- پس این پسر قند عسل را امید صدا می زنیم و آن دختر نازنین را دلاراممادر گفت: - نامدار باشند الهی .سلیقه گیتی حرف نداشتمنصور گفت:- فسقلی با لبش دنبال یه چیزی می گرده که من ندارم و شرمنده م.انگار شیر میخواد گیسو جانهمه زدیم زیر خنده- دلارام رو بده به من مادر .به امید شیر بده .گرسنه ترهپدر گفت :- من می رم بیرون هوائی عوض کنم در ضمن به ثریا خانم خبر بدم که از خدا چی ها گرفتیم خیلی سفارش کرد بنده خدا که بی خبرشون نذارم .می خواست بدونه یک قلوئه یا دو قلوئهوقتی به امید شیر می دادم مادر دلارام را به منصور داد و دنبال پدر روانه شد و منصور با حالتی بامزه گفت: - تحویل بگیرم مادرجون چون رادمنش تنهاست آره ؟فریاد خنده بلند شد و مادر گفت:- منصور دست بردار تو رو خدا میخوام شما دوتا راحت باشیدمنصور با کنایه گفت:- برو مامان جان.اما نترس پدر باوفاستمادر در حالیکه از در خارج میشد گفت :- اینو که می دونم می ترسم چیز خورش کنند از مردم می ترسمهمه زدیم زیر خنده و منصور سری تکان داد و گفت: - بیچاره بابام تنهائی ها کشید.خدا شانس بدهچپ چپ نگاهی به منصور انداختم .ادامه داد :- خودت می دونی که پدر رو چقدر دوست دارم و فقط چون ایشون بود رضایت دادم منتها دارم درددل میکنم .دلم واسه بابام می سوزه .خب، گیسو نکنه بعد از من شوهر کنی ها.هیچ نمی تونم بپذیرم- انشاءا... صدسال سایه ات بالای سر ما باشه عزیزممنصور روی کاناپه نشست دستی به سر دلارام کشید و گفت:- می دونی گیسو دارم فکر میکنم که خدا اگه دوتا رو ازم گرفت عوضش سه تا گذاشت تو بغلم- چرا سه تا؟- خب، تو و این دوتا دیگه- خداوند عادله منصورجان و نتیجه صبر و استقامت اینه- خدا را شکر- بیا منصور دیگه نمی خوره ، اینو بگیر اون یکی رو بده بهش شیر بدهم- تو باید حسابی تقویت کنی. سیر کردن این دوتا شکمو کار آسونی نیست ضعیف می شی. برای من هنوز اول تو مهمی- خوبه که اینها چیزی از حرفهای ما نمی فهمند منصور- چطور مگه؟- آخه، من هم می خوام اعتراف کنم که تو برام یه چیز دیگه ای- قسم بخور تا باور کنم- به همون خدائی که اینها رو تو دامنم گذاشته قسمنگاه عاشقانه ای بهم کرد خم شد مرا بوسید و گفت: - دوستت دارم عزیزم. از حالا هم انقدر به این وروجکها رو نده ، از حالا که کوچکند عادتشون بده که مزاحم ابراز علاقه ما بهم نشند .من بزرگ هم که بشند جلو روشون می گم که تو رو بیشتر از همه دوست دارم .تو بودی که اینها هستند- دخترت هیچ خوشش نیومد منصور.بگیر خودت ساکتش کن اصلا از اشتها رفتمنصور امید را روی تخت گذاشت و گفت:- بدبختیها تازه شروع شده گیسو. این رو بذار اون رو بردار .باید شرکت رو رها کنم بشینم خانه ور دست تو .طبع بچه هام خیلی لطیفه و کارمون در آمدهغش غش زدم زیر خنده و گفتم:- ما که از خدامونهمنصور نگاه عمیقی به صورت امید و دلارام انداخت و گفت: - پسرم به تو رفته، دخترم به من- آره دلارام کپی خودته منصور- پس شکل مامانه . بزرگ شه خوشگل میشهمدتی بعد پدر و مادر برگشتند و پدر گفت:- منصور جان حسابی سرت شلوغ شده بابا .شدی آقای گرفتار- کاش همه گرفتاریها اینطوری باشه پدرجون .ازخوشحالی رو پا بند نیستمپدر به دلارام که در آغوش منصور بود اشاره کرد و گفت: - این دخمره ست که داره گریه می کنه؟- بله- چشمش به باباش افتاده که شکل خودشه .خودش رو لوس کرده ها می دونیم خوشگلینهمه زدیم زیر خنده و منصور گفت: - نظر لطف شماست .راستش بهشون گفتم من مامانتون رو بیشتر دوست دارم این یکی ناراحت شد زد زیر گریهمادر گفت:- خب دختر هووی مادره دیگه. بذار برم بگم پرستار بیاد ببرتشون حتما جاشون کثیفه********** زندگی ما با وجود فرزندانم رنگ قشنگتری بخود گرفته. از آن دوران که مربوط به سالها پیش است خاطرات زیادی دارم .اما دیگه بهتر می دانم قلم گیتی را زمین بگذارم و کتاب الهه ناز را ببندماکنون که به فرزندان رشید و زیبایم می نگرم احساس میکنم که به هرچه خواستم رسیدم .گیتی همانطور که خود گفته بود جاده ای هموار و زیبا را برای من صاف کرد و امانتهای گرانبهائی را برایم به یادگار گذاشت و رفت .احساس میکنم زحماتش به هدر نرفته و آن نهال زیبایی که با عشق و امید بسیار در خانه متین کاشته به ثمر نشسته .احساس آرامش زیادی میکنم و از عشق به خانواده ام لبریزم و شاکر به درگاه خدا. غبار سپیدی روی موهای منصور نشسته که نشان از گذران سالها و تجربه و تلاش پر نتیجه دارد .امید دو ماهی است با گرفتن مدرک فوق لیسانس الکترونیک از فرانسه برگشته و دلارام با وجود زیبایی فوق العاده و داشتن لیسانس زبان انگلیسی و خواستگارهای متعدد ازدواج نکرده .تنها بهانه او باباش است چون نمی تواند از او جدا شود در عوض امید وابستگی شدیدی به من دارد و در عین حال قصد ازدواج هم دارد، از این بابت برای همسر آینده اش نگرانم .همسر ایده آل و مناسب امید بنظر خودش و ما کسی جز آتوسا فرهان نیست.آتوسا بیست و پنج سالگی را پشت سر می گذارد و در رشته دندانپزشکی تحصیل میکند .بیش از اندازه به امید علاقه دارد و از بازگشت او بسیار خوشحال است. امید من هم بدتر از پدرش عاشق و شیداست و اینجاست که می گویم روزگار بازیهای عجیبی را با ما شروع کرد و هیچ پایانی هم براش قائل نیست .اما امیر فرزند سوم ماست که در رشته پزشکی تحصیل میکند و اصلا بین من و منصور تبعیض قائل نمی شود. پسر با جذبه ،صبور و خودداری است و بسختی میشود پی به درونش برد .فقط خوب می دانم که قلبی به شفافیت آینه دارد .قلبش به خاله از دست رفته اش رفته و چهره اش به دایی از دست رفته اش. خداوند در طی سالیان سال همه چیز را بنوعی دیگر به ما برگرداند و شکر خدا پدر و مادرجون را هنوز از ما نگرفته، با اینکه ایشان مرز هشتاد سالگی را گذرانده اند هنوز روحیه و چهره ای جوانتر از سنشان دارند و لبریز از عشق یکدیگرند .آقای فرزاد در سن هفتاد سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد و با کمال تاسف الناز هم دوسال بعد یعنی در سن چهل و سه سالگی در اثر سانحه رانندگی همراه همسرش راهی دیار باقی شد. تنها دخترشان ساناز در آستانه ازدواج است که با مادربزرگش خانم فرزاد زندگی میکند.المیرا در کنار همسر دوم و دو پسرش روزگار را می گذراند و بنظر من زن خوشبختی نیست . پسرانی عیاش و خلاف همانند همسرش دارد و از این بابت همیشه گرفتار است و رنج می برد .هنوز که هنوز است به من و زندگی ام حسادت میکند. اما من همچنان برای مغفرت الناز و خوشبختی دخترش ساناز و سلامتی و عاقبت بخیری المیرا و خانواده اش دعا میکنم، چرا که بقول مادرم و گیتی خیر و گذشت و تواضع در حق دیگران تنها ضامن سعادت و خوشبختی ما انسانهاست همانطور که من این سعادت را تجربه کردم. اعتراف میکنم که هنوز منصور را بیشتر از فرزندانم می پرستم و اگر طول عمری باشد خدمتگزارش خواهم بود، و به آینده بهتر از این امیدوارمگیتی عزیزمپایان نگاه تو، پایان امیدهای تو و پایان ضربان قلب مهربان تو برای درد آورترین لحظه ای بود که تجربه کردم. تو که رحم کردی و بیرحمانه پرپر شدی. تو که همیشه برای راحتی دیگران زیستی. تو که همواره آسایش من را خواستی و جاده صاف کن من بودی. گاهی فکر میکنم فداکاری تو به حدی بود که میخواستی با رفتنت سایبانی از عشق و آرامش خیال برای من بسازی تا من هم خوشبختی را تجربه کنم و اعتراف میکنم که تجربه کردم و به آرزوهام تمام و کمال رسیدم .هرکس نداند تو خوب می دانی که ناخواسته چه بهای سنگینی برای رسیدن به این آرزو پرداختم . من هرگز نمی خواستم از سنگ قبر تو شکوفه زیبا پله ای برای رسیدن به منصور و در نهایت خوشبختی خود بسازم ، فقط کسی مثل او را آرزو کردم که ای کاش هرگز نمیکردم .ای کاش همسری مثل منصور نمی خواستم ، آنوقت شاید تو را هنوز داشتم . حقیقتا با غروب تو و زندگی دنیوی تو خورشید سعادت بر من طلوع کرد .اما همیشه ابر سیاه دوری و جدائی از تو بر این سعادت سایه انداخته .خدا می داند که من و منصور در این فراق چگونه سوختیم و از این وصال چقدر شرمنده ایم. چون می دانم که تا چه حد خوشبختی و آرامش منصور برایت اهمیت داشت ، چون می دانستم که دوست داشتن را فرای عشق می دانی تا آنجا که در توان داشتم خالصانه منصور را دوست داشتم و دارم و به او خدمت کردم و خواهم کرد. از عمق دل برای آرامش روح بزرگ تو دعا می کنم و مطمئنم تمام توفیق و سعادتی که هر روز بیشتر از دیروز کسب می کنیم از برکت دعای تو فرشته زیبا و پاک است .پس تا هنگامی که بسویت پرواز کنم پروازت را بخاطر می سپارم، ای الهه ناز.تو الهه نازی در بزمم بنشین من تو را وفا دارم بیا که جز این باشد هنرم .پایان