انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 36:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
چند قدم بیشتر طی نکرده بود که با دیدن چهره ای برای لحظه ای ایستاد.
سرهنگ معتمدی درست رو به رویش بود و هر لحظه به او نزدیکتر میشد. آب دهانش را قورت داد. اگر معتمدی او را میشناخت. اصلا او اینجا چه کار میکرد؟
معتمدی مصمم به سمتش می آمد طوری که انگار او را شناخته و قصد صحبت با او را دارد.
انریکو به سرعت به خود آمد. به قدری تغییر کرده بود که حتی مادرش هم نمی توانست او را بشناسد چه برسد به معتمدی که یک همکار دور بود. خودش را جمع و جور کرد و به راهش ادامه داد.
معتمدی بی توجه به او از کنارش گذشت و به سمت زینالی رفت. انریکو بی توجه به آنها از تریا خارج شد.
معتمدی کنار میز ایستاد. زینالی آرام سلام کرد و نیم نگاهی به انریکو که در حال دور شدن بود انداخت.
معتمدی برگشت و نگاهی به انریکو انداخت. با شیطنت از زینالی پرسید: اون اقا آشنا بودن...؟
زینالی روی صندلی نشست: بله... دایی جان... ایشون آقای فریمان بودن. میخواد رو پروژم سرمایه گذاری کنه!
معتمدی لبخند شادی زد: خوبه... تبریک میگم. بالاخره یکی پیدا شد نبوغت و ببینه!
-:مرسی دایی جونم ... آقای دکترم باهاشون هماهنگ کردم. با اینکه زیاد خوشش نیومد ولی قبول کرد.
-:فکر کنم به خاطر اینه که سرش شلوغه!
-:شاید... اون دکتر مشهوریه و وقتی میاد ایران کلی مریض میریزه سرش در حالیکه یه هفته بیشتر نمی مونه!
معتمدی با سر تائید کرد.
زینالی نگاهی به ساعت انداخت و با عجله گفت: وای دیرم شد... ده دقیقه شد نیم ساعت! باید برم...
معتمدی سر تکان داد و هر دو از تریا خارج شدند.


*************

در سفید رنگ باز شد و معتمدی وارد شد. دکتر از جا بلند شد و با خوشرویی گفت: سرهنگ معتمدی... منتظرتون بودم. لطفا بفرمایید.
معتمدی تشکر کرد و جلوتر آمد. روی صندلی مقابل میز چوبی نشست.
-:وقتی خانم زینالی گفتن که میخواید من و ببینید خیلی کنجکاو شدم.
-:پس من زیاد حاشیه نمیرم. اینطور که شنیدم سرتونم خیلی شلوغه. عذر میخوام که وقتتون و گرفتم اما این موضوع برام خیلی مهمه.
-:مشکلی نیست. خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
-خوبه!
معتمدی دست در جیب کتش کرد و عکسی را بیرون کشید. آن را به طرف دکتر گرفت.
-:ازتون میخوام خوب به این عکس نگاه کنین و بهم بگین که این مرد و میشناسین یا نه!
دکتر با کنجکاوی عکس را گرفت و به صورت سوخته ی پویش توی عکس خیره شد.
پس از چند لحظه سرش را به نشانه ی نفی تکان داد: متاسفم... اما ایشون و بجا نمیارم!
-:مطمئنین؟ کمی بیشتر دقت کنین!
دکتر عکس را روی میز گذاشت و به معتمدی خیره شد: من مطمئنم. میشه بهم بگین چرا باید ایشون و بشناسم؟
معتمدی لبخندی زد: چون این مرد مریض شما بوده!
رنگ از صورت دکتر پرید: نه... اگه ایشون بیمار من بودن من میشناختمشون و در ضمن پروندشون پیش من بود.
-:من مطمئنم که ایشون بیمار شما بودن و همچنین شما پروندشون و دارین. تنها دلیلی که اون پرونده کنار بقیه نیست اینه که این مرد آدم خاصی بود. اینطور نیست؟
-:شما دارین اشتباه میکنین!
-:آقای دکتر... بهتر نیست صادق باشین. میدونین اگه اینترپل بفهمه شما چه جراحی های غیرقانونی ای برای چه آدمایی انجام دادین چی میشه. علاوه بر اینکه ابروی پزشکیتون از دست میره تحت تعقیب قرار میگیرین.
دکتر که نشانه هایی از ترس در صورتش مشاهده میشد جواب داد: آقای معتمدی... من نمیدونم کی اینا رو به شما گفته اما میتونم بهتون اطمینان بدم که همش دروغه!
-:منبع من هم بهم اطمینان داده همش راسته. البته باید بگم من به منبعم بیشتر از شما اعتماد دارم.
از جا بلند شد: البته امیدوارم اینترپل و پلیس حرفاتون و قبول کنن. تو آگاهی میبینمتون!
دکتر به سرعت جواب داد: حق با شماست!
معتمدی لبخند محوی زد.
-:من این مرد و عمل کردم.
معتمدی روی صندلی نشست: بیشتر توضیح بدین!
-: صورتش شدید سوخته بود. ازم خواستن صورت یه مرد دیگه رو براش بسازم. یکم شبیه ایتالیایی ها بود. همینطور صداش ؛ صداشم عوض کردم!
-:عکس بعد از جراحیش و میخوام!
-:ندارم.
معتمدی ابروانش را بالا انداخت: نداری؟
-:توی مطبم تو آمریکاست. میتونم بگم برام فاکسش کنن!
-:خوبه. سریعتر اینکار و بکن!
لحظه ای اندیشید: کی بهت دستور این کار و داده بود؟ کی استخدامت کرد؟
-:نمی تونم بگم!
معتمدی دوباره ابروانش را بالا انداخت.
-:از پلیس بیشتر از اون میترسم. اگه بگم اون زن من و میکشه!
-:زن؟
مرد به سرعت خودش را جمع و جور کرد: نه... نه.
-:دکتر... بهتره همه چی رو به من بگی!
-:اگه من و بکشی هم چیزی در مورد اون نمی فهمی!
این حرفش صادقانه ترین چیزی بود که گفته بود و معتمدی این را میدانست. میدانست اگر فشار بیشتر هم به او بیاورد باز هم چیزی دستگیرش نمیشود پس تلاشی نکرد.
آرام از جا بلند شد و به سمت در رفت: وقتی عکس اومد بهم خبر بده!
دکتر سر تکان داد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مرد جلوی میز بزرگ سفید رنگ وسط آشپزخانه ایستاد. مادمازل با آرامش مشغول خورد کردن پیاز بود.
بدون بلند کرد سر پرسید: با کارآگاه باهوشمون چیکار کردی؟
-:کارش و ساختم. ماشینش رفت ته دره!
-:خوبه... حواست به فریمان باشه ؛ به این راحتی ها قانع نمیشه!
-:درسته.
-:این بهترین ایده بود. اینطوری مشکوک نمیشه که چرا میخوام توماس و نابود کنم.
-:بله... درباره توماس هم باید بگم چیزی به ورشکستگیش نمونده. حداکثر تا یه ماه دیگه باید اعلام ورشکستگی کنه. بیشتر خریداراشون قراردادهاشون و فسخ کردن. هیئت مدیره میخواد توماس و برکنار کنه!
مادمازل لبخند پیروزمندی زد: گفته بودم که اون دوتا خیلی آسون میتونن این کار و بکنن! سه ماه بیشتر نشده کارش و ساختن!
مرد کمی این پا و اون پا کرد.
-:چی شده؟
-:فکر کنم معتمدی فهمیده فریمان کیه!
مادمازل با عصبانیت چاقو را فرود آورد و گوجه روی تخته را به دو قسمت تقسیم کرد.
-:چطور فهمیده؟
-:امروز رفته بوده سراغ دکتر.
-:پس همه چی رو فهمیده! برو سراغ دکتر ، ببین چیا بهش گفته. بعدشم اون دکتر ترسو دهن لق و بکش.
-:چشم...
مرد در جا جا به جا شد و ادامه داد : اما یه چیزی ...
چاقو در دست مادمازل متوقف شد . نگاهش را به محتویات زیر چاقو دوخت و منتظر ماند .
مرد ادامه داد: امروز فریمان هم توی کلینیک بود اما نرفته بود دکتر و ببینه
مادمازل متعجب سر بلند کرد: معتمدی رو دید؟
مرد با سر جواب مثبت داد.
-:برای چی رفته بود اونجا ؟
-:رفته بود خواهر زاده معتمدی رو ببینه ، فکر کنم معتمدی فریمان و می شناسه
مادمازل دستش را به میز تکیه زد : امکان نداره ...
لحظه ای با تردید ایستاد و گفت : می تونی بری ؛ در ضمن تحقیق کن ببین خواهر زاده معتمدی با فریمان چیکار داشته !
مرد به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت.
دستش را به ارامی بالا کشید و زیر لب زمزمه کرد : یعنی معتمدی و فریمان با هم در ارتباطن ؟
متفکر به خود پاسخ داد : امکان نداره در این صورت من با خبر میشدم .
مادمازل تخته را برداشت و سبزیجات خورد شده را درون قابلمه روی اجاق رومیزی ریخت.
چشمانش را ریز کرد و به رو به رو خیره شد: تعداد بازیگرها داره زیاد میشه. کارگردانی سناریو کم کم داره سخت میشه.
و پوزخندی زد.
با صدای کف زدن به سمت در برگشت. مهران درحالیکه جلوتر می امد همچنان مشغول دست زدن و تشویق بود.
در چند قدمی مادمازل ایستاد: تبریک میگم خانم پریا! این حرکتت واقعا غیر قابل پیش بینی بود. به هر چیزی فکر میکردم جز اینکه من و یه حروم زاده کنی!
مادمازل ملاقه را درون قابلمه رها کرد و به طرف مهران برگشت: منظورت چیه؟
-:میخواستم بگم که من پدر دارم و تو هم باهاش ازدواج کردی. سعی نکن من و یه بچه ی نامشروع جلوه بدی!
مادمازل پوزخندی زد.
مهران ابروانش را بالا انداخت: چیز جالبی هست؟
-:با اینکه الکل داره مغزت و میخوره اما هنوزم باهوشی!
مهران با جدیت گفت: اما هنوز اونقدر بی عقل نشدم که بزنم سر بچه ی شیش سالم و بشکنم!
پوزخند مادمازل تبدیل به اخم شد. نگاه غضبناکی به مهران انداخت. مهران لبخندی زد و ابروانش را بالا انداخت.
مادمازل از شد خشم دستش را مشت کرد.
مهران بی توجه به او روی برگرداند و به سمت در رفت. در حالیکه از او دور میشد گفت: در ضمن زیاد خودت و خسته نکن! دست پختت همیشه افتضاح بوده و افتضاحم میمونه! دست پخت مونا خیلی بهتر از تو بود!
مادمازل با عصبانیت به سمت میز برگشت و ضربه ای به قابلمه زد که باعث شد روی زمین بیفتد و تمام محتویاتش بیرون بریزد.
مهران بدون اینکه بایستد به راهش ادامه داد و با خشم دندانهایش را به هم فشرد.
مادمازل به طرف مهران برگشت و به قامت بلند فرزندش که در حال خروج بود خیره شد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو به صادقی چشم دوخت: این پروژه میتونه ما رو ببره تو اوج... واقعا خلاقانه ست!
صادقی پرونده ای که در دست داشت را ورق زد: همین طوره! اما آقای فریمان من فکر نمیکنم به این آسونی که شما میگین باشه!
-:چرا؟
-:به نظر من بهتره اوایل با آدمای با سابقه کار کنیم. آدمایی که تو این کار تجربه ی بیشتری دارن. شاید شما چون تازه وارد بازار ایران شدین این و نمی دونین اما تو ایران تجربه خیلی مهمه! شرکت ما یه شرکت تازه تاسیسه! اگه ما با یه مهندس تازه کار، کار کنیم اون وقت هیچ کدممون تجربه ی کافی نداریم و کارمون به مشکل بر میخوره! اما اگه با یه مهندس یا شرکت ساختمونی باسابقه کار کنیم اوضاع فرق میکنه!
انریکو لبخندی زد: این حرفا رو یه نفر دیگه هم بهم گفته بود. همین که تو بازار کار ایران تجربه خیلی مهمه!
صادقی با سر تائید کرد: بله... چون واقعیته! هر کسی کمی سررشته داشته باشه این و میدونه!
-:درسته... در واقع من فکر میکنم حق با شماست اما این طرح ارزشش و داره! درباره ی اون موضوع هم نگران نباشین. من فکرای خوبی براش دارم!
-:امیدوارم!
-:به هر حال من با مهندس چهارشنبه قرار گذاشتم. قراره بیاد طرحش و بهتر معرفی کنه!
-:به نظر من این آقای مهندس ایده های عالی ای داره!
-:به خاطر همین میخوام برای من کار کنه!
صادقی از جا بلند شد: خوب... اگه کاری ندارین من برم!
-:نه... میتونی بری!
صادقی به سمت در به راه افتاد. انریکو با زنگ خوردن گوشی روی میز به سرعت تماس را جواب داد.
-: آقای فریمان... یه آقایی اینجان و میخوان شما رو ببینن!
-:اسمشون؟
-:یه لحظه...
بعد از چند ثانیه ادامه داد: آقای مهران!
انریکو آرام زمزمه کرد: مهران!
-:راهنمایی شون کنین داخل.
انریکو گوشی سفید را سر جایش قرار داد: مهران اینجا چیکار میکنه؟
تقه ای به در خورد و به دنبال آن مهران وارد شد.
انریکو از جا بلند شد: مهران! اصلا انتظار دیدنت و نداشتم!
مهران در حالیکه با چشم اطراف را میکاوید پاسخ داد: اومدم یه کم حرف بزنیم!
تا انریکو خواست چیزی بگوید ادامه داد: از دفترت خوشم اومد. باحاله!
انریکو لبخندی زد: مرسی... در مورد چی میخوای حرف بزنی؟
مهران نزدیکتر آمد و جلوی میز ایستاد: تو این دفتر پوسیدی! بیا بریم بیرون... یه چایی ای چیزی بخوریم! اون وقت بهت میگم!
انریکو سرش را کمی خم کرد: باشه... ولی مهمون تو!
-:شیرینی شرکت و ندادی هیچ تازه طلبکارم هستی؟!
انریکو خندید و کتش را از روی صندلی برداشت و به همراه مهران از دفتر خارج شد.


*************

انریکو کمی از چایش نوشید. در این آبان ماه سرد که درختها از دیوانگی لخت میشدند یک چای گرم واقعا میچسبید.
-:خوب... نمی خوای بگی چی شده؟
مهران به چشمان انریکو خیره شد: شنیدم داری در مورد خانوادم تحقیق میکنی!
با این حرف مهران انریکو لحظه ای بی حرکت ماند. با تردید به مهران خیره شد.
-:اومدم بهت همه چی رو بگم!
نگاهی به صورت مشکوک انریکو انداخت و ادامه داد: اینطوری نگاه نکن... میتونم روی راست بودن نقطه به نقطه ی حرفام قسم بخورم!
لبخند محوی زد و با شیطنت تائید کرد.
سپس بی توجه به تغییر حالت صورت انریکو ادامه داد: بزار ببینم از کجا باید شروع کنم... اوم...
فکری کرد: آها... از همون اول. از وقتی که همه چی شروع شد.
انریکو فنجان چای را روی میز گذاشت و به مهران خیره شد .
گلویش را صاف کرد: سی و هفت سال پیش پریا جمشیدی ، تک دختر آقای جمشیدی؛ بزرگترین کارخونه دار ایران از پاریس برمیگرده برای تعطیلات. اما وقتی وقت برگشتن میرسه اون برنمیگرده. چون یه دل نه صد دل عاشق دستیار پدرش ؛ جوون خوش قیافه ای به اسم امیر هوشنگ افتخاری شده بوده و تصمیم میگیره باهاش ازدواج کنه.
آقای جمشیدی با اینکه چندان علاقه ای به این وصلت نداشته اما به خاطر تنها بچش قبول میکنه و این دو تا مرغ عشق زندگیشون و شروع میکنن!
کمی از فنجان جلوی رویش نوشید.
انریکو به صورت مهران خیره بود و با دقت او را زیر نظر گرفته بود .
-:دو سال بعد در واقع یه سال بعد از اینکه آقای جمشیدی میمیره و تمام مال و اموالش به دخترش میرسه این دو تا کفتر عاشق صاحب یه پسر میشن و خوشبختیشون کامل میشه.
زمانی که مهران کوچولو ؛ تازه سه سالش شده بوده پریا خانم میفهمه ای دل غافل این آقای همه چی تموم یه قاچاقچی حرفه ایه. اما به روی خودش نمیاره چون زندگیش و شوهرش و دوست داشته. اما دو سال بعد اوضاع خرابترم میشه. آقا هوشنگ زیر سرش بلند میشه. بله... مریم خانم میاد تو ماجرا... یه دختر خوشگل و جوون.
پریا خانم میفهمه و عصبانی میشه و هوشنگ خان و تهدید میکنه که طلاق میگیره. اما هوشنگ خان یه لبخند ژکوند تحویلش میده و میگه براش مهم نیست. و اونجاست که مادمازل میفهمه تمام داراییش و از دست داده و از اون ثروت چند میلیاردی حالا هیچی دستش و نمیگیره.
مهران سکوت می کنه .
انریکو خودش و جلو می کشه ... هوشنگ افتخاری و یا امیر هوشنگ افتخاری
گوشه ی لبش بالا میره
مهران ادامه میده : چون دیگه نمیتونست اوضاع تحمل کنه طلاق میگیره و دست پسرش و میگیره و برمیگرده پاریس. حال و روزش خیلی خراب بوده تا اینکه یه روز به خودش میاد و میفهمه باید همه چیز و برگردونه. پس با کلی تلاش یکم پول جمع میکنه و برمیگرده ایران. مثل یه فرصت طلب منتظر میمونه تا وقتش برسه و اون وقت انتقامش و از همه بگیره!
موزیانه به انریکو خیره شد: هوشنگم که میشناسی! همون امیر ارسلان خودمونه!
لحظه ای اندیشید: خب... چیز دیگه ای نموند که ...
انریکو با تردید سرش را کمی خم کرد: چرا داری این کار و میکنی؟ اصلا تو طرف کی هستی؟
-:طرف هیچ کس! فقط میخوام این بازی هر چه زودتر تموم بشه. درواقع دارم پروسه تحقیقاتت و کوتاه میکنم!
-:تو که انقدر دوست داری تموم بشه چرا تمومش نمی کنی؟
مهران پوزخندی زد: فکر کردی تا حالا بهش فکر نکردم. اونقدر سعی کردم خودم و راحت کنم که دیگه ناامید شدم. فکر کنم سر فرشته مرگ خیلی شلوغه!
و دوباره خندید.
انریکو با تاسف پرسید: تا حالا چندبار سعی کردی؟
مهران فکری کرد. پاکت سیگاری از جیبش درآورد و روی میز رهایش کرد. یکی از سیگارها را روشن کرد و گوشه ی لبش گذاشت.
-:اوم... سه بار قبل از مونا... پنج بارم بعدش... پس میشه هشت بار!
انگار که داغ دلش تازه شده باشد به فنجان خالی روی میز خیره شد و با بغض گفت: وقتی مونا رو دیدم فکر کردم شاید واقعا پایان شب سیه سپید است. شاید واقعا وقتشه منم خوشبخت بشم. اما من اونقدر احمق بودم که پرنده خوشبختیم و فراری دادم. بعد از مونا فهمیدم من بدبختم چون لیاقت خوشبختی رو ندارم. میدونی...
انریکو سرش را بلند کرد و به مهران خیره شد.
-:بعضی وقتا وقتی وسط یه بیابون یه لیوان آب سرد میبینی نمیری طرفش چون میترسی سراب باشه. وقتی عزمت و جزم میکنی و تصمیم میگیری امتحانش کنی از هول تمام آب توی لیوان و میریزی زمین و لیوانم میشکونی...
ناگهان سر بلند کرد و به چشمان انریکو خیره شد: تو تا حالا عاشق شدی... ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو لبخند تلخی زد: آره... اما عاشق یه فرشته نه ، عاشق یه شیطان شدم!
-:زیاد مطمئن نباش!
انریکو پرسشگر به مهران نگریست.
-:بعضی از شیطونا فقط نشون میدن شیطونن تا گرگای بیابون کاری باهاش نداشته باشن!
انریکو به فکر فرو رفت. مهران سیگار دیگری روشن کرد و دودش را در هوا رها کرد.
پس از چند دقیقه سکوت انریکو پرسید: چرا یه جور دیگه تمومش نمی کنی؟! انگار چیزای زیادی میدونی! اگه اینا رو به همه بگی بازی تموم میشه!
مهارن فکری کرد: آره... اما اونوقت امیرارسلان برندست!کسی که مستحق بدترین مجازات ممکنه!
-:اما اون پدرته!
مهران پوزخندی زد: به هر شیطونی نمیشه گفت پدر...
نگاهی به اطراف انداخت: خب... من دیگه میرم!
از جا بلند شد: از چیزایی که گفتم خوب استفاه کن!
با سر تائید کرد و از میز دور شد.


ما مرد ها
از درون مي شکنيم...!
به شانه ام بزن تا صداي
تمامِ استخوان هايم را خوب بشنوي...!
نپرس چرا سیگار میکشی
بپرس چی میکشی که انقدر سیگار میکشی!!


*************

انریکو جلوی در اتاق ایستاد. صدای تق تق برخورد توپ با دیوار فضای تاریک و ساکت راهرو را پر کرده بود. تقه ای به در زد. با شنیدن صدای فدریکو داخل شد.
لباسها روی زمین سرگردان بودند. وسایل روی میز بهم ریخته بودند و هیچ چیز سر جایش نبود. و در میان این آشفته بازار فدریکو روی تخت دراز کشیده بود و مدام توپش را به دیوار میزد.
انریکو جلو تر آمد و چراغ را روشن کرد. هجوم نور کمی چشمانش را اذیت کرد و باعث شد صدای فدریکو بلند شود.
-:چیکار داری میکنی؟ خاموشش کن!
انریکو به موهای ژولیده و چشمان سرخ فدریکو خیره شد: من بهت پول نمیدم که بشینی تو خونه! از فردا میای سر کار!
فدریکو جوابی نداد.
انریکو ادامه داد: این بازی رو هم تمومش کن!
فکری کرد. جلوتر آمد و کنار تخت ایستاد. فدریکو بی توجه همچنان مشغول بود. انریکو نگاهی به توپ کرد و هنگام بازگشت توپ پیش دستی کرد و آن را در هوا قاپید.
-:باید ازت یه چیزی بپرسم. صادقانه بهش جواب بده!
فدریکو پوزخندی زد: خیلی پر توقعی! مگه تو با ما صادقی که ما هم با تو صادق باشیم!
انریکو بی توجه به کنایه فدریکو منتظر بود. فدریکو با عصبانیت نیم خیز شد و روی تخت نشست. با انگشتانش چانه اش را نوازش کرد.
-:چی میخوای؟
-: تو واسه امیرارسلان کار میکردی نه؟
فدریکو چینی بر پیشانی انداخت.
-:امیرارسلان هیچ وقت نمیزاره ادمای به درد بخورش گیر بیفتن. اما بعدش یه چیزی شد. امیرارسلان و عصبانی کردی و اون برات پرونده سازی کرد. تو رو یه قاچاقچی مواد مخدر معرفی کرد و کاری کرد پلیسا بیفتن دنبالت!
فدریکو شروع به تشویق کرد: آفرین... خیلی خوبه!
انریکو با جدیت پرسید: اما چرا؟ چرا اون دنبالته!؟
-:تا اینجاش و فهمیدی... بقیشم میتونی!
-:من نمی خوام بفهمم! میخوام تو بهم بگی!
-:محاله...
-:بالاخره باید به یکی اعتماد کنی... فدریکو! ما دو سال دوستیم. نمی خوام دوستیمون خراب بشه!
-:منم همینطور... پس چیزای غیرممکن ازم نخواه!
-:باشه... اما تو چی؟ اصلا خودت میدونی تو چه وضعی هستی! عین جزامیا شدی! از خونه بیرون نمیری... نمی خوابی... غذا نمی خوری... من نگرانتم. جی جی نگرانته! چرا نمی خوای تمومش کنی؟
-:میخوام! باور کن! به همین زودی هم همه چی رو تموم میکنم!
-:من فقط میخوام هممون خوب باشیم. دوست دارم مثل سابق بشیم.
-:باشه...
-:از فردا بیا دفتر... امشب خوب بخواب. صبح همه با هم صبحانه میخوریم!
-:فردا جمعه ست!
انریکو خندید: عیب نداره... با هم وقت میگذرونیم!
انریکو برگشت و زمانی که از درخارج میشد نگاهش به بلیط پروازی روی میز گره خورد . با اینکه بلیط سعی کرده بود خود را در میان شلوغی وسایل روی میز قایم کند اما نتوانسته بود از نگاه تیز بین انریکو در امان باشد .
انریکو لبخند تلخی زد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ، تهران ، سی و هفت سال پیش:

پریا درحالیکه چمدان کوچکش را به دنبالش میکشید. از گیت خارج شد. به صدایی که پرواز بعدی را اعلام میکرد گوش سپرد. چرخی زد و تمام فرودگاه را از نظر گذراند. لبخندی زد. دلش برای ایران تنگ شده بود.
به طرف در خروجی به راه افتاد و مدام دنبال پدرش بود. با دیدن تابلویی که نامش روی ان نوشته شده بود ایستاد و به سمت تابلو رفت. تابلو کاملا صورت مرد کت و شلوار پوش را پوشانده بود.
پریا لبخند شیطنت آمیزی زد و به مرد نزدیک شد.
گلویش را صاف کرد و ناگهان فریاد زد: آتیش!
مرد کت و شلوار پوش از جا پرید و تابلو و دسته گل از دستش افتاد. پریا از دیدن صورت مرد شگفت زده شد. مرد با اضطراب اطراف را مینگریست و دنبال آتش میگشت.
با دیدن پریا خودش را جمع و جور کرد.
پریا خجالت زده و متعجب زمزمه کرد: شما که بابا نیستین!
مرد با خوشرویی لبخندی زد: مادمازل جمشیدی...! من افتخاری هستم دستیار پدرتون!
خم شد و دسته گل را از زمین برداشت. نگاهی به رزهای قرمز انداخت و آنها را به طرف پریا گرفت: تقدیم به شما... به وطن خوش اومدین!
پریا دسته گل را گرفت و لبخندی زد و تشکر کرد.
کم این پا و ان پا کرد و ادامه داد: بابت ترسوندنتون عذر میخوام!
هوشنگ لبخندی زد: نه... شوخی جالبی بود فقط من انتظارش و نداشتم.
-:بابا نیومدن؟
-:در واقع آقای جمشیدی یه سفر کاری به اصفهان داشتن به همین خاطر نتونستن تشریف بیارن.
حالت صورت پریا تغییر کرد و غمگین شد.
هوشنگ به سرعت گفت: اما نگران نباشین... هر چه زودتر برمیگردن. در ضمن من تو این مدت افتخار همراهیتون و پیدا کردم.
لبخند جذابی زد: شما که نمی خواین من و از افتخار همراهی یک دوشیزه زیبا محروم کنین؟
پریا لبخندی زد.


امروز :

مادمازل آه بلندی کشید: اگه سی و هفت سال پیش برنمی گشتم این طوری نمیشد!
تقه ای به در خورد. مادمازل به سرعت خود را جمع و جور کرد: بیا تو!
مرد در را باز کرد و داخل شد: خانم... مهران خان برگشتن!
مادمازل سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد.
-:اما خانم...
مادمازل سرش را بلند کرد و پرسشگر به صورت مرد خیره شد: آقا مهران امروز رفته بودن دیدن فریمان!
مادمازل چینی بر پیشانی انداخت: فریمان؟!! باهاش چیکار داشت؟
-:نمی دونم! اما یه مدت طولانی با ایشون صحبت کردن!
مادمازل از جا بلند شد: باشه! میتونی بری!
با خود زمزمه کرد: باز این پسره چه نقشه ای داره؟
به سمت در خروجی رفت.
جلوی در نیمه باز کرم رنگ ایستاد. نفس عمیقی کشید و داخل شد.
مهران آرام روی تخت نشسته بود و مجله ها را ورق میزد. امشب مست نبود.
مادمازل به طرف تخت رفت و رو به رویش ایستاد.
مهران بی آنکه سر بلند کند پرسید: باز چی میخوای؟
-:امروز رفتی انریکو رو دیدی؟
مهران مجله را بست و سر بلند کرد: کلاغات که همیشه راست میگن چرا میپرسی؟!
-:بهش چی گفتی؟
مهران لبخندی زد: چیزایی که باید میدونست.
مادمازل با عصبانیت فریاد زد: احمق... بهت میگم چی بهش گفتی؟!
-:نترس جاهای خوب خوبش و نگه داشتم واسه بعد. اخه بیچاره میگرخید اگه یهو همه ی رازای این خانواده ی خوشبخت و میفهمید!
و دستانش را در هوا به نشانه ی اطراف تکان داد.
-:آخه چرا مدام این کار و میکنی؟! فکر میکنی اگه من شکست بخورم خوشبخت میشی!؟ فکر کردی هوشنگ میاد دنبالت و میگه بیا بریم تو خونه من خوشحال زندگی کن اوه راستی... ببخشید که بیست سال تموم ولت کردم تا بمیری...
مهران لبخندی زد: شاید... اون وقت میرم خونه اون و ...
با حرص ادامه داد: ...اونو هم مثل تو دق میدم!
مادمازل با تاسف سر تکان داد: بزرگترین دشمنم تو خونمه و حتی نمی تونم خفش کنم!
مهران دستانش را باز کرد و سینه سپر کرد: بفرما... مایش یه گلوله هست! شاید این دفعه راحت بشم! یالا بزن من و بکش! اون وقت خفه میشم!
مادمازل که از عصبانیت میلرزید ناگهان کنترلش را از دست داد و سیلی را در گوش مهران خواباند.
مهران دستش را روی صورتش گذاشت و با حرص دندان هایش را روی هم سایید. با چشمانی غضبناک به مادمازل خیره شده بود.
مادمازل چند قدم عقب رفت. تند تند نفس میکشید. لبانش را روی هم فشرد و با سرعت از اتاق بیرون رفت.
مهران که به زحمت عصبانیتش را کنترل کرده بود با صدایی دورگه زمزمه کرد: تو که یه بار من و کشتی... بیا این بار واقعا این کار و بکن و تمومش کن!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جی جی سیندی را در آغوش گرفته بود. پنجه هایش را در دست گرفته بود و در حالیکه با آنها بازی میکرد همراه با آهنگ در حال پخش میخواند.

One way or another
I'm gonna find ya
I'm gonna getcha getcha getcha getcha
One way or another
I'm gonna win ya
I'm gonna getcha getcha getcha getcha
One way or another
I'm gonna see ya
I'm gonna meetcha meetcha meetcha
meetcha
One day maybe next week
I'm gonna meetcha
I'm gonna meetcha
I'll meetcha
I will drive past your house
And if the lights are all out
I'll see who's around
Let's go
One way or another
I'm gonna find ya
I'm gonna getcha getcha getcha getcha
One way or another
I'm gonna win ya
I'll getcha I'll getcha
One way or another
I'm gonna see ya
I'm gonna meetcha meetcha meetcha
meetcha
One day maybe next week
I'm gonna meetcha
I'll meetcha
I'll meetcha
And if the lights are all out
I'll follow your bus downtown
See who's hanging out
One two three four
Nana nana nana nanana
Nana nana nana nanana
I wanna hold you
wanna hold you tight
I wanna hold you
wanna hold you tight
I wanna hold you
wanna hold you tight
Yeah teenage kicks right through the night
One way or another
I'm gonna see ya
I'm gonna meetcha meetcha meetcha meetcha
One way or another
I'm gonna win ya
I'm gonna getcha getcha getcha getcha



انریکو سینی پر از چای را روی میز گذاشت و کنار جی جی روی کاناپه نشست.
جی جی: داشتی میرفتی خرید بهم میگفتی چند تا چیز لازم داشتم!
انریکو فنجانش را به دست گرفت و به کاناپه تکیه داد: کم هله هوله بخور...
فدریکو که روی کاناپه دراز کشیده بود و بازویش را روی چشمانش گذاشته بود تکانی خورد و آرام گفت: الان میرم برات میخرم!
جی جی سیندی را در آغوش کشید: تو نخوابیدی؟
فدریکو بلند شد و نشست: مگه با این سر و صدا میشه خوابید؟
انریکو سیندی را از آغوش جی جی بیرون کشید: بده من ببینم دخترم و ! خانم کوچولو!
با نوک انگشتانش سر پشمالو سیندی را نوازش کرد.
جی جی: انریکو سیندی داره تنبل میشه ها! ببین چقدر چاق شده!
فدریکو با خنده جواب داد: آب ایران بهش ساخته دیگه!
انریکو با سر تائید کرد: آره راست میگه! سیندی یه گربه اصیله! حالا هم که اومده سرزمین اجدادیش! دیگه چی بهتر از این؟!
فدریکو: انریکو باز شروع کرد!
انریکو: چی
فدریکو از جا بلند شد: جی جی... چی میخواستی؟! لیستش کن بده برم بخرم!
جی جی به سرعت از جا پرید: آره باشه... میخوای منم باهات بیام!؟
انریکو: کجا؟! من دارم برات از اصالت حرف میزنم اون وقت تو...
جی جی میان حرفش پرید: انریکو... غذا خیلی مهمتر از اصالته!
فدریکو با شیطنت گفت: نه... تو بمون با انریکو حرف بزنین. منم زود میام!
تا جی جی خواست چیزی بگوید فدریکو به سرعت از پله ها بالا رفت.
جی جی نگاهی به انریکو انداخت.
انریکو لبخندی زد: خوب... داشتم چی میگفتم؟! آها... آدم نمی تونه وطنش و فراموش کنه. هر چقدرم ازش دور باشه!
جی جی با دست به پیشانی اش کوبید و روی کاناپه ولو شد.
انریکو که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود برای بیشتر اذیت کردن جی جی ادامه داد: اصولا این تو ذاته ادم... میدونی یکی از روانشناسای بزرگ...
ناگهان جی جی چیزی به ذهنش رسید. راست نشست و رو به انریکو گفت: انریکو... میدونی منم همین حس و نسبت به رم دارم!
-:دیدی گفتم!
-:میگم چطوره برگردیم رم!
انریکو با عصبانیتی ساختگی گفت: جی جی!
-:ببین... میدونی دیشب من چقدر وقت صرف دانلود یه برنامه ی ساده کردم! 3 ساعت... تو رم من تو سه ساعت میدونی چند تا برنامه دانلود میکردم!؟
انریکو بی توجه به حرفهای جی جی مشغول بازی با سیندی بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فدریکو سرش را بیشتر در یقه ی پلیورش فرو برد. با چشمانی ریز شده اطراف را میپایید و آرام قدم بر میداشت. پلاستیک در دستش را فشرد. از هنگامی که از خانه بیرون آمده بود مدام فکر میکرد کسی دنبالش هست اما هر بار دقت میکرد کسی نبود.
نفسش را با حرص بیرون داد و با حالتی عصبی قدم هایش را تند تر کرد تا زودتر به خانه برسد. به تمام عابران خیابان مشکوک بود. هر کدام را تک به تک را با نگاه وارسی میکرد.
برگشت و دوباره نگاهی به پشت سرش انداخت. باز کسی نبود.سرش را برگرداند که با ظاهر شدن شخصی رو به رویش ناگهان ایستاد.
مرد جوان با احترام سلام کرد: رئیس میخوان باهاتون حرف بزنن!
-:لطفا از این طرف!
و با دست به سمت خیابان و زانتیای نقره ای اشاره کرد.
فدریکو به خود آمد. دستی روی اسلحه اش که در کمربندش جاسازی کرده بود کشید و گفت: متاسفانه باید دعوتتون و رد کنم!
مرد جوان به سرعت جواب داد: آسیبی بهتون نمی رسونیم!
فدریکو به چشمان مرد خیره شد.
-:مطمئن باشین!
فدریکو نگاهی به زانتیا انداخت و سعی کرد از پشت شیشه های دودی درون ماشین را ببیند. لبانش را به هم فشرد و با تردید به راه افتاد. مرد جوان نیز به دنبالش.
در یک قدمی اتومبیل ایستاد. مرد جوان در عقب را برایش باز کرد و کنار کشید. فدریکو مردد خم شد و نیم نگاهی به درون اتومبیل انداخت. مردی کت و شلوار پوش درون ماشین نشسته بود. آب دهانش را فرو داد و روی صندلی عقب نشست.
مردی نحیف با صورتی استخوانی کنارش نشسته بود. نگاه خیره اش را به رو به رو دوخته بود. فدریکو سرفه ای کرد و مانند او به رو به رو خیره شد.
محسنی بی مقدمه گفت: رئیس فلش و میخواد! در عوضش می تونه ازت محافظت کنه! میدونی که هنوز خبر به امیرارسلان نرسیده! اگه بفهمه... می دونی که مثل پاچه خوارای دور و برش دنبالت نمیگرده! سر راست میاد سراغت. نمی تونی از دستش در بری! کسی هم نمی تونه نجاتت بده جز...
مکثی کرد: رئیس! اما رئیس میخواد باهات یه معامله ای کنه. اون فلش و میدی و رئیس تضمین میکنه که تا آخر عمرت دست امیرارسلان بهت نمیرسه!
فدریکو با جدیت گفت: من نمی خوام فرار کنم!
-:منم نگفتم فرار کن! می تونی همین جا بمونی!
فدریکو به سمت محسنی چرخید: و اگه ندم؟
-: تو امیرارسلان و میشناسی... سوگلیش بودی! میدونی چجور آدمیه! رئیس رقیبشه! کسی که تا حالا دووم اورده.اگه امیرارسلان عصبانی بشه چطور میشه؟
به سمتش برگشت و ادامه داد: عصبانیت رئیس و خودت حساب کن!
-:من قبلا از خشم امیرارسلان فرار کردم! چه دلیلی داره دوباره نتونم؟
-:این دفعه رئیسم هست. در ضمننقطه ضعفات بیشترم شدن. شنیدم تو یه شرکت ایتالیایی کار میکنی!
تا فدریکو خواست چیزی بگوید محسنی ادامه داد: تا فردا صبح تصمیمت و بگیر. خودت که میدونی کجا پیدام کنی!
فدریکو در فکر فرو رفت.
محسنی با انگشت ضربه ای به شیشه نواخت. مرد جوان به سرعت جلو امد و در را برای فدریکو باز کرد. بی هیچ حرفی پیاده شد. مرد جوان پشت فرمان نشست و زانتیا به سرعت از او دور شد و حتی دودش هم به جا نماند. انگار که از اول آنجا نبود.
فدریکو اما همچنان به زانتیای محو شده خیره بود. بی هدف...فقط خیره شده بود. حتی فکر هم نمی کرد اما فقط یک جمله مدام در ذهنش تکرار میشد: تو این فلش چیزایی هست که حتی از بمبم خطرناک تره!
فدریکو به فلشی که در دست داشت خیره شد: نگران نباش رفیق... قرار نیست زیر قولم بزنم!
با بغض ادامه داد: بازم میرم...
برای لحظه ای با تردید به چمدان سیاه رنگ کنار تخت چشم دوخت. تمام وسایلش را جمع کرده بود و آماده رفتن بود. چشمانش پر از اشک شد.
صدای جی جی در گوشش پیچید: فدریکو... خیلی خوبه که دوباره مثل قبل شدیم. فقط کاش دونا هم اینجا بود.
با صدای گرفته زمزمه کرد: دونا...
تصویر صورت دونا در برابر چشمانش جان گرفت که با لبخندی شیرین به او خیره شده بود. چشمان تیله ای اش برق میزدند. فدریکو لبخندی زد و تک تک اعضای صورت دونا را وارسی کرد تا به لبانش رسید.
دونا آرام لب گشود و نامش را صدا کرد: فدریکو...
فدریکو به سرعت به خود آمد. دستش را که فلش درونش بود را مشت کرد و به رو به رو خیره شد.
مصمم گفت: نه... اونا هر چی میخوان باشن... منم هادیم! با این تهدید ها چیزی گیرشون نمیاد.
دوباره نیم نگاهی به چمدان انداخت: اما باید برم... اینطوری اسیبی به اونا نمیرسه! آره...
ناگهان با صدای زنگ گوشی اش به خود آمد. سریع دست در جیب شلوارش کرد و موبایلش را بیرون آورد.
اس ام اس ارسالی را گشود و با دیدن عکس دونا ترسی امیخته با تعجب در رگهایش دوید. عکس ده دقیقه پیش گرفته شده بود در حالیکه دونا در کافی شاپی مشغول نوشیدن قهوه بود. عکس بعدی متعلق به جی جی و بعدی انریکو و بالاخره برادرش!
همه ی عکس ها متعلق به ده دقیقه پیش بودند و طوری گرفته شده بودند که انگار شخصی که در تعقیب انها بوده آنها را گرفته.
نفس فدریکو بند آمده بود. آرام آب دهانش را فرو داد. صورتش قرمز شده بود اما نفسش بر نمی آمد.
با زنگ اس ام اس بعدی به سرعت آن را گشود: ساعت 5 جلوی کارخونه سیمان متروکه با فلش ، تنها. هر 10 دقیقه ای که دیر کنی یکی از این آدما میمیره!
فدریکو با عصبانیت دندانهایش را به هم سایید. فلشی را که در دست داشت با شدت فشرد.
با صدایی دورگه فریاد زد: امیرارسلان...! امیرارسلان...
نفس نفس میزد و رگ های گردنش از عصبانیت بیرون زده بود.
-:اگه چیزیشون بشه... زندت نمیزارم مرتیکه! هیچ کدومتون و!
با عصبانیت نگاهی به ساعت انداخت که ساعت 12 ظهر را یاد آور میشد. 5 ساعت... 5 ساعت وقت داشت تا تصمیم بگیرد که آیا تسلیم شود یا عزیزانش را تک به تک قربانی کند... نمی توانست فرار کند و دوستانش را به دست دو دیوانه ی رقیب بسپارد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با عصبانیت نگاهی به ساعت انداخت که ساعت 12 ظهر را یاد آور میشد. 5 ساعت... 5 ساعت وقت داشت تا تصمیم بگیرد که آیا تسلیم شود یا عزیزانش را تک به تک قربانی کند... نمی توانست فرار کند و دوستانش را به دست دو دیوانه ی رقیب بسپارد.

*************

فدریکو روی صندلی سیاه و فلزی نشست. صدای جر جر کردنش به گوش میرسید. در میان تاریک و روشن اتاق به صورت نحیف محسنی چشم دوخت.
شمرده شمرده گفت: من پیشنهاد رئیس قبول میکنم! فلش و بهتون میدم!
محسنی با رضایت سر تکان داد: خوبه...
فدریکو به سرعت گفت: اما یه چیزی! میخوام از دونا، جی جی، انریکو و برادرم محافظت بشه! اگه آسیبی بهشون برسه ، منم فلش و نابود میکنم!
محسنی لحظه ای اندیشید. چشمانش را ریز کرد و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد: بسیار خوب... تا لحظه ای که تو سر قرارت باشی ما هم سر قولمون وایمیسیم!
با لحن تهدید آمیز ادامه داد: اما اگه ریگی به کفشت باشه ؛ نه تنها ادمات تو آتیش جهنم میفتن که خودت هم جون سالم به در نمیبری!
فدریکو لحظه ای تامل کرد: هیچ کلکی تو کار من نیست... مطمئن باشین! هادی هر قولی بده پاش وایمیسته!
محسنی سرش را تکان داد.
فدریکو از جا بلند شد: فلش و میارم جلوی کارخونه قدیمی سیمان...
مکثی کرد: ساعت 5!
با خروج فدریکو از اتاق، محسنی اشاره ای به مرد کنار در کرد و با سر به او فهماند که فدریکو را تعقیب کند.
سپس موبایلش را بیرون آورد و شماره آتش را گرفت.
-:الو...
-:رئیس... منم!
-:خوب...
-:ساعت 5 فلش مال ما میشه.
-:خوبه!
-:بعدش بکشیمش؟
-:نه... امیرارسلان این کار و برامون میکنه. اما مواظبش باش. ممکنه نقشه هایی داشته باشه!
-:بله...
آتش تماس را قطع کرد و گوشی را روی میز چوبی کنده کاری شده گذاشت.
عماد که در حال تمیز کردن اسلحه اش بود برس را درون لوله ی کلتش فرو کرد: چی شد؟
آتش: فلش داره میاد تو دستمون!
عماد بی تفاوت پرسید: حالا مگه تو این فلش چی هست که همه دنبالشن؟
عماد بی تفاوت پرسید: حالا مگه تو این فلش چی هست که همه دنبالشن؟
آتش به صندلی تکیه زد: چند سال پیش امیرارسلان با یه عده به اصطلاح وطن پرست طرح یه کودتا رو میریزن اما کودتا کامل نشده شکست میخوره و کسی هم خبردار نمیشه که کی تو این کودتا دست داشته. تا اینکه یه کارمند وزارت اطلاعات در این مورد تحقیق میکنه و اسم و نقش تموم آدمای درگیر و درمیاره و تموم این اطلاعات و میریزه تو یه فلش تا به مقامات بالا تحویل بده.
مکثی کرد: اما خودت که میدونی مقامات بالا چجورین!
عماد سرش را بلند کرد و با سر تائید کرد.
آتش ادامه داد: امیرارسلان خبردار میشه و میفهمه این فلش براش یه تهدیده و همینطور یه فرصت!
-:فرصت؟!
-:با اون اطلاعات میتونست هر کسی رو تهدید کنه!
عماد به نشانه فهمیدن سر تکان داد.
-:بعد اون پسره هادی رو میفرسته تا اون کارمند و بکشه اما نمی دونم چجوری میشه که اون فلش میفته دست هادی و اونم فلش و ورمیداره و فرار میکنه. حالا بعد چهار سال برگشته...
-:یعنی هیچ کس تا حالا اون فلش و ندیده؟
اتش با سر تائید کرد.
عماد دوباره مشغول شد و درحالیکه با کلتش کلنجار میرفت بی مقصود گفت: چرا یه تقلبیش و درست نمیکنی و به امیرارسلان غالبش نمی کنی؟!
آتش چینی بر پیشانی انداخت: تقلبی؟!
-:آره... عماد که تو پرونده سازی اوستاست! هیچ کسم نمیدونه تو اون فلش چی هست. کار راحتیه!
آتش لبخندی زد: کی میگه تو باهوش نیستی!؟
عماد سر بلند کرد: چی؟!
آتش با هیجان لبش را گاز گرفت: هیچی... هیچی... این فکرت فوق العاده ست!
عماد بی توجه شانه هایش را بالا انداخت و به کارش ادامه داد. اتش در حالیکه لبخند رضایتمندی بر لب داشت چشمانش را ریز کرده بود و نقشه هایش را در فکر ترسیم میکرد.



*************

فدریکو جلوی مغازه ایستاد و به درون مغازه که چند میز و صندلی در آن قرار داشت و چند نفر روی آنها نشسته بودند خیره شد.
دستش را مشت کرد و با خود زمزمه کرد: اگه این یه بمبه پس من خنثی ش میکنم!
دستانش را در جیبهایش فرو کرد و در شیشه ای را گشود و وارد شد.
مردی که پشت میز فلزی نشسته بود با دیدن فدریکو از جا بلند شد: هادی... فکر میکردم مردی!
هادی شانه هایش را بالا انداخت: میبینی که زنده ام!
مرد با خوشحالی از پشت میز بیرون آمد و آغوشش را باز کرد: بابا با مرام!
فدریکو جلوتر رفت و مردانه او را بغل کرد. مرد دستش را به پشت فدریکو کوبید.
برگشت و به سمت دو مردی که روی صندلی ها نشسته بودند گفت: آقا هادی از بچه های بامرامه!
فدریکو با هر دوی آنها دست داد.
مرد او را روی صندلی نشاند و برایش از سماور گوشه ی مغازه چای ریخت.
-: خوب هادی خان! از این ورا؟
-: باهات یه کار خصوصی دارم!
مرد با شنیدن این حرف به سمت دو مرد دیگر برگشت: خوب رفقا جمع کنین برین! میخوام با هادی دو کلام حرف بزنم.
هر دو به سرعت از جا بلند شدند و بعد از خداحافظی از مغازه خارج شدند.
-:کار و کاسبی چطوره؟
-:ای... بدک نیست. بنزین که گرون شده، ترافیکم که خودت میدونی. واسه باربری دور و زمونه خوبی نیست اما میرسونه. باز روزی دو تا خونواده رو میده!
-:شنیدم تریلی خریدی!
-:اره... اگه خدا بخواد میخوام کار و یواش یواش بزرگ کنم!
-:پس یعنی اون یکی کار و گذاشتی کنار؟
مرد با خنده گفت: مگه میشه اون و کنار گذاشت!
فدریکو با خنده تائید کرد.
فکری کرد و گفت: یادته کفته بودی یه روز برام جبران میکنی؟!
مرد به صورت فدریکو خیره شد: آره...
-:الان روزشه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
مرد به صورت فدریکو خیره شد: آره...
-:الان روزشه!
-:خودم چاکرتم! چی میخوای؟
-:یه موتور میخوام. با یه CZ100 میخوام. با 100 تا فشنگ و یه خشاب اضافه. موتورم فرز باشه.
مرد با خنده گفت: مگه میخوای بری جنگ!؟
فدریکو با جدیت گفت: شاید...
مرد به تقلید از فدریکو با جدیت گفت: یه DERBI GPR دارم. به دردت میخوره!؟
فدریکو با سر تائید کرد.
مرد ادامه داد: CZ100 و نمیدونم؟! بزار ببینم داریم یا نه؟! اگه نداشتیم برتا هم به دردت میخوره! 10-15 فشنگ میخوره!
-:میدونم! عیب نداره! هر کدوم شد.
مرد از جا بلند شد و به سمت میز رفت: پس صبر کن تا زنگ بزنم بچه ها بیارن!
فدریکو نگاهی به ساعتش انداخت: 2 و 40 دقیقه.
به سمت مرد برگشت: فقط بگو سفارشی بیارن! عجله دارم!
-:باشه.
مرد مشغول صحبت با تلفن شد و فدریکو هم چنان به ساعت خیره شد. هر چه ساعت به 5 نزدیکتر میشد اضطراب فدریکو بیشتر میشد. هر چند فکر عاقلانه ای نبود اما تنها راهی بود که میشد همه چیز را برای همیشه تمام کرد. اگر میمرد هم چیزی از دست نمیداد. بر عکس موفق تر هم میشد. این گونه دیگر آسیبی به اطرافیانش نمی رسید.
مرد به طرفش آمد و رو به رویش نشست: نداشتیم برتا گفتم بیارن.موتورم گفتم باکش و برات پر کنن! نیم ساعت دیگه اینجان!
-:باشه...
نگاه قدردانانه ای به مرد کرد: برات جبران میکنم!
-:جبران چیه مرد...! تو به گردن من بیشتر از اینا حق داری!
اشاره ای به استکان روی میز کرد: بخور تا سرد نشده!
فدریکو استکان را بلند کرد و بدون قند چند جرعه از آن نوشید.
ناگهان انگار که چیزی یادش امده باشد از مرد پرسید: ببینم... چند تا از بچه های مورد اعتماد داری!؟
-:واسه چی میخوای؟
-: باید از چند نفر محافظت کنن! خیلی مهمه! ادمایی هم که تهدیدم کردن تازه کار نیستن!
مرد فکری کرد: چند نفری هستن. اما نمی تونم تضمینشون کنم!
-: عیب نداره! ببین من وقت ندارم. آدرس اون آدما رو بهت میدم تو خودت باهاشون صحبت کن. فقط اینایی که میگم نباید چیزی بفهمن!
-: باشه...
مرد از جا بلند شد و به سمت میز رفت. خودکار و کاغذ پاره ای از روی آن برداشت و جلوی فدریکو گذاشت.
-:ادرساشون و بنویس!
فدریکو بی معطلی مشغول نوشتن شد. بعد از اتمام کارش کاغذ را تحویل مرد داد.
مرد بعد از خواندن یادداشت سر بلند کرد: فکر میکردم داداشت باشه!
-:نه... اون خودش بلده چطوری زبون بریزه تا نکشنش!
مرد خندید: آره... خودش و زبونش صدتا ادم و حریفن! اما خوبه که فهمیدی!
-:چی رو؟
-:اینکه اون خودش می تونه گلیمش و از اب بکشه بیرون. پس دیگه به خاطر اون خودت و تو دردسر ننداز
فدریکو جوابی نداد. مرد هم به خواندن ادامه داد.
دوباره سر بلند کرد: ای آدرس اخری کجاست؟! نمی شناسمش.
فدریکو به سرعت جواب داد: رم...
-:رم؟
-:ایتالیا... رم!
مرد با خنده گفت: شوخیت گرفته! ایتالیا کجاست؟! من که کسی رو اونجا ندارم!
فدریکو مستاصل پرسید: واقعا؟! نمی تونی کاریش بکنی؟
-:فکر کردی من رئیسم یا مثلا امیرارسلان!؟
فدریکو سرش را با تاسف تکان داد: درسته... فقط اونان که انقدر نفوذ دارن!
مرد نیز با سر تائید کرد.


*************

فدریکو موتور قرمز رنگ را کنار برج بتنی بلندی متوقف ساخت. آرام و با توجه به اطراف پایین آمد و کلاه کاسکتش را از سر در آورد. یکی از اسلحه هایش را بیرون کشید و گلنگدن آن را کشید و آماده شلیک کرد.
سوییچ موتور را برداشت و با قدمهایی آرام اما استوار از کنار برج حرکت کرد و به سمت محوطه ی اصلی رفت. کسی دور و بر نبود. با دیدن پژو ی مشکی ایستاد. خود را پشت ساختمانی کشید و نظاره گر شد.
چهار مرد قوی هیکل که دور و بر اتومبیل مشغول قدم زدن بودند. اسلحه به دست نداشتند اما معلوم بود مسلح هستند. از طرز ایستادن و کشیک دادنشان معلوم بود دوره دیده و با تجربه بودند. احتمال داد افراد امیرارسلان باشند.
فدریکو دوباره نگاهی به اطراف انداخت. در سکوت بعداز ظهر که آفتاب هنوز غروب نکرده بود خبری از افراد رئیس نبود. با نگاه به ساعت دلیلش را فهمید. هنوز ده دقیقه مانده بود.
باید منتظر میماند اما منتظر ماندن در این سکوت واقعا آزاردهنده بود. ان هم هنگامی که فقط چند متر انطرف تر افرادی با سلاح منتظرت بودند تا آفتاب زندگیت را تاریک کنند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دوباره نگاهی به ساعت انداخت. یک دقیقه هم نگذشته بود. تصمیم گرفت نگاهی به اطراف بیندازد و محوطه را بررسی کند. با دقت به راه افتاد و سعی کرد توجه کسی را جلب نکند.
اما انقدر حواسش جمع نبود که متوجه مردی که در حال تعقیبش بود شود. هر چند که مرد تعقیب کننده نیز کار کشته بود و کمتر کسی میتوانست مچش را بگیرد.
مرد همانطور که آرام و بی سر و صدا به دنبال فدریکو میرفت گوشی اش را در آورد و شماره ای گرفت.
صدای محسنی در گوشی پیچید: بگو!
-:قربان من الان تو کارخونه ی سیمانم. هادی هم همینطور.
-:فلش پیششه؟
-:نمی دونم. فکر کنم آره!
-:فکر نکن... پیششه یا نه؟
-:اره پیششه اما نرفت از جایی برش داره. انگار از اول پیشش بوده.
-:از اول پیشش بوده؟
-:بله... اما آقا ادمای امیر ارسلانم اینجان
-:امیر ارسلان؟!
محسنی لحظه ای اندیشید و سپس با عصبانیت امیخته با هیجان گفت: مرتیکه داره بازیمون میده! میخواد ما رو بندازه به جون هم! بچه ها الان میرسن. براتون پشتیبان میفرستم. تو هم تنهایی خفتش کن و فلش و ازش بگیر. بعدم بکشش. قبل از اینکه ادمای امیرارسلان بفهمن.
-:بله اقا!
مرد تماس را قطع کرد و نگاهی به فدریکو که در حال عبور از باریکه میان دو برج میکسر بود انداخت. اسلحه اش را بیرون آورد و آماده ی شلیک کرد. اسلحه مجهز به صدا خفه کن بود. به راه افتاد ؛ آرام و با صلابت.


*************

انریکو با حرص دنده را جا داد و برای بار هزارم شماره ی فدریکو را گرفت ولی باز هم بوق پشت بوق و بالاخره پیغام گیر.
انریکو از آینه ی بغل نگاهی به موتوری که از صبح مشغول تعقیبش بود انداخت و با عصبانیت زمزمه کرد: تو دیگه چی میخوای.
نگاهی به GPS روی داشبورد انداخت . نگاهی به سر تا سر خیابان انداخت و ماشین را کنار کشید . به ارامی سرعت ماشین را پایین اورد و در لاین سمت راست ماشین به حرکت ادامه داد . موتوری هم به ارامی سرعتش را کم کرد و فاصله اش را با انریکو افزایش داد .
نگاهش را به رو به رو دوخت . اما ارام و از گوشه چشم نگاهش از اینه به موتوری بود . از اینه رو به رو و بغل ماشین موتوری را زیر نظر گرفته بود . در اولین بریدگی ماشین را وارد کوچه ای کرد . لحظاتی بعد موتوری هم درون کوچه پیچید .
نگاهش را به طرف موبایلش که در جا موبایلی حرکت می کرد سوق داد . به ارامی دستش را روی صفحه ی تنظیمات موبایل روی فرمان حرکت داد و زنگ تماس را فشرد . شماره جی جی روی تلفن هک شد و لحظاتی بعد صدای جی جی در گوشی پیچید : سلام انریکو
انریکو بی توجه پرسید : کجایی جی جی ؟
-:شرکتم
-:کی پیشته ؟
جی جی بیخیال گفت : کسی نیست ... صادقی اینجاست
-:باشه همون جا باش دارم میام
جی جی با نگرانی گفت : اتفاقی افتاده ؟
انریکو سعی کرد صدای ارامش را حفظ کند : چیزی نیست جی جی ، ولی برو تو اتاق من و از اونجا هم بیرون نیا ... جز صادقی هم کسی رو تو اتاق راه نده تا من بیام
جی جی نالید : انریکو
-:نگران نباش جی جی ... من خیلی زود میام . مطمئن باش اتفاقی نمی افته
قبل از قطع کردن گوشی جی جی تاکید کرد : زود بیا !
تماس را قطع کرد و دوباره درون کوچه پیچید . طول کوچه زیاد طولانی نبود و خیلی زود درون کوچه ی بعدی پیچید. نگاهش را به سرعت به اینه دوخت . فاصله اش از موتوری زیاد شده بود . در کوچه بعدی هم پیچید و اجازه نداد موتوری نزدیک شود . ماشین را در بریدگی فاصله ی کوچه تا درب منزلی کشید و از دید پنهان کرد . خیلی زود خم شد و اسلحه اش را از زیر صندلی بیرون کشید و از ماشین پایین پرید . در ماشین را به ارامی نیمه باز گذاشت و به راه افتاد . روی پنجه ی پاهایش شروع کرد به دویدن . خودش را به پیچ کوچه رساند . صدای موتور به گوش می رسید . خودش را در پشت تیر چراغ برق پنهان کرد و منتظر ماند.
موتور وارد کوچه شد ... قبل از اینکه از کنار انریکو بگذرد پای راستش را به دیوار پشت سر تکیه زد و خودش را به طرف مرد موتوری پرت کرد . تعادل موتور بهم خورد . مرد با سنگینی انریکو دستانش از روی فرمان جدا شد . تایر جلوی موتور از روی زمین کنده شد و در هوا به حرکت در امد . موتور روی تک چرخ شروع کرد به ول خوردن . سرعتش بیشتر شد اما قبل از چرخ خوردن به سمت راست هدایت شد و هم زمان سوارش و انریکو را به روی زمین پرت کرد و خود هم در کنارشان با صدای وحشتناکی به زمین خورد . انریکو سنگینی بدنش را روی بدن مرد انداخت و بی توجه به درد زانویش در اثر برخورد با اسفالت کف کوچه دستش را به طرف اسلحه اش برد و ان را به طرف شقیقه مرد نشانه رفت . دست دیگرش را تکیه گاه کرد و کمی صورتش را بالا کشید و در برابر صورت مرد که از زیر کلاه بیرون امده بود و حال قابل شناسایی اما ناشناس بود و از درد چهره در هم کشیده بود گرفت . با صدای ارام اما جدید زمزمه کرد : کی هستی ؟
مرد نگاه لرزانش را به انریکو دوخت . اخی از درد کشید که انریکو بی توجه گفت : اگه می خوای از دستم خلاص بشی باید حرف بزنی وگرنه یه گلوله حرومت می کنم .
مرد به سختی نالید . انریکو تکانی به پای اسیب دیده اش داد و زانویش را روی پای مرد فشرد . صدای اخ مرد بلند تر شد . انریکو دستش را جلوتر اورد و به طرف شقیقه ی مرد فشرد .
مرد با صدایی که ترس در ان موج میزد به سختی گفت : من و هادی فرستاده
انریکو چشمانش را ریز کرد : هادی ؟
متفکر در ذهنش به دنبال اسم هادی گشت . ذهنش در ان لحظه یاری اش نمی کرد و این برای انریکو عذاب اور می امد . به سختی و با خشم زمزمه کرد : هادی ؟
مرد خیره در چشمانش بود . نگرانی همچنان در صورتش موج میزد و چشمانش لرزان بود.
شوکی به ذهنش وارد شد . خیز برداشت . اسلحه را از شقیقه ی مرد دور کرد و پایش را تکیه گاهی کرد برای بلند شدن . ایستاد اما اسلحه را در میان انگشتانش فشرد و خیره به مرد که سعی داشت نیم خیز شود گفت : هادی کجاست ؟
مرد شانه هایش را بالا کشید و با سری که از گردن به طرف انریکو بالا امده بود تا صورتش را زیر نظر بگیرد گفت : نمی دونم . بهم گفتن باید مواظبت باشم ... تا خطری تهدیدت نکنه
انریکو انگشتان دست مشت شده اش را در کف دستش فشرد . نگاهش را به مرد دوخت و به حالت تهدید امیز گفت : الان کجاست ؟
-:نمی دونم ، امروز اومد و گفت باید مواظب چند نفر باشیم
انریکو با خشم نالید : لعنتی
نگاهش را که از روی مرد رد شده بود به طرف مرد برگرداند : بلند شو ...
مرد مردد دست به زمین زد و به سختی از جا بلند شد . پایش بخاطر سنگینی وزن انریکو و برخورد شدیدش با زمین حسابی درد گرفته بود . لنگ زد . انریکو اشاره ای به موتور زد : ببندش به اون تیر ...
مرد متعجب نگاهش کرد که انریکو صدایش را بالا برد : زود باش
مرد برگشت . موتور را به سختی از جا بلند کرد . انریکو اسلحه را به طرفش نشانه رفته بود . حواسش به اطراف بود که کسی ان ها را زیر نظر نگرفته باشد . خدا رو شکر محله ی خلوتی بود و در طول درگیریشان خبری از همسایه ها نبود . کسی هم ازانجا نگذشته بود . مرد موتور را به طرف تیر چراغ برق به دنبال خود کشید . انریکو اشاره زد : قفلش کن
مرد مشغول شد و انریکو تمام ذهنش به دنبال جاهای اشنای برای فدریکو می گشت .
کار مرد تمام شد . اسلحه ی توی دستش را تکان داد : راه بیفت .
به همراه مرد به طرف ماشین انریکو حرکت کردند . اسلحه را پایین اورد و گفت : بهتره فکر فرار به سرت نزنه ... من نمی خوام اسیبی بهت برسونم ... باید فد...
مکث کرد و اصلاح کرد : باید هادی رو نجات بدیم ... الان حتما جونش تو خطره
مرد متعجب نگاهش کرد .
انریکو با خشم غرید : نکنه می خوای بمیره
مرد با ترس سرش را به طرفین تکان داد . انریکو اشاره ای به ماشین زد : سوار شو ... خودش پشت فرمان نشست و اسلحه را بین دو پایش قرار داد . در هر حال باید جانب احتیاط را رعایت می کرد .
مرد با تردید کنارش نشست . به ارامی ماشین را تنظیم کرد و قفل ماشین را زد . با روشن شدن ماشین پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین به حرکت در امد . در حالت خودکار نیاز به تنظیم دنده نداشت و در این صورت بهتر می توانست روی اسلحه و مرد تمرکز کند . ماشین با سرعت پیش می رفت . مرد راست نشسته بود . نگاهش به انریکو لحظه ای از بین نمی رفت .
مسیر طولانی فاصله اش با شرکت را با سرعت بالا طی کرد . بی توجه به چراغ های قرمز و جریمه های سنگین همه را رد کرد و بالاخره در برابر شرکت پا روی ترمز زد . صدای گوشخراش ترمز با حالت کج فرو رفته ماشین بین ماشین ها کاملا به چشم می خورد . به سرعت از ماشین پایین پرید و رو به مرد گفت :بیا پایین ...
نگاهش را به اطراف چرخاند : کی باید مواظب جی جی باشه ؟
مرد با این حرف در ماشین را بست و نگاهش را به اطراف چرخاند . لحظاتی بعد نگاه مرددش را به انریکو دوخت و گوشی اش را از جیب بیرون اورد . شماره گرفت و منتظر ماند .
وقتی از شنیدن صدایش در ان سوی خط مطمئن شد گفت : بیا بیرون ...
لحظه ای طول نکشید که مردی جوانتر از او از پشت ماشین ها بیرون امد . انریکو نگاهی به او انداخت . جوان بود و لاغر اندام اما هیکل ورزیده ای داشت که نشان از تمرین های ورزشی اش می داد .
انریکو به طرف مرد برگشت : اسمت چیه ؟
مرد نگاه مرددش را به او دوخت و زمزمه کرد : غلامعلی ...
انریکو سر تکون داد و اشاره ای به مرد جوونتر زد : اسم اون چیه ؟
غلامعلی نگاهش را بین انریکو و دوستش چرخ داد : حسن ...
انریکو با سر اشاره ای به ساختمان شرکت زد : خوبه راه بیفتین ...
دستش همراه اسلحه درون جیبش بود .
حسن به ان ها رسیده بود و با تردید انریکو را زیر نظر داشت . غلامعلی خلاصه وار برایش توضیح داد باید هادی را نجات دهند .
انریکو عصبانی از وقت تلف شده دندان هایش را روی هم سایید : زود باشین
غلام و حسن به سرعت به راه افتادند و همراه انریکو وارد ساختمان شرکت شدند . مرد نگهبان با دیدن انریکو در برابرش خم شد و انریکو اشاره ای به ماشین زد : حواست باشه تا بیام
نگهبان پرسید : انتقال بدم پارکینگ ؟
انریکو با جدیت تکرار کرد : زود میام ... لازم نیست .
به همراه غلام و حسن وارد اسانسور شد .
غلام و حسن با تردید زیر نظر گرفته بودندش !
با باز شدن در کنار ایستاد و منتظر ماند تا غلام و حسن بیرون بروند . به دنبال ان ها امد و به طرف درب شرکت رفت . زنگ در را به صدا در اورد .
طولی نکشید که در به تندی باز شد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 36:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA