ارسالها: 23330
#11
Posted: 5 Dec 2013 10:55
با نگاهم مغازه ها رو از هم می گذروندم . اروم اروم پیش می رفتم
با دیدن نام new computer لبخندی روی لبم نشست .
به طرف مامان برگشتم : چند لحظه اینجا باشین تا بیام .
مامان با تعجب پرسید : کجا میری ؟
اشاره ای به مغازه کردم : میرم وسایل بخرم .
مامان متفکر گفت : چی می خوای بخری ؟
به سرعت از مامان دور شدم : زود میام .
وارد مغازه شدم .
کیفم و باز کردم و کارت و بیرون کشیدم .
فروشنده لبخندی به روم زد : خوش اومدین .
لبخند زدم : با اقا سینا کار دارم .
فروشنده ابروهاش و بالا کشید : بجا نمیارم .
اشاره ای به بیلبورد مغازه کردم : تا جایی که یادمه توی رفاقت براش این بیلبورد و زده بودم .
کمی صورتش و در هم کشید و یکدفعه گفت : وای پیوند خودتی ؟
نیشخندی زدم .
ادامه داد: تو اینجا چیکار می کنی ؟
سرم و کمی به راست متمایل کردم : همینطوری .
-:فکر نمی کردم یه روزی ببینمت . می تونم بگم اینجا خیلی خوشکل تری .
لبخندی زدم : فلش من اماده هست ؟
-:نگفته بودی خودت میای دنبالش ... گفتی یکی رو می فرستی .
سرم و تکون دادم : حالا اومدم .
سرش و تکون داد : چند روز میمونی ؟
-:زیاد نمی مونم . شاید دو هفته .
سینا به طرف گاوصندوق برگشت و در همون حال گفت : هنوزم باور نمی کنم اینجا هستی .
-:فکر نمی کردم هنوزم اون بیلبورد نصب باشه ... سه سال از وقتی که اون و طراحی کردم می گذره .
سینا با فلشی به دست به طرفم برگشت : درسته ... سه سال می گذره . اما می تونم بگم هنوزم طرحش بهترینه . توی این ساختمون یکی از بهترین هاست .
با خوشحالی گفتم : این خیلی خوبه .
سینا تایید کرد : اره خوبه . اما باید طرح بعدیم رو هم خودت بزنی .
با خنده گفتم : حتما .
سینا فلش و در برابرم گذاشت : اینم امانتی شما ... پیدا کردنش مشکل بود اما چون شما خواستی جورش کردم .
کمی روی پیشخوان خم شدم : همه چیزش اوکیه ؟
سینا هم در برابرم خم شد : بله قربان ... تمام فیلم های مدار بسته . همش
با نیش باز گفتم : کارت درسته . افرین .... افرین
سینا صاف ایستاد و دست روی سینه گذاشت : ما چاکر شما
فلش و از روی میز برداشتم : جبران می کنم .
-:این چه حرفیه . تو کلی واسه من کارای مختلف انجام دادی ... این که چیزی نیست .
-:خوب چقدر باید بدم ؟
سینا سرش و تکون داد : هیچی .
چپ چپ نگاهش کردم : از کی تا حالا می بخشی ؟
سینا خندید : هر چی خودت می خوای بده .
نگاهی به حجم فلش انداختم و چند تا اسکناس پنجاه تمونی از کیفم بیرون کشیدم ...
20 تا روی میز گذاشتم و گفتم : بازم ممنون .
در همین حین مشتری وارد مغازه شد .
سینا به طرفش برگشت : بفرمایید .
فلش و توی جیبم گذاشتم : یه هدستم بده .
سینا همونطور که سفارشات مشتری را می گرفت گفت : چه جوریش و می خوای ؟
-:یه چیز خوب بده .
سینا همونطور که به سوال مشتری جواب می داد مشغول گشتن شد .
چند لحظه ای فکر کردم و میان حرف سینا پریدم : اشتباه کردی .
رو به مشتری ادامه دادم : باید در همون حین یه فایل جدید بسازی و از کلش یه کپی بگیری ... اینطوری می تونی تمام اطلاعات و بعدا جمع اوری کنی .
ارتباط و قطع می کنی و بعد از مقایسه و برداشتن اطلاعات می تونی دوباره ارتباط برقرار کنی .
سینا هدست و جلوم گذاشت : اینم اطلاعات کاملتر .
مشتری تشکر کرد و مشغول خرید شد .
هدست و برداشتم : این چنده ؟
سینا تقریبا دستش و بالا برد : تا نزدمت بردار و برو .
خندیدم : دستت درد نکنه .
-:باهام در تماس باش ... حالا که اینجایی می تونیم همدیگر و ببینیم .
همونطور که از مغازه خارج میشدم گفتم : حتما.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#12
Posted: 5 Dec 2013 10:56
مامان کنارم ایستاد : چی گرفتی .
پلاستیک و به طرفش گرفتم : هدست
مامان با تعجب گفت : با خودت نیاوردی ؟
شونه هام و بالا انداختم : یادم رفت .
مامان سرش و تکون داد : هنوزم فراموش کاری
با اعتراض گفتم : مامان چرا انتظار داری من عوض بشم ؟
مامان لب خبال گغت : همیشه فکر می کردم بزرگتر که میشی عاقل تر میشی
-:یعنی الان نیستم ؟
مامان سرش و به علامت نه تکون داد : تو هیچ وقت عاقل نبودی
قدم هام و تند تر کردم و از مامان دور شدم : دستت درد نکنه .
مامان خودش و بهم رسوند : هنوزم زود بهت بر می خوره .
با اعتراض گفتم : مامان امروز از صبح هر چی خواستی بهم گفتی توقع داری حرفی نزنم ؟
مامان خندید . دستم و توی دستش گرفت : دختر کوچولوی من .
خندیدم .
مامانم خندید و گفت : دیگه چی میخوای بخری ؟
دستم و به طرف سرم بردم : باید فکر کنم ... چیزی نیاز ندارم .
مامان دستم و کشید : پس بیا بریم یه چیزی بخوریم .
سرم و به علامت باشه تکون دادم : بزن بریم .
____________________________________________
نگاهم و به صفحه لپ تاپم دوختم ...
"همه چیز خوب پیش رفته ؟"
دستم روی کیبورد لغزید : تا اینجا اره .
"خیلی خوبه ... حواست که به همه چی هست ؟"
-:اره حواسم هست .
با صدای زنگ از جا پریدم . با اینکه بیشتر از چندین سال بود توی این کار بودم . اما هنوزم با صدای voice call از جا می پریدم .
ارتباط و وصل کردم ...
-:hello
-:Bonjour mademoiselle arman (روز بخیر دوشیزه ارمان?)
چشم روی هم گذاشتم .
به زبان فرانسه جواب دادم oui(بله)
-: Comment allez - vous(حال شما چطور است ؟)
-:bonne , Que puis - je faire pour vous(خوبم ... چکاری می توانم برای شما بکنم ؟)
-:Je le nom de M.r sur Vais appeler(من از طرف اقای سوق تماس می گیرم)
ابروهام و بالا دادم اقای سوق ؟ چیزی یادم نمی اومد ....
-:je ne me souviens pas(بیاد نمی اورم )
-: ll a dirigé les commerçants français sur ( ایشون یکی از تاجران فرانسه هستند )
-oui(بله)
-:Je tiens à vous rencontrer(ایشون در خواست ملاقات با شما را دارند )
-:Malheureusement, je suis en voyage en France(متاسفانه ... من الان نمی توانم به فرانسه سفر کنم )
-:Vous pouvez définir lieu de rencontre ... Il viendra le lieu de rencontre(شما محل ملاقات را تعیین کنید ... ایشون به دیدار شما می ایند )
-:Très bon ... Je vais vous faire savoir le lieu de rencontre(بسیار خوب ... من محل ملاقات را به شما اطلاع خواهم داد )
-:Merci beaucoup (بسیار متشکرم)
-:je suis heureux de faire votre connaissance , au revoir (از اشنایی با شما خوشوقتم ... خدانگهدار )
تماس و قطع کردم و در فکر فرو رفتم . باید قبل از ملاقات تمام اطلاعاتم و در موردش به دست می اوردم .
چرخی توی نت زدم و بالاخره روی سانی توقف کردم ....
ایمیلی براش زدم تا در مورد اقای سوق تحقیق کنه .
با ضربه ای که به در خورد از چشم از صفحه نوت بوک برداشتم و به در دوختم .
سونا در و باز کرد و گفت : می تونم بیام تو ...
سرم و تکون دادم : اره بیا ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#13
Posted: 5 Dec 2013 10:57
سونا روی تخت نشست و گفت : خوش گذشت ؟
لبخندی زدم و سرم و به سمت چپ تکون دادم : عالی بود
سونا ریز خندید : کلی سرت غر زد ؟
سرم و تکون دادم : یادت رفته بهش عادت کردم
سونا بالشت و از روی تخت برداشت و در اغوش کشید : وقتی رفتی رفتارش بد تر شده بود ... از وقتی تو اومدی ارومتر شده .
-:می دونم .
-:پس خودت و زیاد ناراحت نکن ... بزار تا دلش می خواد غر بزنه . شاید اینطوری ارومتر بشه . امروز با تو بهش خیلی خوش گذشته بود . وقتی باهام تماس نگرفت فکر کردم چی شده که امروز سراغی ازم نمیگیره . نگو سرش با تو گرمه
نیشم باز شد ، ابروهام و بالا کشیدم : بایدم همینطور باشه ... تو همیشه کنارشی . اما من !
سونا بالش و به طرفم پرت کرد : بس که ادم نیستی . اخه اونجا تنهایی مثلا چه غلطی می کنی ؟ نمی تونستی بمونی اینجا ؟ خوب این همه ادم که دنبالت هستن ... میان اینجا می بیننت .
سرم و تکون دادم : من از زندگیم راضیم
-:خوشحالم ... تو به اون چیزی که می خواستی رسیدی
تو چشماش خیره شدم : تو چی ؟
سونا اه بلندی کشید : من ؟ شاید بعضیاش و بدست اورده باشم .
لبخندی زدم : بقیش چی ؟
-:تلاشم و می کنم اونا رو هم به دست بیارم . من خواهر توام . می تونم اونا رو از دست بدم ؟
از جا بلند شدم . بالشت و روی تخت گذاشتم و کنارش نشستم : زندگی یعنی همین .... باید تمام تلاشت و برای جنگیدن باهاش بکنی
سرش و به طرفم برگردوند : برای همین این همه به خودت سخت میگیری؟
با پوزخند گفتم : چاره دیگه ای هم دارم ؟
شونه هاش و بالا انداخت : تو الان اونقدری داری نوه هاتم می تونن باهاش بهترین زندگی رو داشته باشن .
نگاهم و دزدیدم : این کافیه ؟
-:کافی نیست ؟
کافی نیست ؟ واقعا کافی نبود ؟ مطمئنا برای ادم جاه طلبی مثل من نبود . برای من کافی نبود ... نه بخاطر خودم . بخاطر اون سها کوچیکی که از زمان تولدم توی وجودم بود کافی نبود . اون جاه طلب بود درست مثل خودم . شایدم من شبیه اون بودم .
زمزمه کردم : کافی نیست ... هرچقدرم باشه بازم کمه
سونا بلند شد : امیدوارم اونقدری دنبالش نباشی که به خودت اسیب بزنی .
دستش و گرفتم : من فقط می خواستم همه خوشبخت باشن .
بدون اینکه به طرفم برگرده گفت : تو ... فرار کردی . از زندگی خودت فرار کردی .
-:باید می موندم و نابودی عزیزانم و به چشم میدیدم ؟
-:نه . باید می موندی و مرهمی میشدی روی درداشون
-:مگه نبودم ؟
اه بلندی کشید : بیشتر از این می تونستی باشی
دستم و عقب کشیدم و به رو به رو خیره شدم : اونقدری کم کاری کاری کرده بودم که صدای سونا در اومده بود ؟
سونا از اتاق بیرون رفت . روی تخت دراز کشیدم ....
دستام و دو طرف صورتم گذاشتم و بالا و پایین کشیدم .
صدای مامان توی گوشم پیچید : کی می خوای برگردی ؟
همونطور که قاشق پر از بستنی رو توی دهنم می ذاشتم گفتم : دو هفته دیگه .
لبخند تلخی زد : چقدر زود ...
دو هفته زمان کمی بود ؟ من می تونستم توی این دو هفته خیلی کارا انجام بدم .
از جا بلند شدم و به طرف در اتاقم به راه افتادم ...
قبل از اینکه از در بیرون برم برگشتم و صفحه نوت بوک و بستم و به سرعت از اتاق خارج شدم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#14
Posted: 5 Dec 2013 10:59
سونا با هیجان ادامه داد : همین که وارد شدم دهنش باز موند و ساکت شد ... سعید یک پس گردنی بهش زد تا به خودش اومد و دهنش و بست
خندیدم : مگه تا حالا ندیده بودتت ؟
-:نه بابا ... فکر می کرد حریفش یه پسره .
لبخندی زدم : پس حسابی حالش و گرفتی .
سونا قاشقی به دهان گذاشت : نه بابا . قرار شده فردا بعد ازظهر با هم مسابقه بدیم .
لیوان و از روی میز برداشتم : این خیلی خوبه
-:اره عالیه . باید حالش و بگیرم . شنیدم خیلی پرو و خودخواهه .خودم خواستم حالش و بگیرم . اخه خیلی اسمش و شنیده بودم .
مامان قاشق و چنگالش و توی بشقاب رها کرد و گفت : تو که نمی خوای خودت و درگیر کنی ؟
سونا سرش و به علامت نه تکون داد : چرا باید خودم و درگیر کنم ؟ من فقط می خوام حالش و بگیرم .
مامان بلند شد : بهتره به جای حرف زدن زودتر غذاتون و تموم کنین الان خالت اینا میرسن .
لبام و جمع کردم : مامان می خواستیم بریم بیرون .
مامان شونه هاش و بالا انداخت : خوب خالته ... هفت ساله ندیدتت . می خواست بیاد ببینتت .نمی تونستم که بهش بگم نیاد .
اخرین قاشق و توی دهنم گذاشتم : حق با شماست .
سونا هم بلند شد و همونطور که پارچ اب و از روی میز برمیداشت گفت : سها بهتر بود تو می رفتی دیدنشون .
چشم غره ای نثارش کردم .
-:زود باشین دخترا ...
مشغول جمع کردن میز شدیم . باید هر چه زودتر کارا رو انجام می دادم . نباید بیشتر از این اینجا می موندم . ممکن بود کسی از ماجرا بو ببره ... درسته کسی خبر نداشت اما دیر یا زود اخبار پخش می شد . اون وقت نمی تونستم بی سر و صدا کار و تموم کنم . باید هر چه سریعتر وارد عمل میشدم .
بشقاب ها رو روی ظرفشویی گذاشتم : سونا فردا صبح چیکاره ای ؟
سونا متفکر گفت : چطور مگه ؟
-:می خوام برم ماشین بخرم ...
سرش و تکون داد : کار خاصی ندارم . هر وقت بخوای میریم ...
خودم و کشیدم روی کابینت : فردا صبح بریم . می خوام یه ماشین خوب بخرم .
سونا در یخچال و محکم بست : ماشین ؟
سرم و به علامت مثبت تکون دادم .
-:خل شدی ؟ تو که دو هفته بیشتر اینجا نیستی . ماشین می خوای چیکار ؟
ابروهام و بالا دادم : برای تو می خریم و تو دو هفته به من قرضش میدی
سونا چشماش و باریک کرد : نه بابا . می چایی . من ماشین دارم .
دستام و گوشه کابینت گذاشتم و خودم و جلو کشیدم : مطمئنی ؟ من از این ماشینا منظورم نبودا ... یادمه گفتی از یه ماشینی خوشت میاد .
سونا یکدفعه به طرفم اومد : جدی میگی ؟
با صدای زنگ پایین پریدم و همونطور که از اشپزخونه بیرون می رفتم گفتم : کاملا جدیم .
سونا به دنبالم از اشپزخونه خارج شد . به طرف در ورودی به راه افتادم . مامان قبلا به استقبال رفته بود .
از سر و صدایی که به گوش می رسید تعجب کردم . به طرفشون رفتم . خاله مشغول احوالپرسی با مامان بود .
سلام کردم و کنارشون ایستادم .
خاله به سرعت در اغوشم کشید و صورتم و بوسه باران کرد : کی اومدی دختر ؟ چرا یه سر بهم نزدی ؟ امروز که مادرت گفت برگشتی نمی دونی چقدر خوشحال شدم . یکدفعه ای رفتی و یکدفعه هم اومدی .
از اغوشش بیرون اومدم : اره دیگه ... کسی که بی خبر بره .باید بی خبرم بیاد . نگاهی به دختر جوانی که کنار خاله ایستاده بود انداختم .
مامان معرفی کرد : نگین ... همسر فرهاد .
لبخندی به روش زدم : منم سهام .
دختر دستش و به طرفم دراز کرد . دستش و توی دست فشردم : خوشبختم .
در باز شد و قامت بلند فرهاد در حالی که دختر بچه ای در اغوش داشت نمایان شد .
با تعجب بهش خیره شدم .
اونم همینطور ...
دختر بچه با تعجب نگاهم می کرد .
فرهاد قدمی پیش اومد : سلام
لبخند روی لبام ماسیده بود . اب دهنم و قورت دادم و همونطور که سرم و تکون میدادم گفتم : سلام .
فرهاد زمزمه کرد : خوبی ؟
لبخندی به روش زدم : اره . تو چی ؟
فرهاد تایید کرد : بد نیستم .
حرفی برای گفتن نداشتم . خودم و جمع و جور کردم و در کنار مامان که دختر بچه رو در اغوش می کشید ایستادم . سونا هم وارد شد و بعد از احوالپرسی دختر بچه ای که حالا می دونستم اسمش نازنینه رو در اغوش کشید و کنار نگین نشست .
می دونستم فرهاد ازدواج کرده اما خبر نداشتم بچه دار هم شده .
مامان و خاله مشغول صحبت بودند . سونا هم اینطور که معلوم بود با نگین رابطه خوبی داشت .
زیر چشمی نگاهی به فرهاد انداختم .
سرش و پایین انداخته بود و متفکر به نظر می اومد .
با صدای خاله به خودم اومدم : درسته که می خوای بازم بری سها ؟
با سر تایید کردم : باید برم . کار و زندگی من اینجا نیست .
خاله با ناراحتی گفت : دیگه باید برگردی ... اینجا وطنته .... باید اینجا زندگی کنی . ازدواج کنی . بچه دار بشی .
سرم و تکون دادم : خاله من تازه اول جوونیمه . من الان برای اینکارا اصلا مناسب نیستم .
-:یعنی نمی خوای ازدواج کنی ؟
-:نه به این زودی ...
فرهاد دستاش و روی پاهاش حلقه کرد و گفت : شایدم کسی رو دوست داری ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#15
Posted: 5 Dec 2013 11:00
به سرعت سر بلند کردم : نه ...
خودم از نه ای که گفته بودم تعجب کردم .
به سرعت سرم و پایین انداختم . برخلاف تمام مسائلی که سعی کردم در رابطه باهاشون عالی باشم توی این یه مورد کاملا ضعیف بودم .
اره من هنوزم نتونسته بودم اونقدری که فکر می کردم در رابطه با فرهاد قوی باشم .
سکوت حاکم و خاله شکست : فرهاد اذیتش نکن .
دستم و به دو طرف دسته های مبل تکیه دادم و از جا بلند شدم .
بدون گفتن حرفی مسیر اتاقم و در پیش گرفتم .
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم .
نگاهی به اتاقم انداختم . میز تحریر ... کامپیوتر قدیمیم ... کتابخونه ام و بالاخره میز کوچیک کنار تختم . و اون قاب عکس ... قاب عکسی که تمام گذشته ای که گاهی برای وجودش حسرت می خورم و به تصویر می کشید . با شونه های افتاده به طرفش رفتم . روی زمین درست کنار میز نشستم و به تخت تکیه دادم . قاب عکس و از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم .
هفت سال ... هفت سال با یاد اون زندگی کردم ... ولی اون خیلی اسون رفت سراغ یکی دیگه ... خبر ازدواجش زودتر از خودش رسیده بود ولی بچش ؟
هفت سال پیش موقع رفتن تنها چیزی که برای از دست دادنش تاسف خوردم عشق فرهاد بود ... و فرهاد چه اسون عشق من و فراموش کرد .
اشکام سرازیر شدن .
در همه حال سعی می کردم محکم باشم . قوی باشم . کاری نکنم که پشیمون بشم . اما حالا برای از دست دادن فرهاد پشیمون بودم . من می تونستم مادر بچش باشم . اما حالا ...
نگاهم و به قاب عکس دوختم . فرهاد پشت سرم ایستاده بود و دستاش و دورم حلقه کرده بود . قدش ده سانتی از من بلندتر بود . با اینکه بین تمام دخترا قد بلند به حساب میومدم . اما فرهاد دستم و از پشت بسته بود .
نگاهم روی صورتش ثابت شد ... تمام اجزای صورتش و از نظر گذروندم . موهای کوتاهش که همیشه قسمتیش و روی صورتش می ریخت . اما حالا خبری از اون موها نبود . همش و کاملا به پشت شونه کرده بود . چشمایی که درست شبیه چشمای من بود و باعث میشد خیلی ها فکر کنن خواهر و برادریم . چشماش .... چشماش به گذشته برگردوندتم . به هفت سال پیش ... سه ماه قبل از رفتنم .
صداش بلند شد ...
-:هی سها ببین اینجا چقدر خوبه بیا عکس بگیریم .
-:وایسا بقیه رو هم صدا کنم .
دستم و گرفت و کشید : لازم نیست ... بیا .
-:باشه ... دوربین و اوردی ؟
-:اره ، اره ...
به دنبالش کشیده میشدم . از بین درختا می گذشتیم . پام به ریشه ی یکی از درختا گیر کرد . صدای اخ گفتنم بلند شد . به سرعت به طرفم برگشت : چی شدی ؟
صورتم و در هم کشیدم : پام
خم شد و پام و بلند کرد . اروم اروم تکونش می داد .
چشم روی هم گذاشتم تا بهتر احساسش کنم . بهتر از این لحظه لذت ببرم .
فرهاد بلند شد : الان خوب شد ؟
به سرعت چشم باز کردم : اره . مرسی
لبخندی به روم زد . نگاهی به اطراف انداخت : بیا یه عکس اینجا بگیریم .
دستم و به طرفش گرفتم : دوربین و بده هر جا می خوای وایسا عکست و بگیرم .
به طرف درختی که پیش رومون بود رفت : نه لازم نیست ...
دوربین و روش گذاشت و به سرعت کنارم ایستاد . خودش و عقب تر کشید و دستاش و دورم حلقه کرد .
لبخندی زدم و سرم و به بازوهاش تکیه دادم .
همون لحظه زمزمه کرد : سها همیشه دوست دارم
لبخندم پررنگ تر شد .
دستم و از گوشه تابلو برداشتم و روی قاب عکس کشیدم تا رسیدم به لبام ...
اب دهنم و قورت دادم . با استین بلوزم اشکام و پاک کردم .با نوری که به صورتم خورد سر بلند کردم . نگاهم روی فرهاد که جلوی در نیمه باز ایستاده بود ثابت موند .
تو چشمام خیره شد : می تونم بیام تو ؟
سرم و تکون دادم .
وارد شد و در و بست ... اروم اروم به طرفم اومد . کنارم روی زمین نشست .خودم و کمی کنار کشیدم . دوباره خودش و بهم نزدیک تر کرد .
سر برگردوندم و بهش نگاه کرد . اونم بهم خیره شد . چند لحظه گذشت .
سرم و برگردوندم . تازه یاد قاب عکس افتادم . برعکس روی زانو هام گذاشتمش ...
-:اخرین عکسی که باهم گرفتیم .
پس دیده بود . دیگه پنهون کردنش فایده ای نداشت .
چیزی نگفتم .
ادامه داد : کاش می دونستم اون اخرین عکسیه که باهات می گیرم .
سرم و تکون دادم : چه فرقی می کرد ؟
زانوهاش و در اغوش کشید و دستاش و دورشون حلقه کرد : اون موقع عکسای بیشتری باهات می گرفتم .
لبخندی زدم : خیلی از اون سالا گذشته .
تایید کرد : اره خیلی ...
سکوت کردیم ...
-:وقتی فهمیدم رفتی .... تا یه مدت باور نکردم ... نمی خواستم باور کنم رفتی ... فکر می کردم پنهون شدی ... حتی به این فکر کردم برای گردش رفتی ... هیچ وقت نخواستم باور کنم برای همیشه رفتی
سرش و به طرفم خم کرد : تو دوسم داشتی مگه نه ؟
نگاهش کردم . چی باید می گفتم ؟ دوسش داشتم ؟ اره داشتم ! اما اگه دوسش داشتم چرا رفتم ؟
فرهاد چند باری دهنش و تکون داد . انگار می خواست حرفی بزنه . اما حرفش ...
بالاخره به حرف اومد : بگو که دوسم داشتی ...
سرم و خم کردم : داشتم .
اروم زمزمه کرد : پس چرا رفتی ؟ چرا سراغی ازم نگرفتی ؟
جوابی برای چراهاش نداشتم
-:متاسفم فرهاد ...
سر برگردوند : تاسفت به درد من نمی خوره سها ...
یکدفعه به طرفم برگشت : می فهمی سها ... اره ... سها ...
تکرار کرد : سها ... سها
-:می دونی برای به زبون اوردن این اسم چقدر زجر کشیدم ؟ من به یادت زندگی کردم . با فکر تو زندگی کردم .منتظر بودم برگردی . منتظر بودم یه زنگ بزنی . یه نامه بدی ...
چیز زیادی نمی خواستم فقط طالب یه کلمه بودم سها ... یه کلمه ... کافی بود بنویسی فرهاد ... بگی فرهاد ... تا اخرش به انتظارت می موندم . تا اخرش با رویاهات زندگی می کردم .
اشکاش سرازیر شد ... اشکای منم همینطور .
اینبار تن صداش کمی بالاتر رفت : دیوونه ... سها ... سها
زمزمه کردم : جانم ...
سکوت کرد . توی سکوت اتاق تاریکم که با نور چراغ حیاط روشن شده بود بهم خیره شد .
دستش و به طرفم گرفت : هنوزم میگی جانم .
نگاهی به دست لرزونش انداختم . دستم و از روی قاب عکس برداشتم و روی دستش گذاشتم .
دستم فشرد . محکم تر از اونی که فکرش و می کردم : هنوزم که هنوزه وقتی چشم روی هم میزارم فقط تو جلوی چشمامی
سرم و پایین انداختم .
-:سها نابودم کردی ... دیگه هیچ وقت طعم خوشبختی رو حس نمی کنم . دیگه همه چیز از بین رفت . برای همیشه نابود شدم .
به سختی از پشت پرده اشک می دیدمش : تو خوشبختی ...
سرش و تکون داد : نیستم ... نخواهم بود ... کسی که دوسش دارم برای همیشه خوشبختیم و هم با خودش برد ... ارزوهای خوشبختیم و با خودش برد .
سرم و تکون دادم : فرهاد ...
سرش و نزدیک تر اورد : یه بار دیگه بگو ...
صدای هق هقم بلند شد .
دستش و از دستم بیرون کشید و توی یه حرکت در اغوشم کشید .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#16
Posted: 5 Dec 2013 11:02
کمی جا به جا شدم و زمزمه کردم : فرهاد
حلقه دستاش و تنگ تر کرد : می دونم اشتباهه سها اما این تنها چیزیه که بعد از این همه سال می تونه ارومم کنه .
سرم و روی شونه اش گذاشتم : متاسفم
-:هیچی نگو سها ... هیچی نگو . حالا که برگشتی ... حالا که می خوای بری ... جلوت و نمیگیرم . هیچی ازت نمی خوام . تو درست زمانی اومدی که همه چیز تموم شده . دیگه چیزی واسه برگشت وجود نداره . من الان زندگی خودم و دارم .
-:می دونم
سرش و روی شونه ام گذاشت : سها کاش زودتر برمیگشتی .
خودم و از اغوشش بیرون کشیدم : زندگی من خیلی فرق کرده فرهاد . اگه برمیگشتم هم به درد هم نمی خوردیم
سرش و تکون داد : می دونم . تو دیگه مال من نیستی . هیچ وقت نبودی . فقط دل خودم و به چیزای واهی خوش می کردم .
چند لحظه ای به سکوت گذشت که گفت : الان راضی هستی ؟
لبخندی زدم . از جا بلند شدم و در همون حال قاب عکس رو هم برداشتم و روی میز گذاشتم : الان از همیشه راضیترم .
-:و دلیل برگشتت ؟
-:یه تفریح ...
سرش و تکون داد : باور کنم ؟
به طرفش برگشتم : دنبال چیز دیگه ای هستی ؟
از جا بلند شد : شاید یه چیز خاص
سرم و تکون دادم : مطمئن باش چیزی جز این نیست
نگاهش و به زمین دوخت و نفسش و با صدا بیرون داد .
با روشن شدن چیزی روی میزم به طرفش قدم برداشتم . چراغ صفحه گوشی روشن و خاموش میشد. نگاهی به فرهاد انداختم که بهم چشم دوخته بود .
سرش و به راست خم کرد : چرا جواب نمیدی ؟
گوشی رو برداشتم و وی گوشم گذاشتم . تماس برقرار شد و صدای جیک تو گوشی پیچید
-:سلام پیوند
به ارومی زمزمه کردم : سلام جیک . حالت چطوره ؟
-:من عالیم . تو چطوری ؟
-:منم خوبم . کارا چطور پیش میره
-:برای همین تماس گرفتم . تمام کامیون ها به مقصد رسیدن .
سرم و تکون دادم : این خبر خیلی خوبیه
-:قرار و برای کی تنظیم کنم ؟
-:خودم باهاشون تماس میگیرم . لازم نیست تو کاری انجام بدی
-:هرطور تو بخوای
-:تا بعد جیک
-:مواظب خودت باش پیوند
-:تو هم همین طور بای
تماس و قطع کردم و به فرهاد نگاه کردم .
نگاهش و ازم دزدید : انگار کارات خیلی خوب داره پیش میره
-:همینطوره .
-:دیگه یه پا اروپایی شدی . حتی طرز حرف زدنت هم زیر و رو شده
نیشخندی زدم : برای زندگی باید همرنگ ادما شد
-:و تو هم همرنگ اونا شدی ؟
سرم و به علامت نه تکون دادم : من شبیه اونا نشدم . مثل خودشون باهاشون برخورد می کنم .
ابروهاش و بالا انداخت : جالبه
به طرف در رفتم : بهتره بریم پیش بقیه
از کنارم گذشت و در حالی که در و باز می کرد گفت : تو خیلی عوض شدی . خیلی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#17
Posted: 5 Dec 2013 11:03
فرهاد وارد سالن شد و من راه اشپزخونه رو در پیش گرفتم . لیوان ابی برداشتم و پشت میز نشستم . سونا وارد اشپزخونه شد : با فرهاد حرف زدی ؟
سرم و به نشونه اره تکون دادم .
-:به نتیجه ای هم رسیدین ؟
با ابروهای بالا رفته پرسیدم : قرار بود برسیم ؟
لباش و کج و کوله کرد : شاید
از جا بلند شدم : کی میرن ؟
سونا با تعجب پرسید : تازه اومدن کجا برن ؟
لیوان و توی ظرفشویی گذاشتم : خسته ام ... می خوام بخوابم .
لیوان و برداشت و اب کشید : تو برو بخواب ... من از طرفت عذر خواهی می کنم
لبخندی به روش زدم : ممنونم
کمی دیگه توی اشپزخونه موندم . با بیرون رفتن سونا رفتم سراغ یخچال ... اینم یکی از عیب هام بود که به سرعت دلم هوس چیز جدید می کرد و الانم دلم الویه می خواست . کاش اماده اش بود . اگه خونه خودم بودم الان یکی تو یخچال داشتم قطعا .
ناخونکی به غذاهای داخل یخچال زدم و از اشپزخونه بیرون اومدم . وارد اتاق شدم و در پشت سرم بستم . از داخل کیفم لواشکی بیرون کشیدم و لوله کردم .
لواشک و توی دهنم گذاشتم و روی تخت افتادم . گوشیم و برداشتم و چند تا پیام فرستادم
اولی رو به فرزین فرستادم : فردا باید ببینمت . بیا دنبالم ... ادماتم جمع کن لازمشون دارم .
بعدی هم برای جیک فرستادم و گفتم : محموله رو به جای امنی انتقال بده و نظارت روش و هم دقیقتر و قوی تر انجام بده .
و در اخر یک پیام فرستادم : به زودی می بینمت .
گوشی رو خاموش کردم و اخرین تیکه لواشک و فرو دادم ... گوشی رو زیر بالشم گذاشتم و دستم و هم روش قرار دادم و به خواب رفتم .
________________________________________________
سعید به گرمی دستم و توی دستش فشرد : خیلی وقته ندیدمت
لبخندی به روش زدم : بزرگ شدی
خندید : انتظار نداشتی که هنوزم همونقدری بمونم
سرم و تکون دادم : انگار فقط قد کشیدی
چشم غره ای بهم رفت : دیگه خیلی بی معرفت شدی ...
خندیدم : به پای شما نمیرسم .
کنارم نشست : دختر عمو ... دیگه خیلی داری تیکه می ندازی
دستم و بغل سرم گرفتم و به جلو کشیدم : چاکریم .
با صدای بلند خندید : اینطوری حرف نزن سها اصلا بهت نمیاد همچین حرف زدن .
با ورود سونا ازم فاصله گرفت . لبخندی زدم و نگاهی به اطراف انداختم . تمام باشگاه و از نظر گذروندم و به ادمایی که پشت میز در حال بازی بودن خیره شدم که کنارم نشست : سلام
بدون اینکه سر برگردونم لبخند زدم .
لیوانی که توی دستش بود و جا به جا کرد : خبر دادن دنبالم می گردین
-:یک فرانسوی داره میاد ایران ...
سرش و کمی به طرفم خم کرد : میاد دیدن شما ...
اروم زمزمه کرد : اوهوم
-:و شما دنبال امنیت هستین
سکوت کردم و ادامه داد : بهش اعتماد ندارین ؟
-:اولین دیدار نباید به هیچکس اعتماد کرد
-:کاملا حق با شماست . نباید بهش اعتماد کنین
-:هستی ؟
-:خانم ارمان من همیشه در خدمت شما بودم . معلومه که هستم
-:فرزین...
-:بله خانم ...
-:یه خونه واسم پیدا کن . یه چیز دهن پر کن ... وقتی میاد اونجا قرار میزاریم . ترتیب همه چیز و بده تا دوساعت بعد از قرار کل خونه تخلیه بشه
-:بله خانم
-:تمام برنامه ها و دوربین ها رو نصب کن . نمی خوام حتی لحظه ای از اون قرار و از دست بدم .
-:فهمیدم .
-:امیدوارم چیزی کم نزاری
-:بهم اعتماد داشته باشین . همه چیز و مرتب انجام میدم .
از جا بلند شدم و به طرف سونا رفتم . سعید دستش و روی پیشخوان گذاشت : خدا از این خواهرا نصیب من نکرد . میگم سها تو هم دختر عموم هستی جای خواهرمی ... یه نگاهی به ما بنداز ... بابا این پورشه چیه دادی دست سونا ؟
لبخندی به روی سونا زدم : کمترین چیزی بود که می تونستم بهش بدم .
سعید به سرعت دست سونا رو گرفت و روی سرش گذاشت : شاید یه شانسی هم به ما رو کنه . بابا بچه پولدار
خندیدم .
سعید لیوانی پیش روم گذاشت : الاناست که رقیبت پیدا بشه سونا خانم
سونا کاملا روی میز خم شد : بزار بیاد . بی صبرانه منتظرش هستم .
نگاهم و به میز بیلیارد دوختم . مطمئنم سونا از پسش برمیاد
خودم و روی صندلی کشیدم .
سعید خودش و جلوتر کشید : نمی خوای امتحان کنی ؟
-:زیاد علاقه ای بهش ندارم .
سعید سرش و تکون داد : فکر می کردم به این چیزا علاقه زیادی داری
-:خیلی وقته این چیزا رو فراموش کردم .
-:اومدن
مسیر نگاه سعید و دنبال کردم و به دو تا پسر جوون رسیدم . لبخندی روی لبم نشست
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#18
Posted: 5 Dec 2013 11:05
امیر
لبخندی به روم زد .
نگاهی به شاهرخ انداختم که نگاهش به دنبال چیزی می گشت .
سعید رو به رومون قرار گرفت .
دست هر دومون و به گرمی فشرد : چطورین بچه ها ...
شاهرخ کمی خم شد : استرس دارم به جون سعید ... تا حالا با یه دختر مسابقه نداده بودم
دست روی شونه اش گذاشتم : چرت و پرت نگو شاهرخ ... اونم یکیه مثل بقیه ... به خودت اعتماد داشته باش .
سعید هم حرفام و تایید کرد . بعد از تصمیماتی که با سروش گرفتیم قرار شد فقط من و اون تغییر نام بدیم و شاهرخ و نسیم و رها با همین اسم به کارشون ادامه بدن . از طرفی اشنایی قبلی سعید و شاهرخ به نفعمون تموم شد .
بالاخره با دعوت سعید به راه افتادیم . به دنبال سعید به چند نفری که دور یک میز جمع شده بودند رفتیم .
رو به دختری که میان جمع بیشتر از بقیه خودنمایی می کرد اشاره کرد : سونا و اینم شاهرخ
شاهرخ لبخندی زد و دستش و جلو برد . دختر چند لحظه ای مکث کرد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد . پوزخندی روی لبم نشست . به دست خشک شده شاهرخ نگاه کردم و به سرعت قدمی پیش برداشتم : تنهایی بازی می کنید ؟
متعجب پرسید : انتظار بیشتری دارین ؟
به جای من شاهرخ جواب داد : من و دوستم می خوایم باهم بازی کنیم . می تونید یه رفیق برای خودتون پیدا کنین
کاملا معلوم بود صورتش در هم رفت .
-:من بازی می کنم
همه به عقب برگشتیم . دقیقا همون چیزی که می خواستیم . لبخندی روی لبم نشست و با ابروهای بالا رفته نگاهم و بهش دوختم .
سونا کنارش قرار گرفت : سها واقعا می خوای بازی کنی ؟
نگاه خیره اش و تو چشمای خواهرش دوخت : بهم اعتماد داری ؟
سونا به ارومی سر تکون داد و باعث شد ادامه بده : بیا مثل همیشه با هم بهترین کار و انجام بدیم . من و تو با همیم ، به خودت اعتماد داشته باش .
سونا دستاش و باز کرد و تقریبا تو اغوشش پرید .
شاهرخ بهم نزدیک تر شد : بابا این دو تا خواهر هر کدوم از اون یکی خوردنی تره ها
برگشتم و پس گردنی بهش زدم : دیگه خیلی بی ادب شدی . این دوست دخترت نیست فکر این چیزا باشی به جاش فکر کن چطوری بهش نزدیک بشی
شاهرخ خودش و نزدیک تر کشید : به همین موضوع که فکر کنم اونم خود به خود درست میشه .
سرم و به تاسف تکون دادم .
سها رو به روی من و شاهرخ ایستاد . اونقدر محکم ایستاده بود که مطمئن بودم حتی یه کامیونم نمی تونه تکونش بده : خوب شما دو تا بازی می کنین ؟
قدمی به جلو برداشتم و کاملا کنارش ایستادم . چند سانتی بیشتر با هم فاصله نداشتیم . نفسهای گرمش به صورتم می خورد . درست مثل اب سردی بود به صورتم میزدم . با اینکه نفس هاش کاملا گرم بود اما برای من حس اون اب سردی داشت که نشاط بخش بود .
سرم و بالا گرفتم و تو چشماش خیره شدم : امیدوارم نبازین ...
چینی به صورتش داد و با لبخند پنهانی گفت : زیادی به خودت اعتماد داری مواظب باش یکدفعه غرق نشی
صدای خنده ها بلند شده بود .
-:من به خودم اعتماد کامل دارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#19
Posted: 5 Dec 2013 11:07
لباش و جمع کرد : ببینیم .
به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
سعید اشاره ای به پله ها کرد : از این طرف
قدمی به جلو برداشتم و به شاهرخ که هنوز همون جا ایستاده بود اشاره کردم راه بیفته . به دنبال سها و خواهرش از پله ها بالا رفتیم . میز بزرگ بیلیارد به چشم می خورد .
سها رو به روی خواهرش پشت میز ایستاد .
منم کنار شاهرخ قرار گرفتم .
نگاهی بهم انداخت و گفت : شما شروع کنین .
اغاز بازی رو به شاهرخ پیشنهاد کردم و عقب ایستادم . سها هم بازی رو به سونا واگزار کرد و عقب ایستاد . بیشتر دختر و پسرهایی که توی سالن حضور داشتند به عنوان تشویق کننده کنارمون ایستاده بودن و در حال تشویق بودن .
سر به زیر انداختم و زیر چشمی به سها چشم دوختم . کاملا دقیق به میز خیره شده بود . احساس می کردم حواسش کاملا روی میزه ... اما این نظرم زیاد طول نکشید .
پسری که پشت سرش ایستاده بود کمی تکون خورد و با تکون خوردن پسر سها هم تکون خورد تا با پسر برخوردی نداشته باشه .
برای چند لحظه بهش خیره شده بودم . اون تمام حواسش به میز بود اما تونست حرکت اون پسر و هم احساس کنه .
دختری که کنارم ایستاده بود اجازه نداد بیشتر از این بهش فکر کنم .
اونقدری بهم نزدیک شده بود که نفس هاش به صورتم می خورد .
-:من ندام
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : خوب ...
خودش و نزدیک تر کشید : نمی خوای نگام کنی ؟
بیخیال گفتم : نیازی نمی بینم این کار و بکنم
می تونستم نفس های تندی که به صورتم می خورد و کاملا احساس کنم . دستم و بلند کردم و روی کمرش گذاشتم . جایی که ایستاده بودیم نور زیادی نبود و راحت می تونستم هر کاری دلم می خواد انجام بدم .
صدای خندش بلند شد . اروم و ریز می خندید : تو دیگه کی هستی
سرم و به طرفش کج کردم . هنوزم نگاهم روی میز بود : من ... منم
به سرعت بوسه ای روی گونه ام زد . سرم و عقب کشیدم : اینجا نه
سرش و تو گودی گردنم فرو کرد : بریم یه جای دیگه
هنوزم نگاهش نمی کردم : می بینی که مبارزه ای در پیش دارم
خندید . نفس هاش کاملا به صورتم می خورد . بوی عطرش زیادی تند بود حالم و بهم می زد . بیشتر بوی گند میداد تا بوی عطر ... سها نگاهش و به طرفم برگردوند . به سرعت دستم و پس کشیدم و از دختر فاصله گرفتم .
پوزخندی روی لبش بود .
نگاهش و ازم گرفت .
اما احساس کردم توی اون لحظه میگه : متاسفم برات
سرم و برای لحظاتی کوتاه به زیر انداختم .
اما اون حرکتش کاملا سنگین بود برام . به ارومی از جمع جدا شدم . نگاهی به اطراف انداختم و به طرف سرویس به راه افتادم . نگاهم از روی دختر و پسرهایی که پشت میز ها مشفول بازی بودند گرفتم و وارد راهرو باریکی شدم که به سرویس ختم میشد . وارد سرویس شدم و جلوی اینه های لوزی شکل ایستادم و دستام و زیر شیر اب گرفتم . توی همون لحظه صدای برخورد پاشنه ی کفشی با کف راهرو ؛ رو احساس کردم . اروم دستام و پس کشیدم تا اب قطع بشه .
لحظه ای صبر کردم و بعد دستم و دوباره جلوی شیر گرفتم . اب دوباره سرازیر شد . سعی کردم خودم و مشغول نشون بدم . دلم می خواست بدونم کی پشت سرم ایستاده بود و من و زیر نظر داشت . کاش اینه به اونجا دید داشت . نگاهم روی سرامیک های سفید سر خورد . تصویری که قرار داشت کاملا پخش شده بود اما میشد تشخیص داد یه زن پشت اون دیوار هست .
اروم به طرفش برگشتم . دستام و خشک کردم و قدم هام و اروم اروم جون دادم و به طرف دیوار رفتم . ندا در برابرم ظاهر شد .
ابروهام و بالا کشیدم و در سکوت نگاهش کردم .
خودش و جلوتر کشید : یکدفعه اومدی فکر کردم حالت خوش نیست
نگاهی به صورتش انداختم . چشمای ارایش شده اش و کاملا توی صورتم می گردوند .
دستم و دراز کردم و توی اغوش کشیدمش ...
به سرعت لب روی لبش گذاشتم . لباش مزه خوبی نداشت . بیشتر تلخ بود . اما برای منی که وحشیانه به جون لبهاش افتاده بودم هیچ فرقی نداشت . حتی بهش اجازه نفس کشیدن هم نمی دادم . سعی می کرد همراهیم کنه .اما در برابرم کم می اورد . لبام و محکم تر روی لباش فشردم . با زبونم دنبال زبونش بودم . زبونم و روی دندوناش کشیدم و منتظر موندم اونم همین کار و انجام بده . درست لحظه ای که احساسش کردم دندونام و روی هم فشردم . ناخونهای دستش روی گردنم فرو رفت . صورتم و برای لحظه ای جمع کردم و به سرعت عقب کشیدم .
صدای فریادی که سعی می کرد کنترل کنه بلند شد : دیوونه ای ؟
چینی به صورتم دادم . یکی از ابروهام و بالا دادم : تو چنگ می زنی ... طلبکارم هستم . شونه هام و بالا انداختم و به سرعت بیرون اومدم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#20
Posted: 5 Dec 2013 11:09
خودم و به ميز رسوندم و كنار شاهرخ ايستادم . اخرين ضربه رو زد ولي شكست خورد همونطور كه عقب مي كشيد گفت :كجا بودي؟
نگاهي به سونا كه كاملا خم شده بود تا ضربه اي بزنه انداختم : همين دور و برا ...
چپ چپ نگاهم كرد : معلوم نيست اينبار داري چه غلطي مي كني
چشم غره اي بهش رفتم :باز تو چرت و پرت گفتي ....
شونه هاش و بالا انداخت : حرف حق واست سخت تموم ميشه
سرم و به تاسف تكون دادم . نگاهم توي نگاه سها گره خورد . تمام لبخندم و به چشمام ريختم .
لبخندي كه توي نگاه اون بود و كاملا احساس كردم .
سونا چند ضربه ي باقي مونده رو زد .
سعيد از روي صندلي بلند شد : داري مي بازي اقا شاهرخ ...
سونا سر بلند كرد :اين امكان نداره ...
مي تونستم خشمي كه توي نگاهش بود و احساس كنم .
مطمئنا با همين حرف سعيد فقط يه كلمه ديگه لازم بود تا كاملا شاهرخ و از بين ببره
اخرين ضربه وارد نشد و دوباره شاهرخ پشت ميز رفت .
نگاهم و به دقت به اخرين ضربه اي كه قرار بود بين شاهرخ و سونا تعيين كننده باشه دوختم .
و بهترين لحظه پيروزي شاهرخ بود .
پيروزي شاهرخ همانا و چرخش من به طرف سها همانا .
كاملا به طرفش برگشتم و بهش خيره شده ام.
اينبار نگاهش چيزي بيشتر از نگاه هاي قبل داشت .
اينبار نگاهش جنگجويانه بود .
جوري نگاهم مي كرد انگار دشمنش پيش روش نشسته بود .
سونا با ناراحتي به سها چشم دوخت .
شاهرخ با شادي به طرفم برگشت : بردم بردم .
سرم و به نشونه تاسف تكون دادم و بلند گفتم :همچين شادي مي كني انگار مدال المپيك و بردي ... بابا يه دختر و بردي ديگه نوبر كه نكردي ... دخترا اصولا بلندن فقط بلوف بزنن .
سها قدمي به طرفم برداشت و همان طور كه از كنارم مي گذشت و چوب و از دست شاهرخ بيرون مي كشيد گفت : اينطور كه از خودتون تعريف مي كنين بياين ببينيم چند مرده حلاجين ...
پوزخندي زدم :شما هم مي بازين ...
چشماش خنديد : ببينيم ...
سعيد به سرعت همه چيز و مرتب كرد .
سها كاملا روي ميز خم شد و بازي رو شروع كرد . پوبي برداشتم و كنارش ايستادم . نبايد اجازه مي دادم به اين اسوني بازي رو ببره .
بازي به سرعت به نفع سها پيش مي رفت ....
خيلي حرفه اي تر از خواهرش يا حتي شاهرخ بازي مي كرد .
اما منم كم كسي نبودم . يه زماني قبل از اينكه برم توي نيروي انتظامي استخدام بشم عاشق بيليارد بودم و تا مي تونستم بازي مي كردم . اما مدت زيادي از اون زمان مي گذشت . ولي من به خودم اعتماد كامل داشتم .
بالاخره يكي از توپ ها وارد هدف مورد نظر سها نشد . لبخندي روي لبم نشست .
چوب و توي دستم چرخي دادم و تا خواستم روي ميز خم بشم توپ توي گودال مقابلش فرو رفت .
با دهان باز به اين صحنه خيره شدم .
چطور ممكن بود . اون توپ توي هدف نرفته بود اما حالا ....
بايد قبول مي كردم كه اون برنده اين بازي خواهد بود . من نمي تونستم حتي فكر كنم توي ذهنش چي مي گذره .
نگاهم و از شاهرخ و سونا كه كنار هم ايستاده بودند و با دقت به ميز نگاه مي كردند گرفتم و دوباره به سها كه با لبخند پنهوني نگاهش به توپ ها بود دوختم .
اينبار نوبت من بود .
پشت ميز ايستادم و به سرعت مشغول شدم .
سه توپ پشت سر هم .
اما هنوزم سها از من جلوتر بود.
من بايد هر چه سريعتر از اون جلو تر مي رفتم . اما درست زماني كه يك توپ با رسيدن بهش فاصله داشتم تيرم به هدف نخورد و مجبور شدم عقب بكشم .
سها دوباره پشت ميز ايستاد .
نگاهم و با دقت بهش دوختم . تا تحليلگر افكارش باشم .
سها شمس ...
يا بهتر بود بم پيوند ارمان ...
دختري كه توي دنيا و سياست حرف اول و مي زنه اما اين دختر چطور مي تونه اينطور با دقت حرف بزنه ؟
اون چطور مي تونه اينقدر موفق باشه ؟
چطور امكان داره اينقدر اطلاعات كاملي داشته باشه .
ميگن هر كس توي كاري بمونه ميره سراغش ...
با سن كمش جزو ثروتمندان به حساب مياد .
ولي هنوزم دنبال پوله ...
وقتي اونقدري داره كه مي تونه تا اخر عمرش زندگي كنه ؛ چرا بازم ادامه ميده . و چيزي كه خيليا دنبالش بودن . چرا اومده ايران ؟
يعني مي خواد كاري انجام بده ؟
دو تا از ادمايي كه من تمام تلاشم و كردم تا بهترين باشن توي اولين حركت شكست خوردن .
رها و نسيم هيچ وقت و توي هيچ كدوم از پروندههايي كه از وقتي به ما ملحق شده بودن بهشون داده شده بود شكست نخورده بودن . ولي حالا ...
نسيم شايد اشتباه مي كرد . اما رها ...
بهش شك نداشتم . رها كسي بود كه بخاطر پرونده از همه ي اينده اش گذشت . رها كسي بود كه خودش و فداي پرونده ها كرد . و حالا ؟ هر دوي اونا به وسيله پيوند ارمان به سرعت لو رفتن .
و من هيچ دليلي براي هوش اين دختري لاغر اندام و تخس كه پيش روم ايستاده بود نداشتم . من نمي دونستم اين دختر بچه اي كه پيش روم ايستاده چطور مي تونه ايندقر موفق باشه ؟
چطور مي تونه دست سياست مدارهاي بزرگ و از پست ببنده .
چطور مي تونه در مورد اين همه كسور اطلاعات كامل داشته باشه ؟
سها نفس عميقي كشيد و ضربه اش اشتباه وارد شد .
با اخم هاي در هم سر بلند كرد و سرش و چند بار به چپ و راست تكون داد .
و دليل اخمش ؟
پشت ميز ايستادم و شروع كردم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7