه حلال زاده اس داداشم

من-دلم واسه خواهر مثل دسته گلم میسوزه که می خواد با این داداش خل تو زندگی کنه

آریانا- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟؟؟

همون لحظه صالحی گفت:

صالحی-کلاس امروز تموته بچه ها

یه جیغ زدم که تموم کلاس برگشتن طرف من و آریانا بعدش با تمام سرعت رفتم طرف در و آریانا هم دنبالم دوید ...در لحظه ی آخر دیدم که صالحی با خنده سرشو تکون می ده ...تو محوطه وایساد م و گارد گرفتم:

من- اگه یه قدم بیایی جلو شهیدت می کنم

اریانا-تو به کی گفتی خل ؟؟؟؟

با تمام پرویی گفتم:

من-آریا

آریانا-می کشمت ترانه

من-نه جرعتشو داری نه قدرتشو فس فسو خانوم ....

آریانا در حال منفجر شدن بودن ..اگه فرار نمی کردم خونم حلال بود ...منم دویدم طرف ماشین و گازشو گرفتم ...آریانا هم کمی پشتش دوید و آخر هم داد زد:

آریانا-دعا کن دستم بهت نرسه

نمی دونم چرا آریانا دیگه با آراد لجبازی نمی کنه ...ازش شنیده بودم که آراد با علیرضا دوسته و با اون برای تمرین میاد ...آخر هم بهم نگفت اون شب چرا اونقدر دیر اومد؟؟؟...نکنه با آراد بوده ...نه بابا خل شدی دختر ...مگه آریانا و آراد مثل آب و آتیش نیستن ...بی خیل تران !!!...خدا رو شکر وقتی رسیدم خونه آریانا نبود ...حتما دوباره رفته سر تمرین ...یه چرت کوچیک زدم و بعدش با هزار تا جون کندن بلند شدم تا برم کلاس ...الهی من بمیرم با این کارام ...برا خودمم عزراییلم ....عزراییل آرامش ...نمی دونم چه طور رسیدم اونجا ...حتی نمی دونم چه طور کلاسم رو تموم کردم ...کیارش نیومده بود ...در واقع سر صحنه بود چون باید برای عید تو یه فیلم بازی کنه سرش خیلی شلوغ بود ...رفتم تا از پندار مرخصی بگیرم ...درو زدم و داخل شدم ...یه دختره تو بغل پندار بود و داشت بوسش میکرد ...دلم آتیش گرفت ...ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....باید اعتراف کنم چراش رو هم نمی دونستم...فقط می دونم سرم داشت می ترکید و اگه غرورم اجازه می داد میزدم زیر گریه ...چرا ترانه؟؟؟؟؟؟؟...تو که همش اذیتش میکنی ؟؟؟؟...اخه چرا الان داری گر میگیری ؟؟؟؟

همه ی مجهولات ذهنم رو بی خیال شدم و یه نفس عمیق کشیدم...پندار بی حرکت وایساده و پشتش به من بود ...از ریزش اشکام جلوگیری کردم واخم ناخود آگاه هم چاشنی ابرو هام کردم و به آرومی گفتم:
من- اهم...آقای رادمنش ....

پندار
وقتی صالحی کلاس رو تموم کرد ترانه مثل کش در رفت ...آریانا هم به دنبالش ...صالحی منو شناخته بود ...سه سال پیش توی یه دانشگاه تدریس می کردم صالحی هم اونجا تدریس داشت ...تو اون دانشگاه صالحی رو دیده بودم ...این جا هم که با آراد و سپهر میومدیم فقط برای نزدیک بودن به دخترا بود ...اونم چون رئیس دانشگاه آشنامون بود اجازه داد در کلاس ها حظور پیدا کنیم اونم به صورت فورمالیته ...من اصلا از هنر چیزی نمیدونستم ...سر کلاس صالحی در گوشم گفت:

صالحی - آقای متخصص چشم ،معادله حل شد ...خیلی فکر کردم تا به یاد بیارم کجا دیدمت ...شما کجا کلاس هنر کجا؟؟؟؟

اگه بقیه استادا می فهمیدن که ما اینجا دانشجو نیستیم و این خبر به گوش رئیس دانشگاه میرسید مجبور بودیم از اینجا بریم ...به طرف صالحی که داشت کتاباش رو جمع می کرد رفتم و گفتم:

من-استاد صالحی اگه میشه این موضوع بین خودمون باشه ...

لبخندی زد و گفت:

صالحی-حتما دکتر ...فقط برام جای سوال که شما چرا اینجایید ؟؟؟...

من-به دلیل یه مشکلات پیچیده

صالحی-البته این زندگی شخصیه شماست و من حق دخالت ندارم ...ببخشید اگه دخالت کردم

من-این حرف رو نزنید ...من باید از شما عذر خواهی کنم که بهتون دروغ گفتم

صالحی-حتما برای خودتون دلیل داشتید ...

و نگاهی به ساعتش کرد و کیفش رو از روی میز برداشت...دستش رو جلو آورد و گفت:

صالحی-من کاری دارم باید برم ولی آشنایی با شما باعث افتخاره

من-همچنین

بعد از رفتنش به طرف در خروجی رفتم ...آراد سرما خورده بود ... منم رفتم آموزشگاه ...امروز ترانه کلاس داره ....وقتی وارد اتاقم شدم تصمیم گرفتم تا ترانه میاد یه خورده گیتار بزنم ..گیتارم و برداشتم و کوکش کردم ...اول یه دور دستم رو روی سیم هاش کشیدم و وقتی مطمئن شدم کوک شده شروع کردم به زدن ...برف میومد ...دیگه داشتیم وارد زمستون می شدیم ...صدای گیتار دلتنگی هامو کم میکرد ...ولی صدایی منو از آرامشگاهم بیرون کشید:

-پندار تو کجا بودی؟؟؟....چرا بهم سر نمی زنی ؟؟؟...نمیگی نامزدمم دل داری
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۱۰

-پندار تو کجا بودی؟؟؟....چرا بهم سر نمی زنی ؟؟؟...نمیگی نامزدمم دل داری

هستی بود ...دختر خاله ی لوس من ...این لقمه ای بود که مامان برام گرفته بود ..بعد از اون یه سال افسردگی مامانم مجبورم کرد که با هستی نامزد کنم ......از ترفند (شیرمو حلالت نمی کنم )هم استفاده کرد ...درسته بعد از اون اتفاق بد نماز رو ول کردم و تفریحم مشروب شد ولی مامان و بابامو فراموش نکردم ...هنوز هم براشون احترام قائل بود م و اعتقاد داشتم که اگه اه مامانم دامن گیرم بشه با این همه خلافی که من انجام دادم قطعا جون سالم به در نمی برم ... فقط خوشبختانه محرمیتی بین ما خونده نشد و من در این یه مورد شانس آوردم ...برگشتم طرفش و با لحن خشکی گفتم:

من-تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟

با بغض گفت:

هستی-تو که از من سراغی نمیگیر... من مجبورم بیام دنبالت

در شرف گریه کردن بود ..اصلا ازش خوشم نمیومد ...بلند شدم و گیتار رو گذاشتم کنار صندلی ..میز رو دور زدم تا برسم بهش ...رفتم و جلوش وایساد

با یه پوزخند گفتم:

من-همون اول هم بهت گفتم من اصلا ازت خوشم نمیاد ..فقط به خاطر مامان مهربونم باهات نامزد کردم چون نمی خواستم دلش رو بشکونم ...الان هم به دات صابون نزن که من باهات ازدواج میکنم

اشکش در اومد ...با یه حرکت ناگهانی پرید بغلم و لباشو چسبوند روی لبام ...خیلی عصابی بودم ...چشمام رو روی هم فشار میدادم تا نزنم داغونش کنم ...می خواستم پسش بزنم که یه صدایی از پشتم شنیدم:

-اهم...آقای رادمنش ...

وایی ترانه بود ...دستای هستی رو از دورم باز کردم و برگشتم طرفش ...هول کرده بودم ...با من من گفتم:

من-ااا...تویی ترانه ...کاری داری؟؟؟

اخم هاش تو هم بود ...هستی هم پشتشو به ما کرد و اشکاشو پاک کرد ...برگشت و عین ترانه اخم کرد ...رو به من گفت:

هستی –معرفی نمیکنی عزیزم؟؟؟

ای تو روحت ...اخ من بزنم فکش رو بیارم پایین ...ای دختره ی مزخرف ...هر چی تا الان ریسیده بودم پنبه کرد :

من- ایشون ترانه جان هستن هستی هم دختر خالم هستن

از قصد به ترانه گفتم(ترانه جان)...کم کم داشت اخم های ترانه باز می شد که هستی گند زد توی همه ی نقشه هام:

هستی –و البته نامزدش ...

اخم های ترانه بد تر رفت تو هم و دست هستی رو به نشانه ی آشنایی فشرد ...یه لبخند نشست رو لبام ...اگه ناراحت شده حتما من براش مهمم ...برگشت و رو به من با همون اخم گفت:

ترانه-آقای رادمنش میشه این یه هفته رو برام مرخصی رد کنید

من-برای چی؟؟؟؟

ترانه-لزومی نمیبینم برای شما توضیح بدم

معلومه خیلی ناراحت شده بود ...هستی اومد و گونه ام رو بوسید دوست داشتم کلم رو بکوبم به دیوار...دختره ی دیونه ...هستی گفت:

هستی-من دیگه می رم عزیزم ...تو به کارات برس

نمی خواستم جلوی ترانه ضایع کنم پس یه خداحافظی کردم و تو دلم گفتم:

-از اولم مزاحم بودی

برگه ی مرخصی رو بردم و با خودکار روی میز امضاش کردم ...گرفتمش طرفش ...خواست بگیرتش که بردمش عقب...با عصبانیت گفت:

ترانه-بدینش آقای رادمنش من خیلی کار دارم

من-تا نگی کجا می خوایی بری نمی دمش

با یه حرکت ناگهانی از دستم کشیدش و با عصبانیت کنترل شده ای گفت:

ترانه-شما بهتره به عیشتون برسید و کاری به کارای من نداشته باشید ...

و پشتش رو کرد که بره ولی یه دفعه برگشت و انگشت شستش رو کشید گوشه ی لبم و گفت:

ترانه-آها...یادت باشه هر وقت کسی رو بوسیدی مواظب باشی رژش مالیده نشه به گوشه ی لبت

بعدش انگشت شستش رو کشید به تیشرت سفیدم ...تیشرتم قرمز شد ...با تمام سرعت رفت بیرون و درو کوبید به هم ...

مهدیس
جام رو به دستم داد ....این بازی رو هم ما بردیم ...دانشگاه ما هم از طرف تیم پسرا هم دخترا برد داشت ...همگی خوشحال بودیم ... نگاهی به سپهر که وسط پسرا بود انداختم و یه لبخند زدم ...برگشت و بهم لبخند زد ...بعد از کلی جشن گرفتن برگشتیم هتل ...زود وسایلم رو جمع کردم ...اومدم بیام بیرون که صدای اس ام اسم در اومد:

آریانا-مهدیس کی می رسی؟؟؟....هفته ی دیگه عقد تارا و آریاس ...ما فردا داریم میریم اونجا ...برات بلیط بگیریم

سریع اس دادم:

من-اره دستون درد نکنه ... شب میرسم ...ساعت ده

و به سختی چمدونم رو آوردم بیرون ...همه بچه ها آماده بودن ...به سختی چمدون رو تا آسانسور کشیدم ...سوار شدم و با چند تا از دخترا رفتیم پایین ...پسرا پایین بودن ...یه ماشین از دخترا پر کردیم ...و همینطوری پنج تا تاکسی پر کردیم ...موندیم من و سپهر و آقای شهبازی(مربی پسر ها)...آقای شهبازی جلو نشست و من و سپهر هم عقب نشستیم ...از اون موقع که با سپهر یه شب رو توی اون شهر گذروندیم همه به یه چشم دیگه ای به ما نگا می کنن ...اصلا حرفی نزدیم ...توی هواپیما باز منو و سپهر کنار هم نشسته بودیم ...اصلا دوست نداشتم رفتاری کنم که بقیه فکرای بدی در موردم کنن ...سپهر برگشت و گفت:

سپهر- می خوام باهات حرف بزنم مهدیس...

***
سپهر
باید حرفم رو بزنم ... برگشتم طرفش و گفتم:ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۱۰

سپهر
باید حرفم رو بزنم ... برگشتم طرفش و گفتم:

من-می خوام باهات حرف بزنم مهدیس ...

منتظر نگاهم کرد ...منم با خودم گفتم هر چه بادا باد :

من-از همون وقتی که از ماشین ترانه پیاده شدی عاشقت شدم ...با خودم گفتم عجب دختریه پسر ...خیلی خانومو خشگله ...بعدش فهمیدم جرعت هم داری ...وقتی توی سلف اونجوی جوابمو دادی بیشتر عاشقت شدم ...وقتی توی اون مسافر خونه روی من خوابیده بودی احساس آرامش می کردم ....مهدیس ...من ...من ...دوست دارم ...نه ...عاشقتم ...اونم دیونه وار

می دونستم که دیگه خیلی وقته نقش بازی نمی کنم ...تموم حرفام هم از ته دلم بود ...ولی نمیزارم پندار و آراد بفهمن ...آره من عاشقتم مهدیس ...هر کاری که بابات باهام کرده ...هر ضربه ای که بابات بهم زده ...هیچکدوم مانع از دوست داشتنم نمیشه ...آره من تا ته دنیا دوست دارم

مهدیس کمی جا خورده بود ولی یه دفعه بعد از پنج دقیقه برگشت و گفت:

مهدیس-منم عاشقتم
عاشق همین دیونه بازی هاشم ...اخه دختر بعد از پنج دقیقه داری اینو می گی ...لبخندی زدم و اینور اونور راهرو هواپیما رو نگاه کردم ...وقتی کسی رو پیدا نکردم آروم لپش رو بوس کردم .
ترانه
با تمام سرعت رانندگی می کردم ...بعد از هفته ها می خواستم مهدیس رو ببینم ولی حالم اصلا خوب نبود ...مدام صدای نکره ی هستی می پیچید توی سرم:

-والبته نامزدش

دوباره اشک توی چشمام حلقه بست ...یک دستم رو تکیه داده بودم به پنجره ی باز و رانندگی می کردم ...با این که هوا خیلی سرد بود ولی من داشتم می سوختم ...می دونم با اون صحنه ای هم که دیدم حالا حالا ها باید بسوزم ...آریانا کنارم خوابش برده بود ... رسیدیم فرودگاه ...دسته گلی که برای مهدیس خریده بودم رو از عقب برداشتم و گفتم:

من-آریانا بیدار شو رسیدیم...

بلند شد و بدنشو کشید:

آریانا-اا ...چه زود رسیدیم

از اون شبی که دیر اومد انگار یه چیزیش شده ...همش آواز می خونه ...و البته منم بعد از اتفاق امروز حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم ...دیگه اذیت کردن آریانا شادم نمیکرد ...زود رفتم تو ...توی مسافرا دنبال مهدیس گشتم که دیدم با سپهر داره از پله برقی میاد پایین ...دستی براش تکون دادم ...اونم با خنده برام دست تکون داد ...سپهر یه جوری نگاهش کرد ...نگاهش منو یاد نگاه های بردیا به آریانا می انداخته ...شایدم من اشتباه می کنم ...مهدیس با دو اومد طرفمون ...اول پرید بغل آریانا بعدش اومد بغل من ...منم بهترین بهانه رو برای گریه کردن پیدا کردم ... شروع کردم به زار زدن ...مهدیس هم مدام می گفت:

مهدیس- باورم نمیشه باعث شدم ترانه ی مغرور اشک بریزه ...داری گریه می کنی ....ترانه با توام؟؟؟؟

از بغلش اومدم بیرون واشک هام رو پاک کردم :

من-دلم خیلی برات تنگ شده بود

سپهر توی بغل آراد بود ....پندار داشت منو نگاه می کردم ...نگاهم رو ازش گرفتم .....اومد بیاد طرفمون که رو به دخترا گفتم :

من-دیره دخترا ..راه بیوفتید

اونا با تعجب به من و پندار نگاه کردن و بعدش دنبالم راه افتادن ...برای این که پسرا نخوان تا اونجا تعقیبمون کنن و به اصطلاح مواظبمون باشن ...زود راه افتادم ...مهدیس با شک و ترس پرسید:

مهدیس-اتفاقی افتاده ترانه؟؟؟؟

با عصبانیت جواب دادم:

من-قرار بوده اتفاقی افتاده باشه

مهدیس-حالا چرا میزنی ...یه سوال پرسیدم

جوابی ندادم ...تنها چیزی که جلوی چشم هام بود همون صحنه ی بعد از ظهر بود ...تمام شب رو با آهنگ هایی که قبلا مفهومشون رو نمی دونستم گریه کردم ...بالاخره دم دمای صبح خوابم برد....



***
-مسافران عزیز لطفا کمربند هاتون رو ببندید

صدای مهماندار هم دیگه رو اعصابم بود .....حالم خیلی داغون بود ...مهدیس هم همچنین ...همش بهانه می گرفت .... آریانا هم کم حرف شده بود ...چه بلایی سر اکیب دوستانه ی شاد ما اومد؟؟؟؟....وضع من از همشون بدتر بود ...هر دو نگرانم بودن ...آریانا مدام حالم را می پرسید و منم فقط می گفتم خوبم ...کی می دونست این خوب بودن از صد تا مرگ با سرطان برام بد تره ....سرم رو گذاشتم روی صندلی و برای هزارمین بار صحنه ی دیروز رو مرور کردم ... دوباره اشک ریختم ...دوباره تنهایی اشک ریختم ...نمی دونم چه جوری چشم هام روی هم افتاد و خوابیدم ولی می دونم با صدای مهدیس بلند شدم:

مهدیس-ترانه بلند میشی؟؟؟....رسیدیم

با مهدیس راه افتادیم...یه تاکسی دربست گرفتیم و رفتیم خونه ی ما...همه اونجا بودن ...تارا و آریا با مامانم برای خرید خورد و ریز جهیزیه رفته بودن ...یه سلام سر سری به همه کردم و رفتم توی اتاقم و برای سه هزارمین بار(آهنگ فدای سرت کامران و هومن)رو گوش دادم ....با شنیدن سر و صدای پایین بالاخره بلند شدم و با بی حالی رفتم پایین ....بچه ها داشتن کارت ها رو می نوشتن ...آریانا و تارا داشتن قهقهه می زدن ...آریا از ته سالن داد زد:

آریا-به ....تران خانوم ...آفتاب از کدوم طرف در اومده؟؟؟

حوصله ی مسخره بازی نداشتم جواب ندادم و رفتم نشستم کنار تارا ...یه سلا م سر سری کردم ...اگه حالشو داشتم دوباره می رفتم اتاقم ...خونه ی ما کلا نه صد متر زیر بنا داشت ...یه حیاط بزرگ با درختای بید مجنون و تاب دو نفره که من عاشقش بودم ...یه راهروی رویایی ....وارد خونه که میشدی اولین چیز که توجهت رو به خودش جلب می کرد تابلویی بود که من از خانواده مون کشیدم ..حال خیلی بزرگی که با چند دست مبل تزیین شده بود ...پله های گردان ...پنج اتاق که یکیش مال من بود ...اتاقی با دکور قرمز و خاکستری ...حتی لب تابم هم قرمز بود ...عاشق ترکیب اتاقم بودم ...ولی الان همه چی برام کسل کننده بود ...همه با تعجب نگام می کردن و با هم لب خوانی میکردن :

-این چشه؟؟؟؟؟

دوست داشتم از اونجا فرار کنم ...اره برم یه جای دور ....صدای آریا منو از خیال هام بیرون کشید:

آریا- بچه ها برای پندار و آراد و سپهر هم کارت بنویسید

مهدیس ذوق زده گفت:

مهدیس-آره فکر خوبیه

آریانا هم حرفی نزد ولی من مخالفت کردم :

من-یه وقت اونا رو نگید ها ....میان این جا مجلس رو کوفتمون می کنن

مهدیس یه چشم غره به من رفت و آریا گفت:

آریا-نمی شه قول دادم دعوتشون کنم

این سه تا چه زود با آریا رفیق فابریک شدن ...اگه پندار نامزدشو میاورد من دیونه می شدم ...تصمیم گرفتم کیارش رو دعوت کنم تا اگه یه موقع مشکلی پیش اومد اون پیشم باشه ... وجودش برام مایه ی آرامش بود ....رو به تارا گفتم:

من-منم می تونم یه نفر رو دعوت کنم؟؟؟؟

تارا که شدیدا نگران وضع من بود گفت:

تارا- اره عزیزم صاحب مجلس تویی؟؟؟

یه کارت برداشتم و اسم کیارش رو روش نوشتم ...بالاخره کار از محکم کاری عیب نمی کنه ... و براش اس دادم:

من-کیارش شنبه عقد خواهرمه ...برات کارت نوشتم ولی نمی دونم چه طور به دستت برسونم ...لطفا،حتما بیا ....آدرس رو برات اس می کنم

چند دقیقه بعد جواب داد:
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دختران زمینی،پسران آسمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA