ارسالها: 23330
#41
Posted: 5 Dec 2013 11:54
با لرزش گوشی توی جیبم از جا بلند شدم .
فرهاد سر برگرداند : چی شد ؟
لب برچیدم : هیچی ... تو ببین من باید برم
-:کجا ؟
نگاهش متعجب بود .
لبخندی به روش زدم : میرم بیرون و برمی گردم ... یکی از دوستام داره میاد میرم فرودگاه دنبالش
با چشمهای گرد شده پرسید : این وقت شب ؟
شونه هام و بالا انداختم : مگه دست من و توئه ؟ پروازش الان میشینه
-:تنهایی می خوای بری ؟
-:نه با بابای خوش غیرتم می خوام برم
-:مسخره کردی ؟
اخم کردم : فرهاد عجیب حرف میزنی ... من چند ساله توی خارج از ایران زندگی می کنم ... نگران من نباش
-:ولی این وقت شب
-:این وقت شب واسه من معنی نداره . خودتم خوب می دونی ادمی نیستم به راحتی اسیب ببینم . حواسم هست .
به راه افتادم و وارد اتاقم شدم .
فلشم و از روی نوت بوک کشیدم و توی کیفم گذاشتم . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم .
فرهاد از جا بلند شد : می خوای باهات بیام ؟
-:من این همه فلسفه بافتم حالا تو میگی چی ؟ با من بیای !
:خیلی خوب نزن ... من فقط نگرانت هستم . مواظب خودت باش
-:حتما
از خونه بیرون زدم .
پشت فرمان نشستم و شماره فرزین و گرفتم : سلام خانم
-:چی شد رسید ؟
-:بله خانم
-:خیلی خوبه . بچه ها هستن ؟
-:بله خانم . همه چیز اماده هست .می خواین بگم بیان دنبالتون ؟
-:لازم نیست خودم میام ، چند نفر هستن ؟
-:دو نفر خانم
-:خوبه ... می بینمت
گوشی رو قطع کردم .
تمام ذهنم مشغول شد ... یعنی دنبال چی بود ؟ از من چی می خواست که حاضر شد واسه دیدنم به ایران بیاد ؟
اقای سوق ... چه اسمی داشت ... یاد سوت می افته ادم .
زیر لب تکرار کردم : سوق ... یه تاجر فرانسوی ... شاید می خواد قاطیه سیاست بشه ... شایدم می خواد تجارت کنه ... ولی نه من که تاجر نیستم . به من چه احتیاجی داره ... نزدیک سه سال هست واسه کسی سیستم طراحی نمی کنم ... مگه کارای بزرگی باشه که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه ... ولی این سوق دنبال چی می تونه باشه ؟
با اطلاعاتی که سانی بهم داد ... فکر نمی کنم بیفته دنبال سیاست .
ادمیه که همیشه از سیاست دوری کرده . حتی بخاطر نماینده شدن زنش توی حذب اون و طلاق داده .
پس سراغ سیاست نمیره .
یه تاجر موفق ...
کم و بیش هم خطا می کنه .
مالیات نمیده .
طالب پول زیادی هست .
درست مثل خودم .
از این فکر لبخندی روی لبم اومد ... ولی من خیلی وقت بود دنبال پول و این چیزا نبودم ... بیشتر دنبال تفریح بودم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#42
Posted: 5 Dec 2013 11:55
جلوی در ایستادم و دوبار بوق زدم . در باز شد ...
دو نفر به سرعت در و باز کردن و در برابرم خم شدند .
خیلی ریلکش بدون اینکه حتی لبخند کوتاهی بزنم به راه افتادم . از کنارشون گذاشتم و به طرف ساختمان پیش روم رفتم .
فرزین از ساختمان بیرون امد .
زیر چشمی اطراف و زیر نظر گرفتم . با دقت هر چه تمام تر به چراغ هایی که مسیر درب ورودی تا ساختمان رو روشن کرده بودند خیره بودم .
فرزین پیش روم ایستاد و کمی خم شد : خوش اومدین خانم .
سرم و تکون دادم .
جلوتر اومد .
پرسیدم : دوربین ها نصب شده ؟
اشاره ای به چراغ ها کرد : همه ی این چراغ ها مجهز به دوربینه
چشم روی هم گذاشتم .
به راه افتادم .
پشت سرم اومد . پرسیدم : همه چیز مرتبه ؟
-:بله من بهشون اطلاع دادم تا چند دقیقه ی دیگه میرسین و می تونن تا وقتی شما میرسین استراحتی داشته باشن و دوش بگیرن
سرم و تکون دادم : خیلی خوبه
از پله های جلوی ورودی بالا رفتم . دو نفری که جلوی در ایستاده بودن در و باز کردن .
صاف ایستادم و محکم قدم برداشتم .
هیچ صدایی توی خونه وجود نداشت . چند نفری دور تا دور سالن ایستاده بودن .
سمت راست پذیرایی بزرگی قرار داشت و سمت راست یه راه پله بزرگ که به طبقه دوم منتهی می شد .
رو به رو هم یه در بزرگ ...
پرده های زرشکی رنگ از بالا تا پایین کشیده شده بودن . مبلمان مشکی و زرشکی رنگ که با پرده ها هم خوانی داشت .
فرزین جلوتر اومد : نظرتون چیه ؟
نگاهش نکردم : خیلی خوبه
-:خوشحالم راضی هستین
کیفم و به سمت چپ توی دستم گرفتم . یکی از مردانی که دور تر ایستاده بود به سرعت نزدیک شد و کیف و از دستم گرفت .
مانتو و شالم و هم از تنم بیرون کشیدم و به دستش دادم .
اونا رو هم گرفت و صاف کنارم ایستاد .
یکی از مردها از پله ها پایین اومد و رو به روی من ایستاد . کمی خم شد و ادامه داد : اقا و خانم سوق اماده هستند .
سرم و تکون دادم : هر وقت کارشون تموم شد راهنماییشون کنید ... منتظرشون هستم .
به طرف سالن پذیرایی قدم برداشتم . مبل تک نفره ای که در صدر سالن قرار داشت و انتخاب کردم و نشستم .
فرزین کنارم ایستاد و دو تا از مرد ها پشت سرم .
لحظه ای کوتاه طول کشید تا روی میز پر از وسایل پذیرایی بشه ...
همه چیز مرتب بود .
دستم و کمی بالا بردم تا فرزین خم بشه .
-:مثل همیشه عالی پیش رفتی
نگاهش نمی کردم . نگاهم روی میوه های رنگارنگ توی ظرف بزرگ پیش روم چرخ می خورد
ولی می تونستم لبخندی که روی لبش اومده بود و کاملا ببینم .
با ارامش سر تکون داد : شما به من لطف دارین .
صدای پاهایی که بالای سرم حرکت می کردند نشون میداد که دارن میان پایین
هر چند صدا ها اروم بود ولی من با دقت گوش می دادم ... باید توی همه چیز دقت می کردم خیلی دقت می کردم .
سر بلند کردم و به مرد جوونی که همراه زنی که بزرگتر از خودش به نظر میومد خیره بشم . موهای بلند طلایی رنگش با پیراهن کوتاه قرمز رنگ که ساق پاهاش و کاملا به نمایش گذاشته بود . مرد شلوار جین و پیراهن سفید رنگی به تن داشت ... موهای سیاه رنگش باعث شد نگاهم روی موهای سرش خیره بمونه .
با ارامش و دقت زیر نظر گرفته بودمشون .
از لبخند ژکوندی که بر لب زن بود می شد حدس زد دوست دختر مرد باشه . ولی مطمئنا بزرگتر از اون بود .
مرد حدود سی ساله به نظر می رسید .
ولی زن بیشتر از سی و دو سال داشت . حتی اگر تاثیر عمل هایی که روی تمام صورتش قرار داشت هم در نظر می گرفتم باز هم مطمئن بودم سنش کمتر از سی سال نیست .
به این فکر کردم چقدر هزینه صرف زیبا سازی این زن شده ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#43
Posted: 5 Dec 2013 11:55
سوق پیش روم ایستاد . از جا بلند شدم . زن هم با یه قدم فاصله عقب تر از سوق ایستاد .
با دقت بر اندازم کرد و بالاخره با لبخندی که روی لب اورده بود دستش و به طرف دراز کرد و سلام کرد .
سر تکون دادم و دستم و توی دستای بزرگش قرار دادم و به سلامش پاسخ دادم .
سوق از ابتدا صحبت رو به فرانسوی اغاز کرده بود و منم به فرانسوی حرف میزدم . خوشبختانه فرزین در طول دو سالی که فرانسه زندگی کرده بود به زبان فرانسوی تسلط پیدا کرده بود .
سوق صاف ایستاد : از اونی که فکر می کردم زیباتر هستین
لبخندی به روش زدم و منتظر به زن خیره موندم . انتظار داشتم اون هم مثل سوق ادای احترام کنه . ولی فکر می کرد این من باشم که باید دستم و به طرفش دراز کنم .
عادت نداشتم خودم و کوچیکتر از دیگرون در نظر بگیرم . مخصوصا این زن
نگاهی بهش انداختم که اخم هاش در هم رفته بود .
از کلمات پایانی که سوق به زبون اورده بود زیاد راضی به نظر نمی رسید .
سوق با همون لبخند گفت : من فرانسوا هستم . فرانسوا سوق
تو چشماش خیره شدم : بفرمایید ...
اشاره ای به مبل ها کردم . فرانسوا عقب رفت و روی نزدیک ترین مبل به من نشست . زن هم کنارش جای گرفت .
با اخم به زن نگاه کردم که از نگاه تیز بین فرانسوا دور نماند .
اینطور که معلوم بود اونم چندان از حضور این زن راضی به نظر نمی رسید .
روی صندلی خودم نشستم . فرزین در کنارم خم شد و پرسید : امری دارین خانم ؟
سرم و به علامت نه تکون دادم که قدمی ازم دور شد و عقب تر ایستاد .
فرانسوا تمام سالن رو از نظر گذروند و گفت : خونه زیبایی دارین
لبخندی به روش زدم . بیشتر تمسخر امیز ...
خونه ای که خودم هم ندیده بودمش
تشکر کردم و منتظر به صورتش خیره شدم .
پسر جوونی با پیراهن سفید رنگ و شلوار مشکی وارد سالن شد . کمی رو به من خم شد و سینی به دست به طرفم اومد .
اشاره کردم از مهمان ها پذیرایی کند . خودم هم از خوردن سر باز زدم .
سوق لیوان شربتش را مزه کرد و گفت : اوه این عالیه ... تا حالا همچین چیزی نخورده بودم .
لبخندم پررنگ تر شد : شربت های ایرانی همیشه خاص هستند .
سر به تایید تکون داد : درست مثل چیزهای دیگه ای که توی ایران پیدا میشه
پرسشگرانه نگاهش کردم و وقتی سکوتش ادامه پیدا کرد پرسیدم : مثلا ؟
-:غذاهای ایرانی ... فرش ایرانی ... گلاب ایرانی
سر تکون دادم : درسته
اضافه کرد : و البته دختر ایرانی
اخم کردم ... ولی شیرین
خندید و گفت : جسارت نکردم . واقعا میگم دختر های ایرانی بسیار زیبا و دوست داشتنی هستند . این و از زمانی که وارد ایران شدم فهمیدم
خودم و جلوتر کشیدم : که اینطور
با دقت نگاهم کرد . درست مثل اینکه چیزی توی ذهنش بالا و پایین می رفت . منتظر بودم بعد از مرتب کردن افکارش اون چیزی که توی ذهنش هست و به زبون بیاره .
با دقت نگاهش می کردم .
رفتار هاش اروم و در عین حال پر از لرز بود .
از چیزی که می خواست به زبون بیاره مطمئن نبود .
چیزی که می خواست بگه به ضررش بود ...
شاید سودی که نصیبش می شد زیاد می بود ولی قطعا اون چیزی که به دست می اورد ضرری هم بهش می زد .
از جوابی هم که من می خواستم بهش بدم مطمئن نبود . توی جواب من شک داشت .
احتمال زیادی می داد که من رد می کنم . برای همین به ایران اومده بود اینطوری می خواست نشون بده که برام ارزش زیادی میزاره و در کل سرم منت می ذاشت .
این کار و انجام داده بود تا در برابر پیشنهادش کوتاه بیام و جواب مثبت بدم .
سر بلند کردم و نگاهم تو چشمای زن خیره موند . با دقت هر چه تمامتر نگاهم می کرد
ابروهام و بالا کشیدم و مشکوک نگاهش کردم .
فرانسوا هم مسیر نگاهم و دنبال کرد و به زن رسید .
دوباره به پشتی صندلی تکیه زدم : حضور خانمتون اینجا ضروریه ؟
فرانسوا با تعجب نگاهم کرد .
به انگلیسی گفتم : احساس می کنم وقتی اینجاست اروم نیستین
فرانسوا با هیجان نگاهم کرد .
پس اشتباه نکرده بودم .
اشاره ای به فرزین کردم .
بهم نزدیک شد .
به فرانسوی ادامه دادم : لطفا خانم و همراهی کنید تا از خونه دیدن کنن .
فرانسوا هم از زن خواست از جا بلند بشه و همراه فرزین بره .
فرزین قدمی دور نشده بود که صداش زدم، با صدای ارومی که فرانسوا نشنوه و به فارسی تهدید کردم : حواست بهش باشه ... از اون مارموز های هفت خطه
لبخند زد : بله خانم .
کمی خم شد و ازمون فاصله گرفتن .
کاملا به طرف فرانسوا برگشتم : فکر می کنم الان راحت تر بتونیم حرف بزنیم
با سر تایید کرد : تو خیلی خوب همه چیز و درک می کنی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#44
Posted: 5 Dec 2013 11:56
فرانسوا خودش و جلوتر کشید : پیوند ارمان ...
اسمت اصلا بهت نمیاد
لبخند به لب اوردم : چرا ؟
متفکر بهم خیره شد : پر جذبه هست . ولی خودت هیجان انگیز به نظر میای
زیر لب تکرار کردم : هیجان انگیز ...
چشم ازش گرفتم که دستش و روی پای راستش گذاشت : نه بهم نگاه کن
سر بلند کردم و دوباره بهش خیره شدم ولی اینبار جدی
با خونسردی گفت : وقتی تو چشم طرف مقابلم نگاه نمی کنم نمی تونم باهاش راحت حرف بزنم
سرم و اروم بالا و پایین بردم .
نفس عمیقی کشید و گفت : اون زن ...
ابروهام و بالا کشیدم .
ادامه داد : اون نامزدمه ... پدرش و حتما باید بشناسی
متفکر شدم .
خودش و جلوتر کشید : اون دختر ژان مارکیه
عقب کشیدم و صاف نشستم : ژان مارکی ؟
با سر تایید کرد .
لبخند زدم .
کم کم رنگ گرفت و پر رنگ تر شد .
کاملا به خنده افتادم : دختر ژان مارکی رو اوردی اینجا ؟
در سکوت فقط نگاهم کرد .
نمی تونستم جلوی خنده ام و بگیرم .
در حال خنده پرسیدم : چرا پیش من ؟ فکر نمی کنم حضورش بی دلیل باشه ...
از جا بلند شد و به انگلیسی ادامه داد : بخاطر پدر اون اینجام ... می خوام کمکم کنی از شر پدرش خلاص بشم ... من نمی خوام اون دختر که دوازده سال هم از من بزرگتره همسرم باشه
خندم و فرو خوردم و در سکوت نگاهش کردم .
به طرفم برگشت : کمکم می کنی ؟
نگاهم از روی صورتش پایین اومد و به پارکت های کف زمین کشیده شد .
سکوت لحظه ای به طول انجامید .
از جا بلند شدم : تو می خوای با ژان مارکی در بیفتم ؟
سرش و پایین اورد .
پرسیدم : و چرا باید این کار و بکنم ؟
-:من می دونم تو چرا اومدی ایران ؟
تعجب کردم . ولی مطمئن شدم این حالت توی چهره ام نمایان نشد . نباید لو می دادم که این حرفش غافلگیرم کرده بود .
ریلکس پرسیدم : واقعا ؟
-:همینطوره !
-:خوب حالا که می دونی قراره چه اتفاقی بیفته ؟
-:من بهت کمک می کنم اون و بخری ... یعنی هر چقدر لازم داری بهت میدم
نفس عمیقی کشیدم : و من کمک کنم تو از شر ژان مارکی خلاص بشی
سرش و به تایید تکون داد : ولی من خودمم می تونم هزینه مورد نیازم و جور کنم
-:می دونم می تونی ... ولی من خیلی ساده و بدون دردسر این و بهت میدم
خندیدم : خودت و زیادی به اب و اتش می زنی ... می تونی یک پنجم اون پول و به یکی بدی که ژان مارکی رو واست بکشه
قدم جلو گذاشت و کاملا پیش روم ایستاد : من نمی تونم با ژان بجنگم ... اون یکی از محموله هام و گرو نگه داشته ، تا وقتی که با دخترش ازدواج نکنم اون بار ازاد نمیشه
-:بار چی ؟
-:پارچه
-:چقدر ؟
-:خیلی زیاد ... بیشتر از هزاران ....
میان حرفش رفتم : منظورم ارزشش چقدره ؟
-:بیشتر از میلیون ها دلار
-:خیلی بیشتر از اون پولی که می خوای به من بدی؟
دستش و توی جیب شلوارش فرو برد : اره
-:پس ارزشش و داره
-:همینطوره
-:می دونی در افتادن با ژان یعنی چی ؟
-:تو کسی هستی که ژان در برابرت سکوت کرد . قطعا چیزی داری که می تونی تحت فشارش بزاری
عقب کشیدم و دستام و بهم کوبیدم : افرین ... افرین ... چقدر زمان صرف کردی تا به این نتیجه رسیدی ؟
دستش و روی شونه ام گذاشت و در کمتر از لحظه ای کوتاه پیش روم ظاهر شد : کمکم کن ...
-:اون چیزی که می خوای بهم بدی ارزش این و نداره که بخوام خودم و با ژان در بیاندازم
-:هر چی بخوای بهت میدم .
-:من چیزی نمی خوام
-:تا اخر عمر پشتوانه ات هستم
-:من اونقدری دارم که تا اخر عمر راحت زندگی کنم
-:ولی با من که باشی بهترین زندگی رو خواهی داشت ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#45
Posted: 5 Dec 2013 12:04
دستش و از روی شونه ام پس زدم : فکر می کنم برای خلاصی از این موضوع بهتره بری سراغ کس دیگه ای ... من با کسی که سعی می کنه از من یه احمق بسازه کار نمی کنم .
متعجب نگاهم کرد : منظورت چیه ؟
شونه هام و بالا انداختم : نمی دونم در مورد من چی فکر می کنی که سعی می کنی با این چرت و پرت هایی که میگی من و بکشی طرف خودت ... یعنی من بیش از اینی که نشون میدم ساده به نظر میام که تو فکر کردی می تونی اینطوری ازم استفاده کنی ؟
رفته رفته تعجب بیشتر تو صورتش نشون داده میشد .
ادامه دادم : تعجب کردی ؟
لبخند زدم : بهتره الان که میری توی اتاقت تا استراحت کنی به این فکر کنی امشب چه حرفایی زدی ... اگه من این حرفا رو بهت میزدم تو باور می کردی ؟ متاسفم که نمی تونم بهت کمک کنم . فکر نمی کنم دیگه لازم باشه اینجا بمونی ... واسه خلاصی از دست ژان هم باهاش حرف میزنم ... اگه بدونم داره بهت زور میگه راضیش می کنم که ازدواج و فراموش کنه . ولی بیشتر از این کاری از دستم بر نمیاد ... میگم براتون بلیط رزرو کنن ... فردا شب می تونی برگردی کشورت و به کارهات ادامه بدی ...
برگشتم و به طرف در خروجی به راه افتادم که صدام کرد .
ایستادم ولی برنگشتم .
می تونستم ببینم که بهم نزدیک میشه . در فاصله کوتاهی ایستاد : من ...
میان حرفش رفتم :دیگه حرفی بین ما نمونده ... از اشنایی باهات خوشحال شدم .
-:تو پول لازم داری؟
ریلکس به طرفش برگشتم : مثل اینکه نمی دونی من کیم ... خیلی راحتی می تونم اون چیزی که نیاز دارم و به دست بیارم .
-:پیوند ...
-:اقای سوق من و شما حرفی برای گفتن نداریم ... شما از من کاری خواستین و منم ردش می کنم ... نمی تونم کمکی بهتون بکنم . از این بابت هم متاسفم ... ولی ترجیح میدم تا مسئله ای کاملا برام روشن نشده باشه خودم و درگیرش نکنم ... شما هم قصد ندارید این مسئله رو برای من روشن کنید ... منم تصمیم ندارم بهتون کمک کنم .
با صدای بلند فرزین و صدا کردم . لحظه ای بعد فرزین به همراه زن وارد شدند .
نگاهی به زن انداختم . بزرگتر از اونی بود که بشه بهش گفت دختر ... البته مطمئن بودم تا حالا چندین بار ازدواج کرده بود ... حتی به یکی از مراسم ازدواج های این زن دعوت شده بودم .
به فرانسوی از فرزین خواستم برای فردا شب ترتیب بلیط بده و تاکید کردم تا فردا از مهمان ها به خوبی پذیرایی بشه ...
خودم هم به طرف در خروجی به راه افتادم . فرزین به دنبالم اومد : مشکلی پیش اومد خانم ؟
سرم و به علامت نه بالا انداختم .
خندید و گفت : هر چیزی که بهش گفتین بد جور توی شک گذاشته بودتش ... فکر می کنم هنوزم دهانش باز مونده باشه .
-:از ادمایی مثل اون خیلی بدم میاد ... مواظب رفتارش باش ... اون فردا شب قطعا نمیره ... با یه جواب نه من عقب نمی کشه ... حواست کاملا بهش باشه .
-:چشم خانم
-:از زنه چی فهمیدی ؟
-:تس مارکی ... اونطور که خودش ادعا می کنه بیست و نه سال سن داره
پوزخندی زدم : به یکی بگو اطلاعاتش و واسمون در بیاره
-:این کار و انجام دادم
به طرفش برگشتم : خیلی خوبه
خمیازه کشیدم : خیلی خوابم میاد ... میرم خونه ... فردا ظهر باهام تماس بگیر ... پرواز منم موکول کن به یک هفته بعد
-:پرواز اخر هفته رو لغو کنم ؟
-:اینطور که پیش میره کارای زیادی اینجا برای انجام دادن دارم . فعلا برای اخر هفته اینده واسم جا رزرو کن ... اگه نشد بعد عوض می کنیم .
-:بله خانم .
-:حواست به این اقای وزیر هم باشه ... یکی رو بزار امارش و واسم بگیره . بازم باهام تماس می گیره ... قطعا بخاطر حضورش توی اون رستوران و جواب منفی که شنیده سعی می کنه تلافی کنه .
-:یه سوالی بپرسم ؟
-:اره بپرس
-:چرا با اقای وزیر توی رستوران قرار گذاشتین ؟
-:می خواستم بدونم کار کردن با من چقدر براش مهمه
سر تکون داد .
به طرف ماشین قدم برداشتم : خبری شد بهم اس ام اس بزن
-:چشم خانم
روی ماشین قرمز رنگ دست کشیدم ... زیر نور چراغ های روشن حیاط براق تر به نظر می رسید .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#46
Posted: 5 Dec 2013 12:04
با خمیازه ای وارد اشپزخونه شدم .
مامان مشغول اماده کردن ناهار بود .
دوباره چشم روی هم گذاشتم . کاش می توانستم بیشتر بخوابم ... اما بس که مامان تکرار می کرد دیر وقته مجبور بودم از خواب شیرینم دل بکنم و الان با چشمهای پف کرده و باز نشده کنارش بایستم .
مامان لیوان چای و به دستم داد : ابمیوه می خوای
دستای سردم و دور لیوان گرم چای حلقه کردم : نه همین خوبه . گرمه
-:لااقل چشم باز کن ببین چی دارم به خوردت میدم اخه
چشم سمت راست و نصف و نیمه باز کردم : چی میدی ؟
مامان سری به تاسف تکون داد : من نمی دونم تو اون ور دنیا چطوری زندگی می کنی؟
-:یکی ندونه فکر می کنه توی همه ی اون مدتی که اون ور بودم شما اصلا ندیدی من چیکار می کردم .
-:به این نتیجه رسیدم که هنوزم نمی تونی صبح زود از خواب بیدار بشی
سر تکان دادم . کسل بودم و خسته .
خودم و روی کابینت کشیدم : مامان !
قاشق و بین گوجه فرنگی های داخل قابلمه چرخ داد : بله ؟
دوباره صدا زدم .
اینبار با صدایی که خنده توش موج میزد گفت : جانم ؟
-:شما یه دکتر می شناسی؟
مامان متعجب پرسید : دکترچی ؟
با شیطنت ابروهام و بالا کشیدم : دکتر قلب و عروق
مامان به صورتش چنگ زد : خدا مرگم بده مریضی ؟
-:نه مادر من ... یکی از دوستام می خواد
مامان مشکوک نگاهم کرد : مگه تو دوستی هم داری اینجا ؟
زبونم و روی دندونام کشیدم : اوم .... خوب می دونی چیه ؟ تازه باهاش اشنا شدم . از رفیقای شاهرخه ... فکر کنم دوست جون جونیش باشه
مامان ابروهاش و بالا داد : بیماری قلبی داره ؟
سرم و بالا و پایین بردم . فنجانم و به دهنم نزدیک کردم و چای داغ و فرو دادم : اوهوم ... می گفت دنبال دکتر خوب می گرده !
-:من که دکتر قلب و عروق نمی شناسم .
مظلومانه گفتم : هی امیدم به شما بود . گفتم شاید شما یه دکتر خوب بشناسین ... بیچاره تو جوونیش چه دردی می کشه .
مامان چند لحظه ای خیره نگاهم کرد . زیر نگاه خیره اش سر به زیر انداختم و همون طور که نگاهم و با دقت به فنجان بین دستام دوخته بودم گفتم : خیلی سخته .
سر بلند کردم : نه مامان ؟
به خودش اومد : هان ... اره ... حالا من یه پرس و جویی می کنم ببینم شاید کسی بشناسه
-:اره مامان این کار و بکن ... نمی دونی چه جوون خوبیه
مامان با دقت نگاهم کرد : تو که تازه باهاش اشنا شدی از کجا فهمیدی خوبه ؟ ببینم نکنه تو هم مثل سونا واسه اون پسره نقشه کشیدی ؟
متعجب پرسیدم : مگه سونا نقشه کشیده ؟
-:یعنی تو نمی دونی ؟ دیگه من و رنگ نکنین ... من شما دو تا خواهر و نشناسم باید برم بمیرم
-:دور از جون ...
-:خود شیرینی نکن ... نمی دونم تو اون ذهن فندقیتون چی می گذره . بهتره شیطنت نکنین
-:مامان !
مامان دست به کمر زد : هان ؟
فنجان چای و سر کشیدم : هیچی ؟
قاشق توی دستش و تکون داد : ببین بچه من کلاغ و رنگ می کنم جای طوطی می فروشم ... چاییت و بخور پاش و برو دنبال کارت ...
مظلومانه گفتم : کجا برم ؟
-:دیشب کجا بودی ؟ همونجا
به سرفه افتادم . مامان بازم دستش و توی هوا تکون داد : فکر کردی نمی فهمم تا ساعت سه نصف شب بیرون بودی ... من تو رو بزرگت کردم می دونم کی میری کی میای
-:من ... من ... کار بدی .....نکردم
دوباره به سرفه افتادم
-:می دونم واسه همینم نمی پرسم کجا بودی
فاصله سرفه ها کم می شد . فنجان و روی سینک گذاشتم : خاله اینا کی رفتن ؟
مامان دوباره مشغول اشپزی شد : بعد از صبحانه .
سرتکون دادم و مسیر خروجی رو در پیش گرفتم .
عجب مامانی داشتم ... من اومده بودم از این حرف بکشم کم مونده بود خودم و هم لو بدم . عجبااااا
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#47
Posted: 5 Dec 2013 12:05
کیفم و روی شونه ام جا به جا کردم و بدو بدو طول حیاط و طی کردم . بسته شدن در با صدای زنگ موبایلم همراه شد .
کلافه دست توی جیب کردم و گوشی رو بیرون کشیدم . نگاهی به تاکسی که نزدیک میشد انداختم و جلوتر رفتم . در همان حال گوشی رو به گوشم نزدیک کردم : جانم مامان ؟
تقریبا فریاد زد : سها کجا رفتی تو ؟
هنوزم این عادت و ترک نکرده بود .
چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم خونسرد باشم . با لبخندی که روی لب اوردم پاسخ دادم : بیرون مامان جان ... شما داشتی با تلفن حرف میزدی نخواستم مزاحم بشم . گفتم که میرم بیرون
-:داری مثل بابات حرف میزنی ؟ این بیرون اسم نداره ؟
-:از طرف شرکت یه پروژه دارم که باید برسونم به نمایندگی ایران ... دارم میرم اون و بدم و بیام
مامان ارومتر شد : تو که اینجا رو نمی شناسی
تاکسی در برابرم ترمز کرد . در و باز کردم و روی صندلی عقب نشستم . بوی سیگار توی ماشین احساس خفگی رو بهم تلقین کرد .
شیشه رو پایین کشیدم و جواب دادم : مادر من بچه که نیستم ... تازه من اینجا بزرگ شدم . چرا باید گم بشم . نگران من نباش
لحظه ای بعد پاسخ داد : باشه ... مواظب خودت باش ... مشکلی داشتی بهم زنگ بزن
-:حتما مامانی ... بوس بوس
-:خداحافظ
گوشی رو توی جیبم رها کردم و به مرد راننده خیره شدم .
قسمتی از موهای جلوی سرش ریخته بود . ولی سعی کرده بود با اوردن موهای اطراف این کم مویی رو پنهون کنه
پرسید : کجا برم ؟
با پاسخ قیطریه عقب کشیدم و به بیرون خیره شدم . به درختهایی که از کنارم عبور می کردند . چقدر تند ... سریع
اهی کشیدم . باید به دیدنش می رفتم ... بعد از مدت ها حرف زدن با اون بهترین راه حل مشکلاتم بود . کاری می کرد همه چیز برام ساده ترین شکل ممکن به خودشون و بگیرن و به راحتی حل بشن .
باید هر چه زودتر تمام کارهای سنگینی که در پیش داشتم و مرتب می کردم ... باید همه چیز و جمع و جور می کردم تا زودتر از این کشور بیرون برم .
دوست داشتم هرچه سریعتر کارها رو به پایان باشه و تا چند روز بعد برگردم به جایی که ارامش و احساس می کردم .
حضورم اینجا ، درست مثل بودن بین شعله های اتش بود . احساس می کردم ما بین شعله های اتش که هر لحظه شعله ور تر میشدن گیر افتادم .
حتی فکر کردن به کارهایی که در پیش داشتم هم ازارم می داد . گاهی فکر می کردم باید دست از اون قطعه بردارم و برگردم ...
ولی نه من ادمی نبودم که به اسونی از چیزی که مدتها ذهنم و مشغول کرده بود دست بکشم . شاید اگه هفت سال پیش توی این موقعیت بودم به راحتی عقب می کشیدم و با سرعت هر چه تمام برمی گشتم . اما من سهای هفت سال پیش نبودم ... توی این هفت سال خیلی چیزا تغییر کرده بود . زندگیم ... شخصیتم ... خودم ...
همه چیز عوض شده بود . دیگه نمی تونستم به اسونی از چیزایی که می خوام دل بکنم و برم .
با توقف تاکسی خودمو جلوتر کشیدم و به چراغ قرمز خیره شدم .
راننده ادامه مسیر و پرسید.
پاسخ دادم و دوباره به جای قبلم برگشتم . دیدارش اونم بعد از این مدت طولانی ...
هیچ وقت برای دیدن کسی اینقدر استرس نداشتم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#48
Posted: 5 Dec 2013 12:06
ماشین جلوی درب مشکی رنگ بزرگی متوقف شد .
از ماشین پایین اومدم و کوله پشتی ام و روی شونه ام جا به جا کردم .
به طرف دررفتم و به سرعت نقش و نگار های سفید رنگ درب مشکی رو از نظر گذروندم .با دور شدن تاکسی دست در جیب کوله پشتی ام کردم و کلید هایی که از جا سوئیچی عروسکی اویزون بود بیرون کشیدم . توی قفل در چرخوندم و در باز شد .
پیش روم حیاط بزرگی قرار داشت با درختهای بزرگ که یه جاده باریک از بین درختها تا ساختمون کشیده شده بود . با لبخند به طرف ساختمون سفید رنگ سه طبقه قدم برداشتم . نگاهم روی پنجره های بزرگش چرخ می خورد . بالاخره بعد از هفت ماه می تونستم خونه ای که خریده بودم و ببینم .
نگاهی به استخری که جلوی ساختمون قرار داشت انداختم . لبریز از اب بود ... با پس زمینه سفید رنگش شیک تر از اونی که فکر می کردم به نظر میومد .
صدایی باعث شد سر بلند کنم و به تراس طبقه سوم خیره بشم ... پنجره باز شده بود .
لبخندی به لب اوردم و به قامت بلندش خیره شدم .
دستاش و روی نرده طلایی رنگ تراس گذاشت و خم شد .
با لبخند بهم خیره بود .
دستم و بالا اوردم و براش تکون دادم .
چشمکی که زد باعث شد به راه بیفتم و به طرف ساختمون پیش برم .
امیر
با دقت بهش خیره شده بودم . سنگینی بدنم و روی دستام انداخته بودم .
توی چند روزه گذشته فهمیده بودم که بدجور دلتنگش بودم ...
با صدای بسته شدن در ورودی صاف ایستادم و برگشتم ... وارد ساختمان شدم ... اتاق بزرگی که پیش روم بود سرویس خوابی به رنگ سیاه و سفید داشت ... به همراه مبلمان سفید رنگی که در برابر سرویس پخش و کتابخانه سیاه رنگ خودنمایی می کردند .
از اتاق بیرون اومدم و مسیر پله های مارپیچی رو در پیش گرفتم . به سرعت و به حالت دو از پله ها پایین می رفتم . گاهی دو تا یکی ...
با دیدنش پایین پله ها که بالا می امد لبخندم پر رنگ تر شد . با صدای پاهام سر بلند کرد و بهم خیره شد .
تا بتونم خودم و کنترل کنم رو به روش بودم . قبل از اینکه برخوردی که قطعا باهاش داشتم باعث بشه به پایین پرت بشه دستام و دور شونه هاش حلقه کردم و در اغوشش کشیدم .
نفس نفس می زدم ... گرمای تنش با بوی عطر تند لباساش باعث شد نفس های عمیقم طولانی تر بشه ...
سرش روی سینه ام بود و به ارومی نفس می کشید .
دستاش و بالا اورد و روی سینه ام قرار داد ، خودش و عقب کشید .
لبخندی به روش زدم و تو چشماش خیره شدم : خوش اومدی ...
با همون صورت مهربونش نگاهم کرد . حتی لبخند هم نزد . دیگه عادت کرده بودم به این محبت های کم نظیرش ...
از اغوشم بیرون رفت . ولی همچنان نگاهش روی صورتم بود .
پرسیدم : از خونت خوشت اومد ؟
بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازه گفت : فعلا فقط طبقه اول و دیدم . وقتی طبقه دوم و سوم و هم ببینم بهت میگم نظرم چیه
سرم و به راست خم کردم : از دست تو ...
لحظه ای سکوت کردم و بعد گفتم : دلم برات تنگ شده بود ...
ابروهاش و بالا کشید : برای همین می خواستی دستگیرم کنی ؟
-:فکر نمی کردم پرونده ای که سردار برام میاره متعلق به تو باشه ...
چرخی دور خودش زد و همونطور که مانتو و شالش و در می اورد گفت : فکر می کنم دلش برام تنگ شده
به طرف سرویس مبل فیروزه ای رنگ حرکت کردم و روی اولین مبل نشستم : من اینطور فکر نمی کنم
رو به روی من نشست : کلی کار دارم ... ولی وقت چندانی باقی نمونده
-:همه چیز مرتب میشه . کافیه برنامه ریزی کنی
سر تکون داد : این یکی هیچ وقت کار من نبوده
دست راستم و روی دسته مبل گذاشتم و سرم و بهش تکیه زدم : مگه من مردم ... خودم این کار و می کنم
-:برای همین اومدم دیدنت
اخم کردم : دستت درد نکنه
خندید : اونطوری نگام نکن ... دیدنت اینجا هم به ضرر منه هم به ضرر تو
-:من حواسم جمع بود وقتی می خواستم بیام اینجا ... از همه مهمتر از در پشتی اومدم
-:خیلی خوبه ... چون اگه لو بریم تو رو می ندازم وسط و در میرم
-:بله می دونم . شکی ندارم این کار و می کنی
از جا بلند شد : امیر تو از اولم من و همینطور شناختی
بدون اینکه تکونی بخورم گفتم : من انکار نمی کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#49
Posted: 5 Dec 2013 12:07
بدون اینکه تکونی بخورم گفتم : من انکار نمی کنم که تو همینطوری هستی ولی اونقدرا هم که ادعا می کنی نمی شناسمت ... توی این چند روز فهمیدم خیلی با اون چیزی که از پشت اون وبکم دیدم فرق می کنی . همونطور که حدس می زدم .
به طرفم برگشت : یعنی عوض شدم ؟
سر تکون دادم : کاملا ... اونی که من میشناختم پیوند ارمان بود نه سها شمس
-:هر دو نفر یکین
از جا بلند شدم و سر تکون دادم : دختری که دو سال پیش من باهاش اشنا شدم ... یه دختر مهربون و در عین حال باهوش بود . ... سها شمسی که توی این چند روز دیدم یه دختر شکاک و احساساتیه .
-:منظورت چیه ؟
دستام و دو طرف بالا بردم و از هم باز کردم : تو خیلی با اون چیزی که پشت کامپیوتر شناخته بودم فرق داری
-:اینطور نیست
به طرفش رفتم : همینطوره پیوند . نمی تونی این و انکار کنی ... من منتظر همچین چیزی بودم . بگذریم در هر حال این تاثیری تو دوستی ما نداره
اهی کشید : البته که همینطوره ... من و تو همچنان دوستیم .
نیشخند زدم : خوب دوست عزیز چه کمکی از دست من برمیاد ؟
-:قرار بود کمکم کنی
-:من تا وقتی که وارد ایران نشده بودی نمی دونستم می خوای بیای ... حالا ازم کمک می خوای ؟
-:اره
-:پیوند تو همیشه خودخواه می مونی ... من نمی تونم جلوی این و بگیرم که پلیسا در موردت تحقیق نکنن .
-:منم نمی خوام این کار و بکنی ... کافیه مثل امروز که جلوشون و گرفتی تا تعقیبم نکنن چند بار دیگه هم این کار و بکنی ... اگه از دستشون فرار کنم مشکوک میشن
-:تو سروش و نمی شناسی ... امروز هم بخاطر نسیم کوتاه اومد .
-:بازم می تونی از پسش بر بیای ... تو مافوق اون هستی
پوزخند زدم : پیوند فراموش کردی من دو سال پیش از اداره پلیس اخراج شدم ؟
-:نه ولی هنوزم مافوق سروش هستی این و خودتم خیلی خوب می دونی
نگاهم و به صندلهای سیاه رنگ دوختم : تو خیلی بیشتر از من در این مورد اطلاعات داری ...
-:باید اینطور باشه من برای دونستن این چیزا کلی زحمت کشیدم .
-:می دونم پیوند ارمان برای هرچیزی که می خواد تلاش می کنه
-:خوب دوست عزیز ... بریم سراغ کارمون که وقت زیادی نداریم ... شناخت من حالا اونقدرا مهم نیست . برنامه من و بنویس که باید هر چه زودتر برگردم . اول از همه می خوام ترتیب ازدواج مادرم با یه عاشق قدیمی رو بدم .
سرتکون دادم : خوب بعدی ؟
-:می خوام جلوی ازدواج شاهرخ و سونا رو بگیرم
بهش خیره شدم و گفتم : چرا ؟
-:چون به شاهرخ اعتماد ندارم
-:پس به من هم نداری؟ شاهرخ کار خاصی نمی کنه . مجبور بودم وارد این بازی بکنمش
-:می دونم
-:پس بهتره کاری نداشته باشی ... وقتی تو بری این بازی هم بین سونا و شاهرخ تموم میشه
به علامت نفی سرش و بالا انداخت : نه من می خوام سونا همراهم بیاد
-:شاید اون نخواد که همراهت بیاد
-:البته که می خواد . تا قبل از حضور شاهرخ می خواست که باهام بیاد
-:بحث کردن با تو بی فایده هست ... برو سراغ مورد بعدی !
-:اطلاعات لازم توی دستم هست ... باید برنامه ریزی کنم . چند تا اطلاعات هم ناقص دارم . یه مشکل هم دارم ... اینترنت ایران سرعت پایینی داره . باید جایی رو پیدا کنم که بتونم از اینترنت پر سرعت استفاده کنم
-:این با من ترتیبش و میدم
-:عالیه ... مورد بعدی هم گم کردن اون پوله ... حداقل باید برای سه روزی ناپدید بشه ... دلم نمی خواد اون پسر گستاخ بعد از رفتن من توی دردسر بیفته
-:اصول کار با پیوند ارمان
لبخند زد : همینطوره
و با جدیت ادامه داد : باید قبل از پرداخت پول اون قطعه رو ازش بگیرم .
نگاه پرسشگرم و بهش دوختم : و بعدی ؟
-:مورد بعدی هم می خوام قبل از رفتن پدرم اون شرکت کوچیکی که تازه راه انداخته رو از دست بده
-:این یکی دلیلش چیه ؟
-:دوست ندارم بچه ای که به دنیا میاد مالک چیزی باشه ... همونطور که من یا سونا نمی تونستیم باشیم
-:می دونی که سیمین دختر عموی شاهرخه
-:واسه همین نمی تونم درک کنم سونا چرا داره این کار و می کنه
-:قطعا دلیلی داره
-:درسته
-:تموم شد ؟
-:بعد از انجام این کارها به سرعت از کشور خارج میشم
-:خوبه ... من وظیفه دارم اطلاع بدم دلیل حضور تو توی ایران چیه ! به نظرت اگه دولت بفهمه تو دنبال چی اومدی سعی می کنه اون قطعه قبل از تو خریداری کنه
ریلکس به طرف صندلی رفت و همونطور که می نشست گفت : اینطور نیست ... اونا هیچ وقت اون پولی رو که می خواد بهش نمیدن
-:اینم حرفیه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#50
Posted: 5 Dec 2013 12:08
همونطور که با ارامش پای چپش و روی پای راستی می انداخت گفت : همونیه که می خواستم
اهی کشیدم : اونقدری داری که نمی دونی کجا خرج کنی ... این همه پول خرج می کنی و اینجا رو می خری ؟
با دقت بر اندازش کردم و ادامه دادم : ولی اینجا به چه دردت می خوره ؟ تو همین امروز هم به اجبار من اومدی اینجاپ
بیخیال روی میز گردی که گوشه سالن قرار داشت دست کشید : شاید بعد ها بتونم بیام اینجا ... علاوه بر اون می تونم به عنوان کادوی عروسی به مامان هدیه بدمش
پوزخند زدم : اونوقت مامانت نمی پرسه این همه پول از کجا میاری ؟ یه ماشین چند صد میلیونی برای خواهرت می خری و یه خونه میلیاردی برای مادرت ؟
برگشت و به روم لبخند زد : خوب من یه ادم عادی نیستم . یه مهندسم و برای یه شرکت بزرگ کار می کنم و طرح های بزرگ می نویسم
به خنده افتادم : جالبه ... بیشتر از جالب خنده داره ... پیوند خودت می فهمی چی داری میگی ؟
ضربه ای کوتاه به سرش زد : معلومه ، پیوند ارمان چهارسال پیش از یکی از بهترین دانشگاه های اروپا فارغ التحصیل شده
-:جدی ؟
-: البته
جدی پرسیدم : سها شمس چی ؟
لبخندش محو شد . اروم اروم نگاه ازم دزدید : سها شمس خیلی وقته وجود نداره
-:توی این مدت همه تو رو به اسم سها شمس شناختن
-:گاهی لازمه با اسمش زندگی کنم . ولی نه مدت طولانی ... همه می دونن من اسم و فامیلم و عوض کردم
-:درست مثل خودت
-:اره
حرف زدن باهاش سخت بود . سخت و سنگین برخلاف اون چیزی که پشت کامپیوتر بود .
برگشتم و همونطور که به طرف اشپزخونه می رفتم پرسیدم : چیزی می خوری ؟
با نیشخندی و شیطون گفت : چیزی هم پیدا میشه ؟
شونه هام و بالا انداختم : بستگی داره تو چی بخوای ؟
اشاره ای به شیر اب کردم : اب پیدا میشه
خندید : خیلی شوخی امیر
-:واقعا ؟
سر تکون داد : وقتی واسه اداره پلیس کار می کردی هم همینطور بودی ؟
متفکر گفتم : نه اون موقع شاهرخ و نمی شناختم . اینا همه از عوارض همنشینی با شاهرخه
دنبالم اومد و خودش و روی صندل هایی که جلوی اپن قرار داشت کشید : چطوری باهاش اشنا شدی ؟
لیوان پر از اب و پیش روش گذاشتم و خودم هم رو به روش نشستم : سه ماه قبل از اخراج شدنم باهاش اشنا شدم . توی یکی از پرونده ها ...
-:مجرم بود ؟
سرم و بالا انداختم و گفتم : نه بابا . شاهرخ و جرم ؟ شاهرخ بینیش و نمی تونه بالا بکشه
-:بخاطر همینه می خوای ببندیش به ریش خواهر من ؟
-:خواهر تو ریش داره ؟
لبخند زد : شاید داشته باشه
-:شاهرخ شاهد یه قتل بود . یکی از همکلاسی هاش کشته شده بود . اون موقع تازه از دانشگاه فارغ و التحصیل شده بود !
-:چی خونده ؟
-:یعنی تو نمی دونی ؟
-:خیلی خوب ... بعد چی شد ؟
-:سه ماه بعد من اخراج شدم و برای سفر رفتم ترکیه ... که از قضا با تو اشنا شدم ... وقتی برگشتم یه مدت بیکار بودم ... چند باری تلاش کردم برگردم ... ولی خوب به قول سر دار
میون حرفم اومد : یه اشتباه و سه بار تکرار نمی کنن
-:بیچاره خیلی تلاش کرد ادمم کنه
-:مگه تو چته ؟
اهی کشیدم : هیچی ادم بشو نیستم . همین الانش که رو به روی تو نشستم
-:پشیمونی ؟
-:نه ... من کاری که دوست دارم و انجام میدم
چشم روی هم گذاشت و لیوان و برداشت : اینطوری خوبه ... هر کسی می تونه اون چیزی که می خواد و انجام بده ...
-:ولی نه وقتی که به ضرر ادما باشه
-:کارایی که من کردم به ضرر کسی تموم شده ؟
-:خوب فکر نمی کنم قاچاق دارو و وارد کردنش به جایی که محتاج اون دارو هستن کار اشتباهی باشه
-:همین طوره
-:یا دزدی از بانکها
ریلکس سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد : من وقتی چیزی برداشتم مطمئن شدم برداشتنش اسیبی به دیگرون نمیزنه
-:امیدوارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.