ارسالها: 23330
#101
Posted: 12 Dec 2013 00:33
جاناتان تقه ای به در کلبهءمری زد ..ومنتظر شد ..مری دررو بازکرد وبا دیدن جان لبخندی زد ..
-اوه جانی تویی ...؟
-سلام مری ..حالت چطوره ..؟
-من خوبم بیا تو جانی ...
جان کلاه از سر برداشت ووارد کلبهءدل پذیر مری شد ..
-بشین پسرم ..تا برات مقداری چایی وشیرینی بیارم ..
-ممنون مری ..
جاناتان روی صندلی نشست ونگاهی به صندلی مقابلش انداخت ..یاد روزی که برای عصرانه به کلبهءمری اومده بود افتاد ..لبخند محوی روی لبهای جان نشست ...دلش برای موش فوضولش تنگ شده بود ..
-بیا جانی تازه پختمشون ..
بوی خوش شیرینی دل تنگی جان رو بیشتر کرد ..ای کاش النور اینجا بود وبازهم به خاطر لجاجت های بیهوده وگاهی بچه گانه اش عصبانی میشد وباهاش بحث میکرد
-ممنون مری اما من اومدم تا ازت سوالی بپرسم ..
مری لبخند محوی زد وپرسید ..
-النور ...؟
لبخند ملایمی روی لبهای جان نشست ..مری به خوبی النور وجان رو میشناخت وخوب میدونست که دریکی ازهمین روزها.. جانی برای گرفتن خبری از النور به سراغش میاد ..
-اون کجاست مری ..؟چرا برنمیگرده ..؟
-پدربزرگ النور فوت کرده والنور مجبور شد به مرکز ایالت بره ..چند روز پیش نامه ای به دستم رسید که النور گفته بود به خاطر عمهء تنهاش مجبوره در شهر بمونه ..
جان با ناراحتی پرسید ..
-تا کی ..؟
-نمیدونم جانی ... شاید برای همیشه ..درسته که النوراز کوچیکی تو دهکده بزرگ شده ولی زاد گاه النور اینجا نیست ..النور باید به شهر برمیگشت ..
-پس تو چی ..؟چطور حاضر شده تو رو تنها رها کنه ..؟
-جانی عزیزم ..اسکارلت هم مثل من یک زن تنهاست... اون هم حق داره برای مدتی النور رو درکنار خودش داشته باشه
-پس النور انتخابش رو کرده ..؟.
-متاسفم جانی من اسکارلت رو خوب میشناسم اون عاشق النور بود وبا برگشت دوباره اش ممکن نیست که اجازهءبرگشت رو به النور بده مخصوصا که حالا النور زن ثروتمندی شده
جان با نارحتی به فنجون چایی که مری براش ریخته بود نگاه کرد ..
-جانی ..؟
مری دستش رو روی دست جان گذاشت وتو نگاه ناراحت جانی خیره شد ..
-اگه دوستش داری باید بری دنبالش ..من مطمئنم که النور هم راضی به زندگی درشهر نیست ...ولی به خاطر خواستهءاسکارت مجبور که بمونه ..اون عاشق دهکده وسوار کاری در دشت های اطراف دهکده است .. ...
-اگه نخواست برگرده چی ..؟شاید ترجیح بده به عنوان یک زن متمول زندگی جدیدی رو شروع کنه ..به جای اینکه به این دهکدهءقدیمی بیاد وبرای مردم نون بپزه ...؟
-جانی ...النور مثل بچهءمن میمونه وخوب میدونم که تا چه حد به این دهکده ومردمش علاقه منده ..حتی به تو ..النور از جنگیدن با تو لذت میبره ..ولی از طرف دیگه دوست نداره تا اسکارلت رو برنجونه ...
عزیزم... النور برای برگشت احتیاج به یه دلیل محکم داره ..
جاناتان در نگاه مصمم مری خیره شد
-جانی باید بری دنبالش .اون منتظر تواِ ...
جان نفسش رو بیرون فرستاد واز جا بلند شد ..
-ممنون مری حق با تو اِ ...من میرم دنبالش ..
مری لبخند مهربانی زد
-این عالیه جانی ..شما زوج خوبی هستید ...
لبخند جاناتان پررنگ تر شد ...تمام حس جان به النور علاقه ودوست داشتنی بود که کم کم در وجودش رخنه کرده بود ..جاناتان بعد از سه هفته به خوبی میدونست که النور سالی ...نونوای سمج وخودسر دهکده رو نه تنها به عنوان یک دوست... بلکه به عنوان کسی که دوستش داره پذیرفته وحالا وقت اون رسیده بود که به دنبال النور بره واون رو برگردونه ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#102
Posted: 12 Dec 2013 00:35
-النور عزیزم ..
-بله عمه جان...
-بهتره برای صرف عصرانه اماده بشی وبیایی پائین ...
النور با بی حوصلگی نفس عمیقی کشید ...یقهءلباسش رو مرتب کرد ودستی روی چین های ریز ودرشت لباسش کشید ...به ارومی در رو باز کرد وبیرون رفت ..
علارقم رفتارش ....النور به هیچ وجه راضی به شرکت در مهمانی ها ومراسم چای وعصرانهءاسکارلت نبود ...
از نظر النور این کار احمقانه ترین وبی ارزش ترین کار دنیا بود ولی از طرفی دوست نداشت دل عمهءمهربونش رو برنجونه ..
پس سکوت کرده بود وخودش رو به دست کارها وبرنامه های عمه اش سپرده بود ..
بالای پله ها ایستاد وهمون طور که اسکارلت گفته بود ..با خیره شدن به پائین پله ها ..کمی گوشهءدامنش رو بالا برد وبا طمانینه وبه ارومی از پله ها پائین اومد ..
جاناتان که در سالن پائین پله ها و روبه روی اسکارلت نشسته بود نگاهش به ناگاه به بالای پله ها خیره شد ...پلک زد ودوباره خیره شد ..
دختر زیبایی با موهای بسته ولباسی پرچین وزیبا درحال پائین اومدن از پله ها بود ..
قلب جاناتان شروع به تپش کرد ...به ارومی از جا بلند شد ومتوجه نشد که اسکارلت با موشکافی به رفتارش نگاه میکنه ..
جاناتان قدمی جلو رفت ..یقهءباز لباس وسینهءخوش تراش النور با همون زخم اریب روی جناغ سینه اش به جان ثابت میکرد که این دختر زیبا کسی به جز النور سالی فضول وجنگجوی دهکده نیست ..
کمر باریک النور ...اندام کوچک وریزه اش در این لباس به قدری زیبا وخیره کننده به چشم می اومد که جاناتان ناخواسته به یاد همون شب بارونی در بارن افتاد ..
چه اتفاقی افتاده بود که النور از اون دختر عادی ومعمولی به چنین زن زیبا واغواگری تبدیل شده بود ..؟
جاناتان قدم دیگه ای جلو گذاشت که النور تازه سر بلند کرد با دیدن جاناتان که در وسط سالن ایستاده بود قدم هاش ثابت شد ..این مرد شباهت زیادی به دکتر جاناتان هریسون مغرور داشت ..
النور چشمهاش رو ریز کرد وزمزمه کرد ..
-هریسون ..؟!!
لبخندی روی لبهای جان نشست ..خودش بود ..النور سالی کوچکش ..
لبهای النور با لبخند شکفت...پله ها رو با سرعت بیشتری پائین اومد
-خدای من هریسون تو اینجا چی کار میکنی ..؟
-النور ...؟!!
صدای شماتت کنندهءاسکارلت هم نتونست مانع سرعت واشتیاق النور بشه ..حالا به خوبی میدونست که درتمام این مدت بیشتر از همه دلش برای هریسون کله شق ومغرور تنگ شده ..
-برای دیدنت اومدم النور ..
النور به پلهءاخر رسیده بود که جاناتان اغوشش رو باز کرد والنور بی درنگ دراغوش جان فرو رفت ..هردو دراغوش هم اروم شدن وقلب هردو از شدن هیجان ودل تنگی به شدت شروع به تپیدن کرد ..
جان به سختی سعی کرد تا با وسوسهءبوسیدن لب.های النور مقابله کنه ...
النور با یاد اوری گذشته واینکه همیشه با جان مشکل داشته به خودش اومد واز اغوش جان جدا شد .. دست جان رو گرفت وگفت
-بیا هریسون باید برای من از همه چی تعریف کنی ..مری... رزیتا ....سیسیلی... اه خدای من فکر میکنم سالهای زیادی از دهکده دور شدم ..
-النور عزیزم این رفتار شایستهءتو نیست ...
النور بی توجه به صحبت اسکارلت ..دست جان رو رها کرد وگوشهءدامنش رو بلند کرد وروی صندلی نشست ..
-خب برام تعریف کن هریسون ..
جان به این هیجان النور لبخند زد وسعی کرد تا خونسردیش رو حفظ کنه ...
-همه خوبن النور دهکده ارومه ورزیتا همچنان درحال پخش کردن خبرهای داغه ...
النور دستهاش رو درهم گره زد وگفت
-اوه خدایا دلم برای همه تنگ شده ..
-النور عزیزم بهتره مودبانه تر رفتار کنی ..
اسکارلت به سمت جان برگشت وعذرخواهانه گفت ..
-من رو ببخشید دکتر هریسون النور بعضی از اداب رو به خوبی انجام نمیده ..
جان لبخند دیگه ای زد ..مطمئنا این النور همون دختر جنگجو وازاد گذشته بود ..که جاناتان در این چند هفته دلتنگش شده بود ..
-اوه بس کن عمه اسکارلت ..من هیچ وقت پیش این مرد مودب نبودم ..اینطور نیست هریسون ..؟
جان با یاد اوری گذشته سعی کرد مانع از خندیدنش بشه ..واقعا که النور هیچ وقت اهمیتی به اداب واصول نمیداد ...
-خب هریسون چی شد که به اینجا اومدی ..؟
اسکارلت دوباره تک سرفهءتصنعی کرد
-باید ایشون رو به اسم ..دکتر هریسون صدا کنی ..عزیزم ...
النور بی توجه به حرف اسکارلت ادامه داد ..
-زود باش هریسون ..من منتظرم ..
جان با طمانینه جواب داد ..
-خبر فوت سایمون سالی ثروتمندترین مالک مرکز ایالت ...خیلی زود پخش میشه کافی بود تا بخوام اینجا رو پیدا کنم ...خونوادهء سالی واقعا مشهورن ..
النور تبسمی کرد وجاناتان ادامه داد .
-خونوادهءمن هم همینجا زندگی میکنن ..
اسکارلت با شگفتی وشوق پرسید ..
-اوه خدای من چطور متوجه نشدم ..شما پسر رابین هریسون هستید درسته ...؟
جان لبخندی زد وبا اشارهءسر تائید کرد ..
-اوه خیلی خوشحالم دکتر هریسون ..حال ایزابلا چطوره ..؟
-ممنون خوبه
بعد از چند لحظه گپ زدن وگفتگوی پراز هیجان النور ...جاناتان از جا بلند شد وقصد رفتن کرد واسکارلت با سخاوت تمام جان رو به جشنی که به خاطر جانشینی النور گرفته شده بود دعوت کرد
جاناتان بدون درنگ قبول کرد مطمئنا برای برگردوندن النور به این جشن احتیاج داشت ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#103
Posted: 12 Dec 2013 00:35
-النور عزیزم ...لورا برای پرو لباست اومده
النور که بعد از دیدن جاناتان بی حوصله تر از قبل شده بود با ناراحتی بلند شد ...
از نظر النور این لباسهای پف دار و پرچین که به سختی میتونست باهاشون راه بره جزو مزخرفترین لباسهایی بود که تا به حال پوشیده بود ..
النور دوباره به یاد دهکده وزندگی ارومش افتاد ..ای کاش میتونست به دهکده برگرده
در گوشهءدیگه ءشهر ..ایزابلا نگاهی به جاناتان که در کت وشلوار جدید ..بسیار زیبا شده بود انداخت ..
-خدای من جانی تو عالی شدی ...
-ممنونم مادر ...
ایزابلا مردد سوال کرد
-دختری که ازش حرف زدی ...
مکثی کرد که جان اضافه کرد
-النور سالی ...
- بله النور سالی ...گفتی که وارث سایمون سالیه ...؟
-بله مادر ..
-ولی اخه این چطور ممکنه ..؟سایمون سالی نوه ای نداشت
-چرا داشت ..ولی تو دهکده همونجایی که من زندگی میکنم زندگی میکرد ..
-پس تو این سالها کجا بود ..؟
-پیش خاله اش مری ..تو خوب میشناسیش مادر ..
-البته من ومری وهلن دوستهای خوبی برای هم بودیم ..ولی اون زمان هیچ بچه ای با مری زندگی نمیکرد ..
-به خاطر اینکه النور سه سال با سرخ پوستها زندگی کرده ..
-اوه خدای من این امکان نداره ...دختر بیچاره ..
جاناتان به سمت ایزابلا برگشت ..
-مادر میخوام باهات صحبت کنم ..
ایزابلا سکوت کرد ومنتظر شد ..
-من میخوام ازدواج کنم ...
لبهای ایزابلا به لبخند باز شد ..
-این خیلی خوبه جانی ..
جاناتان با خونسردی گفت ..
-میخوام با النور سالی ازدواج کنم ..
ابروهای ایزابلا درهم فرورفت ..
-ولی ..
جان کنار مادرش نشست ..
-مادر النور تنها کسیه که تونسته من رو تحت تاثیر قرار بده ..کسیه که وقتی نیست واقعا دل تنگش میشم .من النور رو دوست دارم .
ایزابلا با ناراحتی زمزمه کرد ..
-ولی من فکر میکردم همسر تو یکی از افراد متمول وبا نفوذ شهره ...
-البته مادر ...فراموش نکن که النور هم یکی از ثروتمندترین زنان اینجاست البته این برای من به هیچ عنوان مهم نیست ..
-ولی اون دختر یه نونواست ...
-مهم نیست مادر ..من دوستش دارم ..
ایزابلا اخرین سوال رو هم پرسید
-واون حاضره با تو ازدواج کنه ..؟
جان نگاه نگرانش رو به پنجره دوخت .
-نمیدونم مادر ..تا حالا حرفی راجع به ازدواج نزدم ..
ایزابلا دستش رو روی گونهءپسرش گذاشت ..
-باشه جانی هرطور که تو میخوای ..
جان لبخندی زد ..
-ممنون مادر ..
وحالا جاناتان میتونست برای به دست اورد النور اقدام کنه ..
***
النور لیوان نوشیدنیش رو به دست اسکارلت داد وبه همراه مرد جوان برای رقص به روی سن رفت ..
ازشروع جشن زمان زیادی نگذشته بود که جاناتان با کت وشلوارکرم رنگ وظاهری بسیار جذاب وارد سالن زیبای امارت سایمون سالی شد ..
والنور رو که از زیبایی میدرخشد درحال رقصیدن با مرد جوانی که سیبیل نازک وموهای صافی داشت دید ..
چشمهای جاناتان درخشید ...به یاد روزی که درجشنهای بهاری با النور رقصیده بود افتاد ...وناخواسته به سمت النور رفت ..
النور با دیدن جان لحظه ای ایستاد .مرد جوان رقصنده هم مجبور به ایستادن شد ...
النورهمون طوری که به جاناتان خیره شده بود در دل اعتراف کرد که جاناتان هریسون جذاب تر از هر مرد دیگه ایه ...
جاناتان به النور رسید وهمزمان به همراه تعظیمی دستش رو به سمت النور دراز کرد ..
النور ناخواسته از اغوش مرد جوان بیرون اومد ...
دامن پرچین ابی رنگش رو با سرانگشت گرفت واندکی به سمت جان متمایل شد ...جان بازوش رو به دور کمر باریک النور پیچید وزیر گوش النور نجوا کرد ..
-سلام النور ...فکر میکردم حاضر نیستی با کسی برقصی ..؟
النور با بی خیالی چرخید وگفت ..
-متاسفانه اسکارت به خوبی میتونه من رو واردار به هرکاری کنه ..
جاناتان به طعنه گفت ..
-البته ..اون کاملا تونسته تو رو تغیر بده وتو خیلی راحت تونستی از دهکده واهالی جدا بشی ...
النور نگاه برنده اش رو به جاناتان دوخت ..
-اسکارلت حق داره که بعد از سالها بخواد تا در کنارش بمونم ..
جاناتان دستش رو محکمتر دور کمر النور پیچید ..به طوری که نفس های النور منقطع شد
هردو همزمان به اون شب بارونی وسرد که در بارن گذرونده بودن می اندیشیدن ..
-النور باید به دهکده برگردی ..تو مال اینجا نیستی ..
النور مثل همیشه مخالفت کرد
-تو نمیتونی برای من تصمیم بگیری
-خودت میدونی که میتونم ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#104
Posted: 12 Dec 2013 00:36
با چرخش بعدی ...بوی عطر ملایم بدن النوردربینی جان پیچید وعلارقم تمام سعی جاناتان.... بازهم جان رو وابسته تر کرد ...
با وجود دوری های النور جاناتان دلباختهءالنور ورایحهءبدنش شده بود ..
مخصوصا حالا که سینهءباز وفراخ النور ...عطر ملایم وخوش بویی ساطع میکرد ..
-جاناتان هریسون بهت اخطار میکنم تو کار من دخالت نکن ..
-اه ... بس کن النور خودت هم میدونی که اینجا رو دوست نداری ...من تورو خیلی خوب میشناسم النور ..تو هیچ تعلقی به اینجا نداری ...النور با من برگرد ..
-تمومش کن هریسون من نمیتونم ..
-البته که میتونی
النور مزورانه پرسید ..
-اصلا چرا باید با تو برگردم ...؟
جاناتان نفس عمیقی کشید ورایحهءملایم موهای خوش بوی النور رو بلعید ..
-چون قراره که با من ازدواج کنی ...
النور ایستاد وبه نگاه درخشان جاناتان خیره شد ...ولی جان بی توجه به حرکت النور.... او رو وادار به رقصیدن کرد ..
النور خوشبینانه لبخندی زد وپرسید
-این یه شوخیه ؟
ولی جان با جدیت وقاطع پاسخ داد ..
-نه النور ..این یک پیشنهاد ازدواجه
النور ابرو درهم کشید و با جدیت گفت
-احمقانه است ..
جاناتان خونسردانه النور رووادار به چرخیدن کرد
-مطمئنا نه ..
-بس کن هریسون ..دست از این شوخی احمقانه بردار
-تو بس کن النور من فقط میخوام که با من ازدواج کنی
النور که بیش از حد عصبانی شده بود با خشونت از اغوش جاناتان بیرون اومد ..
-من بازیچهءتو نیستم هریسون ..
جاناتان نگاهی به سایر کسانی که درجشن بودن انداخت...
-ارومتر النور باید با هم صحبت کنیم ..
النور نیمه بلند گفت ..
-هرگز
وبه سمت پله هایی که از طبقهءاول تا دوم امتداد داشت دوئید ...جاناتان بی توجه به سایرین وحتی نگاه نگران اسکارلت ..به دنبال النور رفت ..
النور داخل اطاقی که اسکارلت براش تزئین کرده بودرفت تا خواست در رو ببنده جان وارد اطاق شد ..النور فریاد زد ..
-از اطاق من برو بیرون ..
جاناتان به نرمی گفت ..
-ارومتر النور ..
ولی النور عصبانی تر از اون بود که به گفته های جان اهمیت بده
-من احمق نیستم هریسون .نمیدونم چی از من میخوای که این پیشنهاد مسخره رو به من دادی ..؟
جاناتان به ناگاه عصبانی شد فاصلهءبین خودش والنور رو با چند قدم بلند پرکردوانگشت اشاره اش روتهدید گرانه بلند کرد ..
-خوب گوش کن النور سالی لجباز ..اگه تو وارث نیمی از اموال سایمون سالی هستی من هم یکی از متمولان هریسون هستم وبهت اجازه نمیدم که با این حرف به من توهین کنی ..
تنها مسئله ای که باعث شد تا بخوام این پیشنهاد رو بدم دوری از تو وفهمیدن این موضوعه که من واقعا دلم برات تنگ شده ...میفهمی النور ..؟
من نمیتونم هرروز به مطبم برم واز کنار نونوائیت بگذرم وبا خودم بگم که نبودن تو برام مهم نیست ..النور من وتو با وجود اختلافاتمون همدیگه رو دوست داریم ..
-بس کن هریسون من هیچ علاقه ای به تو ندارم ...
-البته که داری
وبه فاصلهءچند لحظه لب.هاش رو سریعا روی لب..های النور گذاشت النور بلافاصله واکنش نشون داد ...ولی جاناتان همون طور که لب.هاش رو با خشونت روی لب...های النور فشار میداد ..باعث شد تا النور از پشت به دیوار اطاق تکیه بده
یاد هم اغوشی لذت بخشی که با جان داشت باعث شد تا النور با فشار دستش رو روی سینهءستبر جان گذاشت وجاناتان که حالا به مقصودش رسیده بود از النور جدا شد ..
النور که سر تا به پا سرخ شده بود گفت ..
-تو ..تو ..
-اروم عزیزم ..بهت قول میدم همون طوری که من به یاد اون شب بارونی وسرد هستم تو هم اون شب رو فراموش نکردی ..
النور از خشم وعصبانیت نفس نفس میزد ..از جان فاصله گرفت وفریاد زد ..
-خفه شو هریسون ..
ولی جاناتان به نرمی دستش رو به دور کمر النور پیچید ودوباره النور رو دراغوش کشید..
-النور سالی با من ازدواج کن ..
النو ربا قاطعیت دستهاش رو روی سینهءجان گذاشت وسعی کرد از اغوشش بیرون بیاد ..
-دکتر مغرور خودخواه ...من هیچ وقت با تو ازدواج نخواهم کرد ..
جاناتان لبخند زیبایی زد ..
-النور این اخرین باریه که ازت میخوام تا با من ازدواج کنی ..
-این محاله جاناتان هریسون ..
جان به ناگاه از النور جداشد النور سعی کرد علارقم لباس پرچین وفنرهای زیر دامنش ثابت بایسته ..
-خیل خب النور بهتره بهت یاد اوری کنم تو دو شرط دیگه به من بدهکاری ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#105
Posted: 12 Dec 2013 00:36
چشمهای النور از حرص وعصبانیت جمع شد ودرحالی که دندون هاش رو روی هم میسائید غرید ..
-تو حق نداری ..
-چرا النور من هرکاری که بخوام انجام میدم ..
-هریسون تو به من قول دادی ..
-بله قول دادم که شرط های غیر معقول نذارم ..
جاناتان سرش رو به سمت النور خم کرد
-النور تو خوب میدونی که من تنها کسی هستم که در تمام این چند هفته به یادش بودی
النور پلک زد ...مرد جهنمی واقعیت رو گفته بود ..
-آع ..میبنی النور ...پس شرط من غیر معقول نیست ... شرط چهارم من اینه که تو باهام ازدواج میکنی وبه دهکده برمیگردی ...
النور پشت به جاناتان و رو به پنجره کرد ..
-حتی اگه حاضر بشم به دهکده برگردم هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم ..
جاناتان با کلافگی گفت ...
-النور دست از این لجاجت احمقانه بردار ..
-ولی من وتو همیشه درحال جنگیدنیم ..
-واین هم یه نشونهءدیگه از علاقهءباطنی من وتواِ ..
-تومغروری هریسون ..
-تو هم لجبازی ..
-من ازت متنفرم ..
جان لبخندی زد ...این دخترک لجباز ویک دنده رو دوست داشت
-من هم ازت متنفرم النور ..ولی درکنار این تنفر گه گاهی دلم برای موش فوضولی که از بالای ایون مطب پرت شد تنگ میشه ..
النورلحظه ای مکث کرد ..کم کم اروم شده بود واز اون حالت عصبانیت وطوفان ناگهانی دست برداشته بود ..
به ارومی زمزمه کرد ..
-من از اینجا میرم هریسون میخوام برگردم به دهکده پس دیگه وارث هیچ ثروتی نیستم ..
جاناتان از عقب نشینی اشکار النور خرسند شد ..قدمی به سمت النور برداشت ودستهای النور رو در دست گرفت ..
-النور سالی احمق ...من هیچ وقت به خاطر ارثی که به تو رسیده این پیشنهاد رو ندادم تو خودت خوب میدونی که پول تو هیچ ارزشی برای من نداره ..
درضمن این رو فراموش نکن النور اگه من به اینجا اومدم تنها به خاطر برگردوندن تو بود... محل زندگی ما دهکده است ..من وتو به اینجا تعلق نداریم النور ..
النور تنها سر بلند کرد وبرای اولین بار درنگاه میشی رنگ جاناتان عشق ومحبت رو دید ..ولی بازهم با خاطرات بدی که از هری مک گوایر داشت نمیتونست به این زودی جوابی به پیشنهاد جان بده ..
-النور من منتظر جواب تو هستم ..
النور لبخند موزیانه ای زد ..ونگاهش با بدجنسی درخشید ..جاناتان این نگاه براق رو به خوبی میشناخت ومطمئن بود که موش فوضولش به همین راحتی قبول نمیکنه ..
-متاسفم هریسون جواب من منفیه ..فعلا میخوام به دهکده برگردم .
جاناتان سینه اش رو جلو داد ونیشخندی زد ..هردو دوباره به رفتار قبلشون برگشته بودن ..
-مهم نیست النور.. اصراری برای قبول کردن پیشنهادم ندارم ..
النور با حرص غرید ..
-هریسون احمق ..
جان لبخندی زد وگفت ..
-دوروز دیگه به دهکده برمیگردم بهتره وسائلت رو جمع کنی النور ....چون در غیر اینصورت دست وپات رو میبندم وبه زور داخل کالسکهءبرگشت میندازم ..
شب خوش النور سالی ..
واز اطاق بیرون رفت ..النور با عصبانیت پاش رو محکم روی زمین کوبید ..
-لعنت به تو هریسون مغرور ..
جاناتان با اینکه زیاد از جواب النور راضی نبود ولی همینکه النور به دهکده برمیگشت خوشحال بود ..
در نبود النور جاناتان روزهای سختی رو گذرونده بود و واقعا دوست داشت النور دوباره برگرده ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#106
Posted: 12 Dec 2013 00:37
دو روز بعد در یک صبح افتابی وزیبا ..النور به همراه جاناتان از اسکارلت خداحافظی کردن وبا کالسکهء برگشت به سمت دهکده به راه افتادن ...
مری در کلبه رو بازکرد ولبخند زیبایی زد
-اوه النور عزیزم ..اومدی ..؟
-سلام مری حالت چطوره .؟
-خوبم عزیزم بیا تو خسته به نظر میایی ..
النور با عصبانیت وسایلش رو درکنار درگذاشت وبا بی حوصلگی غرید ..
-البته که خسته ام ..اون هریسون احمق تمام مسیر مثل یه سنگ به روبه رو خیره شد ..اه خدایا من چقدر از این مرد متنفرم ..
مری در حالی که مقداری چای در فنجون میریخت گفت
-ولی من اینطور فکر نمیکنم النور ..اون تورو دوست داره وخوشحالم که به خاطر علاقه ای که بینتون به وجود اومده حاضر شدی به دهکده برگردی ...
-بس کن مری من هیچ علاقه ای به اون دکتر مغرور خودخواه ندارم ..
مری مقداری کیک برداشت وهمزمان گفت ..
-البته که داری النور... اگه اینطور نبود تو هیچ وقت به دهکده برنمیگشتی ...
النور غرید ..
-مری ..
ولی مری تنها با لبخند ی کنار النور نشست ..
***
هوا کم کم تاریک میشد والنور بعد از یک روز پرکار درحال جابه جا کردن کیسه های ارد بود ..
نور شمع ها مغازه رو نیمه روشن کرده بود و النور سعی در جابه جا کردن اخرین کیسهءارد رو داشت ..صبح که به مغازه اومده بود متوجه شد که فیونا همه چیز رو بهم ریخته وحالا باید دوباره مغازه رو به شکل سابق درمیاورد ..
صدای زنگ سر در مغازه باعث شد تا النور با صدایی بلند تر از حد معمول بگه ..
-الان میام
وکیسه رو دوباره روی زمین کشید ..درهمین لحظه به یاد گذشته افتاد ..همون روزی که دستش اسیب دیده بود وجاناتان هریسون با پرروئی به زور بوسیده بودتش ..
با یاد اوری اون لحظه لبخند ملایمی روی لبهاش نشست وکیسه رو بازهم کشید ..مطمئنا حس امروز النور با گذشته فرق کرده بود ..
درهمین لحظه دستی قوی جلو اومد وکیسهءارد رو به راحتی یک پر بلند کرد ..
النور که هنوز در گذشته به سر میبرد سر بلند کرد که با جاناتان هریسون مواجه شد ..
جاناتان لبخندی زد وگفت ..
-حاضرم باهات سر یه اب جو شرط ببندم که تو هم به همون شبی که به زور بوسیدمت فکر میکنی النور ..
النور که با این حرف جاناتان تازه متوجهءشرایطش شده بود به خودش اومد ..
-خفه شو هریسون تو اینجا چی کار میکنی .؟
جان بدون توجه به النور کیسهءارد رو رو کیسه های دیگه گذاشتوبا خونسردی جواب النور رو داد
-تو چرا به خونه نرفتی ..؟
النوربا خستگی وبی حوصله غرید ..
-فیونا تمام مغازه رو کثیف کرده بود ..هیچ چیزی سرجای خودش نبود مجبور شدم بمونم ..حالا که جواب سوالت رو گرفتی میشه از مغازهءمن بری بیرون ..
جاناتان سینه به سینهءالنور ایستاد ..نگاه براق جان برای النور عجیب نبود ..خوب میدونست که همیشه افکار پلیدی پشت این برق نگاه هست ..
جاناتان نزدیک تر اومد وگفت ..
-البته النور ولی قبل از اون ...
درعرض چند لحظه بدون اینکه النوربتونه عکس العملی نشون بده ..جاناتان دستش رو به دور کمر النور پیچید ول.ب.هاش رو روی ل.ب.های النور گذاشت ...
النور تا چند لحظه در بهت بود ..ولی بلافاصله به خودش اومد ودرستش رو روی سینهءجان فشرد ..
جان به ارومی ل.ب.هاش رو از روی ل.ب.های النور برداشت وزمزمه کرد ..
- اوه خدایا تو خیلی شیرینی النور سالی ....درست مثل شیرینی هایی لذیذی که برام میپختی .
النور با فریاد گفت ..
-دست از سرم بردار هریسون
جاناتان سر انگشتش رو روی لب النور گذاشت
-ارومتر النور کوچولو... تو در کنار من در امانی ..نه هری مک گوایر ونه هیچ مردی نمتونه بهت صدمه بزنه ..
-راحتم بزار هریسون ازت متنفرم ..
-نه النور خودت میدونی که این حس رو نسبت به من نداری ..تو دوستم داری النور ...
-خفه شو
وسعی کرد از اغوش جان بیرون بیاد ..
-النور سالی تا کی میخوای فرار کنی؟ ...تو مال منی ..این رو هیچ وقت فراموش نکن ..
النور با عصبانیت با دستهاش سینهءجان رو هل داد وفریاد زرد ..
-از مغازهءمن برو بیرون ...
-البته خانم جوان ..بهتره تو هم زودتر به خونه برگردی ..هوا تاریکه وممکنه کسی که طعم ل.ب..هات رو چشیده باشه به سراغت بیاد ..
النور منقطع وعصبانی نفس نفس میزد ..ودرعین حال میاندیدشید این دقیقا همون جمله ای بود که جاناتان قبلا بهش گفته بود ..
صدای زنگ سر در مغازه خبر از رفتن جان داشت ...النور دستهاش رو مشت کرد وزیر لب غرید ..
-ازت متنفرم هریسون ...
ولی در دل قبول داشت که به هیچ عنوان از جاناتان هریسون متنفر نیست ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#107
Posted: 12 Dec 2013 00:38
دو هفته گذشته بود وجاناتان هریسون با تمام نزدیکی ها وبو..سیدن هاش النور روشدیدا عصبانی کرده بود ..به طوری که النور تمایل زیادی برای کشتن جاناتان مغرور پیدا کرده بود ...
هوا نیمه ابری بود وباد ملایمی درختهای روی تپه ودشت رو میرقصاند ...
النور ..سیسیلی ...رزیتا وسینتیا درحال برگشتن به دهکده بودن ..
-النور این درسته که هریسون تو رو بو...سیده ..؟
النور با تعجب به سمت سینتیا که با زیرکی این سوال رو پرسیده بود برگشت ...
-معلومه که نه... کی این مزخرفات رو گفته ؟
-بس کن النور همه میدونن که دکتر هریسون دیشب موقعی که میخواستی سوار اسب بشی بو...سیدتت ..
النور درهمین حین به شب گذشته اندیشید که هریسون احمق با لجاجت تمام... بو...سهءاخر شبش رو طلب کرده بود
-النور این درسته ..؟
صدای سیسیلی بود که با حسرت این سوال رو میپرسید ..النور با عصبانیت غرید ..
-این احمقانه است
-ولی رابی تو وجاناتان رو با هم دیده ...
-بس کن سینتیا دوست ندارم این شایعه ها پخش بشه ...
درهمین لحظه فکر میکرد که در اولین فرصت درس خوبی به هریسون مغرور وکله شق خواهد داد ..
صدای سایش چرخهای کالسه ای که از دور دست میومد باعث شد تا هرچهار نفر به سمت صدا برگردن ..
رزیتا با علاقه فریاد زد ...
-اون دکتر هریسونه ..
النور دندون هاش رو روی هم سائید ...به تازگی متوجه شده بود دیگه تحمل وجود این مرد مغرور رو نداره ..
-سلام خانم ها ..عصرتون بخیر ..
النور حتی به سمت جان هم برنگشت ..ولی به خاطر توقف سایرین مجبور به ایستادن شد ...
سیسیلی رزیتا وسینتیا هرسه سلام کردن ..سیسیلی با پلک زدن های متوالی پرسید ..
-حالتون چطوره دکتر هریسون ..؟
-عالی خانم ...
جان نگاهی به اسمان نیمه ابری انداخت وگفت ..
-هوا داره طوفانی میشه بهتره سوار شید ..من شما رو به دهکده میرسونم ..
دخترها بدون مکث پیشنهاد جاناتان رو قبول کردن ولی النور همچنان ایستاده بود ..
-میس النور بهتره زودتر سوار شی ...
النور به سمت جاناتان برگشت وبا برندگی گفت ..
-ترجیح میدم بقیهءراه رو پیاده برم
رزیتا گفت ...
-بیا دیگه النور ... هوا طوفانیه ممکنه هرلحظه بارون بگیره ...
-مهم نیست ..روز خوش ..
وبا جدیت راهش رو ادامه داد .
جاناتان هم برای رام کردن این دختر چموش اسب رو هی کرد وهمراه بقیه از کنار النور گذشت ..
النور با عصبانیت به مسیر خیره شد وزیر لب غر زد ...
رزیتا که اخرین نفر بود از کالسکه پیاده شد ولی درهمین لحظه صدای غرش اسمان ورگبار بی سابقهءباران اه از نهاد جان بلند کرد ..
جاناتان بلافاصله اسب رو هی کرد وکالسکه رو به سمت جایی که النور رو ترک کرده بود برگردوند ..
به خوبی میدونست که النور زیر رگبار بارون مونده واحتیاج به کمک داره ..
شلاق رو بار دیگه روی کفل اسب کوبید وبا بی صبری به جاده چشم دوخت ..
ولی النور نبود ..جاناتان با نگرانی درحالی که قطرات اب از لبه های کلاهش سرازیر بود اطراف رو نگاه کرد ..زیر لب زمزمه کرد ..
-کجایی النور ..؟تو کجایی ..؟
اسب رو به ارومی حرکت داد وهمزمان تمام مسیر رو از نظر گذروند ..قطرات درشت باران ونبود النور جاناتان رو کلافه کرده بود ..مدت زمان زیادی از شروع بارون گذشته بود وجاناتان نگران النور بود ..
جان با دیدن جسم تیره ای که زیر درخت بود اسب رو نگه داشت ..مطمئن بود که النور کوچکش زیر درخت پناه گرفته ..از اسب پائین پرید ودرمیان بارش باران به سمت النور دوید ..
جان با دیدن النور که از شدت سرما جمع شده بود اه از نهادش بلند شد ...
-النور ...النور ..؟
النور که از سرمای بیش از حد کرخت شده بود به ارومی سربلند کرد ..جاناتان او رو دراغوش گرفت ولی گرمای بدن النور جان رو ترسوند ..
-خدای من النور ...
النور که از برگشت جاناتان خوشحال شده بود بی حال وناتوان زمزمه کرد ..
-سردمه ...من رو ببر خونه هریسون ..
جان النور رو دراغوش بلند کرد وبه سرعت به سمت کالسکه اش برگشت ..موش کوچکش به شدت بیمار ورونجور شده بود ..
جاناتان النور رو سوار کالسکه کرد وخودش هم سوار شد ...بدن لرزان النور رو به خودش چسبوند واسب رو به سرعت هی کرد ...باید هرچه سریعتر النور رو به خونه میرسوند ..
به محض رسیدن به کلبه اش جان بدن تب دار النور رو بلند کرد وبه کلبهءخود برد ...فاصلهءکلبهءمری تا کلبهءجان زیاد بود وجاناتان ترحیج میداد تا زودتر النور رو درمان کنه ..
همون طور که از سراپای هردو اب میچکید النور رو روی تخت خوابوند وهیزم بیشتری در اتش انداخت ..پتو ولباس راحتی خودش رو برداشت وسراغ النور رفت ...
النور با وجود تب وگرمای زیاد پلک هاش رو کمی باز کرد ..
-تو برگشتی هریسون ..؟
جاناتان همون طور که سعی داشت دکمه های پیرهن خیس النور رو بازکنه زمزمه کرد ..
-البته که برگشتم ..نمیتونستم تنهات بذارم ..
-تو خیلی بدی هریسون ..
-میدونم النور ..تو هم خیلی لجبازی ..لجوج وخرابکار ..
النور درحالی که چشمهای خمار وتب دارش رو به زحمت باز نگه داشته بود ..لبخند بی جانی زد ..
-اره من یه خرابکارم ...همیشه برات دردسر درست میکنم حتی یه بار کت وشلوار جشن بهاره ات رو خراب کردم وتو هیچ وقت نفهمیدی ..
جاناتان برای لحظه ای دست نگه داشت به خوبی به یاد داشت که کت وشلوارش برای جشن های بهاری اماده نبود ..
لبخند محوی زد وبه سختی لباس رو از تن گرم وداغ النور بیرون اورد ..
خاطرات شب بارونی در بارن دوباره به سراغش اومده بود ..به شدت سعی داشت تا مانع احساسات برانگیخته شده اش بشه ...
لباس رو با یک بلیز مردانهءراحتی عوض کرد واز کنار النور که حالا نفس های منقطع وصورت سرخ شده اش نشان از تب شدیدش بود بلند شد ...
مقداری اب وتکه پارچه ای برداشت وشروع به خنک کردن بدن خوش تراش النور کرد ...
النور کم کم دچار هزیون شده بود وگه گاهی ناله میکرد ...
-سرده ..خیلی سرده ...
جاناتان به اجبارپتوی دیگه ای روی النور انداخت وبازهم به کارش ادامه داد ..
بدون لحظه ای وقفه بازهم تکه پارچه رو مرطوب کرد وروی گونه ها وپیشونی النور رو مرطوب کرد ...
باید هرطوری که شده موش کوچکش رو نجات میداد ...کم کم تب النور پائین تر اومد والنور نیمه هشیارشد ...جاناتان مخلوط جوشاندهءچند گیاه دارویی رو به النور خوراند وسوپ ساده وگرمی رو براش مهیا کرد ...
جاناتان تمام شب درحال پائین اوردن تب النور بود ..نیمه های شب بود که النور اروم شد وجاناتان با خیال راحت تونست استراحت کنه ...
صبح روز بعد خورشید طلوع کرده بود واسمان صاف وروشن بود
النور به ارومی چشم باز کرد ...رخوت وسستی زیاد باعث شد تا برای جند لحظه تنها به سقف چوبی کلبه خیره بشه ..تا به یاد بیاره چه اتفاقی درروز قبل افتاده ..
با بی حالی به اطراف نگاه کرد ..ولی با وجود تمام سستی... این کلبه رو به خوبی میشناخت ...
کلبهءمسیز هلن بود ...
به ارومی از جا بلند شد وتک سرفه ای کرد که باعث شد سکوت کلبه شکسته بشه ..
به سر تا پای خودش نگاهی انداخت ..لباس راحتی مردانه ای به تن داشت که براش کمی بلند بود ...
سعی کرد از جا بلند بشه ..اصلا نمیدونست که چرا به اینجا اومده ..فقط به یاد داشت که روز گذشته بعد از رفتن جاناتان ...سیسیلی رزیتا وسینتیا زیر رگبار بارون خیس از اب شده بود ..
به ارومی به کنار پنجره رفت ..از پشت شیشه ها به دشت خیره شد ...نور صبحگاهی محیط دشت ومزرعهءمسیز هلن رو روشن کرده بود ..
در زیر انوار طلایی رنگ خورشید نگاه النور به جاناتان افتاد که مشغول بریدن هیزم برای کلبه بود ..
جاناتان استین های لباسش رو تا زده بود وبا هرضربه ای که با تبر به کنده های بریده شده وارد میکرد عضلات پیچ در پیچ بازوها وسینهءستبرش رو بیشتر به رخ میکشید ..
قلب النور با دیدن جاناتان که با صلابت کنده های چوب رو میشکست در سینه به تپش افتاد ..
النور یک بار دیگه در دل اقرار کرد که جاناتان هریسون به راستی مرد جذابیه ...
جاناتان تکه های چوب رو برداشت وبه سمت کلبه برگشت ..
النور همون طور که کنار پنجره ایستاده بود نگاهش به جاناتان بود جان در رو باز کرد وداخل شد
-سلام النور ..بهتری ...؟
النور با بی حالی سری تکون داد
جاناتان کنده های بریده شده رو کنار شعلهءاتیش گذاشت وبه سمت النور رفت ..
-بهتره برگردی به تخت ..هنوز حالت خوب نشده ..
-باید برگردم به خونه ..مری منتظرمه ..
-نگران نباش اون میدونه تو اینجایی ..
جاناتان بازوش رو به دور کمر النور پیچید وبه سمت تخت هدایتش کرد ..بوی بدن جان و لمس عضلات برجستهءبدنش... النور رو وس..وسه کرده بود ..
جاناتان پتو رو روی النور کشید ودستش رو به ارومی روی پیشونی النور گذاشت ..
-این خیلی خوبه .دیگه تب نداری ...
-چه جوری پیدام کردی ..؟
-وقتی بارون شروع شد دنبالت اومدم زیر یه درخت پناه گرفته بودی وخیس از اب شده بودی
جاناتان ظرف سوپ رو به دست النور داد وادامه داد ..
-تو کوچولوی لجباز بازهم باعث زحمتم شدی ...
النور با صدای گرفته ای گفت ..
-من کوچولو نیستم هریسون ..
جاناتان لبخند شیرینی زد ..
-البته که هستی النور تو کوچولوی لجباز من هستی ...
برخلاف همیشه النور اینبار سکوت کرد ودر ارامش به خوردن سوپ رقیقی که جاناتان مهیا کرده بود پرداخت ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#108
Posted: 12 Dec 2013 00:41
قسمت آخــــــــــــــــــر
بعد از تموم شدن سوپ بود که النور پرسید ...
-لباسهام کجاست ؟باید برگردم خونه ..
جاناتان ظرف سوپ رو گرفت وقاطعانه گفت ..
-تو تاوقتی که بهتر بشی همینجا میمونی ...
النورباز هم سکوت کرد وحرفی نزد ..واین برای جاناتان واقعا عجیب بود ..
النور برخلاف همیشه علاقه ای برای بحث کردن با جان نداشت ...تنها خواستهءالنور سکوت وارامش کلبهءکوچک میسیز هلن بود که حالا به خاطروجود جاناتان هریسون مغرور ...دل نشین وارام به نظر میرسید ..
جاناتان با تعجب به سمت النور برگشت وچشمهاش رو به عادت همیشه ریز کرد ...این حالت زمانی اتفاق میوفتاد که جاناتان مشغول فکر کردن به چیزی بود ..
النور دراون لباس بلند وراحتی درست مثل فرشتهءزیبایی بود که قلب جاناتان رو به تپش وا میداشت ..
جاناتان ناخواسته به سراغ النور رفت وکنارش روی تخت نشست ...به ارومی النور رو که رنجورتر از همیشه به نظر میرسید دراغوش گرفت وزمزمه کرد ..
-چی شده النور ..؟
النور بعد از مدتها به ارومی بدون حرف به جاناتان تکیه داد ...بازوی جان به دور شونه های النور پیچید ..
النور اغوش پرمحبت جان رو دوست داشت ...
-النور ...
النور همچنان سکوت کرده بود ..
-نمیخوای چیزی بگی ..؟
سکوت ...
-خب پس من دوباره پیشنهادم رو تکرار میکنم ...با من ازدواج کن النور ...
النور لب بازکرد
-من از تو متنفرم ..هریسون ..
جاناتان لبخند محوی زد وزمزمه کرد ...
-من هم ازت متنفرم النور ولی دوست دارم کنار تو باشم ...قول میدم که بعد از ازدواج دیگه ازت متنفر نباشم ..
النوربه حرف جان لبخندی زد ..
-چرا باید بهت اطمینان کنم ..؟
-چون همیشه ودرهمه حال درعین دشمنی دوستهای خوبی برای هم بودیم ..النور من وتو بارها جون همدیگه رو نجات دادیم ...بامن ازدواج کن النور ..
-نه ..
-النور ..
النور سربلند کرد وسعی کرد از اغوش جان بیرون بیاد که جان ل.ب.هاش رو به ارومی روی ل.ب.های النور گذاشت ..
وجود النور گرم شد وقلبش شروع به تپیدن کرد ...جاناتان النور رو بیشتر به خودش فشرد ول.ب.هاش رو کمی از ل.ب.های النور فاصله داد ودوباره زمزمه کرد ...
-قبول کن النور .. ...
النور لبخند زیبایی زد وگفت ..
-باشه جاناتان هریسون خودخواه ..من با تو ازدواج میکنم ..
جاناتان لبخند محوی زد وبا حرارت بیشتری النور رو بو.سید ...النور مطمئن بود که هیچ وقت نمیتونه درمقابل بو.سه های جاناتان مقاومت کنه ...
***
صبح روز یکشنبه بود که النور وجاناتان درحضور اهالی دهکده ..مری ..وپدرومادر جان ازدواج کردن ..
اگه چه که النور دسته گل های زیبای وحشی اش رو روی بازوی جاناتان خورد کرده بود وجاناتان به خاطر لجاجت با النور نیمی از گیلاس شامپاینش رو روی لباس کرم رنگ النور که دامن ساده ای داشت خالی کرده بود ..
وحالا عروس با لک تیره رنگی روی لباسش درکنار جان ایستاده بود
ولی هردو میدونستن که با وجود تمام این لجبازی ها دلباختهءیکدیگر شدن وبه قدری وابستهءهستن که دیگه نمیتونن به تنهایی زندگی کنن ..
سیسیلی درحالی که به ارومی به النور نزدیک میشد گفت ..
-برات خوشحالم النور دکتر هریسون مرد خوبیه ..
النور با ناراحتی به سمت دوست صمیمیش برگشت ..
-متاسفم سیسیلی ...
سیسیلی لبخند ملایمی زد
-نه النور کاملا مشخص بود که تو ودکتر هریسون به هم علاقه مندید ..برات خوشحالم عزیزم ..
-ممنونم سیسیلی ..
سیسیلی بوسهءنرمی روی گونهءالنور گذاشت ...النور باور داشت که سیسیلی همچنان عاشق جاناتان هریسون ِ...
سینتیا که به تازگی رسیده بود گفت ..
-آها ..دیدی النور ..تو بالاخره با اون دکتر هریسون خودخواه مغرور ازدواج کردی ...
النور با یاد اوری گذشته لبخندی زد ..
-البته وباید بهت بگم من هنوز هم از هریسون متنفرم ...
هرسه لبخند زدن جاتانان به سمت النور برگشت وبه طعنه گفت ..
-میسیز هریسون موقع رفتنه ...
النور کمی اخم کرد ..
-خدای من جان ..تو حق نداری من رو به این اسم صدا کنی ...
جاناتان با چشمهای درخشان گفت ..
-البته که میتونم میسیز هریسون ..
ابروهای النور در هم گره خورد ..
-هریسون اینقدر مغرور وبی ادب نباش ..
- حتما بانوی جوان بهتره حرکت کنیم ..خورشید درحال غروب کردنه ...
النور دستش رو به دور بازوی جان حلقه کرد وهمراه جان سوار برکالسکه ای که با گلهای زیبای وحشی اراسته شده بود شد ...
النور به رسم گذشته برگشت ودسته گلش رو به سمت جمعیت پشت سرش پرتاب کرد ..دسته گل در میان دستهای سیسیلی افتاد والنورلبخندی زد ..
جان ضربه ای به اسب وارد کرد واسب به راه افتاد ...
النور با راه افتادن کالسکه به سمت جان برگشت وگفت ...
-افسار اسب رو به من بده ..
جاناتان ابرو درهم کشید ..
-امکان نداره ..خودم اینکارو میکنم ..
-هریسون ..!!
-محاله النور کاری نکن که از دو شرط باقی مونده ام استفاده کنم ..
-این درست نیست . تنها یک شرط باقی مونده ..
-نه دو تا ..
النوربا ناراحتی صورتش رو برگردوند وبا حرص غرید ..
-مغرور ..
جان با تفریح جواب داد ..
-لجباز ..
-خودخواه ..
-موش فوضول ...
92/1/20
پــــــــــایــــــــــانــــــــــــــ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.