انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز (جلد دوم)


زن

 
هر دو زدیم زیر خنده .
در را قفل کردم ، بسم اللهی گفتم و راهی شدیم.
برای ساعت دو بعدازظهر بلیط رفت گرفتیم و برای دوازده شب بلیط برگشت رزرو کردیم .
**********
به شیراز که رسیدیم مستقیما به آسایشگاه رفتیم.
پدر از دیدن ما بی نهایت خوشحال شد و سراغ گیتی را گرفت.گفتیم مادرجون حالش خوب نیست پیش او مانده. بعد از تسویه حساب از آسایشگاه بیرون آمدیم.
پدر چنان ذوق زده شده بود که از بیان آن قاصرم
ساعت شش بعدازظهر به هتل رفتیم و استراحت کردیم ، بعد شام را در همانجا صرف کردیم .
ساعت یازده به فرودگاه آمدیم و آماده پرواز شدیم و به تهران برگشتیم.
اول منصور را رساندیم بعد من و پدر به منزل خودمان آمدیم
اتاق گیتی را برای پدر آماده کرده بودم.آنقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه طور خوابمان برد. صبح صبحانه پدر را دادم و به شرکت رفتم.
طبق قرار قبلی که با منصور گذاشته بودم ساعت ده و نیم یازده، باید رل گیتی را بازی می کردم و به دیدن پدر می رفتیم .
در اتاق منصور لباسم را عوض کردم و با منصور به منزل خودمان رفتیم .
پدر باور کرد که من گیتی هستم و از این بابت خیالم راحت شد .
نزدیک ظهر به شرکت برگشتیم و ساعت دو دوباره تغییر لباس دادم و بعنوان گیسو به منزل برگشتم.
پدر گفت:
- منصور و گیتی صبح اومدن اینجا. منصور می گفت گیتی تحمل نداشت تا عصر صبر کنه .گیتی چه لاغر شده
- آره بابا، تازه صبح که با من تماس گرفت باهام دعوا کرد که چرا دیشب بیدارش نکردیم. لاغریش هم بخاطر غصه س. غصه بچه شو میخوره
- می دونم .نصیحتش کردم .قسمت این بوده ، مثل اینکه از روز ازل ، رو پیشانی خانواده ما داغ دیدن نوشته شده
- ناهار که نخوردین بابا؟
- نه بابا، چیزی نبود بخورم .نه نون داری ، نه تخم مرغ
- عوضش چلوکباب داریم. امروز ناهار مهمون رستورانیم
- بیار که دلم ضعف رفت .اونجا راس ساعت دوازده ناهار می خوردیم
- چرا گیتی نموند؟
- خیلی اصرار کردم .گفت خانم متین مریضه ، برم بهتره
بعد از ناهار وقتی پدر خواست برود استراحت کند، گفتم :
- بابا ، امروز ساعت پنج آقای دکتر مقتدر، یکی از دوستان منصور، میاد اینجا .متخصص مغز و اعصابه.خیلی اصرار داره شما رو ببینه.خلاصه باهاش راحت باشین . بعدش هم قراره من باهاش برم مطبش رو ببینم.اشکالی نداره که؟
- نه باباجون چه اشکالی داره ؟ برو دخترم راحت باش. آدم مطمئنیه دیگه؟
- بله منصور اونو خوب می شناسه .دوست خونوادگی هستیم
- ازدواج کرده؟
- نه
- پس منو کرده تله و میخواد صیدت کنه؟
جا خوردم .لبخند زدم و گفتم:
- بابا کسی هست که منو نخواد؟
- نه قربونت برم .فقط امیدوارم قسمت تو هم یکی مثل منصور باشه
لبخندی تحویل پدر دادم .به اتاقش رفت تا استراحت کند .
با خودم گفتم:
- شاید هم خود منصور باشه خدا رو چی دیدی بابا!
ساعت پنج و نیم بهرام با ماشین شیکش جلوی منزل ایستاد.به پدر خبر دادم تا آماده باشد. در آپارتمان را باز کردم .بهرام با سبد گل بزرگ و بسته کادویی وارد منزل شد
- چرا زحمت کشیدین دکتر ؟ خیلی خوش آمدین.
پدر هم با بهرام سلام و احوالپرسی کرد و دست داد
وقتی نشستیم پدر گفت:
- خیلی خوش اومدین دکتر. ذکر خیرتون رو زیاد شنیدم
- ممنونم جناب رادمنش .منم همچنین.گیسو خانم رو که دیدم متوجه شخصیت خانوادگی ایشون شدم
- اختیار دارین بزرگواری از شماست
بعد از پذیرایی، بهرام گفت:
- خب جناب رادمنش، خوشحال میشم بعنوان یه پزشک، مشاور شما باشم
- افتخار منه پسرم.
و پدر شروع کرد به شرح بیماری اش
- گیسو خانم ممکنه داروهای پدر رو بینم
- بله البته
و اوردم .
نگاهی به آنها کرد و گفت:
- من فقط یکی از این قرصها را پیشنهاد میکنم .بقیه رو استفاده نکنین.بجای اینها دو نوع قرص دیگه می نویسم ، اونا رو مصرف کنین. در کنار استراحت ، تفریح رو هم توصیه میکنم.الحمدالـله مشکل خاصی ندارین
- ممنونم پسرم.
گیسو جان! دفتر منو بیار دکتر برام داروها رو بنویسن
- چشم بابا
بعد از یکساعت با بهرام از منزل خارج شدیم .توی ماشین که نشستم بهرام نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت:
- خب کجا بریم؟
- انتخاب با شما دکتر
- اشکالی نداره؟
- ابدا
- پس بریم پارک جمشیدیه
- موافقم
- پدر آن طورها که من فکر میکردم، بیمار نیستن
- الان بهتر شدن .الحمدالـله دیگه حواس پرتی هم ندارن . فقط خیلی افسرده س.سکوت رو دوست داره
- برای بیماری اعصاب این طبیعیه. باید ایشون رو به محیط های شاد ببرین
- می دونین دکتر، من هنوز قضیه مرگ گیتی رو به پدر نگفتم .می ترسم
- جدا؟ یعنی فکر میکنه گیتی زنده س؟
- بله
- سراغشو می گیره؟
- فعلا من رل گیتی رو بازی می کنم .ولی این برای مدت طولانی ممکن نیست، چون بالاخره نمی گه چرا هر وقت گیسو نیست گیتی میاد؟ یا چرا ما نمی ریم خونه گیتی ؟ موندم چه کنم؟
- عجب موضوع پیچیده ایه .البته خوب کردین نگفتین .ولی کم کم باید ایشون رو آگاه کنین و بهش بگین
- چطوری؟
- همینطور که پیش بره خودش می فهمه .بنظر من مرد تیز و دقیقی میان نمیشه زیاد فریبش داد. ببینم یعنی اینقدر شبیه بودین؟
- ما دوقلوهای همسان بودیم دکتر. هم شکل ، هم صدا، و هم هیکل
- چه جالب! خدا رحمتشون کنه .خیلی متاسفم
- ممنون
به پارک جمشیدیه رسیدیم .کمی قدم زدیم .بعد روی نیمکت نشستیم و صحبت کردیم .
شام را در بهترین رستوران صرف کردیم .برای پدر هم غذا گرفتیم و بهرام مرا به منزل رساند و رفت .
احساس کردم بهرام را دوست دارم و او می تواند جای منصور را برایم پر کند
ساعت یازده منصور تماس گرفت و در مورد گشت و گذارم با بهرام کنجکاوی کرد. من هم با آب و تاب برایش تعریف کردم تا عوض کنفرانس رفتن را صاف کرده باشم.
یک ماه گذشت. یک روز در شرکت مشغول کار بودم که منصور مرا به اتاقش خواند .دل تو دلم نبود .حدس زدم میخواهد خواستگاری کند ، اما زهی خیال باطل!
- راستش فرهان از من خواسته واسطه بشم و ازدواج شما رو رو به راه کنم. به من محول کرده نظرت رو بپرسم
با عصبانیت زیر چشمی نگاهش کردم.دلم میخواست زبانش را از حلقومش در می آوردم تا دیگر اینطور با اعصاب من بازی نکند
- گفته بودم با فرهان ازدواج نمی کنم
- گیسو! ببین من این بار حق رو به فرهان می دم ، تو حق اونی .فرهان پسر با شخصیت و مهربونیه ، از دستش نده .اگه زن فرهان بشی، اقلا خیالم راحته که جای خوبی افتادی.احساس میکنم یه جورایی در قبال تو مسئولیت دارم .حیفه تورو اسیر خودم کنم. من بعد از گیتی نمی تونم کسی رو خوشبخت کنم .فکرهام رو کردم .فرهان شناخته شده تر از بهرامه .ردش نکن
بغض داشت خفه ام میکرد .حال منصور هم بهتر نبود .می فهمیدم با چه سختی ای این جملات را ادا میکند انگار زیر پایم خالی شد
- خب چی میگی گیسو؟
- شما نمیخواد برای من دلسوزی کنین ، به فکر خودتون باشین
- گیسو ، می دونم الان داری چه فکری در مورد من می کنی. می گی نامردم ، بی غیرتم ، احساس ندارم ، درک ندارم. ولی واقعیت اینه که ما باید هر دو این رو بپذیریم .پس انقدر با حرفهات منو عذاب نده .تو شرایط منو می دونی
- من فرهان رو نمیخوام .چون مطمئنم اون هم یه روز مثل تو منو به کس دیگه ای می بخشه
- چی داری می گی؟
بلند شدم
- عاقل باش گیسو .میخوای به پای من بسوزی ؟ من شاید تا آخر عمرم ازدواج نکنم
- نه، ابدا مگه دیوونه م؟
- پس میخوای با بهرام ازدواج کنی؟
تو چشمهایش زل زدم و از حرصم گفتم :
- آرزومه
انگار آب سردی روی منصور ریخته باشند، وا رفت .
بی احساس بی عاطفه!
وقتی بتونی جون دادن یه دختر رو نگاه کنی معلومه که منو هم شوهر می دی .دل سنگ مغرور!
ای که دستم بشکنه ! ای که ایشاءا... دل نازک و پر از رحم من زیر گل بره که دلم به حالت سوخت و شدم غمخوارت !
از اتاق بیرون آمدم دست و پایم می لرزید. دنیا پیش چشمم تار شد. اگر تا آن موقع ذره ای امید داشتم به اینکه منصور بر مردها حسادت می کند و مرا برای خودش میخواهد، آن لحظه همه نقش بر آب شد. مطمئن شدم که بنفشه توانسته منصور را به خودش جذب کند.
با اعصابی خراب به منزل آمدم. پدر متوجه دگرگونی حالم شد و کنجکاوی کرد .سردرد را بهانه کردم .
بعد از ظهر بهرام برای دیدن پدر به منزلمان آمد.هفته ای یکبار می آمد و سلامتی پدر را کنترل میکرد .با داروهایی که به پدر داده بود ، پدر روز به روز حالش بهتر می شد. به قول بهرام یکی از مهمترین علتهای پیشرفت سلامتی پدر، این بود که پیش من برگشته بود و احساس استقلال میکرد .
آن روز بیشتر از همیشه احساس کردم بهرام را دوست دارم.فقط نمی دانم چرا خواستگاری رسمی نمیکرد. البته برای پنج شنبه من و پدر را به منزلشان دعوت کرد و چون از قضیه فیلم بازی کردن ما برای پدر باخبر بودند، از خانواده متین دعوت نکردند .اینطور وانمود کردیم که منصور و گیتی میهمان دارند و نمی توانند بیایند.البته احساس میکردم پدر کمی مشکوک شده، چون در عرض این مدت من و گیتی را با هم ندیده بود. گاهی سوالاتی میکرد ولی به ذهنش هم خطور نمیکرد که ممکن است گیتی مرده باشد. خلاصه همه دردها به کنار، این درد از همه بدتر بود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
در عرض آن هفته با منصور سر سنگین بودم .یعنی بگو بخند نمی کردم خیلی معمولی با او برخورد میکردم .می فهمیدم خودخوری می کند، ولی به روی خودش نمی آورد. یک غلطی کرده بود و مانده بود که چکار کند . فرهان هم بنظر ناراحت می رسید و برای من تاقچه بالا گذاشته بود. خب حق داشت بیچاره،شاید اگر بهرام به تورم نخورده بود لحظه ای درنگ نمی کردم و فرهان را می پذیرفتم .ولی بهرام روز به روز مرا عاشقتر میکرد. الحق پسر مهربان و فهمیده ای بود، با شخصیت، خوش برخورد و عاقل
پنج شنبه به منزل بهرام و خانواده اش رفتیم استقبال و پذیرایی خیلی گرمی از من و پدر کردند. پدر با بهرام تخته بازی کردند .من هم با بهرام و بنفشه و مادرش گرم صحبت بودم.
از گوشه کنایه های مادر و خواهر بهرام پی میبردم از توجه بهرام به من راضی اند . بهرام از خوشحالی در پوشت نمی گنجید . راستش من هم چنین حالتی داشتم .
بهرام شب ما را به منزل رساند و رفت.
صبح جمعه ساعت یازده صبح خانم متین تماس گرفت .بعد از سلام و احوالپرسی برای رد گم کردن گفتم :
- پس گیتی و منصور رفتن بیرون؟ این گیتی که یه سری به ما نمی زنه
گفت:
- پس کی می خواین به آقای رادمنش حقیقت رو بگین؟
- کم کم درست میشه مادر جون
- انشاءا....
- خب چه خبرها؟
- منصور که تو اتاقشه .از دیروز حوصله ش سرجاش نیست
- چرا مادر؟
- گیسو جان! من دلم نمیخواد تو رو از دست بدم ،منصور هم همینطور. ولی خب، مثلا میخواد مردونگی کنه. می دونم بهرام از منصور بهتره ولی ما هم دلمون به تو خوشه
آهسته گفتم :
- منم همینطور مادر! ولی مشکل از طرف من نیست . خودتون شاهدین که راضی بودم ، ولی دیگه از دست رفتارش و حرف هاش خسته شدم .حالا هم که اینطور پیش اومده......
بابا ببخشین ممکنه زیر سیب زمینی رو کم کنین؟ الان میسوزه
- باشه عزیزم
و به آشپزخانه رفت
آهسته گفتم:
- مادرجون! منصور خودش اعتراف میکنه نمیتونه منو خوشبخت کنه.این جمله یعنی چی؟ خب یعنی نمیتونه منو به اندازه گیتی دوست داشته باشه.غیر از اینه؟ شما راضی هستین من یه عمر بدبخت بشم؟ وقتی منو برای فرهان خواستگاری میکنه ، یعنی دست از سرم بردار .درسته؟
- لیاقت نداره خاک بر سر! آخر هم می دونم زن می گیره ها! ولی معلوم نیست به تور کی بخوره .
- ایشاءا.... یه زن خوب گیرش میاد. بهتره اذیتش نکنیم مادر جون، توکل بر خدا. ولی خواهش میکنم اگه به بهرام جواب مثبت دادم .از من دلخور نشین
- می دونم عزیزم .تو چه تقصیری داری؟ ولی من تو رو میخوام دخترم. تو بوی گیتی رو می دی .بوی محبت ، بوی صفا ، بوی صداقت .
و زد زیر گریه
- مادرجون خودتون رو ناراحت نکنین، بالاخره یه طوری میشه. شاید قسمت منصور یکی بهتر از منه
- هیچکس نمی تونه جای تو و گیتی رو واسه ما پر کنه
- ممنونم .هیچکس هم جای شما و منصور رو واسه من پر نمی کنه
- پدرت رو فرستادی دنبال نخود سیاه؟ آره؟ یه مدت منو فریب دادین، حالا نوبت ایشونه؟
- چه کنیم مادر؟خودم دارم دیوونه میشم.از دست این گیتی، اگه اومد بگین با من تماس بگیره
- پدرت اومد؟
- بله
- قربونت برم عزیزم، کاری نداری؟
- نه، خوشحال شدم مادر
- خدانگهدار
- خدانگهدار
و گوشی را گذاشتم
- سیب زمینی هات سرخ شد بابا! اگه کار دیگه ای هست بگو
- ممنونم، کاری نیست .فقط باید برنج رو دم کنم .البته سالاد هم باید درست کنم
- سالاد رو بده من درست کنم .گیتی کجا رفته؟پدر سوخته بی فکر! همچین چسبیده به شوهرش، انگار شوهر قحطه .نمی گه یه بابایی دارم ، یه خواهری دارم
- رفتن خونه یکی از دوستهای منصور .میدونی بابا؟ این منصور آهن ربا داره، تقصیر گیتی نیست
- اینم خواست خدا بوده. اگه همه رو از دست دادیم ، اقلا گیر آدمای خوبی افتادیم.هم منصور خوبه ، هم مادرش .منصور رو به اندازه علی دوست دارم .بس که این پسر مهربون و مودبه
- بله، همینطوره.گیتی شانس آورد
- تو هم شانس میاری دختر گلم .خدا جای حق نشسته
**********
بهمن ماه را پشت سر می گذاشتیم . پدر چند بار اصرار کرد که باید به گیتی و منصور بگویی بیایند اینجا .من هم قهر با گیتی را بهانه کردم و گفتم یا جای من اینجاست یا جای او. اگر گیتی بیاید من می رم بیرون . و بیچاره پدر باز کوتاه آمد.
چندبار با منزل خانم متین تماس گرفت تا با گیتی صحبت کند، که گفتند گیتی رفته بیرون.
بهرام مرتب به دیدن ما می آمد.اما دریغ از خواستگاری . احساس میکردم مرا بازی می دهد. در آن مدت بقدری اعصابم بهم ریخته بود که اندازه نداشت. از آنطرف دروغی به پدر گفته بودم و مجبور بودم، بخاطرش روزی صدبار دروغ بگویم .از طرف دیگر پدر مشکوک شده بود و غصه میخورد .از آنطرف منصور هم حال درست و حسابی نداشت و اعصابش درهم برهم بود.بهرام هم یک قدم به پیش و یک قدم به پس داشت و با صراحت خواستگاری نمیکرد .از آنطرف فرهان بود که دلم به حالش می سوخت .فقط منتظر بودم تنها بشوم و اشک بریزم .
تمام این فشارهای روحی بر من بشدت سنگینی میکرد و داشت مرا از پا در می آورد
در چنین وضعیتی کیارستمی در شرکت در مقابلم ظاهر شد و گفت:
- خانم رادمنش بی شاخ و برگ می رم سر اصل مطلب.از مهندس متین خواهش کردم برای بار سوم از طرف من از شما خواستگاری کنن ، ولی نپذیرفتن و گفتن دیگه برای کسی از شما خواستگاری نمی کنن .حالا خودم قدم پیش گذاشتم .البته می دونم چهارده سال با هم تفاوت سن داریم و شما خیلی خیلی سرتر و زیباتر از من هستین.درسته چهره جالبی ندارم، ولی قول می دم هرچه قیافه م زیبا نیست، در عوض سیرتم رو زیبا کنم. من به شما علاقمندم و قول می دم زندگی خوبی براتون فراهم کنم. یه زندگی پر از محبت، عشق،آسایش و رفاه
حیرت زده شده بودم، ولی خودم را خیلی کنترل کردم و خیلی خونسرد گفتم:
- خواهش میکنم مهندس! این حرفها چیه؟ اصل قلب آدمهاست ، ولی اجازه بدین فردا جواب قطعی رو بهتون بدم
- باشه ، من فردا برای گرفتن جواب خدمت می رسم .کاری ندارین؟
- نخیر، پیش مهندس تشریف نمی برین؟
- امروز فقط به نیت خواستگاری خدمت رسیدم .به ایشون سلام برسونین.فردا خدمتشون می رسم
- ممنونم خدانگهدار
وقتی رفت، شل و وارفته روی صندلی نشستم .
این مرد سبزه مو فرفری قد کوتاه خر پول چقدر به نظرم زیبا آمد .چه صادقانه و بی ریا حرف زد. چطور تا حالا در مورد این مرد مهربان و باشخصیت اینطور قضاوت میکردم. مگر قیافه خوب می توانست ضامن خوشبختی باشد؟ شاید همین کیارستمی چهل و دو ساله، بیشتر از منصور و بهرام می توانست مرا خوشبخت کند .شاید او قدرم را بهتر می دانست .
تصمیم گرفتم همان روز در مورد کیارستمی با پدر صحبت کنم و رضایتش را جلب کنم
پدرم گفت:
- تو دختر عاقلی هستی.مطمئنم که در انتخاب اشتباه نمی کنی .بگو بیاد ببینمش .به منصور هم تلفن می زنم باهاش مشورت می کنم.بالاخره اون بیشتر همکارش رو می شناسه
- باشه بابا. پس بهش بگم بیاد خواستگاری؟
- بگو بیاد عزیزم. ولی بهرام چی؟
- اونا که خواستگاری نکردن، می ترسم کیارستمی هم از دستم بره
- هر طور خودت دوست داری بابا! البته سنش کمی زیاده ولی اگه خوب باشه ،قابل گذشته
بعد از ظهر پدر با منصور در مورد کیارستمی صحبت کرد .بعد منصور از پدر خواست تا با خودم صحبت کند و گفت:
- زده به سرت گیسو؟ معلوم هست آش کی رو هم می زنی؟
- هر کس که در این رقابت برنده شه
- مگه نمی خواستی با بهرام ازدواج کنی؟
- کیارستمی بهتره.تا حالا هم در موردش اشتباه می کردم .مرد زندگی من اونه
- تو داری با کی لج می کنی گیسو؟ تو که اونو نمی خواستی. آخه کیارستمی کجاش به تو میاد. قبول دارم مرد محترم و خوبیه، ولی سیزده چهارده سال با تو اختلاف سن داره
- مهم نیست ، مگه شما ده سال با گیتی اختلاف سن نداشتین؟
از اینکه فعل گذشته به کار بردم هول شدم و ادامه دادم:
- گیتی خیلی هم راضیه
- گیسو! دیوونگی نکن!
- کجا می رین بابا؟
- می رم پیش آقای میری .گفته غروب بیا پیشم
- باشه بابا، سلام برسونین
- پدر کجا رفتن؟
- منزل همسایه طبقه بالا. با هم خیلی جور شده ن
- تو که از کیارستمی بدت می اومد.پس چی شد یه دفعه؟
- اشتباه میکردم .اونایی که دوستشون دارم چه گلی به سرم زدن؟ حالا میخوام بقیه عمرم رو با کسی زندگی کنم که قدرم رو می دونه، دوستم داره و میخواد زندگیش رو به پام بریزه .ایرادی داره؟
- من مخالف ازدواج کردن تو نیستم گیسو .فقط چرا کیارستمی؟
- میخوام زن کسی بشم که دوستش ندارم .چون نمی تونم در آن واحد دو نفر رو دوست داشته باشم
- این خیانته؟
- خیانت؟! شما دل سنگم کردین و دلرحمی رو ازم گرفتین. همون روز که باعث شدین جون کندن آذر رو ببینم
- چیه ؟ بدهکارم شدیم؟
- وقتی بهم محبت کنه بهش علاقمند می شم، و وقتی ازش بچه دار شم، عاشقش هم می شم، نگران من و اون نباشین تازه، این خیانته که شریک زندگیش می شم؟ زندگی ای براش بسازم که همتون انگشت به دهن بمونین
- پشیمون میشی. من ندیدم دختر انقدر برای شوهر کردن عجله داشته باشه.
- من مثل تو عاشق مرده ها نیستم و یه عمر مرده پرستی نمی کنم
- اون مرده خواهر توئه .بی انصاف!
- مرده ، مرده س.چه فرقی میکنه؟ در ضمن دیگه مردن آدما برام طبیعی و عادی شده .فکر نمی کنم این بار اگه خبر مرگ عزیزی رو به من بدن قهقهه بزنم
- دختره بی عقل! عجله نکن، صبر کن!
- صبر کنم که چی بشه؟ بیست و هشت سالمه منصور!
- یه کم صبر کن تا بهرام بیاد خواستگاری
- اگه می خواست تا حالا اومده بود
- اون میخواد ، فقط مثل تو عجول نیست. میخواد بیشتر تو رو بشناسه
- پس وقتی خوب شناخت، یادش بنداز که دختر خوشگل و خوب رو زود می برن .در ضمن از قول من خداحافظی عذرخواهی کن
- دیوونه!
- آره حق با توئه. پس دست از سر این دیوونه بردار
- برو خودت رو بدبخت کن .به درک! اصلا به من چه ؟ ولی پس فردا نیای بگی منصور اشتباه کردم، خریت کردم، من جوونم و کیارستمی پیره، احساساتمون با هم فرق میکنه و از این شِر و ورها!
- کیارستمی با تو فقط چهار پنج سال تفاوت سن داره
- خب منم مثل کیارستمی ، دیدی که نیومدم جلو
- آره برو افتخار کن .بگو خواهر زنم عاشقم بود ولی من جوونمردی کردم و نرفتم خواستگاریش . برو جار بزن
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منصور مدتی سکوت کرد.
گفتم:
- کاری نداری؟
- با یه دیوونه، نه
- پس خدانگهدار آقای عاقل وفادار .برو مدال بگیر و افتخار کن .
و گوشی را روی تلفن کوبیدم .
هرچه می کشیدم از دست منصور بود. اگر گیتی عاشق او نمی شد. الان نه گیتی مرده بود، نه من به این وضع افتاده بودم.لعنتی!
**********
فردای آنروز وقتی کیارستمی برای گرفتن جواب آمد .مثل مرده های متحرک به او خیره شده بودم .نمی دانستم باید چه بگویم .حرف منصور توی گوشم بود که پس فردا نگی من جوونم و اون پیره و احساسمون با هم متفاوته با اینحال تا آمدم بگویم بله،صدای عطسه خانم حکیمی منصرفم کرد و گفتم :
- می دونین مهندس، من به شما ارادت خاصی دارم اما خواهش می کنم فرصت بیشتری به من بدین .من الان شرایط خوبی برای فکر کردن ندارم .دلم نمیخواد الان به شما بگم بله ولی بعد پشیمون بشم و ناراحتتون کنم
- باشه خانم رادمنش، من حرفی ندارم. خوب فکر کنین و از صمیم قلب تصمیم بگیرین .یه عمر زندگی شوخی نیست
- خوشحالم که با فرد منطقی ای مثل شما رو به رو هستم
- خواهش میکنم .راستش یکی از مزایای افراد مسن اینه که شرایط و احساس افراد کوچک تر از خودشون رو در نظر می گیرن. چون خودشون این سن و این دوره رو گذروندن
- ممنونم مهندس .در ضمن تا من فکر می کنم ، شما دنبال همسر باشین و فرصت ها رو از دست ندین
لبخندی زد و گفت:
- آب از سر من گذشته خانم . دیر که شده یه مدت دیگه هم روش. اگه قول صد در صد به من بدین حاضرم پنج سال دیگه هم صبر کنم.عشق ما هوس نیست که عجله داشته باشیم.
از فهم و شعور این مرد لذت بردم .خدایا چرا هر چی آدم با شعور با معرفته، به تور من مجنون می خوره .خودت نجاتم بده!
خسته شدم انقدر با احساس و غرور مردم بازی کردم
اگر خانم حکیمی عطسه نکرده بود و انقدر به صبر اعتقاد نداشتم ، بدون لحظه ای درنگ بله را به کیارستمی گفته بودم .ولی افسوس که مادر خدابیامرز من، اعتقاد به صبر را از بچگی در ذهن ما فرو کرده بود .
وقتی با کیارستمی خداحافظی کردم، منصور از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما جا خورد .می دانستم الان دل توی دلش نیست که بداند چه جوابی به او داده ام .
با کیارستمی حال و احوال کرد ، و وقتی کیارستمی خداحافظی کرد و رفت .آهسته گفت:
- چی شد؟
- هیچی ، چی میخواستی بشه؟
- جواب مثبت رو گرفت؟
- آره، خیلی سریع
پلک های منصور یکی به زمین چسبید ، یکی به آسمان .
از اینکه حرصش بدهم لذت می بردم .
چشمهایش را بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:
- امیدوارم پشیمان نشی .
و به اتاقش رفت
بدبختی اینجا بود که دلم نمی آمد ناراحتی منصور را ببینم .وقتی در اتاقش را بست، بطرف در رفتم .سرم را از لای در داخل کردم و گفتم :
- منصور!
بطرفم برگشت و فقط نگاهم کرد.چنان چهره درهمی داشت که از شوخی خودم بدم آمد .
- به کیارستمی گفتم باز هم بهم وقت بده فکر کنم . اون خیلی فهمیده س.ولی اگر صبر نیومده بود بله رو گفته بودم
منتظر جواب نماندم، در را بستم و پشت میزم آمدم .
اواخر بهمن ماه باید برای قرارداد جدید اجاره مغازه پدر به شیراز می رفتیم .از منصور دو هفته مرخصی گرفتم تا با پدر به شیراز بروم و کارها را رو به راه کنم .
هر شب منزل یکی از اقوام می رفتیم و روزها دنبال کارهای شخصی و این بار مغازه را با قیمت بالاتری رهن و اجاره دادیم. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم .
از پدر خواستم به کسی اطلاع ندهد ما برگشته ایم ، چون فکرهایی داشتم .می خواستم خانه را بجای بهتری انتقال بدهم و بهتر دیدم کمی منصور را اذیت کنم . برای همین، سر دو هفته با منصور تماس گرفتم و ده روز دیگر مرخصی خواستم و گفتم که ما هنوز در شیراز هستیم
الهه ناز-جلد2-قسمت7
از صبح روز بعد به بنگاه های معاملات ملکی مراجعه کردم و بعد از چهار روز آپارتمان شیک و بزرگی در طبقه دوم یک مجتمع دو طبقه دو واحدی ، در محله خوش آب و هوا و خوب خیابان ظفر پیدا کردیم.
خوشبختانه خانه خالی بود و ما توانستیم ده روزه آپارتمان را به صاحبش پس بدهیم و به خانه جدید اسباب کشی کنیم .
تا در آنجا جا به جا شدیم و کمی پرده و وسایل و مبلمان نو خریدیم، یک هفته دیگر طول کشید .
یک ماه بود منصور را ندیده بودم، و کسی کوچکترین اطلاعی از ما نداشت .پدر را هم اینطور توجیه کردم که می خواهم برای همه غیرمنتظره باشد و سال نو، ما را در منزل ببینند. بیچاره پدر هم شده بود غلام حلقه به گوش ته تغاری اش گیسو خانم!
از روزی که قرار بود به شرکت بروم و به مرخصی ام پایان بدهم، ده روز گذشت.
از آقای میری همسایه طبقه بالا شنیدیم که منصور و بهرام و فرهان چندبار به خانه ما رفته اند و دیده اند جا تر است و بچه نیست و چقدر این موضوع دلم را خنک کرد، خدا عالم است .به آقای میری سفارش کرده بودم که اگر کسی سراغ ما آمد ، بگوید آدرسی از ما ندارند. فقط می داند از این محل رفته ایم .او هم همین را به آنها گفته بود.
خلاصه حسابی لوس بازی در آوردم!
بعد از یکماه بالاخره به شرکت رفتم.دلم برای منصور یک ذره شده بود.البته یکی دو بار شماره مستقیمش را گرفته بودم و صدایش را شنیده بودم، ولی صحبت نکرده بودم.
خانم حکیمی با دیدن من حیرت زده شد و گفت:
- کجایی گیسو جان؟ معلوم هست؟ یه دفعه می ذاشتی بعد از تعطیلات نوروز می اومدی
- گرفتار اسباب کشی بودم. سرم خیلی شلوغ بود. حالا تا نوروز یک هفته مونده
- نمی دونی مهندس چه حالیه .فکر میکرد رفتی که رفتی .آخه ده روزه از مرخصیت گذشته و حتی یه تماس هم نگرفتی .ما غیبتت رو کردیم ، گفتیم چه بی معرفت! بدون خداحافظی ما رو ترک کرد
- انقدرها هم بی معرفت نیستم خانم حکیمی! فقط خواستم کمی قدرم رو بدونین
هر دو زدیم زیر خنده
- ما قدر تو رو می دونیم عزیزم! وقتی اینجا نیستی هیچکس دل و دماغ نداره، مخصوصا مدیران شرکت
- شما لطف دارین .مهندس هستن؟
- بله، ایشون هم چهار پنج روزی شرکت نیومدن .الان دو روزه که میان.نگران شما بودن، حال و حوصله نداشتن.مدتیه خنده به لب ایشون ندیدیم
- کسی که داخل اتاق نیست؟ چون می ترسم سرم فریاد بکشه
- نه کسی نیست برو تو
در اتاق منصور را زدم و وارد شدم .
پشت میزش نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود .آرام سرش را بلند کرد و با دیدن من از جا پرید
- سلام منصور!
با غضب بطرفم آمد. مقابلم ایستاد .چنان خشمگین نگاهم میکرد که گفتم :
- چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ عوض جواب سلاممه؟
یکدفعه چنان سیلی به صورتم زد که صورتم بسمت در برگشت. توقع هرچیز را داشتم جز کتک خوردن
- کدوم گورستونی بودی، بی فکر بی عاطفه؟
نگاهی صد برابر خشمگین تر به او کردم و دیگر دقیقه ای صبر نکردم . بطرف در آمدم و در را باز کردم
- گیسو!..... گیسو صبر کن
توجه نکردم و بسمت در خروجی رفتم.
کارکنان شرکت با تعجب به ما چشم دوخته بودند
- گیسو خواهش میکنم ، فقط یه لحظه
راه پله ها را سه تا یکی پایین آمدم و سریع یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم .
پدر وقتی چشمان گریان مرا دید با حیرت پرسید :
- چی شده گیسو؟!
- هیچی بابا
- چرا نرفته، برگشتی؟
- منصور از دستم عصبانی بود .منم نموندم
- آخه حرف حسابش چیه؟
- می گه چرا بی خبرمون گذاشتی، نگران شدیم .از این حرفا
- همین؟
- همین
- خب حق با منصوره! چقدر بهت گفتم کار درستی نیست ، دلواپس می شن، به خرجت نرفت .آدم که از حرف درست و منطقی ناراحت نمی شه، بلند شو برو سر کارت دختر.ببین چقدر دوستت داره که برات نگران شده و دعوات کرده
- اون بیخود کرده .حالا نشونش می دم با گیتی که قهرم با اونم قهر می کنم ، خیال همه راحت بشه
- می خوای پای اونو هم از این خونه ببری؟
سکوت کردم
- بلند شو اشکهات رو پاک کن .بهش آدرس دادی یا نه؟
- نه، اصلا جواب سلامم رو هم نداد .فقط گفت کدوم گورستونی بودی بی فکر بی عاطفه
- اوه،اوه، پس منصور هم از این حرفها بلده بزنه؟
خنده ام گرفت
- پاشو به طاهره خانم و خانم متین و دکتر مقتدر و بقیه زنگ بزن ، تلفن و آدرس بده .زشته! عقلم رو دادم دست تو نیم وجبی ، این یه ذره آبرومون رو ببری، بلند شو.
- خودتون زنگ بزنین.من الان حوصله ندارم
- خیلی خب.پس با اجازه خانم بزرگ
بسمت تلفن رفت و شیپور را برداشت و همه را خبر کرد .برایم جالب بود که اول از همه هم خانم متین را خبر کرد.احساس میکردم وقتی با مادرجون صحبت می کند ، دلش ضعف می رود .نه تنها حسودی ام نشد، خیلی هم خوشحال شدم.مادرجون بوی مادرم را می داد
داشتم میز شام را جمع میکردم که صدای زنگ آپارتمان بلند شد. رفتم گوشی اف اف را برداشتم
- بله
- گیسو جان مهمون نمی خواین؟
- شمایین مادر جون ؟بفرمایین بالا
- بابا، خانم متینه
- به به ، گل اومد ، بهار اومد .
و سریع به اتاق خوابش رفت تا شلوار رسمی بپوشد .
خنده ام گرفت .در آپارتمان را باز گذاشتم و سینی بشقاب و لیوان شام را به آشپزخانه بردم و سریع برگشتم
- سلام مادرجون
- سلام عزیزم! فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی
- حق با شماست .ولی خواستم غافلگیرتون کنم، مثل اینکه نگرانتون کردم .شرمنده م .بفرمایین، خیلی خوش اومدین
- دشمنت شرمنده باشه .مبارک باشه چه خونه قشنگی .به به!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نیشم با دیدن منصور بسته شد .ولی چه کنم که مادرم از بچگی به من یاد داده بود که میهمان حبیب خداست ، حتی اگر دشمنت باشه باید احترامش کنی . مهمان با خودش رحمت می آورد و اگر به او بی احترامی کنی برکت از منزلت می رود.
- سلام گیسو جان، منزل نو مبارک
- سلام .ممنونم بفرمایین
پدر مرتب و ادوکلن زده از اتاقش بیرون آمد و با آنها سلام و احوالپرسی گرمی کرد و به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
نشستیم
- این کارها چیه؟ خودتون گلید و بهترین هدیه
- قابلی نداره دخترم .یه چشم روشنی بعنوان یادگاریه
- اختیار دارین لطف کردین
اصلا به منصور نگاه نمی کردم .انگار وقتی مادرم را دفن کرده بودم، حرفها و نصیحت هایش را هم با خودش دفن کرده بودم. هر کاری میکردم به میهمانم یک لبخند کوچک بزنم، نمی توانستم .
پدر با آنها گرم صحبت بود و از آنچه در مدت این یکماه گذشته بود تعریف میکرد. مادر جون همچنان محو زیبایی کلام بابا شده بود، که اگر سوزنی هم در تنش فرو میکردند حس نمیکرد .آنجا بود که فهمیدم دل به دل راه دارد .خب الحق هم پدرم مردی بلند قد و خوش قیافه بود.
به آشپزخانه آمدم و چای ریختم و به سالن بردم و از آنها پذیرایی کردم. منصور وقتی فنجان را بر می داشت نگاهی به من کرد و تشکر کرد.
- چرا گیتی رو نیاوردین؟دختر من که کینه ای نبود. برام خیلی عجیبه!
- خیلی بهش گفتیم بیاد، جناب رادمنش.اما می گفت من حاضرم بیام ، ولی اگه گیسو تحویلم نگیره ناراحت میشم. ما هم دیگه اصرار نکردیم
- گیسو همین الان با منصور جان قهره ولی می بینین که چه جوری پذیرایی می کنه.از قول من اینو به گیتی بگین .
و لبخند زد
همه به هم نگاه کردیم .
منصور گفت:
- پدر جون باور کنین قبض روح شدیم . قبول کنید کار درستی نبود.منم عصبانی شدم. ولی معذرت میخوام
- خودتو ناراحت نکن .من مقصرم که عقلم رو دادم دست این ولوله جادو
با گله مندی گفتم:
- بابا!
- قربونت برم الهی! بخدا اگر گیسو نباشه فنا می شم .گیتی هم که دیگه بابایی نداره .چسبیده به زندگیش
- خدا نکنه
- خب، خانم متین حالتون چطوره؟ باز هم دارو می خورین یا نه؟
بلند شدم به آشپزخانه رفتم تا میوه بیاورم . در یخچال را باز کردم و سبد را پر میوه کردم و تا در یخچال را بستمو برگشتم ، از ترس جیغ کشیدم .
- آه منصور! ترسیدم
- ببخشین
پدر از داخل سالن بلند گفت:
- چی شده دخترم سوسک دیدی؟
- نه بابا منصور منو ترسوند
خانم متین بلند گفت:
- اومده منت کشی دخترم
من و منصور به هم لبخند زدیم .به زور لبخندم را جمع کردم و اخم کردم و سبد میوه را روی کابینت گذاشتم
منصور به کابینت تکیه زد و گفت:
- خونه قشنگیه . گنج پیدا کردی؟
- اگه یه شوهر پولدارو گنج بدونین ، بله
- پس معلومه خیلی خاطرخواهته که از حالا..........
- چرا نباشه ، بد تیکه ای نیستم
- بر منکرش لعنت
- مغازه بابا رو بیشتر اجاره دادیم .با پولش این خاک رو به سرمون ریختیم
منصور زد زیر خنده و گفت:
- کاش همه خاکها این جوری باشه
- تو روت میشه با من حرف بزنی؟
- نه،والـله، دارم از خجالت می میرم ، ولی رو که رو نیست سنگ پای قزوینه
- به سنگ پای قزوین هم گفتی زکی بخدا
جلو آمد .به کابینت تکیه داد و نگاهش کردم .گفت:
- معذرت میخوام .دست خودم نبود
- پس دست کی بود که اونطور سیلی به گوش من زد؟
- نمی دونستم به این حد دوستت دارم.داشتم دیوونه می شدم .فکر کردم دیگه قید ما رو زدی و خودت رو قایم کردی تا فراموشم کنی .بخدا مردم و زنده شدم
- نیازی به قایم موشک بازی نیست.چون قبلا این کار رو کردم. حالا برو کنار، میخوام میوه ببرم
- ما میوه نمی خوایم تو رو می خوایم
- چیه باز هوس گیتی رو کردی؟ برات متاسفم
بِر و بِر در چشمهایم زل زد.
- چرا اینطوری نگام می کنی منصور؟
- برای اینکه عاشقتم .دوست دارم
- بس کن تو رو خدا دوستت دارم! دوستتدارم! اگر تو منو دوست داری، فرهان و کیارستمی و بهرام هم منو دوست دارن.تازه احساس می کنم آقای مهندس واحد روبرومون هم بهم علاقمند شده و دوستم داره. نمی دونی بدون
منصور بازوهایم را گرفت
- منصور بابام میاد می بینه .برو کنار!
- اومدم خواستگاری
مو بر بدنم راست شد .خدایا چی می شنیدم ؟ آنچه آرزویش را داشتم! عجب خانه خوش قدمی بود! اما نه، پس فرهان بیچاره چی؟ پس بهرام چی؟ پس غرورم چی؟ گیتی چی؟ بابام چی؟
نگاهش کردم و گفتم :
- حالا؟!
- خب آره، مگه ایرادی داره؟
- از گیتی اجازه گرفتی؟
- آره
- چه جوری؟
- دیشب اومد به خوابم
- چی گفت؟
- اول جواب منو بده، بعد اینهمه سوال کن
- من با تو ازدواج نمی کنم منصور
- میخوای اذیت کنی؟ یا میخوای انتقام بگیری؟
- مگه به فرهان جواب منفی ندادم؟ تو که دیگه گیتی زنت بوده. اگه همسر تو بشم، فرهان دلش می شکنه .من خیلی سعی کردم رضایتت رو جلب کنم ، چون مطمئن بودم که گیتی راضیه .بارها و بارها وقتی زنده بود به خودم گفت که فقط می تونه منو در کنار تو ببینه، حتی وقتی زنده باشه. منم خواستم به وصیتش عمل کنم .هرچند خواسته قلبی خودمم این بود. چون دوستت دارم و دلم می خواست جای خالی اونو برات پر کنم.اما در صورتی که خودم باشم نه اون
- تو داری تلافی می کنی گیسو! مثل روز برام روشنه!
- نه منصور. از اون که خواهرم رو، تنها مونسم رو، کشت گذشتم ، تو که دیگه جای خود داری. تو خطایی مرتکب نشدی. چطور باهات ازدواج کنم در حالیکه پدرم هنوز فکر میکنه گیتی زنده س؟ تازه مگه خودت نگفتی تفاوت سن زیاد باعث اختلاف میشه .مگه نگفتی دو درک و احساس مختلف در برابر هم قرار می گیرن و باعث دردسر می شن؟ پس بهم حق بده منصور.انقدر دوستت دارم که هیچوقت فکر نمیکردم جواب منفی از طرف من باشه. ولی انگار فردای هر کسی با دیروزش متفاوته .امیدوارم همیشه خوشبخت و سعادتمند باشی. من بیشتر از هر چیز به سلامتی پدرم فکر میکنم .امروز با اون سیلی که بهم زدی سر عقل اومدم .متاسفم
- گیسو؟
- گیسو پس چرا نمیای بابا؟
- دارم میام .این گیتی پرحرفیهاش رو به منصور هم یاد داده .
و به منصور نگاه کردم که دنیای غصه و غم در نگاهش ریخته شده بود. عقب عقب رفت و به یخچال تکیه کرد.
- بیا بریم تو سالن منصور، من ارزش غصه خوردن ندارم
به سالن رفتم .منصور دو سه دقیقه بعد آمد.رنگ به رو نداشت .از خودم بدم آمده بود، ولی حقیقت همیشه تلخ بوده و هست . اینها واقعیاتی بود که شاید تا آنموقع درست و حسابی درباره شان فکر نکرده بودم . البته اعتراف می کنم که عشق به بهرام هم یکطرف قضیه بود، بهرام در قلبم با محبت و صداقت نفوذ کرده بود و اینها همه تقصیر خود منصور بود
یکساعت بعد سر درد و گیتی را بهانه کرد و از مادرش خواست که به منزل برگردند و رفتند
یک هفته گذشت .تعطیلات نوروز را سپری کردیم .منصور در آن مدت سعی میکرد متقاعدم کند ، ولی دلم از سنگ شده بود .بیچاره، چه حالی داشت ، بماند!
فقط برای من یک سوال وجود داشت و آن این بود که گیتی در خواب چه گفته بود .هر بار از منصور پرسیدم، گفت وقتی می گوید که جواب مثبت گرفته باشد
یک روز بعد ازظهر، وقتی به منزل برگشتیم پدرم کسل و غمگین بود. علت را جویا شدم گفت :
- چیزی نیست فقط امروز هر طور شده میخوام گیتی رو ببینم .باهاش کار دارم
مجبور بودم دوباره از خانه برم بیرون در نقش گیتی برگردم .گفتم:
- باشه بابا. من می رم بیرون، اون بیاد
- نه تو هم باید باشی
- امکان نداره بابا! با غرور من بازی نکنین.بین من و گیتی مسئله ای پیش اومده که حاضر نیستم قیافه شو ببینم
- خیلی خب، پس زنگ بزن منصور ، بهش بگو گیتی رو بعدازظهر بیاره اینجا
بلند شدم شماره منصور را گرفتم و گفتم:
- سلام منصور!
- سلام چطوری؟
- خوبم
- پدر چطوره؟
- خوبه، سلام می رسونه
- چی شده؟
- بابا اصرار داره که امروز با گیتی بیاین خونه ما .من ساعت پنج می رم منزل طاهره خانم، شما با گیتی بیاین اینجا
- چی شده؟
- نمی دونم .انگار بابا دلش برای گیتی تنگ شده
- باشه من پنج میام خانه طاهره خانم دنبالت
- ممنون به مادر جون سلام برسونین، به گیتی نرسونین ، خداحافظ
- خداحافظ
احساس کردم پدر تو حال خودش نیست.انگار دوباره حالش بد شده بود. اضطراب داشت .گریه هم کرده بود، نگاه عجیب غریب میکرد. با نگرانی ساعت چهار و نیم از منزل خارج شدم و به منزل طاهره خانم رفتم .منصور هم آمد.
لباس دیگری پوشیدم موهایم را پریشان کردم و شیک و مرتب سوار ماشین منصور شدم و پیش پدر آمدیم .پدر هنوز همان حالت را داشت ، ولی ما را تحویل گرفت و گله کرد که چرا به او کم سر می زنم.بعد بلند شد با منزل طاهره خانم تماس گرفت و پرسید من آنجا هستم یا نه؟ که طاهره خانم گفت با نسرین رفتم خرید.
پدر برایمان چای آورد و پذیرایی کرد بعد گفت:
- منصورجان! فکر میکنی اگه روزی گیسو جای گیتی رو بگیره متوجه بشی؟
منصور نگاهی نگران به من کرد.حدس زدم پدر قضیه جا عوض کردن من و گیتی در زمان حیات گیتی را فهمیده
منصور گفت:
- می دونین پدر جون بخاطر اینکه گیتی فریبم نده، هر از گاهی بازوش رو چک می کنم
پدر لبخندی زد که فهمیدم تصنعی است .بعد گفت:
- پس از خال دست گیسو باخبری
- بله گیتی روز اولی که اومد خونه ما بهم گفت .گفت گیسو هم عین منه ، ولی خالدارش
- پس یعنی اینکه کنارت نشسته خالی رو دستش نداره؟
داشتم از ترس می مردم .رنگم پرید.
منصور گفت:
- اگه خود گیتی باشه نه، خال نداره پدرجون!
- ولی من امروز میخوام ثابت کنم که اینکه کنارت نشسته، گیتی نیست
رنگ منصور هم پرید .با ترس و اضطراب نگاهی به من کرد و گفت:
- شوخی می کنین پدر جون؟
- نه منصور جان این شمایین که با من شوخی می کنین
بعد رو به من کرد و گفت:
- آستین لباست رو بزن بالا
تمام تنم به عرق نشسته بود . خیلی نگران حال پدرم بودم .آب دهانم را بسختی فرو دادم و آستین راستم را بالا زدم
- یادمه خال روی دست چپ گیسو بود اون یکی رو نشون بده
- بابا ما رو گرفتین ها!
- من یا شما؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه .دستم را روی صورتم گذاشتم و آرام اشک ریختم .
منصور از خجالت و ناراحتی بلند شد رفت توی هال نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و گریست
پدر گفت :
- گیتی من مرده، مگه نه؟
گریه منصور شدت گرفت .من و پدر هم گریستیم .پدرم هق هقی میکرد که مرا بیاد مرگ مادر و برادرم می انداخت .
بلند شدم بطرف پدر رفتم .کنارش نشستم و او را به خودم فشردم و گفتم:
- بابا ، من دیگه تو این دنیا ، فقط شما رو دارم.پس خواهش میکنم خودتون رو کنترل کنین
- چرا به من دروغ گفتین ؟
- می ترسیدیم حالتون بد بشه و تمام زحماتمون به هدر برود . ما رو ببخشین، ولی چاره ای نبود
- منصور، پسرم ، بیا اینجا ببینم
منصور بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و آمد کنار پدرم نشست .لحظه ای به چشم های پدرم خیره شد و یکمرتبه دوتایی زدند زیر گریه.
منصور سرش را روی شانه پدرم گذاشت ، پدر نوازشش کرد و گفت:
- می گم داغ دیدن، برای ما شده مثل نفس کشیدن.من مدتهاست به رفتار و صحبتهای شما مشکوکم، تا دیشب که خود گیتی به خوابم اومد. کنار مادر و برادر و بچه اش ایستاده بود. بهم گفت . بابا ما از هم دوریم ولی قلبامون به هم نزدیکه.من مدتهاست که اومدم پیش مامان.جام خوبه .خیالتون راحت.گیسو بسشه هر چی کشیده و سه بار تکرار کرد .از خواب پریدم . چی شد که بچه م از دنیا رفت؟
منصور گفت:
- دلم نمیخواد دوباره بهتون دروغ بگم پدر اگه طاقتش رو دارین بگم
- بگو پسرم، طاقتش رو دارم .وقتی گفت جام خوبه ، خیالم راحته
- به خواست خود گیتی یه دختر بدبخت رو آوردیم تا در منزل ما کار کنه، ولی اون...... اون....... عاشق من شد .من بیرونش کردم .اونم گیتی رو مسموم کرد و البته مجازات شد .دارش زدن
پدر نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- گیتی باردار بود؟
- بله شش ماهش بود
- من چقدر ساده بودم.
بعد مات و مبهوت بلند شد و گفت:
- خدایا به همه مون صبر بده
و بسمت اتاقش رفت
من و منصور نگاهی به کردیم و گفتم:
- منصور!
- بله
- به مادرجون بگو بیان اینجا
- برای چی؟ پدر حال مناسبی نداره
- برای همین می گم .اون دوتا همدردن.بهتر هم رو می فهمن.در حال حاضر تنهایی و سکوت برای پدرم خوب نیست .فکر کردی چرا برای یه مرده هفت روز عزاداری می کنن؟ برای اینکه دور و بر صاحبان عزا شلوغ باشد کمتر غصه بخورن .اینجوری سرشون به پذیرایی و مهمونداری گرم میشه و غم داغ عزیزشون رو کمتر حس می کنن.ما هم که جز شما کسی رو نداریم
- باشه الان باهاش تماس می گیرم .حق با توئه
منصور با مادرش تماس گرفت .
سری به پدرم زدم .مشغول خواندن قرآن بود.از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا شامی رو به راه کنم .
منصور آمد.روی صندلی نشست و گفت:
- خب، اینم از کات این فیلم.خودمونیم الکی الکی سه تا فیلم بازی کردی .در حال حاضر یه فیلم از من جلوتری
مشغول برنج پاک کردن بودم، ادامه داد:
- با این حساب دیگه بهونه ای نداری گیسو خانم.بله رو بگو خیال من فلک زده رو راحت کن
- فرهان چی ؟دلت میاد؟
- باهاش صحبت مبکنم ، قانعش میکنم.تو منو دوست داری یا فرهان رو ؟ مهم اینه
- آخه اینم سوال داره؟ معلومه تو رو! ولی سرحرفم هستم .نه تو، نه فرهان
- لابد فقط بهرام
- اونم معلوم نیست
- گیسو، خواهش میکنم ! بیا به این قضیه خاتمه بدیم. بابا، شد سی و هشت سالم!
- خب برو زن بگیر .اجازه هم که داری.بنفشه خیلی مناسبه
نگاه گله مندی کرد و گفت:
- من تو رو میخوام .چون فقط در کنار تو آرامش دارم
- ما که همه ش در حال دعوا و بحثیم
- برای اینکه هر دو منیم
- خب، تو بشو نیم من
- چه عادل!
- تو بزرگتری، بخشش از بزرگتره
- دعوا و بحث نمک زندگیه .همه بحث دارن .مهم اینه که همدیگر رو دوست داریم گیسو!
- بحث بله، ولی کتک نه .هنوز بله رو نگفتم زدی تو گوشم منصور! چی می گی؟ با گیتی هم همین کار رو کردی؟
- همش بخاطر اینه که بی نهایت دوستتون دارم
- پس منم چون بی نهایت دوستت دارم، باهات ازدواج نمی کنم
- گیسو تو را خدا راحتم کن
- خیلی خب، بلند شو از این پنجره خودت رو بنداز پایین
- دست شما درد نکنه
- مگه نمی گی راحتم کن؟
- راحتم کن یعنی خیالم رو راحت کن .یه بله بگو ، عروسی رو راه بندازیم و بریم زندگیمون رو بکنیم
- منظورتون از زندگی چیه؟ میشه بفرمایین؟
منصور با لبخند گفت:
- یعنی فریزر رو تبدیل به کوره کردن ، یعنی از روح و جسم یخ زده پشم شیشه ساختن ، یعنی گیسو رو در آغوش گرفتن و بوسیدن ، یعنی آرامش مطلق ، یعنی یه بچه از گیسو خانم داشتن ، یعنی در کنار همسر و فرزندم که از جونم برام عزیزترن ، بودن و لذت بردن
هردو زدیم زیر خنده .گفتم:
-برو خدا روزیت رو جای دیگه بده
- گیسو خودت می دونی دیوانه وار دوستت دارم
- منم همینطور منصور ، ولی اگه یادت باشه یه روز بهت گفتم همه قلبهای عاشق با هم جفت نمی شن .ما به هم تعلق نداریم .فکر نکن بهرام رو بیشتر از تو دوست دارم ، نه خدا گواهه، ولی نمی تونم باهات ازدواج کنم.البته زمانی آرزوم بود ، الان هم مثل همون زمون دوستت دارم ، ولی دیگه ازدواج با تو برام آرزو نیست .دنبال چیزهای دیگه ای هستم که مادی نیستن.نه می تونم دل فرهان رو بشکنم.نه می تونم رل گیتی رو بازی کنم ، پس خواهش میکنم اصرار نکن و بیشتر از این منو خجالت زده نکن
- نکنه لازمه باز خودکشی کنم؟
- اگه اینکار رو بکنی که دیگه بهت فکر هم نمی کنم .می دونی چرا؟ چون اونوقت می فهمم ایمان نداری
منصور نگاهی به من کرد و بلند شد و گفت:
- باشه دیگه اصرار نمی کنم .من می رم بیرون دوری بزنم ، تو نمیای؟
- تو نمیای یعنی نیا، پس نمیام
- آخه میخوام تنها باشم و به چیزهایی که خیلی آسون از دست دادمشون فکر کنم .
دلم به شور افتاد .گفتم:
- ولی من میام
- مگه مهمون نداری؟
- مادرجون که مهمون نیست
- تو بمون، می رم برمیگردم
- حتما؟
- برگشتنم که حتمیه، ولی افقی یا عمودیش با خداست
- منصور!
- خداحافظ.
و نگاه عمیق و عاشقانه اش در عمق قلبم نفوذ کرد
- نرو منصور .برو تو اتاق من دراز بکش، حالت جا میاد
- برم رو تخت جنابعالی که با بوی عطر تو دق کنم ؟آره؟
- یه ملحفه دیگه می ندازم
- نه، گفتم که میخوام تنها باشم
- من منتظرم ها! دارم قورمه سبزی درست میکنم که دوست داری
- خیلی چیزها دوست داشتم ولی بهشون نرسیدم .قورمه سبزی هم روش .خداحافظ خانم معنویات
- منتظرم ها!
وقتی منصور رفت، دنبالش رفتم.
گفت:
- از قول من از پدر خداحافظی کن
- مگه نمیایی؟
- معلوم نیست، بستگی به حالم داره
- اگه نیای، دیگه شرکت نمیام ها!
- یه روزی حاضر بودم زنم نباشی ولی کنارم باشی، اما امروز آرزومه که بمیرم و نبینم نه زنمی، نه کنارمی.تازه وقتی زنم نباشی ، چه فایده کنارم باشی. میخوای برام بشی آینه دق؟
- منصور یواش بابام میشنوه
- بذار بدونه چه دختر بی عاطفه ای داره ، که حتی به خواهر مرده ش حسودی میکنه
- آره، اعتراف میکنم در مورد عشقم، در مورد زندگیم ، در مورد همسرم ، در مورد تو که می پرستمت ، به خواهرم هم حسودی میکنم .چون میخوام فقط مال من باشی .فقط به من فکر کنی.این حق منه
منصور در حالیکه نگاهم میکرد نفس عمیقی کشید و گفت:
- پس برو زندگیت رو بکن چون من نمی تونم گیتی رو فراموش کنم .خوبی کسانی که دیر زن می گیرن اینه که وقتی زن می گیرن دیگه رهاش نمی کنن، حتی مرده شو
منصور رفت و مرا با دلشوره و نگرانی تنها گذاشت.
نیمساعت بعد مادر آمد.
از او پرسیدم :
- منصور اومد خونه؟
گفت :
- نه .
به مادر چیزی نگفتم تا نگران نشود.
مادرجون در اتاق پدر را زد و داخل رفت .در را بستم تا راحت تر با هم درددل کنند.
اصلا نفهمیدم چطور غذا را بار گذاشتم.فکر کنم دلم را قورمه کردم .مدام چشمم به ساعت بود. کنار پنجره می رفتم و منتظر منصور بودم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
مادر به اشپزخانه آمد و روی صندلی نشست و گفت:
- الحمدالـله پدرت مرگ گیتی رو پذیرفته، نگران نباش
- نپذیره چکار کنه کادر؟ ما دیگه عادت کردیم خبر مرگ بشنویم
- منصور کجا رفت؟
- نمی دونم . گفت می رم دوری بزنم حالم سرجاش بیاد
- دیگه پدرت که به قضیه پی برد. اجازه می دی با ایشون در مورد عروسی شما دوتا صحبت کنم؟
- نه مادرجون! علت مخالفت من فقط پدرم نبود. بعدازظهر هم با منصور کلی صحبت کردم ، ناراحت شد و رفت . به من میگه به گیتی حسادت می کنی . بخدا اینطور نیست ، ولی به من حق بدین که کسی رو برای همسری انتخاب کنم که تا حالا عاشق نبوده، کسی که فقط به من فکر کنه. تازه فرهان و بهرام رو چیکار کنم؟
- خب، دلیل اولت قانع کننده س. نمی تونم مجبورت کنم که زن مردی بشی که یه بار ازدواج کرده .تو دوشیزه ای و این حق رو داری که با یه پسر ازدواج کنی .با اینکه من و منصور تو رو به اندازه گیتی دوست داریم، ولی خودخواهی نمی کنیم، هرطور خودت دوست داری.شاید بهرام از منصور بهتر باشه
- منصور بهترین مردیه که سراغ دارم ، ولی دلم راضی نیست .یه زمانی از خدام بود .بخدا اگه می گفت بیا بریم محضر عقدت کنم ، فورا قبول میکردم.انتظار جشن عروسی هم نداشتم .ولی حالا فکرم اینه که شاید منصور بخاطر دل من و خواست من میخواد با من ازدواج کنه و این عذابم می ده
- منصور عاشق توئه .منصور آدمی نیست که احساساتی بشه ، اون همیشه عاقلانه تصمیم می گیره. مگه الناز و بنفشه و آذر..... ازش نخواستن باهاشون ازدواج کنه؟ پس این حرفت منطقی نیست .
- نمی دونم مادر، شاید، باید باز هم فکر کنم
- یا الـله
- بفرمایین بابا
- مزاحم نیستم؟
- اختیار دارین جناب رادمنش، گلمون کم بود
- منصور جان هنوز نیومده ؟
- نه، معلوم نیست بیاد بابا، حالش خوب نبود
تا ساعت نه و نیم سه بار با ثریا خانم تماس گرفتم ، ولی منصور به خانه نرفته بود. داشتم از دلشوره می مردم .مرتب کنار پنجره می رفتم و اضطراب داشتم . پدرم متوجه رفتارم بود.
مادر گفت:
- بیا بشین گیسو جان، انقدر حرص نخور، اون میاد
از رودربایستی پدر روی مبل نشستم .کم مانده بود بزنم زیر گریه .می دانستم رفته خودش را سر به نیست کند.
میز شام را چیدم که زنگ در بلند شد.سریع گوشی اف اف را برداشتم
- بله
- باز کن گیسو
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم .نزدیک بود این بار از خوشحالی بزنم زیر گریه .دیگر به این فکر نمیکردم که لابد به اندازه گیتی برایش ارزش ندارم که عمودی برگشته،فقط به این فکر میکردم که زنده است.
نمی دانم چرا با اینکه دیوانه منصور بودم ، نمی توانستم به او جواب مثبت بدهم
وقتی در را به رویش باز کردم گفت:
- سلام
- سلام .معلوم هست کجایی؟ مردم از دلشوره منصور
- جدا؟ یعنی هنوز ذره ای برات ارزش دارم؟
- بیا تو، انقدر خودت رو لوس نکن
- آدم برای کسی خودش رو لوس میکنه که دوستش داشته باشه.تو که ما رو نمی خوای دختر خوب، بخاطر قورمه سبزی اومدم
وارد سالن پذیرایی شدیم
- سلام پدر . سلام مامان
- سلام منصور جان .پسرم ، کجا بودی؟ گیسو مدام پشت پنجره بود
- تو خیابونا، سرگردون.خوبین پدر جان؟
- خوبم پسرم، شکر! بالاخره باید زندگی کنیم .شما که جوونین، باید شاد زندگی کنین
- شادی دل خوش میخواد که نداریم پدر
- برای تو فرصت زیاده .هواخواه هم که زیاد داری .
و به من نگاه کرد و لبخند زد .
مادر هم نگاهی به من کرد و لبخند زد
آنشب مادر را به اصرار برای خواب نگه داشتیم ، ولی منصور رفت
سه چهار روزی مادر را پیش خودمان نگه داشتیم .منصور هم ظهر می آمد و آخر شب می رفت .
روز دوم همگی به بهشت زهرا رفتیم .
روز سوم سیزده بدر را به گردش رفتیم .
روز چهارم، سر شام بودیم که تلفن زنگ زد .بلند شدم گوشی را برداشتم .
خانم مقتدر بود .بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- گیسو جان ، میتونم در مورد خودت با پدرت صحبت کنم؟
- موضوعی پیش اومده؟
- میخوام شما رو برای بهرام از پدرت خواستگاری کنم . بهم اجازه می دی عزیزم؟
آب دهانم را بسختی فرو دادم و به منصور که زیر چشمی به من نگاه میکرد، خیره شدم .گفتم:
- شما لطف دارین .والـله چی بگم؟
- پس بذار با پدر صحبت کنم
- بله، گوشی خدمتتون
- بابا! خانم مقتدر با شما کار دارن .من خداحافظی می کنم .سلام برسونین
- ممنونم دختر گلم .خدانگهدار
گوشی را به پدر دادم و با ترس و لرز پشت میز نشستم . به مادر و منصور نگاهی کردم .آنها هم مشکوک شده بودند
- سلام خانم مقتدر
- ......
- الحمدالـله، شکر، خانواده چطورن؟
- .......
- ما حسابی به دکتر زحمت دادیم
- .......
- قربان شما
- .......
- بله
- .....
- بله
- .....
- شما محبت دارین .باعث افتخار ماست .آقای دکتر داماد ما باشن .ولی اگه اجازه بدین من با گیسو صحبت کنم، بعد بهتون اطلاع می دم
- .........
- خواهش می کنم.سلام برسونین، قربان شما، خدانگهدار
رنگ به چهره منصور نبود. از غذا خوردن دست کشید و گفت:
- گیسو جان ممنون، خوشمزه شده بود
- شما که نخوردین!
- میل ندارم.کافیه .
عرق روی پیشانی منصور به وضوح نمایان بود.مادر نگاهی به پدرم کرد و گفت:
- پس این هفته برنامه خواستگاری در پیشه، جناب رادمنش؟
- بله، اجازه گرفتن که بیان خواستگاری.گفتم با گیسو صحبت کنم ، بعد.
- بهرام پسر خوبیه .انشاءا.... مبارک باشه دخترم
- هنوز که خبری نیست مادر جون!
- گیسو جان دستت درد نکنه ، خیلی خوشمزه بود .خوش بحال آقا بهرام با چنین زن کدبانویی
چشمم به منصور افتاد. از سر میز بلند شد و گفت:
- با اجازه
و بسمت در سالن پذیرایی رفت و روی مبل نشست .
پدر و مادر متوجه رفتار منصور بودند.مادر سری تکان داد و به من نگاه کرد .بعد بشقاب ها را روی هم گذاشت تا کمکم کند
- زحمت نکشین مادر، خودم می برم
- نه عزیزم، با هم می بریم .تو خسته شدی
بعد از جمع و جور کردن ظرف ها، با سینی چای به سالن برگشتم .
منصور نگاه ملتمسانه ای به من کرد و گفت:
- من میل ندارم.ممنون
یکساعت بعد منصور قصد رفتن کرد.مادر هم حاضر شد و گفت:
- ببخشین گیسوجان .خیلی زحمت دادیم .ایشاءا... عروسیت جبران کنیم
- شما کجا می رین مادر؟ قرار بود یه هفته پیش ما بمونین
- نه عزیزم.الحمدالـله پدر که خوبه ، منم خونه کار دارم .شما هم مهمون دارین.انشاءا... در فرصت بعد
- خب مهمون داشته باشیم ، شما هم باید باشین ، غریبه که نیستین
- نه دخترم، آخه این مهمون، از اون مهموناس که چشم نداریم ببینیم
- بمونین خانم متین، شما که هستین آرامش داریم
- ممنونم جناب رادمنش ، وقت بسیاره
- منصور! تو بگو مادر بمونن
- بمونن، من کاری ندارم. مادر اختیارشون با خودشونه
مادر آهسته در گوشم گفت:
- نگران منصورم، می ترسم دوباره حالش بد شه، پیشش باشم بهتره
- باشه ، هرطور دوست دارین.ببخشین اگه بد گذشت
وقتی آنها را بدرقه کردیم و برگشتیم ، مشغول جمع کردن فنجانها بودم که پدر گفت:
- تو و منصور همدیگر رو دوست دارین بابا؟
گفتم :
- چطور مگه بابا؟
- هم خودم فهمیدم ، هم خانم متین یه چیزهایی برام گفت .چرا دست دست می کنی؟ منصور حیفه!
- بله می دونم ، منم دوستش دارم. ولی فرهان رو چیکار کنم .اگه زن منصور بشم، نمی گه پس چی شد؟ تازه منصور دلش پیش گیتیه .می ترسم حسادت کنم و اذیتش کنم
- خب ، دلش پیش گیتی باشه. این که دلیل نمیشه تو رو دوست نداشته باشه و بهت محبت نکنه .آدم، زنده رو بیشتر دوست داره یا مرده رو؟
- یعنی اگه شما یه روزی ازدواج کنین مادر و فراموش می کنین؟
- هرگز، ولی زنم رو هم دوست خواهم داشت .تازه گیتی خواهر توئه
- احساس میکنم بهرام منو بیشتر دوست داره بابا! با اون خوشبخت ترم، براش تازگی دارم، همدیگر رو بهتر درک میکنیم
- هر طور میل خودته بابا. من اصراری ندارم .با اینکه منصور رو بیشتر دوست دارم ، ولی حق انتخاب رو به خودت واگذار میکنم
بعد بلند شد و گفت:
- من می رم بخوابم.تو هم برو خوب فکر کن، ببین کدوم برات بهتره صبح جواب بده تا به خانواده مقتدر اطلاع بدم
- باشه بابا!
آنشب خیلی فکر کردم.ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، بیشتر از منصور دور می شدم .دلم پیش بهرام بود .از وقتی توی گوشم سیلی زده بود، دلم را زده بود .
صبح وقتی پدر از من جواب خواست، گفتم بهرام را می خواهم .
پدر گفت:
- خوب فکرهات رو کردی؟ بعدا پشیمون نشی. وقتی بگم آره دیگه نمی گم نه ها!
- آره پدر، فکرهام رو کردم
- باشه.پس مبارکه دخترم .با خانم مقتدر تماس می گیرم و برای پنج شنبه قرار می ذارم
- ممنون بابا! من می رم شرکت کاری ندارین؟
- نه دخترم، تو برو من میز رو جمع می کنم
به شرکت رفتم .از منصور خبری نبود.
ساعت ده با مادر تماس گرفتم.گفت:
- امروز نمیاد شرکت .میگه حوصله ندارم
ظهر به منزل برگشتم . پدر با خانم مقتدر تماس گرفته بود و آنها را برای پنج شنبه دعوت کرده بود .با خانم متین هم تماس گرفت و آنها را دعوت کرد
پنج شنبه از راه رسید .آنقدر منصور را دوست داشتم که اگر تا آن روز ، فقط یکبار دیگر درخواست ازدواج کرده بود می پذیرفتم ، ولی نکرد .سعی میکرد خیلی معمولی رفتار کند.
وقتی مرا به منزل رساند گفت:
- فکر نکنم شب بتونم بیام. از حالا عذرخواهی میکنم
- اینه رسم برادری یا شوهر خواهری؟
سکوت کرد
ادامه دادم:
- هرطور میلته .ولی مادر جون رو حتما بفرست. دلم میخواد اقلا مادرم تو مراسم خواستگاریم باشه
- باشه مادر رو می فرستم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد2-قسمت8
غروب کت و شلوار سفیدی پوشیدم.موهایم را درست کردم و کمی به صورتم رسیدم .
پدر هم کت شلوار چهارخونه طوسی پوشیده بود ، کراوات تیره تری زد و آماده شد.
میوه و شیرینی را روی میز چیدم .موزیک ملایمی گذاشتم تا بلکه از اضطرابم کم شود.
عصر، خانواده مقتدر با کادو و سبد گل بزرگی آمدند .آنها را به پذیرایی راهنمایی کردیم و نشستیم.
بهرام لبخند قشنگی تحویلم داد.
کت و شلوار سبزی همرنگ چشمهایش پوشیده بود و رنگ کراواتش سبز و کرم بود .آن لحظه مطمئن شدم که انتخاب درستی کرده ام .
بلند شدم شربت بیارم که زنگ در بلند شد و بعد از چند لحظه مادر داخل آمد
- منصور نیومد مادر جون؟
- چرا عزیزم. داره میاد.درو نبند .
آن لحظه انگار خدا دنیا را به من داد
- سلام منصور، خیلی خوش اومدی
- سلام !مبارک باشه
- ممنونم، چرا زحمت کشیدین؟ خودتون گلید
- قابلی نداره
- لطف کردی اومدی
- وظیفه م بود
- بفرمایین.
وارد شد و با همه دست داد.
بنفشه با دیدن منصور گل از گلش شکفت .یک لحظه احساس کردم منصور بخاطر بنفشه آمده، ولی راضی بودم. بنفشه را دوست داشتم
صحبت ها شروع شد .
پدر بهرام گفت:
- ما مفتخریم با خانواده با شخصیتی مثل شما وصلت می کنیم .ارادت خاصی به شما داریم و برای بدست آوردن گیسو خانم تموم تلاشمون را می کنیم .هرچی بفرمایین قبول داریم .بهرام خونه مستقل داره، زندگی داره، اتومبیل داره، مطب خصوصی داره و خیلی هم به گیسو علاقه داره .از نظر اخلاق و رفتار هم من تائیدش می کنم
- لطف دارین تیمسار .ما هم خوشحالیم که با شما اشنا شدیم. بهرام جان به گردن من خیلی حق دارن .سلامتیم رو بعد از خدا از ایشون مدیونم
- من کاری نکردم جناب رادمنش، وظیفه مو انجام دادم
- لطف کردی پسرم
- مهریه چقدر پیشنهاد می کنین جناب رادمنش؟
- هر چی سخاوت شماست ، رضایت ماست .هر چقدر خودتون مایلین
- ما رسم داریم زمین مهر می کنیم ، چه برای دخترمون ، چه برای عروسمون.
شاید این کنایه ای به منصور ، یعنی داماد آینده شان بود
- چه بهتر تیسمار .چی بهتر از ملک و زمین؟
همه خندیدند
مادر بهرام گفت:
- بله برون کی باشه بهتره؟
- این رو از گیسو جان بپرسین
- هر موقع شما مایلین ما حاضریم
- همین پنج شنبه که میاد خوبه؟
- خوبه
- مهمونای ما زیادن دخترم، اشکالی نداره؟
- نه چه اشکالی داره؟قدمشون روی چشم
خانم متین گفت :
- اگه تعداد خیلی زیاده ، مراسم رو منزل ما بگیرین .منم جای مادر گیسو ام ، فرقی نمی کنه
- پیشنهاد خوبیه خانم متین
- منزل ما، منزل خودتونه
- ممنونم مادرجون
- خب، پس مبارک باشه .ایشاءا.... بسلامتی
همه کف زدند و بنفشه اجازه گرفت و شیرینی تعارف کرد
پدر بهرام گفت :
- انشاءا... دو هفته بعد جشن نامزدی را برگزار می کنیم و یکی دو ماه بعد هم جشن عروسی.موافقین جناب رادمنش؟
- بله موافقم
آنشب هرچه اصرار کردیم ، برای شام نماندند و رفتند .بعد از آنها منصور و مادر جون قصد رفتن کردند، که من و پدر نگذاشتیم و آنها را برای شام نگه داشتیم.
منصور سر درد داشت .برایش مسکن آوردم .
سرشام دو سه قاشق خورد دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. انگار که قلبش تیر کشید، ولی به روی خودش نیاورد و به غذا خوردن ادامه داد. پیشانی اش عرق کرده بود و رنگش پریده بود. می دانستم از بس خودخوری کرده به این روز افتاده.
قلب درد رهایش نکرد و دوباره دستش را روی قلبش گذاشت .
مادر گفت:
- منصور جان چی شده؟ قلبت درد میکنه؟
- چیز مهمی نیست کمی تیر می کشه.گیسو جان ، از پذیراییت ممنونم
- شما که هیچی نخوردین؟
- نمی تونم، حالم دگرگونه
و بلند شد
پدر گفت:
- پسرم، برو تو اتاق من استراحت کن
- گیسو! بلند شو یه شربت قند برای منصور درست کن .رنگش پریده
به آشپزخانه رفتم و با لیوان شربت قند برگشتم .
منصور به اتاق پدر رفته بود. داخل اتاق شدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بلند شد
- تو رو خدا بخواب منصور ، راحت باش
- پس ببخشین
- بیا بخور
- ممنونم
کنار منصور نشستم .گفتم :
- منصور
نگاهم کرد
- منو ببخش. چاره ای جز این کار ندیدم.خودت می دونی چقدر دوستت دارم ، ولی نمی خوام اذیت بشی.تو با گیتی خوشی، با یاد اون زندگی می کنی ، چرا خودم رو بهت تحمیل کنم .اصلا شاید دلت بخواد همسرت یه مدل دیگه، یه قیافه دیگه، یه اندام دیگه ای داشته باشه
منصور لبخند تلخی زد و گفت:
- اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم، ولی امیدوارم در کنار بهرام زندگی خوبی داشته باشی
- ممنونم
- برو شامت رو بخور گیسو
- باشه،حالت بهتر شد؟
- اره، کمی قلبم درد گرفت ولی چیز مهمی نبود
- ولی دستات می لرزه، میخوای بریم دکتر؟
- نه، من وقتی زیاد به اعصابم فشار بیارم، اینطوری می شم
- من لیاقت این همه خودخوری رو ندارم منصور!
- این حرفو نزن .یه جورایی حق رو به تو می دم گیسو
از اتاق بیرون آمدم .پدر و مادر جون با هم صحبت می کردند. با دیدن من حرفشان را قطع کردند.
سر میز نشستم و سه چهار قاشق باقیمانده غذایم را خوردم، ولی همه اش افسوس می خوردم که چرا عجله کردم،چرا منصور دیگر تقاضای ازدواج نکرد، چرا بی رحمی کردم .
منصور دل شکسته بود، منصور به من نیاز داشت .ولی راست گفته اند که وقتی قسمت چیز دیگری باشد زبان انسان بسته میشود.
آخرشب منصور و مادرش رفتند
برای بله برون پیراهن صورتی زیبایی خریدم .
دو روز به میهمانی مانده بود که به منزل منصور رفتم .تا آنجا را آماده و وسایل لازم را تهیه کنیم.
پدر روز سه شنبه آمد و آخر شب رفت .
اگر بگویم فقط بخاطر کمک کردن و به خواهش مادر آنجا رفتم ، دروغ گفته ام. خودم هم دلم میخواست روزهای آخر تجردم را با منصور بگذارنم .
آنشب وقتی پدر را رساندیم و به منزل منصور برگشتیم .توی حیاط نشستیم .
منصور گفت:
- ستاره اقبال من دیگه چشمک نمیزنه . همه چیز چه زود گذشت .یکسال و نیم از مرگ گیتی می گذره .باورت میشه ؟
- ستاره اقبال تو همیشه همراهته منصور. مطمئنم زندگی خوبی در انتظارته . چون گیتی ازت راضیه
- کدوم خوشبختی ؟ اینکه همیشه دو قدم از بقیه عقب ترم ، یا اونکه همیشه عشق هامو دو دستی تقدیم دیگران میکنم .گیتی هم چون خودکشی کردم باهام ازدواج کرد، وگرنه از دستم رفته بود
- تو به قسمت معتقدی؟
- آره و قسمت من همیشه مکافاته
- نه اینطور نیست ، خیلی ها آرزو دارن جای تو باشن، مال تو باشن منصور!
- فقط کافیه یه روز باشن ، اون وقت ببینن می تونن تحمل کنن؟
- فعلا که می بینی چه دخترایی آرزوت رو دارن
- ولی اونکه من دوستش دارم و آرزوش رو داشتم ، دیگه برام دست نیافتنی شد.
- تقصیر خودته، کمی دیر تصمیم گرفتی.
- عوضش وقتی تصمیم گرفتم که واقعا تو رو بخاطر خودت می خواستم وقتی خودت رو گم و گور کردی. تازه فهمیدم چقدر بهت نیاز دارم و چقدر می خوامت .تازه فهمیدم بعد از گیتی ، تو تنها دختری هستی که می تونم در کنارش خوشبخت باشم .تازه فهمیدم فقط آغوش توئه احساسم رو برمی گردونه و بهم آرامش بده.اینها رو نمی گم که نظرت عوض شه، می گم که بدونی چرا دیر تصمیم گرفتم.دوست نداشتم وقتی نگاهت می کنم یا در آغوش می گیرمت ، فکر کنم گیتی هستی یا وجدانم در عذاب باشه
سیگاری روشن کرد و گفت:
- ولی حالا دیگه فقط همین سیگاره که بهم آرامش می ده .حالا که فکر میکنم، می بینم خودخواهی بود. تو رو اسیر خودم کنم .تو دوشیزه ای، و من یک مرد متاهل شکست خورده .تو تازه اول راهی و من تو سرازیری.فکر کردی چرا با کیارستمی مخالف بودم؟ چون شما دوتا توی دو دنیا متفاوتین .البته در کنار او هیچ چیز کم نداشتی . جز یه مرد جوون و زیبا.منم، هم ده سال با تو تفاوت سنی دارم،هم یه بار ازدواج کرده م. شاید واقعا کیارستمی از من برات بهتر بود. و حالا اعتراف میکنم کار درستی کردی. بهرام از هر نظر از ما مناسب تره ، و لیاقت همسری تو رو داره .تازه سلامتی پدرت رو بهش برگردونده ، ولی من چی؟ خواهر نازنینت رو ازت گرفتم. در واقع مقصر اصلی من بودم .اگه از همون روزهای اول حقیقت رو به گیتی گفته بودم و آذر رو بیرون کرده بودم .الان گیتی کنارم بود و فرزندم تو بغلم
- این چه حرفیه منصور؟ تو برای گیتی و من همه کار کردی .برادری، پدری، همسری. ما از تو ممنونیم . اگه می دونستی من و بابا چقدر دوستت داریم.و بابا چقدر سعی کرد که مجابم کنه که تو از بهرام بهتری ، این حرف رو نمی زدی .من خریت کردم .ولی شاید قسمت اینه
- منم دوستتون دارم.تو عاقلانه تصمیم گرفتی .بهرام تو رو خیلی دوست داره
- ممنون .من می رم بخوابم .شب بخیر.
- شب بخیر گیسو جان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به اتاق سابقم آمدم و خیلی طول کشید تا خوابیدم،اما با صدای موسیقی از خواب پریدم .این آهنگ برایم آشنا بود
مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار خدا تو را نگهدار که میروم بسوی سرنوشت
بعد از مرگ گیتی ، اولین بار بود که این آهنگ را میزد. این هم خودش یک نوع ابراز عشق و یک نوع خداحافظی با عشق بود.
بلند شدم.
اصلا تو حال خودم نبودم. همانطور با لباس خواب از اتاق بیرون آمدم و پایین رفتم .منصور جای همیشگی نشسته بود و می نواخت . تقریبا آخرهای آهنگ بود که نتوانست جلوی بغضش را بگیرد . دست از نواختن کشید، ویولن را روی پایش گذاشت و هق هق زد زیر گریه.
چهارستون بدنم لرزید. سرش را روی دسته مبل گذاشت و تکان داد و گفت:
- گیسو! گیسوی بی معرفت! من چطور تحمل کنم؟
نزدیک بود بزنم زیر گریه .پاورچین پاورچین از آنجا دور شدم و به طبقه بالا رفتم .از کنار اتاقش رد شدم، دوباره برگشتم .توی چهار چوب در ایستادم و سرم را روی دیوار گذاشتم و اشک ریختم و افسوس خوردم .
به خودم لعنت فرستادم که چه خریتی کردم .من که می دانستم منصور را بیشتر از بهرام دوست دارم، می دانستم منصور امتحان خوبی پس داده، پس چرا عجله کردم؟
اشک به من مجال نفس کشیدن نمی داد .متوجه شدم چراغ راه پله ها روش شد و منصور بالا می آید.هول شدم، نمی دانستم باید کجا بروم.سریع به اتاق خودش رفتم و پشت مبل قایم شدم تا وقتی منصور رفت مسواک بزند، به اتاق خودم بروم .
وارد اتاق شد و در را بست .چراغ رو روشن کرد و بطرف کمد رفت .لباس راحتی پوشید و نفس عمیقی بیرون داد. از شانس بد من مسواک هم نزد، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید .ساعت را زیر نور آباژور کوک کرد ، بعد دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت .سپس دستش را دراز کرد و قاب عکس گیتی را برداشت و بوسید و گفت :
- همه ش تقصیر توئه که دیر بهم اجازه دادی. شاید هم از ته دل راضی نبودی.
دوباره او را بوسید و عکس را سر جایش گذاشت .بعد از داخل کشو ، عکس دیگری بیرون آورد، کمی به آن خیره شد و گفت:
- هرجا باشی دوستت دارم.وقتی کسی رو تو قلبم راه بدم نمی تونم بیرونش کنم. حتی حالا که به کس دیگه ای تعلق داری گیسو خانم، روزی هزاربار خودم رو لعنت میکنم که چرا دیر تصمیم گرفتم .نمی دونم پس فردا، این قلب ضعیفم طاقت از دست دادن تو رو برای همیشه داره یا نه؟ ولی تا آخرین لحظه که زنده ام همراهتم . به همسری که قبولم نداشتی ، برات برادری می کنم. تو عزیز منی گیسو .نمی دونی چقدر دوست داشتم فرزند تو رو در آغوش بگیرم ، چون هیچ فرقی با فرزند از دست رفته م نداشت. هم خون گیتی تو رگش بود و هم خون تو .نازنینم دلم می خواست امشب بهت می گفتم که احساس میکنم تو رو بیشتر از گیتی دوست دارم .چون عوض یه نفر، سه نفری.هم جای گیتی هستی هم جای خواهر گیتی و هم جای خودت .شاید هم این عشق چل چلی یه که به جونم افتاده ، حیف........... حیف که جواهری رو از دست دادم!خودمونیم، خریت کردم گیسو خانم، خداحافظ عشق همیشگی من ! زندگی در کنار تو چه شیرین بود و نفهمیدم.
عکس را بوسید و روی قلبش گذاشت اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر بود پاک کرد. عکس را روی بالش کنارش گذاشت و به پهلو خوابید .
از ترس اینکه نکند صدای گریه ام بشنود، جلوی دهانم را گرفته بودم. داشتم خفه می شدم.
بی اختیار بلند شدم و آرام بطرف منصور رفتم . رو تخت نشستم و صداش زدم .
متعجب بطرفم برگشت.چشمهایش باز مانده بود و پلک نمیزد.
لبخندی زدم و گفتم :
- منم وقتی چیزی رو تو قلبم راه بدم،محاله بیرونش کنم.تو اولین و آخرین عشق منی منصور! من جز تو کسی رو نمیخوام .
گفت:
- گیسو، دارم خواب می بینم ؟
- نه بیداری منصور.
صورتم را مقابل صورتش گرفتم و در چشمهایش خیره شدم . گفتم:
- دوستت دارم منصور ، هیچکس نمیتونه جای تورو برام بگیره .بخدا قسم اینو از عمق قلبم می گم.
دستم را فشرد و گفت:
- منم دوستت دارم عزیزم.
و در آغوشش بغضم را شکستم
- گریه نکن گیسو، خواهش میکنم
موهایم را کنار زد و گفت:
- پس بهرام چی؟
- من که نمی تونم دوتا مرد رو دوست داشته باشم، می تونم ؟ بهش حقیقت را می گم. هرچه باداباد
- تو مطمئنی برام دلسوزی نمی کنی؟
- مگه تو دلسوزی می کنی؟
- تو که همه چیز رو شنیدی
- مرا ببوس رو برای من زدی؟
- مگه جز تو کسی رو دوست دارم؟
- ولی روم نمیشه به بابام بگم .باهام اتمام حجت کرده بود
- بابات خوشحال هم میشه .از کی اومدی تو اتاقم؟
- اومدم پایین به آهنگت گوش دادم، بعد دیدم گریه کردی و ازم گله کردی، اومدم اینجا و اشک ریختم .دیدم داری میای بالا ، نمی دونستم کجا فرار کنم،اومدم پشت مبل قایم شدم .
- پس یادم باشه در اولین فرصت ویولنم رو قاب طلا کنم و زیرش هم با خط خوش بنویسم .حافظ عشق . این ویولن اون دفعه ما رو به گیتی رسوند .ایندفعه به گیسو خانم .دفعه دیگه ما رو به کی برسونه خدا عالمه!
- این ویولن نبود ، خدا بود
- قربون خدا برم .با خلقتش و انتخابش
- من رفتم بخوابم، شب بخیر
- عاقبت یک عمر زندگیمون بخیر
- یه سیب رو که بندازی بالا آقا منصور، هزار تا چرخ میخوره تا میاد پایین . یه دفعه دیدی فردا پشیمون شدم!
- توکل برخدا.فعلا شب خوش
- شب بخیر الهه نازم .البته الهه ناز شماره دو .از حالا بگم
- برای شما مردها الهه ناز شماره صد هم کمه
- نه دیگه، به شرافتم قسم تو دومین و آخرین عشق منی
- ولی اگه من مردم، بدون به اینکه سه باره ازدواج کنی ، راضی راضیم منتظر نباش خوابم رو ببینی
- خدا نکنه
- راستی خوابت رو تعریف نکردی. من جواب مثبت دادم دیگه
- خواب دیدم دارم آهنگ الهه ناز رو میرنم ، تو و گیتی هم نشستین .گیتی رو به من کرد و گفت منصور آهنگ گیسو رو بزن)مرا ببوس( .اطاعت کردم و مرا ببوس رو برات زدم .
گیتی رو به تو کرد و گفت: گیسو مگه منصور نمی گه مرا ببوس؟ پس چرا نشستی؟ بلند شو ببوسش .
گفتی آخه درست نیست.
لبخند زد .جلو آمد دست تو رو گرفت و بطرف من آورد و دست تو رو تو دست من گذاشت و گفت خوشبخت باشین ، من براتون دعا می کنم .جلو اومدم ببوسمت که از خواب پریدم
در حالیکه اشک می ریختم گفتم:
- چه خوب که منو نبوسیدی وگرنه به هم نمی رسیدیم .می گن بوسه تو خواب دوریه
- دعای گیتی بوده .اون روز وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال بود. ولی وقتی یادم افتاد که تو خودت رو گم و گور کردی.دنیا رو سرم خراب شد.وقتی به شرکت اومدم و تو به اتاقم اومدی باورم نمی شد. نمی دونم از خوشحالی بود ، از هیجان بود ، از نگرانی بود یا احساس مالکیت ، که زدم تو صورتت .منو ببخش
- مهم نیست عشق من. بگیر بخواب ، فکر کن ببین چطوری این فاجعه رو به بقیه بگیم؟
- اون با من
- شب بخیر
- شب بخیر عزیزم
کنار در بوسه ای برای منصور فرستادم و در را بستم و به اتاقم آمدم .
آنشب آرامترین شب زندگی من بود. اما صبح مادر چنان به در می کوبید و مرا صدا میزد که داشتم سکته میکردم .هر چه خواب راحت بود از دل و دماغم بیرون آمد
- بفرمایین مادر!
- سلام
- سلام مادرجون، چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر مضطربین؟
مادر زد زیر گریه و گفت:
- بهت گفتم منصور طاقت از دست دادن تو رو نداره، گوش نکردی .بچه م از دستم رفت
- چی دارین میگین ؟
هراسان بطرف اتاق منصور رفتم و به در کوبیدم
- منصور!منصور! چرا درو قفل کردی ؟ منصور! باز کن ببینم!
- یا امام زمان! بچه م حتما خودش را کشته
- مادرجون من و منصور دیشب کلی با هم حرف زدیم. من بهش قول دادم
- نکنه سکته کرده؟ قلبش ناراحت بود بچه م .خدایا چه خاکی بر سر کنم ؟ ثریا برو به آقا نبی بگو بیاد درو باز کنه
دوباره به در کوبیدم
- منصور! منصور! توروخدا در رو باز کن .
مادر بی رمق به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست.
نزدیک بود بزنم زیر گریه که قفل در پیچید و در باز شد .منصور خواب آلود در چهارچوب در نمایان شد دستی به موهایش کشید و گفت :
- چتونه اول صبحی افتادین به جون در اتاق من؟ چرا اینجوری می کنین؟
- منصور واقعا خیلی بی فکری .مادرتو ببین چه حالیه ! قلبم داره میاد تو دهنم بخدا
مادر در حالیکه دست رو قلبش گذاشته بود .بلند شد ایستاد و گفت:
- خدا ذلیلت کنه بچه! مردم از ترس.نمی گی من اعصابم ناراحته ، قرص اعصاب می خورم
- آخه برای چی ؟ چرا گریه کردی؟ مامان چرا اینطوری می کنین؟ امروز اینجا چه خبره؟
ثریا و آقا نبی آمدند و سلام کردند
- چرا در رو قفل کردی؟
- والـله دیگه این خونه بی در و پیکر شده .دیشب وقتی اومدم بخوابم ، نمی دونم روح بود، جن بود، پری بود ، همزاد گیتی خدا بیامرز بود که اومد و یه چیزهای خوبی گفت و به ما وعده ازدواج داد و رفت .منم از ترسم در را قفل کردم که دیگه نیاد ، چون می دونستم که اگه بیاد، دیگه نمی ذارم بره . آخه خیلی الهه زیبایی بود، مامان جان!
و به من چشمک زد
داشتم از خنده می ترکیدم ، ولی خودم رو کنترل کردم .
آقا نبی و ثریا خانم خنده ای کردند و رفتند .
مادر دستش را جلوی دهانش مشت کرد و گفت :
- اوا خاک به سرم! زده به سرت منصور؟ این چرت و پرتها چیه میگی؟ خواب دیدی
- اینها حقیقته .چرت و پرت نیست
- گیسو ، تو سر در میاری این چی میگه؟
لبخند زدم
- مامان جان، این خوشگل خانمی که کنار شما ایستاده، همون پری دیشبه که عرض کردم .
- بالاخره بنده رو قابل دونست و بهم قول ازدواج داد .حالا باید شما محبت بفرمایین ، با پدر ایشون تماس بگیرین و جریان رو تعریف کنین و برنامه فردا شب رو به هم بزنین .عروسی با ما، به هم زدن بله برون با شما!
مادر با تعجب یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به منصور. بعد گفت:
- راست می گه گیسو جان؟
- ایشون همیشه راست می گن .من که گفتم ، از بس مضطرب بودین متوجه نشدین
مرا در آغوش کشید و گفت:
- الهی قربون قد و بالات برم عزیزم ! الهی شکر! وای خدا چه صبح زیبایی .
تو دلم گفتم آره خیلی زیبا بود مرگ خودم .
منصور گفت:
- نمیشه همین الان بریم محضر ؟ بخدا قول می دم برات مجلل ترین عروسی رو بگیرم گیسو
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گفتم:
- اگه فکر کنی که قرار بود فردا شب منو برای همیشه از دست بدی، دو هفته رو راحتتر تحمل می کنی .دو هفته در برابر یه عمر ، چطوره؟
- دو هفته؟! گیسو رحم کن تو رو خدا.همین پنج شنبه عروسی رو برگزار کنیم .یه هفته کافیه
- تو حالت خوبه؟
- اوه، خیلی!....
- پس دندودن رو جیگر بذار .تازه بابام شاید قبول نکنه .خودت فکر کن.کار ساده ای نیست به تیمسار زنگ بزنه بگه گیسو نظرش عوض شده میخواد زن منصور بشه .ولی با تو بی رودرواسی تره و قانعت میکنه
- دیگه چی؟ نمیخوام باهام صمیمی باشین .و قانعم کنین .لازم نکرده!
زدم زیر خنده و گفتم :
- بیا صبحونه بخوریم .چقدر حرف می زنی
- اومدم گیسو جان
بعد از صبحانه مادرجون با پدرم تماس گرفت
- سلام جناب راد منش
- .......
- ممنونم خوبن .سلام می رسونن
- .......
- اختیار دارین چه زحمتی؟
- .......
- بله دیگه خوب خوب شد. قلب درد مصلحتی بود ، شفا گرفت
- ......
- حقیقت اینه که اینجا دیشب یه اتفاقاتی افتاده ، که برنامه ها رو عوض میکنه
- .......
- نترسید جناب رادمنش .منصور دیشب یه کم گریه زاری و التماس کرده، گیسو جان هم دلش سوخته و به ما رحم کرده .میخواد عروس خودم بشه . نظرش عوض شده ولی روش نشد خودش به شما بگه و کسب اجازه کنه
- ......
- بله گیسو گفت که شما باهاش اتمام حجت کرده بودین ولی حالا بزرگواری بفرمایین و....
- .....
- بله
- .......
- بله حق با شماست ، خواهش میکنم غلام شماست
- .....
- میخواین من با خانواده مقتدر صحبت کنم؟
- .......
- خواهش میکنم افتخار ماست ، خدا گیتی جان رو رحمت کنه ولی....
- ......
- آخه
- ...........
- نمی دونم ، والـله ....ولی اینطوری به ضرر ما میشه
- ........
- حالا بزرگواری بفرمایین، گذشت کنین
- .........
- حالا به مسائل دیگه کاری نداریم ، رابطه ما محفوظه، بله حق با شماست ، گیسو حق بهرامه
من و منصور نیش هایمان بسته شد و نگران به هم نگاه کردیم .مادر دستش را بعلامت چه کنم قبول نمی کند باز کرد و ادامه داد:
- ولی اگه قبول می کردین خوشحال می شدیم. حالا جوونی کرده، عجله کرده
- ......
- بله. خواهش میکنم
- .........
- نه عرضی نیست.پس باز سرِ ما کلاه رفت جناب رادمنش ؟
- ....
- اختیار دارین.خدانگهدار
مادر گوشی را گذاشت. منصور از نگرانی بلند شد و گفت:
- چی شد مامان؟
- پدر گیسو میگه ، من با گیسو صحبت کرده بودم .دیگه دیر شده.امکانش نیست. آبروریزی میشه
- یعنی چی؟
- یعنی همین دیگه .گفتن از منصور عذرخواهی کنین .گیسو بله رو گفته و مهمونا دعوت شدن
تمام بدنم ضعف رفت .منصور بی رمق روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفت مادر هم با قیافه ای افسرده روی مبل نشست و گفت:
- فکر نمیکردم آقای رادمنش انقدر جدی و خوش قول باشن.اصلا نتونستم اصرار و اعتراض کنم .خب، البته حق با ایشونه .عیب نداره .آبروی ایشون برای ما مهم تره .در ضمن بهرام هم دلش رو خوش کرده
منصور عصبانی بلند شد و گفت:
- یعنی چی؟ مردم عقد می کنن به هم می زنن ، اینکه تازه بله برونه .من خودم با پدر صحبت میکنم .
و بطرف تلفن رفت
- منصور حق با پدرمه .من اشتباه کردم باید چوبش رو هم بخورم. با پدرم تماس نگیر .حرص و جوش براش خوب نیست .نمیخوام به کاری که راضی نیست مجبورش کنم
- گیسو، ولی من نمی تونم از تو بگذرم . یعنی من برات مهم نیستم؟
- هستی، ولی چه کنم؟ مثل اینکه خدا نمیخواد ما به هم برسیم
- خدا میخواد، این بنده های خدا هستن که نمیخوان.از پدر توقع نداشتم .
گوشی را برداشت
- چکار می کنی منصور؟
- میخوام با بهرام صحبت کنم
- این کار رو نکن ، خواهش میکنم
منصور بدون توجه به حرف من دفتر تلفن را باز کرد تا شماره بهرام را پیدا کند .
جلو رفتم و گفتم:
- منصور ، آبروریزی نکن .پدرم عصبانی میشه.
منصور شماره را پیدا کرد و تا خواست شماره بگیرد مادر پا روی پا انداخت و گفت:
- منصور گوشی رو بذار، شوخی کردم بابا! نگاش کن تو رو خدا .
با حیرت به مادر چشم دوختیم .مادر در حالیکه لبخند میزد گفت:
- آخه چقدر ساده ای بچه . مگه میشه من از جناب رادمنش چیزی بخوام و ایشون نپذیرن
- پس ما رو سرکار گذاشتین مامان؟ نمی گی سکته می کنم، می افتم این وسط؟یعنی چی؟ چه وقت شوخی کردن بود؟
- تا تو باشی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی .خب منم صبح داشتم سکته میکردم .این به اون در
به منصور لبخند زدم .منصور سری تکان داد و لبخند زد و گفت:
- گفتم از پدر بعیده.قبض روح شدم بخدا
- زیاد ذوق نکن منصور، چون هنوز با پدر گیسو صحبت نکردم
- یعنی چی؟
- کسی گوشی رو بر نمی داره.حتما رفتن بیرون
- بخدا خیلی فیلمین مامان
- پدر من این موقع از خونه بیرون نمی ره.منصور بلند شو یه بار دیگه شماره بگیر، دلم شور میزنه
منصور شماره منزل ما را گرفت . یکدفعه با دست تکان داد مادرش را متوجه ساخت که بیاید گوشی را از او بگیرد.خیالم راحت شد .
سلام و احوالپرسی که تمام شد مادر گفت:
- والـله غرض از مزاحمت اینه که........ اینه که..... چطور بگم ، والـله منصور دیشب به گریه و زاری افتاد و التماس کرد .گیسو جان هم تصمیم گرفت عروس خودم بشه .اینه که خواستم کسب اجازه کنم
- .......
- بله
- .......
- بله
- ........
- بله حق با شماست ،می دونم ، گیسو جان هم به ما گفت که باهاش اتمام حجت کردین .روش نشد خودش تماس بگیره
- ..........
- خواهش میکنم فرمایش شما متین
- .........
- حالا بله برونه جناب رادمنش ، اگه نامزدی بود یه چیزی، میخواین من باهاشون تماس بگیرم ؟
- .........
- جناب رادمنش این تنبیه به ضرر ما تموم میشه ، رحم کنید تو رو خدا، ما شما رو دوست داریم
- .......
- غلام شماست
- .........
- لطف دارین
- .............
- باشه پس ما منتظریم.گوشی خدمتتون
- .......
- قربان شما
- .......
- گیسو جان پدرت میخواد باهات صحبت کنه.
- سلام بابا
- سلام، موضوع چیه؟ این چه بساطیه؟
- معذرت میخوام بابا .کمی عجله کردم.حق با شما بود
- بهرام یک هفته س دلش رو خوش کرده
- می دونم، ولی من منصور رو دوست دارم .اشتباه کردم
- آخه من زنگ بزنم چی بگم دختر؟ اونا مهمون دعوت کردن .حالا مهمونای خودمون هیچی ، ولی به اونا چی بگم؟
- اگه برای شما سخته .از خواسته قلبیم صرف نظر می کنم .دلم نمیخواد شما خجالت زده بشین .حق با شماست.
منصور با عصبانیت و نگرانی از دور بهم تشر زد
- مطمئنی دیگه نظرت عوض نمیشه.فردا نگی منصور رو نمیخوام بهرام رو می خوام ها! مردم مسخر ه ما که نیستن
- نه قول می دم
- خیلی خب، چون خودم هم منصور رو دوست دارم ، این شرمندگی رو به جون می خرم. با اینکه بهرام هم حق داره.ولی بخاطر خوشبختی تو، از دادن حقش صرف نظر می کنم .تو در کنار منصور خوشبخت تری عزیز دلم ، می دونی چرا؟ چون دل شکسته کسی رو وصله پینه کردن، بالاترین خوشبختیه.منصور دل شکسته س و به تو پناه آورده بابا، درست نیست نا امیدش کنی .امتحانش رو هم که پس داده .منتظر تماس من باش . دختره عجول
- ممنونم بابا .خدا شما رو از من نگیره
- خدا تو و منصور رو از من نگیره
- یه نفر رو یادتون رفت بابا
- خانم متین رو؟ روم نشد بگم
بلند خندیدم
- ببینم حالا راستش رو بگو .دلت برای منصور سوخت یا واقعا دوستش داری؟
- واقعا دوستش دارم بابا. چون فهمیدم.واقعا دوستم داره بابا
- به پای هم پیر بشید دخترم. سلام برسون .باهاشون تماس می گیرم ، بهت خبر می دم
- ممنون بابا .خدانگهدار
- خدانگهدار
یک ربع بعد پدر تماس گرفت و گفت با تیمسار صحبت کرده و آنها را قانع کرده .البته ناراحت شده اند ، ولی پذیرفته اند .پدر از من خواست شخصا با بهرام صحبت کنم و عذر خواهی کنم .با خانواده بهرام تماس گرفتم و عذرخواهی کردم .بهرام بیمارستان بود ، تصمیم گرفتم بعدازظهر با او تماس بگیرم
منصور آمد کنارم نشست .گفت:
- خب اینم از این .الحمدالـله همه چیز بخیر و خوشی تموم میشه. حالا گیسو خانم، ما کی برای خواستگاری خدمت برسیم؟
- خواستگاری لازم نیست .فقط بگو چقدر مهرم میکنی ؟
- باریکلا! چه دختر عاقلی شدی ؟
- پس چی خیال کردی ؟ زود باش بگو
- یه قلب عاشق
- نه، کمه منصور!
- یه روح تسخیر شده !
- بازم کمه !
- دوتا کلیه هم دارم .اگه بخوای تقدیمت میکنم ، گیسوجان
- کلیه میخوام چکار؟
- خب، یه مغز که خودت از کار انداختیش ، ولی قابل تعمیره
- نه بابا مغز چیه؟ تو ساندویچی ها پر مغزه
- اون مغز گوسفنده .ببخشیدها!
- حالا هرچی
- خب یه ریه که پر دود سیگاره
- اُه اُه ، اون که اصلا
- ای بابا پس تو چی میخوای گیسو! اینهایی که گفتم ، با ارزشترین چیزهایی بود که داشتم ، یعنی جونم بود
- من این خونه رو میخوام با تمام وسایل رفاهیش و خدمه ش ، به اضافه اون سه تا ماشین ، به اضافه اون ویولن ، به اضافه اون پیانو، به اضافه ی ویلای شمالتون، به اضافه شرکت بی در و پیکرتون ، به اضافه کارخونه شکم پرکنتون
منصور در حالیکه می خندید ، گفت:
- پس مال منو میخوای نه خودمو ، وروجک!
- این دوره زمونه فقط اسکن جونم
- باریکلا! دیگه چی میخوای ، جونم
- دیگه.......دیگه یه دل پاک ، اما بعدها ایشاءا...
- اونکه از جون و دل
- ممنونم
- گیسو جان، تو خیلی قانعی .منو خجالت ندی
- بیا عرقت رو پاک کنم، عزیزم
کمی تو چشمهای هم خیره ماندیم.گفتم :
- من وجودت رو میخوام منصور. قلب و روحت رو میخوام .یادته گیتی تو دفتر خاطراتش چی نوشته بود؟حاضرم روی یه گلیم پاره زندگی کنم و روی همون، سفره محبت تو رو پهن کنم و غذای روح بخورم .از سوراخ های اون گلیم پنجره محبت بسازم که به قلب تو باز می شن
- آره یادمه
- حالا من حاضرم آسمون خدا رو سقف سرم کنم و زمین خدا رو فرش زیر پام.ولی فقط در کنار تو باشم و تو بشی ستون زندگیم .غذام بوسه تو و آبم بارون رحمت الهی
- تو و گیتی برای من دوتا فرشته الهی بودین و هستین
دستم را روی قلب منصور گذاشتم و گفتم :
- تا وقتی زنده ام که این قلب ضربان داره.نه اینکه فکر کنی اگر خدای ناکرده نباشی خودکشی میکنم، نه، ولی میشم مرده متحرک.خود به خود فنا می شم. تا این حد بهت وابسته م منصور.
- منم همینطور نازنینم! قشنگم!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
مادر وارد سالن شد و گفت:
- شما دوتا خیالتون راحت شد؟مگه کار و زندگی ندارین ، اینطور به هم چسبیدین و همدیگر رو ول نمی کنین؟
زدیم زیر خنده .
منصور گفت :
- نه مامان، کار و زندگی نداریم .چون همدیگر رو داریم .عشق میشه زندگیمون ، خدا هم میشه نگهدارمون
- انشاءا.... الهی قربون جفتتون برم. زنده باشم عروسی تون رو ببینم .مطمئنم این آرزوی گیتی هم هست
- بله همینطوره
- امروز شرکت نمی رین؟
- نه
- برو فکر نون باش که خربزه آبه
- گیسو میگه رو گلیم پاره هم با من زندگی میکنه، حتی رو زمین .پس مشکلی نداریم
- گیسو میل خودشه ، ولی بنده نمی تونم رو گلیم پاره زندگی کنم .گیسو که این حرفو میزنه، انگیزه داره ، یعنی تو رو داره .من بدبخت کی رو دارم ؟ الکی بشینم رو گلیم پاره ، نون خشک سق بزنم و شما دوتا رو ببینم که چی بشه؟ مگه خلم بچه؟ یاالـله بلند شو برو سر کار
قهقهه خنده بلند شد.
ثریا هم لبخندزنان از ساختمان بیرون رفت
آهسته به منصور گفتم:
- منصور مادر انگیزه میخوان. باید فکری به حال ایشون بکنیم
- سر اون انگیزه رو بیخ تا بیخ می برم
در دلم گفتم :
- بیچاره بابام گیر چه یزیدی افتاده و خبر نداره!
مادر گفت:
- گیسو جان تکلیف منو زودتر مشخص کن .من باید برم یا بمونم؟
- منظورتون چیه؟
- خب اینجا خونه تو و منصوره. منصور هم که بدتر از باباش بلده به تو بگه چشم. حالا تو مادر شوهر میخوای یا نه؟
- من بدون شما تو این خونه نمی مونم مادر جون. شما عزیز ما هستین
- الهی فدات شم .منم بدون شما نمی تونم زندگی کنم
منصور بلند شد و گفت:
- بریم تا این مادر و دختر بیرونمون نکردن
- کجا میخوای بری منصور؟
- می رم سری به شرکت بزنم .از اون طرف هم می رم پدر رو میارم اینجا
- پس من هم میام
- شما دیگه می مونین و استراحت می کنین .از این به بعد ریاست منزل به عهده شماست
- البته، مادر ملکه این منزل هستن
- ببین منصور، از حالا بهتره سنگهامون رو وا بکنیم.بنده شرکت و شما رو رها نمی کنم ، تنها هم بیرون می رم.حالا تصمیم بگیر.مادر رو هم شاهد میگیرم
- حالا تو شروع کردی گیسو؟ اخلاق منو که می دونی
- باشه .پس زندگیمون رو شروع نمی کنیم ، برو فکرهات رو بکن، بعد بیا دنبالم
- نه قربونت برم، برو حاضر شو بریم شرکت .تنها هم خواستی می تونی بری بیرون. اصلا برو کره مریخ ، کسی جرات داره اظهار نظر کنه؟
- روی هرچی مرده سیاه کردی منصور. بی اراده! می گن زنهای دوم شانس دارن، راسته!
- چه کنیم دیگه مامان جون؟دیگه کی رو پیدا کنم که مثل گیسو برام عزیز باشه؟
مادر چشمکی به من زد و گفت :
- برو که نونت تو روغنه گیسو جان
بالا رفتیم و آماده شدیم .سر راه منصور شیرینی خرید و در شرکت همه را از نامزدیمان باخبر کرد .همه تبریک گفتند .فرهان بیچاره چنان جاخورده بود که شرمنده شدم .تبریک مصلحتی گفت، ولی می دانستم که در دل منصور را لعنت می کند. کمی برایش ماجرا را توضیح دادم .او هم ظاهرا پذیرفت
**********
بعد از ظهر به خانه پدرم رفتیم، ناهار را همان جا خوردیم، بعد با بهرام تماس گرفتم
- سلام دکتر مقتدر
- سلام گیسوخانم، حال شما؟
- ممنونم، والـله شرمنده م
- دشمنتون شرمنده باشه ، اما خبر غیر قابل انتظاری بود .اول فکر کردم مادر باهام شوخی می کنه .وقتی فهمیدم جدیه، عرق سردی روی پیشونیم نشست
- متاسفم ، نمی دونم چطور عذرخواهی کنم؟
- عذرخواهی لازم نیست .تنها این گله رو دارم که ای کاش اول خوب فکر می کردین بعد مهمون دعوت می کردیم
- حق با شماست .اما به من این حق رو بدین که با کسی ازدواج کنم که بیشتر بهم نیاز داره .اینطوری روح خواهرم هم آرامش بیشتری داره. من و منصور بعد از مرگ خواهرم به هم علاقمند شدیم، ولی به دلایلی هر دو ملاحظه می کردیم. منصور قبل از شما از من خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت . خب، من به شما هم علاقمند بودم ، اما هرچی خواستم دلم رو از سنگ کنم نتونستم .اینه که شرمنده م
- خواهش میکنم .راستش، من بارها پیش خودم می گفتم چطور جناب مهندس از شما، که هم شبیه خانمشون هستین و هم زیبا و باوقار، خواستگاری نمی کنن.برام عجیب بود. برای همین هم خودم با تاخیر خواستگاری کردم
- در هرصورت برای خوشبختی ما دعا کنین .شما به گردن من و پدر حق دارین و ما محبتهای شما رو با بدی جواب دادیم
- اختیار دارین .من وظیفه م رو انجام دادم.شما هم کار خوبی کردین .درسته که من به شما خیلی علاقه دارم ، اما مهندس به شما بیشتر نیازمندن و برای من فرصت زیاده
- بله، واقعا بهتر از من قسمت شما میشه.از خانواده تون عذرخواهی کردم، ولی باز هم شما عذرخواهی کنین
- انشاءا... به پای هم پیر شید .به مهندس سلام و تبریک مارو ابلاغ بفرمایین
- ممنونم .ایشون میخوان با شما صحبت کنن .گوشی خدمتتون
- سلام، دکتر جان
- ........
- ممنونم، ما خجالت زده ایم
- ..........
- مطمئنم که فرد تحصیلکرده و باشخصیتی مثل شما، شرایط ما رو درک میکنه
- ..........
- خواهش میکنم ، سپاسگزارم
- ........
- انشاءا.... عروسی شما
- .......
- بله، گیسوجان حرف نداره . حق با شماست و البته من گیسو رو از شما دارم .متشکرم .به خانواده سلام برسونین .عذرخواهی ما رو بپذیرین و پیش ما بیایین
- ..........
- خدانگهدار
وقتی گوشی را گذاشت، پدر گفت:
- نکنه ایندفعه یه قرصی به ما بده که روونه امین آبادمون کنه و تلافی در بیاره.گیسو بگم خدا چی کارت کنه بچه
**********
در طول آن دو هفته به خرید عروسی و کارهای مربوط به جشن پرداختیم .اتاق خوابمان را هیچ تغییر ندادم، چون سلیقه گیتی عزیزم بود و دوست داشتم خاطره اش همیشه در یادمان زنده بماند .روز قبل از عروسی دسته جمعی به بهشت زهرا رفتیم و از گیتی مجددا اجازه گرفتیم و تشکر کردیم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز (جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA