ارسالها: 23330
#91
Posted: 12 Dec 2013 00:23
اشک تو چشمهای النور حلقه بست ..به خوبی میتونست درد وزجری که دوبا کشیده رو درک کنه ...
چپق توی دستش رو به رئیس قبیله برگردوند
-باید به من ودوستانم فرصت بدید ..من حدس میزنم که کی اینکارو کرده ولی مدرکی ندارم ..خواهش میکنم روح شجاع ..من مطمئنم هیچ کدوم از دو طرف تمایلی به جنگ ودشمنی بیشتر ندارن ..
ما سالهاست که زندگی مسالمت امیزی رو درکنار هم داریم ..دلم نمیخواد این مشکل به جنگ بین سفید پوستها وسرخ پوستها تبدیل بشه ...
روح شجاع پک محکمی به چپق در درستش زد وبا سر به عقاب طلایی اشاره کرد...
النور متوجه شد که عقاب طلایی دستمالی رو ازروح شجاع گرفت ودرکنار پای النور زانو زد ..
-این چاقوی کشندهء(دوبا) بود ...
النور چاقورو به ارومی گرفت نگاهی به دستهء حکاکی شدهءاون انداخت
- من نمیشناسمش ..نمیدونم مال کیه... ولی پیداش میکنم فقط به من وقت بدید ..
روح شجاع سکوت کرد ونگاه عمیقی به النور انداخت ...هنوز روزی رو که النور رو نجات داده بود به یاد میاورد ...
دختربچهءکوچولویی رو که داخل صندوقچهءکالسکه از دست دزدان راهزنی که به خونواده اش حمله کرده بود درامان مانده بود ..خوب به خاطر داشت که راهزنان با وحشیگری مادر وپدرش رو کشته بودن
روح شجاع النور رو نجات داد وبه خونهءخودش اورد ...النور کوچولو تو روزهای اول به قدری ترسیده بود که حتی غذا هم نمیخورد
ولی عقاب طلایی پسر کوچک روح شجاع ...کم کم با النور دوست شد وباعث شد تا النوربه ارومی بهش اعتماد کنه ..ومرگ مادروپدرش رو به دست فراموشی بسپره ...
از همون روزها بود که به النور لقب پرندهءگمشده داده شد ...النور سه سال درمیون سرخ پوستها زندگی کرد وجزئی از اونها شد .
-روح شجاع به تو اطمینان کرد ..کشنده های دوبا رو به اینجا بیار پرندهءگمشده ..
النور سری به احترام خم کرد واز جا بلند شد ..چاقوی حکاکی شده رو دوباره تو دستمال پیچید وبه روح شجاع احترام گذاشت .واز چادر بیرون رفت ..
-(رودخانهءشناور )کجاست ..؟
عقاب طلایی به سمت بالای کوه اشاره کرد ...
-النور به خوبی میدونست که وقتی یکی از اعضای سرخ پوستها خونواده اش رو از دست میداد برای بدست اوردن ارامش دوباره ...به بالای کوه میرفت وسعی میکرد با ارامشی که از محیط اطراف میگیره دوباره به زندگی برگرده ..
النور نگاهش رو اطراف چادر چرخوند وروی جاناتان که درحال نوازش دختر بچهءکوچکی بود نشست ..همزمان با نگاه النور ...نگاه عقاب طلایی هم روی جاناتان نشست
میخواست به سمت جان بره که النور با اخم های درهم بازوش رو گرفت ..
-اون یه دوستِ عقاب طلایی ...بهترین دوست من ..ومرد شجاعیه ..نباید باهاش بجنگی ..
-اون یه سفید پوسته ..
-من هم یک سفید پوستم ودوست شما ..به من اطمینان کن عقاب طلایی ..اون مرد هیچ مشکلی برای سرخ پوستها ایجاد نمیکنه ..
هردونگاهشون روی لبخند جان ودختر بچه نشست ..عقاب طلایی عقب نشینی کرد والنور لبخند رضایتی روی لبهاش نشست ..
دستمال حاوی چاقو رو داخل کیف کوچکش گذاشت وکلاهش رو مرتب کرد ..حالا نوبت برگشت به خونه رسیده بود ..باید هرچه سریعتر صاحب چاقو ومتجاوزان به دوبا رو پیدا میکرد ...
جاناتان با دیدن النور وعقاب طلایی از جا بلند شد وگونهءدختر رو بوسید وبدون کلامی راه بازگشت رو در پیش گرفت... النور وعقاب طلایی هم بدون حرف پشت سر جان حرکت کردن ..
-اون مرد ...شوهر تو بود ..؟
النورلبخندی زد ..ناخواسته به یاد شب بارونی وسردی که دربارن گذرونده بودن افتاده بود ...
-اوه نه ..اون فقط یه دوسته ..یه دوست خیلی خوب وگاهی احمق ولجباز .
عقاب طلایی سری تکون داد وبدون حرف به راه ادامه داد ..
کم کم دوباره مسیر پراز درخت های نزدیک به هم میشد تا جایی که مجبور بودن از بین بوته هاش شاخ وبرگهای درهم فرورفته راه رو ادامه بدن ..
عقاب طلایی با رسیدن به محدودهءسرخ پوستها از النور خداحافظی کرد وبی اهمیت به دوست سفید پوست پرندهءگمشده ...به اعماق درختان برگشت ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#92
Posted: 12 Dec 2013 00:24
النور وجان هردو به مسیرشون ادامه دادن ...النور نمیدونست چاقویی رو که رئیس قبیله به عنوان امانت به دستش داده رو به جان نشون بده یا نه ...
ولی با یاد اوری گذشته وتمام اعتمادی که نسبت به جان کسب کرده بود ...جاناتان رو صدا کرد ..
-هریسون ..
جان ما بین راه ایستاد ..
-چیزی شده ...؟
النور هنوز مردد بود ..به جاناتان اعتماد داشت ولی ایا میتونست چنین چیزی رو به جاناتان نشون بده ...؟
-النور ..؟
جاناتان منتظر بود ..النور نفس عمیقی کشید ودستش رو داخل کیف کوچکش فرو برد ..
-رئیس قبیله گفت که وقتی دوبا رو نجات میدادن یه نشونه هم از مردهای سفید پوستی که به دوبا تجاوز کردن پیدا کردن ...
چشمهای جاناتان طبق عادت همیشگی درمواقع فکر کردن ریز شد ...همچنان منتظر ادامهءحرف های النور بود ..
النور دستمال حاوی چاقو رو بیرون کشید واون رو بازکرد ..
جان به سمت چاقو خم شد وچاقو رو برداشت ..روی دستهءچاقو وحکاکی های اون رو نگاه کرد ...چیز زیادی معلوم نبود وچاقو قدیمی بود ...
-نظرت چیه هریسون ..؟
جان چاقو رو دوباره به النور برگردوند ...
-نمیشناسمش ...تا به حال هیچ چاقویی شبیه به این چاقو ندیدم ..
النورکه مایوس شده بود نفس سنگینی کشید ..
-درسته من هم نشناختمش ..چه طور ممکنه از افراد دهکده به دوبا تجاوز کرده باشن ولی ما هیچ کدوم این چاقو رو نشناسیم ...
جان متفکرانه به چاقو خیره شده بود ...
-بهتره چاقو رو به کلانتر جویی هم نشون بدیم ..
-نه ..
اگر النور غیر از کلمهءنه حرف دیگه ای میزد جاناتان واقعا متعجب میشد ..درهرحال النور همیشه با حرفهای جان مخالف بود ..
-النور!! ...تو باید این مدرک رو به جویی نشون بدی ...
النور چاقورو دوباره داخل دستمال پیچید وهمزمان گفت ..
-تا وقتی که نفهمم این چاقو مال کیه به هیچ عنوان راجع بهش با کسی صحبت نمیکنم ..کافیه که صاحب این چاقو بفهمه... اونوقته که ممکنه این چاقو رو از دست بدیم ..
-ولی ..
-جاناتان هریسون کاری نکن از اینکه این موضوع رو بهت گفتم پشیمون بشم ..
جاناتان ابروهاش رو در هم کشید ..
-واقعا که کله شقی النور ..
النور لبخند مزورانه ای زد ..
-البته که هستم هریسون ...
***.
اسب های سفید وسیاه جان والنور درکنار هم به ارومی حرکت میکردن ..
-النور بهتره کسی متوجهءاومدن ما به محدودهءسرخ پوستها نشه ..
النور با بی تفاوتی گفت ..
-برام مهم نیست که کسی متوجه بشه ..
-ولی برای اهالی دهکده مهمه ..مثل اینکه فراموش کردی سه تا از کلبه ها اتیش گرفته وجفرسون وهری وپاتریک به خاطر از بین رفتن انبارهاشون عصبانین ..تو نمیتونی بهشون بگی که تا این حد به سرخ پوستها نزدیکی ...
النور نیشخندی زد وجان رو مسخره کرد ..
-بس کن هریسون... تو خیلی ترسویی ..
جان قاطعانه جواب داد ..
-نه نیستم ..بلکه دور اندیشم ....مطمئنم اگه هری بفهمه تو با اونها رابطه داری اهالی رو برعلیه ات تحریک میکنه ..
لبهای النور با شنیدن اسم هری درهم قفل شد ..
-اون هرکاری که بخواد میتونه انجام بده ...بهت گفتم هریسون ...برام مهم نیست ..
جاناتان با عصبانیت نفسی تازه کرد ..
-برای بار اخر بهت میگم النور ...به کسی حرفی نمیزنی ..فهمیدی ..؟
النور که از این اصرار بیش از حدجاناتان کلافه شده بود زیر لب با حرص گفت ..
-تو نباید من رو تهدید کنی ..
هردو به دهکده نزدیک شدن که کلایو از دور اسب سفید وسیاه جاناتان والنور رو تشخیص داد وبه جویی گفت ..
-دکتر هریسون داره میاد ..
جویی به سمت النور وجان برگشت وچند قدم به سمت جاناتان رفت ..
-دکتر هریسون شما کجائید ..؟
النور پوزخندی زد ..خیلی دوست داشت بدونه جاناتان هریسون چه جوابی به جویی میده ..
جاناتان نگاه تیزی به النور انداخت وگفت ...
-باید دارویی رو از خونه ام برمیداشتم ..مشکلی پیش اومده ..؟
به قدری جاناتان خونسرد ومنطقی این حرف رو زد که حتی النور هم ممکن بود باور کنه ..
-اعضای شورا تو سالن مدرسه جمع شدن باید تصمیم بگیریم ...
جان سری تکون داد واز اسب پیاده شد ..همزمان رو به النور گفت ..
-فراموش نکن چی بهت گفتم النور ..
النور با بی حوصلگی نفسش رو بیرون فرستاد .. واقعا این همه احتیاط برای چی بود ..؟ مطمئنا با این همه اصرار وتهدید جاناتان نمیتونست حرفی بزنه ..
درضمن اونقدر فهمیده بود که باید دیدار با رئیس قبیله رو مخفی نگه داره تا کسی به تحقیقات النور شک نکنه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#93
Posted: 12 Dec 2013 00:25
جان به سمت سالن مدرسه رفت والنور به مغازه اش برگشت ..این درحالی بود که فکر کردن راجع به صاحب چاقوی حکاکی شده فکر النور رو به شدت مشغول کرده بود ..
درهمین لحظه ...درست درسمت دیگهءدهکده ..هری مک گوایر ودارودسته اش به همراه چند تن از اهالی خشمگین دهکده درکلبهءهری جمع شده بودن تا تصمیم قاطعانه ای برای مقابله با سرخ پوستها بگیرن ..
کلانتر جویی وکلایو بعد از یک روز کامل بازجویی از اهالی به هری ودو نفر از همراهانش مشکوک بودن ولی متاسفانه دلیل محکمی برای دستگیری هری وافرادش وجود نداشت ..
جویی وکلایو خسته از یه روز پر کار ..پیدا کردن متجاوزان رو به فردا واگذار کردن وبرای استراحت به خونه برگشتن ..غافل ازاینکه هری وافرادش تصمیم خود رو گرفتن ومنتظر تاریکی هوا برای اجرا کردن نقشهءانتقام جویانشون هستن ..
ساعتی از شب گذشته بود ودهکده بعد از یک روز پراز ماجرا ..غرق درسکوت بود که صدای شیهه وبعد از اون صدای ضربه هایی به در کلبهء جویی ..جویی ولیندا رو از خواب بیدار کرد ..
-کلانتر جویی ..کلانتر ..
صدای کلایو بود ..جویی سراسیمه از جا بلند شد وبه سمت در رفت .با بازشدن در کلایو خودش روبه داخل کلبه پرت کرد ودرحالی که نفس نفس میزد گفت ..
-عجله ...کنید ..کلانتر ...هری ...ودارودسته اش ..به ....سرخ پوستها... حمله کردن ..
چنان تاثیر این خبر سریع بود که جوی همون لحظه لباسهاش رو عوض کرد وبدون توجه به حضور لیندا وتیفانی ِترسان اسلحهءشکاری وکمریش رو به همراه مقداری مهمات بردات وپشت سر کلایو از کلبه خارج شده ..
وقت اون رسیده بود که جلوی کارهای احمقانهءهری وافرادش رو بگیره وگرنه مطمئنا با این حرکت هری مک گوایر سرخ پوستها به شدت عصبانی شده وجنگ شروع میشد ..
***.
جاناتان به سرعت از دنیل جدا شد وبه سمت کلبهءمری تاخت ...
هری مک گوایر با نیمی از اهالی به سمت محدودهءسرخ پوستها درحرکت بودن واین درحالی بود که جاناتان مطمئن بود با شلیک اولین گلوله از طرف هری ودارودسته اش سرخ پوستها تا اخرین نفر از شرافت خودشون دفاع خواهند کرد ..
کاش میتونست زودتر اون سه نفر رو پیدا کنه ..هرچند که به نظرخودش هری وافرادش جزو کسانی بودن که امکان داشت این کار رذیلانه رو انجام بدن ..
النور که تازه به رختخواب رفته بود با صدای سم های اسبی که درکنار کلبه اش ایستاد هشیار شد ..
به ارومی از جا بلند شد وبه صدای بیرون از کلبه گوش سپرد ..
صدای قدمهای نرم وبعد از اون تقه ای به در باعث شد تا سریعا به سمت در بره ...با بازشدن در جاناتان رو دید که بی حوصله پشت در به انتظار ایستاده بود ..
-چی شده هریسون ..؟
جاناتان بدون جواب دادن به سوال النور ...حتی نگاه کردن به وضعیت النور بازویش رو کشید ..سوز شبانه از لابه لای پیرهن بلند ونازک النور گذشت ..وباعث شد تا النور به خودش بلرزه
النور بازوش رو کشید
-صبر کن هریسون چی شده ؟من رو کجا میبری ...
جان بازهم توجهی به النور نکرد وبدون جواب بازهم بازوش رو کشید ..
-بجنب النور وقت توضیح دادن ندارم ..هری وافرادش به سرخ پوستها حمله کردن
النور درجا ایستاد ..خیلی خوب معنی این حرف رو میدونست اگه هری به سرخ پوستها حمله میکرد سرخ پوستها هم درجواب این حمله جنگ رو شروع میکردن ومطمئنا افراد زیادی تو این جنگ کشته میشدن ..
به سرعت بازوش رو کشید وبه سمت کلبه دوئید ..جاناتان بی طاقت گفت ..
-النـــــور ..
النور تنها جواب داد ..
-باید لباس عوض کنم هریسون ..
جان تازه به یاد اورد که النور تنها یه پیرهن ساده به تن داشته ..لبخند ناخواسته ای رو ی لبش نشست
النور به سرعت لباسهاش رو پوشید وتفنگ شکاری وقدیمی مری رو که برای حفاظت درمقابل حیوانات وحشی در کلبه نگه میداشتن رو برداشت ..
-کجا میری النور ..
النور به ناگاه با شنیدن صدای مری ترسید ..
-اوه مری من رو ترسوندی ...
دوباره به کارش مشغول شد وتفنگ رو پرکرد ..همزمان برای مری توضیح داد ..
-هری وافرادش میخوان به سرخ پوستها حمله کنن
مری بازوی النور رو به ارومی لمس کرد ..
-تو نباید بری خطرناکه ..
النور تو نگاه مری خیره شد
-خواهش میکنم مری ..اونها دوستهای من هستن ...کسایی که من سه سال درکنارشون زندگی کردم ..اونها درست مثل خونوادهءمن هستن ...
رئیس قبیله به من اطمینان داره پس باید هرطوری که میتونم جلوی این جنگ رو بگیرم ..اگه اتفاقی بیفته هردو طرف اسیب میبینن ..
-النور ...
با صدای بی حوصلهءجاناتان گونهءمری رو بوسید
-برامون دعا کن مری ...
وبه سمت در دوید ..مری هم پشت سرش به راه افتاد ...جاناتان با دیدن مری در لباس خواب سلام کرد ..
-سلام مری ..
-سلام جانی ...خواهش میکنم مراقب خودتون باشید ...
-حتما ...
مری از ته دل دعا کرد ...
-برید درپناه میسح
وبا سرانگشت روی سینه صلیب کشید
مری با نگرانی به جان والنور که به سرعت سوار اسبهاشون شدن وبه سمت محدودهءسرخ پوستها حرکت کردن نگاه کرد ودعا کرد که جنگی اتفاق نیفته ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#94
Posted: 12 Dec 2013 00:26
کلانتر جویی ورابی ودنیل وکلایو زمانی به محدوده رسیدن که برای جلوگیری از هر اتفاقی دیر شده بود ..
صدای شلیک گلوگه وپرتاب نیزه وتیر سرخ پوستها درتاریکی شب باعث ترس واضطراب جویی شدوبه گروه ثابت کرد که اگر زودتر دست به کار نشن مطمئنا تا صبح فردا افراد زیادی کشته خواهند شد ..
النور وجاناتان که بدون حرف به سمت محدودهءسرخ پوستها میتاختن با شنیدن صدای شلیک گلوله وشیههءاسبهاشون با نگرانی به هم نگاه کردن ..
النور زیر لب گفت ..
-اوه خدای من ... اونها شروع کردن هریسون ..
جان زیر لب غرید ..
-لعنت به هری مک گوایر ودار ودسته اش ...
وضربهءدیگه ای به کفل اسب وارد کرد تا اسب با سرعت بیشتری حرکت کنه ..
جویی وکلایو دراین بین به سمت هری وافرادش که درپشت بوته ها ودرختهای دامنهءتپه پنهان شده بودن وبه سمت فضای مقابلشون شلیک میکردن رفتن ..
رابی درکنار یکی از افراد هری که به شدت زخمی شده بود نشست وجویی وکلایو ودنیل هرکدوم با اسلحه ای که به دست داشتن به سمت هری وسردسته ءگروه رفتن
تیرهایی که از سمت سرخ پوستها به سمت جویی وافرادش میومد واقعا خطرناک بود ولی جویی با چالاکی خودش رو پشت بوته ها مخفی کرد ونهایتا اسلحه اش رو روی شقیقهءهری گذاشت وهمزمان گفت ..
-اسلحه ات رو بنداز هری ..
کلایو ودنیل هم هرکدوم اسلحشون رو روی سر باقی افرادی که به سمت سرخ پوستها تیر اندازی میکردن گذاشتن ...
هری که با دیدن جویی واسلحهءدردستش که مستقیما به سمت سرش نشانه رفته بود متوجهءاطرافش شد ..به ارومی اسلحه اش رو روی زمین انداخت
جویی که به شدت از دست هری عصبانی بود ..با قنداق اسلحه اش ضربه ای به سر هری وارد کرد که هری همون لحظه بیهوش شد ..
جویی همون طور که پشت بوته ها مخفی بود فریاد زد ...
-من کلانتر جویی هستم ... بس کنید ...جنگ تمومه ...
صدای شلیک ها به مرور کمتر شد ...این درحالی بود که جویی وکلایو ودنیل ...مشغول جمع کردن افراد واسلحه ها بودن .. شلیک اسلحه ها قطع شد ولی تیر اندازی سرخ پوستها همچنان ادامه داشت ..
جویی دستور عقب نشینی داد وهمزمان فریاد زد ...
-من کلانتر جویی هستم ..ازتون میخوام دیگه تیر اندازی نکنید ...ما برای صحبت اومدیم ...
ولی سرخ پوستها به خاطر این حملهءشبانه به قدری عصبانی شده بودن که همچنان به تیر اندازی ادامه میدادن ..
جویی وافرادش عقب نشینی کردن که با تیری که به بازوی کلایو اصابت کرد افراد دوباره عصبانی شدن ..ولی با شلیک هوایی جویی مجبور به عقب نشینی شدن ..
جاناتان والنور که تازه رسیده بودن با دیدن وضعیت موجود متعجب شدن ...
جاناتان بدون اینکه متوجه النور باشه به سرعت از اسب سیاهش پائین پرید و به سمت زخمی ها دوئید تا دو سه نفری رو که اسیب دیده بودن مداوا کنه
ولی النور با دیدن تیرهایی که از سمت سرخ پوستها پرتاب میشد ..اروم وبی صدا به سمت محدودهءسرخ پوستها رفت ..
مطمئن بود با وضعیتی که پیش اومده سرخ پوستها از تپه پائین میان وتا فردا به دهکده حمله خواهند کرد ..باید هرچه سریعتر جلوی این اشتباه رو میگرفت ..
النور به سرعت از دامنهءتپه بالا رفت وسعی کرد با دور زدن مسیر از سر راه پرتاب تیرهای سرخ پوستها دور بشه ..
جاناتان که تازه تونسته بود زخم کلایو رو ببنده به یاد النور افتاد ..
به اطراف نگاهی انداخت اما النور نبود ..به سمت جویی رفت ...
-کلانتر ..النور رو ندیدی ..؟
کلانتر ..که به شدت مشغول عقب فرستادن افراد بود فقط سری تکون دادن وگفت ..
-ممکنه به دهکده برگشته باشه ..زودتر حرکت کن دکتر هریسون ..اینجا موندن خیلی خطرناکه ...
جاناتان با نگرانی به دامنهءتپه نگاهی انداخت ..نمیتونست تصور کنه که حتی یکی از تیرهای سرخ پوستها به النور کوچکش اصابت کند ...
کلانتربا دیدن تردید جاناتان یک بار دیگه حرفش رو تکرار کرد ..
-دکتر هریسون زودترحرکت کن ... سرخ پوستها دارن از دامنهءتپه پائین میان ..
النور درحالی که نفس نفس میزد ..شعله های اتشی رو که هری وافرادش روشن کرده بودن رو از بالای تپه میدید ..
نفسی تازه کرد ولی با صدای خش خس برگها ..بدون اینکه حرکتی کنه چشم به بوته ها دوخت ..
به ارومی پشت درخت تناوری مخفی شدوبدون ایجاد کوچکترین صدایی ..گوش سپرد
صدای خش خس بیشتر شد تا اینکه صدای خش خش به نزدیکی النور رسید والنور بدون معطلی به سمت کسی که از لابه لای بوته ها بیرون اومد پرید ..
مرد والنور هردو با هم روی زمین افتادن والنور بلافاصله تیز ی لبهءچاقوی مرد رو روی گردنش حس کرد ..
درتاریک روشنای شب وزیر نور مهتاب ...النور ابر رقصنده رو به خوبی تشخیص داد ..ابر رقصنده غرید ..
-تو کی هست ..؟
النور دستش رو به ارومی روی دست ابر رقصنده گذاشت ..
-منم النور سالی ..پرندهءگمشده ..
مرد سرخ پوست چشمهاش رو ریز کرد وبه محض شناسایی النور از روی شکم النور بلند شد ..
-تو اینجا چی کار کرد ...؟
النور سریعا از جا بلند شد
- میخوام با رئیس قبلیه صحبت کنم ..شما باید دست از تیر اندازی بردارید ..
-سفید پوستها جنگ شروع کرد ما دفاع کرد ..
-ابر رقصنده الان نمیتونم بهت توضیح بدم ممکنه به خاطر این اتفاق جنگ شروع بشه ..
-مردهای سفید پوست جنگ را شروع کرد ..
-درسته ولی نه همهءاونها ..ما نمیخوایم بجنگیم ..
النور که بیش از حد نگران بود گفت ..
-بهشون بگو دست نگه دارن ..
ابر رقصنده با قاطعیت گفت ..
-هرگز ..
النور سینه ستبر کرد
-باید همین الان دست از تیر اندازی بردارید ..نمیخوام بیشتر از این کسی زخمی بشه ...
-اونها ...روح دوم رو زخمی کرد ..
النور واقعا ناراحت شد ...روح دوم اولین پسر روح شجاع بود ..مهمترین عضو قبیله بعد از روح شجاع ...
النور از صمیم قلب دعا کرد تا بتونه جلوی این جنگ رو بگیره ..
-من رو ببر پیش روح شجاع باید باهاش حرف بزنم ..
-نه هیچ حرفی نماند ..سفید پوستها جنگ شروع کرد ما جنگ را ادامه داد ..
-اوه نه من نمیذارم ..
-پرندهءگمشده نتونست جلوی جنگ را گرفت ..
النور با عصبانیت قدمی به سمت ابر رقصنده برداشت ..
-همین الان من رو پیش روح شجاع ببر ..
ابر رقصنده درچشمهای مصمم النور خیره شد ..چاره ای جز بردن النور نداشت ..النور ثابت کرده بود که همیشه به حرف خودش عمل میکنه ..
ابر رقصنده به راه افتادو النور رو از مسیری که خطر کمتری داشت به سمت چادر رئیس قبیله برد ...
بارسیدن به چادرها النور متوجهءجو سرد قبیله شد ..زنها در چادرها پناه گرفته بودن ومردها برای تیراندازی از دامنهءتپه پائین رفته بودن ..
درکنار چادرها به عقاب طلایی برخوردن که سوار بر اسبش بود ..مرد خشمگین سرخ پوست با دیدن النور اسبش رو نگه داشت واز اسب پائین پرید ومانع نزدیک شدن النور شد ..
-پرندهءگمشده... تو قول داد ..
-متاسفم ..تقصیر من نبود بذارید با روح شجاع حرف بزنم ..
عقاب طلایی با سر نفی کرد ..النور با قاطعیت گفت ..
-من باید باهاش حرف بزنم ..قبل از اینکه با این جنگ جون زنها وبچه ها به خطر بیفته ..
عقاب طلایی وابر رقصنده به هم نگاهی انداختن ..که النور از فرصت استفاده کرد وبه سرعت به داخل چادر دوئید ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#95
Posted: 12 Dec 2013 00:27
فصل پنجم
-روح شجاع باید باهات حرف بزنم ..
روح شجاع با عصبانیت گفت ...
-ما حرف نداشت ..به ما حمله شد ..ما جواب داد ...
النور دست عقاب طلایی رو که برای بیرون بردنش دور کمر النور حلقه شده بود کنار زد ..
-باید تیر اندازی رو قطع کنید ..اونها خیلی وقته که شلیک نکردن ...
روح شجاع درحالی که با عصبانیت نفس میکشید انگشتش رو به سمت النور گرفت ..
-تو قول داد که کشنده های دوبا رو تحویل ما داد ..
-میدونم ولی اونها بدون اجازه حمله کردن ...کلانتر جویی همشون رو دستگیر کرده ...
-مهم نبود ما فردا صبح به دهکده حمله کرد ..
النور جلوتر رفت واز صف مردان سرخ پوستی که دور روح شجاع نشسته بودن تا باهم صحبت کنن گذشت ..
-نه خواهش میکنم ..به من فرصت بدید ...
-فرصتی نداشت ..افراد ما و روح دوم زخمی شد ...
النور واقعا مستاصل بود
- کمکم کنید ..به خاطر زن ها وبچه ها ...من مطمئنم که همه تو این جنگ صدمه میبینن ..اگه سفید پوستها زن های سرخ پوست رو اسیر کنن ..با اونها مثل برده ها رفتار میکنن ..
روح شجاع سکوت کرد ...ودرنگاه نگران ومصمم النور خیره شد ...پرندهء گمشده حقیقت رو میگفت ..پس به سمت عقاب طلایی برگشت ..
-تیراندازها رو برگردون ..
عقاب طلایی احترامی گذاشت وبه سرعت ازچادر بیرون رفت ...درهمین لحظه دختر بزرگ روح شجاع وارد چادر شد ...
با دیدن النور لبخند کوتاهی زد وگفت ..
-پرندهءگمشده خوش امد ..
-سلام دختر اواز خان ..
دختر اواز خان به سمت روح شجاع برگشت ..
-حال روح دوم خوب نبود ..
النور با نگرانی پرسید ..
-اون کجاست ..؟
دختر اواز خان النور رو به چادر کناری برد ..همسر روح دوم وخرس سفید ودرمانگر قبیله ...مشغول مداوای روح دوم بودن ..
ولی گلوله به شکم روح دوم اصابت کرده بود وروح دوم حال چندان مساعدی نداشت ..النور به دختر اواز خان گفت ..
-من به دنبال دکتر دهکده میرم اون میتونه نجاتش بده ..
-ولی عقاب طلایی اجازهءورود به مرد سفید پوست نداد ..
النور دست دختر رو گرفت ...
-تنها اونه که میتونه کمکش کنه ...
به سرعت از چادر بیرون رفت وبه سمت پائین تپه وجایی که اسبش رو گذاشته بود برگشت ...رد شدن از میون درختان کار واقعا دشواری بود ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#96
Posted: 12 Dec 2013 00:28
جاناتان هنوز به دنبال النور میگشت ..فضای تاریک لابه لای درختان وبوته ها اجازهءپیش روی به جاناتان رو که به محیط تپهءسرخ نااشنا بود نمیداد ..
النور با دیدن اسب سفیدش که درکنار اسب سیاه رنگ جاناتان ایستاده بود لبخندی زد ..پس جاناتان هنوز به عقب برنگشته بود ..
النور با قدم های تندتری تپه روپائین رفت ..کلانتر جویی دوباره جاناتان رو صدا کرد ..
-دکتر هریسون ..زخم پای سرگیس خون ریزی داره ..
جاناتان دست از جستجوش برداشت وسعی کرد به اخرین زخمی هم کمک کنه ..با وسایلی که همیشه به همراه داشت زخم سرگیس رو بست وبازهم با نگرانی به اطراف نگاه کرد ..
مدت زمان زیادی از رفتن النور گذشته بود وجاناتان واقعا نگران موش کوچکش بود ..
النور از مابین بوته ها گذشت وبه ارومی درحالی که کمی خم شده بود امتداد بوته ها رو ادامه داد واز اسبها فاصله گرفت ..همون طور که به کلانتر وجاناتان وسرگیس نزدیک میشد .نگاهی به اطراف انداخت
بهتر بود صبر کنه تا جویی وسرگیس به عقب برگردن ..تا بتونه جاناتان رو ازشون جدا کنه ..
جویی سرگیس رو سوار براسبش کرد وهمزمان به جان گفت ..
-دکتر زودتر حرکت کنید
جاناتان کلافه سری تکون داد که جویی خودش هم سوار به اسبش شد جاناتان با تظاهر به سمت اسبش حرکت کرد که درهمین حین جویی اسبش رو به حرکت دراورد وراه افتاد ..
النور از لابه لای بوته ها به سمت جاناتان خیزبرداشت وبازوی جان رو گرفت وبه میون بوته ها کشید ..
جاناتان که کاملا غافلگیر شده بود ..مشتش رو بلند کرد که النور به ارومی زمزمه کرد ..
-هی هریسون منم النور ..
جاناتان درتاریک روشنای شب به النور خیره شد ..
-خدای من النور...نزدیک بود بزنمت ..این مدت کجا بودی ..؟
النور اهمیتی به حرف جاناتان نداد ..وبازوش رو به عقب کشید ونگاهی به اسب جویی انداخت ..وقتی مطمئن شد که جویی دور شده ..زمزمه کرد ..
-تو باید با من بیایی ...
-ولی ما باید برگردیم ..
-هریسون پسر اول رئیس قبیله زخمی شده واگه نتونیم همین امشب نجاتش بدیم صبح فردا سرخ پوستها به دهکده حمله میکنن ..
جاناتان حتی تصورش رو هم نمیکرد که تا این حد مسئله بغرنج باشه ..
-هی هریسون بجنب ..باید وسائلت رو برداری ..
جاناتان همون جور که به سمت اسبش میرفت گفت ..
-چه جوری زخمی شده ..؟
-تیر به پهلوش اصابت کرده ..ودرمانگر قبیله هم نتونسته خون ریزی رو بند بیاره ...
جاناتان کیف حاوی لوازم پزشکیش رو برداشت وبه صورت اریب روی دوشش انداخت ..النور راه افتاد که جان مچ دستش رو گرفت ..
-چیه هریسون ..؟
-بعد از اینکه پسر رئیس قبیله رو نجات دادم تو باید به تمام سوالات من جواب بدی ..
-منظورت چیه ..؟
-منظورم رو خوب میفهمی النور ...اینکه اونها چطور تو رو میشناسن ..واصلا چرا تا این حد بهت اعتماد دارن ...؟
النور تو چشمهای مصمم جاناتان برق سماجت وقاطعیت رو دید ..چاره ای نداشت برای نجات روح دوم مجبور بود راجع به گذشته اش حرف بزنه ..
-باشه ولی باید تمام سعیت رو کنی تا روح دوم رو نجات بدی ..
جان که جواب دلخواهش رو شنیده بود زودتر از النور به راه افتاد والنور به الاجبار به دنبال جان رفت ..
حالا هردو تنها یک هدف مشخص داشتن نجات جان روح دوم وجلوگیری از شروع جنگ ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#97
Posted: 12 Dec 2013 00:29
شیب تپه... تند شده بود که النور با شنیدن صدای خش خش ایستاد ..و جاناتان پشت درختی سنگر گرفت ..
به خوبی یاد گرفته بود که با شنیدن هرصدایی باید به دنبال پناهگاهی باشه ..
النور همون طوری که با حفظ فاصله از جان پشت بوته ها پناه گرفته بود مثل بار اول صدایی شبیه به جغد دراورد ..صدا تکرار شد والنور از پشت بوته ها بیرون رفت ..
عقاب طلایی همون طور که به سمت النور میرفت تیر در دستش رو در غلاف گذاشت ..
-پرندهءگمشده چرا برگشت ..؟
-برای درمان روح دوم اومدم ...
-روح دوم سخت مریض ..توهیچ کاری نتوانست ..
النور مصصم گفت ..
-من تنها نیومدم ..دکتر دهکده هم با منه ..
عقاب طلایی گارد گرفت ..
-ما نیازی به سفید پوستها نداشت ..
النور قاطعانه گفت ..
-نمیخوام باهات بجنگم عقاب طلایی ولی باید به روح دوم کمک کنیم وگرنه اون میمیره ..
جاناتان از پشت بوته ها بیرون اومد که عقاب طلایی خنجرش رو از کمر بیرون اورد النور که هم وقت کمی داشت وهم دوست نداشت بین هردو مرد اتفاقی بیفته .گفت ..
-عقاب طلایی اون دکتر دهکده است باید اجازه بدی زخم روح دوم رو ببینه ..
- درمانگر اینکار کرد ..
-نه نمیتونه من روح دوم رو دیدم ..
به سمت جاناتان که درسکوت به سخنان النور وعقاب طلایی گوش میداد رفت ..
-من با این مرد به جنگ رفتم اون میتونه افرادی رو که با گلوگه... زخمی شدن ..نجات بده ..ممکنه اگه اجازه ندی روح دوم رو ببینه صبح فردا از شدت درد وعفونت بمیره ..
با صدای ملایم تری ادامه داد
-عقاب طلایی نمیخوام جنگی اتفاق بیفته پس بذار معالجه اش کنیم ...
عقاب طلایی خنجرش رو پائین اورد
-بهتره که اینبار پرندهءگمشده حقیقت رو گفت وگرنه با شروع جنگ دکتر سفید پوست خواهد مرد ..
به سمت بالای تپه برگشت وبدون توجه به جان والنور به راه افتاد النور با نگرانی به جان نگاه کرد .جاناتان که حالا به نزدیکی النور رسیده بود گفت ..
-شاید نتونم نجاتش رو بدم ..
-تو باید اینکارو کنی هریسون این اخرین فرصت ما برای جلوگیری از یه جنگ دیگه است ..
هردو به دنبال عقاب طلایی تپه رو بالا رفتن ..با رسیدن به چادرها ..النور به ارومی زمزمه کرد ..
-هرحرف یا حرکتی دیدی عکس العملی نشون نده ..اونها خیلی عصبانین هریسون ...
جان بی حرف به دنبال النور وارد قبیله شد ..حالا مردهایی که خودشون رو برای جنگ فردا صبح اماده میکردن با چشمهای غضبناک به جاناتان خیره شده بودن النور مطمئن بود که با وجود عقاب طلایی کسی صدمه ای به جان نمیزنه ..
ولی امیدوار بود که جان بتونه روح دوم رو نجات بده تا جلوی جنگ احتمالی رو بگیره ..
عقاب طلایی کنار چادری که بزرگتر از بقیه بود ایستاد ودرچادر رو بالا برد ..
النور وجان به ترتیب وارد شدن ..النور به سمت دختر اواز خان رفت ...
-حالش چطوره ..؟
درمانگر به جای دختر اوازه خان جواب داد ..
-بد ..
جاناتان بدون مکث کنار روح دوم نشست وزخم پهلوی مرد رو که بوسیلهءضمادی پوشیده شده بود معاینه کرد ..زخم مرد عمیق تر از اون بود که بتونه کاری انجام بده ..
ولی چاره ای نداشت بایدهرطوری که میتونست روح دوم رو نجات میداد ..وسائلش رو بازکرد که النور کنارش نشست ..
-زخمش چطوره ..؟
-بد خیلی بد ..بهتره این دو سرخ پوست رو بیرون کنی ...
-ولی ..
جاناتان با اندکی خشونت غرید
-النور من میخوام زخم این مرد رو بسوزونم واگه اینکارو کنم اونها مطمئنا جلوی کار من رو میگیرن ..پس بهتره بیرونشون کنی ..
النور به سمت دختر اواز خان برگشت ..
-تو ودرمانگر باید از چادر برید بیرون ..
درمانگر همون لحظه جواب داد ..
-نه من روح دوم تنها نگذاشت
النور با صبوری بازوی درمانگر رو گرفت ..
-تو ودختر اوازه خان نباید اینجا باشید ..اجازه بدید دکتر دهکده کارش رو انجام بده ...بعد از اون که خوب شد میتونید ببینیدش ...خواهش میکنم
درمانگر بازهم مقاومت کرد که النور به سمت دختر اوازه خان برگشت ..
-خواهش میکنم دختر اوازه خان وقتمون داره تموم میشه ...
دختر اواز خان با اعتمادی که به النور داشت به درمانگر دستور داد تا چادر رو ترک کنه .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#98
Posted: 12 Dec 2013 00:29
جان چاقوی کوچکش رو روی شعله های هیزم گداخته گذاشت تا خوب سرخ بشه .وبعد بدون هیچ تاملی درحالی که دست مرد سرخ پوست رو گرفته بود روی زخم باز مرد گذاشت ..صدای فریاد روح دوم بلند شد ..
جان همون طوریه که مانع از حرکت روح دوم شده بود به النور دستور داد ..
-دستهاش رو بگیر النور ...
النور به سرعت دستهای روح دوم رو گرفت ..
از صدای فریاد روح دوم ..عقاب طلایی به داخل اومد که النور بلافاصله قد راست کرد وجلوش ایستاد ...عقاب طلایی جوشید ..
-مرد سفید پوست حق نداشت روح دوم رو زجر داد ..
- ما زجرش نمیدیم داریم کمکش میکنیم ..
جاناتان سرچاقو رو برداشت ومشغول مخلوط کردن چند داروی گیاهی شد ..
-نه من اجازه نداد برادرم را کشت ..
النور دستهاش رو روی سینهءستبر ونیمه برهنهءعقاب طلایی گذاشت ...
-بزار کمکش کنیم
-اون سفید پوست.. روح دوم را کشت ..
النور فریاد زد ..
-نه اینطور نیست ..
عقاب طلایی در نگاه مصمم النور خیره شد وسکوت کرد ..
نگاه جاناتان برای لحظه ای به مرد سرخ پوست افتاد که در نگاه النور خیره شده بود ..با عصبانیت روش رو برگردوند .به خوبی واضح بود که عقاب طلایی در مقابل النور سکوت کرده وکوتاه اومده ..
النور دستهاش رو از روی سینهءعقاب طلایی برداشت ...
-اجازه بده کمکش کنیم ..خواهش میکنم ..
-اگه نتونست ..؟
النور با نگرانی به جان که بی اعتنا به حرفهای اونها مشغول مداوای روح دوم بود نگاه کرد ..
-اون میتونه عقاب طلایی ..
-اگه روح دوم مرد ..جنگ شروع شد ..
النور نفس عمیقی کشید ..جاناتان باید روح دوم رو نجات میداد ..
عقاب طلایی به سمت در ورودی چادر برگشت ولی کنار در ایستاد وبا سرانگشت به سمت النور اشاره کرد ..
-عقاب طلایی به پرندهءگمشده اعتماد داشت اما با مرگ روح دوم مرد سفید پوست کشته شد ..
النور نفسش رو با نگرانی بیرون فرستاد ..مطمئن بود که عقاب طلایی حتما به حرفش عمل میکنه
دوباره کنار روح دوم نشست وبه حرکات دست جاناتان خیره شد ..جان زیر لب پرسید ..
-رابطهء تو واون چیه ..؟
النو سر بلند کرد وچیزی نگفت ..جان دست از کار کشید وتو نگاه النور خیره شد ..
-اون بهت علاقه داره ..؟
النور لبخندی زد
-خدای من ..معلومه که نه ...
-پس چرا باهات همکاری میکنه ..؟
-به تو مربوط نیست .هریسون ..
جان با عصبانیت نوار پارچه ای رو که برای بستن زخم روح دوم در دست داشت پرت کرد وغرید ..
-حرف بزن النور ...
النور مثل همیشه دستهاش رو مشت کرد وبا همون نگاه مصمصم تو چشمهای جان خیره شد ..
-گفتم که به تو ربطی نداره ..بهتره روح دوم رو نجات بدی چون اگه نجاتش ندی عقاب طلایی به حرفی که زده عمل میکنه ..واونوقت من هیچ جوری نمیتونم نجاتت بدم ..
نگاه جاناتان والنور مثل دو جنگجو درهم گره خورده بود ..جاناتان جوشید ..
-من این مرد رو نجات میدم ولی صبح فردا همه چیز رو میخوام بشنوم ..از رابطهءتو با سرخ پوستها... مخصوصا عقاب طلایی ..
النور چشمهاش رو ریز کرد ..تو این حالت شبیه به یه ماده شیربود که برای گرفتن طعمه اش امادهءحمله بود ..
-باشه هریسون این یه قراره ..تو روح دوم رو نجات بده ومن همه چیز رو تعریف میکنم ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#99
Posted: 12 Dec 2013 00:31
صبح فردا بود که جاناتان خسته از بیداری شب گذشته از چادربیرون اومد ...النور پشت سر جان خارج شد ورو به عقاب طلایی که مغرورانه به جان نگاه میکرد گفت ..
-روح دوم رو نجات دادیم ..زنده بودن برادرت رو میدیون دکتر هریسون هستی ..
عقاب طلایی چشمهاش رو ریز کرد ولی با دیدن لبخند روی لب النور اروم شد وقدمی جلو گذاشت وسینه به سینهءجاناتان ایستاد ..
حالا هردو مرد قوی ومغرور درچشمهای هم خیره شده بودن وقدرت یکدیگرو رو محک میزدن ..
عقاب طلایی با اقتدار گفت ..
-مرد سفید پوست به قبیلهءما خوش امد ..
وبا غرور ...جاناتان رو به رسم واداب سرخ پوستها دراغوش کشید ..هردو برای هم سری خم کردم وعقاب طلایی ..دختر اوازه خان به همراه درمانگر به داخل چادر رفتن ..
سایهءرقصنده جلواومد وبه النور گفت ..
-روح شجاع خواست شما رو دید ...
النور به همراه جاناتان وارد چادر شدن ..جاناتان مثل النور احترام گذاشت ودرکنار اتش نشست ..
- روح شجاع ما به قولمون عمل کردیم و روح دوم رو نجات دادیم ....حالا این نوبت شماست که جلوی جنگ رو بگیرید واجازه بدید متجاوزان رو تحویلیتون بودیم ..
روح شجاع سری خم کرد وروبه النور گفت ...
-ما هیچ وقت شروع کنندهءجنگ نبود ..این سفید پوستها بود که به ما حمله کرد ..
النور صلح جویانه پاسخ داد ..
-متاسفم واقعا متاسفم هیچ وقت فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیفته ..
-صاحب چاقو روپیدا کرد ..؟
النور با تاسف سرتکون داد
-نه نتونستم... کسی این چاقور رو نمیشناسنه ..باید بیشتر بگردم ..
-تو قول داد که کشنده های دوبا رو مشخص کرد ..
-درسته ولی نتونستم ازتون وقت میخوام تا بتونم پید اشون کنم ..
جاناتان درسکوت به صحبت های بین النور وروح شجاع گوش میداد
-ما باید بریم ..معلوم نیست که هری مک گوایر باز هم قصد حمله نداشته باشه ..
روح شجاع سرخم کرد
-کشنده های دوبا رو پیدا کن پرندهءگمشده ..
النور با جدیت سری خم کرد وبه همراه جان از چادر بیرون اومد ..هردو به ارومی راه برگشت رو در پیش گرفتن ...
حالا وقت اون رسیده بود که سفید پوستهای مهاجم رو اروم کنن تا بتونن صاحب اون چاقو رو پیدا کرده واز جنگی که ممکن بود بین سرخ پوستها وسفید پوستها اتفاق بیفته جلوگیری کنن ..
-خب النور ...وقتشه ..من وتو قراری گذاشتیم که همه چیز رو برام تعریف کنی ..حالا به اولین سوال من جواب بده ..
چرا اسم تو پرندهءگمشده است ..اصلا تو کی هستی ..؟
النور نفس عمیقی کشید واز لابه لای درختهای درهم فرورفته به دهکدهءکوچکی که سالهای زیادی رو گذرونده بود نگاه کرد ..وقت اون رسیده بود که به تمام سوالات جاناتان پاسخ بده ..
-من النور سالی فرزند میشل سالی وماریا هستم ..درمرکز شهر به دنیا اومدم وتا ده سالگی به همراه خونواده ام زندگی کردم ..
جاناتان همون طور که از کنار بوته های وحشی رد میشد با تعجب پرسید ..
-ماریا ...اسم مادرت ماریاست ..پس مری کیه ..؟
-مری خالهءمنه ...چند سال پیش وقتی که من ده سال داشتم مادر وپدرم برای دیدن مری به اینجا سفرمیکنن ..
تو سالهای قبل راهزنهای زیادی تو تپه های اینجا زندگی میکردن وتو راهی که پدرومادرم طی میکردن همین راهزنها بهشون حمله میکنن ..
مادر من برای نجات جونم من رو درون صندوقچه ای که داخل کالسه بوده میفرسته ..ولی خودش وپدرم هردو به دست راهزنان کشته میشن ..
من با چشمهای خودم مرگ هردوشون رو دیدم هریسون ...مادرم حتی تو لحظه های اخر هم اجازه نداد که کسی به من صدمه بزنه ..اونها جونشون رو از دست دادن وتا جایی که تونستن از من حمایت کردن ..
صدای النور غمگین شد و جان دستهاش رو مشت کرد...اصلا فکر نمیکرد که النور چنین گذشتهءتلخی رو گذرونده باشه ..
-راهزنها جسد پدرو مادرم رو بیرون انداختن وکالسه رو دزدیدن ..من به قدری ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم ..
شب به سراغ کالسکه اومدن وشروع به گشتن کردن من واقعا ترسیده بودم ..تو همون صندوق کوچیک که پراز لباس ولوازم بود همچنان مخفی شده بودم وبا ترس به صداهای اطرافم گوش میدادم ..
تو همین لحظه ها بود که سرخ پوستها به خاطر دفاع از قلمروشون که راهزنها به اون تجاوز کرده بودن ..حمله کردن ..راهزنها هرچی رو که تونستن برداشتن وفرار کردن ..ولی صندوقچه همونجا باقی موند ..
از صدای سرخ پوستها به شدت ترسیده بودم وگریه میکردم از نظر من که تنها ده سال داشتم اونها هم مثل راهزنها خطرناک وترسناک به نظر میرسیدن ..
همون لحظه روح شجاع با شنیدن صدای گریه هام پیدام کرد ومن رو با خودش به قبیله اورد ..عقاب طلایی تو اون دوران تنها دوست من بود ..
من درکنار سرخ پوستها زندگی کردم وبزرگ شدم ..حتی روح شجاع جسد والدین من رو دفن کرد وکمکم کرد تا به زندگی عادی برگردم ..
بعد از چند وقت پدربزرگم که تا به حال فکر میکرد خونواده ام در دهکده ساکن هستن نامه ای برای مری میفرسته ومری تازه متوجه خبر گم شدن من وخونواده ام میشه ..
خاله مری به دنبالم گشت ..مخصوصا تازه متوجه شده بودکه علاوه بر پدرو مادرم ...من هم توی اون کالسکه بودم .
ولی از اونجایی که سفید پوستها ورنگین پوستها دراون زمان زیاد با هم سروکار نداشتن من پیش سرخ پوستها موندم ..تا اینکه بعد از سه سال مری خبردار شد که دختر سفید پوستی ..همراه سرخ پوستها زندگی میکنه ..
به دنبالم میاد ومن رو به دهکده برمیگردونه ...
پدربزرگم بعد از شنیدن خبر سلامتی من نامه ای برای مری میفرسته تا مری من رو به شهر برگردونه ولی مری که زن تنهایی بوده وخودش رو به خاطر مرگ خواهرش سرزنش میکرده ..حاضر به برگردوندن من نمیشه وسرپرستی من رو قبول میکنه ...
جاناتان متعجب از این داستان تنها سکوت کرده بود وبه حرفهای النور گوش میداد ...
-پس به خاطر همینه که عقاب طلایی تا این حد به تو نزدیکه ..؟
-عقاب طلایی تنها یه دوست با ارزش ومهربونه ..به کمک اون بود که دوباره تونستم صحبت کنم .
جان نفس عمیقی کشید وبه النور که به ارامی از تپه پائین میرفت خیره شده ..واقعا النورسالی کی بود ..؟
*****
-رزیتا خوب به این چاقو نگاه کن ..اون رو جایی ندیدی ..؟
-گفتم که نه النور ..من تا حالا شبیه به این چاقو رو جایی ندیدیم ...
-ولی من مطمئنم که این چاقو برای یکی از اهالی دهکده است ..
رزیتا متفکرانه چاقورو بررسی کرد
-نه فکر نمیکنم ..چون اگه بود حتما میشناختمش ..میتونی از رابی بپرسی ...شاید رابی بشناسه ..
النور سری تکون داد وبستهءنون رو به دست رزیتا داد ..
-خب حالا بهم بگو برای چی راجع به این چاقو سوال میپرسی ...؟
-مهم نیست رزیتا ازت ممنونم ..
رزیتا رو تا دم در بدرقه کرد وبه سرعت به سمت اهنگری رابی رفت ..
-سلام رابی ..
-اوه سلام النور ...برام شیرینی تازه اوردی ..؟
-نه رابی ازت سوالی داشتم ..
به سمت رابی رفت وچاقو رو از توپارچه دراورد ..
-این چاقو رو میشناسی ..؟
رابی چاقو رو دردست گرفت وبه کنده کاری های روی دستهءچاقو خیره شد ..
-اره میشناسم ...
-چی ..؟تو میشناسیش ..؟
-البته دو هفتهءپیش جلا دادمش وتیزش کردم
گوشهءچاقو رو به النور نشان داد ..
-ببین این قسمت رو خودم تعمیر کردم ..
-خب مال کیه ..؟
-میشل ..یکی از دوستهای هری مک گوایر ..
چشمهای النور گشاد وپراز شادی شد ..
-میدونستم ..لعنتی میدونستم کار خودشه ..
النور چاقو رو کشید ..
-ممنونم رابی کمک بزرگی به من کردی ...چند تا شیرینی تازه طلبت ...
النور سریعا سوار اسبش شد وبرفی رو هی کرد ...بالاخره کشنده های دوبا ...همسر رودخانهءشناور رو پیدا کرده بود ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#100
Posted: 12 Dec 2013 00:32
صبح فردا مردم دهکده درحالی مشغول به کار شدن وصبحشون رو اغاز کردن که خبر کشته شدن هری مک گوایر ...میشل وگریگوری دوستهای هری در دهکده پیچیده بود ..
رئیس قبیلهءسرخ پوستها نامه ای برای جویی فرستاد که جنگ بین سرخ پوستها وسفید پوستها با مرگ هری وافرادش خاتمه یافته وسرخ پوستها دیگه قصد جنگیدن ندارن ..
جان بعد از شنیدن این خبر با عصبانیت از اسبش پیاده شد وبه سمت مغازهءالنور رفت وبی درنگ درمغازه رو باز کرد ...زنگ سر در مغازه به شدت صدا داد والنور نگاهی به جان انداخت ..
-صبح بخیر هریسون ..چی شده که به مغازه ام اومدی ..؟
جان با نگاهی ریز شده به النور نزدیک شد ..
-تو بهشون گفتی که هری اینکار رو کرده درسته ..؟
النور با تفریح به سمت اطاق پشت پیشخون رفت وهمزمان جواب داد ..
-من نمیدونم که راجع به چی حرف میزنی هریسون ..؟
-تو خوب میدونی النورمنظورم چیه ..؟به خاطر کینه ای که از هری داشتی به دروغ هری وافرادش رو تحویل سرخ پوستها دادی
جاناتان از پشت پیشخون گذشت وبه اطاق پشتی رفت ..
النور با دستکش های پارچه ای سینی حاوی نون های تازه رو بیرون اورد .
-اشتباه میکنی هریسون ..هری واقعا اینکار وکرده بود ..
-از چی حرف میزنی ..؟
النور بعد از گذاشتن سینی روی میز سینه به سینهء جان ایستاد ..
-اون چاقوی حکاکی شده متعلق به دوست هری میشل بوده ..سرخ پوستها... هری واون دوتا رو به سزای عملشون رسوندن ..
-تو مطمئنی که مال میشل بوده ..؟
-البته رابی گفت که دو هفتهءپیش میشل برای تیز کردن چاقوش به اهنگریش رفته ..
جان نفس راحتی کشید ..
-فکر میکردم
النور دست به سینه شد
-مهم نیست چی فکر میکردی هریسون سرخ پوستها اروم شدن ودیگه جنگی اتفاق نمیوفته ..مخصوصا که هری مک گوایر به سزای تمام کارهاش رسید ...بهتره خوشحال باشی هریسون ..شیرینی میخوای ..؟
جان برای اولین بار از ته دل لبخند زد ..
-البته النور ...با اینکه شیرینی های مری خیلی خوشمزه ان ولی وقتی هرروز بوی شیرینی تازه ات توی مطب میپیچه نمیتونم خواسته ات رو به همین راحتی رد کنم ..
النور لبخند شیرینی زد وجاناتان فکر کرد بعد از مدتها رابطهءاو والنور عادی شده ...
-النور نامه داری ..
النور نامه رو از دست سالواتوره گرفت وبرگه رو بازکرد ..با خوندن هرخط بیشتر از قبل ابروهاش درهم گره میخورد ..
(خانم النور سالی عزیز ...
اقای سایمون سالی پدر بزرگتان چهارروز پیش درگذشت ...برای صبحت کردن راجع به حق الارث رسیده از طرف پدربزرگتان به مرکز ایالت مراجعه کنید ...
تام سامواِلسون ..وکیل سایمون سالی ..)
النور لبهاش رو روی هم فشرد ..زیاد خبر ناگواری نبود .چرا که النور از سایمون سالی تنها یک پیرمرد فرتوت درذهن داشت ...درمغازه رو با طمانینه قفل کرد وسوار اسبش شد ..
باید به مری خبر میداد که به خاطر فوت پدربزرگش به شهر میره ..
******
النور لباس پرچینش رو که از زیر با فنرهای دایره وار باز شده بود کمی بالا برد وخرامان خرامان از پله های امارت سایمون سالی پائین اومد ..
بعد از رسیدن به شهر با عمهءناتنی خود که بعد از النور وارث اصلی ثروت هنگفت سایمون سالی بود اشنا شد ..
اسکارلت زن مهربان وتنهایی بود که با دیدن النور عاشقانه اغوشش رو برای برادرزادهءعزیزش باز کرد و ..
بعد از خوندن وصیت نامه بود که النور متوجه شد بیشتر از نیمی از اموال پدر بزرگش بهش ارث رسیده وحالا النور سالی یکی از ثروتمندترین زنان مرکز ایالت به حساب میومد ..
-اوه النور ..اومدی عزیزم ..بیا اینجا میخوام تورو با میس رینولدز اشنا کنم ..
النور با لبخند روشنی تعظیم زیبایی کرد ودرکنار عمهءخود نشست ...
-اوه اسکارلت ..برادرزادهءزیبایی داری ...
-ممنون سوزانا ..النور به تازگی به دیدن ما اومده ..من واقعا خوشحالم که النور پیش ماست
النور لبخند زیبایی به این مهربانی بی ریایی عمه اش زد ...
-من هم خوشحالم عمه جان...
النور فنجون چایی دور طلایی رو به دست گرفت ومودبانه مقداری نوشید ..زندگی به این سبک براش سخت ودشوار بود ولی دل تنگی بیش از حد اسکارلت باعث موندگاری النور در شهر شده بود ..
النور ناخواسته به یاد مهمانی عصرانهءمری افتاد که جاناتان هریسون با طعنه ها ونیشخند هاش باعث عصبانیت بیش از حد النور شده بود ..
لبخند محوی روی لبهای النور نشست ...بعد از مدتها اقرار میکرد که دلش برای جاناتان هریسون مغرور تنگ شده ..حتی برای مری و رزیتای پرحرف ...
-النور عزیزم نظر تو چیه ..؟
النور به سمت اسکارلت برگشت ..
-اوه ببخشید عمه جان متوجه نشدم ..
لبخند روی لبهای النور رنگ باخته بود ..النور دلش برای دهکدهءکوچکشان تنگ شده بود ..
****
جاناتان سرکی از پشت شیشه ها کشید ...فیونا مثل روزهای گذشت پشت پیشخون ایستاده بود ونون های تازه رو به اهالی میفروخت
فرانکی از مغازه بیرون اومد ..
-هی دکتر ..حالت چطوره ..؟
جاناتان با بی حوصلگی مشهودی جواب داد ..
-ممنون فرانکی ...النور هنوز برنگشته ..؟
فرانکی تنها جواب داد ..
-نه هنوز برنگشته ..
جاناتان فقط سری تکون داد واز کنار فرانکی گذشت ..سه هفته گذشته بود والنور هنوز از سفربه مرکز ایالت برنگشته بود ..جاناتان شدیدا دلتنگ بحث ها وجدل های هر روزه با النور بود ...
روزهای اول فکرش رو هم نمیکرد که تا این حد به النور وابسته باشه ..این درحالی بود که همیشه وهرروز با هم بحث داشتن والنور یکسره به جنگ با جاناتان می پرداخت ..
اگرچه جاناتان خیلی وقتها از دست این موش فوضول کوچک عصبانی بود ولی هیچ وقت فکر نمیکرد با رفتن النور تا این حد دل تنگ بشه ..
درمطب رو بازکرد وبی حوصله وارد مطب شد ..در این شرایط حاضر بود النور برگرده حتی اگه بازهم مجبور بشه مدام باهاش بجنگه ..
تقه ای به در خورد وصدای رزیتا جان روهشیار کرد
-دکتر هریسون ..؟
در باز شد ورزیتا به داخل سرکی کشید ..
-بیا تو رزیتا ...
جاناتان با دیدن زن وراج دهکده برای اولین بار خوشحال شد ...چرا که مطمئن بود رزیتا همیشه خبرهای تازه ای از ساکنین دهکده داره ..
-سلام دکتر ...
-سلام رزیتا ..ویلیام ومارگاریتا چطورن ..؟
-خوب ولی چند روزه که مچ دستم درد میکنه
-بیا بشین تا دستت رو ببینم ...
رزیتا روی صندلی نشست وجان مچ دست رزیتا رو دردست گرفت ..همون طور که داشت ضایعات احتمالی مچ دست رزیتا رو بررسی میکرد پرسید ..
-از النور خبری داری ...؟
رزیتا تنها جواب داد ..
-نه خبری ندارم ..
جاناتان که جواب خود رو نگرفته بود دوباره پرسید ..
-نمیدونی کی از شهر میاد ..؟
رزیتا بازهم جواب داد ..
-نه نمیدونم ..
جاناتان با بی حوصلگی نفسش رو بیرون داد که همزمان رزیتا ناله ای کرد ..جان با بی میلی گفت ..
-مشکلی نیست رزیتا باید دستت رو گرم نگه داری وبا اب گرم بشوری ...یه ضماد هم بهت میدم که شبها روی جای درد بزار وببند تا دردت کمتر بشه ..
-ممنون دکتر هریسون ..
جاناتان که بی حوصله تر از قبل شده بود مقداری ضماد به رزیتا داد ورزیتا رو تا دم در بدرقه کرد ..از در بیرون رفت وبازهم نگاهی به مغازهءالنور انداخت ..
در یک لحظه تصمیمیش رو گرفت ..بهتر بود به سراغ مری میرفت ..شاید که مری میدونست النور کی ازشهر برمیگرده ..
***
النور با بی حوصلگی نالید ..
-من از این لباسها متنفرم عمه اسکارلت ...دیگه نمیتونم تحملشون کنم ..
-اوه النور خواهش میکنم ...این لباس یکی از گرونترین وبه روز ترین مدل های اینجاست وواقعا برازندهءتواِ ...خواهش میکنم عزیزم تو باید یاد بگیری که با این لباسها کنار بیایی ..
النور با لجبازی ذاتی خودش غر زد ...
-نه نه نه نمیتونم ...اگه تا حالا راضی به اینکار شدم فقط به خاطر شما بوده ..من نمیتونم این لباس ها رو بپوشم ..
-النـــــــور ..!!
النور با عصبانیت نفس کشید وگفت ..
-لطفا تنهام بذارید
-النور عزیزم ..
-خواهش میکنم عمه میخوام تنها باشم
اسکارلت که عمیقا دل بستهءالنور شده بود با ناراحتی از اطاق بیرون رفت ..النور با همون زیر پوش ساده وبلند نخی پشت پنجره رفت ..ونگاهش رو به دور دستها دوخت جایی که زمانی نچندان دور به همراه برفی دردرشتهای سرسبز وباز میتاخت ...
نگاه النور با یاد اوری اون روزهای ازاد لبریز از ناراحتی شد ...خیلی دوست داشت تابازهم به دهکده برگرده ..با رزیتا صحبت کنه ...به ساده دلی های سیسیلی بخنده ونهایتا با جاناتان بجنگه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.