انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
فـــــصـــــل ۷
دوستی خاله خرسه...!

دانی که باز تشنه خونت هستم/ دانی که عاشق قربانی کردنت هست/ دانی که من الهه خوناشام هستمپس بدون هیچ رحمی تو را قربانی خواهم کرد/ و تا جرعه آخر خونت را خواهم نوشید....


روی چمن های محوطه، زیر سایه نشسته بودند. نیم ساعتی مانده بود به کلاس بعدی. شهره هندس فری گوشی اش را توی گوشش فرو کرده بود و صدای آهنگش سر به فلک گذاشته بود! ریحانه مانده بود که چطور با آن صدا کر نمی شود! ریحانه که حوصله اش حسابی سر رفته بود، همین طور که داشت اطراف را می پایید، میلاد و کوروش را از دور تشخیص داد. خود به خود لبخندی زد اما وقتی دید که دارند به سمتشان می آیند و وقتی نزدیک تر شدند دیگر ریحانه فهمید که اشتباه نمی کنند، لبخندش محو شد و شهره را صدا کرد.
_ شهره....شهره...
اصلا حواسش نبود که شهره صدایش را نمی شنود. همزمان با نزدیک تر شدن آن ها، علاوه بر صدا کردن اسم شهره، دستش را گذاشت روی بازویش و در حالی که نگاهش هنوز به سمت آن ها بود، همزمان بازویش را تکان می داد و صدا می کرد:
_ شهره...شهره...
شهره که با تکان دادن های ریحانه، تازه به خودش آمده بود، از جا پرید. هندس فری ها از گوشش درآمدند و دست ریحانه را از بازویش کند و گفت:
_ چته تو؟!...دیونه شدی؟!
ریحانه که هنوز چشمش به سمت آن ها بود گفت:
_ شهره...کوروش و میلاد دارن میان این سمت!
شهره که انگار تازه به خودش آمده باشد، دستی به مقنعه اش کشید، موهای جلوی سرش را مرتب کرد.
_ مطمئنی؟!...ابله میبینی دارن میان این جا انقدر زل نزن بهشون...مثل ندید پدیدا...مقنعتو درست کن...لنگاتو جمع کن...درست بشین...
ریحانه که حالا با حرف های شهره نگاهش را از آن ها گرفته بود، به سرعت داشت کارهایی که شهره می گفت را انجام می داد که آن ها رسیدند. کوروش جلوتر بود.
_ اجازه هست بشینیم؟!
ریحانه نگاهی به شهره کرد و شهره بدون نگاه کردن به ریحانه، درحالی که لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت، فکر کرد که بالاخره وقت حال گیری رسید! با همان لبخند رو به کوروش گفت:
_ البته، چرا که نه؟!...بفرمایید...
اول کوروش نشست، و بعد میلاد.
کوروش نگاه گذرایی به ریحانه کرد و بعد نگاهش روی شهره ثابت ماند و باز پوزخند همیشگی را داشت. شهره فکر کرد حتما مادرزادی نمی توانسته درست بخندد و خنده اش یک بری ست! کسی تلاش نمی کرد سکوت به وجود آمده را بشکند...تا این که خودِ کوروش به حرف آمد. رو کرد به شهره.
_ راستش عادت ندارم به حاشیه رفتن...یعنی نه عادتشو دارم و نه حوصلشو...
سکوت کرد و نگاهی به بقیه انداخت. انگار می خواست تاثیر حرف هایش را ببیند که با نگاه کنجکاو ریحانه و نگاه بی تفاوت شهره روبرو شد...
_ می خواستم امشب به شام دعوتتون کنم...
روی سخنش با شهره بود و ریحانه نمی فهمید این یعنی این که او هم دعوت است یا نه؟!و چقدر دلش می خواست که باشد.باز هم جز صدای سکوت، صدایی نبود...
این بار شهره سکوت به وجود آمده را شکست...به کوروش نگاه کرد...
_ یعنی الان شما داری منو دعوت می کنین؟! یا دوستتون؟!
کوروش باز هم از همان پوزخندهایی که می رفت روی اعصاب شهره زد.
_ من!...البته اگه ایرادی نداشته باشه...
و شهره فکر که چقدر "من" را با اطمینان و غرور گفت! و باز هم مصمم تر شد برای حال گیری. کمی در جایش جابجا شد...
_ خب دعوتتون یه کمی گنگ بود! منظورتون از شما تنها من بودم یا من و دوستم؟!
و ریحانه آن لحظه حاضر بود دهان شهره را که این حرف ازش درآمده ببوسد. چرا که حرف دل او را زده بود.
کوروش نگاهی به ریحانه انداخت، و شاید برای اینکه حالا از قبول دعوتش توسط شهره مطمئن شده بود، لبخندی زد و از ذهنش گذشت که کیست بخواهد یا بتواند به او بگوید نه!
ریحانه با همان لبخند گذرا و کوتاه کوروش، دیگر روی زمین نبود انگار...با اینکه عمر لبخند خیلی کوتاه بود و تا ریحانه به خودش بیاید، کوروش صورتش را کرده بود سمت شهره، اما همان هم برای دل خوشی ریحانه کافی بود. و وقتی صدای کوروش را شنید که گفت:
_ البته...چرا که نه...خوشحال می شیم در خدمت ریحانه خانم هم باشیم...
دیگر خنده اش کِش آمد، اما با چشم غُره ی شهره به سرعت جمعش کرد...
شهره رو کرد به کوروش و او را به یکی از آن لبخندهای به قول خودش "پسرکش" مهمان کرد. سرش را کمی به چپ متمایل کرد.ریحانه دیگر حرکاتش را از بر شده بود...
_ خب...مرسی از دعوتتون...ولی متاسفانه من نمی تونم قبول کنم...
ریحانه به راحتی می توانست فکِ منقبض شده ی کوروش را ببیند. و با جمله ی بعدی شهره، دست مشت شده و رگ برجسته ی گردنش را هم به راحتی می دید!
_ اما می تونم دعوت آقا میلاد رو قبول کنم...! البته اگر تمایل داشته باشند...
و همزمان نگاهش را از چشمان کوروش گرفت و به میلاد دوخت. میلاد که تا آن لحظه ساکت مانده بود، از جا پرید. انگار که بهش برق وصل کرده باشند...
_ ها...!یعنی حتما...منظورم اینه که باعث افتخاره...
ریحانه نمی دانست چرا احساس سبکی می کرد از اینکه می دید شهره دعوت کوروش را رد کرد و به نوعی به میلاد پیشنهاد داد.
شهره در حالی که از دیدن قیافه ی درهمِ کوروش انگار شارژ شده باشد، رو به میلاد گفت:
_ خب...آقا میلاد...حالا کجا مهمونمون می کنی؟!
میلاد مانده بود که چه بگوید...همیشه این کوروش بود که در به قول خودشان مُخ زنی پیش قدم می شد و او بود که پیشنهاد می داد. همیشه هم به خاطر جذابیتش، بهترین ها مالِ او بودند. با این که میلاد از نظر زیبایی حتی از کوروش هم زیباتر بود، اما خودش هم می دانست جذابیت کوروش برای دخترها چیز دیگری بود...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نمی دانست چه جوابی بدهد. به کوروش خیره شد. منتظر بود کوروش چیزی بگوید. اما وقتی سکوتش را دید، فهمید کوروش قصد دخالت ندارد. سعی کرد به ذهنش فشار بیاورد و به خاطر آورد در این مواقع، ملاقات های اول، کوروش کجارا پیشنهاد می داد؟! بعد از کمی کلنجار رفتن، یاد یک رستوران جمع و جور کنار آب افتاد...کوروش اکثر اوقات آن جا را پیشنهاد می داد...شاید به خاطر چشم اندازش و یا صدای آب که کمک قابل توجهی می کرد به رومانتیک کردن فضا و در نتیجه مُخ زنی راحت تر.
رو کرد به شهره...
_ خب بورا چه طوره؟!
شهره در حالی که چهره اش نشان از رضایت داشت گفت:
_ همون که کنار آبه؟!...عالیه...چه ساعتی؟!
_ خوابگاهی هستین؟!
_ نه خدا رو شکر...از اواخر ترم پیش خونه گرفتیم...
و ریحانه به خاطر آورد که برای راضی کردن پدر و مادرش چقدرتلاش کرده بود. اواسط ترم پیش بود، یک بار که با شهره بیرون رفته بودند، برای درس روستا، تا برسند خوابگاه دیر شده بود و چقدر خواهش و التماس کردند تا راهشان بدهند داخل. آن وقت شب.آخرش هم تا با خانواده هاشان تماس نگرفتند و از خودشان تعهد کتبی نگرفتند، اجازه ی ورود ندادند! از آن روز کلی با پدر و مادرش حرف زده بود که رشته اش ایجاب می کند گاهی وقت ها، مثل زمان هایی که می روند روستا، دیر برگردند...و وقتی دیر می رسند، علاوه بر اینکه به خانه شان زنگ می زنند، تعهد هم می گیرند و اگر تعهد ها از سه تا بیشتر شوند می رود توی پرونده ی انضباطی دانشگاهش! و مادرش که خیلی سرِ این موضوع حساس بود کمی نرم شد.اما تیر آخر ترکش را مادر شهره زده بود. به مادرش زنگ زد و هرچه می توانست از بدی های خوابگاه گفت. از کمبود بهداشت گرفته تا دختران هم جنس باز!!! تا مادرش موافقت کرد. و برای اطمینان، پدرش شخصا آمد و خانه را پیدا کرد و زمانی که از مکان و امنیتش مطمئن شد، قول نامه اش کرد.
شهره بازیگر ماهری بود. خانه شان نزدیک خانه ی ریحانه بود تقریبا. چند باری که به خانه ی ریحانه آمده بود تا مادر ریحانه بیشتر بشناسدش و راحت تر اجازه دهد با ریحانه رفت و آمد کند، خیلی کم آرایش می کرد. گاهی وقت ها هم اصلا آرایش نمی کرد. مانتوی کوتاه نمی پوشید. و موهایش را می پوشاند! این طوری بود که مادرش خیال می کرد شهره هم تقریبا مثل ریحانه است و به خیال خودش مطمئن بود!
صدای میلاد رشته ی افکارش را پاره کرد...
_ خب خوبه...پس دیگه برای رفت و آمد مشکلی ندارید...ساعت 9 خوبه؟
و شهره با گفتن: عالیه...
تایید کرد. کوروش که انگار بیشتر از این تحمل آن جو را نداشت، بلند شد و روبه میلاد گفت: بریم...
میلاد روبه شهره گفت: خیلی خوشحال شدم...
و بلند شد.شهره کمی نگاهش کرد.یعنی قرار بود این جوجه طلایی بشود دوست پسرش؟!...شهره همیشه دلش می خواست با سن بالاها بپرد، مثل پارسا محمدی!...از نظرش این ها بچه بودند...ولی با فکر اینکه برای خوش گذرانی بد نیست لبخندی زد و گفت:
_ میلاد...یه چیزی رو فراموش نکردی؟!
میلاد نگاه پرسش گرش را دوخت به شهره...از طرف چیزی یادش نمی آمد...و از طرف دیگر لحن دلنشین شهره در هنگام صدا کردن اسمش، انگار سستش کرد...
_ یعنی واقعا نمی خوای شمارتو بدی؟!...شاید شب کاری چیزی پیش بیاد بخوایم ساعت قرارو عوض کنیم...
و میلاد تازه فهمید چه سوتی ای داده، شماره اش را برای شهره گفت و او هم یک تک زد تا شماره اش بیافتد قبل از اینکه بروند شهره رو کرد به کوروش و گفت:
- خب آقا کوروش...شماهم تشریف میارید دیگه...
و کوروش که می دانست اگر بگوید نه وضع را از اینی که هست بدتر می کند و بیشتر نشان می دهد که چقدر از واکنش شهره در برابر دعوتش جا خورده گفت:
_ اگر کاری پیش نیاد حتما...خوشحال می شوم...

وقتی رفتند شهره به ریحانه نگاه کرد...می دانست دل ریحانه پیش کوروش است...
_ شهره...یعنی می شه...
شهره حرفش را برید و گفت:
_ آره...چرا نشه...!
ریحانه متعجب نگاهش کرد...
_ با اون نگاهاتو او نیش بازت وقتی کوروش تو روت خندید، خرم باشه می فهمه گلوت پیشش گیر کرده...
ریحانه خنده اش گرفت...
_ یعنی انقدر تابلو بود؟!
_ از تابلو هم تابلوتر...
ریحانه از فکر اینکه کوروش محاله ممکن است به او توجه کند، چه برسد به نگاه، پکر شد...
_ ولی شهره...اون که نمیاد با من...
شهره پرید میان حرفش...
_ چرا؟!...از خداشم باشه...مگه تو چته؟!...فقط اگر اون خنده هاتو درست کنی...
و خودش خندید...
ریحانه که انگار از خوشحالی بال درآورده باشد گفت:
_ یعنی واقعا می شه؟!
_ میشه...چرا نشه...!
و ریحانه می دانست وقتی شهره بگوید می شود، حتما می شود. از ذوقش پرید بغل شهره...
_ وای ریحان...خفم کردی...
_ عاشقتم...عاشقتم به خدا...
_ دیوونه...ولم کن...یکی ببینه ضایع است...
و شهره با خود فکر کرد، بالاخره حال کوروش را گرفت! وقتی یاد قیافه ی عصبیِ کوروش می افتاد، تمام وجودش خنک می شد انگار...خوب حالش که گرفته شد...اگر با ریحانه دوست می شد، شهره با یک تیر دو نشان زده بود، هم حال کوروش را گرفته بود و هم دوستش را خوشحال کرده بود...ریحانه به آرزویش می رسید...
در آن لحظه شهره فکر می کرد با خوشحال کردن ریحانه دارد بهش لطف می کند...
شهره نمی دانست دارد ریحانه را قربانیِ لجبازی اش با کوروش می کند...!
نمی دانست کوروش هیچ وقت فراموش نخواهد کرد....!
نمی دانست حکایتش در آن لحظه، شده حکایت دوستیِ خاله خرسه....!
شهره خیلی چیزهارا نمی دانست...!
ناگفته ها...!

همیشه حرف هایی هست...همیشه ناگفته هایی هست...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم. هنوز هم انگار گیج بودم. هنوز هم باورم نمی شد ریحانه ام...خنده ام گرفت، هنوز هم می گفتم ریحانه ام!!! او دیگر برای من نبود...باید فراموشش می کردم! این شاید هزارمین بار بود که به خودم می گفتم باید فراموشش کنم! عقلم می گفت فراموشش کنم...منطقم هم. اما پس دلم چی؟ جواب آن را هم عقل و منطق می توانست بدهد؟! با صدای تق تق در از فکر ریحانه آمدم بیرون...
_ بفرمایید...
در باز شد و مادر با یک لیوان آب پرتقال وارد شد. بلند شدم و نشستم.
_ چرا زحمت کشیدی مامان...
در حالی که می نشست روی تخت گفت:
_ چه زحمتی عزیزم...کاری نکردم...
نگاهی بهم کرد و گفت:
_ علی...از وقتی اومدی کلافه ای...تو خودتی...نمی خوای چیزی بگی؟
_ نگران نباش...چیزی نیست...
_ به ام نگاه کن...
نگاه کردم. به صورتی که چین و چروک های دور چشم ها و لب هاش پیرتر نشانش می دادند، در حالی که چهل سال بیشتر نداشت.موهای سرش تک و توک سفید شده بودند. همه ی این ها دست به دست داده بودند تا سنش را ده سالی بیشتر نشان دهد.
_ اگر نمی خوای بگی، نگو...ولی دروغم نگو...
_مامان...دروغ چیه؟!...خب...راستش...
نمی دانستم چه بگویم.به تته پته افتاده بودم.
_ باشه عزیزم...نمی خواد خودتو اذیت کنی...هروقت دیدی نیاز داری با کسی حرف بزنی، من هستم...
و بلند شد.در اتاق را باز کرده بود که گفتم:
_ عاشقتم مامان...
خندید و رفت. و واقعا هم عاشقش بودم. بعد از اینکه پدرم رفت، او شد تمام زندگی ام. پانزده سال بیشتر نداشت که با پدرم ازدواج کرد. شانزده سال بیشتر نداشت که من به دنیا آمدم. پسرعمو و دخترعمو بودند و از کودکی ناف بر هم. پدرم ده سال ازش بزرگ تر بود. مادرم می گفت زمانی که با پدرم ازدواج کرد، هیچ حسی به پدرم نداشت! یعنی کوچکتر از آنی بود که بخواهد حسی داشته باشد یا بفهمد شوهر یعنی چه! ازدواج کرده بود چون پدرش گفته بود.اما بعدها عاشق پدرم شده بود. اصلا مگر می شد کسی به نحوی با پدرم در ارتباط بوده باشد و عاشقش نشده باشد؟! آن قدر عاشقش بود که وقتی پدرم رفت و او سی سال بیشتر نداشت و در اوج جوانی بود، ازدواج نکرد! حتی وقتی که من بعدها بزرگتر شدم و وقتی تک و توک خواستگاری پیدا می کرد، از ترس اینکه به خاطر من نخواهد ازدواج کند، خودم به شوخی یا به جدی به اش می گفتم که فلان خواستگار پدر خوبی می شود...یا فلانی خوش تیپ است و از این جور حرف ها. با این که ته دلم مثل ظاهرم آرام نبود و وقتی علی رغم حرف های من، خواستگار را رد می کرد، تازه نفسی راحت می کشیدم اما باز هم تا سر و کله ی خواستگار دیگری پیدا می شد، اصرارهای من هم شروع می شد! چون می دیدم علی رغم شکسته شدن اش بعد از مرگ پدر، هنوز هم زیبا بود. قدش نسبتا بلند بود و هیکل خوش فرمش با این که کمی به هم ریخته بود نسبت به قبلا، اما باز هم جوری بود که تا چند سال پیش هم کسی باور نمی کرد مادر من باشد،چشم های درشت مشکی و موهای مشکی اش در تضاد فاحشی با پوست سفیدش بودند.پدرم چشم های عسلی و موهای خرمایی داشت و من نسخه ی برابر با اصل او بودم! خودش همیشه می گفت از همان اول عاشق چشم و ابروی مشکی مادرم شده بود.همیشه می گفت چشم های مادرم را با دنیا هم عوض نمی کند! ولی پدر ندید که بعد از رفتنش چشم های مادر دیگر آن برق قدیم را نداشت...
وقتی می دیدم مادر هنوز هم جوان است و زیبا حیفم می آمد تنها بماند...دلم نمی خواست بی همدم بماند...
تا این که سرِ آخرین خواستگار آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت، پدر برایش نمرده و هنوز زنده است و هنوز با پدرم حرف می زند و مثل همان وقت ها که بود و از سر کار می آمد ، هر شب هر چه که شده بود را برایش تعریف می کرد!می گفت هنوز هم دارد با پدرم زندگی می کند و نفس می کشد. می گفت هر روز حضورش را در خانه، حتی در مدرسه و زمانی که دارد به دخترهای دبیرستانی زبان درس می دهد، وقتی می رود خرید و هر وقت دیگری حس می کند... می گفت اگر ازدواج کند، دیگر نمی تواند با پدرم زندگی کند!
از آن روز دیگر من هیچ وقت درباره ی ازدواج مجددش حرف نزدم...
مادرم ازدواج نکرد، مثل پدرم که وقتی فهمید بعد از من دیگر مادرم نمی تواند بچه دار شود، در جواب خواهرهایش که پیشنهاد ازدواج دوباره بهش می دادند گفت، من را دارد و مادرم را، پس به اندازه ی کافی خوشبخت هست...می گفت خدا یکی، عشق هم یکی!
تا وقتی که عمه هایم دیدند فایده ندارد و بی خیال شدند. آن زمان من دو ، سه سال بیشتر نداشتم و این ها را مادرم بعدها، بعد از رفتن پدر برایم می گفت. زمانی که دل تنگی بهم فشار می آورد و مرور خاطراتم با پدر، دیگر نمی توانست مرهمی باشد بر دلتنگی ام، به مادر می گفتم، از پدر برایم بگوید و او همیشه نا گفته هایی داشت. انگار خودش می دانست که چقدر این ناگفته ها آرامم می کرد که همه را یک جا نمی گفت و می گذاشت تا برای دفعات بعد، باز هم ناگفته هایی باشد...
و هنوز که هنوز است در عجبم از عشقی که به هم می ورزیدند...
حالا هم کلافه بودم و چه مرهمی بهتر از همان ناگفته ها...لیوان آب پرتقال را برداشتم و رفتم توی هال و روی مبل کناری مادر نشستم...داشت کتاب می خواند...
_ مامان...
_ جانم...
_ می شه چند لحظه باهات حرف بزنم...
عینکش را درآورد، کتاب را بست. عینک را گذاشت روی کتاب و کتاب را روی میز.
_ بگو عزیزم...
لیوان را گذاشتم روی میز.دستی کشیدم پشت گردنم...نمی دانستم چه طور حرف بزنم...نمی دانستم چه طور در مورد ریحانه بگویم که مادر فکر بدی در موردم نکند...انگار فهمید دردم چیست...
_ علی جان، هرچیزی که باشه می تونی بهم بگی...هر چیزی...
نفسم را پر صدا بیرون دادم ...
_ مامان...اگه کسی رو دوست داشته باشی، بعد ببینی...ببینی...
برایم سخت بود که این قسمتش را بگویم...سرم را انداختم پایین و ادامه دادم...
_ ببینی اون با کسِ دیگه ایه...
مامان پرید وسط حرفم..
_ یعنی از اول نمی دونستی مال کسِ دیگه ست؟!
سرم را به نشانه ی نه، به طرفین تکان دادم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_ وقتی که من بهش علاقه مند شدم...با کسی نبود...ولی الان...
ساکت شدم...سخت بود...
مادر حرفم را کامل کرد.
_ ولی الان با کسِ دیگه ایه...آره!
سرم را به نشانه ی تایید به پایین تکان دادم...
_ خب...اونم خبر داشت که تو بهش علاقه داری؟!
_ نه...
_ پس چرا ازش دلخوری؟!...کوتاهی از خودت بوده...
راست می گفت. حرف حق هم جواب نداشت...
_ دلخور...نه...ولی نگرانشم...کسی که بهش نزدیک شده آدم درستی نیست...
_ تو از کجا می دونی؟!
_ از بچه های دانشگاهه...همه می گن کلی دوست دختر داشته...از هیچ کی نمی گذره...
_ خودت دیدی؟!
_ نه...
_ پس تا وقتی با چشم خودت ندیدی قضاوت نکن...
نمی دانم چرا ناخود آگاه صدایم رفت بالا...
_ ولی من می دونم ریحانه با اون خوشبخت نمی شه...
مادر لبخندی زد..
_ پس اسمش ریحانه ست...
و من آن موقع فهمیدم که اسمش را هم لو داده ام...
_ ببین عزیزم، تو از کجا می دونی خوشبخت نمی شه؟!...گیریم حرفایی که در مورد پسره می زنن راست باشه...ولی شاید حالا عوض شده...درست شده...تو که نمی تونی این جوری در مورد آدما قضاوت کنی...
باز هم مادر راست می گفت. خودم هم کم و بیش این ها را می دانستم، اما نمی خواستم قبول کنم. نمی خواستم باور کنم ریحانه شده سهم کوروش...
بغض بدی راه گلویم را گرفته بود...مادر فهمید انگار، دستی کشید توی موهام.
_ می خوای مثل بچگیات، سرتو بزاری روی پام...
و چقدر ممنون بودم ازش برای پیشنهادش. خم شدم، سرم را گذاشتم روی پاهاش و دراز کشیدم روی مبل.دستش را می کشید توی موهام...بچه هم که بودم همین طور می خواباندم...
_ می دونی علی...بابات همیشه می گفت آدم عاشق، خودخواه نمی شه...نمیشه هم عاشق باشی، هم خودخواه...یا عاشقی، یا خودخواه...
وقتی شروع کرد به تعریف کردن از پدرم، و باز هم دیدم این ها جزو همان ناگفته هاست، سر تا پا شدم گوش...
_وقتی عاشقی، معشوقت و بیشتر از خودت دوست داری، بیشتر از خودت می خوایش...حاضری هر کاری بکنی براش...خودتو، راحتیتو و خواسته هاتو فراموش می کنی...اینا با خودخواهی جور درنمیاد...وقتی عاشقی باید در هر صورت خوشبختیِ عشقت رو بخوای...حالا چه در کنار خودت و چه در کنار کسِ دیگه... می دونم سخته...خیلیم سخته...ولی وقتی عاشق باشی، میشه...
نفس اش را صدادار بیرون داد...بیشتر شبیه آه بود تا نفس!
_ می دونی پدرت، وقتی از جنگ برگشت، وقتی شیمیایی شده بود، وقتی دید نمی تونه یه زندگی عادی داشته باشه...خواست منو طلاق بده؟!
چشم هایم باز شد. دهانم از تعجب باز مانده بود. این یکی را دیگر روحم هم ازش خبر نداشت...
_ تعجب کردی نه؟!...
دوباره آهی کشید...
_آره...خواست طلاقم بده...می خواست تمام حق و حقوقمم بده...مهریه، خونه...
کمی مکث کرد..
_ و حتی تو رو...
و این بار من واقعا به قول ساسان هنگ کرده بودم...چه چیزهایی بود که من هنوز نمی دانستم...هنوز پدرم را نشناخته بودم...
_ می خواست حضانت تو رو هم بهم بده...می گفت می خوام که حتی دلتنگی علی هم اذیتت نکنه...
حالا داشت با بغض می گفت...
_ می گفت...می گفت حتی اگر بخوام می تونم ازدواج کنم و بازم تو رو ازم نمی گیره...
حالا اشک هاش روی گونه هاش بودند و می ریختند روی پیشانی من. ولی چشم هایم را باز نکردم...می دانستم دوست ندارد در حال گریه کردن ببینمش. حتی آن وقتی هم که پدر رفت، به جز سر مزارش،هیچ وقت جلوی من گریه نکرد...
_ گفت فقط یه خواهش داره...اونم اینه که با کسی ازدواج کنم، که واقعا لیاقتم رو داشته باشه...و خیالش راحت باشه از اینکه...از اینکه بتونه پدر خوبی برای تو باشه...
حالا قطره اشکی هم از گوشه ی چشم من بیرون آمد، اما خودم را گول می زدم که این هم یکی از قطره اشک های مادر است که بر روی صورتم ریخته...
نفس عمیقی کشید. لحظه ای نوازش هایش قطع شد. و وقتی دستش دوباره توی موهام فرو رفت و دیدم بارانی که روی صورتم می ریخت، بند آمده، فهمیدم اشک هایش را پاک کرده...
_ مهدی واقعا عاشق بود...می دونی چقدر روی این خواسته هاش پافشاری می کرد؟! می دونی چقدر گفت و گفت و گفت و دعوامون شد سر این قضیه؟! اولین بار بود تو زندگیمون که با هم دعوا می کردیم...بهتره بگم اولین بار بود که رو حرفش حرف می زدم...
نفسش را همراه با خنده ی کوتاهی داد بیرون...
_ یادم آخرین بار که سرِ همین موضوع بحث مون شد، بهش گفتم اگه یه بار دیگه همچین اراجیفی سرِ هم کنه، قرص می خورم و خودم و می کشم...!نمی دونم حالت چشمام چطوری بود که باور کرد...واقعا هم جدی گفته بودم...از اون به بعد دیگه در موردش حرف نزد...حتی تا یه مدت از سرِ ترس، هرچی قرص و تیغ تو خونه داشتیم قایم می کرد...
این بار داشت می خندید. خنده اش را از روی لحن حرف زدنش می فهمیدم...
و من داشتم فکر می کردم اگر من واقعا عاشق ریحانه هستم، پس باید خوشبختی اش را بخواهم...می خواستم...به خدا قسم که خوشبختی اش را می خواستم...فقط می ترسیدم...از کوروش می ترسیدم...از آن شب تصمیم گرفتم وقتی برگشتم دانشگاه، کوروش را زیر نظر بگیرم، اگر دست از پا خطا نکرد که هیچ...ولی اگر دیدم دارد کج می رود، محال ممکن بود بگذارم ریحانه را بازی دهد...نمی گذاشتم بلایی بیاورد سرِ ریحانه ام...نمی گذاشتم ...به هر قیمتی...
ولی من آن شب نفهمیدم این ها دست من نیست...نفهمیدم من اگر هزاران هزار آتو هم از کوروش بگیرم، باز هم تقدیر کار خودش را می کند...
من هر کار که می کردم هم، حتی به قول خودم به هر قیمتی، نمی توانستم با تقدیر بجنگم...
می توانستم؟!...ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــصـــــل ۸
شب یلدا...(1)
بیچارگی...!

غرق غم دلم به سینه می تپد/ باتو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن/ برکشی تو رخت خویش از این دیار...
((فروغ))

شب یلدا بود. این اولین بار بود از زمان شروع دوره ی دانشجویی که شب یلدا را خانه نرفته بودم. و باز هم چقدر دروغ بافته بودم و بهانه آورده بودم برای مادر. مثل همیشه.قرار بود با بچه ها برویم پارک.
طبق معمول شهره جلوی آینه نشسته بود و داشت خودش را خفه می کرد با آرایش. و باز هم قبلش گفته بود اصلا حوصله ی آرایش کردن ندارد!باز هم برنز کرده بود. از وقتی که فهمیده بودم کوروش از آرایش برنز خوشش می آید، برنز کردن شهره بدجور می رفت روی اعصابم! این را آن شبی فهمیدم که رفته بودیم سینما. توی همان برخورد اول که کوروش را دیدم، حواسم بود که باز هم دارد شهره را برانداز می کند...و بعد که توی سینما نشسته بودیم و در گوشم زمزمه کرد:" ریحان...تو چرا برنز نمی کنی؟!" فهمیدم خوشش می آید از آرایش برنز. و من نمی دانستم چرا هیچ وقت برنز نمی کردم. شاید چون شهره همیشه می گفت بهم نمی آید! آن شب هم فکر کنم همین را گفتم که کوروش عصبی شد و گفت: " نکنه شهره اینا رو کرده تو مخِ پوکت؟!...تا کِی می خوای گوش به حرفِ اون باشی؟! این دختره اگه عقل داشت که با میلاد نمی پرید...پسره جلوی روش دخترارو با چشمش قورت می ده، بعد خانم با این همه ادعا، خودشو می زنه به کوچه علی چپ!
و من نمی فهمیدم چرا کوروش باید آنقدر حرص بخورد از این موضوع!
حالا شهره باز هم برنز کرده بود. این بار موهای خرمایی رنگش را فر کرده بود و از دو طرف شال وِل داده بود بیرون! و من داشتم با حسرت به موهاش نگاه می کردم. می دانستم باز هم امشب اوست که چشم ها را خیره می کند.گوشواره هایی آبی فیروزه ای اش را گوشش کرد. هر کدام از گوشواره ها سه تا گلوله ی آبی فیروزه ای بودند که از بالا به پایین قطر گلوله ها بیشتر شده بود. با گردن بندش سِت بودند. گردن بندش را هم گردن انداخت. سایه های قهوه ای پشت پلک ها، خط چشم ظریف و مایع، سایه ی دودی ظریف دور خط ها، پوست برنز، رژ گونه های آجری و رژ لب هم رنگش همه و همه باعث می شد مطمئن باشم باز هم اوست که امشب می درخشد.
در این مورد نمی توانستم ازش تقلید کنم، چرا که یک بار برنز کردم و دیدم واقعا بهم نمی آید. شاید به خاطر پیشانی کوتاه و صورت کوچکم بود که وقتی برنز می کردم، کوچکتر از همیشه به چشم می آمد. موهایم را نمی شد مثل شهره از دو طرف بیرون بیاندازم! موهای من هم پر بودند ولی نه به پر پشتی موهای شهره و نه به بلندی موهای او. سایه هم نمی شد بکشم، چه را که همان پُف اندک پلک ها نمی گذاشت سایه ی پشت پلکم، مثل سایه های شهره شود. پلک هایش حتی یک ذره پف هم نداشتند و فاصله ی بین چشم و ابرویش آن قدر بود که باب سایه کشیدن بود فقط!
اگر برآمدگی کوچک روی بینی اش نبود، دیگر می شد قاطعانه گفت هیچ ایرادی توی صورتش نیست. البته آن هم با همه ی جذابیت هایی که داشت، به چشم نمی آمد دیگر.
با صدای شهره که گفت: چرا لباس نمی پوشی...
به خودم آمدم که مدتی است روی اپن نشسته ام و خیره به آماده شدن او نگاه می کنم. و طبق معمول مانده بودم چه بپوشم. از طرفی مانتوی خردلی ام دیگر زیادی تکراری بود. مانتوهای دیگر بد نبودند اما برای امشب خوب نبودند. امشب برادر کوچک کوروش می آمد با دوست دخترش و احتمالا چندتایی از دوستان کوروش و میلاد هم بودند. و من دوست داشتم بهتر از همیشه باشم.
_ نمی دونم چی بپوشم...
شهره درحالی که از جلوی آینه بلند می شد و به سمت اتاقش می رفت گفت:
_ صبر کن...الان میام...
وقتی برگشت یک مانتوی کوتاه مشکی دستش بود.
_ بیا اینو بپوش...تا حالا جلوی بچه ها نپوشیدمش...
بی معطلی مانتو را گرفتم. جلو بسته بود. باید از سر می پوشیدمش. آنقدر تنگ بود که به معنای واقعی کلمه برای پوشیدنش داشتم جان می کندم! شهره که دید تنهایی نمی توانم، به کمکم آمد. وقتی با هزار بدبختی پوشیدمش، تازه به خودم توی آینه نگاه کردم. جنس ضخیمی داشت، بلندی اش به زور تا پایین باسنم را می پوشاند. یاد نداشتم تا به آن روز مانتوی به آن کوتاهی پوشیده باشم. شهره یک شال زمستانی طوسی و مشکی و سفید هم سرم کرد. خودش مرتبش کرد. و با گفتن: " منم برم لباس بپوشم..." رفت سمت اتاقش.
و من این بار وقتی توی آینه خودم را دیدم، راضی بودم...اما این رضایت زیاد طول نکشید. چرا که وقتی شهره را آماده شده، پشت سرم جلوی آینه دیدم، آه از نهادم برآمد. پالتوی مشکی بالای زانو پوشیده بود، با جین دودیِ لوله تفنگی و بوت هایی مشکی که تا چند سانت زیر زانویش بودند. بوت ها را هفته ی پیش پارسا، همان استاد محمدی معروف برایش آورده بود! شال آجری رنگی که میان بافت هایش رنگ های طیفِ اُکر دیده می شد مثلا موهایش را پوشانده بود!
نفسم را صدادار بیرون دادم و فهمیدم باز هم شهره امشب سَر خواهد بود.
سویی شرت مشکی اش دستش بود. به سمت من درازش کرد.
_ بیا...اینو بپوش، بیرون سرده...
این یکی دیگر از محالات بود! امکان نداشت سویی شرتی که کوروش توی تنش دیده بود را بپوشم! میلاد زیاد توی باغ نبود. یعنی اصلا حواسش به این چیزها نبود. به تنها چیزی که همیشه گیر بود، جوش های صورت من بود! کافی بود یک جوش، هرچند هم ریز جایی از صورتم سبز شود، آن وقت بود که میلاد می کردش پیراهن عثمان! و آنقدر سر به سرم می گذاشت تا گریه ام بگیرد و آخر سر با تشرِ کوروش بی خیال می شد...
_ نه...نمی خواد...زیر مانتو لباس گرم پوشیدم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
در حالی که سویی شرت را به سمتم تکان می داد، بلکه بگیرمش گفت:
_ حداقل بیارش با خودت، اگه دیدی سردت شد بپوش...
و من در حالی که پشتم را کرده بودم و به سمت اتاق می رفتم تا کیفم را بردارم، گفتم:
_ گفتم که نیاز ندارم...
سویی شرت را پرت کرد گوشه ی اتاق...
_ به جهنم...بگو دلم می خواد جلب توجه کنم... کوروش دلش بسوزه...هی بگه سردته عزیزم...سردته؟!...دستتو بزار تو جیب کتم...!
پوزخندی زد و ادامه داد:
_ تو کِی می خوای یاد بگیری ناز کردن با جلب ترحم دیگران فرق داره؟!ها؟!
حالا کیفم را برداشته بودم و دوباره توی هال بودم. نفس عمیقی کشیدم تا دلخوریم را فرو دهم. کاری که خیلی وقت بود یاد گرفته بودم تا بتوانم خودم را آرام کنم و چیزی نگویم به شهره. مثل وقت هایی که می دیدم وقتی با کوروش یا جلوی او با دیگری حرف می زند چقدر عشوه می آید و من از درون حرص می خوردم و دم بر نمی آوردم. اوایل برایم مهم نبود، اما از وقتی واکنش های کوروش را می دیدم دیگر نمی توانستم بی خیال باشم. می دانستم اگر به شهره هم می گفتم فایده ای نداشت. چرا که اول می زد زیرش و می گفت رفتار و طرز فکرم مثل دهاتی هاست و بعد هم به گوش کوروش می رسید که دیگر می شد واویلا...!
_ من هیچ وقت دنبال ترحم کسی نبودم...
همان طور که داشت با گوشی اش شماره می گرفت، پوزخندی زد و گوشی را گذاشت در گوشش و گفت: معلومه...!
و فرصت نشد بگویم هیچ کس به اندازه ی خودش عاشق جلب توجه نیست!چرا که آن طرف خط انگار جواب داد و من صدای شهره را می شنیدم که دارد حرف می زند:
_ اشتراک 184، یه ماشین می خواستم..
_.....
_ پارک...
_....
_ ممنون
منتظر نشدم تا قطع کند. از در بیرون آمدم و نشستم روی پله ی اول تا کفش های اسپرتم را بپوشم. سفید و مشکی که برعکس کفش ها یا لباس های شهره و کوروش و میلاد، مارک نبودند! من که اول از این جور چیزها سر در نمی آوردم. مثلا یک جفت کفش می خریدم بیست هزار تومان و بعد می دیدم شهره یک جور کفشی خریده و می گوید هشتاد هزار تومان! وقتی می پرسیدم چرا آنقدر گران؟!...جوابم یک کلمه بود...مارکِ...و من نمی دانستم این مارک چه کوفتی بود که آنقدر گران بود و شهره آن طور به اش افتخار می کرد...
بارها و بارها می دیدم جلوی بچه ها پُز می داد که همیشه همه ی وسایل اش مارک است...!و من واقعا نمی فهمیدم این رفتار او جلب توجه بود یا رفتار من که دوست نداشتم سویی شرت آبی فیروزه ای که هیچ صنمی با مانتوهایم نداشت را بپوشم! یا اینکه دوست نداشتم سویی شرت خودش را که بارها و بارها بچه ها توی تنش دیده بودند را بپوشم...!
حالا من دم در حیاط ایستاده بودم. آژانس آمد. همزمان با بوق آژانس شهره هم از در خانه خارج شد و در رابست. به سمت ماشین راه افتاد. و من پشت سرش. می دیدم که چه طور با آن بوت های پاشنه بلند که قدش را از من بلندتر کرده بود، به جای اینکه را برود می خرامد...می دیدم هیکل بی نقش اش حتی از زیر پالتو هم توی چشم است...و به کوروش حق دادم شهره نظرش را جلب کند...!
توی ماشین که نشستیم، شهره اودکلن پلیسش را درآورد و کمی به دست ها گردنش زد. بعد اودکلن را گرفت سمت من و کمی هم به گردن من زد. خودم را کشیدم عقب.
_ لوس نکن خودتو دیگه...
و من باز هم سکوت کردم.
اودکلن را در کیف گذاشت. می دانستم این را هم همان استاد محمدی برایش خریده بود...
گوشی اش را در آورد. باتری اش را جدا کرد و بعد گذاشت توی کیفش.
_ ریحان...گوشیِ تو که در دسترسِ؟!...من گوشی مو از دسترس خارج کردم یه وقت پارسا زنگ نزنه...
سری به معنای آره تکان دادم و دیگر تا رسیدن به پارک نه او حرفی زد و نه من...
وقتی رسیدیم سر جای همیشگی کوروش و میلاد را دیدم به همراه دو پسر. باز هم خوب شد که همین ها بودند، فکر می کردم تعدادشان بیشتر باشد.و باز هم چه خوب بود که دوست دخترهاشان نبودند! چرا که کافی بود دوست دخترهاشان هم مثل شهره باشند و من دیگر آن موقع باید گریه می کردم به حال خودم....!
کوروش که انگار اگر گونی هم می پوشید باز هم جذاب بود. نمی دانم، شاید فقط به نظر من این طور می آمد. این بار یک جین روشن تنگ پوشیده بود، که چند جایش مثل روی زانوها و وسط ران و...پاره بود. یک بافت طوسی ی تنگ که عضلات سینه و بازوهاش را انداخته بود بیرون و آستین هایش را تا نیمه ی ساق ها زده بود بالا و کفش های اسپرت سفید که صد البته حتما مارک بودند و من اسم شان را نمی دانستم. شال گردن سفیدش را دور گردنش گره داده بود و این بار کت نپوشیده بود! فکر کردم این هم از ته دل شهره که دیگر جیبی وجود نداشت من دست کنم تویش! میلاد اما با همان کت چرم مشکی بود ولی این بار یک بافت سرمه ای و جین مشکی پوشیده بود.وقتی کاملا به شان رسیدیم، کوروش فرصت نداد بگویم سلام و جلو آمد، دستش را دور کمرم حلقه کرد، مرا به خودش فشرد...
_ سلام خانومیِ خودم...
و من که هنوز گیج بودم از استقبال گرم کوروش، به سلامی خالی اکتفا کردم. کم پیش می آمد توی جمع این طور برخورد کند. بیشتر رفتارهای عشقولانه اش مثلا، وقتی بود که تنها بودیم.
میلاد رو کرد به کوروش...
_ نمی خوای بچه ها رو به هم معرفی کنی؟!
کوروش با گفتن چرا... چرا...من را از خودش جدا کرد و با دست به پسر اولی اشاره کرد و روبه من و شهره نگاه کرد و گفت:
_ خب...ایشون آقا بهمن هستن، از دوستان قدیمی...اصالتا بچه ی همین جاست...یعنی مامان باباشم همین جان ولی خودش تهران زندگی می کنه...
و اشاره کرد به شهره.
_ ایشون هم شهره خانم، دوست دختر میلاد...
و بعد در حالی که دستش را دور کمرم حلقه می کرد ادامه داد:
_ و ایشونم ریحانه، خانومِ بنده...!
و من چقدر ذوق کردم که من را خانومش خطاب کرد!
بهمن اول با شهره دست داد و با گفتن خوشبختم، نگاهش را از شهره گرفت و رو کرد به من...آن موقع بود که چهره اش را درست می دیدم...نمی دانم چه در نگاهش بود که اصلا خوشم نیامد ازش. از همان اول به دلم ننشست.قد متوسطی داشت. از کوروش کمی کوتاه تر بود و پرتر. لب های باریک. بینی استخوانی و چشمان تیره.موهایش مشکی بود و اگر همان یک سانت مو را هم نداشت، راحت می شد گفت کچل کرده. هیچ چیز خاصی توی چهره اش نبود. نه زیبا مثل میلاد، نه جذاب مثل کوروش و نه معصوم مثل علی...نمی دانستم چه طور است...او بهمن بود. یک پسر با قیافه ای معمولی.با نگاهی عجیب.فقط می دانستم به دل نمی نشیند...وقتی باهاش دست دادم، با لبخندی مرموز باهام دست داد...دستم را هنوز توی دستش نگه داشته بود که با نیم نگاهی به کوروش گفت:
_ به به...نمردیم و چشممون به جمال دوست دختر کوروش خان هم روشن شد...
نمی دانم چرا از لحنش خوشم نیامد. دستم هنوز توی دستش بود...
این بار کاملا رو به کوروش گفت:
_ ما که از قدیم می دونستیم کوروش خان آسِ دخترا رو سوا می کنه...
همزمان با گفتن "آسِ دختر ها" احساس کردم با ابرو به شهره که کنارم اییستاده بود اشاره کرد در صورتی که انگار منظور حرفش من بوده ام! آنقدر خفیف که شک کردم به چشم هایم...
اما فکِ کوروش را دیدم که منقبض شد. بهمن به من نگاه کرد و با همان لبخند مرموزش، فشار خفیفی به دستم داد و دستم را رها کرد...که این حرکتش هم از چشمانِ تیزبین کوروش دور نماند.همان طور که مطمئن بودم آن اشاره ی ابرو را هم دیده و به خاطر همین هم اخم هاش تو هم بود...
کوروش سکوت به وجود آمده را شکست و با اشاره به پسر دومی گفت:
_ اینم آقا سیاوش...داداش کوچیکه ی من...
سیاوش هم اول با شهره دست داد...
_ خیلی تعریفتون رو از بچه ها شنیده بودم...و واقعا هم تعریفی هستین...
می دانستم شهره هم حالا که مستقیما کسی جلوش ایستاده و دارد ازش تعریف می کند، آن هم توی جمع، مطمئنا روی ابرهاست و باز هم می دانستم که آن حسِ علاقه اش به مورد توجه بودن و خاص بودن دارد ارضا می شود. و وقتی دیدم با این حرف سیاوش، گل از گلش شکفت و سیاوش را به یکی از همان لبخندهای لوندش میهمان کرد و گفت:
_ مرسی عزیزم...بچه ها لطف دارن...
درباره ی حدسم مطمئن شدم. و همین باعث شد پوزخند بزنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سیاوش رو کرد به من و دستش را آورد جلو...
_ از دیدن شما هم خیلی خوشحالم...زن داداش جون...!
و من هم در حالی که دستم را توی دستش قرار می دادم خندیدم...
_ لطف دارید...
سیاوش یکی دو سالی کوچکتر از من بود. بر عکس بهمن، او خیلی به دلم نشست. فتوکپیِ برابر اصلِ کوروش بود. دو برادر هم هیکل بودند، اما سیاوش کمی قدش بلندتر بود و پوستش کمی روشن تر...
شوخ و شیطان و سرزنده بود. دقیقا برعکس کوروش که عصا قورت داده بود! مهرش از همان برخورد اول به دلم نشست...
دست سیاوش را رها کردم و به کوروش نگاه کردم...ردِ نگاهش را که گرفتم دیدم باز هم به شهره ختم می شد! مثل همیشه تا سنگینی نگاهم را حس کرد، نگاهش را از شهره گرفت و حلقه ی دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و با دست دیگرش، دستم را گرفت.در گوشم زمزمه کرد:
_ جوجه ی من...تو که باز لباس گرم نپوشیدی...
ومن بغض کرده بودم از اینکه می دیدم باز هم شهره ستاره ی امشب است...
باز هم چشم های کوروش از دیدن شهره برق می زنند...
و هیچ چاره ای هم نداشتم...نه توان دل کندن از کوروش را داشتم و نه توان تحمل آن نگاه ها را...
و در آن لحظه با تمام وجودم معنای بی چارگی را حس می کردم...
من واقعا بی چاره بودم به معنای واقعیِ کلمه...
یک شروع بیخود...!

این چه عشقی ست که در دل دارم/ من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت/ باز هم کوشش باطل دارم...
((فروغ))
* * * * * * * *
دور یک میز منتظر سفارش شان نشسته بودند.جو سنگینی بود. کسی حرف نمی زد. کوروش که فقط آمده بود که آمده باشد! می دانست اگر نیاید، شهره بیشتر از آنچه که باید دلش خنک می شود از اینکه توانسته کوروش را به نحوی سنگ رو یخ کند. ریحانه آمده بود به خیال امیدهایی که شهره به اش داده بود. میلاد آمده بود با غروری که توی چشم هایش موج می زد از اینکه شهره او را انتخاب کرده بود و خودش می دانست تهِ دلش حسابی خنک شده از این که بالاخره کوروش، با آن همه ادعا، پوزش زده شد. و شهره آمده بود تا برای یک بار هم که شده، دوستی با یکی از همان به قول خودش جوجه فوکولی ها را امتحان کند! این وسط اول حال گیری از کوروش برایش مهم بود که حاصل شد! بعد هم یک تجربه ی دوستی و خوش گذرانی پیدا می کرد با میلاد که آن هم بد نبود. تنها چیزی که این وسط می ماند، جوش دادن رابطه ی میان کوروش و ریحان بود. همین امشب باید کاری می کرد...
رو کرد به میلاد:
_ خب...نمی خوای از خودت چیزی بگی؟!
میلاد اول سینه اش را صاف کرد. کمی هم سیخ نشست.
_ راستش من که تک فرزندم...
شهره آمد میان حرفش...
_ اِ...چه جالب...مثل ریحان...
و نگاهی کرد به کوروش تا شاید واکنشی ببیند، اما کوروش با بی حوصلگی سقف را نگاه می کرد.
_ راست می گه؟!...پس تو هم حسابی خوش به حالته...مثل من!
ریحانه که تا آن زمان ساکت بود، لبخندی زد.
_ بله...ولی خب بی خواهر برادریم، بدیای خودشو داره دیگه...
شهره گفت:
_ ولی من یه برادر دارم با دو تا خواهر...
_ جدا؟!...کوچیکترن از خودت یا بزرگتر؟!
_ یکی از خواهرام و برادرم ازم بزرگترن...خواهر دومی هم، کوچیکتره...
_ خب حالا این آبجی خانوما مثل خودت خوشگلن؟!
شهره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ خوشگل که هستن...ولی نه به اندازه ی من...
ریحانه همچنان تنها شنونده بود. کوروش هم همچنان با بی حوصلگی اطراف را می پایید. که با صدای شهره که گفت:
_ مثل اینکه کوروش خان از چیزی ناراحتن...!
به شهره نگاه کرد. اخم هایش باز شد و اجبارا لبخندی زد...
_ خیر...فقط موضوع بحث برام جذاب نیست...!
میلاد که دید هوا دارد پس می شود، با اشاره ای به کوروش گفت:
_ میای بریم کنار ماشین...یه چیزی جا گذاشتم...!
کوروش بدون حرف بلند شد. با هم از پله ها پایین رفتند و از دید دخترها پنهان شدند.
میلاد بازوی کوروش را گرفت:
_ معلوم هست تو چته؟!...چرا این جوری رفتار می کنی؟!
کوروش بازویش را از دست میلاد کشید.
_ اینش به خودم مربوطه...
_ آخه آدم حسابی، این چه طرز رفتاره؟!...من و شهره داریم حرف می زنیم، بعد تو حتی یه نگاهم به دختره نمی ندازی؟!...بیچاره مثل مجسمه نشسته بود ماها رو نگاه می کرد...
کوروش با بی حوصلگی پوفی کرد.میلاد دست انداخت پشت کمرش و سرش را برد نزدیک گوشش..
_ مگه همیشه همین برناممون نبود؟! دو تایی، دو تا دختر بلند می کردیم که اکیپ بشیم، راحت تر بتونیم بچرخیم...
کوروش می دانست میلاد درست می گوید. او و میلاد همیشه با هم بودند، هم خانه ای بودند.از بچگی با هم دوست بودند. ماشین زیر پایشان هم مشترک بود.حتی قرار بود بعد از درسشان، با هم شرکت بزنند. یعنی بهتر بود می گفت پدرهاشان قرار بود برای شان بزنند! اگر میلاد با شهره دوست می شد، خود به خود کوروش از برنامه ها حذف می شد! این طور دیگر به کل شهره را از دست می داد...اما اگر...اگر باهاشان بود، حواسش را می داد، می توانست به موقع کاری کند.می دانست میلاد نمی تواند بیشتر از چند ماه یک دختر را نگه دارد. از بس گند می زد! کوروش باید نزدیکشان می ماند...بهترین راه همان ریحانه بود. می دانست ریحانه به سمتش تمایل دارد. نگاه مشتاقش را خیلی وقت بود که می دید...اما کوروش نمی دانست چرا تهِ دلش راضی نبود...تا حالا به اندازه ی موهای سرش دوست دختر داشت...شاید می شد گفت دلِ خیلی هاشان را شکسته بود. خودش هم می دانست تا به حال کلی آه و نفرین دنبالش است، اما این دیگر خیلی نامردی بود...حداقل اگر ریحانه آنقدر ساده نبود، راحت تر دلش می آمد...شده بود همزمان با چند نفر باشد و یکی شان بفهمد و با گریه زاری باهاش تمام کند، یا وقتی یکی زیادی چسب می شد بالاخره خودش را یک جوری از دستش خلاص کند، ولی این کار دیگر زیادی نامردی بود...
اما سعی کرد با این فکر که نمی گذارد ریحانه زیادی بهش علاقه مند شود، کمی خودش را تسکین دهد...

وقتی برگشتند سرِ میز، سفارش شان را آورده بودند. این بار وقتی نشست، لبخندی به طرف ریحانه زد که بلافاصله جوابش را با یک لبخند گرفت...
فانتا را برایش باز کرد...سالاد را جلوی دستش گذاشت...از شیشلیک خودش بهش تعارف می کرد و از کوبیده ی او برمی داشت... و حواسش نبود که هنوز هیچی نشده، ریحانه روی ابرهاست...
* * * * * * * *
برای دخترها ماشین گرفتندو آن ها رفتند.میلاد برگشت به سمتش...
_ برنامت چیه؟!...میای خونه؟!
_ نه تو برو...
_ ماشین...
کوروش دوید میان حرفش.
_ ببر با خودت...
و سوییچ را گرفت سمتش.میلاد در حالی که سوییچ را می گرفت گفت:
_ اگر می خوای بذار باشه پیشت...من با تاکسی می رم...
و کوروش با گفتنِ" نه...برو..." دیگر منتظر جواب میلاد نماند و قدم زنان راه افتاد به سمت آب...
میلاد هم که می دانست کوروش هیچ وقت از حرفش برنمی گردد، شانه ای بالا انداخت و سوار ماشین شد و گازش را گرفت. با این که از دیدن کوروش، رفیقِ دُنگش در آن وضعیت ناراحت بود اما با خودش که رودربایستی نداشت! تهِ دلش یک حس خوبی قلقلکش می داد از اینکه این بار پوزِ کوروش زده شده بود...
کوروش نزدیک آب که رسید، نشست روی یک تخته سنگ کوچک. نسیم ملایمی که از سمت آب می آمد، خنک بود و توی آن هوای نسبتا گرم می چسبید. و صدای آب که بیشتر از همه چیز آرامش می کرد. سیگاری درآورد و آتش زد.
پُکِ اول را زد و دود را داد بیرون. هنوز هم از فکر اینکه به ریحانه شماره داده بود و تاکید کرده بود وقتی رسید خبر دهد، اعصابش خورد بود. اصلا حوصله ی یک شروع بیخودِ دیگر را نداشت.
پُکِ دوم...آن هم شروعی که خودش می دانست هیچ سرانجامی نخواهد داشت. و ریحانه آنقدر ذوق زده بود که به راحتی از چهره اش پیدا بود.
پُکِ سوم...پوزخندی زد.آن قدر ساده بود که حداقل سعی نکرد ذوق زدگی اش را پنهان کند یا کمی ناز کند و بعد با اصرار کوروش شماره را بگیرد...که البته برای این یک مورد کوروش واقعا ممنونش بود چرا که اصلا حوصله ی ناز کشی را نداشت...
پُکِ چهارم...باز هم گلی به گوشه ی جمال میلاد که در آن لحظه شهره را جلوتر از آن ها برده بود پایین...چرا که شماره رد و بدل کردن آن هم جلوی نگاه های پر تمسخر شهره، واقعا برایش سخت بود...
پُکِ پنجم...نمی دانست چه در نگاه ریحانه بود که دل کوروش به درد می آمد از اینکه این طور بخواهد بازی اش دهد...ولی خودش می خواست...تقصیر خودش بود...می خواست شماره را نگیرد...او که التماس نکرده بود...
پُکِ پنجم...صدای زنگ اس ام اس...گوشی را با بی حوصلگی بر داشت...
" من رسیدم خونه..."
پوزخندی زد...به خودش لعنت فرستاد برای این شروع مزخرف...
" دیر اس دادی..کم کم داشتم نگران می شدم..."
صدای زنگ اس ام اس...
" ببخش...داشتم لباس عوض می کردم...دارم می خوابم کم کم..."
پُکِ ششم...
"خواهش...خوب بخوابی عزیزم..."
گوشی را گذاشت کنارش. پُکِ آخر را زد و سیگار را زیر پایش له کرد.
صدای زنگ اس ام اس...اهمیتی نداد...
سیگار بعدی را روشن کرد...
به دودی که بیرون می داد خیره بود.انگار شهره را توی آن دود می دید. از همان ترم اول که دیدش، فهمید چیز دیگری ست. صدایش. خنده های لوندش. صورت جذابش و از همه بدتر هیکل تحریک کننده اش...می دانست تاثیری که شهره رویش دارد را تا به حال هیچ دختری نداشته...
نمی توانست از شهره بگذرد...
او از سرِ میلاد زیادی بود...
برای میلاد لقمه ی بزرگی بود. توی گلویش گیر می کرد...
ریحانه خودش خواست...
ریحانه خودش احمق بود...
لعنت به شهره...
سیگار را زیر پا له کرد و زمزمه کرد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
" لعنت به تو ...شهره...لعنت..."

خداحافظی...!

بر تو چون ساحل آغوش گشودم/ در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول/ روزی آید که دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم/ نه درودی، نه پیامی، نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم/ زان که دیگر تو نه آنی، تو نه آنی...
((فروغ))
* * * * * * * *
ساعت از یک گذشته بود. پلک هایم بی اراده می رفت روی هم. ساسان هنوز نیامده بود. دیگر کم کم داشت روی همان مبل خوابم می برد که با صدای بسته شدنِ در، پریدم.
_ چی شد؟!
ساسان که تازه داشت کفش هاش را در می آورد گفت:
_ تو هنوز نخوابیدی؟!...مثلا تا صبح صبر می کردی، من فرار می کردم؟!
حالا نشسته بود روی مبل. سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و ساعدش را گذاشته بود روی چشم هاش.
_ خب...بگو دیگه...چی شد؟!
همان طور که ساعدش روی چشمش بود جواب داد...
_ چی، چی شد؟!
_اَهههه...ساسان اذیت نکن...کوروش ام تو مهمونی بود؟!
_ اوهوم...
کمی در جایم جا به جا شدم..
_ خب...چیزه...می گم...
نمی دانستم چه طور بگویم.روی زبانم نمی چرخید...
_ نخیر...ریحانه خانومتون باهاش نبود...
نا خودآگاه با تمام شدن جمله اش، نفسم را بیرون دادم. از دیشب که ساسان گفته بود مهمانی دعوت است و احتمالا کوروش هم خواهد بود، تمام تنم روی ویبره بود از ترس اینکه ریحانه هم باشد...
_ ببین داش علی...نمی خوام ناراحتت کنم ولی...باید بی خیال بشی...این بار نبود ولی بهت قول می دم دفعه ی بعدی باهاشه...
_نه...ریحانه این طوری نیست...
_ ولی من می دونم که کوروش خان این طوری که هیچ، همه طوری هست...
دیگر ساکت بودم. شاید ساسان راست می گفت. اما نمی دانم چرا دلم نمی خواست قبول کنم.ساعدش را از روی چشم هاش برداشت. آرنج هایش را تکیه داد روی زانوهایش و کمی خودش را کشید جلو...
_ ببین صد بار بهت گفتم این فکر و از سرت بیرون کن که وقتی کوروش ولش کرد تو بری با ریحانه....اون طوری نگام نکن...مطمئنم که ولش می کنه...ولی بیخود دلتو خوش نکن...مثل روز برام روشنه که دست نخورده ولش نمی کنه...
فکم منقبض شد.
_ خب حالا توام...رگ گردنشو نگاه. قلمبه زده بیرون...علی به خدا برای خودت می گم...گیریمم کوروش که ولش کرد، رفتی پا پیش گذاشتی...نمی تونی تحمل کنی وقتی خودت از همه چیز خبر داری...اونم تو که کمپانیِ غیرت تشریف داری...
_ اونا فقط دو تا دوست سادن...!
نگاه عاقل اند سفیهی به ام انداخت. سرش را از روی تاسف تکان داد. می دانستم دارم چرت و پرت می گویم. می دانستم حق با ساسان است. اما دست خودم نبود. حقیقت تلخ بود. از زهرم تلخ تر. و من نمی خواستم قبولش کنم...
ساسان که دیگر انگار کلافه شده بود دوباره تکیه اش را داد به پشتی.
_ اوکی...دوتا دوست سادن...الان شاید...ولی بعدا...اصلا بی خیال...از بحث اصلی دور افتادیم...
تازه یادم آمد که دلیل اصلی ساسان برای رفتن به آن میهمانی چه بود...
_ کوروش با یه دختر اومده بود...یارو از سر و وضعش معلوم بود چه کارست...!
سری تکان دادم...این چندمین بار بود که ساسان آمار کوروش را می آورد برایم...اما هر بار که به ریحانه می گفتم، باور نمی کرد! نمی دانستم واقعا باور نمی کرد یا او هم مثل من نمی توانست تلخی حقیقت را تحمل کند.
ساسان گوشی اش راگرفت جلوم.
_ اینم عکسشون...
گوشی را گرفتم. کوروش روی مبل نشسته بود در حالی که دختری را بغل کرده بود...
_ پدرم دراومد تا بتونم یه جوری عکس بگیرم که هم واضح باشه، هم متوجه نشن...
_ برام بلوتوثش کن...
و آن موقع به خیال خودم دیگر مدرک داشتم و می توانستم به ریحانه ثابت کنم...
* * * * * * * *
صبح با زنگ گوشی بیدار شدم...
_ بله...
_سلام عزیزم، ببخش..از خواب بیدارت کردم...
روی تخت نشستم...و چقدر از همان سر صبحی سرحال بودم که بالاخره امروز می توانم به ریحانه ثابت کنم...
_ سلام بر مامان خوشگل خودممم...
_ خب خدا شکر انگار کبکت خروس می خونه...
_خب دیگه...وقتی با صدای شما از خواب بیدار شم...
نذاشت حرفم را تمام کنم..
_ ای کلک...معلوم نیست برای چی انقدر سرحالی، می زاریش به حساب من...چاپلوس
هر دو خندیدیم...
_ علی زنگ زدم ببینم بقیه ی شهریه ات رو کی باید واریز کنی؟...
با این حرفش یک باره تمام خوشی ام خراب شد. می دانستم هرچه که حقوق می گیرد را برای خرج تحصیل و کرایه خانه ی من خرج می کند و چیز زیادی ازش نمی ماند برای خودش. و هیچ جوره هم قبول نمی کرد بروم سر کار...
_ مامان به خدا شرمنده ام...
آمد توی حرفم...
_ بس کن این حرفا رو...اسم سر کار رفتنم نیاری که اعصابمو به هم می ریزی..همون مدتی که رفتی سرکار از درست عقب افتادی برای هفت پشتم بس بود...
می دانستم زمانی را می گوید که بعد از پدر من به شدت به دنبال کار بودم...با آنکه سنم کم بود تابستان ها می رفتم سر کار. حالا هر کاری که شده. از شاگردی توی مغازه گرفته تا پادویی و پیک موتوری و...
دیپلم که گرفتم علی رغم مخالفت های مادرم که می خواست بلافاصله کنکور بدهم و بروم دانشگاه خواستم بروم سربازی که خوشبختانه معاف شدم. بعدش دوباره افتادم دنبال کار و عاقبت توی یک کارخانه ی تولید ماکارونی رفتم سر کار. به عنوان کارگر! مادر به هیچ وجه راضی نبود ولی من هم نمی توانستم قبول کنم که او کار کند و من...
سال اول نتوانستم دانشگاه دولتی قبول شوم...راستش زیاد هم نخواندم...یعنی نمی رسیدم بخوانم...سال دوم دانشگاه دولتی ریاضی محض درآمدم و آزاد معماری...
به هیچ وجه نمی خواستم بیایم دانشگاه آزاد...اما با اصرارهای مادر که آخر سری گفت هرچه تا آن موقع حقوق گرفته بودم و بهش داده بودم را برایم پس انداز کرده و حداقل برای ثبت نام اولیه و یکی دو ترم اول کفاف می دهد و بقیه اش را هم خدا بزرگ است، راضی ام کرد.اما خب در زمان دانشجویی هم بی کار نمی نشستم و تک و توک کارهای دانشجویی می گرفتم از بچه ها.بعد از ثبت نام فهمیدم که برای پسرها خوابگاه ندارند و توی فکر انصراف بودم که با ساسان آشنا شدم. گفت یک خانه قول نامه کرده، پول پیش اش را هم داده ولی فقط اجاره اش برایش سنگین بود و دنبال هم خانه می گشت...تا به حالش هم خدا را شکر گذشته بود.گاهی وقت ها آقا جانم، پدرِ پدرم هم کمک می کرد با آنکه دست خودش هم زیاد باز نبود.ولی به هم به خودم و هم به مادر قول داده بودم ارشد را در یک دانشگاه خوب و دولتی قبول شوم...
با صدای مادر به خودم آمدم...
_ نگفتی کِی باید بقیشو بدی؟!
نفسم را پر صدا دادم بیرون...
_ آخر ترم...وقت امتحانا...
_ خوبه...بخوای الانم آمادست...راستی به حاج موسوی سر زدی؟!چندبار که با آقاجون صحبت کرده گله کرده که نمی ری پیشش...
حاج موسوی از هم رزم های پدرم بود. پدرش روحانی بود و توی شهری که درس می خواندم زندگی می کرد و در آن شهر مذهبیِ کوچک اسم و رسمی داشت. یک جورایی همه می شناختندش...
_ یکی دو بار رفتم، ولی تازگیا نه...چشم..می رم...
_ خوبه...خب کاری نداری با من؟
_ نه...جز سلامتی
_ سلامت باشی..
* * * * * * * *
بعد از کلاس طبق معمول ریحانه با کوروش هم قدم شده بود و داشتند به سمت در خروجی دانشکده می رفتند. من هم پشت سرشان. خدا خدا می کردم که ریحانه لحظه ای تنها شود و بتوانم باهاش حرف بزنم...انگار خدا صدایم را شنید که کوروش ازش جدا شد و قدم هایش را سرعت بخشید و به سمت خروجی رفت...از ترس این که یک دفعه پشیمان نشود و برگردد، نمی دانم چه طور دویدم و خودم را به ریحانه رساندم. همزمان با ایستادنم صدایش زدم:
_ ریحانه...
هنوز نفسم سر جایش نیامده بود...و آن لحظه اصلا حواسم نبود که اسم کوچکش را بدون هبچ پیشوند یا پسوندی صدا کرده ام...
به سمتم که برگشت در حالی که با دست موهایم را از روی پیشانی ام می دادم بالا گفتم:
_ باید باهات حرف بزنم...
* * * * * * * *
حالا توی خانه هستم و پنجره ی آشپزخانه را باز کرده ام و آسمان را نگاه می کنم...خوشبختانه امشب ستاره ها بودند...کمی چشم گرداندم... پرنور ترین ستاره را پیدا کردم و خیره شدم بهش...
" دیدی بابا...دیدی؟!...هر کار کردم نشد...دیگه چی کار باید می کردم؟!ها؟!...چه طور باید بهش می فموندم؟!...این انصاف نیست بابا...انصاف نیست...
وقتی گفت اگه بتونم بهش ثابت کنم، باور می کنه...دیدی که چه خوشحال شدم...دیدی آماده بودم عکس تو گوشی رو بهش نشون بدم...ولی ندادم...می دونم اشتباه کردم...می دونم...باید هرجور شده بهش نشونش می دادم...حتی اگه شده به زور...شاید اون موقع دیگه سرشو از زیر برف در می اورد...اما چی کار باید می کردم آخه...وقتی تو چشمام نگاه کرد و گفت کوروش دلخوشیشه...وقتی خواهش کرد دلخوشی شو ازش نگیرم...وقتی چشماشو بارونی دیدم، دیگه نتونستم...نتونستم بهش ثابت کنم...وقتی ازم خواهش می کنه که چیزی رو ثابت نکنم...وقتی می گه با کوروش خوشبخته...وقتی...
بابا...حالا که به جز منو تو کسی نیست، می تونم گریه کنم،ها؟!...می شه قولمو بشکنم؟!"
و انگار پدر اجازه اش را داد که اشک هایم دانه دانه جاری شد...
" بابا...کی گفته مرد گریه نمی کنه؟!...می کنه...مردم گریه می کنه...
بابا...دلم داره می ترکه...
بابا من از دستش دادم...
چرا؟!...چرا؟!...این انصاف نیست...
به خدا انصاف نیست...
من حتی به دستش نیوردم که حالا بگم از دستش دادم...
می بینی؟!...حتی نمی تونم بگم از دستش دادم...اصلا از اول مالِ من نبوده..."
نمی دانم چقدر با پدرم حرف زدم آن شب. نمی دانم چقدر گلایه کردم از نبودنش...فقط می دانم که با ریحانه خداحافظی کردم...دیگر فایده ای نداشت...ریحانه می خواست با دلخوشی اش خوش باشد! این وسط جایی برای من نبود...
جایی برای علی نبود...
من آن شب بالاخره تلخ ترین حقیقت زندگی ام پذیرفتم...
من شکست خوردم...
ریحانه برای من نبود و برای من نمی شد...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فـــــــصــــــل ۹
شب یلدا...(2)
تردید با کنجکاوی...؟!

می لرزم از سرما...انگشتانم کرخت شده اند و انگار بند بندشان می خواهند از هم بگسلند...
می لرزم از سردیِ نگاهت...می لرزم از گرمای نگاهت که بر روی رقیب می نشیند...
و من می سوزم از سرما، تا شاید...اندکی...ثانیه ای...لحظه ای ...تن سردم را در حرارت نگاهت ذوب کنی...

من کنار کوروش روی نیمکت نشسته بودم. نشسته که چه عرض کنم، توی آغوشش مچاله شده بودم...از بس که هوا سرد بود آن شب.شهره و میلاد رفته بودند شیرقهوه بگیرند. معلوم نبود باز سرشان کجا گرم شده که بعد از نیم ساعت هنوز برنگشته بودند.کوروش که انگار حوصله اش سر رفته بود گفت:
_ اینا کجا موندن پس؟!
و من که حالا از شدت سرما دیگر در حال لرزیدن بودم، هیچ نگفتم. در آن لحظه آرزو داشتم که ای کاش حداقل همان سویی شرت آبی فیروزه ای همراهم بود. از شانس بدم، امشب کوروش نه کتی همراهش بود و نه کاپشنی...حالا دست هایم را هم دور بدنم حلقه کرده بودم...
سیاوش کنار کوروش ایستاده بود و بهمن رو به روی مان در فاصله ای چند متری و داشت سیگار دود می کرد.کوروش نیم نگاه غضبناکی به بهمن انداخت. نمی دانستم چرا آنقدر از دست بهمن شاکی بود. راحت می شد فهمید از حضور بهمن در جمع مان راضی نیست. پچ پچ اش را با سیاوش می شنیدم که در گوشش می گفت:
_ اینو کی برداشت آورد این جا؟!
و صدای آرام سیاوش که سعی می کرد بهمن نشنود...
_ بابا اتفاقی دیدمش...پرسید امشب کجایی، منم از دهنم در رفت که قراره با تو و میلاد و دوست دختراتون بریم بیرون...گفت منم میام...جون سیاوش خودش خودشو دعوت کرد...منم گفتم باشه، بعد تو دلم گفتم می پیچونمش...تخم حروم انگار فهمیده بود که سریش شد بهم ...هرجا می رفتم بام میومد...دیگه شرمنده، نشد بپیچونمش...
کوروش با کلافگی پفی کرد..
_ من که می دونم این تا زهرشو نریزه وِل کن نیست...
و سیاوش با گفتن هیچ گهی نمی تونه بخوره، گفتگو را تمام کرد...
با صدای بهمن که گفت:ریحانه خانم...انگار سردتون شده...
نگاهم را از سیاوش و کوروش گرفتم.
_ من؟!...نه...یعنی...
_ آها...پس منم که الان دارم از سرما می لرزم؟!...
نمی دانستم چه بگویم...دلم می خواست یک مشت بخوابانم زیر چشمش...توی همین فکر ها بودم که دیدم دستی همراه یک کاپشن به سمتم دراز شده...نگاهم را از روی کاپشن و دستی که به سمتم دراز شده بود گرفتم و رسیدم به صورتش...و باز نگاهم با همان نگاه مرموز گره خورد...
_ بفرمایید ریحانه خانم...من سردم نیست...
کاپشن توی هوا معلق مانده بود و نگاه من بین چشم های مرموز بهمن و اخم های درهم کوروش سرگردان. اما بهمن بی توجه به اخم های کوروش ادامه داد..
_ نمی خوای بگیری؟!...دستم افتاد...
و من سعی کردم اخم های کوروش را نادیده بگیرم. دست دراز کردم و کاپشن را گرفتم.کوروش کمی از من فاصله گرفت. حالا دیگر توی آغوشش نبودم...کاپشن را پوشیدم. آستین هایش آنقدر بلند بودند که دست هایم توش گم شده بود.کاپشن پر از بوی اودکلن تلخ بهمن بود. حالا کوروش به معنای واقعی شده بود برج زهرمار! سیاوش که اوضاع را قمر در عقرب دید روبه بهمن گفت:
_ میای بریم دنبال اون دوتا؟!...معلوم نیست کجا موندن...!
و بهمن در حالی که نگاهش را ازم می گرفت با گفتن " بریم" راه افتاد...
به محض دور شدن شان، کوروش که انگار تا آن موقع به زور خودش را کنترل کرده بود، از جا پرید. ایستاد رو به رویم.
_ میمیری بیشتر لباس بپوشی که الان این جوری نلرزی؟!
بغض من که از سر شب توی گلویم جمع شده بود، شکست و اشک هایم بی صدا و آرام روی گونه هایم جاری شد...
_ باز شروع نکن به آبغوره گرفتن....با توام...می گم گریه نکن...
و من کنترل اشک هایم دست خودم نبود و با تشرهای کوروش شدیدتر می شد...
_ بهت می گم بس کن...
و من با نگه داشتن دستم جلوی دهانم سعی می کردم حداقل صدای هق هق های ریزم را خفه کنم...
_ خوشت میاد یکی مثل این بهمن عوضی بهت کاپشن تعارف کنه؟!
و در حالی که ادای بهمن را در می آورد حرف های او را تکرار کرد:
_ بفرمایید ریحانه خانم...من سردم نیست...مرتیکه پفیوز...چیه؟!...حالا با کاپشن آقا بهت خوش می گذره؟!...گرم شدی عزیزم...
و من حالا دیگر نمی توانستم صدای هق هق هایم را که شدت گرفته بود، خفه کنم...
_ بهت می گم بس کن ریحان...ساکت می شی یا خودم خفت کنم با دستای خودم؟!
و من دیگر نمی توانستم تحمل کنم. بلند شدم.کاپشن لعنتی را درآوردم و انداختم روی نیمکت. و با بیشترین سرعتی که می توانستم قدم برداشتم و سعی کردم از کوروش دور شوم...صدای کوروش را می شنیدم که می گفت:
_ کجا سرتو انداختی پایین داری می ری؟...با توام...
و من بی توجه به او می رفتم.اشک هایم می ریخت و هق هق هایم شدیدتر شده بود.نمی دانم چقدر از کوروش فاصله گرفته بودم.سرم پایین بود که محکم با کسی برخورد کردم. سرم را نیاوردم بالا. ببخشیدی گفتم و خواستم رد شوم که دستی بازویم را گرفت. نگاهم را که آوردم بالا، بهمن را دیدم. سعی کردم بازوم را از دستش در بیاورم که انگشت هایش به دور بازویم محکم تر شد...
_ ریحانه خانوم...چی شده؟!...چرا گریه می کنی؟!
در حالی که سعی می کردم بازوم را از دستش دربیاورم، گفتم:
_ هیچی...می شه دستمو ول کنید؟!
دستم را رها کرد.و من راهم را کشیدم که بروم، اما با شنیدن صدایش ایستادم.
_ ببین...توی این گوری که تو داری سرش گریه می کنی، مرده نیست!
برگشتم سمتش.
_ منظورت چیه؟!
پوزخندی زد.
_ منظورم خیلی واضح بود...اما اگر می خوای توضیح بیشتری بدم...می تونی فردا بهم زنگ بزنی...هم دیگه رو ببینیم...
در حالی که لبخند چندشی روی لبش نقش بسته بود، دست کرد توی جیبش و کارتی را درآورد و به سمتم دراز کرد. بین گرفتن و نگرفتن مردد مانده بودم. می دانستم اگر کوروش بفهمد کارم تمام است. جلوی چشم خودش یک کاپشن گرفتم از بهمن چه کرد...حالا اگر دور از چشمش بخواهم شماره بگیرم که دیگر واویلا بود...انگار بهمن فکرم را خواند که گفت:
_ یعنی انقدر از کوروش می ترسی؟!
و همان کافی بود تا دست دراز کنم و کارت را بگیرم...شاید هم به خاطر تردیدی بود که با همان یک جمله به جانم انداخته بود. و یا شاید هم کنجکاوی ای که بعد از شنیدن حرف های کوروش با سیاوش به جانم افتاده بود، باعث شد کارت را بگیرم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دیگر منتظر نشدم چیزی بگوید و با قدم های تند که بی شباهت به دویدن نبود به سمت ورودی پارک حرکت کردم...
برای اولین ماشین دست تکان دادم و با گفتن دربست، سوار شدم.نگاهی به کارت توی دستم کردم. کارت یک بنگاه مشاور املاک بود توی تهران. پشتش با روان نویس شماره موبایلی نوشته شده بود.کارت را انداختم تهِ کیفم.شک داشتم که فردا زنگ بزنم یا نه...
اشک هایم هنوز جاری بود. کوروش هم مثل شهره فکر می کرد می خواستم توجه دیگران را جلب کنم؟! آن هم با سرما دادن به خودم؟!مسخره بود...یعنی من می خواستم توجه بهمن را جلب کنم؟!...آدمی به آن چندشی که حالم به هم می خورد ازش؟!
صدای زنگ گوشی...شهره بود...جواب ندادم...قطع شد...
دوباره صدای زنگ گوشی...این بار کوروش بود...باز هم جواب ندادم تا قطع شد...
چندبار دیگر هم زنگ خورد که باز هم جواب ندادم...حالا سیل اس ام اس ها بود که سرازیر می شد...
اولی شهره بود." کجا گذاشتی رفتی؟!..."
دومی کوروش بود."ریحان...کجا رفتی این وقت شب؟!..."
" بگو کجایی بیام دنبالت..."
ههه...آن وقت که دید جلوی چشمش دارم می روم، دو قدم نیامد دنبالم. حالا...
" کجا گذاشتی رفتی این وقت شب؟!"
باز هم جواب ندادم...
" می گم کجایی؟!...اون روی سگ منو بالا نیار..."
حالا تهدیدهایش شروع شده بود...
" ریحان با زبون خوش دارم می پرسم کجایی...دستم برسه بهت زندت نمی زارم..."
و این بار از هول اینکه یک دفعه از ترس تهدیدهایش جوابش را بدهم، گوشی را خاموش کردم. می دانستم حالا بدتر آتشی می شود...اما واقعا رنجیده بودم...تحمل صدای هیچ کدام شان را نداشتم...
کرایه را حساب کردم. با اینکه تقریبا دو برابر نرخ همیشگی گفت، اما حوصله ی چانه زدن نداشتم. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. ماشین همسایه نبود. از پله ها که رفتم بالا، با دیدن قفل بزرگ روی درشان، مطمئن شدم که امشب نیستند. پوزخندی زدم...یعنی امشب قرار بود بشود بهترین شب یلدایی که تا به حال داشتم...
کلید انداختم و در را باز کردم...کفش ها را همان طور دم در رها کردم. در را بستم.لامپ را هم روشن نکردم.بخاری را هم. شال مسخره ی شهره را در آوردم و با حرص پرت کردم وسط هال. مانتو را هم با هر جان کندنی بود درآوردم و پرت کردم روی شال. رفتم توی اتاق. شلوار جینم را با یک شلوار راحتی سفید عوض کردم.وسط تخت نشستم. تکیه ام را دادم به دیوار...پاهایم را جمع کردم توی شکمم...پتو را هم پیچیدم دور خودم...و این بار راحت و بدون هیچ ترسی بغضم را رها کردم و گریستم...شب یلدا...(3)
مکاشفه...!

از همان روزی که دست حضرت قابیل/گشت آلوده به خون حضرت هابیل...
از همان روزی که فرزندان "آدم"/ زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید...
آدمیت مرد...!
گرچه " آدم" زنده بود...
(( فریدون مشیری ))
* * * * * * * *
_دیدین گفتم حتما اومده خونه...بی خود انقد نگران بودین...
شهره که انگار با دیدن کفش های ریحانه جلوی در ، تازه خیالش راحت شده بود، نفسش را بیرون داد. کلید انداخت و هر سه داخل شدند. کوروش ساک مقوایی که توی دستش بود را پرت کرد گوشه ی هال. بدجور از دست ریحانه آتشی بود...حالا جوری شده بود که بی خبر بگذارد و برود، نه زنگ هایش را جواب دهد و نه اس ام اس هایش را...بعد هم گوشی اش را خاموش کند؟!...احساس می کرد از شدت عصبانیت گوش هایش سوت می کشد!
شهره چراغ هال را روشن کرد. رفت پشت در اتاق ریحانه. آرام در را کمی باز کرد. از لا به لای در دید که ریحانه روی تختش مچاله شده و همان طور خوابش برده...در را بست. رویش را که برگرداند با کوروش سینه به سینه شد...
_ ولش کن...خوابیده...
کوروش کلافه دستی توی موهاش کشید. شهره بازویش را گرفت و از در دورش کرد.میلاد که بلاتکلیف وسط هال ایستاده بود، رو به کوروش کرد و با صدایی که سعی می کرد آرام باشد و ریحانه بیدار نشود گفت:
_ بی خودی انقدر شلوغش کردی...من که می دونم دلت از کسِ دیگه پره...سرِ این بیچاره خالی کردی...
کوروش باز هم سکوت کرده بود. سیگاری روشن کرد.شهره در حالی که وارد آشپزخانه می شد تا پنجره را باز کند گفت:
_ مثلا دلش از کی پره؟!...
_ بهمن...
و با صدای " میلاد...!" گفتن کوروش، حرفش را خورد. شهره که حالا پنجره را باز کرده بود، با بی خیالی نشست روی اپن...
_ کوروش، می خوای سیگار بکشی، برو نزدیک پنجره خواهشا، خونه رو دود برنداره...فقط حواستو بده از بیرون دیده نشی...بعدشم، خرم بود می فهمید تو با بهمن مشکل داری...با اون نگاه های خرکیت...
کوروش که حالا به کابینت کنار پنجره تکیه داده بود و سیگار می کشید، باز هم چیزی نگفت.
_ معلوم هست مشکل تو با بهمن چیه؟!
میلاد آمد جلوتر، از پشت سر شهره که روی اپن نشسته بود، بغلش کرد و سرش را توی گردنش فرو کرد...
_ عزیزم...بی خیال...این کوروش با خودشم مشکل داره...
شهره همان طور که دست های میلاد را توی دست گرفته بود گفت:
_ اون که بله...ولی خدایی جریان چیه؟!...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA