انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 17:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
باید می دید که چگونه تاوان پس دادم... باید دلش خنک می شد... چشمم به قیچیِ کنار آینه افتاد... لبخندی بر لبم نقش بست... قیچی را برداشتم... به سمت سرم بردم... اما دستم در میانه ی راه، مردد ماند... نگاهی به صورت توی آینه کردم... نه... این موها را نمی خواستم... دسته ای از موهارا گرفتم... میان قیچی قرار دادم... چشمانم را بستم...قیچی کردم... قققِقِررررِچچچ... دسته ای از موهای بریده شده پایین ریخت... دسته ی بعدی را گرفتم... من هم مثل علی، موهایی را که دست کوروش توشان لغزیده بود، نمی خواستم... دسته ی بعدی... علی باید می دید... باید می دید من از هرچه که نشانی از کوروش داشت تهی شده ام... چشم هایم را می بستم و می بریدم... گریه می کردم و می بریدم... بی رحمانه قیچی می کردم... انگار که انگشتان کوروش را می بریدم...انگار حالا هم انگشتان کوروش را حس می کردم که در میان موها می لغزند... با حرص بیشتری قیچی می کردم... چند قیچی دیگر... و تمام شد... حالا که به صورت توی آینه نگاه می کردم حسِ بهتری داشتم... موها به طرز نامرتبی به و به شکلی فجیع کوتاه شده بودند... اما من دوستشان داشتم... گریه می کردم... اما دوستشان داشتم... گریه می کردم، اما خوشحال بودم... گونه هایی که زمانی کوروش می بوسیدشان... می کشیدشان... آب شده بودند... دیگر نبودند... موها می توانستند باز هم بلند شوند... آن موقع دیگر لیاقت انگشتان علی را داشتند... گونه ها دوباره پُر می شدند... گریه می کردم... گریه می کردم و امیدوار بودم... گریه می کردم و خوشحال بودم... سبک بودم... نگاهم در آینه به چشمان وحشت زده ی شهره افتاد... _ ریحان...! و من در میان سیلِ اشک ها لبخند زدم...بخشش...! وای صد افسوس گذشت یک فرصت دیگر و آن لبخند پرمهرش، چه نابشکفته، می خشکد ز پشت پرده اشکم، کنون من رفتنش را بازمی بینم خدایا کاش یک بار دگر، من را بخواند او و آغوش محبت را به رویم، باز بگشاید سلام و دست و لبخندی تا که شاید من... آه از این بازی نازیبای بی فرجام میان بودن و نابودن یک فرصت دیگر ببخشم یا نبخشم، مسئله اینست... * * * * * * * * این بار وقتی خداحافظی کردم، منتظر جوابش نشدم... قطع کردم... نفس عمیقی کشیدم... امشب می رفتم؟!...باید می رفتم؟!...نه... بایدی در کار نبود... اصلا نیازی به رفتن نبود... دیگر همه چیز تمام شده بود... واضح تر از این نمی توانستم به ریحانه بگویم... خودش هم فهمید، اما نمی فهمیدم چه اصراری به قرار امشب داشت؟! رفتم توی آشپزخانه... کتری را گرفتم زیر شیر آب... وقتی آن شب رفتم کلانتری دنبالش، بعد از فریادها و سیلی ها، فکر می کردم دیگر به خودش می آید... امیدوار بودم به خودش بیاید... گفتم دیگر سرش به سنگ خورده... کتری پر از آب شده بود و سر رفته بود...شیر آب را بستم... کتری را گذاشتم روی گاز... دیشب، وقتی ساسان آمد و جریان بهمن را تعریف کرد، مطمئن بودم اگر ریحانه دم دستم بود، خفه اش کرده بودم... مخصوصا اینکه به قول ساسان، بهمن این طور شایع کرده بود که ریحانه شب پیشش مانده بود و .... برای چند لحظه به معنای واقعی دیوانه شده بودم... مدام به خودم می گفتم اگر آن شب دنبالش نمی رفتم... اگر پدرش می آمد... اگر خانواده اش می فهمیدند... اگر و اگر و اگر... این اتفاق نمی افتاد... وقتی ریحانه گفت اتفاقی نیافتاده، ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم... تنها برای آنکه از شر آن اگرها خلاص می شدم... تنها برای آنکه بار عذاب وجدانی که روی دوشم قرار گرفته بود سبک شد... اگرنه در اصل موضوع، فرقی نمی کرد... من به خودم قول داده بودم، تمامش کنم... و کرده بودم... دیگر هیچ اتفاقی نمی توانست عوضش کند... صدای سوت کتری بلند شد... نه... امشب نمی رفتم... بلند شدم و چای را دم کردم... * * * * * * * * ساعت هشت بود...روی مبل توی هال نشسته ام و زل زده ام به عقربه های ساعت... من که قرار نبود بروم، پس چرا الان به ساعت زل زدم؟!...اصلا چرا الان ساعت مهم شده؟! بلند شدم و رفتم توی اتاق... یک کتاب برداشتم و سعی کردم بخوانم... انگار کلمات جلوی چشمم بازی می کردند... یک جمله را ده بار می خواندم و باز نمی فهمیدم، انگار نه انگار که به زبان فارسی بود...! نمی دانم چقدر خواندم که کلافه شدم... نگاهی به ساعت روی میز کردم... ساعت هشت و پانزده دقیقه بود... چه می شد اگر مثلا یک دفعه می شد ساعت ده؟!... آن وقت دیگر انقدر به ساعت نگاه نمی کردم... کتاب را بستم و انداختم روی تخت... رفتم توی آشپزخانه... یک لیوان چای ریختم و آمدم توی هال... تازه ساعت هشت و بیست دقیقه شده بود... چقدر دیر می گذشت... به بخاری که از لیوان چای بلند می شد، خیره شده بودم... چرا ریحانه اصرار داشت بروم؟!...من که فراموشش کرده ام، مثلا می رفتم چه اتفاقی می خواست بیافتد؟!... شاید... شاید آخرین دیدار باشد... اما برای امتحانات که می دیدمش... اما...اما شاید آخرین فرصت حرف زدن باشد... ولی چه حرفی مانده بود که زده نشده باشد؟!... مثلا چه می خواست بگوید...؟! خب چرا نرفتم تا از خودش بشنوم؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من که فراموشش کرده ام ... پس چرا از دوباره دیدنش می ترسم...؟!نگاهم را از بخار چای گرفتم و به ساعت دوختم... حالا ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه بود... * * * * * * * * وقتی از ماشین پیاده شدم، ساعت هشت و چهل دقیقه بود... حتما تا حالا رفته بود... اما باز هم به سمت پل راه افتادم و چشمم را به کناره های آب دوخته بودم... به دنبال ریحانه چشم چشم می کردم... در حالی که می دانستم رفته... دیگر داشتم ناامید می شدم که... که یک سایه به نظرم آمد... اما نه در کنار آب... کمی آن طرف تر... یعنی توی آب... کمی چشم هایم را ریز کردم... جلوتر رفتم...رسیدم روبرویش... پشتش به من بود و تقریبا تا یک وجب بالای مچ پایش، توی آب بود... صدایش زدم... _ ریحانه... جوابی نیامد... هنوز پشتش به من بود... _ ریحانه... _ فکر کردم دیگه نمیای... _ نمی خواستم بیام... آمد توی حرفم... _ پس چرا اومدی؟! هنوز برنگشته بود به سمت من... _ خودمم نمی دونم... گفتم... گفتم شاید حرف تازه ای داری... چیزی که پشت تلفن نگفته باشی...! سری تکان داد... _ آره... خواستم بیای که یه چیزی رو ببینی... همزمان با گفتن " چی رو ببینم؟! " برگشت به طرفم... ومن چشم هایم از فرط تعجب فکر کنم از حدقه زده بود بیرون... این ریحانه نبود... بود؟!...اگر بود، پس آن لپ های تپلش کجا بود؟!... چرا صورتش آنقدر لاغر و نزار بود؟!... آن کبودی ها چه بود؟!... چرا لبش متورم بود... چشم ها گود رفته بود... نه... این ریحانه نبود... رفتم جلوتر... حالا پاهای من هم توی آب بود... سردی آب به پاهایم هجوم آورد اما سردی نگاه و چهره ی بی روح ریحانه بیشتر بود... جلوتر که رفتم تازه موهایش را دیدم که از کناره های شال آزادش پیدا بود... پس موهایش چه شده بود؟!... موهایی را که آن شب، هرچه کرده بود، به زور توانسته بود قسمتیش را توی شالش پنهان کند... زبانم بند آمده بود... نمی دانستم چه بگویم... تنها توانستم اسمش را صدا کنم... _ ریحانه...! لبخندی زد... _ چیه؟!... می پسندی؟! _ ریحانه... موهات...؟! دستی به موهای کوتاه و به شدت نامرتبش کشید... _ این طوری قشنگ تر نیست...؟! نگاه کن... و کمی رفت عقب تر... حالا تا زانو توی آب بود... _ بیا این طرف... جریان آب تنده... بی توجه به حرف من، خم شد و دست هایش را از آب پر کرد... _ می بینی؟!...می بینی چقدر زلاله... منم این طوری بودم، نه؟! حس می کردم چشم هام خیس شده اند،تنها سری تکان دادم... آب را از میان دستانش رها کرد... _ اما حالا دیگه نیستم... و خندید... دیگر داشتم مطمئن می شدم حالش خوب نیست... نه نگاهش عادی بود... نه خنده هایش... _ صورتت چی شده؟! دستی به گونه هایش کشید... _ جای دستای کوروشه... و باز هم خندید و من مات و مبهوت ماندم... جای دست های کوروش؟!...خودش فهمید هنوز منگم که ادامه داد... _ می بینی؟!... اون به من خیانت کرد... اون منو بازی داد... بعد من سیلی خوردم... می بینی چقدر منصفانه ست؟! خیانت؟!... بازی؟! _ وقتی فهمید برای تلافی رفتم خونه ی بهمن، آتیشی شد...چون آبروش جلوی دوستاش رفت... فقط چون مضحکه ی دوستاش شده بود... کمی دیگر رفت توی آب... من هم کمی جلو رفتم... _ ریحانه بیا این طرف... جریان آب تنده... ولی ریحانه انگار اصلا این جا نبود... _ یه چیزی رو می دونستی؟! سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم... _ می دونستی کوروش از اول شهره و دوست داشت...؟! احساس کردم دود از سرم بلند شد... یعنی چه؟! _ می دونستی ریحانه فقط یه عروسک بود اون وسط؟! ریحانه داشت چه می گفت؟! _ علی... این تاوان شکستن دلِ تو بود که سرم اومد... علی این نفرین تو بود... کمی دیگر عقب رفت... بین گرفتن و نگرفتن دستش مردد بودم... _ من هیچ وقت نفرینت نکردم... _ چرا... چرا... دیگه نمی خوام از این بدتر سرم بیاد... دیگه نمی خوام از این بدبخت تر بشم... خواهش می کنم منو ببخش علی... ببخش که دلتو شکستم... ببخش که نمی دونستم دارم جلوی چشمات چه کارایی می کنم... ببخش که عذابت دادم... بغض بدی گلویم را گرفته بود... ریحانه چه می گفت؟!... من کِی نفرینش کرده بودم؟!... مگر می شد من ریحانه را نفرین کنم؟!... مگر می شد کسی عشقش را نفرین کند؟!... من عذاب کشیدم... اما... اما بیشتر از خودم نگران او بودم... _ اگه نبخشی... قدمی عقب تر رفت... سنگ های کف رودخانه لیز بود... از یک جایی جلوتر، عمق آب یک مرتبه زیاد می شد... پایش لیز خورد... داشت به سمت جلو پرت می شد که لحظه ی آخر گرفتمش... کشیدمش سمت خودم... _ دیوونه شدی؟!... معلوم هست چی کار می کنی؟! کشان کشان تا لب آب بردمش... انگار خودش هم ترسیده بود که بی هیچ مقاومتی همراهم آمد...روی یک سنگ نشاندمش... _ کمکم کن علی... حالا اشک هایش سرازیر شده بود... با صدایی لرزان گفتم: _ چه کمکی...؟! چشم های اشکی اش را دوخت به ام... چقدر چشمانش تهی بود... کجا رفته بود آن ریحانه ای که چشمانش از ذوق گِل بازی برق می زد... _ کمک کن فراموش کنم...! حالا داشت هق هق می کرد... _ کمک کن خوب بشم...! پیراهنم را چنگ زد... من متحیر مانده بودم بین واکنش های ضد و نقیضش... آرام می شد... اما یک مرتبه... _ منو می بخشی... مگه نه؟! تا آمدم به خودم بیایم دیدم سرش را روی سینه ام گذاشته و هنوز پیراهنم را در دست هایش می فشارد...من انگار هنوز درک نمی کردم چه شده... دست هایم از دو طرف آویزان مانده بود... به خودم که آمدم سعی کردم دست هایش را از لباسم جدا کنم... اما وقتی هق هق ها و گریه هایش شدت گرفت و لرزش های بدنش را حس کردم، دیگر درست و غلط، محرم و نامحرم، فراموشم شد... دست هایم را دورش حلقه کردم... در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم جز آرام کردنِ ریحانه... اصلا انگار نه انگار بار اول است دختری را در آغوش گرفته ام، آن هم همان عشق کذایی خودم را... هیچ چیز جز لرزش های ریحانه را حس نمی کردم... و هر بار که جملاتش را می شنیدم انگار چیزی در قلبم فرو می ریخت... _ کوروش دوستم نداشت...باورت می شه؟!...منی رو که همه چیزو به خاطرش زیر پا گذاشتم رو دوست نداشت...باورت می شه، باورت می شه شهره رو می خواست...علی... علی... به کی می تونم بگم آخه؟!... به کی بگم که چطوری خودم کردم عروسک خیمه شب بازیش... باورم نمی شد... کوروش چطور توانسته بود... مگر ریحانه چه کم داشت؟!... ریحانه ای که من حاضر بودم هر کاری برایش بکنم... ریحانه ای که برای من تک بود... _ بهش گفتم ازش متنفرم... گفتم تا زندم ازش متنفرم... اما نمی تونم فراموشش کنم علی... نمی تونم... کمکم کن... کمک کن فراموشش کنم... و من چطور می توانستم بگویم فراموشی سخت ترین کار ممکن است... چطور می گفتم من الان مدت هاست که می خواهم فراموشش کنم، اما هرچه بیشتر سعی می کنم، کمتر موفق می شوم... ای کاش دارویی هم برای فراموشی ساخته می شد... _ علی چطوری فراموشش کنم... چطور اون روزا رو فراموش کنم... چطور ممکنه همه ی اونا دروغ باشن... گریه می کرد و می گفت... می دانستم توی حال خودش نیست... می دانستم نمی فهمد چه می گوید... که اگر می فهمید، اسم آن روزهایی که همه کابوس های شبانه ام شده بود را جلوی رویم نمی آورد... فقط می دانستم ریحانه حالا یک شانه برای گریه کردن نیاز دارد... یک گوش برای شنیدن... و من چطور می توانستم این ها را ازش دریغ کنم؟! آنقدر گفت و گفت و گریه کرد، تا دیگر اشک هایش خشکید... خوبی اش این بود که زیر پل تاریک بود خلوت... وقتی آرام شد، از خودم جدایش کردم... پیراهنم از اشک هایش خیس شده بود... نگاهش که به پیراهنم افتاد، لبش را گزید... انگار خجالت کشید... _ ببین ریحانه... نگاهم کرد... نه... این طور نمی توانستم بگویم... نمی توانستم توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم... چشم هایم را به پایین دوختم... _ فراموش کردن زمان می بره... من نمی تونم تو این مورد کمکت کنم... فقط این رو بدون، با من نمی تونی کوروش رو فراموش کنی... کمی مکث کردم... _ مثل من که می دونستم با کسِ دیگه ای نمی تونم تورو فراموش کنم... فقط زمان می تونه اینو حل کنه... کمی نگاهم کرد... با صدای گرفته ای گفت... _ یعنی منو نمی بخشی...؟! نگاهش کردم... _ مگه می تونم نبخشمت...؟! _ اما خودت اون شب گفتی... آمدم میان حرفش... _ اون شب عصبی بودم... لبخندی زدم... _ من خیلی وقتِ بخشیدمت... او هم لبخند زد... _ اما... با اما گفتنم، لبخندش خشکید... _ اما نمی تونم فراموش کنم... بهم حق بده... حداقل الان نمی تونم... تو هم الان نمی تونی فراموش کنی...قبول داری؟! سرش را به نشانه ی تایید، آرام بالا و پایین کرد... _ زمان حلاله خیلی از مشکلاتِ... برای اینکه به قول خودت دوباره خوب باشی هم، نیازی به کمکِ من نداری... تو خودت از اول خوب بودی... خوب بودن رو بلدی... پس نیازی به راهنمایی نداری... هیچ وقت برای جبران دیر نیست... تو نیازی به وجود من نداری... به خاطر خودت خوب باش... نه برای کسِ دیگه ای... لبخندی زدم... _ تنها کمکی که می تونم بهت بکنم اینه که جزوه ها مو بهت بدم برای امتحانا...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اگرم سر جلسه نزدیک هم افتادیم، بهت تقلب برسونم... مثل قبلانا... یادته...؟! خندید... شاید خنده اش مثل قدیم ها نبود... اما مهم این بود که خنده اش واقعی بود... * * * * * * * * وقتی سوار ماشین شد، قبل از اینکه در را ببندم گفتم: _ ریحانه... مواظب خودت باش... نزار دوباره فریب بخوری...من مطمئنم می تونی کوروش و هرچیزی که به اون مربوط می شه رو فراموش کنی... سری تکان داد و خندید... _ به خاطر همه چیز ممنونم... واقعا ممنونم... در را بستم و ماشین حرکت کرد... دستی به پیراهن خیسم کشیدم... لبخندی زدم... نگاهم را به ماشینی که هر لحظه بیشتر داشت دور می شد، دوختم... من ریحانه را بخشیدم... اما، به او فرصتی برای با هم بودن ندادم... باید می دادم؟!... او هم دنبال همین فرصت بود یا فقط بخشش می خواست؟!... و چقدر سخت بود وقتی مجبور شدم به خودم اعتراف کنم که دوست داشتم به او فرصتی بدهم... اما هنوز نتوانسته بودم با گذشته ی ریحانه کنار بیایم... ریحانه باید کوروش را کاملا فراموش می کرد... اگر هم قرار بود فرصتی برای با هم بودن می دادم، اگر با گذشته اش هم کنار می آمدم، ولی به هیچ وجه نمی توانستم با این یکی کنار بیایم... اینکه فکر کنم حتی یک لحظه... حتی یک لحظه به کوروش فکر کند... شاید بعدها... خیلی بعدترها... چنین می شد... شاید همان بعدترها، دیگر کوروش کاملا از ذهنش پاک می شد... شاید آن وقت می شد یک فرصت داد... اما اصلا چنین چیزی امکان پذیر بود...؟! حالا دیگر ماشین از نظرم محو شده بود... زیر لب زمزمه کردم... _ مواظب خودت باش ریحانه ی من...!آرزو...! چه طور ببخشمت وقتی آهسته پا به خلوت خیالم می گذاری تمام رویاهای روستایی ام را رَم می دهی نمی بخشمت مگر حماقت خویش را بر سنگ صداقتم بشکنی و آیینه ای برایم بیاوری تا تمام تنهایی هایم را قسمت کنم... * * * * * * * * روز آخر امتحانات بود...بعد از آن دیگر ترم تمام می شد و هر کس به شهر خود برمی گشت... فقط می ماند پروژه ی نهایی که هر کس جداگانه باید طرحی را ارائه می داد و دفاع می کرد... عملا روز آخر دانشگاه بود... ریحانه به همراه شهره آرام آرام به سمت خروجی می رفتند... ریحانه با هر بدبختی ای که بود امتحانات را حداقل در حد پاس شدن گذرانده بود... البته کمک های شهره و علی هم در جلسه ی امتحان بی تاثیر نبود... هر دو قدم زنان می رفتند و هر یک در فکر خودش بود... شهره فردا سری به خانه می زد و دو روز بعد به تهران برمی گشت... ریحانه فردا منتظر پدرش می شد تا بیاید و خانه را تحویل دهد و وسایلش را باز گرداند... بعد از آنکه موهایش را قیچی کرده بود، به آرایشگاه رفته بود و زیر نگاه های مشتری های فضول توی آرایشگاه، موهایش را مدل سیبِل زده بود... یک مدل خیلی کوتاه... بعد از گذشت یک ماه که دوره ی امتحانات بود و به بهانه های مختلف مانع از آمدن مادرش شده بود، حالا موهایش کمی نسبت به وضعیت قبلی بهتر شده بود... اما هنوز هم کوتاهی اش توی ذوق می زد... دیگر از آن پوش های یک متری و کلیپس های بزرگ پشت موها خبری نبود... به جای آن ها مجبور شده بود برای آنکه کوتاهی موهای جلوی سرش را از معرض نگاه های کنجکاو و فضول بچه های کلاس که اکثرا دیگر می دانستند بین او و کوروش به هم خورده و تک و توک از جریان میهمانی خانه ی بهمن هم خبر داشتند، پنهان کند، هدبند زده بود... * * * * * * * * آن طرف تر کوروش در حالی که پشت سرشان، قدم زنان می رفت، هنوز مردد بود که با ریحانه حرف بزند یا نه... می دانست شاید دیگر هیچ وقت ریحانه را نبیند... می دانست ممکن است دیگر فرصتی دست ندهد تا بتواند با او حرف بزند... دست خودش نبود... هنوز نتوانسته بود نگاه آن شب ریحانه را فراموش کند... نگاهی که آن قدر تلخ بود و لبریز از تنفر، که کوروش بر خودش لرزید... و حرف های ریحانه که گفته بود حتی اگر بمیرد هم باز از او متنفر است... هنوز هم باورش نمی شد، ریحانه آن طور با نفرت با او حرف زده باشد... حسی در دلش آزارش می داد... حسی مثل پشیمانی... حسی که هیچ کارش نمی توانست بکند... باید از ریحانه معذرت می خواست... حتی اگر ریحانه بد و بیراه می گفت... حتی اگر فحش باران اش می کرد... می دانست معذرت خواهی چیزی را عوض نمی کند... اما شاید کمی... کمی می توانست از آن حسِ لعنتی خلاصش کند... قدم هایش را تند کرد... وقتی کمی به شان نزدیک شد، از ترس آنکه پشیمان نشود، صدایش کرد... _ریحان...! ریحانه و شهره هر دو ایستادند... با تعجب به عقب برگشتند...شهره با دیدن کوروش، رو به ریحانه گفت: من دم در منتظرت می شم... و قدم هایش را تند کرد و به سمت خروجی رفت... ریحانه همان طور سر جایش ایستاده بود... کوروش به یک قدمی اش که رسید ایستاد... نگاهی به ریحانه کرد... با آن صورت لاغر و هدبند و هیکلی که انگار آب رفته بود و از همه بدتر چشمان بی روح، انگار که ریحانه نبود... یک آن کلمات را گم کرد... نمی دانست چه بگوید... _ کاری با من داشتی؟! با آن که سعی کرده بود با آرایش ملایمی، رنگ پریدگی اش را پنهان کند، باز هم بی حالی و نزاری در چهره اش داد می زد... ریحانه ای که با او دوست شده بود... _ کوروش...! با صدای ریحانه که اسمش را با لحنی غیض دار صدا زد، نتوانست افکارش را ادامه دهد... _ سلام... با نگاه تمسخرآمیز ریحانه بدتر هول شد و کلماتی که توی ذهنش ردیف کرده بود، به هم ریخت... _ من...من می خواستم... یعنی... تا به حال نشده بود روبروی دختری بایستد و توی چشمانش زل بزند و معذرت خواهی کند...! یعنی معذرت خواهی این طوری را تا به حال تجربه نکرده بود... اگرنه منت کشی ها و مخ زنی ها که جای خود داشت...سعی کرد تا بیشتر از این خودش را ضایع نکرده حرفش را بزند... _ من می خواستم ازت معذرت خواهی کنم...! ابروهای ریحانه رفت بالا... _ بابت...؟! کوروش نگاه متعجبش را دوخت به او... یعنی چه؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
به نظر خودش که بابتش (!) خیلی هم واضح بود...! _ خب معلومه... بابتِ... بابتِ... خودش هم ماند چه بگوید...اصلا چه می توانست بگوید... ریحانه خودش ادامه داد... _ بابت اینکه تمام این مدت بهم دروغ گفتی...؟!یا بابت این که با تو خیلی از حریم هارو شکستم؟!... چیزایی رو که تا حالا تجربه نکرده بودم رو کردم...؟! پوزخندی زد... _ یا بابت اینکه به قول خودت بهم یاد دادی زندگی یعنی چی...؟! یادت که نرفته...؟! شهره جونت تو اون یکی اتاق بود، با میلاد... بعد تو از شدت ناراحتی داشتی به من لذت بردن از زندگی رو یاد می دادی؟! کوروش دست هایش را مشت کرده بود.... احساس می کرد ناخن هایش در گوشت دستش فرو رفته اند... با این که خودش را برای هر برخوردی آماده کرده بود... اما تمسخر را نمی توانست تحمل کند... ریحانه ادامه می داد... _ از همه مهمتر اینکه منو کردی عروسک خیمه شب بازیت... راستش رو بگو... چقدر به احمقیِ من می خندیدی...؟! خندید... اما خنده ای تلخ... _ چقدر به عشق من خندیدی کوروش...؟! چقدر...؟! و کوروش می دیدکه چشمانِ ریحانه خیس شده اند... _ من... منِ احمق... واقعا دوسِت داشتم... کوروش آمد میان حرفش...نمی خواست حرف گذشته ها را زنده کند... دلش نمی خواست ریحانه بیشتر از عشق صادقانه اش بگوید... دلش نمی خواست ریحانه بیشتر بگوید و او بیشتر حسرت بخورد... بیشتر حسرت بخورد که چه ارزان شانس داشتن یک عشق واقعی را از خودش گرفته... عشقی سوای آن عشق های پوشالی ای که با دخترهای رنگ و وارنگ دور و برش تجربه کرده بود... عشقی که همیشه برای یک کشش، برای یک کششِ کور نسبت به شهره نادیده گرفته بودش... _ ریحان... به خاطر همه چیز معذرت می خوام... شاید دیگه هیچ وقت هم دیگه رو نبینیم... ریحانه هیچ وقت فکر نمی کرد خداحافظی اش با کوروش، این گونه باشد... _ شاید دیگه هیچ وقت فرصتی پیش نیاد که حرف بزنیم... نفسش را داد بیرون... دستی کشید توی موهایش... و ریحانه می دانست که الان کلافه است... دیگر همه ی عادات و حرکات کوروش را از بر بود... یعنی واقعا کوروش از اینکه داشت با او خداحافظی می کرد کلافه بود...؟! _ می خواستم بهت بگم... بگم که تو هیچی کم نداری... حالا به چشمان ریحانه خیره شده بود... _ تو می تونی آرزوی هر مردی باشی... ریحان... تو زیادی برای من خوب بودی... کمی مکث کرد... _ لیاقت تو، کسی بهتر از من بود...از اولشم رابطه ی ما اشتباه بود... قسم می خورم نمی خواستم این جوری بشه... ولی نمی دونم، نمی دونم چرا شد... حالا قطرات اشک از چشمان ریحانه سرازیر شده بود... با اینکه دل شکسته بود... با اینکه دل چرکین بود از کوروش... اما عجیب بود که هنوز هم توی سیاهی چشم هایش غرق می شد... این انصاف نبود... _ الان فقط ازت می خوام که من رو ببخشی... به خاطر همه چیز... نگاهش را به چشمان اشکیِ ریحانه دوخت... _ می بخشی...؟! ریحانه سعی کرد نگاهش را از آن مشکی ها بگیرد... اما انگار مسخ شده بود... چقدر بی انصاف بود که حتی برای معذرت خواستن هم، چنان با چشم هایش در درونش نفوذ می کرد که ریحانه حتی اگر نمی خواست هم بگوید، بخشیدم... اما علی چه گفته بود...؟! گفته بود دیگر فریب نخورد... نه... نباید فریب آن مشکی ها را می خورد... این منصفانه نبود... منصفانه نبود کوروش هر بلایی که می خواست، سرش بیاورد، بعد هم با یک عذرخواهی سر و ته اش را به هم آورد... بعد از حرف هایی که از پشت در کلاس شنیده بود، هیچ وقت فکر نمی کرد کوروش وجدانی هم داشته باشد که حالا عذاب وجدان بگیرد...! آنقدر که بیاید و معذرت بخواهد... آنقدر که جلویش بایستد و کلافه دست بکشد توی موهایش...اما حالا که این طور بود... حالا که انگار یک ذره وجدان آن ته مه های وجودش بود، انصاف نبود که همان یک ذره را، با قبول عذرخواهی اش، راحت کند... باید همان یک ذره، اگر شده اندازه ی یک سر سوزن، عذابش بدهد... شاید این طور همیشه یادش می ماند کاری را که با ریحانه کرده بود... نفس عمیقی کشید... _ کوروش... من هیچ وقتِ هیچ وقت تورو نمی بخشم... کوروش به راستی جا خورد... مگر می شد...؟!ریحانه کِی آنقدر سخت شده بود...؟! _ کوروش... نمی بخشمت... اما نفرینتم نمی کنم... فقط یه آرزو می کنم، آرزو می کنم...کاری رو که با من کردی، یکی با تو بکنه... اگر اون موقع تونستی ببخشی...منم تورو می بخشم... کوروش احساس کرد دلش لرزید... _ خداحافظ... ریحانه بدون اینکه منتظر جوابی از طرف او باشد، با قدم هایی تند از او دور شد... و کوروش انگار که بر جایش میخ کوب شده باشد... بدون هیچ حرکتی، رفتن او را تماشا می کرد... انتظار هر چیزی را داشت، غیر از این... آرزوی ریحانه با نفرین هیچ فرقی نداشت... چیزی در وجودش تکان خورد... به طرز عجیبی حس می کرد آرزوی ریحانه برآورده می شود... به آه و نفرین اعتقادی نداشت... اما... لحن ریحانه... نگاه ریحانه... حتما آرزویش برآورده می شد...!تولد دوباره...! چه صبری دارد خدا... می بیند گناهانش را ...تباهی ها را... و باز در جواب ملائک که می گویند: خدایا با او قهر نمی کنی؟! می گوید: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کرد... * * * * * * * * _ خب... همه چیزو برداشتی بابا؟! نگاهی به گوشه گوشه ی خانه انداختم... خانه ای که در و دیوارش، تمام این مدت شاهد حماقت ها و گناه ها و خیلی چیزهای دیگر بود... نگاه آخر را انداختم... دلم برای اینجا تنگ می شد؟!... خودم را که نمی توانستم گول بزنم... مسلما می شد... تنگ می شد برای دوران خوشی که با شهره در اینجا داشتیم... قبل از آنکه کورش یا میلاد نامی وارد این خانه شوند... تا نیمه شب بیدار ماندن ها... شوخی ها... رقصیدن ها... نیم روهای شهره، که همیشه ی خدا تهش می سوخت... دعوا سر خالی کردن سطل زباله ها... این ها را هیچ وقت فراموش نمی کردم... اما قسمت های بعدی... آن شب ها...نه... آن ها را دلم نمی خواست دیگر به یاد بیاورم... یعنی می شد؟!... واقعا می شد فراموش کرد... چه شد به این جا رسیدیم... در عرض یک سال... تنها یک سال... این شد حال و روز من... و شهره هم که وضعش ازمن بدتر بود... _ ریحانه... با توام بابا... می گم چیز دیگه ای نمونده؟! با صدای پدر به خودم آمدم... _ نه... همه چی رو برداشتیم... _ خب در و ببند بریم... و خودش از پله ها سرازیر شد...نگاهم را از خانه گرفتم... در رابستم...تَق... چرخش کلید توی قفل... در را بستم به روی بخشی از زندگیم... بخشی که می خواستم برای همیشه در اعماق ذهنم مدفونش کنم... نگاهم افتاد به قفل بزرگ در خانه ی همسایه... پوزخندی زدم... از پله ها سرازیر شدم... هیچ وقت توی مدتی که در این خانه بودیم، نفهمیده بودم تعداد پله ها چندتاست.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تا آن شبی که کوروش با تهدید مجبورم کرد از پله ها بالا بیایم... و من چقدر آرزو می کردم پله ها کِش بیایند... آن جا بود که فهمیدم تعداد پله ها دوازده تاست... پدر توی پرشیای نقره ای نشسته بود... پرشیای بیچاره پر بود از وسیله... کم مانده بود از پنجره ها بیرون بریزند... وسایل بزرگ، مثل یخچال و کولر و بخاری و... چون قدیمی بودند، همان جا یک سمسار آمد و خریدشان... توی ماشین نشستم و پدر حرکت کرد... کمی بعد جلوی بنگاه نگه داشت... _ تو نمیای؟! _ نه... می مونم تو ماشین... _ ممکنه طول بکشه... سوییچ رو می زارم تو ماشین، خسته شدی در ها رو قفل کن بیا... و رفت... دوباره من ماندم و فکرهای بی سر و ته... واقعا علی برای امتحانات کمکم کرد... اول از همه که یک سری از جزوه هایش را کامل به ام داد... از بس در طول ترم غیبت کرده بودم که حتی جزوه ی یکی از درس هارا هم نداشتم... آن اواخر وقتی سر کلاس بودم هم حال و حوصله ی جزوه نوشتن نداشتم... سر امتحان هم که هربار جایش نزدیکم بود، هر طور شده بود یک چیزهایی به ام رسانده بود... البته من که به فکر نمره نبودم، فقط می خواستم پاس کنم... بعد از آن شب... آن شبی که دیدمش، انگار طبق یک قانون نانوشته قرار گذاشته بودیم دیگر در موردش نه حرف بزنیم و نه حتی اشاره ای بکنیم... هنوز هم وقتی یادم می آید که آن شب چه طور به لباسش چنگ زده بودم و وقتی سرم را از روی سینه اش برداشتم لباسش خیس شده بود، خجالت می کشیدم... البته خودِ علی که نه آن شب به رویم آورد و نه بعدا... شاید هم فراموش کرده بود... اما من فراموش نکرده بودم... مگر می شد فراموش کنم؟!...حسی که در آن لحظه در آغوشش داشتم، فراموش نشدنی بود... حسی متفاوت از حسی که در آغوش کوروش داشتم... خودم هم نمی دانم چه بود... در آغوش کوروش احساش آرامش می کردم... اما در آغوش علی احساس امنیت عجیبی داشتم... انگار که یک حامی پیدا کرده بودم... و چقدر حرف زدم و گریه کردم و خودم را سبک کردم.... حرف زدن با شهره سبکم نمی کرد... چرا که شهره هم خواسته یا ناخواسته یک پای ماجرا بود... و من نیاز به کسی داشتم که حتی از شهره هم جلویش بگویم... بگویم و خودم را سبک کنم... و چقدر شانه های علی برای گریه کردن خوب بود... وقتی کوروش در آغوشم می گرفت، همیشه می شد ردی از لذت را در حرکات و در آغوش گرفتنش حس کرد... آغوشی که همیشه می دانستم لحظاتی بعد به کجا ختم خواهد شد... اما آغوش علی چقدر پاک بود... و چه حس آرامش عجیبی می داد وقتی که می دانستم تنها برای هم دردی در آغوشم گرفته... تنها برای آنکه بگوید من هستم... بگوید که تنها نیستی...نمی دانم... شاید هم علی راست می گفت... شاید هم می خواستم به او پناه ببرم تا کوروش را زودتر فراموش کنم...ولی این ظلم بود در حق علی... بعد از آن همه که عذابش داده بودم، حالا به سمتش می رفتم تا کوروش را فراموش کنم...؟!چقدر من خودخواه بودم... علی گفت بخشیده... اما نمی تواند فراموش کند... حداقل حالا نمی تواند... شاید می رسید روزی که هم او فراموش می کرد و هم من... شاید باز هم فرصتی دست می داد برای عاشقی... در ماشین باز شد و پدر سوار شد... _ تمام شد؟! لبخندی زد... _ آره... اما نگاهش را نگرفت... خیره نگاهم می کرد... _ ریحانه... بابا... حتما باید موهاتو انقدر کوتاه می کردی؟! لبخندی زدم... _ گفتم که بابایی... رفتم آریشگاه، هوس کرده بودم یه مدل کوتاه کوتاه بزنم، آرایشگره خرابش کرد، اینه که مجبور شد کوتاه ترش کنه... سری از روی تاسف تکان داد... استارت زد... _ من که سر از کار تو در نمیارم دختر... شکل مریضا شدی... و حرکت کرد... و همان طور زیر لب یا خودش غر می زد... _ رفته کچل کرده می گه یه مدل کوتاه می خواستم... خنده ام گرفت... _اِ ... بابایی... کچل کجا بود... به موهای کوتاهم اشاره کردم... _ پس اینا چیه؟! نگاه گذرایی کرد و دوباره چشمش را به رو برو دوخت... _ اگه همین یه سانت مو رو هم نداشتی که دیگه می شدی حسن کچل...! آنقدر که با حرص گفت، خنده ام گرفت... کم کم صدای خنده ام بلند شد... کمی بعد پدر هم به همراهم می خندید... و چه خنده های شیرینی... * * * * * * * * وقتی توی اتوبان قرار گرفتیم و تقریبا از شهر خارج شدیم، دلم گرفت... بعد از چهار سال داشتم شهری را ترک می کردم که تویش بزرگترین گناه های زندگیم را مرتکب شدم... شهری که تویش عاشق شدم... دلِ کسی را شکستم...و کسی هم دلِ من را شکست.... روز اولی که آمدم چقدر ذوق شوق داشتم .... و چقدر آرزو... چه فکر می کردم و چه شد؟!...روز اولی که آمدم به ذهنم هم خطور نمی کرد روزی با این حال و روز برگردم... آنقدر غمگین... آنقدر نزار...و آن قدر دل شکسته... به راستی که بریده بودم... از همه چیز...و هنوز هم نمی دانستم چطور باید حالم را بهتر کنم... تنها می دانستم که می خواهم فراموش کنم... می خواهم وجودم را از آن همه عفونت پاک کنم...حال و هوایم بدجور شبیه حال و هوای شعر فروغ بود... می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه ی خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش می برم تا که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بی جا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه ی امید محال می برم تا زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد، می رقصد اشک آه، بگذار که بگریزم من از تو، ای چشمه ی جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعله ی آه شدم، صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر پایم بست می روم، خنده به لب، خونین دل می روم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل.... * * * * * * * * تنها سوغاتی خوبی که از این شهر می بردم، خاطره ی عشق شیرینم بود... با اینکه خیانت دیدم... با اینکه شکستم... اما حسِ شیرین عاشقی را تجربه کردم... کوروش روراست نبود... من که بودم... کوروش عاشق نبود... اما من که بودم... هیچ حسی به اندازه ی عشق انسان را زنده نمی کند... همان اول ها که در رویای عشق شیرینم غرق بودم... انگار روی زمین بند نمی شدم... پر از شور بودم... پر از زندگی... حالا اگر کوروش لیاقت این عشق را نداشت... اگر کوروش، رسم عاشقی را بلد نبود، این ها دلیل نمی شد که به نیرو و شیرینی عشق شک کنم... وقتی دیروز آمد جلو و ازم خواست ببخشمش... تازه فهمیدم علی راست می گفت... راست می گفت که به این راحتی ها نمی شد فراموش کرد... لحظه ای که مثل همیشه صدایم کرد ریحان... انگار زمان را گم کردم... فکر می کردم هنوز توی گذشته ام... قبل از آن همه اتفاقات تلخی که انگار به سرعت نور اتفاق افتاد... وقتی توی چشمان مشکی اش خیره شدم...نه...نه...کافی ست... تا همین جا کافی بود... من باید فراموش می کردم... باید کوروش را از ذهنم پاک می کردم... وقتی به خانه رسیدیم، تقریبا شب شده بود... به یاد نداشتم تا آن وقت، روزی پیش آمده باشد که از دیدن خانه... از بوی قورمه سبزی مادر که توی خانه پیچیده بود و در آخر آغوش گرم مادر که به رویم گشوده شده بود آنقدر به وجد آمده باشم... بعد از مدت ها شام خوردن با پدر و مادر دور یک میز... چای تازه دم مادر با پولکی بعد از شام... خانه ی من اینجا بود... پناه گاه امن من...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شب، وقتی سجاده را پهن کردم تا نماز بخوانم، یادم نمی آمد آخرین بار کِی بود که نماز خوانده بودم...!یادم می آمد وقت هایی که به خانه سر می زدم، از هول اینکه مادر غُرغُر نکند، مثلا نماز می خواندم... ولی چه خواندنی؟!... نصف کلمات را که خودم هم نمی فهمیدم گفته ام یانه... تمام فکر و ذکرم که جاهای دیگر سیر می کرد... چندبار خم و راست می شدم و چیزهایی زیر لب زمزمه می کردم و تمام...! اما حالا... رو به قبله ایستاده بودم...و چقدر دیر فهمیده بودم که هیچ کس جز خودِ خدا نمی تواند به فریادم برسد... چقدر شرمنده بودم... شرمنده بودم از آن همه فراموش کاری... از آن همه گناه... آن هم در محضر خدایی که می دانستم همه را می بیند... و چطور آن شب ها حضور خدا را فراموش کرده بودم... چطور نادیده گرفته بودم... چقدر کور بودم... مثل بقیه ی عمرم... چقدر کور بودم... حالا با چه رویی رو به قبله ایستاده بودم...چطور انتظار بخشش داشتم... در حالی که می دانستم چقدر غرق در گناهم... اما.. مگر من به جز خدا که را داشتم...؟! اگر او نمی بخشید که باید می بخشید...؟! اگر او دستم را نمی گرفت، که باید می گرفت...؟! اگر نمی خواست ببخشد، پس توبه را برای چه قرار داده بود...؟! اگر علی نمی توانست کمکم کند... اگر علی نمی توانست حالا فراموش کند... خدا که می توانست... او که دستم را می گرفت... او که می بخشید... او که فراموش می کرد... نیت کردم... ((بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم))ِ به نام خداوند بخشنده بخشايشگر از همان اول می گفت بخشنده... بخشایشگر... پس می بخشید... ((اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ)) ستايش مخصوص خداوندي است كه پروردگار جهانيان است‏. پروردگار جهانیان... یعنی خدای من... خدای علی... خدای شهره... خدای کوروش... ((الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ)) )خداوندي كه‏) بخشنده و بخشايشگر است (و رحمت عام و خاصش همگان را فرا گرفته است( همه را فرا گرفته...همه یعنی هم خوب ها را و هم بدها را... ((مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ)) (خداوندي كه‏) مالك روز جزاست‏. جلوی چشمانم تار شده بود... و صدایم می لرزید... ((إِيِّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ)) )پروردگارا!) تنها تو را مي‏پرستيم‏؛ و تنها از تو ياري مي‏جوييم‏. "خدایا... فقط از تو کمک می خوام... فقط تو می تونی کمکم کنی..." ((اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ)) ما را به راه راست هدايت كن‏. "خدایا... کمکم کن... کمکم کن راه اومده رو برگردم... کمکم کن راه درست رو پیدا کنم..." ((صِرَاطَ الَّذِينَ أَ نْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلاَ الضَّآلِّينَ )) راه كساني كه آنان را مشمول نعمت خود ساختي‏؛ نه كساني كه بر آنان غضب كرده‏اي‏؛ و نه گمراهان‏. گریه می کردم و می خواندم...رکوع می رفتم و می گریستم... سجده می رفتم و می گریستم... می گفتم و می گریستم... نمازم تمام شده بود... سبک شده بودم...اما هنوز از سجاده دل نمی کندم... بار اولی بود توی عمرم که انقدر از تهِ دل نماز خوانده بودم... انگار کلمه به کلمه اش را با تمام وجودم حس می کردم... و چه حسِ شیرینی بود... " خدایا... کمکم کن... کمک کن فراموش کنم... کمک کن جبران کنم..." هیچ گاه تا آن زمان، آن طور از تهِ دلم دعا نکرده بودم... و عجیب هم امیدوار شده بودم... انگار از همان لحظه حس می کردم خدا دستم را گرفته... غافل از این که خدا همیشه دستش را به سوی بنده اش گرفته... این ما هستیم که فراموش کاریم... این ما هستیم که دستمان را دراز نمی کنیم... و او همیشه منتظر است... منتظر فرصتی که دستمان را به سویش دراز کنیم و او بگیرد... و حالا...من... ریحانه... با تمام وجود حس می کردم خدا دستم را گرفته... و چه حسی بهتر از این... چه آرامشی آرام تر از این... صدای تق تق در آمد و لحظاتی بعد مادر با یک لیوان شیر توی چهارچوب در ظاهر شد... _ قبول باشه مادر... لبخندی زدم... کنارم نشست... شیر توی لیوان را کمی با قاشق به هم زد... _ شیر و عسلِ... باید حسابی بهت برسم... خیلی لاغر شدی... _ اشکال نداره مامانی... دوباره تپل می شم... نگاه نگرانی بهم انداخت... از زمانی که آمده بودم به موهایم پیله کرده بود، به لاغریم، به رنگ و رویم... و مدام ازم می پرسید چه اتفاقی افتاده؟!... و من تنها فشار درس ها و امتحانات را بهانه می کردم... می گفتم ریزش موهایم زیاد شده بود و کوتاه کردم...و پشت بندش داستان آرایشگر بیچاره ای را سرِ هم می کردم که مثلا موهایم را خراب کرده بود...می دانستم باز هم نگران است... می دانستم الان است که بپرسد دوباره... و طولی نکشید که گفت: _ ریحانه... قربونت برم مامان... مطمئنی چیزی نشده؟! به رویش لبخند زدم...دست هایم را دورش حلقه کردم و به آغوشش پناه بردم... _ آره مامان... باور کن الان خوبِ خوبم... بهتر از همیشه... محکم در آغوشم گرفته بود... با صدای لرزانی گفت: _ پس چرا داری گریه می کنی...؟! همان طور که آغوشش را بو می کشیدم گفتم: _ از بس دلم برای بغلت تنگ شده بود... و واقعا چقدر دلم برای آغوشش... برای بویش...تنگ شده بود... چه آغوشی بی منت تر از آغوش مادر؟!... مادری که می دانستم اگر بدترین کارها را هم بکنم، باز هم مادرِ من است... باز هم حاضر است با تمام وجود در آغوشم بگیرد... و من چقدر غافل بودم از او... حالا چقدر نگرانی ها و دلشوره هایش که همیشه برایم دست و پاگیر بود، برایم شیرین شده بود...من برگشته بودم... با کوله باری از تلخی ها...با کوله باری از شکست ها... اما هنوز خدا را داشتم... مادر را داشتم... و پدر را... دیگر چه می خواستم؟! شاید بعضی چیزها را نمی شد عوض کرد... گذشته را نمی شد عوض کرد...و مطمئن بودم نمی توانستم بشوم همان ریحانه ی ترم اول دانشگاه... نمی خواستم هم که بشوم... دیگر ریحانه ی احمق را نمی خواستم... دیگر آن ریحانه ی بی اعتماد به نفس و سست را نمی خواستم... دیگر ریحانه ای را نمی خواستم که با مادر، مادری که بدون شک عشقش بی ریاترینِ عشق ها بود، سر ستیز داشت... باید ریحانه ای می شدم که کوروش زمانی با دیدنم حسرت بخورد... نه حسرت سر و وضعم را نه... بلکه حسرت شخصیت جدیدم را... شخصیتی که دیگر فریب سیاهی ها را نخورد... توی آن سیاهی ها غرق نشود... شخصیتی که کوروش ببیند دیگر نمی تواند با سیاهی هایش، مسخم کند... ریحانه ای می شدم که علی با دیدنم بفهمد بدون او هم توانسته ام خوب باشم... بفهمد برای خودم خوب شده ام... و برای خودم هم خوب می مانم... من می توانستم خوشبخت باشم... می توانستم فراموش کنم... می توانستم کوروش را ... حماقت هایم را... و گذشته ی تلخم را فراموش کنم... می توانستم باز هم عاشق باشم... فقط باید سعی می کردم... شاید علی هم بتواند فراموش کند... شاید علی هم بتواند دوباره عاشق شود... شاید باز هم فرصتی باشد... و تا وقتی خدا هست... همیشه امیدی هم هست...


ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۶
مـــدارا

با صدای آلارم گوشی بیدار شدم... بیدار که چه عرض کنم... یک غلطی زدم، صدایش را خفه کردم... دوباره خوابیدم... می دانستم الان هاست که سر و کله ی مادر پیدا شود... انتظارم زیاد طول نکشید که در اتاق باز شد... _ ریحانه... ریحانه... پاشو الان دیرت می شه... با همان چشمان بسته زیر لب باشه ای گفتم... فکر کنم مادر رفت... نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای فریادش به سرعت در جایم نشستم... صدایش از توی هال می آمد... با سستی پتو را کنار زدم... با همان سر و وضع رفتم بیرون... مادر و پدر داشتند صبحانه می خوردند... همان طور که به سمت دستشویی می رفتم گفتم: _ صبح به خیر... _ صبح بخیر بابا جون... مادر نگاه دلخورش را دوخت به ام... _ صبح به خیر... آخه مجبوری تا نصف شب بیدار بمونی که الان به زور بیدار شی...؟! _ خب کار داشتم دیگه... و رفتم توی دستشویی... نگاهی توی آینه کردم... از قیافه ی ژولیده ی خودم خنده ام گرفت... موهایم در هم گره خورده بود... جلوی موها سیخ رفته بود بالا... چشم هایم پُف کرده بود... واقعا اول صبحی آدم از دیدن همچین قیافه ای از زندگی سیر می شد...! اول مراسم دست و صورت شستن و مسواک زدن را به جا آوردم... بعد هم وضو گرفتم و به سرعت از دستشویی خارج شدم... ساعت پانزده دقیقه به هفت بود و من تا هفت باید از خانه بیرون می زدم... وقت زیادی نداشتم... اول نمازم را خواندم... بعد جلوی موهایم را اتو کشیدم...موهایم را ساده دادم بالا... دیگر از آن پوش های دو متری خبری نبود...! پشت موهایم را با گیره ی نسبتا بزرگی بستم... این یکی را نتوانسته بودم ترک کنم... شلوار جین تیره ام را پوشیدم... مانتوی کِرم رنگ تا روی زانو... صورتم از شدت بی خوابی واقعا خسته و بی روح بود... کمی کِرم ... یک رژگونه ی ملایم... و کمی هم رژ کالباسی... حالا بهتر شده بود... نگاهم به مداد چشم افتاد... یک خط کوچک ظریف پشت پلک هم بد نبود... کارم که تمام شد... از چهره ام راضی بودم... خیلی وقت بود که دیگر از آن آرایش های غلیظ خبری نبود... دیگر چشم هایم را سیاه نمی کردم... رژ لب های براق نمی زدم... خودم هم نمی دانستم چه شد که یک باره از چیزهایی که زمانی خوشحالم می کرد دل کندم... شاید برای این بود که تازه فهمیده بودم، این ها چیزهای اصلی نبودند... دل آدم با این ها خوش نمی شد... دل خوشی اصلی به چیز دیگری بود... با صدای مادر به خودم آمدم... مقنعه را سر کردم... کیفم را برداشتم و گوشی را هم... از اتاق زدم بیرون... با عجله یک لقمه نان و پنیر و گردو درست کردم... _ بشین درست صبحانه بخور... در حالی که لقمه را به زور توی دهانم چپانده بودم ،با همان دهان پر رو به مادر گفتم: _ دیرم شده مامان... و نگاه ملتمسانه ای به پدر انداختم... آمدم چای را هم سر بکشم که دهانم سوخت... پدر با دیدن حال و روزم گفت: _ بشین درست صبحانه بخور... امروز تا شرکت می رسونمت... انگار که منتظر همین بودم، با خیال راحت نشستم... _ آخی... قربون دهنت... خوب زودتر می گفتی بابایی... پدر سری تکان داد... _ فقط زود باش که خودم دیرم می شه... از روی میز که بلند شدم، باز هم گیرهای مادر شروع شد... _ ریحانه مادر... خط چشمت زیاد نیست...؟!یه کم رژت رو کمتر کن... و الی آخر... و من همه را می شنیدم و طبق معمول همیشه،با لبخند یک کلمه جواب می دادم... _ تو ماشین پاک می کنم...! و پدر که می دانست چنین خبری نیست و فقط مادر را می پیچانم، سری تکان می داد و می خندید... کنار آمدن با مادر، آنقدرها هم که قبل تر ها فکر می کردم، سخت نبود... بنده ی خدا عادت داشت بالاخره یک تذکری بدهد...! حتی اگر آرایشم هم ملایم بود، باز هم می گفت کم رنگ تر...! و من تنها با یک لبخند سر و تهش را هم می آوردم... خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم با لبخند کارها بهتر پیش می رود تا پرخاش... توی ماشین نشستیم و پدر حرکت کرد... _ ای وروجک... که تو ماشین پاک می کنی... حالا چقدر می دی تا لوت ندم... در حالی که آفتابگیر را پایین زده بودم و خودم را توی آینه اش نگاه می کردم، گفتم: _ اِ... بابایی... خودت که می بینی آرایشم خیلی کمه... مامانی عادت کرده هِی بگه کمرنگ تر... _ اون عادت کرده، همیشه بگه... تو هم عادت کردی بهش دروغ بگی... دستمالی از روی داشتبرد برداشتم و کمی به لبم کشیدم... _ بفرمایید... اینم برای اینکه به مامان خانم دروغ نگفته باشم... آخه پدر من، من الان دیگه نزدیک بیست و پنج سالمه... بچه که نیستم... همان طور که رانندگی می کرد، دستم را گرفت... _ هرچقدرم که بزرگ بشی... بازم برای ما بچه ای... مادرت هم دست خودش نیست... یه عمر این طوری بوده.. عوض هم نمی شه... خندیدم... _ می دونم... اشکال نداره... گاهی وقتا حس می کنم خودشم می دونه بی خودی داره گیر می ده... ولی انگار عادت داره... ولی خب همین طوری هم دوسش دارم... هنوز هم وقتی یاد قدیم ها می افتادم خنده ام می گرفت از رفتارهای خودم... مادر هرچه می گفت من سریع بنای ناسازگاری را می گذاشتم... پرخاش می کردم... هیچ وقت سعی نمی کردم بنشینم و درست حرفم را بزنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مطمئنا اگر ازش فاصله نمی گرفتم او آنقدر نمی ترسید که از ترسش، سخت گیری هایش را بیشتر کند... اما بعدها که متوجه شدم, سعی کردم حرف بزنم... الان خیلی بهتر از قبل ترها شده بود... جوری که دیگر تذکرهای گه گاهی اش هم مثل سابق اذیتم نمی کرد... یک جورهایی با هم کنار آمده بودیم... پدر جلوی شرکت توقف کرد... _ برو به سلامت... بعد از ظهر به ام زنگ بزن... اگه بیرون بودم، میام دنبالت... _ دستت درد نکنه... خداحافظ.. بعد از آن ماجراهایی که از سر گذراندم... بعد از فارغ التحصیلی... تا حدود یک سال بی کار بودم... با آن شرایط بد روحی، بی کاری هم شده بود قوزِ بالا قوز... پدر به هر دری زد تا برایم کار پیدا کند... فکر می کرد افسردگی ام به خاطر بی کاری ست... برای بی کاری بود، اما تنها بخشی از آن... تا حدود شش ماه بعد از آنکه آمده بودم خانه، هنوز گاهی وسوسه می شدم به کوروش زنگ بزنم... حتی بعضی وقت ها به سرم می زد سراغی از علی بگیرم... تا اینکه یک روز تمام شماره ها را پاک کردم... بعد از آن راحت تر شدم... اما وقتی چند صباحی بعد فرحناز برای احوال پرسی زنگ زد و سراغ کوروش و بهمن و ... را گرفت... فهمیدم اصلا دوست ندارم دیگر با کسانی در ارتباط باشم که به نوعی از گذشته ی تاریکم با خبر بوده اند... آن جا بود که خطم را عوض کردم... اولش دو به شک بودم... به خاطر علی... اگر خطم را عوض می کردم او دیگر از من نشانی نداشت... اما وقتی شش ماه شد نه ماه و باز هم خبری از علی نبود... دیگر خطم را عوض کردم... به قول مادر که همیشه می گفت هرچه قسمت است همان می شود... فکر کردم اگر قسمت من، علی باشد، اگر بخواهد پیدایم می کند... فقط شهره بود که گه گاهی زنگ می زد و ازش بی خبر نبودم... آخرین خبری که از علی داشتم، شنیده بود ارشدش را دانشگاه هنر اصفهان قبول شده بود... لیاقتش را هم داشت... اصلا از اول باید دولتی قبول می شد... حالا که تقریبا سه سال از آن روزها گذشته بود، تازه زندگی من روال عادی پیدا کرده بود... دوباره لپ هایم تپل شده بود... دوباره می خندیدم... از همان خنده هایی که شهره همیشه به شان گیر می داد... شوخی می کردم... اما خودم می دانستم چیزی در درونم تغییر کرده... هر کار هم که می کردم باز هم ردی از تلخی در خنده هایم بود که شاید تنها خودم حس می کردم... هرچقدر هم که سعی کرده بودم گذشته را فراموش کنم... هرچه سعی کرده بودم جبران کنم... باز هم تاثیر خودش را رویم گذاشته بود... اثرش را نمی شد نادیده گرفت... دیگر چشم ترسیده داشتم... بارها پیش آمده بود خواستگارهای رنگ و وارنگی که پیدا می شد... اما کو اعتماد؟!... دل من دیگر جرئت به دریا زدن نداشت... و چقدر بد بود که می دیدم هر کار که می کنم نمی توانم به خودم فرصت عاشقی بدهم... مشکل دیگرم هم گذشته ی تاریکم بود... نه می توانستم به کسی بگویم و نه وجدانم قبول می کرد نگویم... اینکه ازدواج می کردم و طرف مقابلم بعد از مدتی، ولو چند سال می فهمید... تنم را می لرزاند... مخصوصا آن حماقت آخریم با بهمن، که همه ی دانشگاه را پُر کرد... یک جورهایی داشتم سعی می کردم با زندگی مدارا کنم... سعی کرده بودم کنار بیایم... وقتی بعد از یک سال دیدم واقعا نمی شود بعضی چیزها را عوض کرد،سعی کردم باهاشان کنار بیایم... و کنار آمدن گاهی اوقات بدجور جواب می دهد... هرچه می گذشت و آدم های رنگ و وارنگ را می دیدم بیشتر می فهمیدم علی که بود... مثل علی کم پیدا می شد... اگر هم زیاد بود، حداقل به پست من یکی نخورده بود...! نگاهم به ساعتم افتاد... با دیدن هفت و چهل و پنج دقیقه، چشم هایم گشاد شد... پانزده دقیقه دیر شده بود... از شانس بدم هم، آسانسور باز هم خراب بود... ناچار با بیشترین سرعتی که می توانستم پله ها را بالا می رفتم... خوب بود کفش پاشنه دار نپوشیده بودم... از تصور قیافه ی سبحانی، مدیر بخش فنی، با آن چهره ی خشن و جدی، به خودم بد و بیراه می گفتم برای بیدار ماندن دیشبم... نمی دانم چه مرگم شده بود که خوابم نمی برد و آن طور در گذشته ها غرق شده بودم... لپ تاپ جلویم روشن بود... مثلا کار می کردم اما... نفس نفس کنان رسیدم جلوی در شرکت... از شانس بد در بسته بود... اگر هم زنگ را می زدم همه می فهمیدن دیر کرده ام... حالا ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود... شماره ی رسولی را گرفتم... سریع جواب داد... با صدای خفه ای شروع کردم به حرف زدن... _ الو... رسولی... _ سلام... معلوم هست تو کجایی همشیره؟! _ سبحانی اومده؟! _ آره... خیلیم آتیشیه... _ واییی...ببین فهمیده من نیومدم؟! _ نه هنوز... کجایی پس...؟! با نه گفتنش تازه نفسم را آزاد کردم... _پشت در... می تونی بیای درو باز کنی؟!... زنگ بزنم همه می فهمن... _ اومدم... رسولی، پسر سبزه رویِ خوش خلقی بود که حدود سه سالی از من کوچکتر بود... همین هم باعث شده بود با او راحت باشم... یک جورایی مثل برادر کوچکترم بود...عمران خوانده بود و درسش تازه تمام شده بود... لحظاتی بعد در به رویم باز شد... آرام رفتم داخل... رسولی در را بست... خوشبختانه به جز منشی، کسِ دیگری توی سالن نبود... منشیِ شرکت، خانم عباسی، استثنائا بین خانم های شرکت، دختر خوبی بود و خورده شیشه نداشت..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بقیه شان اکثرا به دنبال چغلی کردن و خود شیرینی بودند... کارتم را زدم به سمت اتاق رفتم... اتاق مان، تقریبا بزرگ بود... دور تا دورش میز و صندلی بود و سیستم های مشکی... کف پارکت بود و انتهای اتاق با یک پارتیشن جدا شده بود و دفتر سرپرست بخش طراحی بود... کلا با سرپرست، می شدیم پنج نفر... سه خانم و دو آقا... پشت میز نشسته بودم و سیستم را روشن کردم که رسولی با دو لیوان چای رسید... یکی اش را گذاشت روی میز من و خودش پشت میز کناری ام نشست... _ وایییی دستت درد نکنه... واقعا بدون این چشمام باز نمیشه... لیوانمم که تو شستی... _ قابلی نداره... می دونم معتادی، اول صبحی چای نخورده چشمات باز نمی شه.. در حالی که چای را به لب می بردم گفتم: _ این سبحانی امروز چشه می گی آتیشیه؟! و با سوختن لبم، صورتم در هم رفت و لیوان چای را آوردم پایین... مثل اینکه امروز قرار بود همه اش لب و دهانم بسوزد... _ یواش... چه خبرته... و بسته ای شکلات تلخ گذاشت روی میز... _ وایییی... واقعا دستت درد نکنه... من عاشقِ اینام ... _ می دونستم... اون روز که خانم شفیعی داشت با چای اش می خورد، دیدم چطوری چشات توشون بازی می کرد... خنده ام گرفت... _ اِ... تو دیدی؟!... بی تربیت حتی به تعارفم نکرد... در حالی که یک شکلات برمی داشتم و پوستش را باز می کردم، گفتم: _ حالا نگفتی، سبحانی چش شده...؟! شکلات را انداختم بالا و این بار که چای را به لبم بردم خدا را شکر نسوختم... _ هیچی بابا... چند روزه به پرو پای همه می پیچه الکی... امروز فهمیدم قرار دادش تمدید نشده... قراره تا چند روز دیگه یه مدیر جدید بیاد برای بخش فنی... با این حرفش، چای توی گلویم پرید... به سرفه افتادم... _ یواش... یواش بابا...بازم شکلات هست...! رسولی مسخره می کرد و من داشتم به مدیر جدید فکر می کردم... سبحانی هرچقدر هم که بداخلاق بود، توی این دو سال بهش عادت کرده بودم... برعکس خیلی دیگر از کارکنان مرد شرکت، مثل همین سرپرست بخش خودمان، آدم هیز و سبکی نبود... هرچند که بداخلاق بود اما من به اعلایی، سرپرست بخش مان، ترجیحش می دادم... حالا به جایش چه کسی می خواست بیاید... واقعا خدا به خیر کند... از خیر چای خوردن دیگر گذشتم... امروز روز خوبی برای چای خوردن نبود... اما شکلات های رسولی...! زاینده رود...! مردمانی خوشبخت اینجایند.... اینجا کنار زاينده رود .... با آفتابی مطمئن بی حواس من و تو در گذرند .... من مسافرم ...مسافر این دیار اما ....شعر آمدنم از جایی دور است دور...... جایی که آسمانش همیشه صاف است اما آفتاب ندارد... جایی که مردهایش شهوت شان را به لب های شان دوخته اند و مدام دوستت دارم را می خرند... جایی که زنانش پی آیینه ای بی زنگار...!! یک عمر صورت خود را به حراج سپرده اند... و همیشه پریسا می زایند... جایی که کودکانش دست ندارند و قلب های شان را با کاسه های مهربانی پیوند می دهند... نگاهت می کنم... آرام خفته ای... آه ای تمام من... اما این جا تویی... این جا کنار من... کنار زاینده رود... * * * * * * * * وقتی صدای کف زدن ها بلند شد، تازه توانستم یک نفس راحت بکشم... عرق روی پیشانیم را پاک کردم... از وقتی که جلسه ی دفاع شروع شده بود، یک نفس حرف زده بودم... الان که فکر می کردم می دیدم، اصلا یادم نمی آمد چه گفته ام... فقط خوشحال بودم که تمام شد... از پشت تریبون آمدم پایین... بعد از حدود ده یا پانزده دقیقه، نمره اعلام شد... نوزده و سی صدم... دوباره صدای کف زدن ها بلند شد... و من چقدر احساس سبکی می کردم... به سمت دکتر احمدی رفتم... استادی که برایم خیلی بیشتر از یک استاد راهنما مایه گذاشته بود... دستم را به سمتش دراز کردم... _ واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم دکتر... دستم را فشرد... با دست دیگرش چندبار آرام زد پشت کمرم... _ پشتکارِ خودت خوب بود... اگه خودت خوب کار نمی کردی که من نمی تونستم کاری کنم... تا آمدم جوابش را بدهم، نمی دانم ساسان از کجا خودش را به ام رساند و یک حلقه ی گُل انداخت گردنم...! پشت بندش خودش هم از گردنم آویزان شد... _ تبریک می گم اَخوی... تبریک... هرچه بیشتر سعی می کردم از خودم جدایش کنم و آن حلقه ی کذایی را از گردنم دربیاورم، او بیشتر به ام می چسبید... حالا داشت صورتم را با ماچ های آبدارش، خیس می کرد... _ ایشاالله دومادیتو ببینم... خودم ببرمت حموم دومادی...! می دانستم اگر جلویش را نگیرم، آبرویم را جلوی دکتر می برد... آرام وشگونی از پهلویش گرفتم...تازه کمی زبان به دهان گرفت... با اَبرو به دکتر که داشت می خندید اشاره کردم و گفتم... _ ساسان... دکتر اَحمدی... تا رو به دکتر کردم تا ساسان را بهش معرفی کنم، دیدم ساسان از گردن دکتر آویزان شده و ماچ و موچ راه انداخته...! _ بَه... سلام دکتر ... خودتون خوبین... خانواده خوبن... چطوری با این داش علی ما کنار اومدین..؟!حقیقتا درکتون می کنم... خیلی گنده دماغه...من خودم مجبوری چهارسال تحملش کردم... دیگر داشت پر چونگی می کرد، در حالی که حلقه ی گل مسخره را از گردنم در می آوردم، تنها توانستم با غیض بگویم : _ ساسان...! _ جانم...؟! اشاره ای به دکتر کردم... _ دکتر خسته ان... دکتر آمد توی حرفم... _ نه... اتفاقا آقا ساسان، خیلی هم سر زنده ست... دستی پشت کمر ساسان زد... _ خب... شما چی خوندی؟!... چقدر خوندی؟! ساسان در حالی که داشت برایم چشم و ابرو می آمد گفت: _ ما که کوچیک شماییم... والا من لیسانس برق دارم... چطور مگه؟! مورد خوب برام سراغ دارین؟!... من خیلی پسر خوبیم... اصلا هم سر و گوشم نمی جنبه...! و من زیر لب گفتم... _ آره جونِ دلت... احتمالا ساسان شنید، ولی به روی خودش نیاورد... _ پس فقط تا کارشناسی خوندی... چرا ادامه ندادی...؟! _ حقیقتش بعد از عمری که رفتیم دنبال درس آخرش فهمیدم حکایت همون حکایت علم بهتر است یا ثروتِ... دیدیم راستی راستی پول بهتره... هر چقدرم که درس بخونم آخرش باید بروم فرش فروشیِ بابامو بچرخونم، دیگه این شد که بی خیال ادامه شدم و رفتم چسبیدم به همون فرش فروشی... دکتر سری تکان داد و گفت: _ در هر صورت موفق باشی... رو کرد به من و گفت: _ خب بچه ها ، من برم یه چای، قهوه ای چیزی بخورم... لبخندی زدم... دکتر که رفت، برگشتم به طرف ساسان...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خدایی ساسان... تو کِی می خوای آدم بشی...؟!این از حلقه ی گُل آوردنت...اونم از حرف زدنت... آبروی آدم رو می بری... _ تا دلتم بخواد... ندیدی استادت چقدر می خندید؟! بیچاره باورش نمی شد توِ برج زهرمار، یه رفیق باحال مثل من داشته باشی... _ بگذریم... تو پیرم بشی، درست بشو نیستی... دیر اومدی... فکر نمی کردم برسی... نگاهش جدی شد... _ مگه می شد برای دفاعِ داش علی نیام...؟! بلیط هواپیما گیر نیاوردم... مجبور شدم با ماشین خودم بیام... دیدم این طوری بهتره، یه دفعه ای جول و پلاستم جمع می کنیم، می بریم... چقدر خوشحال بودم که ساسان بود...! دقیقا مثل یک برادر بود... شاید از یک برادر هم نزدیک تر... حقیقتش از اینکه می دیدم، سرِ دفاع تنها هستم، بغض بدی توی گلویم بود... مادر خیلی سعی داشت بیاید، اما چون تاریخ دفاع یک باره مشخص شد، بلیط گیرش نیامد... دلم هم نمی آمد به زحمت بیافتد و با ماشین بیاید... این بود که خودم نگذاشتم بیاید... اما توی جلسه... چقدر چشمم به دنبال یک آشنا می گشت... چقدر دلم می خواست پدر بود و می دید... آنقدر فکرم پیش پدر بود که حتی گه گاهی هم توی تماشاچی ها می دیدمش انگار... با همان لبخند همیشگی... . چه حسی خوبی بود اینکه انگار پدر از دستم راضی بود... وقتی دقایقی از دفاع گذشته بود و ساسان را دیدم که از دور سعی داشت با شکلک هایی که از خودش در می آورد، توجهم را به خودش جلب کند، چقدر خوشحال بودم... نمی دانم چه شد که رو به ساسان گفتم: _ چقدر خوبه که تو هستی...! ناخودآگاه صدایم بغض دار شده بود... او هم متوجه شده بود که حالا توی دلم چه خبر است... اول نگاهش رنگ غم گرفت،اما کمی بعد تغییر کرد و شد همان ساسان همیشگی... _ توروخدا این طوری نگام نکن... من جنبه ندارم... یه هو می بینی همین جا درسته قورتت می دما...! * * * * * * * * بعد از ظهر بود که دیگر وسایلم جمع و جور شده توی سمند ساسان، چپانده شده بود... وقتی داشتیم اصفهان را ترک می کردیم، واقعا ذوق و شوق داشتم برای خانه... نه اینکه اصفهان را دوست نداشته باشم، نه... اما شاید چون وقتی به آنجا آمدم، شرایط روحی خوبی نداشتم، برایم تداعی کننده ی خاطرات خوشی نبود... چه شب هایی که لب زاینده رود، کنار سی و یه پل نشستم و درد و دل ها کردم... چه حرف ها که من با این رود زدم... چه ها که گفتم و نگفتم... و چقدر حسِ خوبی بود که می دیدم او هم انگار با ناراحتی من ، با یادآوری روزگار تلخ گذشته ام ، ناراحت می شد و می خروشید... شاید توی این شهر درندشت، تنها همین زاینده رود بود که از درد دلم خبر داشت... شاید فقط همین زاینده رود بود که نگاه پر حسرتم را به دختر و پسرهایی که دست به دست هم، از کنارم، از روبرویم می گذشتند، می دید...مخصوصا توی شب های سرد زمستان، با دیدن دختری که از سرما توی بغل پسر مچاله شده بود، چیزی تهِ دلم می سوخت... یاد آن شبی که در کنار رود، بدن لرزان ریحانه را در آغوش داشتم و هر کاری حاضر بودم بکنم تا لرز بدنش را بگیرم... هنوز که هنوز بود باورم نمی شد ریحانه را آن شب در آغوش گرفته ام... یعنی اگر خیسیِ پیراهنم نبود، همان شب هم، بعد از رفتن ریحانه باور نمی کردم... بارها و بارها تا به خانه برسم، روی خیسی دست می کشیدم و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نقش می بست... بعد از سه سال فکر می کردم دیگر آتش دلم سرد شده... اما انگار سرد شدنی نبود... تنها شده بود یک آتش زیر خاکستر... با کوچکترین تلنگری، دوباره سر باز می کرد... دیشب برای آخرین بار رفته بودم زیر سی و سه پل... رفتم و با زاینده رود خداحافظی کردم... با دوستی که سه سال شاهد عذاب کشیدن ها و رنج کشیدن ها و حسرت خوردن هایم بود... و چه قدر شنونده ی صبوری بود... برای من اصفهان توی یک کلمه خلاصه شده بود... زاینده رود...! چه شب هایی که کنار همان زاینده رود پُر می شدم از حسِ ریحانه ... چقدر که دلم به سمتش پَر می کشید... و من مجبور بودم پر پروازش را قیچی کنم...چقدر لب همان زاینده رود و کنار همان سی و سه پل، حسرت خوردم... حسرت روزهای خوشی که می توانستم داشته باشم اما ازم دریغ شد...و دردناک ترش این بود که از سمت ریحانه ام، ریحانه ای که تنها توی خیالم مالِ من بود، ازم دریغ شد...آخ...ریحانه...ریحانه...ریح انه...! وقتی از شهر خارج شدیم، احساس بهتری داشتم... حسِ اینکه غم هایم را ، دردهایم را، خاطرات تلخم را ، همه و همه را، در دل زاینده رود ریختم... همه را به او بخشیدم و حالا سبک می رفتم... می رفتم برای یک شروع جدید... ساسان ضبط را روشن کرد... خودم و به خنده می زنم خودم و به گریه می زنم می خوام فراموشت کنم اما نمی شه واقعا هم که چقدر تظاهر کردم به خندیدن... چقدر سعی کردم خودم را گول بزنم که برایم مهم نیست... چقدر سعی کردم ریحانه را توی همان گذشته ها دفن کنم... می خوام که از تو رد بشم می خوام که با تو بد بشم اما دلم راضی نشد بی تو نمیشه وقتی دلم برایش پر می کشید، همیشه بدی هایی را که در حقم کرده بود می آوردم توی ذهنم... که ازش بدم بیاید... که عصبانی بشوم از دستش... اما... اما همه ی این ها برای چند لحظه بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 17:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA