انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 15:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  پسین »

زلزله مخرب


مرد

 
با باز شدن در لبخندم و فرو خوردم . کمی خم شد و گفت : بفرمایید مادمازل
دستم و توی دستش گذاشتم و پیاده شدم . دستی به ماشین کشید و گفت : انصافا خیلی توپه ... نگفتی واسه کیه !
بازوش و گرفتم و دنبال خودم کشیدمش ... دنبالم میومد .
همه جا توی تاریکی فرو رفته بود ... جز نور کمرنگی که از پنجره ها بیرون میومد . در و باز کردم و بازم دنبال خودم کشیدمش ... وسط سالن ایستادم . دستش و از دستم بیرون کشید و گفت : برم چراغ و روشن کنم .
به سرعت از جا پریدم : نه
با تعجب به طرفم برگشت ... تاریک بود اما می تونستم ببینم تعجب کرده . دستش و گرفتم و گفتم : همین جا وایسا
جلوش ایستادم و پالتوم و از تنم بیرون کشیدم .
چند قدمی عقب گذاشتم و دستم و به میز گردی که نزدیکم بود رسوندم . دستم و روی میز به حرکت در اوردم تا ریموتی رو زیر دستم احساس کردم .
دوباره به طرفش رفتم . جلوش ایستادم . تو چشماش خیره شدم : امیر
با چشمای خندونش گفت : دیوونه شدی ؟
سرم و به راست متمایل کردم .
دستاش و دو طرف شونه هام گذاشت : خوابم میادا خانم
لبام و غنچه کردم : امیر ...
اینبار به تندی اسمش و زمزمه کرده بودم
چشماش گرد شد : الان داری ناز می کنی ؟
نیشخند زدم .
دستم و روی ریموتی که توی دستم بود به حرکت در اوردم .
صدای اهنگ بلند شد . چراغ ها روشن شدن . به تندی چشم روی هم گذاشت . اروم زیر گوشش نجوا کردم : تولدت مبارک
به سرعت چشم باز کرد . اول به من و بعد با تعجب به اطراف خیره شد . به گوی های قرمز و نقره ای که اویزون بودن . به خونه ای که به بهترین نحو ممکن اراسته شده بود .
لب باز کرد حرف بزنه . اما فقط نگام کرد : پیوند
-:امشب خیلی بد بود ... بدترش اینه که هنوز تموم نشده ... حرفای زیادی واسه گفتن دارم ... می تونم امشب ادامه بدم یا هر وقت که تو بخوای ... اما الان می تونه خوب باشه ... الان فقط برای توئه ...
تو اغوشم کشید : معرکه ای
شنیدن این حرف از کسی که حرفاش واست با ارزش ترینه یعنی رسیدن به اوج ... رسیدن به بالاترین نقطه ی زندگی
دستش و پشت سرم گذاشت و سرم و روی شونه اش فشرد و گفت : همیشه توی بدترین لحظه ها هستی ... لحظه ای که فکر می کنم همه چیز داره بد پیش میره میای و یه جوری نشون میدی یه چیز خوب هم هست . حرفی نمیزنی ... سکوت می کنی ... بحث و عوض می کنی ... اجازه میدی خودم حرف بزنم ... میزاری با خودم کنار بیام . تو کار خودت و می کنی ... یه چیز برای ادامه پیدا می کنی ... امشب بد بود ... افتضاح بود ... حضور رها ... گذشته رها ... حضور سردار ... حرفای سروش ... همشون یه جور عذاب اور ... نه بدتر .... خیلی بد ... اما تو ... الان ... اینجا ... این مهمونی دونفره ... تموم اون بدی ها ... تموم اون اتفاقات و برام کمرنگ کرد ... نمیگم بهشون فکر نمی کنم .ولی الان حس خیلی خوبی دارم ... یه تولد بعد از اون مهمونی ... یه تولد غافلگیرانه ... یه حس خوب
نفس عمیقی کشید : اتفاقات امروز باعث شد کاملا فراموش کنم ... ولی تو ... یادت بود .
دستام و دور کمرش حلقه زدم .
ادامه داد : پیوند ازت ممنونم . واسه این که هستی ... واسه وجود خوبت ... واسه حضور گرمت توی زندگیم .
نفس عمیقی کشید : اتفاقات امروز باعث شد کاملا فراموش کنم ... ولی تو ... یادت بود .
دستام و دور کمرش حلقه زدم .
ادامه داد : پیوند ازت ممنونم . واسه این که هستی ... واسه وجود خوبت ... واسه حضور گرمت توی زندگیم .
از اغوشش بیرون اومدم : من که سیر نشدم ... تو چی ؟
-:منم همینطور
به طرف اشپزخونه به راه افتادم : پس بریم یه شام حسابی با کیک بخوریم
دست هاجر درد نکنه یه میز عالی چیده بود . رو به روم نشست و گفت : خیلی زحمت کشیدی
لیوان و پر از اب کردم : دست هاجر درد نکنه ... من که با تو بودم .
لبخندی به روم زد : هاجر که نمی دونست امروز تولدمه
سر تکون دادم : حرف حق جواب نداره
خندید و گفت : بازم ممنون
اشاره ای به غذا ها کردم و گفتم : بخور دیگه
هم برای من هم برای خودش غذا کشید . در سکوت مشغول خوردن شدیم ... هیچ کدوم حرفی نمیزدیم . شاید هم حرفی برای زدن نداشتیم ... نمی دونستم در ادامه قراره واسش چی بگم ... و چطور بگم ... و سکوت امیر ... شاید به رها فکر می کرد . اما نه ...
اخمی توی صورتش نبود . اروم بود ... یه لبخند محو روی صورتش بود ... قطعا به رها فکر نمی کرد .
بعد از شام از جا بلند شدم . کیکی که روی سنگ سیاه رنگ بود و برداشتم و جلوی امیر گذاشتم . رو به روش نشستم . تک شمعی که روی کیک بود و روشن کردم وبهش خیره شدم .
سربلند کرد و گفت : خیلی خوبی
مکث کردم : من ؟
-:اره تو ... فرشته ای ... از این که اینجایی متعجبم ... جای تو پیش بقیه فرشته هاست .
اخم کردم : این از اون حرفا بودا
شونه هاش و بالا کشید . گفتم : شمعا رو فوت کن .
سر بلند کرد : باید ارزو کنم ؟
-:اره چرا که نه ؟!
زل زد تو چشمام
-:خدایا پیوندم و ازم نگیر
شیرین ... لذت بخش ... ارامش ... خوشبختی ... عشق ...
همه با هم به وجودم حمله کردن .
چشماش و بست و شمع ها رو فوت کرد .

****

جدی و محکم رو به روش ایستادم : قطعه رو می خوام ...
این پا و اون پا کرد و گفت : خیلی عجله داری !
سرم و به علامت مثبت تکون دادم و همراهش جواب بله دادم .
نگاهش و به سونا دوخت و گفت : از کجا معلوم پول و بریزی ؟
اینبار سونا به حرف اومد : می تونی قبل از رفتن ما حسابت و کنترل کنی ... مثلا خیر سرت دانشمندی ...
کمی فکر کرد و گفت : دنبالم بیاین ...
به دنبالش وارد ساختمون شدیم ... دست توی جیبش برد و کارتی بیرون کشید . جلوی کارت خوانی که کنار در نصب شده بود گرفت . بعد از اون جلوی من و سونا ایستاد و مشغول وارد کردن رمز شد .
سرم و به سمت راست متمایل کردم : این یارو فکر می کرد باز کردن اون در واسه من کاری داره .
در باز شد ... اول خودش و بعد هم من و سونا وارد شدیم . به طرف تابلوی بزرگی که روی دیوار بود رفت و اون و پایین اورد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
سرم و به سمت راست متمایل کردم : این یارو فکر می کرد باز کردن اون در واسه من کاری داره .
در باز شد ... اول خودش و بعد هم من و سونا وارد شدیم . به طرف تابلوی بزرگی که روی دیوار بود رفت و اون و پایین اورد .
سونا بهم نزدیک تر شد . نگاه تیزم و بهش دوخته بودم . روی رفتارهاش دقیق شده بودم . توی این خونه که متعلق به اون بود . من و سونا تنها بودیم ... حضور امیر و شاهرخ هم بیرون از خونه نمی تونست بهم کمک کنه تا از این حالت تدافعی بیرون بیام.
تابلو رو اروم گوشه ی اتاق گذاشت . یه گاوصندوق سرمه ای نمایان شد . لبخند کوتاهی روی لبم اومد . اما پنهونش کردم . سونا نگاه کوتاهی بهم انداخت . گاوصندوق مجهز به یه قفل الکترومغناطیسی با اسکن شبکه چشمی بود ... مشغول کارش شد ... در برابر اسکنر ایستاد . رمز گاوصندوق و وارد کرد و در باز شد .
دست پیش برد و جعبه قرمز رنگی بیرون کشید و به طرفم برگشت : اینم قطعه .
نگاهم و روی جبعه و صورتش گردش دادم و گفتم : خوب بازش کن
-:اول پول ...
پوزخندی بهش زدم و با صدای تند و عصبی گفتم : بازش کن
دست پیش اورد و جعبه رو باز کرد . نگاهم و به قطعه پیش روم دوختم .
سونا پیش قدم شد و زمزمه کرد :nice<Impossible to collect data>icd
نگاهش و بهم دوخت : پول ...
گوشیم و از توی جیبم بیرون کشیدم و شماره گرفتم . با برداشته شدن گوشی تکرار کردم : می تونی بریزی ...
گوشی رو قطع کردم . صدای امیر بلند شد . توی گوشم وزوز می کرد . سکوت کردم و با ارامش بهش خیره شدم . مطئنا سونا هم می شنید .
امیر پشت سر هم تکرار می کرد : یه چیزی اونجا مشکوکه سها ... یه چیزی درست نیست ... نمی تونم بفهمم
شاهرخ هم ادامه داد : اره ... اونجا یه چیزی درست نیست . میرم اوضاع رو کنترل کنم .
سونا برگشت و بهم خیره شد . نگاهم و به تراشه دوختم و گفتم : امتحانش کن ...
دستش و روی تراشه کشید و گفت : چی می خوای ؟
-:اطلاعاتی که اینجاست ...
سر تکون داد . به طرف کامپیوتری که نزدیک بود رفت و تراشه رو بیرون کشید . کابل ... رو برداشت و به تراشه متصل کرد .
به طرفش رفتم . اشاره ای به سونا کردم تا حواسش کاملا به همه جا باشه . سونا زیر چشمی مشغول بررسی اوضاع شد ... منم پشتش ایستادم و نگاهم و به صفحه مانیتور دوختم . منتظر بودم . صدای شاهرخ توی گوشم پیچید : اوضاع بهم ریخته تر از این حرفاست ... اینجا تو محاصره هست . بهتره زودتر از اونجا بیاین بیرون ...
نه این راه حلش نبود ... اونا فهمیده بودن ما اونجاییم . اول باید اون و بیرون می کشیدم . صدای امیر بلند شد که می خواست جاش و با شاهرخ عوض کنه . چه فکری تو سرش بود . ...
تراشه وصل شد و مشغول جمع اوری اطلاعات اطراف شد .
برگشت و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد . اما نسبت به نگاه سنگینش بی تفاوت موندم و نگاهم و به مانیتور خیره نگه داشتم ... اطلاعات دوربین هایی که توی خونه بود به سرعت وارد کامپیوتر شد ... اطلاعاتی که وجود داشت نشون از روشن بودن یه کامپیوتر دیگه هم داشت ... علاوه بر کامپیوتر امیر که بیرون از خونه توی ماشین بود . چون حواسش کاملا به من بود متوجه اطلاعات نشد .
اشاره ای به کامپیوتر کردم و گفتم : اینجا کامپیوتر دیگه ای هم روشنه ؟!
اخم کرد : نه چطور ؟
از کامپیوتر امیر که رد شد اشاره ای به مانیتور کردم : پس این چیه ؟
با تعجب به طرف مانیتور برگشت : این از کجا اومد ؟!
پوزخندی زدم : چرا به پلیسا خبر دادی ؟!
متعجب گفت : چرا باید این کار و بکنم ؟ منظورت چیه ؟
شونه هام و بالا کشیدم . اشاره ای به ای پی های کامپیوتر ها کردم و گفتم : نکنه می خوای بگی با اطلاعاتی که داری نمی دونی این کامپیوتر ها با این ای پی متعلق به کدوم سازمانه ؟

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شونه هام و بالا کشیدم . اشاره ای به ای پی های کامپیوتر ها کردم و گفتم : نکنه می خوای بگی با اطلاعاتی که داری نمی دونی این کامپیوتر ها با این ای پی متعلق به کدوم سازمانه ؟
از جا بلند شد . به سرعت تراشه رو از کامپیوتر جدا کرد . تراشه رو از روی میز برداشتم و گفتم : پولت تا چند دقیقه ی دیگه تو حسابته ... بهتره دست خالی باشی تا اینکه با این تراشه گیر بیفتی .
اخم کرد . دستش و روی دستم که تراشه توش بود گذاشت و گفت : اگه نریختی ...
-:من می تونستم این تراشه رو خیلی راحت ازت بگیرم ... اما الان توی این زندان گیر افتادم و دارم در برابر اون تراشه بهت پول میدم .
نگاهم به طرف سونا برگشت که به پنجره اتاق نزدیک شده بود و نگاهش و به بیرون دوخته بود .
به طرفش برگشتم : چه خبره ؟
اروم زمزمه کرد : اون بالا ... روی پشت بوم ... یه خبرایی هست .
با این حرف دستم و از دستش بیرون کشیدم و به طرف سونا رفتم . پرده باعث میشد دید اتاق محدود بشه . کنار سونا ایستادم . اونم پشت سرم ایستاد و به بیرون خیره شد . دو تا تک تیر انداز بالای پشت بوم خونه رو به رویی بودن . اروم پرسیدم : بیرون چه خبره امیر ؟
-: اینجا پر از مامورای اطلاعاته پیوند ... اونا می دونن دنبال چی هستن .
اخم کردم و به طرفش برگشتم : کیا در مورد این تراشه می دونست .
به سرعت سر تکون داد : من تنها روی این تراشه کار کردم . جز چند تا از دوستام کسی در موردش اطلاعاتی نداره .
دندونام و روی هم ساییدم . گوشیم و از توی جیبم بیرون کشیدم . به طرف سونا برگشتم . تراشه رو توی گوشی جا دادم و توی کیف گذاشتمش ...
صدای شاهرخ بلند شد : پول واریز شده .
به طرفش برگشتم : پول تو حسابته
سر تکون داد : اگه اینجا بمیرم اون پول به دردم نمی خوره .
سرم و به علامت نه تکون دادم : همراه ما از اینجا میری بیرون
امید تو نگاهش درخشید . اشاره ای به گاوصندوق کردم : بهتره زودتر ببندیش .
با حرفم به طرف گاوصندوق رفت . به سونا گفتم حواسش به بیرون باشه . تابلو رو به دستش دادم و گفتم : اینم بزار سر جاش ... همه چیز باید عادی باشه
فقط سر تکون داد . نگاهی به اتاق کردم . جز یه صندلی و یه کتابخونه و سیستم چیزی به چشم نمی خورد . اشاره ای به سیستم کردم و گفتم : بهتره هر چی می خوای برداری ... فکر نکنم دیگه بتونی برگردی اینجا ...
به سرعت پشت سیستم نشست . از اتاق بیرون اومدم . یه راهرو باریک پیش روم بود که به اشپزخونه ختم می شد . نگاهم و به همه ی سالن چرخوندم . خبری از دوربین نبود . وارد اشپزخونه شدم . جلوی در ایستادم و همه جا رو بررسی می کردم . با دیدن نقطه ی قرمز رنگ روی دیوار به عقب برگشتم . درست پشت سرم در ورودی به حیاط بود ... با وجود اون نقطه کسی که هدف قرار داده شده بود من بودم .
خم شدم و روی زانوهام نشستم . نگاهم هنوزم به همون نقطه بود که ثابت مونده بود . نفس عمیقی کشیدم و به راه افتادم . اروم اروم روی زانو به طرف اتاق به راه افتادم .
دستم و به دیوار نگرفتم . نگاهم به در بود . سعی می کردم دیده نشم . برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . نقطه پایین تر اومده بود .
این یعنی من و دیده بودن .
خودم و به دیوار نزدیک تر کردم تا توی دید نباشم .
سعی کردم به دیوار نچسبم ...
موقع ورود دیدم که دیوار به حسگر های حرکتی مجهزه . وارد اتاق شدم . از جا بلند شدم : اوضاع خیلی خرابه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
این یعنی من و دیده بودن .
خودم و به دیوار نزدیک تر کردم تا توی دید نباشم .
سعی کردم به دیوار نچسبم ...
موقع ورود دیدم که دیوار به حسگر های حرکتی مجهزه . وارد اتاق شدم . از جا بلند شدم : اوضاع خیلی خرابه
از پشت سیستم بلند شد . چهار تا فلش دستش بود .
به طرفم اومد و گفت : دنبال چی هستن ؟!
با خشم نگاهش کردم : تو چی فکر می کنی ؟
-:کسی در مورد اون تراشه نمی دونست
-:منم نمی دونم از کجا و چطوری فهمیدن ... ولی چیزی که مهمه اینه که الان باید بریم بیرون
سونا از پنجره فاصله گرفت : به این اسونی نیست ... یه قدم از ساختمون بزاریم بیرون زنده نمی مونیم ... اونا هر طوری هست می خوان اون قطعه رو بدست بیارن .
صدای امیر بلند شد : پشتبوم ساختمون امنه ... اما فقط سمت راستش ... چون از اون اپارتمان نمی تونن اونجا رو زیر نظر بگیرن . من همه جا رو بررسی کردم . باید یه دفعه بزنیم به چاک ...
به طرف پنجره رفتم . خودم و پشتش کشیدم و به حیاط خیره شدم . چند نفری روی پشت بوم بودن ... چند نفری هم روی دیوار بودن . اینطور که معلوم بود بیرون هم پر بود ... ماشین های پلیس هم گذاشته بودن که کسی شک نکنه . صدای بلندشون هم به این فکرم مهر تایید میزد .
-:باید حواسشون و پرت کنیم ... اینطوری امکان نداره بتونیم بیایم بیرون .
-:می دونم
-:یه فکری بکن امیر ... دارم سر درد می گیرم .
-:صبر کن ... عجله نکن ... اروم باش
سعی کردم به گفته امیر اروم باشم . خودم و گوشه ای کشیدم و نشستم . نگاهم و بهش دوختم . زیر لب تکرار می کردم : اروم باش پیوند ... تمرکز کن دختر ... تمرکز کن ...
دستش به طرف سرش رفت .
لبخندی روی لبم اومد .
دستش و روی شقیقه اش گذاشت و تکون داد . با این کار لبخند روی لبم پررنگ تر شد .
سعی می کرد اروم باشه ... اما ترسیده بود ... دستاش می لرزید ... پاش و عصبی تکون می داد . دستش و محکم تر روی شقیقه اش حرکت می داد . پس این به پلیس خبر نداده بوده . خوبه ... خیالم راحت شد ... اگه می فهمیدم این پلیس و خبر کرده ... یه بلایی سرش می اوردم تا عمر داشت یادش نمی اومد چه خبره
با صدای امیر به خودم اومدم : پیوند از اون تراشه استفاده کن ... اطلاعات کامپیوتر هاشون و بیرون بکش ... مگه واسه همین کار نیست ؟!
راست می گفت . موبایلم و بیرون اوردم .
تراشه رو به موبایلم وصل کردم و شروع کردم به گشتن ... باید اطلاعات کامپیوتر ها رو بیرون می کشیدم . از همه ی اطلاعات کپی گرفتم و برای امیر فرستادم .
-:پیوند ... بپرس از داخل به پشت بوم راه هست ؟
به طرفش برگشتم : از اینجا به پشت بوم راه هست ؟
سر تکون داد و کلافه گفت : اره اره ... از حموم ...
اروم برای امیر تکرار کردم .
اشاره ای به سونا کردم . اروم به طرفم اومد . نقشه رو براش توضیح دادم . سر تکون داد .
بهش اشاره ای کردم : میریم توی حموم ...
صدای غر غر شاهرخ بلند شده بود که می گفت : اه الان دیگه باید بمب نصب کنم . حیف ماشین
به سرعت پرسیدم : امیر بنزه که نیست ؟!
-:مگه خل شدم هدیه تولدم و داغون کنم . اون و مثل یه جواهر نگه می دارم
لبخندی روی لبم اومد .
شاهرخ ادامه داد : نخیر ... دلشون واسه بنز خودشون می سوزه ولی به سمند بدبخت من رحم نمی کنن ...
-:خوب حالا ... بهترش و می خری
-:من سمند خودم و می خوام
سونا با عصبانیت گفت :شاهرخ ...
-:چشم چشم ... اصلا بیا خودم الان این و وصل می کنم.
خندیدم . به طرفش که برگشتم . با اخم و ترس به ما نگاه می کرد . اشاره ای بهش کردم : نگران نباش ...
نگاهی به تراشه انداختم . در حال کار کردن بود . خودم و توی چهارچوب در کشیدم و گفتم : مواظب باشین ... نمی خوام تا وارد حموم نشدیم حسگر ها فعال بشن .
اشاره ای به سونا کردم . خم شد و روی زانو به طرف دری که نشون داده بود حرکت کرد . بهش تاکید کردم دست به دیوار نزنه . در حموم و اروم باز کرد و وارد شد .
صدای شاهرخ بلند شد : کار این تموم شد ...
صدای امیر به گوش رسید : من دارم ترتیب ماشین و میدم . به محض منفجر شدن خودتون و بکشین بالا ... از اونجا سه دقیقه بیشتر فرصت ندارین خودتون و برسونین به طناب ها و برین بالا ...
باشه ای گفتم .
صدای شاهرخ دوباره بلند شد : اینم دومی ... بیچاره ها اگه بفهمن یکی از ماشین های خوشگلشون داره به باد میره .
لبخندی روی لبم اومد : ماموراش و چیکار کردین ؟
شاهرخ غر غر کرد : از اونجا که امیر خان نمی خوان هیچ کس هیچ اسیبی ببینه همشون و برای چند ساعتی فرستادم لالا ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سونا لبخند زد : کارت درسته .
امیر خندید : من یا این شاهرخه ؟!
صدای شاهرخ بلند شد : امیر من میام تو ماشینا ...
-:مثلا می خوای چیکار کنی ؟
اخم کردم :من بمیرم هر دوی شما رو هم با خودم می برما ... گفته باشم
سونا ریز خندید .
اشاره ای بهش کردم . اروم به راه افتاد . به دنبالش خودم هم راهی شدم . گوشیم و توی جیبم گذاشته بودم . اما حواسم بود که جدا نشه . پاهام و روی زمین می کشیدم و به طرف سونا و اون مرد می رفتم . با حرکت چیزی در برابر چشمام سر بلند کردم و نگاهم روی خط قرمزی که روم نشونه رفته بود نفسم حبس شد . نگاهم و به مسیر خط برگردوندم . با دیدن مردی که بالای دیوار بود چشم روی هم گذاشتم .
به سرعت به خودم اومدم . صدای سونا بلند شد : زود باش ... بیا ... الان میزنتت .
صدای امیر بلند شد : مواظب باش ... برو ... برو پیوند
پام و کمی بالا کشیدم و قدمی پیش گذاشتم . حموم رو به روی در اتاق ، ولی با فاصله دورتری بود . به سرعتم افزودم . دستم و روی موکت گذاشتم و خودم و بیشتر روش سر دادم . یک متری بیشتر با در حموم فاصله نداشتم .
صدای امیر بلند شد : داری چیکار می کنی پیوند ... خواهش می کنم بروو ... نزار روت متمرکز بشه .
اخم کردم . چرا داری کم میاری سها ... تو پیوندی ... اون هیچ کاری نمی تونه انجام بده . خیلی وقت بود توی این موقعیت ها گیر نیفتاده بودم .
نگاهم و دوباره به اون خط برگردوندم . دستم و به طرف گوشیم بردم . تراشه رو توی کیف نرم وراحت موبایلم جا دادم و زیپ جیبم و بستم و از وجود تراشه اونجا خیالم راحت شد . دستام و روی مکت گذاشتم و پاهام و بالا کشیدم . حالت پشتک به خودم گرفتم و با یه حرکت پشتک زدم . خودم و جلوی سونا انداختم . پاهام و کف حموم گذاشتم و با گرفتن دستم به چهارچوب از جا بلند شدم . دستم به طرف جیبم رفت . تراشه رو بیرون کشیدم تا ببینم سالمه یا نه .
با دیدنش نفسی از سر اسودگی کشیدم . نگاهم و به در دوختم . تمام در فلزی بود ... اما بالای در یه شیشه بزرگ سفید وجود داشت که از اونجا نشونه گرفته بودن .
نگاهی به سونا انداختم و گفتم : از کجا باید بریم بالا ؟
به جای سونا اشاره ای به یه شیشه بزرگ سفید رنگ توی سقف کرد و گفت : از اونجا ...
چپ چپ نگاهش کردم : اونجا هم جاست واسه بالا رفتن ؟
شونه هاش و بالا انداخت .
نگاهی به اطراف انداختم . به طرف دوش رفتم ... پام و روی شیر گذاشتم و اون یکی پام و هم روی لوله ی اب . خودم و بالا کشیدم و نگاهم و به اطراف دوختم . خبری نبود . خوشبختانه در به داخل باز میشد و چیزی دیده نمی شد .
شاهرخ اروم گفت : کار سومی هم تمومه .
پرسیدم : سومی واسه چی ؟
به جای شاهرخ امیر جواب داد : کار از محکم کاری عیب نمی کنه ...
-:امیر خیلی شک بر انگیزه اگه دو تا ماشین پشت سر هم منفجر بشن
-:می دونم ... تا انفجارش دنبال یه راه حل دیگه می گردم .
-:خوبه
-:همه چیز مرتبه اونجا ؟
نگاهی به بالا انداختم : ما اماده ایم بیایم بالا ...
-:شاهرخ برو تو موقعیت
-:دارم میرم . یکم طول می کشه تا بخوام طناب ها رو محکم کنم
لحظات به کندی می گذشت . پایین پریدم . اشاره ای به سونا کردم : می تونی خودت و بکشی بالا !
-:اره
-:خوبه ... برو بالا و اماده باش زمان زیادیی نداریم
پرسشگر نگاهم کرد : پس تو چی ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:دارم میرم . یکم طول می کشه تا بخوام طناب ها رو محکم کنم
لحظات به کندی می گذشت . پایین پریدم . اشاره ای به سونا کردم : می تونی خودت و بکشی بالا !
-:اره
-:خوبه ... برو بالا و اماده باش زمان زیادیی نداریم
پرسشگر نگاهم کرد : پس تو چی ؟
-:من اخر از همه میام ... باید این سنسور های حرکتی رو هم فعال کنم .
به طرفش برگشتم و پرسیدم : صداش چقدر بلنده ؟!
-:خیلی زیاد . تا یک کیلومتری میرسه
-:خوبه ... ببینم به جایی هم متصل هست ؟
-:اره یه پاسگاه همین اطراف هست . به محض فعال شدن با پلیس تماس می گیره
-:عالیه . واسه تلف کردن وقت کافیه .
نگاهی به اطراف انداختم . به دیدن یه شامپو لبخندی روی لبم اومد . به طرف شیر اب رفتم و بازش کردم . سطل سفید رنگی که گوشه ی حموم بود و پر از اب داغ کردم و روی سکوی جلوی در گذاشتم . ظرف شامپو رو توش گذاشتم و نگاهم و به دیوار دوختم .
کنارم ایستاد و گفت : داری چیکار می کنی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : سنسور های حرکتی تنها نیستن ! تو بهشون سنسور حرارتی هم وصل کردی
نگاهش متعجب شد و گفت : از کجا فهمیدی ؟
گفتی با پلیس تماس می گیره ... تنها نرم افزاری که می تونه با پلیس تماس بگیره باید به سنسور های حرارتی متصل باشه
اینبار دهنش هم باز شد . لحظه ای کوتاه نگاهش کردم و برگشتم به طرف سونا .
نگاهش به بالا بود . جلوش ایستادم و سرم و بالا گرفتم : اوضاع خوبه .
دستش و روی بینیش گذاشت .
سکوت کردم . صدای پا از حیاط می اومد . اون بیرون یه خبرایی بود .
لب زیرینم و به دندون گرفتم : شاهرخ کارت تموم نشد ؟
-:داره تموم میشه
متفکر به دیوار خیره شدم . به طرفش برگشتم : پلاستیک داری ؟
-:اره اونجاست ...
نگاهی به کمد گوشه حموم انداختم . به طرفش رفتم و برش داشتم . چند تا پلاستیک بود . دست توی جیب شلوارم کردم و فندکم و بیرون اوردم . پلاستیک و توی سطل گذاشتم . روش هم کلی سفید اب گذاشتم . یه پلاستیک دیگه هم روی اون گذاشتم و به طرف چهارچوب رفتم : اینجا باش به محض اینکه گفتم این و اتیش بزن . فندک و به طرفش گرفتم و گفتم : این فندک و نمیندازی زمین ... از اینجا رفتیم می گیرمش ... وای به حالت گمش کنی
سر تکون داد . صدای شاهرخ بلند شد : کارم تموم شد .
امیر گفت : منم شروع کردم .
شامپو رو توی دستم گرفتم و منتظر شدم . اماده پرتاب بودم . دستم بالا اومده بود و دیوار رو به رو ، رو نشونه گرفته بود . داغ بود ... اما سعی می کردم تحمل کنم . گرمای زیادی ازش بلند میشد .همون چیزی که انتظارش و داشتم .
بومــــــــــــــــــــــ م
با صدای منفجر شدن شامپو رو به طرف دیوار پرتاب کردم . صدای سنسور های حرکتی و بعد هم صدای حسگرهای حرارتی بلند شد . صدای گوش خراشی بود . سونا به سرعت خودش و بالا کشید . نگاهی به سطل انداختم . فندک و توی جیبش گذاشت و بلند شد . سطل و جلوی در حمام هل دادم و در و بستم .
نگاهی بهش انداختم : زود برو بالا ...
نگاهی به سونا که بالا رفته بود انداخت و به سرعت مشغول شد . صدای امیر بلند شد : همه چیز مرتبه ؟
-:اره تو چی ؟
-:ماشین های پلیس دارن میان ... یکم هم اونا مشغول میشن .
-:خوب ...بعدش چی ؟
بزار کاملا جمع شن دور این ماشین اون یکی رو هم واسشون می فرستم .
-:شاهرخ همه چیز مرتبه ؟
-:اره زود باشین .
پشت سرش خودم و روی شیر کشیدم . با قرار دادن پام شیر خم شد و صدای شکستنش میون صدای بلندی که توی خونه پیچیده بود گم شد . دستم و به دیوار گرفتم . کف دستم با کاشی های دیوار اصطعکاک ایجاد می کرد و باعث میشد واسه چند ثانیه هم شده اونجا بمونم .
سونا خم شد . نگاهم به شیری بود که اب داشت ازش بیرون میزد .
سر بلند کردم . دست سونا به طرفم گرفته شده بود . به دستش چنگ زدم و مچ دستش و توی دستم گرفتم . دست راستم و هم به سقف کرفتم و خودم و بالا کشیدم .
پاهام به جایی بند نبود . روی هوا بودم . فقط دستام بود که یکیش به دست سونا بند بود و اون یکی که به سقف چنگ میزد اما در حال سر خوردن بود .
پاهام و تاب دادم و به دیوار زدم . نگاهی به پایین انداختم . پام و روی سر دوش گذاشتم و با یه فشار خودم و به بالا کشیدم و دستم و روی سقف محکم تر کردم . دوش شکست و پایین افتاد .
صدای امیر بلند شد : بریم بعدی ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پاهام و تاب دادم و به دیوار زدم . نگاهی به پایین انداختم . پام و روی سر دوش گذاشتم و با یه فشار خودم و به بالا کشیدم و دستم و روی سقف محکم تر کردم . دوش شکست و پایین افتاد .
صدای امیر بلند شد : بریم بعدی ...
و صدای گوش خراش منفجر شدن اهن ... قطعا در خونه بود که منفجر شد .
امیر با خنده گفت : عاشق اسباب بازی های امروزیم
اخم کردم و زیر لب : بچه ای نثارش کردم . با کشیده شدن دستم به وسیله اون خودم و بالا کشیدم . سونا به سرعت از جا بلند شد : زود باشین . نگاهی به پشت بوم انداختم .
همه جلوی پشتبوم جمع شده بودن و دیوار کوچکی که قرار داشت مانع از وجود دید نسبت به ما میشد .
هر سه به طرف طناب ها و سمت راست پشتبوم دویدیم .
شاهرخ طناب ها رو پایین انداخته بود . یکی از طناب ها رو گرفتم و بندش و به کمرم محکم کردم . پاهام و روی دیوار گذاشتم و شروع کردم به بالا رفتن . نگاهی به مامورها بود . با حرکت یکیشون صدام بلند شد : امیر دارن متفرق میشن
-:الان عزیزم ...
صدای بلند اژیر امبولانس و ماشین اتیش نشانی بلند شد .
امیر اروم گفت : اینم از این
لبخندی روی لبم اومد . نگاهی به سونا انداختم . کاملا بالا رفته بود . اما اون هنوزم همون پایین بود .
اخم کرد : اسمت چیه ؟
سر بلند کرد و متعجب پرسید : هان ؟
-:میگم اسمت چیه ؟
-:چطور مگه ؟
-:احمق جان من الان دارم از اینجا می برمت بیرون ... یه اسمم نمی تونی به من بگی ؟
-:سعید
-:خوب سعید ... زود باش نمی خوای که بگیرنت .
با ترس نگاهم کرد .شونه هام و بالا کشیدم و طناب و محکم تر گرفتم .
صدای شاهرخ بلند شد : ولش کن بزار ما بکشیمت بالا
سر بلند کردم . سونا کنار شاهرخ ایستاده بود .
سر تکون دادم و اروم گفتم : مگه طناب و ول کن بزار بکشنت بالا
پاهاش و از روی دیوار جدا کرد .هر دو می کشیدنش بالا ... به سرعت قدم هام افزودم و تند تر به سمت بالا حرکت کردم . قبل از اون رسیدم بالا و به کمک سونا و شاهرخ رفتم .
با هم سعید و کشیدیم بالا
با بالا رسیدنش ... شاهرخ به طناب ها چنگ زد و گفت : فکر کنم باید از خیر این طناب ها بگذری
لبخنیدی روی لبم اومد . دستم و به طرف سعید گرفتم : فندکم .
دست توی جیبش کرد و فندک و توی دستم گذاشت .
به سرعت طناب ها رو اتیش زدم و پایین انداختم . به طرف در خروجی اپارتمان به راه افتادیم .
شاهرخ گفت : باید زودتر از اینجا بریم بیرون ... مطمئنا تا حالا فهمیدن نیستیم . پس نمی تونیم از اسانسور استفاده کنیم .
نگاهی به راه پله انداختم و گفتم : هر کی زودتر برسه .
شاهرخ دست سونا رو توی دست گرفت و پشت سرم راهی شدن . سعید هم دنبالمون می اومد .
هنوزم صدای اژیر ماشین ها بلند بود . و صدای بلند ایفون ها ...
صدای امیر بلند شد : فکرکنم مجبوریم ماشین خودشون و هم نفله کنیم .
نگاهی به راه پله انداختم و گفتم : هر کی زودتر برسه .
شاهرخ دست سونا رو توی دست گرفت و پشت سرم راهی شدن . سعید هم دنبالمون می اومد .
هنوزم صدای اژیر ماشین ها بلند بود . و صدای بلند ایفون ها ...
صدای امیر بلند شد : فکرکنم مجبوریم ماشین خودشون و هم نفله کنیم .
و صدای باز شدن در خروجی اپارتمان همراه شد با منفجر شدن یکی از ماشین ها
خندم گرفت : عجب شیر تو شیری شد .
-:بالاخره باید یه جوری می کشیدمت بیرون یا نه خانم ؟
-:بله کار خوبی کردی
-:خواهش می کنم شاگرد خودتونم ...
شاهرخ با اخم ایستاد : حالا کجا بریم ؟
امیر گفت : بیاین پارکینگ ... یه در پشتی داره ...
به سرعت قدم هام افزودم ... اونا هم همین کار و تکرار کردن . سعید به نفس نفس زدن افتاده بود . اما ما سه تا هنوزم می تونستیم ادامه بدیم .
صداش در اومد : ارومتر بابا
شاهرخ با خشم به طرفش برگشت : می خوای بگیرنت بمون ... من نمی خوام گیر اینا بیفتم .
به همراه سونا شروع کرد به دویدن .
برگشتم به طرف سعید و گفتم : ما نمی تونیم صبر کنیم ... حضور اونا اینجا خیلی غیر منتظره بود ... می دونم تو این کار دستی نداشتی ... نمی دونم چطوری ... ولی این تراشه همونقدر که برای من مهم بود ... و هست واسه این دولت هم مهمه ... پس بهتره عجله کنی
-:من ...
میون حرفش رفتم : زود باش
به بازوش چنگ زدم و به جلو هلش دادم .
کفشای اسپورت سفید به پا داشتم . خوشبختانه موقع ورود به خونه سعید از پا در نیاوردم . همیشه بند کفشام و محکم می بستم ... نمی خواستم توی همچین مواقعی باز بشه و با سر برم تو زمین .
امیر اروم گفت : حق باشماست ...
مکث کردم . با من حرف نمیزد . شاهرخ و سونا هم نبودن . پس ...
ادامه داد : من راهم و انتخاب کردم ... ... ... ... ... دیدین این وسط واسه هیچ کس مشکلی پیش نیومد . باید برم ... ... ... ... ... ... متاسفم
اروم پرسیدم : امیر کیه ؟
-:من هیچ وقت نتونستم اونی که شما می خواستین باشم سردار ... ... ... ... ... بابت همه چیز متاسفم
پس امیر بود ... داشت با سردار حرف میزد . سردار اینجا بود . اما امیر ...
صدای سونا بلند شد : چرا نمیای ؟
به خودم اومدم . به سرعت شروع کردم به دویدن .
شاهرخ گفت : امیدورام دستگیرت نکنه
-:هیچ کاری نمی کنه . سردار مدرکی علیه ما نداره ... می خواست سر صحنه بگیرتمون ... اما حالا دلیلی واسه نگه داشتنمون نداره .
به طبقه اول رسیده بودیم . صدای مامورا از طبقه پایین می اومد .
شاهرخ نگاهی به اطراف انداخت و دکمه اسانسور و فشرد .همه توش جمع شدیم . نمی تونستیم از بین اونا رد بشیم .
اسانسور تو پارکینگ متوقف شد ... شاهرخ قبل بیرون اومدن طبقه سوم و فشرد . نگاهی به اطراف انداختم . یه اتاق گوشه پارکینگ نظرم و جلب کرد . به طرف اتاق رفتم . نگاهم روی دری که به بیرون باز میشد خیره موند . به طرفش رفتم و دستم روی قفل روی در ثابت شد .
سونا پشت سرم ایستاد : قفله لعنتی
نگاهی به اطراف انداختم .
با دیدنم شاهرخ دستم و به طرفش دراز کردم : بیا اینجا
شاهرخ قدم برداشت و کنارم ایستاد .
به طرفش برگشتم . به کاپشنش چنگ زدم و زیپش و پایین کشیدم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهی به اطراف انداختم .
با دیدنم شاهرخ دستم و به طرفش دراز کردم : بیا اینجا
شاهرخ قدم برداشت و کنارم ایستاد .
به طرفش برگشتم . به کاپشنش چنگ زدم و زیپش و پایین کشیدم .
شاهرخ متعجب نگاهم می کرد . دستم و روی یقه شاهرخ گذاشتم و به طرف خودم کشیدمش ... شاهرخ با چشمای گرد شده نگاهم می کرد . قد بلند تر از من بود . بخاطر کفشای کتونی هم قدم کوتاهتر بود . با کشیدنم کاملا به طرفم خم شد . یقه اش و به دندون گرفتم و با دندونام مشغول پاره کردن قسمتی از چرم کاپشن شدم .
با احساس طعم چندش اور چرم توی دهنم ازش فاصله گرفتم و اب دهنم و توف کردم .
هر سه تا هنوزم متعجب نگاهم می کردن . بیخیال شاهرخ و پایین تر کشیدم و سیم پلاستیکی یقه ی کاپشون و بیرون اوردم . سونا لبخندی روی لب اورد .
یقه شاهرخ و که ول کردم درست مثل یه کش به عقب پرت شد . سونا به شدت زد زیر خنده . خودم هم خنده ام گرفته بود . سیم و توی قفل فرو بردم و مشغول ور رفتن باهاش شدم . سونا هنوزم اروم اروم می خندید . اما شاهرخ غر می زد . سعید هم سکوت کرده بود .
تمرکز کردم . سعی کردم چیزی جز اون قفل توی مغزم وجود نداشته باشه . به ارومی سیم و توی دستم چرخ دادم و بین زبانه های قفل فرو بردم .
با شنیدن صدای باز شدنش قدمی کوتاه عقب گذاشتم و در و باز کردم . نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم : کدوم طرف امیر؟
-:سمت راست ... زود خودتون و برسونین ... یه تاکسی دو متر پایین تر منتظرتونه . پولش و حساب کردم . سعی کنین عادی باشین تا بهتون شک نکنه
-:تو کجایی ؟
-:فکر کنم باید یکم با ماشین پلیسا دزد و پلیس بازی کنم .

امیر:

دستم و روی فرمان فشردم و به سرعت از کنار یه پیکان قراضه گذشتم . بنز و سه چهار خیابون بالاتر توی یه پارکینگ گذاشته بودم . کاش پیوند صبح به حرفم گوش می کرد و اجازه میداد با تاکسی بیایم ... دلم نمی خواست به ماشین خوشگلم اسیبی برسه . و حالا بایه ماشین پلیس افتاده بودم توی خیابون . باید از شرش خلاص می شدم . پیچیدم توی خیابون که خلوت تر بود . صدای اژیر هاشون عذاب اور بود و همیشه سر درد شدیدی رو بهم تحمیل می کرد .
دنده رو جا زدم و پام و از روی کلاچ برداشتم . همزمان پای راستم و تا ته روی گاز کوبیدم . ماشین جون گرفت . از روی سرعت گیر با سرعت بالا رد شدم . ماشین برای لحظه ای کوتاه روی هوا موند و به اسفالت کف خیابون برخورد کرد .
سرم به سقف ماشین خورد .
نگاهم و از اینه به سه تا ماشین پشت سرم دوختم . نگاهی به کوچه تنگ انداختم و از توش رد شدم . پرایدی از کنارم عبور کرد . و صدای برخورد یکی از ماشین ها با پراید . نگاهی از اینه به عقب انداختم . بخاطر سرعت زیادش نتونست در برابر پرایدی که توی دیدش نبود ماشین و کنترل کنه . از شر یکیش خلاص شدم . بریم سراغ بعدی
دنده رو جا زدم و پام و از روی کلاچ برداشتم . همزمان پای راستم و تا ته روی گاز کوبیدم . ماشین جون گرفت . از روی سرعت گیر با سرعت بالا رد شدم . ماشین برای لحظه ای کوتاه روی هوا موند و به اسفالت کف خیابون برخورد کرد .
سرم به سقف ماشین خورد .
نگاهم و از اینه به سه تا ماشین پشت سرم دوختم . نگاهی به کوچه تنگ انداختم و از توش رد شدم . پرایدی از کنارم عبور کرد . و صدای برخورد یکی از ماشین ها با پراید . نگاهی از اینه به عقب انداختم . بخاطر سرعت زیادش نتونست در برابر پرایدی که توی دیدش نبود ماشین و کنترل کنه . از شر یکیش خلاص شدم . بریم سراغ بعدی
دو تا ماشین به سرعت پا به پام می اومدن . وجود یه ماشین خوب اینجا زیاد به چشم می خوره که من الان از داشتنش محروم بودم و مجبور بودم فقط به دست فرمون خودم که همچین تعریفی هم نداشت بسنده کنم .
صدای زنگ موبایلم بلند شد . دست توی جیبم بردم و بیرونش اوردم . قبل از اینکه پشت فرمون بشینم روشنش کرده بودم . صدای پیوند توی گوشی پیچید : امیر کجایی صدات قطع شد .
دستم و از روی فرمان برداشتم و به گوشم نزدیک کردم . دستم و چند باری روی گوشی کشیدم . راست می گفت صدا قطع شده بود .گفتم : نگران نباش ... دارم دزد و پلیس بازی می کنم
-:امیدوارم مشکلی پیش نیاد .
-:نه عزیزم . تو یه زحمت بکش برو اون عروسک من و از تو خیابون بردار الان خط افتاد روش
با صدای ناراحتی گفت : سر خودم هوو اوردم
-:وای این چه حرفیه .
صدام و پر ناز کردم و ادامه دادم : مگه کسی می تونه جای تو رو بگیره
خندید و گفت : ماشین و برمیدارم میام جلوت ... خبر بده کجا هستی ... بهتره از شر اون ماشینم خلاص بشی
-:از کجا فهمیدی ؟
-:تو که دلت نمیاد بری یه ماشین بدزدی ... پس حتما ماشین پلیسا رو دو در کردی دیگه .
نیشخند زدم : اوهوم .
-:من دارم میام .
-:باش .
تماس و قطع کردم . پس باید تا اومدن پیوند اینا رو می چرخوندم . با این فکر پام و محکم تر روی گاز فشردم . ماشین به سرعت از جا کنده شد . با سرعت بالا توی اتوبان گاز می دادم و لایی می کشیدم . از بین ماشین ها عبور می کردم . اما اینطور که معلوم بود اونا هم راننده خوبی بودن . چون این لایی کشیدنا واسه کسی که تمرین نکرده بود اسون نبود .
نگاهی به چراغ راهنما انداختم . سرعت و کم کردم ... اونا هم به تبعیت از من کمی از سرعتشون کم کردن . به محض نزدیک شدن به چراغ پام و روی گاز فشردم . چراغ زرد شد و من ازش عبور کردم . ولی اونا موندن . وارد دور برگردان شدم و در مسیر برگشت قرار گرفتم .
بدون توجه به چراغ قرمز دنبالم می اومدن . اما فاصله اشون باهام بیشتر شده بود .
دستم و روی فرمون محکم کردم . دنده درگیر زدم و دنده رو روی چهار تنظیم کردم .
در همین حین فرمان و به سمت راست چرخوندم و وارد لاین سمت راست شدم . صدای بوق ماشین های پشت سرم بلند شده بود . بین یه پراید و یه ماکسیما قرار گرفته بودم .
نگاهی از اینه به ماشینا که تازه وارد لاین دوم شده بودن انداختم . پشت سر ماکسیما که بعد از من در حرکت بود یه پیگان بود . جایی برای ورودشون به این لاین وجود نداشت .
نگاهی به اینه سمت راست انداختم و فرمان و پیچوندم توی دور برگردانی که به پل ختم می شد . باسرعت بالا از چند تا ماشین سبقت گرفتم و وارد پل شدم . یکیشون جا مونده بود اما اون یکی داشت دنبالم می اومد .
پل به یه اتوبان وارد میشد . پام و روی گاز نگه داشتم و از روی صندلی بلند شدم . نگاهم و به پایین دوختم . می شد از اولین بریدگی دور زد .
به محض وارد شدن به اتوبان از چند تا ماشین سبقت گرفتم و با کشیدن دو تا لایی تو لاین سوم ایستادم .
چراغ های ماشین تو چشم می خورد . نگاهم روی دو ماشینی که بهم نزدیک می شدن ثابت موند . لعنتی دو تا شدن . باید زودتر از شر این ماشین خلاص می شدم ... ولی نه تا زمانی که پیوند خودش و نمی رسوند .
نگاهی به عقب انداختم . لعنتی فکر می کردم از شرشون خلاص شدم . اما انگار دارن بیشتر میشن ... ماشین و از جاده کنار کشیدم و کنار جاده به راهم ادامه دادم . شروع کردم به شماره گیری
شماره پیوند و گرفتم .
-:دارم میام امیر ... کجایی الان ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهی به عقب انداختم . لعنتی فکر می کردم از شرشون خلاص شدم . اما انگار دارن بیشتر میشن ... ماشین و از جاده کنار کشیدم و کنار جاده به راهم ادامه دادم . شروع کردم به شماره گیری
شماره پیوند و گرفتم .
-:دارم میام امیر ... کجایی الان ؟
نگاهی به اطراف انداختم و ادرس دادم . قرار شد دو تا خیابون پایین تر هم دیگر و ببینیم .
دیگه از دستشون خسته شده بودم . داشتیم به یه ترافیک هم بر می خوردیم . ماشین و بین ماشین ها کشیدم تا فاصله بیشتری با ماشین های تعقیب کننده ام داشته باشه . وقتی دیگه جایی برای پیش رفتن نموند در ماشین و باز کردم . ترمز دستی رو نکشیدم . چون خیابون سرازیری بود . پای راستم و روی ترمز گذاشتم . نگاهی از اینه به عقب انداختم . پای چپم و از ماشین بیرون گذاشتم و به سرعت پای راستم و از روی ترمز برداشتم و بدون بستن در شروع کردم به دویدن ... صدای ایست گفتنشون و از پشت سر می شنیدم . سرازیری رو با سرعت تمام دویدم . به طرف پارکی که پیش روم بود پیچیدم . ماشین های پلیس پشت سرم بودند . چند تا مامور دنبالم راه افتاده بودن . پشت سرم می دویدن . برگشتم نگاه کوتاهی بهشون انداختم ... فاصله اشون هر لحظه باهام کمتر میشد . نمی تونستم روی صورتشون دقت کنم تا ببینم چه شکلی هستن .
دوباره به رو به رو برگشتم . احساس می کردم زانوهام دیگه توان تا شدن ندارن ... یاد دو پانصد و چهل متر زمان دبیرستان افتادم . دور اخر که می رسید نفس کم می اوردم . اما توی چند سال گذشته یاد گرفتم تند تر و بیشتر بدوم ... ولی الان ... بیشتر از حد توانم داشتم می دویدم . دیگه واقعا کم اورده بودم .
سعی کردم دهنم و ببندم و با بینی نفس بکشم . اما واقعا ریه هام می سوخت . کم کم احساس می کردم درد به استخون هام هم داره منتقل میشه .
صدای زنگ موبایلم بلند شد . لعنتی الان اصلا توان این و نداشتم دست توی جیب شلوارم ببرم و گوشی رو بیرون بکشم . حتما پیوند بود . کاش اینجا بود ... کاش بود تا نجاتم بده .
کاش باهاشون رفته بودم .
نه ... عوضی ... من نباید گیر بیفتم .
نگاهی به رو به رو انداختم . باید زودتر از شرشون خلاص میشدم . به طرف مرکز پارک قدم تند کردم . سعی کردم بین جاده های باریک چرخ بخورم تا شاید از دیدشون ناپدید بشم .
موبایلم شروع کرده بود دوباره به زنگ زدن . ...
توی این شرایط این بدترین چیزی بود که می تونست نصیبم بشه . سعی می کردم اروم باشم . برای فرار از دستشون اروم می بودم .
اما توی اون شرایط اروم بودن تنها چیزی بود که غیر ممکن به نظر می رسید .
دستام مشت شده بود . نمی تونستم بیشتر از این به پاهام فشار بیارم .
با دیدن یه ساختمون شش ضلعی نگاهم رنگ امیدواری گرفت . به خودم نهیب زدم : زود باش امیر ... زود باش ...
به سرعت قدم هام افزودم . انگار جونی دوباره گرفته بودم . خودم و به طرف ساختمون هل می دادم . قطعا چیزی جز سرویس بهداشتی نبود . بهش نزدیک تر می شدم . هنوزم صدای ایست گفتنشون پشت سرم بود ... اما انگار فاصله اشون باهام بیشتر شده بود . این و می تونستم از اروم تر شدن صداشون حس کنم .
به ساختمون رسیده بودم .
ساختمون و دور زدم . بازم گوشیم زنگ میزد . با دیدن یه شکل ادمک مرد خودم و به داخل سرویس پرت کردم . گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم . وارد یکی از دستشویی ها شدم و خودم و به دیوار چسبوندم . نفس نفس می زدم . نفس هام تند و پر صدا بود . با شنیدن صداشون سعی می کردم اروم باشم . سعی کردم نفس نکشم . نفسم و نگه داشتم . سوزش ریه هام بیشتر شده بود . دستم و روی دهنم گذاشتم . با حرکت گوشی توی جیبم به سرعت دست به کار شدم . نباید صداش در می اومد .
گوشی رو از توی جیبم بیرون کشیدم . برای حرکت کردن نیاز به هوا داشتم . و توی اون لحظه توی یه دستشویی زندانی شده بودم .
به سرعت روی دکمه سبز رنگ فشردم ... صدای اونجا در حال پخش شدن برای پیوند بود . امیدوار بودم حرفی نزنه و فقط به صدا ها گوش بده. اما صدای ارومش و شنیدم که صدا زد : امیر ؟
صدای یکی از مامورها بلند شد : حتما همین جاست ... نمی تونه جای دیگه ای رفته باشه .
نفس کشیدم . با تمام تلاشی که سعی می کردم اروم و بی صدا باشه اما بازم صدا نفس هام به اندازه ای بود که به اونا بفهمونه اینجا هستم .
صدای یکی از مرد ها بلند شد : جای فراری نداری بیا بیرون .
چند تا نفس دیگه کشیدم . دیگه فهمیده بودن اینجا هستم . تماس و قطع کردم . گوشی رو از حالت ویبره در اوردم و روی سایلنت گذاشتم . دستام بخاطر فشار زیادی که بهم وارد میشد می لرزید و احساس می کردم می سوزن ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چند تا نفس دیگه کشیدم . دیگه فهمیده بودن اینجا هستم . تماس و قطع کردم . گوشی رو از حالت ویبره در اوردم و روی سایلنت گذاشتم . دستام بخاطر فشار زیادی که بهم وارد میشد می لرزید و احساس می کردم می سوزن ...
به سختی دستم و روی صفحه کیبورد موبایلم به حرکت در اوردم و نوشتم : توی پارکم نمی دونم کدوم پارک فاصله زیادی با محل قرار نداره من محاصره شدم
همین و فرستادم . صداها بلند تر شده بود . باید برای ادامه محکم تر می بودم . توی همین افکار بودم . باید برای گوشیم جایی پیدا می کردم . نگاهی به اطراف انداختم . ولی نه اگه پیشم بود بهتر بود . پیوند می تونست پیدام کنه . بزارم توی جورابم ؟ نه اگه گیر بیفتم خیلی زود پیداش می کنن . بزارم توی جیبم ... نه اینم پیدا میشه . فکری به سرم زد . لباس زیرم ... اونجا جاش مطمئنا امن بود .بررسی کردم و مطمئن شدم همه چیز روی گوشی درست عمل می کنه .
گوشی رو توی لباس زیرم جا دادم و کمربند شلوارم و کمی محکم تر بستم . شلوار جین سیاه به تن داشتم . خدا رو شکر عادت داشتم همیشه کمربند ببندم . کمربند و جوری بستم که مطمئن بشم گوشی از جاش تکون نمی خوره . حالا که با پیوند حرف زده بودم می تونستم از این جا برم بیرون . علاوه بر اون برای ادامه جون گرفته بودم . بازم احساس می کردم بدنم درد می کنه . اما نسبت به قبل شدید نبود .
دست بردم و به دیوار های کوتاه دستشویی چنگ زدم . خودم و بالا کشیدم و نگاهم و به بیرون دوختم . چون چراغ روشن نبود و پنجره ها زیاد بزرگ نبودن داخل نور کافی برای دید نداشت . منم رفته بودم درست توی اخرین دستشویی
نگاهی به اطراف انداختم . دو تا مامور بودن . از پسشون بر میومدم . اروم خودم و رها کردم . خدا رو شکر درها به از کف کشیده شده بود و دیدی به داخل نداشتن . انگشتای دستام و توی مشت فشردم و فشار دادم . صدای شکستن مفصل های دستم بلند شد . اما برای استفاده ازشون باید این کار و می کردم . چرخی هم به گردنم دادم . دستم و روی کمرم گذاشتم . سرم و به در نزدیک کردم .
صدای حرکت دو تا پا شنیده میشد . اروم قفل در و سر دادم و بازش کردم . منتظر ایستادم تا صدای قدم ها دور بشه به محض دور شدن انگشتم و ما بین در و چهارچوب گذاشتم و بازش کردم .
صدای قدم ها داشت دور می شد . خودم و به سرعت از دستشویی بیرون کشیدم . هر دو به طرفم برگشتن . نگاه خیره شون و بهم دوخته بودن .
دستشون اسلحه بود . مردی وارد دستشویی شد و باعث شد نگاه من روی مرد بره و اون دو تا مامور هم به عقب برگشتن ... یکیشون با دیدن چشمای گرد شده مرد به طرفش رفت و اون و به بیرون همراهی کرد . نگاهم و از مرد گرفتم و به ماموری که پیش روم بود دوختم . ماموری که در حال صحبت با مرد بود باهاش بیرون رفت . این برای من بهتر بود ...
نگاهم و به اسلحه دوختم و قدم پیش گذاشتم . اونا حق نداشتن بهم شلیک کنن . این بهم امیدواری می داد . پیش قدم شدم و به طرفش رفتم .
صداش بلند شد : بهتره خودت و تسلیم کنی
پوزخندی تحویلش دادم .
اسلحه رو توی دستش تکون داد .
نگاهم روی اسلحه بود . تیر اندازیش همچین تعریفی نداشت . این و میشد از تکون های زیادی که به اسلحه می داد فهمید . کمی به جلو خم شدم و به قدم هام سرعت بخشیدم . صداش بالاتر رفت :سر جات وایسا .
تا به خودش بیاد پام و بلند کردم و زیر پاش زدم . با کمی خم شدن دستم و روی مچ دستش گذاشتم و تا می تونستم فشار دادم . انگشتای دستش شل شد .دستم و روی اسلحه گذاشتم و سعی کردم از دستش بیرون بیارم . اما دستش و محکم تر روی اسلحه فشرد . فشار دستم و روی مچ دستش بیشتر کردم . با احساس چیزی روی گردنم اخمهام و در هم کشیدم . انگشتاش و دو طرف گردنم فشار میداد .نگاهم و به پایین انداختم . پاهاش درست پشت پاهام بود . پای راستم و بالا اوردم و دور پای چپش پیچ دادم . فشار دستاش بیشتر شده بود . منم فشار دستام و روی دستش و اسلحه بیشتر کردم . پام و به عقب کشیدم . به گردنم چنگ زد . اما پاش از زمین بلند شده بود . در همون حال دستم و از روی مچ دستش برداشتم و با ارنجم توی سینه اش کوبیدم . برای کوبیدن تو شکمش باید خم می شدم . اما اینم بد نبود . به عقب خم شد .هنوزم به گردنم چنگ میزد . اسلحه توی دستش بود . با خشم اسلحه رو از دستش بیرون کشیدم و اینبار کمی خم شدم . با خم شدنم اونم خم شد . اما بازم با ارنج توی شکمش کوبیدم . دستش از دور گردنم کنده شد و با صدا روی زمین خورد . خواست بلند بشه ، اجازه ندادم نفسی بگیره تا بخواد راست بشه . به سرعت با اسلحه روی سرش کوبیدم ... درست توی گیجگاهش ... چند نفس عمیق کشیدم . از گردنم اویزون شده بود . دستی به گردنم کشیدم و به سمت چپ و راست برگردوندم . در همین حین مامور دیگه وارد شد . نگاهش و بهم دوخت و بعد هم بهم به همکارش نگاه کرد .
اسلحه که توی دستش بود و به طرفم نشانه گرفت . منم همین کار و تکرار کردم . با خشم گفت : بهتره تسلیم بشی راه فرار نداری .
نگاهم و به پشت سرش دوختم . اسلحه دستش بود . این یکی خیلی جدی اسلحه رو توی دست گرفته بود . برخلاف اون یکی تیراندازی خوبی داشت . صدای پیوند توی گوشم شنیده شد : من بیرون پارکم امیر
لبخندی روی لبم اومد .
گفت : دارم میام کمکت
بلند و خیلی سریع گفتم : نه
مامور با تعجب بهم نگاه می کرد .اخم کردم . دست چپش و تکیه گاه دستش راستش کرد و تکون داد : اسلحه ات و بزار زمین .
نگاهم و تو چشمای عسلیش دوختم . اروم اروم خم شدم تا اسلحه رو زمین بزارم . پام و هم کمی روی کف سرامیکی دستشویی سر دادم .
اسلحه رو همراه من خم کرد . حتی یه لحظه هم نمی خواست نشونه گیریش به خطا بره . اسلحه رو روی زمین گذاشتم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 12 از 15:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زلزله مخرب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA