انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز (جلد دوم)


زن

 
الهه ناز-جلد2-قسمت9
روز عروسی فرا رسید و جشن باشکوهی برگزار شد.
میهمان زیاد داشتیم .عقد در منزل منصور بود و عروسی در هتل هیلتون.
زهره از صبح برای آرایش من به منزل آمد .
لباس عروسی را با مادرجون خریده بودیم و منصور از آن بی خبر بود .
لباس دکلته بود با دامن پف پفی .
وقتی کار زهره تمام شد و لباس و کفشم را پوشیدم .درست مثل عروسک شده بودم.
ساعت چهار بعدازظهر بود.مادر به منصور خبر داد که برای بردن عروسش میتواند تشریف فرما بشود.
وقتی منصور گل به دست وارد اتاق شد، لبخند به لبش خشک شد و با تعجب به شانه و بازوهای عریان من چشم دوخت .بعد به مادر و زهره گفت:
- میشه خواهش کنم چند دقیقه من و گیسو رو تنها بذارین؟
مادر و زهره بیرون رفتند .منصور جلو آمد و با جذبه پرسید :
- این چه لباسیه گیسو؟ سورپریزت این بود؟
- مگه چشه؟ خب، لباس عروسیه دیگه
- این که بالا تنه نداره
- منصور ایراد نگیر دیگه .یه شبه
- یه شب؟ بگو یه دقیقه!
- منصور جان دیگه نمیشه کاری کرد.الان عاقد میاد
- فکر نکن اگه منو در عمل انجام شده قرار بدی ، کوتاه میام .اینطوری امکان نداره بذارم بیای پایین.تو کی دیدی اجازه بدم گیتی چنین لباسی بپوشه؟
- من گیسوام با گیتی فرق می کنم
- هیچ فرقی نمی کنی، تازه روی تو حساس ترم
- منصور داری اعصابم رو خرد میکنی ها! یه تیکه آستین که قابل این حرفها نیست
- من توی این مسائل شوخی ندارم .همه ش زیر سر این مامانه
- نخیر، من خودم اینو انتخاب کردم
- پس خیلی سریع ، خودت هم یه فکری براش بکن
- چه فکری کنم؟ چرا زور می گی منصور؟ اون روی منو بالا نیار!
- مثلا یه شالی ، چیزی بنداز رو شونه هات
- چرا مسخره بازی در میاری؟
- مسخره بازی کدومه؟ تو مال منی یا ما مردم ؟
عصبانی از او دور شدم و روی مبل نشستم و گفتم :
- هنوز عقد جنابعالی نشدم .هنوزم مال تو نیستم
- پس خوب فکرهاتو بکن ، اگه میخوای همسر من باشی اینطوری نیا پایین
- بله، حق داری خونسرد باشی.چرا باید برای محرم شدن با من عجله داشته باشی، تقصیر منه که زن تو متاهل زن مرده شدم .اگه با یه پسر مجرد ازدواج کرده بودم ، خیلی هم عجله داشت
منصور تا امد چیزی بگوید. چند ضربه در خورد .
با عصبانیت گفت:
- بله پس چرا نمیاین؟ چی شده گیسو جان؟ چرا نشستی؟
- از منصور بپرسین مادر جون . می گه با این لباس نمی ذارم بیای
- منصور ولمون کن تو رو خدا .مسخره بازی در اوردی؟ حالا که وقت این حرفها نیست
- همه ش تقصیر شماست، مامان
- به من چه منصور؟
- حالا میگی چکار کنیم مامان جون؟ یه شالی بنداز رو شونه هات
- آخه عروس که شال نمی ندازه
منصور بطرف در رفت و عصبانی گفت:
- هر موقع درستش کردین منو صدا کنین.اگه لازم باشه، عروسی رو بهم می زنم ولی نمی ذارم اینطوری بیای پایین .تا شما باشین بدون مشورت من کاری انجام ندین
- منصور چرا زور می گی؟ آخه چه جوری درستش کنیم؟ خب حق با توئه ، ولی ایندفعه رو کوتاه بیا پسرم
- ولش کنین مامان.چرا التماس می کنین؟مثل اینکه منصور امروز قصد داره با آبروی من بازی کنه .منم وحشتی ندارم.این بود عروسی باشکوهی که همه رو انگشت به دهن کنه؟ منم می دونم چکار کنم
- منصور شر به پا نکن مادر، رضایت بده تمومش کن
- رضایت بدم که از سر و سینه زنم لذت ببرن ؟ صد سال ! شده عاقد رو بیارم تو این اتاق ، میارم ، ولی نمی ذارم اینطوری بیای
- خیلی خب، عصبانی نشو. تو برو ، ما یه فکری می کنیم پسرم
منصور رفت .احساس میکردم از حرارت و عصبانیت تمام آرایشم دارد ذوب میشود.مرا بگو که گفتم الان منصور کلی از من تعریف و تمجید می کند.ای خاک بر سر من کنند با این انتخابم
- من الان زنگ میزنم به مغازه ای که ازش لباس رو خریدیم میگم چند دست دیگه بیاره
- طول میکشه مادر جون، ساعت چهار گذشته
- پس چیکار کنیم ؟ این منصور نمی ذاره تو اینطوری بیای
- منم نمیام .بگید عروسی رو به هم بزنه
- اوا! خدا مرگم بده! میخوای دشمن شادمون کنی مادر؟ این مسائل خیلی کوچیکه .ارزش دعوا معارفه نداره
چند ضربه به در خورد و مینو خانم وارد شد
- چرا نمیاین مرجان جون؟
- منصور میگه یقه این لباس خیلی بازه.ما هم موندیم چه کنیم
- ای بابا! بیاین ببینین مردم چی پوشیده ن
- اینا رو برین به منصور بگین
- مگه میشه گیسو جان؟ انقدر عصبانی بود که گفتم چی شده ؟ حالا عیب نداره .یه چیزی روش بنداز
- چی بندازم مینو خانم؟
- شال تمام سفید پر نداری؟
- نه، ندارم
- خب، نگین داره .الان می گم بره برات بیاره
- زحمتشون میشه ، تازه وقت نداریم
- چه زحمتی ؟ با ماشین پنج دقیقه س.هیچ نگران نباش .الان می گم بره و زود بیاد
- ممنون
مینو خانم رفت .اعصابم شدیدا بهم ریخته بود .اگر از پدرم و میهمان ها رودربایستی نداشتم چنان لجبازی میکردم که در تاریخ بنویسند
پنج دقیقه بعد محبوبه آمد و گفت:
- آقا می گن پس چی شد، خانم؟
- محبوبه خانم برو بگو پیچ پیچی شد.بگو بره تعصبش رو قاب کنه بزنه کنار ویولنش
محبوبه از عصبانیت من جا خورد .
مادر گفت:
- عصبانیه محبوبه ، چیزی نیست
- ببخشین محبوبه خانم ولی برین همین ها رو بگین
محبوبه رفت . پانزده دقیقه بعد نگین و مینو خانم آمدند. شال زیبایی را که آورده بود، روی شانه ام انداختند و گفتند:
- بخدا خیلی هم قشنگتر شد. برو تو آینه ببین گیسو جان
جلوی آینه ایستادم و نگاه کردم .راست میگفتند .خیلی هم زیباتر شده بودم .ولی اخمهایم هنوز توی هم بود .حوصله نداشتم ، نه بخاطر به هم خوردن لباسم، بخاطر رفتار و لجبازی منصور
مادر گفت:
- خوبه گیسو جان؟
- بله خوبه. ممنونم مینو خانم .نگین جان زحمت کشیدی
- خواهش میکنم .ما رفتیم به منصور خان بگیم بیان .شما هم اخمهات رو باز کن
- منصوری که من می بینم ، مطمئنم باز هم رضایت نمی ده
- نه دخترم، بخدا دیگه اگه ایراد بگیره.خودم میزنم تو سرش
همه رفتند.
روی مبل نشستم و سرم را میان دستهایم گرفتم .فقط فکر انتقام بودم.که البته می دانستم در این شب زیبا چطور میشد حال منصور را گرفت .ولی به زمان نیاز داشت .
منصور و مادر آمدند.اصلا به صورت منصور نگاه نکردم .مادر منتظر بود ببیند منصور رضایت می دهد یا لازم است بزند توی سرش!وقتی دید منصور بالای سرم ایستاده و به من زل زده،گفت:
- خب، چطوره منصور؟
- اول بگین اون اخمها رو باز کنه تا نظر بدم
عصبانی بلند شدم و بسمت پنجره رفتم. مادر از دست ما کلافه شد و گفت :
- من برم. شما تنها باشین ، زودتر آشتی می کنین .
و رفت و در را بست
منصور بطرفم آمد. پشتم ایستاد و در گوشم گفت:
- خیلی خوشگل شدی عزیزم
سکوت کردم .منصور مقابلم ایستاد و بازوهایم را گرفت و گفت:
- با من قهری؟
چشمهایم پر اشک شد.
ادامه داد:
- عزیزم،آخه نمی گی فرهان و کیارستمی و بهرام اینطوری منو نفرین می کنن؟ میخوای دلشون رو آب کنی ؟ بنظر خودت درسته ؟حالا دیگران به کنار
- اونهمه دختر و زن لباس لختی پوشیده ن .فقط من نباید بپوشم؟
- بله.چون من فقط تو رو دوست دارم و تو از همه زیباتری
- منصور ولم کن تو رو خدا.حوصله ندارم
- امشب حوصله ندارم .حال ندارم ، نداریم ها!
- یه قرون بده آش ، به همین خیال باش. لباسم رو به هم زدی، حال و حوصله هم میخوای؟
- گیسو اذیت نکن ها!
- اذیت نکن تا اذیت نبینی
- تعصبم رو به حساب عشق و علاقه ام بذار نه سختگیری عزیز من .
و شانه و گردنم را بویید
- منصور بس کن دیر شد
- نمی تونم
- منصور!
- باهام آشتی کن تا ولت کنم
- خیلی خب، در اینمورد آخر شب تصمیم می گیرم .
و بطرف در رفتم .
بازویم را گرفت و مرا بسمت خودش کشید و گفت :
- همین الان
- خیلی خب، باهات آشتی ام
- دوستم هم داری؟
- بله،دوستت هم دارم
- آخ که فدای اون دل رحیم با گذشتت بشم. چی بودی که نصیب من شدی!
- منصور آرایشم به هم می ریزه .
دو ضربه به در خورد و مادر وارد شد
منصور گفت:
- شما که منتظر جواب نمی مونین مامان جون، پس چرا بیخود به خودتون زحمت می دین و در می زنین.دستتون هم درد می گیره
- آخه فکر نمیکردم انقدر بی تحمل باشی .منصور حالا چه وقت این کارهاس.عاقد اومده، منتظره
- داشتم منت کشی میکردم
- منت کشی رو بذار برای بعد که دست کم نتیجه ای هم بده .کی میخوای این چیزها رو یاد بگیری؟
بالاخره خنده به لبم آمد.
منصور گفت:
- ببین مامانم چه با تجربه س.معلومه از اون بلاها بوده .
بعد آرام گفت:
- یک انگیزه ای نشونش بدم که صدتا انگیزه از اینور و اونورش بزنه بیرون
قهقهه خنده ام بلند شد
- بخدا وقتی نمی خندی و اخم می کنی، انگار پا گذاشتن بیخ گلوم و میخوان جونم رو بگیرن .خب حالا بریم عزیزم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دست در دست منصور حلقه کردم و از اتاق بیرون آمدیم. فیلمبردار و عکاس دورمان را گرفتند .وقتی از پله ها پایین می آمدیم ، به این فکر میکردم که یک روز گیتی با چه امیدهایی ، با لباس عروس، از همین پله ها پایین آمد و امروز!؟ من را چه کسی خواهد کشت؟ خدا عالم بود.
با هلهله شادی و پول و نقل و گلی که بر سر ما می ریختند از افکارم بیرون آمدم.با همه سلام و احوالپرسی کردیم و در جایگاه عروس و داماد بالای سفره عقد نشستیم .
چشمم به عکس گیتی و منصور که خودم در سفره عقد گذاشته بودم افتاد.اشک درون چشمهایم حلقه زد
منصور متوجه شد و گفت:
- قرار نشد گریه کنی ها،گیسو جان!من که منت کشی کردم، عزیزم
- یاد گیتی افتاده م.میشه اون عکس رو از داخل سفره برام بیاری
- گیسو جان بدتر ناراحت می شیم
- نه منصور.میخوام خواهرم رو ببوسم.
منصور بلند شد ، عکس را آورد و به من داد .کمی به گیتی خیره شدم بوسه ای بر صورتش زدم و آن را به پیشانی ام چسباندم و هق هق زدم زیر گریه. چنان اشک می ریختم که دل هر بیننده ای به درد می آمد. منصور دستش را دور شانه ام انداخت و عکس را از من گرفت و گفت:
- گیسو جان، خواهش میکنم گریه نکن. ببین همه دارن نگات می کنن.اشک همه رو درآوردی
مادر آمد، دستمالی به من داد و گفت:
- عزیزم آرایشت به هم می ریزه، آخه این چه کاریه؟گیتی الان خوشحاله ،بخدا.
اشکهایم را آرام پاک کردم .به منصور نگاه کردم که چشمهایش پر اشک بود. به میهمانها نگاه کردم، احساس همه را برانگیخته بودم، ولی دست خودم نبود .به خوشبختی ای که گیتی به من هدیه کرده بود و رفته بود، فکر میکردم.یادم افتاده که هفده، هجده ساله بودیم و با هم رفته بودیم فال قهوه بگیریم
فال گیر به من گفت:
- از خواهر یا مادرت هدیه بسیار با ارزشی به تو می رسه که هم دلت میسوزه و هم دعاش میکنی.
و حالا امروز فهمیدم که آن هدیه، خوشبختی در کنار منصور بوده که دوری اش برپاست . و وقتی بیاد فال حافظی که روزی برایم گرفته بود افتادم اشکهایم باریدند.شوخی هایمان امروز جدی و به واقعیت تبدیل شده بودند . چطور می توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؟!
عاقد کنار سفره نشست و خطبه را جاری کرد .آن لحظه که قرآن در دست داشتم برای آمرزش گیتی ، مادرم ،برادرم ، پدر و خواهر منصور و حتی آذر دعا کردم و از خداوند سلامتی پدرم و خوشبختی خودم را خواستم
- ...... عروس خانم وکیلم؟
- با اجازه پدرم و مادرجون بله
صدای هلهله و کف زدن فضای سالن را پر کرد.
منصور دستم را در دستش گرفت و بوسه ای بر آن زد و گفت:
- خیالم راحت شد
دفاتر امضا شد .حلقه ها را دست هم کردیم ، هدایا را گرفتیم ، با میهمانها عکس گرفتیم و بعد از فیلمبرداری و عکس گرفتن، راهی هتل شدیم .
در هتل هم مراسم به بهترین شکل برگزار شد. همه به رقص و پایکوبی مشغول بودند .
من و منصورهم وسط رفتیم .همدیگر را در آغوش گرفتیم و می رقصیدیم که منصور گفت:
- چرا این عقربه ساعت همونجا وایساده؟ به آقا نبی بگم دستکاریش کنه؟
- چیه منصور؟
- خسته شدم
- ولی من دلم نمیخواد بهترین شب زندگیم زود بگذره
- بهترین لحظه زندگی من دوبار بود یکی اوندفعه که خدا گیتی رو بهم برگردوند، یکی هم این بار که نازنین گیسو یواشکی اومد تو اتاقم و منو از اون غم نجات داد
- پس یعنی امشب برات مهم نیست؟
- مگه میشه برام مهم نباشه گیسو، حرفها می زنی ها . مردم باید حال داماد رو درک کنن.خسته ام .میخوام با همسرم دو کلمه اختلاط کنم. دو سه ساعت مهمونی بسه دیگه .منظورم اینه
- جنابعالی یادت رفته بعدازظهر چطور دستم رو تو حنا گذاشتی؟ تازه مهمونها برن نوبت منه.کم حرص نخوردم منصورخان!
- چیه؟میخوای تلافی کنی؟ گیسو اذیتم نکن تو رو خدا.بخاطر لباس که منت کشی کردم ، بابت امشب هم که خودت می دونی چقدر خوشحالم .ولی خب چون بار دومه که داماد شدم.جلوی مردم خجالت می کشم
- مسئله ای نیست .فقط امیدوارم این خجالت تا صبح همراه جنابعالی باشه
- همچین که مهمونا تشریفشون رو ببرن خجالتم ریزش میکنه
لبخند زدم .گونه ام را به گونه منصور فشردم و گفتم :
- دوستت دارم منصور
- منم همینطور عزیز دلم
چشمم به مرتضی و نرگس افتاد که زیر گوش هم پچ پچ میکردند.لبخند به لبم نشست .دختر آقا کریم لیاقت این خوشبختی را داشت و من برای خوشبختی بیشتر آنها دعا کردم
شام صرف شد. بعد از شام دوباره رقص و پایکوبی را از سر گرفتیم .در حال رقص با نگین بودم که الناز خودش را به منصور رساند و از او خواست با هم برقصند و منصور هم پذیرفت .
از حسادت کباب شدم. نسبت به الناز حساسیت عجیبی داشتم، از نگین عذرخواهی کردم و رفتم نشستم .وقتی منصور به من نگاه کرد، اخمهایم را درهم کشیدم و به او فهماندم دنیا دست کیست. منصور خیلی زود از الناز عذرخواهی کرد و آمد کنارم نشست .
چنان قیافه ای برایش گرفتم که بیچاره گفت:
- چیه گیسو؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
سکوت کردم
- باز چرا قهر کردی؟ عجب گرفتاری شدم! آخه عزیز من همه دوست دارن با عروس و داماد برقصن دیگه !
- خیلی خب، پس برو بگو بهرام بیاد با من برقصه .زود باش!
- گیسو، شب عروسیمون رو خراب نکن
- اتفاقا این تویی که قصد خراب کردن جشن عروسی رو داری .اون از قبل از عقد، اینم از بعدش .چیه؟ دیگه عقدم کردی خیالت راحت شد ؟ تو نمی دونی من رو الناز حساسم
- خب، ازم خواهش کرد
- غلط کرد
- گیسو، زشته!
- تویی که پیله می کنی، بلند شو برو باهاش برقص
منصور نفسی از عصبانیت بیرون داد و بلند شد بطرفی دیگر رفت .همان موقع که از عصبانیت داشتم آتش میگرفتم نسرین آمد کنارم نشست و گفت:
- چطوری عروس خانم؟
- خوبم.ببینم .درست می بینم؟اون نرگس خودمونه که داره با مرتضی پچ پچ میکنه؟
- آره خودشه ،عاشق و دلباخته مرتضی شده
- مرتضی هم خیلی دوستش داره . از من بپرس که با مادر شوهر خواهرت)ثریا خانم( اینطوری ام .
و دو انگشتم را در هم قفل کردم
- راستی تو چرا با کسی نمی رقصی نسرین؟چه بی ذوقی!
- راحتم
- اینهمه پسر خوب اینجاست .فرهان، بهرام ، پرهام ، سعید ، چه بی عرضه ای دختر؟
- نه دوست دارم، نه روم میشه .تازه به این چیزها نیست .هرچی که رو پیشونیم نوشته ن همون میشه. من مرد خوبم رو از خدا میخوام
کیک را مقابل من گذاشتند .نسرین بلند شد رفت .
منصور آمد کنارم ایستاد و گفت:
- انشاءا.... که عصبانیتت رفع شد .
- نخیر ، هنوز خشم گیسو رو ندیدی .الان هم فقط دارم حفظ ظاهر میکنم .
- الان کیک دهنم می ذاری و باهام اشتی می کنی
- بله می ذارم، ولی آشتی نمی کنم
- گیسو! کوتاه بیا جان من!
مراسم کیک بری را بجا آوردیم و منصور انقدر التماس کرد تا با او آشتی کردم
ساعت دو نیمه شب میهمانها خداحافظی کردند .گروهی هم ما را تا منزلمان همراهی کردند و برایمان ارزوی خوشبختی کردند و رفتند .
هرچه اصرار کردیم پدر آنشب منزل ما بماند، قبول نکرد و با آقا کریم و خانواده اش به منزل خود رفت
روی مبل لم دادم و از فرط خستگی و خواب حس نداشتم .
ثریا خانم گفت:
- گیسو خانم ، خسته نباشین .عجب شبی خوبی بود .یادتونه یه روز چی بهتون گفتم؟نمی دونین چقدر خوشحالم!خب یه جورایی برای ما هم مهمه خانم خونه کی باشه.ما از اون مستخدمهای خوش شانسیم
- شما عزیز ما هستین ثریا خانم، همه خوشبختیم از دعای شماست .خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... عروسی آقا مرتضی و نرگس خانم
- ممنونم خدا گیتی خانم رو رحمت کنه
مادر و منصور وارد سالن پذیرایی شدند
- ثریا برو استراحت کن .خسته شدی، محبت کردی
- اختیار دارین آقا. انشاءا... مبارک باشه
- ممنونم
- پس شبتون بخیر
- شب بخیر
- منصور چرا انقدر تند می رفتی مادر؟ مرتضی به گردت نمی رسید مردم از دلشوره .با اون ویراژهات!
- آدم شب عروسیش عجله نداشته باشه، پس کی عجله داشته باشه مامان جان؟
- آدم دیر برسه بهتر از اینه که هرگز نرسه خب ساعت سه ونیم صبح شد.بلند شین برین به کار و زندگیتون برسین.
و چشمکی به ما زد .بعد جلو آمد، دست من و منصور را در دست هم گذاشت و گفت:
- قدر هم رو بدونین همیشه توی گذشت کردن از هم پیشی بگیرین .شب بر عروس و داماد خوش
مادر رفت .از خجالت نمی دانستم چه خاکی بر سرم کنم .منصور چشم از من برنمی داشت .خودم را با تکاندن لباسم مشغول کردم.
منصور گفت:
- خب عزیزم به کار و زندگیمون برسیم. بوسه میشه کارمون.عشق میشه زندگیمون ........
لبخند زدم و ادامه دادم:
- خدا هم نگهدارمون
- بلند شو گیسو جان
منصور درها را قفل کرد و چراغهای اضافی را خاموش کرد. به پله ها که رسیدم، خودش را به من رساند .با هم بالا آمدیم. هنوز هفت هشت پله باقی مانده بود که منصور گفت :
- کاش می دادم از پایین به بالا یه آسانسور کار می ذاشتن
- که چی بشه ؟واسه یه طبقه آسانسور بذاری؟
- که شما سریعتر بالا برین و لاک پشت رو جواب نکنین تو همیشه این پله ها رو سه تا یکی می اومدی بالا،حالا امشب سانت سانت میای بالا
- می دونی؟ در کنار تو سانت سانت قدم زدن خیلی لذت بخشه منصور
- اون لذت بخوره تو سرم
بلند خنده ام گرفت .گفت:
- هیس! لابد یه ساعت هم باید برای مامان توضیح بدم که چرا میخوام آسانسور بزنم؟
کتش را آویزان کرد و گفت:
- آخیش، بالاخره رسیدیم
- بله به نقطه تلافی و بزن بزن
- گیسو ولمون کن توروخدا،گذشته ها گذشته دیگه
- نه بابا. چطور اون موقع نگفتی دیگه خریدی بپوش گذشته عیب نداره
- اون موقع اضطراب داشتم،عصبانی بودم
- خب حالا من اضطراب دارم ، عصبانی هستم .بنده سیاستم اینه که جلو مردم تو رو تو آب سرد نمی کنم و آبرو نمی برم،اما تو منو.......
- ببین!حالا چند ساعت باید منو دعوا کنی، هان؟
- آهان، به خوب نکته ای اشاره کردی منصور جان .از اول زندگیمون باید بدونی هرچقدر منو عذاب بدی عذاب می بینی .از لحظه ای که الناز تو رو صدا زد و تو دعوتش رو پذیرفتی تا حالا پنج ساعت می گذره، یعنی پنج ساعت عذاب کشیدم .نیمساعت هم که سر لباس عذابم دادی میشه پنج ساعت و نیم. نیم ساعت هم که جریمه ت میکنم میشه شش ساعت .یعنی تقریبا ساعت ده صبح می تونی بیای دنبالم.تازه، شاید ببخشمت!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بلند شدم و گفتم:
- شب خوش عزیزم
منصور دستم را کشید و گفت:
- کجا وروجک؟
- بخدا خسته ام
- خب منم خسته ام .ما کنار هم می تونیم به آرامش برسیم
- متاسفم شادوماد .حالا مسئله لباس رو میتونم بگذرم .اما از مسئله الناز ابدا
- ای بابا اصلا هرجا الناز رو ببینم از سه متر اونطرفتر رد می شم ، خوبه؟
- از کجا مطمئن باشم؟
- قول شرف می دم
- پس قول دادی ها .از این لحظه به بعد باید از این دوتا عجوزه دوری کنی و از کنار من نباید جم بخوری .اگه زیر قولت بزنی اون روز می فهمم که منو دوست نداری و بدقولی کردی .اونوقت می دونی که چی میشه
- آره مو تو سرم نمی مونه
- خوب فکرهات رو بکن. دو ساعت دیگه نگی اون موقع مست و خمار بودمها!
- نه مطمئن باش .آخه من فقط تو ناز نازی رو دوست دارم
- منصور بذار اقلا تاجمو باز کنم .می شکنه
- فدای سرت ، سفید برفی ! دیگه تاج میخوای چکار ؟ مگه میخوای دوباره عروس بشی؟
- شاید! مگه تو دوباره دوماد نشدی؟
- دوباره دوماد شدم. ولی تاج به سرم نزدم
- از این به بعد یه تاجی رو باید همیشه رو سرت بذاری، منصور.
- چه تاجی رو؟
- منو
- بخدا روی سرم می ذارمت .اون چشمات منو کشته
- گیتی بهتر بود یا من؟
- گیسو ولمون کن توروخدا.دوباره دعوامون میشه، بلند می شی می ری اون اتاق حوصله داری؟
- خب بجای اینهمه، یک کلمه می گفتی گیتی، چرا خودتو خسته میکنی؟
هر دو زدیم زیر خنده
- اگه تفاوتی بود که نمی تونستی دو روز منو گول بزنی
- خب حق با توئه.حرفت منطقیه و اعتراض وارده
- قربون اون منطقت بشه منصور!
خدایا یعنی این همون منصوره که می گفت بعد از گیتی نمی تونم کسی رو در آغوش بگیرم ؟می گفت آغوش من گرمی و کشش سابق رو نداره .
داره، داره ، خودت خبر نداری .آغوش تو بهترین و گرمترین نقطه دنیاست .گرم ترین منطقه استواست .
فکر نمی کنم بوسه ای در دنیا مانده بود که منصور به من هدیه نکرد ، قربانه صدقه ای بود و نرفت، نوازشی بود و نکرد
- منصور!
- جانم
- تو از کی منو دوست داری؟ یعنی کی عاشقم شدی؟ میخوام بدونم
- دقیقا شصت و سه روز از مرگ گیتی گذشته بود .بعدازظهر رفته بودم پیش وکیلم .وقتی برگشتم ، همون جلوی در ، ماشین رو دادم مرتضی ببره مکانیکی و وارد باغ شدم و به خونه اومدم. از پله ها که اومدم بالا، دیدم تو داری از حمام میای بیرون.حوله حمام سفید رنگی پوشیده بودی و داشتی موهای بلند پریشونت رو باد می دادی تا خشک بشه. دو سه تا پله پایین اومدم تا منو نبینی، کنار پنجره سالن بالا رفتی و نگاهی به جای ماشینها کردی بعد به ساعت بالای سرت نگاه کردی و گفتی: پس چرا نیومد؟ چرا انقدر دیر کرد؟ بطرف اتاقت برگشتی، چهره ت حرکتی بعلامت تعجب و نگرانی به خود گرفت .موهاتو چندتا تاب دادی و بالای سرت سنجاق کردی و داخل اتاقت شدی. نمی دونم چی منو کشید کنار در اتاقت. روی تخت طاقباز بحالت صلیب دراز کشیدی و گفتی خدایا شکرت و چشماتو بستی .دلم لرزید. احساس کردم دیگه به چشم خواهری دوستت ندارم .دلم میخواست بیام در آغوشت بیگرم و ازت لذت ببرم .به پهلو چرخیدی. از زیر رومیزی کنارت ، یه عکس بیرون آوردی و بهش لبخند زدی و اونو بوسیدی سری به افسوس تکان دادی و دوباره اونو زیر رومیزی گذاشتی .بعد بلند شدی مقابل آینه وایسادی . موهاتو با سشوار خشک کردی و کمی به صورتت کرم مالیدی. بعد بطرف پنجره اومدی .دوباره بیرونو نگاه کردی و گفتی: اگه زنت بودم بهت می فهموندم دیر اومدن یعنی چه .بی فکر! خنده م گرفت .بسمت کمد لباسات رفتی که دیگه نایستادم و به اتاقم رفتم
- ای دروغگو! تو نایستادی و رفتی؟
- بخدا چیزی ندیدم .هم بخاطر شرم و حیا ، و هم به حرمت گیتی .وگرنه دلم که خیلی می خواست
- خیلی شیطونی منصورها!
- خلاصه منتظر موندم تا رفتی پایین بعد به اتاقت اومدم و عکسو از زیر رومیزی برداشتم .وقتی عکس خودمو دیدم ، بی اختیار اشک و لبخند به چهره م نشست .اون لحظه انگار خدا دنیا رو به من داده بود .انگار خدا دوباره گیتی رو به من داده بود گیسو .چون مدتها بود دلم میخواست بدونم تو کی رو دوست داری. و فهمیدم اون آدم خوشبخت خودم هستم .از اون روز به بعد دیگه برام آروم و قرار نذاشتی .با خودم و تو و گیتی و وجدان و احساسم وارد جنگ شدم و بالاخره هم این عشق و احساس بود که پیروز شد.
بوسه ای به صورت منصور زدم و گفتم:
- نمی دونی برای رسیدن به تو چقدر دعا کردم و اشک ریختم ، منصور!
منصور دست نوازشی به سرم کشید و گفت:
- اگه بگم منم همینطور ،شاید باور نکنی
- باور میکنم عزیزم. خودم یه چشمه شو دیدم،مرد عاشق!
- معلومه خوابت گرفته گیسوها! شل حرف میزنی
- آره،خیلی خوابم میاد .خسته م، تکون نخور که خواب از سرم می پره . صدای ضربان قلبت داره برام لالایی میگه
- پس کی برای من لالایی بگه عزیزم ؟منم میخوام رو قلبت بخوابم
- حالا امشب من، شبهای دیگه تو
- نه واقعا خواب خوابی . چون روز و داری شب می بینی، گیسو، ساعت هفت صبحه
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- پس بذار بخوابم
- بخواب عزیزم .قفلت هم کردم که در نری.
دستش را دورم حلقه کرد. بوسه ای به سرم زد و گفت :
- صبح خوش شکوفه زندگی من.
و در عالم خواب فرو رفتیم .
*********
با صدای مادر جون که به در میزد و می گفت: ساعت یک بعدازظهره ، بلند شید بابا .از خواب پریدم .
منصور غلتی خورد و آرام گفت:
- حتما باز فکر کرده خودکشی کرده یم .آره مادر خودکشی کرده یم ولی از نوع دیگه .باید یه تابلو درست کنم یه طرفش بنویسم خودکشی کرده یم ، یه طرفش بنویسم خودکشی نکرده یم ، بذارم رو در .که دیگه ما رو از خواب بیدار نکنه
از تکانهای دلم، منصور فهمید دارم می خندم .گفت:
- قربون اون خنده هات برم الهی!
- با شمام بچه ها! ای بابا، اقلا بگین حالتون خوبه یا نه . در رو باز می کنم ها
منصور بلند گفت:
- آره مامان جان خوب خوبیم، زنده ایم . تابوتهایی که سفارش دادین پس بدین
بلند زدیم زیر خنده .
مادر صدایمان را شنید و گفت:
- خب، الحمدالـله مثل اینکه زیادی خوبین .خیالم راحت شد .بلند شین بیاین یه چیزی بخورین، ضعف نکنین
- باشه مامان،ممنون
- دخترم رو که نکشتی منصور؟
- نه مامان، این منو کشته بخدا
- منصور قلقلکم نده تو رو خدا .بدنم خورد و خمیره
- الان خودم برات وصله پینه ش می کنم
- باچی؟ با سوزن یا چسب؟
- با بوسه های پی درپی
و مرا چندبار بوسید
بطرفش برگشتم و گفتم:
- ظهر بخیر بهار زندگی من
- ظهر امید زندگی من بخیر. مگه این زهره رو نبینم ! اینهمه پول گرفته ببین چه بلایی سر چشم و چار زن من آورده بی انصاف!
زدم زیر خنده و گفتم:
- چیه؟ دورش سیاه شده؟
زیر چشمم دست کشیدم
منصور گفت:
- اینطوری هم قشنگی بخدا
- ممنون .منصور بخدا گشنمه، دست و پام داره می لرزه
- مگه نگفتی بدنت خورد شده؟ خب، بذار وصله پینه بزنم که بتونی بری پایین
- نمیخواد .لق لقو می رم پایین
- چون سلامتی تو از هر چیزی برام مهم تره ، چشم. بلند شو بریم پایین
*********
اینگونه زندگی ما شروع شد .
دو سه روز بعد برای ماه عسل به رامسر رفتیم .در بهترین هتل اقامت کردیم ، بهترین تفریحات را داشتیم و یک هفته بعد به تهران برگشتیم
تصمیم گرفتم مدتی به شرکت نروم و برای خودم خانمی کنم با مادر جون سرمان را گرم می کردیم .
ورزش،شنا، میهمانی های دوره در منزل دوستان و میهمانیهایی که ما را دعوت میکردند و به اصطلاح پاگشایمان میکردند .
برنامه هر روز این بود که به پدر سر بزنم.گاهی ظهر می رفتم و منصور می آمد و با هم برمی گشتیم و گاهی غروب با منصور می رفتیم و آخر شب بر می گشتیم .
یک فکرهایی هم برای پدر و مادر جون داشتم، ولی راستش جرات نمیکردم با منصور مطرح کنم
دو ماه از عروسی ما گذشت. روزهای خوشی را در کنار منصور سپری میکردم و از خوشبختی برخود می بالیدم .
یک روز با مادرجون در مورد پدرم صحبت کردم . لبخندی از خجالت بر لبانش نشست و گفت:
- از ما گذشته عزیزم
- شما سنی ندارین مادر.تازه پنجاه و هفت سالتونه . ماشاءا... مثل چهل و پنج ساله ها می مونین .من می دونم پدرم به شما علاقه داره .خودش به من گفته .اگر شما هم نظرتون مثبت باشه، قضیه حله
- عزیزم منم به آقای رادمنش علاقه دارم. خودت می بینی که ، من و ایشون حرف همدیگر رو خوب می فهمیم و با هم تفاهم داریم .اما منصور رو چکار کنم؟ عصبانی میشه .خدای نکرده همین ارتباطمون هم قطع میشه
- اون با من مادر جون، اگه مخالفت کرد منم قهر می کنم. اون طاقت قهر منو نداره
- والـله چی بگم ؟ آخه خجالت می کشم
- خجالت نداره .هر دو تنهایین و می خواین از تنهایی در بیایین .من امروز با منصور صحبت می کنم .شما بعدازظهر به بهانه کاری از خونه برین بیرون، بقیه ش با من
- باشه عزیزم.افتخارمه جای مادرت رو بگیرم
- منم افتخار می کنم مادرجون، این آرزوی گیتی هم بود
- پیر شی عزیز دلم
- ممنون، من می رم استخر شما نمیایین؟
- تو برو، من میام می شینم نگاه می کنم و لذت می برم
- باشه، پس منتظرم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ساعت حدودا یک بعدازظهر بود که مایو پوشیدم و داخل استخر شدم .به ثریا خانم سپردم که به آقا نبی بگوید آنطرف نیاد.مرتضی هم در شرکت بود.
مشغول شنا شدم. چند دقیقه بعد مادر مجله به دست از ساختمان بیرون آمد و گفت:
- خوش می گذره پری دریایی؟
- آره مادر، منتظر شاهزاده ام با کشتی ش بیاد تا بیام بیرون
- قربونت برم الهی .شازده منصور عاشق توئه ، خوشگل خانم
مادر روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد .سه ربع بعد منصور با ماشین سفیدش وارد ساختمان شد . به مادرش سلام کرد ، ولی انگار حال و حوصله نداشت .بطرف من آمد و نگاهی به پنجره همسایه انداخت
- سلام منصور جان، خسته نباشی
- سلام، بیرون نیا گیسو ببینم
از رفتار سردش تعجب کردم .چنان جذبه ای گرفته بود که قلبم ریخت .
حوله ام را از روی صندلی برداشت و به من داد و گفت:
- از همون تو آب بپوش ،بیا بیرون.سریع!
سابقه نداشت منصور اینطوری با من صحبت کند
- چی شده منصور؟ چرا عصبانی هستی؟ حوله رو که تو آب نمی پوشن
- همین که گفتم .نمی بینی مرتیکه لندهور داره تو رو با او چشمهاش میخوره؟
- کدوم مرتیکه لندهور؟
- همان که اون بالاست
حوله ام را پوشیدم و از پله های استخر بالا آمدم .سرتا پایم خیس بود
- بشین پیش مادر، برم برات یه حوله دیگه بیارم
- این مسخره بازیها چیه در آوردی منصور؟
- من یا جنابعالی؟
- منظورت چیه؟
- یعنی تو اون مرتیکه رو پشت پنجره ندیدی؟
- نه بخدا قسم .من حتی یه نگاه هم به پنجره ننداختم
- یعنی همینطور مایو می پوشی ، سرتو میندازی پایین، می پری تو آب؟ یه نگاه به اطراف نمی کنی ببینی کی هست،کی نیست ؟ خوبه!
و بطرف ساختمان رفت .
دنبالش رفتم.کنار در وردی ، حوله را از تنم در آوردم و روی نرده ها انداختم و با مایود وارد ساختمان شدم و دنبال منصور از پله ها رفتم بالا
- سرما میخوری .گفتم بشین تو آفتاب برات حوله میارم
- لازم نکرده .چرا جلوی مادر اینطور با من صحبت می کنی؟ مگه حالا چی شده؟
- چی شده؟ تمام تنت یه ساعته دارن دید می زنن، می گی حالا چی شده ؟
- بخدا من ندیدم وگرنه شنا نمی کردم. بابا، مادر اونجا نشسته بود!
منصور روی آخرین پله ایستاد و گفت :
- چطور من دیدم تو ندیدی؟
- برای اینکه من مثل تو دنبال چشمهای مردم نیستم .من سرم به کار خودمه.چه می دونستم داره منو نگاه میکنه ؟ اون خودشو نشون نداد
- ولی تو که نشون دادی
- منصور خجالت بکش .باور نمی کنی من ندیدمش؟
- نه باور نمی کنم
- خیلی خب، حالا که اینطور شد پس تماشا کن تا بفهمی غرض داشتن با نداشتن چه فرقی می کنه
و از پله ها پایین آمدم
- میخوای چکار کنی گیسو؟
- می رم شنا کنم
سریع خودش را به من رساند بازویم را محکم گرفت و گفت:
- تو بیجا می کنی
- میخوام برم تن و بدنمو به عشقم نشون بدم
چنان سیلی محکمی به صورتم زد که کنترلم را از دست دادم و از پله ها پرت شدم .
فریاد کشید :
- گیسو
از شش هفت پله سرازیر شدم . به پاگرد میانی رسیدم . از خونی که روی پایم ریخت فهمیدم از بینی ام خون می آید .دستم را جلوی بینی ام گرفتم .
به منصور که حیرت زده به من چشم دوخته بود ، نگاه کردم و گفتم:
- نفهم بیشعور.
الهه ناز-جلد2-قسمت10
مادر از صدای فریاد منصور داخل آمد و گفت:
- چی شد؟ اوا خدا مرگم بده .
و از روی میز دستمال کاغذی آورد .
منصور خودش را به من رساند .و کنارم زانو زد. دستمال را از جعبه برداشت که جلوی بینی ام بگذارد .دستش را کنار زدم و خودم از داخل جعبه ای که دست مادر بود ،دستمال برداشتم.
مادر نگاهی به من کرد و گفت:
- چی شد افتادی گیسو جان؟
- از ایشون بپرسین .میگه چرا شنا کردی؟
- چی کارش کردی منصور؟
منصور از خجالت سکوت کرده بود.
مادر بلندتر گفت:
- با توام! هولش دادی؟
- نه بخدا ، عصبانیم کرد ، زدم تو صورتش پرت شد
- چشمم روشن .تو غلط کردی .برای چی دست روش بلند کردی، پسره بی فکر؟ اونم تو پله ها!
- معذرت میخوام گیسو
- نگاه کن. پیشونیش هم خراشیده شده، باد کرده! سرتو بالا بگیر خونریزی بینی ات بند بیاد مادر
بلند شدم به بازویم نگاه کردم که کبود شده بود.
ثریا وارد ساختمان شد و گفت:
- اوا! چی شده خانم؟
- از پله ها افتاد. برو یخ بیار بذارم رو پیشانیش .از بینی ش خون میاد
- چشم خانم
- نمیخواد ثریا خانم ، ممنون .
و از پله ها بالا رفتم
- صبر کن گیسو جان،بیا بریم درمانگاه
- لازم نیست مادر جون .
و از پله ها بالا رفتم
مادر به منصور گفت:
- واقعا که منصور! خب،رفته شنا، مگه چیکار کرده؟ برو لب دریا ببین چه خبره.اون وقت این بدبخت تو خونه خودش ،جلو چشم من داره شنا میکنه،بازم حرف داری؟ شورش رو در آوردی تو
به اتاق سابقم رفتم .در را محکم به هم کوبیدم و قفل کردم .تازه بغضم مثل قلبم شکست .
رفتم جلوی آینه . پیشانی ام باد کرده و خراشیده شده بود .بازویم هم کبود شده بود. خونریزی بینی ام تقریبا بند آمده بود .
آمدم روی مبل نشستم .دستگیره در اتاقم پایین بالا شد
- گیسو باز کن، خواهش میکنم
توی دلم گفتم:
- برو گمشو عوضی، ازت متنفرم
- گیسو بخدا عصبانی بودم، شرمنده م! بیا ببینم چه غلطی کردم؟
هیچی نگفتم ، فقط اشک ریختم .
اومدم مثلا شنا کنم سرحال بیایم ، چه وضعی درست شد! مرده شود اون تعصب و غیرتت رو ببره! منو بگو که میخواستم خبر عروسی مامان تو و بابای خودمو بهت بدم، شازده گور به گوری!
نیمساعت گذشت .مادر آمد بالا و گفت:
- گیسو جان در رو باز کن عزیزم
- من حالم خوبه مادر جون .خیالتون راحت
- بیا ناهار بخور دخترم
- میل ندارم،شما بخورین
مادر رفت ، دوباره منصور آمد و گفت:
- گیسو بیا ناهار بخوریم........گیسو! خب، آخه تو هم حرف بدی زدی! ولی بیا بزن تو صورتم تلافی کن....... فحشم بده.......خونریزی بینی ات بند اومد یا نه؟ باز کن این در رو ببینم
نزدیک ساعت پنج ، آهسته در را باز کردم.رفتم آبی به سر و صورتم زدم .حاضر شدم، کیفم را برداشتم .عکس منصور را از داخل کیفم در آوردم، و کنار در اتاقش ریز ریز کردم و پایین ریختم .بعد آرام از پله ها پایین رفتم .
کسی داخل سالن نبود .از ساختمان خارج شدم و بطرف در باغ راه افتادم .
ثریا از پنجره مرا دید و سریع بیرون آمد و گفت:
- خانم کجا می رین؟
- می رم خونه پدرم
- قهر می کنین؟
- دیگه جای من توی این خونه نیست
- ای بابا! گیسو خانم، بین همه زن و شوهرها اختلاف پیش میاد آقا توی شرکت عصبانی شده بودن. مرتضی می گفت حساب کتاباشون دچار مشکل شده. شما ببخشین و گذشت کنین.قهر مشکلی رو حل نمیکنه
- ولی مشکل منو حل می کنه ،از قول من از مادرجون خداحافظی کنین . به منصور هم بگین دنبالم نیاد که سنگ رو یخش میکنم
- بخاطر من،دخترم!
- خاطرتون عزیز،ولی نمی تونم تحمل کنم .اصلا توقع نداشتم .آخه این وضعه برای من درست کرده ؟
و به پیشانی ام اشاره کردم
- ایشون که نمی خواستن شما رو از پله ها پرت کنن .یه سیلی زدند .من انقدر از دست آقا نبی سیلی خوردم که یه ور صورتم رفته تو، همین طرف که یه کم قره ، البته جوون که بودم
لبخند به لبم نشست
- بیا بریم تو دخترم ، آقا که عذرخواهی کردن. از ناراحتی غذا هم نخوردن
- عذرخواهی بخوره تو سرش! اگه دست و پام شکسته بود، اگه مرده بودم ، تکلیف بابام چی میشد؟
- خدا نکنه
- خداحافظ ثریا خانم
- اقلا ماشین ببرین
- ماشینش هم بخوره تو سرش! آدم زن یه دهاتی بشه و الاغ سوار شه خوشبخت تره بخدا .خداحافظ
- بسلامت .لااله الا الـله عجب بساطیه !خدا لعنتت کنه از خدا بی خبر که می ایستی پشت پنجره زن مردم را دید می زنی
به منزل پدرم رسیدم .پدر به استقبالم امد
- سلام بابا
- سلام دخترم، پیشونیت چرا اینطوری شده؟
- عوارض شناست
- سرت خورده به دیوار استخر ؟
سکوت کردم
- منصور کو؟
- تو رختخوابشه
- چی شده؟دعواتون شده؟
- داشتم شنا میکردم، مادرجون هم نشسته بود .یه کاره از سرکار اومد و ایراد گرفت که اون مرد داره تو رو نگاه میکنه و تو مخصوصا اومدی شنا می کنی و زد تو گوشم .منم از پله ها افتادم فقط یه ربع ساعت از بینی م خون می اومد
- منصور اینکار رو کرد؟
- پس کی کرد بابا؟
- لابد تو یه چیزی گفتی، اون روش رو بالا آوردی
- وقتی بهم میگه تو مخصوصا لخت شدی رفتی تو آب ساکت، بمونم؟ گفتم حالا که اینطوره می رم برایش شنا می کنم
- خب حرف بدی زدی ، تو می دونی اون تعصبیه ، لجش رو در میاری؟
- اون حرف خوبی زده؟
- اون عصبانی بوده .تو پیله کردی، کنترلش رو از دیت داده.لابد صد دفعه هم معذرتخواهی کرده
- تا ابد هم معذرت خواهی کنه بی فایده س
- آدم جواب عصبانیت و خستگی شوهرش رو با ملایمت و جونم و عزیزم می ده
- شما پر روش کردین بابا!
- حالا می دونه اومدی؟
- اگه از خواب بیدار شده باشه، ثریا بهش گفته
- بابا چیزی داریم بخورم؟ ناهار نخوردم ،گرسنمه
- آره عزیزم . یه کشک بادمجونی درست کردم که حظ کنی .گفتم شاید بیای اینجا ، منتظر بودم. نمی دونستم قر و شکسته پکسته میای
- از این دیوونه بعید نیست یه روز جسدم رو بفرسته اینجا .خودتون رو آماده کنین
- این حرف رو نزن .منصور با فهم و کماله .خب زیادی دوستت داره
- نخواستم این دوست داشتن رو .کاش زن بهرام شده بودم
- تا دستات رو بشوری من غذات رو میارم بابا
- ممنون
به آشپزخانه رفتم و سرمیز نشستم .
پدر ظرف غذا را جلوی من گذاشت و گفت:
- خب مادر منصور چی می گفت ؟
- کلی با منصور دعوا کرد. می گفت برو لب دریا ، بعد بیا از این بیچاره که داره تو خونه شنا میکنه ایراد بگیر
- چه زن خوبیه بخدا .ایشاءا.... خودم می برمش لب دریا......
زدم زیر خنده و گفتم :
- لابد میخواین باهاش شنا هم بکنین
- اول دور و برم رو نگاه میکنم ، اگه لندهوری نباشه ، می برمش تو آب
- پس شما هم دوستش دارین
پدر در حالیکه بشکن میزد گفت:
- می میرم براش،می میرم براش
- از دست شما! وسط دعوا نرخ تعیین می کنین ها!
- بده از مادر شوهرت تعریف میکنم؟
- بله مادر شوهر خوبیه .ولی دیگه زن خوبی برای شما نیست ، چون بنده قصد دارم از منصور جدا بشم
- حالا فعلا جدا نشو تا ما سروسامون بگیریم، بعد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
زدیم زیر خنده .
پدر ادامه داد:
- اگه اینطور باشه که یه جفت زن و شوهر تو این دنیا پیدا نمیشه .یه سیلی زده، یه ماچش کن .عذرخواهی کرده،تو هم ببخشش.چقدر سخت می گیری بچه!
- دیگه چی ؟ من از شما تا حالا سیلی نخوردم . اونوقت بشینم از اون کتک بخورم؟
پدر سیلی آرامی به صورتم زد و گفت:
- بیا، دیگه بهونه نداری!
- ای کاش سیلی منصور هم به این ارومی بود .هشت تا پله رو قل خوردم اومدم پایین
- ببین دخترم ، زن باید سیاست داشته باشه .وقتی می بینی منصور خوشش نمیاد جلوی جمع شنا کنی .خب نکن.یا قبل از اینکه اون برسه تعطیلش کن
- اون هیچوقت ایراد نمی گرفت، فقط سفارش میکرد که مرتضی و اقا نبی بیرون نیان
- خب منم باشم، ببینم یکی ایستاده تو رو تماشا میکنه ، عصبانی میشم.تو هم که بلبل زبونی کردی، لجاجت به خرج دادی ، بدتر عصبانیش کردی
- اصلا مقصر من ،خوبه؟ولی من دیگه به اون خونه بر نمیگردم .اگر هم زنگ زد اینو بهش بگین
زنگ تلفن بصدا در آمد .
پدر گفت:
- چه حلال زاده س بچه م! خوشحال شده دیده بلا از خونه اش رفته بیرون .داره همه را خبر میکنه
- دیگه ما بلا شدیم؟
پدر گوشی را برداشت. اشاره کردم بگوید من خوابم
- سلام پسرم ، حالت چطوره؟
- .......
- الحمدالـله .دعا گوییم . مادر چطورن؟
- .....
- گیسو امروز اینورها نیومد.سرش شلوغه ؟آره؟
تعجب کردم .پدر به من چشمک زد
- ......
- آه! پس رفته بیرون .بهش سلام برسون بابا
- .......
- میام عزیزم ، چرا نیام .وقت بسیاره ،کاری داشتی؟
- .........
- قربونت برم پسرم.سلام برسون .خدا نگهدار
و گوشی را گذاشت
- پس چرا نگفتین من اینجام بابا؟ اون الان دیوونه میشه، دلش هزار راه می ره
- خب، میدونی که من به عمرم دروغ نگفتم
- شما که گفتین گیسو امروز اینورها نیومد. این دروغ نیست؟
- پرسیدم چرا نیومدم؟ دروغ نگفتم
- بابا اون خودخوری میکنه .قلبش ضعیفه، اعصابش به هم می ریزه. فکر میکنه من کجا رفتم
- خب تو که انقدر نگرانشی،بلند شو زنگ بزن ، بگو رسیدم
- من نمی زنم
- خب پس بذار به قلبش فشار بیاد ، بذار یاد بگیره وقتی کسی رو میزنه نگیره بخوابه
- بابا!!!!
- هی میگه بابا، خب پاشو زنگ بزن!
- می دونین که من باهاش قهرم
- خب آشتی کن
- وای....... الان داره چه حرصی میخوره !الان راه می افته تو خیابونا
- پس هنوز دوستش داری؟
- خب معلومه ! اونهمه محبت که با یه سیلی پاک نمیشه
- آفرین!میخواستم به همین برسی .پس بلند شو بهش زنگ بزن. بگو شام بیان اینجا
- شما هم که بدتون نمیاد؟
- خب ما هم به یه نوایی می رسیم. والـله دلم براش تنگ شده ، آخه خیلی خانومه
سری تکان دادم و گفتم:
- بابا ، خواهش میکنم یه کم منطقی باشین
- پس الان زنگ می زنم میگم منصور، دخترمو بشرطی پس می دم که مادرتو بدی به من.معامله خوبیه ، مگه نه؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- آرزوم بود،ولی حیف بابا!
- بلند شو بچه زنگ بزن! چه خودسر شده ها!
- نه بابا، اصرار نکنین
- میل خودته .ما که چند ساله تحمل کردیم، کمی هم روش .ولی فکر نمیکنم منصور طاقت بیاره .فکر کنم الان آمبولانس اومده ببرتش سی سی یو
- خدا نکنه
- پس بلند شو
- شما خودتون تماس بگیرین ، بگین من رسیدم .دعوتشون نکنین ها! اونا خودشون میان
- بله ، منصور میاد ، ولی عشق بنده خیر. من اونو میخوام .مگه میشه از مرجان دعوت نکنم؟
- بابا!؟
- باز میگه بابا ، از دست این بچه غد و لجباز!خیلی خب الان زنگ میزنم .پدر سوخته .آمده بودم خیر سرم یک چرت بخوابم ، یکباره بلا نازل شد
پدر شماره منزل ما را گرفت و بعد گوشی را به شانه اش چسباند و دستهایش را از خوشحالی بهم مالید .
فهمیدم مادر جون گوشی را برداشته
- سلام عرض میکنم مرجان خانم
- ..........
- قربان محبت شما
- ........
- منم همینطور، کم سعادتی بنده س
ای لعنت بر عشق و عاشقی که چه زبان را لفظ قلم میکند .حالا بیشتر از این خنده ام گرفته بود که بابا با پیژامه و عرق گیرو یک جوراب که نوکش سوراخ بود ، مودب نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و ژست گرفته بود! انگار مرجانش او را از پشت تلفن می دید .اگر مادر جون می دانست بابا با چه قیافه ای نشسته و سلام و احوالپرسی میکند، غش میکرد.
- اختیار دارین...... من و شما همدردیم بانو ،هم در تنهایی ، هم در بیماری
توی دلم گفتم راستی دوتا دیوونه به هم بیفتن چی میشه؟ یه کشک بادمجونی از آب در میاد که بیا و ببین.
ما هم که سالمیم، همدیگر رو از پله ها پرت می کنیم، وای بحال این دوتا!
نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم مخصوصا وقتی سوراخ نوک جوراب پدر را می دیدم.
پدر از خنده من به خنده افتاد و مرتب با دستش به من علامت می داد که نخندم و دور لبش را با دست جمع میکرد
- بله بله، فرمایش شما متینه
و دستش را روی قلبش گذاشت و ابراز عشق کرد
- انشاءا.... غرض از مزاحمت اینکه، به منصور جان بگید گیسو اینجاست.نگران نباشه .همین حالا رسید
- .......
- بله، گیسو یه چیزهایی تعریف کرده.جوونن دیگه ، اینا همه از شدت علاقه س
و با دستش به خودش و گوشی تلفن اشاره کرد، یعنی خیلی به مرجان علاقه دارد
- بله، دعوا و کتک کاری نمک زندگیه خانم عزیز
و از دور بوسه ای برای مادر جون فرستاد .
دل درد گرفتم بس که خندیدم
- بله آدم باید با زن مهربون باشه ، درکش کنه ، زنها موجودات ظریف و حساسی هستن
دوباره نگاهی به شست پای پدرم کردم که از سوراخ جورابش زده بود بیرون و مرتب تکانش می داد .اشکهایم سرازیر شده بود .با خودم گفتم یادم باشد از این به بعد هر وقت با منصور دعوا کردم یا عصبانی بودم .بیایم کمی ادا اطوارهای پدرم را تماشا کنم، روحیه ام عوض شود
- اختیار دارین .از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم .خدا آقای متین رو رحمت کنه
- .........
- بهش میگم، قبول نمی کنه .میگه میخوام اینجا بمونم .از منصور توقع نداشتم و از این حرفا.والـله آدم حرف این جوونا رو نمی فهمه. یه روز از سر و کول هم بالا می رن و نمیشه جلوی ماچ و بوسه شون رو گرفت یه روز چشم ندارن همدیگر رو ببینن
- بله بله، متوجهم
- ...........
- نه خانم، شما چرا عذرخواهی می کنین؟ اتفاقی نیفتاده.پیش میاد .فقط نزدیک بوده بچه م بره اون دنیا .
و زد زیر خنده و ادامه داد:
- دختر من یه کم نازک نارنجیه.
بعد به مادر جون اشاره کرد و گفت:
- زن باید مقاوم و صبور باشه، سیاستمدار باشه، نه اینکه تا شوهرش یه چیزی گفت زود قهر کنه .باید با سیاست و شیرین زبونی از شوهرش دلجویی کنه ، اونوقت اون شوهر برای زنش می میره .مردها زود گول می خورن. درست میگم خانم متین؟
وچند بار ابرو بالا انداخت .
از شدت خنده روی مبل ولو شده بودم .
- بله بله، حتما تشریف بیارین.خوشحال می شیم ، ولی قبل از شام
- ......
- نه، نه، امکان نداره .دور هم هستیم .می گن زنها وقتی در حال عصبانیت غذا درست می کنن ،غذاشون لذیذتره .
و زد زیر خنده و ادامه داد:
- تشریف بیارین. هر طور شده باید این دوتا رو آشتی بدیم و به هم برسونیم .
و به خودش و مادرجون اشاره کرد
- میخواین با منصور جان مشورت کنین
- .........
- بله، بقول شما اونکه الان با کله میاد
- ........
- قربونتون برم .پس منتظریم .خدانگهدار
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گوشی را گذاشت و به تلفن اشاره کرد و گفت:
- الهی قربونت برم. این تن، خاک پای توئه .با اون خوشگل و مامانی حرف زدنت .بخدا اگه بذارم آب تو دلت تکون بخوره زن! خاک بر سر منصور کنن.زن داری بلد نیست
- بابا کم کم دارین مامان رو فراموش می کنین ها!
- مگه میشه بابا؟ اینا که می بینی همه برای سرگرمی یه يا برای فرار از تلخیها و واقعیتها ،برای اینکه یه جوری از فکر اونا بیام بیرون. یادت باشه، عشق فقط عشق اول .اونم در جوونی
- غصه نخورین بابا .من هرطورشده مادرجون رو براتون میگیرم.بهترین هم صحبت،بهترین مونس خودشه . مادرجون هم خیلی شما رو دوست داره
- پس توروخدا زودتر بابا! توی این خونه از تنهایی پوسیدم .تنهایی کشک بادمجون خوردن صفایی نداره
- اونکه نمیاد اینجا کشک بادمجون بخوره
- خیلی هم دلش بخواد .من که نمیام داماد سرخونه دامادم شم ، از بدبختیهای دنیا همینم کمه بچه؟
- پس بهتره برای حفظ غرورتون مادرجون رو فراموش کنین
- دیگه چی؟
- پس باید داماد سرخونه دامادتون بشین
- دیگه چی؟
- پس برین یه خونه زندگی همونطوری براش درست کنین
- دیگه چی؟
- من که دیگه نمی دونم شما چی میخواین
- اگه منو دوست داره ،باید بیاد همین جا
- همین طوریش جرات نداریم به منصور بگیم،چه برسه به اینکه بگیم باید بیاد اینجا .میخواین طلاقم بده؟
- تو که خودت طلاق میخواستی
- خب درخواست طلاق از طرف من باشه، سنگینتره
پدر بلند شد و گفت:
- طلاق چه از جانب مرد چه از جانب زن،زشته عزیزم. حالا هم نمیخواد طلاق بگیری و سنگین وزن بشی.بلند شو شامی رو به راه کن .میخوری خود به خود سنگین میشی!
- من با منصور اشتی نمی کنم ها! میخوام یه هفته اینجا بمونم
- بمون بابا .از خدامه ، ولی با منصور
- بذارین مادرش رو به شما بده ، بعد سنگش رو به سینه بزنین
- نده هم دوستش دارم. منصور عزیز منه.الهی شکر که چنین دامادی دارم .آدم باید به معنای عمل توجه کنه نه به خود عمل. نیت مهمه . اگه بیخودی روی تو دست بلند کرده بود، خوردش میکردم .ولی می بینم زیاد هم مقصر نبوده .البته بهش گوشزد میکنم که بار اخرش باشه .آخه من از دار دنیا یه دختر دارم که همه چیز منه
- بابا خیلی دوستتون دارم .
و بلند شدم او را بوسیدم
وقتی از داخل فریزر بسته گوشت را بیرون می آوردم ، به این فکر میکردم که حق با پدر است .چه بهتر که آدم نگذارد به آنجا بکشد و با منطق و استدلال موضوع را حل کند
برای شام، خورش قیمه بادمجان درست کردم .
پدر برای خرید بیرون رفت و برگشت .
سالاد را درست کردم و میز را می چیدم که دیدم یه پیراهن سفید و شلوار کرم پوشیده و چنان به خودش رسیده که انگار میخواهد برود خواستگاری، طاقت نیاوردم و پرسیدم:
- بابا، مگه می خواین برین خواستگاری؟
- نخیر جانم خواستگار میخواد بیاد
- چطور؟
- اینم یه جور خواستگاریه دیگه بابا! اگه منصور تو رو نمیخواست ، هرگز نمی اومد .پس تو رو میخواد و داره میاد منت کشی و خواستگاری
باز حق با پدر بود .لبخند زدم که پدر ادامه داد:
- و البته مادرش هم داره میاد خواستگاری این جانب.غیر از اینه؟
صدای ماشین منصور را شنیدم .با تک گازش آشنا بودم. قیافه ام را درهم کردم.
زنگ آپارتمان بلند شد
پدر جواب داد:
- بفرمایین .خیلی خوش اومدین
و گفت:
- قیافه ات رو همچین نکن عزیزم .اخماتو باز کن .دختره ببینه همچین مادر بداخلاقی دارم .منصرف میشه.
به پدر لبخند زدم و گفتم:
- بابا منصور رو ادب کنین ها .
و به آشپزخانه رفتم
- به به،خیلی خوش اومدین گلید. این کارها چیه منصورجان؟
- خواهش میکنم پدرجان
- خوبین خانم؟خوشحالمون کردین
- ممنون.گیسو جان کجاست. آقای رادمنش؟
- مگه با شما نیست ؟
منصور گفت:
- مگه نگفتین اومده اینجا؟
- اومد،ولی رفت .حالا بیا تو، ببینم میتونم احضارش کنم دوباره بیاد.آها،ایناهاش
- سلام مادرجون
- سلام عزیزم
و او را در آغوش گرفتم
- بفرمایین
و بدون اینکه به منصور نگاه کنم به او سلام کردم
- حالا دیگه قهر میکنی می ری؟ باشه تا بهت بگم دختر خوب.
مادر رفت .منصور مقابلم قرار گرفت. و دسته گل را به من داد و گفت:
- شرمنده م
دسته گل را گرفتم و تشکر بیحالی کردم.
به سالن آمدیم و نشستیم
- پیشونیت چطوره عزیزم؟
- کمی درد میکنه مادر.ولی مهم نیست.از عوارض شناست
و کبودی بازویم را نشان دادم و گفتم:
- اینم همینطور
منصور از خجالت سرش را پایین انداخت و سینه اش را صاف کرد
- خب گیسو جان توروخدا هر روز برو شنا کن ، بلکه مرجان خانم تشریف بیارن اینجا،بابا
زدیم زیر خنده .
منصور گفت:
- پدر، من واقعا متاسفم،شرمنده م
- دشمنت شرمنده باشه پسرم .ولی قول بده دیگه دست روی دختر من بلند نکنی .چون طبع حساسی داره و دیگه نمیتونم راضیش کنم باهات آشتی کنه.خودت می دونی که چقدر دوستت دارم ولی به دخترم و سلامتیش هم علاقه دارم.این سیلی رو ندید گرفتم و مطمئنم دیگه تکرار نمیشه .گیسو هم از این به بعد باید حواسش رو جمع کنه ، دور و برش رو خوب نگاه کنه، بعد شنا کنه
بقیه خندیدند و من لبخند زدم
- خب جناب رادمنش ،حالتون چطوره؟
- الحمدالـله ! شکر .از برکت وجود دکتر مقتدر خوبم .شما چطورین؟
- منم خوبم .داروهام رو کم کردم ولی بدون دارو شبها خوابم نمی بره .معتاد شدم
بلند شدم به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم ، که سروکله مجنون پیدا شد .
فنجانها را درون سینی می گذاشتم که گفت:
- گیسو جان لازمه باز م عذرخواهی کنم؟
- نه لازم نیست .چون دیگه عذرخواهی مشکلی رو حل نمیکنه .حرفهای پدر رو جدی نگیر .من دیگه به اون خانه بر نمیگردم .یعنی امنیت جانی ندارم ،میترسم
- گیسو! بخدا من عصبانی بودم
- خب منم از همین می ترسم .شما مردها فقط همین یه کلمه رو برای دفاع بلدین. منم عصبانی بودم .پس چرا تو رو نزدم؟
- امروز تو شرکت کلی پول کسر آوردم.بعد که اومدم دیدم اون لندهور داره تورو نگاه میکنه،دیوونه شدم. ولی اگه اون جمله رو نمی گفتی، نمی زدم.می دونی چقدر دوستت دارم و چقدر روت حساسم .
- در هر صورت حق نداشتی بزنی تو صورتم
- خب معذرت میخوام .سه برابرش بزن توی صورتم . قول می دم دیگه تکرار نشه
- اون دفعه هم همین رو گفتی!
- دیگه این بار قولم ، قوله
- اگه خودت جای من بودی ، قبول میکردی؟
- اگه دوستت داشتم آره.
بعد جلو آمد.بازوهایم را گرفت
- آی.............
- آخ معذرت میخوام .دستم بشکنه الهی! چقدر هم کبود شده
- قلبم بیشتر کبود شده
- الهی قربون اون قلب مهربونت بشم. باز هم دوستم داری؟
- البته .این چه سوالیه؟
- مثل سابق؟
- مثل سابق، با یه خراش کوچیک تو قلبم ، که به اندازه کافی منو از زندگی کردن با تو سرد کرده. همیشه که نباید از هم متنفر بود و جدا شد .میخوام عاشقانه جدا بشم
- گیسو، این حرفها چیه می زنی ؟
- ما از هم دور باشیم ، برامون بهتره منصور .عشق و علاقه زیادی کار دستمون می ده .دوست ندارم تو رو بعنوان قاتل ببرن زندان یا دارت بزنن اینه معنی دوست داشتن .میخوام از خودگذشتگی کنم
- گیسو اذیت نکن دیگه! به پات بیفتم؟
سکوت کردم
- بخدا تو عشق منی گیسو، باور نمی کنی؟به روح گیتی قسم، تنها امیدم توی زندگی اینه که همسری دارم که می پرستمش .البته مادرم که جای خود داره. وقتی تو خونه نیستی ، انگار توی قبرم . من به عشق تو میام خونه
- آره میای ولی عصبانی .تلافی ضررهای مالی شرکت رو سر من خالی می کنی
- تو این دوماه که با هم ازدواج کردیم.کی عصبانی اومدم خونه؟ کی باهات بلند صحبت کردم؟این بار هم اگه اون پدر سوخته رو او بالا نمی دیدم و تو لجبازی نمیکردی ،همچین غلطی نمیکردم
با ناز طرف دیگر را نگاه کردم .با دو دستش گونه هایم را گرفت و صورتم را مقابل صورتش چرخاند و گفت:
- منو می بخشی؟
- بشرطی که بار آخرت باشه
- میای خونه؟
- آره، میام ولی اونم شرط داره
- چه شرطی؟
- میخوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم .باید قول بدی عصبانی نشی و منطقی تصمیم بگیری
- چه موضوعی؟
- وقتی اومدم خونه، بهت میگم .یه خرده ممکنه به غیرتت بر بخوره .پس باید جلوی دستت رو بگیری
- بگو ببینم چی شده؟
- حالا نه
- ناراحت نمی شم
- نه ، بعدا
- یعنی اگه قبول نکنم ، دوباره ترکم میکنی؟
- خب، دلم نمیخواد مجبورت کنم . ولی اگه قبول نکنی .می فهمم آدم غیر منطقی و خودخواهی هستی .اونوقت ممکنه به مرور زمان روم اثر بذاره و.....
- اقلا یه اشاره کوچیک بکن
- مربوط به انگیزه مادر جون
- انگیزه مادر جون؟
- آره میخوام از تنهایی درش بیارم
- میخواد شوهر کنه؟
- ایشون نمی خوان ، من میخوام
- گیسو یه چیزی بخواه که بتونم .تو می دونی چقدر رو این مسائل حساسم.نکند میخوای مادرم را از سرت باز کنی
- مجبورت نمی کنم .بعدا که فهمیدی داماد کیه متوجه می شی که عاشق مادرجونم
- خونه که میای؟
- آره، میام تا باهات درست و حسابی صحبت کنم
- خب، خدا رو شکر! پس اون غنچه مامانی رو رد کن بیاد که مطمئن شم باهام آشتی کردی
- منصور! یکی میاد تو آشپزخونه میبینه
- هیچکس نمیاد .اونا می دونن ما الان داریم با هم دو کلمه اختلاط می کنیم
- پس یادم باشه ایندفعه هرکس بهم گفت بیا دو کلمه اختلاط کنیم یه غنچه بهش بدم
- بله؟بله؟ اون غنچه رو پر پر میکنم.درست مثل عکس بنده که جنابعالی پر پر کردی. چطور دلت اومد بی احساس؟
لبخند زدم
- تو خودم رو هم ریز ریز کنی باز دوستت دارم عزیزم.
و مرا بوسید
- منم همینطور منصور جان. خب حالا میخوام چای بریزم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منصور قوری را از روی کتری برداشت و چای را در فنجانها ریخت .من هم آب جوش ریختم و سینی را برداشتم و از آشپزخانه بیرون امدم و منصور هم پشت سرم آمد
مادر گفت:
- به به!گل اومد ، دنبالش هم بهار اومد.رفتی منت کشی پسرم؟
- مامان، اگه از شما پرسیدن عشق چیه؟بگین منت کشی یه. یعنی آدمها قبل از اینکه عاشق بشن ، بهتره یه دوره کامل منت کشی و عذرخواهی رو یاد بگیرن، وگرنه عشق دچار تزلزل میشه و این اصلا خوب نیست
زدیم زیر خنده
پدرم گفت:
- ایشاءا.... همیشه عاشق باشی منصور جان .در ضمن محبت کن بهم این مراسم منت کشی رو یاد بده .شاید روزی به دردم خورد
منصور با لبخند پرسید:
- بسلامتی میخواین تجدید فراش کنین پدرجان؟
- از تنهایی خشته شدم پسرم .خدا هیچکسی رو تنها نکنه .خودت یه بعدازظهر رو نتونستی تحمل کنی منصور جان. من و مادرت همدیگر رو خوب می فهمیم
احساس کردم منصور منظور پدرم را نفهمید که خیلی راحت گفت:
- حق دارین پدر جان
مادر پرسید:
- گیسو جان منصور منو بخشیدی؟
- در برابر اونهمه محبت یه سیلی قابل گذشته، مادر جون. اما امیدوارم بار آخرش باشه چون در غیر اینصورت پدرم رو از تنهایی در میارم و برای همیشه پیشش زندگی می کنم
- والـله پدرجون راضی نیست اینطوری از تنهایی در بیاد گیسو جان، مگه نه پدر؟
همه زدیم زیر خنده
آنشب شام را صرف کردیم و آخرشب به منزل برگشتیم .وقتی چشمم به استخر و پله ها افتاد، اعصابم به هم ریخت.پشیمان شدم که چرا زود آشتی کردم.ولی انگار من هم تحمل دوری منصور را نداشتم .
با منصور به آخرین پله که رسیدیم ، مادر از پایین گفت:
- گیسو جان ، فردا ظهر منزل مینو مهمونیم عزیزم،یادم رفت بهت بگم
از نرده ها خم شدم و پرسیدم:
- فردا ظهر؟
- آره دخترم ، بعدازظهر تماس گرفت دعوت کرد. کاری داری؟
- نه مادر جون ،کاری ندارم
منصور گفت:
- آره،میخواد بره شنا
- دیگه هوس شنا نمی کنم خیالت راحت منصور.
مادر! دیدین شازده منصور با پری دریایی چیکار کرده؟
- به غلط کردن افتاد دیگه ،گیسو جان!
- دور از جون مادر
- اصلا فردا ظهر صبر کن تا منم بیام،با هم بریم شنا .من که مخالف استخر رفتن نیستم .فقط مواظب باش
- فردا که دعوتیم میخوای منو همراهی کنی منصور
- منم دعوتم مامان؟
- نخیر متاسفانه .مهمونی زنونه اس.
- گیسو تو نمیخواد بری. من حوصله م سر میره
- یعنی چی منصور؟ شورش رو در آوردی!دعوت داره بچه م،اِ.........
- خیلی خب، ولی شما را بخدا این برنامه ها رو به هم بزنین .یا اینکه بگین منو هم دعوت کنن .من تحمل دوری زنمو ندارم
به اتاق خوابمان رفتیم .منصور لباسش را عوض کرد و مسواک زد .من هم لباس خوابم را پوشیدم و رفتم مسواک زدم . به اتاق که برگشتم ،منصور روی مبل نشسته بود و منتظر من بود
- خب عزیزم قضیه انگیره چیه؟
- آماده شنیدنش هستی یا نه؟
و روی مبل مقابل منصور نشستم
- بله
- ببین منصور جان ،ما باید تعصبات خشک و بیهوده رو کنار بذاریم و دید باز تری داشته باشیم .هر آدم زنده ای حق زندگی داره .حق داره از نعمتهایی که خدا براش آفریده و حلالشه،استفاده کنه.حق داره تصمیم بگیره و برای زندگیش برنامه ریزی کنه. اینو که قبول داری
- البته
- خب مادرجون هم یه آدم زنده س، با روحیات مخصوص به خودش .اون تنها و بدون انگیزه س،درسته که ما پیشش هستیم ولی همفکر و همنشین اون نیستیم.اون به یه جفت نیاز داره، مثل من و تو.ببین چطور دلمون به هم گرمه؟ طاقت دوری هم رو نداریم ، با هم دعوا میکنیم ،آشتی می کنیم،بحث می کنیم .دو کلمه اختلاط می کنیم .خلاصه به نیازهامون پاسخ می دیم .تو مگه بعد از گیتی تونستی تنها بمونی منصور؟
- نه
- الان که با من ازدواج کردی از علاقه ت به گیتی کم شده؟
- نه،ابدا
- تازه،تو تقریبا دوسال با گیتی زندگی کردی و مادرجون سی و اندی سال با پدرت زندگی کرده .پس مادرجون همیشه عاشق پدرته و هیچوقت فراموشش نمی کنه .فقط اگر ازدواج کنه ،بهتر و آرومتر و آسوده تر زندگی میکنه
- حرفات همه منطقی گیسو جان، اما وقتی خودش میل به ازدواج نداره، چرا بیخود دردسر درست کنیم؟ سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن
- اون قصد ازدواج داره ،فقط با تو رودرواسی میکنه. چرا زن به این قشنگی و سرحالی ، تنها زندگی کنه؟ چرا باید فقط نظاره گر ما باشه که اینهمه با هم شادیم .آخه چرا؟ بخدا منصفانه نیست .اون خیلی تنهاست
- اون تنها نیست .ما رو داره
- ما جوابگوی نیاز اون نیستیم منصور، چرا متوجه نیستی ؟ الان که من و تو داریم با هم حرف می زنیم ،مادر تو اتاقش تنهاست و حتما داره افسوس گذشته رو میخوره .حسرت وقتی که پدرت بالای سرش بود، نوازشش میکرد، به درد دلش گوش میکرد ، حتی باهاش دعوا میکرد و عقده دلش رو خالی میکرد. فکر نکن آدم سنش بالا بره ،احساسش از بین می ره .آدما تا لحظه مرگشون شریک و مونس میخوان
منصورآهی کشید و دستهایش را به هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
- تو می تونی کسی رو جای مادرت ببینی؟
- هرکسی رو نه ،ولی یه نفر رو آره.تازه کسی قرار نیست جای مادر منو بگیره، مادر من جاش تو قلب پدرم محفوظه
- اون خوش اقبال کیه؟
- مادر تو
منصور با تعجب به من خیره شد.منتظر بودم یک سیلی دیگر بخورم بنابراین ادامه دادم:
- منصور اونا در کنار هم زوج خوشبختی می شن . من احساس میکنم باهم تفاهم دارن .هم من و پدرم عاشق شماییم، هم شما ما رو دوست دارین.مگه نه؟
منصور هاج و واج گفت:
- البته ولی..........
- خب پس پدرم رو بپذیر .می دونم نمیتونه جای پدرت باشه، ولی کمتر از اون دوستت نداره. راضی نباش مادرت،بقول خودش بدون انگیزه و امید عمرش رو سپری کنه .چرا باید با تعصبات بیهوده و اشتباه مادر و پدرمون رو از زندگی وخوشبختی محروم کنیم؟ ما این حق رو نداریم منصور جان. این گناهه! تعصب بیخودی یه که جنبه خودخواهی گرفته و دیگه زشت شده. مگه گیتی به خواب خودت نیومد و گفت که ازدواج کنی؟ خب پدرت هم همینطور. والـله الان برای مادرت نگرانه،دلش شور میزنه .وقتی مادرت تو تنهایی هاش اشک می ریزه،غصه میخوره
- تو خواهر گیتی بودی که اون رضایت داد، ولی پدرت برای پدر من غریبه س،گیسو!
- برای اموات این مسائل چه فرقی میکنه؟ اونا فقط به خوشی و رضایت بازمانده هاشون فکر می کنن.مطمئن باش اگه مادرت راضی باشه، پدرت هم راضیه
- مادرم پدر تو رو دوست داره؟
- جوون هیجده ساله که نیستن عاشق بشن .ولی احساس میکنم مونس هم هستن و همدیگر رو درک می کنن.پدرم مرتب از مادر تو تعریف می کنه . مادر تو هم از پدر من .منم این وسط شدم سوزن و این دوتا رو به هم می دوزم .اونا فقط منتظر رضایت تو هستن. البته تا حالا با هم صحبت نکرده ن.من مزه دهن هر دو رو فهمیدم و این تصمیم رو گرفته م
- مامان چی می گفت؟
- می گفت از من گذشته و از این حرفها. ولی بعد که راضیش کردم، گفت خب از تنهایی خسته شدم، نیاز به یه همدم دارم، به آقای رادمنش هم اطمینان دارم، ولی از منصور خجالت می کشم.مادرت برای تو ارزش و احترام قائله.بخاطر تو داره از بالاترین احساسش چشم می پوشه .تو هم برای ایشون احترام قائل شو و تعصب رو بذار کنار .منم به اندازه تو مادرم رو دوست دارم .اما زنده ها که نباید همه زندگیشون به مرده ها فکر کنن ،منصور!
به مبل تکیه داد و به فکر فرو رفت.بلند شدم چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
- حالا بلند شو بیا بخواب و فردا خوب فکر کن. الان به مغزت فشار نیار عزیزم
منصور بلند شد آمد کنارم دراز کشید.ساعت را کوک کرد .بعد به پهلو شد و گفت :
- نمی تونم باهاش کنار بیام گیسو
- با پدر من؟
- نه، با اینکه مادرم ازدواج کنه
- اگه مادرت رو دوست داشته باشی با خودت هم کنار میای ، مثل قضیه بعدازظهر .من چون دوستت داشتم، با غرورم کنار اومدم
- باید فکر کنم، ولی قول نمی دم .نه اینکه با پدر تو مخالف باشم ، کسی رو جای پدرم نمیتونم ببینم
- فکر کن منصورجان .منم اصراری ندارم. اگه مخالفت هم کنی. من و پدر ناراحت نمی شیم ، فقط کمی ایمانمون رو به منطق و درایتت از دست می دیم. شب بخیر
منصور آمد بهم نزدیک شد و گفت:
- چی چی رو شب بخیر؟ مثلا تو منطق داری زود میخوای بگیری بخوابی؟ من گفتم میخوام فکر کنم،نگفتم که میخوام بخوابم .
و باران بوسه ها بارید، وای که چه رعد و برقی!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد2-قسمت11
صبح منصور به شرکت رفت .راجع به قضیه مادرجون و پدرم دیگر صحبتی نکردم .
حدود ساعت یازده به منزل مینو خانم رفتیم .همان صحبتهای زنانه و بگو بخندهای معمول برقرار بود.
ساعت دو و نیم تماس گرفت وقتی می رفتم گوشی را از نگین بگیرم گفت:
- چیکار کردی منصور خان رو انقدر وابسته کردی گیسو جان؟ به ما هم یاد بده .
- کاری نکردم نگین جان .فقط می دونه تحمل دوری شو ندارم اینه که بهم زنگ می زنه
مادرجون گفت:
- از من بپرسین آره، منصور دیوونه گیسوئه .منم عروس گلم رو خیلی دوست دارم
- ممنونم مادرجون
- سلام منصور جان
- سلام خانم خانمها!
- خونه ای؟
- تو خونه صفای بدون بلا .این خونه بدون تو لطفی نداره
- پس ببین من صبح تا ظهر چی می کشم
- قربون اون دلتنگیت برم عزیزم
- خدا نکنه، چه خبرها؟
- بقول گیتی خدابیامرز،خبرهای امروز حاکی از اینه که اومدیم ناهار خوردیم و بعد اومدیم روزنامه بخونیم ،دیدیم نمیتونیم،یعنی این دل قرار نداشت .این بود که شماره مینو خانم رو گرفتیم و بالاخره صدای زیبای شما به این قلب آرامش داد،عزیز دل منصور !
- ضربان اون قلب زندگی منه
- پس بلند شو بیا خونه
- منصور جان نمیشه.ما تازه ناهار خوردیم.بده بلند شیم بیایم
- پس یه ساعت دیگه میام دنبالت .ماشینو بذار واسه مامان
- یه کم تحمل کن منصور برو بگیر بخواب .تا بلند شی چای بخوری ، ما اومدیم
- بدون تو خوابم نمی بره
- یادمه به گیتی هم همینو می گفتی
- خب هنوز که هنوزه .تا به اون فکر نکنم خوابم نمی بره .ولی در مورد شما اینطوره که وجودتون در کنار بنده لازمه
- منصور اینکه نمیشه .تو باید عادت کنی .از دست تو هیج جا نمیتونم برم
- برای چی عادت کنم؟ مگه میخوای ولم کنی؟
- روزگار بازیهای عجیبی داره منصورجان.شاید برخلاف خواسته قلبیم روزی همچین اتفاقی افتاد، یا شاید تو منو رها کردی
- من غلط بکنم ! به گور بابام بخندم!
- خب منم غلط کنم، به گور مامانم و دادشم و خواهرم بخندم
هر دو زدیم زیر خنده
- خب گیسو جان، برو به مذاکراتت ادامه بده این خانمها که دور هم جمع می شن ، مردها باید اون روز مدام آیت الکرسی بخونند که شری درست نشه،غروب منتظرتونم
- قربونت منصورجان، برو آیت الکرسیت رو بخون
- ای شیطون میخوای چه بلایی سرم بیاری
- میخوام خلاف گفته ات را ثابت کنم
- پس تا وقتی همراه بلاها نازل بشی، خداحافظ
- خداحافظ عزیزم
وقتی گوشی را گذاشتم و به جمع پیوستم .شیرین خانم گفت :
- گیسو جان اگه یه کوچولو بیاری از دست این منصورخان نجات پیدا می کنی . وابستگیش کمتر میشه .
- پس بچه نمیخوام ، شیرین خانم. هیچ به نفعم نیست
همه زدیم زیر خنده
- حالا خارج از شوخی، کی میخوای مادر بشی گیسو جان؟
- فعلا کوچولویی که تو خونه دارم بزرگ کنم، بعد
باز همه خندیدند .
مادر جون گفت:
- بخدا، نه اینکه فکر کنید گیسو شوخی می کنه ها،منصور واقعا مثل یه بچه می مونه. بدون گیسو نمی خوابه، بدون گیسو غذا نمیخوره ، خلاصه بچه م باید حتما سرش رو رو قلب گیسو بذاره و بخوابه . حاضرم شرط ببندم الان هم برای همین زنگ زد . چون بدون گیسو خوابش نمی بره و آروم جونش رو میخواد
صدای خنده همه توی اتاق پیچید
غروب که به منزل برگشتیم ،منصور داخل سالن نشسته بود و کتاب میخواند.
- سلام
- سلام بر بانوان ددری،می خواستین الان هم نیایین خانمهای متین! اشکالی نداره، منصور مرد که مرد.
- عشق ما رو کشوند اینجا، منصور جان
- خوبی پسرم؟
- الحمدالـله .خوش گذشت؟
- جای تو خالی بود
- دیگه خواهش میکنم از این جلسات نذارین . یا اینکه تا قبل از ساعت دو تمامش کنین .این تبصره جدیده
- به! تازه ما می خوایم جلسات رو تا آخر شب ادامه بدیم ، پسر جانم
- به خداوندی خدا اون جلسه رو زیرو رو می کنم .اصلا چه معنی داره ؟
زدیم زیرخنده .
گفتم :
- این معنی رو داره که هفته دیگه نوبت ماست و جنابعالی باید خونه نیایین یا برین ساختمون پشتی
- دقیقا چه روزی گیسو جان؟
- دوشنبه
منصور بلند گفت :
- ثریا به آقا نبی بگو پیتهای نفت و بنزین رو آماده کنه.دوشنبه آتیش بازی حسابی داریم، میخوام خانه رو به آتیش بکشم
مردیم از خنده .
ثریا آمد و گفت :
- برای چی آقا ؟ خدا نکنه ،چی شده؟
- آخه دوشنبه مهمون داریم .اونم مهمونایی که صاحبخونه رو بیرون می کنن
ثریا هاج و واج ایستاده بود .گفتم:
- ثریا خانم، دوشنبه دوره زنانه داریم .منصور هم میخواد چادر سرکنه بیاد،ما مخالفیم .اینه که...............
ثریا زد زیر خنده و سری تکان داد و رفت.
بلند شدم به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .چند دقیقه بعد منصور آمد
- شرکت چه خبر منصور؟ تکلیف ضرر مالی چی شد؟
- هیچی، یه ضرر مالی حسابی کردیم ، رفت پی کارش
- دنبالش رو بگیر منصور ، موضوعه چیه؟
- دیگه چکار کنم؟ فرهان دنبالشه . دو نفر از شرکت ما خرید کردن و چک دادن، بعد هم زدن به چاک
- شکایت کردین
- آره، فرهان مرتب دنبال کاره. هر چی میکشم از دست این فرهانه، مادر مرده حواسش رو جمع نمی کنه .نمی دونم این بار باز عاشق کی شده ؟
روی مبل نشستم و پا روی پا انداختم و گفتم :
- هر کی هست باید تو بشناسیش عزیزم
خندید:
- آره والـله، بدبخت با هر کی میخواد ازدواج کنه ، باید اول پیگیری کنه ببینه ارتباط قبلی با من داره یا نه، بعد اقدام کنه
- دلم براش میسوزه منصور،بهش بد کردیم
- من خودم کم فکر و خیال دارم، تو هم پیاز داغش و زیاد می کنی ؟ خودم وجدانم ناراحته، ولی چه کنم؟
- دعا کن یکی بهتر از من گیرش بیاد
- فکر نکنم دعام بگیره
- چرا؟
- آخه بهتر از تو وجود نداره خانمی!
و بلند شد بطرفم آمد و مقابلم ایستاد
- نکنه حواسش هنوز پیش توئه گیسو!
- بسم الـله،این حرفا چیه منصور؟
- خب چیز عجیبی نیست.مثلا اگه تو زن بهرام شده بودی من هنوز فکرم دنبالت بود
- پس به کسی خرده نگیر
- سر از بدنش جدا میکنم .به زنم که نظر داره هیچ، پولهام رو هم داره حیف و میل میکن ، لامروت
چپ چپ نگاهش کردم. حرفش را اصلاح کرد :
- ببخشید ،پولهام رو که حیف و میل میکنه هیچ، به زنم هم نظر داره
- بشین بابا سرجات،تو چطور می تونی فکر فرهان رو بخونی؟
- خب حق با توئه، بشینم سرجام بهتره
و کنارم نشست
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به مبل تکیه داد و نفسی تازه کرد و گفت:
- حق با توئه گیسو،تنهایی خیلی بده
- خب پس رضایت دادی؟
- خب به جمالت!منظورم اینه که من دلم بچه میخواد
- منصور! تازه دوماهه با هم ازدواج کردیم .رحم کن
- خب بابا، من دارم میرم تو سی و هشت سالگی!
- حالا یه مدت بگذره
- مگه قراره وقتی بچه دار شدیم از هم سیر بشیم؟
- اینطوری میگن
- کی ها؟
- امروز اعضای جلسه می گفتن ، یه بچه بیار تا منصور وابستگیش کم شه. منم گفتم حالا که اینطوره ، اصلا بچه نمیخوام
منصور با لبخند گفت :
- میگم این جلسه ها به ضرر ما مردهاس ،می گی نه.
- یعنی وقتی بچه دار شیم ،تمام توجهت باز به منه،آره؟
- البته ،من همیشه مادر بچه مو بیشتر از بچه م دوست دارم
- منصور دماغت داره رشد می کنه
منصور با چشمهایش کجکی نوک بینی اش را نگاه کرد که باعث ریسه رفتن من شد. بعد گفت:
- نه،خیالت راحت همونطوری مینیاتوری و قلمیه زن!
- اگه بیشتر دروغ بگی ، متوجه میشی که راست میگم
منصور صورتش را به من نزدیک کرد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
- من دروغ نمیگم .آخه کجام شبیه پینوکیوس وروجک؟ من تازه ترسم از اینه که تو منو تحویل نگیری
سرم را روی پای منصور گذاشتم و دراز کشیدم و گفتم:
- اول بابای بچه،عزیز من
و برای اینکه صحبت مادر جون را پیش بکشم ، گفتم :
- تو خودت یه بچه مثلا موفقی، چه گلی به سر مادرت زدی ؟ تازه مزاحمش هم هستی
منصور به چشمهایم نگاه کرد و نفس عمیقی کشید .انگار موفق شدم او را یاد ازدواج مادرش بیندازم .این را از چشمهایش خواندم .ولی حقه باز حرف را عوض کرد و گفت:
- فعلا که میخوام برای شما مزاحمت درست کنم......
- منصور بلند شو بریم پایین ، مادرجون تنهاست
- تنها نیست ، انگیزه ش باهاشه
- مگه بابام اومده اینجا؟
- نخیر، به خونه ما نیومدن بخیال مادر ما اومدن
- منصور!
- باز ما اومدیم کاسبی کنیم،منصور منصورت شروع شد خانم؟ بذار به کارم برسم ،ای بابا
- من جرات ندارم بشینم دو کلمه حرف حساب با تو بزنم؟ زودی باید آویزون آدم بشی؟
- حالا بگو ببینم فکرهات رو کردی؟ دخترت رو شوهر می دی یا نه؟
- حالا بعدا راجع بهش صحبت می کنیم، سوهان روح! ولمون کن تو رو خدا
- بلند شو بریم یه سر به بابا بزنیم
- بریم عزیزم، شما امر بفرمایین
- مادر جون رو هم ببریم
- نخیر، فقط خودمون دوتا .می ترسم کار به جاهای باریک بکشه و نشه جداشون کرد
برایش قیافه گرفتم و از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- واقعا که خیلی خودخواهی ،حالا اگه قبلا ازت خواسته بودم،می گفتی چشم عزیزم! اصلا بریم محضر عقدشون کنیم .می دونم چه بلایی سرت بیارم منصور!
- این موضوع ربطی به تعصب خونوادگیم نداره، اونقدرها هم بی منطق نیستم
- خواهیم دید آقا منصور، خواهیم دید. شب درازه
- کجا می ری
- خیر سرم، دستشویی
- اینهمه آیت الکرسی خوندم بازم شر شد .می بینی تو رو خدا!
خنده ام گرفت .ولی به زور جلوی خودم را گرفتم .وقتی برگشتم تا لباس بپوشم ،گفت:
- حالا چرا اخمهات رفت تو هم؟ مگه چی گفتم؟ بابا،زشته هرشب هرشب مادر رو ببریم خونه شما
- مگه من هرشب اینجا نیستم ؟
- تو زن منی، اینجا خونه توئه
- خب، مادر جون زن آینده بابامه ، اونجا هم خونه شه
- زبونت رو گاز بگیر دختر، روح بابام می لرزه ، دهه.....
لبخندم را قورت دادم و رفتم جلوی آینه ،کمی به سر و وضعم رسیدم .آمد گونه اش را به گونه ام چسباند و گفت:
- تو که گفتی مجبورت نمیکنم ، من و بابام ناراحت نمیشیم و از این حرفا، خانمی!
- مگه میشه ناراحت نشم؟ گفتم ترکت نمی کنم ولی حالا فهمیدم خیلی بی منطقی منصور، برو اونور
- آخه نمی تونم با این مسئله کنار بیام .چیکار کنم؟ مردم چی میگن ،زورکی که نمیشه!
- خیلی خب منم با تو کنار نمیام
- چند روز دیگه بهم وقت بده ببینم چه خاکی تو سرم بکنم
- یادت باشه رضابت قلبی تو برای پدرم خیلی مهمه
و کمی عطر زدم گردنم را بویید و گفت:
- دیوونه تم بخدا.اصلا بره پونزده تا شوهر کنه. به من چه؟ وای چه بویی داره لامذهب!
بالاخره خنده مرا در آورد
- دیگه اخم نکنی ها! این چکاریه آخه
- مادر رو ببریم یا نبریم؟
- معلومه،ببریم.من حوصله دوباره ناز کشیدن ندارم ، خانم
- پس برم بهشون بگم
- آره، برو به دخترم بگو میخوایم بریم خونه انگیزه ش.فقط آروم بگو، یه موقع ذوق زده نشه
غش غش زدم زیر خنده وقتی از در اتاق رد میشدم گفت:
- سر پیری و معرکه گیری!
و سر تکان داد
**********
- مادر جون میخوایم بریم خونه بابا، شما هم حاضر شین بریم
- چی شده گیسو جان؟
- هیچی، بریم سر بزنیم
- خب، بگو ایشون بیان، ما دیشب اونجا بودیم
- بابا خوشحال می شن
- می دونم عزیزم، ولی درست نیست زحمت بدیم.تو و منصور برین
- من بدون شما نمی رم
- خب، بگو بابا بیان اینجا عزیزم،چه فرقی می کنه؟
- فعلا تا جواب نگیرن روشون نمیشه بیان
- اومد و هیچوقت جوابی نگرفتن دخترم. این منصور که من می بینم از شمر بدتره
- اینطورها هم نیست .حالا بلند شین حاضر شین ،منم با پدر تماس می گیرم . شام هم از بیرون می گیریم می بریم که شما خجالت نکشین.خوبه؟
- اگه اجازه بدی من نیام. زشته جلوی منصور .فکر میکنه سر پیری عاشق سینه چاک شدم
صدای منصور ما را بسمت در ورودی متوجه کرد
- بله بله؟ کی عاشق سینه چاک شده؟
- مادر می گن عاشق سینه چاک این مبلن و از جاشون تکان نمیخورن .همه ش هم تقصیر توئه منصور
- من چه تقصیری دارم ؟مامان بلند شین بریم دیگه. میخواین کله مو بکنه ؟
- مگه گیسو از پس تو بربیاد
زدیم زیر خنده
- برین قربونتون برم .سلام منم برسونین
- مادر جون!
- باور کنین روم نمیشه
- خیلی خب ، پس ما هم نمی ریم .
و روی مبل نشستم
- ای بابا،مامان بلند شید دیگه.
و با کنایه گفت:
- پدر خوشحال هم میشه
مادر گفت:
- می دونم .منم برای اینکه به قلبشون فشار نیاد ،دارم ملاحظه میکنم
منصور از حاضر جوابی مادر ابرویی بالا انداخت و لبخند زد .
من هم خنده ام گرفت گرفت و گفتم:
- مادر جون برای بار آخر میگم میاین یا برم لباشم رو در بیاورم؟
- عجب بساطیه !خودتون دوتا برین دیگه،مادرجون!
- اینطوری به هیچکس خوش نمی گذره
مادر دستهایش را روی دسته مبل گذاشت و بلند شد و گفت:
- ما که از خدامونه .منتظر بودیم یکی آستین مون رو بکنه .
و چپ چپ نگاهی به منصور کرد و با لبخند دور شد.منصور دستهایش را در جیبش کرد و با نگاه متعجبش مادر را بدرقه کرد .مادر که رفت نشست و گفت:
- عجب عاشق سینه چاکیه. خدا به دادمون برسه با این دختره ورپریده! داره از کنترلم خارج میشه
غش کردم از خنده
- فدای اون خنده هات بشه منصور. مبادا اخم کنی که اصلا بهت نمیاد .بهت گفته باشم
- تو هم مبادا مخالفت کنی ،که مجبوری هر روز با چهره اخموی من رو به رو بشی،بهت گفته باشم
بلند شدم با پدر تماس گرفتم و گفتم شام با ماست
پدر از حواس پرتی و خوشحالی گفت:
- خیلی خب، ماست هم داریم بیایین
- بابا منظورم اینه که ما شام می گیریم میاییم
- دیگه چی؟ میخوای آبروی منو جلو مرجان خانم ببری؟ شما بیایین، من شام از بیرون می گیرم
- پس نمیایم،یعنی نمیان
- خیلی خب، پدرسوخته .پس ،بوقلمون بگیرین بیارین ها
- چشم
آنشب در منزل پدر صحبتی پیش نیامد ،ولی منصور حساس شده بود و متوجه هر رفتار پدر و مادر بود.
آخر شب به منزل برگشتیم .من دیگر از منصور چیزی نپرسیدم .
یک هفته گذشت .
یک شب موقع خواب ،وقتی منصور را قفل کرده بودم و موهایش را نوازش میکردم، گفت:
- چرا ازم نمی پرسی بالاخره چی تصمیمی گرفتم؟
- میخوام راحت باشی، من واسه پسرم خواستگاری کردم، عجله ای هم ندارم.چون میخوام جوابت با رضایت کامل باشه .دلم نمیخواد این علاقه که بین تو و پدرمه ، از بین بره . پدرم تو رو خیلی دوست داره .همیشه میگه که منصور پسر منه ،جون منه
- منم خیلی دوستش دارم .شاید باور نکنی ولی همیشه فکر میکنم پدر خودمه،آخه خیلی به اون شبیهه
- دل به دل راه داره منصور جان .اگه اینطور نبود، پدرم انقدر تو رو دوست نداشت
- می دونی گیسو، خیلی فکر کردم ،ولی راستش چطور بگم نمی تونم بپذیرم .متاسفم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بی اختیار از نوازش دست کشیدم ،انگار دچار شوک شدم،دلم میخواست داد بزنم " بی منطق خودخواه بی رحم!"
ولی خودداری کردم و گفتم:
- مسئله ای نیست، بالاخره هر کس نظری داره .ولی بیچاره مادرجون که باید به پای افکار پوسیده تو بسوزه ،و بیچاره پدرم که بعد از اونهمه درد و غصه دلش رو به مادر خوش کرده بود
- یعنی از دستم ناراحت میشن؟
- پس نه! قربون صدقه ت می رن. چه حرفایی می زنی منصور؟
و رهایش کردم و از او فاصله گرفتم .مثلا خوابیدم
- حالا تو چرا قهر میکنی؟
- یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم . تو خودت بعد از سال گیتی ازدواج کردی ،اما حالا مادر بعد از چندسال میخواد تجدید فراش کنه مخالفت میکنی؟ صد رحمت به مادر والـله !
منصور دوباره خودش را به من چسباند و گفت:
- حالا بگو ببینم چقدر مهر دخترم می کنین؟
- منصور برو اونور حوصله شوخی ندارم
- شوخی نمی کنم .دارم جدی میگم بخدا
با تعجب بطرفش برگشتم و نگاهش کردم .
- یعنی رضایت دادی؟
- خب کی بهتر از پدر؟ اگه کسی دیگه بود رضایت نمی دادم ها.
- تو رو خدا راست میگی منصور؟
- از چشمهام حقیقت رو بخون ،تازه دماغم هم رشد نکرده
- الهی قربونت برم .
و چندتا ماچ آبدار ازش کردم.حالا او هم سوء استفاده میکرد و می گفت :
- از اینور ،از اونور،اینجام .اونجام
- اِ منصور خودتو لوس نکن .خسته م کردی .اصلا نخواستیم بابا،دخترت ارزونی خودت
منصور گفت:
- واقعا بقول گیتی خدا بیامرز چقدر دقایق می تونن متفاوت باشن. همین یه دقیقه پیش بود پشتت رو کرده بودی به من ها!
- خب، آخه بیان آدمها هم خیلی متفاوته عزیزم .مونده بودم چطور جواب منفی تو رو به بابام بدم
- کاشکی صدتا مامان داشتم،اینطوری هر شب یکیشون رو شوهر می دادم و صدتا بوسه هدیه میکردم
- منصور!
- جانم!
- از ته دل رضایت دادی یا بخاطر اخم و تخم من
- هر دوش. راستش از ته دل راضی شدم.چون حرفات منطقی بود. چون پدرت تنهاست و تو مدام نگرانشی .اگه بیاد پیش ما ،هم مادر با انگیزه میشه و غر به جان ما نمی زنه ،هم تو از تنهایی و نگرانی در میای. یه هواخواه پیدا میکنم
- ولی شاید بابا اینجا نیاد، خب روش نمیشه
- بهتره به خودشون واگذار کنیم .هر طور راحتن اصلا برن تو غار به ما چه
- وای منصور ،نمی دونی چه حالی دارم؟مادر شوهرم میشه مادرم، بابام میشه پدر شوهرم !و دیگه کلاهت پس معرکه س، چه میشود!
- این شود که می بینی
- منصور، باز ما اومدیم دو کلمه حرف بزنیم؟
- داریم اختلاط می کنیم دیگه .اینکه نمیشه هر موقع بخوایم از شما لذت ببریم بزنی تو ذوقم گیسو
- آخه از چی می پری به چی؟
- اصل رضایت بود که دادم .دیگه بقیه ش به خودشون مربوطه ،هرجا دلشون خواست حجله بزنن و زندگی کنن.بذار ما به کار و زندگیمون برسیم عزیز من. عجب ها!
- عجب به جمالت ،عجب به اون مهربونی و منطقت ،گیسو پیشکشت، حلالت ،عشق من!
**********
صبح باز از منصور کسب اجازه کردم.گفتم مبادا زبانی چیزی گفته و بعد پشیمان شده باشد . ولی الحمدالـله سر حرفش بود.
وقتی منصور رفت ، به مادر موضوع را گفتم .
بیچاره زد زیر گریه و گفت :
- آخه محسن چی ؟ نکنه تنش تو قبر بلرزه؟
یکساعت هم طول کشید تا مادر را از عذاب وجدان در آورم .
پسر مثل دسته گل را با اعصاب می خواستیم تحویلشان بدهیم ،التماس هم باید میکردیم!
حدود ساعت یازده به منزل پدر رفتم .آنقدر خوشحال بود که زده بود زیر آواز و چنان چه چهی میزد ،که گنجشکها کنار پنجره جمع شده بودند.
ای که پدر عاشقی بسوزه.نه نسوزه بهتره، انسان با عشق زنده س و زندگی با آرزو گرمه
مشغول برنامه ریزی بودیم که زنگ تلفن بصدا در آمد
- بله بفرمایین
- سلام مادر شوهر
آهسته گفتم :
- سلام بر پدر عروس ،خوبی عزیزم؟
- خوبم،ممنون.چه خبرها؟
- سلامتی مشغول برنامه ریزی بودیم . بابا یه چه چهی میزنه منصور، که بلبل نمی زنه،ازت ممنونم که پدرم رو خوشحال کردی .انشاءا... عوضش رو از خدا بگیری
- اختیار داری عزیزم. ما هم خوشحالیم .تو بانی خیر شدی قشنگم .پدر چطوره؟ یعنی دامادم
- خوب خوب. شاخ شمشاد! سرحال سرحال! فقط میگه خجالت میکشم بیام خواستگاری
- خجالت نداره یه سبد گل بزرگ و گرونقیمت ،تاکید میکنم گرانقیمت می خرین، بر می دارین میایین عروس رو می برین
- باشه بابا! منصور میگه..........
- ای! زبون بگیر دختر، آبروی منو نبری، شوخی کردم
- امشب بیایم؟
- خلاصه تا تنور داغه بچسبونین،می ترسم پشیمون بشم .تو میای خونه یا من بیام اونجا؟
- تو برو خونه ، من غروب با بابا میام
- همون ساعت دو بیاین خواستگاری
- میخوای مادرت رو قالب کنی ها!
- خوشگل نیست که هست، ملوس نیست که هست، خوش صدا و خوش صحبت نیست که هست ، مهربون و خانم نیست که هست ، شوهر دوست نیست که هست ، دنبال انگیزه نیست که هست، دیگه چی کم داره که بخوام قالبش کنم؟
- فدای مادرم هم می شم ،کنیزی شو میکنم بخدا
- خدا نکنه.راستی به پدر گفتی باید بیاد پیش ما؟
- میگه نه
- مامان چی گفت؟
- گفت کجا خوشه؟ اونجا که دل خوشه
- یه مامانی بسازم! چشم بابام روشن !
زدیم زیر خنده
- گیسو ناهار بیاین خونه خودمون ، خواستگاری هم بکنین .من طاقت ندارم تا غروب صبر کنم
- خیلی خب ، پس خودت به دخترت خبر بده که ما ناهار میایم خواستگاری
- ای به چشم ، سپر و نیزه تونم بیارین
- ای به روی چشم ، سپر و نیزه من اخمامه ، می دونی که آقا خوشگله
- صد رحمت به سپر و نیزه ، اخم نیست صدتا گره کوره، یک شب تا صبح طول میکشه بازش کنم
- منصور، بابا سلام می رسونه
- گوشی رو بده بهشون
- من خداحافظی میکنم .تهیه تدارک زیاد ببینین ها!
- خداحافظ عزیزم ، زود بیاین ، یعنی قبل از من ، خونه باشین
- چشم
- چشمت بی بلا
- سلام پسرم، حالت چطوره عزیزم؟
- .........
- الحمدالـله، به لطف تو خوبم، ما رو خجالت دادی .رضایتت دنیایی برام ارزش داشت.... هرچند من نمی تونم جای پدر مرحومت رو بگیرم ، ولی بخدا کمتر از ایشون دوستت ندارم
-........
- مزاحم نمی شیم، بعداز ظهر خدمت می رسیم
- .......
- خونه امید ماست
- ........
- نه پسرم ، خدانگهدار
پدر به حمام دامادی رفت و حسابی به خودش رسید .
با کت و شلوار سرمه ای و کراوات رنگی، خیلی خوش قیافه شده بود .
به آنجا که رسیدیم مادر جون به استقبالمان آمد .دسته گل را گرفت و تشکر کرد .حسابی سرحال بود. کت و دامن گلبهی پوشیده بود و موهایش را سشوار کشیده بود .
- مبارک باشه مادرجون
- قربونت برم عزیزم . خیلی خوش اومدین آقای رادمنش
- ممنونم خانم.مزاحم شدیم
- اختیار دارین.چرا زحمت کشیدین
مادر و پدر مقابل هم نشستند .به صحبتهای معمولی پرداختیم تا منصور هم رسید .ناهار را صرف کردیم و بعد از چای، من و منصور به بهانه ای رفتیم طبقه بالا تا مادر و پدر صحبت کنند .
به منصور گفتم :
- بیا شرط ببندیم
- قبوله سر چی؟
- تو بگو
- سر اینکه ما رو بابا کنی، خیر ببینی گیسو ، بخدا پیر شدم
- باشه. اگه بابام آمد اینجا ، تو می شی بابا منصور، اگه مادر رفت خونه بابام ، سه سال صبر میکنی بعد میشی بابابزرگ منصور
- سه سال؟ گیسو تو رو خدا رحم کن
- شرط بندیه دیگه
سه ربع بعد پایین رفتیم ،جمله آخر پدر این بود : ما باید الگوی بچه هامون باشیم خانم.......
- شما کجایین؟
- رفتیم بالا تا شما راحت باشین .خب، شیرینی پخش کنم مادر جون؟
لبخند زیبایی بر لبش نقش بست.
شیرینی را پخش کردم . منصور گفت:
- مبارکه مامان . پدر جون مبارکه .انشاءا... در کنار هم زندگی خوبی داشته باشین . خب، پدر جان هم میان پیش ما، با هم زندگی می کنیم .ساختمون پشتی ، مبلمان شده ، تقدیم شما!
- ممنونم پسرم، مایل بودم برای کسی زحمت درست نکنم ، ولی مرجان خانوم می گن که اینجا با خاطراتشون زندگی می کنن. اینه که این خجالت رو می پذیرم و مزاحمتون می شم
منصور بی اختیار کف زد و گفت:
- آفرین پدرجون .خوشحالم کردین .گیسو خانم باختی !
اخمهایم توی هم رفت
مادر گفت :
- موضوع چیه ؟
- مامان با گیسو شرط بستیم که اگه پدر اومدن اینجا یه نفر دیگه هم بهمون اضافه بشه ، ولی اگه شما رفتین خونه پدر، سه سال دیگه ما باید صبر کنیم
- به به! بسلامتی ، قدم نو رسیده مبارک
- هنوز که خبری نیست بابا ، تازه یه شرط بندی بود .جدی نگیرین
- گیسو قرار نشد حقه بازی کنی ها!
- سال دیگه در موردش فکر میکنم، منصور جان
- خب پدر جان ، مادر، جشن را کی به پا کنیم؟
- من و آقای رادمنش مایلیم یه جشن کوچیک و ساده ترتیب بدیم پسرم، اینطوری بهتره
- جشن کوچیک چیه ؟ ما که مرتب جشن و مهمونی داریم. اینم بهانه ای میشه.خجالت نداره .اینو به من واگذار کنین.فقط شما و پدر بله رو بگین، بقیه ش با من
زدیم زیر خنده.
پدر گفت:
- چکار سختی منصور جان! از عهده ما خارجه
و باز صدای خنده مان بلند شد
پدر تا آخر شب پیش ما بود . بعد با منصور او را به خانه خودش رساندیم و برگشتیم
تاریخ جشن برای ده روز بعد تعیین شد.همه در تکاپو بودیم
لباس بدوز، این را بخر ، آن را بخر، میهمان دعوت کن
به خواهش مادر قرار شد سفره عقدی در کار نباشد .فقط عاقد بیاید و خطبه عقد را بخواند . در ضمن قرار شد یک هفته اول ،مادر به منزل پدرم برود .
**********
روز جشن فرا رسید .لباس بلند سبز رنگی پوشیدم ، با آستینهای کوتاه و یقه دلبری که دور تا دور آن با گلهای رز سبز از جنس خود پارچه تزئین شده بود. شالی هم برای روی دستم تدارک دیده بودم .
وقتی منصور مرا در آن لباس دید گفت:
- به به! بقول مادر ،گل اومد بهار اومد ! سبزه قبا کردی عزیزم!خیلی زیبا شدی.
- ممنونم .خودت هم سبزه قبا کردی.بهار زندگی من !
- سلیقه جناب عالیه دیگه
به بهانه مرتب کردن کراوات منصور جلو رفتم و گفتم :
- شاید باورت نشه منصور، ولی امشب از شب عروسی خودمون خوشحال ترم
منصور لپ من را بین دو انگشتش گرفت و گفت:
- قربون اون دل زن بابا دوستت برم عزیزم ،منم خوشحالم
- چرا انقدر خوشگل کردی؟
- آخه عروسی بابامه
- نه بابا! خب عروسی مامان من هم هست. پس چرا انقدر خوشگل نکردم؟
- آخه تو خدایی خوشگلی عزیزم !
- خودت خوشگل تری!
- ممنون
- یه بوسه که لطف می کنی
- با کمال میل
گونه ام را بوسید و گفت:
- برو بگو ثریا اسفند دود کنه
مادر با کت و دامن سفیدی که به تن داشت و موهای شینیون شده خیلی زیبا و شیک ، از پله پایین آمد.من و منصور برایش کف زدیم، گفتم:
- مبارکه مادر جون
- مادر جون چیه گیسو؟ عروس خانم!
- خب ببخشین ، عروس خانم!
- ممنونم بچه ها، آقای رادمنش هنوز نیومدن؟
- نخیر، مثل اینکه شادوماد پشیمون شده
- اِ منصور ! دست بردار پسر
- دلتون شور نزنه مامان جون، دیگه الان پیداشون میشه. احتمالا با گنجشکها لب پنجره سمفونی اجرا می کنند
- من الان تماس میگیرم .حتما همینطوره و داره چه چه میزنه، می دونم
با پدر صحبت کردم. گفت که آماده است و می آید
مهمانها یکی یکی و گروه گروه ، با سبدهای گل وارد می شدند و تبریک می گفتند .مادرجون را طبقه بالا فرستادیم و گفتیم بعد از پدر بیاید . یکساعت بعد، پدر هم آمد. چه تیپی زده بود!
کت و شلوار کرم با پیراهن سفید و کراوات شکلاتی رنگ .با آن قد بلند و سبیلهای آن چنانی اش خواستنی تر شده بود .
سبد گل را از پدر گرفتم .با همه دست داد و کنار منصور نشست .
رفتم مادر را صدا زدم، با هم پایین آمدیم. همه کف زدند و هلهله کردند .
منصور جایش را به مادر داد و آمد کنار من نشست .
به منصور لبخند زدم و گفتم:
- بخدا واسه هم ساخته شدند، ببین چقدر به هم میان!
- آره عزیزم، حق با توئه
دسته گل دست مادر را که برایش سفارش داده بودیم ، آوردم و تقدیمش کردم .
مادر بعلامت شرمندگی عرق از پیشانیش پاک کرد و گفت:
- دیگه از ما گذشته دخترم، خجالتم نده .ممنونم
- این چه حرفیه مادر جون؟ ماشاءا... از صدتا دختر قشنگترید .عروس باید گل توی دستش باشه دیگه
همه دوباره کف زدند .یک ربع بعد عاقد آمد .همه سکوت کردند تا عاقد خطبه عقد را جاری کرد و مادر بله را گفت .
من و منصور ، نقل و پول بر سر آنها ریختیم.عکاس و فیلمبردار هم مشغول گرفتن عکس و فیلم بودند
منصور گفت :
- گیسو جان تبریک میگم
- منم تبریک میگم عزیزم .بخدا انگار مادرم کنار پدرم نشسته .
بعد دست دور گردنم انداخت و شانه ام را فشرد
دفاتر عقد امضا شد و حلقه ها را رد و بدل کردند .پدر سرویس جواهر زیبایی تقدیم مادر کرد. من و منصور هم هدایای خودمان را تقدیم کردیم .
هنگام صرف شام وقتی از کنار خانواده فرزاد رد می شدم ، پرسیدم:
- چیزی لازم ندارین؟
خانم فرزاد گفت:
- نه گیسو جان ممنونیم.همه چیز هست
- نوش جان
المیرا گفت:
- گیسو خانم چه احساسی دارین؟
- یه احساس خوب و شیرین که نمی تونم وصفش کنم ، المیرا خانم
الناز گفت:
- برام خیلی جالبه .اتفاقا دیروز به المیرا می گفتم که اگه گیسو خانم هفت _ هشت تا خواهر برادر داشت و خانواده متین هم هفت هشت نفر بودند ، همه با هم وصلت میکردن . خوب سیاستی دارین گیسو خانم، به گیتی خانم خدابیامرز رفتین. خانواده متین واقعا کمیابن
برق حسادت و نفرت را در چشمهای الناز دیدم . انگار آب سرد روی من ریختند .قلبم منجمد شد .بقدری به من برخورد که اندازه نداشت .هرچه خواستم خودم را قانع کنم که منظوری نداشته ، نتوانستم .از حرصم گفتم:
- شما خیلی لطف دارین. بله، افتخار میکنم که اسم متین روی منه.خانواده فرزاد هم کمیابن .
و توی دلم گفتم البته از بدجنسی و بی تربیتی و وقاحت
الناز از اینکه من خودم را جزء خانواده متین شمردم کفری شد .دنبال جواب می گشت که المیرا گفت:
- خانم رادمنش شما دیگه خواهر و برادر ندارین؟ چون هنوز خانواده متین دختر و پسر مجرد دارن. سعید متین . لیلا که الان آمریکاست و آقای دکتر متین عموی منصور خان .
قهقهه خنده شان اتاق را پر کرد
- می دونین المیرا خانم، تا حالا باید براتون مسجل شده باشه که رضایت دو طرف شرطه ، یعنی بدون رضایت دوطرف پیوند امکان پذیر نیست . اگه من و گیتی همسر منصور شدیم ، برای این بود که منصور قلبا ما رو می خواست و اگه پدرم با مادر ازدواج کرد، به این علته که مادر هم پدرمو دوست داشت .نمونه بارز ترش اینه که الناز خانم با تمام تلاش چهارساله شون، با اونهمه سیاست و زرنگی نتونستن دل منصور رو به دست بیارن،چون علاقه دو طرفه نبود
المیرا و الناز نگاهی به هم کردند، مادرشان هم نگاهی به آنها انداخت .ادامه دادم:
- در هر صورت به جشن خونواده متین و رادمنش خوش اومدین .لطفا، از خودتون پذیرایی کنین
گر گرفته بودم .حالم خوش نبود .لعنتی فکر کرده من همه فک و فامیلم رو میخوام به خونواده منصور قالب کنم .از عصبانیت حاضر نبودم سالن را تحمل کنم، بنابراین به اتاق خوابمان پناه بردم و در تاریکی اشک ریختم .
منصور وارد اتاق شد و گفت:
- چرا اومدی اینجا گیسو؟ یه ربع ساعته که دارم دنبالت میگردم
و چراغ را روشن کرد و ادامه داد:
- چرا تو تاریکی نشستی؟
سکوت کردم .
منصور مقابلم زانو زد و گفت:
- چی شده گیسو ؟ چرا گریه کردی؟
باز هم جواب ندادم
- با توام! چرا شام نخوردی؟
- میل ندارم
- کسی ناراحتت کرده ؟
- مهم نیست .برو منصور ، به مهمونها برس
- تو که تا یه ربع پیش شنگول بودی،آخه یه دفعه چی شد؟
- هیچی ، برو
- اگه هیچی نشده پس بلند شو بریم پایین زشته
- تو برو، منم میام
- نمیشه ، بلند شو با هم بریم
بلند شدم از اتاق بیرون آمدم.دوباره برگشتم جلوی آینه سر و صورتم را مرتب کردم و دنبال منصور راه افتادم
- بگو کسی بهت حرفی زده گیسو؟
- هیچکس، ولم کن منصور
همه شام خورده بودند و وارد سالن پذیرایی شده بودند .ارکستر مشغول کوک کردن سازها بود
- برو شام بخور گیسو
- الان نمی تونم منصور
با لبخندی تصنعی وارد سالن شدم و در جواب تشکر مهمانها مرتب می گفتم:
- خواهش می کنم .نوش جانتون.اگه کمی کسری بود، به بزرگی خودتون ببخشین
و نگاهم به الناز لعنتی افتاد که دلم میخواست با یک تیپا از مجلس بیرونش کنم .
کنار مادر نشستم .دستم را توی دستش گرفت و گفت:
- کجا بودی دخترم؟
- بالا بودم
- رادمنش، می بینی؟ دخترمون تو همه این دخترها تکه، ماشاءا...
پدر لبخندی زد و گفت:
- دختر به مادرش می ره دیگه عزیزم
لبخند به لبم نشست و غم دلم را فراموش کردم .گور بابای الناز کرده ، همون حسادت از صدتا فحش براش بدتره، بره از حسادت بترکه
منصور آمد و گفت:
- گیسو جان، بیا بریم برقصیم
- نه منصور، حالشو ندارم عزیزم
- من نمی دونم کدوم بیشرفی تو رو ناراحت کرده .اگه بدونم، همین الان بیرونش میکنم
منصور داشت از جلوی خانواده مقتدر رد میشد ، که الناز نگاهی به من کرد و بلند شد منصور را صدا زد:
- افتخار می دین کمی برقصیم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز (جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA