انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 17:  « پیشین  1  ...  14  15  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
تنها چیزی که این وسط تغییر کرده بود غذا خوردن من بود...! نه این که اشتهایم درست شده باشد، نه... اما حالا به خاطر بچه هم که شده خودم را به خوردن وادار می کردم...هنوز هیچ نشده دوستش داشتم... خودم هم تعجب می کردم... اما واقعا دوستش داشتم... با آن که یک جنین چند هفته ای بیشتر نبود...! از ظهر در آشپزخانه مشغول غذا پختن بودم...دلم می خواست برای علی قورمه سبزی درست کنم...می دانستم خیلی دوست دارد و از ظهر دست به کار شده بودم که تا شب حسابی جا بیافتد...دلم می خواست شب علی که آمد، شام مان را برداریم و برویم خانه ی مامان سیمین...مطمئنا خیلی خوشحال می شد...توی همین فکرها بودم که صدای چرخش کلید را شنیدم... اولین کاری که کردم، متعجب نگاهی به ساعت انداختم... اصلا نیازی به نگاه کردن ساعت نبود...! مهم این بود که هنوز هوا روشن بود و علی آمده بود خانه...! در حالی که می دانستم معمولا کارش طول می کشد و غروب می آید... دل شوره ی بدی به جانم افتاده بود...نکند اتفاقی افتاده بود...؟! مثلا برای آقا جان... یا عزیز...دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم و به طرف سالن نرفتم، بلکه دویدم... و من چه می دیدم...؟! علی، مات و مبهوت روی مبل نشسته بود... موهایش در هم ریخته بود... آرنج هایش را بر روی زانوانش تکیه داده بود و دست هایش را توی موهایش فرو کرده بود... آستین هایش را بالا زده بود... کیفش را کنار در رها کرده بود...کُتش را روی مبل انداخته بود...جلویش زانو زدم...مطمئن بودم حضورم را حس کرد... اما سرش را بلند نکرد... _ علی...! سکوت... _ علی...! چی شده...؟! باز هم سکوت... _ علی... کسی طوریش شده...؟! فقط صدای نفس کشیدن هایش می آمد...دیگر طاقت نیاوردم و دست هایش را گرفتم و تکانی دادم...و در کمال ناباوری دیدم که علی دست هایش را از دستم بیرون کشید... سرش را بلند کرد...در چشمانم نگاه کرد...نمی دانم چه در چشمانش دیدم که دلم لرزید... خودش حرف نمی زد... اما چشمانش فریاد می زدند...پُر از دلخوری بودند... پُر از غم...پُر از سر درگمی... پُر از... نگاهش را گرفت و من نتوانستم بیشتر از آن نگاهش را بخوانم... دستش به کنار رفت و پاکتی مقوایی را از روی مبل برداشت ... کمی نگاهش کرد... دلم خبر از رخداد شومی می داد... می دانستم... می دانستم چیز خوبی در آن پاکت نیست...با صدای گرفته ای که از ته چاه می آمد انگار گفتم: _ این... این چیه...؟! جوابم را نداد... حتی نگاهم هم نکرد...بدون هیچ حرفی پاکت را روی میز پرت کرد و عکس ها از پاکت بیرون ریخت...با دست هایی لرزان عکس ها را از روی هم کنار می زدم و نگاه می کردم... زبانم بند آمده بود... با هر عکسی که می دیدم با یک چکش بر مغزم ضربه می زدند انگار... من و کوروش در کافی شاپ رو به روی هم... من و کوروش در حال نسکافه خوردن... من و کوروش در حالی که دستمال ها را روی بینی اش نگه داشته بودم... من و کوروش...من و کوروش در حالی که دست کوروش به دور کمرم حلقه شده بود... من و کوروش در حال سوار شدن در ماشین... من و کوروش...من و کوروش..من و کوروش.... دست هایم می لرزید... زبانم بند آمده بود...به علی نگاه کردم...هرچه دهانم برای گفتن کلمه ای باز می شد، صدایی در نمی آمد و بی صدا دوباره بسته می شد... و علی شاهد تقلاهای من بود و هیچ نمی گفت... سکوت کرده بود... نه داد می زد... نه فریاد می کشید... فقط در سکوت خیره شده بود... رد نگاهش را گرفتم و به عکس خودم و کوروش رسیدم که کوروش در آغوشم کشیده بود... بلند شدم... با دست هایی لرزان، عکس ها را جمع کردم و توی پاکت برگرداندم... به علی نگاه کردم... حالا به جای عکس ها، به من نگاه می کرد...با صدای گرفته... لرزان... خفه...تنها توانستم زمزمه کنم... _ علی...! دستش را به نشانه ی سکوت جلوی دهانش برد...از جایش برخاست...او جلو می آمد و من عقب می رفتم... تا به حال آن قدر عصبی ندیده بودمش... رنگش اول قرمز بود... بعد انگار به کبودی می زد... بعد دوباره قرمز... نمی دانم... شاید هم چشمان من سیاهی می رفت و او را رنگ به رنگ می دیدم...او همچنان جلو می آمد که گفتم... _ علی... بزار توضیح بدم... آرام زمزمه کرد... _ نمی خوام چیزی بشنوم...! وقتی از پشت سر به دیوار خوردم، فهمیدم که دیگر راهی برای فرار نیست... دوباره گفتم: _ علی... بزار... آمد توی حرفم... فریاد کشید... فریادی که چهار ستون بدنم را لرزاند... _ گفتم نمی خوام چیزی بشنوم...! اما من گوش نکردم و دوباره گفتم: _ به خدا من و کوروش... این بار به همراه فریادی که زد، دستش هم بلند شد... _ به چه حقی اسم اون رو به زبون میاری...؟! دستش تا نزدیکی صورتم آمد و من در خودم مچاله شدم و دست او مشت شد و به دیوار کوبیده شد... باز هم سکوت بود...و تنها صدای نفس زدن های متشنج علی می آمد... نفهمیدم چه طور کت و کیفش را برداشت و درب خانه را بر هم کوبید...با صدای کوبش در، من کنار دیوار تا شدم... بغضم ترکید و زار زدم... من ماندم و یک خانه ی خالی... من ماندم و خانه ای بدون علی... من ماندم و بوی قورمه سبزی و برنج ته گرفته...من ماندم و عکس های من و کوروش... من و کوروش در کافی شاپ... من و کوروش روبروی هم... من و کوروش در ماشین... من و کوروش...و دست های حلقه شده ی او به دور من...! * * * * * * * * هنوز هم امید هست...؟! * * * * * * * * ساعت از ده شب هم گذشته بود و علی هنوز نیامده بود... علی برنگشته بود... اگر برنمی گشت چه...؟! اگر دیگر ...نه...نه... فکرش هم دیوانه ام می کرد...باز هم همه چیز را خراب کرده بودم... با پنهان کاری ام... با دروغ گفتنم...صدای زنگ گوشی ام برخاست و من به طرفش هجوم بردم... با دیدن اسم لیلا آهی کشیدم... پس چرا علی زنگ نمی زد... علی کجایی پس...؟! _ بله...؟! بدون سلام و احوالپرسی یک باره پرسید... _ چی شد...؟! نیومد...؟! با صدایی بغض آلود گفتم: _ نه...! پُفی کرد... _ آخه چی بهت بگم ریحان...حداقل به منِ گردن شکسته می گفتی یه فکری می کردم... اصلا عماد رو می فرستادم ببینه حرف حساب یارو چیه...؟! در حالی که گریه می کردم گفتم: _ نمی خواستم آبروم جلوی عماد بره...می خواستم بی سر و صدا تمام بشه...! لیلا آهی کشید... _ اولا که عماد این طوری نیست... دوما گیریم که آبروت جلوی عماد می رفت... اون بهتر بود یا وضع الانت...؟! صدایم ناخودآگاه بالا رفت... _ بس کن لیلا... بس کن... انقدر سرزنشم نکن... خودمم می دونم اشتباه کردم...ولی جای من نیستی که بفهمی... جای من نیستی که درکم کنی... می دونی من چقدر بدبختی کشیدم تا من و علی روی خوش زندگی رو ببینیم...؟! می دونی چقدر سخته هر روز رو با این دلشوره سر کنم که نکنه اتفاقی بیافته... نکنه الان که حوصله ندارم، یا به هر دلیلی دلم گرفته علی فکر دیگه ای بکنه... نکنه بدبین بشه...نکنه... نکنه... هزار یک اگر و اما شاید دیگه... _ ریحانه... تو خودت از اول می دونستی داری چی کار می کنی...خودِ من چندبار بهت گوشزد کرده بودم...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
در حالی که گریه ام شدیدتر شده بود گفتم: _ اینا رو نگو لیلا... اینارو نگو...فکر کردی اگه با کسی ازدواج می کردم که از هیچی خبر نداشت و بعد سر و کله ی یه آشغالی مثل بهمن پیدا می شد، چی می شد...؟! یا سر و کله ی کوروش...؟! مطمئن باش بدتر از این می شد...من سه تا راه بیشتر نداشتم، یا باید اصلا ازدواج نمی کردم... یا با کوروش ازدواج می کردم... یا با علی... نفس عمیقی کشیدم... _ من علی رو انتخاب کردم...می دونی چرا...؟! چون هیچ جوری نمی شد از زیر ازدواج کردن در برم... با کوروش هم به هیچ وجه حاضر نبودم ازدواج کنم...من برای کسی مثل کوروش ساخته نشدم...من نمی تونستم انتظارات اون رو به عنوان یه همسر برآورده کنم...از همه مهم تر اینکه اصلا بهش اعتماد نداشتم... پوزخندی زدم... _ گاهی وقتا فکر می کنم وقتی هم که بعد از چندسال دوباره فیلش یاد هندوستان کرد فقط به خاطر این بود که دید انگار دستش به ام نمی رسه... کوروش همیشه دنبال کساییه که دستش بهشون نمی رسه...خب... منم علی رو انتخاب کردم... لیلا متعجب پرسید... _ یعنی دوستش نداشتی...؟! در میان اشک هایم خندیدم... _ لیلا... مگه می شه علی رو دوست نداشت...؟! معلومه که دوستش داشتم... اما این چند ماه که باهاش زندگی کردم...این چندماه... _ این چندماه چی...؟! در حالی که دوباره اشک هایم جاری شده بود، با گریه گفتم: _ این چندماه عاشقش شدم لیلا... به خدا بدون علی من...من... و گریه مانع از ادامه ی صحبتم شد... لیلا کمی سکوت کرد... _ پس... پس بهش بگو بارداری... در کسری از ثانیه گفتم: _نه...! متعجب پرسید... _ چرا...؟! با شناختی که از علی دارم مطمئنم وقتی بفهمه پای یه بچه در میونه... حرفش را قطع کردم... _ من نمی خوام علی به خاطر بچه برگرده...این جوری تا آخر عمرم رو باید با ترس و دلهره سر کنم...پایه های زندگیمون خیلی سست شده لیلا... یا باید جوری محکمشون کنیم که تا آخر عمرمون هیچ چیز نتونه بلرزوندش... یا باید... باید... یک نفس عمیق کشیدم... _ یا باید خودمون از بیخ خرابش کنیم...! لیلا تقریبا جیغ کشید... _ طلاق...؟! مگه دیونه شدی...؟! در ضمن قبل از طلاق باید گواهی عدم بارداری ارائه بدی... در هر صورت علی می فهمه که... حرفش را قطع کردم... _ اگر کار به اونجاها بکشه... بعید می دونم تا اون موقع بچه ای در کار باشه...! شوک شدن لیلا را از پشت تلفن هم می توانستم حس کنم...مات و مبهوت گفت: _ ریحان...تو...تو... دیوونه شدی...! این طرف خط من دستم را بر شکمم گذاشته بودم و بی صدا می گریستم... _ قسم بخور لیلا... حالا صدای لیلا هم بغض دار بود... _ چه قسمی...؟! _ قسم بخور تا من نخوام، چیزی به علی نگی...! _ ریحان... _ قسم بخور... و لیلا با صدایی لرزان جواب داد... _ باشه...من چیزی نمی گم... ولی ریحان بدون فکر کاری نکن... کاری نکن که یه عمر پشیمون بشی...! و لیلا کجا از دل من خبر داشت...؟! از این که نصف عمرم را به پشیمانی برای کارهای بدون فکرم گذرانده بودم... ساعت از دوازده هم گذشته بود اما علی هنوز نیامده بود...آن قدر راه رافته بودم که پاهایم... کمرم درد می کرد... ساعت یک بود...و علی هنوز نیامده بود...دیگر توان ایستادن نداشتم... روی تخت دراز کشیدم... ساعت دو بود...و علی هنوز نیامده بود... پلک هایم سنگین شده بود و خود به خود روی هم قرار می گرفت...نه...نباید می خوابیدم... علی می آمد... ساسان گفته بود علی حتما می آید...می آید ریحانه... ساسان گفته بود چون هنوز هم همسرش هستی می آید...هنوز همسرش هستی...! هنوز...و این هنوز انگار تیشه بر قلبم می زد...ریحانه،هیچ چیز مهم نیست... هیچ چیز... فقط این مهم است که علی می آید...نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای آرام چرخش کلید، هوشیار شدم... در جایم نیم خیز شدم...ساعت دو و سی دقیقه بود... می خواستم بلند شوم و به دیدنش بروم...می خواستم برایش توضیح بدهم که با یادآوری حرف های ساسان دوباره نشستم... گفته بود من چیزی نگویم... چیزی نگویم تا خودش توضیح بخواهد...و علی حالا، حاضر به حرف زدن نبود... چرا که اگر بود، آن قدر دیر نمی آمد خانه... از عمد دیر آمده بود تا از خوابیدن من مطمئن باشد...دوباره سر جایم دراز کشیدم... پشتم را به در کردم و پتو را کشیدم رویم... چه بسا اگر می فهمید بیدارم، اگر با یکدیگر رو در رو می شدیم، شب های دیگر همان وقت هم به خانه نمی آمد... احساس کردم قدم هایش به اتاق نزدیک می شود...دلم درسینه ام لرزید... از بوی اودکلنش، فهمیدم که توی درگاه ایستاده...اشک هایم بر صورتم روان شد... لحظاتی بعد چراغ اتاق را خاموش کرد و در را بست... رفت... آن موقع نفس من آزاد شد و شانه هایم از شدت گریه لرزید...گریه می کردم... بی صدا... خفه... صدایم نباید بیرون می رفت... علی نباید صدایم را می شنید... بالشت علی را در آغوش گرفته بودم و بی صدا گریه می کردم... هق هق هایم را در بالشت علی خفه می کردم... نمی دانم چقدر گریه کردم... نمی دانستم چقدر صدایم را خفه کردم تا به خواب رفتم... * * * * * * * * با صدای زنگ گوشی بیدار شدم...کمی کِش و قوس آمدم... با دیدن جای خالی علی، آهی کشیدم...گوشی را برداشتم... بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم... _ بله...؟! _ سلام...! با شنیدن صدای کوروش در جایم نشستم... _ ریحانه معذرت می خوام... باور کن نمی خواستم این طوری بشه...! لبخند تلخی زدم... _ می دونم... تو فقط می خواستی کمک کنی...! _ دیروز بهمن بهم زنگ زد گفت چی کار کرده... تقصیر من بود... اگه من حرص اش رو در نمی آوردم... حرفش را قطع کردم... _ اون مریضه... به هر حال همچین کاری رو می کرد... آهی کشید... _ علی چی گفت...؟! با شنیدن اسم علی، دوباره اشک هایم جاری شد... _ چی باید می گفت...؟! هیچی نگفت... از خونه رفت... رفت... حتی حاضر نشد یک کلمه از حرفام رو گوش کنه... دوباره صدای گریه ام بلند شد... نمی دانم با آن همه اشک، چطور آب بدنم تمام نشده بود از دیروز تا به حال... _ دیشبم خونه نیومد تا نصف شب که مطمئن باشه من خوابم و چشمش به ام نیفته...! کوروش کلافه نفسش را داد بیرون... _ گریه نکن...همش تقصیر من بود... شاید نمی اومدم بهتر بود...! در حالی که سعی می کردم بدون گریه حرف بزنم گفتم: _ نه... تو درست می گفتی... بهمن هیچ عکسی نداشت... می خواست من رو بکشونه سر قرار... یه سری عکس از خودش و من بگیره... بعد با اونا تهدیدم کنه... حالا چه فرقی می کنه...؟! توام نبودی، به جای عکسای من و تو... عکسای من و بهمن می رسید دست علی... آهی کشیدم... _ اشتباه از خودم بود... باید به حرفت گوش می کردم و اصلا پی اش رو نمی گرفتم...! _ نگران نباش... همه چیز درست می شه...! بهت قول می دم...! پوزخندی زدم... _ چطور می خواد درست بشه...؟! کمی سکوت... _ کوروش...؟! با صدای لرزانی گفت: _ جانم...؟! لب پایینم را گاز گرفتم...چرا این طور جواب می داد...؟! _ دیگه به من زنگ نزن... هیچ وقت...! _....... _ منم شماره ات رو پاک می کنم... از اول هم نباید به ات زنگ می زدم... نباید می رفتم سر قرار با بهمن... نباید... _ ریحان...! _ گوش کن... من خیلی حماقت کردم تا حالا... ولی بسه دیگه...الان همین حرف زدن من با تو... نمی دانستم چه بگویم...ساکت ماندم... اما کوروش انگار خودش فهمید... _ باشه... می فهمم... بازم معذرت می خوام... کمی مکث... _ خداحافظ...! به محض قطع شدن تماس، شماره اش را پاک کردم...از اتاق خارج شدم که با دیدن صحنه ی رو به رو، لحظه ای برجایم ایستادم...لبخندی بر لبانم نقش بست... پتو و بالشتی که علی روی مبل گذاشته بود و دیشب باهاشان خوابیده بود، هنوز سرجای شان بود... در حالی که می توانست برشان دارد تا من اصلا متوجه نشوم که او دیشب را آمده خانه...! او که نمی دانست دیشب وقتی آمد، من بیدار بودم...!جلوتر رفتم و بالشتش را در آغوش گرفتم و بو کشیدم...علی می خواست به ام بفهماند که هنوز هم هست... شاید به فرصت نیاز داشت... شاید هنوز هم امیدی بود...! * * * * * * * *رهایی...! * * * * * * * * از شرکت که بیرون آمد، آن طرف خیابان ماشین کاوه را دید که برایش چراغ می زند... خندید... قدم هایش را سرعت بخشید و به ماشین رسید... سوار شد... _ سلام...! کاوه نگاهش کرد... _ سلام... خسته نباشی...! شهره خندید _ سلامت باشی...! کاوه هم خندید... _ بریم شام...؟! _ بریم... فقط اگه می تونی، بگیر ببریم خونه... پشت پام تاول زده، دیگه یه دقیقه بیشترم نمی تونم پاهامو تو کفش نگه دارم...! کاوه در حالی که استارت می زد گفت: _چشم... هرچی که تو بگی...! ساعتی بعد هر دو روی به روی هم، توی همان سوییت چهل و پنج متری نشسته بودند و پیتزا می خوردند...و شهره نمی دانست چرا به نظرش سوییت بزرگتر به چشمش می آمد...؟! تلفن کاوه زنگ خورد... اول به شماره نگاه کرد و بعد جواب داد... _ جانم مامان...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
لقمه در گلوی شهره پرید...به زور نوشابه سرفه اش بند آمد... کاوه اما خونسردانه جواب می داد... _ بیرونم... _نه... برای شام نمیام...! _ با شهره ام...! ابرو های شهره از تعجب بالا رفت... _ عمو اومده که اومده...من نمی تونم بیام...! _ نخیر... شهره هم حوصله ی مهمونی نداره...! _ فعلا... و خیلی خونسرد دوباره با پیتزایش مشغول شد... شهره اما همان طور مبهوت نگاهش می کرد...با صدای کاوه که گفت: _ چی شده...؟! چرا نمی خوری...؟! نگاهش را از او گرفت و به پیتزایش دوخت... _ کاوه...؟! همان طور که دهانش پُر بود گفت: _ هووممم... شهره آب دهانش را قورت داد... _ به عمه چی گفتی...؟! کاوه آخرین لقمه اش را با نوشابه پایین داد و گفت: _ در موردِ...؟! _ در مورد من...! _ چی باید می گفتم...؟! _...... _ ببینم نکنه تو فکر کردی من هنوز همون پسر هفده هجده ساله ام که باید برای رفت و آمدم از مامانم اجازه بگیرم...؟! شهره تنها لبخندی زد... دستش به جعبه های پیتزا رفت که برشان دارد... کاوه دستش را گرفت... _ فعلا بشین... کارت دارم... شهره کنارش روی مبل نشست... کاوه از پایین مبل یک بسته آورد و روی پای شهره گذاشت...شهره متعجب بسته را گرفت و بالا و پایین کرد... _ این چیه...؟! کاوه در حالی که به پشتی مبل تکیه می داد گفت: _ ترجمه ی تمام مدارک تحصیلیته تا الان به علاوه ی اصل مدارکت که چند ماه پیش ازت گرفته بودم...! شهره باز هم متعجب نگاهش کرد... _ ببین شهره اگر فکر کردی می زارم این جا بمونی و دستی دستی زندگی خودت رو حروم کنی، کور خوندی...! _ یعنی چی...؟! _ یعنی اینکه دارم کاری رو که ده سال پیش باید انجام می دادم الان انجام می دم... نگاهش را به شهره دوخت و ادامه داد... _ می خوام با خودم ببرمت آلمان...! چشمان شهره از شدت تعجب گشاد شد... _ ولی... کاوه حرفش را قطع کرد... _ ولی و اما و اگر نداره...من می خوام ببرمت... تو هم باید بیای...و میای...! شهره هنوز هم انگار شوکه بود... _ پس خانواده ام چی...؟! کاوه پوزخندی زد... ناخودآگاه صدایش رفت بالا... _ کدوم خانواده شهره...؟!مگه تو الان خانواده ای هم داری...؟! چشمان شهره خیس شد... با بغض جواب داد... _ تو حق نداری این جوری حرف بزنی...! کاوه آهی کشید... _ معذرت می خوام... ولی تو همین الانم از خانواده ات دوری... اونا تورو کنار گذاشتن شهره... قبول کن... حالا مادرت هر روزم زنگ بزنه بپرسه چی خوردی... چی پوشیدی... کجا رفتی...این می شه مادری...؟!یا شیده که هروقت پول می خواد بهت زنگ می زنه، این شد خواهری...؟! یا اون خواهر بزرگ ات که همچین دو دستی چسبیده به شوهرش که همه رو از یاد برده... خیلی هنر کنه دو هفته ای یه بار دعوتت کنه برای یه نهار بری کرج خونه اش...؟!یا مثلا شهرام که هر شش ماه یه بار دو سه روز میاد بهت سر می زنه میره... مکثی کرد... _ اینا شدن خانواده...؟! شهره قبول کن تو خیلی وقته که کاملا از خانواده ات جدا شدی... چه فرقی می کنه... این جا باشی یا آلمان...؟! شهره می دانست کاوه درست می گوید...می دانست حق دارد... با آن که حرف هایش تلخ بود اما درست بود...برای همین هم بود که اشک هایش بر گونه روان شده بود... شهره خیلی وقت بود که انگار خانواده ای نداشت...!کاوه با سر انگشتانش اشک های شهره را پاک کرد... _ من ده سال پیش اشتباه کردم که به امید قول مامانم بدون تو رفتم...ولی این بار این اشتباه رو نمی کنم...این بار با تو برمی گردم...! شهره را آرام در آغوش کشید... لحظاتی بعد، زمانی که تنفس آرام شهره، نشان از آرامشش داشت...وقتی که اشک هایش بند آمد... کاوه در حالی که موهایش را نوازش می کرد گفت: _ من بلیط دارم... هفته ی دیگه بر می گردم آلمان...! شهره انگار که یک سطل آب سرد رویش خالی کرده باشند... سیخ نشست... _ معلوم هست چی می گی...؟! کاوه دستی توی موهایش کشید... _ بیشتر از این نمی تونم معطل کنم... به خاطر شرکت هم که شده باید یه سر بزنم.. اما قول می دم دو هفته ای برگردم...تا الانم اگه موندم برای این بود که تکلیف اون مرتیکه رو معلوم کنم... کمی به شهره نگاه کرد تا واکنش حرف هایش را در صورتش ببیند... _ چند ماه پیش که رسما استعفا دادی و حق و حقوت رو گرفتی... هفته ی پیش هم یه بسته پُر از عکسای اون مردک با معشوقه های رنگ و وارنگش فرستادم برای همسرش...! شهره مبهوت گفت: _ تو چی کار کردی...؟! کاوه خونسردانه گفت: _ هیچی...تازه دیر هم بود... باید زودتر این کار رو می کردم...ولی جمع و جور کردن اون همه عکس زمان برد... اول خواستم ازش شکایت کنم... ولی فکر که کردم دیدم این جوری پای توام میاد وسط، دلم نمی خواست کسی چیزی بدونه، اینه که بی خیال شکایت شدم... شهره هنوز نگاهش می کرد...و کاوه ادامه داد... _ تازه کجاشو دیدی...؟! می خوام بسپرم یه گوشمالی حسابی بهش بدن که از خجالتش در بیام...! شهره تنها گفت: _ کاوه...! کاوه حق به جانب جواب داد... _ چیه...؟! نکنه فکر کردی می زارم راست راست راه بره...؟! اما در حقیقت مشکل شهره این ها نبود... مشکل رفتن کاوه بود... اگر می رفت و باز هم ماندگار می شد چه...؟! اگر زیر قولش می زد چه...؟! او حالا دیگر به جز کاوه چه کسی را داشت...؟! دیگر پارسایی هم نبود...!کاوه انگار که متوجه نگرانی شهره شده باشد گفت: _ شهره...من سر حرفم هستم...برمی گردم... مدارکت رو که ترجمه کردم...نصف بیشتر کارا رو هم انجام دادم...تو فقط اگر می خوای تا من برگردم، یه سر برو خونه، مامانت اینا رو ببین... تصمیمت رو بهشون بگو...بگو کاوه قراره با خرج خودش من رو برای ادامه تحصیل ببره آلمان...همین... نه کمتر... نه بیشتر... شهره هنوز هم مردد نگاهش می کرد...کاوه ادامه داد... _ توی این مدت هم تا کارات راست و ریست بشه، توی همین شرکت دوستم کار می کنی... می دونم مرتبط با رشته ات نیست... منشی گریه...اما مهم اینه که خیالم از بابت جاش راحته... کاوه همان طور می گفت و می گفت و شهره تنها به یک چیز فکر می کرد...عمه...! _ پس عمه چی...؟! کاوه مکثی کرد...لبخندی زد... _ مامانم...؟! چی کار می خواد بکنه...؟! ده سال پیش هم قرار بود تو رو برای ادامه تحصیل بفرسته پیش من... حالا من دارم خودم این کار رو می کنم... به نظرت جای اعتراض هست...؟! کمی سکوت... دوباره شهره را در آغوش کشید... _ کوچولوی من... من بهت قول دادم همه چیز رو درست کنم... پس بهم اعتماد کن...من تو رو با خودم می برم... اونجا هم درس می خونی، هم می تونی پیش خودم کار کنی...اونجا دیگه هیچ کس نیست که بخواد سنگ جلوی پامون بندازه... شهره را از خودش جدا کرد و به چشمانش خیره شد... _ اون موقع خودمون برای زندگی مون تصمیم می گیریم...! باشه...؟! شهره در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد...کاوه این بار محکم تر در آغوشش کشید... _ گریه نکن عزیزم... گریه نکن... من همه چیز رو درست می کنم... از این جا می برمت... راحت درس می خونی... کار می کنی... بدون این که مجبور باشی به کارایی که دوست نداری تن بدی...خودم مواظبتم... در حالی که صدایش می لرزید گفت: _ مثل قدیما... یادته...؟! یادته همیشه هوات رو داشتم...؟! شهره با بغض گفت: _ پس دختر عموت چی...؟! کاوه خندید و بوسه ای بر موهای شهره نشاند... _ هیچی عزیزم... هیجی...من اومده بودم به خونه یه سر بزنم... مامان هم می خواست هر طور شده دستم رو بند کنه... ولی نتونست...می دونی چرا...؟! شهره در حالی که سرش را در سینه ی کاوه فرو کرده بود گفت: _ چرا...؟! کاوه موهای شهره را بو کشید... _ چونکه تو هنوزم این جایی عزیزم... و با دست به سینه اش اشاره کرد... پیشانی شهره را بوسید... _ همیشه هم می مونی...! شهره در حالی که اشک هایش هنوز هم جاری بود گفت: _ کا...! کاوه هم در حالی که صورتش خیس شده بود زمزمه کرد... _ جونِ کا...؟! شهره در حالی که به هق هق افتاده بود گفت: _ هیچ وقت من رو تنها نزار... هیچ وقت... من به جز تو هیچ کس رو ندارم...! کاوه در حالی که بیشتر شهره را به خودش می فشرد و سرش را در موهای پُرپشتش پنهان می کرد گفت: _ هیچ وقت تنهات نمی زارم... قول می دم...! و دست شهره به دور پلاک کا روی سینه اش حلقه شد... یعنی ممکن بود... ممکن بود مثل قدیم ها کاوه دوباره بشود حامی اش...؟! به طرز عجیبی احساس سبکی می کرد... دیگر ریخت پارسا را نمی دید... دیگر بوسه ی اجباری ای در کار نبود... و او دیگر یک کارمند نمونه نبود...! باید یک دوش حسابی می گرفت... لباس هایش را هم باید حسابی می شست... چنگ می زد... آن قدر محکم که تار و پودشان هم پاک می شد... ولی او که از لباس شستن بیزار بود...! خب... اصلا عوض شان می کرد... همه را... این بهتر بود... اصلا می رفت خرید می کرد... کُلی لباس جدید می خرید... کفش جدید..کُلی چیز جدید می خرید... برای یک زندگی جدید کُلی چیز جدید می خواست... لباس جدید...شغل جدید...کشوری جدید...روحیه ای جدید...و شهره ای جدید...نفس عمیقی کشید و عطر کاوه را با بند بند وجودش بلعید...او رها شده بود... بالاخره رها شده بود...بالاخره کاوه اش آمده بود...حالا او از فندوق هم خوشبخت تر بود...! ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۲۵
درد و دل ( 1 )

از همان روزی که با ریحانه حرف زده بود و گریه هایش را از پشت تلفن شنیده بود، آرام و قرار نداشت... فکر اینکه باز هم به خاطر او زندگی ریحانه خراب شده بود، مثل خوره وجودش را می خورد...دلش می خواست کاری کند...یعنی باید کاری می کرد... نمی توانست دست روی دست بگذارد...ساعت سه بعد از ظهر بود و او هنوز توی دفترش در کارخانه، پشت میزش نشسته بود... پاهایش را دراز کرده بود و روی میز تکیه داده بود دست هایش را پشت سرش قرار داده بود... چقدر در همان حال مانده بود...؟!نمی دانست... فقط می دانست آن قدر فکر کرده بود که مغزش می خواست منفجر شود...تصمیم اش را گرفت بالاخره... باید می رفت... باید کاری می کرد...پاهایش را از روی میز برداشت و روی زمین قرار داد...دستی به صورتش کشید... اگر با رفتنش کار را بدتر می کرد چه..؟! اما بدتر از الان که نمی شد...می شد...؟! کارش درست بود...؟! نمی دانست...عجولانه بود...؟! نمی دانست...دخالت بود...؟! نمی دانست... تنها چیزی که می دانست این بود که باید کاری می کرد...سوییچ اش را برداشت و چند دقیقه بعد پشت فرمان ماشین اش بود و گاز می داد...
پانزده دقیقه بعد جلوی شرکت متوقف شد... از ماشین پیاده شد و دکمه ی ریموت را فشرد و درها با صدای تیکی بسته شدند...نگاهی به آسمان بالای سرش کرد... خودش هم نفهمید چرا...؟!هیچ وقت در تمام عمرش برای انجام کاری چنین تردیدی نداشت...دلش یک دلگرمی می خواست...چرا به آسمان خیره شده بود...؟! مگر آن جا کسی بود که دلگرمش کند...؟! کسی بود که اضطرابش را کم کند...؟!کسی بود که آرامش کند...؟!نبود... قطعا نبود...یعنی برای او مسلما نبود... خیلی وقت بود که برای او کسی در آسمان نبود...از هجده سالگی به بعدش...؟!نه... قبلش هم نبود...وقتی کودک بود چه...؟!آن موقع هم نبود...؟!نبود...و به راستی چرا نبود...؟!مگر او آدم نبود...؟!شاید هم نبود و خودش خبر نداشت...!
آسمان ابری بود... سه روز بود که ابری بود اما نمی بارید...همه منتظر اولین باران بهاری بودند که نمی بارید...نگاهش را از آسمان گرفت و به درب ساختمان دوخت... نفس عمیقی کشید و وارد شد...حالا آرام تر بود...وارد آسانسور شد...
خوشبختانه درب دفتر باز بود و نیازی به زنگ زدن نبود... وارد شرکت شد...زیاد به دور و برش نگاه نکرد... او برای کار مهم تری آمده بود...مستقیم به طرف میز منشی وسط سالن رفت... رو به دخترک پرسید...
_ ببخشید خانم، دفتر مدیریت کجاست...؟!
دختر کمی سرش را از پشت مانیتور بیرون آورد...
_ طبقه ی بالا...
و به پله ها اشاره کرد...
کوروش بدون معطلی از پله های اسپیرال بالا رفت... باز هم یک سالن... اما این بار کوچکتر...و باز هم یک میز منشی...با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ سلام... ببخشید، امکانش هست مهندس لطفی رو ببینم...
دختر درحالی که عینکش را برمی داشت گفت:
_ ایشون الان فرصت ندارن...!
کوروش بی حوصله گفت:
_ اما من کار مهمی دارم...!
دخترک این بار بی حوصله گفت:
_ گفتم که، نمی شه...!
کوروش بیشتر از آن نمی توانست تعلل کند...هر آن ممکن بود پشیمان شود... نگاهی به درب اتاق انداخت و قبل از آن که منشی به خودش بیاید، وارد اتاق شد... علی پشت میزش نشسته بود... اما رویش به پنجره بود... با صدای باز شدن درب، به طرف در چرخید و بهت زده به کوروش خیره شد...
دخترک منشی پشت سر کوروش وارد اتاق شد و رو به علی گفت:
_ مهندس من گفتم که...
علی بی حوصله آمد توی حرفش و گفت:
_ اشکالی نداره...
دخترک چشمی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد...کوروش تا نزدیک مبل ها آمد و گفت:
_ سلام...!
علی با لحنی سرشار از حرص گفت:
_ چی می خوای...؟!
ابروهای کوروش از تعجب رفتند بالا...
_ من که زیاد تو این جور مسائل وارد نیستم...! اما تا اونجایی که من یادمه، می گن جواب سلام واجبه...نه...؟!
علی کلافه جواب داد...
_ خب... علیک... گفتم چی می خوای...؟!
کوروش در حالی که به طرف نزدیک ترین مبل به میز علی می رفت گفت:
_ نمی خوای تعارف کنی بشینم...؟! بازم اگه اشتباه نکنم این جور وقتا می گن مهمون حبیب خداست... نه...؟!
و روی مبل ولو شد...علی با حرص گفت:
_ چیزی هم میل دارید براتون سفارش بدم...؟!
کوروش هم در حالی که همان لبخند یک بری اش بر لبش نقش بسته بود جواب داد:
_ خیر... همه چیز صرف شده قبل از این که بیام...!
علی در حالی که با حرص لب پایین اس را می جوید زیرلب زمزمه کرد:
_ روتو برم...!
کوروش شنید، اما نشنیده گرفت...!علی کلافه دستی به صورتش کشید...
_ ببین... بی تعارف باید بگم حضورت انگار هوای اتاق رو سنگین کرده... خواهش می کنم دست از لودگی بردار، حرفت رو بزن... بعدم راهِت رو بکش و برو...!
کوروش تکیه اش را از پشتی مبل گرفت و صاف نشستم...
_ من هم موافقم با این که حرفم رو بزنم و سریع برم... چون هوای اینجا عجیب برای من هم سنگینه...!
نفسش را بیرون داد...
_ ببین آقا مهندس... من می خوام یه حرفایی رو بزنم... تو هم از اول تا آخرش رو گوش می دی...بدون اینکه حرفم رو قطع کنی...!
علی به پشتی صندلی اش تکیه داد و منتظر نگاهش کرد...کوروش دستی توی موهایش کشید... احساس کلافگی می کرد... نمی دانست چطور باید شروع کند...
_ ببین...اون عکسا...
علی صاف سرجایش نشست و آمد توی حرف کوروش...
_ نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم...!
کوروش صدایش ناخودآگاه رفت بالا...
_ باید بشنوی... چرا انقدر از چهار تا کلمه حرف می ترسی...؟! برای همینه که به ریحانه هم اجازه ی حرف زدن ندادی...؟!
علی با حرص پوزخندی زد...
_ پس زنگ زده به ات گفته...؟!
کوروش سرش را با تاسف تکان داد...
_ برات متاسفم علی...من به اش زنگ زدم...!
علی خودنویس اش را با عصبانیت روی میز کوبید و با عصبانیت فریاد زد...
_ چرا...؟! چرا تو باید به زنِ من زنگ بزنی...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کوروش هم فریاد زد...
_ برای این که به کمک احتیاج داشت... برای این که بهمن به ام زنگ زده بود و گفته بود اون عکسا رو برات فرستاده... برای اینکه می دونستم انقدر کوتاه فکری که قطعا واکنش منطقی ای نشون ندادی...!
علی عصبی خندید...
_ واکنش منطقی...؟! هر کس دیگه ای جای من بود...
کوروش آمد میان حرفش...
_ هر کس دیگه ای آره... ولی تو نه علی... تویی که خیلی خوب نقش یه سوپرمن رو برای ریحانه بازی کردی نه... تو حق نداری به این راحتی جا بزنی... الان حق نداری...الان که ریحانه همه ی امیدش به توِ نمی تونی جا بزنی...!
علی کلافه دستی به صورتش کشید... آرام زمزمه کرد:
_ چرا فکر می کردم تو اون عکسا رو فرستادی که رابطه ی ما رو به هم بزنی...!
کوروش پوزخندی زد...
_ وقتی گوشاتو گرفتی و نمی خوای هیچی بشنوی، معلومه که حقیقت رو نمی فهمی...
کوروش سکوت علی را که دید، فهمید حالا وقت تعریف کردن ماجراست...
_ دو هفته ی پیش ریحانه به ام زنگ زد... گفت بهمن بهش زنگ زده و تهدیدش کرده...
علی حرفش را قطع کرد...
_ تهدید برای چی...؟!
کوروش با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاهش کرد...
_ بهش گفته بود یه سری عکس از زمان دانشجویی ما دستشه که توی مهمونی ها و پارتی هاست... ریحانه هم توشون هست...!ریحانه هم ترسید...
علی نگاهش کرد...
_ چرا...؟! مگر من از همه چیز خبر نداشتم...؟! من خودم یه بار رفتم از کلانتری خلاصش کردم...
کوروش سری از روی تاسف تکان داد... سوال علی را نادیده گرفت...
_ از من پرسید کی همچین عکسایی رو داده به بهمن... منم بهش گفتم بهمن فقط می خواد اخاذی کنه...هیچ عکسی دستش نیست...ولی ریحانه خیلی ترسیده بود...می خواست مطمئن بشه...قرار شد من برم سراغ بهمن... حتی بهش گفتم اون نیاد بهتره...ولی خیلی ترسیده بود...می خواست مطمئن بشه... حتی یه جورایی احساس کردم به حرف منم اطمینان نداره و می خواد خودش هم بیاد...
کوروش نفسی تازه کرد...
_ رفتیم... همون طور که فکر می کردم عکسی در کار نبود... یه مقدار پول دادم به اش...بعد که چرت و پرت گفت با هم گلاویز شدیم... از بینی من خون اومد و ریحانه به ام دستمال داد...بیرون که اومدیم هم زیادی بی حال بود... از همون اول رنگ و روش پریده بود... بعد از دعوا حالش بدتر شد... غش کرد... خب چی کار باید می کردم...؟! باید می زاشتم بیافته وسط خیابون...؟!
علی انگار آنجا نبود... رو به کوروش گفت:
_ چرا...چرا ریحانه نباید به من می گفت...؟! مگه من شوهرش نبودم...؟! چرا باید به تو بگه...؟!
کوروش سری از روی تاسف تکان داد...
_ این رو من باید ازت بپرسم علی آقا... چرا همسرت به جای اینکه دردش رو به تو بگه، باید به یه مرد غریبه متوسل بشه...؟! اونم با این که می دیدم خودش هم داره عذاب می کشه از کاری که داره می کنه... سختی اش رو به خودش هموار کرد، اما حاضر نشد به تو بگه...واقعا چرا علی...؟!
علی دستس به پشت گردنش کشید...
_ من هیچ چیز براش کم نذاشتم... از گل نازک تر بهش نمی گفتم...
کوروش آمد میان حرفش...
_ اعتماد چی...؟! اعتماد داشتی به اش...؟!
علی فورا گفت:
_ داشتم...!
ابروهای کوروش رفت بالا...و علی به یاد شب اول عروسی شان افتاد... به یاد آن شک مسخره اش...سر یک موضوع خیلی معمولی به همسرش شک کرده بود...نه... او اعتماد کامل نداشت...او همیشه فقط خودش را گول می زد...فقط خودش را گول زده بود...
_ می بینی...؟!نداشتی... ریحانه هم این رو خیلی راحت فهمید...من تو زمینه ی ارتباط با زن ها خیلی تجربه دارم...!حداقل مطمئنم تجربه ام از تو بیشتره...زن ها توی این جور مسائل خیلی باهوشن... خیلی...با چهار تا بوسه و نوازش نمی شه گولشون زد...از تماس دستت... از نگاهت... حتی از گرمی یا سردی بوسه هات، تا تهِ وجودت رو می خونن...تو نباید گذشته ی ریحانه رو چماق کنی توی سرش... الان دیگه نمی تونی
علی آمد میان حرفش...
_ چی داری می گی برای خودت...!من هیچ وقت حرفی از گذشته ی ریحانه نزدم...هیچ وقت چیزی رو به روش نیاوردم... خودش همیشه گذشته اش رو توی سرش می کوبه...!
_ خب تو چرا سعی نکردی به اش بفهمونی اشتباه می کنه...؟! چرا به اش نفهموندی که همون طوری که هست دوسش داری...چرا بهش نفهموندی گذشته ها گذشته...
کمی مکث کرد...و علی به این فکر می کرد که چرا هر وقت ریحانه مستقیم و غیر مستقیم می گفت که می ترسد لیاقت آن همه عشق را نداشته باشد، سرسری از کنار حرف هایش گذشته بود...! همیشه با یک در آغوش گرفتن... یا یک بوسه و ... به خیال خودش ریحانه را آرام می کرد...غافل از اینکه ریحانه این ها را می گفت تا او چیزی بگوید... چیزی بگوید تا دلش قرص شود...و علی هرچه فکر می کرد به یاد نمی آورد چنین چیزی گفته باشد...
_ می دونی علی... تو با این که خیلی خوبی... اما یه ایراد بزرگت اینه که نمی تونی گذشت کنی...
علی متعجب نگاهش کرد...
_ من... همین منی که از چشم تو و امثال تو بی شرف و بی ناموس و هزارتا چیز دیگه ام...نامزد کرده بودم... از روی خیلی چیزا فهمیدم که نامزدم به احتمال زیاد توی گذشته با خیلی ها رابطه داشته... ولی به خودم گفتم گذشته ها گذشته ... الانش مهمه...وقتی به اش مشکوک شدم زود قضاوت نکردم...وِلش نکردم... تا وقتی که... تا وقتی که با چشمای خودم دیدم داره با صمیمی ترین دوستم عشق بازی می کنه...
چشم های علی از تعجب گشاد شده بود...
_ می بینی...؟!تو حتی نمی تونی تصورش رو بکنی...بعد با دیدن چهار تا عکس... بگذریم...من اون موقع ولش کردم...اون دختر لیاقت این رو نداشت که من بگم گذشته ها گذشته...ولی ریحانه داره...من ریحانه رو خوب می شناسم... صبر کن... بی خودی رگ گردنت باد نکنه...اون موقعی که من با ریحانه دوست شدم، ریحانه واقعا یه بچه بود... می گم خوب می شناسمش، چونکه اون موقع مثل نوجوونی های خودم بود... چموش بود...از بس همه چیز براش ممنوعه بود، برای تجربه کردن حریص بود...
نگاهش را به چشمان علی دوخت...
_ علی...تو خیلی به خوبی خودت می نازی...؟!ولی من می گم تو هنر نکردی که خوبی...نباید به خوبی ات بنازی... باید خودت رو جای ریحانه بزاری و ببینی اگه به جای اون بودی چی کار می کردی...؟!می دونی اون وقت ها ریحانه چقدر از مادر و پدرش برای من درد و دل می کرد...؟! مادری که ریحانه راجع به جزیی ترین مسائل یک دختر هم باهاش احساس راحتی نمی کرد که بشینه باهاش حرف بزنه...ریحانه بچه ای بود که واقعا از خانواده اش دور افتاده بود... و پیش اومدن اتفاقاتی که براش افتاد دور از ذهن نبود... اگرنه ذات ریحانه همونه...پاکِ پاک...
علی آهی کشید...
_ فکر کردی من به پاکیِ ریحانه شک دارم..؟!
کوروش پوزخندی زد...
_ پس چرا الان یک ساعته داری به حرف های من گوش می دی...اما ده دقیقه به ریحانه فرصت حرف زدن ندادی...؟!
علی سرش را بلند کرد...نگاه خیسش را به نگاه کوروش دوخت...از همان وقت هایی بود که همه ی درد و دل های علی در نگاهش ریخته بود...و کوروش به راحتی در چشمانش می دید... می دید تصویر مردی عاشق ولی دردمند را... مردی که علی رغم تمام صلابتش، شانه هایش انگار زیر بار غمی بزرگ خم شده بود...علی بلند شد... نگاهش را از کوروش گرفت... پشت به او و روبه پنجره ایستاد... شاید وقتش بود دلش را خالی کند... بیشتر از آن نمی توانست... مهم نبود که کجا و برای که... فقط باید حرف می زد...و خودش هم خنده اش گرفته بود...در خواب هم نمی دید یک روز با کوروش در مورد ریحانه درد و دل کند...! آن هم کوروشی که سال ها کابوس هر روز و هر شبش بود...ولی شاید قسمت بود... شاید بازی روزگار بود... شاید حکمتی بود که آن گوش شنونده می بایست همان کوروش باشد...
* * * * * * * *
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
درد و دل (2)
* * * * * * * *
_ هفت ساله که تو شدی کابوس هر شب و هر روزم...هفت سال زمان کمی نیست...الانم نمی دونم چه حکمتیه که دارم این حرفا رو به تو می گم...
برگشت به طرف کوروش...و ادامه داد...
_ به تویی که همیشه سایه ات مثل یه بختک روی زندگیم افتاده...به تویی که با هر بار نگاه کردن به زنم،باعث می شی یاد این بیافتم که من، مرد اول زندگی اش نیستم... من عشق اول زندگی اش نیستم... هر کاری هم می کنم، نمی تونم از شرت خلاص بشم...هفت سال پیش... ترم اول دانشگاه من ریحانه رو دیدم...من عاشق ریحانه شدم... عاشق خنده هاش شدم...
علی انگار به همان دوران رفته بود... انگار همان ریحانه داشت جلوی رویش می خندید...خود به خود لبخندی بر لبش نقش بست...
_ راست می گی... ریحانه خیلی بچه بود... مثل بچه ها راحت می شد خوشحالش کرد... خیلی راحت هم ناراحت می شد و بغض می کرد...من همون وقت ها فهمیدم که دوسِش دارم... از نگاهش هم می فهمیدم که منو دوست داره... ولی نه من حرفی می زدم... نه اون چیزی می گفت... انگار همون نگاه ها برای حرف زدن کفایت می کرد...آره... من فکر می کردم ریحانه هم دوستم داره...ولی وقتی سر و کله ی تو پیدا شد، فهمیدم اشتباه کردم...
کوروش حرف علی را قطع کرد...
_ اشتباه نفهمیده بودی... ریحانه دوسِت داشت...!
علی متعجب نگاهش کرد...
_چرا تعجب می کنی...؟!دوسِت داشت... ولی تو به موقع پا پیش نزاشتی... می گم دوسِت داشت چون که واقعا داشت...هر بار که تو جلوش رو می گرفتی و از دختربازی های من براش می گفتی و ریحانه هر بار ردِت می کرد، بعدش می دیدم بغض می کرد...! گاهی وقت ها گریه هم می کرد...فکر کردی به خاطر خبرایی که از من براش می بردی گریه می کرد...؟!نه... اون خودش من رو می شناخت... هر بار که مجبور می شد تو چشمای تو نگاه کنه و بگه نه... بعدش گریه می کرد...! اون موقع من از شدت عصبانیت دلم می خواست تو رو خفه کنم...!من می دونستم اون اشک ها برای چیه...! به خاطر حسی بود که به تو داشت... حسی که سه سال توی خودش نگه داشته بود ...وقتی که از تو ناامید شده بود...وقتی که فکر کرد در مورد احساس تو اشتباه کرده من وارد زندگی اش شدم...و دقیقا وقتی که به من دل بست، تو از علاقه ات حرف زدی...می بینی...؟! از اولش هم تو اولین مرد زندگی اش بودی... تو اولین عشقش بودی...
علی دوباره روی صندلی اش نشست...به رو به روی اش خیره شد...کوروش می دانست باید این حرف ها را بزند... می دانست این آخرین فرصتی ست که می تواند جبران کند...علی ادامه داد...
_ توی تمام مدتی که تو با ریحانه بودی من شب و روز عذاب کشیدم...عذاب به معنی واقعی...خبر تمام مهمونی هایی که با هم می رفتید به ام می رسید... تا اون پارتیه آخری که ساسان هم اونجا بود...
کوروش آمد توی حرفش...می دانست باید شنیده های علی را از آن شب از بین ببرد... هر طور که شده...
_ ریحانه اون شب مست بود... مطمئنم تا حالا مست نکردی...آدمی که مسته، انگار خودش نیست... ممکنه هر کاری بکنه...اون شب که ساسان دید من و...
علی حرفش را قطع کرد...
_ نمی خوام بشنوم...!
اما کوروش ادامه داد...
_ من می گم... تو هم باید بشنوی...ریحانه مست بود...اما من نبودم... همه چیز به همونی که ساسان دید ختم شد...
علی نگاهش کرد...
_ قسم می خورم... به... به...
و خودش ماند که به چه...؟! به جان پدری که سال ها پدر خطابش نکرده بود...؟! یا به شرف نداشته اش...؟! و یا به خدایی که هیچ وقت وجود نداشت...؟!
_ قسم می خورم به خدای خودت...!
علی فقط نگاهش می کرد... و کوروش ادامه داد...
_ که هیچ اتفاقی به جز اون نیافتاد... من از مستی ریحانه سواستفاده نکردم...! فردا ریحانه همون رو هم یادش نمی اومد...قسم می خورم من نه اون شب...و نه هیچ وقت دیگه ای از ریحانه سواستفاده نکردم...!
کوروش می توانست آرامش را به وضوح در چشمان علی ببیند... علی حق داشت...او به علی حق می داد... هرچه که بود یک مرد مذهبی و متعصب بود... تا همان جا هم شاهکار کرده بود...باید یک بار برای همیشه خیالش را راحت می کرد... اگر شده حتی به دروغ...! اما چه دروغی...؟! او راست گفته بود...آن شب به جز همان بوسه، اتفاق دیگری نیافتاده بود... و شب های دیگر هم، دلیلی نداشت علی چیزی در موردشان بداند...مشکل علی فقط همان شب بود... همان شبی که ساسان آن بوسه را دیده بود... همان شبی که علی مطمئن بود ریحانه با کوروش، شب را به صبح رسانده... شب های دیگر مهم نبود... شب های دیگر آن بخش از زندگی ریحانه بود که باید برای همیشه مدفون می شد...برای همیشه... و کوروش در مورد آن شب ها هم دروغ نگفته بود...چرا که از نظر خودش او هیچ وقت به ریحانه دست درازی نکرده بود...!پس باید ادامه می داد...
_ من خیلی دخترای رنگ و وارنگ دور و برم بود... دخترایی که قیافه هاشون داد می زد چه کارن...نیازی نبود به ریحانه طمع کنم...!
علی همان طور که نگاهش می کرد گفت:
_ پس چرا با ریحانه بودی...؟! باور کنم که همه اش به خاطر شهره بود...؟!
کوروش آهی کشید...
_ آره...حقیقتش از اولشم به خاطر شهره بود...بازم می گم، ریحانه مثل نوجوونی های خودم بود...دلش می خواست همه ی ممنوعه ها رو تجربه کنه...پارتی رفتن... سیگار کشیدن... قلیون... مشروب...من درکش می کردم... می فهمیدمش... بهتر از هر کس دیگه ای... بهتر از تو...ریحانه می تونست در کنار من همه ی اینا رو تجربه کنه...من هم همیشه نگرانش بودم... همیشه حواسم بود زیاده روی نکنه... از طرفی ام خوب...منم به اون چیزی که می خواستم می رسیدم... مطمئن باش، توی اون دوره، ریحانه اگر به جای من با کسی مثل بهمن بود، خیلی بیشتر صدمه می دید...البته از طرف منم واقعا آسیب دید...همین هم باعث شده که الان اینجا باشم... برای اینکه جبران کنم...البته یه جورایی به خودم امیدوار هم شدم... اینکه دیدم اون ته مه های وجودم هنوز یه کم وجدان مونده...!
علی لبخند زد...کوروش هم...و به وضوح می توانست ببیند علی چقدر آرام شده... به شدت از کارش راضی بود...!علی با کمی تردید پرسید:
_ پس اون شب...توی جشن...چی به اش گفتی که گریون از سالن بیرون زد...؟!
علی دست روی بد چیزی گذاشته بود... چقدر برایش سخت بود که بگوید آن شب ریحانه چطور پسَش زده بود...اما اصل ماجرا همان بود... باید همان را می گفت...
_ یعنی تو هیچ وقت از ریحانه نپرسیدی...؟!
علی با تکان سر گفت : نه...
کوروش متعجب پرسید:
_ چرا...؟!
و علی آهی کشید...
_ شاید به قول تو به خاطر ترسم از شنیدن بود...!
کوروش لبخندی زد...
_ حقیقتش من خیلی دیر فهمیدم ریحانه چی بود...! مخصوصا بعد از اینکه از نامزدم و صمیمی ترین دوستم نارو خوردم... تازه اون موقع بود که فهمیدم ریحانه چقدر قابل اعتماده... چیزی که تو هیچ وقت در مورد ریحانه نتونستی کامل درک کنی... برای همینه که می گم من ریحانه رو بهتر از تو شناختم... ریحانه خیلی زلالِ...و بیشتر از هرکسی که بدونی قابل اعتماده...
آهی کشید...
_ اون شب یه جورایی ازش خواستگاری کردم...به اش گفتم علی مرد متعصبیه... اینکه تو نمی تونی با گذشته ی اون کنار بیای و از این حرفا... یه جورایی این روزا رو می دیدم...به اش گفتم به صلاحش نیست با تو ازدواج کنه...
علی مشتاقانه پرسید:
_ خب...اون چی گفت...؟!
کوروش خندید...
_ چی می خواستی بگه...؟!یکی خوابوند زیر گوشم...!
این بار علی واقعا خندید...
_ واقعا...؟!
کوروش در حالی که روی صورتش دست می کشید، طوری که انگار تازه سیلی خورده، گفت:
_ آره... بهت توصیه می کنم حواست رو بدی... دستش خیلی سنگینه...!
علی در حالی که می خندید سری تکان داد...و با خودش فکر کرد چقدر احمق بود که هیچ وقت از ریحانه نپرسیده بود... هیچ وقت نخواسته بود بشنود...اگر پرسیده بود... اگر شنیده بود... چقدر خیالش راحت می شد...!
_ چرا نذاشتی ریحانه برات در مورد عکسا توضیح بده...؟!
علی نفسش را بیرون داد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نمی دونم...وقتی عکسا رو دیدم دیوونه شدم... دلیلش برام مهم نبود... هم اینکه دوباره تو رو توی عکسا دیدم... با ریحانه...تصویرای زمان دانشجویی اومد تو ذهنم...وقتایی که با هم می دیدمتون توی دانشگاه... دیوونه شدم... به معنای واقعی...احساس کردم بعد از هفت سال، هیچ چیز عوض نشده... باز هم ریحانه و کوروش...
حرفش را قطع کرد...کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد...
_ من به پاکیِ ریحانه شک نداشتم... هیچ وقت...می دونستم اگر بهش فرصت حرف زدن بدم، همه چیز توجیه می شه... ولی من نمی خواستم... دلم می خواست یه مدت فکر کنم... ببینم اصلا می تونم با این حس های ضد و نقیضم کنار بیام...؟! از یه طرف عاشق ریحانه باشم و از طرف دیگه مدام تو ذهنم بهش شک کنم...؟! با چهار تا عکس یک دفعه ای به هم بریزم...؟!حتی تو اون لحظه فکر نکنم شاید اینا فتوشاپ باشه...؟!این حق ریحانه نیست... حقش نیست که یه عمر با مردی زندگی کنه که به اش مشکوک باشه...
کوروش از جایش بلند شد... حس می کرد کارش در آنجا تمام شده...
_ پس سعی کن هرچه زودتر به نتیجه برسی... اگر دیدی نمی تونی به اش اعتماد کنی، اونم تا آخر عمرت...طلاقش بده... چونکه به نظر من هم حق ریحانه نیست که یک عمر با مردی زندگی کنه که سر هیچ و پوچ به اش شک کنه...!
علی متعجب نگاهش می کرد...و کوروش ادامه داد...
_ من باید این حرف ها رو می زدم...احساس می کنم این جوری تونستم گذشته ی بدی رو که برای ریحانه رقم زده بودم جبران کنم... شاید هم تا حدودی اش رو فقط... ولی تا همون حدودشم برای من یه رکورده...! چون من هیچ وقت توی عمرم، همچین کارایی رو نکردم...
دست هایش را روی میز قرار داد...رو به علی خم شد...
_ آقای مهندس، من جبران کردم...الانم به ات می گم... اگر یک نفر باشه که از طلاق شما خوشحال بشه... مطمئن باش اون یک نفر منم...!
چشمان علی از شدت تعجب گرد شد... کوروش خندید...
_ تعجب نکن...من تمام تلاشم رو کردم که تو ارزش ریحانه رو بفهمی... اگر بازم نفهمیدی... دیگه از بدشانسیِ توِ...و صد البته خوش شانسیِ من... چون شاید در اون صورت من بتونم چیزی رو که چند سال پیش از دست دادم دوباره به دست بیارم... اگرچه... تجربه به ام ثابت کرده فرصتی که از دست بره... می ره... دیگه به دست نمیاد...مخصوصا الان که مطمئنم دل ریحانه تمام و کمال با توِ... پس حواسِت باشه، اشتباه چند سال پیش من رو تکرار نکنی...!
و در برابر چشمان بهت زده ی علی، چرخید و به طرف در به راه افتاد...در را باز کرده بود که علی صدایش کرد...
_ کوروش...!
کوروش برگشت به طرفش...
_ ممنونم...!
کوروش خندید...
_ قابلی نداشت... گاهی وقتا آدما کور می شن... حتی اون با خداهاش...!اون موقع یه نفر باید چشماشون رو باز کنه...حتی اگه اون یه نفر کسی مثل من باشه...!
علی لبخندی زد...
_ بازم ازت ممنونم... اما می خواستم بگم در هر صورت...
کوروش آمد میان حرفش...
_ خیالت راحت... دیگه هیچ وقت من رو دورو برِ خودت و همسرت نمی بینی...!
علی سری تکان داد...
_ کوروش... فقط یه چیزی رو بدون...!
کوروش کنجکاو نگاهش کرد...
_ما هیچ فرقی با هم نداریم... خدای من... خدای تو هم هست...کافیه صداش کنی...!
کوروش یکی از همان لبخندهای یک بری اش را نثار علی کرد... دو انگشتش را به نشان خداحافظی به طرف سرش برد و رفت...
علی سبک شده بود... خیلی سبک...حالا می فهمید حکمت بازی روزگار را... حکمت آن که چرا گوش شنوایش باید کوروش می بود...همان کسی که چندین سال فکر می کرد می شناسدش...و امروز فهمیده بود که اصلا نشناخته بودش... انگار آدم شناسی اش زیادی ضعیف شده بود...!
کوروش از شرکت که بیرون آمد، به شدت احساس سبکی می کرد... برای یک بار در عمرش یک کار خوب انجام داده بود...و چه احساس خوبی داشت...احساس می کرد شانه هایش از سنگینی باری که چند سال روی دوشش بود، رها شده بود...می دانست لیاقت ریحانه، علی بود نه او... علاقه ی او به ریحانه، در برابر عشق علی به ریحانه مثل کاه در برایر کوه بود...این ها را از چشمان علی خوانده بود... تا به حال چنین نگاه لبریز از عشقی را ندیده بود...مخصوصا وقتی که در مورد ریحانه حرف می زد...ریحانه و علی لایق هم بودند... او وصله ی ناجور بود... مثل همیشه...او حتی در خانواده اش هم وصله ی ناجور بود...
هوا هنوز هم ابری بود...دستش به ریموت رفت، اما پشیمان شد...دلش هوای قدم زدن کرده بود... بعدا می آمد و ماشینش را برمی داشت...
احساس سبکی می کرد اما به شدت هم احساس تهی بودن می کرد... سرشار از تهی بود انگار...شروع به راه رفتن کرد... باز هم خودش مانده بود و خودش...باز هم تنهای تنها...نه مشروب دردش را دوا می کرد و نه مستی...نه بزن و بکوب نه پارتی...او زیادی تهی شده بود...
ایستاد... نگاهش را به آسمان دوخت...و زیر لب زمزمه کرد...
(( می گن تو هستی...! اگه هستی، پس کجایی...؟!اگه هستی پس چرا من بازم تنهام...اگه هستی، چرا نمی بینی...؟! نمی بینی بریدم...؟! نمی بینی دیگه نمی تونم...؟! نمی بینی چقدر خالی ام...؟!خالی از این زندگی سگی... خالی از علاقه... خالی از هر حسی که آدمای دیگه ات دارن...اصلا وقتی منو آفریدی دلیلت چی بود...؟! نکنه توام یه وصله ی ناجور می خواستی...؟!))
و نا خودآگاه صدایش اوج گرفت...
(( دِ یه چیزی بگو لعنتی... اگه هستی بگو... اگه منم آدمم بگو... اگه وصله ی ناجور نیستم بگو...))
با صدای رعد وبرقی که آسمان را لرزاند ساکت شد...با اولین قطره ای که بر پیشانی اش فرود آمد، لبخند زد...با شدت گرفتن بارش قطرات خنده اش شدیدتر شد... با شلاقی شدنِ باران، دست هایش را باز کرد...زیر لب زمزمه کرد:
(( پس هستی... پس منم هستم...!))
و با غرش بعدی اشک هایش روان شد...و او می خندید و با دست های باز، زیر باران به دور خودش می چرخید...می چرخید و اشک هایش روان بود... و مصرانه اشک هارا قطرات باران تصور می کرد... اما اشک بودند... اصلا تمام قطرات باران اشک اند...باران می توانست حاصل اشک های صدها... و یا شاید هزاران...شایدهم میلیون ها و شاید هم تعداد بیشتری فرشته که کوروش نمی توانست بشمارد، باشد...
آسمان بالاخره بعد از سه روز بارید...و کوروش بالاخره بعد از سی سال فهمید که تنها نیست...کوروش می چرخید و نمی دانست که علی، آن بالا، از پنجره با لبخند نگاهش می کند.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۲۶
نامه ی خداحافظی...!
نامه هایی نوشتم برای تو... هر نامه را باز کنی قطره های اشک مرا می بینی... اشک ها را با عشق برایت ریختم در نامه های عاشقانه... * * * * * * * * یکی دو ساعتی از رفتن کوروش می گذشت...خودم هم خنده ام می گرفت...! قبل ترها حتی حاضر نبودم توی ذهنم هم اسمش را بیاورم...! اما حالا به راحتی می گفتم کوروش...!نمی دانم... شاید برای آن بود که آن وقت ها وقتی اسم کوروش می آمد، تصویر همان پسر مغرور و لاابالی دانشگاه توی ذهنم می آمد...اما حالا، تصویر مردی جلوی چشمم می آمد که مثل بچه ها زیر باران به دور خودش می چرخید و چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد...! شاید کوروش درست می گفت... من زیادی به خودم می بالیدم...! و امروز یک جورهایی به کوروش حسودی ام شد... چرا که به محض صدا زدن خدا، جوابش را گرفت...! آن هم کوروشی که من فکر می کردم آن قدر گناه کار است و آن قدر قلبش سیاه شده که دیگر هیچ راه برگشتی نیست...اما بود...همیشه راهی بود... با همه ی کارهایی که کرده بود باز هم تا خدا را صدا زد، خدا بی معطلی جوابش را داد... بدون تردید... بدون فوت وقت...و وقتی خدا این گونه بود... وقتی او می بخشید...من چه کاره بودم...؟! من که بودم دیگر... ساعت هفت شب بود... باید برمی گشتم خانه... نباید بیشتر از آن ریحانه را منتظر نگه می داشتم...تا همین جایش هم زیادی در حق ریحانه کوتاهی کرده بودم...این مدت که شب ها را دیر به خانه می رفتم، می دیدم که چراغ اتاقش روشن است...و می دانستم بعد از شب اولی که من چراغ را خاموش کردم، او شب های بعدی چراغ را از عمد روشن می گذاشت تا من خاموش کنم... تا اگر به خواب رفته بود، با صدای کلید چراغ بیدار شود... و من می دانستم بیدار می شود و خودش را به خواب می زند... در اتاق را که می بستم، کمی پشت در تعلل می کردم و می شنیدم صدای هق هق هایی را که به زور سعی در خفه کردن شان داشت...و چقدر دلم آتش می گرفت... بارها و بارها دستم تا نزدیکی دستگیره ی در می رفت و دوباره در نیمه ی راه باز می ایستاد...مدام با میل درونی به آغوش کشیدنش مبارزه می کردم... و برای خودم رویا پردازی می کردم... شاید مسخره بود...!من... یک مرد بیست و هشت ساله... جرات وارد شدن به اتاق خواب همسرم را نداشتم...! کنار در، با تکیه بر دیوار می نشستم و رویا پردازی می کردم... با صدای هق هق های خفه ی همسرم، رویا پردازی می کردم...و در همان رویا، در را باز می کردم... ریحانه با چشمان اشکی اش به طرفم بر می گشت... و من بیشتر از آن طاقت نمی آوردم و در آغوشش می کشیدم...و باز هم سینه ام می شد میزبان اشک هایش... آن قدر این رویا را از اول تا آخر می رفتم و دوباره از نو...و از نو..و از نو... تا صدای هق هق های خفه ی ریحانه قطع می شد...در را آرام باز می کردم و می دیدم که چطور در خودش مچاله شده به خواب رفته... پتو را رویش مرتب می کردم... دستی به موهایش می کشیدم و از اتاق بیرون می رفتم... این بود که شب ها بیشتر از دو یا سه ساعت نمی توانستم بخوابم... و این یک هفته همه اش این گونه گذشته بود...با میل در آغوش کشیدنش مبارزه می کردم، چرا که می دانستم اگر این کار را بکنم باز هم اشتباه کرده ام...!من آن قدر عاشق ریحانه بودم... آن قدر دیدن اشک هایش برایم دردناک بود، که هربار در چنین موقعیت هایی، از خود بی خود شده در آغوشش می کشیدم...و همه چیز تمام می شد...اما فقط در ظاهر...!و در اصل هیچ چیز نه تمام می شد و نه حل می شد... فقط ماست مالی می شد...!ماست مالی می شد و آنجایی که توی دلم خالی بود، باز هم خالی می ماند... من عاشق ریحانه بودم... اما علی رغم تمام تلقین ها، دلم از ریحانه قرص نبود...!من خودم را گول می زدم...من سعی می کردم به روی خودم نیاورم...اما ریحانه در تمام این مدت فهمیده بود... فهمیده بود و عذاب کشیده بود...شاید اگر من هم به جای او بودم، چنین ماجرایی را پنهان می کردم... شاید من هم دروغ می گفتم...!شاید اگر من هم مثل ریحانه در شرایط سختی قرار می گرفتم، چنین می کردم...!من که هیچ گاه در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم...پس چطور آن قدر راحت ریحانه را متهم کردم...؟! در این یک هفته، به شدت با میلم برای حرف زدن با ریحانه... برای در آغوش کشیدنش و ... مبارزه کردم...چرا که از خودم شرمسار بودم...!از اینکه به محض دیدن عکس ها، حتی یک لحظه هم فکر نکردم شاید ساختگی باشند... حتی یک لحظه...از این شرمسار بودم...از اینکه در عکس از زانوهای خمیده ی ریحانه و چشمان بسته اش به وضوح مشخص بود که در حالت عادی ای نبوده و حالتی که کوروش او را از نظر من در آغوش گرفته بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بیشتر شبیه گرفتن و بازداشتنش از سقوط بود...!و غش کردن ریحانه اصلا چیز عجیبی نبود... آن هم با رنگ پریدگی ها و کم اشتهایی های اخیرش...مگر خودم هم زمانی که هنوز ریحانه محرممم نبود، یک بار برای جلوگیری از سقوطش از پله ها، نگرفته بودمش...؟!من از خودم شرمسار بودم که چرا در آن لحظه به هیچ کدام از این ها فکر نکردم...؟! چرا با دیدن عکس ها کور شدم...؟!گناه ریحانه تنها پنهان کاری اش بود...که شاید من هم اگر در موقعیت او بودم، چنین کاری می کردم...! روز اول از شدت عصبانیت به ریحانه اجازه ی حرف زدن ندادم...چرا که می ترسیدم کنترلم را از دست بدهم و دستم به رویش بلند شود...اما روزهای بعد که آرام شدم و فکر کردم، باز هم اجازه ی حرف زدن ندادم... چرا که حرف زدن باز هم همه چیز را ماست مالی می کرد...مشکل جای دیگری بود...مشکل شکی بود که وجودم را مثل خوره می خورد و همیشه همراهم بود... این ماجرا فقط به اوج رساندش...و این آن چیزی نبود که من می خواستم...این قولی نبود که به ریحانه داده بودم...پس یا باید یک بار برای همیشه حلش می کردم و یا برای همیشه... نه... دیگر نیاز نبود به یای دوم فکر کنم... دیگر همه چیز تمام شده بود...باید به خانه برمی گشتم و بعد از یک هفته در رویا زندگی کردن، همسرم را با تمام وجود در آغوش می کشیدم... از دفتر خارج شدم... درب را قفل کردم... پشت فرمان نشستم و به راه افتادم...مثل بچه ها ذوق زده بودم...مثل روزی که رفتم به خواستگاری اش...نه... بیشتر از آن روز... چون امروز دلم قرص بود...با دیدن یک گل فروشی، ایستادم... لحظاتی بعد با یک دسته گل سفید برگشتم و دوباره به راه افتادم... ده دقیقه بعد در خانه بودم... اما فضای خانه نیمه تاریک بود... یکی دو بار صدایش کردم... _ ریحانه...! تنها سکوت بود و تیک تاک ساعت سکوت را می شکافت... _ ریحانه...! به طرف اتاق خواب رفتم...با دیدن صحنه ی رو به رو، توی دلم خالی شد انگار...دلم گواه خوبی نمی داد...به طرف تخت مرتب شده رفتم...روی بالشت ریحانه چند کاغذ تا شده توی هم بود و زیرش یک پاکت...دسته گل از دستم افتاد... روی تخت نشستم...کاغذها را برداشتم و با یک نفس عمیق تایشان را باز کردم...چند صفحه نامه بود... لرزش دست ها به هنگام نوشتن کاملا از کلمات پیدا بود...و دایره های کوچک روی کاغذها، نشان از چشمان بارانی ریحانه در زمان نوشتن بود... دستی روی اشک ها کشیدم... ((علی عزیزم سلام... سلام و خداحافظ... ببخش که اونقدر جسارت نداشتم تا صبر کنم برگردی بعد برم... حقیقتش توی این یک هفته هر شب تمام جسارتم رو جمع می کردم و منتظر می شدم تا بیای خونه... بیای و رو به روت بایستم و حرف بزنم... اما هر بار تو از من فرار کردی...و این یک هفته این اتفاق هر شب افتاد و شرمنده... جسارتم ته کشید...! مجبور شدم با نامه ازت خداحافظی کنم...اصلا مگر به غیر از اینم می شد...؟!مگر می شد توی چشم هات نگاه کنم... ؟! توی چشم های شفافت نگاه کنم و بگم خداحافظ...؟!دیدم نمی تونم...نه دلش رو دارم و نه جسارتش رو...هیچ وقتم نداشتم... هیچ وقت توی زندگیم جسارت نداشتم... چه اون وقت ها که نوجوون بودم و مادرم از من چیزی می خواست که من نمی خواستم... اما جسارت حرف زدن نداشتم... چه وقتی که با تو آشنا شدم و کم کم تو دلم جا باز کردی و من باز هم جسارت حرف زدن نداشتم... چه وقتی که با شهره دوست شدم و اجازه دادم با حرف ها و رفتارهاش، کم کم خردم کنه... و اون موقع هم اونقدر جسارت نداشتم که از خودم دفاع کنم و خیلی راحت تسلیم شدم...و اجازه دادم شهره،از من یه ریحانه ی دیگه بسازه... چه وقتی که افسار زندگیم رو به دست کوروش سپردم...اونم به بهانه ی عشق...و اون موقع هم اونقدر جسارت نداشتم که به خودم حداقل اعتراف کنم که کوروش منو دوست نداره و اینا همش یه بازیه... چه وقتی که تو با نگاه های خیست از من خواهش می کردی خودم رو خلاص کنم از منجلابی که برای خودم ساختم و من اون موقع برای رهایی هم جسارت نداشتم... مثل حالا... مثل حالا که باز هم جسارت حرف زدن ندارم... مثل روزی که به خاطر تهدیدای پوشالی بهمن،به کوروش زنگ زدم و با اون رفتم سر قرار...فکر نکن احمق بودم علی... نبودم...باور کن نبودم...من فقط جسارت نداشتم... جسارت این رو نداشتم که توی چشم هات نگاه کنم و بگم دردم چیه...!گناه من اینه که هیچ وقت جسارت نداشتم... اما حالا که فکر می کنم، می بینم یک بار جسارت به خرج دادم، اونم وقت ازدواج با تو بود...وقتی که لیلا گفت اشتباه می کنم... شهره گفت اشتباه می کنم...و حتی کوروش هم گفت... اما من به تو ایمان داشتم علی... ایمان...به قول تو ایمان داشتم... به حرف های قشنگت ایمان داشتم...و جسارت به خرج دادم و باهات ازدواج کردم... ولی اشتباه کردم علی... اشتباه... متاسفم که این رو می گم، اما ازدواج ما اشتباه بود... تو خیلی خوبی... خیلی مهربونی...زندگی کردن با تو فراتر از یک رویاست علی... فراتر...اما...اما با همه ی این ها، من می دیدم علی... حس می کردم...یه چیزی رو در درونت حس می کردم که آزارم می داد...به ام دلهره می داد...و من با تمام وجودم سردرگمی تو رو حس می کردم... علی عزیزم...تو گناهی نداری...تو هم آدمی... مثل همه ی آدما...توقع من زیاد بود...من از یک آدم انتظار فرشته بودن داشتم...مگر می شه...؟!مطمئننا نمی شه...می دونم تو تلاشت رو کردی... می دونم چقدر دوسَم داری...ولی... با این که برام دردناکه باید بگم به آخر خط رسیدیم...! ازت خواهش می کنم من رو برای پنهان کاریم سرزنش نکن...با کمال شرمندگی باید بگم اگر باز هم توی چنین موقعیتی قرار می گرفتم، تصمیم می گرفتم چنین چیزی رو ازت پنهان کنم...چونکه باز هم جسارت نداشتم... خودت رو هم سرزنش نکن عزیزم...واکنش تو کاملا طبیعی بود... شاید هر مرد دیگه ای جای تو بود، خیلی بدتر از این می کرد...همین اینکه شب ها هر طور شده برمی گشتی تا من از تنهایی احساس ترس نکنم، کُلی برام قشنگ بود... علی قشنگم... شاید قسمت این بود که این اتفاق بیافته تا تو از این سردرگمی نجات پیدا کنی... شاید تقدیر این بود که این اتفاق بیافته تا بتونیم اشتباهمون رو جبران کنیم... ازدواجمون رو می گم...می دونم تو اون قدر مرد هستی که هیچ وقت به خودت اجازه نمی دی زیر قولت بزنی... ولی بهانه ی مناسب پیدا شد...اشتباه من...!این اتفاق فرصتیه که تو بتونی خودت رو از این سردرگمی خلاص کنی... بدون هیچ عذاب وجدانی... چونکه باز هم خودم مقصر بودم... علی عزیزم... تولدت مبارک... چند هفته ی پیش خیلی برنامه ها برای امروز داشتم...کادوی تولدت رو هم آماده کرده بودم...یه پاکت روی تخته... بازش کردی...؟!))
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با چشمانی خیس، نامه را کنار گذاشتم و پاکت را برداشتم...پاکت آزمایش بود انگار...با دستانی لرزان بازش کردم...اسم ریحانه بالای برگه نوشته شده بود... جریان از چه قرار بود...؟!مثبت...؟! بارداری...؟! ریحانه...؟! انگار داغ کرده بودم...دستم را به صورتم کشیدم... یک باره به صفحه ی بعدی نامه هجوم بردم... ((خوندیش...؟! حتما شوکه شدی...منم وقتی فهمیدم حسابی شوکه شدم...می خواستم روز تولدت بهت بگم...ولی اون ماجراها پیش اومد و مجبور شدم این جوری بگم...زودتر هم بهت نگفتم، چونکه می دونستم در اون صورت حتما همه چیز رو فراموش می کنی...و من نمی خواستم به خاطر بچه برگردی... اون وقت باید تا آخر عمر توی شک و دلهره زندگی می کردی... علی عزیزم... مردِ خوبِ من... من برای بار دوم توی زندگیم دارم جسارت به خرج می دم...جسارت اول برای شروع این زندگی بود و دومیش برای پایانش... من دارم میرم تا بهانه ی برگشتنت رو برای همیشه از بین ببرم...)) چشمانم سیاهی رفت... ریحانه چه کار کرده بود...؟!می ترسیدم ادامه اش را بخوانم...اما باید می خواندم... ((معذرت می خوام...معذرت می خوام برای این کارم...معذرت می خوام که روز تولدت با روز مرگ بچمون یکی شد...)) نفسم بند آمد...نه...خدایا...نه...حالا اشک های من هم روی نوشته های ریحانه می چکید... ((من برای یک بار دیگه توی زندگیم دارم جسارت به خرج می دم...الان که دارم این نامه رو می نویسم صبحه و تو خونه نیستی... شب که برگردی و این نامه رو بخونی دیگه همه چیز تمام شده... ببخش که حق پدر شدن رو ازت گرفتم...ببخش...ولی این ضربه ی آخری بود که باید وارد می کردم تا ازم نفرت پیدا کنی...پیدا کردی، مگر نه...؟! به این نفرت نیاز داری تا بتونی خودت رو از قید تعهدها و قول ها و ... رها کنی...تا برای همیشه از من جدا بشی... دنبال من نیا... چون خونه ی پدرم نیستم... اونا از هیچی خبر ندارن... بهشون گفتم امشب داریم می ریم ماه عسل... یادته که...؟! ماه عسلی که به خاطر زیاد بودن کارات عقب انداختیم...عقب انداختیم... عقب انداختیم...و این عقب افتادن یه حکمتی داشت... حکمتش هم این بود که اصلا قرار نبود ماه عسلی در کار باشه...به مامان سیمین هم چیزی نگفتم... خودت هرچی صلاح می دونی بگو... اگر می خوای توهم فعلا بگو رفتیم سفر... چی می گم من...؟! تو و دروغ...؟!تو بهتر از این حرفایی... دروغ و پنهان کاری کارای منن...!دادخواست طلاق رو به آدرس خونه ی بابام بفرست... تا اون موقع دیگه همه چیز رو بهشون گفتم... علی عزیزم...ازت ممنونم به خاطر همه چیز...من از روز اول دوسِت داشتم...ولی توی این چند ماه عاشقت شدم...ازت ممنونم که باعث شدی طعم یه عشق واقعی رو بچشم... طعم خوشبختی رو ... هرچند کوتاه...طعم عاشقی رو...و توی یک کلمه، طعم زندگی رو... خیلی کوتاه بود... خیلی...مثل یک خواب... اما همون هم برای رویابافی های شبانه ام... برای بقیه ی شب های زندگیم... برای تنهایی های بعد از اینم کافیه... مهریه ام هم حلالت... همون چندتا سکه رو هم فقط به خاطر سنت گفتم باشه...اگرنه مهر من خوشبختی ام بود...که تو توی این چند ماه، هر روز و هر شب پیشکشم کردی، اما من...بگذریم...! بیشتر از این سرت رو درد نمی یارم...بازم معذرت می خوام که هیچ خاطره خوبی از خودم برات به جا نزاشتم... خداحافظ... برای همیشه...
ریحانه))برگرد...! * * * * * * * * چه کنم اگر جدا شوی از من... کی توان زیست کرد بی جان، تن... آتش هجر را مزن دامن... بار دیگر به سوی من برگرد... ای ز تن رفته جان، به تن برگرد...!* * * * * * * * برگه ها از دستم افتاد...آرنج هایم را روی زانوانم تکیه دادم و دست هایم را در موهایم فرو کردم... کلافه بودم...؟! پشیمان بودم...؟! شاید هم دیوانه بودم... دوباره به برگه ی آزمایش چشم دوختم... به اسم ریحانه... به کلمه ی مثبت...و اشک هایم روان شد...یکی پس از دیگری... من داشتم پدر می شدم...؟! ریحانه باردار بود و من...وای...خدایا...من چه کرده بودم...؟!آن رنگ پریدگی ها... آن ضعف ها...ریحانه باردار بود... ریحانه بچه ی من را در شکم داشت و من چه کرده بودم با او..؟!ریحانه ی من... چقدر استرس تحمل کرده بود...؟! چرا من نفهمیده بودم...؟! چرا برای بی اشتهایی اش پا پی اش نشده بودم...؟! چرا...چرا...چرا...چراهایی که هیچ کدام فایده نداشت...! ریحانه بار همه چیز را تنها به دوش کشیده بود...! پنج ماه تمام سردرگمی های مرا حس کرده بود و در دلش ریخته بود...از تاریخ بالای برگه معلوم بود تقربیا دوهفته می گذشت از زمانی که متوجه بارداری اش شده بود و به من نگفت...نگفت تا من تصمیمم را بگیرم...و منِ احمق چه کرده بودم...؟! هر شب هق هق هایش را می شنیدم و کاری نمی کردم...؟!چه کردی علی...؟! چه کردی...؟! دوباره به برگه ی آزمایش نگاه کردم...من داشتم پدر می شدم...! بچه چه بود...؟! مهم نبود... هرچه بود مهم نبود... فقط سالم بودنش مهم بود...همین...شاید پسر باشد...تُپُل و شیطان...نه... دختر بهتر است... یک دختر شبیه ریحانه...باید مثل ریحانه بخندد... باید... یک آن به خودم آمدم...دوباره نامه ی ریحانه را زیر و رو کردم... ((من دارم میرم تا بهانه ی برگشتنت رو برای همیشه از بین ببرم...)) ((معذرت می خوام...معذرت می خوام برای این کارم...معذرت می خوام که روز تولدت با روز مرگ بچمون یکی شد...)) خندیدم...خندیدم... بلند بلند خندیدم... می دانستم شوخی ست...می دانستم ریحانه شوخی کرده است... می دانستم می خواهد به خاطر این یک هفته تنبیه ام کند... خندیدم... بلند بلند خندیدم...می خواست تلافی کند... اشکالی ندارد...تلافی کن ریحانه... تلافی کن... حق داری...خنده ام بند آمد...فقط محض رضای خدا شوخی باشد ریحانه...شوخی... ریحانه، به شوخی تلافی کن...من به جِد تنهاییت گذاشتم...من به جِد با شَکَم دلت را شکاندم... اما تو شوخی کن... تو شوخی کن ریحانه... من تحمل چنین چیزی را ندارم... من دیگر تحمل ندارم ریحانه... کافی ست... شوخی اش هم کافی ست... مثل دیوانه ها خانه را می گشتم... این اتاق... آن اتاق... توی آشپزخانه... سالن... تراس... ریحانه بیرون بیا...شوخی بس است...من تحملش را ندارم... علی ات دیگر ظرفیت از دست دادن ندارد... وقتی از گشتن خسته شدم...گفتم حتما بیرون است... برای خرید...بیرون است... می آید...می آید با همان خنده های شیرینش...می آید می گوید که بچه مان سالم است...می آید و فردا با هم می رویم و برایش خرید می کنیم...اصلا چه باید می خریدیم...؟! روروَک...؟!آه... علی چقدر خنگی... آخر بچه ای که تازه به دنیا می آید روروُک برای چه می خواهد...؟! من از کجا بدانم آخر...؟! مگر تا به حال چند بار پدر شده ام..؟!خب تخت می خریم...لباس می خریم...عروسک می خریم... اصلا همه چیز برایش می خریم...راستی اتاقش چه...؟!باید اتاقش را هم حاضر می کردیم... با عجله به اتاق دیگر خانه رفتم... این اتاق بچه ام بود... دخترم... یا پسرم...؟!رنگش باید عوض می شد...آبی یا صورتی...؟! خب هنوز که معلوم نیست دختر است یا پسر...چند ماهگی معلوم می شود...چهار...؟!یا پنج ماهگی...؟!نمی دانم... نمی دانم... مگر چندبار پدر شده ام..؟! ریحانه چرا نمی آمد...؟! کُلی کار داشتیم او هنوز نیامده بود...! با نگاه به ساعت، انگار تازه به خودم آمدم...ساعت ده شب بود...! مگر می شد ریحانه تا آن موقع بیرون بماند...؟! آن هم بی خبر...؟! در کسری از ثانیه به طرف اتاق خواب دویدم...در کمد را باز کردم...و با دیدن کمد خالی، انگار که حقیقت مثل پُتک برسرم کوبیده شد...! ریحانه واقعا رفته بود...! بیشتر از بیست بار شماره ی ریحانه را گرفته بودم و هر دفعه صدایی می گفت " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است " و من باز هم شماره می گرفتم...به خانه ی پدرش زنگ زده بودم...وقتی احوال ریحانه را از من پرسیدند و از ماه عسل مان پرسیدند، فهمیدم آن ها از هیچ چیز خبر ندارند...و دلم نمی خواست نگرانشان کنم...سراغ ریحانه را که گرفتند، به دروغ گفتم حمام است...! می بینی علی...؟! تو هم مجبور شدی دروغ بگویی...تو هم مجبور شدی پنهان کنی...وقتی پرسیدند چرا گوشی ریحانه خاموش است، باز هم به دروغ گفتم، شارژ تمام کرده...! به لیلا هم زنگ زده بودم... او هم بی خبر بود... حتی به ساسان گفتم شماره شهره را پیدا کند، به او هم زنگ زده بودم، او هم از ریحانه خبری نداشت... او هم نگران شده بود... دست آخر، ساعت دوازده شب بود که به مادر زنگ زدم... دقایقی بعد مادر خانه مان بود...نامه را خواند...برگه ی آزمایش را دید... و برای اولین بار در تمام عمرم، دست مادر بر صورتم فرود آمد...و چقدر هم چسبید... واقعا به یک سیلی نیاز داشتم...و حتی به جیغ و دادهای بعدش... _ اینه پسری که من بزرگ کردم...؟! اینه پسرِ مهدی...؟! چطور تونستی علی...؟! چطور...؟! می دونی یه مادر به کجا باید برسه که حاضر بشه بچه اش رو از بین ببره...؟! کلافه دستی بر صورتش کشید...روی کاناپه ننشست... بلکه سقوط کرد... _ علی باورم نمی شه... باورم نمی شه... تو همه چیز این دختر رو می دونستی...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 16 از 17:  « پیشین  1  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA