انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین »

زلزله مخرب


مرد

 
سها :

با افکاری اشفته سر بلند کردم و با اخم قدمی به عقب برداشتم . نگاهم توی نگاهش گره خورد .
به سرعت چشم چرخوندم و سرم و به چپ و راست تکون دادم .
قدمی جلو گذاشت و به طرفم اومد . به سرعت عقب رفتم . جای من ایستاد و مشغول شد . دلم نمی خواست شاهد بازی اون باشم . به جاش ترجیح می دادم برای این ذهن اشفته ام خودم و تنبیه کنم .
کاملا عقب کشیدم تا به دیوار پشت سرم برخورد کردم . به تماشاچیان که با دقت به میز خیره شده بودند و منتظر ضربه ای بودن چشم دوختم . سونا کاملا کنار شاهرخ ایستاده بود . کاملا سر خم کرده بود و با دقت تمام به حرفهایی که شاهرخ ریز ریز زیر گوشش تکرار می کرد گوش می کرد .
حسی که بینشون وجود داشت بیش از اندازه عذاب اور می اومد .
مخصوصا برای منی که سونا رو تنها کس زندگیم می دونستم . وجود شاهرخ ممکن بود تهدید بزرگی برای من باشه .
قدمی جلو گذاشتم . دلم می خواست این بازی هرچه سریعتر تموم بشه و به همراه سونا بیرون بزنم تا این ارتباط بیش از این ادامه پیدا نکنه .
به شدت احساس می کردم از شاهرخ متنفرم ... با دقت به میز خیره شدم . به اخرین حرکت رسیده بود و امکان داشت برنده بازی باشه . فقط کافی بود این توپ توی گودال فرو بره تا من بازنده این بازی باشم . همه ی این مشکلات بخاطر ذهن اشفته ام بود . ذهنی که تمام فکر و ذکرش چیزی جز هفته ی اینده نبود .
اخرین ضربه اش وارد هدف نشد .
با شیطنت لبخندی زدم و چشم روی هم گذاشتم .
درست پشت میز قرار گرفتم تا با اولین ضربه اخرین توپ رو مهار کنم و بازی رو به نفع خودم پایان بدم .
اما کنارم ایستاد : اگه این بازی رو ببری که من فکر نمی کنم ببری ...
صاف ایستادم : جدی ؟ بهتره اصلا به باختن من فکر نکنی .
پوزخندی زد : خیلی مغروری
در جوابش پوزخند زدم : به پای تو نمیرسم
شونه هاش و بالا انداخت : تو ...
سعید میون حرفش پرید : خوب ... تماشاچیان دوست دارن روی اخرین ضربه شرط بندی کنن .
به طرفش برگشتم : خیلی خوبه ... من از همین الان اعلام می کنم برنده این بازی هستم .
-:و من اعتراف می کنم این خانم بازنده خواهد بود
پوزخندی به روش زدم : اگه ببازی ؟
ابروهاش و بالا برد : اگه ببازم امشب مهمون من هستین . هم تو و هم
اشاره ای به سونا کرد و حرفش و قطع کرد .
نگاهی به سونا انداختم . با لبخند به من نگاه می کرد . انگار مطمئن بود برنده بازی منم .
دلم می خواست شاد باشه .
نگاهم که توی نگاهش گره خورد حس رضایت و توش دیدم . بیشتر از شادی خودم دنبال شادی سونا بودم .
اروم شروع کردم به تکون دادن سرم : قبوله
هیچ وقت به جز مواقعی که با سها یا مامان برخورد داشتم به این سرعت از موضعم پایین نمیومدم . همیشه سعی می کردم قبل از اینکه تصمیم بگیرم خیلی خوب فکر کنم . بهترین تصمیم و بگیرم تا مجبور نباشم تغییر عقیده بدم .
کش و قوصی به بدنش داد و گفت : نوبت شماست
نگاهی گذرا بهش انداختم و پشت میز ایستادم تا مشغول بشم .
چشم غره ای رفتم و روی میز خم شدم .
با دقت به توپ خیره شدم تا اخرین و بهترین ضربه ام باعث ناامیدیم نشه .
کاملا به چوبی که توی دستم بود چرخ دادم و دستم و محکم تر دورش حلقه کردم . چند سانتی عقب کشیدم و منتظر بودم تا با جلو بردنش ضربه نهایی رو به توپ بزنم .
با ضربه ای که به توپ زده بود توپ جای مناسبی قرار گرفته بود . اما عقل حکم می کرد احتمال خطا رو هم در نظر بگیرم . این یعنی اینکه امکان داشت ضربه ام به خطا بره و این برای من یعنی شکست بزرگ ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بالاخره دستم حرکت کرد و ضربه رو به توپ وارد کرد . توپ به راه افتاد و من با نگاه به دنبالش بودم . درست زمانی که به توپ مشکی ضربه زد و توپ مشکی مسیر گودال و در پیش گرفت سر بلند کردم و بهش پوزخند زدم .
اما مطمئنم متوجه نشد . تمام حواسش به میز و توپ بود .
شاید امیدوار بود معجزه ای اتفاق بیفته و توپ تغییر مسیر بده .
توپ مشکی رنگ کاملا به گودال نزدیک شده بود . شاید کمتر از چند صدم ثانیه کافی بود تا توی گودال فرو بره . اما اون با دقت به توپ نگاه می کرد .
احساس کردم توپ به عقب برمیگرده ... مطمئن نبودم این واقعا اتفاق میفته یا فقط زاییده ذهن منه . اما نگاه خیره ام به توپ بود و این فکر حس بدی توی وجودم پراکنده کرد و به سرعت ابروهام در هم گره خورد . توپ به سرعت وارد گودال شد . اما هنوزم اخم روی صورتم باقی مونده بود . لحظه ای بعد از ورود توپ به گودال سر بلند کردم .
با دهان باز هنوزم به توپ خیره بود .
حالت جدی به خودم گرفتم و کاملا با ارامش به طرفش قدم برداشتم . کنارش ایستادم و لبخندی به روش زدم : شما باختی ...
نگاهش و از میز گرفت و به چشمام خیره شد : اره ... باید اعتراف کنم فقط یه شانس اوردی
سرم و به چپ و راست تکون دادم : هنوزم باخت خودت و قبول نمی کنی . می تونیم یه بار دیگه بازی کنیم .
سونا کنارم ایستاد و دستاش و دور شونه هام حلقه کرد . با خوشحالی در اغوشش کشیدم .
با صدای بلند گفت : خواهر خودمی
لبخندی روی لبم نشست .
شاهرخ دخالت کرد : بهتره بازی دوم و موکول کنید به بعد .
دست روی شونه اش گذاشت : اوستا جان تو باختی ... شام مهمونت هستیم .
با لبخند بهم خیره شد و گفت : من همه ی شما رو برای شام مهمون می کنم .
صدای هورا و ایول بلند شد . اما من ذوق و شوقی برای این شام نداشتم .
شاهرخ کنارم ایستاد : انگار زیاد از بردنتون خوشحال نیستین ؟
-:بردنم برای خوشحالی خودم نبود برای شکستن غرور نداشته دوستتون بود .
با این جمله برگشت و بهم خیره شد . لبخندی به روش زدم و ابروهام و بالا انداختم .
شاهرخ ریز خندید : تحملش یکم سخته . زیادی مغروره
کنار شاهرخ ایستاد : فکر نمی کنید بهتره غیبت پشت سر من و تمومش کنید .
دستام و توی هم قفل کردم و در اغوش کشیدم : اشتباه می کنین اونقدری که فکر می کنین مهم نیستین تا پشت سرتون غیبت کنیم . ترجیح میدیم پیش روتون صحبت کنیم
شاهرخ همچنان ریز ریز می خندید ، این چرا هی می خنده ؟ همچین نیشش بازه
سعید بهمون نزدیک شد : تبریک میگم دختر عمو
لبخندی به روش زدم : ممنونم
-:هیچ فکر نمی کردم کسی بتونه بهتر از سونا یا شاهرخ بازی کنه
دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد : بهتره زیاد از این فکرا نکنی .
سعید چشم غره ای بهش رفت :درست مثل سها زبون تلخی داری
همین جمله سعید کافی بود تا بزنیم زیر خنده
سونا با ناراحتی و در حالی که لباش و غنچه می کرد گفت : خواهر من بد اخلاق نیست
سعید به دفاع از خودش دستاش و بالا برد : من کی جسارت کردم و گفتم که بد اخلاقه . سها بهترین اخلاق و داره . فقط در کنار این زبون تلخی هم داره
چپ چپ نگاهش کردم .
عقب عقب رفت و در همون حال که نگاهش بهم بود گفت : من غلط کردم حرف زدم .
شاهرخ گفت :فکر نمی کردم اینقدر ترسناک باشی
سونا غرید : خیلی هم خوبه
شاهرخ تصحیح کرد : معلومه که خوبه ...
نگاهی به اطراف انداختم . با دیدن میز خالی گرد ابی رنگ ببخشیدی گفتم و از جمعشون دور شدم . به طرف میز رفتم و روی صندلی ولو شدم . تقریبا تا می تونستم خودم و پایین کشیدم و خیلی اروم چشم روی هم گذاشتم . بعد از تحمل اون فشار عصبی به ارامشی چند ثانیه ای احتیاج داشتم .
-:خیلی خسته شدی؟
چشم باز کردم و بهش خیره شدم . بدون اینکه به خودم تکونی بدم گفتم : کارهات سرم و به درد میاره
لبخندی زد : فقط یه بازی کم مونده بود ببازی
-:فکر اشتباه نکن . فقط چند لحظه ای حواسم پرت شد در غیر این صورت از اول هم برنده این بازی من بودم نه تو ...
سرش و اروم تکون داد : فکر نمیکردم حریفم اینقدر خوشگل باشه .
ابروهام و بالا انداختم : منم فکر نمی کردم حریفم اینقدر پر رو باشه
لبخندی زد : فکر نمی کنی تو هم شبیه من باشی ...
-:برای شناختن من زیادی داری عجله می کنی
-:مطمئنم بیش تر از اونی که فکر کنی شبیه منی
شونه هام و بالا انداختم : پس به فکر اشتباهت ادامه بده
-:چرا سعی نمی کنی من و از این فکر که احساس می کنی اشتباهه بیرون بکشی
-:دلیلی برای این کار ندارم . تو در هر صورت حرف خودت و می زنی ... غیر اینه ...
-:شخصیت شناس خوبی هستی
پوزخندی زدم : جنس شما رو خوب می شناسم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روی صندلی جا به جا شد و خودش و جلوتر کشید . دستاش و روی میز تو هم قفل کرد و گفت : جنس خودتون و هم به خوبی جنس ما می شناسی ؟
-:مطمئن باش برای شناخت شما باید اول جنس خودم و می شناختم .
سرش و اروم بالا و پایین برد : خیلی خوبه ...
خودم و بالا کشیدم و به طرفش خم شدم و تقریبا زیر گوشش گفتم : چی خوبه ؟
به طرفم برگشت : چرا فوت می کنی ترسیدم ...
دستش و روی گوشش گذاشت .
با تعجب بهش خیره شدم : من کی فوت کردم ؟
با لجاجت گفت : فوت کردی
از جا بلند شدم : خیلی پرویی
به سرعت به طرف سونا که مشغول صحبت با شاهرخ بود رفتم . وای اینا خوبه تازه امروز با هم اشنا شده بودن این همه فک می زدن . اگه قبلا با هم اشنا میشدن چی میشد : سونا جان نمی خوای بری ؟
به جای سونا شاهرخ جواب داد : مگه قرار نبود بریم شام مهمون اوستا باشیم ؟
بدون لحظه ای درنگ گفتم : من خسته ام . می خوام برم خونه
سونا اروم گفت : خسته شدی ؟
لبخندی به روش زدم و اروم گفتم : دوست داری با هم صحبت کنیم ؟
به سرعت گفت : البته
با ببخشیدی از شاهرخ دور شدیم .
-:سها خسته شدی ؟
-:یکمی ... دوست داری توی مهمونی شام شرکت کنی ؟
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : بدم نمیاد ...
-:بخاطر شاهرخ که نیست ...
به سرعت به طرفم برگشت : چرا این فکر و می کنی ؟
به دقت نگاهش کردم : احساس می کنم ازش بدت نمیاد
با دستپاچگی سر به زیر انداخت و به کفشهاش خیره شد و در همون حال پای راستش و روی زمین حرکت داد .
خندم گرفته بود . هنوزم مثل بچه ها رفتار می کرد . نمی دونم چرا می ترسیدم همین بچگیش اون و از بین ببره .
با صدای زنگ گوشی سر بلند کرد و به سرعت اون و از جیبش بیرون کشید . چند کلمه ی کوتاه بله و خیری گفت و گوشی رو به طرفم گرفت : مامانه .
اه بلندی کشدیم و گوشی رو از دستش بیرون اوردم .
-:سلام مامان
-:سلام . خوبی ؟
-:خوبم شما خوبی ؟چیزی شده ؟
-:نه بابا ، زنگ زدم ببینم چیکار می کنین ؟ کی میاین ؟ ماشین گرفتی ؟
بازم مامان داشت سوال هاش و پشت سر هم ردیف می کرد .
گوشی رو توی دستم جا به جا کردم : اره خوبم ، معلوم نیست .شاید نتونیم برای شام بیایم . می خوام بیام دنبالتون شام بریم بیرون .
-:نه ... منم خونه نیستم . می خوام برم خونه خاله ات ... شما خوش بگذرونین . اخر شب هم بیاین اونجا ... راستی فرهاد زنگ زد باهات کار داشت . گفتم بیرونی ... انگار کارش خیلی مهم بود ..
-: باشه بعدا باهاش تماس می گیرم
-:پس یادت نره
-:چشم
-:ماشین و چیکار کردی ؟
-:مشکلی نیست . ترتیبش و دادیم . سونا که خیلی خوشش اومده .
-:خوبه . فقط مادر یه چیزی ندی دستش که بعدا دردسر درست کنه ها ...
از سونا فاصله گرفتم : مادر من مگه بچه هست . کمی دورتر ایستادم و به سونا که مشغول صحبت با سعید و شاهرخ بود خیره شدم : دیگه بزرگ شده ها ...
-:شما هر چقدرم بزرگ شین برای من بچه این
با نیش باز شده گفتم : این که معلومه
با شنیدن اسمم به عقب برگشتم .
shahtut آنلاین نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با گفتن مواظب خودت باش به تماس مامان خاتمه دادم و به طرفش برگشتم : خیلی زود اسمم و یاد گرفتی
لبخندی به روم زد : فکر نمی کنم بشه به اسونی اسم تو رو فراموش کرد
ابروهام و بالا کشیدم : و دلیلش ؟
دستهاش و توی جیبش فرو برد و همون طور که جلو و عقب می رفت گفت : دلیلی فراتر از اینکه اسمت هم به زیبایی خودته ؟
پوزخندی زدم : باید این و همیشه به خاطر بسپارم که نمی تونم ازت انتظار تفاوت داشته باشم . تو هم یه مردی مثل بقیه .
کمی به جلو خم شد : چرا می خوای من متفاوت باشم ؟
خودم و عقب کشیدم : بهتره فکرای بی خود نکنی
صاف ایستاد : پسر عموت می گفت چند سالی ایران نبودی ، اما خیلی راحت از زبون فارسی استفاده می کنی
سرم و پایین انداختم : دلیلی نداشتم که بخوام فراموشش کنم . من در هر صورت به این اب و خاک تعلق دارم
متفکر سر تکون داد : اینم حرفیه
سر بلند کردم و بهش خیره شدم : قد بلند و چهارشونه بود . ولی لاغر ... در کل میشد گفت اندام خوش فرمی داشت . ولی یه مشکلی وجود داشت
به نظرم میومد توی کت و شلوار خیلی بد به نظر بیاد .
کت و شلوار بر عکس این لباس ها اصلا مناسب اون نبود .
شلوار جین سرمه ای با رگه هایی از سفید . نگاهی به لباسهای خودم انداختم : مانتوی قرمز رنگم زیادی تو چشم بود . صبح از بین مانتو های سونا کش رفته بودم . به نظرم خیلی شیک اومد . سونا هم با لبخند اشاره کرد خیلی بهم میاد .
-:کاری با هام داشتین ؟
نگاهش و از اطراف گرفت : نمی خواستم تنها باشم
متعجب پرسیدم : تنها ؟
ادامه دادم : فکر نمی کنم کسی مثل شما توی این جمع تنها بمونه
به سرعت گفت : نمی خواستم شما تنها باشین
ریز خندیدم : فکر نمی کنم منم کسی باشم که تنها بمونم .
با اخم گفت : خوبــــــــ ... میشه شما اصلا فکر نکنید .
سرم و اروم تکون دادم : شاید بشه
با لبخندی روی لب گفت : چطوری ؟
اینبار من به طرفش خم شدم : اگه تنها نمونم
خندید : تنهات نمی زارم
سرم و کمی خم کردم و دندون های سفید و به نمایش گذاشتم .
اشاره ای به میز کرد : تا شام خیلی مونده . می تونیم یه بستنی بخوریم
-:اینجا فالوده نداره ؟
متفکر پرسید : فالوده دوست داری ؟
مثل منگ ها سرم و تکون دادم .
به طرف میز رفت و منو رو برداشت . لحظه ای بعد به طررفم برگشت : اینجا نداره . اما این اطراف یه بستنی فروشی هست .
-:یعنی بریم بیرون ؟
پرسشگرانه گفت : مشکلی هست ؟
نگاهی به سونا انداختم .
به سرعت گفت : زود بر می گردیم
سرم و تکون دادم :نه ... می تونم بعدا هم برم سراغ فالوده
من نباید ریسک می کردم . هر گونه ارتباطی در این حال به ضررم بود .
چرخی زدم و نگاهی به سعید که بین چند دختر و پسر ایستاده بود و مشغول صحبت بود نگاه کردم و قدمی به طرفش برنداشته بودم که گفت : چرا فرار می کنی ؟
به طرفش برگشتم : فرار ؟ ... ؟ از چی ؟
شونه هاش و بالا انداخت : شاید از من ...
-:نگفتم خیلی مغروری ... می ترسم این غرور بلایی سرت بیاره .
لبخندی زد و سرش و برای لحظه ای کوتاه پایین انداخت : فکر نمی کنی بهتر باشه خواهرت و شاهرخ و تنها بزاری
با تعجب پرسیدم : چرا باید تنهاشون بزارم
خیلی خوب منظورش و درک کرده بودم اما می خواستم خودم و بزنم به اون راه
-:نگو که منظورم و نفهمیدی ... من خیلی بیشتر از اینا به هوشت اعتقاد داشتم .
پوزخند زدم : اشتباه کردی ... من اونطوری که تو فکر می کنی نیستم
سر بلند کرد و خیلی جدی بهم خیره شد : من هیچ وقت اشتباه نمی کنم .
باید اعتراف می کردم این حرفش تمام سلول های بدنم و برای لحظه ای متوقف کرد . باید به خودم ثابت می کردم که ازش می ترسم . برای اولین بار از کسی احساس خطر می کردم .
اره باید به خودم اعتراف می کردم من پیوندارمان ...
کسی که خیلی ها از اسمش نفس توی سینشون حبس می شد از این روحی که پیش روم بود می ترسیدم . می ترسیدم اشتباهی در برابرش داشته باشم و این باعث شکستم بشه
اما نه ... من پیوند ارمان بودم . باید مثل همیشه بهترین می بودم . باید مثل همیشه اون عظمت خودم و حفظ می کردم . پیوند ارمانی که من ساخته بودم نباید به این اسونی شکست می خورد . این اجازه رو من به هیچ کس و هیچ چیز ... حتی جسم و روح خودم هم نمی دادم .
شکست برای پیوند ارمان معنی نداشت .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شاهرخ خودش و به سونا رسوند قبل از اینکه دست سونا به صندلی برسه صندلی رو عقب کشید .
لبخندی روی لبم نشست : خوب خدا رو شکر بهش خیلی خوب خدمت می کنن .
کنارم ایستاد و اونم همین کار و برام تکرار کرد . بدون هیچ تشکری روی صندلی نشستم . کنارم نشست و رو به سونا که رو به روش بود گفت : ماشینی شیکی داری ...
سونا نگاهش و بهم دوخت : هدیه خواهرمه
شاهرخ لیوان و روی میز گذاشت و با تعجب گفت : جدی ؟
نگاهم و از سونا گرفتم : بده ؟
متفکر گفت : نه خیلی هم خوبه . اما همچین هدیه ای ...
به سرعت گفتم : این کمترین کاریه که می تونم برای خواهرم انجام بدم .
شاهرخ خیلی سریع گفت : خیلی خوبه . باید خواهرت و خیلی دوست داشته باشی که همچین هدیه ای بهش میدی
نگاهم و به سونا دوختم : اون همه ی زندگی منه
-:خوش به حال سونا ... کاش منم از این خواهرا داشتم .
سونا خندید : هیچ کس نمی تونه همچین خواهری داشته باشه . خواهر من بهترینه .
با مهربانی نگاهش کردم .
سعید صندلی رو عقب کشید و همونطور که می نشست گفت : خیلی با هم جفت و جور شدین . اصلا شبیه ادمایی که پشت میز نشسته بودن نیستین .
همه به خنده افتادیم .
شاهرخ با شیطنت گفت : مگه اون موقع چطوری بودیم ؟
سعید نیشخندی زد : به خون هم تشنه بودین ؟
خندیدم : اینطوریا هم نبود سعید
چشمکی زد : اتفاقا شما دو تا بد تر بودین دختر عمو
اشاره اش به من و اوستا بود .
سرم و پایین انداختم و نگاهی به گارسون ها که مشغول سفارش گرفتن بودن انداختم : همه ی کلوپ اومدن ؟
سعید نگاهی به اوستا انداخت : اره ... مگه میشه همچین شامی رو از دست بدن .
دستاش و روی میز تو هم قفل کرد : تقصیر خودت بود که بهشون قول دادی ...
اوستا قاشق روی میز و برداشت : اشکالی نداره ...
خندیدم : باید یه چیزی بابت باختش می داد ....
به سرعت سر برگردوند و بهم خیره شد : درسته
لبخندی به روش زدم .
گارسون بهمون نزدیک شد و منو رو روی میز گذاشت و در همون حال گفت : خیلی خوش اومدین .
شاهرخ منو رو برداشت و به طرفم گرفت . اشاره ای به سونا کردم .
شاهرخ منو رو دست سونا داد .
سعید کمی صاف نشست : چه خبرا ؟
سونا منو رو به طرفم گرفت . همونطور که به لیست غذا ها خیره شده بودم زیر چشمی نگاهم را چرخی دادم و اطراف را از نظر گذراندم .
کسی به نظرم مشکوک نیامد . غذایی انتخاب کردم و منو رو به طرف اوستا گرفتم .
منو رو از دستم گرفت و به سعید داد ... تا انتخاب غذا ها همه چیز در سکوت سپری شد . انگار این جمع حرفی برای زدن نداشتن .
گارسون به محض دریافت سفارشات تشکر کرد و چند قدمی دور نشده بود که از جا بلند شدم : میرم دستام و بشورم .
نگاهی به سونا انداختم که با شاهرخ مشغول بود . به طرف سعید برگشتم . قبل از اینکه چیزی به زبون بیارم اوستا از جا بلند شد : منم باید دستام و بشورم ...
بدون گفتن چیزی به راه افتادم .
دنبالم اومد و در قدم های بعدی در کنارم قدم برداشت .
اروم از گارسون راهنمایی خواست و به اون طرف هدایتم کرد .
بدون اینکه چیزی بگم وارد سرویس شدم . اونم به طرف سرویس اقایان رفت .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امیر :



فکر کردن به اینکه توی مغزش چی میگذره سخت ترین کار ممکن بود . کاش می تونستم حدس بزنم .
از سرویس بیرون اومدم و منتظرش ایستادم . نگاهم به زمین بود و افکار دور کارهای سها می گشت که صداش بلند شد : منتظر من بودی ؟
به طرفش برگشتم : البته
قدمی جلو گذاشت : فکر کنم بچه ها خیلی منتظر شدن .
در کنار هم به طرف میز به راه افتادیم . صندلی رو عقب کشیدم تا روی صندلی بشینه .
شاهرخ گفت : فکر کردیم ما رو کاشتین و در رفتین ... بابا کجا بودین ؟
سها لبخندی زد : اینطور که پیش میره شما قراره ما رو بکارین
نیشخندی زدم و صندلی کنار سها رو عقب می کشیدم که مردی بهمون نزدیک شد . کت و شلوار مشکی و پیراهن ابی به تن داشت . کنار سها ایستاد : خانم .
سها با تعجب نگاهش و از سعید گرفت و به مرد دوخت : با منین ؟
مرد سرش و پایین انداخت و بدون اینکه نگاهش کنه گفت : کسی می خوان با شما ملاقات کنن
سها ابروهاش و بالا کشید : کی ؟
مرد دوباره گفت : باهاشون اشنا میشین .
سها خواست از جا بلند بشه که مرد پیش قدم شد و صندلی رو عقب کشید .
سها نگاهی بهمون انداخت : شما مشفول باشین من برمی گردم .
به راه افتاد . چند قدمی از ما فاصله نگرفته بودن که دو مرد هم بهش نزدیک شد و احترام گذاشتن .
با تعجب به رفتنش خیره شده بودم . یعنی اون کی بود ؟
از جا بلند شدم : میرم یه تلفن بزنم .
سعید سر بلند کرد : شما دو تا چتون شده ؟ اون کی بود با سها رفت ؟
شونه هام و بالا انداختم : من نمی دونم .
به سرعت ازشون دور شدم مسیری که سها رفته بود و در پیش گرفتم . نگاهم روی مردی که کنار میز ایستاده بود ثابت موند . نگاهی به گارسونی که بهشون نزدیک میشد انداختم . مرد میانسال با کت و شلوار رو به روی سها نشسته و بود اروم اروم صحبت می کرد .
شماره سروش و گرفتم .
-:بله ؟
-:سروش ... یه امار برام در بیار ببینم الان وزیر کشور کجاست ؟
-:واسه چی ؟
-:زود باش ... -:صبر کن ...
زمان همونطور می گذشت . اخم های سها در هم بود و اینبار اون بود که صجبت می کرد .
-:امیر ... اینطور که معلومه الان وزیر کشور توی رستوران ستاره حضور داره
به سرفه افتادم : مطمئنی ؟
-:اره ... تو اونجایی ؟
-:ببینم سروش تو این و از کجا فهمیدی ؟
-:یه زنگ زدم به محمد ...
-:خیلی خوب ...
گوشی رو قطع کردم و اینبار شماره سردار و گرفتم . لحظه ای بعد جواب داد : بگو امیر
-:سوال دارم
خندید : چی می خوای ؟
=:می تونین صحبت کنین ؟
-:اره بگو ...
-:می دونین الان کی توی رستوران ستاره هست ؟
-:من چه بدونم امیر ... چه سوالاتی می پرسی ...
-:خیلی خوب بزارین من بهتون بگم ... وزیر کشور الان داره با پیوند ارمان ملاقات می کنه
-:چی ؟
-:شما هم تعجب کردین ؟ چرا باید وزیر کشور به دیدن پیوند ارمان بره ؟
-:من نمی دونم امیر مطمئنی ؟
-:معلومه ... شما چی رو دارین از من پنهون می کنین ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:صبر کن ...
لحظه ای بعد با صدای اروم گفت : باز چت شده ؟
-:شما دارین همه چی رو ازم پنهون می کنین ... سها شمس چیکاره هست ؟ چرا باید وزیر کشور بیاد به دیدنش ؟ چرا باید این همه ادم دنبالش باشن ... مگه نمی گین دزدی کرده ؟ اصلا چطوری ؟ تنهایی ؟ مگه میشه ؟ شما که ادعا می کنین سیستم بی نقصی دارین ... چطور ممکنه یه دختر اینطور راحت این همه پول برداره و فرار کنه ؟ اصلا مطمئنین دزدی کرده ؟ حالا برگشته ... چرا نمی خواین دوباره بگیرینش ... حالا فکر کنیم اون زمان از کشور خارج شده بود ... حالا چی ؟ می تونیم راحت دستگیرش کنیم ... اون موقع خودش راحت لو میده واسه چی دوباره اومده . شما خیلی چیزا میدونین که به من نمی گین . با این تفاصیر توقع دارین من بگیرمش ...
نفس کم اوردم و سکوت کردم ... ولی در تمام این مدت نگاهم به سها شمس بود که در هر حالتی تغییر حالت میداد ...
سردار اروم گفت : امیر ... خیلی تند میری ... تو چهار سال پیش واسه همین تند رویت پرت شدی بیرون ... چهار سال پیش هم بهت گفتم اگه اینطور پیش بری بیرونت می کنن ولی تو توجه نکردی ... الانم داری همون کار و می کنی ... مگه سها شمس کیه که تو رو اینطور دیوونه کرده ؟ اون موقع رها بود ... نامزدت بود ... گفتم سختش بود ... دوبار پا در میونی کردم که برگردی ولی حالا چی ؟ سها شمس رها نیست امیر
پوزخندی زدم : حق با شماست ... بعدا تماس می گیرم .
گوشی رو قطع کردم . لبخند تلخی روی لبم نشست . همه چیز برمیگشت به چهار سال پیش ... درست زمانی که تو اوج بودم ... پشت سر هم درجه می گرفتم و میومدم بالا ... مامان تصمیم گرفته بود خواهر زادش و برام بگیره . منم از خدام بود ... یکی مثل رها بهترین بود واسه من ... زیبا ... درس خون . معدب ... خوش اخلاق و مهربون ... دیگه دنبال چی بودم ؟ ولی همه چیز بعد از اون نامزی شک بر انگیز بود ... درست مثل لحظه ای که واسه اون ماموریت کذایی مجبور شدم برم سر قرار پسر یه قاچاقچی تا شاید بتونم ردی از پدرش پیدا کنم ... کاش پام می شکست . کاش می مردم و به اون ماموریت نمی رفتم .
با حرکت سها خودم و عقب کشیدم . نگاهی به گارسون ها که در حال رفت و امد بودن انداختم و به راه افتادم .
سها از پشت میز بلند شد .
خودم و کاملا عقب کشیدم و به طرف در خروجی به راه افتادم . ولی پشیمون شدم و برگشتم . خودم و پشت دیوار کشیدم . سعی کردم جای ارومی باشم . مرد بلندشده بود و انگار می خواست جلوی سها رو بگیره . پشت سر هم حرف میزد و سها فقط سر تکون می داد . یعنی چی می خواست ؟ حتما یه چیزی می خواست که اینطور بهش اصرار می کرد .
کاش می تونستم یه میکروفن بهش وصل کنم ولی اینطور که معلوم بود باهوش تر از این حرفا بود .
سها سرش و به علامت منفی تکون داد و به مرد خیره شد . اونقدر دقیق بهش خیره شده بود که میشد به این فکر کرد که ذهنش و می خونه .
مرد حرف میزد ولی نگاه خیره سها فقط به چشماش بود .
با زنگ گوشیم نگاهم و گرفتم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم : بله ؟
-:امیر کجایی ؟
-:الان نمی تونم حرف بزنم سروش ...
-:امیر داری چیکار می کنی که سردار اینطور عصبانی شده ؟ امیر باید باهم حرف بزنیم ... من نمی خوام این پرونده رو از دست بدم .
بی حوصله سرم و تکون دادم : سروش میام حرف میزنیم
-:پس من میرم شرکت ...
-:نه لازم نیست بیا دنبالم .
-:باشه الان میام .
گوشی رو قطع کردم . شماره شاهرخ و گرفتم : شاهرخ من دیگه نمی تونم برگردم سر میز .... تو برسونشون خونه . یادت نره امشب باید مخ سونا رو بزنی ... ببین شاهرخ اگه امشب از پس این کار برنیای اخراجی ...
-:هان ؟
-:هان و درد ... بی ادب اینطوری می خوای مخش و بزنی ؟ سها داره میاد اونطرف ... بگو من مشکلی واسم پیش اومده مجبور شدم برم . الان یکم فیلم بازی کن .
سها به میز نزدیک میشد که شاهرخ گفت : یعنی دیگه نمیای ؟
لبخندی زدم .
ادامه داد : وای پسر این اصلا خوب نیست . جات خالیه ...
صدای سعید بلند شد : داری از زیر شام دادن فرار می کنی ؟
گوشی رو به گوشم نزدیکتر کردم : هزینه شام حساب شده ... شما راحت بخورین
شاهرخ تمام حرفام و تکرار کرد و سعید گفت : شاید بخوایم چیز بیشتری سفارش بدیم .
سعید هم بیش از اندازه شوخی می کرد .
سها روی صندلی نشست و نگاه خیره اش و به شاهرخ دوخت .
شاهرخ اخم هاش و در هم کشید : باشه اوستا جان رسیدی خونه باهام تماس بگیر ... فعلا خداحافظ
لبخندی زدم : بای
گوشی رو قطع کردم . گارسونی به طرفم میومد : اقا مشکلی پیش اومده ؟
لبخندی به روش زدم : نه.... منتظر کسی هستم
سرش و تکون داد :بله
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی ماشین نشستم .
سروش چراغ های ماشین خاموش کرد و گفت : الان داره چیکار می کنه ؟
شونه هام و بالا انداختم : با خیال راحت شام می خوره
سرش و به پشتی تکیه داد : امیر این پرونده زیادی داره بو دار میشه . اون نسبت فامیلی که شاهرخ با سها شمس داره ... لو رفتن رها و نسیم ... همه ی اینا یه جورایی عذاب اوره
-:اوهوم
-:همین امیر ؟ حرفی واسه گفتن نداری ؟ سردار و چرا عصبانی کردی ؟ نکنه می خوای این یه ذره توانی هم که داریم از دست بدیم ؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم : سروش تو چی فکر می کنی ؟ توی این دو سالی که اخراج شدی کار خاصی تونستی انجام بدی ؟
خندید : داری در مورد چی حرف می زنی امیر ؟ ما این همه پرونده با هم حل کردیم ... مگه میشه کاری نکرده باشیم ؟
پوزخندی زدم : اره پرونده هایی که هیچ اسمی ازت توشون نیست . می دونی شدیم مایه خنده ... خیلی خنده داره ... افسرای پلیسی که حالا صاحب یه شرکت تبلیفاتی شدن . همه می دونن که ما از اون اداره لعنتی اخراج شدیم
=:مگه ما واسه دیگرون زندگی می کنیم ؟
اه بلندی کشیدم : می تونیم فقط واسه خودمون زندگی کنیم ؟

سها :
پوزخندی به روی سونا زدم : سونا خسته شدم . خسته شده بودم ... الانم خسته ام . هنوزم خستگی تمام اون سکوت هام توی وجودمه .
سونا سرش و تکون داد : واسه چی سکوت کردی ؟
از جا بلند شدم . دستام و روی سینه قلاب کردم : مگه می تونستم حرفی بزنم ؟ از روز اول باید سکوت می کردم ...
-:می تونستی بچه خوبی نباشی
خندیدم : مگه می شد ؟
سرش و پایین انداخت : اره میشد
-:نه نمیشد . اونا کسایی بودن که دوستام و انتخاب می کردن ... سها با فلانی دوست نشو ... سها امروز به معلمت گفتم جات و عوض کنه . تو نباید کنار اون دختر بشینی ... سها پاش و درس بخون . سها این برنامه مناسب تو نیست نباید ببینی ... سها تو نباید از خونه بری بیرون . سها امروز شب مهمون هستیم ... سها عصری میریم خرید . سها این بلوز خیلی بهت میاد . سها این روسری واسه توئه . سها این صندلی واسه اتاق تو مناسبه . سها این عروسک مال توئه . می بینی واسه کل زندگیم این اونا بودن که تصمیم گرفتن ... واقعا دیگه خسته شده بودم سونا ... سونا بفهم ... من نوزده سال با این عذاب زندگی کردم .
-:سها تو می تونستی همون موقع که دیپلم گرفتی جلوشون بایستی ؟
به طرفش برگشتم : جدی ؟ سها باید بری دانشگاه ... سها تو باید مایه افتخار ما باشی ... سها تو باید درست و ادامه بدی ... سها تو نباید به چیزی جز درس فکر کنی ... سها تو فقط باید به فکر درس خوندن باشی ... سها فقط درسه که مهمه ... سونا من هیچ وقت دلم نمی خواست وارد دانشگاه بشم . از دانشگاه متنفر بودم . دلم می خواست ازاد باشم . برم دنبال کار ... پول ... ثروت ... ولی چی شد ؟ اونا فقط به این فکر می کردن که من باید درس بخونم .
-:می تونستی خواستت و بهشون بگی
-:چرت نگو سونا اونا هیچ وقت به حرف من گوش نمی دادن .
-:و تو چیکار کردی ؟
-:یه شبه پولدار شدم .
-:درسته تو یه شبه پولدار شدی ... نمی دونم چطور تونستی یه شبه اون همه پول به دست بیاری ... تو یه شب تا صبح نشستی پای کامپیوتر و بعد پولدار شدی
-:نباید میشدم .
-:چرا حقت بود .
-:معلومه که حقم بود . من خیلی بهتر از اونی هستم که همه باید فکر کنن .
-:ولی تو خیلی چیزا رو از دست دادی سها ...
-:مثلا ؟
-:فرها د ...
-:فرهاد هم یه تحمیل بود مثل بقیه ...
با دهان باز بهم خیره شد : منظورت چیه ؟
-:نکنه تو فکر کردی من عاشق سینه چاک فرهاد بودم که بدون اون بمیرم . نه فقط بهم اجبار کردن که پشت سر هم تکرار کنم فرهاد و فرهاد ... منم حرفی نزدم ... نمی گم دوسش نداشتم . اون تنها پسری بود که می تونستم بهش نزدیک باشم ... گاهی در موردش رویا بافی می کردم ولی اینکه بخوام عاشقش باشم نه ...
سونا اه بلندی کشید : تو دیوونه ای
-:معلومه که همینطوره ... سونا من بهترینم ... این و یادت نره
-:یادم نمیره ... فقط نمی دونم اون چیه که تو رو به اینجا کشونده .
-:چیزی که ارزشش فراتر از اینه که بخوای بهش فکر کنی .
-:چیزی که ارزشش فراتر از اینه که بخوای بهش فکر کنی .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
فصل دوم




کاملا به صفحه پل تاپ خیره شده بودم . نگاهم روی اطلاعاتی که به سرعت از برابر چشمانم می گذشت ثابت مانده بود .
سعی می کردم پسورد جدیدی که بر روی سیستم شبکه شرکت برنامه نویسی نصب شده بود و هک کنم . انصافا این برنامه جدیدی که نصب کرده بودن سنگین و رنگین بود و هک کردنش کار هر کسی نبود . ولی من هر کسی نبودم . ... من پیوند ارمان بودم .
ذهنم پر کشید به ساعاتی پیش ...
ساعاتی پیش که رو به روی وزیر نشسته بودم و به چشمای سیاهش خیره شده بودم شاید بتونم بفهمم توی ذهنش چی می گذره و چه دلیلی می تونه پشت این ملاقات باشه ؟ و اونم توی یه رستوران . معلوم بود کلافه هست و پشت سر هم دستهای در هم گره خورده روی میز و روی هم می کشید .
بالاخره به حرف اومد : حضورت توی ایران بعد از این همه سال باید دلیلی داشته باشه .
لبخندی به روش زدم : مطمئنا این چیزی نبود که اون دنبالش باشه . وزیر نیومده بود دلیل حضور من توی ایران و پیدا کنه اون اومده بود تا چیزی درخواست کنه
خودم و جلو کشیدم : چی می خواین ؟
اینبار با دقت بهم خیره شد . معلوم بود از اینکه فهمیده بودم درخواستی داره اشفته هست .
بالاخره بعد از چند دقیقه به حرف اومد : حتما می دونین اوضاع کشور رو به راه نیست
چشم روی هم گذاشتم : وَ؟
-:و باید راه حلی برای رهایی از این اشفتگی باشه
-:باید می فهمیدم وزیر کشور دنبال چی می تونه باشه ... اون دنبال قدرت بود ...
به صندلی تکیه دادم : و شما فکر می کنی می تونی با پیدا کردن راه حل خودتون و بکشین بالا و پست بهتری به دست بیارین
سرفه کوتاهی کرد : اوضاع کشور اروم میشه
اخم هام و در هم کشیدم : اروم بودن اوضاع کشور چه نفعی برای شما داره ؟
-:اینجا وطن منه ؟
دلم می خواست قهقهه بزنم ... چرا فکر می کردن با این حرفا میشه سر همه شیره مالید ...
-:اقای وزیر شما وقتی اومدی سراغ من باید قبلش در مورد من تحقیق می کردی
=:منظورت چیه ؟
-:به نظر شما من احمق به نظر میام ؟
-:خانم ارمان ؟
-:ببینید اقای وزیر !هم من و هم خود شما خوب می دونیم که بیشتر از نود درصد اونایی که توی این کشور دارن جکومت می کنن علاقه ای به این کشور و به قول شما وطنشون ندارن ... همه ی اونا هم دنبال همون چیزی هستن که شما هستین ... و من این و خوب می دونم که شما هم جزو اون نود درصد هستین .
-:خانم ارمان ...
سرم و کج کردم : ببینید اقای وزیر من اصلا تمایلی برای کمک به شما ندارم ... از به حکومت رسیدن شما هم چیزی بهم نمیرسه ... پس این حکومت فعلی با حکومت شما هیچ فرقی به حال من نمی کنه
از جا بلند شدم .
صدام کرد : خانم ارمان ...
به طرفش برگشتم و اینبار تو چشماش خیره شدم . رو به روم ایستاده بود : شما توی این کشور به دنیا اومدین ... اینجا وطنتونه ...
با خیال راحت گفتم :متاسفانه منم جزو اون نود درصد هستم و دنبال منافع خودم ...
اه بلندی کشید .
اینبار لبخندی به روش زدم :بهتره اینقدر خودتون و اذیت نکنین .... شما مناسب این کار نیستین ... بهتره به جای سیاست دنبال یه کار بی سر و صدا باشین ... فکر کنم تجارت بیشتر به درد شما بخوره تا سیاست ... خدانگهدار
به راه افتادم که صدام کرد : خانم ارمان
ایستادم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم : روی پیشنهادم فکر کنین ... تجارت به نفعتونه .
از افکارم بیرون اومدم و سعی کردم توی این زمان تمکرز کنم . با حرکت چیزی روی شونه ام سر بلند کردم و نگاهی به مامان انداختم : کی اومدین ؟
روی تخت نشست : هنوزم وقتی میری توی اون کامپیوتر تمام حواست پرت میشه ؟
-:مامان من دیگه عادت کردم
-:شاید اتفاقی بیفته ؟
-:من حواسم هست شما نگران نباشین !
-:نمی تونم نباشم ... چطور میشه نگرانت نباشم ... دخترم اون طرف دنیاست و تو ازم می خوای نگران نباشم ؟
-:چرا نمیاین پیشم ؟
-:فراموشش کن من از ایران دل نمی کنم . امیدوار بودم تو بیای که تو هم اومدی ولی ...
نفسش و پر صدا بیرون داد : داری میری ... اونم به این زودی ...
-:شما هر وقت دستور بدین من میام
مامان خندید : اره جون خودت
نگاهم و از مامان گرفتم و دوباره به صفحه لپ تاپم دوختم . انگشتام با سرعت هر چه تمام تر روی کیبورد حرکت می کرد و پشت سر هم تایپ می کرد .
مامان زمزمه کرد : هنوزم انگشتات درد می کنه ؟
نگاهی به باندی که دور مفصل های انگشتام بسته بودم انداختم : نه زیاد
-:چرا تایپ و نمیزاری کنار ؟
-:مگه میشه مادر من ؟
-:داری به خودت اسیب میزنی ...
-:هیچ بلایی سرم نمیاد ... نگران نباش
از روی صندلی بلند شدم و رو به روی مامان ایستادم : داری به چی فکر می کنی؟
از افکارش جدا شد و لبخندی به روم زد : هیچی
چشمام و ریز کردم : دلم برای کوفته تبریزیهات لک زده
از جا بلند شد : فردا واسه ناهار واست درست می کنم
دستام و دور شونه هاش حلقه کردم : با هم درست می کنیم
-:کاری نداری ؟
-:فکر نمی کنم کاری داشته باشم .



این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
-:فکر نمی کنم کاری داشته باشم .
******************
چاقو رو روی گوجه فرنگی روی بشقاب سفید رنگ کشیدم و صدای اقاوزیر توی گوشم پیچ خورد : می تونیم باهم صحبت کنیم ؟
-:دلیلی نداره من با شما صحبت کنم .
-:خانم ارمان من ازتون یه وقت ملاقات می خوام
-:من الان رستوران هستم . می تونیم اینجا هم و ببینیم .
-:توی یه رستوران
-:بله . مگه وقت ملاقت نمی خواین پس منتظرتون هستم . خدانگهدار
مامان کاسه بزرگی جلوم گذاشت : هنوزم از کاسه های بزرگ خوشت میاد ؟
سر بلند کردم : اره خیلی ...
با سر و صدایی برگشتم و به سونا که جلوی در ورودی اشپزخونه ایستاده بود لبخند زدم .
با خوشحالی دستهاش و بهم کوبید : مامان امشب مهمون داریم
مامان با تعجب نگاهش کرد : مهمون ؟ کی هست ؟
سونا چشمکی بهم زد : قراره واسه امر خیر تشریف بیارن
مامان با تعجب و من با دهان باز بهش خیره شدیم : منظورت چیه سونا ؟
این و مامان پرسید تا سونا در جوابش پاسخ بده : قراره مادرش تا چند ساعت دیگه زنگ بزنه
-:اون کیه ؟ من می شناسمش ؟
سونا وارد اشپزخونه شد : نه مامان ... تازه باهاش اشنا شدم
مامان غر زد : تازه باهاش اشنا شدی و می خوای زنش بشی ؟
-:اره مامان ... ازش خیلی خوشم اومده . زنش که نه یه مدت نامزد می کنیم
-:دختر مگه بچه بازیه ؟
-:مادر من شما همیشه خودت میگی با کسی ازدواج کنین که میاد خواستگاری و به روابط احترام می زاره . اینم از هموناست ... حالا مثلا من با این اقا تازه اشنا شدم چه تفاوتی با یکی که میاد خواستگاری داره ؟ اینم که به اینجور چیزا خیلی پابنده . میاد خواستگاری و منم مثل دخترای خوب بهش جواب مثبت میدم .
بالاخره دهنم و بستم و نگاهم و از سونا گرفتم : چه زود تصمیم گرفته بود خودش و درگیر زندگی مشترک کنه .
مامان به طرفم برگشت : تو نمی تونی ازدواج کنی ... سها هنوز مجرده
اخم های سونا در هم رفت لبهاش اویزون شد .
از جا بلند شدم . گوجه های خرد شده رو کنار اجاق گاز گذاشتم : مامان شما که به این حرفا اعتقاد نداری ؟ حالا که سونا مایله بزارین بیان اگه ازش خوشتون نیومد ردش کنین .
مامان چپ چپ نگاهم کرد : نگو که می دونستی ؟
دستام و زیر شیر اب گرفتم : نمی دونستم . اگه می دونستم جلوش و میگرفتم . می دونین که علاقه ای به ازدواج و این چیزا ندارم .
مامان اه بلندی کشید : واسه شب خیلی کار داریم .
سونا دستاش و دور شونه هام جلقه کرد : مرسی
-:واسه اینکه مامان و راضی کردم بیان ؟
-:اره
-:خودمم مخالفم . مگه نمی خواستی باهام بیای ؟
-:هنوزم می خوام بیام . با اون میام . من ازش خیلی خوشم اومده .
-:کی هست ؟
-:میشناسیش ... خیلی باحاله . درسته بیشتر از یه روز نیست می شناسمش ولی ازش خیلی خوشم اومده
به سرفه افتادم : یه روز ؟
با صدای بلند زمزمه کردم : شاهرخ ؟
مامان به طرفم برگشت : چت شد ؟ چرا اینطوری شدی ؟
دستم و جلوی دهانم گرفتم : خوبم ...
از اتاق بیرون رفتم . سونا دنبالم اومد . وارد اتاقم شدم : تو چقدر میشناسیش ؟ دیروز باهاش اشنا شدی و امروز می خوای زنش بشی ؟ تو دیوونه ای سونا .
-:نمی خوام زنش بشم . فقط می خوام خانواده ها هم در جریان باشن . یه صیغه ای خونده میشه که مامانم زیاد بهمون گیر نده
ابروهام و بالا کشیدم : اهان بخاطر مامانه که می خوای زنش بشیی
نیشخندی زد . کلافه دستی میان موهام کشیدم : به اونم گفتی ؟
چرخی دور خودش زد : به کی ؟
-:بابات ...
سونا بیخیال مانتوی فسفریش و از تنش بیرون کشید : بیخیال بابا ... بعدا بهش میگم . مهم مامانه
اه بلندی کشیدم . مانتوی روی تخت و برداشتم و به تن کردم . شال سفید رنگ و هم روی سرم انداختم : کلید ماشینت و میدی ؟
دست توی جیب شلوار جینش کرد : بفرما ... کجا میری؟
-:یه دور میزنم و میام .
shahtut آنلاین نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

زلزله مخرب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA