انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
_ هیچی بابا...یه زمانی...خیلی وقت پیشا کوروش دوست دختر بهمنو...
با صدای غضبناک کوروش که گفت: " میلاااااددد....!" جمله اش نیمه تمام ماند.
شهره چیزی را که می خواست تقریبا فهمیده بود. دیگر نیازی به کنجکاوی بیشتر نمی دید. سر جایش چرخید. پاهایش را دور کمر میلاد حلقه کرد. کوروش یک لحظه برگشت و در آن حالت دیدشان...
_ باز شما همه جارو با اتاق خواب اشتباه گرفتین....؟!
و سیگارش را با حرص توی ظرف شویی له کرد.
_ ایییشششش...عین برج زهرمار می مونی...موندم ریحان بیچاره چطور تحملت می کنه...
از روی اپن پرید پایین و به سمت اتاقش رفت.
_ کوروش خدایی مرض داری انقد می زنی تو حالِ ما؟!
_ همچینم نزدم تو حالت گل پسر...
با ابرو به اتاق شهره اشاره کرد.
_ بفرما...
میلاد با تاسف سری تکان داد و رفت.گاهی وقت ها شک می کرد به کوروش...به اینکه نکند هنوز هم تو فکر شهره باشد...ولی بعید می دانست...چرا که از این دخترها زیاد توی زندگی شان آمده بود و رفته بود...کوروش کسی نبود که به خاطر این چیزها اعصابش را خورد کند...
کوروش ماند و یک مشت صداهای بیخود توی مغزش.می دانست تقصیر خودش است. هنوز نمی توانست شهره را کنار میلاد ببیند. هنوز به خودش لعنت می فرستاد که ریحانه را بی خودی داخل بازی کرده. هنوز خودش را سرزنش می کرد که پیش بینی هایش درست از آب درنیامده و شهره هنوز با میلاد به هم نزده. و به خودش فحش می داد که چرا از همان شب اول پایش را به خانه ی آن ها گذاشته بود. از همان شب بود که میلاد توانست بالاخره به شهره نزدیک شود.و کوروش چقدر حرص خورد وقتی فردای آن شب دید که میلاد چه طور با ولع از هیکل تحریک کننده ی شهره حرف می زد و با اطمینان می گفت، تا به حال هیچ کدام از دخترهایی که شب باهاشان بوده، به جذابیت شهره نبوده اند!
و ریحانه...دلش نمی خواست قول خودش را به خاطر بیاورد که از اول قول داده بود به ریحانه زیادی نزدیک نشود...اما آن شب، همان شب کذایی که به این خانه پا گذاشتند، قولش را شکست. هنوز که هنوز بود نمی فهمید چرا؟! برای او که با دخترهای مختلفی خوابیده بود، بودنِ با ریحانه نباید آنقدر جذاب می بود...و می دانست که جذاب نبود.شاید آن شب از حرص این که می دانست پشت در آن یکی اتاق بین شهره و میلاد چه می گذرد، به سمت ریحانه رفته بود...دقیقا مثل امشب که باز همان حس به جانش افتاده بود.
اما نمی توانست منکر آن شود که بودن با ریحانه، شیرینیِ خاص خودش را داشت. خجالت کشیدن هایش...عقب کشیدن ها...و پس زدن هایش، دقیقا در زمانی که کوروش از خود بی خود بود و می خواست بیشتر جلو برود و ریحانه عقب می کشید و همین عقب کشیدن ها حریص ترش می کرد...
حتی بی تجربگی های ریحانه هم برایش شیرین بود...هنوز هم با یادآوری اینکه بار اول حتی بلد نبود در بوسه همراهی اش کند خنده اش می گرفت...
هیچ چیزی به اندازه بودن با دختری که بی تجربه است،برایش لذت بخش نبود...چرا که در این صورت همه ی حالات، صداقت محض است...برای تحریک کردنِ شریکش بی خودی خودش را غرق لذت نشان نمی دهد...و وقتی دستش را روی بدنش می کشد، پیچ و تاب خوردنِ تنش زیر دست ها و لرزش های ریز بدنش، همه و همه نشان از یک حسِ واقعیِ غرق شدگی در لذت بودند...
چه چیزی شیرین تر از اینکه می دانست هیچ کس این ریحانه را ندیده تا به حال! ریحانه ای که زیر تن کوروش پیچ و تاب می خورد و می لرزید...این ریحانه، کشف نشده بود. و کوروش هم همیشه عاشق کشف کردن...!
اما هیچ وقت سعی نداشت آسیبی بزند به اش.این یکی جدا از اینکه آخر نامردی بود، خودِ کوروش هم حوصله ی دردسرش را نداشت!
بعد بودنِ با ریحانه وجدانش آزارش می داد، اما نه آن قدر که باعث شود دیگر نرود به سمتش!
شیر ظرفشویی را باز کرد. دست هایش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. بعد دست های نمناکش را پشت گردن و روی گوش هایش کشید تا بلکه کمی خنک شود. اما با یادآوری بهمن دوباره آمپر می گرفت...
می دانست بهمن می خواهد تلافی کند. تلافی چند سال پیش را که کوروش دوست دخترش را به قول خودش، بلند کرده بود...
" دوست دختر...هههه...هرکی ندونه فکر می کنه چی بود...؟!دختره سر و وضعش داد می زد چی کارست...از همون روز اولم داشت نخ می داد...آخ که قیافه ی بهمن چقد دیدنی شده بود وقتی عکس دوست دخترشو(!) تو بغل من بهش نشون دادن..."
می دانست بهمن کینه ای ست. دنبال تلافی است هنوز. و چه کسی برایش بهتر از ریحانه؟!...آن هم ریحانه که آن قدر بچه بود و ساده...
دوباره دستش را خیس کرد و پشت گردنش کشید. شیر آب را بست. باید با ریحانه مهربان تر برخورد می کرد. باید خودش را کنترل می کرد. امشب هم از دستش در رفت. ریحانه که مقصر نبود...او از هیچ چیز خبر نداشت...نفس عمیقی کشید.از آشپزخانه آمد بیرون.چشمش به ساک مقوایی افتاد...بَرَش داشت.در اتاق را آهسته باز کرد و رفت تو. ساک را گذاشت همان نزدیک در. به تخت نزدیک شد. ریحانه توی پتو مچاله شده بود. پاها را توی شکمش جمع کرده بود. نشست لبه ی تخت. نور کمی از بالای در اتاق را نیمه روشن کرده بود. موهایش را از توی صورتش کنار زد. حالا چشم هایش را دید که از فرط گریه باد کرده بودند. دلش سوخت. ریحانه تقصیری نداشت جز این که ساده بود...!دستی کشید روی گونه اش.مثل بچه ها می ماند. معصوم و دوست داشتنی. ریحانه برایش دوست داشتنی بود، اما شهره از خود بی خودش می کرد...شهره اولین دختری بود که این دیوانگی و جنون را بهش تزریق می کرد... سعی کرد آرام و بی صدا کنارش دراز بکشد. تخت یک نفره بود و او مجبور شد به پهلو و در حالی که نیمی از بدنش را به دیوارتکیه داده بود، دراز بکشد. دست برد زیر گردن ریحانه، سرش را تکیه داد روی سینه اش و دستش را دورش حلقه کرد. کمی گونه اش را نوازش می داد و کمی موهایش را. دلش می سوخت برای ریحانه که این طور ملعبه ی دستانش شده بود...اما حسی که به شهره داشت قوی تر بود...
بعضی وقت ها سعی می کرد با محبت ها و یا کادو هایی که برای ریحانه می خرید، مثل امشب که قرار بود کادویش را بدهد و بهمن شب شان را خراب کرد، کمی خودش و وجدان نداشته اش را تسکین دهد...
ریحانه کمی تکان خورد.دستش را دور کوروش حلقه کرد و بیشتر چسبید بهش...ولی یک باره، انگار که به خودش آمده باشد، پرید. سرش را از روی سینه ی کوروش برداشت و با چشمانی که کوروش ترس را به وضوح توی شان می دید، به کوروش خیره شد...
شب یلدا(4)
کادو...!

من چه می دانم سر انگشتش چه کرد/ در میان خرمن گیسوی من...
آنقدر دانم که این آشفتگی/ زان سبب افتاده اندر موی من...
((فروغ))
* * * * * * * *
با احساس نوازش های دستی روی صورتم، تکان خوردم. بوی عطر آشنایی مشامم را پر کرد. غلتی زدم. سرم روی چیزی به جز بالش بود. دوباره نفس کشیدم...عطر کوروش بود...یعنی سرم روی سینه ی کوروش بود؟!...دست هایم را دورش حلقه کردم و بیشتر چسبیدم به اش...
بعد از چند لحظه انگار حواسم آمد سرجا. بهمن...اخم های در هم کوروش...کارت...من بی خبر برگشتم خانه...
یک دفعه پریدم. سرم را از روی شانه ی کوروش برداشتم و وحشت زده نگاهش کردم...دستش را انداخت دور کمرم...اما من سعی کردم دستم را جدا کنم و ازش فاصله بگیرم...
_ ریحان...
و چشم های من دوباره اشکی شد. یادم نمی آید چه طور خوابم برده بود. فقط می دانم آنقدر گریه کرده ام که سرم داشت می ترکید...انگشتان کوروش اشک ها را نرسیده به گونه ها پاک کرد...
ترسم ریخت...نه... انگار اثری از عصبانیت نبود. نه در لحن صدا زدنش و نه در حرکاتش...مرا کشید سمت خودش و دوباره سرم روی سینه اش قرار گرفت و حالا باز صدای تاپ تاپ قلبش را می شنیدم...با لحن ملایمی، که برای من مثل لالایی بود، شروع کرد به حرف زدن...
_ من اگه بدونم تو این اشکارو از کجا میاری...بسه دیگه دختر خوب...می دونی اشکات رو نمی تونم ببینم، بدتر گریه می کنی...
حالا دستش توی موهایم می چرخید و چشمانِ من بسته شد...هنوز هم نمی دانم دستانش چه می کرد بین موهایم که هیچ چیز نمی توانست آن طور آرامم کند...و اشک هایم بند امده بود دیگر...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_ معذرت می خوام...ببخش...تو تقصیری نداشتی...من اعصابم از اون پسره ی الدنگ خورد بود، سرِ تو خالی کردم...
نفسی عمیق کشید...
_ نمی تونستم ببینم انقد دور و برت موس موس می کنه...آدم درستی نیست...
شانه هایم را گرفت و سعی کرد از سینه اش جدایم کند...
_ به من نگاه کن...
نگاهش کردم.خیره در چشم هایی که تمام دنیایم بود...نمی دانم، خودش می دانست؟!...اگر از نگاهم نمی فهمید، واقعا کودن بود...
در حالی که شمرده شمرده حرف می زد گفت:
_دلم نمی خواد به هیچ وجه، به هیچ طریقی...حواست هست؟...به هیچ طریقی با این پسره در ارتباط باشی...فهمیدی؟!
و من چشم هایم گرد شدند...یعنی کوروش دیده بود از بهمن شماره گرفتم؟!...اگر ندیده بود چه طور آنقدر با اطمینان حرف می زد؟!...ولی اگر هم دیده بود، الان این طور با آرامش حرف نمی زد...این وجههِ کوروش را دیگر کاملا شناخته بودم...محال بود از چیزی عصبی باشد و بتواند جلوی بروزش در رفتارش را بگیرد.
با تکان آهسته ی کوروش که گفت" فهمیدی؟!" به خودم آمدم و سری به نشانه ی تایید تکان دادم...
_ نشنیدم...!
با صدای ضعیفی گفتم:
_ آره...
و او با گفتن " خوبه" دوباره من را در آغوش گرفت، دستانش باز توی موهام می چرخید و من را در خلسه ای شیرین فرو می برد. دیگر پلک هایم رفته بود روی هم...
_ در ضمن بار آخری هم باشه که زنگ یا اس ام اس هامو جواب نمی دی و بعدشم گوشیتو خاموش می کنی...
من که تقریبا خواب بودم انگار فقط توانستم یک " ههههوووممم" بگویم...
کوروش همان طور که توی بغلش بودم، تکان خفیفی به ام داد...
_ ههههوممم چیه؟!
و چون جوابی نشنید گفت:
_ ریحان...نکنه خوابیدی؟!
و چون باز هم جوابی نشنید، سرش را کمی آورد بالا ...
_ نگو که خوابیدی...
با تغییر حالتِ سریعی که داد و آمد روی من، دیگر از آن خلسه ی شیرین در آمدم...
_ فکر کردی به همین راحتی میشه بخوابی...نخیر خانوم...حالا حالاها باهات کار دارم...
نگاه من بین چشم ها و لب هایش سرگردان بود...لب هایش آمد نزدیک...نزدیک تر...نزدیک تر...چشم هایم را بستم...حالا بینی اش مماس بود روی بینی ام...لب هایش در فاصله ی میلیمتری از لبم بودند...نفس هایش را حس می کردم روی صورتم... و من مثل تشنه ای بودم که آب را در نزدیکی اش گرفته اند و اما اجاره نمی دهند تا بنوشد...لب هایم را بردم جلوتر، که کوروش کمی سرش را برد عقب و توی چشم هام نگاه کرد...مکث کرد...دیگر داشتم بی تاب می شدم که با گفتن " عاشقتمممم" بالاخره لب هایش روی لب هام نشست...و من این بار با تمام وجود همراهی اش می کردم...او می بوسید و من خودم را پیدا می کردم...من می بوسیدم و باز عطشم بیشتر می شد...می بوسید و من سبک می شدم...می بوسیدم و بیشتر غرق می شدم...بوسه بوسه بوسه...و من سیر نمی شدم از نوشیدن لب هایش...
دست هایش روی تنم می خزید...با احساس این که دارد لباسم را در می آورد، لب هایم از لب هایش جدا شدند...و چشم های متعجب کوروش بر رویم ثابت ماندند...اتاق نیمه روشن بود و من هنوز خجالت می کشیدم...
_ کوروش...
_ جانِ کوروش...
لب پایینی ام را به دندان گرفته بودم...
_ اتاق روشنه...
از لبخندش پیدا بود منظورم را گرفته...کمی از رویم کشید کنار...
_ از دستِ تو...نمی خوام وقتی با منی هیچ چیزی فکرتو مشغول کنه...برو خاموشش کن...
و من بدون هیچ تعللی رفتم بیرون، چراغ هال را خاموش کردم...رفتم توی آشپزخانه و چراغ هود را روشن کردم...سرم هنوز به شدت درد می کرد. در یخچال را باز کردم. حسابی برفک زده بود...باید فردا آفش می کردم.یک مسکن برداشتم و انداختم بالا و پشت سرش هم آب بطری را سر کشیدم...می دانستم اگر شهره در این حالت ببیندم، کارم تمام است...!
برگشتم توی اتاق...حالا کاملا تاریک بود. اما نور خیلی کمی از بیرون جلوی سیاهی کامل را می گرفت. رفتم نزدیک تخت...آمدم کنارش دراز بکشم که دستش را دورم حلقه کرد و مرا کشید روی خودش...
و من دیگر هم نگاه های آزار دهنده اش به شهره را فراموش کردم، هم دلخوری هایم از حرف های کوروش، هم بهمن و هم کارتی که توی کیفم بود و هم خیلی چیزهای دیگر را...
حق با کوروش بود...وقتی با هم بودیم، جای هیچ کسِ دیگر نبود...
* * * * * * * *
صبح شده بود و بچه ها رفته بودند. و من حالا ساک مقوایی نسبتا بزرگی را که کوروش دمِ رفتن به ام داده بود و گفته بود وقتی رفت بازش کنم را باز کرده بود.
از چیزهایی که می دیدم تویش به معنای واقعیِ کلمه ذوق مرگ شده بودم...
یک بافت زمستانی شکلاتی رنگ کوتاه. تقریبا تا پایین باسنم. یک شلوار جینِ تنگِ تنگِ، از آن هایی که شهره می پوشید همیشه و یک جفت بوت شکلاتی، تقریبا تا چند سانت زیر زانو...و اما متاسفانه پاشنه بلند...!
وقتی پوشیدم شان، در کمال تعجب دیدم که دقیقا اندازه ام است.وقتی خودم را توی آینه دیدم، باورم نمی شد خودم هستم...
نمی دانم چرا نگاه شهره را دوست نداشتم...رنگی از تمسخر می دیدم در نگاهش...
_ به نظر من به اش پس بده...!
چشم های متعجبم را دوختم به اش. و فکر می کردم که اگر یک درصد احتمال بدهم که بخواهم پس شان بدهم، واکنش کوروش...اصلا فکرش هم وحشتناک بود...
_ چرا؟!
_ اولا که نمی تونی ببریشون خونه...
_ خب نمی برم...اینجا می پوشم...
_ دوما..تو با این بوت های پاشنه دار چطوری می تونی راه بری؟!
_ راه می رم...یاد می گیرم...
شروع کردم به راه رفتن...واقعا برای منی که تا به حال اسپرت می پوشیدم همیشه، سخت بود...اما باید یاد می گرفتم...به خاطر حرف شهره هم شده باید یاد می گرفتم...
_ ریحان...!
ایستادم...
_ ها...؟!
_ می گم پس شون بده...همین امروز...
و من باز هم لجوجانه گفتم:
_ نه...
با صدای زنگ گوشی ام، حرفم را قطع کردم...گوشی را از روی اپن برداشتم.کوروش بود...ناخودآگاه لبخنی زدم...
_ سلام...
_ سلام خانومیِ خودم...پوشیدی؟...اندازه بود؟!
و من در حالی که خوشحالی در صدایم موج می زد گفتم:
_ وای کوروش...از کجا سایز منو می دونستی؟!
خنده ای کرد...
_ ما اینیم دیگه...اگه بعد از اون همه بغل کردنا سایزت دستم نمی اومد عجیب بود...
لبخندی زدم و گفتم:
_ دوسِت دارم...
_ من بیشتر عزیزم...
و تازه نگاهم با نگاه شهره تلاقی کرد...سری از روی تاسف تکان داد و رفت به سمت اتاقش...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــصــــل ۱۰
آرزوهای محال...! درون سینه ام صد آرزو مرد... گل صد آرزو، نشکفته پژمرد... (( فریدون مشیری ))

یک دفعه ای یخ زدم.انگار زیر دوش آب سرد باشم...پریدم...نمی فهمیدم کجا هستم...فقط احساس لرز می کردم...کمی که چشم هایم باز شدند، ساسان را دیدم بالای سرم، البته با یک تنگِ آب که الان نصفه بود...انگار زبانم بند آمده بود که نمی توانستم حرفی بزنم...اما کم کم سنسورهای مغزم فعال شد...نیم خیز شدم به سمتش... _ نه...نه...نه!...شازده پسر، مگه نمی بینی نصف دیگه ی پارچ هنوز پره؟! و من بی توجه به حرفش دوباره خیز برداشتم به سمتش...تنگ را که متمایل به سمتم گرفت، دیگر ایستادم سرِ جام... _ مگه مرض داری؟!...این چه طرز بیدار کردنه سرِ صبحی؟! در حالی که هنوز پارچ را متمایل به سمتم نگه داشته بود گفت: _ مرد حسابی،سرِ صبحی چیه؟!...ساعت یازدهه! سه ساعتِ دارم با زبون خوش صدات می کنم...حالیت نیست... _ یعنی بیدار نشم باید این طوری کنی؟! در حالی که سعی می کردم تی شرت خیسم را از بدنم فاصله دهم، ادامه دادم... _ یخ کردم دیوونه... _ خب حالا توام...پنج دقیقه بهت فرصت می دم آماده بشی... _آماده بشم؟!...برای چی؟! _ تو آماده شووو... در حالی که دوباره می نشستم روی تخت گفتم: _ ساسان خودت که می دونی... آمد توی حرفم و نگذاشت حرفم را تمام کنم... _ من هیچی نمی دونم جز اینکه اگه تا پنج دقیقه دیگه برگردم و آماده نباشی... و پارچ را به سمتم متمایل کرد.. در حالی که به سمت در می رفت، گفت: _ تاکید می کنم...فقط پنج دقیقه... رفتم سراغ لباس هایم...یک شلوار طوسی برداشتم و تی شرت بنفشِ تیره...لباس های خیسم را عوض کردم. رفتم جلوی آینه، بی حوصله دستی توی موهام کشیدم ...کمی هم اودکلن زدم... با صدای زنگ گوشی، از جلوی آینه آمدم کنار... _ جانم مامان... صدام هنوز گرفته بود... _ سلام شازده پسر...بیدارت کردم؟! _ نه...آقا ساسان قبل از شما بیدارم کرده... _ باز اون جونور چی کار کرده که انقد از دستش شاکی ای؟! _ هیچی...فقط با یه پارچ آبِ سرد که چه عرض کنم، یخ بیدارم کرد... صدای خنده ی مادر... _ واییی...از دستِ این بچه...خیلی سرزنده ست... _اِ اِااا...مامان... _ بده مگه؟!...خوب بود مثل تو باشه؟! _ مگه من چمه؟! _ هیچی، فقط این اواخر با ده کیلو عسلم نمیشه خوردت...! نفسم را بیرون دادم... _ نمی خوای بگی چی شده؟! _....... _ باشه...هروقت خواستی...اصلا ولش کن... من برای چیز دیگه ای زنگ زده بودم... _..... _ تولدت مبارککککککک..... اصلا یادم نبود...یعنی توی این چند روز، چند روزِ بعد از خداحافظی ام با ریحانه...خیلی چیزها را فراموش کرده بودم... _ مرسی مامان...اصلا یادم نبود... صدای ساسان از پشت در آمد: _ پنج دقیقه ات تمام شد...میای یا بیام؟!! در حالی که دستم گذاشته بودم روی گوشی، بلند گفتم: _ میام الان... گوشی را گذاشتم در گوشم... _برو مادر...مزاحمت نمیشم...به اون وروجکم سلام منو برسون... _ شما مراحمی...چشم...سلامت باشی... گوشی را پرت کردم روی تخت. _ علییییییی....میای یا بیام...؟! معلوم نبود این چرا دیونه شده بود امروز.نمی فهمیدم چه اصراری داشت به بیرون بردن من. من هم که اعصابم توی آن چند روز ضعیف شده بود، با داد آخرش دیگر از کوره در رفتم. به سمت در رفتم و بازش کردم... _ معلوم هست تو... با صدای ترکیدن باکنک ها و بارش برف شادی و پخش آهنگ : " جشنِ تو جشن تولدِ تموم خوبیاست جشنِ تو شروع زیبای تموم شادیاست تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک شب، شبِ ما غرقِ گل و شادیو شوره جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره شب خونمون پر از طنین دلنوازه کوچه پر از نوای دلنشینِ سازه..." حرفم نیمه تمام ماند.به جز ساسان، چهار پنج تایی از بچه های دانشگاه هم بودند.مهدی، سهیل، امیر، سجاد، رضا... ساسان خودش افتاده بود وسط به رقصیدن و رو به بچه ها می گفت: _ پا نمی شین یه قر بدین، حداقل دست...سوت... با این حرفش مهدی و سهیل هم بلند شدند و بقیه با دست و سوت شلوغ پلوغ می کردند... من هنوز هم گیج و مات ایستاده بودم...از طرفی واقعا هیجان زده شده بودم، آخر خیلی وقت بود که دیگر تولدی این چنین نداشتم...آخرین تولدی که واقعا جشن تولد بود، برمی گشت به تولد ده سالگی ام. هم دوستانم بودند و هم مادر و پدرم. و بعدها که پدر حذف شد...دیگر عملا جشن تولدی در کار نبود! یعنی خودم یک جورایی حال و حوصله اش را نداشتم..وگرنه مادر همیشه برایم کیک می پخت و کادو می گرفت...اما من بعد از پدر دیگر دلِ خوشی نداشتم... حالا، بعد از ده سال، ساسان برایم جشن گرفته بود...می دانستم در این مدت اگر به اندازه ی من عذاب نکشید، کمتر هم نکشیده! می دید از آن بار آخری که با ریحانه حرف زدم و او...دیگر دل و دماغ هیچ چیز را نداشتم... با صدای ساسان به خودم آمدم... _ اوووههوووییی...اخوی کجایی؟!.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.امروز باید تو هم یه قری به کمرت بدی.... من که دیدم هوا دارد پس می شود، خواستم فرار کنم توی اتاق و ساسان که انگار دستم را خوانده باشد، اشاره ای به بچه ها کرد و همه به سمتم هجوم آوردند... حالا من هم وسط بودم و آهنگ هنوز می خواند... " عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه زندگیم با بودنت درست مثلِ بهشته تو خونه سبد سبد گل های سرخ و میخک عزیزم دوسِت دارم تولدت مبارک تولدت مبارک،تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک..." اوضاع خنده داری شده بود. هر کدام از بچه ها یک جاییم را گرفته بودند و سعی می کردند تکانم دهند...این وسط ساسان کمرم را گرفته بود و سعی می کرد هر طور شده به قولِ خودش بچرخاند... _ای بابا داش علی...چه سفت و سخته...یه کم روغن کاری می خواد ... و من که از خنده اشکم در آمده بود، دیگر نمی توانستم خودم را سفت بگیرم...حالا ساسان فشار بیشتری می آورد برای تکان دادن من.. _ آهان اَخوی...همینه.. * * * * * * * * بعد از مدتی که دیگر خوب عرق شان درآمد نشستند...نمی دانستم چه طور از ساسان تشکر کنم...آمد نشست کنارم... _ دیگه شرمنده داش علی...اصلِ تولد مزه اش به اینه که شب باشه ولی چون برنامه ی بچه ها جور نبود، مجبور شدیم الان بگیریم... _ این چه حرفیه...عالی بود...مهم اینه که واقعا غافلگیر شدم... _ قابل شما رو نداشت... بعد رو به آشپزخانه داد زد.... _ مهدی...پس اون کیک چی شد؟! همزمان با " اومدم " گفتنِ مهدی، خودش هم با کیکی دایره شکلِ شکلاتی که رویش پر از شمع های ریز بود، در چهار چوبِ در ظاهر شد... وقتی کیک را گذاشتند جلویم روی میز، سعی داشتم شمع ها را بشمارم... _ خودِتو خسته نکن...بیست و سه تاست...فوتش می کنی میره پی کارش، تو هم میری تو بیست و چهار... _ خواستم مطمئن شم ببینم اشتباه نکرده باشی... دستی زد پشت کمرم... _ اختیار داری...مگه ممکنه من سنِ داش علیم رو ندونم... و من فکر کردم، چه خوب است لااقل ساسان هست... _ خب...خب...زود باش فوت کن...آرزو هم یادت نره... آرزو؟!...واقعا چه آرزویی داشتم؟! آرزوهای من همه محال بودند...برآورده نشدنی...مثلا می شد آرزو کنم پدرم برگردد؟!...می توانستم آرزو کنم زمان به عقب برگردد و کوروشی نباشد؟!...می شد کوروشی نباشد و فقط من باشم و ریحانه؟!...این ها آرزوهای من بودند...خودم می دانستم محال اند...پس آرزو کردن شان چه فایده ای داشت؟! نمی دانم ساسان چه در نگاهم دید که دیدم چشم هایش خیس شدند...فقط یک لحظه بود...نمی دانم، شاید هم اشتباه دیدم... به سمت شمع ها خم شدم...لحظه ی آخری که خواستم فوت شان کنم، تنها یک آرزو به ذهنم رسید...خوشبختیِ ریحانه ام...! (( خدایا...یه کاری کن خوشبخت بشه... خدایا...یه کاری کن...یه کاری کن... دلم نمی آمد بگویم کاری کند که فراموشش کنم...اما آخرش که چه؟! باید فراموش می کردم یا نه؟!...با همه ی سختی ای که داشت، ادامه دادم... یه کاری کن فراموشش کنم...)) چشم هایم را بستم و شمع ها را فوت کردم...با یک دنیا بغضِ توی گلو...با یک دنیا حسرتِ آرزوهای محال... و با چهره ی خندانِ ریحانه جلوی چشمانم....
مهمان...! * * * * * * * * سرم توی لپ تاپ بود. فردا با استاد محمدی کلاس داشتیم و من هنوز نتوانسته بودم طرحم را به جای دلخواهم برسانم... شهره آمد نشست جلوم... _ ریحاااان...! سرم را از توی لپ تاپ آوردم بیرون...فکر کنم دو تا شاخ از شدت تعجب روی سرم سبز شده بود...می دانستم شهره بی خود آنقدر مهربان نمی شود... _ چی شده؟! در حالی که سرش را به سمتِ چپ خم کرده بود گفت: _ میشه امشب یه شامِ درست حسابی سرِ هم کنی؟! فکر کنم چشمانم از فرط حیرت گشاد شده بودند...یعنی برای یک شام داشت این طور با چشمانش التماس می کرد؟! _ آخه امشب مهمون دارم.... _ مهمون؟!...من یه خورده پیش با کوروش حرف زدم...نگفت که امشب... دوید میان حرفم... _ نه...منظورم اونا نبود...کسِ دیگه ایه... حالا دیگر سیخ نشسته بودم. این جا چه خبر بود؟!...چه کسِ دیگری؟! _ ببین ریحان...الان نمی تونم بهت بگم...اگر اومد خودت می فهمی...فقط اگه می تونی یه شام سرِ هم کن...من دارم از استرس می میرم... من هنوز هاج و واج مانده بودم... _ ببین من بهت اعتماد کردم...اگه اومد و دیدیش...بینِ خودمون می مونه دیگه نه؟! و من که هنوز هاج و واج مانده بودم تنها به تکان دادنِ سر اکتفا کردم... _ پس دیگه خیالم راحت باشه؟!...یه فکری برای شام می کنی؟!...من باید برم حاضر بشم... و من که انگار زبانم بند آمده باشد، باز هم تنها سری تکان دادم... شهره رفت.به ساعت نگاه کردم. ساعت هفت بود.وقتِ زیادی نداشتم. لپ تاپ را از وسطِ هال برداشتم و بردم توی اتاق خواب. هرچه خرت و پرت توی هال بود را ریختم توی اتاق خودم. شهره حالا رفته بود حمام... ضمن این که خانه را جمع و جور می کردم، فکرم مشغول مهمان امشب شهره بود...یعنی چه کسی می توانست باشد؟! رفتم سرِ یخچال. یک بسته مرغ درآوردم و گذاشتم بپزد...یک بسته قرمه سبزیِ آماده هم داشتیم که مادر داده بود. آن را هم درآوردم...برنج پاک کردم... خودم هم نمی فهمیدم با آن سرعت دارم چه کار می کنم... ساعت هشت و نیم بود. برنج آماده شده بود...مرغ ها پخته بودند...و قورمه سبزی هم گرم شده بود...شهره داشت جلوی آینه طبق معمول خودش را با آرایش خفه می کرد...! سیب زمینی ها را ریخته بودم توی تابه که آمد توی آشپزخانه... _ دستت درد نکنه...اینارو بده به من...تو برو آماده شو... نگران نگاهش کردم... _ یعنی...منم حتما باید باشم؟! چشمش را از سیب زمینی هایی که توی روغن جلز و ولز می کردند گرفت... _ چرا نباشی؟!...باید باشی...برو آماده شو... و من رفتم به اتاق. هنوز گیج بودم.ای کاش حداقل می گفت قرار است چه کسی بیاید... یک تی شرت قهوه ایی آستین بلند پوشیدم...تقریبا تنگ بود. آستین هایش را کمی دادم بالا...شلوار جینم را پوشیدم...موهام را بستم...توی این فکر بودم که آرایش بکنم یا نه...زنگ آیفون به صدا درآمد... از اتاق آمدم بیرون. شهره آیفون را جواب داد و دکمه ی در باز کن را زد...مضطرب نگاهش کردم... _ همسایه خونه ست...اگه ببیننش چی؟! شهره در حالی که به سمت در ورودی می رفت و بازش می کرد گفت: _ نترس...کسی به این شک نمی کنه...! هنوز توی منظور شهره از " کسی به این شک نمی کنه " بودم، که با دیدن کسی که روبه رویم ایستاد، فکم به معنای واقعی کلمه به زمین رسید.......!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حالا سرِ سفره نشسته بودیم و داشتیم شام می خوردیم، اما من هنوز توی شک حضور استاد محمدی معروف بودم!!! چه طور ممکن بود؟!...سرم را انداخته بودم پایین و سعی می کردم به وجود او فکر نکنم و شامم را بخورم...اما مگر می شد؟!...تا به این فکر می کردم که پارسا محمدی روبرویم نشسته، انگار لقمه ی توی دهانم سنگ می شد و پایین نمی رفت...! با صدایش از جا پریدم... _ ریحانه خانوم...نکنه تو غذا چیزی ریختی که خودت نمی خوری؟! _ هان؟!...بله؟!...یعنی نه... خندید. از همان خنده های معروفش که همه توی دانشگاه می شناختندش. وقتی می خواست کسی را دست بیاندازد، همین جور می خندید...لب پایین اش به یک سمت کج می شد و با دندان سمت دیگر لبش را گاز می گرفت تا جلوی شدید شدنِ خنده اش را بگیرد... _ بالاخره بله؟! یا نه؟! ...غذا مطمئنه؟!...بخوریم؟! _ نه...! ابروهاش رفتند بالا...دیگر واقعا داشت جلوی انفجار خنده اش را می گرفت... _یعنی بله...بخورین...! هول شده بودم و نمی فهمیدم چه می گویم. این جا دیگر استاد از خنده ترکید و من نگاه مستأصلم را به شهره دوختم...او به دادم رسید... _ پارسااااا...سر به سرِ ریحانه نزار...بنده خدا هنوز تو شُکِ اینه که تو این جایی... استاد رو کرد به من... _ راست می گه ریحانه خانوم؟!...یعنی من انقدر ترسناکم؟!... _ بله...!یعنی نه...! دیگر داشتم بغض می کردم... _ پارسااااا... _ جاااانممم... * * * * * * * * بعد از شام، آن ها رفتند توی اتاق شهره و من هم از خدا خواسته رفتم توی اتاق خودم...و تازه آن جا توانستم یک نفس راحت بکشم...روی تخت دراز کشیدم که شهره با سر وارد اتاق شد و من پریدم... _ ریحان...بیا این گوشیم...اگه میلاد زنگ زد بپیچونش...بگو حمامم...نه..نه...بگو خوابم...نذاری بفهمه...! منتظر جواب من نشد و گوشی را پرت کرد روی تخت و در را بست. من هم دوباره روی تخت ولو شدم.... * * * * * * * * ساعت ده بود و من هنوز خوابم نمی برد...واقعا سر از کار شهره در نمی آوردم...! اگر میلاد را می خواست، پس پارسا این وسط چه کاره بود؟!...اگر پارسا را می خواست، میلاد که بود؟!...اصلا حالا توی اتاق با هم چه کار می کردند؟!...یعنی رابطه اش با پارسا، مثلِ رابطه اش با میلاد بود؟!...مگر می شد؟!...پارسا حداقل بیست سال از شهره بزرگتر بود...زن و بچه داشت...هر چه قدر فکر می کردم، گیج تر می شدم... زنگ گوشیِ شهره...میلاد بود...سعی کردم صدایم را پایین نگه دارم... _ بله؟! _ الو...ریحان تویی؟! _ آره...خوبی؟ _ خوبم...شهره کو؟! _ خوابیده... _ از کِی تا حالا ساعت ده می خوابه؟!...و از کی تا حالا گوشی شو می ده به تو بد می خوابه؟! من که از قبل خودم را برای این سوال ها آماده کرده بودم گفتم: _ حالش زیاد خوب نبود...مسکن خورد خوابید...! منم تو اتاق اونم، برای همینم دارم یواش حرف می زنم... _آهان...حالش چرا بده؟! _ هیچی...چیزِ مهمی نیست...! _آاااههاااانننن...! از آهان گفتنِ کشیده اش معلوم بود دروغم گرفته... _ بی ادب...! _ چته؟!...تو منحرفی به من چه؟! _ اُکی...منم می خوام بخوابم... _ باشه بابا...با اون اخلاقِ گندت...لنگه ی همون کوروشی...کاری نداری؟! _ از اولشم نداشتم... _ بچه پروووو....بای... وقتی قطع کرد، نفسِ راحتی کشیدم...ولی راحتیم زیاد طول نکشید چرا که این بار گوشیِ خودم زنگ خورد... " اَههه این دیگه کیه...!" با دیدن اسمِ لیلا، اخم هام رفت تو هم...حوصله ی نصیحت های این یکی را دیگر نداشتم...نمی خواستم جواب بدهم...اما در لحظات آخر، نمی دانم چه شد که جواب دادم: _ بله... کمی سکوت... _ سلام...تکیه گاه...! اگر ماه بودم، به هرجا که بودم، سراغ تورا از خدا می گرفتم. و گر سنگ بودم، به هر جا که بودی، سر رهگذار تو جا می گرفتم. اگر ماه بودی- به صد ناز – شاید شبی بر لبِ بام من می نشستی وگر سنگ بودی، به هرجا که بودم مرا می شکستی، مرا می شکستی! ((فریدون مشیری)) * * * * * * * * حرف ها را بزرگترها زده بودند. توافق ها حاصل شده بود...حتی قرار عقد و عروسی را هم گذاشته بودند..تن ها من و پسرعمو توی آن جمع بودیم که مثل مترسک، فقط تماشا می کردیم رقم خوردن تقدیرمان به دست دیگران را... من به پایه ی مبل روبرویی خیره بودم و نمی دانم او به کجا خیره بود...من هنوز توی فکرِ همان خواستگار به قول خودم معمولیِ(!) توی دانشگاه مان بودم.... و نمی دانستم او هم چنین شخص معمولی ای داشت که که توی فکرش باشد؟!...من داشتم به تغییر رنگ چهره ی همان خواستگار معمولی ام فکر می کردم بعد از وقتی که رو به رویش ایستادم و گفتم امشب نامزدی ام است...و نمی دانم او به چهره ی چه کسی فکر می کرد...من داشتم به تو فکر می کردم که اگر بفهمی قطعا باز به ام اَنگِ تو سری خوری می زدی...و من نمی دانم او هم تو سری خور بود که هیچ نمی گفت؟!...راستش را بخواهی آن شب دیگر خودم هم قبول کردم که راست می گویی و من واقعا تو سری خورم... با صدای کِلِ بلند و طولانی که زن عمویم کشید و دستبند پت و پهن بی ریختی که دستم کرد، تمام نگاه ها به سمتِ من برگشت...شاید اولین بار توی زندگی ام بود که این همه چشم به ام خیره شده بودند...اولین بار بود که مورد توجه بودم!!! حالا من و پسرعمو، رسما نامزد شده بودیم...! باورت می شود آبجی کوچیکه؟!...به همین سادگی...حتی کسی نپرسید جوابم چیست...تنها لطفی که کردند، بعد از گذاشتن قرار مدارها، اجازه دادند من و پسرعمو توی یک اتاق، تنها با هم حرف بزنیم...و واقعا چه لطفِ بزرگی...! پسرعمو نشسته بود روبروم روی صندلی...و من روی تخت...او در اتاق چشم می گرداند و من این بار خیره بودم به پایه ی صندلی...سکوت بود...انگار هیچ کدام مان نمی توانستیم حرف بزنیم...اصلا مگر حرف زدن هم فایده ای داشت؟!...هرچه بودیم و هرچه می خواستیم، دیگر آشِ کشکِ خاله بود...و آخر سر پسرعمو طاقت نیاورد و سکوت را شکست... _ لیلا... و من تنها نگاهش کردم...پوستی تقریبا سبزه داشت...بینی متوسط...چشمان درشت و ابروهای نسبتا پر...قدش متوسط بود و هیکل اش کمی پر...در کل یک مرد معمولی بود...خیلی معمولی.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
و من دائما سعی می کردم با خواستگار معمولی ام مقایسه اش نکنم تا حداقل کمتر به خودم ناسزا بگویم به خودم برای تو سری خوری ام... نفسش را بیرون داد...بلند شد...کمی در اتاق راه رفت..انگار حرف زدن برایش سخت بود...و یا ساده تر از این، شاید او هم مثل من حرفی برای گفتن نداشت!!!...دوباره نشست روی صندلی... _ ببین لیلا...من می دونم تو به این ازدواج راضی نیستی...می دونم همش به خاطر زورِ پدرت و رسم و رسومات داری با من ازدواج می کنی... چشمانِ متعجبم را به اش دوختم...می دانستم فهمیده راضی نیستم...آخر کدام دختری به این جور ازدواج کردن راضی بود؟!...اما فکر نمی کردم آنقدر صریح به زبان بیاورد...بی توجه به نگاهِ من ادامه داد... _ می دونم دوازده سال ازت بزرگترم...راستش منم مثلِ تو، به خاطر همین رسم و رسوماتِ که الان این جام...فقط تن ها شانسی که اوردم اینه که کسی تو زندگیم نیست که حالا بخوام عذاب بکشم...من بالاخره باید ازدواج می کردم... فکر کن ریحانه!!! ازدواج دیگر از این رومانتیک تر هم می شد؟!...من باز هم ساکت بودم و او باز هم ادامه داد... _ تنها چیزی که می تونم الان بهت بگم اینه که، تمام سعی ام رو می کنم که احساس خوشبختی کنی...می تونی درست رو ادامه بدی...می تونی بعدش سرِ کار بری... نا خودآگاه گفتم: _عمو نمی زاره... لبخندی زد...با لبخند چهره اش بهتر می شد... _ زنِ من که بشی، اختیار با خودمه...قول می دم نزارم کسی اذیتت کنه...خوبه؟... بی اختیار سری به نشانه ی تایید تکان دادم...دروغ چرا ریحان...خودم هم هیچ فکر نمی کردم پسرعمو آن قدر روشن فکر از آب دربیاید...! بلند شد و آمد کنارم نشست. _ فقط دلم نمی خواد هیچ وقتِ هیچ وقت ببینم مثل الان ناراحتی... و من باز هم سری تکان دادم... _ ببینم تو زبون نداری جواب بدی... این بار گفتم : باشه پسر عمو... دستم که زیر چادر و روی زانویم بود را گرفت... _ دیگه به من نگو پسرعمو...بگو عماد... و دستم را فشار خفیفی داد...با تماس دستش، با این که از روی چادر بود، تمام تنم داغ شد... این شد که من و پسرعمو نامزد شدیم...قرار بود یک هفته بعد عقد کنیم...! حتما یادت هست آن شبی را که زنگ زدم تا هم خبر نامزدی ام را بدهم و هم برای عقد دعوتت کنم...شاید هم یادت نباشد، بعد از آن همه فراموشی، بعید بود این یکی یادت مانده باشد... تردید داشتم که زنگ بزنم یا نه، بعد از آخرین برخوردت پشت تلفن، آن شب، دیگر نمی خواستم بهت زنگ بزنم...ولی مگر می شد برای عقدم، آبجی کوچیکه ام نباشد...تردید را کنار گذاشتم و شماره ات را گرفتم... بوق اول...بوق دوم...بوق سوم...بوق چهارم... داشتم پشیمان می شدم از زنگ زدن.ساعت را نگاه کردم،تازه ده بود! بعید می دانستم الان خوابیده باشی...دیگر داشتم قطع می کردم که گفتی: بله؟! بی حوصلگی ات حتی در بله گفتنت هم پیدا بود...همین باعث شد کمی مکث کنم...اگر چاره ای بود همان موقع تماس را قطع می کردم... _ سلام... _ سلام...خوبی؟...چه خبر؟! و چقدر لحنِ سردت دلم را شکست...چه خیالِ عبثی بود که فکر می کردم بعد از آن همه وقت که با هم حرف نزده ایم، حالا باید کلی خوشحال شوی... _ خوبم...تو خوبی؟...راستش زنگ زدم بگم...بگم ...من نامزد کردم... دیگر انتظار داشتم با این خبر کمی در صدایت هیجان حس کنم... _ واقعا؟!...به سلامتی...تبریک می گم عزیزم... و چقدر متنفر بودم از آن عزیزم گفتنت که از سردی اش چندشم می شد... این بار پرسیدی : با کی؟! و من گفتم: با پسرعموم...عماد... نفس عمیقی کشیدی و گفتی: _ حدس می زدم...می دونستم عوض نمی شی و... آمدم توی حرفت. می دانستم می خواهی بگویی هنوز تو سری خورم... _ هفته ی دیگه عقدمونه...زنگ زدم دعوتت کنم... _ هفته ی دیگه؟!...چرا انقدر زود؟!...نمی خواستین یه کم بیشتر هم دیگه رو بشناسین؟! شناخت؟!...انگار خودت فهمیدی چه حرفِ چرتی زده ای؟!...برای ما راه برگشتی نبود...تقدیر هر دوی ما...هم من و هم عماد، دست همان رسم و رسومات طایفه ای بود... _ خب حالا چند شنبه ست؟! _ جمعه...میای که؟! کمی مکث کردی... _ حقیقتش جمعه کلاس دارم...ولی سعیم رو می کنم... همان موقع فهمیدم داری می پیچانی...مطمئن بودم اگر هم کلاست را قرار بود نروی، کوروش و شهره و میلاد و سرگرمی های دیگری بودند حتما، که برایت جذاب تر باشند... ولی با این حال، روز عقدم، تا آخرین لحظه چشمم به در بود تا شاید بیایی...حتی آن وقتی که خطبه خوانده می شد و من دستانم از سرما یخ زده بود و با شنیدنِ وکیلم از زبان عاقد، بله را با صدایی لرزان و پر بغض گفتم هم باز امید وار بودم وقتی تور را از صورتم کنار بزنند، تو را میان مهمانان خواهم دید... بله را که گفتم، عماد تور را بالا زد...زن ها کِل می کشیدند...حلقه ها رد و بدل شدند...و مراسم مسخره ی عسل خوردن هم انجام شد... اما تو هنوز نیامده بودی... همه اتاق را ترک کردند.عماد پیشانی ام را بوسید...دستِ لرزانم را در دست گرفت...و آن جا بغضِ من شکست...آن جا دیگر گریه کردم...نمی دانم برای نیامدنِ تو بود...برای آن ازدواج تحمیلی بود...برای ترسِ از آینده بود و یا برای خواستگارِ معمولیم که دیگر حتی نمی شد تصویرش را توی ذهنم مجسم کنم، چرا که دیگر با مردِ دیگری عهد بسته بودم..عماد سرم را به سینه اش تکیه داده بود... سکوت کرده بود و تنها دستش را پشت کمرم می کشید... وقتی اشک هایم تمام شد، سرم را از سینه اش جدا کرد...توی چشم هام نگاه کرد و گفت: قول می دم خوشبختت کنم لیلا...از هیچی نترس... به چشمانش خیره شدم...صداقت در نگاهش موج می زد...و این بار خودم به آغوشش پناه بردم...او هم مرا به خودش می فشرد...فقط می گفت نباید نگران هیچ چیز باشم...می گفت همیشه کنارم خواهد بود... و چه شیرین بود آن لحظه ای که احساس کردم، هنوز هم شانسی برای خوشبخت شدن هست...وقتی احساس کردم شانه های عماد می توانند تکیه گاه خوبی باشند برای منِ خسته...و چه شیرین بود آن طور مورد توجه کسی قرارگرفتن... تا آخرِ شب چشمم به در بود و تو نیامدی...نیامدی به عقدِ آبجی بزرگه ات...و چقدر دلم شکست... هیچ وقت به مغزم خطور نمی کرد که توی همچین روزی تنهایم بگذاری...اما گذاشتی... گذاشتی آبجی کوچیکه... یک دیوانِ حافظ...! خوبِ خوبِ نازنین من! نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب. بهتر از تمام شعرهای ناب! نام تو، اگرچه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود: بهترینِ بهترینِ من خطاب می کنم، بهترینِ بهترینِ من! ((فریدون مشیری))
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دم دم های غروب بود.همیشه این وقت ها دلم می گرفت.هیچ وقت هم دلیلش را نمی فهمیدم...ساسان دانشگاه بود.امشب تا طرف های نه شب کلاس داشت. و من به طور عجیبی احساس بی حوصله گی و بیکاری می کردم. هرچه هم که بیشتر بیکار می ماندم، فکرم بیشتر می رفت سمت ریحانه...و این همان چیزی بود که به شدت ازش فرار می کردم...یک دفعه یاد حاج موسوی افتادم.مادر چند بار یاد آوری کرده بود، یک سر بروم دیدنش. چه وقتی بهتر از حالا. اول وضو گرفتم و نمازم را خواندم... لباس هایم را عوض کردم.رفتم سرِ کوچه و تاکسی سوار شدم. هرچه به خانه ی حاج موسوی نزدیک تر می شدم، تعداد خانه های سنتی بیشتر و خانه ها فشرده تر می شدند. به جایی رسید که دیگر باریکیِ کوچه اجازه ی ورود ماشین را نمی داد. پیاده شدم و کرایه را حساب کردم. وارد کوچه شدم. یک کوچه ی باریک در دلِ بافت قدیم شهر. و من چقدر از روز اولی که وارد این شهر شده بودم، از دیدن چنین خانه هایی ذوق می کردم. حتی وقتی برای برداشت باید یک خانه ی سنتی را انتخاب می کردم، من خانه ی همین حاج موسوی را برداشتم که برای رفت و آمد مشکلی نداشته باشم...همان برداشت کذایی که قرار بود با ریحانه انجام دهیم...یعنی این جا هم فکر ریحانه نمی تواند راحتم بگذارد؟!...لعنت به من...رسیدم جلوی در نسبتا باریک و سبز رنگ. اگر درب ورودی را همان طور چوبی می گذاشتند بماند، به راحتی می شد گفت یک خانه ی سنتی ست که هیچ تغییری نکرده... نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی زنگ فشار دادم. صدای زنگ توی حیاط پیچید...و پشت بندش صدای قدم هایی سریع و کیه گفتنِ دختر جوانی که می دانستم نرگس، دختر حاجی است. _ علی هستم...حاج آقا تشریف دارن؟! و همان زمان فکر کردم که چرا قبل از آمدن زنگ نزده بودم؟!...اگر نبود چه؟...اما خودم هم می دانستم که می خواستم هر طور شده از خانه بزنم بیرون...حتی اگر شده تا دم در بیایم و حاجی نباشد... در باز شد. دختری با چادر سفید گلدار در چهار چوب در نمایان شد... سرم را انداختم پایین.. _ سلام نرگس خانوم...پدر تشریف دارن؟! خودش را از جلوی در کشید کنار... _ سلام...بله...بفرمایید تو... یا الله ای گفتم و وارد حیاط شدم. نرگس هم پشتِ سرم. خانه ی دوره ساز بود که درِ اتاق ها رو به حیاط باز می شد. ایوان نسبتا بزرگی جلوی اتاق ها بود. روبروی ایوان آشپزخانه و سمت راست سرویس حمام و دستشویی بود. سمت چپ هم دو راه پله وجود داشت. یکی می رفت برای پشت بام و یکی هم می رفت برای زیر زمین. وسط حیاط هم یک حوض جمع و جور بود که آبش همیشه زلال بود و من عاشقش بودم...اول صدای حاجی آمد... _ نرگس...بابا... کی بود؟ بعد هم خودش از توی یکی از اتاق ها بیرون آمد. _ به به...ببین کی اومده...راه گم کردی پسر؟!... و به سمتم آمد. _سلام حاجی...شرمنده به خدا...گیر دانشگاهم...دیگه ترمای آخره... و همزمان با تمام شدن جمله ام، حاجی روبروم بود. دست دادم و روبوسی کردم. خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت و پیشانی ام را بوسید. _ دشمنت شرمنده جوون..تو مثل پسر خودم می مونی...این جا خونه ی خودته... دستش را گذاشت پشت کمرم... _ حالا چرا تو حیاط ایستادیم ما...سرده...بیا...بیا بریم تو... و رو به دخترش که پشت سر من ایستاده بود ادامه داد: _ نرگس...بابا...اگه می تونی دو تا چاییِ تازه دمِ خوش عطر برای ما بیار... نرگس با گفتنِ " چشم" به سمت آشپزخانه رفت. حاجی هم رزم پدرم بود. ده سالی از پدرم بزرگتر بود. موها و ریش هایش تقریبا سفید شده بودند. همسرش دو سه سالی می شد که فوت کرده بود. دو پسرش ازدواج کرده بودند و تنها با دخترش زندگی می کرد.دخترش، نرگس، پیش دانشگاهی بود و سال دیگر کنکور داشت. گه گاهی اگر کتابی می خواست، وقتی به خانه شان سر می زدم، می گفت تا دفعه ی بعد برایش بیاورم. صدای تقِ در آمد و نرگس با یک سینی که تویش دو استکان چای بود و یک قندان، داخل شد. سینی را گذاشت روی زمین. _ بابا...چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟ _ نه بابا جون...برو به درسات برس.. نرگس با اجازه ای گفت و رفت. من ماندم و حاجی و دوباره خاطراتش از پدرم. همیشه همین طور بود. آخر حرف هایش می رسید به خاطراتش با پدرم...حالا که فکر می کنم، می بینم شاید دلیلش همین بود که وقتی پیش مادر نبودم و کلافه می شدم، به حاجی پناه می آوردم...آن قدر گفت و گفت...تا چشم بر هم زدم دیدم ساعت ده شب شده...و من چقدر حالم بهتر از دمِ غروب بود... با حاجی خداحافظی کردم. هوا سرد بود. نگذاشتم به بدرقه ام بیاید توی آن سرما... آمدم توی حیاط...نزدیک در حیاط بودم که با صدای نرگس ایستادم... _ علی آقا... برگشتم، ولی سرم هنوز پایین بود... _بله؟! کیسه ی پلاستیکی توی دستش را به سمتم دراز کرد... _ بفرمایید...اینا کتابایی هستن که بهم داده بودید...دستتون درد نکنه... _ اگه نیاز دارید باشه خدمتتون...من فعلا نیاز ندارم... _ نه بفرمایید...ممنون... نمی دانم توی آن تاریکی چشم هایم درست می دید لرزش دست هایش را ...یا اشتباه می دیدم؟! کیسه را گرفتم و با گفتنِ خداحافظ زدم بیرون... به خانه که رسیدم، ساسان هنوز نیامده بود.معلوم نبود باز سرش کجا گرم شده بود.کیسه را گذاشتم روی تخت. لباس هایم را عوض کردم...حوصله ی غذا خوردن هم نداشتم... آمدم روی تخت دراز بکشم که چشمم به کیسه ی کتاب ها افتاد...گذاشتمش پایین تخت و روی تخت دراز کشیدم...نمی دانم چه شد که دوباره نشستم و کیسه ی کتابه هارا باز کردم...کتاب ها را دراوردم، کتاب های قدیمی خودم بودند... اما یک دیوان حافظ از بین آن افتاد بیرون...من که دیوان حافظ نداده بودم به نرگس...!کتاب ها همه درسی بودند...!دیوان را برداشتم...کمی پشت و رویش را نگاه کردم...به این نتیجه رسیدم که حتما اشتباها با کتاب های من قاطی شده و یادم باشد دفعه ی بعد پسش ببرم...اما یا باز کردن کتاب و دیدن صفحه ی اولش، انگار دنیا روی سرم خراب شد... "امروز خورشید درخشان تر است و آسمان آبی تر نسیم زندگی را به پرواز می کشد و پرنده آواز جدید می سراید امروز بهاری دیگر است در روز تولد مهربان ترین در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزه ها در میهمانی ما خواهند سرود ای مهربان ترین روزهای زندگیت هر روز گوارا باد میلادت مبارک نرگس..." کتاب را همان جا روی زمین گذاشتم...پس دلیل لرزش دستانش این بود؟!...وای...خدایا...با این دیگر چه کار باید می کردم...اصلا از نرگس بعید بود...یعنی من را دوست داشت؟!..دوباره صفحه ی اول را خواندم..."در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است" این معنی اش فقط تبریک تولد بود؟!...مسلما نبود...سعی کردم چهره ی نرگس را به خاطر بیاورم...ولی زیاد موفق نبودم...او را همیشه با چادر می دیدم...و من هم که همیشه سرم پایین بود...تنها چیزی که از چهره اش به یادم مانده بود، صورت سفیدش بود و چشمانِ سبز رنگش...آن هم فقط برای اینکه سبزی چشمانش، در قاب سفید صورتش، واقعا توی چشم میزد...نرگس هنوز بچه بود...یعنی از کِی به من این حس را داشته؟!...یعنی همه ی آن هول شدن ها و سرخ شدن ها ... لرزش دستانش امروز، وقتی خواست کتاب ها را به ام بدهد....وای...دستم را توی موهایم فرو کردم... چه طور باید بهش می فهماندم که نباید به من فکر کند؟!...من خودم طعم تلخِ طرد شدن را چشیده بودم...من خودم درد عشق یک طرفه را تجربه کرده بودم...او هنوز کوچک بود برای تجربه ی این ها...از طرفی هم نمی توانستم الکی دلش را خوش کنم در حالی که خودم می دانستم علی رقم تمام تلاش هایم باز هم دلم و فکرم با کسِ دیگری ست...لیاقت نرگس کسی بود که با تمام وجود تنها برای نرگس باشد...هم فکرش و هم دلش...نمی توانستم به اش بگویم...نرگس هنوز بچه بود برای درک تلخیِ حقیقت های زندگی...برای درک اینکه همیشه زندگی زیبا نیست...برای فهمیدنِ اینکه عشق همیشه یک موهبت الهی نیست، گاهی وقت ها می شود بلای جان...می شود خوره و ذره ذره فکر و روح را می خورد...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــصــــل ۱۱
پارتی (1)
مشکی..!
آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگی ام می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز... شب و روز...شب و روز...
(( فروغ ))


دیگر آمدنِ پارسا محمدی به خانه مان، پنج شنبه شب ها، عادی شده بود. دور هم شام می خوردیم و طبق معمول آن ها به اتاق شهره می رفتند و من هم به اتاق خودم. و وظیفه ی پیچاندنِ میلاد و کوروش بر عهده ی من بود. گاهی وقت ها کوروش شک می کرد به این که چرا دیگر پنج شنبه شب ها، هر برنامه ای که ردیف می کند، ما بهانه می آوریم...!تنها بهانه مان هم این بود که فردایش کلاس طرح داشتیم و کارهای مان سنگین بود...!پارسا، که من هنوز هم وقتی خانه مان بود استاد خطابش می کردم، دم دم های صبح، طرف های چهار یا پنج می رفت...من که آن موقع خواب بودم...شهره صبحش می گفت کِی رفته...تنها خوبی اش این بود که به خاطر سر و تیپ و سنش، اگر هم دیده می شد، کسی به اش شک نمی کرد...
شهره داشت کم کم زمزمه ی تهران رفتن و کار کردن توی شرکت محمدی را سر می داد...و من نمی دانستم اگر واقعا برود، من یک ترم آخر را چه باید می کردم؟!...هم خانه پیدا کردن که واقعا سخت بود...ترم آخر دیگر کسی جابجا نمی شد...از طرفی وقتی زمزمه ها جدی تر شد و به گوش میلاد و کوروش رسید، هر دو به رابطه ی بین شهره و محمدی شک کرده بودند...چه شده بود که از بین آن همه دانشجو، محمدی باید شهره را برای سرِ کار بردن انتخاب می کرد؟!...بعد هم کاری می کرد که شهره ترم آخر بتواند سرِ کلاس ها نیاید و تنها وقت امتحانات بیاید و امتحان بدهد؟!...البته کار خیلی سختی نبود، ترم آخر تقریبا هفده تا از واحدهای درسی مان با همان استاد محمدی بود...چندتای دیگر را هم می شد استادها را راضی کرد...بالاخره استاد محمدی روی خیلی ها نفوذ داشت...
آخرِ سر هم شهره با گفتنِ این که با استاد محمدی، آشنایی فامیلیِ نسبتا دوری دارد، دهن میلاد و کوروش را بست.می دانستم هیچ کدام شان تهِ دل شان هنوز قانع نشده بودند و مشکوک بودند، اما چون هیچ مدرکی نداشتند، نمی توانستند چیزی بگویند...
من هم تمام فکر و ذکرم شده بود رفتنِ شهره...اگر می رفت من چقدر تنها می شدم...منی که با آمدنِ شهره تقریبا با بقیه دوستانم قطع رابطه کرده بودم...
اما امشب نمی خواستم به این چیزها فکر کنم...امشب قرار بود برای اولین بار توی عمرم بروم پارتی...!کلمه ای که همیشه از دور شنیده بودم و جز بزن و برقص هیچ تصور دیگری نداشتم ازش...و چقدر ذوق داشتم...چقدر برایم هیجان انگیز بود...باید هم می بود، برای منی که از بچگی عاشقِ رقصیدن بودم.همیشه پنهانی آهنگ هایی را گیر می آوردم و وقتی تنها بودم باهاشان می رقصیدم...
امشب قرار بود با شهره و کوروش و میلاد بروم پارتی...می دانستم کوروش و میلاد معمولا میهمانی می دهند و میهمانی هم می روند، اما هر وقت از ما هم دعوت کرده بودند، نرفته بودیم.شاید دلیلش ترس مان بود. شهر کوچک و مذهبی بود، کافی بود رفت و آمد مشکوکی دیده شود و یا صدای بلند موسیقی... آن وقت بود که می ریختند و همه را جمع می کردند.با این که کوروش همیشه به مان اطمینان می داد و به قول خودش می گفت خودش این کاره است! باز هم می ترسیدیم برویم...اما این بار قرار بود میهمانی نباشد و واقعا پارتی باشد.در باغی اطراف شهر...خودِ کوروش که می گفت همه چیز برنامه ریزی شده است. و جای هیچ گونه نگرانی ای نیست. فقط می ماند مشکلِ رفتن به باغ که سوار شدن مان در ماشین کوروش و میلاد، آن وقت شب واقعا ریسک بود...
طبق معمول کوروش برای آن هم فکری کرده بود...قرار بود دختری به اسم فرحناز، با ماشین بیاید دنبال مان و ما جدا برویم...کوروش می گفت فرحناز دوست دختر یکی از بچه هاست...!
شلوار جین تیره و تنگی را که کوروش برایم خریده بود، پوشیده بودم به همراه همان بوت هایی که باز کوروش برایم خریده بود...یک تاپِ شکلاتی رنگ پشت گردنی هم شهره به ام داده بود...بافت بود. بندهایش پشت گردن گره می خورد. نصف کمرم از پشت بیرون بود و نصف سینه ام از جلو...قسمتی از شکمم هم بیرون بود...انگار موقع دوختنش پارچه کم آمده بود!موهایم فر کرده، دور و برم ریخته بود و آرایشم هم مثل همیشه بود...خودم را که توی آینه دیدم، اصلا باورم نمی شد قرار است این طور بروم جلوی آن همه آدمی که قرار بود توی آن باغ باشند...یادم بود از زمانی که نه ساله شده بودم و یعنی به سنِ تکلیف رسیده بودم، همیشه جلوی نا محرم روسری سرم بود...حتی اگر پسرعمو ها و پسرخاله ها و ...بودند...
بادیدن شهره که لباس پوشیده از اتاق آمد بیرون، باز هم تمام هیجانم زایل شد...یعنی امشب هم شهره، ستاره می شد؟!
دامن چرمِ مشکی پوشیده بود که بلندی اش به زور باسنش را می پوشاند...بوت های مشکی اش...تاپش با دامنش سِت بود. پشت گردنی بود...پشت کمرش بازِ باز بود و دو سمت تاپ تنها به کمک بندهایی که به هم گره خورده بودند روی کمرش ایستاده بودند... مثل همیشه هم آرایش برنز...موهای باز...چشم های درشتی که به کمک ریمل و خط چشم و سایه های مختلف حالا بزرگتر از اندازه ی واقعی اش به نظر می آمدند...
_ چطورم...؟!
و من می توانستم بگویم خوب نیست؟!...وقتی که الان چشم های خودم رویش ثابت مانده بود، معلوم بود که وقتی میلاد و کوروش ببینندش واکنش شان چه خواهد بود...
_ خوبی...یعنی خیلی خوبی...بهتر از همیشه...!
لبخندی از روی رضایت بر لبش نقش بست...برگشت توی اتاق و دامنش را با شلوار جینش عوض کرد و برای رفتن، آماده شد...
حالا آماده دمِ در ایستاده بودیم، منتظر فرحناز...با ایستادن یک پراید سفید و یکی دو تک بوقی که به گوش رسید، نگاه مان به آن سمت خیابان جلب شد. جلو رفتیم...دختری هم تیپ شهره ولی نه به جذابیت او از ماشین پیاده شد...
_ سلام...من فرحناز هستم...
اول با شهره دست داد...
_ خوشبختم...منم شهره ام...
_ پس شهره تویی...تعریفت رو زیاد شنیدم...
بعد رو کرد به من...
_ تو هم که حتما ریحانه هستی؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دستش را فشردم..
_ خوشبختم...
_ منم همین طور...
در حالی که پشت فرمان می نشست ادامه داد:
_ بچه ها بجنبین که داره دیر می شه...آقاهاتون کلی سفارش کردن به موقع برسونمتون...
خارج از شهر بودیم تقریبا...حدود ده کیلومتری دور شده بودیم که فرحناز پیچید توی یک جاده خاکی...کمی ترسیده بودم ولی نه شهره چیزی می گفت و نه خودِ فرحناز...گوشی ام را از کیفم درآوردم.همان طور که فکر می کردم آنتن نمی داد...نمی دانم چرا دل شوره داشتم. اولین کاری که کردم، شماره ی مادر و پدر را از توی گوشی پاک کردم، محض احتیاط...حتی از فکر اینکه میهمانی لو برود و بریزند سرمان هم تنم می لرزید، چه برسد به اینکه مادر و پدر هم بفهمند...هرچه بیشتر تلاش می کردم این فکرها را از سرم دور کنم، کمتر موفق می شدم...
توی همین فکرها بودم که چراغ های باغ را تشخیص دادم...کمی بعد فرحناز جلوی باغ توقف کرد و یکی دو بوق زد...پیرمردی در را باز کرد اول سرکی کشید، وقتی فرحناز را تشخیص داد، در را کامل باز کرد و ماشین داخل شد.باغ پر از درخت بود...نه میز و صندلی چیده شده بود و نه نورپردازیِ خاصی ترتیب داده شده بود...و نه سر و صدایی می آمد...دیگر از شدت اضطراب احساس می کردم دلم دارد به هم می خورد و باز هم شهره لال مانی گرفته بود...
کم کم صدای گوپس گوپس موسیقی به گوشم رسید و با توقف ماشین جلوی یک ساختمان صدا شدیدتر شد...پیاده که شدیم، اضطرابم کمتر شده بود...
وقتی فرحناز در را باز کرد و وارد شدیم، موجی از دود و نور و صداهای مختلف به سمتم هجوم آورد...فرحناز در حالی که دهانش را به گوشم نزدیک کرده بود و برای اینکه صدایش را بتوانم بشنوم، تقریبا داد می زد گفت:
_ بریم بالا، لباس عوض کنیم...
و من تازه راه پله ی روبرو را دیدم که به طبقه ی بالا می رفت...از پله ها بالا رفتیم.شدت صدای موزیک، در بالا کمتر بود.حدود چهار پنج تایی اتاق بود.فرحناز در اولی را باز کرد و داخل شد.
لباس هایم را عوض کردم و آمدم بیرون...داشتم از همان بالا چشم چشم می کردم به دنبال کوروش که دستی از پشت دورم حلقه شد و مرا به خودش فشرد...سرش را پایین آورده بود و نفس هایش را کنار گوشم حس می کردم...و بوی عطر همیشگی اش...داد می زد که کوروش است...کنار گوشم را بوسید...برم گرداند به سمت خودش، کمی فاصله گرفت و سر تا پایم را برانداز کرد...
_ چقدر خوشگل شدی...!
و من چقدر ذوق کردم و لبخند زدم...اما نگفتم که او با آن تی شرت جذب مشکی و شلوار جین مشکی اش و با چشمان مشکی تر از تی شرتش، جذاب تر از همیشه شده است...مگر می شد مشکی، و فقط مشکیِ تن ها، آن قدر جذاب باشد؟!
با صدای باز شدنِ در رختکن، سر هر دوی مان به آن سمت کشیده شد...شهره...
و چشمان من ناخودآگاه به سمت نگاه کوروش کشیده شدند...
و باز هم کوروش مبهوتِ شهره بود...
و باز هم دلِ من در سینه فرو ریخت...
و باز هم حقیقت تلخِ سستی پایه های عشقِ کوروش مثلِ پتک بر سرم کوبیده شد...
و باز هم فهمیدم، این شهره است که امشب باز شهره می شود...
شاید برای این که شهره هم مشکی بود...فقط مشکی...و مشکیِ تنها، خیره کننده بود...

پارتی (2)
رقص...!
* * * * * * * *
رو به زوالم رو به تباهی
رو به سیاهی رو به هیچ...
در این تاریکی ذهنم هیچ چیز ِ تقدیم شدنی ندارم...هیچ
من خواهم مُرد
و مینوشم شراب ِ ناب ِ اجبار را
وهضم میکنم انتظار این تقدیر را
من خواهم مُرد...
پا هایم لرزان ست...
حس میکنم نرمی زمین را به سقوط...
حس می کنم باد ِ شدیدی به چهره ام...
و گیسووانم به رقص افتاده ست...
دستهایم حال ِ خود ندارد و پاهایم سُست...
من سقوط کرده ام...
* * * * * * * *
با صدای میلاد که تازه از پله ها آمده بود بالا و به به و چه چه کنان به سمت شهره می رفت، کوروش نگاهش را از شهره گرفت و من هم از کوروش...
میلاد در حالی که دستش را دور کمر شهره حلقه کرده بود، به سمت مان آمد. حالا رو به روی مان ایستاده بودند...
_ به به...ریحانه خانوم...چه خوشگل شدی...!
در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم و به زور لبخندی بزنم گفتم:
_ چیه؟!...چشم نداری از خودت خوشگل ترو ببینی...؟!
میلاد در حالی که ابرو هایش را بالا انداخته بود گفت:
_ اِاِ...ریحان...باز تو جوش زدی؟!
و با دستش به گونه ی چپم اشاره کرد...ناخودآگاه اخم هایم رفت توی هم.آخر الان وقت جوش زدن بود؟!دستم رفت به نقطه ای که اشاره کرده بود...صدای خنده اش که بلند شد،فهمیدم باز دارد سر به سرم می گذارد...
صدای کوروش درآمد..
_ میلاد...!چی کارش داری اذیتش می کنی؟!
به محض این که میلاد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند، دست بردم و بیلبیلَکِ گلویش را گرفتم...او هم که غافلگیر شده بود، از طرفی قلقلکش آمده بود و از طرفی گردنش را خم کرده بود و دست من بدتر گیر افتاده بود...
شهره به دادش رسید و دستم را از گلوی میلاد جدا کرد و رو به من گفت:
_ کشتیش بیچاره رو...
_ تقصیر خودشه...می بینی که، خودش شروع می کنه...
با چشم غره ی کوروش که گفت: بسه دیگه...
حرفم نیمِ تمام ماند. نمی دانم چرا انقدر از شوخی کردنِ من و میلاد با هم بدش می آمد؟!...در صورتی که خودش شهره را با چشمانش قورت می داد...!
دستم را گرفت و با خودش به سمت پله ها کشید.در حالی که زیر گوشم گفت:
_ جون به جونت کنن هنوز بچه ای...!
و چقدر دلم گرفت از تلخی لحنش...
* * * * * * * *
من بغض کرده نشسته بودم روی صندلی.کوروش هم کنارم. خودش کنارم بود و فکرش معلوم نبود کجا؟!...این را از نگاهش که به نقطه ای از فضا خیره شده بود حس می کردم و لیوانی که پر بود از مایعی رنگی و این بار دومی بود که داشت سرش می کشید...
شهره داشت آن وسط با میلاد می رقصید...با تکان دستی نگاهم را از آن وسط گرفتم و صدای فرحناز را شنیدم که می گفت:
_ ریحان...اینم دوست پسر بنده...
و با دست به پسر بغل دستش اشاره کرد...پسر نسبتا قد بلند بود و البته شیک پوش...! از جایم بلند شدم ، کوروش هم.
فرحناز ادامه داد...
_ ساسان...
به کوروش اشاره کرد:
_ کوروش...
و بعد با اشاره به من ادامه داد:
_ و دوست دختر آقا کوروش، ریحانه...
با کوروش دست داد...
_ قبلا آقا کوروش رو دیدم...تو چندتا مهمونی...
کورش در حالی که می نشست گفت:
_ پس برای همینه که انقدر چهرتون آشناست...
ساسان در حالی که نگاهش را از کوروش می گرفت جواب داد:
_ قطعا...
و نگاهش را دوخت به من...نمی دانم چرا چهره اش آنقدر برایم آشنا بود...
_ ببخشید من شمارو جایی ندیدم؟!
نمی دانم چرا پوزخند زد. نمی دانم چرا حس می کردم توی نگاهش چیزی هست...چیزی که من نمی فهمیدم...
_ من دانشجویِ دانشگاهِ....هستم.شاید تو دانشگاه دیده باشینم...
و من با گفتنِ شاید نشستم سرِ جایم. به فرحناز تعارف کردم کنارمان بنشیند اما ساسان رد کرد و گفت ترجیح می دهد از تمام لحظات استفاده کند و وسط باشد و دست فرحناز را گرفت و با خودش به وسط برد...
باز هم من ماندم و کوروش اخمو...این بار داشت سیگار می کشید...یعنی تا آخر جشن می خواست همان طور مثل برج زهرمار بنشیند؟!...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دیدم که اخم هایش شدیدتر شد...خط نگاهش را گرفتم و رسیدم به شهره و میلاد که هنوز داشتند بین رقص نور و دود می رقصیدند و حرکاتشان دیگر شباهت چندانی به رقص نداشت...!بدن شهره پیچ و تاب می خورد و دستانِ میلاد مدام روی تنش می لغزید...حتی یک احمق هم از روی حرکات شان می توانست بفهمد توی حالِ خودشان نیستند...
نمی دانم چه شد که رفتم کنار میزی که رویش پر از لیوان های حاویِ همان مایعِ رنگی بود...یکی برداشتم و برگشتم سرِ جایم...کوروش نیم نگاهی به ام انداخت، اما وقتی داشت نگاهش را می گرفت، انگار چیز عجیبی دیده باشد، یک باره نگاهش برگشت و روم ثابت شد...
_ این دست تو چی کار می کنه؟!
در حالی که سرم را نزدیک گوشش برده بودم تا صدایم را بشنود گفتم:
_ همون کاری که تو دست تو می کرد...
پوزخندی زد...
_ می گم بچه ایی برای همین کاراته...
و همان کافی بود تا لیوان را سر بکشم...نفهمیدم چطور قورتش می دادم...فقط قورت می دادم تا ثابت کنم بچه نیستم...تا بفهمد من هم مثل آن ها هستم...تا بفهمد من هم چیزی از شهره کم ندارم...لیوان را که پایین آوردم، اولین چیزی که دیدم، نگاه ساسان بود که آن وسط داشت می رقصید، اما حواسش به این طرف بود...
کوروش سری تکان داد و دوباره روبرو را نگاه کرد.چند دقیقه ای گذشت...احساس گرما می کردم...دلم می خواست برقصم...بلند شدم.جلوی کوروش ایستادم...
_نمیای ما هم بریم برقصیم...
همان طور که دود سیگارش را با چشم در فضا دنبال می کرد، گفت: نه!
شانه ای بالا انداختم و رفتم وسط. میان عده ای که مثلا داشتند می رقصیدند و حرکاتشان به همه چیز شبیه بود، الا رقص!...
شروع کردم به تکان خوردن...گرم بودم...انگار از درون داشتم می سوختم...می رقصیدم به جای تمام وقت هایی که نمی شد برقصم...می رقصیدم...به جای تمام عروسی هایی که رفته بودم و مجبور بودم مثل یک دختر نجیب با روسری کنار مادر بنشینم... می چرخیدم و می خندیدم با حسِ بوسه های کوروش...می رقصیدم و می گریستم با تصویر شهره توی چشم های کوروش...می رقصیدم و می خندیدم با حسِ آغوشِ کوروش...می سوختم و می گریستم برای احساس پنهان در چشمانِ عشقم هنگام خیره شدن هایش به رقیب...می چرخیدم ودست هایم را در موهایم می چرخاندم و می خندیدم با حسِ گردشِ سرانگشتانِ کوروش در موهایم...
حس گُر گرفتگی از فرق سر تا نوک انگشتان پاها، در درونم بیداد می کرد...بدنم خیس بود از عرق...صورتم خیس بود از اشک...و لب هایم کِش آمده بود به خنده...
آنقدر چرخیدم .... خندیدم... رقصیدم... گریستم... که دیگر حس کردم نمی توانم بایستم... زانوانم توان نگه داشتنم را نداشتند اما باز می چرخیدم... زانوانم خم شدند... باز می چرخیدم...
دیگر زانوانم رمقی نداشتند... داشتم سقوط می کردم که کسی بغلم کرد...
صورتم خنک شد... دستی آب را روی صورتم پخش می کرد و اسمم را صدا می زد... کوروش؟!
سعی کردم چشمانم را باز کنم... فقط کمی پلک هایم باز شد... پشتش به من بود...
_ کوروش...
به طرفم برگشت...
_ ریحانه خانوم...خوبی؟!
خندیدم...او که کوروش نبود... کوروش حالا داشت سیگار می کشید... کوروش حالا خیره بود...
خنده ام بلندتر شد...
_ ریحانه...!خوبی...؟!
آه...این لحنِ کوروش بود... کوروش بود... پس چرا نگفت ریحان؟!... چه فرقی می کند؟!... ریحان و ریحانه یکی ست... مهم این است که او کوروش باشد... کوروش بود...
دستم را به سمتش دراز کردم... یقه اش را گرفتم و به سمتِ خودم کشیدم... لبم بر لبش نشست...
اما او لبش را از لبم جدا کرد و خودش را کشید عقب...
لب هایم هنوز در جستجوی لب هایش بود...
یقه اش را رها نکردم و هنوز می کشیدم... زورم نمی رسید...
_ فرار نکن...
خندیدم...خندیدم... دوباره کشیدمش و او دوباره خودش را کشید عقب...
_ فرار نکن از من...
صدایش آمد که گفت: تو حالت خوب نیست... نمی فهمی...
این بار به گریه افتادم... یقه اش را با شدت تکان می دادم...
_ خوبم...من خوبم... اگه باشی... هستی، مگه نه؟!
حالا می خندیدم...
یقه اش را با خشونت از دستانم آزاد کرد...
_ تو حالت خوب نیست...
بلند شد و از من دور شد... سایه اش را می دیدم که از من دور می شود...
و صدایش آمد که گفت:
_ الو...علی...!
و من گریه می کردم...
پارتی (3)

بازی بسه...!

هی فلانی،
زندگی شاید همین باشد!
یک فریب ساده ی کوچک...
آن هم از دست عزیزی که تو زندگی را
جز برای او و جز با او نمی خواهی...
(( مهدی اخوان ثالث ))
* * * * * * * *
خودش را از حصار دستانش رها کرد و از تخت دور شد...کلافه دستی در موهایش کشید...نمی دانست با آن دختر چه باید می کرد. وقتی دید که یک لیوان را سر کشید، از در هم رفتنِ چهره اش فهمید بار اولش است...می دانست جنبه اش را نخواهد داشت...دیدش که آن وسط چه طور از خود بی خود شده بود و می رقصید...گریه می کرد...دوباره می خندید...بین جلو رفتن و نرفتن مردد بود.می دانست اگر کوروش می دید، شر می شد. اما وقتی دید دارد همان وسط می افتد، دیگر تعلل را جایز ندید...
حالا نمی دانست چه کار کند.نه می توانست با خودش ببردش و نه می توانست همان طور به حالِ خودش رهایش کند...جوابِ علی را چه می داد؟!
" هه...علی...اگه بفهمه ریحانه جونش چه طور می خواست منو ببوسه..."
حتی نمی توانست تصورش را بکند که علی چنین چیزی را بفهمد...نه...این را به هیچ وجه نخواهد گفت...اما الان باید به علی زنگ می زد...او باید می فهمید ریحانه دیگر آن بتی نیست که او از دیدار اول تا به امروز در ذهنش ساخته...باید این بت را در ذهن علی می شکست.در این مدت شاهد عذاب کشیدن های علی بود...کسی که از برادرش هم به او نزدیک تر بود.می دیدش چه طور نیمه شب ها می رود جلوی پنجره می ایستد و به آسمان خیره می شود...می دید عذاب کشیدن هایش را... حرف ریحانه را درمی آورد تا واکنش او را ببیند، علی می گفت بس کند، می گفت ریحانه دیگر برایش تمام شده، ولی او به راحتی می دید که از درون می سوزد...چشمان نمناکش را می دید وقتی حرف ریحانه می شد...دیگر بس بود...با این که خودش همیشه می دانست بالاخره کار ریحانه با کوروش به این جا خواهد رسید و علی نمی خواست باور کند، اما باز هم دیدن ریحانه ای که ترم دوم، علی نشانش داده بود، در این حالت برایش غیر قابل باور بود...
"_ببین ساسان...همونه که داره از روبرو مون میاد...
_ ها...!کدوم..؟!
_ اَههه...خنگ...انقد تابلو نگاش نکن...می فهمه...
_ خب حالا توام...آهان...اونو می گی؟!...دیدم...داش علی، این که از توام بدتره انگار...ننه بزرگ من بیشتر از این به خودش می رسه...!"

نگاهی به دختر روی تخت انداخت...با تاپی شکلاتی و نیمه لخت که از روی سینه پایین آمده بود و از روی شکم بالا رفته بود...موهای آشفته...آرایش غلیظی که حالا با آبی که ساسان برای سرحال آوردنش به صورتش زده بود به هم ریخته بود...و مست بود...آیا این همان ریحانه بود؟!
"_ چشاتو درویش کن...چشه مگه...؟!
_ باشه بابا...چه هنوز نه به باره نه به دار غیرتیم می شه...چیزیش که نیست...ولی داش علی به خدا کلی از این خوشگل ترم هستا...خب...خب...چیزه...یعنی به چشم خواهری، همچین مالی نیست...
_ تو مو را بینی و من پیچش مو!...من بهت می گم خوشگله، یعنی خوشگله..."
دلش برای علی به درد آمد...دوست داشت با دستانش ریحانه را خفه کند. چقدر راحت هم خودش را تباه کرد و هم علی را قربانی.
اما علی باید می فهمید...هنوز هم با یادآوری چشمان علی، وقتی که می خواست آرزو کند و شمع هایش را فوت کند، دلش آتش می گرفت...واقعا علی چه آرزویی کرد آن موقع؟!
شماره ی علی را گرفت...
بوق اول... هنوز هم مردد بود...
بوق دوم... علی خورد می شد...
بوق سوم...علی می شکست...
بوق چهارم...بعضی وقت ها باید شکست...
بوق پنجم...شاید این طور بتواند به نرگس فکر کند...
بوق ششم...شاید با نرگس خوشبخت می شد...
_ الو...
صدای خواب آلودش نشان می داد از خواب بیدارش کرده...
_ الو...علی...!
_ هووومممم....چی شده نصفِ شبی...؟!
به ساعتش نگاه کرد...ساعت دو نصف شب بود...
_ علی...ریحانه این جاست...!
از پشت خط هم می توانست از جا پریدنِ علی را حس کند...وقتی صدایش را شنید که دیگر اثری از خواب نداشت فهمید درست حس کرده...
_ چی می گی؟!...مگه کجایی...؟!تو که گفتی مهمونی دعوتی...تو باغ...
_....
نیازی به جواب از سمت ساسان نبود...خودش فهمید چه خبر است...
_ یعنی...
_ مسته...!
_....
_ چی کار کنم؟!...نمی تونم برش دارم بیارمش...نمی تونمم وسط این همه مست و پاتیل ولش کنم...
صدای نفس کشیدن...
_ ساسان...بیارش...نزار بمونه اونجا...
_ چه طوری؟!...باغ بیرونِ شهره، اگه تو راه با این جالش بگیرنمون...
_ خواهش می کنم...یه کاریش کن...
_آخه...
_ ساسان...
و لرزش صدایش وقتی که گفت ساسان، دیگر خلع سلاحش کرد...
_ باشه...بزار ببینم چه غلطی می تونم بکنم...!
گوشی را قطع کرد. باید فرحناز را پیدا می کرد...شاید می توانست راضی اش کند از خیر بقیه ی امشب بگذرد و ریحانه را بیاورد...
در اتاق باز شد و کوروش در آستانه ی در ظاهر شد...
_ این جا چه خبره؟!
ساسان پوزخندی زد...
_ حالش به هم خورد...آوردمش اینجا...تا حالا کجا بودی؟!
کوروش در حالی که به سمت تخت می رفت، ساسان را کنار زد...
_ اینش به خودم مربوطه...شما برو دوست دختر خودتو جمع کن...
لبِ تخت کنار ریحانه نشست...دستی به صورتش کشید...
_ ریحان...گریه می کنی؟!
ریحانه دست هایش را دراز کرد...کوروش بغلش کرد...
_ فرار نکن...بمون همین جا...
بیشتر به خودش فشارش داد...
_ من همین جام...
_ نه...تو پیش شهره ای...تو مالِ شهره ای...
دلِ کوروش به درد آمد...یعنی ریحانه فهمیده بود؟!...قرار بود واکنش هایش را کنترل کند...قرار بود نگذارد ریحانه چیزی بفهمد...
یک دفعه یادِ ساسان افتاد....سرش را برگرداند و دید او همان طور ایستاده هنوز...
_ فرمایشی بود؟!
ساسان نزدیک تر آمد...
_ می خوام ریحانه رو ببرم...
ابروهای کوروش بالا رفت...
_ چی؟!...مگه ریحانه بی کس و کاره که تو بخوای ببریش؟!
ساسان پوزخندی زد...
_ نکنه کس و کارش تویی؟!
_ احتمالا خودش که این طور فکر می کنه...!می بینی که...!
و با نگاهش به ریحانه اشاره کرد که سفت چسبیده بودش...
_ اون الان مسته...نمی فهمه...
کوروش شانه ای بالا انداخت...
_ من حرفی ندارم...اگه می تونی ببرش...
ساسان دستش را به بازوی ریحانه برد و کشیدش..هرچه بیشتر سعی می کرد از کوروش جدایش کند، او سفت تر کوروش را می چسبید...کوروش که انگار حوصله اش از این کشمکش سر رفته باشد گفت:
_ می بینی که نمیاد...دستتو بکش...
دست ساسان را از بازوی ریحانه جدا کرد...
عقب عقب به سمت در رفت...
_ کوروش...کوروش...
_ جانم عزیزم...
_ بغلم کن...
_ تو بغلمی...
_ شهره کجاست...
_ نمی دونم...حتما تو بغلِ میلاد...
خندید...خندید...
_ آره...همون جاست...
لب های ریحانه به سمت لب های کوروش کشیده شد...
ساسان سری از روی تاسف تکان داد و از اتاق بیرون زد. پله ها را به سرعت پایین رفت. کمی چشم چشم کرد به دنبال فرحناز تا ازش خداحافظی کند...زیاد طول نکشید که پیدایش کرد در آغوشِ یک نره غول...پوزخندی زد...نیازی به خداحافظی نبود.مسلما فرحناز الان ساسان را به خاطر نمی آورد...!
از ساختمان خارج شد.نشست پشت فرمان و گازش را گرفت. تمام دق و دلش را با مشت هایی که به فرمان می زد و فشاری که بر پدالِ گاز می آورد خالی می کرد...حس می کرد دارد آتش می گیرد و تنها چیزی که می خواست این بود که تا می توانست از آن باغ جهنمی دور شود...
* * * * * * * *
کوروش با هر بدبختی ای بود توانست ریحانه را آرام کند. بعد از یک ساعت، بالاخره ریحانه خوابیده بود.چقدر خندیده بود و چقدر گریسته بود...واقعا می گفتند مستی و راستی درست بود...!
پس ریحانه خیلی وقت بود متوجه عکس العمل های او نسبت به شهره شده بود...چه قدر به خودش لعنت می فرستاد برای تابلو بازی هایش...بچه که نبود بخواهد با چشم چرانی خودش را لو دهد...اما شهره آن شب واقعا کفِ همه را بریده بود! چه برسد به کوروش که از اول توی کفَش بود...!
دوباره نگاهی به ریحانه کرد...چقدر توی خواب مثل بچه ها بود...اگرچه توی بیداری هم دست کمی از بچه ها نداشت...
آهی کشید...قرار نبود این طور شود...قرار نبود ریحانه آنقدر دوستش داشته باشد...قرار نبود ریحانه احساسش به شهره را بفهمد...ریحانه هنوز برای فهمیدن این ها بچه بود...اصلا برای دوستی با کوروش هم بچه بود...یعنی روحش زیادی پاک بود...ریحانه از آن ها نبود و نباید مثلِ آن ها می شد...هرچه تا الان پیش رفته بود بس بود. باید این بازی را تمام می کرد...اگر قرار بود تا چند روز دیگر شهره به کل از آن شهر برود، دیگر رابطه با ریحانه چه سودی می توانست داشته باشد؟!
باید این بازی را تمام می کرد...
دیگر بازی کردن بس بود...!
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA