انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
_ چته باز نیشت باز شده...؟!
هنوز داشتم به کوروش لبخند می زدم که با نگاه و ابروهای در همِ علی روبرو شدم...نمی دانم چطور با آنکه داشت جزوه می نوشت، لبخند من را به کوروش دیده بود... نمی دانم بوسه ی کوروش را هم دیده بود یا نه...اگر دیده بود هم برایم مهم نبود... خیلی وقت بود که دیگر این چیزها برایم مهم نبود...حتی برایم مهم نبود که تک و توک بچه های ورودی مان هم می دانستند من با کوروش هستم و شهره با میلاد...و می دانستند که یک اکیپ چهارنفره هستیم...خیلی وقت ها وقتی شب ها می رفتیم بیرون چون شهر کوچک بود بعضی از بچه ها می دیدنمان... اما آن موقع هم برایم مهم نبود... همیشه و در همه حال فقط کوروش برایم مهم بود... وقتی با او بودم حتی دیگر شهره را هم فراموش می کردم...
با دیدن اخم های در هم علی لطفی، پوزخندی زدم به رویش که یعنی تو چه کاره ای...؟!و پیش خودم فکر کردم(( شانس نداریم که... یه بوس برامون فرستادن، یکی با آرنج زد به پهلوم، یکی هم چشم غره می ره...!!))
نگاه کردم به شهره...
_ مرض داری می زنی...؟! چشم نداری ببینی ما یه کم نظربازی کنیم...؟!
شهره با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
_ نظربازی...؟! شماها دیگه چقد جوگیرید بابا...
من نگاهی به میلاد کردم و دیدم که طبق معمول دارد یکی را دید می زند... واین بار خط نگاهش می رسید به سحر... دختر تقریبا تپلی که همیشه ی خدا وقتی می خندید، از شدت خنده گوشت های تنش می لرزید مثل ژله... و از همه بدتر صدای خنده هایش بود که سر به فلک می کشید و آبرو می برد... اکثرا می گفتند راحت پا می دهد... من که ندیده بودم، راست یا دروغش پای کسی که گفته بود... ولی همین حرف ها باعث می شد آدم نسبت به اش حساس شود... حالا میلاد داشت به او نگاه می کرد...شهره هم به نگاه های میلاد خیلی واکنش نشان می داد... خودِ شهره که می گفت میلاد را بگذارند از یک سوسک ماده هم نمی گذرد...! و من نمی دانستم با این اوصاف چرا شهره میلاد را از اول انتخاب کرد، نه کوروش را... در حالی که کوروش آسِ ورودی مان بود... و شهره کسی نبود که به این راحتی قید بهترین را بزند... ولی باز هم آنقدر کور بودم که به این موضوع فکر نمی کردم. ..حتی آن وقتی که کوروش به من پیشنهاد داد هم به این فکر نکردم و بعد تصمیم بگیرم، آن روز آنقدر ذوق داشتم از اینکه بالاخره شدم آن چیزی که کوروش حداقل یک نگاه به ام بکند، که بجز قبول درخواستش به هیچ چیز فکر نکردم... و بعدترها باز چقدر افسوس خوردم برای این حماقت هایم...
دهانم را بردم نزدیک گوش شهره، در حالی که هنوز حواسم به دید زدن میلاد بود گفتم:
_ چیه...؟! زورت میاد کوروش برای من بوس می فرسته سر کلاس ولی میلاد جون شما داره با چشماش سحر و قورت می ده...؟!!
و با ابروهایم به میلاد اشاره کردم... شهره که با این حرف من، نفسش از عصبانیت حبس شده بود در یک صدم ثانیه برگشت سمت میلاد و من دقیقا دیدم که با دیدن میلاد در آن حال که حالا سحر هم متوجه شده بود داشت زیر زیری می خندید، دیگر داشت منفجر می شد... من که داشتم به زور خنده ام را حبس می کردم با دیدن آن حالت شهره، با دست جلوی دهانم را گرفته بودم...
شهره هر چه نگاه می کرد بلکه میلاد برگردد سمتش، انگار نه انگار...!دیگر فکر کنم داشت واقعا منفجر می شد که خیلی سریع، انگار که تازه راهی به ذهنش رسیده باشد، گوشی اش را درآورد و سریع دکمه هایی را فشار داد... وقتی دیدم که میلاد با لرزش گوشی توی دستش به خودش آمد و نگاهش را از سحر با آن عشوه های شتری اش گرفت، فهمیدم به میلاد اس ام اس داده... دیگر نمی دانم چه نوشته بود که من از آن فاصله هم توانستم درشت شدن چشم هایش را تشخیص دهم...و بعد بالا و پایین شدن گلوله ی روی گردنش یا به قول من بیل بیلَک اش(!) که همیشه برای شوخی می گرفتمش و میلاد که خیلی حساس بود و قلقلکی، طوری گردنش را خم می کرد که دستم بین گردن و سینه اش گیر می کرد و کوروش بهم چشم غره می رفت...بدش می آمد از شوخی های من با میلاد...!حالا بالا رفتن و پایین آمدن همان بیل بیلَک نشان می داد چقدر به سختی آب دهانش را قورت داده...!
تا اس ام اس را خواند، برگشت سمت شهره و طبق عادت همیشگی اش که وقتی شهره از دستش دلخور بود، چشم هایش را ریز کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و حرکت لب هایش که هم من و هم شهره می دانستیم دارد می گوید: عااااشششقتمممم....
شهره رویش را برگرداند... حالا هرچقدر که میلاد پیام می داد، شهره حتی به گوشی اش نگاه هم نمی کرد... انگار نه انگار که میلاد دارد خودش را خفه می کند... همیشه همین طور بود... با یک اس ام اس یا یک جمله یا یک نگاه چپ، کاری می کرد که میلاد به غلط کردن بیافتد...! آن وقت به قولِ خودش محل سگ هم بهش نمی داد... حتی کوروش هم با آن همه ادعا همیشه به حرف های شهره اهمیت می داد... شاید اهمیت لفظ خوبی نباشد برای بیانش.بیشتر چشمان جستجو گر کوروش بود که وقتی شهره شروع به حرف زدن می کرد، منتظر بود کلمه ی بعد از دهان شهره خارج شود...! نمی دانم اسمش چه بود...؟ اهمیت...؟! احترام...؟! یا چیز دیگر...؟ هرچه بود من خوشم نمی آمد و حاضر بودم در آن لحظه دست به هرکاری بزنم تا حواس کوروش را به خودم معطوف کنم... و باز هم چقدر احمق بودم که هر چه را می دیدم، صرفا فقط می دیدم...!! به دلیلش فکر نمی کردم...! آیا مثل یک آدم کور نبودم...؟! بودم...حتما بودم... شاید از یک نابینا هم کورتر بودم...
تا آخر کلاس میلاد همچنان داشت بال بال می زد... کلاس که تمام شد، شهره بی توجه به همه زد بیرون و میلاد هم به دنبالش... کوروش با ابروهایی بالا رفته و نگاهی پرتمسخر که دیگر می شناختمش، یعنی تنها چیزی که در وجود کوروش بود و خوب شناخته بودم تنها نگاه هایش بود انگار، داشت بدرقه شان می کرد... با دیدن من که شروع کردم به راه رفتن، او هم بلند شد و پشت سرم راه افتاد... من هم قدم هایم را تند کردم که به شهره برسم... پشت سرشان بودم که صدای میلاد را می شنیدم که می گفت:
_ شهره غلط کردم...
شهره بی وقفه می رفت...
_ بابا غلط کردم دیگهه...
شهره باز هم می رفت...
_ آخه او ن خمره چی داره من بهش نگاه کنم...

با این حرف میلاد، کوروش که حالا باهام هم قدم شده بود، پقی زد زیر خنده...
_ باز این توله سگ گند زد...؟!
من هم خندیدم و تنها سری تکان دادم...باز او حرف زد...
_ از بس ابلهه...! جلوی چشم همه داشت درسته دختره رو قورت می داد....
_ آخه من نمی فهمم این دختره دیگه دید زدن داره...؟!
_ ممکنه این جوری باشه ولی مهم اینه که پایه ست....!!
من ایستادم و با تعجب نگاهش کردم...
_ چیه عزیزم...؟! منظورم اینه که این میلاد کره خر فقط به فکر یه چیزه...
وقتی دید هنوز دلخور دارم نگاهش می کنم، ادامه داد...
_ آخه مگه همه مثل منن که همه جا حتی تو کلاس هواسم به عشقمه...؟!
با یادآوری بوسه اش سرکلاس لبخند زدم و دوباره به راه افتادم...و من چه راحت خر می شدم...! حالا که فکر می کنم می بینم چه لقمه ی راحت الحلقومی بودم برای کوروش...! حتی نیاز نبود زحمت بکشد خَرَم کند...! آنقدر ساده و خنگ بار آمده بودم که خرِ خدایی بودم انگار...!
حالا توی محوطه بودیم و میلاد هنوز داشت مثل سگ پاسوخته دنبال شهره می دوید...!
اواسط محوطه بودیم که کوروش گفت:
_ انگار اینا بد زدن به تیپ و تاپ هم...من می رم ماشین و از پارک در بیارم، بریم یه دوری بخوریم بیرون شاید آشتی شون دادیم...
حرفش که تمام شد قدم هایش را تند کرد و از من دور شد و به سمت خروجی رفت... نمی شد از در حراست همزمان عبور کنیم...
من هم داشتم آرام آرام می رفتم که تا وقتی برسم کوروش ماشین را از پارک درآورده باشد... توی فکر بودم امشب کجا برویم که کسی از پشت سر صدایم کرد...
_ ریحانه...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
ایستادم... صدا آشنا بود...تنها او بود که همیشه اسم کوچکم را کامل می گفت، بقیه اکثر وقت ها می گفتند ریحان...! با این که همیشه بدم می آمد و یاد سبزی خوردن می افتادم، اما از وقتی که کوروش این طور صدایم می کرد، بدم که نمی آمد هیچ، عجیب به دلم می نشست... برگشتم...
دستی به موهایش که حالا در اثر دویدن به هم ریخته بود کشید... یکی دو نفس عمیق کشید تا نفسش سرجا آمد...
_ ریحانه باید باهات حرف بزنم...
همان طور که سرم را کج کرده بودم یعنی که خسته شده ام و حوصله ام را سر برده نگاهش کردم و هیچ نگفتم...
او هم بی توجه به نگاه بی حوصله ی من ادامه داد...
_ در مورد کوروشه...
تا اسم کوروش را شنیدم، آمپرم رفت روی هزار انگار...! چشم هایم از خشم ریز شدند و پریدم بین حرفش...
_ باز چی شده علی...؟! این دفعه کوروشو با کدوم دختر دیدی...؟! کجا دیدی...؟! این دفعه چه طوری می خوای زیرآبشو بزنی...؟!
علی که حالا دیگر خیلی وقت بود برایم آقای لطفی نبود، چرا که این شاید بار دهم بود داشت برایم از کوروش آمار می آورد و مدام بهم گوشزد می کرد کوروش به درد من نمی خورد... از بس دیگر سرش داد زده بودم و جیغ کشیده بودم انگار دیگر یک جورایی ندار شده بودیم و لفظ آقا و خانم اضافی بود... البته او هنوز هم به فامیل صدایم می زد یا نهایتش ریحانه خانم، به جز گاهی اوقات مثل حالا که انگار از دهانش در می رفت...
حالا با چشمانی دلگیر داشت نگاهم می کرد... و من در اوج عصبانبت می دیدم معصومیت چشمانش را... از بس که شفاف بودند... همیشه خیس بودند، انگار که همین چند لحظه پیش گریه کرده باشد... بدون توجه به نگاه دلگیرش ادامه دادم...
_ چرا دست از سر من برنمی داری...؟! چی از جونم می خوای...؟! چی کارمی آخه...؟ داداشمی...؟!بابامی...؟! فامیلمی...؟!
و دوباره نگاه کردم به چشم هاش... صداقت را به راحتی می شد درونش دید... حتی یک کور هم می توانست بفهمد این چشم ها دروغ نمی گوید... صاحب این چشم ها نمی تواند دروغ گو باشد... نمی دانم چه در نگاهش دیدم، علاقه، نگرانی، دلسوزی، دلخوری...نمی دانم... ولی هرچه بود تاب نگاه کردن را ازم گرفت... کمی نگاهم را بردم بالا... نفس عمیقی کشیدم تا دوباره به خود مسلط شوم...
این بار او طاقت نیاورد و گفت:
_ من به خاطر خودت می گم...
حرفش را بریدم...
_ چرا...؟! چرا باید نگران من باشی...؟!
نگاه غمگینی کرد وگفت:
_ یعنی تا حالا نفهمیدی برام مهمی...؟! نفهمیدی بهت علاقه دارم...؟!مگر اینکه کور باشی که نبینی...
و من می خواستم فریاد بزنم که شک نکن...شک نکن...من کورم...از کور هم بدتر... چراکه خیلی وقت است برق علاقه را در چشمانت می بینم و چشمانم را می بندم... مگر عشق چیزی است که در نگاه معلوم نباشد...؟! آدم عاشق را چشمانش رسوا می کنند... اما مشکل این بود که چشمان کوروش سگ داشت...! من اسیر نگاه کوروش بودم...دلم سوخت برایش...چشمانم را به زیر انداختم و این بار آرام تر ادامه دادم:
_ دلِ من جای دیگست... با کسِ دیگه...من با کوروش خوشحالم... هیچ وقت انقدر خوشحال نبودم تو زندگیم...
نگاه اشکی ام را به اش دوختم...
_ علی...
چشمانش را بست...انگار این بار او تاب نگاهم را نیاورد...
_ اگه بتونی حرفایی که راجع به کوروش می زنی رو ثابت کنی، باور می کنم...
چشمانش را باز کرد... با نگاهی که بارقه ی امید درش پیدا بود...
نگاهم را انداختم پایین... نگاه کردن به چشمانش در حالی که می دانستم با این حرف ها خوردش می کنم عذاب بود... عاشق کوروش بودم اما علی برایم عزیز بود، احترام قایل بودم برایش... از اول هوایم را داشت...حتی بعد از برخورد چند ترم پیشش از پشت تلفن هم زود بخشدمش... حالا که فکر می کنم می بینم دلخور هم نشده بودم...! فقط آن زمان فکر می کردم او از روی ترحم کمکم می کند و عمرا اگر از دختری با آن قیافه خوشش بیاید، برای همین هم از ترس آنکه دل خودم گرفتار نشود ازش دوری می کردم... آن تلفن هم بهانه ی خوبی شد...
_ اما ثابت نکن...
نگاهش کردم... حالا چشمانش متعجب بود...
_ ثابت نکن...کوروش دلخوشی منه...خوشحالی منه...
نگاهش غمگین شد...
خیره شدم تو چشم هاش...
_ خوشحالیم رو ازم نگیر...! خواهش می کنم علی...نگیر...
چشمانش را بست... نفس عمیقی کشید... دوباره نگاهم کرد و گفت:
_ معذرت می خوام...
دیگر ماندن جایز نبود... پشتم را به اش کردم و رفتم...انگشتم را به چشم بردم و اشک ها را از روی گونه پاک کردم و رفتم... از آن روز دیگر علی با من در مورد کوروش حرف نزد اما نگاه های نگرانش را همیشه حس می کردم...
آن روز رفتم و اصلا فکر نکردم شاید این هم نشانه ای باشد برای من که برگردم راهِ آمده را...ولی افسوس...
من خدا را فراموش کرده بودم... بهتر این است بگویم هر چیز و هر کس به جز کوروش را... اما خدا من را فراموش نکرده بود...خدا هنوز هم نشانه می فرستاد و امیدوار بود


اوج سرخوردگی...

تن آدمی شریف است به جان ادمیت
نه همین لباس زیباست نشان ادمیت
* * * * * * * *
شهره روی شکم دراز کشیده بود و یک بالش گذاشته بود زیر سینه اش، مثل یک تکیه گاه... کلی برگه و دفتر خودکار و انواع روان نویس های رنگی جلوش بود... کمی توی کتاب نگاه می کرد، کمی به جزوه ها و گه گاه چیزی می نوشت...ریحانه از در وارد شد... داشت حوله را روی سرش محکم می کرد...
_ حواست باشه آب نریزی رو اینا...
ریحانه با تعجب به شهره که وسط اتاق ولو بود نگاه کرد... ندا پشت سرِ ریحانه وارد شد و شهره بلافاصله خطاب به او که داشت از روبرویش رد می شد و به سمت تختش می رفت گفت:
_ حواستو بده نری رو برگه هام...
ریحانه که حالا جلوی آینه نشسته بود، همان طور که شهره را در آینه می دید گفت:
_ چی کار می کنی...؟!
شهره بدون اینکه سرش را بلند کند در حالی که هنوز داشت چیزهایی روی کاغذ می کشید و می نوشت جواب داد:
_ دارم برای کلاس فردا آماده می شم...!!
ریحانه ابروهایش از تعجب بالا رفت... یادش نمی آمد شهره تا به حال برای کرکسیون های بین ترم کاری کرده باشد...!
_ برای کدوم درس...؟!
این بار شهره انگار که کلافه شده باشد از سوال های ریحانه، سرش را بلند کرد...
_ برای طرح... استاد محمدی...سوال دیگه ای...؟!
و ریحانه نمی توانست به او بگوید که این کارش به شدت غیر طبیعی ست در حالی که همیشه کارهای خودش را به بهانه ی کار گروهی می انداخت گردن او...! نمی توانست بگوید... اما حسِ ششم اش می گفت یک خبری است... یک کاسه ای زیر نیم کاسه است...دیگر در طول این شش ترم به اندازه ی کافی شهره را شناخته بود...!شهره بی خودی برای هر استادی کار نمی کرد...! سعی کرد چهره ی محمدی را به یاد آورد... مردی بود بلند قدو چهار شانه...به صورت و رفتارش نمی آمد چهل و دو سه سال بیشتر داشته باشد... اما موهای جوگندمی اش انسان را در مورد سنش به خطا می انداخت...اخلاقش بعضی وقت ها شوخ بود و بیشتر اوقات غُد...اکثرا بچه هارا یک جوری ضایع می کرد و همه می دانستند که از دخترهای شیک و پیک خوشش می آید...! ریحانه حالا که فکر می کرد متوجه می شد شهره از اوایل ترم محمدی را زیر نظر داشت... هرچه بود استاد پروازی بود و از تهران می آمد...! یک شرکت مهندسی مشاور نسبتا بزرگ داشت... و چه چیزی برای شهره بهتر از این که هم ساکن تهران می شد، همان خواسته ی همیشگی اش، و هم سرکار می رفت... نمی دانست چرا شهره از همان اوایل، به شدت دنبال کار بود... هنوز درسش تمام نشده بود می خواست کار کند و ریحانه دلیل این همه عجله و اصرار را نمی دانست... و هیچ وقت هم ازش نمی پرسید... یعنی اوصولا هیچ وقت چنین چیزهایی را نمی پرسید مگر این که خود شهره بگوید... اما خودش مثل طوطی همه چیز را برای شهره تعریف می کرد...!
نفسی صدادار کشید... حالا موهایش را با همان کف موس فر کرده بود...! دیگر شده بود عادتش... نگاهی به شهره کرد... می دانست که حالا حالاها خودش را از روی زمین جمع نمی کند... رو کرد به ندا که حالا روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب می خواند...
_ ندایی...داری درس می خونی...
ندا سرش را از توی کتاب آورد بیرون، نه...رمانه...
_ میای بریم تو محوطه قدم بزنیم..؟!
ندا آره ای گفت و بلند شد...
وقتی یک ساعت بعد وارد اتاق شد و دید که شهره هنوز در همان حالت روی زمین ولو است، فهمید قضیه جدی تر از آنی است که فکرش را می کرده...! می دانست فردا در مورد فکرش مطمئن خواهد شد....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کلاس تمام شد... شهره مانتویش را مرتب کرد... برگه ها و نوشته هایی را که دیشب آماده کرده بود را برداشت و جامدادی پر از روان نویس و مدادهای جورواجورش را هم...
_ ریحان...من یه کم میرم پیش استاد و میام...
ریحانه در جواب تنها سری تکان داد...شهره به سمت میز استاد رفت... جلوی استاد که رسید کلماتی گفت که ریحانه احتمال داد سلام و احوالپرسی است حتما... از همان جا می دید که سرش را کج کرده به سمت چپ و برگه هایش را گذاشته روی میز استاد و دست هایش هم روی برگه ها که انگار داشتند چیزهایی را می کشیدند یا توضیح می دادند، در حالی که آستین های مانتویش تا نیمه های ساق ها بالا زده شده بود و ساق های خوش تراشش را سخاوتمندانه در معرض دید استاد قرار داده بود... و ناخن ها بلندی را که ریحانه دیده بود دیشب نیم ساعت وقت صرف سوهان کشیدن و لاک زدن شان شده بود و ریحانه تازه می فهمید چرا شهره با آن وسواس به آن ها رسیده بود...حالا لبخند کجی را گوشه ی لب های استاد می دید... و بعد که استاد شروع به حرف زدن کرد باز هم آن لبخند را داشت...حین صحبت چیزهایی را هم روی برگه ها می کشید... دست آخر چیزی نوشت و ریحانه نمی دانست چه بود که شهره همان طور که سرش را یک بری کرده بود، استاد را به یکی از آن لبخندهای لوندش مهمان کرد...
وقتی شهره آمد، ریحانه به راحتی برق رضایت را در چشمانش می دید. نزدیک که شد ریحانه پرسید:
_ چی شد...؟!
شهره در حالی که هنوز لبخند روی لب هاش بود، برگه ی رویی را سمت ریحانه گرفت و ریحانه یک شماره موبایل خطِ تهران دید... چشمانش از تعجب گرد شدند...
_ شماره ...شماره ی محمدیه...؟!
شهره در حالی که با خونسردی برگه را تا می زد گفت:
_ آره...!
ریحانه هنوز منگ بود...
_ آخه...آخه چطور...یعنی برای چی شماره داد...؟!
_ اون نداد...! من گرفتم...!!
وقتی دید ریحانه هنوز توجیه نشده ادامه داد:
_ مثل اینکه به من می گن شهره ها...!! کاری نداشت... چندتا سوال پرسیدم، جواب که داد چندتا منبع معرفی کرد، گفت کمیابن...یه کم که سمج بازی درآوردم گفت حالا که انقدر مشتاقی، من برات میارم اما چهارشنبه ی هفته ی دیگه، شب بهم زنگ بزن یادآوری کن تا بیارم با خودم...!
ریحانه حالا علاوه بر چشم هایش که گشاد شده بودن، دهانش هم باز مانده بود... باورش نمی شد استاد محمدی معروف که دخترها برایش سر و دست می شکاندند و او به هیچ کس محل نمی داد، حالا به این راحتی شماره داده باشد به شهره! ولی خوب او شهره بود دیگر...
_ به همین راحتی...؟!
شهره خندید.
_ از راحتم راحت تر..!! و ادامه داد:
_ حالا برنامه دارم براش...صبرکن...
چشم هایش را ریز کرده بود و انگار در ذهنش داشت به برنامه هاش فکر می کرد...
_ اون که بهش میاد زن و بچه داشته باشه...!
با این حرف شهره به طرفش براق شد... جوری که ریحانه جا خورد و با لکنت ادامه داد:
_ خوب ... حالا شایدم... نداشته باشه...
شهره همان طور که نگاهش می کرد و انگار که فکرش آن جا نیست گفت:
_ داره...زن داره...بچه هم احتمالا داره...اما برای من مهم نیست...
ریحانه از تعجب ابروهاش رفت بالا.
_ مطمئنی؟!...یعنی...یعنی...ازش پرسیدی...
شهره از فکر درآمد انگار، چادرش را انداخت روی شانه اش... کیفش را هم و حرکت کرد به سمت در کلاس... ریحانه هم به دنبالش...
_ وقتی گفت چهارشنبه شب زنگ بزن، گفتم استاد مزاحم نباشم اون موقع، شاید خانم بچه ها خوششون نیاد...من به شوخی گفتم ولی اون خیلی جدی گفت خانم بچه ها حق ندارن تو کار من دخالت کنند...!
ریحانه دیگر جزیی در چهره اش نمانده بود که شدت تعجبش را نمایان نکرده باشد...! چه طور می شد...؟!
_ حالا با این که می دونی زن و بچه داره، بازم می خوای...
شهره حرفش را برید...
_ زن و بچه ی اون برای من مهم نیستن...! مهم خودمم...!!
_ یعنی چی...؟! تو با این موقعیت خوبی که داری می تونی خیلی موردای بهتری داشته باشی،نه کسی که حداقل بیست سال ازت بزرگتره...!!!
_ اون موردایی که تو می گی به درد من نمی خورن...محمدی بهتره...
و ریحانه آن زمان نمی فهمید "بهتر" از نظر شهره یعنی چه...؟! برای ریحانه "بهتر" کوروش بود که هم جذاب بود، هم خوش تیپ و هم پولدار. ریحانه آن زمان نفهمید چرا شهره می گفت محمدی به دردش می خورد... بعدها که دلیلش را فهمید، تعجب کرد از اینکه چرا آنقدر کم شهره شهره را شناخته بود...؟!
از آن روز به بعد استارت رابطه ی شهره با محمدی خورده شد...! حالا محمدی نه تنها در درس خودش به شدت هوای شهره را داشت،بلکه به اساتید دیگر هم سفارشش را می کرد... توجه محمدی به شهره آن قدر زیاد شده بود که دیگر بچه ها کم و بیش متوجه شده بودند شهره برای استاد خاص است... حتی چندباری پیش آمده بود، زمانی که شهره وارد می شد، کوروش با طعنه می گفت: بَه سوگلیِ استاد! یا عروسک استاد و یا تکه هایی از این دست. البته جوری می گفت، تقریبا زیر گوش شهره که تنها خودِ شهره می فهمید... حتی ریحانه که جفتش بود گاهی متوجه نمی شد و خود شهره برایش می گفت... و پشت بندش طبق معمول همیشه که اگر چیزیی به کوروش مربوط می شد، می گفت: اگه من حالِ این بچه پرو رونگرفتم...!!
و ریحانه می دانست که حتما خواهد گرفت...! چرا که در طول این چند ترم دیده بود شهره هر کاری را که مصمم باشد انجام می دهد.
دیگر شب ها در خوابگاه،یا ظهر ها و یا هر وقت و بی وقت دیگری ریحانه می دید که شهره با استاد محمدی معروف، و یا به قول بعدترهای شهره، پارسا تلفنی گپ می زند و هر و کره اش هواست... البته بیشتر در طول روز که سرکار بود زنگ می زد و وقت هایی شب زنگ می زد که از تهران برای کلاس هایش آمده باشد و در هتل اقامت داشته باشد...
آن روزها ریحانه هرچه برای درس هایش طرح ارایه می کرد و کار می کرد، هیچ کدام به چشم استاد نمی آمد... فقط شهره بود که به چشم می آمد... و بدتر از آن، این بود که حالا ریحانه می دانست استاد محمدی از دخترهایی مثل ریحانه که ترگل ورگل نبودند و یا به عبارتی از نظر او امُل بودند، خوشش نمی آمد.این را ریحانه وقتی یک بار شهره از دهانش در رفته و گفته بود: (( محمدی می گه انقدر بدم میاد از این دخترایی که با دو من سیبیل میان می شینن جلوم و من که مردم از اونا تر تمیزترم، که اصلا رغبت نمی کنم بهشون نگاه کنم، چه برسه به اینکه بخوام یک ساعت جلوی روم تحملشون کنم برای کرکسیون!!!)) فهمیده بود... آن موقع شهره به محض اینکه جمله اش تمام شد انگار تازه نگاهش افتاد به پشت لب ریحانه! و هرچه کرد نتوانست یک جوری ماست مالیش کند.یعنی دیگر برای ماست مالی دیر شده بود!
ریحانه فهمیده بود که استاد پارسای معروف و کوروش و میلادو حتی علی لطفی، همه و همه حق شهره بودند نه او! نمره گرفتن حقِ شهره بود نه او که از شب تا صبح روی طرحش جان می کند و استاد محمدی چون از سیبیل هایش(!) خوشش نمی آمد، سرسری نگاهش می کرد و خستگی بیداری شب گذشته را می گذاشت به تنِ ریحانه...! آری...همه چیز حق شهره بود...این وسط شاید تنها ترحم علی لطفی به ریحانه می رسید، که آن هم ریحانه ازش متنفر بود.
بعدتر ها ریحانه دیگر برای طرح هایش از شب تا صبح بیدار نمی ماند...! دیگر تنها اینکه موهایش شکل گوسفند نباشد راضی اش نمی کرد! او می خواست جوری باشد که کوروش نگاهش کند، پارسا محمدی طرح هایش را با دقت نگاه کند و علی رغم کلیه ی ایرادها به به و چه چه کند، و سهمش از علی لطفی ترحم نباشد!! ریحانه می خواست مورد توجه باشد...بس بود برایش در سایه بودن...آن روزها از همیشه سرخورده تر بود و ساکت تر... و از مادرش خیلی بیشتر از گذشته دلخور بود. مادرش باعث شد به او بگویند گوسفند، امُل و بهش ترحم کنند...مادرش باعث شده بود، استاد محمدی بهش تشر برود آن روزی که رفته بود دم در کلاسش برای یک سوال و چقدر بعدش ریحانه خورد شد و احساس ذلت کرد زمانی که دید شهره بعد از او رفت دم در کلاس و ...
ریحانه می خواست عوض شود...مورد توجه باشد...به هر قیمتی...می خواست مثل شهره، شهره شود!
او می خواست شهره شود....

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصــــــــــــــل ۵
بدهکار...!

گفتی از تو بگسلم...دریغ و درد/ رشته ی وفا مگر گسستنی ست؟/
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم/ عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟/
((فروغ))

از در دانشگاه که خارج شدم، کمی چشم گرداندم دنبال بچه ها... همزمان با بوق کوتاهی 206 مشکی کوروش جلوی پام ترمز کرد... در را باز کردم و نشستم... کوروش هم بلافاصله گازش را گرفت... برگشتم به سمت عقب... شهره کنار پنجره ی پشت راننده نشسته بود... سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و میلاد کنارش نشسته بود و دستش را گرفته بود... هیچ کدام حرف نمی زدند... معلوم بود هنوز شهره دلخور است...کوروش در حالی که ضبط را روشن می کرد رو به من گفت:
_ چقدر لفتش دادی تا بیای!! مگه تا در ورودی چقدر راه بود؟!
من که هنوز چشمانِ دلخور علی لطفی جلوی چشم هام بود نیم نگاهی به کوروش انداختم، نه کامل. هر وقت می خواستم دروغ بگویم بهش و یا یک طوری بپیچانمش، توی چشم هاش نگاه نمی کردم... نگاه که می کردم نمی توانستم و آنقدر دستپاچه می شدم که هنوز چیزی نگفته خودم را لو می دادم. البته فقط در برابر کوروش آن طوری بود... به بقیه که به راحتیِ آب خوردن دروغ می گفتم...! دروغ هایی که خودم هم نمی دانستم چه طور وقتی گیر می افتم آن قدر سریع می توانم سر هم کنم...!آن روز هم ترسیدم نگاهش کنم و باز هم مچم را بگیرد... نیم نگاهی کردم و بعد چشمم را به روبرو دوختم.
_ یکی از بچه ها کارم داشت...
_ چی کار اونوقت؟!
_ هیچی جزوه می خواست...
پوزخندی زد و گفت:
_ از کِی تا حالا اون بچه خرخون میاد از تو جزوه بگیره؟ اونم تو که سالی به دوازده ماه جزوه نمی نویسی؟!
این بار برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.با اینکه نگاهش به روبرو بود و حواسش به رانندگی، انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که برگشت سمتم اما فقط برای چند لحظه و دوباره به روبرو خیره شد.
_ چیه؟! چرا این جوری نگاه می کنی؟! مگه همیشه بهت نگفتم هیچ وقت سعی نکن به من دروغ بگی؟
در حالی که دنده را عوض می کرد و آمد دنده ی 3 پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
_ فکرکردی من نمی دونم اون پسره ی الدنگِ جانماز آب کش چه مرگشه داره دورو برت موس موس می کنه؟
گاز بیشتر...
_ فکر می کنی همون اولا حواسم نبود چهار چشمی چه طور تو رو می پاد؟! اصلا فکر کردی ندیدم وقتی امروز سر کلاس نگات می کردم چه طور اخم کرده بود؟!
دنده ی 4...
_من که می دونم آمار منو برات میاره...می دونم چهارتا دروغ سر هم می کنه میاد بهت می گه که منو خراب کنه...
گازِ بیشتر...
با خونسردی لحظه ای برگشت سمتم و دوباره به روبرو خیره شد. انگار می خواست تاثیر حرف هاش را روی چهره ام ببیند. و مطمئنم در همان تاریکی هم دید که رنگم چه طور پریده. خودش نقطه ضعفم را می دانست. می دانست به محض این که عصبانی یا جدی می شود چقدر حساب می برم.هنوز هم نفهمیده ام چرا آن قدر ازش حساب می بردم.گاهی که می خواستم خودم را توجیه کنم می گفتم چون 4 سال ازم بزرگتر بوده این حس را داشتم ولی خودم می دانم که سن بهانه است.
حالا داشت از بین ماشین ها لایی می کشید.
_ نکنه توام باور کردی؟! معلومه که باور کردی...اگه نکرده بودی که نمی ایستادی گوش بدی...اگه باور نکرده بودی که الان مثل کر و لالا ننشسته بودی بغل دست من...
باز هم گاز...
نمی دانم چرا انگار زبانم قفل شده بود و حتی نمی توانستم بگویم آرام تر. ولی صدای شهره درآمد.
_ چه خبرته کوروش؟!...آروم تر...اگه می خوای خودتونو به کشتن بدی خواهشا من یکی رو پیاده کن...
با این حرف شهره کوروش پایش را کمی از روی گاز برداشت.دنده ی سه. سرعتش کمتر شد، دنده ی دو. سرعت کمتر شد. راهنما زد و ایستاد. دست کرد توی داشبرد. سیگاری برداشت و بدون اینکه نگاهی به ما بکند و یا چیزی بگوید، پیاده شد.کمی جلو رفت و پشت درخت های کنار جاده فرو رفت. حالا دیگر نمی دیدیمش.میلاد که هنوز دست شهره را توی دست داشت گفت:
_ ریحان این چش شد؟! چرا قاطی کرد؟!
و من نمی دانستم چه باید بگویم. بگویم او را با دختر یا دختراهای دیگری دیده اند و حالا به جای اینکه من قاطی کنم به قول میلاد، او قاطی کرده؟
میلاد که دید هنوز ساکتم، دست شهره را رها کرد. دستش رفت به دستگیره ی در تا پیاده شود. تقریبا در باز شده بود که شهره بازویش را گرفت.
_ صبر کن. بذار خودِ ریحان بره...
به من نگاه کرد. در را باز کردم. کیف و چادر دانشگاه را که حتی حوصله نکرده بودم تا بزنم و در هم مچاله اش کرده بودم، گذاشتم روی صندلی و در را بستم.
رفتم سمت درخت ها.کمی که چشم گرداندم، کوروش را دیدم پشت به جاده به درختی تکه کرده و دارد سیگار می کشد. پک های عمیق می زد و دودش را آهسته می داد بیرون و من نمی فهمیدم توی آن دود دنبال چه می گردد؟! و بعدتر ها که خودم برای اولین بار سیگار را به لب بردم و پک می زدم، دود را که بیرون می دادم در کمال تعجب می دیدم که خودم هم به دودش خیره می شدم و با نگاهم دنبالش می کردم تا برود بالا و محو شود و پک بعد و باز هم تکرار مکرر پک ها و دودها...و در آخر خودم هم نمی فهمیدم در درون آن دود به دنبال چه بودم...
بی توجه به من داشت سیگار می کشید. نزدیکش شدم.می خواستم چیزی بگویم اما زبانم قفل شده بود. یعنی نمی دانستم چه بگویم؟! چه باید می گفتم؟! چه کار کرده بودم که او باید دلخور می شد؟!
_ برو توی ماشین...
من بی حرکت مانده بودم...
_ مگه نشنیدی چی گفتم؟!
باز هم بی حرکت بودم.
_ برو بشین تو ماشین...می رسونمت خونه...می ری دیگه اسم منم نمیاری!!!
همین جمله ی آخری انگار پتکی بود که بر مغزم فرود آمد...اسمش را هم نیاورم؟! یعنی چه؟!مگر می شد؟ اصلا مگر می شد اسم کوروش را نیاورد؟! پس چی باید صدایش می کردم؟! اسم خودش به آن خوش آهنگی...کو...روش. دو بخش بود. ک و ر و ش. پنج حرف. همین دو بخش پنج حرف شده بود روح من. خون توی رگ هام و نفس های من. راستی مگر می شد پنج حرف ناقابل آنقدر حیاتی باشد؟! پنج حرفی که جدا جدا هیچی نبود. بی ارزش بود. ولی روی هم می شد یک دنیا. یک زندگی. نه...نمی توانستم اسمش را نیاورم...
_ می ری دیگه همه چیز بین مون تمام میشه!!!
ضربه ی این جمله سنگین تر بود. انگار تازه فهمیدم چه می گوید که قفل زبانم شکست و نفهمیدم چه طور کلمات پشت سر هم ردیف شدند.
_ چرا؟! چونکه با لطفی حرف زدم؟! من که حرف نزدم، اون اومد خودش شروع کرد. من فقط گوش کردم. باور کن چیز خاصی نگفت...
نگاه ملامت بار کوروش را که دیدم، انگار که می گوید خر خودتی! ادامه دادم...
_ یعنی...چیزه..خب یه چیزایی راجب به تو گفت...گفت...اصلا مهم نیست که چی گفت...هرچی می خواد بگه...مهم نیست...منکه باور نمی کنم...
سیگارش را که حالا به فیلتر رسیده بود انداخت روی زمین. با کفشش له اش کرد تا خاموش شود. آن قدر کفشش را با حرص روی فیلتر بدبخت فشار داد و این ور و آن ور کرد که وقتی پایش را از رویش برداشت با زمین یکی شده بود. نفسش را پر صدا داد بیرون.
_ اگه مهم نبود...اگه باور نکرده بودی...چرا اون جوری اومدی تو ماشین؟!
دهانم که باز شد برای جواب، دستش را جلوی صورتم نگه داشت، یعنی که ساکت باشم.
_ نگو که چونکه برات مهم نبود باور نکردی چشمات اشکی بود!!!
پس فهمیده بود که چشمانم نم داشت، اما چطوری؟! توی آن تاریکی که چیزی پیدا نبود...
_ اگه به من اطمینان نداری، اگه قراره حرفای هر ننه قمری رو باور کنی، بهتره تمامش کنیم...من حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم...دوست هم ندارم بخوام به خاطر چهارتا حرف مفت این و اون هِی در حال توضیح دادن و توجیه کردن باشم! اگه می تونی به این حرفا اهمیت ندی، که هیچ. اگه نمی تونی...
نگاهی به چشمانم کرد،
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
می تونی به این حرفا اهمیت ندی، که هیچ. اگه نمی تونی...
نگاهی به چشمانم کرد،
_ به سلامت...
من هاج و واج مانده بودم...مگر می شد بروم آن هم به سلامت؟! قطعا اگر می رفتم سالم نمی ماندم! مگر بدون روح و قلب می شد سالم بود؟! سالم که هیچ، اصلا می شد زنده بود؟!
نمی دانم چرا تا شروع به حرف زدن کردم، اشک هایم جاری شد. انگار حالا بهانه ای برای باز شدنِ سد چشمانم پیدا کرده بودم.
_ کی گفته من به تو شک دارم؟! اصلا کی گفته من حرفای اون رو باور کردم...
حالا گریه ام شده بود هِق هِق صدادار...همان طور که به خاطر هق هق ها، مجبور بودم بریده بریده حرف بزنم، ادامه دادم...
_ چطور...می تونی... انقدر راحت...بگی به سلامت؟!...مگه...می شه...
و هق هقم دیگر نگذاشت ادامه دهم. می دانستم کوروش هیچ وقت طاقت دیدن گریه کردن کسی را ندارد. با این که اصلا بهش نمی آمد ولی توی این یک مورد واقعا دل نازک بود.
_ گریه نکن...
نمی دانم چرا با شنیدن این جمله، به جای اینکه ساکت شوم، بدتر گریه ام شدید شد.حالا انگشتانش داشت اشک هارا نرسیده به گونه هایم پاک می کرد. ولی هرچه پاک می کرد، خشک نمی شد...
_ ریحان...
و اشک ها بازهم جاری بودند. انگار دید فایده ندارد، از پاک کردن اشک ها دست برداشت. دست هایش را از دو طرف برد دور کمرم، کشیدم به سمت خودش.سرم که روی سینه اش نشست، تاپ تاپ قلبش، دستش که از پشت سر رفت زیر مقنعه ام و انگشتانش که توی موهام شروع به گردش کرد، هق هق هایم آرام شد...
_ ششششش...آروم باش عزیزم...چرا گریه می کنی آخه؟!
آرام تر شدند هق هق ها....همان طور که دستش توی موهام می چرخید، دست دیگرش روی کمرم حرکت می کرد. از بالا تا پایین...بعد دایره وار...بی عجله و آرام...
حالا صدای هق هق ها کاملا قطع شده بود.
_ آخه مگه تو نمی دونی من چقدر دوسِت دارم دیوونه...با این همه عشق، جایی برای شک می مونه؟!
حالا اشک های تک و توکم هم بند آمده بود. چقدر آغوشش آرامش داشت. نفس عمیقی کشیدم...
_ توی عشق جایی برای شک نیست...شک یعنی خیانت...!برای من شک مثل خیانتِ...
حالا من را از خودش جدا کرده بود.دست هایش را گذاشت روی شانه هایم. نگاهم پایین بود.
_ به من نگاه کن...
نگاه نکردم...دستش را آورد زیر چانه ام و صورتم را آورد بالا. چشم تو چشم شدیم. می دانستم وقتی این گونه خیره شود توی چشم هام بگوید بمیر، میمیرم.خودش هم می دانست.
_ می دونی که من هرچی رو بتونم تحمل کنم، خیانتو نمی تونم... تو که نمی خوای بهم خیانت کنی...؟!
انگار هیپنوتیزمم می کرد با آن نگاه و با آن لحن. راحت حرف هاش را توی ذهنم حک می کرد.
نه...من از خیانت بیزار بودم...هیچ چیز برای گفتن به ذهنم نمی آمد جز معذرت خواهی. و گفتم. گفتم و ازش خواستم من را ببخشد.
و هنوز هم نفهمیدم چرا طلب عفو کردم؟! او را با دیگری دیده بودند، او متهم به خیانت بود، او باید توضیح می داد، او باید معذرت می خواست.
در آن لحظه فقط می دانستم که من شک کرده ام، پس من به عشقم خیانت کرده ام...!
لبخند رضایت بخشی زد. برق پیروزی را به راحتی می شد توی چشمانش دید.
_ عشق منی تو...
هنوز ذوق زده بودم از اینکه خیانتم((!)) بخشیده شده که لب هایش را بر لبم حس کردم. ...بوسه ی کوچکی گرفت.لب هایش را که برداشت، این بار من بوسه ی کوتاهی گرفتم. خندید. من هم. دیگر چه می خواستم؟!
_ بریم دیگه...الان میان جمعمون می کنن...!
از آن روز به خودم قول دادم دیگر به کوروشم خیانت نکنم!
حالا که فکر می کنم می بینم، من همیشه ی خدا بدهکار بودم. از بدوِ تولد انگار.به مادرم همیشه بدهکار بودم چرا که وقتی نوجوان بودم و او می خواست مثل دخترهای دیگر فامیل من هم، چادری باشم و من نشدم، همیشه بدهکارش بودم که چرا نشدم آن دختری که می خواست!
به پدرم بدهکار بودم که چرا دکتر نشدم تا آرزویش برای دکتر شدنم را برآورده کنم!
به شهره بدهکار بودم همیشه برای خنده هایی که او خوشش نمی آمد و همیشه غُرغُر می کرد!
به علی لطفی بدهکار بودم که چرا عاشقِ کوروش بودم نه او!
به کوروش بدهکار بودم که چرا او را با دیگران دیدند و من شک کردم، نباید شک به دلم راه می دادم! اگر لازم بود خودش می گفت، حتما نبود، که نگفت!
من همیشه ی خدا بدهکار بودم. و خسته بودم از آن همه بدهی...
آن موقع نمی دانستم بدتر از آن بدهی ها، بدهی به خودم بود. من به خودم بدهکار بودم برای بلاهایی که بر سر خودم، روحم، و زندگی ام می آوردم...
شایدها...!
* * * * * * * *
_ آخ آخ...آییی..شهره...
سرش را از زیر دست شهره کشید بیرون.
_ اگه یه بار دیگه این جوری کنیا، بقیشو بر نمی دارما...بعد نصفه نیمه می مونی...!
ریحانه دوباره سرش را گذاشت روی بالش، زیر دست شهره.
_ خب یواش تر. پوستم کنده شد...
شهره در حالی که بند را دور دستش می چرخاند، دوباره روی صورتش خم شد.با هر بار که بند را روی پوست ریحانه می کشید، صدای آخ و اوخ ریحانه بلند میشد.اما فرقی به حال شهره که نمی کرد! دستش از حرکت نمی ایستاد.هر بار که بند را می کشید یک غُری می زد.
_من نمی فهمم، اینارو چطوری تا حالا تحمل کردی؟!
بند روی پوست ریحانه کشیده شد.
_ اَه...انقد وول نخور دیگه...
دوباره کشیده شد.
_ ببر اون صداتو! می خواستی اینارو بزاری تو موزه...
آنقدر بند کشیدن ها و غُرغُرها و جیغ و دادها ادامه یافت که وقتی شهره بند را از دور گردن و دستش باز کرد و گفت تمام.ریحانه نفسش را پر صدا بیرون داد.
_ حالا پاشوو خودتو تو آینه ببین...فکر نکنم بشناسی!
ریحانه سریع بلند شد. نشست جلوی آینه.از دیدن صورت توی آینه نزدیک بود شاخ در بیاورد. یعنی برداشتن موها آنقدر در قیافه موثر بود؟! حالا می فهمید چرا انگار بلای جانش بودند...برگشت و نگاهی به شهره کرد. دوباره به آینه.باز هم به شهره. چند بار تکرار شد تا یادش آمد باید تشکر کند.
_ مرسی شهره...مرسی
شهره در حالی که داشت کمرش را کش و قوس می داد گفت:
_ خواهش می کنم...مبارکه...خیلی خوشکل شدی...
ریحانه دوباره به سمت آینه برگشت. پوست صورتش صاف و روشن شده بود. پوستش گندمگون رو به روشن بود و حالا با اصلاح روشن تر شده بود. ابروهای کشیده و پهنش، کمی کوتاه شده بود و باریک. اما با همان کمی، چهره اش کلی تغییر کرده بود. احساس سبکی می کرد. دیگر از صورت توی آینه بدش نمی آمد. دوستش داشت انگار...اما با به یاد آوردن مادرش به راحتی می شد نگرانی را توی چشمانش دید. اگر مادرش می فهمید چه؟...تمام خوشی اش با این اگر زایل شد.
_ شهره...اگه تا وقتی می خوام برم خونه درنیان چی؟!
شهره که حالا سرش را روی همان بالشی که تا دقایقی پیش زیر سر ریحانه بود، گذاشته بود و پاهایش را داده بود بالا به دیوار، گفت:
_ تو که قرار شد تا سه هفته دیگه بهانه بیاری نری خونه...بعدشم من بالا پایین ابروهاتو با تیغ زدم، زود در میاد...ولی به نظرم سعی کن به مامانت بگی راضی ش کنی...
ریحانه دوباره به سمت آینه برگشت. به جمله ی آخر شهره پوزخندی زد. یعنی ممکن بود مادرش قبول کند؟! بعید می دانست...
دستی به صورتش کشید. فکر کرد حالا دیگر راحت می تواند کِرِم و رژگونه و چیزهایی شهره استفاده می کند را، او هم تجربه کند. می توانست شهره باشد.می توانست دیگر جوری باشد که محمدی طرح هایش را ببیند. شاید کوروش هم بالاخره او را می دید. با این فکر لبخندی به صورت توی آینه زد....او هم می توانست خوشکل باشد...این بار دید که چقدر صورت توی آینه را دوست دارد...دیگر اگرها مهم نبودند...مهم این بود که صورت توی آینه را دوست داشت....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از آن روز به بعد ریحانه از نظر ظاهر تقریبا با شهره برابری می کرد. البته هنوز هم تفاوت هایی داشتند. با این که شهره سعی کرده بود در خریدها، مانتوهای جمع و جورتری برای ریحانه بگیرد، بازهم مانتوهای ریحانه، مورد پسند شهره نبود. ولی خوب زیاد هم اهمیت نداشت. تا همین جا هم شهره خیلی موفق بود. حالا ریحانه موهایش را فکل می کرد. آرایش می کرد. با این که پدر شهره درآمد تا بتواند یادش دهد با یک مداد ساده بتواند خط چشم بکشد! خط چشم مایع را که حالا حالاها نمی توانست رویش حساب کند. ریحانه هر چه قدر که در طراحی استعداد داشت، در کشیدن خط چشم مایع افتضاح بود! آنقدر که شهره بی خیال این یکی شد.
ریحانه حالا دیگر وقتی جلوی استاد محمدی می نشست خجالت نمی کشید. پوستی ها و طرح هایی را که آماده کرده بود با اعتماد به نفس روی میز استاد می گذاشت و منتظر نظر استاد می شد. شاید محمدی باز هم به طرح های شهره بیشتر اهمیت می داد اما از نظر ریحانه از وضعیت قبلی هزاربار بهتر بود.هر کدام از بچه ها به نوعی به ریحانه فهماندند که خوشکل شده. دخترها که مستقیما می گفتند. اما پسرها بیشتر با نگاه های تعجب آمیز و بعضا تحسین برانگیزشان. حتی کوروش بار اولی که دیدش، اول نگاهش را خواست مثل همیشه از ریحانه بگیرد، اما انگار چیز عجیبی دیده باشد، دوباره نگاهش را روی ریحانه برگرداند! کمی مکث و نگاهش را گرفت. نه لبخندی و نه چیز خاصی و یا حتی همان پوزخندی که شهره همیشه ازش شاکی بود را نثار ریحانه نکرد. اما برای ریحانه همان نگاه خشک و خالی هم کافی بود تا ذوق کند. این وسط تنها نگاه علی لطفی دلخور بود. بیشتر از همیشه انگار و ریحانه نمی فهمید چرا؟!
* * * * * * * *
سر میز غذا بودند. ریحانه با غذایش بازی می کرد بیشتر. خودش هم نمی دانست چرا با این که تازه از راه رسیده و گرسنه بود، حالا اشتهایش بند آمده. شاید دلیلش نگاه های مشکوک مادرش بود. از شانس بدش هم سر میز مادرش درست روبرویش بود و پدرش سمت راستش. صدایی نمی آمد جز صدای قاشق و چنگال.
_ ریحانه...بابایی...تو که قرمه سبزی دوست داشتی...چرا نمی خوری پس؟!
ریحانه جوری که انگار مچش را گرفته باشند، هول شد و از جا پرید.
_ چرا...چرا دارم می خورم...
و بعد بالافاصله قاشقش را پر کرد و در دهان گذاشت. این بار نمی فهمید چرا دارد آن قدر تند می خورد. قاشق بعدی. و بعدی. و حالا انگار داشت احساس خفگی می کرد. به سرفه افتاد...
پدرش با دست زد پشت کمرش چند بار.لیوان آبی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و بی تعلل سر کشید.
مادر در حالی که سر تکان می داد گفت:
_ چیه دختر...مگه دنبالت کردند؟!
ریحانه که تازه راه نفسش باز شده بود، لیوان را روی میز گذاشت.
_ دستت درد نکنه مامان...خیلی خوشمزه بود...من برم اتاقم، یه کم کار دارم...
منتظر جواب نشد و به اتاقش پناه برد. توی آینه به صورتش نگاه کرد. هر چقدر که بهانه آورده بود، نتوانست بیشتر از دو هفته سر زدن به خانه را عقب بیاندازد. حالا موهای صورت و ابروها تک و تو ک درآمده بودند. می شد تشخیص داد که دست خورده اند. پدرش که کلا زیاد به این جور چیزها توجه نمی کرد، احتمالا متوجه نشده بود. اما مادرش...نگاه های مادر مشکوک بود. توی همین فکرها بود که تقه ای به در زده شد و طبق معمول مادرش بی اینکه منتظر بفرمایید گفتن ریحانه شود، داخل شد.
ریحانه که جلوی آینه انگار غافلگیر شده بود، هول کرد خودش می دانست همان برای رنگ پریدگی و تابلو شدنش کافی بود.
مادر نشست روی تخت.نگاهی به ریحانه کرد و گفت:
_ به خودم می گفتی سخت تر از این پنهان کاریا بود؟!
ریحانه نگاه گیجش را به او دوخت.
_ متوجه نمی شم؟!!!
با نگاه سرزنش بار مادر، سرش را انداخت پایین.
_ وقتی رفتی دانشگاه، خودم خواستم بهت بگم اگر می خوای یه دستی به سر و صورتت بکشی...ولی وقتی دیدم خودت چیزی نمی گی، گفتم شاید نمی خوای فعلا...
ریحانه سرش را انداخت پایین.
_ گفتم اگر بخوای خودت بهم می گی...فکر می کردم یه مادر نزدیک ترین کس به دخترشه...
حالا ریحانه نمی دانست از شرمندگی چه کند. اتنظار همه چیز را داشت جز این. با خودش فکر کرد انگار هنوز مادرش را درست نشناخته...
_ فکر نمی کردم سر از خود بری کارتو بکنی...برای همین هفته ی پیش نیومدی خونه؟!
سری از روی تاسف تکان داد...
_ یعنی انقدر از من می ترسی؟!
حالا اشک توی چشم های مادرش حلقه بسته بود. ریحانه دیگر طاقت نیاورد. روی تخت کنار مادر نشست.
_ مامان...
مادر درحالی که اشک هایش دانه دانه پایین می آمد، دستش را جلوی صورت ریحانه آورد بالا تا جلوی ادامه ی حرفش را بگیرد.
_ من که هر کاری از دستم بر می اومد برات کردم...فکر می کردم از هر کسی بهت نزدیک ترم...
_ آخه مامان...قبلا که گفته بودم یادت نیست چه جوری گفتی نه؟! منم به خاطر همین دیگه بهت نگفتم...ولی خوب مسخرم می کردند تو دانشگاه...خسته شده بودم...
_ آخه من چی بهت بگم؟ او موقع که می خواستی همچین کاری کنی، تازه اول دبیرستان بودی...نمی خواستم حواست از درس و مشقت پرت بشه...بچه بودی هنوز...فرق می کرد با حالا...نمی گم الان دوست داشتم این کارو کنی، چون می دونی تو فامیل ما رسمه دختر تا عقد نکرده اصلاح نمی کنه! ولی اگه خودت بهم می گفتی که این جوری تو دانشگاه اذیت می شی، خودم می بردمت آرایشگاه....
ریحانه حالا بغض کرده بود. شرمنده بود. اشک ها در چشمانش جمع شده بود.
_ مامان...
و خودش را در آغوش مادرش انداخت.احساس می کرد مادرش را تا به حال درست نشناخته. همیشه مادرش هرچه می گفت او دوست داشت لج کند باهاش. درست بود مادرش در مورد اعتقادات مذهبی متعصب بود ولی این مورد فرق داشت. مادرش در این یک مورد درکش می کرد....
او مادرش را درست نشناخته بود. آن روز بود که فهمید مادرش نمی توانسته جور دیگری برایش مادری کند چرا که خودش هم همین طور بزرگ شده بود. در خانواده ای متعصب و البته پر جمعیت که یک صدم توجهاتی را که ریحانه از پدر و مادرش می دید، مادر خودش از والدین اش ندیده بود. پس عجیب نبود که مادرش فکر می کرده بهترین مادر بوده برای ریحانه...
شاید زمانی که دبیرستانی بود، توی خواب هم نمی دید روزی با مادرش به آریشگاه برود و صورتش را اصلاح کند و ابرو بردارد! وقتی کار آرایشگر تمام شد و ریحانه خودش را در آینه دید، احساس می کرد خیلی خوشکل تر شده نسبت به زمانی که شهره اصلاحش کرده بود، شاید برای این بود که این بار مادرش همراهش بود و نه احساس ترسی داشت و نه عذاب وجدانی. و چقدر لذت بخش بود این حس.
وقتی به خانه برگشتند، رویش نمی شد به پدرش نگاه کند. اما پدر انگار نه انگار که ریحانه تغییر کرده، مثل عادت همیشگی اش به سینه اش اشاره کرد و گفت:
_ بیا اینجا ببینم بابایی...
و ریحانه به آغوش پدر هجوم برد. پدر روی مبل نشسته بود. ریحانه هم روی پاهای او نشست و سرش را گذاشت روی سینه ی پدر. از کودکی عادتش همین بود. هیچ چیز برایش در دنیا لذت بخش تر نبود از اینکه بنشیند روی پاهای پدر. و مادر طبق معمول همیشه لبش را گزید.
_ پاشو ببینم دختر...خجالت نمی کشی دختر گنده؟!...اِ اِ اِ...نگاه می خنده...پاشو ببینم...
پدر که حالا داشت دست می کشید توی موهای ریحانه گفت:
_ سرور چی کار داری دخترمو؟!...سالی باری یه بار میاد بغل من، به اینم حسودیت می شه؟!...
به دنبال حرفش خودش و ریحانه زدند زیر خنده. و مادر این بار علاوه بر این که لبش را گزید، دستش را هم گذاشت روی لُپش.
_ همینه دیگه...لوسش کردی...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_ یه دختر که بیشتر ندارم، دلم می خواد لوسش کنم...!
مادر سری تکان داد.
_ باشه بابا...خوب بیا تو رو هم لوس می کنم، خوبه؟!
مادر این بار در حالی که داشت غُرغُر می کرد رفت توی آشپزخانه.پدر پیشانی ریحانه را بوسید و در حالی که از خودش جدایش می کرد گفت:
_ پاشو...پاشو...که الان از حسودی میاد یه بلا ملایی سرمون میاره...
ریحانه در حالی که می خندید بلند شد. داشت به سمت اتاقش می رفت که با صدای پدرش برگشت.
_ راستی...! یادم رفت بگم خوشگل شدی! مبارکه...
پدر خندید. ریحانه هم. و بعد رفت توی اتاقش و در رابست. روی تخت دراز کشید و فکر کرد که پدرش چه قدر خوب کاری کرد تا ریحانه خجالت زدگی اولش را که در بدو ورود به خانه همراهش بود فراموش کند. با این فکر لبخندی زد. پدر همیشه همین طور بود. خیلی کم واکنش نشان می داد. اکثر وقت ها آرام بود. اما همان گاهی وقت هایی که کارهایی این چنینی می کرد، چقدر به دل ریحانه می نشست. شاید اگر از اول اکثر اموری را که به ریحانه مربوط می شد، تنها با این دلیل که دختر با مادر راحت تر است، به مادر نمی سپرد، شاید ریحانه وضعش خیلی بهتر از حالا بود...
حتی بعدترها هم فکر می کرد که ای کاش مادرش هم مثل پدرش بود، شاید آن وقت به قول پدرش چون دختر بود می توانست با مادرش راحت تر باشد...شاید اگر با مادرش راحت تر بود، شهره جای همه را برایش نمی گرفت...شاید زمانی که واقعا به یک دوست نیاز داشت که درد و دل کند برایش، و از دلخوری هایش بگوید، دلخوری هایی را که نمی توانست به شهره بگوید، می توانست به مادرش بگوید...شاید اگر به مادرش می گفت به جای این که در خودش بریزد و ذره ذره خودش را خرد کند زیر بار آن دلخوری ها و دردها، شاید روحش کمتر خراش بر می داشت...شاید کمتر زخمی می شد...



ستاره...!

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک/ سر به دامن سیاه شب نهاده اید/ ای ستاره ها کز آن جهان جاودان/ روزنی به سوی این جهان گشاده اید...
رفته است و مهرش از دلم نمی رود/ ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟/ ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها/ پس دیار عاشقان جاودان کجاست...
((فروغ))
* * * * * * * *
داشتم سلام نمازم را می دادم که در باز شد و ساسان آمد تو.
_ تقبل الله حاج آقا...تقبل الله...التماس دعا...
خنده ام گرفت.
_ محتاجیم به دعا...
در حالی که داشت می نشست روی مبل گفت:
_ ای بابا حاجی...نفرمایید...شما کجا به دعا محتاجین؟! خودت دوپا دعا نویسی واس خودت!!
داشتم جانماز را جمع می کردم.
_ خب چرا خودت نماز نمی خونی؟! خودتم دعا کن برای خودت...
_ ای بابا داشی...تو که دیدی چندبار سعی کردم...نشد...هی یه بار یادم می ره...یه بارش خواب می مونم...
جانماز را گذاشتم سر جاش و نشستم کنارش و در حالی که جورابم را می پوشیدم گفتم:
_ آره بابا...یادمه...فقط شبای امتحانات می خوندی!
بلند شدم و رفتم توی اتاق. صدایم را بلند کردم.
_ نهار خوردی؟!
ساسان هم صدایش را بلند کرد.
_ اِی...یه چیزایی...
لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون.
_ یه چیزایی یعنی همون ساندویچ آشغالیای بوفه؟! صدبار بهت گفتم نخور، یه بار مسموم شدی بس نبود؟!
در حالی که از روی مبل بلند می شد گفت:
_ جون داداش این یکی رو نمی تونم هیچ رقمه ترک کنم...خونه بیام چی بخورم آخه؟!
حالا جلوی در داشتیم کفش می پوشیدیم.
_ منِ بیچاره که بیشتر وقتا جورِ تو رو هم می کشم!...حالا چه اشکال داره یه بار اومدی دیدی چیزی نداریم، یه غذایی درست کنی؟...آسمون میاد زمین؟!
در را قفل کرد و همان طور که از پله ها پایین می آمدیم گفت:
_ ای بابا...من که به جز تخم مرغ و مشتقاتش چیزی بلد نیستم...!
_ اشکال نداره، همونم خوبه.من که می خورم..
_ دستت درد نکنه...ولی مشکل اینه که خودم نمی خورم...!
نخیر. بحث کردن با ساسان واقعا بی خود بود. سری تکان دادم و ساکت شدم دیگر.
خانه به دانشگاه نزدیک بود. پیاده حدود پنج دقیقه راه بود که قدم زنان می رفتیم. ساسان هم که یک لحظه ساکت نمی ماند و همان طور که می رفتیم دیگران را دید می زد و هِی حرفی می زد.
_ علی، توروخدا نگاه شلوار این بابا رو...خدا وکیلی نمی دونه این زمان بابابزرگ خدا بیامرزم مد بوده؟!
_ جون علی این یکی رو ببین...آرایشش شبیه جادوگراست...من موندم چه طوری از در حراست رد می شن با این قیافه...!
و من که همان طور راهم را می رفتم،تغییری نمی دادم در حالتم! که البته ساسان هم برایش مهم نبود که من به آن چیزهایی که او اشاره می کرد نگاه می کنم یا نه، کار خودش را می کرد!
توی راهرو ایستاده بودیم. کمی پایین تر از درِکلاسی که کمتر از پانزده دقیقه ی دیگر در آن کلاس داشتیم. ساسان یک ساعت دیگر کلاس داشت، نمی دانم چه دردی بود که با من می آمد دانشگاه و من را هم همراه خودش علاف می کرد. طبق معمول داشتم به چرت و پرت هایش گوش می دادم که با آرنج زد بهم.
_ علی...اونجا رو...
و وقتی دید من بی حرکت ایستاده ام و تکان نخوردم دوباره با آرنجش زد به پهلوم.
_ نگاه کن بابا...فکر کنم لیلی جونت نامزد کرده...
با این حرف ساسان انگار که برق گرفته باشدم، در یک صدم ثانیه فکر کنم سرم برگشت به سمتی که ساسان داشت نگاه می کرد. آن چه می دیدم برایم قابل باور نبود. یعنی واقعا ریحانه ی من نامزد کرد؟! انگار چیزی در قلبم فرو ریخت وقتی دیدمش با آن صورت جدید و آرایش کرده. چقدر افسوس خوردم آن لحظه از اینکه چرا دست دست کردم تا آن موقع و حرف دلم را نزدم بهش. نمی دانم چقدر در آن حالت بودم که ساسان زد پشت کمرم و گفت:
_ حالا سکته نکن آقای مجنون...لیلی خانومت هنوز نپریده...
برگشتم و با نگاهی پرسش گر نگاهش کردم.
_ گاگول...حلقه نداره...پس نامزدی هم در کار نیست...
انگار باری از روی قلبم برداشته شد که نفس عمیق و صداداری کشیدم. ساسان زد پشت سرم...
_ خاک بر سرت...زرد کرده بودی...خدایی آبروی هرچی مرده بردی تو...
دستم را کشیدم پشت سرم، جایی که او زده بود.
_ صد بار بهت گفتم تو دانشگاه از این کارا نکن...
برگشتم و دوباره به ریحانه نگاه کردم که حالا داشت در کنار شهره با دختری که نمی شناختم حرف می زد و می خندید...
وسط خنده اش سرش را کمی چرخاند و با من چشم در چشم شد. حالا چهره ی تغییر یافته اش را بهتر می دیدم،اما...اخم هایم رفت درهم، نگاه ریحانه را دیدم که متعجب شد. رویم را برگرداندم.
_ خب ساسان...من دیگه می رم سر کلاس...
ساسان که انگار فهمیده بود حوصله ندارم، تنها گفت:
_ فعلا...
و رفت. من هم رفتم. روی یک صندلی اواسط کلاس نشستم.کمی بعد ریحانه هم همراه با شهره که حالا دیگر شده بود دوست جان جانی اش وارد کلاس شدند. دیگر نگاهش نکردم. حتی یک نیم نگاه. بی انصافی بود اگر می خواستم بگویم زیبا نشده بود چرا که شده بود...برای من قبلا هم زیبا بود، اما حالا جور دیگری شده بود. نمی دانستم چه جور؟! فقط می دانستم دوست نداشتم این جور ببینمش...نه نه این نبود...دلیلش این نبود...خودم را که نمی توانستم گول بزنم، بیشتر از این دلخور بودم که دوست نداشتم بقیه هم این طور ببینندش...این درست تر بود. شاید خودخواهی بود ولی من چنین حسی داشتم.قبلا با آن چهره ی قبلی اش انگار چیزی بود که من زیبایی اش را کشف کرده بودم...خودم یافته بودمش..کسی جز من درک نمی کرد زیبایی اش را انگار. حتی شاید خودش. اما حالا...حالا دیگر نیازی به مکاشفه نبود! همه می توانستند ببینند که ریحانه ی من زیباست...
نمی دانم چرا آن قدر ترسیدم. ترسیدم از اینکه همین چیزهای به ظاهر کوچک او را از من بگیرد! و وقتی می گویند از هرچه بترسی سرت می آید، چه قدر درست می گویند! همان طور که من ترسیدم و سرم آمد! آن قدر سریع که فرصت هر گونه واکنشی را از دست دادم وقتی فهمیدم کوروش از من گوی سبقت را ربود و ریحانه را...
حتی یاد آوری آن روزهم آزارم می دهد. روزی که ساسان به خانه که رسید در را نبسته گفت:
_ داش علی...فاتحه ی ریحانه رو بخون که از دست رفت...
و من که داشتم توی آشپزخانه سیب زمینی سرخ می کردم، آمدم بیرون، با همان قاشقی که برای جابجایی سیب زمینی ها در دست گرفته بودم.
_ یعنی چی؟!چی شده...؟!
_ یعنی این که کوروش خان مخشو زد تمام...
من که حالا چشم هایم از تعجب گرد شده بودند گفتم:
_ کوروش احمدیان؟!
ساسان در حالی که داشت روی مبل ولو می شد جواب داد:
_ بله...همون جناب احمدیان...چقدر بهت گفتم اگه می خوایش انقد لِفتِش نده داداش...
نشستم روبه رویش.
_ من که نمی فهمم! تو از کجا فهمیدی؟!
_ پَه! من از کجا فهمیدم؟! آمار همه ی دانشگاه دست منه! کوروش که دیگه جای خود دارد گاو پیشونی سفید دانشگاست...بچه ها چند بار با هم دیده بودنشون.اول گفتم شاید اشتباه می کنن. اما امروز که....
و جوری نگاهم کرد که انگار در گفتن حرفش تردید دارد، نمی دانم چه در نگاهم دید که تصمیم گرفت بگوید، انگار می خواست آب پاکی را بریزد روی دستم.
_ امروز چی؟!
_ امروز خودم دیدم سوار ماشین کوروش شد...
من که انگار دوست نداشتم باور کنم و بی خودی می خواستم دلیل و برهان بیاورم که ریحانه ی من، هنوز هم ریحانه ی من است، گفتم:
_ خب این که دلیل نمی شه...شاید خواسته برسونتش...
و خودم در دل به حرفم ایمان نداشتم.
_ حدس می زدم اینو بگی...رفتم دنبالشون...
با چشمانی ملتمس نگاهم را به دهانش دوختم. حاضر بودم هرچه دارم بدهم اما چیزی که نمی خواهم را نشنوم. ساسان که انگار برایش سخت بود بهم نگاه کند، نگاهش را انداخت پایین.
_ رفتن کافی شاپ...منم رفتم چند میز اون طرف تر نشستم.اولش که سفارش دادن هیچی...
کمی مکث...
_ اما وقتی که دیدم کوروش دستشوتو دستش گرفته و ناز و نوازش راه انداخته ...دیگه مطمئن شدم حرفای بچه ها راسته...بلند شدم اومدم بیرون...
برگشت و به من نگاه کرد.آمد نشست کنارم روی دسته ی مبل.دستش را گذاشت پشت گردنم.من ساکت بودم.
_ می دونم سخته...ولی...ولی دیگه قید ریحانه رو بزن...
باز هم ساکت بودم. چه می توانستم بگویم به ساسان؟! بگویم بعد از پنج ترم که آنقدر دلم را خوش کرده بودم چه طور حالا آن قدر راحت به قول او بخواهم قیدش را بزنم؟! چه طور بگویم چه قدر هنوز خودم را سرزنش می کنم برای تعلل کردن هایم؟! چطور بگویم چه قدر هنوز عذاب وجدان دارم برای برخورد خیلی وقت پیشم پشت تلفن که باعث شد حتی وقتی خواستم حرف دلم را بهش بزنم، او ازم فرار کند؟!و چه قدر حالا خودم را سرزنش می کنم که چرا آن قدر پافشاری نکردم تا بالاخره به حرفم گوش کنم و فکر کردم زمان همه چیز را حل می کند؟! و فکر کردم با گذر زمان خودش فراموش می کند.اصلا کی گفته گذر زمان همه چیز را حل می کند؟! برای من یکی حل که نکرده بود هیچ، پیچیده تر هم کرده بود!
_ می دونم سخته...ولی...باید بدونی کوروش بد حروم زاده ایه...از هیچ کی نمی گذره .یعنی حتی اگه یه روز ولشم کنه مطمئن باش...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد.
_ بسه...بسه لعنتی...
حالا تازه بوی سوختنِ سیب زمینی هارا فهمیدم، رفتم سمت آشپزخانه. زیر ماهی تابه را خاموش کردم. به سیب زمینی ها نگاه کردم. سیاه سیاه شده بودند...مثلِ امشبِ من...تیره ی تیره...بی ستاره...بدون هیچ روزنه ی امیدی...بدون هیچ نوری...می دانستم کوروش کیست...می دانستم ساسان راست می گوید...می دانستم ریحانه را از دست داده ام...خودش را و خنده هایش را...بدست نیاورده از دست دادم ریحانه ام را...پوزخندی زدم...نمی دانم به سیب زمینی های سوخته یا به حالِ خودم و یا به اینکه هنوز هم ریحانه را، ریحانه ام خطاب می کردم!
پنجره را باز کردم تا دود و بوی سیب زمینی های سوخته برود بیرون. نگاه کردم به آسمان.هیچ ستاره ای نبود...پدرم گفته بود، همان وقت ها که روی تخت بیمارستان داشت جان می داد گفته بود بهم، هروقت دلم گرفت، هر وقت خواستم باهاش حرف بزنم، به ستاره ها نگاه کنم و ستاره اش را پیدا کنم و باهاش حرف بزنم. مثل وقتی که بچه بودم و تابستان ها که هوا گرم می شد، شب ها روی تخت توی حیاط دراز می کشیدیم و با او به ستاره ها نگاه می کردیم. پدرم همیشه می گفت هر کدام از آدم ها برای خود ستاره ای دارند و من همیشه با او سرِ پر نورترین ستاره دعوامان می شد. من می گفتم ستاره ی پرنورتر مالِ من است و او هم همین را می گفت و دعوامان می شد و تا یک دست کشتیِ درست و حسابی نمی گرفتیم روی تخت، هیچ کدام کوتاه نمی آمدیم.و همیشه هم او بود که بعد از کشتی، کوتاه می آمد!
اما وقتی رفت، من وقتی دیگر شب ها تنها روی تخت دراز می کشیدم، ستاره ی پر نور را می دادم به او. ستاره ی پر نور، پدرم بود و باهاش حرف می زدم. اوایل کار هر شبم بود. بزرگتر که شدم، کمتر شد. و بعدتر ها دیگر بیشتر وقت هایی که دلم می گرفت. مثل امشب. ولی امشب ابری بود انگار. ستاره ای توی آسمان نبود و من نمی دانستم چه طور باید با پدرم حرف بزنم! راستی چرا آن روز توی بیمارستان نپرسیدم اگر ستاره ای توی آسمان نبود چه طور باید باهاش حرف بزنم؟!
آن شب ستاره ای نبود!
(( بابا...کجایی پس؟...الان پشت کدوم ابری؟...بابا...کاش اینجا بودی...بابا...))ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فـــــــصل ۶
خنده های کودکانه...!

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی/ سنگی و نا شنیده فراموش می کنی!

در را که باز کردم، با کله آمدی تو...!حتی مهلت ندادی قیافه ی به قول خودت جدیدت را درست و حسابی ببینم. آنقدر که تو ذوق زده بودی هر کس نمی دانست فکر می کرد چند میلیارد پول برنده شدی! در را که بستم، برگشتم سمت حیاط، دیدم نشستی روی تاب و داری تکان می خوری. از همان بچگی ها عاشق تاب خانه مان بودی. آن قدر که گاهی وقت ها فکر می کردم دیدن من بهانه است و تو برای تاب بازی می آیی.حالا سرعتت بیشتر شده بود و خنده های تو هم بیشتر. آمدم نزدیک تر.
_ ریحانه...یواش تر...
و تو همان طور که باز هم اوج می گرفتی، خندیدی و خندیدی...
مادرم آمد توی حیاط.
_ لیلا...کی بود؟!
با شنیدن صدای مادرم، سرعتت را کم کرده بودی. هنوز تاب کاملا نایستاده بود که تو پریدی پایین. کاری که از بچگی می کردی و مادرم همیشه دعوایت می کرد. آن روز هم به محض این که پریدی، جیغ مادرم درآمد.
_ باز تو این جوری پریدی؟...اگه بلایی سرت بیاد چی؟
تو باز هم خندیدی.توجه کردی وقتی خوشحال بودی همین طوری و بی دلیل می خندیدی؟!در همه حال می خندیدی. حتی اگر کسی می زد تو گوشت هم، اگر خوشحال بودی آن روز باز هم می خندیدی فکر کنم! مثل آن روز که خوشحال بودی.
_ سلام خاله...خوبید؟
مادرم در حالی که داشت جارو و خاک انداز را از توی حیاط بر می داشت و دوباره به سمت در خانه می رفت گفت:
_ سلام...تو چه طوری؟ مامانت خوبه؟ آقات خوبه؟ دیگه کم میای پیش لیلا...
و منتظر جواب تو نشد چرا که صدای گریه ی محمد، کوچکترین برادرم آمد و او قدم هایش را تندتر کرد و رفت تو.
برگشتم سمت تو که حالا دوباره روی تاب نشسته بودی.اما این بار بی حرکت. نشستم روی لبه ی برآمده ی باغچه روبرویت. نمی دانم چه شده بود که دوباره مثل بچه ها لب برچیده بودی، تا چند لحظه پیشش که صدای خنده ات محله را برداشته بود!واقعا هنوز هم نفهمیدم چطور می شد که فاصله ی خوشحالی و ناراحتی ات آنقدر کم بود؟!گفتم:
_ ببینمت آبجی کوچیکه...
سرت را که بالا آوردی، تازه داشتم چهره ی به قول خودت جدیدت را می دیدم. واقعا که ناز شده بودی. البته برای من که قبلا هم ناز بودی. ولی حالا پوستت بازتر و صاف تر شد بود و تپلی لپ هایت بیشتر توی چشم می آمد.جوری که دلم می خواست لپت را بگیرم و بکشم.
_ چه خوشگل شدی...ناز شدی...
وخندیدم. تو هم که انگار گل از گلت شکفت و خندیدی و لپ هایت بیشتر زد بیرون و من بیشتر دوست داشتم لپت را بکشم...
نمی دانم چرا یک باره خنده ات قطع شد و دوباره لب برچیدی.
_ چته خوشگل خانم؟! باز که رفتی تو هم...
_ مامانت اصلا نگاهمم نکرد! اصلا دید چه شکلی شدم؟
نمی دانستم چه بگویم. لبخند تلخی زدم. اگر می خواستم حرف بزنم باید می گفتم این درد از بچگی با من است! من که دختر این خانه هستم را نمی بیند، چه برسد به تورا. من با این درد مانوس بودم از بچگی ولی تو طاقت یک کوچولویش را هم نداشتی!من فقط در یک صورت در این خانه دیده می شدم، آن هم زمانی بود که بحث خواستگاری و ازدواج بود! مثل دیشب که باز هم از این بحث ها بود ولی این بار جدی تر. این بار جدی جدی می خواستند شوهرم بدهند، آن هم به پسر عمویی که دوازده سال ازم بزرگتر بود! می خواستند شوهرم بدهند آن هم در حال که من خودم یک خواستگار داشتم توی دانشگاه و او را به پسرعمویم ترجیح می دادم. و دیروز وقتی خواستم برای اولین بار توی زندگیم، به قول تو دیگر تو سری خور نباشم و گفتم که من یک خواستگار دارم، و او را ترجیح می دهم، با جواب پدرم که گفت: تا وقتی پسرعمو داری، نیازی به خواستگار غریبه نیست! آن موقع فهمیدم تو درست می گفتی، من تو سری خور بودم، می دانی چرا؟ چون باید تو سری خور می بودم! چون دختر و زن در قاموس خانواده و قبیله ی من، یعنی تو سری خوری! تازه پدر و مادر من خیلی شهری بودند که وقتی صحبت از خواستگاری غریبه کردم، نزدند توی گوشم!
آن وقت توی این وضعیت تو دلخور بودی که مادرم،قیافه ی به قول خودت جدیدت را ندیده؟! خندیدم چون خنده هم داشت.کاش دل خوری های من هم به این کوچکی بود. اما هیچ کدام از حرف هایی را که توی ذهنم آمده بودند را نزدم. نمی دانم این چه تعصبی بود که دلم نمی خواست خانواده ام را حتی به اندازه ی سر سوزنی جلوی کسی کوچک کنم، حتی اگر آن کس تو بودی، آبجی کوچیکه ام!
_ دیدی که محمد گریه کرد، عجله کرد برسه به اون! حواسش پرت شد. وگرنه تو که خیلی مامان شدی...حالا تعریف کن ببینم مامانت چه طور راضی شد؟!
کمی در جایت جا به جا شدی. و با آب و تاب شروع کردی به تعریف کردن. راستش را بخواهی اصلا حواسم به حرف هایت نبود! همش داشتم به پسرعمویی فکر می کردم که تا بحال رابطه ای نداشتیم باهاشان و یک باره پیدایش شده بود. چون در سن ازدواج بود و من که دخترعمویش بودم هم همین طور، او هم نمی توانست با غریبه ازدواج کند! حالا اگر او هم مثل من راضی نبودخبر نداشتم! تنها حسن اش این بود که مهندس بود و این احتمال بود که نخواهد من را مثل زن های دیگر فامیل یا حتی مثل مادرم خانه نشین بودم. حواسم را که به حرف هات جمع کردم دیدم هنوز هم داری با آب و تاب تعریف می کنی که چطور شهره موهایت را درست کرده، اصلاحت کرده، یادت داده خط چشم بکشی و ... رسیدی به دیروز که با مادرت رفتی آرایشگاه. و اصلا حواست نبود که این ها را همه یک بار از پشت تلفن برایم گفته ای و من فقط برای این که حواست را پرت کنم از دلخوری ات، پرسیدم تا دوباره تعریف کنی!شاید هم می دانستی و خودت دوست داشتی دوباره تعریف کنی. عادتت بود که وقتی از اتفاقی خوشحال بودی، بارها و بارها تعریفش کنی! حرف هایت که تمام شد پرسیدی:
_ خب تو چه خبر؟
مانده بودم بگویم جریان پسرعمو را یا نه؟ که دل را به دریا زدم و گفتم.
_ دیروز برام خواستگار اومده بود...
چشم هایت درخشید و گفتی:
_ کی؟! همون پسره توی دانشگاهتون؟!
و من سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم. انگار که بادت را خالی کرده باشند با لحن شل و ولی گفتی:
_ پس کی؟!
_ پسرعموم...
_ پسرعموت؟!!!!کدوم پسرعمو؟!!!تو که پسرعمو نداشتی؟!!!
_ داشتم، ولی باهاشون در ارتباط نبودیم. دوازده سال ازم بزرگتره...
چشمهایت از تعجب گشاد شدند. صدایت رفت بالا...
_ دوازده سال؟!!!!
_ یواش تر...آره...
صدایت آمد پایین تر.
_ حالا چی کار می کنی؟! ردش می کنی دیگه نه؟! به مامانت اینا بگو که یکی دیگه رو می خوای...
_ هرچی که بابام اینا بگن...اونا هم که راضین...
و تو باز هم بهم گفتی: لیلا...تورو خدا انقد تو سری خور نباش...
و من هم باز نگفتم که چاره ای جز تو سری خوری ندارم...
_ مگه تو یکی دیگه رو دوست نداری؟!
_نه...اون فقط یه خواستگار ساده بود...
چشم هایت از فرط تعجب گشاد شدند. خودم هم می دانستم یک خواستگار ساده نبود. می دانستم اما باید آنقدر می گفتم یک خواستگار ساده، تا خودم هم باورم می شد! چاره ای نبود، من تو سری خور بودم!
دیگر یادم نیست چه ها گفتی و من چه گفتم. فقط می دانم اولش حرف هات حول و حوش همین موضوع بود و می گفتی بایستم جلوی پدرم! که من این در باورم نمی گنجید، نمی توانستم تصورش کنم چه برسد به اجرا. بعد دوباره رفتی سراغ حرف های خودت و تعریف هایت از شهره. و به کل من و خواستگارم و پسرعمویم را فراموش کردی! مثل خیلی وقت های دیگر که آبجی بزرگه ات را فراموش می کردی. این بار به جز شهره از یک پسر هم حرف می زدی. از کوروش. از تیپ و قیافه اش و قد و هیکلش. از اینکه آرزوت است باهاش دوست شوی، مثل شهره که با استادتان دوست شده بود.
و بعدتر ها که آرزویت برآورده شد و با کوروشت دوست شدی، از آن روزی که آمده بودی خانه مان هم خوشحال تر بودی. اصلا روی ابرها بودی. می خندیدی، بلندتر از همیشه. می دویدی تو حیاط مان دنبال جوجه ها. محمد را بغل می کردی و می چرخاندی... و من چقدر خوشحال بودم از خوشحالی ات. اما نمی دانستم چرا تهِ دلم چرکین بود. نگران بود. نمی دانستم چرا حس می کردم تهِ این خنده ها به خنده ختم نمی شود. نمی دانستم چه طور بگویم بهت که نسبت به کوروشت حس خوبی ندارم. می دانستم که اگر می گفتم سریع موضع می گرفتی و از من دور می شدی. دیگر اخلاقت را که از بچگی می شناختم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اگر بخواهم فکر کنم می بینم آن دفعه آخرین باری بود که خنده های سرخوشانه ات را از نزدیک دیدم! چرا که بعدترش، وقتی حدود یک ماه بعد از آن روز کذایی که خبر دوستی ات را با کوروشت بهم دادی، ساعت یازده شب بهت زنگ زدم و دیدم بیرون هستی، از صدای ماشین ها و آهنگ بلندی که از ضبط ماشین می آمد معلوم بود توی ماشین هستی. صدای خنده هایت بلند بود. صدای کوروشت هم می آمد که داشت با کسی حرف می زد. آن روز دیگر از عاقبتت ترسیدم. نمی دانم چه طور جرئت پیدا کرده بودی توی آن شهر کوچک مذهبی، در آن وقت شب بیرون باشی با به قول خودت بچه ها، و هیچ فکر نمی کردی که اگر بگیرندتان می خواهی چه کار کنی؟!
آن جا بود که بالاخره صدای اعتراضم را بلند کردم و تمام حرف هایی را که شاید باید زودتر می گفتم را آن شب گفتم. و ای کاش که نمی گفتم! تو تا آخر حرف هام را گوش کردی و در آخرش با کمال آرامش گفتی که این زندگی خودت است و به من ربطی ندارد و من اگر عرضه داشتم باید یک فکری برای خودم می کردم تا مجبور نباشم با کسی که نمی خواهم ازدواج کنم!
نمی دانم می دانی که چقدر من را آن شب شکستی یا نه؟! من شکستم. کسی مرا شکست که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم. آبجی کوچیکه ام دلم را شکست! خداحافظی کرده و نکرده تماس را قطع کردم. تمام بدنم می لرزید. اما باز هم نگرانت بودم ولی دیگر می دانستم کاری از دستم برنمی آید چرا که تو دیگر علاوه بر شهره، کوروشت را هم داشتی و نیازی به وجود من نمی دیدی. از آن به بعد دیگر بهت زنگ نزدم. نه اینکه به خاطر دلخوری ام، نه. چرا که آن را دو روز بعد فراموش کردم. اصلا مگر می شد از آبجی کوچیکه دل خور شد؟! زنگ نزدم چرا که می دانستم تو از کارهایت دست برنداشته ای و من نمی توانستم ببینم و چیزی نگویم. اگر هم می گفتم، وضع بدتر می شد و تو بیشتر فاصله می گرفتی...چاره ای نبود...راست می گفتی، زندگی خودت بود...
آن روز که خبر دوستی ات با کوروش را دادی، آخرین باری بود که خنده های کودکانه ات را دیدم...چرا که بار بعد که دیدمت، درست تمام شده بود و وقتی برگشتی، کوهی از درد بودی...لپ هایت دیگر تپل نبود و من وقتی دیدمت افسوس خوردم که چرا وقتی هنوز لپ هایت تپلی بودند، نکشیده بودم شان.
دیگر صدای خنده هایت کوچه را برنداشت...دیگر روی تاب خانه مان ننشستی و اوج نگرفتی...
دیگر اوج نگرفتی...پُکِ اول...!

در منی و این همه ز من جدا/ با منی و دیده ات به سوی غیر/ بهر من نمانده راه گفتگو/ تو نشسته گرم گفتگوی غیر....((فروغ))
* * * * * * * *
جلوی آینه نشسته بودم و داشتم آرایش می کردم. شهره هنوز از حمام در نیامده بود. اول موهام را درست کردم.جلوی موهایم را مثل همیشه دادم بالا. پشت موهایم را هم جمع کردم، بردم بالا و اول با کش و بعد با یک گیره ی بزرگ بستم. کرم را که از قبل زده بودم. مداد چشم را برداشتم. هنوز هم نمی توانستم با خط چشم مایع، مثل شهره دو خط باریک بالا و پایین چشم هام بکشم. نمی دانم چرا این روزها تهِ دلم به شهره حسادت می کردم! همه اش می خواستم بیشتر شبیه شهره شوم. نمی دانم شاید به خاطر نگاه های گه گاههِ کوروش به شهره بود که بعضی اوقات مچش را بین این نگاه ها می گرفتم و یا شایدم تعریف های گاه و بی گاه میلاد از مدل مو و آرایش و ... شهره که بعضی وقت ها کوروش هم تایید می کرد. مداد توی دستم مانده بود. مداد را گذاشتم سر جایش. خط چشم مایع شهره را برداشتم. بازش کردم، تا نزدیک چشمم آوردم، اما از فکر اینکه، بکشم و خراب شود و مجبور شوم صورتم را بشورم پشیمان شدم. دوباره مداد را برداشتم و به سرعت مشغول شدم تا قبل از اینکه دوباره وسوسه شوم. خط چشم را که کشیدم کمی صورتم را از آینه فاصله دادم و خط چشم ها را چک کردم. تقریبا یک سان بودند. برس رژ گونه را برداشتم و چند بار کشیدم روی رژگونه و بعد کشیدم روی گونه ها. بد نشد. مداد لب را دور لب هام کشیدم. هشت لب بالایی را هم پر کردم. بعد هم رژ صورتی و یک برق لب رویش. سر و تهِ کارم به زور اگر پانزده دقیقه شده باشد.نمی دانم شهره چه کار می کرد که حداقل نیم ساعت وقت می خواست همیشه!
با صدای در حمام به عقب برگشتم. شهره را دیدم که موهای بلندش را حوله پیچ کرده بود. آمد وسط هال. حوله را باز کرد. چندبار موهایش را بالا پایین کرد و آبشان را با حوله گرفت. بلندی موهایش تقریبا تا پایین های کمرش می رسید.از جلوی آینه بلند شدم. رفتم سمت اُپن آشپزخانه و گوشواره های حلقه ایم را برداشتم، همان طور که داشتم گوشم می کردم، حواسم به حرکات شهره هم بود. نشست جلوی آینه. دستی کشید به پوست صورتش. می دانستم الان است که بگوید اصلا حوصله ی آرایش کردن ندارد!
_ ریحان...اصلا حوصله ندارم آرایش کنم!
و من می دانستم حال و حوصله دارد اما انگار عادت کرده بود همیشه با بی توجه نشان دادن خودش به هر کس یا به هر چیز یک جورایی خودش را...الانم نمی دانم چه طور حسم را بیان کنم! انگار از هر فرصت و کلمه ای برای جلب توجه استفاده می کرد. حتی جلوی من! و حتی سرِ چیزهای بیخود! نمی دانستم چرا رفتارش روی اعصابم می رفت آن اواخر.
به محض این که جمله اش تمام شد، دستش رفت به سمت لوازم آرایش و به سرعت مشغول شد! حتی محض رضای خدا هم کمی تعلل نمی کرد که باورم شود حوصله ندارد!
گوشی اش زنگ خورد. دست از کار کشید. نگاهی به گوشی اش کرد.
_ واییییی...پارساست!...حالا چی کار کنم؟! وقت ندارم...
و نگاهی به من کرد. وقتی دید چیزی نمی گویم جواب داد.
_ سلام عزیزمممم...
_.......
_ قربونت برم. مگه می شه با تو حرف بزنم و خوب نباشم؟...تو چطوری؟
_.......
_ الهی من بمیرم...خسته نباشی...
_......
_ فردا که میای؟
_......
_ یعنی ممکنه پروازا کنسل بشن؟!
_.....
_ وای نه...حتی فکرشم دیونم می کنه...فردا نبینمت میمیرم از دلتنگی که...

دیگر نایستادم آن جا تا صدایش را بشنوم. پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق خودم تا لباس هایم را بپوشم. خوب بود حوصله اش را نداشت، اگر داشت دیگر چقدر قربان صدقه اش می رفت؟!
رفتم سراغ لباس ها. برعکس شهره که همیشه برای انتخاب لباس دستش باز بود، من همیشه انتخاب هایم محدود بود! نه این که لباس هایم کم بودند، نه. موضوع این بود که هر کدام یک ساز می زد! سِت کردن شان سخت بود. این هم از فواید خرید کردن با مادر بود دیگر. مانتو خردلی رنگ بالا زانو را بیشتر از همه دوست داشتم، اول اینکه نسبت به بقیه مانتوها کوتاه تر بود و دوم اینکه تنگ تر بود!یک وجب بالای زانو بود و از کمر به پایین کمی گشاد می شد.چهار دکمه بود و یقه ایی نسبتا باز داشت. این مانتو انگار از دست مادرم در رفته بود که همراهم بود ولی گذاشت بخرم! ولی خوب آن موقع که خریده بودمش، لاغرتر از حالا بودم، و الان که کمی تپل شده بودم کاملا به تنم نشسته بود. اول شلوار جین آبی ام را پوشیدم که نسبت به شلوارهای دیگرم تنگ تر بود اما هنوز هم به تنگی شلوارهای شهره نمی رسید. یک بلوز آستین بلند نسبتا کلفت هم پوشیدم. می دانستم بیرون هوا سرد است اما اگر قندیل هم می بستم، حاضر نبودم آن سویی شرت آبی فیروزه ای را که سلیقه ی مادرم بود بپوشم! هیچ وقت نفهمیدم چرا وقتی می خواست خوشحالم کند و بی خبر برایم چیزی بخرد، قبل از خرید به لباس هایی که داشتم فکر نمی کرد که خریدش حداقل کمی هم خوانی داشته باشد با لباس هایم!
مانتو را پوشیدم. شال مشکی ام را هم برداشتم و از اتاق زدم بیرون. شهره آرایشش تمام شده بود. مثل اکثر اوقات برنز کرده بود که انصافا هم به اش می آمد.خط های ظریف بالا و پایین چشمش و سایه های پشت پلکش و مژه های بلند و فرش که حالا با ریمل پرتر به نظر می آمدند ، موهای بلند و خوش رنگش که از دو طرف روی شانه هایش ول بودند، همه و همه باعث شدند که به خودم اعتراف کنم باز هم با همه ی تلاشی که کرده ام، شهره جذاب تر است!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
وقتی رسیدیم به پارک، سر جای همیشگی، کوروش و میلاد را دیدم در حالی که سیگار می کشیدند و اطراف را می پاییدند. نزدیکشان که رسیدیدم، سیگارهاشان را خاموش کردند و زیر پا له کردند.
کوروش جین تیره پوشیده بود با یک بافت سبز ارتشی تقریبا. با شال گردن مشکی و کت اسپرت مشکی و کفش هایی که بعد از شهره فهمیدم به شان می گویند تیم بِن لَن جذاب تر از همیشه به نظر می آمد. میلاد هم با کت چرم و کفش های تقریبا شبیه کفش های کوروش بافت سفیدِ زیرِ کتش، دست کمی از کوروش نداشت. با صدای میلاد که داشت به سمت شهره می رفت چشم گرفتم ازشان.
_ سلللااااممم...خانومی خودم...
گوشم به میلاد بود و چشمم به نگاه کوروش که حالا داشت شهره را از پایین به بالا نگاه می کرد. بوت های پاشنه بلند و ساق بلندش که به قول خودش پوست مار بودند و عمه اش از دبی برایش آورده بود، جین تنگش که ران های خوش تراشش را به رخ می کشید و مانتوی تنگ و کوتاه مشکی اش که به زور اگر تا روی باسن خوش فرمش را می پوشاند. قوس کمرش که توی مانتوی تنگش و از زیر سویی شرت مشکی تنگ تر از مانتویش، بدجور به چشم می آمد. و وقتی رسید به صورت شهره و موهایی که در دو طرف صورتش وِلو بودند و شالش آنقدر باز بود که همه را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود ثابت مانده بود. دیگر صدای میلاد را نمی شنیدم که دارد چه بلغور می کند! فقط خیره بودم به نگاه خیره ی کوروش بر روی شهره! نمی دانم چقدر در آن حالت بودیم که کوروش انگار سنگینی نگاهم را بر روی خودش احساس کرد و نگاهش را از شهره گرفت و با خونسردی ذاتی اش که انگار نه انگار من دیده ام چطور داشته شهره را با چشمانش قورت می داده، آمد نزدیکم.
دست انداخت دور کمرم و من که هنوز گیج آن نگاه های خیره بودم هیچ واکنشی نشان ندادم. یک جورهایی انگار خودم را سفت گرفته بودم که راحت نتواند من را به خودش بچسباند.فهمید این وسط چیزی ایراد دارد. کمی فاصله گرفت ازم. و نگاهم کرد.
_ سلامت کو؟! زبونتو گربه خورده؟
_ سلام...
_ سلام به روی ماهت...چه طوری عشقِ من؟!
و من نگاهش کردم. شاید که از نگاهش بفهمم صداقتش را، که ای کاش نگاه نمی کردم. نمی دانم، هنوز هم نمی دانم چه سری توی آن چشم ها بود که وقتی خیره شان شدم، باز هم غرق شدم. نمی گویم آن نگاه ها را فراموش کردم. نه. مگر می شد فراموش کرد؟ فقط انگار سعی می کردم خودم را گول بزنم... و خودم را گول می زدم.
_ خوبم...
_ چه خوشگل شدی...
و من مانده بودم که چه چیزم خوشگل شده بود؟! من که مثل همیشه بودم...کمی مرا به خودش فشرد.
با صدای میلاد که گفت: بس کنید بابا شما هم وسط پارک دل و قلوه دادنتون گرفته؟!
من را از خودش جدا کرد.اما دستم را توی دستش گرفت.انگار با گرمی دستش تازه فهمیدم چقدر سردم است...
_ چرا دستت انقد سرده؟...من نمی فهمم چرا هیچ وقت لباس گرم نمی پوشی؟!
_ زیر مانتوم پوشیدم...
_ یعنی نمی فهمی برای این سرما اون کافی نیست؟!
و من نمی توانستم بگویم سویی شرت آبی فیروزه ای را آخر کجای دلم بگذارم؟! می پوشیدم که بشوم سوژه ی خنده ی میلاد؟! بدبختی این بود که مادرم تازگی خریده بودش و نمی دانستم به چه بهانه ای دوباره بگویم سویی شرت جدید می خواهم!
_ نکنه پالتویی، کاپشن مناسبی چیزی نداری؟!
چقدر دقیق زده بود به هدف! و من دلخور شدم. یعنی باز هم احساس کوچکی به ام دست داد در برابر شهره ای که تا چند لحظه پیش کوروش داشت با چشمانش قورتش می داد!همین ها باعث شد دستم را از دستش بکشم بیرون و بروم جلوتر و با شهره و میلاد هم قدم بشوم. کوروش با کمی تعلل کنارم قرار گرفت. شهره که دستش را انداخته بود دور بازوی میلاد رو کرد به ما و گفت:
_ چه عجب، دل کندید...!
کوروش در حالی که دستم را می گرفت گفت:
_ شما دو تا کار دیگه ای ندارید جز این که مارو بپایین؟!!
و آرام زیر گوشم گفت:
_ معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم...منظوری نداشتم عزیزم...
و دستم را فشرد.
صدای شهره آمد که گفت:
_ چه خود تحویل!!! یعنی واقعا فکر کردی من بیکار نشستم فقط تورو می پام؟!!
همان طور که در یک ردیف راه می رفتیم، کوروش سرش را آورد کمی جلو تر و رو به شهره گفت:
_ اختیار دارید مادمازل...! شما تا یکی مثل میلاد جونتو داری که به ما نگاه نمیندازی!...جدیدا بزارنتون که همه جا رو با اتاق خواب اشتباه می گیرید!
می دانستم منظور کوروش چیست. میلاد و شهره دیگر خیلی ندار شده بودند جلوی ما. درست است که با هم صمیمی بودیم اما کوروش هیچ وقت من را جلوی آن ها نمی بوسید، مخصوصا لب هایم را. نهایتش این بود که کف دستم را می بوسید. یا دست می انداخت دور کمرم. اما آن ها، جلوی ما لب های هم دیگر را می بوسیدند، بغل می کردند همدیگر را...جدیدا توی ماشین هم که می نشستیم و آن ها عقب بودند،بی کار نمی نشستند!
می دانستم حالا شهره آتشی شده.
_ ببین کوروش اگه اومدی که تیکه بار کنی، من همین الان برگردم...
قبل از اینکه کوروش دهان باز کند، میلاد برای این که بحث را فیصله دهد گفت:
_ بچه ها موافقید بریم یه چیز گرم بزنیم به بدن؟ من که یخ کردم...
به سمت کافی شاپ پارک راه افتادیم.
کوروش دستم را برد توی جیب کتش. هنوز هم کم و بیش دلخور بودم. سعی کردم دستم را در بیاورم که محکم تر گرفت. اول نفس هایش را کنار گوشم حس کردم و بعد صدایش را شنیدم که سعی داشت پایین نگهش دارد..
_ بار آخرت باشه که دستتو می کشی...
همان جمله با همان لحن کافی بود تا دستم شل شود.
_ و بار آخرت باشه که توی جمع وقتی دارم باهات راه می رم، قهر می کنی و وِل می کنی میری جلوتر...
نفسم حبس شد. با آن لحن غضب ناک که معلوم بود به زور دارد از بین دندان های چفت شده اش حرف می زند، خدارا شکر کردم که روبرویم نیست و قیافه اش را نمی بینم!
فشار دستش روی دستم که توی جیب کتش بود، بیشتر شد.
_ بار آخری بود که اومدم منتتو کشیدم!...این لوس بازیاتو بذار وقتی تنهاییم...
و فشار دستش کم شد. من بغض کرده بودم. نمی فهمیدم دلیل این خشمش را. او تا وقتی آمد کنارم و معذرت خواست، که خوب بود!
رسیدیم به کافی شاپ. رفتیم تو. کوروش کنار من نشست و میلاد کنار شهره. شهره روبروی من بود و میلاد روبروی کوروش. و من فکر کردم چه خوب که شهره روبروی کوروش نیست!
_ خوب بچه ها چی می خورید؟ من که قهوه می خورم با کیک شکلاتی ...از اون جایی که من و شهره با هم تفاهم کامل داریم، می دونم اونم همین طور...
و رو کرد به ما. تا کوروش آمد دهان باز کند من گفته بودم:
_ من شیر کاکائوی داغ می خوام با کیک...!
به دنبالش صدای قهقه ی میلاد بلند شد...

_ آخی...نی نی کوچولو...شیر کاکائو می خوری هنوز؟!
دوباره بلند خندید. و من بغض کردم وقتی دیدم شهره هم به زور سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد و در آخر توانست به لبخندی اکتفا کند! مانده بودم چه بگویم که دست کوروش دور کمرم حلقه شد و گفت:
_ به خودت بخند نکبت...!مگه شیرکاکائو چشه؟!...منم شیر کاکائو می خورم...اتفاقا خیلی هوس کرده بودم...
و بوسه ای بر کف دستم زد. من که انگار کیلو کیلو داشتند توی دلم قند آب می کردند و تا آن موقع به خاطر خنده های میلاد خجالت کشیده بودم و سرم را پایین گرفته بودم،برگشتم تا با نگاهم از کوروش تشکر کنم که دیدم همان طور که دست من را در دست دارد، نگاهش به شهره است! آنجا بود که با خودم گفتم چقدر احمق بودم که خوشحال بودم از اینکه شهره روبروی کوروش ننشسته! خوب اگر کوروش می خواست نگاهش کند که زحمتی نداشت کمی چشمش را به جای رو برو به چپ براند! ناخود آگاه برگشتم سمت شهره و از اینکه دیدم او حواسش به کوروش نیست کمی آرام گرفتم.
از کافی شاپ که بیرون آمدیم، قدم زنان رفتیم تا کنار آب. کوروش کنار من نشسته بود و من سرم را به شانه اش تکیه داده بودم. شهره و میلاد هم کنار هم و رو به روی ما با فاصله ی کمی نشسته بودند. زمستان بود و هوا سرد. تقریبا به جز ما و تک و توک آدم های انگشت شماری که دیده بودیم، کسی توی پارک نبود. کوروش سیگاری درآورد و آتش زد. میلاد هم. و من در کمال تعجب دیدم که که میلاد یکی هم برای شهره روشن کرد! تا به حال ندیده بودم شهره سیگار بکشد!
میلاد رو کرد به من، پاکت را به سمتم گرفت:
_ شما نمی فرمایید؟!...آخ آخ حواسم نبود جوجه ای هنوز...شما شیرکاکائوتو بخور...
و زد زیر خنده.این بار شهره نخندید. همان طور که دود را می داد بیرون اخم کرد و گفت:
_ مرض داری اذیتش می کنی؟!...ریحانه نمی کشه...
میلاد سرش را توی گردن شهره فرو کرد و پایین گردنش را بوسید.
_ چشم...هرچی شما بگی...
کوروش با دیدن این صحنه پوزخندی زد و رویش را برگرداند سمت آب. و من هنوز عصبانی بودم از اینکه میلاد مسخره ام کرده بود و از اینکه شهره به جایم جواب داده بود...مگر من چه چیزی از شهره کمتر داشتم؟! چرا او باید به جای من حرف می زد؟! حقیقتا در آن زمان اصلا کشیدن یا نکشیدن سیگار برایم مهم نبود، فقط مهم این بود که به شهره بفهمانم من خودم می توانم تصمیم بگیرم . بفهمانم گذشت دیگر آن زمانی که او برایم تصمیم می گرفت چه بپوشم و چه طور آرایش کنم و ...
نمی دانم چه شد که دستم رفت به پاکت سیگار میلاد که هنوز دستش بود و یکی را کشیدم بیرون. میلاد که صورتش سمت شهره بود، برگشت سمت من و نگاهم کرد.
_ برام روشن می کنی؟!
میلاد خندید.
_ چرا که نه؟!...دارم کم کم بهت امیدوار می شم...
شهره اخمی کرد و گفت:
_بی خیال ریحان...میلاد چرت می گه...
و چشم غره ای به میلاد رفت.
_ جانم...خوب به من چه!...خودش می خواد...
و من بی توجه به شهره و چشم غره اش، سیگار را که حالا روشن بود گرفتم. شهره نگاهی به کوروش کرد.
_ تو یه چیزی بگو کوروش...
کوروش اول به من و بعد به سیگار توی دستم نگاه کرد. لبخندی زد و خواست سیگار را بگیرد که من دستم را کشیدم و نگذاشتم. با تعجب نگاهم کرد.
_ بی خیال ریحان...باور کن هیچی نداره...تازه الان که بار اولته سرفه ات می گیره...اذیت می شی...
و من که حرصم گرفته بود از اینکه مثل بچه ها می خواهد گولم بزند گفتم:
_ پس چونکه هیچی نداره شماها می کشید؟!
کوروش که دید من کوتاه بیا نیستم، رو کرد به شهره و گفت:
_ بزار بکشه، خودش می فهمه هیچی نداره....بی خیالش می شه...
رو کرد به من و ادامه داد:
_ بچه جون...ما اگه می کشیم برای اینه که عادت کردیم...مثل چای که بعضیا عادت می کنن به خوردنش...وگرنه هیچی نداره...
اما همان لفظ بچه جونی که گفت باعث شد سیگار را به لب ببرم و ناشیانه پک بزنم...دود که رفت پایین و توی شش هام پیچید، سرفه ام گرفت...واقعا چیز مزخرفی بود...
کوروش چندبار با دست زد پشت کمرم. در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
_ جان...عزیزم...چندتا نفس عمیق بکش...من که گفتم اذیت می شی...ولش کن جوجه ی من...
و دوباره همان لفظ جوجه باعث شد پک دوم را بزنم و باز هم سرفه سرفه سرفه...
کوروش که دید علی رغم سرفه ها دست بردار نیستم گفت:
_ ریحان...دود رو نده پایین...قورت نده...! بده بیرون...
پک بعدی...سرفه ها کمتر شد...پک بعدی باز هم سرفه ها کمتر شد...واقعا همان موقع هم که می کشیدم می فهمیدم به قول کوروش هیچ چیز ندارد، اما باز هم پک های پی در پی می زدم و دیگر سرفه نمی کردم...مهم این بود که بچه نباشم...میلاد نخندد به ام...مهم این که بود مثل آن ها باشم...
حالا پُک می زدم و به دودی که از دهانم خارج می شد خیره می شدم.آنقدر نگاهش می کردم تا محو شود و باز هم پُک بعدی...
باز هم دود و دود و دود...
خودم هم نمی دانستم توی آن دود به دنبال چه می گشتم...
نخِ بعدی و باز هم دود و دود و دود...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA