ارسالها: 23330
#61
Posted: 5 Dec 2013 14:11
وقتی فهمیدم دیوونه شدم . حتی شک کردم . شاید اشتباهی در کار بود .این نمی تونست راست باشه ... رهای من ... چطور امکان داشت ... ! اون زن من بود ... دیوونه شدم ... زجر کشیدم اما نخواستم باور کنم ... نه تا وقتی به چشم دیدم ... اما بعد باید باور می کردم .... من نخواستم باور کنم ، اما دیدم ... دیدم رها ! ... !
وقتی توی اون هتل لعنتی رهای خودم و دست در دست اون قاتل دیدم به مرز جنون رسیدم ... اگه بچه ها نبودن قدم پیش میزاشتم و همونجا دخل هر دو رو می اوردم . اول خودم و می کشتم و بعد هم رها رو خلاص می کردم . ابروم رفت ... نگاه ترحم بار بچه ها رو دیدم و سوختم . دیدم و اتیش گرفتم ... من دیدم چطور با پوزخند بهم خیره شدن ... من دیدم سردار بهم ترحم کرد ... اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و من و می بلعید ... اما اینطور نشد ... جلوم و گرفتن ... سردار گفت : اشتباه نکنم . الان رها تنها نقطه ضعف اون قاتل به شمار میره ... من نمی تونم بخاطر زندگی خودم به تمام جامعه خیانت کنم . مردم از خودم مهم تر هستن ... سردار ازم خواست از پرونده بکشم کنار ... ولی من مصمم تر شدم برای به پایان رسوندن این پرونده ... من مصمم شدم برای انتقام گرفتن ... باید هر طوری بود اونا رو از هم جدا می کردم . وقتی رها نمی تونست در کنار من باشه دلم نمی خواست با اون مرد هم باشه ... نمی تونستم تحمل کنم با اون باشه و به من بخنده ... به اینکه سرم و توی گل فرو بردم و هیچی از اطرافم نفمیدم . من نفهمیدم زنم ... همسفرم ... عشقم ... امیدم .... مادر بچه هام ... به من خیانت می کرد .
رها فهمید ... همون شب که من فهمیدم اونم فهمید ... فهمید ، فهمیدم بهم خیانت می کنه ... باید می فهمید ... اونم باید زجر می کشید ... اونم باید احساس درموندگی می کرد . من می تونستم اون و به شلاق بکشم ... می تونستم کار کنم از جامعه بیرونش بندازن ... اون بهم خیانت کرده بود ... یه زن به شوهرش خیانت کرده بود ... تو جامعه ما واسه اون جایی نبود ... اما من ... اجازه دادم تو وجدانش زجر بکشه ... خودم بهش گفتم ... بهش گفتم فهمیدم بهم خیانت می کنه ... نگاه عاجزانه اش و دیدم و به حال خودم تاسف خوردم ... وقتی از اون قاتل جدا شد پیش قدم شدم ... پیش قدم شدم و بهش گفتم می دونم چه کارایی می کنه . پیش قدم شدم و بهش فهموندم داغونم کرده
لحظاتی خیره نگاهم کرد . باور نمی کرد من اونجا باشم ... نبایدم باور می کرد من بهش اعتماد کرده بودم ولی اون از اعتمادم سوء استفاده کرده بود . هیچ حرفی نزدم ... اجازه دادم حرفا رو سردار بزنه ... نخواستم توضیح بده ... نخواستم بدونم بینشون چی هست ... ارتباطشون و وقتی دیدم که دست اون و توی دست گرفت و فشرد ... درست بر عکس من ... هیچ وقت برای محبت کردن به من پیش قدم نشده بود ... رها ...
رها همیشه از من فرار می کرد ولی با محبت ، با گشاده رویی با اون قاتل حرف میزد . با محبت باهاش رفتار می کرد ... من عشق و توی چشماش دیدم وقتی به اون قاتل خیره شده بود .
بعدها فهمیدم لباسهای مارک دار رها ... تیپ های جورواجورش ... جواهرات گرون قیمتی که دم از لوکس بودنشون میزد کادوهای رنگ و وارنگ اقای قاتل بود .
رها راضی شد ... کلی اشک ریخت ... نمی دونست اون یه قاتله ... ولی خوب می دونست اون یه قاچاقچیه . خوب می دونست عشقش یه ادم ابرومند نیست ... یه قاچاقچیه حرفه ایه
با تلاش خستگی ناپذیر سردار ، وقتی فهمید پای خودش هم گیره ... وقتی فهمید ممکنه کشته بشه ... وقتی فهمید من روی پرونده کار می کنم راضی شد ... راضی شد باهامون همکاری کنه . هر اطلاعاتی که نیاز داشتیم و برامون بیاره ...
با حضور رها از گذشته جدا شدم .
پشت میز نشست .
از افکارم بیرون اومدم ...
چشماش قرمز بود . پس این مدت طولانی داشته گریه می کرده .
بازم همون زمان تکرار شد درست مثل چند سال پیش گارسون نزدیک شد و سفارش غذا گرفت . چه عجب بالاخره یادش افتاد ما اینجا گشنه ایم .اینبار دلم نمی خواست مثل گذشته سفارش غذا بدم ... اون موقع رها عشقم بود ... با هزار امید و ارزو باهاش همراه شده بودم ... وقتی گفته بود عاشق جوجه ام با کلی ذوق سفارش یک مدل غذا داده بودم . از اینکه سلیقه اش با من یکی بود ... اینکه باهام تفاهم داشت برام لذت بخش بود . اما اینبار دلم نمی خواست از رها بپرسم چی دوست داره یا چی می خوره ... اجازه دادم اول اون انتخاب کنه . بازم سفارش جوجه داد ... اما من نه ... اینبار علاقه ای به این کار نداشتم .
بعد از سفارش غذا سر بلند کردم و به رها خیره شدم . دستش و روی صورتش بود . به سختی جلوی اشکاش و گرفته بود .
دستمالی از روی میز برداشتم و به طرفش گرفتم .
اول نگاهی به دستمال و بعد به من انداخت .
دستمال و در برابرش تکون دادم : اشکات و پاک کن ... یکی ندونه فکر می کنه من بهت خیانت کردم
دلم نمی خواست ازارش بدم ولی دست خودم نبود ... توی تمام این مدت رفتارم همینطور بوده ... من جز اینکه طلاقش بدم هیچ بدی بهش نکردم ... فقط خیلی ساده طلاقش دادم . در صورتی که دلم می خواست هم اون و بکشم هم خودم و ...
برام ننگ بود ... ننگی که هنوزم ازارم می داد . مگه من چی از اون قاتل کم داشتم جز اینکه پولدار نبودم ؟ قیافه ام بهتر از اون بود . تیپم بهتر از اون بود ... صدام بهتر از اون بود ... رفتارم بهتر از اون بود ... شایدم نبود این و نمی دونم ولی من قاتل نبودم ... من قاچاقچی نبودم من با رها بدرفتاری نکرده بودم .
مثل هر شوهری برای زنم بهترین ها رو خواسته بودم .
ولی رها
سر برگردوند . دستم و پس کشیدم و دستمال و توی مشتم فشردم . در کسری از ثانیه مچاله شد .
روی میز انداختمش ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : باید از این پرونده بکشی کنار
با تعجب سر بلند کرد و بهم خیره شد .
با دقت بهش نگاه کردم : تو و نسیم ... کارای شرکت عقب مونده . روی کارای شرکت تمرکز می کنین ... خودمون دنبال کارا رو می گیریم
حرفی نزد .منم ادامه ندادم .
گارسون بعد از ده دقیقه اومد . غذا ها رو روی میز گذاشت . دوغ و پیش روش گذاشتم و نوشابه رو پیش کشیدم . هیچ وقت نوشابه نمی خورد از نوشابه متنفر بود . من دوسش داشتم ولی اون ...
دستم و به چنگال نرسیده گفت : من نمی کشم کنار
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#62
Posted: 5 Dec 2013 14:14
دستم و پس کشیدم و سر بلند کردم . با چشمای به خون نشسته بهش نگاه کردم
سرش و پایین انداخته بود و با خیال راحت می خورد .
دندون هام و روی هم ساییدم : این به اختیار تو نیست ... یه دستوره ... یادت که نرفته تو توی این پرونده هیچ نقشی نداری پس بهتره بی خودی خودت و قاطی ماجرا نکنی
-:من نمی خوام بکشم کنار ... قرار بود همه ی پرونده ها رو باهم انجام بدیم ... نه اینکه ما رو بزارین کنار
-:، الانم نمیزاریم کنار ... تو و نسیم لو رفتین ... من قبلا بهتون گفته بودم بهتره حواستون و جمع کنین . اما لو رفتین ... حالا هم بودنتون با ما به ضرر ماست ... اون باهوش تر از این حرفاست و ممکنه لو بریم ، من بخاطر تو ریسک نمی کنم . هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام با دست خودم ، خودم و بفرستم توی چاه ... می دونی این پرونده ها واسم مهم هستن ... حالا هم بهتره زودتر غذات و بخوی من عجله دارم
پوزخندی زد و با ارامش مشغول شد . در همون حال گفت : اگه عجله داری می تونی بخوری و بری ... فکر کردی با این حرفا می کشم کنار ؟
چنگالی که تازه به دست گرفته بودم و توی بشقاب پرت کردم : رها با من بازی نکن ... هیچ حوصله کل انداختن با تو رو ندارم . همین که شنیدی ... تو و نسیم از فردا می چسبین به کارای شرکت
لباش و روی هم فشرد و گفت : نمی خوام
درست مثل بچه ها
خنده تمسخر امیزی نثارش کردم : خیلی وقته بچگیت تموم شده ... الان سن زیادی واسه این رفتار ها داری ... بهتره بری واسه یکی بیای که خریدارش باشه ... من اینجا نیاوردمت که نازت و بخرم ... اوردم حرف بزنیم ... اولیش و گفتم .
تا خواست حرفی بزن ادامه دادم : دیروز خاله زنگ زده بود بهم ... بهتره به خواستگار جدیدت جواب مثبت بدی ... هیچ دلم نمی خواد زندگیت تباه بشه ... اینطور که معلومه اون با همه شرایط تو کنار اومده
پوزخند زد : به تو ربطی نداره
-:این و بهت گفتم که حالیت بشه من و تو برای همیشه تموم کردیم ... هیچ وقتم چیزی بینمون به وجود نمیاد . پس برو دنبال زندگیت . اینطوری منم راحتم
نگاهش و به بشقاب پیش روش دوخت : من اهمیتی نمیدم تو از چی خوشت میاد ، تو خیلی کارا می کنی ... ولی واسه من مهم نیست ... یادم نمیاد به حرفت گوش کرده باشم
شونه هام و بالا کشیدم و همراه با پوزخند گفتم : اره می دونم ... واسه همینم هر کاری دلت می خواست می کردی ...واسه منم همینطوره ... واسم مهم نیست تو از چی خوشت میاد و از چی نمیاد ... من به زودی با دختری که دوسش دارم ازدواج می کنم
با تعجب سر بلند کرد .
تو چشماش خیره شدم و گفتم : چیه ؟
-:از.... د... وا ...ج ؟
صداش کاملا می لرزید . این و میشد به راحتی احساس کرد . سعی کردم جدی باشم : اره ازدواج ... نباید این کار و بکنم ؟
چشماش پر از اشک شد : امیر ...
سرم و پایین انداختم . وقتی گریه می کرد یاد روزی می افتادم که سردار بهش گفت اون یه قاتله ... اون روز هم همینطور اشک می ریخت . چنگال و به دست گرفتم و مشغول شدم .
رها حرفی نزد . ولی دیگه به غذاهم دست نزد . فقط با لیوانش بازی کرد . با تموم شدن غذام سر بلند کردم . با اینکه دقایقی پیش زیر چشمی نگاهش می کردم ولی متوجه اشکاش که روی صورتش روان شده بود نشده بودم .
با احساس نگاه خیره ام سر بلند کرد .
پرسیدم : چرا گریه می کنی ؟
-:به تو ربطی نداره . غذات تموم شد بریم ؟
دستمالی از روی میز برداشت و اشکاش و پاک کرد .
نفسم و با حرص بیرون دادم و از جا بلند شدم : تو ماشین منتظرم باش .
سوئیچ و روی میز گذاشتم و به راه افتادم .
نمی تونستم درک کنم چرا اصرار داره برگرده ... اون که من و دوست نداشت ... براش مهم نبودم . چرا می خواد برگرده ؟ چرا ازدواج من براش اینقدر مهمه ...
ذهنم با حرکت گوشی توی جیبم به شماره روی موبایل منحرف شد .
کارت و به طرف حسابدار گرفتم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم : سرگرد !
نفس عمیقی کشیدم : خودم هستم ... بگو ...
-:اطلاعاتی که می خواستین اماده هست .
-:خیلی خوبه ... کجا باید بیام ؟
-:شما ادرس بدین من میام
-:خونه پدرم و می شناسی !
-:البته
-:یه ساعت دیگه اونجا می بینمت ... دیر نکنی
-:همین الان راه می افتم .
-:من زنگ میزنم اطلاع میدم داری میری اونجا ... من یکم دیر میرسم
-:باشه . خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و با گرفتن کارتم برگشتم و به طرف در خروجی به راه افتادم . نگاهی به رها که روی صندلی عقب نشسته بود انداختم و شماره گرفتم .
صدای خندون مهناز توی گوشی پیچید : بله ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#63
Posted: 5 Dec 2013 14:14
رها رو به خونه رسوندم ... ازش نخواستم بیاد روی صندلی جلو بشینه ... اونجا راحت تر بود ... واسه منم مهم نبود که این و ازش بخوام . ترجیح میدادم جایی باشه که راحته .
همین کافی بود که غر نمیزد .
خاله ازم خواست برم داخل اما رد کردم ... شوهر خاله هم از وقتی دخترش و طلاق داده بودم همچین دل خوشی ازم نداشت . واسه من مهم نبود . تقصیر خودم بود باید به جای اینکه تمام اتهامات و به گردن می گرفتم و می گفتم بخاطر نداشتن تفاهم می خوام رها رو طلاق بدم موضوع اصلی رو نشون میدادم الان به جای اینکه اینطوری ازم رو برگردونن میومدن میفتادن به دست و پام که نزارم دخترشون شلاق بخوره . ولی مهم نبود ... چه اهمیتی داشت ... اونا که بعد از مامان من و فراموش کرده بودن ... چه بهتر که دورا دور باهاشون در ارتباط بودم .
بعد از خداحافظی با خاله و نگاهی مشکوکی که بهم می انداخت و اشاره اش به چشمای قرمز شده رها بود به طرف خونه بابا رفتم .
باباز شدن در به روی مهناز اخم کردم . سلام کرد و فقط سر تکون دادم و نگاهم و بهش دوختم تا از جلوی در کنار بره ... می دونستم اونم تقصیری نداره ... باباهم تقصیری نداشت ... ولی من نمی خواستم و نمی تونستم وجود مهناز و جای مامان تحمل کنم .
بالاخره عقب کشید . وارد خونه شدم مهناز در و پشت سرم بست .
صدای بابا که بلند بلند حرف میزد از سالن می اومد . به طرف سالن به راه افتادم . فرزاد با دیدنم از جا بلند شد و باعث شد بابا هم به طرفم برگرده .سلام کردم .
بابا لبخندی به روم زد و پاسخ گفت . با فرزاد دست دادم و روی مبلی کنارش نشستم . بابا نگاهی به فرزاد انداخت و گفت : مگه اینکه تو بیای تا این پسرم اینطرفا پیداش بشه
فرزاد لبخند زد : خودم گوشش و می پیچونم تا درست بشه
بابا تایید کرد : ببینم چیکار می کنی ! شاید تو بتونی راضیش کنی برگرده خونه ... خسته ام کرده بس که بهش گفتم برگرد خونه ... نه زن میگیره نه میاد اینجا
مهناز با سینی چای اومد . فنجان و برداشتم . تشکر نکردم ... وظیفه اش بود ... در هر حال من مهمون بودم . چیزی نگفت و بیخیال از کنارم گذشت . فرزاد کلی تشکر کرد و به مشت به بازوم زد : خوش بحالت ...
با تعجب پرسیدم : هان ؟
-:مامان به این خوشگلی داری ... تو گلوت گیر کنه
-:گم شو
بابا ریز می خندید و سعی می کرد به حرفای فرزاد بی توجه باشه .
ادامه دادم : در مورد مادر من درست حرف بزن
بابا با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد . مهناز هم همینطور متعجب نگاهم می کرد .
نگاهم و دزدیدم و گفتم : امشب اینجا می مونی ؟
فرزاد با تعجب نگاهم کرد و وقتی نگاه خیره ام و دید گفت : اگه مزاحم نیستم
بابا به حرف اومد : این چه حرفیه ؟ خوشحال میشیم .
-:پس بخور بریم اتاق من
مهناز روی مبل کنار بابا نشست : شام خوردین ؟
نگاهی بهش انداختم ، با اینکه شام خورده بودم ولی بوی قرمه سبزی که توی خونه پیچیده بود باعث میشد به خودم تلقین کنم حتی برای یه قاشق هم که شده دلم می خواد از اون قرمه سبزی بخورم .
مهناز از جا بلند شد و همونطور که نگاهش به صورتم بود گفت : الان میز و می چینم
سعی کردم لبخندی که روی لبم اومده بود و پنهون کنم . نباید نشون میدادم که خوشحالم ... از اینکه فهمیده بود چی می خوام خوشحال شده بودم و نمی تونستم انکارش کنم .
بابا پرسید : کارا خوب پیش میره ؟
فنجانم و از روی میز برداشتم : البته . همه چیز خوبه
فرزاد دستش و روی پای چپم کوبید : چرا باید بد باشه ! مگه میشه امیر توی کاری کم بیاره
بابا به تاسف سر تکون داد : همینم باعث میشه سرش و به باد بده
اشاره اش به اخراج شدنم بود ... سعی کردم حرفی نزنم . از جا بلند شدم و به طرف اشپزخونه به راه افتادم . مهناز با دقت میز و می چید . فنجان و روی سینک گذاشتم و خواستم بچرخم که پشیمون شدم . برگشتم و فنجان و زیر اب گرفتم و مشغول شستن شدم . مهناز کنارم ایستاد : لازم نیست امیر ... خودم می شورم
حرفی نزدم . فقط سکوت کردم . در هر حال اون جای مادرم اومده بود . فاصله ی سنی زیادی با من نداشت . اون مناسب بابای من نبود . هرچند بابام سن زیادی نداشت . به هر حال جوون بود .
فنجان تمیز و توی سبد گذاشتم و به طرفش برگشتم .
مهناز بشقاب ها رو روی میز گذاشت و گفت : به فرزاد هم میگی بیاد !
بدون اینکه بخوام لبخندی تحویلش دادم : بابا و ...
ادامه ندادم . سکوتی کردم که گفت : ما خوردیم . شما راحت باشین . اگه می دونستیم میاین منتظر میشدیم
نگاهم و دزدیدم و به طرف در خروجی چرخیدم ...
می تونستم نفس های اروم مهناز و کاملا حس کنم .
مهناز اروم بود ... اینبار حضورم اونقدرا ازارش نداده بود . منم می تونستم باهاش اروم برخورد کنم . نمی دونم چرا امشب مهربون شدم . احساس می کردم امروز باید اروم باشم ... امروز امیر خودخواه نبود . امروز امیری اینجا بود که دلش می خواست مادرش بود تا از دست همه ی ادما به اغوشش پناه ببره ... دلش می خواست به جای مهناز مادرش باشه تا بتونه سر روی پاهاش بزاره و دستای نوازشگر مادر و روی موهاش احساس کنه .
اما توی اون لحظه مامان نبود ..
و مهناز بوی مامان و میداد ....
شایدم توهم زده بودم .
صداش زدم : فرزاد
چرخید : اومدم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#64
Posted: 5 Dec 2013 14:16
فصل سوم
-:فرزاد
نگاهش و از کتاب توی دستش گرفت و گفت : هان ؟
چشم غره ای بهش رفتم : درد ... بیا بگو ببینم چی پیدا کردی
-:نمی خوای منتظر بشی مامان و بابات بخوابن
از جا بلند شدم و پس گردنی نثارش کردم : اون مادر من نیست . چرا این تو گوشت فرو نمیره
دستش و روی ضربه کشید : خوب بابا چرا میزنی ... نیست که نیست به من چه ؟
-:بنال ببینم چی پیدا کردی
-:یکم صبر کن میگم
اهی پر از حرص کشیدم ... وقتی این رفتار و می کرد از اینکه ازش کمک خواسته بودم پشیمون میشدم . ادم و دق می داد تا حرف میزد ... نصف جون می کرد ... اصلا دوست نداشتم صبر کنم . به جای اینکه اسیر فرزاد باشم می تونستم بزنم بیرون و به کارام برسم ... می تونستم برم خونه و ترتیب میکروفون ها رو بدم و اونا رو به برنامه هایی که در نظر داشتم نصب کنم .
کلافه روی تخت نشستم و گوشیم و بیرون اوردم و مشغول خوندن اس ام اس های رسیده شدم
اولی از طرف رها بود .
متعجب بازش کردم : تو هیچ وقت بهم اجازه ندادی توضیح بدم . مطمئن باش این بلا یه روزی سر خودت هم میاد
پووزخندی روی لبم نشستم .
نوشتم : چی رو میخواستی توضیح بدی ؟ من دیدم که بهم خیانت می کنی .
لحظه ای طول نکشید که جواب رسید : قطعا دلیلی داشتم
ناخوادگاه خنده ام گرفت .
دلیل ...
خنده ام با تمسخر بود ...
اصلا نمی تونستم درک کنم ...
هر دلیلی ...
اون حق نداشت بهم خیانت کنه . اونم اینقدر راحت که دست در دست اون مرد بالا و پایین می پرید .
فرزاد بخاطر خنده ام سر بلند کرد و چپ چپ نگاهم کرد . شونه هام و بالا انداختم : چیه ؟
-:چیز خنده داری هست بگو منم بخندم
-:به کارت برس زود باش
اشاره ام به کتاب توی دستش بود .
دوباره مشغول شد و منم چند بار دیگه اس ام اس رها رو خوندم .
و هر بار به نظرم مسخره تر از قبل بود ... شاید دلیلی داشتم ... پوزخند روی لبم پررنگ تر شد ... دلیل ... واقعا چه دلیلی می تونست این اجازه رو به رها بده که بهم خیانت کنه ! اگه خودش جای من بود من و می بخشید ... اگه من بهش خیانت می کردم من و می بخشید ...
این فکر مثل خوره افتاد به جونم و بالاخره اونقدر رو مخم پیاده روی کرد که توی موبایلم تایپش کردم و برای رها فرستادم . منتظر بودم مثل اس ام اس قبلی جواب سریعش برسه ... نگاهم و با دقت به گوشی توی دستم دوخته بودم و منتظر بودم چراغ صفحه اش روشن بشه تا من توی گوشی شیرجه بزنم ... خودمم نمی دونم چرا جواب رها اینقدر واسم مهم شده بود . اما اشتباه کردم یا شاید هم حرفی نداشت بگه که جوابی نرسید و بالاخره کار تموم شد .
با حرکت فرزاد سر بلند کردم. از روی صندلی بلند شد کتاب و روی میز گذاشت و به طرف کیف لپ تاپش که جلوی در ورودی بود رفت . بالاخره اقا دست از کسب علم کشیدن و افتخار دادن بیان و اطلاعات بدست اومده رو به منم بدن .
گوشی رو روی تخت رها کردم و عقب کشیدم .
فرزاد کنارم نشست . لپ تاپ و از کیفش بیرون کشید و روی پاهاش گذاشت : خوب اطلاعاتی که می خواستی اینجاست
دستش و روی لپ تاپش به حرکت در اورد و ادامه داد : ولی امیر هرچی اطلاعات هست من امروز بهت میدم . هر کس دیگه ای میومد سراغم این اطلاعات و واسش بیرون نمی کشیدم . ولی تو هر کسی نبودی ... ازت خواهش می کنم من و گیر ننداز ... باور کن شرایط اونقدر پیچیده هست که دلم نمی خواد از کار بیکار بشم ... من طاقت ندارم از اداره بندازنم بیرون
دست روی شونه اش گذاشتم : خیالت راحت باشه پسر
با دقت تو چشمام خیره شد و گفت : من بهت اعتماد دارم .
لپ تاپ و باز کرد و منتظر شد . دستم و کنارم روی تخت گذاشتم و بهش تکیه زدم . خودم و عقب کشیدم و کاملا به صفحه کوچیک پیش روم خیره شدم .
فرزاد همانطور که رمز ورود رو وارد می کرد گفت : اطلاعاتی که خواستی خیلی خوب مخفی شده بودن ... مجبور شدم چند جا رو هک کنم . ولی اطلاعات خوبی واست پیدا کردم پسر ...
سرم و تکون دادم : رو کن ببینم چی داری فرزاد ...
فرزاد یه صفحه pdf با پسورد باز کرد و در حالی که نرم افزاری باز می کرد تا پسورد اون فایل و پیاده کنه گفت : اطلاعاتی که خواستی در مورد سها شمس بود ... خوشبختانه تو اطلاعات اداره یه پرونده کامل در موردش وجود داره ...
ابروهام و بالا دادم : تو اطلاعات اداره ؟
سرش و به تایید تکون داد : درسته اطلاعات اداره امیر ... سها شمس ... الان باید 26 یا 25 سال سن داشته باشه ... چند روزی میشه وارد کشور شده .
لبخندی محو روی لبم اومد . ادامه داد : بهتره از اول شروع کنم ... یه دختر بچه تنبل ... باید بگم نمره هاش توی مدرسه تعریفی نداشته . تا وقتی که دیپلم گرفته ... اونم با نمره های نه چندان خوب ... ولی از دوره دبیرستان علاقه وافری به کامپیوتر و سیاست داشته . تو چند تا سایت سیاسی فعالیت مکرر داشته ... توی طراحی چند تا سیستم امنیتی هم شراکت داشته ... بیشتر به عنوان برنامه نویس شناخته میشه . برای هک یه سیستم از همه مهمتر برنامه نویسی هست که اطلاعات کاملی داشته باشه و بتونه خیلی سریع برنامه مورد نیاز و تهیه کنه و سها شمس این توانایی رو داشته و داره ... اون توی این کار مهارت خیلی بالایی داره . اولین کارش طراحی یه سیستم امنیتی برای شرکت بزرگ تجارتی بوده که با همکاری گروه هکر ها ترتیبش و میدن . چند روز بعد حدود پنجاه میلیون به حسابش واریز میشه .
تمام طول دبیرستانش با همین چیزا پر شده . یکیشم هک سیستم اموزش و پرورش بوده ...
کارنامه های تقلبی هم بین بچه هاپخش می کرده .
با گفته های فرزاد لبخند روی لبم پررنگ تر میشد .سها ... وای پیوند چی بوده ... باید فکر می کردم یه بچه شیطون بوده .
اینطور که توی پرونده نوشته شده بود : کارنامه های تقلبی رو به وسیله نرم افزار نمی ساخته ... همه ی کارنامه ها به صورت دستی ساخته میشدن ولی کاملا ماهرانه . چند باری سیستم مدرسه رو هک می کنه ولی هیچ کس بهش شک نمی کنه . سال سوم دبیرستان که بوده تو مسابقات کشوری کامپیوتره شرکت می کنه . ولی لحظه ی اخر درست وقتی که همه مطمئن بودن برنده میشه از مسابقه انصراف میده و می کشه کنار
اطلاعاتی که بعد از خروجش از کامپیوتر بدست میاد نشون میداده اون قطعا برنده می شده .
بعد از این مسابقه مدرسه به هک های قبلی سیستم شک می کنه و اون و احضار می کنن ولی کسی نمی تونه ثابت کنه .
نفس حبس شده ام و بیرون دادم : عجب ، حالا چرا از مسابقه انصراف داده ...
فرزاد شونه هاش و بالا انداخت : خوب نمی دونم ... خیلی بهش فکر کردم ... ولی اصلا به جایی نرسیدم . شاید می خواسته معروف بشه ... ولی با همه ی اینا نمی تونم درک کنم چرا اخرش انصراف داده.
با شیطنت گفتم : ولی کارای خیلی باحالی می کرده ها
فرزاد لبخندی زد و به طرفم برگشت : اینا در برابر کارای دیگه اش هیچی نیست .
چشمکی زدم : برو ببینیم دیگه چی داری ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#65
Posted: 5 Dec 2013 14:18
-:مدیر مدرسه دست از سرش برنمی داره و سعی می کنه هر طوری که هست گناه کار بودن اون و ثابت کنه . واسه این کار چند تا مهندس و میاره تا سر از کار کامپیوتر ها در بیارن ... از بهترین دوست سها می خواد که از زیر زبونش بیرون بکشه .
ولی سه روز بعد از اون ماجرا سها از مدرسه فرار می کنه .
بعد از فرارش از مدرسه پدر و مادرش از مدیر شکایت می کنن . همون شب سها پیداش میشه ... ولی با سر و صورت خونی ... البته پلیسها پیداش می کنن .
توی بازجویی ها اعلام می کنه کسی اون و از مدرسه دزدیده ... و اون دزد توی مدرسه رفت و امد داشته و مدتی بوده به مدرسه میومده . با از اشارات سها معلوم میشه اون دزد یکی از مهندسایی بوده که به مدرسه رفت و امد می کرده .
خانم مدیر احضار میشه و ازش در مورد این مهندس پرس و جو میشه . توی بازجویی های به عمل اومده معلوم میشه اون مهندس جوان کسی نبوده جز پسر بزرگ خانم مدیر ...
خانم مدیر ادعا می کنه پسرش خونه بوده ... ولی بعد از پیگیرهای اداره پلیس مشخص میشه پسره تمام روز با سها بوده و به فرارش از مدرسه کمک کرده . پسره ادعا می کنه سها خودش با اون همراه شده ... ولی سها توی ام پی تری که همراه داشته صدای ضبط شده پسر و داره که میگه تو باید با من بیای ... اگه نیای می کشمت
همه ی اینا باعث میشه پسر گناهکار شناخته بشه .
پسر و به زندان انتقال میدن . سها تحویل خانواده اش داده میشه .
اما چهار روز بعد سها از شکایتش صرفه نظر می کنه و مدتی بعد هم پسر ازاد میشه .
متعجب به حرف اومدم : چرا ؟
فرزاد چشمکی زد : هیجانیش اینجاست دیگه ... خانم مدیر بعد از ازادی پسرش به اون جایزه میده به عنوان نابغه کامپیوتر مدرسه ... علاوه بر اون سها و پسر خانم مدیر دوستی باهام شروع می کنن که کسی در موردش اطلاع نداشته جز خانم مدیر ... ولی اون سکوت کرده بود . بعد از اون ماجرا مدیر مدرسه دنبال اثبات گناهکار بودن سها نمیره . و همه چیز تموم میشه .
سال اخر سها شاگرد اول مدرسه میشه ... اونم با نمرات کلاسی بد و نمرات امتحانی که همه برابر با 20 هستن . معلما شک می کنن . شاگردا اعتراض می کنن ...
به سرعت گفتم : خوب ...
-:ورقه های امتحانی دوباره و سه باره اصلاح میشن ولی چیزی جز 20 نیستن . سها شمس با معدل 20 از مدرسه فارغ و التحصیل میشه
-:جالب شد
فرزاد خندید : درسته ... خیلی جالب شد . از این به بعد جالب تر هم میشه ... پس گوش کن
عکس مرد جوونی رو پیش روم باز کرد ... موهای قهوه ای و بورش روی صورتش ریخته شده بود . بیشتر حالت فشن داشت . تیشرت سبز با شلوار جین به تن داشت . دستهاش و توی جیب شلوارش فرو برده بود و به پیوند که یکطرفه ایستاده بود تکیه زده بود .
متعجب پرسیدم : این کیه ؟
-:فرهاد ...
-:فرهاد !؟
-:اره . پسر خاله سها ... کسی که بیشتر جاها همراهش بوده . همه از عشق وافرش به سها حرف میزدن . قرار بوده باهم ازدواج کنن
این و نمی دونستم . پیوند در مورد هیچ کدوم از اینا بهم نگفته بود
-:پس چی شده ؟
-:حالا به اونم می رسیم . سها شمس هم زمان که با فرهاد بوده ... با پسر خانم مدیر هم دوست بوده . با هم به کلاس کامپیوتر می رفتن ... حتی مدتی هم پیش یه مرد رفت و امد می کردن
-:یه مرد ؟
-:استاد ... بهش میگن استاد .
-:استاد چی هست ؟
-:روانشناسه
-:چی ؟
فرزاد چشم غره ای بهم رفت : بیاد داد بزن . چه خبرته ؟ بیدار شدن کل شهر ...
خودمم نفهمیدم چرا داد زدم . ارومتر ادامه دادم : روانشناس ؟!
-:بله یه روانشناس ... روانشناس سر شناسی که توی تمرکز کردن شهرت فراوانی داره
-:نمی فهمم
کاملا رک گفتم ... واقعا درک این قسمت سخت بود . سخت و سنگین ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#66
Posted: 5 Dec 2013 14:18
فرزاد صفحه ای باز کرد و گفت : به این صفحه نگاه کن
با دقت به صفحه ای که اشاره کرده بود خیره شدم . تکیه ام و از دستم گرفتم و خودم و جلوتر کشیدم و با دقت بیشتری نگاه کردم . یه مرد میانسال رو به پیری با موهای جو گندمی و دستی که به کمر زده بود .
-:خوب !
فرزاد عکس و عوض کرد . توی عکس بعدی سها و پسری که فرزاد دقایقی پیش نشون داده بود کنار مرد ایستاده بودن .
دستش و روی تصویر مرد به حرکت در اورد : دکتر زند ... روانشناس معروف ایرانی
کسی که سها شمس اون و به اسم استاد می شناسه . با پسر خانم مدیر محمد پرویزی نسبت خانوادگی دوری داره و محمد خان علاقه وافری به ایشون دارن .
-:این چه ربطی به سها داره ؟
-:گوش کن بقیه ی ماجرا رو ! سها شمس تمام سه ماه تابستونی که مدرسه نمی رفته به همراه محمد به دیدن استاد می رفتن . استاد هم با روی باز از شاگرد با استعدادش پذیرایی می کرده . شاگردی که در عرض سه ماه 90 درصد فوت و فن کارهای استاد و یاد می گیره .
-:فرزاد می فهمی چی میگی ؟
نگاهم و از عکسا گرفته بودم و به فرزاد خیره بودم . نفس عمیقی کشید و گفت : سها شمس چی می تونه از یه استاد تمرکز یاد بگیره ؟
شونه هام و بالا انداختم و دستام و به طرفین باز کردم : من چه می دونم
-:خنگی دیگه ...
-:هوی
-:درد ... گوش کن ... این استاد تمرکز بابای تمرکزه ... یعنی با تمرکز هر کاری می تونه انجام بده حتی ذهن خوانی
دهانم باز شد : چی ؟
-:چقدری چی و هان و چرا میکنی ! با دقت گوش کن دیگه . این یارو استاده می تونه با تمرکز ذهن ادما رو بخونه ... کارای خاص انجام بده . یه چیزی رو تکون بده و از این چیزا
-:نه !
-:نه و مرض ... امیر این فکت و جمع کن ... پیش یکی اینطوری بری پاک ابرومون میره ها!
-:خوب بعدش ...
-:سها شمس بهترین شاگرد استاد بوده . تا جایی که توی چند تا مجلس استاد از اینده موفق سها حرف زده .
ذهنم پر کشید به اتفاقات ظهر ، سها ... پیوند . اون فهمید من چیکار می کنم . اون فهمید توی ذهن من چی می گذره
-:اینا همه چرته !
-:نه عزیزدلم . براساس اطلاعات علمی ثابت شده هست .
-:من به این چیزا اعتقادی ندارم که میگن فلانی با این توانایی به دنیا اومده . اینا چرته
-:وسط حرفم نپری توضیح میدم . سها شمس با این توانایی ها به دنیا نیومده ... اون توانایی ها رو به دست اورده . ببین امیر این از لحاظ علمی ثابت شده است که غلبه بر نفس و تمرکز می تونه باعث بشه همه چیز هستی رو به کنترل خودت در بیاری ، سها اینا رو یاد گرفته . اون می تونه تمرکز کنه . روی تک تک رفتارها دقت کنه . ببین فکر کن الان اون پیش روت نشسته باشه می تونه بفهمه تک تک رفتارهای تو چه معنی داره ... سها شمس اون چیزی که تو ذهن تو می گذره رو نمی تونه ببینه . اون فقط به جزئیات توجه می کنه . نتیجه هم میشه توانایی هایی که بدست میاره . بگذریم اینا مهم نیست ... البته اینجا توی پرونده یه نکته ریزی هم هست براین اساس که سها شمس از همینطریق توی تمام امتحانات نمره عالی گرفته بود . در هر صورت این پرونده بعد از خروج سها از ایران جمع اوری شده .
-:خوب بعدش ؟
-:سها شمس بعد از تموم شدن درسش توی کنکور شرکت می کنه . به نظرت می تونی حدس بزنی جواب کنکور چی میشه ؟
با پوزخند گفتم : حتما قبول نشده دیگه . اگه شده بود که می رفت دانشگاه
-:اطلاعات تو هم کم نیستا ... نخیر باید به حضورتون برسونم که سها شمس جز 100 رتبه برتر کشور میشه . یعنی رتبه کنکورش دو رقمی بوده
بازم دهنم باز شد : نه
فرزاد با اخم گفت : نه و نگمه . درد یه بار دیگه دهنت و یه متر باز کنی همین لپ تاپ و می کنم تو دهنتا
به سرعت دهنم و بستم و صاف نشستم : این دیگه کیه بابا
-:همین که دیدی ... بگذریم ... سها شمس انتخاب رشته می کنه ولی چهار روز بعد از این انتخاب رشته سها شمس یه دزدی میلیاردی از بانک می کنه . پولها کاملا گم میشن و هیچ ردی ازشون نمی مونه . علاوه بر بانک سیستم اطلاعاتی پلیس هم هک میشه . ولی چطوری ... سیستم پلیس به خارج از سیستم اصلی دسترسی نداره .
اینجاست که پسر مدیر محترم وارد میشه . ایشون توی شرکتی کار می کنه که قراره یه سیستم امنیتی برای پلیس طراحی کنه . پس به پسورد ها و رمز ها دسترسی داره .
قسمت هیجانیش اینجاست که سها همراه محمد توی این عملیات وارد اداره میشه و به اطلاعات هم دسترسی داره ...
هیچ کس نمی فهمه همون زمان اطلاعاتی از اداره سرقت میشه که هیچ کس بهشون دسترسی نداشته ... اطلاعاتی که هیچ جا ثبت نشده بودن و ... ارزش میلیاردها دلار دارن ... اما سها شمس اصل این اطلاعات و با خودش میبره . یعنی اون اطلاعات الان فقط و فقط دست سها شمس هست نه هیچ کس دیگه ...
تا اینجا دریافتی برادر ؟
گنگ نگاهش کردم : اوهوم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#67
Posted: 5 Dec 2013 14:20
درکش سخت بود ... خیلی پیچیده به نظر می رسید . سها شمس یه بچه بود ... یه دختر بچه . چطور می تونست همه ی این کارا رو انجام بده !
از همه بیشتر توانایی هاش برای من غیر قابل فهم بود . هیچ وقت نخواستم به این چیزا فکر کنم . باورشون هم نکردم . کسی دور و برم نبود با این توانایی ها که بخوام باور کنم . ولی الان میدیدم من دو سال تمام با همچین کسی حرف زده بودم ... با کسی که می تونست از تمام رفتارهای من افکارم و بخونه ... اون هر چیزی که می خواست و بدست اورده بود . ولی من چی ؟ اصلا نمی شناختمش .
فرزاد دستی روی شونه ام گذاشت : کجایی ؟
-:همین جا ... ادامه بده
-:سها شمس چند روز قبل از خروجش از ایران ازدواج می کنه
این دیگه قابل باور نیست . پیوند مجرد بود این و مطمئن بودم
فرزاد ادامه داد : اون با محمد پرویزی ازدواج می کنه ... اونم بدون اجازه پدر ... ازدواجشون همینقدر کافی بوده که سها شمس بتونه به همراه محمد پرویزی از کشور خارج بشه . هیچ کس از این موضوع اطلاع نداشته . بعد از تحقیقات مشخص شده .
-:پس اون یه زن شوهر داره !
ابروهاش و بالا انداخت : نه ... شناسنامه سها شمس دیگه به دردشون نمی خورده . پس اسمش و عوض می کنه
-:این تغییری تو حالت نمیده . اونا زن و شوهر هستن
-:نه جدا شدن ...
-:محمد پرویزی چی ؟
-:اجازه بدی الان توضیح میدم .
-:خوب ادامه ...
-:سها اولین مقصدی که انتخاب می کنه دبی بوده ... هیچ کس به رفتنشون شک نمی کنه . اونا خیلی راحت و عادی از ایران خارج میشن . چند روز بعد سایت ها هک میشن و مدارکی به دست مقامات میرسه که دزدی پول به دست اون بوده . اعلام می کنه اون یه نابغه هست و هیچ کس اهمیتی بهش نداده بود . پس می خواد خارج از ایران به بهترین شکل ممکن زندگی کنه .
تا مقامات دست به کار میشن تا این مشکل و حل کنن دوباره مدارکی میرسه به همراه تهدیداتی که از همه می خواد در برابر این موضوع سکوت کنن . در غیر این صورت تمام اون مدارک و رو می کنه و باعث بهم ریختن همه چیز میشه . مقامات هم وقتی می بینن ارزش اون مدارک چقدره دست از جستجو برمیدارن . مدتی بعد یه عجوبه ایرانی ظهور می کنه . کسی که به چند تا سیاست مدار کمک می کنه روی کار بیان ... کسی که میاد یکی از بهترین سیستم های امنیتی رو طراحی می کنه . در عرض دو سال توی دنیا اسم و رسمی به هم میزنه ... به اسم پیوند ارمان ... از اسم و مشخصات نشون میده که ایرانیه . بعد از تحقیقات مشخص میشه پیوند ارمان کسی نیست جز سها شمس ... پیوند ارمان الان خیلی قدرتمند تر شده . هیچ کس نمی تونه بهش نزدیک بشه . تنها کسی که بهش کاملا اعتماد داره یه نفره ...
فرزاد لپ تاپ و به طرفم برگردوند .
نگاهی به عکس انداختم : محمد پرویزی
فرزاد با شیطنت گفت : یا بهتره بگم جیک یانگمن
-:جیک ؟
جیک ... چند باری از زبون پیوند در موردش شنیده بودم . اون زیاد در مورد جیک حرف میزد .
فرزاد به شوخی گفت : زن و شوهر سیاستمدار و باهوش ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#68
Posted: 5 Dec 2013 14:21
باورش سخت بود ... از جا بلند شدم و پرسیدم : یعنی محمد اسمش و عوض کرده ؟
فرزاد لبخند زد : اره ، محمد پرویزی الان با اسم جیک یانگمن متولد کالیفرنیا ... مدتی میشه با پیوند ارمان همسایه هست و چند وقت پیش هم با یه دختر ثروتمند ازدواج کرده .
-:یعنی پیوند ارمان و نمی خواسته ؟
-:نه ... اونا فقط برای کار با هم بودن
سرم و تکون دادم و شروع کردم طول اتاق و طی کردن . پیوند ارمان برای خروجش از کشور با محمد پرویزی ازدواج می کنه . به صورت کاملا قانونی از کشور خارج میشه و مدتی بعد هم از محمد پرویزی طلاق میگیره . اسم و رسم جدیدی به هم میزنن و زندگی خوبی رو شروع می کنن .
به طرفش برگشتم : هفت سال پیش سها شمس یا پیوند ارمان یه دختر 19 ساله بوده
فرزاد سری به تاسف تکون داد : فرار مغزها که میگن همینه دیگه . اون واقعا یه نابغه هست ... می دونی کشور های خارجی واسه داشتنش چه سر و دستی می شکنن . سها شمس می تونم بگم معجزه هست
-:خیلی خوب دیگه چیزی داری ازش ؟
-:سها شمس یا همون پیوند ارمان سه سال بعد اولین بار به یه دانشجوی ساده کمک می کنه وزیر کشور بشه ... واقعا با اطلاعاتی که همراه دانشجو می کنه اون و به بهترین موقعیت ها می رسونه . کم کم اسم و رسم پیدا می کنه و موفق میشه ... همین اسم و رسم هم باعث میشه خیلی ها با پیشنهاد های هنگفت برن سراغش ... اما اون همیشه گفته می خواد ازاد باشه ... گاهی خیلی کم میشه پیداش کرد . گم و گور میشه مثل دو سال پیش که گم و گور شده بود و کسی نمی دونست کجاست ... هیچ کس هم نفهمید اون سه ماه کجا بوده . اما سه ماه بعد از امریکا سر در اورد .
-:مگه با اسم پیوند ارمان زندگی نمی کنه ؟
-:اینطور که توی پرونده ثبت شده پیوند ارمان اسم ثابتشه ... اما هیچ کجای دنیا کسی به اسم پیوند ارمان از فرانسه خارج نشده . جز این دفعه که وارد ایران شده .
دستم ناخواداگاه مشت شد . فرزاد چی داشت می گفت ؟
-:سها شمس یا پیوند ارمان اسامی دیگه ای هم داره ؟
-:اره ... شاید بیشتر از چهارصد تا اسم داشته باشه .
ایستادم و گفتم : و بعد ؟
-:چند باری قاچاقی دارو وارد کشور های تحریم شده می کنه . یه بارم کلی جنس می بره افریقا ... هیچ کسم نتونسته پیگیری کنه . میگن یه پولایی هم گم شده ... البته این ثابت نشده ... یعنی دولت امریکا داره پیگیری می کنه ولی شایعاتی هست که پولا دست پیوند ارمانه .معلوم نیست چقدرش درسته و چقدرش غلطه ... فعلا همینقدرش هست که شاید اون پولا توسط پیوند ارمان ناپدید شده باشه .
-:چقدر؟
فرزاد نگاهش و به لپ تاپ دوخت و گفت : شاید چیزی حدود ده میلیارد
-:تومان ؟
فرزاد سرش و به نفی تکون داد : نه برادر من دلار
نفسم و پر صدا بیرون فرستادم .
نیاز به هوا داشتم هضم کردن همه ی اینا سنگین بود .
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم . هوای سرد وارد اتاق شد . فرزاد خیره نگاهم کرد : دیوونه شدی ؟ سرده ها !
-:بزار یکم باشه می بندم
دستام و دو طرف سکوی پنجره قرار دادم و بهشون تکیه زدم . سرم و جلوی باد سردی که می وزید گرفتم : الان چیکار می کنه ؟
-:الان ! هیچ کار ... چند وقت پیش یه محموله بهش پیشنهاد شده از چین ببره عربستان قاچاقی که رد کرده ... از اون موقع هم کاری نکرده . جیکم برای ماه عسل همراه همسرش رفته اسپانیا
پس جیک توی این سفر همراهیش نمی کنه .
پرسیدم : در مورد ازدواج جیک اطلاعاتی داری ؟
-:همین الان جیک توی یه شرکت مدیر عامله ولی مالک شرکت مشخص نیست . تمام اختیارات دست مدیرعامل شرکته . زنش هم یکی از سهام دارای شرکت بوده .
-:فهمیدم
-:حالا چرا افتادی دنبال سها شمس ؟
ابروهام و بالا دادم : دیگه زیادی فضولی نکن
-:بنال ببینم چی داری پنهون می کنی ؟
-:دارم روش تحقیق می کنم ... ولی هیچی
فرزاد از جا بلند شد : دروغ که نمیگی ؟
شونه هام و بالا انداختم .
استین های پیراهنم و تا زدم و نگاهی به اطراف انداختم ... خیابون سوت و کور بود و خبری از کسی نبود . نگاهی به فرزاد انداختم که با دقت رفته بود تو کامپیوترش ...
بسته میکروفون و از اشبورت بیرون کشیدم که گفت : امیر اگه گیر بیفتی ...
-:نترس یه فکری می کنم انشاا... هیچی نمیشه
مضطرب گفتم : امیدوارم هیچی نشه ... اگه گیر بیفتی می کشمت خودم ...
بهش خیره شدم : اگه گیر افتادم تو در برو ... مطمئن باش هیچ اسمی هم ازت نمیارم
چپ چپ نگام کرد و روی صندلی جا به جا شد و گفت : تو فکر کردی من رفیق نیمه راه میشم !
دستام و بالا بردم : خوب نزن ... من رفتم .
جعبه رو باز کردم و وسایل مورد نیازم و برداشتم و پرسیدم : گیرنده رو کجا میزاری ...
-:واسه اینکه رد یابی نشه باید از میکروفون بفرستیم به یه گیرنده از اونجا بفرستیم به یه فرستنده جدید و اونم بفرستیم به گیرنده ای که گفتی شاهرخ تو خونه نصب کرده
-:اره خوب ... ولی اونایی که داخل خونه هستن چی ؟
-:پس اون محافظا رو واسه چی به تو دادم ؟ اونا فرکانس هایی که از این میکروفون بیرون فرستاده میشه رو دفع می کنه ...
متفکر نگاهش کردم . فهمید نفهمیدم . ادامه داد : واسه اینکه رد یابیش کنن باید فرکانسا با هم در تبادل باشن ... اما وقتی از این محافظها استفاده می کنیم ... این ارتباط قطع میشه ... یعنی فرکانس هایی که فرستاده میشه با اینا برخورد می کنن و منحرف میشن ... پس غیر قابل رد یابی میشن ... فهمیدی ؟
سر تکون دادم و مثل بچه ها ذوق کردم : اره
دستش و بالا اورد و پس کله ام زد : خاک تو سرت ... با این سنت از بچه هم بچه تری ... برو زود باش خوابم گرفته
میکرفون و توی دستم فشردم و پایین اومدم . دوباره نگاهی به اطراف انداختم . خبری نبود .
به طرف تیر چراغ برق رفتم و دوباره به همه جا نگاه کردم . چیزی نبود . با خیال راحت میکرفون و توی جیب پیراهنم گذاشتم و دستم و به تیر گرفتم و شروع کردم به بالا رفتن . بخاطر رزمی کار بودنم بدنم رو فرم بود و خیلی راحت خودم و از تیر بالا کشیدم و روی دیوار رفتم ...
پشت بوم بلند تر از چیزی بود که بشه از روی دیوار رفت بالا ... نگاهی انداختم . سمت چپ یعنی درست خلاف جهتی که من بودم یه بالکن به چشم می خورد . به راه افتادم . از بین شاخه های درختا که روی دیوار افتاده بودن و جلوی حرکت و می گرفتن به سختی گذشتم . نگاهم هم به پایین بود که کسی نیاد ... چون کاملا به خیابون دید داشت و هم به داخل ساختمون که مبادا دیده بشم ... مخصوصا از پیوندی که من می شناختم بعید نبود دوربینی چیزی کار گذاشته باشه ... در این صورت خیلی زود لو می رفتم . از اخرین درخت که گذشتم دولا شدم و کاملا پنهون بین شاخه های درخت نشستم.
نگاهی به کوچه انداختم ... نگاهی هم به داخل ساختمون ... خبری نبود .
دستم و پیش بردم و اطراف دیوار و بررسی کردم ... دستم و روی دیوار و پشت لوله های گاز می کشیدم شاید سیمی پیدا کنم ... اما خبری نبود .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#69
Posted: 5 Dec 2013 14:22
زانو هام و روی میز گذاشتم و روی اونا ایستادم . عینکی که همراهم بود و از توی جیبم بیرون کشیدم و به چشم زدم . همه جا قرمز شد . نگاهی به اطراف انداختم و با دقت بیشتری خیره شدم ...
نگاهم به درب ورودی ساختمون ثابت موند که که مثل اتیش شعله می کشید . حدسم درست بود یه دوربین اونجا بود .دستم و به لبه دیوار گذاشتم و به پایین هم خیره شدم . اونجا هم یه دوربین بود ...
برگشتم و به دوربین ها نگاه کردم ... حرکت چندانی نداشتن .
گوشیم و بیرون کشیدم و شماره فرزاد و گرفتم . به سرعت جواب داد : می دونم دو تا دوربین اونجا هست
لبخندی به لب اوردم : می تونی هکشون کنی ؟
-:سه ثانیه بهم وقت بده
-:باشه یه بررسی هم بکن ببین وقتی روی دیوار حرکت می کردم دیده نشده ام .
-:نه حواسم بود .
-:خوبه
سکوت کردم تا فرزاد کارش و انجام بده ...
چند لحظه ای طول نکشیده بود که گفت : درست شد می تونی بری
گوشی رو توی جیبم رها کردم و از جا بلند شدم . اروم اروم پیش رفتم تا رسیدم به محل مورد نظر
خودم و اروم بالا کشیدم . نگاهی به داخل اتاق انداختم ... کسی نبود ... کاملا تاریک بود ... از پشت برده های حریر به داخل خیره شدم . چیز خاصی توی اتاق نبود یه اتاق برای مهمان ... اما چیزی که نظرم و جلب کرد در باز اتاق و راه پله ای بود که به سمت بالا می رفت . پس از داخل ساختمون به پشت بوم راه داشت . نگاهم و به اطراف دوختم . شاید می شد جایی برای بالا رفتن پیدا کنم . بهتر از ریسک برای داخل شدن بود .
دستام و به میله ها گرفتم و خودم و از دیوار بالا کشیدم .
تا رسیدن به اونجا نفس نفس میزدم . اما به تمام مشکلاتش می ارزید . چند لحظه ای همون گوشه نشستم و همه جا رو بررسی کردم . خونه اشون بزرگتر از اون چیزی بود که فکرش و می کردم ... البته باید اینطور می بود . اون سها شمس بود ... وقتی به من چند میلیارد میداد تا براش اینجا یه خونه بخرم ... حتما برای مادر و خواهرش هم یه همچین خونه ای می خرید ...
اونطور که شاهرخ می گفت ... پدرش اونقدری نداره که بخواد همچین زندگی بسازه ... البته الان دیگه جدا زندگی می کردن .
بلند شدم و به راه افتادم . جلوی پشت بوم که به حیاط دید داشت یه گچ بری وجود داشت ... پیش رفتم و با لبخند بهش خیره شدم . دستم و پیش بردم و به قسمت های مختلفش دست کشیدم . این عالی بود ... دقیقا بهم حس زندگی می داد ... همون حسی که وقتی پیوند و نوازش می کردم بهم دست داده بود و همه ی اینا از شادی بود .
میکرفون و به همراه محافظ ها جا سازی کردم . برای این کار مجبور شدم کاملا روی زمین دراز بکشم و سرمای اون جا رو احساس کنم .
سردم شده بود ... اما کارمم تموم شده بود . از جا بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم . حالا باید یه راه حل برای پایین رفتن پیدا می کردم .
کاغذ زیر دستم و جلوتر کشیدم . پیوند دو سال پیش به مدت سه ماه ناپدید شده بود ... درست سه ماه از اون یه ماهی که همراه من ترکیه بود .
واقعا غیر قابل پیش بینی بود درست مثل اون روز که توی رستوران گارسون لیوان شربت و روش ریخت . چون رو به روش نشسته بودم کاملا می تونستم ببینم چه اتفاقی میفته . گارسون با ترس به غلط کردن افتاده بود . انتظار داشتم مثل همه ی دخترا بلند بشه و جیغ جیغ کنه و از مدیر هتل بخواد اون گارسون و اخراج کنه . اما اون بر خلاف انتظارم یه لبخند زد .
به گارسون گفت : مشکلی نیست و از جا بلند شد . گارسون بلافاصله مشغول تمیز کاری شده بود .
مدیر رستوران بهشون نزدیک شده بود و تهدید امیز به گارسون نگاه میکرد . ولی اون گفت تقصیر خودش بوده و نباید گارسون و مقصر بدونن .
به طرف اسانسور که به راه افتاد از جا کنده شدم و به دنبالش رفتم .
قبل از بستن شدن در کنارش ایستادم . فکر می کردم متوجه حضورم نشده اما همونطور که سرش پایین بود گفت : فیلم تموم شد ...
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد : مگه بخاطر همین بهم خیره نشده بودین ؟
به سرعت خودم و جمع و جور کردم : چرا باید این کار و بکنم ؟
پوزخند زد وسربلند کرد : همه فیلمی رو تماشا می کنن که جذبشون کرده باشه .
دستام و توی جیبم فرو کردم : شایدم بازیگری جذاب داشته باشه
یه لحظه مکث کرد . خیلی کوتاه ولی مکث کرد و گفت : مطمئنا اون بازیگر به تنهایی نمی تونه فضای فیلم و عوض کنه
حرفی نزدم . اونم چیزی نگفت . وارد طبقه ششم شدیم . اسانسور توقف کرد . به طرف خروجی قدم برداشت . دنبالش رفتم . برگشت و گفت : چیزی می خواین ؟
شونه هام و بالا کشیدم و از کنارش گذشتم و به طرف اتاقم به راه افتادم .
وقتی دید بیخیال قدم برمیدارم به سرعت از کنارم گذشت و وارد اتاق شد . درست رو به روی اتاق خودم . حرفی نزدم . به در بسته اتاقش نگاه کوتاهی انداختم و وارد اتاقم شدم . نمی خواستم بدونه توجهم و جلب کرده . پشت در اتاقم ایستادم و گوشم و به در اتاق نزدیک کردم . ولی خبری نبود . بر عکس تصورم در و باز نکرد . این دختر قسم خورده بود همه جوره من و متعجب کنه .
وقتی مطمئن شدم در اتاقش باز نمیشه از راهرو گذشتم و روی تخت نشستم . توی گیر و دار اخراج شدنم و ذهن مشوشم حضور این دختر کاملا من و از افکار گذشته ام بیرون کشیده بود .
تا وقت شام دنبال بهونه ای بودم بتونم به این دختر نزدیک بشم ... تمام فکر و ذکرم چیزی جز این نبود .
یک ساعت مونده به وقت شام از جا بلند شدم . اصلاح کردم و با یه تیپ اسپرت شیک از جدیدترین لباس هایی که توی گردش چند روزه ام خریده بودم پوشیدم و پشت در اتاق منتظر موندم . باید صبر می کردم تا وقتی از اتاق بیرون میاد جلوش سبز بشم . سکوت اتاق با صدای پاهایی که بیرون از اتاق حرکت می کردند می شکست . اما دریغ از باز شد در اتاق رو به رو ...
یه ساعتی از وقت شام گذشته بود اما خبری ازش نبود .
صدای شکمم در اومده بود . دیگه نمی تونستم تحمل کنم . بیشتر از این جایز نبود . یه ربع دیگه می موندم صدای شکمم توی سالن هتل هم پخش میشد .
از جا بلند شدم ... تمام یه ساعت گذشته رو پشت در صرف کرده بودم .
بی حوصله دستم و روی دستگیره در گذاشتم و پایین کشیدمش
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#70
Posted: 5 Dec 2013 14:23
از افکارم بیرون اومدم و به صفحه پیش روم خیره شدم .
پس بخاطر همین کسی از رابطه ی بین من و سها خبر نداشت . چون با اطلاعاتی که الان پیش روم قرار داشت و شامل لحظه لحظه فعالیت پیوند ارمان یا سها شمس می شد قطعا می فهمیدن که من و هم دیده و نزدیک یک ماه با هم بودیم . ولی ... هیچ اسمی ازمن نبود ... و همه ی اینا بخاطر غیبت سه ماهه سها بود .
حالا که کاملا خیالم راحت شده بود و می دونستم همه به این غیبت ها عادت دارن با خیال راحت مشغول زیر و رو کردن پرونده ی زخیم و پر حجم سها بودم .
تا جایی که با فرزاد ادامه دادم خیلی خوب پیش رفته بود .... اما بالاخره خسته شد و به خواب رفت .منم بخاطر خستگی بخواب رفتم . ولی صبح با گرفتن یه کپی از اطلاعات بجای شرکت به خونه خودم اومدم و شروع کردم به خوندن . از همون اول از پرونده ی مدرسه تا ازدواج سها شمس با محمد پرویزی ...
تا بالاخره به فعالیتهای سیاسیش رسیدم .
اون توی خیلی از تظاهرات نقش داشته . حتی توی تظاهراتی که بخاطر مخارج زیادی که صرف جلسات سیاسی امریکایی میشد هم نقش مهمی داشته . و حضورش توی اون کشور واقعا تعجب بر انگیز بوده .... اونم توی قسمتی از تابستون که هیچ کس فکر نمی کرده اون اونجا باشه ...
با صدای زنگ تلفنم خم شدم و نگاهی به گوشی موبایلم که روی زمین ولو شده بود انداختم . روی کاناپه زرشکی رنگ جلوی اشپزخونه ولو شده بودم و کلی کاغذ جلوم پخش کرده بودم . روی شکم دراز کش بودم و پاهام و کاملا بالا داده بودم . درست مثل وقتی که روی زمین ولو میشدم و مامان بالای سرم می ایستاد تا مشق بنویسم . از یاد اوری مامان لبخند تلخی زدم . هر چند سن کمی نداشتم اما اون مامانم بود ... دستم و از روی کاناپه اویزون کردم و به گوشی چنگ زدم .
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم : بگو سروش ...
-:سلام
-:علیک ... چطوری ؟ چه خبرا ؟
-:خوبم . خبر که چیز زیادی نیست ... تو چه کردی ؟ به کجا ها رسیدی ؟
-:به جاهای خوب خوب سروش ... با اطلاعاتی که پیدا کردم کار پیوند ارمان تمومه
-:جدی میگی ؟ اره باور کن ... ولی قبلش باید ترتیب یه چیزایی رو بدیم .
-:چیا ؟ ببین می تونی یکی رو پیدا کنی قابل اعتماد باشه و پاریس هم باشه !
-:پاریس ؟ چرا اونجا ؟
-:تو پیدا کن حالا بعد برات توضیح میدم .
-:باشه حتما این کار و انجام میدم
-:خوبه ... زود ترتیبش و بده .
-:امیر می خواستم بگم رها نیومده سر کار
-:اشکال نداره ... بزار امروز و استراحت کنه . فردا میاد ...
-:مشکلی که پیش نیومد
-:نه بابا ... هیچی نیست میاد خیالت راحت
-:باشه ... پس من برم ... شاهرخ که بازم رفته دنبال عشق و حالش و پیداش نیست . تو نمی خوای بیای شرکت ؟
-:یکم کار دارم بعد میام
-:خیلی خوب ... تا بعد
گوشی رو قطع کردم و دوباره روی زمین پرتش کردم .
دوباره به کاغذهای پیش روم سرک کشیدم .
خسته کننده شده بودن . بیشتر از هزار بار برای خودم مرورشون کرده بودم .
زیر لب تکرار کردم سها شمس ، پیوند ارمان ، سها ، پیوند
کاغذهای زیر دستم و جمع کردم و روی میز سیاه رنگ نزدیک کاناپه گذاشتم . چرخی زدم و پاهام و توی سینه جمع کردم . دست راستم و بلند کردم و بازوم و روی چشمام گذاشتم . از تاریکی که به وجود اومد لبخند کمرنگی به لب اوردم و سعی کردم هرچند کوتاه ولی استراحت کنم .
من امیر بودم ... نمی تونستم شکست بخورم . از کی ! پیوند ارمان ... پیوند ارمان به راحتی داشت از زندگیش لذت می برد اون حس قدرت داشت ... ولی من چی ؟ چرا من امیری بودم که می تونستم بالاتر از پیوند ارمان ، بالاتر از سها شمس قدم بردارم .
امیر به اسونی کنار نمیکشید ... دوسال برای رسیدن به اینجا تلاش کرده بودم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.