انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 36:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
صدای نفسهایش را می شنید . می توانست نزدیک بودنش را کامل احساس کند . همچون کودکی که خود را در اغوش مادر پنهان می کرد خود را در اغوش درخت جا داده بود . صدای جی جی در گوشش پیچید : فدریکو ارتباط ها قطع شد !
لبخند کوتاهی روی لبش امد . صدایی جز حرکت این محافظ احساس نمی کرد . محافظ قدمی پیش گذاشت . پایش را بالا کشید و راست کرد . در تاریکی و در سکوت پای محافظ به پای فدریکو برخورد کرد و او را نقش زمین کرد . قبل از اینکه صدایی از او بلند شود بازوی سنگینش با سر مرد که به جلو افتاده بود برخورد کرد و سرمرد کاملا به روی شانه افتاد . قبل از اینکه مرد با زمین برخورد کند از جا برخاست و دستانش را زیر بازوهای مرد فرستاد و محافظ بیهوش را به ارامی در اغوش کشید . مرد را به خود نزدیک کرد و به ارامی او را در جایی که خود پنهان شده بود کشید و پاهایش را به پشت درخت هدایت کرد . صدای انریکو بلند شد : داری چیکار می کنی ؟
غرید . لب به دندان گرفت و با عصبانیت به فارسی گفت : عشق و حال !
جی جی از خنده منفجر شد . فدریکو با تعجب و ارامترین صدای ممکن نالید : فهمیدی ؟
جی جی میان خنده هایش گفت : دیروز تو یکی از فیلماتون می گفت معنیش و فهمیدم
انریکو گفت : میبینی حرفای بد یاد بچه میدی ؟
فدریکو بدون جواب فکر کرد به نظر انریکو جی جی هنوز بچه است . با داشتن سنی بالای بیست سال او را بچه می دانست . جی جی همچنان از انریکو در مورد معنی جمله اش می پرسید و او پاسخ درستی نمی داد . دست در جیب شلوارش فرو برد و به ارامی پد مورد نظر را بیرون کشید . کاغذ ان را جدا کرد و بین انگشتانش گرفت . به روی مرد خم شد پد را به ارامی به پشت گردن مرد هدایت کرد و با فشار اندکی انگشتانش را روی پس گردن مرد کوبید . پد در بد مرد فرو رفت . لبخندی زد و زمزمه کرد : یکم بخوابی بد نیست .
به عقب برگشت . نگاهش را به اطراف دوخت تا از نبود محافظان با خبر باشد . وقتی مطمئن شد پرسید : جی جی چند تا محافظ اینجاست ؟
-:چهارتاشون بیرونن ! بیرونیا رو باید اروم اروم خودت بیهوش کنی اما داخل ساختمونیا رو می تونی با گاز بیهوش کنی
-:خیلی خوب تو لازم نیست به من درس یاد بدی
سرکی به اطراف کشید و با تکیه زدن دست راستش به درختان شروع کرد به حرکت در مسیری که روی دیوار امده بود . پشت درختان ایستاد و پرسید : دوربین ها همه مال ماست ؟
-:اره
قدم هایش را اینبار قدرتمند تر از لحظات پیش برداشت . لحظه ای بعد پشت محافظی که رو به ساختمان ایستاده بود ایستاد . به ارامی پکی که بین انگشتانش داشت را بالا برد و قبل از اینکه مرد بتواند به هیکل درشتش حرکتی دهد پک بر روی گردنش فرو امده بود و مرد در اغوش فدریکو رها شده بود . نفر سوم هم به سادگی بیهوش شد . فدریکو به طرف ساختمان پیش میرفت . صدای محافظ بلند شده بود که محافظان دیگر را مخاطب قرار داده بود . صدایش هر لحظه بالا تر می رفت و این باعث میشد محافظان داخل ساختمان بیرون بریزند .
به سرعت قدم هایش افزود و خود را به مرد رساند . قبل از این که مرد حرکتی انجام دهد با پای راست به پهلوی مرد کوبید . مرد به چپ پرت شد و به سختی با تکیه زدن دست چپش به یکی از درختان راستی ایستاد و گارد گرفت . فدریکو نگاهی به اطراف انداخت . صدای جی جی عصبانی تر از همیشه به گوش رسید : فدریکو دوربین الان میاد روی شما داری چیکار می کنی ؟
دندان هایش را روی هم سایید و با عصبانیت پیش رفت . پای راستش را بلند کرد تا ضربه ای به مرد وارد کند . مرد به سرعت پیش امد و ضربه ی پای راستش را دفع می کرد که فدریکو با حرکتی پرشی پای دیگرش را رها کرد و قبل از اینکه مرد به خود بجنبد پای دیگر فدریکو بر پهلوی مرد قرار گرفت و مشتی هم در شکمش فرو رفت . مرد کاملا خم شد . جی جی نالید : فدریکو !
فدریکو به سرعت ضربه ای دیگر به مرد وارد کرد و او را عقب راند . خودش هم عقب کشید . نگاه کوتاهی به دوربین که حال مسیر حضور لحظات پیش ان ها را در نظر گرفته بود انداخت و قبل از اینکه مرد بایستند پیش رفت . مرد را به درخت کوبید و سرش را با قدرت به تنه ی درخت زد . مرد دهان باز کرد ... اما فدریکو با قرار دادن دست چپش بر روی دهان مرد او را کاملا عقب فرستاد و همونطور که کاملا به مرد چسبیده بود تا مانع حرکت او شود پکی بیرون کشید و در گردن مرد فرو کرد . مرد بیهوش در اغوشش رها شد . فدریکو لبخندی زد : تموم شد !
صدای انریکو به گوش رسید : زمان زیادی نداریم زودتر تمومش کن !
دست روی گوشی توی گوشش گذاشت و کمی ان را جا به جا کرد . به طرف ساختمان قدم برداشت و در همان حال گاز بیهوش کننده ای که درون کپسول بسیار کوچکی جا سازی شده بود را در دست گرفت . خودرا به طرف اشپزخانه ی پشت ساختمان کشید و از پنجره ی نیمه باز ان بالا رفت . سرکی درون اشپزخانه کشید و وقتی از نبود کسی مطممئن شد به ارامی وارد شد . پاهایش را لبه ی کانتر گذاشت و به ارامی پایین رفت . نگاهی به اشپزخانه انداخت تا از نبود دوربین مطمئن شود . قبلا جی جی نبود دوربین در اشپزخانه را تایید کرده بود اما نمی توانست باهوش بودن صاحب ویلا را نادیده بگیرد . به طرف اجاق گاز رفت . دماغ گیری از جیبش بیرون کشید و روی بینی گذاشت . به سختی می توانست نفس بکشد . گاز متصل به اجاق را جدا کرد و اجازه داد گاز به ارامی شروع به بیرون امدن کند . کپسول را بیرون کشید . در ان را گشود و اجازه داد هوای درون کپسول با سرعت بیرون اید . بخاطر فشار ناشی از گاز خانگی و همینطور هوای ورودی از سالن گاز درون کپسول به سرعت در فضا پخش شد . لبخندی زد و با بستن گاز خانگی در سر جای خود ، پشت دیوار رفت و پنهان شد . میزان گاز خانگی به اندازه ای نبود که مشکلی ایجاد کند . همینقدر نیاز بود تا بتونه گاز درون کپسول و که سبک هست پخش کنه ! لحظات به کندی می گذشت . صدای افتادن چیزی به گوش رسید . به ارامی خود را از پشت دیوار بیرون کشید . به طرف سالن بزرگ پیش رویش رفت . یکی از محافظان روی زمین افتاده بود . صدای حرکت دو نفر بلند شد . به سرعت خود را عقب کشید و پشت میز گرد بزرگی که وجود داشت پنهان شد .
صدای یکی از محافظان بلند شد : صدای چی بود ؟
-:نمی دونم . انگار یه چیزی افتاد . علی کو ؟
-:همین دور و برا بود . حتما رفته دستشویی !
-:بچه ها از بیرون صداشون نمیاد . انگار باز جمع شدن ...
صدای افتادن یک چیز بلند شد و صدای بلند یکی از مردان که تکرار می کرد : چت شد و صدایی که به خاموشی می رفت . فدریکو لبخندی زد : کافیه چند تا نفس بکشین . با اون حرفایی که شما زدین بدنتون خیلی مقاوم بود که این همه تحمل کردین !
سرش را جلوتر کشید و نگاهی به سالن انداخت . خبری از کسی نبود اما باید منتظر می ماند . باید همه ی افراد حاضر در ساختمان را به انجا می کشاند . وقتی سکوت همه جا را فرا گرفت به ارامی از مخفیگاه خود بیرون امد . سرکی به سالن کشید و پیش رفت . به طرف پله ها راهش را هدایت کرد . به ارامی از پله ها بالا رفت ... روی پاگرد متوقف شد و نگاه خیره اش را به بالا دوخت . صدای صحبتی به گوش می رسید . دست در جیب کرد . کپسول دیگری از جیب بیرون کشید و در ان را گشود . دکمه فشار ان را فشرد و کپسول را به سمت بالا گرفت . گاز به سرعت از ان خارج شد . با خالی شدن کپسول عقب گرد کرد . پشت راه پله پنهان شد . صدای مردان که پچ پچ می کردند به گوش میرسید و کم کم رو به پایان رفت . از پله ها بالا رفت . نگاهی به اطراف انداخت و گفت : خونه پاکه !
انریکو گفت : داریم میایم تو !
تا امدن انریکو و جی جی به اطراف خانه سرک کشید تا از نبود کسی در خانه مطمئن شود .صدای باز شدن در ورودی و بعد حضور انریکو و جی جی باعث شد به عقب برگردد . از پله ها پایین رفت و روی پاگرد در برابر انریکو و جی جی ایستاد و رو به جی جی گفت : مطمئنی همین تعداد بودن !
به جای جی جی انریکو پاسخ داد : اره تعدادشون همینه!
و به سرعت از کنار فدریکو گذشت و از پله ها بالا رفت . جی جی دستی به دماغ گیرش کشید و گفت : نفسم بالا نمیاد
فدریکو به صورت جمع شده ی جی جی خندید و به دنبال انریکو رفت . صدای جی جی بلند شد : صبر کنین منم بیام
انریکو به طرف اتاق ته سالن رفت و در ان را گشود . نگاهی به اطراف انداخت . جی جی و فدریکو به دنبالش امدند . انریکو اشاره ای به اطراف زد : دنبال گاوصندوق بگردین !
فدریکو پیش رفت . جی جی روی صندلی نشست ! انریکو به اطراف سرک کشید . فدریکو درون کمد ها و کتابخونه را گشت . جی جی نگاهی به تابلوی پشت میز انداخت و گفت : انریکو پشته میزه
انریکو از سرویس گوشه ی اتاق بیرون امد و گفت : چی ؟
اشاره ای به تابلوی طبیعت پشت میز تحریر زد : پشتته !
انریکو پیش امد کنار جی جی ایستاد و گفت : چرا ؟
جی جی لبخندی زد . روی صندلی جا به جا شد و گفت : این اتاق خیلی منظمه پس بیخود نیست که این صندلی اینجا باشه ! وسط اتاق جلوی این میز ... رو به روی اون تابلو !
فدریکو دست از گشتن برداشت و پیش امد : منظورت چیه ؟
-:قطعا میشینه روی این صندلی و نگاهش و به اون گاوصندوق میدوزه ... اون تابلو رو نمیبینه بلکه گاوصندوق پشت اون رو میبینه .
انریکو پیش رفت . در برابر تابلو ایستاد و دستانش را بالا کشید . تابلو را به ارامی برداشت و به گاوصندوق ظاهر شده پشت ان لبخند زد و گفت : کارت خوب بود !
جی جی از جا بلند شد . به طرف گاوصندوق رفت و گفت : باز کردن رمزش با منه !
انریکو دست پیش میبرد که صدای جی جی متوقفش کرد : دست نزن لیزر داره !
انریکو کنار جی جی ایستاد و فدریکو گوش به زنگ نزدیک در ورودی شد . جی جی به سرعت مشغول کار بود . بالاخره صدای باز شدن در گاوصندوق بلند شد . جی جی در را باز کرد و عقب کشید . انریکو به درون گاوصندوق دست برد و مشغول گشتن شد . در همین حین در اتاق باز شد و هر سه به طرف در برگشتند .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهش و از صفحه ی تلویزیون گرفت و به در ورودی دوخت . به ارامی گوش سپرد . صدای حرکت پاهایی را می شنید . لبخندی زد و دوباره نگاهش را به تلویزیون برگرداند . بخاطر صدای بسیار کم پخش تلویزیون صداهای بیرون اتاق را کاملا واضح می شنید . اما بیخیال نگاهش را به تصویر پیش رو دوخته بود . مهم نبود صداهایی که از بیرون اتاق به گوش می رسید مشکوک به نظر می رسند . تمام زندگی اش مشکوک بوده !
با بالا رفتن اسامی و ثابت ماندن تصویر به جلو خم شد . کنترل را از روی میز برداشت و تلویزیون را خاموش کرد . صداهای بیرون اتاق خاموش شده بودند . تکانی به بدنش داد و از جا بلند شد . رو فرشی هایش را به پا کرد و به طرف در به راه افتاد . کنار در ایستاد . دست به دستگیره گرفت و خیلی ارام ان را پایین کشید . سرکی به طول راهرو طویل کشید . بوی گازی که از سالن می امد باعث شد عقب گرد کند . دست روی بینی اش گذاشت و به طرف تخت وسط اتاق رفت . خم شد و از کشوی پا تختی ماسکی بیرون اورد . به بینی زد و اینبار با دقت بیشتری به طرف در رفت . باز هم سرک کشید . وقتی از نبود کسی مطمئن شد در را بیشتر باز کرد و قدم در راهرو گذاشت . خود را کنار مبل های سلطنتی وسط راهرو کشید و از کنار ان ها گذشت . سر و صدای اندکی که از اتاق ته راهرو می امد قدم هایش را به ان سمت کشید . به ارامی پیش رفت . سرش را به در نزدیک کرد و گوش فرا داد . صدایی گفت : دست نزن لیزر داره .
چشم روی هم گذاشت . ذهنش در تحلیل صدا پیش می رفت . لبخندی روی لبش نشست . به ارامی دست روی دستگیره گذاشت . منتظر ماند . منتظر زمانی که خودش هم نمی دانست چیست . به سختی نفس می کشید . بوی گازی که درون خانه پیچیده بود باعث میشد نفس هایش را یک در میان فرو دهد . ماسکی که روی صورت هم داشت تنفس را برایش سخت تر می کرد . چشم گشود . پوزخندی زد و دستگیره ی در را پایین کشید . در را به اندازه ی چند میلی به جلو هل داد و منتظر ماند . صدای درون اتاق کاملا قطع شده بود . نفسش را ساده رها کرد و سرش را خم کرد . به در تکیه زد و خودش را داخل اتاق کشید . اولین چیزی که نظرش را جلب کرد نگاه های خیره ی شش چشم بود . نگاهش از روی فدریکو گذشت . کوتاه روی جی جی مکث کرد و روی انریکو ثابت ماند . انریکو نگاه پر از تردیدش را به صورتش دوخته بود . پوزخند صدا داری زد و زمزمه کرد : خیلی احمقی !
لبهای انریکو از هم جدا شد . متعجب به صورت مهران خیره بود .
به ارامی همانطور که بی صدا وارد شده بود عقب رفت و در را بست . جی جی با چشمان گرد شده به طرف انریکو برگشت و گفت : چی گفت ؟
فدریکو به طرف انریکو برگشت : بهتره از اینجا بریم !
انریکو سرش را به طرفین تکون داد : اول باید مدارک و پیدا کنیم
فدریکو غرید : اون پسر مادمازله !
انریکو مشغول گشتن درون گاوصندوق شد : می دونم
-:به مادمازل میگه اینجا بودیم
-:چه مدارک و ببریم و چه نبریم شاید بگه پس مدارک و میبریم
-:منظورت چیه شاید ؟
انریکو لبخند کوتاهی برلب اورد : چون اون مهرانه !
جی جی به فدریکو نزدیک شد و پرسید : نباید بریم ؟
فدریکو به بازویش چنگ زد . او را به خود نزدیک تر کرد : الان میریم !
انریکو پاکتی از گاو صندوق بیرون اورد و مشغول گشتن درون پاکت شد . لحظه ای طول نکشید که گفت : بریم !
فدریکو نگاهی به پاکت انداخت : خودشه ؟
انریکو در گاوصندوق را بست . اشاره ای به جی جی کرد . جی جی با دستهای لرزان پیش رفت . گاوصندوق را قفل کرد . فدریکو خم شد ، تابلو را سر جای خود گذاشت . جی جی کنار صندلی ایستاد و گفت : یکمی به راست خمش کن !
فدریکو متعجب نگاهش کرد . جی جی شانه هایش را بالا انداخت . انریکو پیش قدم شد و تابلو را کمی کج کرد .
به عقب برگشت و از جی جی پرسید : درسته ؟
با پاسخ مثبت جی جی به طرف در به راه افتاد . فدریکو در را گشود و منتظر ماند . هر سه به سرعت بیرون امدند و به طرف پله ها به راه افتادند . انریکو عقب تر از ان دو حرکت می کرد . به جلوی پله ها که رسید به عقب برگشت . نگاهش را به درب اتاق مهران دوخت و پلک زد . با صدای جی جی به تندی چشم باز کرد و از پله ها راهی شد .


فرانسه ، بوردو:

تیموری کمی از شراب قرمز رنگ درون گیلاس را مزه مزه کرد و رو به توماس گفت: شراب بوردو... من عاشقشم!
گیلاس را روی میز چوبی گذاشت: به نظرت سود آوره که تو تجارت شراب سرمایه گذاری کنم؟!
توماس بی میل پاسخ داد: تجارت شراب همیشه سود آور بوده!
تیموری سر تکان داد: آره... حق با توئه!
به صندلی تکیه زد: حالا بریم سراغ بحثمون! مگه نگفته بودی که دیگه نمی خوای برای آقای افتخاری کار کنی!؟
توماس ابروانش را بالا انداخت: حالا نظرم عوض شده!
تیموری پوزخندی زد: نظرت عوض شده!؟ فکر کردی کی هستی؟! می دونی چند نفر تو سراسر دنیا برای آقای افتخاری کار میکنن! ایشون هیچ نیازی به تو و بانکت ندارن!
توماس کمی روی صندلی جابجا شد و حالت تدافعی به خود گرفت: می دونم! در واقع این همیشه ماییم که به جناب افتخاری نیاز داریم! اما جناب افتخاری همیشه بخشنده بوده و به اطرافیانش کمک کرده! من تو طول زندگیم اشتباه های زیادی کردم! اما تمام مدتی که برای جناب افتخاری کار میکردم از هیچ تلاش فرو گذار نکردم و همیشه تحت امر ایشون بودم!
-:توماس حق با توئه! اما از کجا معلوم که دوباره پشیمون نشی! خودتم خیلی خوب میدونی که طبیعتت اینطوریه! همیشه از کارهایی که میکنی پشیمون میشی!
-:می دونم... حالا هم از کار کردن با خانم جمشیدی پشیمونم!
-:بهت گفته بودم که نرو طرف اون زن! اون یه شیطانه!
توماس چوزخندی زد: میدونی تیموری! همه ی ما شیطانیم... فقط درصدش فرق میکنه! دیگه ادم خوب تو دنیا نمونده!
-:شاید افتخاری ادم خوبی نباشه! اما احمقم نیست! خیلی خوب بلده دور و برش و کنترل کنه!
-:درسته!
-:من سعی میکنم جناب افتخاری رو راضی کنم تا با هیئت مدیره حرف بزنه! مطمئن باش اگه اون بخواد هیچ کس نمیتونه تو رو از پست مدیریت بانک برکنار کنه!
-:ازت ممنونم! سعی میکنم جبران کنم!
-:شنیدم سرت خیلی شلوغه! بهتره دیگه بری!
توماس سری تکان داد و از جا بلند شد. پس از خروج توماس از رستوران، تیموری موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره ی افتخاری را گرفت.
-:سلام... قربان!
-:چه خبر؟!
-:همونطور که گفته بودین اومد پیشم و خواست که دوباره باهاتون کار کنه!
-:مطمئن بودم همینطور بشه! گفتی اینا زیر سر فریمانه!؟
-:بله... فریمان و آریامنش!
-:درسته... اون دختره خیلی کینه ایه! اما کینش به نفع ماست! حداقل توماس برگردوند طرف ما!
-:قربان... فکر نمی کنین آریمنش برامون مشکل درست کنه! کم کم داره اعتماد ابوکریم و بدست میاره!
-:تو درمورد بیشتر تحقیق کن! من خودم حواسم به ابوکریم هست! اون هیچ وقت نمی تونه قانونی تو عربستان زندگی کنه!
-:بله!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ، تهران:

افتخاری به سرعت تماس را قطع کرد و گوشی را روی میز قرار داد.
شمس الدین پرونده ای را روی میز قرار داد.
افتخاری: میدونی چرا رئیس دست گذاشته رو ابوکریم!؟
شمس الدین: خیر قربان!
-:می خواد حرصم بده! می دونه من از اون مرتیکه خوشم نمیاد مدام دور و برش میپلکه! اما همونطور که گفتم نمیزارم ابوکریم قانونی تو عربستان زندگی کنه!
-:به خاطر آقا مهران!؟
افتخاری سر بلند کرد و به چشمان شمس الدین خیره شد: اون باید بفهمه که نباید به پسر من توهین میکرد! مهران هر چی هم باشه، پسرمه! تنها سرمایه ی واقعی من! پسر من هرزه نیست، ابوکریمه که هرزه ست!
افتخاری دوباره سرش را پایین انداخت: تحقیق کن ببین رئیس چه نقشه ای داره! نذار ابوکریم قانونی کاری کنه! اگه رشوه داده، مچش و بگیر! اگه از انبار مهمات دزدی کرده، لوش بده!
شمس الدین سرش را پایین انداخت: بله آقا!
شمس الدین از اتاق بیرون آمد. پوشه ای که در دست داشت را با عصبانیت فشرد و زیر لب با حرص زمزمه کرد: مهران... مهران! مگه اون پسره ی هرزه چیه که همه سنگش و به سینه میزنن!؟
انریکو روبه روی مانیتور نشست و به تصویر توماس خیره شد.
توماس با اضطراب پرسید: خوب... آوردیش!؟
انریکو پاکت را بالا گرفت: آره...
توماس نفس راحتی کشید: خوبه!
-:هنوزم نمی خوای بگی این پاکت چیه!؟
توماس نگاهی به سمت باز شده پاکت و کاغذهای بیرون زده از ان نگریست و با اطمینان گفت: خودت که دیدی شون!
انریکو انکار نکرد: آره... دیدمشون! اما میخوام تو بهم بگی اینا چین!
-:چیزایی که مادمازل با استفاده ازشون ازم اخاذی میکرد!
انریکو مشتاقانه منتظر ادامه حرفهای توماس بود.
توماس هنگامی که اشتیاق و انتظار انریکو را دید لب به سخن گشود: همیشه ازم می پرسیدی که این ثروت از کجا اومده یا انریکو فریمان ، واقعی بوده!؟ باید بگم آره!
اه عمیقی کشید و در حالیکه به ناکجا خیره شده بود گفت: وقتی جوون بودم تو دانشگاه با فریمان آشنا شدم. از اون بچه پولدارایی که نمی دونست با پولش چی کار کنه! من ایده داشتم و اون پول... با هم شریک شدیم. خیلی زود موفق شدیم. هر کدوممون ازدواج کردیم و بچه دار شدیم. ما فقط شریک نبودیم دوستای صمیمی بودیم. یادمه وقتی پسرش به دنیا اومد من کنار اون و زنش بودم. اون واقعا مرد خانواده بود.
ولی یهو همه چی خراب شد. زنش مریض شد و مرد. بعد از اون دیگه چیزی از اون مرد خوش مشرب و دوست داشتنی نمونده بود. شرکت نمیومد. سعی کردم کنارش باشم و به خودش بیارمش اما نشد... حتی دلش به حال بچشم نمی سوخت. فریمان داشت کم کم همه ی پولاش و تو قمار میباخت. تا اینکه یه روز سر و کلش پیدا شد. می خواست همه ی پولای شرکت و رو یه طرح مسخره سرمایه گذاری کنه!
باهاش مخالفت کردم اما بعد فهمیدم تمام نقدینگی شرکت و ورداشته سرمایه گذاری کرده! خیلی عصبانی شدم اما وقتی بهش زنگ زدم فهمیدم از شدت مستی تصادف کرده و ماشینش رفته ته دره!
چینی بر پیشانی انداخت و با اندوه ادامه داد: فریمان مرد! به همین راحتی!
لحظه ای مکث کرد تا خود را بازیابد. نفس عمیقی کشید: تصمیم گرفتم پول و برش گردونم چون شرکت داشت ورشکست میشد. یه فهرست از اموالش گرفتم و خواستم به اندازه نقدینگی شرکت ازشون ور دارم ولی... فریمان خیلی پولدار بود و من... حرص و طمع افتاد به جونم! یه پسر هفت ساله این همه ثروت و میخواست چیکار؟!
با پشیمانی سر به زیر انداخت: سندسازی کردم که فریمان بهم بدهکار بوده و تمام دارایی هاش و گرفتم. پسرشم فرستادن یتیم خونه چون هیچ کس و نداشت. چند سال بعد باورت نمیشه اگه بگم پولی که فریمان سرمایه گذاری کرده بود 5 برابر شده بود. همون موقع بود که وجدان درد گرفتم. رفتم دنبال پسرش انریکو! حضانتش و قبول کردم و فرستادمش امریکا درس بخونه. دارایی هاشم به اسمش کردم هر چند نمی دونست و امیدوار نشستم که هیچ وقت واقعیت و نفهمه!
انریکو تو آمریکا بزرگ شد اما هیچ شباهتی به پدرش نداشت اصلا مال دنیا براش ارزشی نداشت و بیشتر پی عشق و جوونیش بود. تا اینکه خبر آوردن موقعی که با قایق رفته بود تفریح قایقش نقص فنی پیدا میکنه و غرق میشه! جسد انریکو هیچ وقت پیدا نشد و بقیشم که خودت میدونی!!
انریکو تکانی خورد. نفس عمیقی کشید.
توماس به سرعت گفت: می دونم ازم انتظار نداشتی اما من هیچ وقت ادم خوبی نبودم!
انریکو چند ثانیه به صورت توماس خیره شد و سپس به ارامی پرسید: مادمازل کجای این ماجراست؟!
توماس: من واسه افتخاری کار میکردم... یه جورایی کثافتکاری های بانکیش و جمع و جور میکردم! این مدارک ثابت میکرد من با فریمان چیکار کردم! وقتی اینا افتاد دست مادمازل تهدید کرد که تو اینترنت پخششون میکنه! منم ترسیدم و کشیدم عقب. ازم مدارک مربوط به امیرارسلان و میخواست!
-:بهش دادی؟!
-:تو هنوز امیرارسلان و نشناختی! همین که الان زنده ام خودش خیلیه چه برسه به مدارک!
-:پس مادمازل چی؟!
با پوزخند جواب داد: شدم بردش! تا اینکه تو رو فرستاد پیشم! اما انریکو تو با اونا فرق داری! با منم فرق داری! با اینکه هیچ وقت حرفم و گوش ندادی اما میخوام یه چیزی بهت بگم!
انریکو کمی جلوتر امد و منتظر شنیدن شد.
-:فقط تویی که میتونی این ادما رو بشونی سرجاشون! تو هوش و دل و جراتش و داری! اما قدرت و نفوذ اونا رو نداری! باید اینا رو بدست بیاری بعدش...
چشم روی هم گذاشت: ... می تونی همشون و نابود کنی!
انریکو با جدیت گفت: من فقط رئیس و میخوام!
توماس پوزخندی زد: با من بازی انریکو! خودتم خیلی خوب میدونی تو انتقام نمی خوای عدالت و صلح میخوای... اون حس وطن پرستیت هنوز سر جاشه!
انریکو خواست چیزی بگوید که توماس ادامه داد: اما یه کمک... رئیس و من خیلی خوب نمی شناسم اما بدون اون تنها کسیه که لحظه ی آخر شاید دلش برای شکارش بسوزه! اما شاید...
انریکو چینی بر پیشانی انداخت: منظورت چیه؟!
توماس طوریکه انگار چیزی نشنیده گفت: اون مدارک و برام بفرست! فعلا...
و به سرعت ارتباط قطع شد. انریکو برای چند لحظه با تردید به مانیتور خیره شد و زیر لب تکرار کرد: اون تنها کسیه که لحظه ی آخر شاید دلش برای شکارش بسوزه! اما شاید...
تقه ای به در خورد و فردوسی وارد شد.
انریکو پاکت را به دست فردوسی داد و گفت: یه کپی از همه ی این برگه ها بگیر و بفرستشون برای آقای البر توماس!
-:اصلا رو یا کپی ها رو؟
انریکو سر بلند کرد: اصلا رو... کپی ها رو بیار پیش من!
سپس به صندلی تکیه زد و دوباره به فکر فرو رفت.
آتش سراسیمه از پله ها بالا رفت. زهره جلوی ویلچر شهاب ایستاده بود و سعی در مهار ضربه های سنگین دست شهاب داشت. شهاب مانند یک گرگ زخمی روی ویلچر افتاده بود و از نزدیک شدن هرکسی به خود با چنگ و دندان جلوگیری میکرد. نشانی از آن شهاب نحیف نبود. آتش به طرفشان رفت و سعی کرد شهاب را آرام سازد.
آتش: چی شده؟!
زهره در حالیکه لباسهایش را مرتب میساخت گفت: نمی خواد بره بیرون! باز بچه شد!
آتش با مهربانی به طرف شهاب برگشت. کمی خم شد و لبخندی زد: شهاب... داداشی... تو که حرفای دکتر و شنیدی!
ناگهان شهاب ضربه ای به قفسه ی سینه ی آتش زد و در پی آن مشتهای نه چندان سنگینش را بر تن آتش فرود آورد. آتش با صبر و حوصله و به آرامی به گونه ای که آسیبی به شهاب نرسد مچ دستان شهاب را گرفت تا مانع ضربات شود.
نفس عمیقی کشید و گفت: شهاب... تو نمی خوای بری بیرون... گنجشکا رو ببینی... درختارو... همونایی که از پنجره اتاقت نگاشون میکنی...
همانگونه که صحبت میکرد کم کم از فشار دستانش کم میکرد: شهاب... آسمون اونقدر خوشگله... با هم رو چمنا راه میریم... آب بازی میکنیم...
دستان شهاب را کامل رها کرد. بیشتر خم شد و پیشانی شهاب را که کمی آرامتر شده بود را بوسید: آفرین داداش گلم...
به سمت زهره که تازه به خود آمده بود برگشت: زهره... ببین چه داداش گلی دارم... حرف شنو و دوست داشت...
جمله آخر آتش به خاطر ضربه ی شهاب ناقص ماند. شهاب با تمام قدرت و در یک آن کف دستانش را روی قفسه ی سینه آتش قرار داد و او را به عقب هل داد. آتش برای لحظه ای تعادلش را از دست داد و از شدت ضربه ی غیر منتظره عقب رانده شد و سرش به دیواره ی آلومینیومی شومینه وسط سالن خورد. آتش چند لحظه گیج میزد ولی با دیدن صورت ترسیده و بدن چگالیده شهاب روی ویلچر لبخندی زد و با آرامش گفت: داداشی... زورت زیاد شده ها!
و دنیا پیش چشمش تار و سیاه شد و دور سرش چرخید. تنها چیزی که به یاد آورد زمین خوردنش و دویدن زهره به سمتش بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ایران ، تهران ، ده سال پیش:


پیمان پیکان آبی رنگ را جلوی درب خاکستری نگاه داشت و به سمت آتش برگشت: حالا میخوای چیکار کنی؟!
اتش با جدیت به تصویر خود در آینه بغل خیره شد: برمیگردم مسکو!
پیمان به سرعت پرسید: پس خونوادت چی؟! شهاب الان بیشتر بهت احتیاج داره! اون برادرته!
آتش با پوزخند به سمتش برگشت: شهاب... برادر... شوخیت گرفته!؟ اون اصلا من و نمی شناسه هر بار که میبینتم مثل یه غریبه... نه! مثل یه دشمن باهام رفتار میکنه! شاهین... پدرمم که انگار یه حیوون وحشیه! من واسه چی باید اینجا بمونم!؟
پیمان چشم از آتش گرفت و به رو به رو خیره شد. استرس در صورتش موج میزد.لبانش را از هم گشود و با تردید گفت: به خاطر من!
آتش چینی بر پیشانی انداخت: به خاطر تو؟!
پیمان با جدیت به طرفش برگشت: آره... به خاطر من!
آتش کامل به طرف پیمان برگشت.
پیمان ادامه داد: می دونم مسخرست ولی من... عاشقت شدم!
آتش برای چند لحظه از تعجب فقط پلک زد. سپس زبان گشود: پیمان... من و تو...
لبش را گاز گرفت: چطور بگم...! من و تو همدیگر و نمی شناسیم! پیمان... من...
پیمان میان حرفش دوید: آتش... من تو رو از خیلی وقت پیش میشناسم!
آتش با سر تائید کرد: آره... اما نه اونقدر...
آتش با سر تائید کرد: آره... اما نه اونقدر...
-:من همه چی رو در موردت میدونم! چه غذایی رو دوست داری! چه جور لباسایی می پوشی، سر چه کلاسی حاضر میشی، از کدوم استادت خوشت میاد، دوستات کیا هستن، چه روزایی کلاس داری، چه ساعتی میری کافی شاپی که توش ویلون میزنی، کدوم قطعه ها رو دوست داری یا حتی...
آتش کمی عقب کشید: چطوری!؟
-:از وقتی مادرت فوت کرد من یه نفر و فرستادم تا مواظبت باشه! اون هر روز گزارش کارات و بهم میداد و ازت برام فیلم می فرستاد. شاید باور نکردنی باشه اما من از پشت همون دوربین عاشقت شدم!
آتش متعجب به جلو خیره شد. حرفی نزد. در همان لحظه در باز شد و پیمان اتومبیل را به سمت حیاط و پارکینگ هدایت کرد. به محض توقف ماشین آتش به سرعت از ماشین پیاده شده و با گامهایی پر سرعت به سمت ساختمان روانه شد.
از پله ها بالا رفت. هر چه بیشتر بالا میرفت بر صدای شکستن اشیا و داد و فریاد شاهین افزوده میشد. بر سرعت گامهایش افزود و به سرعت خود را به داخل ساختمان رساند. با استرس خود را داخل سالن انداخت. فضای سنگین سالن از همان جلوی در هم به رخ کشیده میشد.
آتش برای لحظه ای گیج بود اما به سرعت به خود آمد و به دور و بر نگاه کرد. زهره در گوشه ای روی کاناپه افتاده بود.
به سرعت به طرفش رفت: زهره...
زهره به زحمت آب دهانش را فرو برد: شهاب...
آتش برگشت و تمام سالن را کاوید. در میان مبلمان به هم ریخته ویلچر واژگون شهاب به چشم میخورد اما خبری از شهاب نبود. در جستجویش گام برداشت.
صدای فریادهای خفه ی شهاب و نفس نفس زدن شاهین از پیچ سالن به گوش میرسید. بر سرعت قدم هایش افزود. از پیچ سالن که رد شد شاهین را دید که با صورتی قرمز و عرق کرده و با چشمانی از حدقه بیرون زده مشغول لگد زدن چیزی بود مثل کیسه شن.
به سرعت توجهش به شهاب که زیر پای شاهین مچاله شده و به زحمت سعی در فریاد کشیدن داشت و به دنبال سر پناهی میگشت جلب شد.
هر چه سریعتر خود را روی شهاب انداخت و سر بلند کرد و رو به شاهین فریاد زد: چی کارش داری؟!
شاهین که از خستگی نفس نفس میزد جوابی نداد اما دست از لگد زدن برداشت.
آتش: مگه نمی بینی ترسیده! ولش کن دیگه...
آتش شهاب را بلند کرد و سرش را در آغوش کشید: آروم باش... آروم باش...
شهاب دستانش را بر سینه آتش قرار داد و سعی کرد خود را از او جدا سازد.
شاهین با صدایی دورگه گفت: میبینی عین وحشیا هیچی حالیش نیست! ولش کن بزار ادمش کنم!
آتش بی تفاوت به خواسته ی شهاب و اصرار های شاهین شهاب را بیشتر در آغوش کشید. شاهین که مقاومت آتش را دید به ناگاه خشمگین شد و در یک حرکت بازوی لاغر آتش را گرفت و او را به کناری پرت کرد. اندام کوچک آتش مانند کاغذ مچاله شد در هوا برای لحظه ای پرواز کرد و سپس با شدت به میز گرد کنار دیوار خورد و همراه با خود میز را نیز واژگون ساخت.
شاهین دوباره با قدرت بیشتر شروع به کتک زدن شهاب کرد.
آتش سعی کرد دوباره از جا بلند شود و مانع شهاب شود. دستش را روی پارکت سرد گذاشت و زور زد بلند شود اما دست عرق کرده اش سر خورد و کم مانده بود دوباره زمین بخورد که دستش را دوباره ستون کرد و خود را نگه داشت.
ناگهان سردی چیزی را در نوک انگشتانش لمس کرد ؛ سردتر از پارکت بود و سختتر...
برگشت و نگاهی به اسلحه خاکستری رنگ پریده که درست در کنار دستش قرار داشت انداخت. برگشت و نیم نگاهی به اوضاع آشفته ی شهاب انداخت. در یک آن دیوانه شد. با سرعت اسلحه را برداشت و به همان حالت نیمخیز آن را به سمت شاهین نشانه رفت.
با صدایی که سعی میکرد ترسش را مخفی نگهدارد و نلرزد گفت: ولش کن ... وگرنه میزنمت...
با این حرف آتش، شاهین به طرفش برگشت. با دیدن اسلحه در دست آتش پوزخندی زد.
آب دهانش را از دور لبانش پاک کرد: بزارش زمین... اون ماسماسک رو بزارش زمین!
آتش: اول تو از شهاب فاصله بگیر!
شاهین با پوزخند گفت: واسه من شرط میزاری دختره کثافت... میگم اون و بزارش زمین... اون اسباب بازی نیست که برش داری بازی کنی!
آتش آب دهانش را قورت داد و درحالیکه سرش را به نشانه نفی به چپ و راست تکان میداد گفت: منم نمی خوام باهاش بازی کنم! گفتم شهاب و ولش کن! حق نداری اذیتش کنی! اون یه بچه ست!
-:اگه ولش نکنم چی؟! چیکار میخوای مثلا بکنی؟
آتش با جدیت گفت: میزنمت! به مقدسات قسم میزنمت!
شاهین درحالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت: جراتش و نداری! نمی تونی...
آتش اسلحه را محکمتر در دست گرفت: به خدا میزنمت!
-:گفتم که نمی تونی... پس بزارش زمین...
و با خشم فریاد زد: گفتم اون لعنتی رو بزارش زمین!
و با گامهایی سنگین و خسن به سمتش آمد: حماقت نکن!
فاصله ی چند قدمی را پیمود و به سمتش یورش آورد و تا اسلحه را از دستش بگیرد. قدمی بیش نمانده بود و شاهین همچنان داشت رجز میخواند که آتش برای یک لحظه کنترل از کف داد.
فقط چند سانت انگشتش لرزید و به فاصله اندکی صدای خشن گلوله و به عقب هل داده شدن تن ظریف آتش...
تا به خود آمد شاهین را در مقابلش دید که روی زانوانش افتاد و توجهش به پیراهن سفید شاهین جلب شد که دیگر رو به سرخی میرفت.
گلوله دقیقا به هدف خورده بود. سینه ی شاهین را شکافته بود. شاهین قی ای کرد و زا دهانش خون بیرون زد.
در حالیکه ناباورانه به چشمان آتش خیره شده بود زمزمه کرد: یادم رفته بود که آدمکشی تو خونته!
بعد زا زمزمه کردن این جمله فرونشست و چهارزانو روی زمین قرار گرفت و نفسش را بیرون داد. سپس نقش زمین شد.
اشک از چشم راست آتش پایین لغزید. از لرزش دستانش اسلحه از دستش بیرون افتاد. فقط دستانش نبود تمام تنش در ارتعاش بود.
در همین لحظه در آلومینیومی بالکن با شدت گشوده شد و به دیوار خورد. پیمان در آستانه در پدیدار شد و با دیدن صحنه نام آتش در زبانش نچرخید.
پیمان آهسته به طاق در تکیه زد و ناباورانه زمزمه کرد: چیکار کردی آتش...!؟
آتش با ترس و به کندی سر برگرداند و رنجور به پیمان چشم دخت. پیمان نگاهی به شهاب که بی تفاوت همچنان روی زمین مچاله شده بود انداخت و زمزمه کرد: مامان...
و به سمت آتش برگشت: مامان؟!
آتش به زحمت دستش را بالا آورد و به طرف سالن اشاره کرد. سعی کرد چیزی بگوید اما هجوم اشکها زبانش را بسته بودند: او... اون... او...
پیمان بی درنگ به سمت زهره دوید. از پیچ سالن گذشت و با دیدن زهره خود را روی کاناپه انداخت.
سر زهره را در آغوش کشید: مامان... مامان...
زهره آرام دست گرم و آرامش بخشش را روی بازوی پیمان گذارد.
آتش نگاهی به شهاب انداخت و درحالیکه روی زمین خود را میکشید خودش را به شهاب رساند. بازویش را آرام گرفت و بلندش کرد. صورتش پر بود از زخم های کوچک. او را در آغوشش گرفت و صورتش را به سمت خودش برگرداند تا مانع دیدن شاهین شود.
در چشمانش خیره شد و با اطمینان در حالیکه سعی میکرد ترسش را پنهان کند گفت: همه چی درست میشه!
و شهاب را بیشتر در آغوش خویش فشرد و با نگرانی به جسد بی جان شاهین خیره شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ، تهران ، هم اکنون:

آتش آرام چشمانش را گشود و به سقف خیره شد. برای لحظه ای فراموشی گرفته بود و یادش نمی آمد چه اتفاقی افتاده اما هجوم بی امان درد به سرعت همه چیز را یادآوری ساخت. غلطی خورد و به پهلو خوابید. به قاب عکس روی پاتختی خیره شد.
عکس دوران جوانی اش... عکس خنده هایی که دیگر حتی بلد نبود بر لب بیاوردشان... با حسرت آهی کشید. دخترک داخل عکس او نبود... دختری که در مسکو با شادی زندگی میکرد او نبود... او بلد نبود از ان لبخند های جذاب بزند و با دید مثبت به زندگی بنگرد...
گوشه ی چشمش به چین نشست و اشکی از آن بیرون تراوید. مسیر کمی طی کرد و روی بالشت بنفش رنگ افتاد. بالشت تشنه به سرعت این اکسیر زندگی را سرکشید.
به زحمت لب گشود: پس اون کجاست؟!
آری...
آن دختر قاب عکس حال کجا بود!؟
چرا هیچ نشانی از او به جا نمانده بود!؟
مگر روزگاری در این کالبد نمی زیست!
مگر روزگاری با همین چشمهای خاکستری به دنیا نمی نگریست!
مگر...
بغضش را فرو خورد و اشکهایش را پاک کرد. نیمخیز شد و روی تخت نشست. یک آن درد پشت سرش شدیدتر شد اما خم به ابرو نیاورد. یاد گرفته بود همیشه تظاهر به قدرتمندی بکند حتی در حضور خود...
تقه ای به در خورد و پس از چند ثانیه زهره وارد شد. درحایکه نگرانی در صورتش موج میزد نزدیکتر آمد: بیدار شدی؟
آتش نگاهی به ساعت که ده شب را نشان میداد انداخت: آره...
سر بلند کرد و به زهره خیره شد. ارام و با تردید زمزمه کرد: شهاب...
زهره به سرعت گفت: حالش خوبه... آروم شده!
با تردید ادامه داد: تو... حالت خوبه؟! سر گیجه یا ...
-:خوبم!
-:دکتر گفت باید ام ار ای بگیری!
آتش بی خیال گفت: نمی خواد، خوبم!
زهره کنارش روی تخت نشست و با جدیت گفت: خوب نیستی... خیلی وقته که خوب نیستی!
آتش سر برگرداند و به زهره خیره شد.
با استیصال زمزمه کرد: زهره...
زهره در سکوت منتظر ادامه حرفش شد.
-:کی همه چی خراب شد!؟
زهره لبخند تلخی زد و به فکر فرو رفت: نمی دونم! شاید وقتی که مادرت عاشق امیرارسلان شد یا وقتی که با پدرت ازدواج کرد...
لحظه ای درنگ کرد: یا شاید وقتی که امیرارسلان اومد انتقام بگیره یا وقتی شهاب متفاوت به دنیا اومد!
آتش پوزخندی زد: زهره! انقدر خوب نباش...!
زهره چینی بر پیشانی انداخت و منتظر شد.
-:من خیلی در حقت بدی کردم اما تو ...
سرش را پایین انداخت: تو همیشه مثل مادر کنارم بودی! طوریکه حتی نمی گی شهاب عقب مانده ست!
زهره به رو به رو خیره شد.
-:گاهی فکر میکنم اگه از همون اول مریم و امیرارسلان عاشق هم نمی شدن اینطوری نمی شد!
زهره لبخندی زد: عشق بازی های عجیبی داره!
-:عشق؟!
-:اره... عشق... همونی که شبا بهش فکر میکنی!
آتش با جدیت در حالیکه تحیرش را مخفی میکرد گفت: من شبا به کسی فکر نمی کنم!
زهره بی تفاوت پرسید: چرا انکارش میکنی!؟
آتش لحظه ای به رو به رو خیره شد: من و اون خیلی متفاوت بودیم!
-:زندگی به خاطر همین تفاوتاست که قشنگه! فکرش و بکن اگه اونم مثل تو بود اون وقت زندگی دیگه هیجانی نداشت. هر وقت حرکتی میکرد تو میدونستی اون چی کار میخواد بکنه و غافل گیر نمی شدی!
آتش از جا بلند شد: راست میگی... اما دیره!
به سمت کمد روانه شد و مانتو و شالی بیرون آورد.
-:کجا داری میری؟!
-:میرم هوا بخورم!
-:این وقت شب... با این وضعیت؟!
آتش به طرفش برگشت: من خوبم! هیچ کسم جرات نمی کنه بهم چیزی بگه! زودم برمیگردم!


*************


آتش با حرص دنده را جا داد و نگاهی به صورت خود در آینه ی بغل انداخت. سعی کرد لبخندی بر لب آورد. در دل مدام تکرار میکرد: گریه نکن... آتش گریه نکن... رئیس که گریه نمی کنه...
اما اشک که حرف حالی اش نمی شود.
دیگر از این لبخند مسخره که به خود در آینه میزد خسته شده بود. دستش را آرام جلوی دهنش گذاشت و سعی کرد اشک نریزد. پرده ی اشک جلوی چشمانش حلقه بسته بود و مانع دیدش میشد. هر از گاهی به جاده نگاهی می انداخت اما چیزی نمی دید. ناگهان یک جفت نور که با سرعت به او نزدیک میشدند توجهش را جلب کرد و به دنبال آن صدای گوش خراش بوق ممتد اتوبوس و ...
آتش به سرعت به خود آمد و پایش را روی ترمز فشرد و فرمان را با شدت چرخاند. اتومبیل از جاده خارج شده و چند متری روی چمن و خاک کنار جاده حرکت کرد و سپس به تیر بزرگ چراغ برق برخورد و سرعت ماشین به یک دفعه گرفته شد و آتش به طرف فرمان کشیده شد.
برای لحظه ای نفس نفس زد. سر بلند کرد تا عمق فاجعه را ببیند. خسارت زیادی به ماشین وارد نشده بود. با حرص دوباره سرش را به فرمان تکیه داد و آرام آرام مشغول اشک ریختن شد. حتی باد زمستانی ای که از پنجره وارد میشد هم نمی تواست قلب و بدن داغش را آرام سازد.
ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد: حالتون خوبه؟
ناگهان با صدایی به خود آمد: حالتون خوبه؟
به سرعت اشکهایش را پاک کرد و سر بلند کرد. با لبخند به صورت انریکو خیره شد: اقای فریمان!
انریکو متعجب زمزمه کرد: خانم آریا منش...
با تردید ادامه داد: حالتون خوبه؟ تصادف کردین...
-:بله... چیزی نیست! یکم سرعتم زیاد بود و ...
انریکو به رگه های سرخ درون چشمان آتش خیره شد: مثل اینکه زیاد از لحاظ روحی ...
حرفش را ادامه نداد.
-:نه... یه چیزی رفته بود تو چشمم!
-:بله...
انریکو نگاهی به اطراف انداخت. اطراف چراغ و به دور از نور روشنایی بخش ان تاریکو خیمه کرده بود. دستانش را به هم مالید و در جیب اور کتش فرو برد.
دوباره به آتش خیره شد: دوست دارین یه قهوه مهمونم باشین! لباستون گرم نیست و شیشه رو هم پایین دادین! حتما سردتونه!
آتش که انگار تازه متوجه سرما و برف دور و برش شده بود بر خود لرزید. لبخندی تحویل انریکو داد: حتما... خوشحال میشم!
انریکو نیم نگاهی به کاپوت ماشین انداخت: بهتره با ماشین من بریم... فکر کنم این نزدیکی ها یه کافی شاپی باشه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

آتش به تصویر لغزان خود در صورت سیاه فنجان قهوه خیره شده بود. بخار ملایم و گرما بخش که از دهانه فنجان بیرون می آمد و به صورتش میخورد لذت بخش بود. انگار که فنجان به طرفش ها میکرد و سرما را فراری میداد.
انریکو جرعه ای از فنجان نوشید و به آتش خیره شد: زمستونای اینجا خیلی سردتر از رُمه!
آتش به ارامی سر تکان داد: همین طوره!
انریکو دست نوازش بر سر سیندی که بغل کرده بود کشید: فکر کنم مسکو از اینجا سردتر باشه! شنیدم بیشتر سال حداقل یک سوم روسیه برفیه!
آتش در سکوت به او گوش سپرده بود.
انریکو زیرکانه ادامه داد: تا حالا روسیه بودین!؟
آتش سر بلند کرد و به چشمان انریکو خیره شد. سعی میکرد بداند انریکو به دنبال چیست اما در چشمانش فقط هیجان یک گفت و گوی ساده موج میزد.
لبخندی زد: نه...! ولی حتما باید برم!
-:فکر میکردم رفته باشین! اخه اونطور که شنیدم شما بیشتر کشورهای دنیا رو گشتین!
لبخندی زد و ادامه داد: بیاین با هم بریم!
-:با هم بریم!؟
-:بله... به عنوان همکار یا دوست!
-:فکر نکنم اوقات فراغت داشته باشم!
آتش سعی کرد بحث را به سویی دیگر بکشد: از توماس خبر دارین!؟
انریکو با اطمینان گفت: شوخیتون گرفته! هر اتفاقی بیفته من زودتر از همه با خبر میشم!
-:خب... پس نقشه ای ندارین!؟
-:مثل اینکه آقای افتخاری خیلی پر نفوذن! رقیب سر سختی دارین!
آتش پوزخندی زد: آقای فریمان... با کلمات بازی نکنین و سعی نکنین سر من و شیره بمالین!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت: شیره بمالم!... یعنی چی؟!
آتش با بی میلی گفت: یعنی من و گول بزنین... بهم کلک بزنین!
-:آهان...
به صندلی تکیه زد: شما بانوی خیلی باهوشی هستین ! همون طورم که می دونین دنیای بیزینس دنیای وفا و یه رویی نیست!
آتش با سر تائید کرد.
انریکو دوباره لبخندی زد: امروز ما همدیگر و اتفاقی دیدیم مگه نه؟!
آتش با سر تائید کرد.
-:خوب پس بیاین صحبت های کاری رو بزاریم کنار!
-:پس در چه موردی حرف بزنیم؟!
-:خودمون... چند وقته که با هم کار میکنیم اما هم دیگه رو خوب نمی شناسیم!
آتش جوابی نداد اما بی میل هم نبود!
انریکو: خوب... اول از همه تو نه شما... می تونین انریکو صدام کنین!
با تردید ادامه داد: می تونم یاس صداتون کنم!
آتش ابروانش را بالا انداخت: هر جور راحتین!
-:خوب... این اطراف چی کار میکنین؟
-:-:واسه یه مسئله ی شخصی امدم... شما چی؟!
-:من و سیندی هم اومدیم یکم هوا بخوریم!
آتش با تردید گفت: اینجا... این وقت شب... شوخیتون گرفته! حداقل یه ساعت از اینجا تا تهران راهه!
-:شنیده بودم مناظر زیبایی داره! ما هم اومدیم!
و با انگشتانش با مو های سفید سیندی بازی کرد و لبخندی زد.
-:بهتره تو تابستون یا یه وقت دیگه بیاین... الان زمستونه و اگه برف بباره ممکنه جاده بسته بشه!
-:از اطلاع رسانیت ممنون! حتما دفعه بعد دقت میکنم!
آتش برای لحظه ای اندیشید: ماشین جدید خریدید؟!
-:بله... چطور مگه!؟
-:آخه به شخصیتتون نمی خوره!
انریکو لبخندی زد: بله... برای ماشین قبلیم حادثه ای پیش اومد و این یکی رو سرسری خریدم!
آتش سرش را با نشانه فهمیدن تکان داد. لحظه ای درنگ کرد و سپس پرسید: ماشین قبلیتون بی ام و بود نه؟!
-:بی ام و m5 !
-:اوهوم... سفید بود نه!؟
-:درسته...
آتش لبخندی زد.
-:چطور؟!
آتش سری تکان داد: هیچی... همینطوری میخواستم ببینم هنوزم حافظم خوب کار میکنه یا نه!
انریکو لبخندی زد و هر دو با شک و تردید به یکدیگر خیره شدند.

انریکو لبخندی زد و هر دو با شک و تردید به یکدیگر خیره شدند.
ناگهان آتش از جا برخاست: یه لحظه من و ببخشین!
انریکو لبخندی زد. آتش به سرعت به سمت سرویس روانه شد و در همان حال شماره ی عماد را می گرفت. وارد سرویس شد و در را بست.
-:الو ! عماد!
-:...
-:تیرمون به سنگ خورد... فریمان درباره ی هادی میدونه!
در همان لحظه انریکو پشت میز با آرامش نشسته و به صورت سیندی خیره شده بود.
زیر لب زمزمه کرد: فکر کنم رئیس نقشه های جدید واسمون داره!


*************

انریکو در شیشه ای را گشود و کنار کشید تا آتش خارج شود و خودش نیز به دنبالش.
آتش: خوب...
انریکو نگاهی به اطراف انداخت: دوست داری یکم قدم بزنیم!؟
آتش سرش را به نشانه تائید تکان داد.
هر دو کنار هم به راه افتادند. آتش دستانش را در جیب های مانتویش فرو برد و سعی می کرد گامهایش را به گام های بلند انریکو نزدیکتر کند.
انریکو برای لحظه ای ایستاد و به سمت آتش چرخید : مثل اینکه سردتونه! بهتر برگردیم!
آتش لبخندی زد و سر تکان داد: نه... خوبه!
گونه هایش گل انداخته بود. صورتش سفید بود وشالی که گردی صورتش را فرا گرفته بود نیز مانند چشمانش خاکستری بود. فقط گل گونه و لبان سرخش به صورتش جان بخشیده بود.
انریکو چند لحظه بدون توجه به گذشت زمان به تابلوی بی نقصی که رو به رویش قرار داشت خیره شده بود. نا خودآگاه لبخندی روی لبانش نشست. به لبان سرخش چشم دوخته بود و برای لحظه ای ضربان قلبش بالا رفت.

عاشق نیستم ...
فـقط گاهی...
فقط گاهی...
حـرف تو که می شود
دلم...
مثل اینکه تب کند...
گرم و سرد می شود
توی سینه ام چنگ می زند
بالا و پایین می پرد
آب می شود...
تـنـگ می شود...
برای صدایت...
برای خنده ات...
برای آغوشت...
برای لبانت...

با صدای آتش به خود آمد: انریکو...
سریع خودش را جمع و جور کرد: عذر می خوام!
سیندی را از آغوشش جدا کرد و به سمت آتش گرفت: میشه یه لحظه سیندی رو نگه دارین!
آتش با مهربانی سیندی را در آغوش کشید: حتما...
به سرعت اور کت سیاهش را از تن بیرون کشید و به سمت آتش گرفت: این و تنت کن!
آتش نگاهی به کت و سپس به انریکو انداخت: نه... مرسی... خودت بپوش!
انریکو کتش را بیشتر به سمت آتش گرفت: بگیرش... هوا سرده!
آتش لبخندی زد: نیازی نیست!
انریکوکت را گشود و آن را روی شانه های آتش انداخت: من پلیور تنمه اما تو ...
ادامه نداد و فقط با اصرار کتش را تن آتش کرد.
پس از اصرار انریکو و تشکرات پی در پی آتش دوباره به راه افتادند.
انریکو اشاره ای به سیندی که در آغوش آتش با آرامش خیال خوابیده بود کرد و گفت: انگار خیلی با تو جوره! تو بغل هیچ کی اینطوری راحت نمیشینه!
آتش لبخندی زد: گربه ی دوست داشتنی ای داری!
انریکو با سر تائید کرد. دستانش را در جیب جین سیاهش فرو برد و بیشتر در پلیور خاکستری اش فرو رفت.
انریکو: یاس... نمی خوام تو مسائل خصوصیت دخالت کنم اما ...
آتش میان حرفش دوید: پس دخالت نکن!
-:ببخشید؟!
آتش با خنده گفت: شوخی کردم! حرفت و بزن!
انریکو لبخندی زد و گفت: امروز مثل اینکه...
مکثی کرد: چطور بگم!... امروز انگار ناراحتی!
آتش فقط یک پاسخ داد: مشکلات خانوادگیه! به زودی حل میشه!
-:باشه...
دوباره چند قدمی در سکوت برداشتند.
آتش: انریکو...
-:جان؟!
آتش لحظه ای مکث کرد.
-:برات سخت نبود که زندگیت و تو آمریکا ول کردی و اومدی رم؟!
-:چی شد یهویی همچین سوالی پرسیدی؟!
-:همین جوری!
-:چرا... دلم تنگ میشه! آخه اون موقع ها خیلی خوب بود! من یه خانواده داشتم. کلی دوست... ولی خوب... شرایط تغییر میکنن! الانم من یه خانواده دارم! جی جی ، دونا و فدریکو...
آتش لبخندی زد و سر تکان داد: تا حالا آرزو کردی که کاش زمان برمیگشت به همون موقع!؟
-:معلومه... ولی بازم برگشتن به ایتالیا رو ترجیح میدم! تو چی؟! تا حالا تو همچین شرایطی بودی!؟
-:آره... ولی همیشه میگم اگه زمان عقب برمیگشت من این زندگی رو انتخاب نمی کردم!
-:چرا؟! اگه اونطوری میشد که بیشتر آدمایی که الان میشناسی و رو باهاشون آشنا نمیشدی!
-:آره... ولی اون وقت با آدمی که خیلی در موردش احساس عذاب وجدان میکنم آشنا نمی شدم و اونم به اون حال و روز نمی افتاد! شاید اگه با من آشنا نمی شد اینطوری نمیشد!
-:یعنی انقدر آشنایی با اون آدم برات بد بوده!؟
آتش لبخندی زد و سر تکان داد: نه، اصلا! برای من شیرین بود اما برای اون شخص...
با تاسف سر تکان داد: ...فکر نکنم!
و دوباره به رو به رو خیره شد و سعی کرد فکر و تصویر پویش را از ذهنش بیرون کند اما ...
آتش به طرف انریکو برگشت: ازت خیلی ممنونم! امشب بهم خیلی خوش گذشت!
انریکو لبخندی زد: خوبه...! بعضی وقتا باید اینطوری با هم بیرون بیایم!
-:اما به نظر من ملاقات اتفاقی بهتره!
انریکو جوابی نداد.
آتش سیندی را در آغوش انریکو رها کرد: خوب... من دیگه میرم!
-:می رسونمتون!
-:نه... مرسی! الان زنگ میزنم میان دنبالم!
انریکو با تردید گفت: ولی من می تونم برسونمتون!
-:گفتم که... میان دنبالم! شما زحمت نکشین!
سپس دست برد تا کت انریکو را در اورد که انریکو مانع شد: نیازی نیست! هوا سرده! بمونه بعدا بهم میدین!
-:بازم ممنونم!
-:شاید این کت بهونه ای باشه بازم با هم قدم بزنیم!
آتش لبخندی تحویل انریکو داد: پس فعلا...
و برگشت و به راه خود ادامه داد.
انریکو سیندی را بیشتر در آغوش کشید و به هیکل ریز آتش که در کت مردانه گم شده بود و لحظه لحظه بیشتر دور میشد خیره گشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ، فرودگاه مهرآباد ، ده سال پیش:

پیمان بلیط و پاسپورت ها را به طرف آتش گرفت: سه تاش مال اوناست... یکی هم که قلابیه مال تو!
آتش مشغول بررسی آنها شد: مطمئنی نمی خوای بیای؟!
پیمان نفس عمیقی کشید: بعد از شاهین خان همه چیز به هم ریخته! اول همه چی رو جمع و جور میکنم، بعدش میام!
آتش به چشمان پیمان خیره شد: زود بیا! من بهت نیاز دارم! هممون بهت نیاز داریم!
پیمان لبخند تلخی زد.
آتش ادامه داد: تو فرشته نجاتمی! همیشه مواظبمی! مثل یه برادر بزرگتر!
پیمان سرش را پایین انداخت و آرام زمزمه کرد: برادر!
آتش: چیزی گفتی؟!
پیمان به سرعت بلند کرد: نه! ولی...
با تردید ادامه داد: مطمئنی که میخوای بری؟! مطمئنی ول کردن همه چیز و فروختن دارایی ها کار درستی بود؟!
-:پیمان... اینجا خونه من نیست! من اینجا غریبه ام! دوستام... خونم... کارم... همه چیم تو مسکو ئه!
-:آتش... ولی ماجرا همین جوری تموم نمیشه!
آتش مطمئن گفت: چرا... تموم میشه! من هیچ پدرکشتگی ای با امیرارسلان یا هر کس دیگه ندارم! اونم میتونه به زندگیش برسه! الان تنها ادمایی که من باید بهشون فکر کنم شهاب و زهره و عمادن! روحیه ی عماد خیلی تخریب شده! تو اون جهنم نمی دونم چه بلایی سرش اوردن!
-:مطمئنی میخوای اون و با خودت ببری!؟ آخه اون یه قاتله!
آتش پوزخندی زد: از وقتی خودمم با اسلحه آدم کشتم فهمیدم آدم کشی ترسناک نیست!
-:الان این حرف و میزنی! اوضاع یه هفته پیشت یادت نیست!
آتش متفکر سر تکان داد: ولی میتونم عماد و درک کنم! یه همچین خانواده ای! یه همچین عذاب وجدانی...
با تاسف سرش را به زیر انداخت. پیمان نیز متفکر سر تکان داد.
پس از چند ثانیه با لبخند سر بلند کرد: اما میخوام یه خانواده بسازم! شهاب و عماد و زهره و تو و من...! مثل خانواده های عالی...! من و تو کار می کنیم! تازه شهابم معالجه میشه! تو مسکو دکترای خوب زیادن!
صدای گوینده در سراسر فضای فرودگاه پخش شد.
پیمان: فکر کنم باید برین!
آتش سر تکان داد و هر دو به سمت صندلی ها رفتند. شهاب روی ویلچر نشسته بود. به زور ارامبخش های تجویزی آرام شده بود. زهره روی صندلی رو به رویش جای داشت و مدام قربان صدقه اش می رفت. گاه گاهی هم با عماد که کنارش کز کرده بود حرف میزد تا احساس غریبگی نکند.
آتش به کنار زهره ایستاد و گفت: من میرم پاسپورتا رو بدم چک کنن!
و به سمت پیشخوان به راه افتاد.
پیمان رو به روی زهره ایستاد: مامان...
زهره از جا برخاست و به پیمان خیره شد. سعی کرد مانع اشکهایش شود اما نتوانست. پیمان با دیدن اشکهای زهره، وی را در آغوش کشید و سرش را روی شانه های مردانه و استوارش گذاشت.
پیمان: واسه چی گریه میکنی، قربونت برم! گریه نکن چشات خراب میشه! منم زود میام پیشتون دیگه!
پس از مدتی زهره از آغوش پیمان بیرون آمد و پیمان مشغول شوخی و خنده با شهاب و عماد شد.
آتش در صف ایستاد و برگشت و به جمع شاد آنها خیره شد. ناخودآگاه لبخندی زد؛ از اینکه حالا یک خانواده داشت هر چند بیشتر اعضایش با او پیوند خونی نداشتند اما دلش برایشان بیشتر از پدر و مادرش می تپید.
نوبتش که شد پاسپورت و مدارک را روی میز سنگی جلوی زن نهاد.
زن مشغول چک کردن شد وپس از چند ثانیه سر بلند کرد: شهاب بینش نیا همراه شماست!
-:بله... وضعیت جسمانی خوبی ندارن به همین خاطر اون ور منتظرن!
زن سر تکان داد و گوشی را از روی میز برداشت و مشغول صحبت شد. آتش احساس خوبی نداشت.
نگران پرسید: مشکلی پیش اومده؟
زن دوباره نگاهی به پاسپورت ها کد و گفت: آقای شهاب بینش نیا ممنوع الخروج هستن!
آتش چینی بر پیشانی انداخت: ممنوع الخروج؟!... یعنی...
زن به سرعت گفت: بله... ایشون اجازه ی خارج شدن از کشور رو ندارن!
آتش با تعجب پرسید: چرا؟!
زن در حالیکه مشغول جابجا کردن کاغذها بود سرسری گفت: سرپرستش اجازه ی خروج بهش نمیده!
-:سرپرستش کیه؟
-:آقای افتخاری، چیه...!
-:امیرهوشنگ افتخاری؟!
-:فکر کنم! حالا یکی از مامورا میاد ازش بپرس دیگه!



*************

پیمان در آستانه در چوبی آبی رنگ ایستاد و به درون اتاق خاکستری که با اسباب اولیه و فرتوت مزین شده بود خیره شد. عماد گوشه ی تخت کز کرده بود و مدام ملحفه ی سفید را چنگ میزد. زهره روی تخت دیگر نشسته بود و لباسهای شهاب را مرتب می ساخت.
آتش با دیدن پیمان از روی صندلی چوبی بلند شد. صندلی صدای دلخراشی ایجاد کرد.
آتش بی توجه به طرف پیمان آمد.
پیمان دستانش را در روی سینه قفل کرده بود و به طاق تکیه داده بود: فقط امشب و میتونیم اینجا بمونیم! فردا بازم علافیم ! گفتم که خونه ها رو نفروش! اونم چی؟ زیر قیمت!
دستانش را از هم گشود و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت به سمت آتش برگشت: و همینطورم گفتم که امیرارسلان دست از سرمون ور نمیداره! سپرده هیچ جا بهمون جا ندن! این مردکم به زور راضی کردم!
آتش نا امید به دیوار تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.
پیمان: حالا میخوای چیکار کنی؟!
آتش سرش را آرام و متوالی به دیوار میزد: نمی دونم... نمی دونم!
صدای پای پیمان سبب شد چشم بگشاید. با دیدن جای خالی پیمان سریع از در خارج شد و به دنبالش در راهرو بلند روان شد: کجا داری میری؟!
-:میرم دو تا بالشت و ملحفه بگیرم! ندیدی مگه!؟ باید رو زمین بخوابیم!
آتش خود را به او رساند و همگام با او گام برداشت: بزار اون سه تا بخوابن! من و تو باید یه جایی بریم!
آتش با بی میلی جواب داد: کجا؟!
-:خونه افتخاری!
پیمان با شنیدن این حرف ایستاد. با تعجب به طرفش برگشت و ناباورانه پرسید: خونه امیرارسلان!؟
آتش سر تکان داد.
پیمان پوزخندی زد: نکنه شب میخوای خونه اون بمونی!؟
آتش با جدیت گفت: نه! میخوام باهاش حرف بزنم! ببینم مشکلش با ما چیه!؟ بالاخره اونم آدمه! اگه بفهمه ما دیگه کاری باهاش نداریم ولمون میکنه!
-:اولا خودتم میدونی مشکلش با ما چیه! دوما قبل اینکه حرفی بزنی یه گلوله حرومت میکنه!
آتش چینی بر پیشانی انداخت.
پیمان منظورش را فهمید. با آرامش در حالیکه سرش را تکان میداد گفت: یعنی میکشتت! یه گلوله به سرت شلیک میکنه و میمیری!
آتش به نشانه فهمیدن سر تکان داد: من تو رو از اونجا زنده بیرون میارمت! مطمئن باش!
و به راهش ادامه داد و در حالیکه دور میشد گفت: زود باش دیگه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ، تهران ، هم اکنون:



آتش اتومبیلش را رو به روی در بزرگ سیاه رنگ نرده ای پارک کرد و نگاهی به خود در آینه ی جلو انداخت.
با جدیت گفت: فکر کنم باید یه تلنگری به افتخاری بزنم!
در را گشود و پیاده شد. به سمت مردان سیاه پوش که به سمتش گارد گرفته بودند رفت در حالیکه لبخند آرامش بخشی بر لب داشت.
به چند قدمی مرد که رسید ایستاد. نگاهی به مردانی غول پیکر که با دقت و آهسته به سویش قدم بر میداشتند انداخت. همه شان در حالیکه دستشان را از روی کت روی اسلحه هایشان گذاشته بودند آماده به حمله بودند.
آتش لبخند پررنگ تری زد و قدمی به سمت مرد برداشت. مرد آهسته قدمی به عقب برداشت.
آتش ایستاد و خطاب به مرد گفت: رئیست کجاست!؟
-:چیکارش دارین؟!
آتش به اسلحه پنهان در زیر کت مرد خیره شد: نترس... من اومدم حرف بزنم!
سر بلند کرد و به صورت مرد خیره شد: برو به افتخاری بگو آتش بینش نیا اومده باهات حرف بزنه! بدون اسلحه و بدون جنگ!
-:یه لحظه صبر کنین!
و مشغول صحبت با شخص پشت گوشی که در گوش داشت شد.
-:باید بگردمتون! هم خودتون هم ماشینتون و !
آتش حالتی جدی به خود گرفت: یعنی امیرارسلان انقدر ترسو شده! هر چی پیرتر میشه قدر زندگیش و بیشتر میفهمه!
سپس با لحنی تهدید آمیز ادامه داد: جرات داری دست به من بزن!
مرد لحظه ای خیره خیره آتش را نگریست. آتش بی خیال منتظر بود. دوباره مشغول صحبت شد سپس به طرفش برگشت: بفرمایین!
آتش لبخندی زد: خوشم اومد باهوشی!
برگشت و سوار ماشینش شد.
مرد اشاره ای به دوربین مدار بسته ی بالای سرش کرد: درو باز کن!
به فاصله ی چند ثانیه در بزرگ نرده ای باز شد و آتش خودرو را در راه سنگ فرش به حرکت در آورد. پس از چند صد متر به محوطه ی اصلی رسید. فرمان را چرخاند و وسط حیاط نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به عمارت خیره شد.
عمارتی سنگی با بلوکهای سیاه رنگ که در جای جایش مجسمه ی طاووس های زیبا ی سنگی شکیل دیده میشد. عمارت حتی در زمستان و میان برف نیز زیبا بود!
آتش پوزخندی زد: هر چی این پیرمرد خرفت تر میشه، این عمارت خوشگلتر! عمارت طاووس...
به سمت پله های سنگی به راه افتاد. اولین قدم را روی مرمر سپید گذاشت. در دو طرف پله ی طویل و در انتهای حفاظ طرحدار تندیس دو طاووس با پر های بسته قرار داشت. هر دو با غرور سر به آسمان گرفته بودند.
آتش نگاهی به انتهای پله ها که رفته رفته تنگتر میشد انداخت و آرام از پله ها بالا رفت. به بالای پله ها که رسید زنی با لباس خدمتکاری سفید و سیاه به سمتش آمد.
-:لطفا از این طرف!
و به در شیشه ای و فلزی اشاره کرد. آتش نگاهی به طاووسی که با دلبری گوشه ی راست و بالای در طراحی شده بود و به نظر می آمد که روی طاق دراز کشیده انداخت. سر تکان داد و به دنبالش وارد شد.
وارد سالن گرد بزرگی شدند که در چند نقطه اش تندیس های زیبا و گران قیمت قرار داده بودند و چند مبلمان ساده اما زیبا.
زن به پله های دو طرفه گردان وسط سالن که میز کنده کاری شده طلایی و سیاه را در برگرفته بودند، اشاره کرد: آقا تو اتاق کار منتظرن!
آتش به راه افتاد. از روی سرامیک های یه متر مربعی کرم که در میانشان سنگهای مربعی کوچک مشکی براق به چشم میخورد رد و شد و از پله ها بالا رفت.
به طبقه دوم که رسید از پله های طبقه سوم دور شد و از کنار تندیس زنان سیاه پوست که جامه ی طلا به تن داشتند گذشت و فضای خالی وسط سالن را که طبقه ی پایین را مشرف میشد دور زد.
از کنار اتاق نشیمنی که به سبک رنسانس چیده شده بود نیز عبور کرد و پس از مدتی عبور از کنار قسمتهایی که هر یک به سبکی طراحی شده بود به در چوبی سیاه با نوار های طلایی رسید. پا نگه داشت.
نامحسوس پالتوی قرمز رنگش را مرتب کرد و نیم نگاهی به چکمه های پاشنه بلند مشکی اش انداخت. نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
زن تقه ای به در زد. لحظه ای منتظر شد و سپس در را گشود. کنار کشید و آتش وارد شد.
پا روی پارکت چوبی نهاد و بی توجه به بوفه ی چوبی پر از آثار هنری رو به رویش به را ست چرخید و به راهش ادامه داد. در میان اسباب و اثاثیه گران قیمت و آنتیک، پشت میز کنده کاری شده که طرح طاووس داشت افتخاری پیدا بود.
کت و شلواری خاکستری به تن داشت. به صندلی چرم بزرگ تکیه داده بود و درحالیکه لبخندی که بیشتر پوزخند بود برلب داشت به آتش خیره شده بود.
آتش جلو تر آمد و بی تعارف روی مبل مخمل قرمز نشست. پای راستش را روی پای دیگرش قرار داد و با خیال راحت به پشتی تکیه داد.
پس از دقایقی خط و نشان کشیدن با نگاه بالاخره افتخاری به حرف آمد: می دونی... من دشمنای زیادی داشتم! ولی هیچ کدوم مثل تو گستاخ نبودن!
لبخند آتش پررنگتر شد: اگه منظورت از گستاخ بودن، اومدن به قلعته...
سری تکان داد: ...می دونی که اولین بارم نیست!
-:درسته... اولین بارت خیلی خوب یادمه! تو چی یادته؟! از بزرگی و جلال خونم ترسیده بودی! از من و این اتاقم ترسیده بودی!


ایران، تهران، ده سال پیش:



پیمان ماشین را کنار خیابان متوقف کرد: یه خیابون بالاتر خونه امیرارسلانه! یه در نرده ای مشکی که با طاووس تزئین شده. باید از یه جاده سنگی بگذری تا به خود ساختمون برسی.
آتش به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد.
پیمان با تردید و اضطراب چینی بر پیشانی انداخت: مطمئنی میخوای بری؟!
آتش فقط سر تکان داد.
پیمان شاکی به جلو برگشت و با کف دست ضربه ای به روی فرمان نواخت. لحظه ای اندیشید. سپس خم شد و داشبورد را باز کرد. اسلحه ای را بیرون آورد و به طرف آتش گرفت.
-:بیا... اگه چیزی شد...
آتش میان حرفش پرید: نمی خواد!
پیمان اسلحه را به زور به دستش داد: لازمه... خیلیم لازمه! طرز استفادشم که میدونی! اگه امیرارسلان چیزی گفت فقط بگیر طرفش و ماشه رو بکش!
آتش سری تکان داد. اسلحه را داخل جیب مانتویش رها کرد.
پیمان: اونطوری نه! شکلات که نیست! بزارش تو کمر شلوارت!
-:باشه!
در را گشود و پیاده شد.



*************

آتش با اضطراب و ترسی که سعی در پنهانش داشت وسط اتاق ایستاده بود. مدام خود را دلداری می داد و سعی میکرد مثبت اندیش باشد.
افتخاری سر بلند کرد و به وی خیره شد: چرا اونجا وایسادی!؟ بیا جلوتر!
آتش جلوتر آمد و در چند قدمی میز افتخاری ایستاد.
افتخاری اشاره ای به مبل پیش روی میزش کرد: بشین!
آتش سر تکان داد و نشست.
-:آتش بینش نیا! تو مسکو درس خوندی! موزیسین، درسته!؟
آتش با سر تائید کرد: خیلی جرات داری که اومدی اینجا! شنیدم با خودت اسلحه داشتی و تحویلش دادی!
ابروانش را بالا انداخت: چرا؟!
آتش آب دهانش را به زحمت فرو داد: ببینید آقای افتخاری... شما مرد محترمی هستین! منم هیچ مشکلی با شما ندارم! به همین خاطر اسلحم و تحویل دادم! میخواستم حسن نیتم و ثابت کنم!
افتخاری پوزخندی زد: حسن نیت!
آتش تمام شجاعتش را جمع کرد و شروع به حرف زدن کرد: حتما از اتفاقی که برای پدرم، شاهین افتاده خبر دارین! من تا حدودی دلیل خصومت شما با خانواده من و درک میکنم! اما اینجام تا یه چیزایی رو براتون روشن کنم!
امیرارسلان به صندلی تکیه داد: می شنوم!
-:من چیز زیادی درباره ی شما نمی دونم! و همینطور آدم کینه ایم نیستم! در واقع من تمام مسایلی که تو مسکو اتفاق افتاده رو فراموش کردم!
-:چه مسایلی؟!
-:اینکه شما قصد کشتن من و داشتین!
افتخاری سر تکان داد.
آتش ادامه داد: از اوضاع برادرم، شهاب هم که خبر دارین!
-:خوب...؟
-:می خوام مطمئن شین که از طرف من و شهاب هیچ خطری شما رو تهدید نمی کنه! پس لطفا اجازه بدین من و همراهام از کشور خارج بشیم. بهتون قول واقعی میدم که بر علیه شما کاری نکنیم! نه من... و نه پیمان!
آتش ساکت شد.
افتخاری: تموم شد؟!
آتش: بله...
-:خوب... آتش... یا آهو... یا هر چی که اسمت هست! اولا تو تمام زندگیم...
انگشت اشاره اش را بالا گرفت و تکان داد: ...و زندگیت، کسی نتونسته امیرارسلان و تهدید کنه! دوما...
سری به نشانه نفی تکان داد: ... معلومه که شما با من خصومتی نخواهی داشت! اصلا در حدی نیستی که با من خصومتی داشته باشی!
آتش تکانی خورد: لطفا احترامتون و حفظ کنین!
افتخاری پوزخندی زد: احترام!؟ تو اومدی اینجا و داری به من توهین میکنی! تو یه بچه دبیرستانی احمق پدر کش که ...
ناگهان آتش از جا برخاست: آقای افتخا...
امیرارسلان به تندی گفت: بشین!
آتش بی توجه به او هم چنان ایستاده بود.
امیرارسلان از پشت میز بیرون آمد: گفتم بشین!
و نگاه غضبناکی تحویل آتش داد. آتش باز بی توجه به طرف افتخاری قدم برداشت.
-:من اومدم اینجا تا مثل یه انسان باهاتون صحبت کنم! اما شما انگار چیزی حالیتون نمیشه!
و روی برگرداند که برود اما با فشاری در ناحیه ی مچ دست و سپس درد فراوانی که در بازو و تمام بدنش پخش شد باز ایستاد.
افتخاری مچ دست آتش را چرخاند و آتش برای کمتر کردن درد سعی کرد با او هماهنک شود. افتخاری دسته موهای دم اسبی آتش را که از زیر روسری معلوم بود گرفت و او را با شدت به دیوار کو باند و نیمرخ صورتش را به دیوار فشرد.
آتش با عصبانیت فریاد زد: / проклятие / proklyatiye (لعنتی!) ... Otpusti moyu ruku / Отпусти мою руку / (دستمو ول کن!) ...сумасшедшийsumasshedshiy / /(دیوونه!)
افتخاری سرش را به سر آتش نزدیک کرد: حتی زبونتم نمیشه فهمید!
آتش: دستم و ول کن! دستمو... دستم درد گرفت!
افتخاری او را از دیوار جدا کرد و به سمت مبل انداخت: گفتم بشین!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
خودش نیز کنار میز ایستاد و از کشوی آن اسلحه ای بیرون آورد. آتش که بر اثر برخورد جمجمه اش با دسته ی مبل دردش گرفته بود. کنار مبل نشست. دستش را روی فکش قرار داد و آرام آن را تکان داد.
افتخاری اسلحه را به طرف آتش گرفت» ببین دختر خانم...! الان زنده موندنت دست منه! اگه من بگم برو میری و اگه بگم بمیر میمیری! درسته به اختیار خودت اومدی اما رفتنت با خودت نیست!
ابروانش را بالا اندداخت: امروز میزارم بری... چون با پرچم صلح اومده بودی طرفم!
آتش در سکوت به اسلحه ی افتخاری چشم دوخته بود.
-:اما قبلش باید یه چیزایی رو بشنوی! چیزایی که اصلا برات تعریف نکردن یا شایدم یه جور دیگه تعریف کردن!
نفس عمیقی کشید و شروع کرد: چند سال قبل من با مادرت آشنا شدم. حتی یادم نیست کجا دیدمش... مادرت اونقدرا هم که فکر میکنی بی گناه نیست! وقتی به ما ملحق شد یه دختر جوون ماشین دودره کن بود.
سرش را به نشانه گیجی تکان داد: نمی دونم چی شد که ازش خوشم اومد! من به خاطر اون مادر لعنتیت خانوادم و ول کردم! اما اون چی؟!
مکثی کرد و سپس با حرص ادامه داد: اون یه احمق نفهم و به من ترجیح داد.
پوزخندی زد: به خیال خودش، از این منجلاب گناه و خون فرار کرده بود. اما من یه قسمی خوردم! قسم خوردم همون منجلاب و تو خونه ی خودش بسازم! من قبلا بهش گفته بودم که راه فراری نیست! اون مردک احمق و کشیدم طرف خودم و کردمش دست راستم! احمق بود ولی مطیع! بعدش خواهرت مرد؛ آتش واقعی... و مادرت شناسنامه ی تو رو پاره کرد و اسم آتش و رو تو گذاشت. تو هرج و مرج جنگ که کسی کاری به این کارا نداشت. و تو رو فرستاد به روسیه... جایی که حتی بلد نبود پایتختش کجاست!
به خیالش من نمی تونم پیدات کنم! اما من پیدات کردم! اعتراف میکنم کاری هوشمندانه ای بود و فریبنده! اما در مورد من یکی نه!
لحن صدایش آرام شد و نوعی غم نامحسوس در آن موج زد: مادرت اونقدر ضعیف بود که زود مریض شد و مرد! و بعدش سر و کله تو پیدا شد! من قسم خورده بودم که نزارم هیچ خونی از مریم و شاهین رو زمین بمونه! پس شاهینم مرد...
چینی بر پیشانی انداخت و با قساوت قلب ادامه داد: این کار و تو برام کردی! اما میمونین تو و برادرت! و باید بگم که هیچ آتش بسی نیست! تو و برادرت میمیرین! همونطور که من به خودم قول دادم! می تونی فرار کنی، اما من پیدات می کنم! چون تموم دنیا زیر پامه! یا حتی صبر کنی تا سرنوشتت برسه! هر جور راحتی! تو چی فکر کردی ؟ می تونی با کشتن پدرت همه چیز و تموم کنی و بزنی به چاک ؟ اشتباه کردی ؟ تو و اون برادرت باید تاوان پس بدین ! تاوان مادرتون و !
آتش در حالیکه سر و وضعش را سامان میداد پوزخندی زد: سرنوشت؟! تاوان ؟
سرش را به علامت نفی تکان داد: هیچ سرنوشتی در کار نیست!
از جا بلند شد و به طرف امیرارسلان گام برداشت: بهت پیشنهاد میکنم که من و بکشی!
سینه سپر کرد و با اطمینان گفت: بزن...
امیرارسلان سر تکان داد: گفتم که...! دلم برات سوخت! امروز نمی کشمت!
-:حیف شد! چون این به عنوان بزرگترین اشتباه زندگیت یادت میمونه! منم به خودم یه قولی دادم که از شهاب هر جور شده مواظبت کنم!
امیرارسلان با چشمانی نافذ به او خیره شده بود.
-:امیرارسلان... امروز بزرگترین دشمنت و ساختی! این توهین و تحقیرا زمین نمی مونه!
با لحنی تهدید آمیز ادامه داد: باید از کسی که پدرش و کشته ترسید!
چینی بر پیشانی انداخت: اینطور فکر نمی کنی؟!
امیرارسلان لبخندی زد: تو فقط لاف میزنی! حتی بلد نیستی اسلحه دستت بگیری!
آتش با لحنی شیطانی زمزمه کرد: واسه همینه که میبازی! چون سلاح من قویتره! چون من با عقلم حمله میکنم!
و نفس های عمیقی کشید و مانند دیوانه ها با شادی بی توجه به افتخاری از اتاق خارج شد.
آتش آرام در را گشود و کنار پیمان جای گرفت.
پیمان به سرعت پرسید: چی شد؟!
و با دیدن سر و وضع آشفته آتش مضطربتر شروع کرد به ادامه دادن: امیرارسلان چیکارت کرد!؟ چه بلایی سرت آورد؟ سر و وضعت چرا اینجوریه؟! چرا عرق کردی؟ چرا قرمز شدی! چرا...
آتش با عصبانیت فریاد زد: پیمان...
پیمان زود ساکت شد.
آتش نفس عمیقی کشید و خود را جمع و جور کرد. در حالیکه به خیابان تاریک رو به رویش خیره شده بود گفت: آدمای شاهین جمع کن! همه شون باید بیان... بدون استثنا! بگو رئیسشون این و خواسته!


ایران ، تهران، هم اکنون:

افتخاری خندید: دختر بچه دبیرستانی 18 ساله!
آتش سر تکان داد: درسته! ولی وقتی دیدم تو هم یه عقده ای هستی، هیچ کدومشون به چشم نیومد!
با حرص دندانهایش ر روی هم سایید: به عقده ای که حتی حرف حسابم حالیش نمی شد!
-:تو هم یه جوجه روس بودی که تو عمرت جلال و جبروت من و ندیده بودی!
-:خیلی جالبه! حتی با اینکه مادمازل ترکت کرده ، هنوزم از اصطلاح های اون استفاده میکنی! میدونی اگه اون روز میذاشتی برم... دیگه مجبور نبودیم اینطوری با هم صحبت کنیم!
-:اینم یه نظریه! ولی میدونی که من مجبورت نکردم این کارا رو بکنی!
چینی بر پیشانی انداخت: من مجبورت نکردم که شاهین و بکشی یا اینجا بمونی!
آتش با لحنی حق به جانب گفت: من به خاطر شهاب موندم! اگه اون روز با جعل سند و یه وصیت نامه قلابی مانع رفتن شهاب نمی شدی، الان هیچ کدوممون اینجا نبودیم!
افتخاری با خنده گفت: این بازی رو تمومش کن! شهاب اصلا برات مهم نبود!
چشمانش را ریز کرد و به چشمان آتش خیره شد: تو فقط میخواستی با من مچ بندازی! میخواستی به همه بفهمونی که هیچ کس حق نداره جلوت و بگیره!
آتش چشم روی هم گذاشت: خب... فکر کنم رجز خونی هامون تموم شد!
افتخاری با سر تائید کرد: حالا چی میخوای اومدی؟!
آتش ابروانش را بالا انداخت: فریمان...
افتخاری منتظر به دهان آتش چشم دوخت: ...درباره ی هادی میدونه!
افتخاری هم چنان به او خیره بود.
-:هادی... زیردست خیانتکارت!
افتخاری با خونسردی گفت: خوب... که چی؟! بدونه!
-:نگران نیستی که به تجارتت و قرار دادات لطمه بزنه! یا حتی اگه اطلاعات اون فلش لو بره...
با لحن خاصی ادامه داد: آبرو برات نمی مونه!
افتخاری به صندلی تکیه داد: تو چرا انقدر سنگ من و به سینه میزنی؟!
آتش لبخندی زد: چون تو نباید نابود بشی...
و با لحن مطمئنی ادامه داد: نه تا وقتی که خودم نابودت کنم!
افتخاری خنده ی مسخره ای کرد.لحظه ای خیره خیره نگاهش کرد: نه... تو نگرانی که خودتم لو بری! چی از جون فریمان میخوای که انقدر حرص و جوش میزنی!
-:الان این مهم نیست...
-:معلوم بود نمیگی ولی خواستم بپرسم!
آتش لبخندی زد و تای ابرویش را بالا انداخت.
-:به هر حال... یک؛ اون فلش نابود شده! دو؛ هادی هیچی در مورد من و تو نمی دونه! پس نگران نباش!
آتش با لحن تاسف بار خنده داری گفت: آخی... هنوزم به آدمات زیادی اعتماد داری!
-:من به ادمام نه... به خودم اعتماد دارم! هیچ کدوم جرات نمی کنن علیهم کاری کنن...
-:همین ترسه که باعث میشه علیهت باشن... فکر میکنن اگه چیزی از تو بدونن؛ چیزی که تو نمی خوای کسی بدونه, جایگاهشون تضمین شده ست!
-:اما نمی دونن اونقدر زنده نمی مونن که بخوان چیزی رو افشا کنن!
-:درسته! پس خودتم می دونی که هادی در موردمون میدونه! باور نمی کنی از وحید، رفیق گرمابه و گلستانش بپرس! همون که فراریش داد!
-:باور میکنم! اما اگه هادی جراتش و داشت الان چهار سال دهنش و بسته نگه نمی داشت!
-:آره... اگه دهنش و باز میکرد الان افتخاری بزرگ پشت میله های زندان امنیتی به جرم تبانی بر علیه حکومت داشت ؛ چی؟!
-:مسخره بازی رو تمومش کن!
-:باشه... حالا به دور از این بحثای احمقانه... نمی خوای سزای خیانت بزرگ هادی رو بدی؟!
-:خیلی حرصم میگیره وقتی میای اینجا و بهم امر و نهی میکنی!
آتش لبخندی زد: میدونم! واسه همین میام!
افتخاری پوزخندی زد.
آتش از جا برخاست و به سمت در رفت. در را گشود اما قبل از خروج برگشت و به افتخاری نگاهی انداخت.
لبخندی زد: در ضمن... فلش نابود نشده! انقدر احمق نباش!
و بی درنگ از اتاق خارج شد.
افتخاری مشکوک به در بسته خیره شد و زمزمه کرد: فلش نابود نشده!
تقه ای به در خورد.
افتخاری: بیا تو...
در باز شد و شمس الدین وارد شد. به سمت افتخاری آمد و در یک قدمی میزش ایستاد.
شمس الدین: فکر میکنین چه نقشه ای داره؟
-:شرکت فریمان با اینکه شرکت زیاد بزرگی نیست اما به خاطر سرمایه گذاری های هوشمندانه فریمان از تاثیر گذارترین شرکت های ایتالیاست. رو هر پروژه ای سرمایه گذاری میکنه؛ ارزشش چند برابر میشه و بقیه هم میخوان روش سرمایه گذاری کنن. اما رئیس یه چیز دیگه میخواد. یه چیز بزرگتر!
-:مثل چی؟!
-:نمی دونم... فعلا نمی دونم!
لحظه ای درنگ کرد: ربیعی!
-:بله آقا!
-:آدمایی که فرستاده بودیم دنبال فلش و هادی... جمعشون کن و ازشون درباره ی اون روز بپرس. هر چی که اتفاق افتاده رو مو به مو بهت میگن. وحیدم بفرست پیش خودم. خودم باهاش حرف میزنم!
-:چشم!
-:راستی... چند نفرم بفرست خونه و شرکت فریمان و دنبال فلش بگردن! بگو مواظب باشن تا گیر نیفتن. حواسشونم به دوربینا باشه!
-:بله... اما قربان! فکر نمی کنین فلش دست رئیس باشه!
افتخاری سر تکان داد: امکانش زیاده! می خواد ما بیفتیم دنبال فلش! شاید فلش دست اونه و در ازاش یه چیزی میخواد!

آتش پشت چراغ قرمز توقف کرد و با اعصاب خوردی بر فرمان ضرب گرفت. زیر لب با حرص زمزمه کرد: مرتیکه ی عوضی... هر بار میبینمش اعصابم و بهم میریزه!
چینی بر پیشانی انداخت: حداقلش یر به یریم! منم اعصاب اون و خورد میکنم!
لبخندی زد: تو یه چیز تفاهم داریم!
نگاهی به شمارشگر چراغ قرمز انداخت که تازگی و به زحمت خود را به هفتاد رسانده بود.
چشمانش را ریز کرد و به خط کشی عابر پیاده خیره شد. مردمان زیادی از روی آن عبور میکرد.
آتش: میخوای بدونی من چی میخوام، هان؟! عمرا حتی بتونی فکرشم بکنی! من خواسته هام محدود به قرارداد بستن با فریمان نیست. من چیزای بزرگتری میخوام! چیزایی مثل شرکت فریمان!
با خیال راحت به صندلی تکیه زد و چشمانش را بست: مطمئنم با پتانسیل خوب شرکت اون و مدیریت و نبوغ درخشان من می تونم بازار ایتالیا رو تو دستم بگیرم!
چشمانش را گشود: خداحافظ افتخاری بزرگ!
و لبخند بزرگی بر لبش نقش بست اما با صدای بوق گوشخراش اتومبیل های پشت سرش به سرعت محو شد. نگاهی به چراغ سبز که عدد 49 را نشان میداد انداخت و دنده را جا زد: دارم میرم دیگه احمق...!
و با سرعت چراغ را رد کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پریناز دخترش را در اغوش کشید و از جا بلند شد : سرراه باید دسته گل هم بگیریم !
بهار وارد اشپزخانه شد و با صدای بلند جواب داد : پرهام موقع اومدن میگیره !
پریناز قدمهایش را به طول اتاق محدود کرد : انگار واسه ی خواستگاری خیلی عجله داره . داداشم داره داماد میشه !
بهار لبخند تلخی زد . پسرکش داماد میشد اما ...! برای او سختت بود پسر کوچکش را داماد کند . پسر بزرگش هنوز مجرد بود . چطور می توانست این کار را انجام دهد .اخم کرده بود و چشمانش به اشک نشسته بود . صدای پریناز و پرهام به گوش میرسید .
دستش را زیر شیر اب گرفت و با تمام توان دست راستش را روی ظرف شیشه ای توی دستش کشید . می خواست تمام عصبانیت . خشم ... و ناراحتی اش را روی این ظرف خالی کند . دلش هوای پویش داشت . امشب بیشتر از هر شب . اگر بود ... اگر پویشش بود حال برای او بخواستگاری می رفت ! کاش بود تا برای پسرش به خواستگاری می رفت . بهترین را برایش انتخاب می کرد . هر چیزی که پویش می خواست انتخاب می کرد . کاش بود ...
با صدایی به عقب برگشت . چشمان اشک الودش را به پرهامش دوخت . پرهام با قد کشیده اش . با کت و شلوار سرمه ای رنگش بیشتر از همیشه شبیه پویش بود . دستان خالی اش را از زیر شیر اب بیرون کشید. بی توجه به خیسی ان ها را به طرف صورت پرهام برد و دست راستش را روی صورتش گذاشت .
پرهام با مهربانی نگاهش می کرد . در برابر دستان خیس مادر ... سکوت کرده بود و فقط به چشمان پر از اشک مادر خیره بود . سعی می کرد احساس مادر را درک کند . می فهمید مادر به چه فکر می کند .به پسرش ... به دلبندش ... به عزیزکش ! به دردونه اش !
به ارامی سرش را خم کرد به طرف دست مادر . دستش را روی دست مادر گذاشت و با چرخاندن سر بوسه ای روی دست خیس مادر زد . دست دیگرش را پیش برد و مادر را در اغوش کشید . سرش را به سینه فشرد و اجازه داد قطره اشکی که در چشمانش سنگینی می کرد سرازیر شود . صدای هق هق مادر را شنید و اجازه داد در اغوشش ارام شود .
بهار به سینه ی پسرکش چنگ زد . بوی پویش میداد .امشب بیشتر از همیشه پرهامش بوی پویش می داد .
صدای شاد پویش در گوشش فریاد میزد : مامانی لوس خودم !
اشکهایش بی مهابا پیراهن سفید پرهام را نشانه رفته و سرازیر بودند .


*************

مرد وارد اتاق شد. مادمازل پرسشگر به طرفش برگشت. لحظه ای به صورت مبهم مرد خیره شد. انگار می خواست چیزی بگوید.
-:چی شده احتشام؟
احتشام کمی این پا و ان پا کرد: خانم... آقای توماس... مادمازل چینی بر پیشانی انداخت و منتظر ادامه ی صحبت شد.
-:اقای توماس دوباره با افتخاری دست به یکی شده! افتخاری با هیئت مدیره صحبت کرده و دوباره رئیسش کرده. تموم بدهیاشم صاف کرده!
با هر کلمه ای که از دهان احتشام خارج میشد؛ صورت مادمازل بیشتر درهم میرفت.
ناگهان مانند بمب منفجر شد: مرتیکه ی احمق... چطور جرات کرده؟! مگه نمی دونه با مدارکی که دارم می تونم نابودش کنم! احمق... از کی؟! از کی با افتخاری یکی شده!
احتشام با درنگ گفت: دو روزه!
-:دو روز... اون وقت من الان باید بفهمم!
از عصبانیت نفس نفس میزد. به سمت تابلو رفت و آن را کنار زده و گاوصندوق را گشود: جوری زمینش میزنم که نفهمه از کجا خورده! فکر کرده من باهاش شوخی دارم!
در حالیکه دستانش از شدت عصبانیت می لرزید در میان کاغذها به دنبال پاکت گشت. ناموفق از یافتنش همه ی کاغذ ها را روی زمین ریخت و به سرعت به سمت احتشام برگشت.
با صدایی لرزان گفت: نیست...! می فهمی؟! مدارک نیست... دزدیدنش...!


*************

مادمازل روی مبل جلوی گاوصندوق باز نشسته بود و بدان چشم دوخته بود. هر از گاهی از عصبانیت دسته های چوبی مبل را میفشرد.
آهنگی فرانسوی در حال پخش بود:


Et si tu n'existais pas
Dis-moi pourquoi j'existerais
Pour traîner dans un monde sans toi
Sans espoir et sans regret
Et si tu n'existais pas
J'essaierais d'inventer l'amour
Comme un peintre qui voit sous ses doigts
Naître les couleurs du jour
Et qui n'en revient pas
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pour qui j'existerais
Des passantes endormies dans mes bras
Que je n'aimerais jamais
Et si tu n'existais pas
Je ne serais qu'un point de plus
Dans ce monde qui vient et qui va
Je me sentirais perdu
J'aurais besoin de toi
Et si tu n'existais pas
Dis-moi comment j'existerais
Je pourrais faire semblant d'être moi
Mais je ne serais pas vrai
Et si tu n'existais pas
Je crois que je l'aurais trouvé
Le secret de la vie, le pourquoi
Simplement pour te créer
Et pour te regarder
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pourquoi j'existerais
Pour traîner dans un monde sans toi
Sans espoir et sans regret
Et si tu n'existais pas
J'essaierais d'inventer l'amour
Comme un peintre qui voit sous ses doigts
Naître les couleurs du jour
Et qui n'en revient pas


و اگر تو وجود نمیداشتی
و اگر تو وجود نمیداشتی
بگو من چرا باید میبودم؟
تا خود را در جهانی بدون تواز سویی به سویی دیگر بکشانم
بی هیچ امید و افسوسی
و اگر تو وجود نمیداشتی
سعی میکردم عشق را بیافرینم
مانند نقاشی که از زیر انگشتانش
زایش رنگهای روز را نگاه میکند
و باورش نمی آید
و اگر تو وجود نمیداشتی
بگو من چرا باید میبودم؟
با رهگذرانی خفته در آغوشم
که هیچگاه دوستشان نمیداشتم
و اگر تو وجود نمیداشتی
من فقط نقطه ای دیگر از این جهان میبودم
که می آمد و میرفت
احساس گم شدن میکرد
و به تو نیاز داشت
و اگر تو وجود نمیداشتی
به من بگو چطور زندگی میکردم؟
میتوانستم تظاهر کنم که "من" هستم
ولی این حقیقت نبود
و اگر تو وجود نمیداشتی
گمانم راز هستی را میفهمیدم، چرایی آن را
"فقط آفریدن تو
و نگاه کردن به تو"
و اگر تو وجود نمیداشتی
بگو من چرا باید میبودم؟
تا خود را در جهانی بدون تواز سویی به سویی دیگر بکشانم
بی هیچ امید و افسوسی
و اگر تو وجود نمیداشتی
سعی میکردم عشق را بیافرینم
مانند نقاشی که از زیر انگشتانش
زایش رنگهای روز را نگاه میکند
و باورش نمی آید
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 12 از 36:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA