انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 17:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
فـــــصــــــل ۱۲
باران...!

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.


از وقتی که ساسان به ام زنگ زده بود، مثل اسفند روی آتش بودم...نمی توانستم یک جا بنشینم...کمی راه می رفتم. کمی می نشستم...دوباره راه می رفتم...دوباره می نشستم...یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به در...چند بار هم به گوشی اش زنگ زدم، اما جواب نمی داد...هنوز هم باورم نمی شد...یعنی ریحانه به چنان جشنی رفته بود؟!...مست کرده بود؟!...مگر می شد؟!...ساعت سه شده بود.یک ساعت از تماس ساسان می گذشت و هنوز خبری نبود...با صدای چرخش کلید، پریدم جلوی در و در را باز کردم...
_ هووویی... چه خبره اخوی...یواش تر!
من همان طور به پشت سر ساسان زل زده بودم...چرا ریحانه پشت سرش نبود؟!
_ احیانا نمی خوای بری کنار بیام تو؟!
از جلوی در کنار رفتم و ساسان وارد شد. و من هنوز با ناباوری به راه پله ی خالی خیره شده بودم.هنوز امیدوار بودم ریحانه از پله ها برسد بالا.
_ بی خودی دنبالش نگرد...نیست...
با حرف ساسان، همان یک ذره امیدم هم دود شد و رفت هوا...در را بستم و همان جا پشت در نشستم و به در تکیه دادم...
_ نتونستم بیارمش...
با صدایی گرفته گفتم : چرا؟!
ساسان نگاهم کرد...
_ نیومد...
کمی سکوت...
_ چسبیده بود به کوروش...
من به نقطه ای در فضا خیره بودم...انگار که هیپنوتیزم شده باشم...
_ چی دیدی؟!
ساسان متعجب نگاهم کرد...
_ یعنی چی، چی دیدم؟!
_ یعنی هر چی که دیدی رو مو به مو برام تعریف کن...می دونی که مثل یه برادر بهت اعتماد دارم...
_ علیییی...!
نا خودآگاه صدایم بلند شد...
_ بگوووو....!
ساسان پُفی کرد. با کلافگی دستی کشید توی موهایش...می دانستم گفتن برایش سخت است و می دانستم شنیدن برای من سخت تر...اما باید می شنیدم...باید می شنیدم که دیگر ریحانه را توی ذهنم می کشتم...این بار می توانستم...
_ بپرس تا بگم...
_ چی پوشیده بود؟!
_ یه تاپ نصفه نیمه و شلوار...
احساس کردم حرارت تنم رفت بالا...ساسان که انگار می خواست دلداریم دهد ادامه داد..
_ البته نسبت به لباس بقیه ی دخترا خیلی خوب بود...
پوزخندی زدم...خوب بود؟!
_ ببین ساسان اصلا حوصله ندارم من یکی یکی بپرسم و توام قسطی حرف بزنی...خودت می دونی چیارو می خوام بفهمم...پس خودت بگو لطفا...
ساسان انگار دلش را زد به دریا. او هم فهمیده بود که می خواهم بشنوم... می خواهم بشنوم تا تمام شود... شروع کرد به گفتن و من با هر جمله ای که از دهانش خارج می شد، بیشتر لِه می شدم...
_ دیدم که مشروب خورد...
رفت وسط شروع کرد رقصیدن...
فهمیدم حالش رو به راه نیست...
دیگه کم کم داشت از حال می رفت که گرفتم بردمش تو یکی از اتاقای بالا...
به اینجا که رسید کمی مکث کرد...آهی کشید...ادامه داد...
_ یه آبی زدم به سر و صورتش که کوروش رسید...
نفسم توی سینه حبس شد...
_ بغلش کرد...
احساس کردم راه گلویم بسته شد...
_ بهش گفتم می خوام ببرمش...
گفت اگه می تونی ببر...
هرچی دستشو می گشیدم بیشتر می چسبید به کوروش...
سرم داغ شده بود...بدنم می سوخت...دست هایم را مشت کرده بودم و احساس می کردم ناخن هایم هر لحظه بیشتر توی دستم فرو می روند...
_ هر کار کردم نیومد...
داشتم از اتاق میومدم بیرون که...که....
ساکت شد...در گفتنش تردید داشت...یک حسی بهم می گفت این همان ضربه ی کاریِ آخر است که ریحانه را در وجودم خواهد کشت...با صدایی که انگار از تهِ چاه در می آمد گفتم:
_ که چی؟!...
چشمش را به زمین دوخت...
_ که دیدم دارن هم دیگه رو ...هم دیگه رو می بوسن...
احساس کردم دارم می سوزم....انگار روی آتش بودم...
_ یعنی الان...یعنی امشب...ریحانه...با...کوروشه...؟ !
خندیدم...ساسان آمد نشست روبرویم...
_ علی ...علی...به من نگاه کن...خوبی؟!
خندیدم...
_ آره...خوبم...خوبم...
نگاهش کردم...چشمانم تار شده بود...
_ فقط یه کم گرممه...
چشم های ساسان را دیدم که اشکی شد...دست انداخت دور گردنم...سرم را گذاشت روی شانه اش...
_ قربونت برم داش علی... انقد نریز تو خودت...یه چیزی بگو...
_ ساسان...
_ جانم...
_ می دونستی من هیچ وقت به اش خیره نمی شدم؟!... همیشه نگاهمو زود می گرفتم...با این که دوست داشتم بیشتر نگاش کنم...می دونی چرا؟!
_چرا...؟!
صدایش می لرزید...
_ چون فکر می کردم گناه می کنم...چون می گفتم ریحانه پاکه من حق ندارم به اش زل بزنم...
احساس می کردم شانه های ساسان می لرزند...
_ همیشه می گفتم بالاخره زنم می شه...محرمم که شد...اون موقع یه دل سیر می شینم نگاش می کنم...ساسان...
جوابی نداد، اما من ادامه دادم...
_ پس چه طور اون امشب رو داره تو بغلِ یه نامحرم صبح می کنه...؟!
انگار تازه حقیقت مثل پتک بر سرم کوبیده شد...گرمم بود...عرق کرده بودم...ساسان را به شدت از خودم جدا کردم و بلند شدم...در را باز کردم...ساسان بازویم را گرفت...
_ کجا...؟! تو حالت خوب نیست...
دستم را کشیدم...
_ به روح بابام قسم ساسان اگه دنبالم بیای یه بلایی سرِ خودم میارم...بزار به حالِ خودم باشم...
می دانست وقتی به روح پدرم قسم بخورم دیگر حرفم برگشت ندارد... گوشی ام را از روی میز برداشت و گذاشت توی جیب شلوارم...
_ پس حداقل گوشیتو ببر...صبر کن برم برات لباس بیارم...هوا سرده، بارونیه...
به سمت اتاق رفت و من از خانه زدم بیرون...
باد سرد به صورتم شلاق می زد، اما من هنوز گرمم بود...باران می بارید و سر و رویم خیسِ خیس بود اما آتشِ درونم خاموش نمی شد...به آسمان نگاه کردم... هوا ابری بود و ستاره ای نبود...پدر هم تنهایم گذاشته بود امشب...
" ریحانه سر و صورتش گِلی بود...بغض کرده بود...دستانش گِلی بود و روی لپ ها تپلش جای دستان گِلی اش مانده بود..."
" ریحانه سرِ کلاس می خندید و استاد فریاد می زد بیروووووننن بیرووووننن...و ریحانه باز هم می خندید..."
" گفتم دیوار را برایش می سازم و او خندید...خندید...وقتی می خندید لپ هایش مثل دو گلوله ی پنبه ای می زد بیرون..."
" سرِ امتحان بغض کرده بود...می دیدم دو سوال را سفید گذاشته...همه به هم تقلب می رساندند و هیچ کس او را نمی دید...بغض کرده بود..."
" حسِ کشیدنِ آن گلوله های پنبه ای بدجوری قلقکم می داد...که سرم را انداختم پایین...از خودم خجالت کشیدم ...او هنوز می خندید..."
" تا مراقب سرش را برگرداند، برگه اش را از زیر دستش کشیدم و برگه ی خودم را گذاشتم جلویش...اول متعجب بود...اما بعد خندید..."
همان طور راه می رفتم...راه می رفتم...و باز هم می رفتم و خودم نمی دانستم به کجا...
" امشب ریحانه در آغوشی غریبه بود..."
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
" امشب برای یک غریبه می خندید...غریبه لپ های پنبه ای اش را می کشید..."
" امشب برای یک غریبه بود...امشب هم بستر یک غریبه بود..."
اشک هایم سرازیر شدند...و من به خودم می گفتم قطرات باران است روی صورتم...اما بغضم خالی نمی شد...دلم خنک نمی شد...آتشِ درونم سرد نمی شد...نگاهی به آسمان کردم...ستاره ای نبود...پدر نبود...پدر که الان نمی دید...پدر نمی فهمید قولم را می شکنم...
و این بار واقعا گریستم...بلند و صدا دار... تا شاید خالی شوم...تا شاید سبک شوم...
نمی دانم چقدر گریه کردم...نمی دانم چقدر راه رفتم تا خودم را جلوی در خانه ی حاج موسوی یافتم...شدت باران کم شده بود. حالا نم نم می بارید...گریه های من هم...صدای اذان می آمد...مردد بودم زنگ را بزنم یا نه... به شدت به آغوش پدرم نیاز داشتم و چه کسی در آن موقعیت بهتر از حاج موسوی که بوی پدر را می داد...صدای زنگ در حیاط خانه پیچید...اندکی بعد صدای پای حاجی آمد و بعد صدای کیه گفتنش و بعد که در را باز کرد...نمی دانم چه ریختی شده بودم که اولش مات نگاهم کرد و بعد گفت: یا امام هشتم...!
* * * * * * * *
وارد اتاق شدم و جلوی بخاری نشستم و حاجی پتویی را دورم پیچاند، تازه فهمیدم چقدر سردم است و لرز بدی به جانم افتاد...حاجی هیچ چیز نپرسید. اگر هم می پرسید آنقدر فکم می لرزید که نمی توانستم حرفی بزنم...کنارم نشست.دستش را دورم حلقه کرد و من بدون هیچ خجالتی در آغوشش فرو رفتم...اشک های خشکیده ام دوباره جاری شدند...انگار که در آغوش پدرم بودم...انگار خودش بود که محکم بغلم گرفته بود...مثل آخرین بار توی بیمارستان...کم کم لرزش تنم خفیف تر شد...گرم شدم و چشمانم رفت روی هم...
* * * * * * * *
با نوری که به چشمم خورد بیدار شدم...خواستم بنشینم اما آنقدر تنم درد می کرد و کوفته بود که خود به خود ناله ام بلند شد...انگار که با چکش کوبیده باشند روی استخوان هایم...با صدای ناله ام حاجی بالای سرم ظاهر شد...
_ بخواب بابا جون...بلند نشو...
در حالی که سعی می کردم بر خشکی بیش از حدِ گلویم غلبه کنم به زور گفتم: چی ... شده...؟!
_ دیشب داشتی تو تب می سوختی...همش هزیون می گفتی...
_ چی می گفتم...
_ زیاد واضح نبود...اما...
نگاهی مشکوک به ام انداخت...
_ ریحانه رو خیلی تکرار می کردی...
چشمانم را بستم تا نگاهش را نبینم...
_ ناقلا...این ریحانه خانوم کی هست حالا؟!...نکنه خبراییه؟!
با همان چشمانِ بسته گفتم:
_ نه حاجی... خبری نشده تمام شد...
انگار جا خورده بود...کمی ساکت شد...دستی بر سرم کشید..
_ هرچی که خیره بابا جون...هر چی که خیره...
دستش را روی پیشانیم گذاشت...
_ خدا رو شکر تبت پایین اومده...دیشب تا صبح چند بار پا شوی ات کردم...
یعنی دیشب نرگس هم اینجا بوده؟!... یعنی او هم هذیان هایم را شنیده؟!
_ ببخشید...باعث زحمت شدم..
سعی کردم نیم خیز شوم...
_ اگه اجازه بدید...دیگه رفع زحمت کنم...
نگذاشت بلند شوم و دوباره خواباندم...
_ این حرفا چیه...تو جای پسرمی بابا جون...فعلا دراز بکش...گلوت خشکه، نرگس سوپ بار گذاشته...بخور یه کم بهتر شی...
هنوز فکرِ اینکه دیشب نرگس هزیان هایم را شنیده باشد، آزارم می داد...
_ راستی... دوستت هم زنگ زد، نگرانت شده بود، بهش گفتم اینجایی، آدرس گرفت گفت نزارم بری خودش میاد دنبالت...
یعنی واقعا نرگس اسم ریحانه را شنیده بود؟!
_ حاجی...
_ جانم بابا جان...
_ دیشب که هزیون می گفتم...یعنی...می خواستم ببینم...
انگار خودش هم فهمید منظورم چیست که با خنده گفت:
_ نترس بابا جون بین خودمون دو تا می مونه... حتی به مادرت هم نمی گم...خوبه؟!
غیر مستقیم به ام فهماند که فقط خودش بالای سرم بوده...نفسی از سرِ آسودگی کشیدم...چه جالب، او هم مثل پدر که وقتی خراب کاری می کردم می گفت بین خودمان می ماند و به مادر نمی گوید، گفت به مادرم نمی گوید...بی خود نبود که مرا یاد پدر می انداخت...
صدای تقِ در آمد و از میان نوری که توی اتاق می تابید، نرگس با چادر سفید گلدارش در حالی که یک سینی به دست داشت داخل شد...چون نور خورشید به شدت از پشت سرش می تابید نمی توانستم چهره اش را ببینم...
_ سلام...
_ سلام بابا جون...بیا داخل...
من هم سلامی گفتم و باز خواستم نیم خیز شوم که حاجی باز هم جلویم را گرفت و نرگس گفت:
_ بفرمایید...راحت باشید...
آمد جلوتر... سمت چپ من، کنار پدرش نشستد و سینی را گذاشت روی زمین... حالا می توانستم چهره اش را ببینم که باز هم از خجالت سرخ شده بود...
_ ان شاء الله که بهترید... بابا دیشب می گفتن تبتون بالا ست..
_ به لطف شما...بهترم...ببخشید به شما هم زحمت دادم...
_ خواهش می کنم...چه زحمتی... وظیفه ست...
حاجی خم شد تا ظرف سوپ را بردارد...نگاهی به چهره ی سرخ شده ی نرگس کردم...پوستش سفید بود...موهایش که زیر روسری و چادر پوشانده شده بود، اما از ابروهایش می شد فهمید که بور است... چشمانش سبز بودند و بینی و دهانش کوچک... در کل زیبا بود... اما لپ هایش تپل نبود...
نگاهم را از چهره اش گرفتم... اما خنده هایش چه؟!... چه طور می خندید؟!... از آن روزی که دیوان حافظ را به ام داده بود، دیگر خانه شان نیامدم... نمی توانستم توی رویش بایستم و بگویم نه و دلش را بشکنم... این بود که ترجیح داده بودم سکوت کنم...
حاجی داشت سوپ را هم می زد تا کمی خنک شود...نرگس بلند شد و به سمتِ در رفت...
_ آقا جون، کاری داشتین صدام کنین...
_ باشه بابا جون... برو به درست برس...
حاجی دو متکا گذاشت پشت کمرم و کمکم کرد بنشینم...قاشق سوپ را به سمتم گرفت...
_ خودم می خورم...شرمندم نکنید...
_ این حرفا چیه باباجون...چندبار بگم توام مثل پسرمی...
_ شما هم برام کمتر از یه پدر نیستین... ولی این جوری معذبم...
این را که گفتم، قاشق را به دستم داد.
_ خونه ی خودته... دلم می خواد راحت باشی..
بلند شد...
_ من تو همین اتاق بغلیم... چیزی نیاز داشتی، صدام کن...
_ چشم...
در را که بست، شروع کردم به خوردن... قاشق اول... واقعا خوشمزه بود...
قاشق دوم... پس دست پختش هم خوب بود...
قاشق سوم... ریحانه دیگر مرده بود...
قاشق چهارم... از همین امروز صبح دیگر ریحانه ای وجود نداشت...چشمانم باز خیس شدند، اما اجازه ی باریدن ندادم به اشک ها... هرچه دیشب گریه کرده بودم بس بود...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قاشق پنجم... ریحانه ارزش گریه کردن نداشت...
قاشق ششم... پس چرا باز هم اشک هایم جاری شده بود...
قاشق هفتم... دلیلش خودِ ریحانه نبود... داشتم بر سرِ گور ریحانه ی مرده گریه می کردم...
قاشق هشتم... آری ریحانه مرده بود... من با نرگس خوشبخت می شدم؟!...
قاشق نهم... نرگس هر مردی را می توانست خوشبخت کند... مثل فرشته ها بود...
قاشق دهم... من چه؟!...من می توانستم خوشبختش کنم؟!
مسلما نه...!خودم را که نمی توانستم گول بزنم... می دانستم از هر احساسی تهی شده ام... می دانستم هیچ حسی از آن همه عشق و محبتی که در وجودم موج می زد، نمانده... یا اگر می خواستم صادقانه بگویم، باید می گفتم تمام عشق و محبتم به کسی تعلق داشت که مرده بود... چیزی برای زنده ها نداشتم...!
کاسه ی سوپ را گذاشتم توی سینی... نه... من نمی توانستم کسی را خوشبخت کنم... حداقل حالا نمی توانستم... حالا که خودم به شدت احساس بدبختی می کردم... باید هرچه زودتر آن خانه را ترک می کردم... باید می رفتم...
گوشی ام را برداشتم و شماره ی ساسان را گرفتم...
فالگوش ( 1 )


می گریزی زمن و در طلبت باز هم کوشش باطل دارم...!
* * * * * * * *
شهره داشت لباس هایش را یکی یکی تا می زد و توی چمدانش می گذاشت و من هم مثلِ ماتم زده ها نشسته بودم و تماشا می کردم... اشک چشمانم را تار کرده بود... هنوز هم نمی دانستم چه شد که همه چیز یک باره به هم ریخت؟!...رابطه ام با کوروش مثل همیشه بود... تا...تا...دقیقا تا بعد از آن پارتیِ توی باغ...
بعد از آن شب کوروش عوض شد. می دیدم کم کم ازم فاصله می گیرد و نمی دانستم چرا؟!...نمی دانستم در آن شب چه اتفاقی افتاده بود که بعدش کوروش عوض شد... از آن شب فقط اخم و تخم های کوروش یادم مانده بود و اینکه از سرِ لج و لجبازی با او، یک لیوان مشروب نوشیدم و بعد رفتم رقصیدم... یادم هست آنقدر رقصیدم که دیگر توان ایستادن نداشتم و کسی بغلم کرد... تخت غریبه یادم می آمد و سایه ای که کوروش بود انگار... و او می خواست برود و من التماسش می کردم نرود...صبحش که بیدار شدم توی بغل کوروش بودم... او تی شرتش تنش نبود و من برهنه بودم...سرم درد می کرد و یک آن از وضعیتی که داشتم ترسیدم... ترسیدم اتفاقی که نباید افتاده باشد... نمی دانم کوروش از کِی چشمانش باز بود و حالاتم را زیر نظر داشت...
_ چی شده؟!
برگشتم به طرفش. با چشمانی ترسیده نگاهش می کردم...
_ این طوری نگام نکن جوجه... دیشب هم تو مست بودی، هم من...!
سعی می کردم جملات را توی ذهنم مرتب کنم...
_ من... من... یعنی...دیشب چی شد؟!
در حالی که ساعدش را روی چشم هایش می گذاشت گفت:
_ هیچی... یه لیوان مشروب خوردین... حالتون خراب شد... آوردمت بالا...
نا خودآگاه از دهانم درآمد:
_ همین...؟!
ساعدش را از روی چشم هایش برداشت و متعجب نگاهم کرد...
_ چیه؟!... انتظار بیشتری داشتی؟!
یعنی واقعا کوروش دیشب فقط من را آورده بود بالا و خوابیده بودم؟!... پس آن وقتی که من ازش آویزان شده بودم... سایه ای که از تختم دور شد... نمی دانم چرا احساس می کردم کوروش همه چیز را نگفته...کوروش که سکوتم را دید، خودش ادامه داد...
_ چی شد...؟! ناامیدت کردم...؟!نترس عزیزم، دیشب تو بغلِ من حسابی بهت خوش گذشت...!
_ من... من... منظورم این نبود... آخه انگار دیشب... حالم خوب نبوده... بهتر بود که...
ابروهایش رفت بالا...
_ که چی؟!... که بهت نزدیک نمی شدم؟!... گفتم که هر دومون مست بودیم...
چرا آنقدر تاکید می کرد سرِ این که هر دو مست بودیم؟!...نکند... نکند...!
_ ببین خانوم... این فکرا رو باید دیشب قبل از اینکه مشروب بخوری می کردی نه حالا...
اشک توی چشم هایم جمع شد....
_ من... من ... نمی خواستم این طوری بشه... من...
و گریه اجازه ی ادامه ی صحبت را ازم گرفت...کوروش پوزخندی زد...
_ دیشب که خیلی می خواستی...!حداقل سر و صداهات که اینو نشون می داد...
حالا هق هق می کردم...من چه کرده بودم؟! در حالی که بلند می شد و به سمت دستشویی می رفت گفت:
_ بی خودی آبغوره نگیر که اصلا حوصله ندارم... خودت خواستی... من حتی اگر مستم باشم به زور سمتِ کسی نمی رم...پاشو لباساتو بپوش...
صدای درِ دستشویی را که شنیدم، صدای گریه ام بلند شد... من چه کرده بودم؟!... فقط می دانستم خودم را بدبخت کرده ام...صدای در دستشویی آمد دوباره و کوروش با سر و صورتی خیس آمد بیرون... نگاهش نمی کردم...نشست روی تخت رو به رویم...
_ بس کن... سرم درد می کنه...
کلافه دستی توی موهایش کشید...
_ می گم بسه... دیشب هیچ اتفاقی نیافتاد...
همین حرفش کافی بود تا صدای هق هق هایم خفه شود... متعجب نگاهش کردم...
_ آخه تو چقدر بچه ای؟!... من اگه می خواستم بلایی بیارم سرت که تا حالا هزار بار آورده بودم... یعنی از پس تو برنمیام که بخوام منتظر شم تا مست کنی بعد...
پُفی کرد...
_ پاشو... پاشو لباس بپوش بریم...
بی توجه به حرفش گفتم:
_ آخه من دیشب دیدم مشروب خوردی... زیاد خوردی... خودت گفتی مست بودی... گفتی منم مست بودم...
این بار واقعا خندید...
_ آخه من به تو چی بگم؟!... تو بیجا کردی دیشب مشروب خوردی... تویی که جنبه نداری با همون یه ذره مست می شی، با چه جرئتی تو جایی که انقدر آدم جور و ناجور هست، مشروب می خوری؟!... حقت بود واقعا یه بلایی سرت بیارم که تا عمر داری یادت بمونه... ریحان... کمی بزرگ شو... شاید اگه کسِ دیگه ای جای من بود...
آهی کشید... و چه آه عمیقی...نمی فهمیدم چرا آن طور آه می کشد...
_ در ضمن من با خوردنِ یکی دو لیوان مست نمی شم...خواستم یه کم بترسونمت که همیشه یادت بمونه ممکن بود چه اتفاقی بیافته...
و من از خوشحالی پریدم بغلش و اهمیت ندادم به باز شدنِ پتو از دورم... کوروش بغلم کرد... اگر می شد اسمش را بغل کردن گذاشت! دست هایش از دو طرفش آویزان بودند و حتی دورم حلقه شان نکرد... من را به خودش نمی فشرد و من خودم را به او می چسباندم... از همان وقت حس کردم چیزی در این بین تغییر کرده است...
از همان روز کم محلی های کوروش شروع شد... خودش که دیگر زنگ نمی زد و همه اش بهانه می آورد... خودم که زنگ می زدم یا جواب نمی داد یا خیلی دیر جواب می داد و بهانه می آورد باز... بعضی وقت ها هم میلاد به جایش جواب می داد و می گفت رفته بیرون و گوشی اش را جا گذاشته. توی دانشگاه هم که می دیدمش،دیر می آمد سر کلاس. توی کلاس هم که اصلا نگاهم نمی کرد... بعد از تمام شدنِ کلاس هم آن قدر به سرعت دانشگاه را ترک می کرد که اگر می خواستم هم باهاش حرف بزنم فرصتی پیش نمی آمد...تا اینکه یک بار بالاخره میلاد به ام گفت مشکلی برای کوروش پیش آمده و کلافه است... بهتر است زیاد به پرو پایش نپیچم... مدتی دورو برش نباشم تا مشکلش حل شود... و گفت مشکلش که حل شود خودش می آید سمتم و من باور کردم و دیگر زنگ نزدم ... با اینکه سخت بود... با اینکه خودم هم می دیدم روز به روز کلافه تر و عصبی تر می شوم...
تا این که دیروز....
دیروز بعد از ظهر، کلاس که تمام شد، شهره گفت با یکی از استادها باید حرف بزند... رفتش قطعی شده بود و برای پس فردا بلیط داشت...گفت اگر خواستم منتظرش بمانم اگر هم نه، چونکه ممکن است طول بکشد، بروم خانه...
ترجیح دادم منتظرش بشوم... توی کلاس نشسته بودم. حوصله ام سر رفت. از کلاس آمدم بیرون و کمی توی راهرو قدم زدم... باز هم خسته شدم... بدجور دلم یک لیوان چای می خواست. رفتم به سمت آبدارخانه، در زدم با صدای بفرمایید آقای رضایی، رفتم تو...
_ سلام آقای رضایی...
_ سلام باباجون...چیه؟! باز چای می خوای؟!
خنده ام گرفت...
_ باباجون... صدبار بهت گفتم این جا آبدارخونه ی استاداست... شماها باید برید از بوفه ی تو محوطه چای بگیرید...
دوباره خندیدم...
_ آقا رضایی... اذیت نکنید دیگه... به خدا خستم نمی تونم تا اونجا برم... همین یه بار... بارِ آخره...
در حالی که می خندید، سری تکان داد. بلند شد و به سمت سماور رفت...
_ امان از دست تو دختر... هر دفعه می گی باره آخره...لیوانا همه بیرونن الان...
سریع لیوان خودم را از توی کیفم درآوردم و گرفتم سمتش...
_ بفرمایید... اینم لیوان...
در حالی که لیوان را ازم می گرفت گفت:
_ خوشم میاد مجهزی... آدم نمی تونه بهونه بیاره...
_ آخه دلتون میاد به من چایی ندین...؟!
درحالی که لیوان پر شده را به سمتم می گرفت گفت:
_ دلم نمیاد که از ترم اول تا حالا قراره از بوفه بری چای بگیری ولی بازم میای از خودم چای می گیری...
در حالی که لیوان را می گرفتم گفتم:
_ آقا رضایی... آخه چایی های بوفه که مثل چایی های شما نمی شن که...
خندید و رفت سمت یکی از کابینت ها و یک قندان استیل درآورد و گرفت سمتم...
_ ای چاپلوس... بیا...بیا از این پولکیا بردار... نمی دونم چرا تو انقدر منو یاد دخترم می ندازی...
در حالی که دست کرده بودم توی قندان و چندتا پولکی با هم برمیداشتم، گفتم:
_ خدا حفظش کنه...حالا کجاست؟!
آهی کشید و نشست روی صندلی اش...
_ همیشه از اینکه بگه باباش آبدارچیه، خجالت می کشید. چه وقتی که بچه بود، چه وقتی که می خواست شوهر کنه...
_ ازدواج کرده الان؟!
دوباره آهی کشید...
_ آره باباجون...آره... ازدواج کرد... از این شهرم رفت... سال به سالم سراغی از این پدر پیرش نمی گیره...
دلم به درد آمد... آقای رضایی مثل پدرمان بود، از بس که مهربان بود از همان ترم اول به دلم نشسته بود...
_ برو باباجون... برو...
فهمیدم که می خواهد تنها باشد...خندیدم و گفتم:
_ مطمئنم دخترت دوسِت داره... یه روز می فهمه که فکراش اشتباه بوده... تازشم، مگه من مردم آقا رضایی... منم مثل دخترت...
و دیدم که با همان چند جمله ی ساده چطور چشمانِ پیرمرد برق زد...
_ پیر شی دخترم... پیر شی... برو به کارت برس...
* * * * * * * *
کنار پنجره ی وُید ایستاده بودم و بیرون را نگاه می کردم و کم کم چای می خوردم...یک دفعه کوروش را توی حیاط دیدم که داشت یه سمت یکی از درهای راهرو ها ی طبقه ی زیرزمین می رفت... نفهمیدم چه طور بقیه ی چای را داغ داغ قورت دادم و از پله ها سرازیر شدم...توی راهرو به دنبال کوروش چشم چشم می کردم که پیدایش کردم... داشت می رفت به سمت اتاق سمعی بصری. اتاقی که انتهای راهرو بود و معمولا رفت و آمد ها در آن جا نسبت به جاهای دیگر دانشگاه کمتر بود... داشتم دنبالش می کردم تا به اش برسم و سعی کنم هر طور شده حرف بزنیم... شاید از این بلاتکلیفی در می آمدم... از فکر اینکه تا چند دقیقه ی دیگر بالاخره می توانستم بعد از آن همه مدت با کوروش حرف بزنم لبخندی بر لبم نقش بسته بود...
اما با دیدن شهره که با کوروش هم قدم شد و باهم داخل سمعی بصری شدند، لبخند بر لبم خشک شد... و مات و مبهوت وسط راهرو ایستاده بودم...
بعد از چند لحظه دوباره به راه افتادم و رفتم به سمت سمعی بصری... لای در باز بود... سرکی کشیدم و دیدم که پشت در ایستاده اند... یعنی تنها کوروش را از پشت سر می دیدم که پشتش به در بود. شهره معلوم نبود... احتمالا رویرویش بود و کوروش مانع دیدنش می شد... سعی می کردم بر افکار بدی که توی ذهنم رژه می رفت غلبه کنم و به خودم می گفتم حتما شهره می خواهد باهاش حرف بزند و آشتی مان بدهد... با این فکر خواستم بی خیال فالگوش ایستادن بشوم و برگردم، اما حسی وادارم می کرد بمانم و گوش دهم...
اول سکوت بود... هر دو سکوت کرده بودند... اما کوروش شروع به صحبت کرد و سکوت را شکست...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فـــــصــــــل ۱۳
فالگوش (2)...

چرا امید بر عشقی عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟
(( فروغ ))


_ گفتم بیای اینجا حرف بزنیم که نه ریحانه بفهمه، نه میلاد...
از همان جمله ی اول کوروش، قلبم در سینه فروریخت... پس کوروش خواسته بود شهره را ببیند...
_ می تونستی تلفنی حرفتو بزنی...
_ نمی شد. تو و ریحانه همیشه با همین. نمی خوام بفهمه...وقتی دیدمت تنها اومدی پایین، گفتم بهترین فرصته...
_ اونوقت چرا انقدر تاکید داری ریحانه نفهمه؟!
_ چون می دونم تحمل حرفایی رو که می خوام بزنم نداره... نمی خوام بیشتر از این آسیب ببینه...!
نفسم در سینه حبس شد... مگر چه می خواست بگوید؟!... چرا ممکن بود من آسیب ببینم...؟!
اول صدای پوزخند شهره آمد و پشت سرش هم صدای حرف زدنش...
_ کوروش... حرفای خنده دار می زنی...!اگه انقدر به فکر ریحانه ای که به قولِ خودت آسیب نبینه، پس چه مرگته تو این چند وقته باهاش این جوری رفتار می کنی؟!
سکوت... می توانستم حس کنم کوروش الان کلافه است... می دانستم الان دست می کشد توی موهاش و بعد حرف می زند...
_ اینش به خودم ربط داره...!من برای ریحانه نیست که اینجام...
کمی سکوت... حس می کردم صدای کوبشِ قلبم آن قدر زیاد است که همه می شنوند...
_ اگه الان اینجام... فقط به خاطرِ توِ...!
احساس کردم قلبم از تپش ایستاد...
_ خودت می دونی از روز اول چشمم دنبالِ تو بود...
خون در بدنم منجمد شد...
_ می دونم توام از من بدت نمیومد... مطمئنم سرِ لج و لجبازی رفتی با میلاد...
شهره هم دوستش داشت... حس کردم پاهایم تحمل بدنم را ندارند...کمی از جلوی در کشیدم کنار...به دیوار تکیه دادم...
_ بارها و بارها آمار دوست دخترای میلاد رو بهت دادم، ولی نمی دونم چرا ولش نمی کردی...
چرا شهره چیزی نمی گفت؟!... چرا سکوت کرده بود؟!
_ ولی حالا اوضاع فرق کرده... رابطه ی من با ریحان تمام شدست...
همین جمله کافی بود تا سدِ اشک هایم بشکند و اشک ها به گونه هایم هجوم آورند...
_ رابطه ی توام با میلاد مثل روز برام روشنه وقتی از اینجا بری، تمام میشه...
چرا شهره حرفی نمی زد؟!... یعنی سکوتش از روی رضایت بود؟!... بالاخره شهره به حرف آمد..
_ ولی تو ریحانه رو دوست داشتی... نداشتی؟!
کمی مکث... انگار کوروش خواست چیزی بگوید که شهره اجازه نداد...
_ نه... خواهشا نگو نه که باورم نمیشه... اون طوری که تو به ریحانه نزدیک شدی... اون طوری که هواشو داشتی... کادوهای رنگ و وارنگ... لباسای رنگ و وارگ... مگه میشه تا کسی رو دوست نداشته باشی، این جوری باهاش رفتار کنی؟!
کمی سکوت... از دیوار فاصله گرفتم و دوباره به در نزدیک شدم...
_ ببین... شاید درست بگی... ریحانه رو دوست داشتم... ولی فقط مثل یه دوست... نه بیشتر...
اشک هایم دوباره جاری شدند...
_ عاشقش نبودم... آره، لباسای رنگ و وارگ می خریدم براش، ولی فقط برای اینکه... وقتی کنار من می ایسته، سر و وضعش به ام بخوره...
حالا سرعت ریزش اشک هایم بیشتر شده بود... پس برای همین بود هر وقت برایم لباس یا کفش یا روسری می گرفت، شهره اخم هایش می رفت توی هم؟!... یعنی شهره می فهمید و من آن قدر احمق بودم که...برای همین بود که همشه شهره می گفت کادوهایش را پس بدهم؟!
_ باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت... انقدر بچه و سادست که راحت می شه هر بلایی سرش آورد... اصلا نیازی نداشت بخوام مخشو بزنم... دلم نمیومد باهاش بدرفتاری کنم...
ترحم...!وای... خدایا... از هرچه بیزار بودم سرم می آمد... مگر می شد همه ی آن بغل گرفتن ها، بوسیدن ها... همه ی آن شب هایی که توی بغلش بودم...یعنی همه از روی ترحم بود؟!... دل سوزی بود؟!
_ آره... قبول دارم... زیادی به اش نزدیک شدم... زیادی وابستم شد...ولی ... ولی... باور کن همش به خاطر تو بود...!
دست هایم را گذاشتم جلوی دهانم تا صدای هق هق هایم را خفه کنم... دلم می خواست جیغ بزنم...
_ می خواستم بهت نزدیک باشم... خودمم از اینکه می دیدم دارم با ریحانه چی کار می کنم ناراحت می شدم... ولی...ولی از اینکه تورو تو بغل میلاد می دیدم، بیشتر عذاب می کشیدم...
_ کوروش...
_ نه... صبر کن...نیا تو حرفم... تو نمی تونی بفهمی من چه عذابی می کشیدم اون شبایی که می دونستم تو و میلاد توی اون یکی اتاق دارید چی کار می کنید...
_ کوروش بسه...
حالا صدای کوروش می لرزید...
_ می دونی وقتی میلاد رو انتخاب کردی به جای من، چه بلایی سرِ من آوردی؟!... می دونی چه قدر سنگ رو یخم کردی؟!... اونم من، با اون همه ادعا...
کمی سکوت...
_ تو پسر نیستی، نمی فهمی من چی می کشیدم وقتی می دیدم جلوی چشمای من چه طوری میرفتی بغلِ میلاد... چطور می بویسیدیش...حتی الانم نمی خوام یادم بیاد... اصلا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم...
باز هم سکوت... نفسم در سینه حبس شده بود... شهره چه می گفت؟!... اگر قبول می کرد چه؟!... من که کوروش را از دست داده بودم، اگر شهره هم الان قبول می کرد چه؟!
_ ببین کوروش... اگر اون موقع به هر دلیلی پیشنهادتو رد کردم... دیگه نمیشه الان چیزی رو تغییر داد... اتفاقیه که افتاده... نمیشه کاریش کرد... من فکر می کردم دیگه فراموش کردی... این وسط اصلا به فکر میلاد نیستم... میلاد رو خودم می شناسم... می دونم پس فردا که برم، دیگه تمام میشه... نهایتش می شیم دو تا دوست ساده...
نفسی تازه کرد انگار...و ادامه داد:
_ این وسط تنها کسی که برام مهمه ریحانه ست...اگر چنین چیزی رو بفهمه نابود می شه... اصلا به اون فکر کردی؟!
_ نمی فهمه... از کجا می خواد بفهمه؟!.. می دونم توام منو دوست داری... به خودمون فکر کن...
شهره حرفش را برید...
_ کی گفته من تورو دوست دارم؟!... هان؟!... کی گفته؟!
_ نیازی به گفتن نیست...من از نگاهات می فهمیدم... الکی سعی نکن انکارش کنی...
_ بس کن کوروش... اشتباه می کنی... جوابه من منفیه... عوضم نمیشه...
باز هم کمی سکوت...
_ نکنه این بار جریان، جریان این یارو استادست... محمدی؟!
_ کوروش تمومش کن...
_ آره... همینه... ریحانه بهانه ست... اصل کار محمدیه... بی خود نیست که قراره بری پیش اون...
_ بسه...!
_ چی چیو بسه؟!... فکر کردی من میلادم که اون چرندیات رو باور کنم؟!... محمدی از آشناهای دورتونه؟!... این بار داری کی رو به من ترجیح می دی؟!... یه پیرمرده مفنگی رو؟!... برای چی؟! برای پولش؟!... یا برای کار؟!... یعنی انقدر نرخت پایینِ که برای این چیزا حاضری بری بغل خوابِ یه ...
و صدای کشیده ای که توی فضا پیچید و به دنبالش" خفه شو " گفتنِ شهره، حرف کوروش را قطع کرد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بیشتر ماندن را لازم ندانستم... به اندازه ی کافی فهمیده بودم... حتی بیشتر از اندازه ی کافی...دیگر نمی توانستم بیشتر از آن صدای هق هق هایم را خفه کنم... از در فاصله گرفتم... با قدم هایی سریع از آنجا دور شدم... وارد محوطه که شدم، برای فرار از نگاه های کنجکاو بقیه، سرم را پایین انداختم و با قدم هایی تند که بی شباهت به دویدن نبود از دانشگاه خارج شدم. جلوی اولین تاکسی دست تکان دادم و با گفتنِ دربست، سوار شدم.
_ کجا تشریف می برید خانوم؟!
_ زیر پل قدیم... کنار آب...
نشستم و در را بستم... هنوز هم سعی داشتم بغضم را خفه کنم... متنفر بودم از اینکه زیر نگاه کنجکاو راننده، از توی آینه، گریه کنم... اما وقتی صدای داریوش فضای ماشین را پر کرد، دیگر نتوانستم...
"دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده"
یعنی من فقظ یک بازیچه بودم؟!... یک عروسک بودم توی دست های کوروش؟!
"دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده تنها مدارا میکنیم ، دنیا عجب جایی شده"
حالا که بازیش تمام شده بود، رهایم کرد به حالِ خودم؟!
"هر شب تو رؤیای خودم آغوشتو تن میکنم آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم"
حرف هایی که شنیده بودم مثل خوره داشت وجودم را می خورد...
خودت می دونی از روز اول چشمم دنبالِ تو بود...
"در حسرت فردای تو تقویمم و پر میکنم هر روز این تنهایی و فردا تصور میکنم"
رابطه ی من با ریحان تمام شده است...
"همسنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست"
عاشقش نبودم...
عاشقم نبود؟!... مگر می شد؟!... همه اش دروغ بود؟!... حالا بی مهابا گریه می کردم و به نگاه کنجکاو راننده هم اهمیتی نمی دادم...
"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"
مگر مهم بود؟!...اصلا هیچ چیز مهم نبود... بازی تمام شده...دیگر چه می توانست مهم باشد؟!
باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت...
"هر شب تو رؤیای خودم آغوشتو تن میکنم"
یعنی سهم من از اون همه عشق فقط ترحمش بود؟!...ترحم؟!
"آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم"
بچه و سادست...
_ خانم... رسیدیم...
بچه و ساده؟!... نه... احمق درست تر بود... احمق بودم...
_ خانم... خانم...
با صدای راننده به خودم آمدم... کرایه را دادم و پیاده شدم... از روی سنگ های بزرگ و کوچک گذشتم... رسیدم به آب ...همان جا نشستم ...
زیادی به اش نزدیک شدم...
پاهایم را جمع کردم و سرم را گذاشتم روی زانوهام...
باور کن همش به خاطر تو بود...!
همه اش به خاطر شهره؟!... این انصاف نبود... چرا همیشه همه چیز برای شهره بود؟!
از اینکه تورو تو بغل میلاد می دیدم، بیشتر عذاب می کشیدم...
من که به بقیه کار نداشتم... من فقط کوروش را می خواستم...
صدای زنگ گوشی... شهره بود... آن قدر زنگ خورد تا قطع شد.
یعنی کوروش هم باید سهم شهره می شد؟!... یعنی من این وسط هیچ بودم؟!این ظالمانه بود...
نمی فهمه... از کجا می خواد بفهمه؟!..
راست می گفت... آن قدر احمق بودم که هیچ چیز نمی فهمیدم... نه... از احمق هم، احمق تر بودم...
به خودمون فکر کن...
راست می گفت... باید به خودشان فکر می کردند... کی حاضر می شد به من فکر کند...
چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم با اصلاح و مدل مو و آرایش همه چیز حل می شود...
باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت...
احمق بودن که با این ها درست نمی شد... یک احمق هم می توانست فرق عشق و ترحم را بفهمد... ولی من نفهمیدم...
باز هم زنگ گوشی... باز هم شهره بود... باز هم جواب ندادم...
باز هم زنگ... زنگ... زنگ...گوشی را خاموش کردم...اما باز هم صدای زنگ توی سرم می پیچید...سوت می کشید...گوش هایم را گرفتم...
باز هم صدای زنگ آزارم می داد...عاشقش نبودم...
عاشقم نبود... نبود... گریستم...گوش هایم را گرفته بودم و تکرار می کردم...
عاشقم نبود... من احمقم... دلش برام می سوخت...گریه دیگر بس است...!

امانت ِ کوچک ِ میان ِ سینه ام سوخت تا سیگاری شدم و آروزهایم دود شد همین کافیست تا خاکستری بنویسم مگر نه ؟
(( سیاه سپید ))
* * * * * * * *
به محض اینکه در را باز کردم، شهره جلوی در ظاهر شد... نگاه گذرایی به چهره اش کردم و به سمت اتاقم رفتم...
_ معلوم هست کجایی؟!...چرا گوشیت خاموشه؟!
بدون اینکه جوابی بهش ندهم رفتم سمت اتاقم. لباس هایم را عوض کردم. بیرون که آمدم شهره هنوز وسط هال ایستاده بود. بی توجه به نگاه کنجکاوش به سمت دستشویی رفتم... شیر آب را باز کردم و پشت سر هم چندبار دست هایم را از آب سرد پر کردم و به صورتم پاشیدم... سرم را آوردم بالا و به صورت توی آینه خیره شدم... چشم ها و بینی ام از فرط گریه پف کرده بود...صورتم داد می زد که دو ساعت تمام گریه کرده ام... سرم از شدت درد داشت می ترکید و معده ام می سوخت...
باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت...
کمی به سمت آینه خم شدم و بیشتر به صورت توی آینه خیره شدم... قابل ترحم بود؟!... کمی فاصله گرفتم و دوباره خیره شدم... دوباره پرسیدم...ترحم برانگیز بود...؟! جواب یک کلمه بود...بله...ترحم برانگیز بود...اصلا نفرت انگیز بود...
بچه و سادست...
نه... این درست نبود... صورت توی آینه احمق بود...
به خودمون فکر کن...
پوزخندی زدم به صورت توی آینه...انگشتم را روی لب هایش کشیدم... روی چشم هایش هم...
" می بینی؟!... هیچ کس به تو فکر نمی کنه... هیچ کس..."
عاشقش نبودم...
عاشقم نبود... به ابروهای نسبتا باریک و کوتاه توی آینه نگاه کردم... به پوست صاف و اصلاح شده... به موهای پوش داده شده و تافت خورده...چرا فکر می کردم با این ها می شود کسی عاشقم باشد؟!... چرا فکر می کردم دیگر چهره ی توی آینه باید دوست داشتنی شده باشد؟!...صورت توی آینه ترحم برانگیز بود...من این را نمی خواستم... دوباره شیر آب را باز کردم... این بار جلوی موهایم را زیر آب گرفتم... سرم را آوردم بالا... حالا پوش جلوی سرم خوابیده بود...
ولی باز هم صورت توی آینه را دوست نداشتم...لیوان شیشه ای که مسواک ها تویش بودند را برداشتم... باز هم صداها توی گوشم می پیچیدند...
باهاش مهربون بودم چون دلم براش می سوخت...
نمی فهمه... از کجا می خواد بفهمه؟!..
باور کن همش به خاطر تو بود...!
به خودمون فکر کن...
عاشقش نبودم...
عاشقش نبودم...
عاشقش نبودم...
من هم عاشقش نبودم...
لیوان را به سمت صورت توی آینه پرت کردم... آینه با صدای گوش خراشی خرد شد و پایین ریخت...شهره با صدای شکستن آینه در را باز کرد... نگاه هراسانش بین من و تکه های آینه ی پخش شده روی زمین در نوسان بود...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
روی کابینت کنار پنجره نشسته بودم... زانوهایم را جمع کرده بودم... پُک می زدم و دود را توی هوا دنبال می کردم... محو که می شد، پُکِ بعدی... باز هم تعقیب دود... پُک بعدی... نمی دانم سیگار چندمی بود که دستی از لبم جدایش کرد و توی بشقابی که کنار دستم گذاشته بودم له اش کرد...برگشتم و نگاهم با نگاه عصبیِ شهره تلاقی کرد...
_ معلوم هست چه مرگته؟!... خودتو خفه کردی...
واقعا شهره آنقدر از من زیباتر بود؟!...یعنی آنقدر که کوروش به خاطر او با من...
نگاهم را گرفتم و بی توجه به شهره، نخِ بعدی را از توی پاکت درآوردم و روشن کردم... پُک عمیقی زدم و دود را کمی نگه داشتم و بعد آرام آرام دادم بیرون...
باز هم دست شهره جلو آمد... سیگار را از لبم جدا کرد و دوباره له اش کرد...
_ نفهمیدی چی گفتم؟!
یعنی شهره هم کوروش را دوست داشت؟!... اگر داشت چرا امروز قبول نکرد؟!... اگر نداشت، چرا همیشه جلوی کوروش آن قدر لوندی می کرد؟!...
سیگار بعدی را روشن کردم... این بار دست شهره را که جلو آمده بود پس زدم...
_ به من دست نزن...
خودم هم باورم نمی شد این صدای من باشد... صدایی که بعد از دو ساعت گریه گرفته بود...و بعد از آن همه دود خش دار شده بود...
_ چی می گی تو؟!
دود را بیرون دادم... همان طور که دنبالش می کردم صدایم را شنیدم که می گفت:
_ تنهام بزار...
باید به شهره می گفتم چه شنیدم؟!...گفتن چه فایده ای داشت؟!... چیزی را عوض می کرد؟!
دستش روی شانه ام قرار گرفت...
_ تو چت شده ریحان؟!
نه... نمی گفتم... اگر می گفتم حتما به گوش کوروش هم می رسید... و من این را نمی خواستم...
دستش را از شانه ام پس زدم... باز هم پُک زدم... شهره مقصر نبود... لوندی با تمام حرکاتش آمیخته بود... دست خودش نبود... جذاب بود... لوند بود... خواستنی بود...
_ گفتم که تنهام بزار... حداقل الان... خواهش می کنم...
نمی دانم صدایم چقدر التماس آمیز بود که آهی کشید و رفت... پُکِ بعدی...ای کاش حداقل مقصر بود... آن موقع می توانستم دقِ دلم را سرش خالی کنم...پُک بعدی... چشمانم دیگر از دنبال کردن دود خسته شده بودند... اما باز هم دنبال می کردند... بعد از آن همه اشک، انگار دیگر چشمه ی اشکم خشکیده بود... بهتر... گریه دیگر کافی بود...پُکِ بعدی... اما اگر گریه نمی کردم، چطور آتش درونم را خنک می کردم؟!... آتشی که انگار هر ثانیه که می گذشت شراره هایش بیشتر می شد... پُک بعدی... چطور باید خنک می شد؟!... چطور وجودم باید آرام می گرفت؟!... پُک بعدی... تنها یک چیز می توانست آرامم کند... یک چیز...
تلافی...!
* * * * * * * *
آخرین لباس را هم که برداشت، در چمدانش را بست... نگاهش را آورد بالا و تازه من را دید که مثل ماتم زده ها توی چهارچوب در نشسته بودم... آمد کنارم نشست...
_ مانتو مشکیه رو با شال طوسیه گذاشتم فعلا... یه سری دیگه از وسایلمم هستن... احتمالا ماه بعد یه سر میام خودم رو تو کلاسا نشون بدم...
کمی مکث کرد...
_ اگه خواستی می تونی از لباسام یا بقیه ی وسایلم استفاده کنی...
من هیچ چیز نمی گفتم... کمی سکوت کرد...
_ می دونی ریحان...دلم واقعا برات تنگ می شه...
اشتباه نمی کردم... صدایش بغض داشت... وقتی دست انداخت دور گردنم و در آغوشم گرفت... لرزش ریز شانه هایش نشان از گریه کردنش بود... دستانم را که از دو طرفم آویزان بودند، دورش حلقه کردم... دلم می خواست بگویم تو چرا گریه می کنی؟!... تو که جذاب هستی چرا؟!... تو که همه به ات اهمیت می دهند چرا؟!... تو که داری می روی چرا؟!... این من هستم که باید تنها بمانم... تنها بمانم با یک حس نفرت انگیز به اسم حماقت... من گریه نمی کردم... بغضم را فرو دادم... دیگر گریه کافی بود... اما شانه های او هنوز می لرزید...
* * * * * * * *
شماره ی پرواز اعلام شد... زمان خداحافظی رسید.اول با میلاد دست داد و در آغوشش گرفت... بعد با کوروش دست داد و روبوسی کرد... رو بروی من که رسید، اول نگاهم کرد، بعد در آغوشم کشید و با صدایی لرزان کنار گوشم شروع به صحبت کرد...
_ سعی کن یه هم خونه پیدا کنی تنها نمونی...
اگرم پیدا نکردی، این ترم کلاسا زیاد نیست... سعی کن بیشتر بری خونه... تنها نمونی اینجا...
نفسی تازه کرد...
_ ریحان... دیگه مثل اون روز خودتو با دود خفه نکنیا...
تنها که هستی ممکنه مامانت اینا بخوان به ات سر بزنن، بوی سیگار تو خونه باشه، می فهمن...اسفند تو کابینت کنار پنجره هست... یه کم اسفند دود کن که بوی سیگار بره...
حالا از صدایش معلوم بود دارد گریه می کند...
_ ریحان... خیلی مواظب خودت باشیا...
پانشی سر خود بری مهمونی ای جایی...
مثل یک مادر داشت پشت سر هم سفارش می کرد...!و من هنوز نمی توانستم دلیل گریه هایش را درک کنم... او گریه می کرد و سفارش می کرد اما من... مثل یک کوه یخ ساکت بودم و فقط گوش می کردم... نه حرفی... و نه اشکی...
گریه کردن کافی بود...!
شهره رفت... هواپیما بلند شد... کوروش بدون اینکه نگاهی به ام بیندازد رو به میلاد گفت:
_ من می رم جایی کار دارم... تو ماشین رو ببر...
سوییچ را به سمتش دراز کرد... پشتش را کرد و رفت... آرام آرام قدم برمی داشت...
میلاد گفت می رساندم و من تنها سری تکان دادم... با صدای زنگ گوشی نگاهم را از کوروش گرفتم...
_ بله؟!
مادر بود...
_ سلام... خوبی؟!... شهره رفت؟!
_ سلام... آره.. هنوز تو فرودگاهم...
_ خب با آژانس بری خونه ها... شبم مطمئن باش درا رو قفل کنی بعد بخواب...
_ باشه...!
_ من که می دونم این جوری شب خوابم نمی ره...نگرانم...
_ نگران نباش...!
_ چطوری آخه؟!... من فردا یه سر میام اونجا... اگه بابات تونست مرخصی بگیره که چه بهتر... با هم میایم...
و من فکر کردم که چقدر خوب است که توی کابینتِ کنار پنجره اسفند داریم...!
نمی فهمیدم مادر چه می گوید... فقط با " باشه " و " بله " و " چشم" جوابش را می دادم... و هنوز داشتم به کوروش نگاه می کردم که حالا شده بود یک سایه...و به تلافی فکر می کردم...
و با یادآوریِ بهمن، لبخندی روی لبم نشست...
یک میهمانیِ خودمانی...!
* * * * * * * *
فردای آن روز وقتی پدر و مادر عاقبت با کلی سفارش به خودم و سپردن به دست زنِ همسایه و گرفتن قول اینکه هر هفته به خانه بروم وهرز گاهی خودشان سری به ام بزنند، رفتند، به سمت کیفم هجوم آوردم و هرچه داشت را خالی کردم... از بین کلی آت و آشغال و پوست شکلات و پوست کیک و ... بالاخره کارت را پیدا کردم...
حالا گوشی به دست، خیره به شماره ی روی کارت مانده بودم... مردد بین زنگ زدن و نزدن... از طرفی متنفر بودم از بهمن و از طرفی با تصور چهره ی کوروش، هنوز هیچ نشده احساس خنکی می کردم...
مدتی در همان حالت ماندم ... عاقبت حسِ انتقام بر عقلم پیروز شد و شماره را گرفتم...
وقتی صدای بوق ها را می شنیدم، هنوز هم تردید داشتم... اما با شنیدن صدای منحوس بهمن، دیگر ذهنم را فقط روی تلافی کردن متمرکز کردم...
_ بله بفرمایید...
با کمی تردید جواب دادم...
_ سلام...خوبید؟!
_ مرسی...شما؟!
نفسی عمیق کشیدم... به خودم مسلط شدم...
_ ریحانه...
سکوت به وجود آمده نشان می داد که اصلا انتظارش را نداشته...
_ به به... ریحانه خانوم...راه گم کردین...
آمدم میان حرفش...
_ ببخشید مزاحمتون شدم...
_ مراحمی... فقط چرا انقدر دیر؟!... زودتر از اینا منتظرت بودم...
_ حقیقتش... یه مشکلی پیش اومده... یعنی...
نمی دانستم چه طور بگویم... سکوت او هم بدتر هولم می کرد...
_ کوروش... یعنی من... راستش من و کوروش به هم زدیم...
_ یعنی بهتره بگی کوروش باهات به هم زده...
از حرفش و خنده ی تمسخر آمیزی که توی لحنش بود اصلا خوشم نیامد...
_ خب... نکنه حالا زنگ زدی به من که آشتی تون بدم...؟!
دیگر نمی توانستم مزخرفاتش را تحمل کنم...
_ مثل اینکه اشتباه کردم به شما زنگ زدم... بیشتر از این وقت تون رو نمی گیرم...
آمد میان حرفم...
_ نه نه... ناراحت نشو... شوخی کردم... معذرت... مگه برای این زنگ نزدی به من که کمکت کنم حالِ کوروشو بگیری؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کمی سکوت کردم... چقدر زود دلیل زنگ زدنم را فهمید...!
_ تعجبی نداره... از همون موقع که خودتو معرفی کردی، فهمیدم باید یه همچین خبرایی باشه... در غیر این صورت همون موقع که شماره داده بودم بهم زنگ می زدی در مورد کوروش بپرسی... در هر حال من الان در خدمتم... چه کاری از من برمیاد...؟!
_ ببینید... از الان می خوام بدونید که هدف من دوستی با شما نیست... فقط می خوام جلوی دیگران این طور نشون بدیم... اونم نه طولانی مدت... مثلا اگر شده حتی یک بار توی یه جشن... مهمونی... یا حتی بیرون با هم ببیننمون... حالا یا خودِ کوروش یا دوستاش...
آمد توی حرفم...
_ اُکی... من شاید آخر این هفته یا نهایتش آخر هفته ی دیگه بتونم بیام... وقتی اومدم راجع به جشن یا مهمونی ،مفصل حرف می زنیم...
_ پس من بیشتر از این مزاحمتون نمی شم...
_ خیر... مراحمید... خوشحال شدم...
* * * * * * * *
دیروز بعد از حرف زدن با بهمن بود که فرحناز زنگ زد. گفت فردا شب جایی دعوت دارد و اگر دلم بخواهد می تواند بیاید دنبالم... اول حوصله اش را نداشتم، اما با شنیدن اینکه ممکن است کوروش هم بیاید، اوضاع فرق کرد... تصمیم گرفتم برم... بعد از تمام شدن تلفن، به سرعت از خانه بیرون زدم تا قبل از تعطیل شدن مغازه ها، بتوانم خرید کنم... از آنجایی که پول آن چنانی هم همراهم نبود، تنها یک تاپ خریدم...
یک تاپ قرمز دکلته... یک بند باریک در وسطش داشت که دور گردن قرار می گرفت...
حالا همان را پوشیده بودم... با شلوار جین...بر خلاف همیشه موهایم را با اتو مو صاف کردم ریختم دورم... فرق کج کردم... آرایش نسبتا غلیظم با مالیدن رژ قرمز رنگی که همرنگ لباسم بود، کاملا غلیظ شد... می خواستم متفاوت باشم نسبت به قبلا... به خودم تلقین می کردم به خاطر کوروش نیست اما در آخر به خودم اعتراف کردم، برای جلب توجه اوست... برای آن که ببیند و پشیمان شود از اینکه رهایم کرده.... برای آنکه وقتی یکی دو هفته ی دیگربه گوشش برسد من با بهمن دوست شده ام، تصویر امشبم را به خاطر بیاورد و حسرت بخورد...
با اس ام اس فرحناز که نوشته بود پنج دقیقه ی دیگر دم در خانه است، از آینه دل کندم و مانتوی مشکی ای که شهره برایم گذاشته بود را پوشیدم... کفش های پاشنه بلندش را هم برداشتم... باز هم خدا خیرش بدهد که این ها را نبرد... شال مشکی را سرم کردم و رفتم دم در...
فرحناز با دیدنم سوتی زد و گفت:
_ اوهووو... کی میره این همه راهو... لبای قرمزتو برم...
در حالی که در ماشین رو می بستم گفتم:
_ هنوز انگشت کوچیکه ی شما هم نمی شیم...
_ نه... خوشم میاد خودت می دونی...
و با گفتن " برو که رفتیم " ماشین را روشن کرد و راه افتاد...
_ شنیدم با کوروش به هم زدین...
برگشتم سمتش...
_ تو از کجا می دونی؟!
_ ای بابا... ما رو دست کم گرفتیا... مگه می شه پشه تو هوا بجنبه و من خبردار نشم...
رویم را کردم سمت پنجره و چشم به جاده دوختم...
_ بی خیال ریحان... منم با ساسان به هم زدم... این نشد یکی دیگه...
و من تنها سکوت کردم...
جلوی یک خانه ی ویلایی توقف کرد.این بار داخل شهر بودیم. پیاده شدیم... باز هم دلم شور افتاد... مدام به خودم می گفتم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد... وقتی وارد خانه شدیم و جمعیت در حال رقص را دیدم، فهمیدم مهمانی تقریبا خودمانی است و تعداد نفرات از آن پارتیِ توی باغ خیلی کمتر بود و سر و صدای موسیقی هم کمتر...
مانتویم را درآوردم . به سالن آمدم و کمی به دنبال کوروش چشم چشم کردم ولی پیدایش نکردم. یعنی نیامده بود؟!... دمغ کرده روی دم دست ترین صندلی نشستم... کمی بعد فرحناز باز هم با سر و صدا پیدایش شد...
_ ریحان... اینم دوست پسر من... سینا...
و به پسر کناری اش اشاره کرد...پسری با یقه ی باز...زنجیر کلفتی به گردن... ابروهای نازک. موهایی سیخ سیخی و فکی که دائما در حال آدامس جویدن بود... از همان لحظه ی اول به نظرم جلف آمد...
فرحناز به من اشاره کرد و گفت:
_ اینم ریحان...
پسر دستش را دراز کرد...
_ خوشبختم...
لبخند ملایمی زدم...
_ منم همین طور...
قبل از اینکه دستم را رها کند، کمی فشرد که باعث اخم کردنم شد... دیگر نگاهش نکردم و نشستم... باز صد رحمت به کوروش... جنسش خراب بود اما آنقدر چندش و جلف هم نبود...
کمی بعد فرحناز دوباره آمد سمتم و این بار دم گوشم گفت:
_ اونم از آقا کوروش... چند دقیقه ست اومده...
و با سرش به گوشه ی سالن اشاره کرد... با تی شرتی طوسی رنگ و اندامی و جین آبی پاره... طبق معمول نشسته بود و سیگار می کشید... با صدای فرحناز چشمم را از کوروش گرفتم...
_ ببین من می رم... یه کم دیگه دوست سینا رو می فرستم سمتت، ببینم چطوری این آق کوروش رو می چزونی..
و رفت... آنقدر به کوروش نگاه کردم تا بالاخره متوجه ام شد... اول نگاه گذرایی به ام کرد ولی انگار که تازه متوجه شده باشد، نگاهش رویم ثابت شد... و از همان جا می توانستم ببینم به لب هایم خیره شده...
" ریحان... می دونی، لبات همیشه بهم حسِ بوسه می ده...
من خندیدم...
لب هایم را بوسید و گفت: مخصوصا وقتی رژ لبای براق می زنی...
من دوباره خندیدم و او هم دوباره لب هایم را بوسید..."
اگر به شهره گفته بود که عاشقم نبوده، اما مطمئن بودم هیچ وقت نمی توانست از لب هایم بگذرد...
پوزخندی زدم و نگاهم را ازش گرفتم... همزمان با سربرگرداندنم از سمت کوروش، دستی را دیدم که به سمتم دراز شده بود...
_ امکانش هست همراهیتون کنم...؟!
نگاهش کردم... پسری هم تیپ سینا... به همان چندشی... شاید هم بدتر... اما با احساس نگاه خیره ی کوروش، لبخندی زدم و دستش را گرفتم... بلند شدم...
_ چرا که نه...
وقتی مشغول رقصیدن شدیم، حواسم به همه چیز بود به جز رقصیدن!... اصلا نمی فهمیدم دست و پایم کجا می رود؟!... تا اینکه دست های همان پسر چندشی که حتی اسمش را هم نمی دانستم دورم حلقه شد و من را به خودش نزدیک کرد... آن جا بود که نگاهم به کوروش افتاد و نگاه غضبناکش...
و دست های من هم به دور گردنش حلقه شد... از حسِ نفس های نزدیکش کنار گوشم و بوی تند الکلش، حالت تهوع گرفته بودم... کم کم دستش داشت روی کمرم تکان می خورد... چشم هایم را بستم و سعی کردم تحمل کنم...
با صدای کوروش که نزدیک گوشم گفت: ببین جوجه...اگه فکر کردی با این کارا می تونی حرص من رو دربیاری... سخت در اشتباهی...
سرم را به طرفش برگرداندم... دختری را در آغوش داشت و مثلا داشتند می رقصیدند... در حالی که همان پوزخند همیشگی مسخره اش را روی لبش داشت، حین رقصیدن ازم دورشد...
پوزخند مسخره ی کوروش... فکر این که تمام تصوراتم اشتباه بوده و او کَکَش هم نگزیده... همه باعث شد از عصبانیت داغ شوم... و دست هایی که حالا داشت از کمرم هم پایین تر می رفت دیگر طاقتم را تمام کرد... خودم را از آغوشش جدا کردم...
از پله ها بالا رفتم و وارد سرویس بهداشتی شدم... شیر آب را باز کردم... دستم را خیس کردم و به گردنم کشیدم... دوباره و سه باره انجام دادم اما باز هم داغ بودم... اگر با بهمن هم رابطه برقرار می کردم و باز واکنش کوروش آنقدر سرد بود چه؟!... نه... بهمن فرق می کرد... کوروش سایه ی بهمن را با تیر می زد... خیلی برایش افت داشت بگویند بهمن دوست دختر کوروش را بلند کرد...!حتی اگر این دختر، دوست دختر سابق کوروش هم باشد باز هم برایش افت داشت...
با شنیدن سر و صداها و جیغ داد ها، از سرویس بیرون آمدم... که ای کاش نمی آمدم...! با دیدن مرد سبزپوشی که با دیدن من به یک زن گفت: یکی هم این جاست... بیاید ببریدش...
فهمیدم کارم تمام است... راه فراری هم نداشتم... اصلا پاهایم انگار به زمین چسبیده بود... اولین چیزی که به ذهنم رسید، تصویر مادر و پدر بود...
* * * * * * * *
یک ساعتی از آوردن مان به کلانتری می گذشت... بیشتر کسانی که توی پارتی بودند فرار کرده بودند... به جز من و چهار دختر و سه پسر دیگر... دخترها در تمام طول راه تا رسیدن به کلانتری را گریه می کردند... اما من انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود و شاید هم از شدت ترس و شوکه شدنم بود که ساکت بودم...توی راهرو کنار یک مامور ایستاده بودم... یکی یکی می بردن مان توی اتاق... پسرها که عین خیال شان نبود... اما دخترها گریه کنان می رفتند و کشان کشان بیرون می آوردن شان... نوبت به من رسید...
وارد اتاق که شدم، مرد نسبتا مسنی پشت میز نشسته بود... با وارد شدنم سرش را بلند کرد و نگاهی به سرتا پایم انداخت... با لحنی خشن و سراسر تحقیر گفت:
_ اینم مانتوِ تو پوشیدی؟!... خجالت نمی کشی؟!
و من سکوت کرده بودم... گوشی ام توی دست سربازی بود که بغل دستم ایستاده بود... فقط خیالم راحت بود که شماره ی مادر و پدر را پاک کرده بودم...
_ دانشجویی؟!
با صدایی که به زور از گلو در می آمد گفتم..
_ بله...
سری از روی تاسف تکان داد...
_ مادر پدرت دلشون خوشه فرستادنت دانشگاه درس بخونی؟!... شماها اصلا این چیزا سرتون می شه؟!
من باز هم سکوت کرده بودم...صدایش بلندتر شد... حالا بی شباهت به فریاد نبود...
_ چیه؟!...لالی؟!... بیچاره اون پدر و مادر بی خبر از همه جا...
کمی مکث کرد...
_ اما اشکال نداره... ما خبردارشون می کنیم... وظیفه ی ما همینه...
با این حرفش دلم در سینه فرو ریخت... مطمئن بودم هر بلایی به سرم بیاید، به خانه زنگ نمی زدم...
تلفن را گذاشت لبه ی میز و گفت:
_ بیا... زنگ بزن...
صدایم انگار از ته چاه در می آمد...
_ اونا تا بخوان بیان برسن اینجا طول می کشه...
_ اشکال نداره... ما نگهت می داریم تا بیان...
وقتی دید هنوز هم سر جایم ایستاده ام و تکان نمی خورم... این بار فریاد زد...
_ مگه کری؟!... بهت می گم بیا زنگ بزن...
و من نا امیدانه داشتم توی ذهنم برای یافتن یک راه نجات تقلا می کردم....
_ تا وقتی نیان دنبالت باید بری بازداشتگاه...
از تصور گذراندن شب توی بازداشگاه، آن هم میان یک مشت معتاد و فراری، عرق سردی بر بدنم نشست...
اما باز هم حاضر نبودم به خانه زنگ بزنم... با فریاد بعدی... با پاهایی لرزان و قدم هایی سست به سمت تلفن رفتم... انگار داشتم به سمت چوبه ی دار می رفتم...
ناگهان جرقه ای ذهنم ذهنم زده شد... تلفن را برداشتم... یعنی به کمکم می آمد؟!... اصلا با چه رویی می خواستم به اش زنگ بزنم؟!... دستم داشت شل می شد... اما با تصور پدر و مادر، دستم به سمت شماره ها رفت... شماره اش را همان اول ها حفظ کرده بودم و نمی دانم چرا هنوز به یادش داشتم... شماره ها را گرفتم...
بوق اول
بوق دوم... بردار... خواهش می کنم...
بوق سوم... تورو جون هر کی دوست داری...
بوق چهارم... خدایا...
نفسم که در سینه حبس شده بود با شنیدن صدای خواب آلودش که گفت: الو...
آزاد شد...
با صدایی لرزان گفتم:
_ علی...
و همان کافی بود تا اشک هایم جاری شوند...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فـــصـــل ۱۴
تردید

خواب بودم... نمی دانم چه وقتی از شب بود، فقط همین قدر می دانستم که دیروقت بود...صدای زنگ گوشی ام درآمد... بین خواب و بیداری بودم... همان طور که سرم زیر پتو بود، دستم را دور و بر تخت می گرداندم به دنبال گوشی... بالاخره صدای ساسان هم درآمد:
_ بردار اون صاحاب مرده رو...
در حالی که از صدای جیر جیر تخت معلوم بود دارد غلت می زند، غر زد:
_ والا ما که ده تا ده تا دوست دختر داریم، گوشیمون نصف شب زنگ نمی خوره...
بالاخره دستم به گوشی خورد و برای خفه کردن صدای زنگش، بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_ الو...
بعد از کمی مکث... با صدای لرزانی که گفت: علی...
انگار خواب از سرم پرید... حتما هنوز خواب بودم... صدایش را با همان یک کلمه شناختم... مگر می شد صدایش را فراموش کرده باشم... هنوز شوکه بودم...
_ علی... خودتی؟!... تورو خدا حرف بزن...
حالا داشت گریه می کرد... با شنیدن صدای گریه اش انگار چیزی در سینه ام فرو ریخت...
_ چی شده؟!
و هزار فکر جور و ناجور به مغزم هجوم آورد...
_ علی...
انگار سوزنش روی اسم من گیر کرده بود... من هم که از هجوم احتمالات ناگوار اعصابم خرد شده بود، نا خودآگاه صدایم رفت بالا...
_ بهت می گم چی شده...؟!
حالا با صدای من، ساسان هم از خواب پریده بود و روی تختش نشسته بود و در حالی که سرش را می خاراند به من خیره شده بود...
_ من یه جایی گیر افتادم...می تونی بیای دنبالم...؟!
مگر کجا بود؟!
_ مگه کجایی؟!
ساکت شد... انگار بین گفتن و نگفتن تردید داشت...با صدای نسبتا بلند من که گفتم:
_ بهت می گم کجایی؟!
صدایش درآمد...
_ کلانتری شماره ... تو خیابون...!
کلانتری؟!... ساعت رومیزی کنار تخت را نگاه کردم... ساعت یک نصف شب بود...!آن وقت شب توی کلانتری چه کار می کرد؟!... انگار خودش از سکوتم فهمید که ادامه داد...
_ مهمونی بودم...
آه از نهادم برآمد...ههه... میهمانی؟!... از همان های توی باغ؟!... از ساسان شنیده بود که از کوروش جدا شده... این بار با که رفته بود پارتی؟!
_ حالا چرا به من زنگ زدی...؟!
کمی ساکت شد... تنها صدای گریه اش می آمد...
_ علی... خواهش می کنم...
_ بی خود خواهش نکن... زنگ بزن به بابات...
هنوز جمله ام تمام نشده بود گفت:
_ نه... نه...اگه هر چقدرم مجبور بشم تو بازداشتگاه بمونم، این کارو نمی کنم...
نمی دانم چه شد که لحنم آنقدر تلخ شد...
_ پس همونجا بمون...
معلوم بود چنین انتظاری نداشته... ساکت شد... حالا صدای نفس کشیدنش را هم نمی شنیدم...
_ علی...!
_ یا زنگ بزن به بابات...
_ نه...
_ خب پس همونجا بمون...
و قبل از اینکه چیزی بگوید، قطع کردم... رو به ساسان که با چشم های گرد شده بهم زل زده بود، گفتم:
_ چیه؟!
_ کی بود؟!
_ ریحانه...
_ خب...؟!
کلافه دستی توی موهام کشیدم...
_ کلانتری بود... امشب تو مهمونی گرفته بودنش...
_ خب..؟!
_ هیچی ... زنگ زده می گه یه کاری کنم براش... می گه محاله به بابام زنگ بزنم...
و پشتم را به اش کردم و پتو را کشیدم روی سرم... از صدای جیر جیر تخت فهمیدم ساسان هم دراز کشید... اما وقتی پتو را از صورتم کنار زد، فهمیدم اشتباه کرده ام...
_ حالا چی کار می کنی؟!
_ چی کار باید بکنم؟!... دارم می خوابم...
و دوباره پتو را کشیدم روی سرم... ساسان هم دوباره از روی سرم کنارش زد...
_ علی... تو چت شده؟!... یعنی واقعا نمی خوای کمکش کنی..؟!
کلافه نشستم روی تخت...
_ تو چت شده؟!... مگه تو نبودی می گفتی فراموشش کنم... پس چی می گی؟!... در ضمن دیگه مجبور می شه زنگ بزنه خونشون... شاید این براش بهتر باشه...
_ من گفتم فراموشش کن ولی نگفتم این جوری... من تورو می شناسم، می دونم از فردا هی خودتو سرزنش می کنی که چرا نرفتی سراغش... بعدشم من فکر نمی کنم زنگ بزنه خونشون، با اون خونواده ی متعصبی که می گفتی داره... گیریم هم که زنگ بزنه، تا اونا به خودشون بیان، بخوان برسن این جا، امشبِ رو باید تو بازداشتگاه بمونه...تو اینو می خوای؟!... بمونه کنار یه مشت فراری و معتاد؟!... ریحانه هرچی باشه مثل اونا نیست هنوز...
راست می گفت... چرا خودم به این فکر نکرده بودم؟!... ریحانه از جنس آن ها نبود... نباید امشب را آن جا می ماند...اما اگر به صلاحش باشد که خانواده اش بفهمند چه؟!... اگر من کمکش کنم و کسی نفهمد اما باز هم کار خودش را بکند چه؟!... کلافه شده بودم... نمی دانستم چه درست است و چه غلط... بلند شدم... آمدم توی هال و شروع کردم به قدم زدن...
کمی راه می رفتم... کمی می ایستادم... باز هم نمی فهمیدم چه باید بکنم... چه کار باید می کردم... بدجور از دست ریحانه دل چرکین بودم...
یعنی این بار با که رفته بود؟!...
نگاهم به ساعت افتاد... حالا یک و پانزده دقیقه بود...
این بار هم مست کرده بود؟!
پانزده دقیقه از وقتی که ریحانه زنگ زده بود می گذشت... و من هنوز هم بلاتکلیف بودم...
اگر مشروب خورده باشد، کار سخت تر می شود...
عقربه های ساعت منتظر تصمیم گیری من نمی شدند و بی وقفه می دویدند...
چرا دارم به سختی یا آسانی کار فکر می کنم...؟!مگر قرار است بروم...؟!
رفتم به سمت آشپزخانه... جلوی پنجره ایستادم...
ریحانه جایش توی بازداشتگاه نبود...!
نگاهی به آسمان کردم...
حتما بود که الان آن جاست...!
اگر پدر این جا بود چه می گفت؟!... می گفت کدام درست است؟!
ریحانه بچه بود... یک بچه ی لجباز...
اگر پدر بود چه کار می کرد؟!... چشم هایم را بستم و سعی کردم پدر را تصور کنم...
مثل بچه ای که وقتی مادرش بگوید سوپ داغ است و بگذارد تا خنک شود بعد بخورد، او لجبازی کند و سوپ را به دهان ببرد...
پدر همیشه لبخند بر لب داشت... هروقت کسی ازش کمک می خواست رد نمی کرد...
و تا دهانش نسوزد، نمی فهمد... ریحانه هم بچه بود...
یعنی حالا دیگر فهمیده بود چقدر اشتباه کرده...؟!
پدر تا آنجایی که از دستش بر می آمد درخواست کمک کسی را رد نمی کرد... چه برسد به این که کسی التماسش کند...
یعنی ریحانه دیگر به اشتباهش پی برده؟!... دستی توی موهایم کشیدم... چه پی برده باشد و چه نه، مهم این بود که از من کمک خواسته بود...
جایش توی بازداشگاه نبود...
ریحانه از جنس آن ها نبود...
پدر هیچ وقت کمکش را از کسی دریغ نمی کرد...
رفتم توی اتاق... به سرعت شروع کردم به لباس پوشیدن... خودم هم نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم...
_ داری میری...
همان طور که داشتم جورابم را می پوشیدم گفتم: آره...
ساسان هم بلند شد...
منم باهات میام...
لبخند زدم... چقدر خوب بود که ساسان این جا بود... نگاهم به ساعت روی میز افتاد... ساعت یک و سی دقیقه شده بود...
_ ساسان...بریم... دیر شد..
در نا امیدی، بسی امید است...!
نفس عمیق بکش ...
بگذار ریشه های ذهنت جان بگیرند
و به برگه ای احساست طراوت بخشند
تا سبزینه های امید توسعه یابند
و شکوفه های خود باوری شکوفا شوند
تا گلبرگ های توکل رنگ بگیرند
و عشق زنده شود
نفس عمیق بکش...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
تا صدای بوق توی گوشی نپیچید باورم نشد که تلفن را قطع کرده... همان طور گوشی به دست مانده بودم... نگاهم با نگاه کنجکاو و اخمالوِ مرد پشت میز گره خورد... به خودم آمدم و با تته پته، خطاب به شخص فرضی پشت خط گفتم:
_ باشه... پس من منتظرم... توروخدا زود بیاین...
زیر نگاه کنجکاو و مشکوک مرد، تلفن را گذاشتم سر جاش... مرد پشت میز با همان نگاه مشکوکش گفت:
_ میان..؟!
و من سعی کردم نگاهم را بدزدم... واقعا دروغ گفتن، با نگاه کردن به آن چشم های مشکوک غیر ممکن بود...
_ بله... ولی ممکنه یه کم طول بکشه تا برسن...
_ ایرادی نداره...
نفس حبس شده توی سینه ام آزاد شد...
_ سرباز... ببرش بازداشتگاه تا بیان دنبالش...
از شنیدن اسم بازداشتگاه، رنگم پرید...
_ نمی شه... نمی شه تو راهرو بمونم...؟!
با همان اخم های عمیقش، نگاهم کرد...
_ خیر... نمی شه....
با اشاره اش به سرباز، سرباز به سمتم آمد و من به همراهش راه افتادم... نزدیک در که رسیدم، صدای مرد پشت میز آمد که گفت:
_ ببین... اگه تا فردا صبح کسی نیومد دنبالت... اسمتو می فرستم دانشگاه استعلام کنن... آدرس و شماره تلفنت رو پیدا می کنیم، خودمون اطلاع می دیم... به نفع خودته به دانشگاه کشیده نشه...
و من احساس کردم تمام تنم دارد می لرزد... با به راه افتادن سرباز، من هم به راه افتادم... با پاهای لرزان... با بدنی یخ زده...
وارد یک اتاق دوازده متری شدم و پشت سرم در بسته شد... بوی رطوبت... بوی گندِ عرق و چند جور بوی دیگر با هم قاطی شده بود... احساس کردم دل و روده ام به هم می پیچد... سه نفر دیگر به جز من هم آن جا بودند... یکی شان یک گوشه توی خودش مچاله شده بود و از درد ناله می کرد... گاهی اوقات صدای ناله هایش به فریاد هایی گوش خراش تبدیل می شد و پشت سرش فحش های رکیکی بود که از دهانش خارج می شد...هر بار هم با صدای باز شدنِ دریچه ی روی در و تهدید زنِ نگهبان، صدایش خفه می شد... کمی بعد دوباره ناله و فحش و دوباره تهدید...
یک دختر دیگر هم نشسته بود و گریه می کرد... سرش پایین بود و صورتش را نمی دیدم.. فقط صدای هق هق ها و فین فین کردن هایش را می شنیدم...
هرزگاهی زنی که کنار دیوار خوابیده بود سرش را بلند می کرد و با لحن چندشی خطاب به دختر می گفت:
_ بس کن دیه... می زاری کپه مرگمونو بزاریم یانه؟!
سرش را برگرداند و انگار تازه من را دید...
_ این جوجه خوشگله رو ببین... عین خیالشم نی... توام خف دیه تا خودم نیومدم صداتو ببرم...
و دختر دست هایش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هق هایش را خفه کند... زن هم غر غری کرد و دوباره خوابید...
به دیوار تکیه دادم و آرام آرام آمدم پایین... نشستم... پاهایم را جمع کردم توی بغلم... سرم را گذاشتم روی زانوهایم... باورم نمی شد که من آنجا باشم... کنار یک معتاد... یک فراری... انگار تازه عمق فاجعه را درک می کردم... خب حالا می خواستم چه کار کنم...؟!با دروغی که گفتم تا صبح را توانستم وقت بخرم...اما بعدش چه؟!... بالاخره که صبح می شد... بالاخره که می فهمیدند دروغ گفته ام... چقدر تنها بودم... و چقدر درمانده...
اصلا بقیه کی فرصت کردند فرار کنند؟!... فرحناز... کوروش... لعنت به کوروش... او که با همه ی بدی اش، همیشه هوایم را داشت...
پوزخندی زدم به دل ساده ی خودم... کجای کار بودم؟!... وقتی علی... علی به آن خوبی، به ام پشت کند، دیگر حساب کوروش مشخص است...
علی... علی... علی... اشک توی چشم هام جمع شد... چطور توانست آنقدر تلخ بگوید همان جا بمان؟!... این علی ای نبود که من می شناختم...
باز هم پوزخندی زدم به افکار خودم... چقدر رودار بودم... من علی را شکستم... دلش را شکستم... معلوم بود که کمکم نمی کند...
اما می دانستم یک جای کار ایراد دارد... علی کسی نبود که فقط به دلیل اینکه ردش کرده باشم، وقتی بهش احتیاج داشتم، به ام پشت کند... علی آنقدر خودخواه نبود...یک جای کار می لنگید... نمی دانم چرا یک حسی به ام می گفت، علی از چیزهای بیشتری خبر دارد...
اصلا این ها که الان مهم نبود... مهم این بود که من حالا این جا بودم... توی بازداشتگاه... و فردا حتما به خانه اطلاع می دادند... و پدر می آمد... نه ...نه... اصلا نمی توانستم به این قسمتش فکر کنم... فکر این که پدر توی این وضع ببیندم... بفهمد توی یک میهمانی بوده ام... مختلط... با آن لباس برهنه... میهمانی ای که تویش مشروب سرو می شد...
دست و پایم سرد شده بود... می لرزیدم... دلم می خواست دراز بکشم و چند نفس عمیق بکشم... بلکه آرام بگیرم... اما با دیدن وضع اسفناک موکت زیر پایم، با آن بوهای درهم و برهم، پشیمان شدم...
باز هم جای شکرش باقی بود مشروب نخورده بودم... یعنی از آن شبی که خوردم و صبحش کوروش آن طور بدنم را لرزاند، دیگر به خودم قول دادم هیچ وقت لب نزنم...
معده ام می سوخت... یک دستم را روی معده ام فشار می دادم... با دست دیگرم پاهایم را بغل کرده بودم...ریز ریز تکان می خوردم... انگار این طور می توانستم کمی آرام شوم...
علی... یعنی واقعا نمی آمد...؟!چه سوال چرندی... اگر می آمد عجیب بود...

* * * * * * * *
نمی دانم چقدر گذشته بود و من در آن حال بودم... با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم... یک زن با چادر مشکی توی چهار چوب در نمایان شد...
_ ریحانه حقی... پاشو بیا... اومدن دنبالت...
و من چشم هایم از حدقه بیرون زده بود فکر کنم... از ترس دست و پایم می لرزید... اشک هایم جاری شد... یعنی پدرم آمده بود...؟!مگر مرد پشت میز نگفته بود تا صبح صبر می کند؟!... من چقدر احمق بودم... معلوم بود که همان موقع فهمیده دروغ گفته ام... هر روز با صد نفر مثل من سر و کار داشت... معلوم بود که نمی شد سرش را شیره مالید...
دست زن دور بازویم حلقه شد و بلندم کرد...
_ بیا دیگه...
هر چه جلوتر می رفتم، نفس کشیدن برایم سخت تر می شد... معده ام می سوخت... توی راهرو جلو می رفتم... به همراه همان زن چادری... هر آن منتظر بودم پدر از جایی پیدایش شود...
حالا اشک هایم برای سرازیر شدن با هم مسابقه می دادند... نزدیک های اتاق رسیده بودیم که با دیدن علی در جایم خشک شدم...اما با دیدن پسر کناری اش، نفس کشیدن را هم فراموش کردم... این که ساسان بود... دوست پسر سابق فرحناز... پارتیِ توی باغ... خیره شدنش وقتی که لیوان مشروب را سر کشیدم... پوزخندهایش... نگاه های عجیبی که نمی فهمیدم یعنی چه... قطعات پازل داشتند توی ذهنم به هم وصل می شدند...
و با صدای ساسان که گفت: سلام ریحانه خانوم...
قطعات پازل کامل شد...
سایه ای که از تخت دور می شد...
ریحانه خانوم...
همین صدا بود... همین لحن... همن ریحانه خانوم گفتن بود...
به علی نگاه کردم... رویش را برگرداند...
پس علی از همه چیز خبر داشت؟!... ساسان، دوست پسر سابق فرحناز... دوست علی بود...وای...وای...من چه کرده بودم... علی همه چیز را می دانست... برای همین تلفن را قطع کرد... حق داشت... پس حالا چرا آمده بود؟!... چرا این جا بود؟!
با صدای سرباز که گفت بروم تو، نگاهم را از علی گرفتم و وارد اتاق شدم...
با ورودم مردی که پشتش به ام بود و جلوی میز ایستاده بود، برگشت سمتم... مردی مسن... با موها و ریش هایی تقریبا سفید... و البته نگاهی مهربان...
با صدای مرد پشت میز نگاهم را از نگاه مهربانش گرفتم...
_ بیا... بیا این تعهد نامه رو امضا کن...
به سمت میز رفتم... خودکار را گرفتم... دستم به وضوح می لرزید...
_ فقط چون بار اولت بوده... چیزی هم مصرف نکرده بودی... از همه مهم ترم اینکه حاج موسوی ضمانتت رو کرده...
با همان دست های لرزان، امضا کردم... چند خط در هم لرزان که شباهتی به امضا نداشت...
مرد پشت میز به احترام مرد جلوی میز که حالا می دانستم اسمش حاج موسوی ست، بلند شد... با او دست داد...
_ حاجی ما که مخلص شماییم... دیگه ببخشید ما ماموریم و معذور...
_ پیرشی پسرم... چه می شه کرد... جوونن و جاهل...
نگاهی به من کرد و گفت...
_ این ریحانه خانم ما هم دختر خوبیه... من می دونم اهل این برنامه ها نیست... این یه بارم از خامی اش بوده...
_ حرف شما برای ما حجته... یا علی...
_ یا علی...
از اتاق که بیرون آمدیم، تازه نفسم را دادم بیرون... انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود...
علی به محض دیدنم، رویش را برگرداند...
_ حاجی من میرم ماشین و بیارم جلوی در...
و رفت... بغض بدی داشت خفه ام می کرد... صدای ساسان آمد:
_ بفرمایید حاجی...
ساسان هم وجود مرا ندید گرفت... اما مرد مو سفید، همانی که آن شب فرشته ی نجاتم شده بود رو به من گفت:
_ بریم دخترم...
گریز و درد...!

من از دو چشم روشن و گریان گریختم...
از خنده های وحشی طوفان گریختم...
از بستر وصال به آغوش سرد هجر...
آزرده از ملالت وجدان گریختم....
(( فروغ ))
* * * * * * * *
وقتی با آن سر و وضع دیدمش، با آن موهای آشفته... شال نصفه نیمه... لب های قرمز... سیاهی پخش شده دور چشم هایش... با آن مانتوی نیم وجبی که بیشتر شبیه تی شرت بود تا مانتو... یک آن تمام تنم داغ شد از شدت عصبانیت... و چقدر پشیمان شدم از اینکه آمدم سراغش...
پیرمرد بیچاره را زا به راه کردم نصفِ شبی که بیایم و این ریحانه را تحویل بگیرم؟!... چقدر احمق بودم من... وقتی توی پارتی گرفته باشندش که معلوم است باید این شکلی باشد... با چادر که نمی روند پارتی...!و چقدر از تو روی حاجی شرمنده بودم... آن بنده ی خدا که اصلا به روی خودش نمی آورد، اما من که یادم نمی رفت چه طور ساعت یک و چهل و پنج دقیقه ی نصف شب، زنگ خانه شان را زدم... پیرمرد بیچاره هراسان آمد دم در... با دیدنم گفت:
_ خیر باشه...!
چند دقیقه بعدش توی اتاق بودیم و من برای حاجی توضیح دادم که برای یکی از هم کلاسی هایم چنین مشکلی پیش آمده... حاجی ساکت بود... تنها یک سوال پرسید...
_ دختره؟!
من فقط با تکان دادن سر تایید کردم... و خجالت زده سرم را انداختم پایین... حاجی لبخندی زد و گفت:
_ نکنه همون ریحانه ایه که اون شب مدام توی هذیونات صداش می کردی؟!
هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای شکستن چیزی از اتاق جفتی آمد... حاجی از همان جا با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ نرگس... بابا، چی شد؟!
و صدای لرزان نرگس که انگار از تهِ چاه می آمد...
_ هی...هیچی... آقاجون... دستم خورد به گلدون...!
_ فدای سرت بابا... دیر وقته... بسه دیگه هرچی خوندی...
و باز هم صدای لرزان نرگس که این بار بعد از چند لحظه شنیده شد...
_ چشم...
دلم فشرده شد... قرار نبود نرگس بفهمد... اصلا دوست نداشتم من دلیل شکستن دل کسی باشم...لعنت به تو ریحانه... با صدای حاجی به خودم آمدم...
_ خب حالا چرا شک داشتی که بری سراغش یا نه؟!
_ آخه... نمی دونم... همش فکر می کنم اگه خانوادش بفهمن به نفعشه...نمی دونم...
_ من نمی دونم این دختر چه جور دختریه... فقط می دونم حتما ذات درستی داشته که چشم تورو گرفته... اگر می گی پدر مادرش متعصبن... نمی دونم... بدونن بهتره... ولی اینو می دونم که هر آدمی حق داشتن یه فرصت رو داره... حق داره بهش یه فرصت داده بشه...
کمی مکث کرد... انگار داشت قضیه را توی ذهنش سبک سنگین می کرد...بلند شد...
_ بریم ببینیم چه می شه کرد... ان شاالله که خیره...
* * * * * * * *
و حالا ریحانه با این سر و وضع... نه... او لیاقت یک فرصت را نداشت...
بالاخره پیدایشان شد... ساسان سمت چپ حاجی می آمد و ریحانه سمت راستش... نزدیک تر که شدند دیدم که سعی کرده بود با همان یک وجب شال بیشتر موهایش را بپوشاند... اما نازکی شالش را می خواست چه کار کند؟!... یا کوتاهی مانتویش را...
وقتی رسیدند کنار ماشین، حاجی رو کرد به من...
_ خب... علی جان من برم دیگه...
ساسان دوید توی حرفش...
_ کجا؟!... می رسونیمتون...
_ نه... بابا جون... ماشین هست... می رسوننم...شما این ریحانه خانوم رو برسونید که دیر وقته...خدا حافظ...
_ حاجی...
برگشت سمتم...
_ دستتون درد نکنه...
لبخندی زد... سری تکان داد و رفت...
من ماندم و ساسان و ریحانه...جلوی ریحانه ایستادم...نگاهم را از کفش های مشکی پاشنه بلندش گرفتم و آمدم بالا... شلوار جین تنگ... مانتوی مشکی کوتاه... آستین های سه ربع... لب های قرمز... به چشم هایش که رسیدم...کمی مکث کردم... چشمانش قرمز بودند و لبالب از اشک... منتظر یک تلنگر بودند تا سرازیر شوند...
دستم بالا رفت و روی گونه ی چپش فرود آمد... صورتش به یک طرف پرت شد و دستش را روی گونه اش گذاشت...
ساسان بازویم را کشید...
_ علی...!
بی توجه به لحن هشدار آمیزش، بازویم را از دستش رها کردم...
دوباره توی چشم هایش زل زدم... حالا اشک هایش سرازیر شده بودند... شروع کردم به حرف زدن... و نمی دانستم چرا بعد از هر کلمه که از دهانم خارج می شود، صدایم می رود بالاتر...
_ همین و می خواستی؟!...آره... این بود خوشبختی ای که می گفتی جلوشو نگیرم؟... این و می خواستی؟!... دل خوشیای تو اینا بود؟!... که بری پارتی... مشروب کوفت کنی... مست و پاتیل شب و تو بغلِ...
حالا گریه هایش شدیدتر شده بود...
_ بسه... بسه علی...
اما من نمی توانستم بس کنم... نمی توانستم جلوی فوران آن همه عقده را بگیرم... آن همه حرف که هر شب توی خیالم به ریحانه می گفتم و سرش فریاد می کشیدم و خودم را خالی می کردم...
_ بسه؟!... چی بسه؟!... مثلا الان خجالت می کشی؟!...یادته روزی رو که تو چشمم زل زدی گفتی کوروش رو می خوای؟!... یادته خواهش کردی راحتتون بزارم؟!... راحتتون گذاشتم...یادته... راحتت گذاشتم که بشی این...آره؟!... جواب بده لعنتی ... با توام...
ساسان بازوم را کشید...
_ بسه علی... بسه... این جا جاش نیست...بس کن...
این بار بازویم را نکشیدم... در همان حالت توی چشم های ریحانه نگاه کردم... هنوز اشک هایش جاری بود... اشک توی چشم های خودم هم جمع شده بود اما اجازه ی جاری شدن نمی دادم بهشان...
_ هیچ وقت نمی بخشمت...اینو یادت باشه... هیچ وقت...
گریه اش شدیدترشد...
_ سوار شو...
یک قدم به سمت ماشین رفته بودم، با صدای لرزانش که گفت: نمیام... خودم می رم...
دوباره آتش خشمم فوران کرد...نمی دانم چطور به سمتش هجوم بردم و سیلی دوم را بر صورتش نشاندم...جیغ خفه ای کشید...
این بار داد ساسان هم درآمد... مرا به سمت عقب کشید...
_ دیونه شدی علی؟!... چته؟!... این دفعه میان سه تامون و می برن...
رو به ریحانه گفتم:
_ سوار شو تا بیشتر نخوردی...!
این بار بدون هیچ حرفی درِ عقب را باز کرد و سوار شد... ساسان پشت فرمان نشست و من هم کنارش...
هر سه ساکت بودیم... یعنی حرفی برای گفتن نبود... و این سکوت به طرز وحشتناکی آزار دهنده بود...انگار ساسان هم همین حس را داشت که ضبط را روشن کرد...
تمام سال من بی تو پر از سوز زمستونه
صدای خنده رو هیچکس
نمی شنوه از این خونه
آهنگ می خواند و هر سه ساکت بودیم... فقط گاهی ساسان برای پرسیدن آدرس، صدا را کم می کرد و وقتی صدای لرزان ریحانه جوابش را می داد، صدا به حالت اول برمی گشت...
تو رفتی و نگاه من
یه دریا درد و غم داره
یکی انگار توی سینم
گل یأس داره میکاره
حالا که فکر می کردم، باورم نمی شد به ریحانه سیلی زده ام... آن هم من...
بی تو قلب جهنم هم
مثل خونه واسم سرده
با اون حالی که تو رفتی
محاله بازی برگرده
دستم را بر گونه ای فرود آوردم که زمانی آرزویم بود با دست بکشم شان... آرزویم بود بوسه باران شان کنم...
دارم یخ می زنم بی تو
تا فرصت هست آخه برگرد
تو این سرمای تنهایی
نمیشه حفظ ظاهر کرد
چشم های اشکیِ ریحانه... دست های لرزانش که روی گونه اش قرار گرفت... روی جای سیلی انگشتانِ من...
جای خالیه تو داره
همه دنیامو می گیره
بی تو آسون ترین کارا
واسم سخت و نفس گیره
توی خواب هم نمی دیدم لمسِ تنِ ریحانه، برای اولین بار، با سیلی ای خواهد بود که بر گونه اش فرود می آورم...
بی تو هم صحبت شبهام
همین چهار دونه دیواره
احساس خفگی می کردم...شیشه را پایین کشیدم ...
بی تو این سقف هم سقف نیست
ازش دلتنگی می باره
رسیدیم...ساسان سر کوچه نگه داشت... ریحانه با صدایی لرزان تشکر کرد و پیاده شد...
تمام سال من بی تو
پر از سوز زمستونه
وقتی داشت از کنار درِ سمت من رد می شد، صدایش کردم... برگشت و امیدوارانه نگاهم کرد...
صدای خنده رو هیچکس
نمی شنوه از این خونه
توی چشم هاش خیره شدم و گفتم:
_ به خودت بیا... به خاطر خودت... نه برای کسِ دیگه ای... نه برای من...
نفسی کشیدم و ادامه دادم...
_ همه چیز تمام شده... گذشته هم هیچ وقت برنمی گرده... به خاطر خودت، به خودت بیا...
اشک هاش دوباره جاری شدند... سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و پشتش را کرد و به راه افتاد... با قدم هایی سست... و اشک های من را ندید که دیگر نتوانستم مهارشان کنم و جاری شدند...
تو رفتی و نگاه من
یه دریا درد و غم داره
یکی انگار توی سینم
گل یأس داره می کاره
می دیدم چقدر سست قدم برمی دارد و پاهایش چطور توی آن کفش های پاشنه بلند می لرزند...
بی تو قلب جهنم هم
مثل خونه واسم سرده
با اون حالی که تو رفتی
محاله بازی برگرده
محال بود گذشته برگردد... محال بود بشود چیزی را فراموش کرد... ریحانه فرصت عاشقی را از هر دویمان گرفت... فرصت های ما از دست رفته بود...
_ حالا مجبور بودی آخرش این حرفارو بزنی؟!... همون چند کلمه از اون سیلی ها بیشتر حالش رو خراب کرد...
همان طور که به رفتن ریحانه خیره شده بودم، گفتم:
_ اونارو برای خودم گفتم...
ساسان متعجب نگاهم کرد...
_ برای اینکه یادم بیاد من و ریحانه نمی تونیم هیچ وقت برای هم باشیم...
دارم یخ می زنم بی تو
تا فرصت هست آخه برگرد
تو این سرمای تنهایی
نمیشه حفظ ظاهر کرد
زبانم این را می گفت... اما دلم می خواست ریحانه برگردد...برگردد و عذرخواهی کند... برگردد و بخواهد فراموش کنم... برگردد و بگوید دوستم دارد... این بی انصافی بود... آن هم برای منی که آن همه پای ریحانه ایستاده بودم... به این راحتی دست کشیدن ریحانه بی انصافی بود... بدون هیچ تلاشی، به راحتی دست کشید و رفت؟!... هنوز هم به رفتنش نگاه می کردم... هنوز هم امید داشتم برگردد...
جای خالیه تو داره
همه دنیامو می گیره
بی تو آسونترین کارا
واسم سخت و نفس گیره
رسید جلوی در خانه... کلید انداخت... برگشت و نگاهی به طرف ماشین کرد...
چند ثانیه بعد من بودم و کوچه ی خالی و ساسان و آهنگی که می خواند و یک درِ بسته...
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مرا به سمت عقب کشید... _ دیونه شدی علی؟!... چته؟!... این دفعه میان سه تامون و می برن... رو به ریحانه گفتم: _ سوار شو تا بیشتر نخوردی...! این بار بدون هیچ حرفی درِ عقب را باز کرد و سوار شد... ساسان پشت فرمان نشست و من هم کنارش... هر سه ساکت بودیم... یعنی حرفی برای گفتن نبود... و این سکوت به طرز وحشتناکی آزار دهنده بود...انگار ساسان هم همین حس را داشت که ضبط را روشن کرد... تمام سال من بی تو پر از سوز زمستونه صدای خنده رو هیچکس نمی شنوه از این خونه آهنگ می خواند و هر سه ساکت بودیم... فقط گاهی ساسان برای پرسیدن آدرس، صدا را کم می کرد و وقتی صدای لرزان ریحانه جوابش را می داد، صدا به حالت اول برمی گشت... تو رفتی و نگاه من یه دریا درد و غم داره یکی انگار توی سینم گل یأس داره میکاره حالا که فکر می کردم، باورم نمی شد به ریحانه سیلی زده ام... آن هم من... بی تو قلب جهنم هم مثل خونه واسم سرده با اون حالی که تو رفتی محاله بازی برگرده دستم را بر گونه ای فرود آوردم که زمانی آرزویم بود با دست بکشم شان... آرزویم بود بوسه باران شان کنم... دارم یخ می زنم بی تو تا فرصت هست آخه برگرد تو این سرمای تنهایی نمیشه حفظ ظاهر کرد چشم های اشکیِ ریحانه... دست های لرزانش که روی گونه اش قرار گرفت... روی جای سیلی انگشتانِ من... جای خالیه تو داره همه دنیامو می گیره بی تو آسون ترین کارا واسم سخت و نفس گیره توی خواب هم نمی دیدم لمسِ تنِ ریحانه، برای اولین بار، با سیلی ای خواهد بود که بر گونه اش فرود می آورم... بی تو هم صحبت شبهام همین چهار دونه دیواره احساس خفگی می کردم...شیشه را پایین کشیدم ... بی تو این سقف هم سقف نیست ازش دلتنگی می باره رسیدیم...ساسان سر کوچه نگه داشت... ریحانه با صدایی لرزان تشکر کرد و پیاده شد... تمام سال من بی تو پر از سوز زمستونه وقتی داشت از کنار درِ سمت من رد می شد، صدایش کردم... برگشت و امیدوارانه نگاهم کرد... صدای خنده رو هیچکس نمی شنوه از این خونه توی چشم هاش خیره شدم و گفتم: _ به خودت بیا... به خاطر خودت... نه برای کسِ دیگه ای... نه برای من... نفسی کشیدم و ادامه دادم... _ همه چیز تمام شده... گذشته هم هیچ وقت برنمی گرده... به خاطر خودت، به خودت بیا... اشک هاش دوباره جاری شدند... سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و پشتش را کرد و به راه افتاد... با قدم هایی سست... و اشک های من را ندید که دیگر نتوانستم مهارشان کنم و جاری شدند... تو رفتی و نگاه من یه دریا درد و غم داره یکی انگار توی سینم گل یأس داره می کاره می دیدم چقدر سست قدم برمی دارد و پاهایش چطور توی آن کفش های پاشنه بلند می لرزند... بی تو قلب جهنم هم مثل خونه واسم سرده با اون حالی که تو رفتی محاله بازی برگرده محال بود گذشته برگردد... محال بود بشود چیزی را فراموش کرد... ریحانه فرصت عاشقی را از هر دویمان گرفت... فرصت های ما از دست رفته بود... _ حالا مجبور بودی آخرش این حرفارو بزنی؟!... همون چند کلمه از اون سیلی ها بیشتر حالش رو خراب کرد... همان طور که به رفتن ریحانه خیره شده بودم، گفتم: _ اونارو برای خودم گفتم... ساسان متعجب نگاهم کرد... _ برای اینکه یادم بیاد من و ریحانه نمی تونیم هیچ وقت برای هم باشیم... دارم یخ می زنم بی تو تا فرصت هست آخه برگرد تو این سرمای تنهایی نمیشه حفظ ظاهر کرد زبانم این را می گفت... اما دلم می خواست ریحانه برگردد...برگردد و عذرخواهی کند... برگردد و بخواهد فراموش کنم... برگردد و بگوید دوستم دارد... این بی انصافی بود... آن هم برای منی که آن همه پای ریحانه ایستاده بودم... به این راحتی دست کشیدن ریحانه بی انصافی بود... بدون هیچ تلاشی، به راحتی دست کشید و رفت؟!... هنوز هم به رفتنش نگاه می کردم... هنوز هم امید داشتم برگردد... جای خالیه تو داره همه دنیامو می گیره بی تو آسونترین کارا واسم سخت و نفس گیره رسید جلوی در خانه... کلید انداخت... برگشت و نگاهی به طرف ماشین کرد... چند ثانیه بعد من بودم و کوچه ی خالی و ساسان و آهنگی که می خواند و یک درِ بسته...باز هم اشتباه...! شبیه کسی شده ام که پشت دود سیگارش با خود می گوید: باید ترک کنم... سیگار را... خانه را... زندگی را... و باز پُکی دیگر می زند...! * * * * * * * * آماده و لباس پوشیده جلوی آینه نشسته بودم... هنوز هم مردد بودم... با اتفاقی که آن شب افتاد، یک جورایی این کارم حماقت محض بود... می دانستم ترم آخر است، تمام که بشود و بروم دیگر ممکن است هیچ وقت کوروش را نبینم... نمی توانستم قبول کنم هر کار که دلش می خواست با من کرده و من بدون هیچ جواب یا تلافی ای بروم دنبال زندگی ام... مخصوصا وقتی یاد آن شب می افتادم که نزدیک گوشم گفت با این کارها نمی توانم حرص اش را دربیاورم... در حالی که می دانستم عصبی شده اما نمی خواست نشان دهد... و بعدش هم که مامورها ریختند و نمی دانم آن ها کِی توانستند فرار کنند... یاد علی که می افتادم دلم به درد می آمد... علی در تمام مدت از کارهای من خبر داشت... من چند کلمه حرف را از پشت در شنیدم و چه کشیدم... وای به حال او که... آن شب وقتی دستش بر گونه ام
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 17:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA