انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
_ ریحان...
_ هوم...
_ هوم چیه...؟! بگو بله حداقل...!
ولی من همان هوم را هم به سختی گفته بودم... نمی دانم چه حکمتی بود که در آغوشش آنقدر سست و از خود بی خود می شدم... مثل یک خلسه ی شیرین بود شاید هم مستی یا چیزی شبیه به آن... وقتی دستش توی موهایم بود و جوری انگشت هایش را بین موهایم حرکت می داد که انگار دنبال چیزی می گردد و پیدا نمی کند... و همچنان می گردد...فلج می شدم...! عادت داشت... حتی توی سینما هم که بودیم، دستش را از پشت گردنم رد می کرد، سرم را روی کتفش می گذاشت... گیره ی موهایم را باز می کرد... از آن گیره های بزرگی که وقتی می زدی انگار یک قله پشت سرت گذاشته بودی...!هیچ وقت نفهمیدم چه زیبایی دارد، حقیقتا الان هم نمی فهمم...! ولی شهره می گفت مد است، شیک است، با کلاس است و تشبیهاتی از این دست... خوب، وقتی شهره می گفت، حتما بود دیگر...! وقتی شهره می گفت باید باشد، حتما باید باشد دیگر...! من نمی دانستم چه قدر حق با اوست، فقط می دانستم که او بیشتر از من حالی اش می شود تو این این جور چیزها...!
کوروش همیشه این گیره را باز می کرد و انگشتانش را بین موهایم حرکت می داد...! با اینکه بعدش، بستن موهای پرپشت و فر، آن هم در سینما مصیبتی بود اما هیچ وقت اعتراض نمی کردم... انگار انگشتانش داروی خواب آوری داشتند که با تماس شان با سرم، به بدنم تزریق می کردند... و آن وقت بود که تک تک سلول های بدنم خواب را می طلبید... او هم نگفته می دانست که با این کارش چه لذتی را به من هدیه می دهد، دیگر عادتش شده بود...
حالا هم همین کار را می کرد و من سعی داشتم بر میل شدیدم به خوابیدن غلبه کنم... چرا که این لحظات حیف بودند که به خواب بگذرند...! رو به من به پهلو دراز کشیده بود و من هم به پهلو روبه روی او... سرم روی کتفش بود و دست دیگر او در موهایم حرکت می کرد... چشم هایم بسته بود... نفس هایش را که نزدیک صورتم حس کردم، چشمانم را باز کردم... روی صورتم خم شده بود... با دیدن چشمان بازم، لبخندی زد... حتی در تاریکی هم برق چشمانش پیدا بود... چشمانم را بوسید... گونه هایم را هم... و بعد تمام صورتم را... با دقت و حوصله... با بوسه های ریز و پی در پی...حواسش بود که حتی یک نقطه را هم فراموش نکند... به لب هایم که رسید توقف کرد...
_ ریحان...
باز هم گفتم: هووومم...
_ وقتی می خوام ببوسمت انقدر لباتو سفت به هم فشار نده...!
_ نمی تونم...دست خودم نیست...
خودش می دانست اولین بار است که چنین چیزهایی را تجربه می کنم... می دانست که تا به حال با هیچ پسری دست هم نداده ام، چه برسد به بوسه...! ولی با این حال باز هم باور نمی کرد که من از پس یک بوسه هم برنمی آیم...!
_ این برای اینه که هنوز استرس داری...دلهره داری...وقتی پیش منی، فقط با من باش... اینجا باش... به هیچ کس جز خودمون فکر نکن...
جواب من فقط نگاه مات و گنگم بود... وقتی دید نه حرکتی می کنم و نه حرفی می زنم... بیشتر رویم خم شد... حالا نفس هایش را کنار گوش چپم حس می کردم و ناخودآگاه سرم را به طرف شانه ی چپم خم کردم... با این کارم سرش بین شانه و گوشم زندانی شد... بدتر شد...! هر جور می خواستم خودم را از هرم داغ نفس هایش رها کنم نمی توانستم... همزمان با دست هایش بدنم را لمس می کرد... با هر بار که دستش روی جایی از تنم کشیده می شد، تازه همان جا از بدنم را حس می کردم...انگار همان قسمت که زیر دستش بود، دوباره از نو متولد می شد...!
نمی دانم چرا در آن حس و حال یک باره یاد مادر افتادم و پدر و فردا...همین ها باعث شد دست هایم را روی سینه اش بگذارم و سعی کنم از خودم دورش کنم... چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه تقلاهایم شد... سرش را بلند کرد و با تعجب به چهره ام نگاه کرد...
_ چی شد..؟!اذیتت کردم...؟!
_ نه فقط...من نمی تونم...!
_ چرا...؟! نگو نمی خوای یا دوست نداری که باور نمی کنم...
_ نه...آخه من...به خدا نمی تونم کوروش...
به چشم هایم خیره شدو گفت:
_ چرا...هم می خوای، هم می تونی...!
چقدر بی وجدان بود که این طور به من خیره می شد و انگار که هیپنوتیزمم کرده باشد می گفت می توانی، می خواهی...خودش می دانست با چشم هایش چه کارها که نمی تواند با من بکند...!
وقتی دید هنوز هم دارم مثل احمق ها نگاهش می کنم، گفت:
_ خودت می دونی من آدمی نیستم که به زور بخوام با کسی باشم... دوست دارم هر حسی که هست دو طرفه باشه... اگه دوست نداری، که بعید می دونم، بی خیال... شب بخیر...
به سمت چپ متمایل شد تا دراز بکشد، نمی دانم چه شد که در کسری از ثانیه، بازویش را گرفتم و او ایستاد، دوباره به من نگاه کردو بعد به دستم که روی بازویش بود... نمی دانم در چشم هایم چه دید...؟!عشق... عطش... خواستن... تشنگی...ولی هرچه بود باعث شد لب هایش به لبخندی مرموز باز شود و آرام و زیر لب، جوری که مطمئن نبودم که اصلا چیزی گفت یا نه، بگوید: می دونستم...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
همیشه می شنیدم که می گفتند گناه شیرین است... ولی دیگر فکر نمی کردم تا این اندازه...! من آن شب تسلیم شدم...کم آوردم... دختر حاج آقا بودم، سال ها با داستان های مذهبی و دعا و قرآن بزرگ شدم،اما آن شب کم آوردم... نمی دانم اعتقادات مذهبی ام خیلی سست بودند یا حس شیرین گناه خیلی قوی بود...؟!
روحم را که قبلا تسلیم کرده بودم... تا آن شب تماس های بدنی من و کوروش محدود بود به دست دادن و نوازش موها در سینما و ماشین... نهایتش دیگر بوسه ی کوچکی بود که بر کف دستم می نشاند... آن شب جسمم را هم تسلیم کردم... دیگر کوروش با جانم امیخته بود...جزیی از وجودم بود...!
کوروش خیلی نرم و لطیف بود...طوری با من رفتار می کرد که انگار چینی هستم و هر آن امکان دارد بشکنم...! نوازش هایش لطیف بود و آرام... بوسه هایش هم...طوری لب هایم را آرام می بوسید که انگار با هربار تماس لب هایش، قسمتی از نگرانی ها و دلهره هایم را بیرون می کشید... تا جایی که فقط آرامش بود و من بودم و زمزمه های عاشقانه ی کوروش....
وقتی کنارم دراز کشید، نفس های هر دویمان نامنظم بود.برگشت رو به من و گفت:
_زندگی اینه ریحان...زندگی اون حصار و دیوارایی نیستن که دور خودت می کشی و خودت و از لذت محروم می کنی...
حالا که تمام شده بود خجالت می کشیدم نگاهش کنم...
_ به من نگاه کن...
وقتی دید واکنشی نشان نمی دهم، با دست صورتم را به سمت خودش برگرداند و گفت:
_ خجالت نداره عشق من...این حس تو وجود همه هست... نباید سرکوبش کرد...هرچی بیشتر سرکوبش کنی، حریص تر می شی... باید بهش میدون داد...زندگی همینه... یه روزی ازم تشکر می کنی که با همچین دنیایی آشنات کردم...!
و من رویم نشد بگویم، از همین حالا هم از او متشکرم...!
با شیطنت ادامه داد: تازه شرط می بندم دفعه ی دیگه خودت پیش قدم بشی...!
دستش را پس زدم و رویم را برگرداندم.و گفتم: لوس...
از پشت بغلم کرد و گفت: جانم...قهر نکن...!
روی گوشم را بوسید و گفت: خوابای خوب خوب ببینی عشق من...
فکر کنم به دقیقه نکشید که خواب رفتم... نمی دانم چند وقت بود با چنین آرامشی نخوابیده بودم و حتی دیگر یادم نبود فردا عاشوراست...!
* * * * * * * *
صبح با احساس کشیده شدن دستی روی گونه ام بیدار شدم...چشم هایم را باز نکردم تا نوازش ها ادامه یابند... انگار ناخواسته لبخند زده بودم که کوروش فهمید بیدارم...
_ بی خودی خودتو نزن بخواب... از خندت پیداست بیداری...!
با این حرفش چشم هایم باز شدند و بیشتر خندیدم...
لپم را کشید و گفت: نمی خوای به ما صبحانه بدی خانم...؟! روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد...
نشستم... دستی به صورتم کشیدم...
_ سلام...!
_ سلام به روی ماه نشستت... پاشو ببینم...
نیم خیز شده بودم که با کشیده شدن دستم افتادم توی بغل اش...
_ یه چیزیو فراموش نکردی...؟!
و با لبخند شیطنت آمیزی لب هایش را آورد جلو.من هم..............چند لحظه ای طول کشید تا توانستم خودم را ازش جداکنم...
_ کوروش..
_ جانم...
_ بذار برم. بی صبحانه می مونیما... می دونم از شهره بخاری بلند نمی شه...
از اتاق که زدم بیرون رفتم پشت در اتاق شهره... سرم را چسباندم به در و گوش دادم، انگار هنوز خواب بودند... رفتم به آشپزخانه، کتری را پر از آب کردم و گذاشتم روی گاز... سفره را توی هال پهن کردم... پنیر را از توی یخچال درآوردم، کره و مربا را هم... شانس آوردیم دیروز خرید کرده بودیم...! آن ها را هم گذاشتم روی سفره... نمی دانستم نیمرو هم درست کنم یا نه... توی فکر نیمرو بودم که توجه ام به صدای تبل و سنجی که از فاصله ای نه چندان دور می آمد جلب شد... نمی دانم چرا نه دلم لرزید و نه دیگر می ترسیدم...!
تا آن روز صبح فکر می کردم مرتکب شدن به گناهی بزرگ، بدترین اتفاق می تواند باشد... اما آن روز صبح، فهمیدم احساس پشیمانی و ندامت و یا شرمساری نداشتن پس از گناه، از خود گناه بدتر است...! و من آن روز صبح نه احساس پشیمانی می کردم و نه شرمندگی... اگر هم می خواستم بیشتر با خودم صادق باشم باید می گفتم به شدت احساس رضایت هم می کردم... انگار تمام عقده های این سال ها، یک شبه باز شدند... خالی شدند... و دریغ که نفهمیدم این عقده ها باز نشدند، خالی هم نشدند بلکه تبدیل به غده هایی چرکین شده بودند که سرباز کردند و تمام وجودم را به عفونت و تعفن کشاندند...آن روز ریحانه ی قدیمی مرد... کسی که اینجا ایستاده بود، فارغ از همه چیز، ریحانه ای جدید بود با خواسته هایی جدید...
با صدای کوروش به خودم آمدم:
_ اینا هنوز بیدار نشدن...؟!چه خبره..؟!
_ نه، صدایی از اتاقشون نمیاد...!
_ میرم صداشون کنم...
رفت... من هم به دنبالش...
_ کوروش درو همین جوری باز نکنی..!
_ صبر کن ببینم چه غلطی می کنن این دوتا... من این میلاد کره خرو می شناسم...!
_یعنی چی...؟!

_ یعنی میلاد کسی نیست که وقتی یه دختر بغلشه بگیره بخوابه...!!
_......
_ وای ریحان...یه کم زود بگیر دیگه... یعنی اینکه اگه حواسم بهش نباشه یه گندی بالا میاره...!
حالا پشت در بودیم...چند تقه به در زد و بدون اینکه منتظر جواب باشد در را باز کرد...! کوروش جلوی من ایستاده بود و من خوب نمی دیدم... از زیر دست کوروش، بدن نیمه لخت میلاد را دیدم که روی شهره خیمه زده بود... باصدای در هر دو جا خورده بودند و شهره پتو را کشیده بود تا زیر گردنش... بیشتر ماندن را جایز ندانستم و رفتم توی هال... کوروش هم به دنبالم آمد...
صدای میلاد از توی اتاق می آمد که گفت:
_ هوی...گوساله...مگه مرض داری...؟!
کوروش که از توی همان هال با لحن تلخی گفت:
-بسه دیگه...! بیشتر از کوپنت خوش گذروندی...تا سه می شمرم، بیرونید، می خوایم صبحانه بخوریم... مردیم از گرسنگی...!
و من نفهمیدم علت اخم و تخم و تلخی کوروش را...تا مدت ها هم به اش فکر نکردم... یعنی آن روزها آنقدر غرق کوروش بودم که چشم هایم را روی همه چیز بسته بودم... و چه قدر دیر فهمیدم چرای اخم ها و نگاه های غضب آلود کوروش را...
آن قدر دیر که دیگر فرصتی برای جبران نبود...

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
فصـــــــــــــل ۳
همیشه کسی هست که ببیند...!

بچه ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند... سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:
فقط یکى بردارید... خدا ناظر شماست:
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود... یکى از بچه ها رویش نوشت:
هر چند تا مى خواهید بردارید...! خدا مواظب سیب هاست....!!!
* * * * * * * *
از کلاس بیرون آمدند و به سمت خروجی حرکت کردند، شهره باز هم کوروش را دید... البته با آن پورخند همیشگی... حکایت این پوزخند را نمی فهمید... انگار بلد نبود مثل آدم بخندد...! این بار اجازه نداد کوروش نگاهش را به دام بیاندازد و رویش را برگرداند...
رو به ریحانه کرد و گفت:
_ خوابگاهی هستی؟
_ آره. بلوک 3...
_ اوکی...من بلوک 4...
حالا دوباره در سکوت می رفتند... شهره هرکار می کرد نمی توانست بیشتر از چند کلمه با او حرف بزند... ولی مدام با خود می گفت می تواند درستش کند... درستش می کند... به درب ورودی رسیدند... همزمان اتوبوس خوابگاه هم رسید... دختران مثل مور و ملخ بیرون می آمدند و عده ای سوار می شدند... فقط در جلویی باز بود و این باعث می شد بعضی ها توی آن شلوغی گیر کنند و به دنبالش جیغ و دادشان بلند شود... شهره و ریحانه دورتر ایستاده بودند و تنها نظاره گر... شهره سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
_ خیرِ سرشون انگار نه انگار که دانشجوان...!
خلوت که شد رفتند سوار شدند... حالا دیگر جایی برای نشستن نبود و مجبور شدند بایستند و تعادل شان را به زور در پیچ ها با میله های وسط اتوبوس حفظ کنند... باز هم این شهره بود که غر زد:
_ انگار داره گاری می رونه...! آخه مرد حسابی می بینی این همه آدم سرِپاست چرا این جوری دور می زنی...؟!
باز هم ریحانه چیزی نگفت... به خوابگاه که رسیدند، شهره قبل از اینکه برود سمت بلوک خودش گفت:
_ فکر کنم اکثر کلاسامون با هم باشه... فردا صبح کلاس داری..؟!
_ آره... ساعت 8...
_ اوکی... پس تا فردا...
_ می بینمت...
از هم جدا شدند...ریحانه که واقعا از خستگی رو به بیهوشی بود، سلانه سلانه به سمت بلوک رفت... پله ها از همیشه طولانی تر به نظر می آمدند...وارد اتاق شد... مریم و مینا، خواهر های دوقلو که دیروز رفته بودند خانه، می ماند ندا که او هم دانشگاه بود... تنهایی حال و حوصله ی غذا پختن را نداشت... چادرش را انداخت روی تخت ندا، مقنعه و مانتوش را هم و زیر لب غر زد: (( آخه یکی نیست بگه تو این گرما دیگه چادر اجباری چه صیغه ایه...؟!)). بلوزش از خیسی عرق به بدنش چسبیده بود... علی رغم خستگی مفرط، نمی توانست همان طوری بخوابد... باید دوش می گرفت... لباس ها و حوله اش را برداشت...
پشت درب حمام اول ایستاد، صدای شرشر آب خبر از اشغال بودن آن می داد.(( اَه...این که پره...)) رفت سراغ حمام دومی که وسط های طبقه بود، باز هم شرشر آب... (( وایییییییی...این چه وضعیه؟ از هیچس شانس نداریم...)) به ناچار رفت سراغ حمام سومی... با این که هیچ خوشش نمی آمد ازش... لامپش که سوخته بود، شیب بندی کفش خوب نبود و آب به سختی به آبرو هدایت می شد... هرچند دقیقه یک بار باید دوش را می بست تا آب جمع شده، برود... به خاطر همین هم بود که بیشتر وقت ها خالی بود... کمی شک داشت که برود یا نه... اما میل شدیدش به خواب، باعث شد پیه ی همه ی این ها را بر تن بمالد و برود توی همان حمام خراب شده...!
از حمام که بیرون آمد، طبق عادت همیشگی اش موهارا همان طور خیس خیس شانه زد، حوله را دور سرش پیچاند... کولر را روشن کرد... پتو را کشید روی سرش و بی هوش شد...
با تکان های دستی از خواب بیدار شد. و صدای ندا که می گفت:
_ تو باز با موهای خیس خوابیدی..؟! پاشو ببینم... حوصله ی مریض داری نداریم...
در حالی که سعی می کرد واضح و شمرده حرف بزند و در عین حال حواسش بود که چشمانش باز نشود تا خواب از سرش نپرد، گفت:
_ ول کن...جون ندا...دارم می میرم از خستگی...
ندا کولر را خاموش کرد... آمد بالای سرش و پتو را کاملا از رویش کشید...
_ اَه...ندا...آزار داری مگه...
_ صدبار بهت گفتم با موهای خیس نخواب...
چادر و مانتو و مقنعه ی ریحانه را از روی تختش برداشت و به سمتش پرت کرد...
_ بار آخرتم باشه اینارو می ندازی رو تخت من...
ریحانه از پشت ادایش را درآورد و با دل خوری لباس هایش را آویزان کرد...
_ نهار خوردی...؟!
_ نخیر...از وقتی اومدم انقدر خسته بودم که یه سر خوابیدم...
_ حدس می زدم...
و همزمان در فریزر را باز کرد و داخلش را برانداز کرد.
_ من که خیلی گرسنمه... حوصله ی غذا پختنم ندارم... یه کم کالباس داریم، خوبه...؟!
ریحانه فقط سری به نشانه ی موافقت تکان داد...
یادش آمد باید به علی لطفی زنگ بزند و بگوید که نمی تواند برای برداشت با او باشد... با یاد علی لطفی لبخندی بر لبش نشست... چقدر محجوب بود... از میان بچه های کلاس تنها او بود که کم و بیش هوای ریحانه را داشت... زمانی که ریحانه به کمک احتیاج داشت، هیچ وقت دریغ نمی کرد... مثل امروز که وقتی استاد اعلام کرد باید گروه های 2 نفری تشکیل دهند، نگاه سرگردان ریحانه را که دید، بلافاصله خودش پیش قدم شد...و چقدر ریحانه خیالش راحت شد... اما مجبور شد به خاطر رودربایستی با شهره گروهش را عوض کند... با این فکر آهی کشید و بلند شد و از اتاق بیرون زد... جلوی آینه ی دستشویی ایستاد... آبی به صورتش زد و دوباره در آینه به چهره ی خودش نگاه کرد... هیچ چیز خاصی در صورتِ توی آینه نمی دید... ابروهایی نسبتا پهن و کشیده... بینی گوشتی و البته خدا را شکر بزرگ نبود اما کوچک هم نبود... چشم هایش متوسط بود و قهوه ایی خیلی تیره...جوری که شک می کردی قهوه ای است یا مشکی...و پُفِ اندک پلک ها که همیشه از آن بیزار بود و از همه ی این ها بدتر موهای صورت و نرمه ی پشت لبش بود که انگار بلای جانش بودند و هر وقت می دیدشان، از خودش متنفر می شد...تنها چیزی که توی صورتش بود و ازش بدش نمی آمد، لب های درشتش بود یا به قول دخترهای کلاس قلوه ای...! خودش که از این چیزها سردر نمی آورد اما باز هم از دخترهای کلاس فهمیده بود که مُد است...!
فکر کرد علی لطفی از چه چیز او خوشش آمده بود...؟! اصلا کی گفته خوشش آمده...؟!اصلا هست پسری که از چنین دختری خوشش بیاید...؟! آخر دلش را به چه چیز او خوش کند...؟! نه...بهتر است دلش را بی خودی خوش نکند... علی لطفی تنها دلش برای او می سوخت...بله... این درست تر است و البته منطقی تر هم....او فقط دلش می سوخت... در ذهنش تکرار می کرد... انگار که می خواست آویزه ی گوشش شود...
شیر آب را بست... نگاهش را از صورت توی آینه گرفت... رفت تا به علی دل رحم زنگ بزند...!
* * * * * * * *
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از آن روز به بعد نه تنها برای پروژه ی برداشت که برای دیگر پروژه ها هم، شهره و ریحانه هم گروه بودند... همیشه با هم دیده می شدند... تقریبا پیش نمی آمد یکی شان را تنها، بدون دیگری دید...
کم کم ایرادگیری های شهره شروع می شد:
_ ریحان خدایی با این مقنعه ی تنگ خفه نمی شی...؟!
_ جون من آخه تو این گرما چطور می تونی اودکلنی، اسپریی چیزی نزنی...؟!
_ ریحان جون، قربونت برم، بیا پشت لبتو حداقل بردارم برات...
و هزاران و هزار ایراد دیگر... ریحانه اما، هیچ نمی گفت...
تا اینکه یک روز شهره وارد اتاق شد... حالا دیگر هم اتاقی بودند...
_ ریحان بیا ببین چی برات گرفتم...!
و کیسه ی توی دستش را جلوی ریحانه خالی کرد... ریحانه با گیجی نگاهش کرد...
_ اینا چیه...؟!
شهره در حالی که اودکلن را باز می کرد کمی به لباس ریحانه زد و گفت:
_به این می گن اودکلن عزیزم...! از اینا که آدما می زنن خوش بو می شن...!
_ خب چرا برای من گرفتی...؟!
شهره نگاه عاقل اندر سفیهش را به اش دوخت و گفت:
_ وای ریحان گاهی وقتا یه چیزایی می گی آدم ازت ناامید می شه...! گرفتم که بزنی به خودت... تو این گرما چطوری بی عطر و اسپری سر می کنی...؟!
و ریحانه تعجب می کرد که شهره چطور نمی داند اودکلن زدن گناه دارد...!چه طور نمی دانست یک دختر نجیب هیچ وقت نمی گذارد بوی عطرش را نامحرم حس کند...!
شهره قوطیِ استوانه شکلی رل برداشت و گفت:
_ اینم کرم نرم کننده ست...الحمدالله این یکی رو که دیگه می شناسی...؟! می زنی به دستات که زبر نباشه... می گم تو هیچ وقت فکر نمی کنی اگه یکی دستتو بگیره و این جوری زبر باشه، چقدر زشته...؟!
و ریحانه فکر کرد، مگر چه کسی قرار است دست او را بگیرد...؟!!! او که حتی با پسرِخاله و دایی و عمه و...خودش هم دست نمی داد...!پدر و مادر خودش هم که هیچ وقت چنین چیزی نگفته بودند...!
شهره دو شانه برداشت... یکی انتهای دسته اش تیز بود... ودیگری دندانه های نرمی داشت، مثل شانه پیچی که خودش داشت...
_ اینا هم که شونه پوشه...!
ریحانه چشمانش را ریز کرد و گفت:
_ چی چی...؟!
_ ای بابا...گفتم شونه پوش... چته دختر...؟!
ریحانه این را می دانست... قبلا دست شهره دیده بود... دیده بود که چطور موهایش را با آن درست می کند...بیشتر تعجب و چی چی گفتنش به خاطر این بود که چرا آن ها را برای او خریده بود...؟!!
_ یعنی من موهامو بیرون بزارم...؟!
و ریحانه تعجب می کرد که شهره چطور نمی داند نامحرم نباید موهایش را ببیند...؟! گناه است... یک دختر نجیب هیچ وقت موهایش را بیرون نمی گزارد...!
شهره اسپری سبز رنگی گذاشت جلوی ریحانه و گفت:
_ به اینم می گن کفِ موس..!
این یکی را دیگر ریحانه برای بار اول می شنید، واقعا...!
_ کفِ چی چی..؟!
_ کفِ موس... جنابعالی که موهات فره، وقتی از حمام اومدی بیرون، موهاتو که شونه کردی، می زنی به موهات که مثل الان وِز نشن عین پشم گوسفند...!!
و ریحانه نمی دانست چرا مادرش تا به حال به اش نگفته بود موهایش مثل پشم گوسفند است...؟! او که همیشه از ریحانه ایراد می گرفت، چطور این یکی را فراموش کرده بود...؟! به سرعت رفت جلوی آینه... دستی به موهایش کشید... و باز هم فهمید حق با شهره است...موهایش مثل پشم گوسفند بود...!! اصلا همیشه حق با شهره بود...!
نگاهی ناامیدانه به شهره کرد... شهره بدون آنکه به نگاهش اهمیت دهد، اسپری دیگری گذاشت جلوش و گفت: اینم تافت...
دیگر فرصت نداد ریحانه چیزی بگوید... اتو موی کوچک مسافرتی اش را از کیفش درآورد... پلاکش را زد به برق...داغ که شد، نشست کنار ریحانه...
_ بچرخ سمت من...
چرخید... شهره با شانه جلوی موهایش را شانه زد... شانه را که پایین می کشید همزمان با دست دیگرش اتو مو را پشت سرش روی موها می کشید. 2بار، 3بار کشید... حالا موها صاف شده بودند...
_بچرخ رو به آینه...
چرخید...مثل یک عروسک کوکی...
شهره روی دو زانو پشت سرش و روبه آینه قرار گرفت... حالا ریحانه در آینه می دید که چطور رشته های موهای جلوی سرش را می گیرد و بالا می برد... بعد با شانه پوش چندبار می کشد توشان... همان کاری که همیشه برای موهای خودش می کرد... هرچه بیشتر جلو می آمد، حجم موها بیشتر می شد...دست آخر تافت را باز کرد و چند بار داخل موها اسپری کرد...جلوترین قسمت که هنوز صاف بود را، با شانه ی نرم تر روی موها کشید و صاف و صوف کرد...موها را با گیره ی کوچکی بست... دست هایش را گذاشت دو طرف سر ریحانه و چندبار سرش را به چپ و راست گرداند تا مطمئن شود برآمدگی موها از دو طرف یکسان است...
حالا همان اسپری سبز رنگ، یا همان کفِ موس به قول خودش را برداشت... اول چندبار تکانش داد... توی دست چپش اسپری کرد... ریحانه چیزی شبیه برف شادی می دید در دست شهره... دو دستش را به هم سایید و بعد کرد توی موهای ریحانه... با سرعتی که نشانه ی مهارتش در این کار بود، هرچندتا از تار موها را در دست می گرفت و دور انگشت می پیچاند و رها می کرد...
فِرِ موهایی که داشت باز می شد و یا خیلی وِز شده بود، با این کار مرتب می شد...
تمام که شد، ریحانه دید موهاش دیگر شبیه پشم گوسفند نیستند...!!!
شهره گیره ی بزرگی که پشت سر خودش بسته بود را باز کرد... موهای ریحانه را یکی دو دور چرخاند و پشت سرش با همان گیره محکم کرد...!
حالا ریحانه لبخند می زد به صورت توی آینه... با آن که هنوز هم نرمه ی پشت لبش و موهای ریز صورت و ابروها، بلای جانش بودند انگار، ولی با این حال خیلی مرتب تر از قبل شده بود...
_ چطوره...؟!
سکوت ریحانه... خودش ادامه داد:
_ این بار من برات درست کردم... تا یکی دو بار دیگه هم برات انجام می دم... اما دیگه بعدش خودت باید یاد بگیری... اوکی...؟!
ریحانه تنها سری تکان داد...
شهره مقنعه ی گشادش را از روی تخت برداشت... آرام، طوری که فکل ریحانه خراب نشود، سرش کرد... کمی با دست مرتبش کرد...
ریحانه می دید که پیشانی کوتاهی که همیشه صورتش را مخصوصا توی مقنعه ریز نشان می داد، با بالا آوردن موها بلندتر به نظر می آمد انگار...
_ یعنی این جوری بیام بیرون...؟!دانشگاه...؟!
شهره شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
_ آره...مگه مشکلی داره...؟!
ریحانه دوباره به آینه نگا کرد.
_ آخه اگه مامانم بفهمه...
شهره حرفش را برید:
_ از کجا بفمه...؟!!
و ریحانه فکر کرد، باز هم حق با شهره است... مادرش از کجا می فهمید...؟! دوباره به آینه نگاه کرد...
می دانست کارش درست نیست... می دانست اگر مادرش بود، الان می گفت، گناه است... معصیت دارد...اما داشت دنبال دلیلی می گشت برای توجیه خودش...
او فقط نمی خواست موهایش مثل پشم گوسفند باشد...!
او فقط نمی خواست به اش بگویند موهایش گوسفندی است...چند بار با خودش تکرار کرد...
حالا بهتر شد...
او نمی خواست گوسفند باشد...
آرام تر شد...
مادرش از کجا می فهمید...؟!
این بار آرامِ آرام شد...
به صورت توی آینه لبخند زد... واقعا مادرش از کجا می خواست بفهمد که او دیگر نمی خواهد موهایش گوسفندی باشد...؟!
لبخندش به خنده ای صدا دار تبدیل شد...
نه...مادرش نمی فهمید....
و آن روز فکر نکرد کسِ دیگری هست که او را ببیند.....

بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قولِ مردانه...!

* * * * * * * *

بعد از آن روز که آن قدر بد جوابش را دادم، هربار که سعی می کردم باهاش هم کلام شوم و از دلش دربیاورم، نمی شد... هر بار به طریقی فرار می کرد... خودش را ازم پنهان می کرد...فرصت عذرخواهی هم نداد... و آن قدر فرار کرد و خودش را ازم پنهان کرد که دیگر مجبور شوم بی خیال شوم... دیگر پی فرصت نگشتم... و ای کاش باز هم می گشتم...آنقدر پافشاری می کردم که بالاخره مجبور شود باهام حرف بزند....
بارها و بارها توی ذهنم از ریحانه عذر خواستم...التماس اش کردم که ببخشدم برای برخورد آن روزم پشت تلفن... چرا که اگر خوب حرف می زدم، ریحانه دیگر از من فرار نمی کرد و شاید می توانستم بعدتر ها به عنوان یک دوست کمکش کنم... زمانی که به یک دوست واقعی نیاز داشت... زمانی که می دیدم چه طور جلوی رویم غرق می شود و فرو می رود در سیاهی و من کاری ازم برنمی آمد....
گاهی ما آدم ها آنقدر راحت با یک حرکت کوچک ، حرف کوچک یا هر چیز کوچک دیگری، همدیگر را می رنجانیم که پیامدهایش را نمی شود جبران کرد...
همیشه پدرم می گفت، خدا از حق خودش می گذرد اما از حق بنده اش نه...باید از حق الناس ترسید...بترس از دل شکستن که هرچه را بشود جبران کرد، این را نمی شود... دلی که شکست را حتی اگر تکه هایش را چسباندی، باز هم ترکش پیداست...
آن وقت ها 10 سال بیشتر نداشتم...و بعدها که در 14 سالگی از دستش دادم چقدر افسوس خوردم که چرا بیشتر پای حرف هایش نمی نشستم...
همان موقع، همان موقع که چهره ی آرام و نورانی اش را برای آخرین بار قبل از آنکه خاک سرد او را در خود ببلعد دیدم، به او قول دادم... قول دادم هیچ وقت دل کسی را نشکنم... کسی را نرنجانم، حتی به اندازه ی سر سوزن...
من آن روز به پدرم قول مردانه دادم... از همان قول هایی که همیشه وقتی بعد از نماز مغرب از مسجد محل می آمدیم ازمن می گرفت، با قفل کردن انگشت کوچیکه اش به دور انگشت کوچیکه ی من، که برویم بستنی بخوریم ولی به مادر نگوییم...! و من چقدر غرور برم می داشت که می دیدم آن قدر بزرگ شده ام تا پدرم از من قول مردانه بگیرد...!
بعدها که بزرگ تر شدم، همان بعدهایی که دیگر نبودش، مادر تعریف کرد که پدرم به جای بستنی، یک خوراکی ای، چیزی برای مادر می گرفت و به خانه می آورد...
مادر می گفت او همیشه این کارها را می کرد تا من به او بیشتر از همه احساس نزدیکی کنم... و چقدر هم موفق بود... هم پدرم بود هم برادرم و هم رفیقم... او جای همه ی نداشته های من بود...
هنوز هم یادم هست یک بار که با هم توی خیابان راه می رفتیم، دو دختر نظرم را جلب کردند... آن وقت ها کوچکتر از آن بودم که بخواهم مثلا چشم چرانی کنم...! اما یادم است آن دخترها چنان قهقهه می زدند و راه می رفتند که ناخودآگاه نگاه ها را به خود معطوف می کردند...
یکی شان موهاش طلایی بود و دیگری مشکی...همان طور که داشتیم می رفتیم و پدرم حرف می زد، انگار متوجه شد که حواسم به حرف هایش نیست.. نگاه گذرایی به سمت دخترها کرد و بعد با شیطنت رو به من گفت:
_ کدومو بیشتر می پسندی...؟!
من که هنوز متوجه منظورش نشده بودم با گیجی نگاهش کردم...
_ هان...؟!
در حالی که با ابروهایش به آن ها اشاره می کرد، گفت:
_ خودتی باباجون... همونایی رو می گم که یه ساعته حواستو پرت کردن...!
اول هول شدم وقتی فهمیدم مچم را گرفته، اما وقتی خنده اش را دیدم، خیالم راحت شد... انگار که ذوق کرده باشم، گفتم:
_ مو مشکیه...!
دستی توی موهام کشید و به همشان ریخت...
_ پدر صلواتی، مثل بابات خوش سلیقه ای...
و خندید... من هم... گذاشت خوب که خنده هایم را کردم گفت:
_ خوب حالا اگه یکی تو خیابون آبجی خودت رو ببینه، بپسنده چی...؟!
من هم که آن موقع تازه داشتم راهنمایی را تمام می کردم و توی سن بلوغ بودم و هوار هوار غرور داشتم... اخم هایم را در هم کردم... جوری که انگار الان واقعا آبجی دارم...!!!
_ آبجی من که این جوری نمیاد بیرون.... بعدشم هر کی بخواد بهش نگاه کنه، چشماشو در میارم...!!
ابرویی بالا انداخت از تعجب و گفت:
_ پسر من چه زود بزرگ شده که حالا برای آبجی نداشته انقدر غیرتی میشه...!!
و باز خندید...و من چه قدر خنده هایش را دوست داشتم...
این بار من نمی خندیدم... ابروهام در هم گره خورده بود و فکرم مشغول حرف پدر بود... خنده اش که تمام شد گفت:
_ باباجون، هر کسی اختیار داره که چه جوری لباس بپوشه... تو نمی تونی کسی رو مجبور کنی اونجوری که تو می خوای لباس بپوشه... اما تو می تونی جلوی چشمت رو بگیری که نگاهش نکنی...
و من فکر که کردم، دیدم راست می گوید... خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین... آمد ایستاد رو به رویم... دست هایش را گذاشت روی شانه هایم و گفت:
_ به من نگاه کن علی...
نگاهش کردم... انگشتش را آورد جلو، من هم آوردم... انگشتش را دور انگشتم حلقه کرد...
_ حالا می خوام بهم قول مردونه بدی که هیچ وقت هیچ وقت به آبجی کسی نگاه نکنی...
و من قول دادم... از آن روز تا بعدها، حتی وقتی دیگر نبودش، من هیچ وقت به آبجی کسی نگاه نکردم...!
همیشه در جواب اشتباهاتم لبخند می زد... جوری رفتار می کرد که خودم شرمنده می شدم... یادم هست یک بار یکی از بچه های مدرسه، یک سی دیِ فیلم داد به ام... می گفت باحال است... بین بچه ها دست به دست چرخیده بود و همه می گفتند که چقدر باحال است... و من نمی دانستم این باحال یعنی چی...؟! روزی گرفتم و آوردم خانه... رفتم توی اتاقم... گذاشتم توی کامپیوتر و یواشکی شروع کردم به نگاه کردن... نگاه که چه عرض کنم... بیشترش چشم هایم را می بستم... اما کمی که گذشت دیگر نتوانستم بر حس کنجکاوی ام غلبه کنم... بعد از دیدنش داغ کرده بودم... کلافه بودم... انگار روی آتش بودم... تا یک دوش آب سرد نگرفتم راحت نشدم...وقتی از حمام آمدم بیرون و رفتم توی اتاق، پدرم را دیدم در حالی که داشت سی دی را از درایور در می آورد... وقتی چشمم به چشمش افتاد، خواستم آب شوم و بروم توی زمین...
باز هم لبخند زد...
_ ببخش باباجون...! بدون اجازه اومدم توی اتاقت... دنبال یه فایل می گشتم، عجله داشتم، می خواستم ببینم روی کدوم سی دی بوده...
و آلبوم سی دی توی دستش را نشانم داد...
_ عافیت باشه...!
حتی زبانم نمی چرخید بگویم سلامت باشی... نمی دانستم از شرمندگی چه کار کنم... به جای اینکه بزند توی گوشم تازه داشت عذرخواهی هم می کرد که بدون اجازه وارد اتاقم شده...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بلند شد... دستی بر سرم کشید... وقتی داشت می رفت بیرون، بالاخره زبانم باز شد:
_ ببخشید...!
ایستاد و نگاهم کرد... باز با همان لبخند... حالا که فکر می کنم می بینم همیشه لبخند داشت، حتی وقتی درد می کشید...!
_ من که چیزی نگفتم...!
و من باز شرمنده تر شدم...اشک در چشمانم جمع شد...
_ بابا...بخدا بار اولم بود...به خدا...نمی دونستم...بچه ها گفتن...گفتن...
در آغوشم گرفت... و من راحت گریه کردم...نوازشم کرد... کمی که آرام شدم گفت:
_ اولا هیچ وقت برای چیزی قسم نخور... من همین جوری هم حرفت رو قبول دارم... دوما نمی خوام برات موعظه کنم که این فیلم ها بدن و ...مطمئنم خودت وقتی دیدی، فهمیدی... فقط بهت می گم باباجون، هیچ وقت عادت نکن زشتیا رو، سیاهیا رو، گناهارو راحت ببینی... با این که خودت مرتکب اینا نشدی، ولی قبحش می ریزه برات... قبحش که ریخت کم کم روحت سیاه می شه... تو روح پاکی داری، نذار با این چیزا کثیف بشه...
نفس عمیقی کشید و من را از خودش جدا کرد... دوباره اشک هایم را پاک کرد...
_ سوما، مرد که گریه نمی کنه...! نبینم دیگه گریه کنی...! باشه...؟!
میان اشک ها خندیدم و سرم را بالا پایین کردم...
_ قولِ مردونه...؟!
_مردونه...
و انگشتم را دور انگشتش حلقه کردم... از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت گریه نکردم... وقتی هم که رفت، بالا سرِ خانه ی ابدیش که ایستاده بودم و می دیدم چه طور خروار خروار خاک می ریزند رویش،می خواستم سر قولم بمانم...اما بغض توی گلویم که داشت خفه ام می کرد، و سوزش چشمانم اجازه نداد روی قولم بمانم... و من آن جا برای اولین بار قولم را شکستم...گریه می کردم و ازش معذرت می خواستم...فریاد می زدم و معذرت می خواستم که قولم را شکستم...
دهانش را آورد نزدیک گوشم و گفت:حالا پایه ای بریم بیرون یه بستنی بزنیم، به مامانتم نگیم...؟!
حتی نپرسید فیلم را از کی گرفتی...؟! حتی فرداش هم نپرسید پَسَش دادی یا نه...؟!
وقتی فردا به مدرسه رفتم، سی دی را مثل یک چیز کثیف و ویروسی با دو انگشتم گرفتم و به صاحبش پس دادم...
هفته ی بعد بود که فهمیدم سیامک، یکی از بچه های کلاس بالایی که خیلی ادعایش می شد فیلم را برده، پدرش که فهمید اول سی دی را شکسته و بعد کتک مفصلی به سیامک زده بود... وقتی سیامک به مدرسه آمد، یک کتک مفصل هم از صاحب فیلم خورده بود...
بعدها، وقتی دیگر نبود، وقتی نداشتمش، هر روز و هر ساعت، حسرت آن روزها را می خوردم که بود... به جز آن یک باری که گریه کردم و قولم را شکستم، دیگر هیچ وقت، هیچ کدام از قول هایم را نشکستم...تا آن دفعه که ریحانه را آزردم...از خود رنجاندم...
یادم می آید آد وقت ها، زمانی که شب ها از سوز ریه و سینه اش نمی توانست طاقت بیاورد، برای این که مادر نفهمد، بیدار نشود، آزرده نشود از دیدن پدرم در آن حال، سرفه ها را در گلو خفه می کرد... وقتی هم شدت می گرفت بلند می شد و به حیاط می رفت... و من از پشت پنجره می دیدم که قدم می زند و سعی می کند آرام و خفه سرفه کند تا ما بیدار نشویم... او آنقدر به خودش سختی می داد تا ما را اذیت نکند یا نرنجاند، آن وقت من، علیِ او، آن طور راحت ریحانه را رنجاندم...
وقتی اوضاعش وخیم شد و در بیمارستان بستری اش کردند... یادم هست آن قدر از دیدنش در آن وضع عذاب می کشیدم که یک بار گفتم:
_ تو بابای خوبی نیستی...اگرنه نمی رفتی جنگ...الان سالم بودی...همیشه پیشم می موندی...
و حالا چقدر دلم به درد می آید که این حرف هارا زدم... آن هم با گریه... و او چه عذابی کشید از شنیدن این خزعبلات من و از دیدن اشک هایم...
مادرم که در همه حال محکم و ایستاده بود...آن موقع هم با اینکه می دانست دارد در سی سالگی و در اوج جوانی بیوه می شود و سیاه پوش، آن موقع هم محکم ایستاده بود... بعد فهمیدم که از درون داشت خورد می شد، اما به خاطر پدرم نشان نمی داد... این را بعد از رفتن پدرم فهمیدم، وقتی دیدم چه طور در سی سالگی کمرش خم شد... و حالا حداقل ده سال از سنش پیرتر نشان می دهد...
آن جا مادرم بهم تشر رفت...و پدر جلویش را گرفت... و در حالی که شمرده شمرده و به سختی حرف می زد گفت:
_ سیمین جان...عزیزم...کمی... من و ...پسرمو...تنها می زاری...؟!
و چقدر به سختی حرف می زد... وقتی مادرم علی رغم میلش خواست برود بیرون، نگاه نگرانش را به پدرم دوخت و پدرم با لبخندی خیالش را راحت کرد...
تنها که شدیم، با دست به کنار تختش اشاره کرد و گفت:
_ بیا...
حالا ماسکش را برداشته بود.
_ مگه...قول...مردونه...ندادی...گر یه نکنی؟...مرد که...گریه ...نمی کنه...
اشک هایم را پاک کردم...
_ می دونی...اگه من...نمی رفتم...دست عراقیا...می رسید...به مامانت...یا به مامان و ...آبجیِ بقیه...؟!تو اینو ...می خواستی...؟!
نه... من این را نمی خواستم... من هم بودم نمی گذاشتم دست هیچ احدی به مادرم برسد... نفس کم آورد... ماسک را گذاشت روی دهانش... کمی که نفس کشید دوباره برش داشت و گفت:
_ هر...که...در این ...بزم...مقرب تر است...
سرفه حرفش را قطع کرد... ماسک را گذاشتم روی دهانش... نفسش که جا آمد و سرفه ها قطع شد، خودش ماسک را برداشت...
_ جام بلا...بیشترش...می دهند...
بیا...بغلم...!
لبخند زد... خنده هایی که در هیچ شرایطی از لبش دور نمی شد... صاف بود و روان... نمی دانم شاید صافی و صداقت خنده های ریحانه هم مثل او بود که توجهم را جلب کرده بود...
من را در آغوش فشرد...و من بند بند وجودم را به او می فشردم... انگار که می خواستم به اندازه ی تمام سال های نبودنش در آینده، حس آغوش و شانه هایش را و عطر تنش را در وجودم نگهدارم و ذخیره کنم برای سال های نبودنش...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ریحانه را رنجاندم... برخلاف قولی که به پدرم داده بودم... و هر کار کردم نتوانستم از دلش دربیاورم... آن قدر خودش را از من پنهان کرد و رو برگرداند که فرصت عذرخواهی را ازم گرفت... و گاهی همین آزردن های به ظاهر کوچک، چه تاوان سنگینی دارند...
تاوانش هم این بود که ریحانه آن قدر از من گریخت... آن قدر گریخت که حتی وقتی دیدم جلوی چشمانم دارد غرق می شود، دستم را که به سویش دراز کردم، مرا پس زد...تاوانش این بود که از دستش دادم...بدست نیاورده از دست دادمش...
این بار دومی بود که قول مردانه ام را با پدرم شکستم... یک بار سر خاکش، یک بار هم حالا...
((بابا...منو ببخش...ببخش...))

نشانه...!
((لحظه غرق شدن، چه در دنیای واقعی و چه درون ذهن وحشتناک است و احساس می کنید تنهای تنها هستید و هیچ فریادرسی نیست،غافل از اینکه خدا نمیخواهد شما غرق شوید و به افرادی دستور میدهد که دستانشان را دراز کنند تا شما دستشان را بگیرید... کافی ست کمی ببینید...))
* * * * * * * *
بچه ها رفته بودند... هم من و هم شهره دوش گرفته بودیم... طبق عادت همیشگی روی اُپن آشپزخانه رو به روی هم، چهار زانو نشسته بودیم... داشتیم ناهار می خوردیم... مرغ های ریش ریش شده که با پیاز و گوجه سرخش کرده بودم با نان و نوشابه ی زرد... آرام و بی صدا مشغول بودیم... انگار بعد از رفتن بچه ها، طبق یک قانون ناگفته نمی خواستیم حرفی راجع به دیروز بزنیم... اما شهره سکوت را شکست... همان طور که داشت لقمه اش را می جوید گفت:
_ ریحان...؟!
من هم همان طور که داشتم می جویدم گفتم:
_ هوم...!
حالا لقمه اش را قورت داده بود و راحت تر حرف می زد...
_ دیشب کوروش که کاری نکرد...؟!
من هم لقمه ام را فرو دادم...
_ مثلا چه کاری...؟!
نمی دانم چرا، اما دوست نداشتم راجع به دیشب با کسی، حتی شهره حرف بزنم... دیشب به خودم تعلق داشت، کوروش هم... انگار اگر راجبش با هرکس، ولو شهره حرف می زدم، تقسیمش می کردم...و این چیزی بود که به هیچ وجه نمی خواستم...
در حالی که داشت لقمه ی بعدی اش را آماده می کرد گفت:
_ چه کاری...؟! نگو که منظورمو نفهمیدی...! و نگو که کوروش فقط بغلت کرد و مثل بچه ی آدم خوابید که باور نمی کنم..!
در حالی که لیوان نوشابه را به لب می بردم... یاد دیشب افتادم و بوسه های کوروش... دلم غنج رفت...!با این حس انگار لبخندی روی لبم آمده بود که شهره درحالی که لقمه را به دهانش نزدیک کرده بود دستش کنار دهانش ایستاد...
_ نه بابا...چه خر کیفم می شه...!!!حالا لازم نیست نشون بدی چقدر بهت خوش گذشته، همین جوریشم از رنگ رخسارت معلومه....!
حالا لقمه را در دهانش گذاشته بود و نوشابه در گلوی من پرید...
سرفه...سرفه...سرفه...
در حالی که داشت لقمه اش را می جوید با دست می زد پشت کمرم.
_ باشه بابا...هول نکن...خفه شدی...
نفس هام که جا آمد، یک قُلُپ دیگر نوشابه خوردم و آرام شدم...
_ ببین ریحان این چیزایی که می خوام الان بهت بگم رو دیشب قبل از اینکه با کوروش بری تو اتاق باید می گفتم، ولی خودت که دیدی موندنشون یه هویی شد...
من ساکت بودم... حالا که احساس می کردم انگار می خواهد حرف مهمی بزند، دست از خوردن کشیده بودم و زل زده بودم به او...کمی نوشابه خورد و لیوان را کنار گذاشت...
_ ببین ریحان هر کاری که با کوروش می کنی، هر حالی که می کنی، حریمارو نشکن...!!
حریم...؟! شهره از چه حریمی حرف می زد...؟! من که دیشب از نظر خودم همه ی حریم هارا شکسته بودم... خود به خود اخم هام رفت تو هم...
_ این جوری نگام نکن...منظورم اینه که نزاری مختو بزنه...
باز هم نفهمیدم... گنگ نگاهش می کردم...
_ بابا یعنی حواست باشه دختر بمونی...
شهره چه فکری می کرد درمورد من...؟! درست است توی خیلی از چیزها خنگ بودم... مثلا اینکه هنوز که هنوز بود نمی توانستم مثل شهره لبخندهای دلبرانه بزنم، اما دیگر انقدر را می فهمیدم...
_ البته بعید می دونم کوروش همچین کاری کنه...نه اینکه بگم به خاطر عذاب وجدان و اینا...نه...اینو که اصلا شاید نداشته باشه...! برای اینکه می دونم کوروش و میلاد و امثال اینا زرنگ تر از این حرفان که بخوان یه کاری کنن، دختره وبال گردنشون بشه...
و من چقدر ناراحت شدم که به کوروش من گفت بی وجدان...چقدر بهم برخورد که گفت اگر آن طوری شود که خودش گفت، من می شوم وبالِ گردنِ کوروش... می خواستم بگویم من وبال گردن کوروش نیستم...کوروش به من می گفت عشق اش هستم، و زندگی اش... مگر می شد این ها وبال باشد...؟!
_ معمولا این جور وقتا راه دیگه ای هم هست...! مثلا...
انگار برایش سخت بود راحت بگوید...و من اینجا دیگر خنده ام گرفت...خنده ام گرفت از اینکه برای یک بار هم که شده، انگار قبل از آنکه شهره چیزی را گوشزد کند، خودم تجربه کرده ام...!شاید مسخره بود، اما احساس غرور می کردم...! (( کجای کاری شهره...؟!خودم دیشب فهمیدم...!تازه کوروش خیلی هم لطیف بود...!)) نمی دانم چه طور شد که جمله ام را بلند گفتم... چشم های گِرد شده از تعجب شهره را که دیدم، خنده ام شدیدتر شد... آن قدر شدید که دلم را گرفته بودم... ولی شهره هنوز مات و مبهوت مانده بود... انگار باورش نمی شد این من باشم که آنقدر راحت در مورد چنین چیزی حرف می زنم... هنوز نمی دانست ریحانه ی قدیمی دیشب مرد... نمی دانست ریحانه ی قدیمی را جایی در گوشه ی همان اتاق که دیشب شاهد عشق بازی های من و کوروش بود چال کرده ام... خنده هایم رنگ و بوی همیشه را نداشت... خودم حس می کردم چیزی در درونم تغییر کرده... می خندیدم اما در درونم برای ریحانه ی مرده عذادار بودم انگار... می خندیدم اما می ترسیدم روزی دلم برای ریحانه ی قبلی تنگ شود... و آنقدر خندیدم تا از چشمانم اشک آمد و تعادلم را از دست دادم و از روی اُپن افتادم روی زمین آشپزخانه... خنده ام قطع شد... شهره ترسید...پرید پایین... نشست کنارم... سعی می کرد من را که روی زمین پخش شده ام جمع کند... و همزمان می گفت:
_ چت شد دختر...؟!پاشو ببینم...ریحان...
و وقتی دید سرم را بلند کردم و دوباره زدم زیر خنده، کمی مکث کرد اما بعدش او هم با من زد زیر خنده... حالا هر دو با هم می خندیدیم... روی زمین سرد آشپزخانه ولو شده بودیم و می خندیدیم... شهره وسط خنده، سعی می کرد به سختی حرف بزد، اما باز کلمات را بریده بریده ادا می کرد...
_ منِ خنگو ...بگو...گفتم ریحان...تا حالا ... یه بچه هم تو شکم شه...!!!
با این حرفش بلندتر خندیدیم...
_ نه...خوشم اومد...
حالا دیگر دستم روی دلم بود...از بس درد می کرد...
_ بخند...بخند...بایدم بخندی...
و ادای من را درآورد...
_ کجای کاری شهره...!!!تازه کوروش خیلی هم لطیف بود...!!!
و من که حالا کمی آرام شده بودم، دوباره خنده ام اوج گرفت...
_ مرض...خر بخنده...جای من که نبودی ببینی دیشب چی کشیدم...
خنده ام را که حالا دیگر آرام شده بود، قورت دادم و گفتم:
_ چرا...؟! مگه چی شد...؟!
شهره سری از روی تاسف تکان داد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_ بابا نمی دونی چقدر وحشی بازی دراورد...مگه ول می کرد...
و با دست کبودی پایین گردنش که متمایل به شانه ی چپش بود را نشان داد...لاله ی گوش راستش هم... من با تعجب نگاه می کردم...چشمانم گشاد شده بود...
_ تا کبودیاش نره نمی شه سر بزنم خونمون... خیلی ضایع ست...
وقتی دید هنوز هم متعجب نگاه می کنم...ادامه داد...
_چته این جوری نگاه می کنی...؟! خودمم فکر نمی کردم انقدر ندید پدید باشه...اصلا تو حواست بود وقتی از اتاق زده بودم بیرون چطوری راه می رفتم...؟!
و من تازه آن موقع بود که فهمیدم چرا نگاه کوروش روی شهره، وقتی که از اتاق آمد بیرون آنقدر تلخ و عصبی بود... حتی رفتارش با میلاد...اما باز هم به دلیلش فکر نکردم... بعدها وقتی دلیل همه را فهمیدم، تازه آن وقت بود که بهم ثابت شد چقدر کور بودم... چقدر در کوروش غرق شده بودم که به جز او هیچ نمی دیدم... و هیچ وقت نمی خواستم حقایقی را که می دیدم، باور کنم... همیشه خودم را گول می زدم...
شاید هم همان روزها تهِ ذهنم می فهمیدم دلیل آن نگاه های تلخ را، اما چیزی که ازش مطمئن بودم، این بود که آن روزها نمی خواستم هیچ چیزی که مرا از کوروش به نحوی دور می کرد، باور کنم...
شهره ادامه داد...
_ بازم خدا رو شکر کوروش اومد دمِ اتاق، وگرنه معلوم نبود تا کِی گیر بودم...! ولی مثل اینکه به تو خوب خوش گذشته....
و خنده ی شیطنت آمیزی کرد... با فکر دیشب خنده ام گرفت و گفتم...
_ آره...خیلی خوب بود...
شهره ابروهاش را داد بالا.
_ نه بابا...نه شرمی...نه حیایی! بهت امیدوار شدم...
و من باز خواستم بهش بگویم ریحانه ی جدید دیگر خجالت نمی کشد... اصلا مگر عشق بازی با آنکه با روحت عجین شده، خجالت دارد...؟!اما نگفتم و فقط خنده ی شیطنت آمیزی کردم...
_ خوب حال بتعریف ببینم این کوروش جونت چی کارا کرده که انقد کبکت خروس می خونه...؟!
و من خندیدم و گفتم... گفتم از بوسه های کوروش... از آغوش اش... از نجواهایش... از هرم داغ نفس هایش....و گفتم و گفتم...تا اینکه شهره گفت:
_ نه بابا...این کوروشم خوب حروم زاده ایه ها...موندم چه طور به این میلاد هیچی یاد نداده که مثل گاومیش نیفته به جونم....
و چقدر خندیدیم باز...
وسط خنده ها شهره یک باره جدی شد و گفت...
_ ولی ریحان روی کوروش حساب باز نکنیا...
_ یعنی چی...؟!
_ یعنی فقط باهاش باش برای عشق و حال... خوش گذرونی... همون طور که اون با توِ... روش حساب جدی باز نکن... گفته باشم که بعد نگی نگفتی...
من ماتم برد... به ام توهین شد... به عشقم هم... خواستم بگویم من برای کوروش یک وسیله ی خوش گذرانی نیستم... من عشقش هستم... خواستم بگویم من زندگی اش هستم... خودش می گفت دیشب... و باز هم بعد ها فهمیدم به هیچ وجه نمی شود روی حرف هایشان وقتی کنارت خوابیده اند، وقتی هم خوابه شان هستی، حساب باز کنی... وقتی کنارشان می خوابی فقط وسیله ای هستی برای ارضای هوس های شیطانی شان... آن موقع اگر به جای تو کسِ دیگر و یا کسان دیگری باشند، آن ها هم عشق می شوند و هم زندگی و هم همه چیز... با صدای تق تق در به هم نگاه کردیم... یک آن نگرانی را در چشم های شهره دیدم... اگر دیشب کسی دیده بود پسرها وارد خانه مان شده اند، همان دیشب می ریختند سرمان... ولی ممکن است صبح در هنگام خروج از خانه دیده شده باشند...
زودتر از شهره به خودم آمدم... رفتم به سمت در... کلید را چرخاندم و قفل در را باز کردم، بعد هم در را... زنِ همسایه را دیدم با یک کاسه ی نسبتا بزرگ آش که با کشک و نعنا داغ و پیاز داغ تزیین شده بود... بوی پیاز داغ و بخاری که از کاسه می آمد، نشان از تازگی اش داشت...
_ سلام ریحانه جون... خوبی...؟!
نگاهم را از کاسه گرفتم و دوختم به زن همسایه...
_ سلام... مرسی...
در حالی که کاسه را کمی به سمتم متمایل کرده بود گفت:
_ دیشب نبودیم... رفته بودیم خونه ی پدرم... نذری داشتیم... خونشون دو کوچه بالاتره... گفتم براتون به کاسه بیارم...
در حالی که کاسه را می گرفتم و حواسم را جمع می کردم تا دستم نسوزد گفتم:
_ مرسی... خیلی لطف کردین...
و کاسه را گرفتم...
_ هر سال روز عاشورا آش نذری می پزیم...
و من آن موقع تازه یادم آمد که آن روز عاشوراست...! عجیب بود... این چندمین بار بود که توی آن روز یادم می رفت که آن روز عاشوراست...!!!اما باز هم لرزشی در دلم احساس نکردم...!
_ قبول باشه...
و با بی حوصلگی کمی این پا و آن پا کردم، بلکه بفهمد حوصله ندارم و بیشتر از آن روده درازی نکند...
_ امشبم مراسم شام غریبان داریم...خونه ی بابام... اگه دوست دارین بیام دنبالتون با هم بریم...
و من باز با بی حوصلگی جواب دادم که نه... به خاطر یک سری از پروژه های درسی مانده ایم که کنار هم باشیم تا راحت تر کار کنیم... به احتمال زیاد فرصت نخواهیم داشت...!
و جدیدا چقدر راحت دروغ می گفتم...! توی چشم های طرف مقابلم نگاه می کردم و صادقانه دروغ می گفتم...!!! بیچاره مادرم، چه دروغ هایی که برایش سر هم نکردم تا نرفتم به خانه را توی این چند روز تعطیلی توجیه کنم...!
دیگر یادم نیست زن چه ها گفت و من در جواب او چه تا اینکه شرش را کم کرد و رفت...
در را که بستم، نفسم را محکم دادم بیرون...
_ رفت بالاخره...؟!
شهره بود که حالا روبرویم ایستاده بود...
_ آره...
و رفتم و کاسه ی آش را گذاشتم روی اپن...
_ چی می گفت 3 ساعت...؟!
_ هیچی، داشت می گفت شب بیام دنبالتون ببرمتون شام غریبان...!!
و پشت بندش پوزخندی صدا دار زدم...شهره هم...
_ مردم بی کارنا...!!
و فکر کردم من هم قدیم ها چه قدر بی کار بودم...!
همان طور که می رفت سمت اتاقش گفت:
_ منکه رفتم بخوابم... تمام دیشب، ا میلاد نذاشت بخوابم...! بیدارم نکنیا...
_ باشه...
و رفت سمت اتاقش... قیژ قیژ لولای در... وبعد هم تقِ در...
من ماندم و خودم... رفتم کنار پنجره... بازش کردم... صدای تبل و سنج می آمد کم و بیش...
شام غریبان...؟! پوزخندی زدم و پنجره را بستم... رفتم سمت اتاقم... سرم را که روی بالش گذاشتم، بوی عطر کوروش را می داد هنوز... نفس عمیقی کشیدم... یک نفس دیگر...و همه چیز فراموشم شد...و خوابیدم...
وقتی خدا را فراموش می کنیم، گناه می کنیم، او می رنجد، دل خور می شود، اما قهر نمی کند... فراموش مان نمی کند...و همیشه در اوج فراموشی مان نشانه ای می فرستد تا کمک مان کند... و افسوس که ما آن موقع هم مثل خیلی وقت های دیگر کور می شویم...مثل من که انگار همیشه ی خدا کور بودم...! مثل آن روز که نفهمیدم و حتی احتمال ندادم همان آش نذری شاید یک نشانه باشد برای منِ فراموش کار...شاید همان دعوت شام غریبان که من آن طور مورد تمسخر قرارش دادم، یک راه یا یک در بود که پیش رویم قرار گرفت تا برگردم به اصلِ خودم... به ریحانه ی قبل... اما افسوس که کور بودم و کَر...
و بعدها چه افسوس ها که نخوردم و چاره ای نداشتم... زمانی که از همه چیز و همه کس بریدم...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــل ۴
خودِ خویشتن...!
* * * * * * * *

از وقتی که دیگر موهایش را می زد بالا و به قول شهره دیگر موهاش شبیه پشم گوسفند نبود، انگار اعتماد به نفسش بیشتر شده بود...وقتی کنار شهره قدم برمی داشت، کمتر حس اُملی بهش دست می داد... گرچه هنوز هم موهای صورت و ابرو و پشت لبش توی ذوق می زد ولی برای کسی چون او، همان موها هم کافی بود...وارد کلاس شدند... اولین کسی که چشمش افتاد بهش، علی بود... علی لطفی... ریحانه اول نگاهش کرد... اما با یادآوری برخورد آن روزش پشت تلفن، رویش را برگرداند...همراه شهره به ردیف آخر کلاس رفتند و نشستند... ریحانه وقتی نگاه علی را به خاطر آورد، به طرز عجیبی حس کرد نگاه علی دلخور بود... نمی دانست چرا...؟! بعد از آن تلفن علی بارها و بارها سعی کرده بود از دلش دربیاورد اما ریحانه حتی مهلت حرف زدن به اش نمی داد... خودش هم نمی دانست چرا آنقدر کینه ای شده...؟!تنها چیزی که یادش می آمد حرف های شهره بود...
_ پسره ی پرو چطوری به خودش اجازه داده این طوری جوابتو بده...؟! مگه زوره که نمی خوای باهاش هم گروه باشی...؟!من که هیچ وقت اجازه نمی دم کسی این جوری باهام برخورد کنه...اگرم کرد کاری می کنم به غلط کردن بیافته...
و در جواب ریحانه که پرسیده بود یعنی چه طوری..؟!گفته بود:
_ یعنی این که دیگه محل سگم بهش نمی زارم...!
و ریحانه می دانست که می خواهد مثل شهره باشد... و اگر می خواست که باشد باید محل سگ هم به علی نگذارد...! البته در این بین وجود شهره هم بی تاثیر نبود... اگر شهره نبود چه بسا که ریحانه کوتاه می آمد... مثل آن روز که کنار ساختمات دانشکده فنی و روبروی ساختمان تربیت بدنی روی چمن نشسته بودند و علی لطفی آمد...
_ سلام...!
شهره چیزی زیر لب زمزمه کرد که فقط شبیه سلام بود...! ریحانه اما جواب داد...
علی لطفی روبه ریحانه کرد و گفت:
_ می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم...؟!
و ریحانه تا دهانش را باز کرد چیزی بگوید صدای شهره را شنید که گفت:
_ ببخشید ما الان باید بریم... عجله داریم...
و دست ریحانه را گرفت و بلندش کرد... همان طور که دستش توسط شهره کشیده می شد، به عقب برگشت و نگاهش به چشمان پر التماس علی افتاد...ولی با صدای دِ بیا دیگه ی شهره نگاهش را گرفت...
دیگر از آن روز سعی می کرد با علی لطفی حتی چشم تو چشم هم نشود... تا امروز که وقتی نگاهش به چشمانش افتاد، به راحتی دلخوری را توی چشمانش دید....اما نمی دانست چرا...؟!
دخترهای کلاس اکثرا از مدل موهایش تعریف کردند و می گفتند خیلی به اش می آید و ریحانه چقدر خوشحال بود...
با آمدن استاد همهمه ی کلاس خاموش شد...استاد شروع کرد به حضور و غیاب...
_ کوروش احمدیان...
و چشمش را در کلاس گرداند...
_ آقای کوروش احمدیان...
همزمان با تمام شدنِ جمله اش در کلاس باز شد و کوروش با قُلَش میلاد وارد کلاس شد...
_ حاضر...!
استاد نگاهی به کوروش انداخت و گفت:
_ بله...دارم می بینم...آقای احمدیان ترم تمام شد و شما هنوز یاد نگرفتین به موقع سر کلاس حاضر بشید...
کوروش که انگار بیشتر از این حوصله ی شماتت های استاد را نداشت، کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
_ شرمنده استاد...می تونم بشینم...؟!
استاد سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
_ بشینید...
کوروش به سمت ردیف آخر کلاس آمد، میلاد هم به دنبالش... کوروش با آن هیکل ورزشکاری و میلاد با آن جثه ی لاغر... کوروش انگار حکم پدرش را داشت...!
ردیف متقابل ریحانه و شهره نشستند... و شهره باز هم آن پوزخند تمسخر آمیز و مغرورانه را روی لب کوروش دید که داشت یک بری نگاهش می کرد...شهره هم در جوابش پوزخندی زد... و کوروش دو انگشت دست راستش را به نشانه ی سلام کنار سرش برد... شهره چشم غره ای رفت و رویش را برگرداند...
_ ایش...پسره ی چندش...فکر کرده حالا خوش تیپ و خوش هیکلِ دیگه همه کشته مردشن...
ریحانه که حالا داشت تند تند از حرف های استاد نت برداری می کرد، لحظه ای دستش ایستاد... سرش را بالا آورد و اطراف را کمی دید زد به دنبال پسر چندشی که شهره می گفت... با صدایی که سعی می کرد آهسته باشد گفت:
_ کیو می گی..؟!
شهره در حالی که نگاهش را به تخته دوخته بود با حرصی که از لحنش کاملا مشخص بود گفت:
_ کوروششش....
ریحانه درحالی که چشمانش را ریز کرده بود، با لحن پر احساسی گفت:
_ الهیییی...دلت میاد...بچه به این ملوسی....
شهره سرش را در کسری از ثانیه به سمتش برگرداند، آنقدر سریع که ریحانه خود به خود لب و لوچه اش را جمع کرد و سیخ نشست...
_ به به...باریکلا...ریحانه خانم...راه افتادی...ازش خوشت میاد...؟! منِ خنگو بگو فکر می کردم تو اصلا تا حالا نگاشم نکردی، از بس سرت تو خشتکته وقتی میای یونی...
ریحانه با گیجی گفت:
_ من وقتی میام دانشگاه کاری به خشتکم ندارم به خدا....
شهره با این حرف ریحانه پُقی زد زیر خنده... در حالی که سرش را روی میز گذاشته بود، سعی می کرد با دستش جلوی دهانش را بگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود...
_ واییییی....خیلی...خیلی...باحال بود...وایییی خدا...ریحان...مردم از خنده...
ریحانه هنوز داشت متعجب به خنده های شهره نگاه می کرد.
_ منظورم این بود که همیشه سرت پایینه....
تازه ریحانه فهمید چه سوتی ای داده...! وای که چقدر پیش می آمد وقت هایی که احساس می کرد سلول های خاکستری مغزش خوابیده اند...! مثل حالا...خودش هم خنده اش گرفت...اول لبخند زد...بعد کم کم لبخندش کِش آمد...حالا به قول شهره سی دو دندانش بیرون بود...!دیگر نتوانست خودش را نگه دارد، او هم پُقی زد زیر خنده و سرش را گذاشت روی میز... حالا سرهای شان روی دسته های میز روبروی هم بود و می خندیدند...
_ این جا چه خبره...؟!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
باصدای استاد که حالا بالای سرشان بود از جا پریدند...
_ خانوما اومدید سیرک و من دلقکتونم که این جوری از خنده غش کردید...؟!!
ریحانه که دهان باز کرده بود تا دلیلی بیاورد و آتش خشم استاد را بخواباند، از شنیدن حرف استاد و تصور او در لباس یک دلقک و یک توپ قرمز روی دماغش، شدیدتر از قبل زد زیر خنده...از حق هم اگر نمی خواست بگذرد، استاد با آن قد کوتاه و شکم گنده و سرِ کچلش که همیشه سعی می کرد کچلی اش را با کشیدن چند تا شوید توی سرش از یک طرف به طرف دیگر، پنهان کند، واقعا شبیه دلقک ها بود...!حالا بچه های دیگر هم ریز ریز داشتند می خندیدند...شهره که دیگر اشکش هم درآمده بود...سعی کرد خنده اش را خفه کند... و شروع کرد بریده بریده حرف زدن...
_ وای...نه استاد...دور از جون...این چه حرفیه...
که حرفش با صدای اوج گرفتنِ خنده ی ریحانه قطع شد و بعدش هم صدای فریاد استاد که پشت سر هم داد می زد بیییییییروووون....بییییییرو ننننن و امان نمی داد تا وسایلشان را جمع کنند... وسایل را جمع کرده و نکرده، چادر را سر کرده و نکرده خودشان را از کلاس انداختند بیرون... در را که بستند هنوز صدای استاد را می شنیدند که رو به بقیه می گفت اگر باز هم صدای خنده بشنود، کاری می کند که به جای خنده همه شان به گریه بیفتند... و صدای خنده ها خفه شد...
به سرعت از دانشکده زدند بیرون... خودشان را به چمن های پشت دانشکده رساندند و ولو شدند روی چمن ها...و دوباره صدای خنده ها بود که به محض اینکه می آمد خفه شود، دوباره اوج می گرفت...خنده شان که تمام شد بالاخره، شهره گفت:
_ خدا بکشدت ریحان...با اون خندیدنت، آبرو نذاشتی برامون...احمق...
و ریحانه که دیگر غش کرده بود از خنده و دراز کشیده بود گفت:
_ تقصیر خودش بود گفت مگه من دلقکم...آخه خدایی عین دلقکاست...
با این حرف دوباره زدند زیر خنده...
_ ولی از اینا گذشته ریحان من باید حال این بچه پرو رو بگیرم...
ریحانه حالا یک دستش را گذاشته بود زیر سرش و یک بری شده بود رو به شهره...
_ نگفتی چرا...؟! چی کار کرده مگه...
شهره در حالی که به روبرو زل زده بود انگار که کوروش جلوش ایستاده گفت:
_ هیچی...فقط زیادی ادعاش میشه...پوزخنداش رو اعصابمه...
ریحانه که انگار هنوز توجیه نشده بود دوباره روی کمرش دراز کشید...
_ من که نمی فهمم تو چی می گی...!
_ ای بابا...کی می شه یه حرفی بزنم توام سریع بگیری...!
بعد در حالی که انگار توی ذهنش دارد فکر می کند چه بلایی باید سر کوروش بیاورد ادامه داد:
_ حالا ببین چه بلایی سرش میارم...به من می گن شهره...شهره امیری...کم کسی نیستم که...یارو جدی جدی فکر کره پُخیه...؟!
بعد در حالی که با دست ریحانه را تکان می داد گفت:
_ چته...؟! مُردی به سلامتی...؟!پاشو بریم بابا...الان یکی میاد می بینه این جوری ولو شدی خوب نیست....نگا توروخدا...هنوز مثل بچه ها رفتار می کنی...اگه تونستم این رفتاراتو درست کنم...یا اون خنده هاتو...
و با دیدن خنده ی گشاد ریحانه که حالا نشسته بود حرفش را ادامه نداد...
_ ببند اون نیشتو....
ریحانه بدتر خندید...
_ نه بابا...انگار امروز رو دور خنده ای ها...این کلاس که پرتمون کردن بیرون، بریم حداقل به کلاس بعدی برسیم...
بلند شدند... حالا ریحانه داشت به کوروش فکر می کرد...یعنی ممکن بود روزی برسد که پسری مثل کوروش یا حتی خود کوروش به او نگاه کند و لبخند بزند...؟! ولو اینکه لبخندش به قول شهره پوزخند باشد یا تمسخر...؟!
حتی فکرش هم مسخره بود...کی به او نگاه می کرد...؟! آن هم با آن همه مو توی صورتش...آن هم تا وقتی که شهره بود...شهره ی جذاب و لوند... کوروش و امثال آن حق شهره بودند نه او... ولی خوب تکلیف دلش چه می شد...؟! او هم دلش می خواست کوروش نگاهش کند... او هم دلش می خواست مورد توجه باشد... آن جا بود که تصمیم گرفت هر چه شهره گفت گوش کند... حتی اگر سخت باشد... حتی اگر شده لب هایش را بدوزد تا به قول شهره وقت خنده نیشش تا بناگوش باز نشود...اول باید فکری برای صورتش می کرد...یعنی می شد...؟!مادرش راضی می شد...؟! مسلما که نه...ولی می شد مادرش نفهمد...؟! خوب او هر هفته به خانه می رفت، مادرش می دید... می فهمید...اما خوب می توانست هر هفته نرود خانه...مثل خیلی های دیگر که ماهی یک بار می رفتند....بله...می شد...ریحانه هم می توانست مثل شهره باشد...با این فکر لبخند رضایت بخشی بر لبش نشست...
و او فکر نکرد شهره بودن نه امتیاز است و نه برتری...نمی فهمید ارزش انسان به آن است که خودش باشد...خودِ خودِ خودش....
ناجیِ من...!

روزگاری بود که من درون دریای ذهنم راه را گم کرده بودم،
امواج گناه ها، عشق های پوشالی و هوس ها به راحتی من را به سوی جهنم های ساخته ی خویش سوق می دادند
و من در آبهای سرد و تاریک دریای اعمال خویشتن در حال غرق شدن بودم
و بیخبر از اینکه ناجی من دستش را دراز کرده تا من دستش را بگیرم...!
* * * * * * * *
سر کلاس نشسته بودیم... کنار شهره... کلاس معماری اسلامی بود و طبق معمول بچه ها در حال چرت زدن... به جز تک و توک بچه های خرخوانی که داشتند تند تند جزوه برمی داشتند... که اتفاقا علی لطفی هم جزو همان گروه بود... و من داشتم فکر می کردم آخر ترم از کی باید جزوه بگیریم... از همان ترم اول که دخترها سایه ی شهره را با تیر می زدند، وقتی که من باهاش دوست شدم، سایه ی من را هم با تیر می زدند دیگر...! کلا دخترها باهامان کنار نمی آمدند... یعنی بهتر بگویم با شهره کنار نمی آمدند و من هم که دُمِ شهره بودم، خوب من را هم دیگر دوست

نداشتند...حوصله ام از چرت و پرت های استاد سر رفته بود... جالب این بود که مجبور بودیم از ترس استاد یک دفتری چیزی جلوی مان باشد و وانمود کنیم در حال جزوه برداری هستیم...! حالا چه دردی بود که واقعا نمی نوشتیم، حقیقتا الان که الانست هم نمی دانم...!! انگار ویر جزوه ننوشتن داشتیم و عادت کرده بودیم آخر ترم در به در دنبال جزوه باشیم و آخرش هم گره کار به دست شهره باز می شد که نهایتا می رفت سراغ حمید جمشیدی، پسری سبزه رو و لاغر اندام که کافی بود شهره بگوید ف و او برود تا فرحزاد و برگردد...!! این اصطلاحات را هم از شهره یاد گرفته بودم...یا

جمله ای مثل امشب چتریم...! یا خونه امروز مکانه...! و چیزهایی از این قبیل...همین طور چشم می گرداندم که یک لحظه کوروش سرش را از توی گوشیش که در حال بازی با آن بود آورد بالا و چشمکی زد و با لبهاش برایم بوس فرستاد... من هم که انگار قند تو دلم آب می کردند لبم به خنده باز شد...! یک دفعه شهره با آرنج زد به پهلوم...
_ چته باز نیشت باز شده...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA