ارسالها: 23330
#81
Posted: 11 Dec 2013 22:01
-اوه پس تو واقعا میخوای تو این مسابقه شرکت کنی ...؟از اهالی شنیده بودم ولی باورم نمیشد ...مطمئنم که تو باهری شوخی کردی درسته النور ..؟
-نه جویی این واقعیت ...من میخوام با هری مک گوایر مسابقه بدم ..
جویی با خونسردی گفت ..
-متاسفم النور تو نمیتونی ..
-چرا نمیتونم ..هری خودش هم راضیه ..
-نه النور نمیتونم اجازه بدم... هری تورو میکشه ..
النور لجوجانه حرفش رو تکرار کرد ..
-ولی من میخوام باهاش مسابقه بدم ...
-گفتم که نه ..
-اوه جویی به این فکر کن که چقدر این مسابقه برای همه هیجان انگیزه ..
کلانتر کم کم بی حوصله میشد ..
-النور چرا درک نمیکنی هری از تو قوی تره ..
-برام مهم نیست من میخوام شکستش بدم ..
-نمیتونی از پسش بربیایی
-چرا میتونم
کلانتر اصلا دلیل این همه مقاومت رو درک نمیکرد ..
-خدایا النور چرا متوجهءحرف من نیستی ..؟اون میتونه تا دم مرگ تو رو بزنه
حتی فکر کردن به این اتفاق هم باعث میشد جویی عقب نشینی نکنه ...
-گفتم که برام مهم نیست ...
-ولی برای من هست ..اگه بلایی سر تو بیاد من باید جوابگو باشم ..
-نمیزارم بلایی به سرم بیاد ..
کلانتر با عصبانیت گفت
-بس کن النور همین که گفتم
-النور هم متقابلا با عصبانیت مشتش رو بالا اورد ..
-اگه بهم این اجازه رو ندی که تو مسابقات شرکت کنم ومنصفانه با هری بجنگم اونوقت مجبورم که به تنهایی اینکاروکنم .
کلانتر جویی با عصبانیت غرید ..
-النور سالی بهتره من رو تهدید نکنی ..
النور جوشید ..
-تو نمیتونی جلوی من رو بگیری ...
کلانتر سعی کرد تا این بچهء چموش رو با صحبت کردن اروم کنه ..
-النور چرا نمیفهمی نمیخوام بلایی به سرت بیاد .هری میتونه تو رو بکشه ...
-نه نمیتونه چون قبل از اون من اینکارو میکنم
کلانتر با عصبانیت چشمهاش رو بست ...
-تو نمیتونی النور ...با دست خالی هیچ کاری نمیتونی انجام بدی ...
-محض رضای خدا کلانترقبول کن ..
کلانتر نگاه خسته اش رو به چشمهای النور دوخت ..
-نمیتونم باهات بحث کنم النور...باشه ولی عواقبش به عهدهءخودت
چشمهای النور با پیروزی درخشید .کلانتر امیدوار بود که النور به مرور خودش از مسابقات کناره بگیره ..
-باشه ممنونم جویی
وبا خوشحالی از دفتر کلانتر بیرون اومد ..جویی نفسش رو بیرون فرستاد .اگه هری مک گوایر بلایی به سر النور میاورد جویی هیچ وقت خودش رو نمیبخشید ..
**
-سلام دکتر هریسون ..
-سلام رزیتا حالت چطوره .؟
-ممنونم دکتر خوبم ..
-اتفاقی افتاده ؟
رزیتا با ناراحتی درروپشت سرش بست
- باید با هاتون صحبت کنم دکتر هریسون .
جاناتان با خوش رویی رزیتا رو دعوت به نشستن رو صندلی کنار میز کرد ..
-خب رزیتا گوش میدم ..چه مشکلی پیش اومده ..
رزیتا درحالی که پنجه هاش رو درهم فرو میبرد گفت
-متاسفم که مزاحمتون شدم دکتر هریسون ولی یه اتفاقی افتاده ..که باید جلوش رو بگیرید ..
-رزیتا چی شده حرف بزن ..
-النور ...
جاناتان که تا چند لحظهء قبل خوشرو بود با موشکافی به سمت رزیتا برگشت .هرچیزی حتی کوچکترین مسائل هم درمورد النور برای جاناتان مهم بود ..
-النور چی رزیتا ..؟
رزیتا به تندی گفت
-النور تصمیم گرفته با هری مسابقه بده وکلانتر جویی هم قبول کرده ..
جاناتان براشفت ..
-این امکان نداره اون نمیتونه تو این مسابقات شرکت کنه .
-میدونم دکتر ولی النور کلانتر جویی رو تهدید کرده که اگه اجازهءاینکار رو بهش نده خودش به تنهایی با هری میجنگه .
جاناتان با سرانگشت پیشونیش رو لمس کرد به قدری متعجب بود که نمیدونست باید چی کار کنه ..
-جلوش رو بگیرین دکتر هریسون النور هرچه قدر هم که جنگجو باشه از پس هری برنمیاد .من مطمئنم که هری النور رو تا مرز مردن کتک میزنه
رزیتا نالید ..
-خدایا من اصلا تحملش رو ندارم یه کاری کنید دکتر هریسون ..
جاناتان درعرض چند ثانیه تصمیمش رو گرفت ..باید جلوی النور رو میگرفت ..
-هیچ کسی مثل شما نمیتونه النور رو واردار کنه که از این مسابقات کناره بگیره ..
جاناتان دیگه صبر نکرد مصمم وبا اراده با ابروهای گره کرده که چونه ءمربعیش رو بیشتر به رخ میکشید از مطب بیرون اومد .
نگاهی به مغازهءبستهءالنور انداخت ودوباره نگاهش رو چرخوند تا روی سیسیلی ..سینتیا والنور که با هم درحال گفتگو بودن متوقف شد ..
رزیتا با چشم های نگرانش جان رو تعقیب میکرد .جاناتان با عصبانیت از پله ها پائین رفت ...ورزیتا نگران تر از قبل شد ..
خوب میدونست که از وقتی النور وجاناتان از جنگ برگشتن تا چه حد رفتارشون عجیب وغریب تر از قبل شده به طوری که هردو به شدت وجود دیگری رو نادیده میگرفتن ..
النور با صدای جاناتان سربرگردوند ..هیبت جاناتان باعث شد تا اخم های النور هم درهم گره بخوره ..النور به خوبی جاناتان ورفتارش رو میشناخت ومطمئن بود که برای جلوگیری از شرکت درمسابقه حتما مزاحمش میشه .
النور دست به سینه شد وگفت ..
-چی شده هریسون ..؟
جاناتان غرید .
-شنیدم میخوای با هری مک گوایر مسابقه بدی ..جویی هم باهات موافقت کرده ..
النور از گوشهءچشم نگاهی به رزیتا انداخت مطمئنا اون این خبر رو به جاناتان داده بود ..ولی براش مهم نبود به هرحال این اتفاقی بود که دیریا زود رخ میداد ...
لبخندی که روی لبهای النور نشست جاناتان رو عصبی تر از قبل کرد ..
جوری که سیسیلی وسینتیا وحتی رزیتا هم از ترس به خود لرزیدن ..واقعا که جاناتان هریسون با این مشت های گره کرده وابروهای درهم به شدت ترسناک شده بود ...
البته النور درهرحالتی به هیچ عنوان از جاناتان نمیترسید وبه همین دلیل به راحتی لبخند روی لبش رو حفظ کرده بود ..
-به تو گفته بودم که حق نداری تو این مسابقات شرکت کنی ..
باصدای فریاد جان رابی وفرانکی واستوارت وسالواتوره از مغازه های خود بیرون اومدن ..
یه نفر لنگه های دربارجفرسون روبازکرد وسرش رو به داخل برد ..
-هی جفرسون ...النور ودکتر هریسون دوباره باهم دعواشون شده ..
هری که درحال نوشیدن چهارمین گیلاس مشروبش بود ..از جا بلند شد ...مطمئنا نمیتونست دیدن چنین صحنهء جالبی رو از دست بده ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#82
Posted: 11 Dec 2013 22:02
النور مشت گره کرده اش رو به سمت صورت جان برد ولی جان قدمی به راست برداشت وبه راحتی از زیرضربهءمشت النور کنار رفت ..
این بازی تازه داشت برای جاناتان مهیج میشد ...پوزخندی زد والنوررو مسخره کرد ..
-اوه خدایا ..النور سالی تو حتی از پس یه بچه هم برنمیایی .
النور دوباره به سمت جاناتان هجوم اورد ومشتش رو به سمت شکم جان پرتاب کرد ولی جان به راحتی با کف دست ضربهءمشت النور رو گرفت والنور روبا ضربهءملایمی منحرف کرد ...
-خفه شو هریسون ...من تورو شکست میدم وبعد هم به سراغ اون بی شرف میرم ..
جاناتان پوزخند دیگه ای زد ...
-بجنب النور ....ببینم چطور میخوای من رو شکست بدی .
این حرف جاناتان به قدری النور رو عصبانی کرد که باز هم با قدرت بیشتری به سمتش دوید ..ماتیلدا با دیدن النور که به سمت جاناتان میدوئید با تعجب قدم هاش رو تند کرد ..
خدایا این دختر دیوونه شده بود ...؟اول مسابقه دادن با هری مک گوایر خطرناک رو انتخاب کرده بود حالا با دکتر هریسون میجنگید ..؟
جاناتان بازهم به راحتی از کنار النور رد شد والنور روی زمین افتاد ...
-رویای قشنگیه النور... ولی تو حتی از پس خودت هم برنمیایی ..یالا بلند شو ..بهم نشون بده چی بلدی ...تو فقط یه موش ترسیده ای که نمیتونی حتی یه ضربه به من بزنی ..
النور ازجا بلند شدو فریاد کشان به سمت جان دوئید تو اون لحظه مثل یه گاوخشمگین بود که سعی داشت تا جان رو زیر ضرباتش له کنه ... ولی جان به راحتی ضربه ای به شکم النور وارد کرد که النور مجبور به عقب نشینی شد ...
-اوه النور کوچولو... تو باختی عزیزم ...متاسفم ...
النور دندون هاش رو از خشم روی هم سائید ...
-میکشمت هریسون من تورو میکشم ...
جاناتان لبخند زیبایی زد
-البته چرا که نه...؟ من منتظرم تا به دست تو کشته بشم ..
النور به حد مرگ عصبانی شد ...بازهم حمله کرد که اینبار جاناتان با سرعت مچ دست النور رو پیچوند والنور از پشت تو سینهءستبر جان فرو رفت ..
جاناتان سرش رو به گوش النور نزدیک کرد وگفت ..
-تو درست مثل یه بچهءاحمق خودت رو به کشتن میدی ومن این اجازه رو بهت نمیدم ...که باعث تفریح وسرگرمی هری ودارودسته اش بشی ...
النور همون جوری که نفس نفس میزد واز شدت درد دستش که به شدت در دستهای جان پیچیده شده بود نمیتونست به خوبی حرف بزنه از بین دندون هاش غرید ..
-لعنت به تو هریسون چی از جونم میخوای ..؟
جاناتان لبهاش رو به گوشهای النور نزدیک کردو به ارومی گفت ..
-به تو گفتم النور اگه بتونی من رو شکست بدی اجازهءمسابقه دادن با هری رو بهت میدم ..
النور همون طوری که سعی داشت از دستش رو ازاد کنه واز اغوش جان فاصله بگیره غرید
-تو نمیتونی جلوی من رو بگیری ...
جاناتان رو به جمع که با پوزخند وسرگرمی به جنگ بین جان والنور نگاه میکردن گفت ..
-النور تو مسابقهءسوار کاری جشن های بهاره با من شرط بندی کرد و باخت ..حالا سه شرط از اون شروط باقی مونده ..
دست النور روبه شدت رها کرد واز النور جدا شد ..
-حالا نوبت به شرط سوم من رسیده ...
به سمت النور برگشت ومصمم تو چشمهای النورخیره شد ..
-النور سالی اجازهءشرکت تو مسابقهءمشت زنی یا هر مسابقهءدیگه ای با هری مک گوایر رو نداره ...
النور دستهاش رو مشت کرد
- تو اجازهءاینکار ونداری هریسون..
کلانتر جویی که با دیدن جنگ بین النور وجاناتان به خوبی متوجه ءضعیف بودن النور شده بود گفت ..
- من هم با دکتر هریسون موافقم ..تو باید به قولی که داری عمل کنی النور..
النور با حرص گفت ..
-ولی این انصاف نیست ..شما ها نمیتونید من رو واداربه کاری کنید ..
رزیتا که موقعیت رو برای جلو رفتن مناسب دید بازوی النور رو کشید ..
-بیا بریم النور تو خودت هم میدونی که نمیتونی تو این مسابقه شرکت کنی ..
-رزیتا تو دیگه چرا ..؟
جاناتان لبخند پیروزمندانه ای زد وهمون جوری که النورداشت ازش دور میشد گفت . ..
-بهتره بیشتر تمرین کنی النور... تو هنوز نمیتونی حتی یه ضربه به من وارد کنی ..به نظر من توبی کوچولو بهتر از تو میجنگه ..
صدای خندهءجمعیت بلند شد ..
النور برگشت وبا عصبانیت خروشید ..
-یه روزی جواب اینکارت رو پس میدی هریسون ..
لبخند روی لبهای جاناتان پررنگ تر شد ..
-منتظر اون روز میمونم میس سالی ...لطفا یاد بگیر که خوب بجنگی ..جنگیدن با یه بچه اصلا برام لذت بخش نیست ..
النور از کنار هری گذشت که هری با لبخند تمسخر امیزش طعنه زد ..
-النور هروقت بخوای میتونی با من مسابقه بدی ..لازم نیست حتما تو اون مسابقه شرکت کنی ..
النور از کنار هری رد شد وگفت ..
-خفه شو هری ..من به قولم پایبندم فعلا نمیتونم با تو مسابقه بدم ..
وبا خشم از کنارش گذشت ..به قدری از دست جاناتان عصبانی بود که اگه میتونست حتما با شلیک دو گلوله درسرش جاناتان هریسون فوضول رو به درک واصل میکرد .. ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#83
Posted: 11 Dec 2013 22:02
سیسیلی باز هم به ارومی خندید .النور با بی حوصلگی به سمتش برگشت ..
-میخوام بدونم به چی میخندی سیسیلی ..؟
سیسیلی لبخندش رو کنترل کرد وبه سمت النور چرخید
-به اینکه میخواستی بین اهالی با هری مسابقه بدی ..؟
النور کسل وخسته به مانوئل وسرگیس نگاه کرد که درحال مسابقه دادن با هم بودن ....محل انجام مسابقه روی تپه ای بود که همگی درکنار هم نشسته بودن ودرپائین تپه که زمین صاف وبایری بود مکانی برای مسابقه دادن افراد درست کرده بودن ...
-اگه اون هریسون احمق مزاحم کار من نمیشد مطمئنم میتونستم هری مک گوایر روشکست بدم ..
سیسیلی برای مانوئل که برنده شده بود وحالا کلانتر جویی به معنی پیروزی دستش رو بلند کرده بود کف زد ...وبه سمت النور برگشت ..
-اوه کافیه النور ...تو حتی نتونستی از پس دکتر هریسون بربیایی ..اون هیچ کاری نکرد ولی تو حتی نتونستی یه خراش به صورتش بندازی چه انتظاری داری که درمقابل هری برنده بشی ..؟
تو اگه میتونستی دکتر هریسون رو ببری میتونستی تو این مسابقه هم شرکت کنی ...
-من میتونستم سیسیلی ویه روزی این رو به همتون نشون میدم ...
افراد بعدی که به محل مسابقه اومدن ... هری ومانوئل بودن که تو عرض چند لحظهءخیلی کوتاه مانوئل باخت وهری پیروز شد
النوربا عصبانیت نفسش رو بیرون فرستاد اگه هریسون مانعش نشده بود میتونست الان با هری مسابقه بده
جویی دست هری رو بلند کرد هری مک گوایر خوشحال از کسب جایزهءاصلی بازوهای عضلانیش رو به جمعیت نشون داد وسرش رو درتائید قدرتش برای جمعیت بالا وپائین برد ..
ولی تو همون لحظه فرانکی حرفی به جویی زد که جویی به جمعیت اشاره کرد تا ساکت شن ..
-همگی ساکت .ما یه شرکت کنندهءدیگه هم داریم که میخواد با هری مسابقه بده ...برندهء این مسابقه ...برندهءاصلیه وجایزهءپنجاه سکه رو میبره ..
دستش رو به سمت جمعیتی که درپائین محل مسابقه جمع شده بود دراز کرد وحریف هری روبرای بالا اومدن دعوت کرد ..
النور با دیدن جاناتان هریسون ...دکتر شهری که با لباس وشلوار ساده از بین جمعیت بیرون اومده بود صاف نشست وبه مرکز جمعیت خیره شد ..
اصلا نمیفهمید که چرا باید جاناتان هریسون تمایل به جنگیدن با هری رو داشته باشه .؟
سیسیلی با اشتیاق دستهاش رو بهم کوبید ...
-اونجا رو نگاه کن النور ...دکترهریسون
النور بیشتر از هر زمان دیگه ای متعجب بود چراکه واقعا جاناتان قصد مسابقه دادن با هری رو داشت ..چیزی رو که میدید درک نمیکرد هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که جاناتان حاضر به مسابقه با هری مک گوایر بشه ..
حالا هری وجاناتان روبه روی هم ایستاده بودن ..جاناتان با قد بلند وسینهءستبرش ..وهری با بازوهای عضلانی ودستهای مشت شده اش ...
هردو قوی وپرزور برای مسابقه اماده میشدن ..
هری که با خبر جویی واومدن جاناتان بی حوصله شده بود در یک لحظه بدون اینکه اهمیتی به اماده شدن جاناتان بده به سمتش یورش برد ..وضربهءاول رو ناجوانمردانه به شکم جان وارد کرد ...
جمعیت ناگهان سکوت کرد ودستهای النور از شدت نفرت مشت شد ...ای کاش میتونست به اونجا بره وخودش اولین مشت رو تو صورت استخونی هری بکوبه ..
همهءاهالی با رفتار هری اشنا بودن ومیدونستن که هری تا چه حد بی قانون ورندانه بازی میکنه ..
جاناتان که با ضربهءنابهنگام هری گیج شده بود ..از شدت ضربه قدمی عقب گذاشت ولی بلافاصله به حالت عادی برگشت وبدون تلف کردن حتی یه لحظه وقت ....ضربهءهری رو با مشتی تو چونهءهری جواب داد ..
لبهای النور به لبخند باز شد ..ازجا بلند شد وفریاد زد ..
-بزنش هریسون ..اون خوک کثیف رو بکش
صدای النور حتی از میون همهمهءجمعیت هم به گوش جاناتان رسید ...تنها یه نفر بود که تا این حد از هری متنفر بود وهریسون خطابش میکرد ...موش کوچکش ...
وهمین مطلب هم باعث شد تا ضربه های بعدی رو بی درنگ وبا قدرت بیشتری به هری وارد کنه ...
گرفتن انتقام النور تنها مسئله ای بود که باعث شد تا جاناتان همیشه ملایم ... وارد این مسابقهءاحمقانه بشه ...
همون روزی که چشمهای پراز نفرت النور رو درهنگام شنیدن شرط سومش دیده بود با خودش عهد کرد تا به جای النور انتقام تمام رذالت های هری مک گوایر رو بگیره
دو مشت بعدی تو شکم هری فرود اومد ولی هری هم متقابلا جواب ضربات جان رو داد ..
ضربهءمشت هری صورت جان رو به واسطهءانگشتر فلزی ای که توی انگشتش بود زخمی کرد وخون از محل بریدگی جاری شد ..
اه از نهاد النور وسیسلی که درکنار هم جان رو تشویق میکردن برخواست
هری نیشخندی زد وزمزمه کرد ..
-بجنب جاناتان میدونم که به خاطر اون دختر بچه داری میجنگی پس نهایت سعیت رو بکن ... میخوام زودتر جایزه رو ببرم ..
جاناتان عصبانی تر از قبل به این فکر کرد که علاوه برگرفتن انتقام النور تمایل شدیدی برای به زانو دراوردن این مرد مغرور وکثیف داره..
النور خودش هم نمیدونست با دیدن زخم های هری ومشتهایی که جاناتان بی رحمانه به بدن هری وارد میکنه چه لذتی میبره ..
به خاطر اجازه ندادن شرکت درمسابقه از دست جاناتان عصبانی بود ولی با دیدن درد هری وزخم های روی گونه وصورتش و رد خونی که از کنار لب وبینیش سرازیر بود اروم میشد .
جانانان براثر ضربهءلگد هری روی زمین افتاد ...النور فریاد زد .
-بلند شوهریسون ..الان وقت زمین خوردن نیست ..تو میتونی از پس اون پس فطرت بربیایی ..
ولی هری بدون توجه به افتادن جاناتان به سمتش حمله کرد وبا نوک کفش لگد های محکمی به شکم وسینهءجان وارد کرد ..
دستهای النور از نفرت بیش از حد مشت شد ودندون هاش رو روی هم سائید
ای کاش میتونست هری رو تا سر حد مرگ بزنه ..
کلانتر جویی که به عنوان داور مراقب هردو بود ..به زور هری رو از جاناتان که بیرون از محوطهءمسابقه بود جدا کرد ..
جاناتان که بی نهایت عصبانی وپرنفرت شده بود تحمل نکرد وبه محض بلند شدن از زمین ...به سمت هری حمله کرد وبا سروشونه اش رو شکم هری ضربه زد ..
این ضربه به قدری شدید بود که هری نتونست تعادلش رو حفظ کنه وبراثر شدت ضربه ءجان هردو روی زمین افتاده ...
جان روی سینهءهری نشست وبا ضربه های سهمگین مشتش چنان به صورت وگونه های هری حمله ور شد که همه با بهت وتعجب به این مسابقهءیک طرفه نگاه کردن ..
هری سعی کرد با دستهاو ارنجش مانع ضربه ها بشه ولی ضربه های پی درپی جاناتان چنان قوی وپراز نفرت بود که هری به هیچ عنوان نمیتونست جلوی ضربه ها رو بگیره ..
جاناتان همزمان به روزی فکر میکرد که هری درکمال سنگدلی به النور کوچکش تجاوز کرده بود وباعث این همه نفرت درقلب النورشده بود ..
جاناتان تا جایی پیش رفت که تمام صورت هری پرازخون شد ...جاناتان مشتش رو بالا اورد وغرید ..
-این ضربه برای مرگ سارا ...
ومشت محکم دیگه ای روی گونهءهری فرود اورد ..دستش رو دوباره بلند کرد وبا نهایت نفرتش افزود ..
-واین ضربه برای انتقام النور
مشت بعدی به قدری پرنفرت وسهمگین بود که هری به کل تسلیم شد ودستهاش روی زمین افتاد ...جمعیت غرق درسکوت بود ...
جاناتان با نفرت مشت خونیش رو جمع کرد واز روی سینهءهری بلند شد ..کلانتر جویی واهالی با تعجب وگه گاهی دلسوزی به هری نگاه میکرد ...
صورت غرق خون هری به قدری رقت انگیز بود که حتی النور هم با تمام نفرتش صورتش رو برگردوند ..
جاناتان به سمت جمعیت برگشت ...نگاهش توی جمیعیت چرخید وروی صورت النور نشست ..
جاناتان با غرور از همون فاصله تو چشمهای براق النور خیره شد ...النور لبخند ملایمی زد ...جاناتان هریسون به خوبی تونسته بود انتقامش رو از هری مک گوایر رذل بگیره ..
مشت های النور از هم باز شد دستهاش رو بلند کرد وبرای برنده شدن مردی که انتقامش رو بعد از سالها گرفته بود کف زد ..
با صدای کف زدن النور ...جمعیت به خودشون اومدن وهمگی با النور همراهی کردن ..
جاناتان با خرد کردن هری ..قدرت تموم نشدنی وترسناکش رو برای ابد شکست داده بود ...
جویی به سمت جاناتان رفت ولی جاناتان بی توجه به جایزه وجویی از محل مسابقه پائین رفت واز بین جمعیت گذشت ..
هیچ وقت فکر نمیکرد که به خاطر حمایت از النور همچین کاری انجام بده
ولی اینبار حق رو به النور میداد وتو گرفتن انتقام از هری ..کمکش کرد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#84
Posted: 11 Dec 2013 22:03
جاناتان وپیتر همزمان مشغول رام کردن اسب سفید رنگ وحشی بودن ..یک هفته از خرید اسب گذشته بود وجاناتان به هیچ وجه نتونسته بود اسب سرکشی رو که دقیقا شبیه به النور سالی جنگجو بود ...رام کنه ..
اسب سرکش تر از روزهای قبل بازهم پیتر رو روی زمین پرت کرد وجاناتان با عصبانیت به سمت اسب دوئید ...
هرچند که اسب به شدت خشمگین ولجام گسیخته بود ...نه ارام میشد ..ونه دست از تکاپو برمیداشت ..
بعد از چند روز کار مداوم هنوز به روی دو پا بلند میشد وشیهه میکشید ..پیتر که به خاطر پرت شدن از اسب به شدت درد میکشید رو به جان کرد ..
-بهتره استراحت کنیم دکتر هریسون ..
جاناتان با نگرانی به پیتر نگاه کرد ..
-تو حالت خوبه ؟
پیتر همون جوری که زانوش رو میمالید گفت ..
اره... ولی اون اسب به این زودی اروم نمیشه ...
جاناتان درحالی که سعی میکرد افسار اسب روطوری بکشه که اسب رو اروم کنه ..خسته وکلافه جواب داد ..
-اینبارمیخوام خودم امتحان کنم ..
پیتر با تعجب به سمت جاناتان برگشت ..
-ولی دکتر هریسون اون اسب هنوز اروم نشده ...ممکنه بهتون صدمه بزنه ..
-مهم نیست میخوام اینبار خودم رامش کنم ...قبلا تجربهءاینکار وداشتم ..
-ولی ...
جاناتان با قاطعیت گفت ..
-کمکم کن پیترتا سوارش بشم ..
پیتر که چاره ای جز کمک کردن به جاناتان نداشت با نگرانی افسار اسب رو از دست جان گرفت وبه کنار نرده ها برد تا جاناتان راحت تر بتونه سوار اسب سرکش بشه ..
جان یالهای اسب رو نوازش کرد ولی اسب همچنان شیهه میکشید ..زیر لب شروع به صحبت کردن با اسب کرد ..
-ارومتر حیوونن ..ارومتر ..
اسب درحال تقلا برای فرار بود
-هیش ...اروم اورمتر ...
اسب کمی اروم شد وجاناتان با احتیاط سوار زین اسب شد ولی به محض اینکه روی اسب مستقر شد اسب سفید وحشی شیهه ای کشید وروی دو پا بلند شد ...
جان سریعا افسار اسب رو محکم گرفت ولی اسب به هیچ عنوان اروم نشد ..پاهای اسب پائین اومد وجان با ضربهءپاهای اسب جابه جا شد
ولی هنوز درست نتونسته بود کنترل اسب رو در دست بگیره که اسب دوباره روی دو پا بلند شد .. اینبار برخلاف دفعهءقبل جان نتونست افسار اسب رو محکم بگیره واز اسب افتاد ..
درد تو بدن جان پیچیدو پیتر سعی کرد تا با دستهاش مانع فرار اسب بشه وافسار اسب رو به دست بگیره..
ولی اسب ..لجام گسیخته تراز قبل به سرعت از جان دور شد واز روی حفاظ نرده های چوبی پرید ..
جاناتان وپیتر با کلافگی به اسب سفید وحشی ای که درحال دورشدن ازشون بود نگاه کردن ..پیتر به سمت جان برگشت..
-حالتون خوبه دکتر ..؟
جان به سختی با کمک پیتر بلند شد
-چیزیم نشده پیتر ...
نگاهی به رد اسب کرد وگفت ..
-حالا باید چی کار کنیم ...؟
پیتر با ناامیدی گفت ..
-به کلانتر ودنیل میگم تا اگه پیداش کردن بیارنش اینجا ..ولی فکر نکنم دیگه بتونیم پیداش کنیم ..
جاناتان کلاهش رو که روی زمین افتاده بود تکوند وخاک اون رو گرفت ...کلاهش رو با عصبانیت روی سر گذاشت وزیر لب غر زد ..
-لعنتی اون اسب خیلی چموش تر از اسبهای معمولی بود ..
پیتر هم با نظر جاناتان موافق بود ..اسب وحشی بیش از حد سرکش بود .
***
النور با دیدن پیتر وجان که باهم صحبت میکردن لبخندی زد ..چشمهای سیاهش میدرخشید ونگاه براقش جاناتان رو هدف قرار داده بود ..
از مغازه بیرون رفت ودست راستش رو روی کمرش گذاشت ..
-دکتر هریسون ..؟
جاناتان سریعا برگشت ..سابقه نداشت که النور..این طور جاناتان رو صدا کنه ...
-بله میس سالی ..؟
النور با لخندی که به هیچ عنوان نمیتونست مخفیش کنه پرسید ..
-اتفاقی افتاده ..؟
جاناتان به لبخند رویِ لب النور اندیشید ..جاناتان مدتها بود که به خوبی این برق درخشان چشمها ولبخند روی لب النور رو میشناخت ..
-منظورت چیه النور ..؟
النور دستش رو به تیرک چوبی کنارش گرفت وشونه هاش رو به معنی مهم نیست بالا برد ..
-راستی حال اسبت چطوره ؟شنیدم خیلی سرکش وچموشه ..وبه هیچ کس اجازهءسوار کاری نمیده ..
نگاه جاناتان تیز وبرنده شد ..این اشارهءواضح النور براش عجیب نبود مطمئنا موش فوضولش از محل اسب سرکش وفراری جان خبر داشت ..
جاناتان با همون نگاه موشکافش که زیر نور مستقیم افتاب مثل دو خط تیره دیده میشد به سمت النور رفت ..
-تو میدونی اسب من کجاست ..؟
النور مزورانه چشمهاش رو گشاد کرد ..وبا تعجب ساختگی گفت ..
-اوه مگه اسبت گم شده دکتر هریسون ..؟
جاناتان با عصبانیت از پله ها بالا رفت ..درسته که اون اسب وحشی رو خریده بود تا رامش کنه بعد به النور برگردونه ...
ولی حالا که النور این طور مغرورانه باهاش برخورد کرده بود جان هم مثل همیشه امادهءجنگ میشد ...
-النور سالی بهت اخطار میکنم ...اگه از جای اسب من خبر داری باید به من بگی ..
النور بازهم تظاهر کرد .
-من نمیدونم از چی حرف میزنی هریسون ..؟
جاناتان با لحن ترسناکی غرید ..
-اسب من کجاست النور ...؟
النور نیشخندی زد ..
-اگه اسبت گم شده بهتره از کلانتر جویی سراغش رو بگیری نه از من ...
جاناتان قدم دیگه ای به النور نزدیک شد ..النور اقرار کرد که واقعا تو اون لحظه هیبت جاناتان هریسون بیش از حد ترسناک شده بود ..
-وای به حالت النور سالی اگه بدونم که از جای اسب من خبر داشتی ونگفتی ..
النور ابرو درهم کشید ..
-من رو تهدید نکن جاناتان هریسون ...
هردوبه فاصلهءاندکی به سمت هم خیز برداشته بودن ..النور به خاطر قد کوتاهش مجبور بود تا سرش رو بلند کنه و توچشمهای خیره وعصبانی جان نگاه کنه ..
جاناتان که کم کم از این نزدیکی بیش از حد وبوی اغواگرانهءموهای النور از خود بی خود میشد ویاد اون شب بارونی به شدت براش پررنگ شده بود زیر لب زمزمه کرد ..
-به تو اخطار دادم النور ..
وتو عرض چند لحظه عقب گرد کرد وبه سمت مطبش رفت ...پیتر که شاهد صبحبتهای النور وجان بود از پله ها بالا اومد
- تو اون اسب رو بر داشتی النور ...؟
النور حرفی نزد ..پیتر که از بچگی با النور همبازی بود وخیلی خوب این دختر بچهءلجباز رو میشناخت گفت ..
-اون اسب مال دکتر هریسونه بهتره بهش برگردونی ..
-ولی من اون اسب رو میخوام ..
النور دقیقا نمیدونست که چرا به پیتر حقیقت رو گفت... پیتر به النور نزدیک تر شد وسعی کرد النور رو متقاعد کنه تا اسب رو به صاحبش برگردونه
-النورتو دختر خوبی هستی بهتره اون اسب رو برگردونی.. شاید دکتر هریسون به خاطر سرکش بودن اسب حاضر بشه به تو بفروشدش ..
النور با لجاجت جواب داد ..
-اون هریسون مغرور هیچ وقت اینکار ونمیکنه .. اون میدونست که من به این اسب علاقه دارم ولی به زور از چنگم درش اورد ..
-النور اسب رو برگردون من قول میدم که با دکتر هریسون صحبت کنم ..
النور مردد به لبخند پیتر نگاه کردبالاخره تصمیمش رو گرفت... از پله ها پائین رفت و بی معطلی سوار اسب پیتر شد وبه سمت محلی که اسب رو برده بود تاخت ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#85
Posted: 12 Dec 2013 00:18
النور دستی به یالهای زیبای اسب کشید ..وافسارش رو به اسب پیتر بست ..به هیچ عنوان دوست نداشت تا اسب زیباش رو به هریسون برگردونه ولی چاره ای نداشت ..
به یاد دیشب افتاد که اسب رو بدون سوار کار درکنارایوون کلبه اش دیده بود ...
به خوبی مشخص بود که فرار کرده وچقدر النور از بابت اینکه جاناتان هریسون بازهم نتونسته بود اسب رو رام کنه خوشحال بود ..
با اینکه اسب وحشی به شدت ترسیده بود ولی النور به خوبی میتونست اسب زیبای وحشی رو رام کنه ...
با چند حبه قند وبه ارومی به اسب نزدیک شد ویالهای زیباش رو نوازش کرد ...وخیلی زودتر از حد معمول اسب رو اروم کرد ...
ولی حالا که هریسون متوجه شده بود مجبور بود اسب رو برگردونه...نفس عمیقی کشید وبا یاد اوری حرفهای پیتر امیدوار شد که ممکنه جان خودخواهیش رو کنار بزاره واسب رو به النور بفروشه ..
***
زمان زیادی از رفتن النور نگذشته بود که النور سوار بر اسب پیتر درحالی که افسار اسب سفید وحشی به زین اش بسته شده بود جاناتان رو صدا کرد ..
-جاناتان هریسون ..
پیتر که منتظر النور بود لبخندی برلب اورد واقعا که النور سالی از پس هرکاری برمیومد ..حتی رام کردن چموش ترین اسب ها ..
جاناتان درمطب رو بازکرد که با عجیب ترین صحنهءزندگیش مواجه شد ...النور درکنار اسب فراری ایستاده بود درحالی که اسب واقعا اروم ورام به نظر میرسید ..
-این هم از اسبت ..میخوام ازت بخرمش ..
جاناتان که از برخورد النور ناراحت بود نیشخندی زد ..
-ازت ممنونم النور ..ولی محاله این اسب رو بهت بفروشم ..
پیتر که از شنیدن جواب جان ناراحت شده بود سعی کرد جاناتان رو متقاعد کنه ..
-ولی دکتر هریسون ..ما نتونستیم اون اسب رو رام کنیم درحالی که النور به خوبی از پسش براومده ..
جاناتان سرسختانه گفت ..
-امکان نداره پیتر اون اسب مال منه...
النور با عصبانیت دستش رو مشت کرد.. واقعا از اینکه اسب رو با خوش بینی تمام به جان برگردونده بود از دست خودش عصبانی بود ..
نگاه دلخوری به پیتر انداخت وافسار اسب رو با حرص به دست پیتر داد ولی به محض اینکه پیتر افسار اسب رو کشید .اسب دوباره وحشی شد ..ومهار اون برای پیتر به شدت دشوار ..
جاناتان از پله ها پائین اومد وبه کمک پیتر شتافت.. ولی اسب به قدری لجام گسیخته بود که جاناتان وپیتر حتی رابی که به کمکشون اومده بود نمیتونستن از عهدهءاسب وحشی بربیان
النور با پوزخند به سه مردی که به شدت سعی درارام کردن اسب داشتن نگاه میکرد ..پیتر درحالی که نزدیک بود زیر سم های اسب بیفته فریاد زد
- النور ..
النور حتی قدمی جلو نگذاشت ...هنوز از دست جاناتان عصبانی بود ...
اسب به قدری وحشت زده بود که لحظه ای اروم نمیشد ..تو این حالت امکان نداشت بشه به راحتی ارومش کرد .
تو همین لحظه جان که میخواست افسار اسب رو محکم بکشه با حرکت اسب رو زمین افتاد ...
این درحالی بود که اسب کمی عقب رفته بود وروی دو پاش بلند شده بود ..
النوربا دیدن این صحنه بی اراده به سمت اسب وجاناتان که روی زمین بود دوئید ..خیلی خوب میدونست که هرلحظه ممکنه جاناتان هریسون ..زیر سم های اسب کشته بشه ..
جلوی جاناتان ایساد ودستهاش رو برای ارومتر کردن اسب بالا برد ..
-اروم ..اروم باش حیوون ..
اسب با دیدن النور عقب نشینی کرد ولی به خاطر افسارش که هنوز در دست پیتر بود همچنان تقلا میکرد ..النور که واقعا نگران بود فریاد زد ..
-ولش کن پیتر...
پیتر مردد بود ولی با فریاد النور افسار اسب رو رها کرد ..
اسب وحشی عقب گرد کرد وبلافاصله از کنار هر چهار نفر گذشت النور به سمت جان که تازه از روی زمین بلند شده بود برگشت ..
از گوشهءچشم به خوبی اسب رو میدید که درحال فرار بود ..
النور با عصباینت فریاد زد ...
-تو خودخواه ترین ادمی هستی که دیدم ..تو حتی نمیتونی اون اسب رو اروم کنی ...
با عصبانیبت به سمت مغازه اش برگشت که پیتر گفت .
- تو فقط میتونی ارومش کنی النور...
النور بدون اینکه برگرده گفت ...
-من وقتی به دنبال اون اسب میرم که مال من باشه ..
به سمت جان برگشت ودست به سینه شد ..
-جاناتان هریسون یه بار دیگه ازت میخوام تا اون اسب رو به من بفروشی ...
جاناتان که واقعا عصبی بود گفت ...
-امکان نداره ..
النور خواست برگرده که پیتر گفت ..
-دکتر هریسون اگه همین الان به دنبال اون اسب نریم دیگه نمیتونید پیداش کنید ...بهتره به النور بفروشیدش ..
جاناتان نگاهی به النور وپیتر انداخت وگفت ...
-باشه... اگه تونستی بعد از این مدت پیداش کنی ورامش کنی مال تو ...
وبا عصبانیت کلاهش رو از رو زمین برداشت واز کنار النور گذشت ...دراخرین لحظه هم به خوبی میتونست لبخند روی لبهای النور رو ببینه ..
النور که مطمئن بود میتونه به راحتی اون اسب رو رام کنه به سمت اسب پیتر دوئید وهمزمان فریاد زد
-ممنون پیتر ...
افسار اسب رو به سمت رد اسب وحشی چرخوند که پیتر فریاد زد ..
-موفق باشی النور ..
جان در رو بست ولبخندی زد ...واقعا که النور سالی موجود شگفت انگیزی بود ...وهرچیزی رو که اراده میکرد به دست میاورد ..
***
النور سوار بر اسب سفید وحشی که به یاد دوست دیرینش اسمش رو برفی گذاشته بود دم مغازه ایستاد ...
رابی وپیتر که درحالی پیپ کشیدن بود به النور لبخند زدن ...
جاناتان که داشت لیندا رو بدرقه میکرد ...النور رو سوار براسب سفید رنگ وحشی دید ...لبخند ناخواسته ای روی لب جان نشست ...امکان نداشت النور از پس کاری برنیاد ..
النور با چالاکی از اسب پائین پرید وبا لبخند گفت ..
-نظرت چیه هریسون ...؟
لبخند جان بیشتر شد ...
-باید اعتراف کنم که تو بُردی النور ...
النور لبخند زیبایی زد ..به ارومی گوشهءدامنش رو گرفت وتعظیم محترمانه ای کرد ...
جان هم درمقابل با لبخند تعظیم کرد وبه داخل مطب برگشت ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#86
Posted: 12 Dec 2013 00:20
(دوبا )سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد صدای قدمهای مردهای سفید پوستی که به دنبالش میدوئیدن به خوبی میشنید ..
-هی بچه ها بگیرید اون رنگین پوست رو ...
دوبا سعی کرد از لبهءرودخونه ردبشه و به محدودهءسرخ پوستها برگرده ولی با دیدن عمق زیاد اب ونزدیک شدن مردهای سفید پوست درامتداد کنارهءرودخونه دوئید ..
نفس هاش تند وپرشتاب بود وکم کم انرژیش تحلیل میرفت ...دویدن اون هم با شرایطی که داشت واقعا براش سخت بود ..
با کند شدن سرعتش.. صدای نفس زدن های مردهای پشت سرش رو هم راحت تر میشنید ..
تو یه لحظه برگشت تا نگاهی به پشت سرش بندازه ولی پاش روی تیکه سنگی لغزید وبه شدت روی خاک وبرگها افتاد ..
گریگوری لبخندی زد وبا یه جهش پیرهن (دوبا) رو که دوباره قصد بلند شدن و فرار کردن رو داشت گرفت ..
دوبا تقلا کرد تا فرار کنه ولی با رسیدن میشل که دست دیگه اش رو هم گفت جلوی پیشرویش گرفته شد ..
با میشل و گریگوری که لبخندی های پلیدشون واقعا دردناک بود درگیر شد وسعی کرد خودش رو نجات بده ..
دوبا با ارنج ضربه ای به شکم گریگوری زد که گریگوری از درد خم شد ودستش ازاد شد
میشل که دید دختر سرخ پوست بیش از حد چالاک وقویه وممکنه دوباره فرار کنه ...دستهاش رو به دور شکم دوبا حلقه کرد تا از فرارش جلوگیری کنه
گریگوری که از درد به خود میپیچید با عصبانیت قد راست کرد وبرای جبران ضربهء دوبا ..مشت محکمی تو صورت دختر چموش رنگین پوست کوبید که دوبا از درد سست شد وروی زمین افتاد ..
با رسیدن رئیس میشل وگریگوری هرسه به دور دوبا...که حالا سست وبی حال روی زمین افتاده بود وبه خاطر ضربهءگریگوری صورتش پراز خون شده بود خیره شدن ..
دوبا سعی کرد از جا بلند شه ولی رئیس که چشمهاش مثل یه گرگ درنده میدرخشید مشت دیگه ای توصورت دوبا فرو اورد ..
دوبا این بار هم روی زمین افتاد واز درد به خود پیچید ..
میشل زبونش رو روی لبش کشید وکنار دوبا زانو زد ..دستش رو به سمت یقهءلباس دوبا دراز کرد که دوبا با هشیاری به شدت دستش رو چنگ زد ..
گریگوی با این حرکت دوبا جای میشل رو گرفت وبا لگد ضربهءمحکمی به پهلوی دوبا وارد کرد .دوبا فریادی کشید و از درد تو خودش جمع شد ..ضربه واقعا دردناک بود ..
میشل که منتظر همچین اتفاقی بود به سرعت دست به لباسهای دوبای زخمی برد وبا یه حرکت یقهءلباسش رو پاره کرد ..
دوبا به تقلا افتاد ولی رئیس ومیشل وگریگوری بدون توجه به تقلاهای دوبا وفریاد های بلندش لباسهای دوبا رو پاره کردن .
دوبای سرخ پوست مغلوب ضربه ها ومشتهای سه مرد شد
چند ساعتی از تاریکی هوا گذشته بود ... اهالی دهکده خسته از تلاش روزانه همگی به خواب رفته بودن و دهکده غرق در سکوت شبانگاهی بود که صدای تاخت وتاز وهیاهوی سرخ پوستهای بومی اطراف دهکده این سکوت رو شکست ..
چشمهای اهالی گشوده شد وصدای هیاهو وگه گاهی هلهله ءسرخ پوستهای بومی درمیان صدای سم اسبهایی که به سرعت میتاختن ..اهالی رو کاملا بیدار کرد ..
با صدای فریاد یکی از اهالی که میگفت
-اتیش انبار اتیش گرفته .
همگی از کلبه هاشون بیرون اومدن ..به محض بیرون اومدن از کلبه ها اهالی با صحنهءعجیبی مواجه شدن ..
چند تا از انبارها وکلبه های اهالی درحال سوختن وگداختن بود وسرخ پوستهای بومی با مشعل های شعله ور از میان دهکده گذشتن
همزمان با بیرون اومدن اهالی یکی از سرخ پوستها که پرهای تیره ای روی سرش داشت تیری رو از کمانی که در دست داشت به سمت بار جفرسون رها کرد ..
نگاه ها به تیر رها شده دوخته شد که نامه ای رو به همراه داشت ..
سرخ پوستهای عصبانی از میان دهکده گذشتن و اهالی برای خاموش کردن شعله های اتیش دست به کار شدن ..
ولی همهءاهالی از یک مسئله مطمئن بودن ..سرخ پوستهای ارام تپهءسرخ فقط برای انتقام به دهکده اومده بودن ..
با کمک اهالی اتشی که میرفت تمام دهکده رو درخودش فرو ببره خاموش شد ..کلانتر جویی نوشته ای که سرخ پوستها روی درهای دولنگهءبار جفرسون پرتاب کرده بود برداشت وبا کلایو به سمت دفتر کلانتری رفت ..
باید صبح فردا راجع به نوشته با اعضای شورای دهکده صحبت میکرد ..
****
صبح روز بعد بود که عمق فاجعه مشخص شد سه انبار کاه به کلی اتیش گرفته بود وخونهءدو تا از اهالی هم نیمه سوخته بود ..
خوشبختانه به خاطر هشدار سریع اهالی کسی صدمه ندیده بود ولی خسارات وارد شده بیش از حد انتظار بود ..
شورایی از افراد مهم دهکده که مسئولیت حفظ ونگهداری از دهکده رو به عهده داشتن دور هم جمع شدن تا درمورد اتفاق افتاده صحبت کنن ..
جاناتان ...فرانکی... رابی ..جویی ...دنیل وماتیلدا وخانم اندرسون اعضای این شورا رو تشکیل میدادن ..
جویی نامه ای رو که از طرف رئیس گروه سرخ پوستان فرستاده شده بود بلند خوند
-شما باید متجاوزین به دوبا ...روتا سه طلوع دیگر به ما تحویل داد ...اگه درپایان غروب روز سوم متجاوزین را نداد سرخ پوستها به سفید پوستهای دهکده حمله کرد ..
جویی برگه رو روی میز انداخت وبا ناراحتی ادامه داد ...
اسم عروس پسر رئیس قبیله دوباست ...کسی که امروز صبح از طرف سرخ پوستها خبر اورده بود گفت که سرخ پوستها به شدت عصبانی هستن ..مخصوصا که دوبا حامله بوده وبه خاطر تجاوز سه مرد به شدت خونریزی کرده وفوت شده ...
ماتیلدا با ناراحتی ابرو درهم کشید وخانم اندرسون صلیب دورگردنش رو چنگ زدو زیر لب اسم مسیح رو برد ..
جاناتان رو به جمع کرد وگفت ..
-بهتره زود تر اون سه نفر رو پیدا کنیم ..مسلما این حق سرخ پوستهاست که متجاوزین به عروس رئیس قبیله رو مجازات کنن ..
همهءاعضای شورا متفق القول موافق این تصمیم بودن ..هرچه سریعتر باید متجاوزین به عروس رئیس قبیله مشخص میشد درغیر این صورت جنگ بین سرخ پوستها واهای دهکده فاجعه بار بود
ولی اهالی دهکده بیرون از شورا ...بیش از حد عصبانی بود ... و هیچ توجهی به تصمیمات داخل ساختمان مرکزی مدرسه که به وسیلهءاعضای شورا گرفته میشد نداشتن
النور داشت مغازه رو تمیز میکرد که با صدای فریاد هری مک گوایر بیرون رفت ..
بیشتر از نیمی از مردان دهکده به همراه تفنگهای شکاری واسبهاشون درمرکز دهکده جمع شده بودن ..
استوارت گفت ..
-ما باید حقمون رو ازشون پس بگیریم ..
اهالی جوشان با عصبانیت تفنگهاشون رو بلند کردن ..النور مبهوت ومتعجب به این شورش گروهی نگاه میکرد خدایا اینجا چه خبره ؟یعنی اونها میخوان به سرخ پوستها حمله کنن ..؟
از پله ها پائین دوئیدو به سمت جلوی جمعیت که به سرکردگی هری ودارودسته اش بود رفت وبا عصبانیت وحفظ فاصله از هری ایستاد ..
به خوبی میدونست که هری باعث شورش مردم شده وبازهم نفرت از هری باعث عصبانیتش شده بود دستهاش رو به سمت جمعیت بلند کرد ..
-صبر کنید ..شما ها نمیتونید بهشون حمله کنید ..
هری جواب داد ..
-ما داریم میریم حقمون رو بگیریم ..اون رنگین پوستها خونه هامون رو به اتیش کشیدن .انبارهامون رو خاکستر کردن باید به سزای عملشون برسن ..
-ولی شماها حق ندارید ..شورای دهکده به همین خاطر تشکیل شده ..باید صبر کنیم تا نتیجه رو بهمون بگن
جفرسون ازبین جمعیت فریاد زد .
-اونها انبار من وتمام مشروبهایی که درست کرده بودم رو به اتیش کشیدن ..نمیتونیم برای تصمیم شورای شهر صبرکنیم ...
النور جلوتر رفت
-ماها هنوز نمیدونیم چرا سرخ پوستها حمله کردن ..اونها تا حالا کاری با ما نداشتن ...حتما دلیل محکمی برای اینکارشون دارن ..با جنگیدن موضوع حل نمیشه وصدمات بیشتری به هردو گروه وارد میشه
هری که از دخالت النور وتردید های جمعیت عصبی شده بود دوباره جوشید ..
-معلوم نیست که اونها باز هم حمله نکنن ولی ما اینبار بهشون اجازه نمیدیم ..اونها باید سزای به اتیش کشیدن خونه ها وانبارهای مارو پس بدن ..
هری تفنگ دردستش رو بلند کرد وبا عصبانیت از کنار النور گذشت
مردهای عصبانی هم پشت سر هری به راه افتادن والنور با وجود تمام زحماتی که کشید نتونست جلوی شورش اهالی رو بگیره ..وقتی دید کاری نمیتونه انجام بده به سمت ساختمون مرکزی مدرسه که محل جمع شدن اعضای شورا بود دوئید ...
نباید اجازه میداد مردم خشمگین دهکده.. سرخ پوستها رو عصبانی تر کنن ..به حد کافی دو طرف عصبانی بودن و با این کارها مطمئنا جنگ بین دهکده وسرخ پوستها حتمی بود ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#87
Posted: 12 Dec 2013 00:20
از کنار مغازهءرابی وفرانکی گذشت واز پله های مدرسه بالا رفت ..
بدون اینکه حتی فرصتش رو به خاطر تقه زدن به در تلف کنه دروبازکرد ..جان وجویی که رو به در بودن به همراه بقیه به سمت النور که از هیجان ودوئیدن سرخ شده بود برگشتن ..
جاناتان با دلشوره بلند شد ..
-چی شده .؟
النور به نفس نفس افتاده بود .
-اهالی ...
النور نفسی تازه کرد وادامه داد ..
-اهالی عصبانین ودارن برای انتقام گرفتن به سمت تپهء سرخ میرن ..
به سمت جویی ودنیل برگشت وبا نفس نفس ادامه داد ..
-یه کاری کنید ..اگه الان جلوشون رو نگیرید ممکنه جنگ بشه
جویی اخم هاش رو درهم کرد وبلافاصله کلاهش رو برداشت واز کنار النور گذشت کلایو هم پشت سرش بیرون رفت وبقیهءاعضا هم برای کمتر کردن اتش خشم وغضب اهالی به دنبالشون به راه افتادن ..
جاناتان کلاهش رو برداشت النور که تازه تونسته بود نفس بگیره سربلند کرد وپرسید ..
-نتیجهءشورا چی شد ..اونها چی میخوان..؟
جاناتان کلاهش رو روی سر گذاشت
-سه نفر از مردهای دهکده به زن پسر رئیس سرخ پوستها تجاوز کردن وبعد هم باعث کشته شدنش شدن ...این درحالی بوده که اون زن ..
مکث کرد ونگاهی به النور انداخت ..
-حامله بوده ..
نگاه ثابت النور روی جاناتان موند ..
-وای خدای منه نه ... حتما (رودخانهءوحشی) خیلی ناراحته .
جاناتان که زمزمهءالنورروشنید با کنجکاوی به سمت النور برگشت ..
-منظورت از رودخانهءشناور کیه ..
النور با ناراحتی بدون اینکه متوجه باشه گفت ..
-پسر رئیس قبیله
-مگه تو اون سرخ پوستها رو میشناسی .؟.
النور که تازه متوجه شده بود سربلند کرد وبدون اینکه جواب سوال جاناتان روبده استین لباس جان رو کشید
-بجنب هریسون ..اگه حرفی که زدی واقعیت داشته باشه سرخ پوستها تا نتونن مقصر اصلی رو به سزای عملش برسونن ساکت نمیشن ..
از پله ها پائین رفت وبه سمت اسبش دوئید ..جاناتان هم که شکی رو حرفهای النور نداشت به دنبال النور راهی شد ..
باید زودتر از وقوع این جنگی که بین دهکده ءاروم وقبیلهءسرخ پوستها بود جلوگیری میکردن ..
****.
کلانتر جویی اسلحه اش رو بلند کرد ودرنهایت تیر هوایی شلیک کرد ..
همهمه وجوشش جمعیت رفته رفته کمتر شد ..کلانتر که به موقع سررسیده بود با صدای بلندی گفت .
-ما یه نامه از سرخ پوستها داشتیم که کاملا مقصودشون رو از اتش زدن انبارها وخونه ها مشخص کردن .
دوشب پیش سه نفر به عروس رئیس قبیلهءسرخ پوستها تجاوز کردن ومتاسفانه همسر پسر رئیس قبیله به شدت زخمی شده وبه خاطر حامله بودن ...
جویی مکث کرد وبه صورت تک تک افراد خیره شد ...نگاه اهالی ناراحت ..متعجب وشگفت زده بود ..جویی حرفش رو ادامه داد .
-به خاطر حامله بدونش.... خودش وبچه هردو از دست رفتن ..حالا رئیس قبیله عزادار مرگ عروس ونوهءبدنیا نیومده اشه ..
وگفته تا سه روزدیگه مهلت میده تا سه مردی رو که همچین کاری رو کردن تحویل بدیم وگرنه جنگ بین ما و سرخ پوستها حتمیه .
دنیل هم درادامه افزود
-همتون میدونید تا حالا با سرخ پوستها مشکلی نداشتیم ...حتی به راحتی باهاشون خرید وفروش میکردیم پس دلیلی وجود نداره تا این مشکل رو به جنگ تبدیل کنیم ...
بهتره دنبال مقصرهای این اتفاق باشیم تا جلوی جنگ وخون ریز بیشتر رو بگیریم ..
هری غرید ..
-ولی اونها حق نداشتن انبار من رو بسوزونن ..
رابی درجواب گفت ..
-به هرحال این اتفاق افتاده.. باید دنبال مقصرین باشیم ..کسی چیزی ندیده ..؟
سباستین از بین جمعیت گفت ..
-شاید از اهالی دهکده نبودن ..
پاتریک هم درادامه افزود
-اگه نتونیم تا سه روزدیگه متجاوزها رو تحویل بدیم جنگ شروع میشه پس بهتره ما خودمون شروع کنندهءجنگ باشیم ..
النور وجاناتان که به تازگی رسیده بودن با شنیدن حرفهای سباستین وپاتریک تعجب کردن النور اسبش رو به ارومی نگه داشت وخواست حرفی بزنه که جاناتان جلوش رو گرفت ودرجواب پاتریک گفت ..
-اون زن به قدری زنده بوده که معلوم کنه سه تا از مردهای دهکده بودن
ولی قبل از اینکه اسامیشون رو بگه از شدت خون ریزی فوت کرده.به نظر من باید از تمام مردهای دهکده بازجویی بشه ..تا واقعیت رو مشخص کنیم ..
به سمت کلانتر جویی برگشت وگفت ..
-تنها کسایی که دلیل قاطعی داشته باشن از بین افراد مظنون حذف میشن ..
کلانتر جویی که با ایدهءجان موافق بودادامه داد ..
-اونهایی که دو شب پیش درکنار خونواده هاشون بودن با کلایو صحبت میکنن بقیه هم با من بیان
جفرسون جوشید ..
-ولی شماها نمیتونید ما رو مجبور به اینکار کنید ..
جویی کلاهش رو بالاتر برد وبه سمت جفرسون رفت ..
-من کلانتر این دهکده هستم ..وبرای نجات جون زن ها وبچه ها وهمین طور دهکده... اگه لازم باشه همتون رو حبس میکنم تا مشکلی پیش نیاد ..
دوست ندارم ما سفید پوستها شروع کنندهءاین جنگ باشیم ...پس بهتره همگی همراهی کنید ..
النور با شنیدن این حرف نفس اسوده ای کشید کم کم افراد به دو گروه تقسیم شدن وبه دنبال کلایو وجویی واعضای شورا به سمت مرکز دهکده برگشتن ..
جاناتان هم به دنبالشون راهی شد ولی هنوز مسافت زیادی رو طی نکرده بود که متوجهءغیبت النور شد ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#88
Posted: 12 Dec 2013 00:21
نگاهش رو به اطراف چرخوند ...نه... النور بین جمعیت نبود ..حرف النور واینکه پسر رئیس قبیله رو میشناخت باعث شد تا راه رفته رو برگرده وبه سمت منطقهءسرخ پوستها ادامه بده ..
از دور اسب النور رو دید که پائین دامنهءتپه رها شده بود ...اسب سیاه رنگش رو درکنار اسب سفید رنگ النور گذاشت واز دامنهءتپه بالا رفت ...
از همون فاصله هم میتونست النور رو ببینه که گوشهءدامنش رو جمع کرده بود وسعی داشت تا از دامنهءتپه وبین درختهایی که کم کم زیاد میشد عبور کنه ..
سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد وچند قدم مونده به النور صداش کرد ..
النور با صدای جان برگشت ..
-خدای من ...تو اینجا چی کار میکنی ..؟
جاناتان که به نزدیکی النور رسیده بود کنارش ایستاد ودستش رو به تنهءدرخت گرفت ..
-من باید این سوال رو از تو بکنم ..چرا داری وارد محدودهءسرخ پوستها میشی ..؟
النور نفسی تازه کرد وبا خونسردی گفت ..
-به تو ربطی نداره
وبه راه افتاد که جاناتان مچ دستش رو گرفت وبه سمت خودش کشید .
-چی بین تو واون سرخ پوستها هست... اصلا تو پسر رئیس قبیله رو از کجا میشناسی ..؟
النور با لجاجت دستش رو کشید وگفت ..
-گفتم که به تو ربطی نداره ..
جان مچ دست النور رو محکم تر فشرد ..
-بهتره حرف بزنی النور ....چون اگه چیزی نگی برای حفاظت از جونت هم که شده دست وپات رو میبندم وبا خودم به دهکده برمیگردونم ..
النور با عصبانیت از لابه لای دندون های چفت شده اش غرید .
-من این اجازه رو به تو نمیدم ..تو حق نداری تو کارهای من دخالت کنی
جاناتان نیشخندی زد
-البته که میتونم النور ..تو خوب میدونی که من هرکاری رو که بخوام انجام میدم ...
بهتره من رو بیشتر از این معطل نکنی ..چون هرچه قدر که تو لجاجت به خرج بدی من عصبانی تر میشم وممکنه دیگه نتونی به محدودهءسرخ پوستها بری ..
النور که از عصبانیت درحال انفجار بود دستش رو مشت کرد وبه جان حمله کرد ولی جاناتان به راحتی مچ دست ازاد النور رو محار کرد والنور تازه متوجه شد که جفت دستهاش تو حصار دستهای جاناتان حبس شده ...
-ولم کن هریسون ..
جاناتان خودش رو به النور نزدیک ترکرد ومستقیما تو چشمهای النور خیره شد
-باید بدونم النور ...وگرنه امکان نداره بهت اجازهءنزدیک شدن به اون سرخ پوستهای عصبانی رو بدم ..
با نگرانی تو چشمهای النور نگریست وبه ارومی ادامه داد ..
-چرا باور نمیکنی النور رفتن تو به اون منطقه خطرناکه .اونها اونقدر عصبانی هستن که خیلی راحت میتونن تو رو بکشن ..یا حتی به جبران مرگ اون دختر تو رو برای همیشه اسیر خودشون کنن ..
نگاه نگران جاناتان به قدری شفاف ومشخص بود که مشتهای النور به ارومی باز شد وسر به زیر انداخت ..
-قرار نیست اتفاقی برای من بیفته هریسون ..
-تو از کجا میدونی ....اونها میتونن هربلایی که بخوان به سر تو بیارن ..بهتره که صحبت کردن راجع به این موضوع رو به اعضای شورا بسپری ..
-نه هریسون اونها کاری با من ندارن ..چون من ..
جاناتان مستقیما به النور خیره شده بود تا النور لب بازکنه ..النور ادامه داد .
-من رودخانهءوحشی رو میشناسم .اون همبازی من بوده ..
این خبر به قدری برای جاناتان عجیب بود که به ارومی مچ دستهای النور رو رها کرد ..
-ولی این امکان نداره .اخه چطور ممکنه؟ مطمئنم که تو یه سرخ پوست نیستی یا حتی رگه ای از سرخ پوستها ..
النوربه ارومی راهش رو ادامه داد
-اره من سرخ پوست نیستم
-پس چطور پسر رئیس قبیله رو میشناسی ..؟
-چون سه سال باهاشون زندگی کردم ..
-چی ؟
النورکه از سوالهای پی دی پی جاناتان کلافه شده بود برگشت وگفت ..
-حالا که مطمئن شدی هیچ خطری من رو تهدید نمیکنه بهتره برگردی هریسون ..
جاناتان بی توجه به حرف النور به دنبالش بالا رفت ..النور با دیدن حرکت جاناتان عصبانی شد ..
-هریسون برگرد... اونجا جای تو نیست ..
-جای تو هم نیست
-هریسون ..
-بس کن النور نمیتونی منصرفم کنی .من همراهت میام ..وتو هیچ جوری نمیتونی جلوم رو بگیری ..
النور عصبانی نفس رو بیرون داد وبدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از تپه بالا رفت ..خیلی خوب میدونست که چقدر جاناتان هریسون کله شق ولجبازه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#89
Posted: 12 Dec 2013 00:21
هرچی شیب تپه بیشتر میشد النور وجان خسته تر میشدن حالا هردو به نفس نفس افتاده بودن ..
النور برای استراحت کنار درختی ایستاد که با شنیدن خش خش برگها وصدایی شبیه به جغد... به سرعت به سمت جاناتان برگشت وبا کف دست جاناتان رو هل داد ..
با فشار دست النور ....که خیلی ناگهانی به سینهءجان وارد شد جاناتان نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه و هردو با هم روی زمین افتادن درحالی که النورروی سینهءجان افتاده بود
تو همون لحظه تیری مثل باد از بالای سرشون رد شد وبه درخت بالا سرشون اصابت کرد ...جاناتان با تعجب به النور وتیر روی درخت نگاه کرد وبا خودش فکر کرد..
اگه النور نجاتش نداده بود این تیر مطمئنا به قلبش اصابت میکرد ...
النور با چالاکی در جا نیم خیز شد واز لابه لای شاخ وبرگها ..به اطراف نگاه کرد ...هیچ صدایی به گوش نمیرسید وجان به قدری متعجب بود که همون طور درسکوت به النور ورفتارش نگاه میکرد ...
النور با نگاه اطراف رو از نظر گذروند ..هیچ حرکتی نبود جاناتان سعی کرد به ارومی از جا بلند شه ..روی پا نیم خیز شد ونشست ...
-چی شده النور ..؟اون کیه ...؟این تیر ..؟
-هیس ..ساکت هریسون ...
هردو به ارومی سرجاشون نشستن ...النور زمزمه کرد ..
-همینجا بمون ...
خواست از جا بلند بشه که جاناتان به سرعت مچ دستش رو گرفت
-کجا میری ؟
النور همونطور اروم نجوا کرد ...
-بذار برم هریسون تو همینجا بمون ...
-نه خطرناکه ما باید برگردیم النور ...ممکنه بهت تیر اندازی کنن ..
النور با صدای خش خش هایی که نزدیک میشد تو چشمهای جاناتان خیره شد
-خواهش میکنم هریسون... فقط برای یک بار هم که شده به من اطمینان کن ..
چنان این حرف رو با قاطعیت زد که دست جاناتان به نرمی بازشد والنور به ارومی از کنار بوته ها گذشت ..
النور همون طوری که خم شده بود برگشت ..جاناتان محکم وبا اراده گفت ..
-مراقب خودت باش النور سالی ...
لبخند محو النور شاید برای یک لحظه روی لبهاش نشست والنور برگشت ...فاصله اش رو با جاناتان بیشتر کرد ولی جاناتان هم نمیتونست بدون حرکت بایسته وهرچقدر که النور ازش دور میشد با چشم مراقبش بود ...
دوست نداشت تیری که درست دربالای سرش به درخت اصابت کرده ..به قلب النور کوچکش فرو بره ..
النور روی زمین زانو زد وصدایی همانند جغد با لبها ودستش درست کرد ...
چند بار اینکار وتکرار کرد وهمزمان صدایی درست شبیه به جغد بلند شد ...
لبخندی که روی لبهای النور نشست از فاصلهء دور هم قابل دیدن بود ..
بوته های مقابل حرکت کرد وپرهای رنگین وسپس مرد نیمه برهنهء سرخ پوستی از بین بوته ها بیرون اومد ..
لبخند النور وسعت گرفت ولی جان که نگران النور بود به سرعت به سمت النور دوئید که النور بی توجه به جاناتان به پیشواز مرد رفت ...
-النور نرو ..
ولی برای گفتن این حرف دیر شده بود ...النور ومرد هردو دراغوش هم فرو رفته بودن ...
جاناتان متحیر ماند ..به مرد سرخ پوستی که بیش از حد از النور بلند تر بود خیره شد...
روی موهای مرد پراز پرهای بلند وکوتاه تیره وروشن بود وروی گونه هاش دو خط سفید کشیده شده بود که تضاد زیادی با پوست سرخ رنگ مرد داشت ..
النور ومرد از هم جدا شدن ولی بازوی مرد هنوز به دور شونه های النور بود ..جاناتان کم کم عصبی میشد ...
خدایا این مرد دیگه کی بود ..که النور به همین راحتی بهش اجازه داده بود تادستش رو به دورش حلقه کنه ..؟
ناخواسته صدا زد ...
-النور ..؟؟
النور که انگار تازه به یاد جان افتاده بود به سمتش برگشت ..
-اوه هریسون بیا با عقاب طلایی اشنا شو ..
مرد برگشت وبا دیدن جاناتان خصمانه بهش نگاه کرد ..جان هم ناخواسته درمقابل مرد ایستاد..
النور که با دیدن نگاه سرسختانهء دو مرد نگران شده بود جلو رفت ومابین هردو قرار گرفت ...
-هی هی اروم باشید ...
عقاب طلایی با سرانگشت به جاناتان اشاره کرد
-اون سفید پوست نباید اینجا آمد ..
وقدمی به سمت جاناتان که دستهاش رو از عصبانیت مشت کرده بود ومنتظر حملهءعقاب طلایی بود رفت ...
النور با کف دست مانع پیشروی بیشتر عقاب طلایی شد وبه سمت جان برگشت ونگاه اخطار امیزی هم به جان کرد ...
-اروم عقاب طلایی ...اون یه دوسته ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#90
Posted: 12 Dec 2013 00:22
عقاب طلایی انگشتش رو به سمت النور گرفت
-دوست تو هست ..اون مرد دشمن ..
النور سعی کرد عقاب طلایی رو اروم کنه ..
-نه نیست اون هم مثل منه ...
-ما به سفید پوستهای مرد اعتماد نداشت ...
-ولی من اعتماد دارم اون دکتر دهکده است
جاناتان که ازنرمش وارامش النور دلخور شده بود با عتاب گفت ..
-النور بهتره برگردیم ..
النور که سعی در اروم کردن عقاب طلایی داشت با عصبانیت به سمت جان برگشت .
- تو ساکت شو هریسون فعلا وقت لجبازی نیست ...
جان هم که دیگه نمیتونست اروم باشه با پرخاش جواب داد
-نمیبینی؟ اون یکی از سرخ پوستهاست ....تو نمیتونی بین کسانی که از ما سفید پوستها تا این حد متنفرن بری ...
النور با حرص چشمهاش رو بازوبسته کرد
-جاناتان هریسون این بار اخریه که بهت اخطار میکنم ..تو میتونی همین راه رو برگردی ولی من برای حل مشکل اومدم وتا رئیس قبیله رو نبینم برنمیگردم ..
-اون اجازه نداشت به تپهءسرخ وارد شد ..
-النور ...!!
هردو مرد دوباره به هم نزدیک شدن ...به خوبی مشخص بود که منتظر جرقه ای برای جنگیدن هستن ..
النور با عصبانیت دستهاش رو به طرف سینهءهردو که حالا خیلی به هم نزدیک شده بودن گرفت وفریاد زد
-بس کنید ...با هردوتونم ..دوست ندارم به خاطر اشتباه دیگران باهم بجنگید
به سمت عقاب طلایی برگشت وبا قاطعیت گفت .
-وتو بهتره همین الان من رو پیش (روح شجاع )ببری باید باهاش صحبت کنم ..
-مرد سفیدپوست اجازهءورود نداشت ..
النور بی حوصله وعصبی گفت ..
-اون با منه ..وخودم با روح شجاع صحبت میکنم ..
عقاب طلایی که از لجاجت النور عصبانی شده بود برگشت وبدون اعتنا به جاناتان از میون شاخه ها رد شد ...
النور به سمت جان چرخید وبه ارومی گفت ..
-هراتفاقی افتاد یا هرحرفی گفته شد تو سکوت میکنی ...اونها عصبانین هریسون... .پس بهتره عصبانی ترشون نکنی ..
جان که واقعا به ستوه اومده بود از لابه لای دندون های جفت شده اش غرید ..
-باید برگردیم النور ..اینجا خطرناکه ..
النور با خونسردی از کنار درخت تنومندی که نیمی از اون بوسیلهءخزه های سبز رنگ پوشیده شده بود گذشت ..
-تو میتونی برگردی .. ولی من به راهم ادامه میدم ...
-اصلا چرا باید بری ...؟ما میتونیم صبر کنیم تا ببینیم نتیجهءپرس وجو از اهالی چی میشه ..
النور با ابروهای درهم کشیده گفت ..
-من مطمئنم که کار هری ودارودسته اشه ..غیر از اون حیوون دیگه ای رو نمیشناسنم ..ولی نمیتونم حرفی بزنم چون مدرکی ندارم ..پس باید اول با رئیس قبیله شون حرف بزنم بعد با کلانتر ...
هریسون اگه هرچه زودتر کاری نکنیم این اتفاق باعث جنگ میشه وسرخ پوستها تا جایی پیش میرن که هیچی از دهکده ومردم خودشون باقی نمونه
جاناتان در این مورد کاملا به النور حق میداد ...به خوبی میدونست افراد سرخ پوست تا چه حد روی قبیلشون تعصب دارن وممکنه همین اتفاق باعث جنگ خانمان براندازی بشه ...
با طی کردن مسافت نه چندان زیاد کم کم به جایی رسیدن که درختها کمتر وکمتر میشد تا جایی که چادرهای سرخ پوستهای بومی از دور دیده میشد ..
با قدم گذاشتن به محدودهءسرخ پوستها چند زن ودختر بچه... النور رومحاصره کردن ..
النور با خوشحالی دراغوششون گرفت ...ولی نگاه سرخ پوستهابه جاناتان خصمانه وپراز خشم بود ...البته جاناتان بهشون حق میداد
عقاب طلایی جلوتر از جاناتان والنور حرکت کرد وخبر ورود (پرندهءگمشده) ومرد سفید پوست رو به پدرش داد ...
روح شجاع که پیرمرد تنوومند وقوی ای بود چپق بلندش رو پراز توتون مخصوص کرد وبه در چادر خیره شد ..
اومدن پرندهءگمشده یا همون النور برای همهءسرخ پوستان شیرین بود ..النور دختر خوب ومهربانی بود که همه دوستش داشتن وبهش احترام میذاشتن ..
النور به داخل چادر رفت ولی عقاب طلایی و(خرس غران) با صورتهای سخت وسنگین از ورود جان به چادر رئیس جلوگیری کردن ..
جاناتان نگاهی به صورتهای خشن وسرد هردو انداخت وترجیح داد بیرون از چادر منتظر النور باشه
مطمئنا با رفتاری که اززن ها وبچه های سرخ پوستها دیده بود هیچ اتفاقی برای موش کوچکش نمیوفتاد ..
النور احترامی به رئیس قبیلهءسرخ پوستها یعنی روح شجاع گذاشت وچهار زانو دور اتیش کوچیک نشست ..
-پرندهءگمشده خوش امد ..
النور لبخندی زد
-ممنونم روح شجاع ..ومتاسفم بابت مرد دوبا ...
-دوبا کشته شد ...به دست مردهای سفید پوست ..
-واقعا متاسفم واز شنیدن این خبر ناراحت شدم ..
روح شجاع پک محکمی به چپقش زد واون رو به سمت النور گرفت ...
-پرندهءگمشده برای تحویل اون سه مرد به اینجا امد ..؟
النور چپق رو با احترام از روح شجاع گرفت ...خوب میدونست که اینکار رئیس قبیله یعنی احترام گذاشتن به النور ..
-نه مرد سفید پوست همراهم یه دکتره ...مردیه که مطمئنم هیچ وقت اینکارو نمیکنه ...
-پس چرا به اینجا امد ..؟
النور پک محکمی به چپق روح شجاع زد
-اومدم تا ازتون بخوام بهمون وقت بدید ..سه روز مدت کمیه برای پیدا کردن اون سه تا متجاوز ..
-دوبا داشت مادر میشد ...
النور که کم وبیش دوبارو میشناخت با ناراحتی صورتش رو جمع کرد ..
-اوه خدای من ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.