فصـــــــــــــــــــــل ۱۳ من- معلوم هس داری چه غلتی می کنی ؟؟؟با خشم برگشت طرفمو گفت:آراد- الان میفهمی و منو انداخت روی کولش ...روی شونه اش زدم و گفتم:من-هی داری چی کار می کنی ...منو بزار پایین ولی اصلا گوش نداد ...اگه بقیه بلند می شدن و ما رو تو این وضع می دیدن با خودشون چی فکر می کردن ...ترجیح دادم ساکت باشم...رفت زیر یکی از درخت ها و منو گذاشت پایین ...با عصبانیت بهش پرخاش کردم:من- تو یه احمقی ...به چه جرعتی این کار رو کردی...با عصبانیت گلومو گرفت و روی درخت فشار داد ...نفسم دیگه بالا نمیومد ...دستم رو گذاشتم روی دستش و سعی کردم تا از گلوم جداش کنم ولی بی فایده بود ...دوباره داشت از حرص دندون هاشو روی هم فشار می داد:آراد- معلوم هس چه غلتی می کنی ....خیلی ازش خوشت اومده بود که وایساده بودی نگاش ...هان ...چیه جواب بده دیگه؟؟؟...معنی این کاراش چی بود ؟؟؟...دیگه داشت زیاده روی می کرد:من- هر ک...اری ...دل...م ...ب...خواد ...می ...کنم ...گلوم رو ول کرد ...بعد از کمی سرفه گفتم:من- و تو هم نه می تونی تو کارام دخالت کنی نه می تونی هیچ غلتی بکنی...یه دفعه سرم رو با دستاش گرفت و لباش رو چسبوند رو لبای من ...یه حس ناشناخته بهم دست داد ...هیچ کس تا حالا منو نبوسیده بود ...اولین بوسه ی من رو آراد بهم داد ....***آرادلباش مدام جلوم تکون می خورد ...از طرفی با حرفاش روی مخم مته می ذاشت ...کنترلم رو از دست دادم و لبام رو گذاشتم رو لباش ...حتی خودم هم از کارم سر در نیاوردم ...سعی کرد خودش رو ازم دور کنه ولی من طعم این لبا رو با دنیا عوض نمی کردم ...با ولع لباش رو بوسیدم ...بالاخره تلاش هاش جواب داد و لباش آزاد شد ...با چشم هایی عصبانی نگام کرد و آخرش یه سیلی خوابوند تو گوشم ...چشماش پر از اشک شد و بعدش با سرعت رفت طرف خونه ...معلوم بود اولین بوسش بود ...دیگه حسم رو کامل درک کرده بودم ...من دیوانه وار آریانا رو می پرستیدم ...وقتی اون پسره اونجوری نگاهش کرد دوست داشتم با تریلی از روش رد شم ...طعم لباش زیر دندونم رفته بود و من هیچ وقت با چیز های کم قانع نمی شدم ...چشمامو بستم و با یاد آوری اون لحظه لبخندی زدم ...رفتم داخل و دیدم آریانا همه رو بیدار کرده و دارن غذا می خورن ...وسط پندار و سپهر نشستم ...پندار با شک یه نگا به غذاش می کرد و یه نگا به دخترا ...سپهر هم با غذاش بازی می کرد...آروم در گوش سپهر گفتم:من- آبرو هر چی مرده بردی ...آخه یه مو هم ترس داره سپهر- ببند در گاله رو خندیدم و به طرف پندار برگشتم ...آروم در گوشش گفتم:من- مشکلیه آق دکتر؟؟؟...تو که پیتزا دوست داشتی !!و بدجنسانه خندیدم ...اخماشو تو هم کرد :پندار-به نفعته سر به سرم نزاری دوباره خندیدم و به طرف دخترا که ریز ریز می خندیدن برگشتم ...دستم رو کنار سرم تکون دادم که یعنی اینا دیونن ...اونا هم تصدیق کردن ولی آریانا اصلا نگام نکرد ...دپرس شدم و با ناراحتی غذام رو تموم کردم پندار و سپهر هم که اصلا به غذاشون دست نزدن ...بعد از غذا من و سپهر رفتیم خونه تا بالش و پتو بیاریم چون باید فردا کار خونه رو تموم می کردیم ...ما پایین خوابیدیم و دخترا بالا..درحالی که دستامو زدم زیر سرم پرسیدم:من- یه سوال بپرسم؟؟پندار که ساعش رو گذاشته بود روی چشماش گفت:پندار- بنال من- تا کی می خواییم این بازی رو ادامه بدیم ؟؟؟سپهر که تا اون موقع بهش دید نداشتم تو جا نیم خیز شد و گفت:سپهر- وقتی به نبود مامانم فکر می کنم آتیش می گیرم ...تو چشماش برق اشک رو دیدم ...دوباره توی جاش ولو شد و آهی کشید که تار و پود بدنم رو لرزوند ...پندار هم ادامه داد:پندار-تا انتقاممون رو نگیریم دست نمی کشیم می دونستم از ته قلبش نمی گه ...حرفاش با هم ضد و نقیص بود ....منم وقتی به آرمین فکر می کردم دوست داشتم کسی که اون کارو باهاش کرد بکشم ...ولی از طرفی آریانا رو عاشقانه می پرستیدمترانهآروم چشمامو باز کردم ...نگاهی به سقف انداختم و به یاد آوردم کجام....من تو خونه ایم که قراره با پندار توش زندگی کنیم...کمی فکر کردم ...من دارم چی کار می کنم ...پندار فقط می خواد زجرم بده ...من نمی تونم هستی رو کنارش ببینم ...منم نمی تونم اینطوری دووم بیارم ...از رخت خواب بلند شدم و رفتم پایین تا باهاش حرف بزنم ...وسط آراد و سپهر خوابیده بود ...بازوش رو گرفتم و تکون دادم :من- پندار ...پنداربلند شو ...آروم تکون خورد و با دیدن من با ترس تو جاش نیم خیز شد و گفت:پندار- چی شده ؟؟؟ من- بلند شو بریم نون بگیریم ...بالاخره بچه ها به خاطر ما به خودشون این همه زحمت می دن ...وظیفه ی ماست که براشون غذا بگیرم پندار- الان بلند می شم تو برو لباساتو عوض کن چشماش به زور باز می شد ...نون گرفتن یه بهونه بود تا باهاش حرف بزنم ...سریع آماده شدم و اومدم پایین ...جلوی در منتظر بود ...با هم از خونه بیرون اومدیم ....همونطور که از کوچه های پیچ در پیچ و خلوت می گذشتیم آروم گفتم:من-پندارپندار- هوم ...من-میشه یه چیزی ازت بخوام ...به چشمام نگا کرد و گفت:پندار- بگو من- راستش می خوام که طلاقم بدی ...ببین تو که هستی رو دوست داری دیگه واسه چیته با من زندگی کنی ...پرید وسط حرفم و گفت:پندار-یه بار ه بار دیگه هم بهت گفتم من برای این که با جنابعالی ازدواج کنم به پدر و مادرم گفتم من عاشقتم و نمی تونم یه ماهه طلاقت بدم ...نگران هستی هم نباش مطمئنم اینقدر دوسم داره که منتظم بمونه دلم گرف ولی حرفی نزدم ...***دیروز کار رنگ تموم شد و حالا با پسرا اومدیم برای خرید وسایل خونه ...پندار مدام باهام لج می کنه و من هر رنگی رو انتخاب می کنم درست برعکسش رو انتخاب می کنه ...دیگه داره طاقتم سر میاد ...بابام پول جهیزیه رو به حسابم ریخته ...الان هم بالای دو تا تخت خواب وایسادیم ...پندار اونور و من اینور:پندار- من تخت مشکی می خوام ...من- نخودی رو باید بخریم پندار- اصلا تو چی کار به تخت خواب من داری ...برو تخت خواب خودت رو انتخاب کن ...من- بابا به رنگ دیوار ها نمیاد کی می خوایی اینو بفهمی ...پندار- من اینو می خوام ...من- ببین من قراره جهیزیه بیارم پس من می خرمش و رفتم و از صاحب مغازه خواستم تا تخت هایی که خواستم رو بفرسته در خونه ...دیگه به حرف های پندار گوش نمیدم ...با کمک آریانا و مهدیس وسایل خونه رو هم خریدیم و پسرا مثل بادیگارد مدام پشت سرمون بودن ...قهوه ها رو ریختم و رفتم توی پذیرایی ...یه دست مبل راحتی قهوه ای و کرمی با میز بزرگ قهوه ای ...آویز های سفید و بلوری که از بالای سقف تا کف زده بودم خیلی زیبا شده بودن کنار دو تا پله ای که پذیرایی رو جدا می کرد نصبشون کرده بودم .پرده رو کنار زدم و رفتم طرف بچه ها که روی مبل های سلطنتی نشسته بودن رفتم ...صدای اعتراض آریانا اومد:آریانا-یعنی چی که بهترین آشپز های دنیا مردن زنا خیلی خوب تر از مردا آشپزی می کنن...و برگشت طرف مهدیس که کنارش نشسته بود و گفت:آریانا-مگه نه؟؟مهدیس سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد ...پندار با دیدنم بلند شد و اومد و سینی رو ازم گرفت ...آراد در حالی که سیبش رو پوست می کند و یکی از پاهاش رو می انداخت روی اون یکی گفت:آراد-بله آریانا خانوم شما هر چی هم زور بزنی از مردا کم میاری آریانا آتیشی شد و گفت:آریانا-کی گفته ...من از خیلی از مردا بهترم یه نمونهی بارزش از توی بی عرضه خیلی بهترم سپهر بلند خندید و آراد از حرف آریانا از جویدن سیب وایساد ...با یه سرفه ی مصلحتی گفتم:من- خوب حالا الان چه وقته این بحث هاست ...آریانا چشمی برای آراد قر داد و بلند شد:آریانا- خوب دیگه بلند شید بریم ...من-کجا ؟؟...تازه قهوه آوردم ..آریانا-انتظار نداری که با این لباس های کثیف بشینم و با خیال راحت قهوه بخورم ادامه دارد
فصـــــــــــــــــــــل ۱۳ راست می گفت چند ساعت پیش کار خونه تموم شده بود ...با این حرفش پسرا هم بلند شدن ...همگی از خونه اومدیم بیرون و ما از پسرا خداحافظی کردیم و پندار لحظه ی آخر یاد آوری کرد که ردا میاد دنبالم و وسایلم رو جمع کنم ...وقتی رسیدیم به آپارتمان با دیدن کارگرا که داشتن اسباب جا به جا می کردن جا خوردیم آریانا اول از همه گفت:آریانا-این جا چه خبره ؟؟؟مهدیس پیاده شد و به سمتشون رفت.... مهدیسبا تعجب رفتم از یکیشون که داشت چند تا اسباب رو بالا می برد پرسیدم:من-آقا ببخشید؟؟پسره برگشت و زل زد تو چشمام ...چه خوشگله ...عجب هیکلی داره ...بدز چشماتو مهدیس خره ...سرم رو بردم بالا و توی چشماش نگا کردم:من-اینجا چه خبره؟؟؟با لبخند گفت:پسره- ما یعنی من و دوستام از این به بعد اینجا زندگی می کنیم خواستم ازش تشکر کنم که یه پسره در حالی که میومد سمتمون صداش زد:پسره-مهراد ..چی کار می کنی؟؟؟خیلی شبیه خودش بود ...فکر کنم بردادر دو قلوش بود ...ولی شباهتشون جوری بود که می تونستی تشخیصشون بدی ...مهراد برگشت وگفت:مهراد-بیا اینجا مهرداد مهرداد اومد و یه نگا از به من انداخت و گفت:مهرداد-امری داشتید؟؟؟چه باشخصیت ...صدای ترانه از پشتم اومد:ترانه-شما قراره همسایه ما بشید؟؟؟مهراد –با اجازه شما آریانا-کدوم طبقه ؟؟؟مهراد-سوم ...دو تا پسر دیگه هم اومدن پیشمون که مهرداد معرفیشون کرد:مهرداد-این پسر چشم رنگیه میلاده و اون یکی سیاوشه یه رفیق دیگه هم داریم که بعدا میاد هر دو اظهار خوشبختی کردن ...مهرداد که انگار یه چیز سنگین توی دستش بود گفت:مهرداد-شما خودتون رو معرفی نمی کنید؟؟من-البته ...من مهدیسم و اینا دو تا هم ترانه و آریانا اگه اینقدر با شخصیت نبودن امکان نداشت خودمون رو معرفی کنیم معلوم بود با جنبه هستن...مهرداد که انگار دیگه طاقت نداشت گفت:مهرداد- از دیدنتون خوش حال شدیم خانوما ...امیدواریم همسایه های خوبی برای هم دیگه باشیم ...من-همچنینو با ترانه و آریانا به آپارتمانمون رفتیم ....شالم رو از سرم باز کردم که صدای آیفون بلند شد ...یعنی کی بود ؟؟؟...ترانه از آشزخونه داد زد:ترانه-مهدیس اون درو باز کن ....من-باشه ....آیفون رو برداشتم :من-کیه؟؟؟؟فقط صدای به هم خوردن اسباب ها میومد ...اینبار بلند تر داد زدم:من-کیه؟؟؟یه صدای ضعیف اومد:-یه لحظه میایی پایین انگار او.ن صدا توی اون همه شلوغی گم شده بود ....شالم رو انداختم سرم و رفتم پایین ....در باز بود و پسرا مدام وسایل می بردن داخل ...رفتم و نگاهی به بیرون انداختم که سپهر رو دیدم که دستش رو زده به بغلش و به فراری آبیش تکیه داده ...به طرفش رفتم:من-سلام ...تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟سپهر- اینجا چه خبره ؟؟؟من-سوال من جواب نداشت...سپهر-کتابت دست من مونده بود یادم رفت بهت بدمش ...نگفتی اینجا چه خبره؟؟؟من-مگه نمی بینی ...همسایه های جدیداجوری که می خواست نشون بده اصلا براش مهم نیس گفت:سپهر-حالا کیا هستن؟؟برای این که ضایع شه گفتم:من-مگه مهمه؟؟؟سپهر-مهم که ....می خواست بگه مهم نیست اما جنبه ی فضولیش قوی تر بود :سپهر-خوب آره مهمه ...حالا بگو چه کارن؟؟؟خندیدم و گفتم:من-چندتا دانشجوی سال آخرنعینک آفتابیش رو گذاشت روی مو هاش و گفت:سپهر-پسرن یا دختر؟؟؟من-دیگه داری زیادی سوال می کنی ...با حالت کاملا جدی و خشنی گفت:سپهر-جوابمو بده ...با اخم جواب دادم:من-پسرن ...دستش رو از بغلش برداشت و جلوم وایساد :سپهر-چند نفرن؟؟؟من-پنج نفر ...چطور مگه؟؟؟سپهر-به جز شما چند تا خانواده ی دیگه اینجا زندگی می کنن؟؟؟ادامه دارد
فصـــــــــــــــــــــل ۱۳ سپهر-به جز شما چند تا خانواده ی دیگه اینجا زندگی می کنن؟؟؟من-سپهر چرا عین بازجو هاسوال پیچم می کنی ؟؟؟...واحد رو به روییمون خالیه ...طبقه ی پایین هم یه زوج جون زندگی می کنن ...سوم هم سه تا واحد داره که یکیش خالی و تو اون یکی یه پیرزن و پیرمرد زندگی می کنن یه واحدش هم قراره اینا بشینن با عصبانیت تقریبا داد زد:سپهر-اینا دارن اسباب کشی می کنن و شما کاری نمی کنید؟؟؟من-اوا ...چرا داد می زنی؟؟...چی کار باید بکنیم ...آقای حجتی این واحد رو به پسرا فروختن سپهر-چه می دونم برید یه آپارتمان دیگه بخرید ...هر کاری می کنید اینجا نمونید؟؟؟من-ببخشید ولی میشه بپرسم چرا؟؟؟سپهر-چون پنج تا پسر مجرد با سه تا دختر مجرد تو یه آپارتمان وجهه ی خوبی نداره ...من-آخه اینا خیلی باشخصیتن ...به قیافشون نمی خوره که پسرای بدی باشن کلافه دستی توی موهاش کشید و در حالی که به طرف در می رفت گفت:سپهر-من براتون دنبال خونه می گردم...تا خواستم اعتراض کنم گاز داد و رفت ...پسره ی کله شق...پوفی کردم و خواستم برم تو که مهرداد صدام زدمهرداد-مهدیس خانوم؟؟.برگشتم و با یه لبخند گفتم:من-با من بودید؟؟الان مزه میداد بهم بگه پ نه پ با پسر عمم بودم آخه جدیدا مهدیس یه اسم پسرونه شده .... با یه لبخندگفت:مهرداد-بله با شما بودم ...می خواستم ببینم توی خونتون چایی یا شربتی دارید برای بچه ها بیارید واقعا شرمندم ولی وضع ما رو که می بینید و ....نذاشتم ادامه بده و گفتم:من-شما نگران نباشید من براتون میارم ...لبخند دلگرم کننده ای زد و تشکر کرد منم خواستم برم بالا که با صدای مهراد مجبور شدم برگردم:مهراد-مهدیس خانوم؟؟؟برگشتم:من-با من بودید ؟؟؟پ نه پ با عمه مهدیس نداشته اش بود ...لبخندی زد و گفت:مهراد-بله راستش ...راستش ...از حرفی که می خواست بزنه معذب بود :من-راحت باشید آقا مهراد مهراد-راستش وضع ما رو که می بینید ...بچه ها هم خسته شدن می خواستم ببینم می تونید یه چایی برای ما بیارید ...می دونم خیلی پروم که دارم اینو می گم ولی ....حرفش رو قطع کردم و گفتم:من-این چه حرفیه ...تشریف بیارید بالا ...منتظرتونیم ...مهراد-واقعا ممنون پس ما تا ده دقیقه ی دیگه بالاییم ای وای خاک عالم به سرم ...یه تعارف زدم چه گرفت؟؟...اگه زن فضول آقای زاهدی ببینه اینا اومدن خونه ی ما آبرو برامون تو در و همسایه نمی ذاره ...قیافم اونجا دیدن داشت ...با یه باشه منتظرتونیم حمله کردم طرف آسانسور ...خودم رو انداختم تو واحدمون و رو به ترانه و آریانا گفتم:من-بچه ها بدبخت شدیم الان اینا میان بالا ترانه-کیا میان بالا ...دختر نفس بکش بعد حرف بزن...یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من-پسرا گفتن چند تا چایی برامون بیار ...منم گفتم تشریف بیارید بالا اینا هم سفت چسبیدن که الان میاییم ...آریانا-بدبخت شدیم الان زن زاهدی اینا رو اینجا ببینه آبرومون رو میبره من-منم دقیقا به همین فکر می کردم ...ترانه-کاریه که شده فقط مهدیس خانوم اجالتا دیگه کسی رو حتی به عنوان تعارف دعوت نکن خونهبعد داد زد:ترانه-مخصوصا چهار تا پسر جون رو ...و با عصبانیت به طرف آشپزخونه رفت ...آریانا هم رفت کمکش ...زنگ آپارتمان رو زدن ...باز کردم و اونا هم یک یکی اومدن داخل رفتم تو آشپزخونه و چایی رو از ترانه گرفتم ...وقتی چایی رو جلوی میلاد گرفتم پرسید:میلاد-مهدیس خانوم شما چی می خونید؟؟؟من-گرافیک ....شماها چی؟؟؟میلاد-ما توموسیقی ....ترانه با خوشحالی اومد توی پذیرایی و گفت:ترانه-واقعا ...من و مهدیس و آریانا هم بلدیم بزنیم ...میلاد-چی میزنید؟؟ترانه- آریانا پیانو بلده مهدیس هم گیتار منم علاوه بر این دو تا ساز ویالون هم بلدم مهرداد-آفرین پشتکارتون قابل تحسینه ...ترانه-شماها چی ؟؟سیاوش-من دف و گیتار میزنم ...میلاد چنگ وسنتور می زنه ...مهرداد سه تار می زنه ...مهراد هم تبل و سنتور ...حامد هم ...همون دوستمون که بعدا قراره بیاد ویالون می زنه من-جالب شد ...ترانه که عاشق ساز فکر کنم خوب آبتون با هم تو یه جوب برهسپهربا تمام سرعت اتوبان های تهران رو رد می کردم نمی تونستم تحمل کنم مهدیس اونجا بمونه ....میترسیدم زیباییش در آخر کار بده دستمون ....با این فکر که ممکنه یکی از پسرا عاشقش بشه پام رو با تمام توانم روی پدال گاز فشار دادم ...صدای زنگ گوشیم هم یه بهونه شد برای خالی کردن حرصم ...برش داشتم و با تمام توانم داد زدم:من-بله؟؟؟ چند لحظه مکث و بعدش صدای آراد در گوشی پیچید :آراد-داداشم بیا بزن ...چته باز داری پاچه می گیری ...من-آراد ببر صداتو که میام هم خودم رو هم تو رو هم ...هم ...هم ...اَه آراد-چته بابا چی شده؟؟من-می خواستی چی بشه ...چهار تا پسر سوسول اومدن بالای خونه ی دخترا خونه خریدن ...آراد-چـــــــــــــــــــی؟؟آنقدر بلند داد زد که پرده ی گوشم پاره شد :من-یواش تر جیغ جیغ کن برادر من آراد-دخترا رو ببر یکی از آپارتمان هامون خوب من-اونا نمی خوان از اونجا بیان بیرون آراد-غلط کردن مگه دست خودشونه؟؟من-پس نکنه دست تو ؟؟ ادامه دارد
فصــــــــــــــــــل ۱۴ آراد-چی فکر کردی داداشم ...الان زنگ می زنم به فارابی می گم تا بعد از ظهر یه خونه ی تمیز طرفای خونه ی خودمون براش جور کنه ...من-آره این فکر خوبیه ...مجبورشون می کنیم برن اونجا آراد-تو برو اونچجا تا منم بیام ...من-ولی من الان اونجا بودم ...آراد-من نمی تونم طاقت بیارم آریانا اونجا باشی اگه می خوایی تو هم بیا من-پس تا یه ربع دیگه اونجام ...آراد-می بینمت داداش من-می بینمت از بریدگی اتوبان دور زدم و با تمام سرعت به طرف آپارتمان رفتم ... آرادبه فارابی زنگ زدم و ازش خواستم تا برامون یه آپارتمان تر و تمیز آماده کنه اونم که کشته مرده ی پوله مدام می گفت(بله قربان، چشم قربان، فقط خرجتون زیاد میشه)کفتار پیر ....کت اسپرت یشمیم رو از روی دسته ی مبل برداشتم و زدم بیرون ...سوار ماشینم شدم و فقط گاز دادم ...به ده دقیقه نکشید که بودم در آپارتمانشون ...سپهر زود تر از من رسیده بود و با پاش مدام به سنگ ریزه ها لگد می زد ...فکر کنم کتونی سفیدش از شدت ضربه ها سوراخ شد ...جلدی پریدم پایین و گفتم :من-چرا زنگ نمی زنی ؟؟سپهر- مثل این که آیفونشون خرابه ...من-قلاب بگیر تا برم بالا بی حرف قلاب گرفت و من رفتم روی در ...سپهر مدام غر می زد:سپهر-بپر دیگه آراد ...نکنه اتفاقی براشون افتاده من-زبونتوگاز بگیر پسر پریدم پایین و در رو باز کردم :سپهر-عین دختر بچه ها لفتش دادی و دوید به طرف داخل آپارتمان ...چند بار دکمه ی آسانسور رو فشار داد ولی مثل اینکه آسانسور هم خراب بود ...داد زدم:من-تا کی می خوایی منتظر آسانسور بمونی بدو از پله ها بریم ...هر دو سریع پله ها رو طی کردیم ...جلوی در واحدشون که رسیدیم قفسه ی سینمون با شدت بالا و پایین می شد :من-در بزن دیگه سپهر چند تقه به در زد ...صدای خنده ی پسری اومد ...با شدت گوشم رو به در چسبوندم :سپهر-آراد برو کنار منم گوش برم من-یه لحظه وایساسپهر-دِ بهت میگم برو کنار غول تشن منو پرت کرد اونور و خودش گوشش رو گذاشت روی در :من-من غول تشنم یا تو و هلش دادم که از جاش تکون نخورد ...صدای اریانا از پشت در بگوش رسید:آریانا-اومدم و در رو باز کرد ...چقدر دلم تو این چند ساعت براش تنگ شده بود ...از اون روزی که بوسیده بودمش کمتر تحویلم می گرفت ...احساس کردم هول شده :آریانا-اِ شما دو تا اینجا چی کار می کنید ...من-اومدیم مهمونی اشکالی داره ؟؟آریانا-آدم وقتی می خواد بره مهمونی اول از صاحب خونه اجازه می گیره صدای یه پسر از داخل خونه اومد:پسر-اریانا خانوم چی شد ؟؟...کی بود ؟؟...حامده ؟؟..رگ غیرتم جوشید ...نکنه این چهار تا پسر تو خونن...با عصبانیت گفتم:من-این صدای کی بود؟؟آریانا-من ...من نمی دونم من-برو کنار می خوام بیام تو آریانا-همین الان ...من-نه فردا صبح ...و کنارش زدم و رفتم تو ...بله..حدسم درست بود همشون اینجا بودن ...ولی از اون جایی که آریانا خیلی پرو بود گفت:آریانا-بفرمایید تو داشتیم با پسرا در مورد ساز و آلات موسیقی حرف می زدیم یه نگاه بهش انداختم که حساب کار دستش بیاد ...ولی بچه پرو اعتنا هم نکرد ....منم تریپ پرویی برداشتم گفتم:من-سلام آقایون ....همه بلند شدن و باهام دست دادن ....ترانه داشت با یه پسره گپ می زد و می خندید....غیرتم چسبید به سقف بالاخره زن داداشم بود:من-آقا شما خودتون رو معرفی نکردید ؟؟؟پسره برگشت:پسر-با من بودید؟؟من-بله با شما بودم ....خوش می گذره ترانه خانوم ؟ترانه با طلبکاری گفت:.ترانه-جای شما خالی ....اینا سه تا کلا پروان ....یکی از اون یکی بدتر....نشستیم اونجا بلکه اینا احساس کنن اضافین برن ولی مگه میرفتن ....ساعت نه شب بود که رفتن ....خیلی زورم گرفت وقتی آریانا با میلاد حرف زد به خاط همین رفتم نشستم وسطشون ....وقتی پسرا رفتن با عجله رفتم توی یکی از اتاق خواب ها که آریانا هم دنبالم اومد ....عربده کشیدم:من-اینجا اتاق کدومتونه ....؟؟؟آریانا-مال منه فرمایش؟؟؟من-بدو وسایل هاتو جمع کن دادم یه بنگاهی براتون خونه آماده کنه ....آریانا-من جایی نمیام دیگه این یکدندگیش داشت می رفت رو اعصابم ....بازوش رو گرفتم و پرتش کردم روی تخت ....از حرکتم جا خورد ...باز داد زدم:من-آریانا همینی که گفتم رو انجام میدی وگرنه ....صدای فریاد ترانه از پشتم به گوش رسید:ترانه-مثلا چه غلتی می خوایی بکنی؟؟من-همتون رو می گیرم روی دوشم و می برم ترانه-مال این حرفا نیستی یه نیشخند زدم و گفتم:من-می تونی امتحان کنی ؟؟ادامه دارد
فصــــــــــــــــــل ۱۴ ترانه-شما چه کاره یما میشی که واسمون تعیین تکلیف می کنی ....زود بیرون می خواستم حرفی بزنم که در رو باز کرد من یه بچه پولدار نازک نارنجیم و تا حالا کسی دست روی غرورم نذاشته پس با تهدید به آریانا گفتم:من-خوب گوش کن ببین چی می گم ....اگه فقط یک بار دیگه ببینم با این پسره میلاد گرم گرفتی من می دونم و تو.....آریانا بلند شد و جلوم وایساد :آریانا-هر کاری دلم بخواد می کنم به تو هم ربطی نداره ....اصلا می دونی چیه من ازش خوشم اومده می خوام از این به بعد بیشتر باهاش اشنا شم ...اصلا خدا رو چه دیدی شاید با من دوس شدیم ..تا این رو گفت نفهمیدم چی شد دستم رفت بالا و روی صورتش فرود اومد ....آریانا از شدت ضربه پرت شد روی تخت و ترانه جیغ کشید ....اصلا از کارم پشیمون نبودم ...داد زدم:من-حالیت می کنم آراد پارسا کیه ...من آدمت ی کنم و رفتم بیرون ....صدای داد سپهر میومد :سپهر-همونی که گفتم مهدیس من دوس ندارم اینجا بمونی ....مهدیس-به تو چه آخه ....نه من می خوام بدونم به تو چه در اتاقی که صداشون از اونجا میومد رو باز کردم و گفتم:من-سپهر تمومش کن ....بیا بریم سپهر-ولی آراد .....من-همینی که گفتم راه بیوفت با هم از اونجا اومدیم بیرون و درو کوبیدیم به هم .......***ترانه وارد خونه شدم ...پندار هم داشت با چمدون هامون میومد .....سریع رفتم بالا ....من اتاق قهوه ای رو می خواستم ....وارد اتاق شدم و کیفم رو انداختم روی تخت ....پندار صدام زد: پندار-ترانه ...ترانه کجایی؟رفتم کنار در اتاق و گفتم:من-چرا داد می زنی اینجام ...پندار-چرا رفتی توی اون اتاق؟؟من-من این اتاق رو می خوام پندار-من اونو می خوام من-نخیر مال من پندار-من وسایلم رو اونجا چیدم من-شما خیلی بیخود کردی ....پندار چمدون ها رو ول کرد و اومد طرفم ....گارد گرفتم ...یه نیشخند زد و دستاش رو زد به کمرش:پندار-الان مثلا می خوایی چی کار کنی کوچولو من-می بینیم چی کار می کنم ....یه خیز بداش طرفم که خیلی حرفه ای پام رو یه چرخ دادم و زدم توی کمرش ....از حرکت وایساد ...دستش رو گرفتم به کمرش و خم شد ...همونطور که می نالید گفت:پندار-من حال تو یکی رو می گیرم ...اون زبون هشت متریت رو بالاخره کوتاه می کنم ...یه نیشخند زدم و گفتم:من-بپا دست و پات در نره ...اینم زدم که فکر نکنی خیلی دست و پا چلفتیم پندار-اگه مردی وایسا تا حالیت کنم ...آخ رفتم توی اتاق و در رو قفل کردمسیاوش با خجالت به ترانه نگاه کرد و گفت:سیاوش-از خانومی با چنین جمال و کمالی این چیزا بعید نیست با چشمام به سیاوش اشاره کردم و یه چشمک برای ترانه زدم که برق رفت ...حالیت می کنم آقای رادمنش ...تازه اولشه درسته دوست دارم ولی دلیل نمیشه که جلوت کوتاه بیام ....لباس هاش رو که قبلا توی کمد گذاشته بود بیرون آوردم ...همه مارک دار و معروف بودن ....بوی عطر پندار رو روی همشون میشد حس کرد ....حیف این لباس های مارک دار ....یه شال گردن اسپورت برداشتم و انداختمش روی تخت ....همونجا وایسادم و فکر کردم ....چی کارش کنم؟؟؟....یه فکری اومد به ذهنم ....زود توی یکی از کشو ها رو گشتم ....اه پس این کجاست؟؟...کشوی دوم و سوم ....آها ایناهاش ...اتو رو به برق زدم و گذاشتم خوب داغ بشه ...گذاشتمش روی شال گردن شیک پندار ....یه لبخند خبیثانه زدم و زیر لب گفتم:من-عاشقتم تران خانوم ....روی همه ی لباس هاش همین کارا رو انجام دادم فقط اونایی رو که نو بود گذاشتم کنار تا بدم به یه نیازمند ....آها دست گلت درد نکنه تران خانوم ....با آرامش از اتاق بیرون اومدم ...لباس های پندار بغلم بود ...رفتم طرف اتاقش و در زدم....صدایی نیومد آروم در رو باز کردم و سرک کشیدم ....صدای آب می یومد ....احتمالا رفته حموم ...رفتم داخل و هر کدوم از لباس ها رو یه جا آویزون کردم ...روی همشون حداقل یه جای سوخته ی اتو داشت ...یه لبخند زدم و رفتم بیرون ...چمدونم وسط خونه بود برش داشتم و رفتم توی اتاقم ...برای امنیت بیشتر در رو هم قفل کردم .***پنداردر حالی که مو هام رو خشک می کردم از حموم اومدم بیرون ....حوله رو دور خودم پیچیده بودم باید می رفتم لباس هام رو از اون اتاق میاوردم ...حوله رو از جلوی صورتم زدم کنار که ....این ...این .....نـه!!...لباسام خداجون ....حوله رو پرت کردم روی تخت و با عصبانیت اومدم بیرون ....با مشت به در اتاق زدم و دستگیره رو پایین کشیدم ....نه در قفل بود ...عربده کشیدم:من-اگه مردی بیا بیرون ....ترانه زندت نمی ذارم ترانه-چیزی شده آقای رادمنش ؟؟؟؟من-بیا بیرون تا حالیت کنم چی شده؟؟؟ترانه-من همینجا راحتم شما هم راحت باش یکی محکم زدم به در و داد زدم:من-دِ باز کن این لامصبو ....ترانه-شتر در خواب بیند پنبه دانه ....گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه من-تو بالاخره از اون اتاق بیرون میایی دیگه ....و با عصبانیت برگشتم به اتاق ...محکم خودم رو انداختم روی تخت و شروع کردم به بالش مشت زدم ....ببین یه بچه ی فسقلی چه طوری حرس منو در آورده ...پندار نیستم اگه نشونمت سر جات ترانه خانوم .... ترانهاز اتاق بیرون اومدم سرو گوشی آب دادم ....خبری از پندار نبود ...سریع کیفم رو انداختم روی شونم و از پله ها رفتم پایین ...داشتم می رفتم سمت در که صداش از پشت به گوش رسید :پندار-ترانه خانوم .....واییی مامانم ....آب دهنم رو با صدا غورت دادم و برگشتم ...دستش رو به بغل زده بود و با فاصله ی دو متری از من وایساده بود :پندار-اتفاق دیروز که خاطر مبارکتون هست ...من-خوب که چی ....؟؟؟؟تو یه حرکت دوید طرفم و داد زد:پندار-الان نشونت می دم که چی یعنی چی؟؟؟؟منم با سرعت دویدم طرف حیاط ...پریدم توی ماشید و قفل مرکزی رو زدم ...ریموت در رو زدم ....در با سرعت مورچه در حال باز شدن بود که پندار رسید به ماشید و شیشه ی ماشین بدبختم رو گرفت زیر مشت و لگد ...تا در باز شدن پام رو گذاشتم روی گاز و الفرار ...وقتی از کوچه پس کوچه های خلوت گذشتم یه نفس راحت کشیدم ...وارد محوطه ی دانشگاه که شدم مهدیس و آریانا رو دیدم که کنار هم نشسته بودن ...رفتم کنارشون و سلام کردم :مهدیس-سلام ....چه خبرا شیطون؟؟؟من-گم شو بابا چه خبری ...آریانا-اذیتت نکرد که؟؟؟من-غلط کرده تا حالش رو بگیرم ....یه پسره از کنارم رد شد و گفت:پسره-بوس می دی خانومه برگشتم و نگاهش کردم ...از اونا بود که دستش رو کرده بود تو پریز برق :من-از آقامون اجازه می گیرم بعد آقاهه و پندار رو نشونش دادم و گفتم:من-اونو میبینی که داره با چشمات قورتش میده اون آقامونه ...مهدیس بلند شد و کیفش رو انداخت روی شونش:مهدیس-بریم دیگه الان کلاس شروع میشه ...داشتن از جلو میرفتن که گفتم:من-بچه ها فقط ....یه اتفاقی افتاده؟؟؟هر دو با یه حرکت برگشتن و مهدیس پرسید:مهدیس- نگو حامله ای ؟؟؟من-بمیر بابا ....آریانا-نگو که دیشب با پندار ....من-لال بمیرید دو تاتون ... من دیشب لباس ها پندار رو با اتو سوزوندم ....مهدیس تقریبا داد زد:مهدیس-گفتی چی کار کردی ؟؟؟من-لباس هاش رو سوزوندم یه دفعه هر دو زدن زیر خنده :من-نخندید ...قصد جونم رو کرده ...صبح هم از دستش در رفتم مهدیس همونطور که میخندید گفت:مهدیس-حالا بیا ببینم برات چی کار می کنم ....شاید دلم به رحم اومد نجاتت دادم ....ازشون زدم جلو و گفتم:من-هر دوتاییتون برید بمیرید نمی دونم چرا امروز سپهر نیومده بود و مهدیس هم به خاطر نیومدنش یه خورده پکر بود ....ما هر سه مون جنون داریم در عین حال که ازشون خوشمون میاد دوس داریم اذیتشون کنیم ...پندار هم نیم ساعت بعد از کلاس اومد ....نمی دونم چرا احساس کردم چشماش یه برق خوشحالی داشت ...***ادامه دارد
فصــــــــــــــــــل ۱۴ آرادوقتی پندار اومد ماجرای پسرای مجرد ساختمون آریانایینا رو براشون گفتم و اون گفت که ترانه حرفی نزده ....صلاح ندیدم بهش بگم ترانه با سیاوش گپ می زده ...ممکن بود خیلی عصبانی بشه بلایی سر ترانه بیاره ...کلاس که تموم شد گوشیم رو در آوردم و یه زنگ به سپهر زدم:من-الو سپهر سپهر-وایسا یه لحظه ....و به یکی دیگه گفت:سپهر-آقا مواظب اون وسایل باش ....بعد اومد پشت خط:سپهر-الو الو بگو من-چی شد تموم شد ....سپهر-نه نصف وسایل مونده ....من-کلاس تموم شد اینا الان میانا ....سپهر-یه خورده معطلشون کن داداشم ....من-ببینم چی کار می کنم ....کارت تموم شد بزنگ ....سپهر-باشه به طرف دخترا رفتم و گفتم:من-خانوما ...هر سه با سه تا اخم غلیظ برگشتن ...اینا حتما به خاطر رفتار اونروزمه :من-من ....من ...می خواستم معذرت خواهی کنم باورم نمیشه از کسی معذرت خواهی کرده باشم ...اریانا یه تای ابروشو داد بالا و گفت:آریانا-بابته؟؟؟؟من-رفتار اونروزم ....آریانا-رفتار شما اصلا برام مهم نیسو خواستن برن که من گفتم:من-حالا اگه موافق باشید یه کاپوچینو مهمون من مهدیس-ببخشید ولی خیلی کار داریم ....من-لطفا بفرمایید بوفه ...هیچ کدوم جرات نکردن مخالفت کنن ...با پندار و دخترا نشسته بودیم و کاپوچینو می خوردیم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ...از طرف سپهر بود:سپهر-حله ....دخترا بلند شدن که برن ....هر دو باهاشون خداحافظی کردیم ...ترانه که میرفت آموزشگاه اون دو تا هم احتمالا خونه ....منم سریع پریدم پشت ماشینم و به سمت خونه ی مهدیس اینا رفتم ...وقتی رسیدم ماشینم رو چهارتا کوچه پایین تر پارک کردم و خودم رفتم داخل ساختمون ...سپهر طبقه ی دوم بود و داشت پول کارگر ها رو حساب می کرد ...رفتم جلو و سلام کردم:من-سلام داداش ...ببخشید تو رو خدا همه زحمت هاش افتاد گردن تو ....سپهر-عیبی نداره جبران میکنی ...و وارد واحد شدیم .... آریانا با خنده وارد آسانسور شدیم :مهدیس-باورت نمیشه ولی یه موش گذاشته بودیم توی کادوی فریبا ....بیچاره خیلی ترسید ...هی ...یادش بخیر ...چقدر آتیش می سوزوندیم ...یادته ترانه یه سوسک گذاشت لای دفتر سوسن ...با خنده سر تکون دادم و گفتم:من-مگه میشه یادم بره ...سوسن بیچاره تا حیاط دوید و جیغ کشید ...در آسانسور باز شد و ما دوتا پلاستیک به دست اومدیم بیرون ..هر چی پلاستیک دست راستم بود دادم دست چپم و در رو باز کردم ...تا در رو باز کردم با چیزی که دیدم تا مرض سکته رفتم ....وایی نه ...اینجا چه خبره؟؟...آب تا ده سانتی متری خونه بالا اومده بود و فرش ها خیس خیس شده بود ....سریع از میون آب ها گذشتم و رفتم توی حموم ....داد زدم:من-مهدیـــــــــــــــــــــ ــــــسمهدیس بیچاره زود اومد ...در حالی که نفس نفس میزد گفت:مهدیس-چی شده چرا داد می زنی؟؟من-این آب رو تو باز گذاشتی ؟؟؟نگاهی به شیر باز حموم انداخت و محکم با کف دست زد به پیشونیش :مهدیس-ای وای بر من...من-آخه چطور تونستی شیر حموم رو باز بزاری ...مهدیس- بابا می خواستم یه دوش بگیرم شیر رو باز کردم که وان پر بشه اما تو گفتی که وقتی نیست منم یادم رفت ببندمش....جیغ کشیدم:من-حالا باید بریم کدوم گوری ؟؟؟ها؟؟...می خواییم چی کار کنیم این گند رو؟؟؟و در حالی که صورتم از عصبانیت جمع شده بود همون گوشه توی آب ها نشستم :من-حالا چه خاکی بریزم تو سرم ...مهدیس اومد و به بازوم زد:مهدیس-هی ...ناراحت باش دیگه ...با هم یه کاریش می کنیم ...تازه این شد یه توفیق اجباری برای....دیدم بقیشو نمیگه و شیطون داره نگاهم می کنه:من-برای؟؟؟یه مشت آب پاشید تو صورتم و در حالی که فرار می کرد گفت:مهدیس-برای آب بازی ...صورتم رو با آستین خشک کردم و در حالی که بلند می شدم گفتم:من-اگه مردی وایسا...سپهرصدای در واحد روبرویی اومد ....آراد پیشنهاد خیلی خوبی داد ...ما با دو برابر قیمت آپارتمان روبه رویی مهدیس اینا رو خریدیم ...ولی این دوتا نباید میفهمیدن ما اینجاییم ...چون اینطوری هم از غرورمون محافظت می کردیم هم می دونیم اونا از لجشون هم که شده به این پسرا اعتنا می کردن تا ما حرس بخوریم .... ما اومدیم تا بدونم این دو تا چرا حاظر نمیشن به یه خونه ی دیگه برن ....نکنه عاشق این پسرا شدن ...وایی سپهر زبونت رو گاز بگیر ...هر دو هجوم بردیم به طرف چشمی :من-اول من آراد آراد-وایسا ببینم چه خبره ....من-اِِ آراد لج نکن دیگه اما صدای جیغ آریانا مانع شد:آریانا-مهدیـــــــــــــــــــــ ـــــــــسهر دو صامت سر جامون وایسادیم ....من آروم لای در رو باز کردم و وقتی دیدم کسی نیست اروم گفتم:من-دنبالم بیا ....در باز بود ....وایی نه تمام خونه رو آب گرفته بود ...صدای جیغ آریانا میومد:اریانا-حالا می خواییم کدوم گوری بریم ؟؟؟ها؟؟؟....می خواییم چی کار کنیم این گند رو ؟؟دیگه صلاح ندیدیم اونجا وایسیم و سریع رفتیم داخل آپارتمان....***مهدیسبعد ا این که کلی همدیگه رو خیس کردیم...گفتم:من-حالا چی کار کنیم ما که از کار های فنی سر در نمیاریم؟؟؟آریانا-چطوره به پسرای طبقه بالا بگیم من- زن زاهدی ببیینه شر میشه ها ....اریانا-گور بابای زاهدی ما تا صبح باید تو این آب ها بخوابیم به خاطر زاهدی ....؟؟؟من-هر جور خودت می دونی .....آریانا بلند شد و افتاد جلو ...از پله ها بالا رفت و در خونه ی پسرا رو زد...میلاد در رو باز کرد:میلاد-سلام ...شمایید آریانا خانوم ...آریانا-سلام آقا میلاد ...راستش ما یه مشکلی داریم ...می خواستم ببینم می تونید کمکمون کنید ...میلاد –چیزی شده؟؟حتما یه چیزی شده که من و این با سر و وضع خیس وایسادیم جلوت آقای خنگ:آریانا-بله اگه میشه با پسرا بیایید پایین میلاد-بفرمایید داخل ....آریانا-نه ...خیلی کار داریم ...لطفا زودتر ....میلاد بچه ها رو صدا کرد و همه با هم اومدیم پایین ...همونطور که حدس می زدیم لوله ی خونه از قبل خراش برداشته بوده و حالا ترکیده بوده وقتی شیر حموم هم باز مونده بود دیگه بدتر شده بود ....مهراد رو به من گفت:مهراد-شما حداقل تا یه هفته نمی تونید اینجا باشید ...ما لوله کش میاریم تا درستش کنه ...آریانا-تو رو خدا ببخشید شما رو هم به دردسر انداختیم ...مهراد-نه خواهش می کنم ...حالا کجا می رید؟؟آریانا-می ریم خونه ی ترانه ...مهراد-خوب اگه می خوایید چیزی بردارید لطفا زود تر ...من هم زنگ می زنم به یه لوله کش من-واقعا ممنونیم ...مهراد-همسایه به درد همچین روزی می خوره دیگه ...من و آریانا لباس هامون رو جمع کردیم و به ترانه زنگ زدیم و اون گفت که تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالمون...هر دو دوباره از پسرا تشکر کردیم و سریع اومدیم پایین ...ترانه کمی معطلمون کرد ولی بالاخره اومد ..وقتی به خونشون رسیدیم با کمک همدیگه وسایلامون رو بردیم توی اتاق مهمون هاشون ...ترانه به طرف اتاقش رفت و طول نکشید که صدای جیغش منو و مهدیس رو وادار کرد وارد اتاقش بشیم ...وایی ...این دیگه چه وضعیه ...لباس هاش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بدن ....ترانه با تاسف به لباس هاش نگاه میکرد و من و مهدیس عین این مونگلای چیز ندیده به در و دیوار اتاق که ازش لباس می بارید ....چرا تا حالا دقت نکرده بودم که ترانه این همه لباس داره ....ترانه داد زد:ادامه دارد
فصــــــــــــــــــل ۱۴ ترانه-پندار کلتون می کنم ...باز من و مهدیس عین این گیجا به ترانه زل زده بودیم ...ترانه با جیغ گفت:ترانه-شما چرا زل زدید به من ....من-میشه بگی اینجا چه خبره ؟؟؟.....در حالی که از عصبانیت قفسه ی سینش بالا پایین میشد همه چیز رو تعریف کرد و ما هم به حال این دو تا زنجیری غبطه خودیم ...***ترانه مهدیس و آریانا یه هفتس که توی خونه ی ما هستن و منم خوشحالم که با پندار اخمخ تنها نیستم ....عید نزدیکه و منم خیلی خوشحالم ....امروز دیگه کار خونشون تموم میشه ...داشتم از راهروی دانشگاه می گذشتم که یه پسره جلومو گرفت ...یه نگاه به دستش که راهم رو سد کرده بود و یه نگاه به خودش انداختم و گفتم:من-مشکلیه؟؟؟؟پسر-خانوم رادمهر ....؟؟؟؟من-بله خودم هستم ....پسر-من پرهام هستم ....پرهام نیکبخت ....من-نمی شناسم .....پرهام-قرار بود طرح هاتون رو برام بیارید ....آها ااین همون دانشجویی که صالحی من رو بهش معرفی کرده بود ....لبخندی زدم و گفتم:من-شرمنده که به جا نیاوردم آقای نیکبخت ...راستش من یادم رفته بیارمشون ....پرهام –من اونا رو می خواستم خانوم ....از امروز هم که دانشگاه به طور رسمی برای عید طعتیله ....من-من واقعا شرمندم ....خب شما شمارتون رو به من بدید تا دو سه روز دیگه طرح ها رو به دستتون می رسونم ...پرهام-فکر خوبیه ....یاداشت کنید لطفا ....شمارش رو توی موبایلم سیو کردم و زود خداحافظی کردم ...عجیب دوست داشتم پیاده برم ....مخصوصا که بازار های تهران حال و هوای عید رو داشت ....باید حتما مامانمینا و هوری جون رو یه شب برای شام دعوت کنم ....داشتم از توی خیابون رد می شدم که یه ماهی قرمز توجهم رو جلب کرد ....دلم نمی خواست اولین سالی که کنار عشقم هستم رو بدون سفره ی هفت سین بگذرونم ....دو ماهی قرمز و خوشگل خریدم و با سرعت به طرف خونه رفتم که صدای یه زوج جون توجهم رو جلب کرد :دختر-سامان من می خوام اول اسم تو رو به گردنم بندازم ....لطفا sبگیر ....پسر-پس منم یه پلاک که اول اسم تو باشه می خوام ....چقدر همدیگرو دوست داشتن ...ناخودآگاه به طرف مغازه کشیده شدم ...یه پلاک pاز پشت ویترین بهم چشمک می زد...بی اراده به سمت مغازه کشیده شدم و اون پلاک رو خریدم ...خوشحال به سمت خونه رفتم ....چشم هامو باز کردم ...از امروز سال جدید شروع میشه ...از پله ها پایین اومدم و پندار رو دیدم که پشت میز نشسته و در حالی که یه پاش رو انداخته روی پای دیگش و روزنامه ای به دستشه داره آب پرتغالش رو می خوره ...عینک خیلی بهش میاد ...الکی صدام رو صاف کردم که متوجه حضورم بشه :من-اهم ...صبح به خیر یه جورایی دیگه کاری به هم نداشتیم ...روزنامه رو بست و گفت:پندار-صبح به خیر ....همونطور که آب پرتغالش رو جرعه جرعه می خورد پرسید:پندار- زود بیدار شدی؟؟؟من-باید ازت اجازه میگرفتم ....پندار-یه جورایی ....من-روتو برم ....گوشیم رو از جیبم در آوردم و روی میز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم ...یه ده دقیقه ای اون تو بودم و مسواک میزدم وقتی هم بیرون اومدم اخم های پندار رفته بود توی هم ...در حالی که میشستم پرسیدم:من-باز چی شده ابرو هاتو گره کردی توی هم ...جوابی نداد و با عصبانیت به طرف در خونه رفت و محکم به هم کوبیدش .... پندارتا ترانه رفت گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن ...نگاهی به اسم کسی که زنگ می زد انداختم ...پرهام ....پرهام کیه دیگه؟؟؟؟.....داشتم از فضولی می مردم خواستم جواب بدم که قطع شد ...صدای پیامک گوشی ترانه بلند شد و من هم که از فضولی رو به موت بودم خوندمش :پرهام-امانتی من چی شد ....امشب شب عیده ها !!از چه امانتی حرف میزد ....سرم سوت کشید ...باز صدای زنگش در اومد بی درنگ جواب دادم:من-بله ....چند لحظه سکوت و بعد صدای پسر جونی به گوش رسید:-ببخشید گوشی ترانه خانوم ...از اینکه اسمش رو به زبون آورد خون خونم رو می خورد با عصبانیت داد زدم:من-بله بفرمایید ؟؟-ببخشید من با ترانه کار داشتم .....این دیگه زیادیه ...داشت اسم زنم رو بدون پسوند می گفت ...عربده کشیدم:من-همسرشون هستم بفرمایید ....چند لحظه مکث و دوباره گفت:-خودشون هستن .....من-امرتون ....-من با خودشون کار دارم ...طاقت از کف دادم:من-مرتیکه تو با زن من چی کار داری ؟؟؟....جرعت داری یه بار دیگه اسمش رو به اون زبون کثیفت بیار تا گردنتو بزنم ....صدای بوق اشغال در گوشی پخش شد ...ترانه از دستشویی بیرون اومد و من بدون فوت وقت اس ام اس اون یارو رو حذف کردم و برای اینکه بلایی سر ترانه نیارم از خونه بیرون زدم .....آرادبا صدای به هم خوردن در آپارتمان چشم باز کردم ...سپهر نون گرفته بود :من-دستت درد نکنه داداش ...خیلی وقت بود نون تازه نخورده بودم ....و به سمت دستشویی رفتم که صدایی از بیرون شنیدم:-آریانا خانوم ...مهدیس خانوم ....خونه نیستید ....با عجله به طرف چشمی رفتم و به بیرون نگاه کردم...مهراد بود که داشت در خونه ی آریانایینا رو از جا می کند ....آریانا با سر و صورتی که ازش خواب می بارید و با یه آستین کوتاه ....چی .....با یه آستین کوتاه اومده جلوی این مرتیک؟؟؟..........از عصبانیت در حال انفجار بودم ...آریانا در حالی که خمیازه می کشید گفت:اریانا-کاری داشتید آقا مهراد .....مهراد-من مهرداد هستم نه مهراد ....آریانا-ای وایی ببخشید من شما دو تا رو قاطی می کنم ....منم همینطوری ....حالا برو سر اصل مطلب:مهرداد-برای خودمون نون گرفتم گفتم برای شما هم بیارم....تو خیلی غلط کردی....لب آریانا به خنده باز شد:آریانا-واقعا ممنون آقا مهرداد راستش خیلی وقت بود دلم هوس نون تازه کرده بود تنبلی هم اجازه نمیداد برم نون بگیرم ....تو هم غلط می کنی صبح زود بخوایی بری نون بگیری :مهرداد-نه نه...خوب نیست خانوم زیبایی چون شما صبح زود بره نون بگیره به من بگید خودم براتون میگیرم ...اون چی گفت؟؟؟....به آریانا گفت زیبا ...گردنشو میشکنم پسره ی بی ناموس...دستم رفت طرف دستگیره که سپهر دستم رو گرفت و از پشت زمزمه کرد:سپهر-خودتو کنترل کن آراد .....دوباره از چشمی به آریانا نگاه کردم ....چرا ساکته ....چرا نمیزنه فک این جوجه رو بیاره پایین ؟؟...آریانا لبخندی زد و گفت:آریانا-پس وقتی خواستید برید به منم بگید ...خیلی دلم میخواد صبح ها دوچرخه سواری کنم مهدیس هم همچنین ولی کسی نیست که باهامون بیاد ....گل از گل مهرداد شکفت و گفت:مهرداد-البته ....صبح با بچه ها میریم پارک دوچرخه سواری ...آریانا تشکری کرد و رفت داخل ....تکیه به دیوار دادم و سر خوردم پایین ....نه باورم نمیشه یه تازه به دوران رسیده بخواد آریانا رو از من بگیره ....دستی توی مو هام کشیدم و رو به سپهر با حالت کلافه گفتم:من-سپهر بگو که دروغه ....بگو که آریانا باهاشون نمیره ...سپهر تاسف بار نگاهم کرد و کنارم نشست :سپهر-پس تو هم گرفتار شدی ...با تعجب برگشتم و نگاهش کردم ....یعنی اونم ...نه؟؟؟؟؟؟؟!!!!:من-تو هم آره؟؟؟....سپهر-البته که آره ....منم قلب دارم آراد ....لبخندی زدم و گفتم:من-امشب سال تحویل میشه میایی بریم پیششون ....لبخندی زد و گفت:سپهر-فکر خوبی...اما ....مثل این که یادت رفته بابام تنهاست ....بابا مامان تو هم همینطور ....اونا انتظار دارن تو کنارشون باشی ....آرمین که دیگه نیست تو حداقل باش ...سری تکون دادم و گفتم:من-راست میگی ...شاید سالی دیگه .... ترانه سفره ی هفت سین رو انداخته بودم و برای پندار یه بلوز سرمه ای خریدم....می دونم این وظیفه ی من نیست که بهش عیدی بدم ولی دوست داشتم براش هدیه بگیرم ...به اتاقم رفتم ودست توی کیفم بردم و پلاکی که خریده بودم رو بیرون کشیدم ...آروم به گردنم انداختم و با دیدنش لبخندی مهمون لب هام شد ...صدای ماشین پندار من رو از خلصه بیرون کشید و منم سریع از پله ها پایین اومدم و چراغ ها رو خاموش کردم ....ساعت یه ربع به ده بود ...ده و نیم سال تحویل می شد و پندار نامرد خیلی دیر به خونه اومد ....صدای چرخش کلید اومد و متعاقب آن صدای پندار:پندار-ترانه خونه نیستی ؟؟....برقا چرا خاموشه؟کلید برق رو زدم ....ولی ....ولی چرا روشن نمیشه ....نکنه واقعا برق رفته ....وایی نه خدا جون ...آروم صداش زم:من-پندار برق ها رفته ....من جایی رو نمیبینم نور ضعیفی از ماه اتاق رو کمی روش کرده بود :پندار-همونجا که هستی بمون دارم میام طرفت ...بالاخره چشم هام به تاریکی عادت کرد و پندار رو دیدم ...فاصله ی کمی باهام داشت ...خواستم برم طرفش که چیزی زیر پام اومد و منم افتادم روی پندار ....پندار روی زمین افتاده بود و منم روی سینش خوابیده بودم ...نور ماه باعث میشد همدیگه رو ببینیم ...خیلی دستپاچه شده بودم و خواستم بلند شم که پندار گفت:پندار-کجا خانوم خانوما ...؟؟من-پندار اذیت نکن ...حتما فیوز پریده بزار برم درستش کنم ...پندار-سر جات بمون ....من-پندار ....پرید وسط حرفم:پندار –دوست ندارم رو حرفم حرف بزنی ...من-ولی ...پندار-همینی که گفتم ....ولی نداره ....آروم سرم رو روی سینش گذاشتم ...پندار زمزمه کرد:پندار-ترانه....من-هوم...پندار-ترانه من-بله ...پندار-ترانه من-جانم ....پندار خندید و گفت:پندار-حالا شد .....می خواستم بپرسم .....اما برق ها یه دفعه اومد ...اه ضد حال ....زود از روش بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ...نگاهی به لباس هام انداختم ....یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار لی و مثل همیشه شال....هر دو با هم شام خوردیم و کنار سفره هفت سین نشستیم ...کم کم سال تحویل می شد ....پنج ثانیه ...چهار ....سه ....دو ...یه ...و صدای تلویزیون :ادامه دارد
فصــــــــــــــــــل ۱۴ اما برق ها یه دفعه اومد ...اه ضد حال ....زود از روش بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ...نگاهی به لباس هام انداختم ....یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار لی و مثل همیشه شال....هر دو با هم شام خوردیم و کنار سفره هفت سین نشستیم ...کم کم سال تحویل می شد ....پنج ثانیه ...چهار ....سه ....دو ...یه ...و صدای تلویزیون :-سال نو مبارک باد .... صدای شیپور ها بلند شد و پندار دستم رو گرفت و کشید :پندار-بیا اینجا کوچولو ...من-اِِ...نکن ....پندار-نچ نمیشه ...زنمی ...دوست دارم هر کاری میخوام بکنم مشکلیه ؟؟؟....و شال رو از سرم کشید و کلیپسم رو باز کرد ....آبشار مشکی مو هام روی شونه هام ریخت و پندار سرش رو توی مو هام فرو برد و یه نفس عمیق کشید:پندار-اومممممممم....چه بویی میده ...دوباره دستم رو کشید و منو روی پاهاش نشوند ...زل زد توی چشمام ...کم کم نگاهش پایین اومد و روی گردنم متوقف شد ...خشکش زد ...با تعجب به گردنم نگاه کردم و پلاک رو دیدم ...همون لحظه موبایلم زنگ زد ...پندار دست دراز کرد و با اخم نگاهی به شماره انداخت ...هر کس بود ریجکتش کرد و برگشت طرفم ...پلاک رو از گردنم کشید ...زنجیرش برید و فریاد پندار بلند شد:پندار- دیگه دوست ندارم این لعنتی رو ببینم ...فهمیدی؟؟؟می خواستم بپرسم آخه چرا این پلاک که اول اسم خودته ...ولی با دیدن چشماش به معنای واقعب کلمه لال شدم ...دوباره صدای موبایلم بلند شد و اینبار پندار با تمام عصبانیتی که ازش سراغ داشتم جواب داد:پندار-بله ....-........................پندار-من صبح هم بهتون گفتم اگه کار واجبی دارید به من بگید ....-.......................پندار-دهنتو ببند وگرنه میام گل میگیرم درشو ...اسم زنمو به دهن کثیفت نیار ....-.....................پندار-الو ...الو ....سریع از روی پاش بلند شدم و داد زدم:من-این چه رفتاریه ...شاید کار واجبی داشته باشه ...اصلا تو به چه حقی گوشی منو جواب میدی ...با چشم ها سرخ شده زل زد تو چشمام و عصبی گفت:پندار-تو خفه شو ...دیگه هم دوست ندارم اسم این مرتیکه رو روی گوشیت ببینم وگرنه آتیشت میزنم ...با گریه رفتم بالابارون گرفته بود دقیقا مثل دل من ... زیر لب یکی از آهنگ های مازیار فلاحی رو زمرمه کردم :لعنت به من چه ساده دل سپردملعنت به من اگر واسش میمیردمدست منو گرفت و بعد ولم کردلعنت به اون کسی که عاشقم کردلعنت به اون کسی که عاشقم کردیکی بگه یکی بگه که ماه من کی بودهمسبب گناه من کی بودهسهم من از نگاه تو همین بودعشق تو بد ترین قسمت بهترین بودتو دل بارون منو عاشقم کردبین زمین و آسمون ولم کردیکی بگه چه جوری شد که این شدسهم تو آسمون و من زمین شدصدای آیفون بلند شد ...یعنی کیه این وقت شب ...از پنجره دیدم که پندار زیر بارون به طرف در رفت ...در رو باز کرد ...نه به چشمام اعتماد ندارم ...یعنی این هستی ...تا پندار در رو باز کرد هستی پرید تو بغلش ...صداشون نمیرسید پس پنجره رو باز کردم و زل زدم بهشون ...هستی همون طور که هق هق می کرد گفت:هستی-چه طوری تونستی با من این کارو بکنی پندار؟؟...من دوست دارم ...چطور تونستی با اون دختره ی بی همه چیز ازدواج کنی... بگو که مامانت دروغ میگه که دوسش داری ...پندار برگشت و با دیدنم دستش رو دور کمر هستی حلقه کرد و گفت:پندار-نگران نباش عزیزم ...این فقط یه ازدواج توافقی ...من ازش جدا میشم و میام پیش خودت ...هر دو مثل موش آب کشیده شده بودن ...هستی از بغل پندار بیرون اومد و گفت:هستی-می دونستم ...می دونستم تو اون دختره پا پتی رو به من ترجیح نمی دی ...دوست دارمدیگه نمتونستم بیشتر از این تحمل کنم ...دیگه نمتونستم شاهد ابراز احساسات یه دختر به شوهرم باشم ...الا باید میرفتم و میکوبیدم توی صورتش ولی مثل ماست وایساده بودم ...زود در پنجره رو بستم و به طرف تخت رفتم ...زجه زدم ...دلم برای خودم سوخت ....چه طور تونستم عاشق پندار بی رحم بشم ...اون چه طور تونست گردنبدی رو که به عشق اون گرفته بودم پاره کنه ...خدایا من دوسش دارم باید به کی بگم .... پنداراین دختر چطور میتونه اسم اول این پسر رو بندازه گردنش ...تا رفت بالا روی مبل ولو شدم و شقیقه هامو فشار دادم ...عصبانیتم اندازه نداره ...صدای آیفون بلند شد ...اه این مزاحم کیه دیگه؟؟...رفتم و جواب دادم:من-بله؟؟صدای توام با گریه ی هستی اومد:هستی-پندار بیا دم در آیفون رو گذاشتم و زیر بارون به طرف در رفتم ...با باز شدن در باز این دختر خودشو ول داد توی بغلم ...شروع کرد:هستی-چه طوری تونستی با من این کارو بکنی پندار؟؟...من دوست دارم ...چطور تونستی با اون دختره ی بی همه چیز ازدواج کنی... بگو که مامانت دروغ میگه که دوسش داری ..از گوشه ی چشمم دیدم که ترانه از پنجره ی اتاقش داره به ما نگاه می کنه ...اونقدر عصبانی بودم که فقط دوست داشتم تلافی همه چیز رو یه جا سرش درآرم ...پس حرمت هارو شکستم و دستم رو دور هستی حلقه کردم و بلند طوری که ترانه هم بشنوه به هستی گفتم:من- نگران نباش عزیزم ...این فقط یه ازدواج توافقی ...من ازش جدا میشم و میام پیش خودت ...اونم با صدای جیغ جیغوش جواب داد:هستی-می دونستم ...می دونستم تو اون دختره پا پتی رو به من ترجیح نمی دی ...دوست دارمصدای کوبیدن در پنجره اومد ...من اینجا توی بغل کسی که ازش متنفرم و ترانه توی اتاقش ...چقدر دوریم در عین نزدیکی ...ناراحت آهی کشیدم ....چرا هر چی تلاش میکنیم به هم نزدیک شیم بدتر دور میشیم ...ترانه توی خونهی منه ...زن منه ولی باید به خاطر غرور لعنتی و انتقامی که فراموش شده مثل یه غریبه ازش دور باشم باید اجازه بدم یکی مثل پرهام این فرشته رو ازم بگیره ...نه تنها عصبانیتم فرو نکشید بلکه بیشتر عصبانی شدم از خودم زورم گرفت...هستی رو از بغلم بیرون آوردم ...با ناراحتی گفتم:من-ماشین آوردی یا بیام برسونمت ....هستی-با تاکسی اومدم ...وقتی خاله گفت ازدواج کردی نفهمیدم چه طور آدرس رو پرسیدم و اومدم اینجا ....من-پس بیا بریم برسونمت ...و با هم از خونه بیرون اومدیم ...ادامه دارد
فصــــــــــــــــــل ۱۴ من-پس بیا بریم برسونمت ...و با هم از خونه بیرون اومدیم ... ترانهاینم از شب عید ...اشکم دوباره ریخت روی متکا ...صدای گوشیم بلند شد...بازم پرهام ..جواب دادم:من-بله؟؟؟صدای نگران پرهام توی گوشی پیچید:پرهام-ترانه خانوم من واقعا متاسم ...وقتی هول میشم گند میزنم ...من واقعا معذرت میخوام ...معذرت خواهیت به درد عمت میخوره ...البته این اتفاق باعث شد به یاد بیارم پندار هیچ وقت مال من نبوده ...با بغض گفتم:من-نه خودتون رو ناراحت نکنید ...شوهر من یکمی عصبیه بابت رفتارش واقعا معذرت میخوام ...پرهام-اگه مجبور نبودم براتون زنگ نمیزدم ...من واقعا به اون طرح ها نیاز دارم ...من-آدرس بدید سه روز دیگه به دستتون می رسونم ....بعد از یاداشت کردن آدرس گوشی رو قطع کردم و با سردرد خوابیدم ...صبح که بیدار شدم پندار هنوز نیومده بود منم تظاهر کردم که برام اصلا مهم نیست ولی واقعیت همیشه تلخه من داشتم از فضولی میمردم ...باید میرفتم دیدن بابا مامان ....نگاهی به ساعت انداختم و با پندار تماس گرفتم ولی گوشیش خاموش بود ...آریانا و مهدیس منتظرم بودن نمی تونستم بیشتر از این معطلشون کنم ...چمدونم رو جمع کردم و گذاشتم صندوق عقب ماشین ...بعد از برداشتن آریانا و مهدیس زدم به دل جاده ها ....صدای ضبط رو زیاد کردم هر کی تو حال و هوای خودش بود ...بعضی موقه ها آه میکشیدم ....آهی که اشک رو توی چشمام جمع می کرد و باعث میشد بغضم رو قورت بدم ...مهدیس و آریانا رو جلو خونشون پیاده کردم و خودم هم کم تر از پنج دقیقه ی دیگه به خونه رسیدم...حالا باید بهشون بگم پندار کجاست؟؟؟؟...دستم و به طرف آیفون بردم و فشارش دادم :مامان-کیه ؟؟هنوز هم مردد بودم:مامان-مرض داری زنگ میزنی ...سریع گفتم:من-مامان منم ....گل از گل مامان شکفت:مامان-عزیز دل مامان ...ترانه تویی ...و در رو باز کرد:مامان-بیا بالا ...از حیاط بزرگمون گذشتم و به در رسیدم ....عین لشکر شکست خورده اومده بودم عید دیدنی .....بند کیفم رو فشار دادم و به خودم نهیب زدم(بسه تا کی میخوایی ضعیف باشی خودتو جمع و جور کن دختر ...دنیا که به آخر نرسیده ...پندار بره به درک)نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم ...درو باز کردم ...با صدای بلند و شاد گفتم:من-سلام به همگی عیدتون مبارک ....و پریدم بغل بابا ...بابا دستش رو دور کمر کم قطرم حلقه کرد و با صدایی که ازش خوشی میبارید گفت:بابا-دلم برای این صدای شادت تنگ شده بود ترانه ی زندگیم ...آریا و تارا هم رو مبل ها نشسته بودن ...با تارا روبوسی کردم و با آریا دست دادم ....مامان نگاهی به بیرون انداخت و گفت:مامان-پس پندار مامان ؟؟....جون به جونش کنی داماد دوسته ....سرم رو پایین انداختم تا از چشمام نفهمن که دارم دروغ میگم:من-پندار کار داشت بعدا میاد ....مامان-ببینم خونه ی هوری رفتید ...من-نه مامان من ...و رفتم و روی مبل ها نشستم ...باز مامان گیر سه پیچ داد:مامان-پس تو با کی اومدی؟؟...نگو که تنهایی اومدی؟؟بی حوصله جواب دادم:من-نه مامان با آریانا و مهدیس اومدم ...خیالت راحت شد ....حالا میزاری برم یه دوش بگیرم ....بابام به مامان توپید:بابا-چی کارش داری سهیلا ...برو بابا ...برو بالا یه دوش بگیر حتما خسته شدی ....برای اینکه از سوال های ناتموم مامان فرار کنم سریع به طرف پله ها رفتم ....یه دوش زیر آب سرد و فحش هایی که زیر دوش به پندار دادم حالم رو جا آوردم ...موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم ...وایی 21میس کال از پندار ...همون لحظه دوباره زنگ خورد ..جواب دادم:من-بله ؟؟....صدای داد پندار تو گوشی پیچید:پندار-معلوم هس کدوم گوری هستی ....من-صداتو بیار پایین ...پندار-ترانه نذار اون روی سگیم رو بهت نشون بدم ..عین آدم بهم بگو کجایی؟؟؟.....من-لزومی نمیبینم ....شما هم بهتره به هستی برسی و به من کاری نداشته باشی ....پندار-جواب سوالم رو ندادی ....کدوم قبرستونی رفتی؟؟برای این که تلافی دیشب رو سرش در آرم الکی داد زدم:من-پرهام الان میام ...می دونستم روی پرهام حساسه ...پندار منفجر شد:پندار-ترانه بیچارت میکنم ...به اون مرتیکه هم بگو فاتحه ی خودش رو بخونه و یه سنگ قبر برای خودش بخره ...راستش رو بخوایین ترسیدم ...اونم نه یکم خیلی ترسیدم ...صدای بوق ممتد بهم فهموند که قطع کرده ...نکنه شماره ی پرهام رو از توی گوشیم در آورده باشه ...سریع دوباره شمارشو گرفتم....ریجکتش کرد ... براش نوشتم:من-پندار به قرآن دروغ گفتم ...خونه ی بابامم ...جوابش نیومد و منم عصبی طول و عرض اتاق رو طی می کردم ...نکنه به پرهام زنگ زده ...وایی خدا جون آبروم ....نکنه باور نکرده خونه ام ....مامان بدون در زدن وارد شد و منم دقیقا مثل وقتایی که تمام وجودم از اضظراب فریاد میزنه نگاهش کردم ....مامان با دیدنم جا خورد و پرسید:مامان-ترانه ....چرا عین مرغ پرکنده شدی ...این چه قیافه ایه؟؟؟حوصله ی بازجوی خانواده رو ندارم ...حالا یکی بیاد این مامان منو جمع کنه ...تا از قضیه سر در نیاره منو ول نمی کنه ...سعی کردم قیافم رو عادی جلوه بدم:من-هیچی مامان ....مگه قیافه ی من چه جوریه؟؟مامان یه جوری نگام کرد که یعنی خر خودتی :مامان-نمی دونم تو بگو چه جوریه ...من-چیزی نشده شما اشتباه می کنید ....مامان با شک نگاهم کرد و گفت:مامان-ناهار خوردی ؟؟؟...من-نه ولی چیزیم نمی خورم ....مامان-نمیشه ...بدو بیا ناهار بخور آخ خداجون ...این مامان من چه گیر سه پیچیه ...دقت کردید وقتی دارید گریه می کنید یا احتیاج به تنهایی دارید دقیقا همون لحظه مامانتون از غیب نازل میشه و ولتون نمی کنه ...اما امان از وقتی که گشنتون باشه یا به یه کار فوری باهاش داشته باشید اون موقع مامانتون آب میشه میره تو زمین ....می دونستم ولم نمی کنه پس پشت سرش راه افتادم ...........ادامه دارد
فصـــــــــل ۱۵ آریانابه محض این که وارد شدم خانواده ی خاله رو دیدم...اینا اینجا چی کار می کنن ...باهاشون احوالپرسی کردم و کنار لیلا دختر خالم نشستم ...اصولا ما با خانوده ی خالم رفت و آمد نداریم فقط عید ها همدیگه رو می بینیم ...مامانم اومد کنارم و تو گوشم زمزمه کرد:مامان-آریانا بیا آشپرخونه کارت دارم ..بدون حرف و با معذرت خواهی از جمع باهاش به طرف آشپزخونه رفتم ...تا رسیدیم با فضولی پرسیدم:من-چی شده مامان ....مامان-یک ساعت قبل از اینکه برسی یه خانومه زنگ زد ...گفت پسرم هم دانشگاهی دخترتونه و از خانومی و جمالات ایشون خیلی برام میگه ...خلاصه کلی پاچه خواری کرد و آخرش گفت که می خواد برای آشنایی بیشتر همراه خانواده بیان شیراز ..دو تا شاخ بالای سرم در آوردم ...یعنی این کیه ؟؟...نکنه هومن بوده ....نه اون میدونه من سایشو با تیر می زنم ...آقای دیبا چه طور ؟؟؟...نه بابا اون بدبخت که خیلی سر به زیره یه بارم باهام حرف نزده ...آقای فکور چی ؟؟؟...نه بابا اون که عاشق نداست ...اصلا ضایع است این بشر ولش کنی می چسبه به ندا ...پس کیه ...با تعجب گفتم:من-معرفی نکرد ؟؟؟مامان-نه والله ...اینقدر هول هولکی اینا رو گفت که اصلا یادم رفت فامیلی شوهرش رو بپرسم ...پامو به زمین کوبیدم:من-همش تقصیر تو دیگه مادر من ...نباید اسم یارو رو بپرسی که من بدونم کیه خانواده داره ...لات ....سر به زیر ...کیه بابا مامان-خوب حالا توام ...شلوغش کردی ...بعد ادامو در آورد:مامان-لات ..سر به زیر ...دیگه برای من آدم شناس شده ...فوقش اگه خوب نبودن یا خوشت نیومد ردشون می کنیم ...اولین خواستگارت نیست که خوبه خواستگارات پاشنه ی در و از جا کندن ...من-خواستگارام غلط کردن....اصلا شما چرا بهشون اجازه دادی بیان مگه من بهتون نگفتم فعلا قصد ازدواج ندارم ...مامان-آریانا جون نگا کن ترانه هم رفت سر خونه زندگیش ...تو هم دیر یا زود باید بری ...خسته شدم از بس به این و اون گفتم فعلا می خواد درس بخونه ...مردم فکر می کنن مشکلی داری دخترم ...بابات گفت که بذارم بیان ...اونا هم گفتن پنجم عید اینجان ...من حواس پرت هم یادم رفت بپرسم فامیلیشون چیه ...داشتم از فضولی میمردم ...یعنی این خواستگار مرموز کیه ؟؟...با گلافکی لبم رو جویدم که صدای لیلا از پذیرایی به گوش رسید:لیلا-آریانا مردی ....کجایی پس؟؟؟زیر لب گفتم:من-تو یکی بمیر که اصلا حوصلتو ندارم ...مامان چشم غره ای بهم رفتمنم با بی میلی رفتم و کنار لیلا نشستم ....خالم با لحن زننده ی همیشگی گفت:خاله-شنیدم تا چند شب دیگه قراره برات خواستگار بیاد ...فکر کنم اولین نفر نه ؟؟؟...اگه آدابشو بلد نیستی از لیلا بپرس خاله ....از اونجایی که منم هیچوقت کم نمیارم گفتم:من-خاله جون خودم اجازه نمی دادم بیان وگرنه خواستگارا پاشنه ی درو از جا کندن ...یکیشون برادر دوستتون بود خانوم دارایی ...نمی دونم چرا نیومد خواستگاری دختر شما که دوستشون هستید ....البته خانوم دارایی هیچوقت بد سلیقه نبود همیشه دست رو بهترین ها میذاشت ....آخیش ....خوب جوابتو دادم ...مامان داشت با چنگ صورتشو می کند و بابا هم ریز می خندید ...لیلا اما فارغ از جنگ بین من و مامانش موزشو می خورد ....بعد از رفتنشون مامان با عصبانیت سرم داد زد:مامان-این خواهر بیچاره ی من سالی یه بار میاد اینجا ...یه کاری کن همون یه بارم نیاد ....بابا در صدد دفاع از من در اومد:بابا-چی کارش داری مرجان ...و اومد و بوسی ازم کرد:بابا-دختر خودمی بابا ...با جوابت کیف کردم ...مامان با تعجب گفت:مامان-اِ ....مسعود ....دستت درد نکنه ...خواهر بیچاره ی من چه هیزم تری به تو فروخته ...بابا-اوه ...اوه ...اریانا فرار کن ....مامانت داره عصبانی میشه ...من هم سریع به طرف اتاقم رفتم و میون راه دیدم که بابا مامان رو در آغوش کشید تا از دلش در بیاره ...همش یه فکر تو سرم می چرخید ...اگه این خواستگار مرموز آراد باشه چی ؟؟....