ارسالها: 23330
#81
Posted: 5 Dec 2013 14:42
خودم و روی مبل پایین کشیدم و به سمت راست خم شدم . به طرفش کشیده شدم و کاملا پاهام و بالا اوردم و روی دسته کاناپه انداختم . سرم و روی ران پاش گذاشتم و نگاهم و به تلویزیون دوختم .
دستش و بالا اورد و بین موهام فرو برد . انگشتای نرم و لطیفش بین موهام چرخ می خورد و حس خوبی بهم میداد ... یه حس شیرین ... حس مهربانی و خوشبختی
فیلم به یه صحنه عاشقانه رسیده بود ... نگاهی به نقش مرد فیلم انداختم که با خشونت دختر و توی اغوش کشید و لبهاش و بوسید . لبخندی روی لبم اومد ... صدای پیوند توی گوشم تکرار شد : بدم میاد زورت و به رخم بکشی
و اخرین صحنه فیلم پخش شد و صفحه سیاه رنگ بالا اومد .
پاهام و به دسته کاناپه محکم کردم و با یه حرکت چرخ زدم ... به صورتش خیره شدم ... با چشمای خمارش بهم خیره شده بود ... سیاهی چشماش برق میزد ... درست مثل همیشه
نیشم باز شد ... لبهام از هم کشیده شد . اونم لبخند زد ... لبخندی به معنای زندگی برای من ...
دستم و بالا کشیدم و پشت گردنش گذاشتم . برای اینکار کمی خودم و بالا کشیدم . بوی عطر تندش مثل همیشه توی بینیم پخش شده بود . خم که شد به صورت خودم و روی پاهاش رها کردم و اون و کاملا به طرف خودم کشیدم . لبهام و روی لبهاش گذاشتم . نبوسیدم . فقط لبهام و روی لبهاش گذاشتم و با تک تک سلول های بدنم اونا رو احساس کردم . دستاش و دست چپش روی موهام به حرکت در اومد . چشمام و تو چشماش دوختم ... با فاصله ی کمی که داشتن زیباتر و درشتر از همیشه به نظر میرسیدن ... من عاشق این چشمها بودم ... من عاشق برق این چشما بودم تا همیشه بهم یاد اوری کنه می تونه همیشه برق بزنه ... چشماش که روی هم افتاد لبهام و از هم باز کردم و بوسه ای کوتاه روی لبهاش زدم . خودش و عقب کشید ... لبهاش از لبهام جدا شد ... دستم و روی گردنش فشردم ... فاصله زیادی با صورتم نداشت ... این و از گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد احساس می کردم . مثل یه نسیم بود ... اما خنک نبود ... گرم بود ... اما لذت بخش ... حتی لذت بخش تر از نسیم ... نسیم بهاری ... هیچ وقتی به پای این گرمای زندگی بخش نمیرسید ... چشم باز نکردم اما دوباره لبهاش و احساس کردم ... با تمام وجودم به لبهاش چنگ زدم و اونا رو بین لبهام قفل کردم ... زبونم و روشون کشیدم و با ارامش حرکت دادم ... مزه شکلات میداد ... شکلاتی که تو اوج خواستن نصیبت میشه و تو توی دهنت میزاریش و با لبخندی روی لب شروع می کنی به مکیدنش ... اما من حتی از مکیدنش هم می ترسیدم ... می ترسیدم این شکلات پایانی داشته باشه و من ... نمی خواستم اجازه بدم نفس بکشه ... نمی خواستم بهش فرصتی بدم برای حرکت ... فقط دلم می خواست خوشمزه ترین چیزی که نصیبم شده بود و برای همیشه نگه دارم و مزه دوست داشتنیش و احساس کنم . همیشه همین حس وداشتم ... اما اینبار قوی تر از هر لحظه ی دیگه ای بود .
دستش و روی سینه ام گذاشت . به سرعت لبام و از لباش جدا کردم . نفس عمیقی کشید ... عمیق و پر احساس ... انگار می خواست تمام هوای اطراف و ببلعه ... می دونستم نمی تونه از بینیش نفس بکشه ... همیشه این مشکل و داشت ... همیشه از دهنش نفس می کشید ... لبخندی روی لبم اومد و چشم باز کردم ... چشماش هنوزم بسته بود . دستم و از پشت گردنش سر دادم و خودش و عقب کشید .
با یه نفس عمیق دیگه چشم باز کرد و چشم غره ای نثارم کرد .
لبخندی به این حرکتش زدم . سری به تاسف تکون داد و دستش و روی شونه ام گذاشت و به جلو هلم داد . دستم و روی مچ دستش گذاشتم و اون و به طرف لبهام کشیدم . لبهام و روی انگشتای لطیفش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن . دونه دونه انگشتاش و بوسه زدم ... انگشت اشاره اش و روی لباهام کشیدم . با شیطنت اون و محکمتر روی لبهام به حرکت در اورد . دهن باز کردم تا اون و بین دندونام بگیرم که دستش و عقب کشید . ریز خندیدم .
با شیطنت ابروهاش و بالا انداخت .
سرم و به چپ متمایل کردم و نگاهم و ازش گرفتم .
نیم خیز شدم و سعی کردم از جا بلند بشم . دستش هنوزم توی دستم بود و تکیه گاهی برای بلند شدم بود .
روی کاناپه که نشستم دستش و عقب کشید . به سرعت اون و به طرف خودم کشیدم و خودم به عقب هل دادم ... از بین کاناپه و بدنم روی پاهام افتاد . خودم و عقب تر کشیدم تا راحت تر سرش به پاهام برسه . دست چپم و زیر سرش گذاشتم و به سرعت لبهام و به لبهاش رسوندم . چشم هام و بستم و شروع کردم به مکیدنشون ... همراهیم نکرد ... چند لحظه صبر کردم ... اما قصد نداشت . با گاز کوچیکی که به لب پایینش زدم سرم و عقب کشیدم و تو چشماش خیره شدم .
نگاهی مشکوکی بهش انداختم و گفتم : نمی خوای ؟
شونه هاش و بالا کشید .
دندونام و روی هم ساییدم : دوست نداری ؟
ابروهاش و بالا انداخت .
عصبانی شده بودم . زیر لب تکرار کردم : که دوست نداری ...
لبخند زد و دوباره ابروهاش و بالا انداخت .
مچ دست چپش که ازاد بود و با همون دستم که زیر سرش قرار داشت گرفتم و لبهام و روی لبهاش گذاشتم . تو چشماش خیره شدم . لبهاش و بین لبهام فشردم و شروع کردم به خوردن ... با ارامش نگاهم می کرد ... هر چی بیشتر می خوردم بیشتر دلم می خواست ... نفس کم اوردم ... اما اون همچنان تو چشمام خیره بود ... هیچ حرکتی نمی کرد ... بازم تمرکز کرده بود . لعنتی ...
توی ذهنم چند بار لعنتی رو تکرار کردم .
بدون اینکه سر بلند کنم . بوسه ای روی لبهاش زدم . لبهام و روی چونه اش سر دادم . همونطور که بوسه ای هم روی چونه اش میزدم نفس عمیقی کشیدم . دیدم اونم نفس کشید . اما برعکس من اروم ... با حوصله
دوباره لبهام و روی لبهاش برگردوندم . چشماش می خندید و این عصبانیم می کرد .
با تمام وجودم لبهاش و بین لبهام می فشردم و از این شکلات خوشمزه سیراب نمیشدم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#82
Posted: 5 Dec 2013 14:42
سربلند کردم و به صورتش خیره شدم .
ریلکس نگام می کرد . این نگاه اسوده اش باز داشت عصبانیم می کرد .
تو چشماش خیره شدم : بازم نمی خوای راه بیای ؟
ابروهاش و بالا انداخت و چشمکی زد .
چشم غره ای رفتم و مچ دستاش و ازاد کردم . از اغوشم بیرون فرستادمش و از جا بلند شدم ... روی کاناپه نشست و با لبخند بهم خیره شد . کلافه دستی بین موهام فرو بردم و نگاهی به تلویزیون انداختم ... عکس های حافظه پشت سر هم تکرار می شدن . پوزخندی به روشون زدم و نگاهم و ازشون گرفتم .
با احساس گرمایی که به گردنم خورد موهای تنم مور شد و برای یه لحظه تمام عضلات بدنم منقبض شد .
بوسه ای روی گودی گردنم زد و جلوم ایستاد : من ...
تو چشماش نگاه کردم ... لبخند زدم و گفتم : دوسم داری ...
چشم روی هم گذاشت .
خم شدم . دستام و دو طرف صورتش قرار دادم .
لبام و به پیشونی گرمش چسبوندم : بدون تو ... بدون حضورت ... بدون وجودت ... می میرم ... تو برام ... زندگی هستی ... تو برام امیدی ... همه چیزمی
دستاش و روی دستام گذاشت .
ازش فاصله گرفتم : خوب بریم سراغ برنامه ریزی
لبخندی زد و سر تکون داد : بزن بریم ...
***
پاهاش و روی شکمم قفل کرد و گفت : بزن بریم
سری به تاسف تکون دادم : باز تو سوار من شدی ...
دستاش و دور گردنم حلقه زد : دوس دارم
به طرف پله ها به راه افتادم . پاهاش و توی اغوشم فشردم و سعی کردم نسبتا به پنجاه کیلویی که پشت سرم سنگینی می کرد بی تفاوت باشم ... از پله ها سرازیر شدم ... خدا رو شکر رمضان یا هاجر اجازه نداشتن قبل از اینکه صداشون کنیم وارد ساختمون بشن . تو پاگرد طبقه دوم مکث کردم . نگاهی بهش انداختم و گفتم : و اما ...
چشمکی زد .
توی سالن چرخی زدم ... سالن طبقه دوم کاملا مخالف سالن طبقه اول و سوم بود ... کوچیکتر و جمع و جور تر به نظر میرسید . اما چیدمانی داشت که اون و بزرگتر از سالن هر دو طبقه نشون میداد . جلوی ورودی سالن یه دست مبل راحتی سفید رنگ ... یه میز چوبی شطرنج و یه میز با یه گلدان بزرگ سمت راست ... و سمت چپ ورودی یه اتاق بود ... با دری سفید رنگ از چرم خالص ... برخلاف تمام درهای خونه که از چوب ساخته شده بودن . نزدیک در شدم . دستش و روی دستگیره در گذاشت و اون و پایین کشید ...
پام و به در نزدیک کردم و به جلو هلش دادم . در به طرف داخل باز شد . نگاهی به میز چرمی بزرگ و مشکی رو به رو انداختم . دستام و از دو طرفش برداشتم . به سرعت پایین پرید و به طرف میز به راه افتاد . به عقب برگشتم . دستم و روی دستگیره در گذاشتم و پشت سر بستمش ...
پشت میز نشست . برگشتم و نگاهی به دکور اتاق انداختم ... پرده های سیاه رنگی که با رنگ سفید رنگ دیوار ها ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود ... سمت راست یه کتابخونه بزرگ قرار داشت و سمت چپ یه استریو کامل ...
نگاهم و بهش دوختم . روی صندلی چرخ دار پشت میز نشست . چرخی به صندلی داد و پشت به میز نشست . با صدای بوق کوتاهی خودم و عقب کشیدم ... ریتم ملایم گیتار شروع به نواختن کرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#83
Posted: 5 Dec 2013 14:43
صدای قفل شدن در اتاق باعث شد به طرفم برگرده .
نگاهم و به پنجره های پشت سرش دوختم و به حفاظ اهنی که از کنار چوب پرده پایین میومد . کاملا پنجره رو پوشوند تا متوقف شد . با روشن شدن چراغ های سفید رنگی که روش بود به طرف کتابخونه برگشتم . کتابخونه شروع کرد به چرخیدن ... اروم اروم از سمت راست به طرف سمت چپ چرخید ... در پشت کتابخونه پنهان شد .
نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم . اونم در جوابم لبخند زد و اشاره ای به کتابخونه کرد .
دیگه کتابخونه ای پیش رومون نبود ... پشت کتابخونه شامل نه تا مانیتور بزرگ میشد که بهم متصل بودن و تمام کتابخونه رو در بر می گرفتن . با روشن شدن مانیتور ها ، از سمت راست کتابخونه صفحه ای بیرون اومد .... یه مانیتور بزرگ تر از نه تای قبلی ... به همراه کیبوردی که زیرش قرار داشت .
پیوند اشاره ای به مبل کرد و گفت : چرا نمیشینی ؟
روی کاناپه نشستم و نگاهم و به مانیتور ها دوختم و در همون حال پرسیدم : کی لومون داده !
با این حرف به طرفش برگشتم . شونه هاش و بالا کشید : کاش می دونستم ... این تنها چیزیه که هنوز نفهمیدم و ازارم میده ... ولی بالاخره پیداش می کنم .
-:کسی از اشنایی من و تو خبر نداشت .
-:منم به همین فکر می کنم .
و رستوران !
از جا بلند شد . کنترلی که توی دست داشت و چرخی داد و به طرفم اومد . خودش و روی پاهام کشید و گفت : می خواستی بهم خیانت کنی ؟
نگاه ازرده ام و که دید خم شد . بوسه ای روی گونه ام زد و گفت : من ادمای خودم و دارم ... و این یکی رو ...
دکمه ای روی کنترل فشرد و اشاره ای به مانیتور کرد . نگاهم و برگردوندم ... خدای من ... تمام شرکت تحت نظر بود ... به همراه تمام خونه ی من ... خونه ی بابا ...
برگشتم و نگاه اخموم و به پیوند دوختم که شونه هاش و بالا کشید : اگه اینا نبودن تا حالا گیر افتاده بودیم
نگاه خیره ام و به چشماش دوختم ... کم کم اخم روی صورتم به یه لبخند تبدیل شد ... اونم خندید .
لبخندی زد و گفت : از شرکت که زدین بیرون دنبالتون بودم ... به اون رهای بیچاره چی می گفتی که اونطور اسیرش کرده بودی ؟! چقدرم گریه کرد ... حتی وقتی دنبالش رفتم تو دستشویی متوجه نشد .
چشم غره ای بهش رفتم و لپش و بین انگشتام گرفتم : نمیگی لو میری ؟ ممکن بود بشناستت ....
-:اونقدرا هم احمق نیستم بخوام با این مدلم برم اونجا
سری به تاسف تکون دادم : بقیه اش ... می دونی وقتی به جای صورت حساب گارسون اون نامه رو بهم داد کم مونده بود شاخ در بیارم ...
دستش و دور گردنم انداخت و خودش و توی اغوشم فشرد : این تنها راه حلی بود که توی اون موقعیت می تونستم باهات حرف بزنم ... اونا حواسشون کاملا بهت بود ...
نفس عمیقی کشیدم : اصلا به روی خودشون نیاوردن که فهمیدن من چیکار می کنم ...
-:برای همین بهت گفتم اول به خودت باور برسون که از هیچ چیزی خبر نداری و داری منم بازی میدی ...
-:اما این به نفعمون شد
-:نه ... مجبور شدم از خونه فرار کنم ... دیگه تا مدتها نمی تونم مامان و ببینم ... نمی تونم حساب بابام و برسم ... و از همه مهم تر واسه خریدن اون قطعه باید کلی نقشه بکشم ... این ازار دهنده هست ...
دستم و دورش حلقه کردم : نگران نباش ... یه فکری می کنیم ... اما خودمونیم تو رستوران کم مونده بود بند و اب بدم ...
چشم غره ای رفت : مگه دست خودت بود ... خفت می کردم
سه روز پیش :
نگاهی به کاغذی که گارسون توی دستم گذاشته بود انداختم ... با تعجب اون و باز کردم و بهش خیره شدم
"امیر لو رفتیم ... اصلا نباید نشون بدیم ... از اینجا برو خونتون ... تو راه هم و می بینیم ... "
اب دهنم و قورت دادم و نگاهم و به پیشخوان شیشه ای پیش روم دوختم ... نگاهم و دور تا دور تا جایی که تو دید پیشخوان پیش روم بود چرخوندم و نگاهم روی مردی که به ستون نزدیک پیشخوان تکیه زده بود و به من چشم دوخته بود ثابت موند . چند نفس عمیق کشیدم و دوباره بهش خیره شدم ... مطمئن شدم نگاهش به منه ... خودم و کمی به راست متمایل کردم ... اونم نگاهش و به راست چرخوند ...
دندونام و روی هم ساییدم ... نگاهی به گارسون انداختم . کیف پولم و بیرون کشیدم و همونطور که سه تا تراول پنجاهی پیش روش میزاشتم گفتم : کسی نفهمه جز صورت حساب به من چیزی دادین ...
نگاهی به پولها انداخت و لبخند زد : حتما !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#84
Posted: 5 Dec 2013 14:44
از گارسون فاصله گرفتم . زنگ موبایلم بلند شد . برای اینکه کسی شک نکنه از یه نفر خواسته بودم برام اطلاعاتی از سها شمس بیاره ... باید نشون می دادم که دارم روی پرونده کار می کنم . اما توی اون حالت ... به طرف در خروجی به راه افتادم ... حتی یه نگاه کوتاه هم به مرد نینداختم ... با صدای بلند مشغول صحبت با فرزاد شدم ... فرزاد هیچ وقت دوست نداشت جاهایی که می شناخت لو بره ... برای همین همیشه برای رسوندن اطلاعات می رفت خونه مشتری هاش ... گفتم بیاد خونه بابا ... درست جایی که پیوند گفته بود برم .
با مهناز تماس گرفتم و خبر دادم ... پشت فرمان نشستم ... نگاهم از اینه به بیرون بود ... یه پراید دنبالم بود ... مهم نبود ... مهم این بود پیوند ماجرا رو فهمیده بود ... من باید عادی می بودم . همونطور که پیوند همیشه تکرار کرده بود ... توی بدترین مواقع ... باید جوری رفتار کنی که هیچ کس حتی خودت هم به خودت شک نداشته باشی ...
رها رو پیاده کردم و به طرف خونه بابا به راه افتادم ... پراید جلوی خونه بابا متوقف شد و من خوب می دونستم دسترسی اون تا همین جا بود ...
فرزاد اطلاعات خوبی برام اورده بود ... اطلاعاتی که دست سردار هم بود ... وجود اونا هیچ چیزی رو عوض نمی کرد ... من از همه ی این اطلاعات خبر داشتم ... و اما فرزاد ... فرزاد واسه سردار کار می کرد ... اون اطلاعات و قبل از من به سردار می رسوند . حتی اگه خودش این و انکار می کرد ... نگاهم و به فرزاد دوختم که اروم خوابیده بود ... از جا بلند شدم . نور ماه که توی اتاق افتاده بود کمی اتاق و روشن می کرد . هنوزم خبری از پیوند نبود . بهم گفته بود بیام اینجا ... یعنی اونقدر اوضاع خرابه که تا حالا نتونسته باهام ارتباط برقرار کنه !
از جا بلند شدم که نگاهم روی لکه ای افتاد که روی پنجره افتاده بود . با تعجب نگاهی به اون سایه انداختم . به طرف پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم . طنابی از بالا اویزون شده بود . اروم اروم تاب می خورد و به پنجره برخورد می کرد . تو همین حین زنگ گوشیم به صدا در اومد . نگاهی به گوشی انداختم . برگشتم و اروم گوشی رو برداشتم . به سرعت صداش و قطع کردم و به اس ام اس تایپ شده روی گوشی خیره شدم . نوشته شده بود طناب ...
لبخندی روی لبم اومد . اس ام اسی که نوشته شده بود و پاک کردم . پیراهنم و به تن کشیدم . گوشیم و زیر بالشتم و گذاشتم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به راهرو که با نور کمرنگی روشن شده بود انداختم و به طرف در خروجی رفتم . دستم و روی در گذاشتم و بیرون و از نظر گذروندم . برگشتم و نگاهی به اطراف انداختم . با شنیدن صدای باز شدن در متعجب شدم . برگشتم ... در اتاق بابا اینا باز شده بود . خودم و پشت دیوار کشیدم . مهناز از اتاق بیرون اومد . یه لباس خواب صورتی بلند که تا روی پاش می رسید به تن داشت ... نگاهم و ازش گرفتم و به زیر دوختم . صدای قدم هاش نزدیک تر شده بود . اروم اروم روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم . خودم و پشت جا لباسی کشیدم و پاهام و توی اغوشم جمع کردم . دستام و کاملا دور پاهام حلقه کردم . سعی کردم پاهام اصلا توی دید نباشه .
صدای حرکت صندل های مهناز که روی سرامیک های اشپزخونه بلند شده بود ... پس رفته بود توی اشپزخونه . در یخچال باز شد . نفس حبس شده ام و اروم اروم رها کردم . صدای ریخته شدن اب توی لیوان و بعد دوباره صدای بسته شدن در یخچال . چشم روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم . امیر باید اروم باشی .... همه چیز مرتبه .... امیر تمرکز کن ... زیر لب تکرار کردم : تمرکز کن .... اروم باش .... تو می تونی بشنوی
صدای برخورد اب با ته لیوان ... صدای حرکت بدن مهناز ... صدای ضربان قلبش ... نفس عمیقی که بعد از جدا کردن لیوان از لبش کشید . برخورد ته لیوان با میز ... همه چیز اروم بود ... اما من تمرکز داشتم .
از اشپزخونه بیرون اومد . چراغ و خاموش کرد ... دوباره به طرف اتاقشون به راه افتاد . با گذشتنش از جلوی راهرو چشم باز کردم . نگاهم و به اطراف چرخوندم . همه چیز مرتب بود . از جا بلند شدم . هوا سرد بود و من می خواستم با یه تیشرت برم بیرون ؟ اروم اروم در جالباسی رو باز کردم . پلیور سرمه ای رنگم و بیرون کشیدم . در اتاق کاملا بسته شده بود . در جا لباسی رو اروم بستم .
پلیور و به تن کشیدم و دستم و روی دستگیره در گذاشتم . دست دیگه ام و هم روی در گذاشتم و سعی کردم اروم اروم دستگیره رو به پایین بکشم . صدای حرکتش بلند شده بود اما ارومتر از اونی بود که بخواد کسی رو از خواب بیدار کنه . دستم و که روی در بود به طرف خودم کشیدم و در هم کم کم باز شد .
برگشتم ... کلیدای خونه رو از روی جاسوئیچی برداشتم ... خودم و از لای در بیرون کشیدم و دستگیره رو پایین نگه داشتم . در و پشت سرم بستم . نگاهی به اسانسور انداختم . طبقه اول بود ... منتظر شدم بالا بیاد ... تا بالا اومدنش چرخیدم و راه پله بالا و پایین و بررسی کردم . با باز شدن در اسانسور خودم و به سرعت توش رها کردم و دکمه طبقه اخر و فشردم . شروع کرد به بالا رفتن . اهنگی که پخش میشد به جای ارامش اعصابم و بهم می ریخت . به محض توقفش خودم و به طرف در کشیدم و ازش بیرون زدم . نگاهی به اطراف انداختم . هیچ صدایی نبود . به طرف پله ها رفتم . کفشام و از پام بیرون کشیدم و توی دستم گرفتم ... با برخورد پاهام به سنگهای سفید پله ها تنم لرزید . اما بی توجه شدم و شروع کردم به بالا رفتن . سعی می کردم اروم و حساب شده قدم بردارم ... حتی کوچیکترین حرکتی هم ممکن بود کسی رو بیدار کنه .
بالاخره با دیدن در باریک و کوچیکی که رو به روم بود نفس عمیقی کشیدم . دوباره پشت سرم و کنترل کردم و کلیدی که همراهم داشتم و توی قفل روی در چرخوندم . هوای سرد و خنک توی صورتم خورد . اخم هام و در هم کشیدم . کفشام و به پا کردم و پام و روی کف پشت بوم گذاشتم . در و پشت سرم بستم . از بیرون قفل زدم . نگاهم و به اطراف چرخوندم . روی قامت سیاه رنگی که روی سکوی پشت بوم نشسته بود و پاهاش تکون میداد خیره موندم . لبخندی روی لبم اومد . به طرفش حرکت کردم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#85
Posted: 5 Dec 2013 14:48
روی سکو رفتم و شروع کردم به حرکت ... به یک قدمیش که رسیدم نشستم و پاهام و مثل اون اویزون کردم .
سرش و به طرفم برگردوند : دیر کردی ...
-:باید اوضاع رو بررسی می کردم
-:وقتی فرزاد و شب پیش خودت نگه می داری ریسک بزرگی می کنی
-:مجبور بودم ... وگرنه بهم شک می کرد .
دستاش و توی هم حلقه کرد : تمام نقشه هامون بهم ریخت
با لبخندی روی لبم پرسیدم : همشون ؟
شونه هاش و بالا انداخت : خوب همه ی نقشه های اولمون
-:کی این کار و کرده ؟
سرش و به طرفین تکون داد : هنوز نمی دونم . به زودی می فهمم
-:بازم گوشیم و هک کردی ؟
نگاهش و به رو به رو دوخت : می دونی که
-:من نتونستم گوشیت و هک کنم
-:تو فقط سه بار تلاش کردی
چشم روی هم گذاشتم : و هر سه دفعه تو فهمیدی
خودش و به طرفم کشید . سرش و روی شونه ام گذاشت : می دونی چرا نود درصد شاگرد ها به پای استاد هاشون نمیرسن
لبام و روی هم فشردم : نمی دونم
-:اینم خیلی دوست دارم که همیشه اعتراف می کنی نمی دونی
-:نگفتی
-:چون نود درصد استاد ها همه ی اون چیزی که می دونن و به شاگردشون یاد نمیدن
پوزخندی روی لبم نشست .
سرم و به راست متمایل کردم و به سرش تکیه زدم : تو هر وقت یه روش بهتر پیدا می کنی روش قدیمی رو به منم یاد میدی !
می تونستم احساس کنم لبخند زد و گفت : درسته
-:بدجنس
با صدا خندید . پرسیدم : از کجا فهمیدی بهمون شک کردن ...
-:تو چی فکر می کنی ؟
-:نمی دونم
-:سونا
سرم و بلند کردم و خودم و عقب کشیدم : یعنی ...
-:سونا باهوش تر از اونیه که فکرش و می کنی
-:و شاهرخ !
-:اون شوهرشه ...
تو چشمام خیره شد : یه زن هر چیزی بخواد به دست میاره
نگاهم و ازش گرفتم و سکوت کردم . حق با پیوند بود ... شاهرخ .... شوهر سونا بود ...
سرم و به عقب هل دادم : حالا باید چیکار کنیم ؟
دستاش و توی هم قفل کرد و پاهاش و بیشتر تاب داد : میریم سراغ نقشه دوم ...
-:باشه
دستم و به گوشه سکو گرفتم تا خودم و بالا بکشم که صدام زد : امیر
به طرفش برگشتم و دوباره نشستم . به طرفم برگشت و گفت : یادت باشه ... اول از همه باید خودت باور کنی که داری به من خیانت می کنی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#86
Posted: 5 Dec 2013 14:49
اه کشیدم : اوهوم
نگاهم و به صورتش دوختم . من این صورت و دوست داشتم ... من دیوانه وار عاشق این دختر بودم ... من عاشق این هیجانش بودم ... اون مثل رها نبود ... مثل رها نبود که بخواد از بلندی بترسه . اون الان کنار من روی این سکو نشسته بود . اون ترسی از اتفاقات اینده نداشت ... پیوند شبیه خودم بود . اون درکم می کرد . می فهمید چی می خوام ... تو چشمام که نگاه می کرد احساس خوبی بهم دست می داد . من از بودن در کنار این ادم نهایت ارامش و احساس می کردم . دو سال پیش ... همون لحظه ای که جسم و روحم و تسلیمش کردم فهمیدم تنها کسی که می تونم در کنارش ارامش داشته باشم ... تنها کسی که در کنارش می تونم زیباترین لحظاتم و رقم بزنم اونه ... من هیچ وقت از پیوند نمی گذشتم ... واسم مهم نبود پیوندچیکار می کنه و دنبال چیه . مهم این بود اون کنار من بود ... اون با من بود ... من بیشتر از هر کسی به پیوند اعتماد داشتم . اگه ازم می خواست بمیرم با کمال میل قبول می کردم . پیوند برای من یه همه چیز بود ... مادر ... خواهر ... دوست ... عشق ... همسر ... امید ... زندگی ... اینده ... هدف ... ارزو ...
تمام لحظات من توی یه چیز خلاصه میشد ... ادمی که کنارم بود ... مهم نبود اون پیونده یا سها ... مهم نبود اون خلافکاره یا یه دزد ... مهم نبود اون چه حسی بهم داره ... مهم نبود من بازیچه اون بودم یا نبودم . مهم این بود دل من ، وجود من ... حس من فقط دنبال اون بود .
دست پیش بردم و دستش و توی دستم گرفتم . لبخندی روی لب اورد .
انگشتام و بین انگشتاش حلقه کردم : هر چی بخوای انجام میدم ...
دستاش گرم بود و فشاری که به دستم میداد گرمای اونا رو به دستای منم منتقل می کرد . حدود بیست دقیقه ای اونجا بودیم ... قرار شده بود نقشه دوم و اجرا کنم ... همونطور که از اول قرار بود اجرا بشه ... باید به همه ثابت می کردم دارم به پیوند خیانت می کنم . باید جوری نشون میدادم که می خوام برای خودم یا شاید پلیس کار کنم . باید یه هدف به اونا نشون می دادم . و اون هدف توی اون لحظه خیانت به پیوند بود ... خیانتی با طعم عشق
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : داره دیر میشه باید بریم ...
نگاهم و به صورتش دوختم . دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و خم شدم . بوسه ای روی پیشونیش زدم و بلند شدم . اونم بلند شد . اشاره ای به در کردم : از اینجا میری ؟
سرش و به علامت نه بالا انداخت . اشاره ای به طناب جلوی در کرد و گفت : ماشین و دو تا کوچه بالاتر پارک کردم .
چشم روی هم گذاشتم : پس برو
به طرف طناب قدم برداشت .
اون و از روی زمین چنگ زد و دور کمرش محکم کرد . به طرف پشت بوم همسایه بغلی به راه افتاد . دنبالش رفتم . طناب و به میخ بزرگی که روی دیوار همسایه بغلی خود نمایی می کرد محکم کرد و بالای سکو ایستاد . فاصله تا پشت بوم همسایه بغلی تقریبا سه طبقه بود . چشم روی هم گذاشتم و لبخند زدم . اما به سرعت چشم گشودم و نگاهش کردم . با چشمکی پاهاش و روی دیوار گذاشت و پاهاش و دور طناب محکم کرد و بند طناب و ازاد کرد .
به سرعت گفتم : مواظب خودت باش
پاهاش و به دیوار زد و خودش و به عقب هل داد . توی یه چشم به هم زدن از طناب سر خورد .
حال :
دست و روی شونه ام تکیه زد و از اغوشم بیرون رفت : ما الان تمام کارامون و تموم کردیم . تنها چیزی که لازم داریم انجام معامله ایه که بخاطرش این همه تلاش کردیم و بعد دِ برو که رفتیم .
نفسم و بیرون فرستادم : خیانت من به تو حواس رقیبامون و کاملا پرت کرد
چشمکی زد و گفت : و باعث شد خیلی راحت تر بتونیم بانک و بزنیم ...
از جا بلند شدم . همونطور که به طرف مانیتور ها می رفتم زیر لب تکرار کردم : همون بانک ... همون پول ... همون نگهبان ها ... همون روش ...
کنارم ایستاد و گفت : ولی یه زمان متفاوت
دستم و توی سینه قفل کردم و به طرفش برگشتم : دیگه کارا تموم شده
شونه هاش و بالا انداخت و خیلی اروم گفت : نه همه چیز ... حالا باید چند تا کار و تموم کنیم ... بعدش دیگه تو ایران کاری نداریم ...
-:مثلا ...
-:باید برم دیدن سونا و شاهرخ ...
-:هنوزم نمی تونم باور کنم شاهرخ بخواد همکاری کنی
برگشت ... با لبخند شیطنت امیزی که به لب داشت گفت : همه عوض میشن ... این و یادت نره امیر ...
لبخندی که روی لبم بود محو شد ... حق با پیوند بود ... حتی منم عوض شده بودم .منم دیگه امیر پنج سال پیشی نبودم که خودم و واسه گرفتن جنایتکارا می کشتم . ادمی نبودم که توی ماموریت تیر خورد و حتی به روی خودشم نیاورد ... من حالا ... یه دزد بودم ... یه خیانت کار بودم ... با کسی همراه شده بودم که می دونستم ادم زیاد خوبی نیست ... اما ...
چشم روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . به طرف میز رفت و خودش و روی اون کشید : اماده باش ... فردا شب میریم مهمونی ...
متفکر پرسیدم : مهمونی ؟ چه مهمونی ؟
دستاش و از هم باز کرد . به طرفش رفتم و ما بین دستاش قرار گرفتم .
همونطور که اونا رو دورم حلقه میزد گفت : قراره بریم یه جای خوب خوب ... می خوام با یه نفر اشنا شی ... سونا و شاهرخ هم هستن
سرم و روی دستش که دور گردنم حلقه شده بود گذاشتم : مشکوک میزنی !
نیشخندی زد : دیگه دیگه
اهی کشیدم : از دست تو ...
-:اینجوری اه نکش خوشم نمیاد ...
تلفن روی میز به صدا در اومد . سها دستاش و از هم باز کرد و به عقب خم شد . تلفن روی میز و برداشت .
-:باشه مشکلی نیست بزار بیاد تو ...
گوشی رو گذاشت . پرسیدم : چیه ؟
دستاش و روی سینه ام گذاشت و به عقب هل داد : فرزین اومده .
از روی میز پایین پرید . به دستش چنگ زدم و دستام و دور کمرش حلقه کردم : چرا اومده ؟
تو چشمام خیره شد : اومده اخبار جدید و بده و وظایف جدیدش و بگیره .
-:مگه نمی خوای بری ؟
-:مامان اینجاست ... باید مواظب اون باشه ... دلم نمی خواد اذیتش کنه ...
-:همه چیز که خوب پیش می رفت ... مگه نگفتی تو خونه خالت با دکتره اشنا شدی ...
-:اره خوب ... ولی باید مامان راضی بشه ... خیلی نگرانش هستم امیر ...
-:نگران نباش ... مامانت بخاطر تو و سونا عقب می کشید ... حالا که خیالش از بابت سونا راحت شده ... یه مدت دیگه هم یه سفر میاد پیش ما و دیگه ... حله .
-:تو مامانم و نمی شناسی
-:تو رو خوب می شناسم ... هر چی هم بگم باز کار خودت و می کنی ...
-:همینطوره ... باید با مامان حرف بزنم .
-:تو این اوضاع !
-:چاره ای نیست ... حتما تا الان فهمیدن دیشب حساب ها خالی شده
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#87
Posted: 5 Dec 2013 14:50
پیشونیم و به پیشونیش تکیه زدم : خوب !
-:خوب که خوب ... الان اولین نفری که بهش شک می کنن من و توئیم دیگه ... حرفا میزنیا ...
-:خوب شک کنن ... نمی تونن ثابت کنن .
-:منم این و می دونم نمی تونن ... ولی نمیشه ریسک کرد .
-:بهتره بریم ... الان فرزین میاد ...
به طرف میز رفت . مانیتور ها خاموش شدن و در حال برگشتن سر جای قبلی بودن ...
به طرف در اتاق به راه افتاد و گفت : پیش فرزین هیچ حرفی نزن
دنبالش به راه افتادم . در اتاق و پشت سرم بستم و به طرف پله ها رفتم ... اروم از پله ها راهی شده بود . از اخرین پیچ پله ها که گذشتیم قامت بلند فرزین نمایان شد .
حالت جدی به خودم گرفتم و پشت سر پیوند وارد سالن شدم . فرزین پشت به ما ایستاده بود . با صدای قدم ها به طرفمون برگشت . لحظه ای مردد بهم خیره شد . پیوند لبخندی به لب اورد . فرزین به خودش اومد و سلام کرد .
پیوند فقط سر تکون داد . منم همین کار و تکرار کردم . پیوند به طرف مبل بالای سالن رفت و نشست . روی یکی از مبل های جلوی ورودی نشستم . پیوند نگاهی به فرزین انداخت و گفت : چرا نمی شینی ؟
فرزین روی مبل رو به روی من نشسست . نگاه دقیقش و به صورتم دوخت . انگار نتونست بیشتر از این طاقت بیاره چون گفت : خانم ... این
پیوند نیشخندی زد : همون کسیه که توی باشگاه باهاش مسابقه دادم ... نگران نباش ... از هر کسی خودی تره
فرزین با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد . لبخندی به روش زدم . پیوند ادامه داد : می شناسیش که !
فرزین نگاه دقیقش و بهم دوخت و گفت : مگه میشه نشناسم ... عزیزدردونه سردار و کی فراموش می کنه !
اخم کردم . فرزین هم داشت علاقه سردار و به رخم می کشید .
فرزین ادامه داد : سردار الان داغون میشه ... کافیه بفهمه کسی که همیشه فکر می کرد جزو بهترین ها میشه الان اینجا پیش شماست .
پیوند لبخند زد : چه خبرا فرزین !
-:خبر !
نگاهش و ازم گرفت و به پیوند دوخت : خبر خاصی نیست فقط اقای سوق قصد ندارن تا وقتی یه بار دیگه با شما صحبت نکردن از کشور خارج بشن
نگاهم و به پیوند دوختم . گفت : مشکلی نیست بزار منتظر باشه ... علاقه ای ندارم با کسی که فکر می کنه می تونه من و فریب بده حرف بزنم .
-:بهتر نیست باهاش حرف بزنین ... شاید اینبار پشیمون شده باشه .
پیوند چشم غره ای به فرزین رفت و گفت : همین که گفتم .
فرزین نگاهش و به زیر دوخت : بله خانم .
پیوند از جا بلند شد و همونطور که به طرف میز وسط سالن که ظرف بزرگ میوه روش قرار داشت می رفت گفت : بلیطا اماده هست .
-:بله خانم ... برای سه شنبه این هفته
-:عالیه ... به سوق بگو باید بره هتل ... زیاد بهش بی احترامی نکن ... در هر حال اون مهمونمونه . دورا دور حواست بهش باشه ... کاری دستمون نده .
-:چشم خانم
پرتقالی برداشت و دوباره روی صندلی نشست : فرزین یه برنامه جالب واست دارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#88
Posted: 5 Dec 2013 14:52
پیوند از جا بلند شد و همونطور که به طرف میز وسط سالن که ظرف بزرگ میوه روش قرار داشت می رفت گفت : بلیطا اماده هست .
-:بله خانم ... برای سه شنبه این هفته
-:عالیه ... به سوق بگو باید بره هتل ... زیاد بهش بی احترامی نکن ... در هر حال اون مهمونمونه . دورا دور حواست بهش باشه ... کاری دستمون نده .
-:چشم خانم
پرتقالی برداشت و دوباره روی صندلی نشست : فرزین یه برنامه جالب واست دارم
فرزین با شادی که پنهون کرده بود گفت : امر بفرمایید ...
اینطور که نشون می داد فرزین از کار کردن با پیوند نهایت لذت و می برد .
پیوند پوست پرتقال و گرفت . چاقو رو توی دستش تاب داد و گفت : ترتیب یه جای امن و بده ... قراره از این به بعد برای خواهرم کار کنی .
فرزین متعجب پرسید : خواهرتون !
پیوند سر بلند کرد و نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت : اره خواهرم ... مطمئن باش از کار کردن با اون لذت می بری ... اینطوری خیال منم راحتره که حواست بهش هست
-:اما خانم ...
-:تو هنوزم ادم منی فکر کن این یه ماموریته ... مواظبش باش و همه جا حواست بهش باشه ... از دستوراتش پیروی کن
-:چشم خانم
پیوند دوباره مشغول خوردن شد و گفت : بهش میگم خودش باهات تماس بگیره .
-:بله
-:برای شام می مونی !
-:با اجازتون میرم
-:مواظب باش و اخبار و بهم برسون
-:بله خانم
فرزین از جا بلند شد و به طرف در خروجی به راه افتاد . نگاهم و به پیوند دوختم : چرا می خوای فرزین برای سونا کار کنه .
-:سونا داره یه کارایی می کنه ... باید حواسم بهش باشه
متفکر گفتم : مثلا ...
شونه هاش و بالا کشید : مشکل اینه هیچی در این مورد نمی دونم . می دونی بزرگترین اشتباهم این بود به سونا خیلی چیزا یاد دادم که نباید یاد می دادم ... حالا هم تو کاراش موندم ... من و سونا اصلا مثل هم فکر نمی کنیم . بر عکس اینکه شبیه هم هستیم اما از لحاظ فکری کاملا متفاوتیم ... منم نمی تونم حدس بزنم چی تو سرش می گذره .
-:امیدوارم مشکلی ایجاد نکنه .
چشماش و باریک کرد و دستش و روی دسته مبل تکیه زد : فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد ...
دستی بین موهام کشیدم : خیلی خسته ام
-:چرا استراحت نمی کنی ... بهتره بخوابی ... برای شام بیدارت می کنم
بلند شدم و به طرف پله ها به راه افتادم : شام نمی خورم ... میرم بخوابم
لبخندی به روم زد : باشه
از پله ها بالا رفتم . قبل از اینکه از جلوی دیدم پنهون بشه برگشتم و به پیوند نگاه کردم . مشغول خوردن بود . اما نا اروم به نظر میرسید . متفکر بود ... در مورد چی ... چرا ! نمی دونستم .
روی تخت ولو شدم و چشم روی هم گذاشتم . گرم بود ... نرم ... این بهترین حالت ممکن برای خواب به نظر می رسید . گشنه نبودم ... تازه تا می تونستم خورده بودم ... باید برای ادامه می خوابیدم همش فکر می کردم باید انرژی بگیرم ... یه انرژی با ولتاژ بالا برای ادامه راه .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#89
Posted: 5 Dec 2013 14:52
با تکون های ارومی تخت یکی از چشمام و باز کردم و بهش خیره شدم . پتو رو روم مرتب کرد . هومی زیر لب گفتم که لبخندی به روم زد و اروم گفت : بخواب ...
دوباره چشم روی هم گذاشتم ...
صدای بسته شدن در ... چشم باز کردم . نگاهی به اطراف انداختم . صدای اب از حموم میومد . راست دراز کشیدم ، پس رفته بود دوش بگیره . دوباره چشم روی هم گذاشتم . زمان در این حال ارزش زیادی داشت . سعی کردم دوباره بخوابم . اما نخیر ... این صدای اب ... بدجور وسوسه بر انگیز بود ... کلا هر لحظه فکر می کردم کسی که الان تو حمومه پیونده ناخوادگاه وسوسه می شدم از این خوابی که در حسرتش بودم دل بکنم و صاف بشینم .
بالاخره نفسم و با حرص بیرون دادم و نیم خیز شدم . خودم و عقب کشیدم و به بالشت های تکیه زدم . پتو رو تا رو سینه ام کشیدم و پاهام و تو اغوشم جمع کردم . سرم و به عقب هل دادم و چشم روی هم گذاشتم . چشمای درشت و سیاهش در برابر چشمام ظاهر شد . لبخندی روی لبم اومد .
در عین خشونت مهربون بود ... و من عاشق این محبت بی اندازه ی پیوندم بودم .
با قطع شدن صدای اب چشم باز کردم و منتظر به در حموم خیره شدم . در باز شد و پیوند با حوله سفید رنگی که دور خودش پیچیده بود بیرون اومد . لحظه ای کوتاه پلک زدم . نگاه خیره ام و که احساس کرد به طرفم برگشت . موهای کوتاهش توی هوا تاب برداشت و قطرات اب روی زمین پخش شد . پتو رو توی مشتم گرفتم و فشردم . تو چشمام خیره شده بود .
لب باز کردم و گفتم : عافیت خانم
لبخندی زد که دندون های سفیدش و به نمایش می ذاشت : مرسی
دستم و روی تخت به حرکت در اوردم : بیا اینجا ...
ابروهاش و در هم کشید و لبخند به لب گفت : میخوام لباس بپوشم ...
سرم و به راست کج کردم : حالا بیا اینجا ... بعدا لباس می پوشی
-:امیر ...
چشم روی هم گذاشتم : جانم ؟
صدای حرکت پاهاش روی زمین بلند شد ... چون خیس بود اروم اروم روی سرامیک های کف سالن حرکت می کرد . چشم باز کردم . به طرف کمد می رفت . پرسید : چرا بیدار شدی ؟
پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم . به طرفش قدم برداشتم : واسه اینکه یه خانم خانمایی می خواست از دستم فرار کنه ...
یه قدم فاصله بینمون و هم طی کردم و دستم و دور کمرش حلقه زدم و تو اغوشم کشیدمش ... اب از روی موهاش تو صورتم پخش شد .
لبخندی زدم . کاملا به خودم نزدیکش کردم . دستم و روی لبهای خیسش به حرکت در اوردم و زمزمه کردم : داری از دستم فرار می کنی ؟
خودش و زد به اون راه و گفت : نه واسه چی این کار و بکنم ؟
سرم و نزدیک تر بردم : پس کجا داشتی می رفتی؟
دستاش و بالا کشید تا فاصله ای بینمون ایجاد کنه . همونطور که ارنجاش و روی سینه ام می فشرد گفت : داشتم میومدم پیش تو ...
نگاهم و تار کردم و تو لبام و باز بسته کردم : واقعا !؟
شونه هاش و بالا کشید : حرفم و باور نداری ؟
اخمام باز شد . دستم و روی گونه اش کشیدم : تو چی فکر می کنی ؟!
خودش و تو اغوشم بالا کشید و دستاش و دور گردنم حلقه زد و گفت : من بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم ...
سرم و به پیشونیش تکیه زدم و گفتم : من فقط تو رو باور دارم
لبخند زد . لبهام و روی لبهاش گذاشتم . مزه قطره های ابی که روی لبهاش بود بهترین به نظر می رسید .
shahtut آنلاین نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#90
Posted: 5 Dec 2013 14:53
خودش و تو اغوشم بالا کشید و دستاش و دور گردنم حلقه زد و گفت : من بیشتر از هر کسی به تو اعتماد دارم ...
سرم و به پیشونیش تکیه زدم و گفتم : من فقط تو رو باور دارم
لبخند زد . لبهام و روی لبهاش گذاشتم . مزه قطره های ابی که روی لبهاش بود بهترین به نظر می رسید.
*****
سرش و روی سینه ام جا به جا کرد و گفت : امیر ...
انگشتای دستش و که توی دستم بود فشردم : جانم ؟!
-:پشیمون نیستی ؟
دست نوازش روی موهاش کشیدم : چرا باید پشیمون باشم ؟
-:تو با اومدن با من ... خیلی چیزا رو از دست میدی ...
سکوت کردم . ادامه داد : تمام این دو سال رابطه ای که باهم داشتیم پنهونی بود ... تو هیچ چیزی از دست نداده بودی ... اما اگه از این به بعد بخوای پشیمون بشی چی ؟
-:پیوند ... من همون وقتی که باهات ازدواج کردم تمام اینا رو به جون خریدم ... من فقط می خوام با تو باشم ...
با شیطنت گفت : ازدواج ما تا سه ماه دیگه تموم میشه ...
دستم روی سرش ثابت موند ... خیلی جدی گفتم : قرار نیست چیزی تموم بشه ... نکنه پشیمون شدی ؟
-:البته که نه ...
-:یه لحظه اجازه میدی ؟
سرش و از روی سینه ام بلند کرد و نگاهش و بهم دوخت . خم شدم و دستم و به کشوی پا تختی رسوندم . کلید و از زیرش بیرون کشیدم و کشو رو بیرون کشیدم . جعبه ی ابی رنگی بیرون اوردم و به طرفش برگشتم . نگاهی به چشمای خمارش که بهم خیره شده بود انداختم و دوباره به جعبه خیره شدم : اینبار می خوام واسه همیشه باهام ازدواج کنی .
لبخندی روی لبش اومد . جعبه رو به طرفش گرفتم : پیوند واسه همیشه همسفر زندگیم میشی ؟
-:قول میدم نزارم سختی بکشی ... نمی گم حتما خوشبختت می کنم ... ولی تمام تلاشم و می کنم که اینطور باشه ... من همه ی سعیم و می کنم واسه اینکه تو بهترین لحظات و تجربه کنی
لباش و روی هم فشرد .
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : تو واسه من همه چیزی پیوند . درست وقتی که از همه نا امید شده بودم تو بودی که دوباره بهم زندگی ببخشی ... من نمی خوام امید زندگیم و از دست بدم .
احساس کردم چشماش پر از اب شد . دستم و پیش بردم و روی صورتش گذاشتم : چرا گریه می کنی ؟
سعی کرد بغضش و فرو بخوره . دهن باز کرد ... اما نتونست حرفی بزنه . دستم و روی صورتش به حرکت در اوردم : نمی خوای ؟
-:امیر ... من ... من بدم ؟!
-:البته که نه ... این چه فکریه که می کنی ؟
-:من دزدم ...
پوزخندی زدم : هیچ وقت به این فکر نکردم ... قرار نیست همه ی دزدا کار بد بکنن .
-:ولی من واسه ...
دستم و روی لبهاش گذاشتم : سیس ... حرف نزن پیوند ... تو خوبی ... اگه تو خوبیت شک داشتم هیچ وقت همراهیت نمی کردم . من می دونم داری چیکار می کنی ... پس شک نکن ... تو خودت باید به خوبیت مطمئن باشی ... وقتی تو به خوبی خودت شک داری از دیکرون چه انتظاری می تونی داشته باشی ؟ هان ؟
لباش و تکون داد : من همیشه سعی کردم خوب باشم ... من جلوی خیلیا رو گرفتم که بدتر نشن ...
-:همین مهمه پیوند ... به خودت شک نکن .
برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم : حالا کلک این و گفتی تا از زیر جواب دادن به من در بری ؟
مثل بچه ها رو زانوهاش نشست و رو تختی سفید رنگ و دور خودش پیچید ... با پشت دستاش اشکاش و پاک کرد . چشم غره ای رفتم : اه ... داری چیکار می کنی دستمال نداریم ؟
خندید .
لبخندی روی لبم اومد : نبینم ناراحت باشیا
تو چشمام دقیق شد و گفت : جدی می خوای واسه همیشه باهم ازدواج کنیم ؟
به خودم تکونی دادم و صاف نشستم . جعبه رو توی مشتم فشردم و به دست دیگه ام تو اغوشم کشیدمش ... روی پاهام نشست . دستم و پشت سرش حلقه زدم . جعبه رو به طرفش گرفتم و گفتم : می خوام تو مامان بچه هام باشی ... می خوام دخترم مثل تو باشه ... می خوام به باهوشی تو باشه ... مثل تو شیطون باشه ...
دستم و توی دستش گرفت و گفت : شاید پسر باشه ...
ابروهام و بالا کشیدم : من دختر می خوام . اول یه دختر به من بده خودش و واسم لوس کنه ... بعد فکر اون یکی هم می کنیم .
چشم غره ای رفت و گفت : می خوای واسه من هوو بیاری ؟
چهره در هم کشیدم و با شیطنت گفتم : نمی دونم شاید ...
-:عمرا اگه این کار و بکنم ...
به عقب هلش دادم و پاهام و دو طرف پاهاش قفل کردم .دستم و سمت راستش تکیه گاه کردم و خودم و بالا کشیدم تا سنگینیم روش نیفته . دست چپم و سمت چپش تکیه زدم : مگه دست توئه بخوای یا نخوای ...
چشم روی هم گذاشت و سر برگردوند : اوهوم .
خم شدم روی صورتش ... لباش و چشیدم : که دست توئه ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.