انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 36:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
مهران دوباره به عکس خیره شد. همیشه هم پریا بد نبود... همیشه هم سرد و بی احساس و منطقی نبود! روزی بود که کوه احساسات بود.
روزگاری خیلی دور... روزگاری که حتی وقتی به خاطر افتادن از تاب مهران گریه میکرد به سرعت به سمتش میدوید و او را در آغوش میکشید...
روزگاری که پریا با تمام وجود همراه با مهران میخندید، همراه با او کودک میشد و کودکانه بازی میکرد... روزگاری که آنها هنوز خانواده بودند...
مهران از روی تخت بلند شد. نگاهی به ساعت انداخت از دو شب گذشته بود. آرام در اتاقش را گشود و به سمت اتاق مادمازل به راه افتاد. دستش را روی دستگیره گذاشت.
قبل از اینکه دستگیره را فشار دهد؛ منصرف شد و برگشت. چند قدمی از در دور نشده بود که چرخید و به در خیره شد.
دستش را مشت کرد و به سمت در آمد. آرام دستگیره را چرخاند و وارد شد. مادمازل آرام روی تخت دراز کشیده و خوابیده بود.
مهران با قدمهایی آرام به او نزدیک شد و کنارش نشست. لحظاتی به صورت پیر مادر چشم دوخت. در این سالها چقدر پیر شده بود. اما چرا او تا حالا متوجه نشده بود. پریا را هر روز میدید پس چرا نفهمیده بود ملکه ی عمارت طاووس به این زودی پیر شده .
دیگر مثل کودکی اش پریا پر از نشاط و زندگی نبود... دیگر برقی در چشمانش نبود... شاید او پریا نبود... اما در این سالها همین کوه یخ کنار مهران مانده بود... مهران او را از خود رانده بود اما باز هم از او دل نمی کند... زخم زبانهای هر روزه اش را تحمل میکرد و دم نمیزد... دیر شده بود اما میخواست برایش خانه ای بسازد پر از محبت... پر از صمیمیت خانواده...
با لبخند غمگینی دست برد و موهای روی صورت پریا را کنار زد. ریشه ی موهایش بیشتر سفید بود تا قهوه ای... موهایش را آرام نوازش کرد و بوسه ای بر سرش زد. سر بلند کرد و دوباره به او خیره شد.
ناگهان پریا از خواب پرید. چشمانش را باز کرد و با دیدن مهران بالای سرش ترسید و از جا پرید. نیمخیز شد و با تردید پرسید: چیزی شده مهران؟!
مهران خود را کمی عقب کشید و به پریا خیره شد. با لحن شکوه آمیز گفت: چرا همیشه عادت داری برنامه های من و به هم بریزی!؟ هان؟!
پریا دستی بر سرش کشید و موهایش را عقب راند: چت شده؟! خواب زده شدی؟!
مهران جوابی نداد.
پریا ادامه داد: نکنه باز مست کردی!
مهران همچنان بی حرکت به او خیره شده بود.
پریا تسلیم شد. مردد پرسید: کدوم نقشه رو میگی؟!
مهران با لحنی جدی پاسخ داد: همیشه نقشه میکشیدم قبل از تو بمیرم!
با حرکتی ناگهانی بازویش را به سمت پریا گرفت که باعث شد پریا خود را کمی عقب بکشد.
جای زخم تیغ را روی شاهرگش نشان داد: ایناها!
مادمازل با سر تائید کرد.
-:پس چرا میخوای قبل از من بمیری و گند بزنی به نقشه هام!
مادمازل با پوزخند گفت : نترس... من تا تو رو دفن نکنم نمیمیرم!
-:دروغ گو!
مادمازل اخم کرد : مهران!
-: فردا میری بیمارستان و بستری میشی! هر کاری دکتر میگه میکنی!
به چشمان مادمازل خیره شد: فکر از سر باز کردن منم نکن... من پسر خودتم!
-: مهران! چی داری میگی الکی؟!
مهران با جدیت گفت : هم من میدونم چی میگم هم تو... خودت و به کوچه ی علی چپ نزن... کار من هنوز باهات تموم نشده که بپری بری!
مکثی کرد: در ضمن... دفعه ی بعدی اگه خیال مردن داشتی، به من بگو تا جلوت و بگیرم!
پریا زمزمه کرد: باز دیوونه شدی!
مهران نگاهی به اطراف انداخت. قصد انجام کاری را داشت اما جرات نمی کرد.
سرش را چرخاند و دوباره به مادمازل که کم کم خواب از سرش میپرید خیره شد. با حرکت ناگهانی به سمتش خیز برداشت و او را در آغوش کشید.
پریا لبخندی زد و در آغوش پسرش گم شد. تمام این سالها منتظر همین لحظه بود. لحظه ای که مهران مانند کودکی اش او را در آغوش بگیرد و خوشحالش کند. هر چند حالا او بود که در آغوش مهران کوچولو گم میشد.
و شادی اش کاملتر شد هنگامی که مهران زیر گوشش آن جمله ی معروف را زمزمه کرد: دوست دارم مامان... تنهام نذار!
هنگامی که از آغوش مهران بیرون آمد. مهران به سرعت از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد.
پریا در تاریکی به در بسته خیره شد و لبخند شیرینی زد.


*************

انریکو پشت میزش نشسته بود و با حالتی عصبی سرش را به صندلی میکوبید. با صدای بیبی که از لب تابش بلند شد به سرعت راست نشست. گوشی را در گوشش قرار داد و به سمت دسکتاپ برگشت. به صورت نگران دونا خیره شد.
بی صبرانه پرسید: دونا... چی شد؟! اون مشتریا چی میگفتن... اوضاعمون چطوره؟! میگفتن اوضعمون خراب شده!
دونا با تاسف سر تکان داد: انریکو نمی دونم چی شده! همین الان چندتا از شرکای آمریکاییمون اومدن و میخوان قرارداد و فسخ کنن! تو بورس ایتالیانا سهاممون سقوط کرده...
انریکو درحالیکه صدایش از شدت عصبانیت میلرزید گفت: یه روزه؟!
دونا سر تکان داد: من الآن بعداز تماس تو باخبر شدم... ولی فکر نکنم تموم اینا تو یه روز اتفاق افتاده باشه!
انریکو با عصبانیت روی میز کوبید و فریاد زد: پس تو داری اونجا چیکار میکنی که از هیچی خبر نداری! من شرکت و به تو سپرده بودم!
دونا سعی کرد انریکو را آرام سازد: آروم باش... دوباره برمیگردیم تو صدر... فقط تو آروم باش...
انریکو سر تکان داد و سرش را پایین انداخت: معذرت میخوام سرت داد زدم... یکم عصبی ام...
دونا: میدونم... ولی خونسرد باش!
لحظه ای مکث کرد: اوضاع اونجا چطوره!؟
انریکو تفس عمیقی کشید: همونطوری... نمی دونم کی سهاممون سقوط کرده و من خبر نداشتم... شرکت داره از هم میپاشه! اگه نتونیم جمع و جورش کنیم ؛ تموم قرار دادها رو از دست میدیم!
-:انریکو، اروم باش... اول باید فکر کنیم! ما از پسش برمیایم!
انریکودستش را بر پیشانی گذاشت و به میز تکیه داد. مدام و بی وقفه با انگشت به لپ تاپ ضربه میزد. دونا همچنان به صورت انریکو خیره شده بود و منتظر بود.
ناگهان انریکو سر بلند کرد و با هیجان گفت: دونا... مدیرا رو جمع کن! باید یه جلسه بزاریم و اوضاع و بررسی کنیم!
دونا: باشه!
انریکو: اول باید به افراد خودمون اطمینان خاطر بدیم! اگه اونا مطمئن باشن که از این چالش موفق بیرون میایم، میتونن مشتری ها رو هم راضی کنن!
دونا به نشانه تائید سر تکان داد.
انریکو: فعلا سهامدارا رو قبول نکن! ...
مکثی کرد: دونا...
دونا چینی بر پیشانی انداخت و منتظر به انریکو چشم دوخت.
انریکو با لحن نگرانی گفت: از این به بعد اونا میریزن سرت... مسئولیت تو بیشتر از منه! باید راضی نگهشون داری... اگه دیدی نمی تونی فقط از سرت بازشون کن! بهشون بگو به ما یه فرصت یه ماهه بدن!
دونا شگفت زده پرسید: یه ماه!؟ شوخیت گرفته؟! ما یه ماهه نمی تونیم اوضاع و درست کنیم!
انریکو مطمئن پاسخ داد: اگه اونا به روزه تونستن اوضاع و بهم بریزن؛ ما هم میتونیم یه ماهه درستش کنیم!
دونا مطیع گفت: هر چی تو بگی!
انریکو: تا دو ساعت دیگه مدیرا رو جمع کن! به شعبه ی آمریکا هم بگو... یه ویدئو کنفرانس لازم داریم!
دونا: باشه...
انریکو: پس فعلا...
دونا سر تکان داد. انریکو تماس را قطع کرد. تقه ای به در خورد و جی جی وارد شد. انریکو سری برای جی جی تکان داد تا جلوتر بیاید و خود پشت گوشی از فردوسی خواست تا مدیران را برای جلسه ای احضار کند.
انریکو در حالیکه با نگرانی گوشی را سر جایش قرار میداد پرسید: جی جی ... چه خبر؟!
جی جی متاسف جلو آمد: به فایر والمون حمله شده! هم درگاه خروجی هم ورودی!
انریکو: چی؟! چطور؟!
جی جی بی تعارف روی صندلی نشست: نمی دونم چطوری...! هنوز دارم روش کار میکنم... اما انگار به فایروالمون حمله شده! یه... یه ویروس فکر کنم وارد شبکه مون شده... یا از اینجا یا از ایتالیا یا آمریکا... هر چی که هست ارتباطمون و با بورسهای جهانی و سایت رسمیمون مختل کرده!
انریکو ناباورانه گفت: نه... من همین دیروز یه سر به سایت نزدک زدم!
جی جی چشم روی هم گذاشت: درسته... تو فکر میکردی که به اون سایت سر زدی! ویروس یه پیج شبیه همون ساخته و اطلاعاتی که میخواسته رو به خوردمون داده! من آدرس سایتا رو بررسی کردم... ما یه آدرسی وارد میکردیم اما ویروس عوضش میکرده جوری که متوجه نشیم!
انریکو با عصبانیت روی میز کوبید. چند نفس عمیق کشید.
انریکو: دیگه چی؟!
جی جی: به درگاه های ورودیمونم حمله شده ! چندتا فایل که اهداف و پروژه های آینده ی شرکت توش بودن و به یه آدرس آی پی فرستاده! دارم آی پی شو دنبال میکنم اما بعید میدونم چیز به درد بخوری پیدا بشه!
انریکو سیخ نشست: نابود شدیم...
مشتی به میز کوبید: میفهمی؟!... نابود شدیم!
جی جی پاسخی نداد.
انریکو با عصبانیت موهایش را عقب زد: چطور نفهمیدی... چطور نفهمیدی که بهمون حمله شده! مگه نمی گفتی فایروالمون بی عیب و نقصه!
جی جی آرام زمزمه کرد: من که تنها هکر دنیا نیستم! هیچ تضمینی وجود نداره چیزی که من ساختم و یکی دیگه نتونه خراب کنه! همونطور که من به فایروال دیگران نفوذ میکنم اونا هم میتو...
انریکو میان حرفش پرید: خوب... بسه...! کمتر بهونه بیار!
جی جی سر بلند کرد و با ناباوری به انریکو خیره شد.
انریکو که سنگینی نگاه جی جی را حس کرده بود سربلند کرد و به چشمانش خیره شد. جی جی بی هیچ حرفی منتظر به چشمان انریکو خیره شده بود.
انریکو با خجالت سر تکان داد: ببخشید... تقصیر تو نیست! من کم کاری کردم! یه لحظه کنترلمو از دست دادم!
جی جی هم چنان بی تفاوت به او خیره شده بود. انریکو لبانش را به هم فشرد و با نگاهش از جی جی درخواست رضایت کرد.
جی جی چشم از انریکو گرفت.
انریکو با جدیت گفت: همین آدرس آی پی رو بچسب! باید پیداش کنیم! میخوام ازش شکایت کنم.
جی جی سرتکان داد.
انریکو: دو ساعت دیگه جلسه داریم... تا اون موقع روش کار کن و یه خبری بهم بده!
جی جی: باشه...
انریکو ادامه داد: هر کی رو هم خواستی بزار روش کار کنن!
جی جی سر تکان داد.
انریکو: در ضمن... داری میری به خانم فردوسی بگو هر جوری شده صادقی رو برام پیدا کنه!
آرامتر ادامه داد: نمی دونم تو این اوضاع کجا گذاشته رفته!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو به صندلی تکیه زد و نگاهی گذرا به صورت تک تک مدیران و اعضا انداخت: خوب... ازتون انتظار دارم که کارتون و به خوبی انجام بدین... و مطمئن باشین که شرکت فریمان شکست نمیخوره...
ابروانش را بالا انداخت: ... البته اگه شما، اعضای شرکت بخواین! پایه ها ی این شرکت شما هستین!
مکثی کرد: خوب... من دیگه حرفی ندارم!
تماس های ویدئویی یکی یکی قطع شدند و پس از آن مدیران حاضر کم کم اتاق کنفرانس را ترک میکردند. انریکو خطاب به صادقی گفت: خانم صادقی! شما بمونین!
صادقی سری تکان داد و دوباره روی صندلی اش نشست.
پس از خروج آخرین فرد از اتاق؛ انریکو به سمت صادقی برگشت: خوب... نظرتون چیه؟!
صادقی جا به جا شد و گفت : این یه شرایطه خاصه ولی میشه ازش گذشت!
-:شما فکر میکنین دلیلش چیه؟!
صادقی به صندلی تکیه زد: صادقانه بگم!؟
انریکو با سر تائید کرد.
ادامه داد : چندین دلیل اساسی داره! اول دستگیری آقای فدری...
مکثی کرد: اصلاح میکنم! آقای هادی قره داغی که از همه ی اعضای شرکت به خصوص من، به عنوان معاون این شعبه پنهان موند !

صادقی منتظر به انریکو خیره شد تا حرکتی بکند.
انریکو تکانی خورد: نمی خواستم افکار کارکنام مشوش بشه!
-: ولی شده جناب رئیس...! اگه شما به موقع ما رو در جریان قرار میدادین کار به اینجا نمی کشید و ما میتونستیم به مشتری هامون اطمینان خاطر بدیم که هیچ کدوم از ما از هویت واقعی فدریکو خبر نداشتیم!
-:همین طوره! و من سعی کردم این موضوع رو پنهانی حلش کنم تا صدمه ای به حیثیت شرکت نخوره!
-:ولی متاسفانه این موضوع فاش شده! قبل از اینجا من به چندتا از مشتری هامون سر زدم و تنها دلیلی که تونستم برای این اوضاع پیدا کنم اینه که اونا فکر میکنن شما و شرکت فریمان تو جرمهای فدریکو دست داشتین!
انریکو به سرعت گفت: اما اینطور نیست! من کاملا بی اطلاع بودم و این جرمها هم برمیگرده به قبل از پیوستن فدریکو به شرکت!
-:منم همین و گفتم و با استناد به رای دادگاه و بیگناه و بی اطلاع شناخته شدن شما تونستم تا حدودی راضیشون کنم... ولی فقط تا حدودی!
انریکو به نشانه ی تشکر لبخندی زد.
-:من ازشون مهلت خواستم... ما باید هرچه زودتر اوضاع رو سر و سامان ببخشیم!
-: درسته... به همین خاطر میخواستم باهاتون صحبت کنم!
صادقی سرش را به راست خم کرد : گوش میدم!
-:اوضاع توی شعبه مرکزی از اینم آشفته تره و من باید به امور اونجا رسیدگی کنم! امروز بعد از ظهر من و جی جی میریم رم! و مسئولیت اینجا به عهده ی شماست!
صادقی آرام سر تکان داد.
-: می دونم مسئولیت سختیه تو این اوضاع! ولی ازتون میخوام به بهترین نحو به اوضاع رسیدگی کنین و توانایی هاتون و به همه نشون بدین!
-: بله...
انریکو ادامه داد : در ضمن... خانم فردوسی یه گزارشی از اوضاع تهیه کردن که میفرستم خدمتتون! همین طور، با توجه به حمله ای که به فایروالمون شده میخوام شکایتی تنظیم کنم! مسئولیت این کار و پیگیریش به عهده ی شماست!
صادقی سری تکان داد: ناامیدتون نمی کنم!
انریکو لبخند زد . پس از خروج صادقی انریکو به تصویر خود بر روی میز شیشه ای خیره شد.
با خود اندیشید: مشتری ها از کجا ماجرای فدریکو رو فهمیدن؟ چجوری به سایتمون نفوذ کردن؟
بازویش را به میز تکیه زد و شروع به ضربه زدن به سرش کرد: یکی داره نابودمون میکنه...! اما کی؟! رئیس؟ امیرارسلان؟ یا... نکنه مادمازله!؟ اون اصلا از کاری که من کردم خوشش نیومد! آره... کار خودشه! یا رئیس... اونم زیاد از اینکه با افتخاری کار میکنم خوشش نمیاد!


*************

آتش تاس را به درون صفحه تخته نرد انداخت و به دنبال آن شروع به حرکت مهره ها کرد.
محسنی در حالیکه به فکر حرکت بعدی بود گفت: بهته گفته بودم رو فریمان شرط نبند ! داره ورشکست میشه!
آتش بی آنکه نگاهش را از صفحه بگیرد پاسخ داد : نمیشه ! هر طور شده شرکت و سرپا نگه میداره!
سر بلند کرد : در ضمن ... این به نفع ما هم هست . اینطوری راحتتر میشه سهامش و خرید!
-:خیلی مطمئن حرف میزنی!
-:من اون شرکت و میخوام و به دستش میارم!
محسنی بعد از لحظاتی سکوت گفت: با معتمدی چیکار میکنی؟!
-:چیکار باید بکنم... داره همین طوری ول میچرخه و دنبال آریای گم شده میگرده!
-:هنوز نمی دونه که آریا خودکشی کرده...
-:هر از گاهی میزنه به سرم تا ببرم قبرش و نشونش بدم! اما میخوام بزارم همینطوری دنبالش بگرده... شاید اون واقعا نمرده باشه !
-:چرا یه همچین حرفی میزنی؟!
آتش از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت. کنارش ایستاد و به برفهای داخل باغچه که در حال ذوب بودند خیره شد : نمی دونم... من جسدش و دیدم خودش بود... حتی تست دی ان ای... اما نمی تونم باور کنم که اون مرده!
-:چون مادمازل جنازش و بهت نشون داد! بهش اعتماد نداری، نه؟!
-:درسته... اون هر چقدرم بخواد از افتخاری انتقام بگیره بازم مادرم زندگیش و بهم ریخته پس منم دشمنشم...!
به سمت محسنی برگشت : از اونطرف... بیا صادق باشیم! تا حالا چند بار آریا مرگش و جعل کرده! وقتی ماشینش رفت ته دره من گفتم که مرده! اما بعدش خبر آوردن که یکی رو با همون مشخصات بردن بیمارستان...!
-:درسته... ولی حتی اگه مثل گربه هم نه تا جون داشته باشه بازم میمیره!
-:اما نه الان...
-:اگه نمرده پس کجاست؟! بالاخره باید پیداش بشه، نه؟! بره سراغ خانوادش... بیاد سراغ ما...
-:هیچ کدوم... حتی مادمازلم حرکت مشکوکی نکرده!
-:خوب... پس ولش کن!
آتش آرام سر تکان داد. لحظه ای اندیشید: راستی... از اونا چه خبر؟!
-:هیچی...! تمام بودجه های دولت و بررسی کردم، اصلا پولی صرف این کارا نشده! اگه اونا یه سازمانن پس باید بودجه داشته باشن... و اون پول به قدری هست که تو چشم بزنه... واسه یه همچین کاری پول زیادی میخواد...
-:پونزده سال محسنی... پونزده ساله که اونا دارن کارای افتخاری رو خراب میکنن و هنوز کسی ازشون هیچی نمی دونه!
-:من مخارج بیت رهبری رو هم بررسی کردم... هیچی!
محسنی لحظه ای اندیشید: اصلا شاید خود کفان! خودشون پولشون و درمیارن!
آتش سرش را به نشانه ی نفی تکان داد: نه... اونا واسه حکومت کار میکنن... اگه خودکفا باشن که دیگه نمیشه یه همچین سازمانی رو کنترل کنن!
آتش به سمت محسنی آمد: اونا با اون قدرتی که دارن هم میتونن یه دوست باشن هم یه دشمن... این ریسکیه که میتونه این جنگ ده ساله رو تموم کنه!
محسنی دستی بر سرش کشید : اگه افتخاری آتوسا و اون پسره سپند و نکشته بود میتونستیم ردشون و بزنیم!
-:آره... اون مردک فقط ادعای باهوشی میکنه... اصلا یه ذره هم نمی فهمه!
معتمدی پشت فرمان نشست و به خانه ی مادمازل خیره شد . کاغذ هایی که در دست داشت را تکان داد و گفت : خوب خانم پریا جمشیدی معروف به مادمازل چه نقشه ای تو سرته !
نفسش را به بیرون فوت کرد و به اینه ی بغل سمت چپش خیره شد . ناگهان با باز شدن در ماشین به سمت بغل راننده برگشت . مردی با موهای پرپشت و هیکل درشت روی صندلی نشست . نگاهش را به رو به رو دوخته بود . معتمدی پرسشگر نگاهش کرد و بالاخره سکوت را شکست : تو کی هستی ؟
مرد بدون نگاه کردن به او گفت : سرگرد باید با من جایی بیای!
معتمدی به ارامی دستش را به طرف قفل فرمان که بغل صندلی اش بود فرستاد و گفت : من و از کجا می شناسی ؟
مرد به ارامی به طرفش برگشت . در چشمان معتمدی خیره شد : به من اعتماد داشته باشین سرگرد !
معتمدی با تعجب نگاهش می کرد . نمیدانست باید به این مرد اعتماد کند یا نه . با دقت تک تک حرکات مرد را زیر نظر داشت اما هیچ حرکت مشکوکی از مرد احساس نمی کرد .
مرد به ارامی زمزمه کرد : باید همراهم بیاین ...
معتمدی لحظاتی با افکارش درگیر بود و بالاخره دل را به دریا زد و ماشین را به حرکت در اورد . و همراه مرد مصر رفت .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سرتیپ روی صندلی های سیاه رنگ جا به جا شد و دستش را روی زانویش به حرکت در اورد و پشت گوشی گفت : دارم به اون موضوع رسیدگی می کنم .
صدای پشت گوشی جواب داد : باید هر چه زودتر معتمدی رو از سر راه بردارین و گرنه مجبور میشیم خودمون وارد عمل بشیم .
-:گفتم که خودم به مسئله رسیدگی می کنم .
صدا اینبار با جدیت بیشتر جواب داد : امیدوارم !
تماس قطع شد . در همین حین در ون سیاه رنگ عقب کشیده شد و قامت درشت هیکل از جلوی در کنار رفت و معتمدی پدیدار شد . معتمدی نگاهی به وی انداخت و با تعجب زمزمه کرد : سرتیپ ؟
سرتیپ با سر به معتمدی اشاره کرد داخل شود . با ورودی معتمدی سرتیپ رو به مرد درشت هیکل دستور داد از ماشین فاصله بگیرند ! در ون بسته شد و معتمدی رو به روی سرتیپ جا گرفت و نگاه منتظرش را به سرتیپ دوخت .
سرتیپ بی مقدمه گفت : چرا دست از سر این پرونده برنمی داری ؟
ابروهای معتمدی بالا رفت : کدوم پرونده ؟
سرتیپ بی توجه ادامه داد : معتمدی ! تو دیگه بازنشست شدی ! دست از سر مرحوم اریا و رئیس بردار . این پرونده مال تو نیست ! پرونده خیلی وقته که بسته شده !
معتمدی نگاهش را دزدید : برای پرونده ی اریا من و اینجا احضار کردین ؟
-: از جون این پرونده چی می خوای ؟
معتمدی با تردید گفت : من فقط می خوام بدونم چرا اریا رو فرستادین وسط ماموریت و بعد پشتش و خالی کردین ؟
سرتیپ پوزخندی زد .
معتمدی بی توجه ادامه داد : شما می تونستین جلوی کشته شدنش و بگیرین و رئیس و دستگیر کنین . اما دور و برش و پر کردین از ادمای غیر قابل اعتماد اخر هم به کشتنش دادین ! جوری رفتار کردین که انگار رئیس براتون اهمیتی نداره !
-: معتمدی ...
معتمدی میان حرفش پرید : ازت انتظار نداشتم ! من و تو از اول دبستان با هم پشت یه نیمکت می نشستیم ! فکر می کردم می شناسمت ! فکر نمی کردم خودت و به رئیس بفروشی !
قبل از اینکه معتمدی ادامه دهد سرتیپ گفت : بهت دستور میدم این پرونده رو ول کنی !
-: نمی تونی ... تو دیگه مافوق من نیستی . من بازنشست شدم یادت رفته ؟ یادت رفته خودت حکم بازنشستگیم و دادی !
-: اینا مهم نیستن ! این یه دستوره ...
خیره به چشمان معتمدی تاکید کرد : حسین !!!
معتمدی پوزخند زد : در مورد اشتباه می کنی . من برای کشورم از خیلی چیزا گذشتم . از خانوادم گذشتم . این خلاف هدفه منه ! من هدفم و وقتی مشخص کردم که خانوادم و از دست دادم . اگه یه ساعت زودتر می رسیدم به بیمارستان . اگه کمی زودتر میرسیدم می تونستم دخترم و نجات بدم .
با خشم ادامه داد : یا حداقل قبل از مرگ باهاش حرف بزنم . اگه دخترم نمی مرد ، زنم من و مسئول مرگش نمی دونست که بخواد ترکم کنه . احسان من خانوادم و بخاطر کشورم بخاطر هدفم از دست دادم و ...
با تمسخر ادامه داد : یکی مثل تو تمام اینا رو به باد داد . تو و امثال تو دارین من و اریا ها رو از بین می برین ! فقط یه چیزی می خوام بدونم چرا اریا ؟ خیلی بهتر از اون بودن که می تونستن باعث بشن رئیس گیر نیفته !
سرتیپ کلافه گفت : حسین اریا بهترین مامورمونه !
معتمدی با دهان باز به صورت سرتیپ خیره شد و بالاخره لب باز کرد : پس تو هم می دونی اریا نمرده !
سرتیپ نگاه دزدید : حسین موضوع به این راحتی ها که میگی نیست !
معتمدی با خشم غرید : پس چیه ؟
-:تو نمی فهمی !
-:بگو تا بفهمم !
سرتیپ کلافه گفت : حسین موضوع رئیس نیست ! موضوع کسی فراتر از رئیسه !
معتمدی مشکوک پرسید : منظورت چیه ؟
-:اریا یه فداکاری برای کشورش کرد .
-:از خودش پرسیدین می خواد همچین فداکاری برای کشورش بکنه یا نه ؟
-:ادمای وطن پرست نیازی به پرسیدن ندارن . اریا همیشه جونش و برای کشورش میداد . این وظیفه ی اریا بود . وقتی که به استخدام این نیرو در اومد قبول کرد فداکاری کنه ! زندگی اریا هدفمند بود .
-:منظور شما امیر ارسلانه نه ؟ هدفتون اونه نه ؟
سرتیپ به ارامی گفت : نه فقط امیرارسلان ! ادمایی هستن که به حکومت و به این کشور ضربه میزنن ولی نمیشه راحت از دستشون خلاص شد ! یکی باید باشه که جلوشون و بگیره ! امیر ارسلان قدم اوله !
معتمدی با پوزخند گفت : و اریا و امثال اون قربانی این اهداف هستن !
سرتیپ به ارامی سرش را به معنای تایید تکان داد .
معتمدی نفس عمیقی کشید : پس زندگی اریا چی ؟ خانواده اش !
سرتیپ با ناامیدی گفت : چاره ای نیست ! برای رسیدن به اهداف بزرگ باید قربانی های کوچک داد .
مرد کنار اسکرینهای بزرگ ایستاد. موهایش خاکستری بود و عینکی مستطیلی چشمهای بی فروغش را پنهان کرده بود. نگاهی به افرادی که دور و برش به سختی مشغول کار بودند انداخت.
فضایی تاریک و و بدون نور طبیعی که به کمک چراغ های نئونی کمی روشنایی به دست آورده بود. اسکرینها و تجهیزات کامپیوتری و افرادی مشکوک که مدام در حال رفت و آمد و کار با تجهیزات بودند؛ حالتی مشکوک و گاه وهم انگیز به فضا داده بود.
خطاب به پسر جوانی که کمی انطرفتر پشت کامپیوتر روی صنددلی چرغدار سیاهرنگی نشسته بود و نور اسکرین جزئیاتی از صورتش را نشان میداد پرسید: از هادی چه خبر؟!
پسر چرخی به صندلی داد و به سمت مرد برگشت: قربان... همونطوریه! بیشتر وقتا تو انفرادی... ادمای امیرارسلانم دور و برش و پر کردن!
-: خبر جدیدی نداری؟!
-:چرا...! تازگی ها داره به فرار فکر میکنه!
مرد اندکی تامل کرد: فرار!؟... خوبه... شاید بتونه کمکمون کنه!
پسر شگفزده پرسید: یعنی میخواین فراریش بدین!؟
مرد با لبخند مرموزی پاسخ داد: اون بیشتر از چهار سال از فلش مراقبت کرده! استحقاقش و داره بهش کمک کنیم! امیرحسین و بفرستین سراغش!



*************

فدریکو دستش را به دیوار گرفت و شروع کرد به راه رفتن . نگاهش به عقب و جلو در حال حرکت بود . خودش را درون سرویس انداخت و به طرف یکی از درهای فلزی رفت . با پا ضربه ی کوتاهی بهش زد و وارد شد . درون قفسه ی کوچیک به دیوار تکیه زد و به ارامی در را بست ! چشمانش را روی هم گذاشت . درد در تمام بدنش پیچیده بود . بخاطر کتک هایی که دیشب در سلولش خورده بود پهلوی سمت راستش تیر می کشید . تا صبح از دردی که داشت بیدار بود ! دستش را روی پهلویش فشرد و پشت سرهم نفس کشید . لبهایش روی هم نشست و اب دهانش را فرو داد ! درد هر لحظه شدیدتر میشد !ساعتی انجا ماند و نفس کشید بالاخره خسته در را گشود و بیرون امد . سر به زیر داشت و ارام ارام قدم برمیداشت که نگاهش روی پاهایی که جلویش متوقف شد ثابت ماند . به ارامی دستش را پایین تر کشید و نگاهش را به صورت مرد بالا برد ! با دیدن یکی از هم سلولی هایش نفسش حبس شد و چشم فرو بست . زیر لب لعنتی زمزمه کرد . با این درد توان مقابله با او را نداشت ! قبل از اینکه حرکتی انجام دهد مرد پوزخندی زد و قدمش را جلوتر کشید . سینه به سینه ی فدریکو ایستاد و با پوزخند نگاهش کرد .
فدریکو سعی کرد عادی باشد . نباید مرد نشانی از ترس در چشمانش میدید . در برابر پوزخند مرد پوزخند زد .
مرد دستش را بالا اورد و قبل از اینکه فدریکو بتواند حرکتی انجام دهد پایش را دور پای فدریکو حلقه کرد و او را به زمین کوبید . فدریکو از درد لبهایش را میان دندان هایش فشرد و نگاهش را به صورت مرد دوخت که بالای سرش ایستاد و همانطور که کف دمپایی اش را روی سینه ی فدریکو می فشرد !
فدریکو به سختی نفسش را بیرون فرستاد و دستش را مشت کرد . باید خودش را این مخمصه بیرون می کشید . به سختی نالید و با یک حرکت انگشتانش را دور مچ پای مرد حلقه کرد و به تندی و با قدرت پای مرد را کشید . چون مرد تمام توانش را به پاهایش داده بود تا فدریکو را ازار دهد کنترلش را از دست داد و به در یکی از دستشویی ها خورد و در به تندی عقب رفت و صدای ناهنجاری ایجاد کرد اما دست مرد به سرعت به دیوار بند شد و خود را جلوتر کشید . با پوزخند به فدریکو خیره شد و قدمی به جلو گذاشت . فدریکو دستش را تکیه گاه کرد و خود را به عقب کشید . مرد که به نزدیک اش رسید پای چپش را بلند کرد و ما بین دو پای مرد کوبید . صدای فریاد مرد و مشت شدن دستانش لبخندی روی لبش نشاند . مرد عقب عقب رفت و به دیوار خورد . نفس کشید و سعی کرد خود را بالا بکشد . به سختی ایستاد . نگاهی به مرد انداخت و به تندی برگشت . باید از اینجا بیرون می رفت . مرد در حضور دیگران توان کتک زدنش را نداشت . به جلوی در که رسید چیزی به جلو هلش داد و به دیوار کوبیدش ! سینه اش به تندی به دیوار خورد و پهلویش تیر کشید . سرش به دیوار خورد و نفسش حبس شد . مرد دستش را به یقه ی پیراهنش بند کرد و به عقب کشیدش . خودش را به دستان مرد سپرد . مرد به تندی روی بازویش کشیدش و به جلو هلش داد . باز هم به دیوار خورد . از درد اشک در چشمانش جمع شد . چشم بست !
باز هم به عقب کشیده شد . هر لحظه منتظر بود دوباره به دیوار کوبیده شود که دست مرد از یقه اش جدا شد . بخاطر ضعف پاهایش روی زمین افتاد . چشم باز کرد . پسر جوانی مرد را به باد کتک گرفته بود . چشمانش درخشید . پسر کاملا حرفه ای بود . در برابر ضربات مرد مقاوت می کرد و با تمام توانش مرد را نشانه می رفت . با زمین خوردن مرد لبخند روی لبهای فدریکو جان گرفت . خودش را بالا کشید و ایستاد . پسر با پا روی سینه ی مرد کوبید و با خشم پایش را روی سینه ی مرد تکان داد . فدریکو نزدیک تر شد . به مرد خیره شد و پوزخند زد . دست روی شانه ی پسر گذاشت . پسر برگشت و نگاهش را در چشمان فدریکو دوخت و با تکان ارام سر فدریکو عقب کشید . همراه فدریکو به طرف در به راه افتاد و از انجا بیرون امدند .
فدریکو به سختی قدم برمیداشت . پسر کاملا کنارش به حرکت در امد و گفت : حالت خوبه رفیق ؟
فدریکو بی توجه پرسید : تو کی هستی ؟
پسر به ارامی رو برگرداند و زمزمه کرد : نوکرت امیر حسین !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فدریکو کنار امیرحسین روی نیمکت نشست. امیرحسین بی توجه به او حواسش به بازی فوتبال زندانی ها بود. فدریکو سرفه ای کرد تا توجه امیرحسین را جلب کند.
امیرحسین بی آنکه نگاهش را از بازی بگیرد پرسید: چی میخوای؟!
فدریکو نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ممنونم...!
امیرحسین سر برگرداند و به فدریکو خیره شد: قابلی نداشت!
فدریکو سری تکان داد و به تماشای بازی نشست.
امیرحسین پس از چند ثانیه پرسید: شنیدم خیلی مایه داری!
فدریکو پوزخندی زد: مایه دار! کدوم خری همچین اراجیفی بافته!
-: با ما هم آره!
فدریکو به سمت امیرحسین برگشت: چی میخوای؟!
-:وکیلت از اون باحالاست... با یه گرون دوگرون نمیشه راضیش کرد!
فدریکو میان حرفش پرید: به فرض که مایه دارم؛ به تو چه؟!
امیرحسین کامل به طرفش چرخید: خوب... این شد یه چیزی!
با تردید پرسید: ببینم هادی خان... دوست داری به جای آب خنک خوردن تو این چهاردیواری، رو شنای هاوایی دراز بکشی و آبمیوه نوش جان کنی!؟
فدریکو چینی بر پیشانی انداخت: هاوایی؟!
-:حالا هاوایی نشد یه جا دیگه!
-کچه نقشه ای تو سرته؟
امیرحسین محتاطانه گفت: یه نقشه ی بزرگ... اونقدر بزرگ که مثل بمب صدا کنه!
-:من کجای بازیتم!
-:تو... ببین! من میتونم از اینجا برم بیرون اما نمی تونم اون بیرون بمونم!
-:پس پول میخوای...
-:قربون آدم چیزفهم! من چند نفر و اون بیرون میشناسم که میتونن از مرز ردم کنن اما اونا تا پول نگیرن کاری نمی کنن!
فدریکو سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. دستی بر سرش کشید و اندکی فکر کرد.
با لحنی آرام طوریکه کسی نشنود پرسید: نقشت چیه؟!
امیرحسین سر بلند کرد و به هم سلولی های فدریکو چشم دوخت. آنها با دیدن فدریکو و امیرحسین چشم غره ای به فدریکو رفتند و با نگاه برایش خط و نشان کشیدند.
-: اول با رفقات باید اختلاط کنم...!
فدریکو مشکوک پرسید: با اونا واسه چی؟!
-:اونا قراره تو نقشه ی فرار قراره یه حالی بهمون بدن!
-:چطوری؟!
امیرحسین چشمانش را ریز کرد: ببینم... میتونی رفیقات و بکشونی تو یه جای خلوت؟
-:من هر جا برم اونا هم دنبالم میان!
امیرحسین سری تکان داد: ایولا!
و از جا بلند شد. فدریکو به سرعت مجش را گرفت: میخوای چه غلطی بکنی؟
امیرحسین دستش را از دست او بیرون کشید و با اطمینان گفت: به من اعتماد کن رفیق...! من بدت و نمی خوام!


*************

فدریکو با هراس وارد انبار شد و هم سلولی هایش هم به دنبالش. فدریکو مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و ناامیدانه به سمت گوشه ای رفت. نگاهی به عقب انداخت تا مطمئن شود آنها هم به دنبالش می آیند.
پس از مدتی گذر از میان اسباب و اثاثیه ناگهان به دیوار برخورد. سری تکان داد و به سمت هم سلولی هایش برگشت.
آنها در چند قدمی اش ایستادند و خنده ی پیروزمندانه و چندش آوری کردند. دو مردی که نوچه ی آن یکی بودند جلوتر آمدند تا فدریکو را گیر بیندازند.
ناگهان امیرحسین از پشت به آنها نزدیک شد و شیشه ی شکسته ای را که در دست داشت روی گلوی مرد نهاد.
تا مرد به خود بیاید امیرحسین تیغه را بیشتر فشرد و ردی از خون روی گلوی مرد به جا گذاشت و با دست دیگرش بازوی مرد را پیچاند.
نوچه هایش با صدای آخ مرد به سمتش برگشتند.
امیرحسین با لحنی تهدید آمیز گفت: جم بخورین گلوش و بیخ تا بیخ بریدم!
نوچه ها دستهایشان را به نشانه ی تسلیم بالا بردند. امیرحسین با سر به آنها اشاره کرد تا از فدریکو دور شوند: بیاین این ور...!
مرد رئیس بریده بریده پرسید: چی میخوای؟!
-: من فقط میخوام باهاتون حرف بزنم! اگه پسر خوبی باشی ولت میکنم!
مرد سر تکان داد: باشه! باشه!
امیرحسین آرام تیغه را کنار کشید و سپس مرد را با شدت به سمت نوچه هایش هل داد.
مرد که روی یکی از نوچه هایش افتاده بود از جا برخاست و دستش را به گردنش گذاشت و کمی ماساژش داد.
یکی از نوچه ها با خشم به سمت امیرحسین آمد که مرد مانع شد.
مرد نگاه آنالیزگری به امیرحسین انداخت: چی میخوای؟!
-: من و این رفیقمون...
اشاره ای به فدریکو کرد: ...هادی رو میگم! میخوایم از این علوف دونی بزنیم بیرون!
مرد پوزخندی زد: نه بابا!
امیرحسین بی توجه به لحن تمسخر آمیز مرد گفت: ما شما رو هم لازم داریم! اگه کمکم کنین... میتونم شما رو هم از این جا ببرم بیرون!
-:خب... ازمون چی میخوای...؟
-:امشب میام تو سلولتون و قشنگ واستون توضیح میدم!




*************

امیرحسین روی زمین نشسته بود و همه را دور سرش جمع کرده بود. فدریکو روی تختش نشسته بود و به حرفهای امیرحسین گوش میداد.
امیرحسین با انگشت اشاره ای به استکان روی زمین کرد: اینجا بهداریه!
نگاهی به چهره ی مرد رئیس کرد: ما تو زندان اغتشاش راه میندازیم و بعدش وقتی سر مامورا گرم شد خودمون و به پشت بوم بهداری میرسونیم و بعدش از اون سیم کلفته که از بهداری تا تیر برق بیرون زندان کشیده شده آویزون میشیم و از سیم خاردارا رد میشیم!
تا مامورا متوجه شن ما فلنگ و بستیم! پشت اون دیوارا هرکی راه خودش و میره و شما رو به خدا و ما رو به سلامت!
مرد اشاره ای به استکان کرد: اون سیمه...
امیرحسین منتظر به مرد چشم دوخت.
مرد ادامه داد: اون که برق داره!
امیرحسین سر تکان داد: میدونم... واسه همین من واسه همه دستکش عایق گیر میارم!
-:از کجا؟!
امیرحسین سرش را به علامت نفی تکان داد: دِ نه دِ! اگه اونشم بفهمین که دیگه ما رو آدم حساب نمی کنین!
مرد سری تکان داد: خیلیم احمق نیستی!
امیرحسین سری تکان داد و خنده ای کرد. از جا بلند شد و به سمت تخت فدریکو رفت و کنارش نشست.
هادی آرام دم گوش امیرحسین زمزمه کرد: نقشه ی توپی که میگفتی اینه؟!
امیرحسین با خنده سری تکان داد: نچ... این نقشه ی اوناست! نقشه ی فرار من و تو یه چیز توپه توپه!
فدریکو خواست چیزی بپرسد که نگهبان اعلام خاموشی کرد. امیرحسین به سرعت از جا بلند شد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای داد و فریاد فضای زندان را پر کرده بود. عده ای به اطراف میدویدند و مامورین سعی در مهار این سیل عظیم داشتند.صدای آژیر اضطراری به گوش میرسید و نورهای نورافکن ها که مدام در حیاط پرسه میزد.
مرد قلدر خودش را به امیرحسین و هادی که وسط حیاط حیران بودند رساند. لحظه ای مکث کرد. از فرط خستگی سرخ شده بود و نفس نفس میزد.
کمی که آرام شد گفت: ما چندتا از مامورا رو تو ساختمون اداری گیر انداختیم! راه بهداری هم بازه!
امیرحسین سر تکان داد: باشه... شما برین من هم بعد اینکه دستکشا رو گیر آوردم میام!
و با اشاره ای به هادی به سرعت به راه افتاد که مرد دست هادی را گرفت و مانع شد: کجا؟
امیرحسین ایستاد و به سمت مرد برگشت. هادی پرسشگر به مرد خیره شده بود.
مرد: این داشمون پیش ما میمونه!
هادی مستاصل به امیرحسین خیره شد. امیرحسین عصبی گفت: شوخیت گرفته! واسه چی؟!
-:اگه تو بخوای دودره بازی دربیاری ما با این رفیقت طرفیم!
امیرحسین پوزخندی زد: دو دره بازی!؟ شما که همه ی نقشه رو میدونین! اگه بخوام دودره بازی دربیارم که باختم! ساختمون بهداری تنها شانسمونه... من باید برگردم به اون ساختمون! دوما از کجا معلوم شما سرمون کلاه نزارین! سیوما من تنهایی نمی تونم... هادی رو لازم دارم!
مرد سری تکان داد و نگاهی به اطراف انداخت: خوب... حالا که نه تو به من اعتماد داری نه من به تو... یکی ازبچه ها رو با خودت ببر!
-:بچه ها.... من بچه ها رو نمی خوام... هادی رو میخوام... یا هادی با من میاد یا خودتون برین دستکش پیدا کنین!
-: مگه خودت نمی خوای فرار کنی؟!
امیرحسین بیخیال پاسخ داد: من نصف عمرم و اب خنک خوردم بقیشم میخورم!
-:بپا سینه پهلو نکنی!
امیرحسین یک تای ابرویش را بالا انداخت.
مرد نگاهی به هادی انداخت و پس از چند لحظه خوددرگیری دست هادی را رها کرد: خیلی خوب... زود برگردین!
امیرحسین معطل نکرد و به سرعت همراه هادی به سمت ساختمان کارگاه به راه افتاد.
هادی در حالیکه سعی میکرد خود را به امیرحسین برساند پرسید: کجا داریم میریم؟!
امیرحسین جلوی در فلزی ساختمان ایستاد و در حالیکه موقعیت را میسنجید پاسخ داد: راه فرار ما از این وره! وقتی یه اغتشاش میشه همه میخوان فرار کنن... رفقات یه فداکاری کردن و حواس مامورا رو پرت کردن! تا فردا صبح که همه رو برگردونن تو سلولشون کسی از نبود ما با خبر نمیشه!
هادی سری تکان داد. امیرحسین بی معطلی در رو به رویش را هل داد. در با صدای جیرجیری باز شد. هر دو داخل شدند.


*************

امیرحسین از داخل تونلی زیر زمین بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت و برگشت. دست هادی را گرفت و او را بیرون کشید. هادی کنارش ایستاد و چند نفس عمیق کشید. امیرحسین همچنان به جاده ی متروکه ی جلوی رویش خیره شده بود.
نور گرگ و میش آسمان ترکهای بزرگ روی جاده را معلوم ساخته بود. اطراف تماما بیابان بود و جز خوار و خاشاک چیزی در اطراف به چشم نمی خورد.
هادی کلافه گفت : خوب... حالا چی؟!
امیرحسین به طرفش برگشت و شمرده شمرده گفت: حالا... تو باید... بخوابی؟!
هادی متعجب پرسید: چی؟!
ناگهان سوزنی در پس گردنش فرو رفت. کم کم اختیارش را از دست داد و در آغوش مرد سیاهپوش افتاد.
امیرحسین نگاهش را به مرد دوخت : پس ون کو؟!
-:الان میاد!
در همین حین ونی سیاه رنگ کنارشان توقف کرد. مرد هادی را کشان کشان به سمت عقب ون برد. همراه امیرحسین سوار شدند.
مرد هادی را به کناری هل داد: چه بوی گندی میدین!
امیرحسین با پوزخند گفت : سوراخ فاضلاب بودها!
-:پرونده تو از تو دیتا بیس زندان حذف میکنن! خودتم یه مدت این ورا آفتابی نشو!
امیرحسین چینی بر پیشانی انداخت: با یه تازه کار که طرف نیستی! من خوب میدونم تا وقتی که سی و هفت بهم احتیاج نداره من مردم!
مرد سری تکان داد و ون به راه افتاد.


ایتالیا، رم:

انریکو خسته وارد اتاق شد. در را بست و به در تکیه زد. نفس عمیقی کشید. موهایش را عقب زد و چشمانش را روی هم گذاشت. خسته بود و دلش میخواست روزها بخوابد. مدتی بود که آب خوش از گلویش پایین نرفته بود و مدام از این جلسه به آن جلسه میرفت و سعی در راضی کردن هیئت مدیره و سهامداران و مشتری ها داشت.
ناگهان با صدای زنگ موبایلش از جا پرید. گوشی اش را از جیب بیرون آورد و پاسخ داد.
انریکو: الو... جلالی!
-: سلام آقای فریمان...
-: سلام! اتفاقی افتاده!؟
-:بله... یه اتفاق خیلی بد!
انریکو نگران پرسید : چی؟!
-:هادی فرار کرده!
انریکو ناباورانه پرسید: چی؟! چطور؟
-:نمی دونم... انگار تنهایی فرار کرده! شما میدونین کجا رفته! با این کار جرمش و خیلی سنگین کرد!
-:باورم نمیشه این حماقت و کرده باشه!
لحظه ای اندیشید: نه... نمی دونم کجا رفته!
-:فکر میکنین امکان داشته باشه رفته باشه پیش برادرش!
-:برادرش؟! نمی دونم... احتمالش هست!
-: آقای فریمان... اگه با شما تماس گرفت لطفا قانعش کنین برگرده!
انریکو سری تکان داد: باشه!
پس از قطع تماس انریکو مشتی به در پشت سرش کوبید: احمق!
با تقه ای به در به خود امد. کنار کشید و در را گشود. دونا داخل شد.
نگاهی به سر و وضع آشفته ی انریکو انداخت: چیزی شده؟
انریکو سر تکان داد: آره... فدریکو فرار کرده!
دونا لحظه ای بی حرکت به انریکو خیره شد. سپس آهسته پرسید: مگه تو راضیش نکردی که فرار نکنه!
-:آره... به من قول داد که فرار نمی کنه! اما ...
دونا آرام سر تکان داد.
انریکو مستاصل گفت: دونا... نمی دونم چیکار کنم! همه ی کارا قاطی شده! سرم داره از درد میترکه! شبا به زور خواب آورد دو ساعت میخوابم!
دونا چند قدم به انریکو نزدیک شد و آرام او را در آغوش کشید. انریکو که نیاز به یک آغوش گرم داشت دعوت دونا را قبول کرد.
دونا با صدایی آرامش بخش زیر گوشش زمزمه کرد: همه چی خوب میشه... خودت و نگران نکن... فدریکو هم برمیگرده! الکی خودت و اذیت نکن... فقط آروم چشمات و رو هم بزار و نفس عمیق بکش... به دریا فکر کن... همونجا که عاشقشی... کنار اون صخره...
انریکو در حالیکه سرش را روی شانه ی دونا گذاشته بود لبخندی بر لب آورد. پس از لحظاتی که همان گونه گذشت انریکو سر بلند کرد و از آغوش دونا بیرون آمد.
دونا با آرامش پرسید : بهتر شدی!؟
انریکو لبخندی زد : آره... واقعا به ارامش نیاز داشتم... ممنون!
دونا ضربه ای به بازوی انریکو زد : قابلی نداشت!
انریکو نگاهی به پوشه ی در دست دونا انداخت : چیکار داشتی؟!
دونا نگاهی به پوشه انداخت و آن را به سمت انریکو گرفت: این گزارش سهام شرکته! تو چند روز اخیر رفته بالا اما ...
انریکو که پوشه را از دونا گرفته بود و مشغول مطالعه اش بود سر بلند کرد: اما چی؟!
-:یکی داره سهاممون و میخره!
اشاره ای به پوشه کرد: اوایل زیاد دقت نکردم اما بعدش کم کم درصد خریداری شده رفت بالا... آخه کی سهام یه شرکت و با این اوضاع میخره!
-:منظورت اینه که...
-:یکی داره شرکتمون و میخره!
انریکو لحظه ای اندیشید: چند نفر و بفرست تحقیق کنن...! میخوام ببینم کی داره سهاممون و میخره و چرا؟!
دونا سر تکان داد: باشه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
منتظر هستم زیرا میدانم تو به سوی من بازخواهی گشت . با همه قدرت خود این انتظار تلخ را تحمل خواهم کرد . زیرا میدانم اگر جسم تو مراجعت نکند ، قلب و روحت به سوی من ، به سوی عشق ابدی و جاودانش خواهد شتافت .
قلبی که خاطره ها و خوشی ها و نگاه ها برای ابد در ان مدفون است و با هر ضربان خود انها را نیز به حرکت در می اورد .
منتظر هستم و در هر بهار و هر تابستان ، در هر گوشه و کنار ، انتظار می کشم ، تا ان کسانیکه عاقبت دل خود را از تو پس خواهند گرفت ، کم کم از تو دور شوند و گرد و غبار از خاطراتت کنار رود . و بیاد من و گذشته من بیفتی و به یاد عهدها و پیمانها و شبها . به یاد شبهای مهتابی در میان قایق ها که صدای ضربان قلب های ما با صدای پاروهای قایقران پیر درهم می امیخت و مارا به اینده روشن امیدوار می ساخت .
انتظار می کشم و به انها که لبخند پیروزمندانه ای از این جدایی ما بر لب می اورند می گویم : من هنوز منتظرم زیرا روح و جسم او متعلق به من است . من هنوز منتظرم ، زیرا چشمان او به جز دیدگان من کسی دیگر را نمیبیند . منتظرم چونکه حتی مرگ هم نمی تواند ما را از هم جدا کند . زیرا هنوز قلبهای ما با خاطرات گذشته همچنان با یک اهنگ موزون می طپد .
پرستار اخرین بررسی های لازم را انجام داد و با نگاه کوتاهی به مهران از اتاق بیرون رفت . مهران گام هایش را جلوتر کشید و در کنار تخت ایستاد . نگاه پر از رنجش را به صورت پریا دوخت . لبخند تلخی زد و موهایی که روی صورتش بود را عقب زد . چشمان پریا تکان نامحسوسی خورد ! مهران چند لحظه ای خیره خیره به صورت مادر خیره ماند و بالاخره قدمی عقب گذاشت . نفس کشیدن در هوای اتاق برایش سخت شده بود . پریا را به بهترین بیمارستان منتقل کرده بود . تصمیم داشت او را برای مداوا به امریکا ببرد اما پریا از هر گونه دوری امتناع کرد و بالاخره راضی شد در بیمارستان بستری شود . روی کاناپه ی سیاه رنگ نشست و نگاهش را از صورت پریا نگرفت . به ارامی تکیه زد . در روز های گذشته زمان برایش به سختی سپری شده بود . نمی خواست به نبود پریا فکر کند اما شبها که در خلوت خود می ماند . شبها که مجبور میشد برای خواب پریا را تنها بگذارد اولین فکری که به ذهنش خطور می کرد زمان نبود پریا بود . بعد از پریا چه بلایی قرار بود بر سرش بیاید ؟ این افکار چشمانش را خیس می کرد ! بعد از سالها که از مرگ مونا می گذشت فراموش کرده بود می تواند اشک بریزد اما فکر کردن به نبود پریا دوباره اشک را مهمان چشمانش کرده بود .
چشمانش گرم شد و ارام ارام به خواب رفت . دست راستش که به روی دسته ی سیاه رنگ کاناپه تکیه زده بود رها شد و به ارامی پایین افتاد . چند شب گذشته کمترین زمان ممکن را خواب بود و حال در کنار پریا ارام گرفته بود و می توانست کمی بخوابد . عقربه های ساعت زمان تندی را طی می کردند . عقربه ی دقیقه شمار یک دور کامل چرخ خورده بود . سر مهران روی دسته ی کاناپه قرار گرفته بود و اینبار دست چپش زیر سرش قرار داشت . ملحفه ای که لحظاتی پیش احتشام قبل از ترک بیمارستان روی پاهایش انداخته بود کم کم گرمای تن مهران را می گرفت . صدای قدم های ارامی باعث شد چشمان باز پریا از روی مهران به طرف در برگردد . نگاهش از روی کفش های مردانه ی سیاه رنگ بالا رفت . شلوار اتو خورده سیاه رنگ را دنبال کرد و به پیراهن سفید و کت سیاه رویش رسید . لبخند تمسخر امیزی روی لبهایش جا گرفت و نگاهش را به چشمان پشت عینک مستطیلی دوخت و لبهایش با توقف قدم ها در یک قدمی تختش از هم جدا شد و نجوا کرد : برای چی اومدی ؟
-:حتی وقتی روی اون تختی نگاهت پر از انتقامه !
پریا با تمسخر گفت : انتظار داری ببخشمت ؟
-:همچین انتظاری ندارم !
-:پس حق نداری اینجا باشی !
-:اینجام تا بتونم تو رو روی این تخت ببینم !
پریا سربرگرداند : دیدی می تونی بری !
امیر ارسلان به ارامی صدا زد : پریا !!!
سرپریا به تندی به طرفش برگشت : گفتم برو !
سعی می کرد صدایش کنترل شده و ارام باشد اما خشم در صدایش موج میزد . امیر ارسلان به ارامی خم شد . قبل از اینکه دستش به روی انگشتان پریا بنشیند دستی او را به عقب هل داد . امیر ارسلان متعجب به صورت مهران خیره شد . مهران گارد گرفت و با تشر گفت : گم شو بیرون !
امیر ارسلان نگاهش را به سوی پریا برگرداند . پریا با لبخند به مهران خیره بود . مکثی که در رفتارش داشت باعث شد فریاد مهران بالاتر برود : بهت گفتم گم شو بیرون ! از این جا برو . برو همون جهنمی که بودی .
امیرارسلان قدمی عقب گذاشت . مهران بیشتر از انکه فکر می کرد جدی بود . مهران جلوتر امد . رو به رویش ایستاد . مسیر دیدش را به روی پریا بست . قبل از اینکه نگاهش به روی مهران برگردد دستان مهران روی سینه اش نشست و او را به بیرون هل داد . امیر ارسلان قدمهایش سست و عقب فرستاده شد . مهران جلوتر امد و بازویش را توی دست گرفت . او را به طرف در هل داد و در اتاق را باز کرد . امیر ارسلان را از چهارچوب در بیرون فرستاد و گفت : تو اینجا جایی نداری !
با پوزخندی مسخره به صورت پدر خیره شد : تو خیلی وقت پیش ما رو ترک کردی ! بهتره این طرفا پیدات نشه دفعه ی دیگه قول نمیدم خودم و کنترل کنم !
امیر ارسلان متعجب فقط زمزمه زد : مهران !
قبل از حرکتی مهران در اتاق را به رویش بست . لحظات کندی که می گذشت به در اتاق خیره ماند و بالاخره رو برگرداند !
پسر کنار مرد که به تصویر فدریکو در مانیتور رو به رویش خیره شده بود ایستاد. چند لحظه ای او هم به مانیتور چشم دوخت و سپس گفت: هیچی بروز نمیده! الان یه هفته ست بی خوابی کشیده ولی انگار نه انگار! مدام فقط یه چیز میگه: من فلش و نابود کردم!
-:دروغ میگه! مثل سگ دروغ میگه!
-:ولی دستگاه دروغ سنج هیچ تغییری رو ثبت نکرده!
مرد به سمتش برگشت: اون زیر دست امیرارسلان تربیت شده... بلده چجوری این دستگاهها رو گول بزنه!
پسر به آرامی سر تکان داد.
مرد لحظه ای اندیشید: به بچه ها بگو اسکنر مغزی رو آماده کنن... مغزش و که نمی تونه کنترل کنه!
پسر سر تکان داد: درسته...
مرد با لبخند ادامه داد: اما قبلش بزارین یکم بخوابه!
پسر لبخندی زد و دور شد . مرد روی صندلی نشست و به صورت فدریکو خیره شد .
ساعتی بعد دو مرد گردن کلفت فدریکو را روی صندلی نشاندند. پسر به آنها نزدیک شد. پدهایی که در دست داشت را به سر فدریکو نزدیک کرد. فدریکو به سرعت سرش را عقب کشید. پسر بی توجه به او هر طور که شده پدها را روی سرش چسباند.
فدریکو نگاهی به دور و برش انداخت. اتاق به نظر خالی می آمد. تنها یک پنجره ی آینه ای رو به رویش قرار داشت و دو مرد که دو طرف پنجره دست به کمر ایستاده بودند. نگاهی به سمت چپش انداخت. همان پسر مشغول ور رفتن با چند دستگاه دیجیتالی و کامپیوتری بود که به پدها وصل بودند.
پسر که سنگینی نگاه فدریکو را حس کرده بود سر بلند کرد و رو به انریکو گفت: این و میبینی؟! یه دستگاه دیجیتالیه که فعالیت مغز و اسکن میکنه و رو مانیتور میاره! دروغ سنج و میشه قول زد ولی این و نه!
لحنش تهدید آمیز بود. طوری که حسی مثل ترس آمیخته به کنجکاوی به فدریکو تحمیل شد.
پسر که متوجه تغییر حالت فدریکو که شدیدا سعی در پنهان کردنش داشت شد ادامه داد: این بهمون میگه که فلش و کجا گذاشتی! در واقع هر چیزی حس متفاوتی به آدم میده که تحت کنترل مغزه! مغز با ترشح هورمون هایی این احساسات و به ما میده ... این دستگاه با اون هورمونا کار داره!
فدریکو بی تفاوت به تصویر خود در آیینه خیره شد یا شاید هم به فرد پشت آیینه.
با دستور مرد پسر دستگاه را به کار انداخت. ابتدا تصویری از خانه فریمان در تهران بر روی آیینه نمایش داده شد. پسر که تغییری مشاهده نکرد عکس بعدی را امتحان کرد و بعدی و بعدی... پس از چند عکس از مکانهایی که احتمال میرفت فدریکو فلش را در آنجا پنهان کرده باشد پسر نا امید شد.
از پشت گوشی به مرد که پشت شیشه ی آیینه ای به تماشای فدریکو که به او خیره شده بود نشسته بود گفت: حالا چی؟!
مرد اندکی اندیشید: افراد... شاید فلش و به یکی داده... از خود فریمان شروع کن!
پسر اطاعت کرد. با نقش بستن تصویر فریمان بر روی شیشه تغییری اندک در قسمت احساسات مغز فدریکو به وجود آمد اما مهم نبود. تصویر بعدی متعلق به دونا بود. با نمایش آن تغییر فراوانی در مغز فدریکو روی داد.
فدریکو هر چه تلاش میکرد جلوی فعالیت نغزش را بگیرد و به چیزی فکر نکند و یا به چیز دیگری تلاشش بیهوده بود...! حتی چشم برداشتن از تصویر هم تلاش ناموفقی بود.
مرد با دیدن تغییرات مغز بر روی مانیتور کنار دستش از پسر توضیح خواست. پسر نگاهی به تصویر دونا بر شیشه و سپس به فدریکو انداخت. پوزخندی زد و گفت: مثل اینکه این آقا...
نیم نگاهی به تصویر دونا انداخت: ... عاشق این خانوم!
مرد سر تکان داد: عاشق...! این دختره کیه؟
پسر لحظه ای در کامپیوتر جستجو کرد سپس پاسخ داد: دونا بوتزاتی دختر وزیر بوتزاتی ایتالیا! روان شناس و دستیار فریمان!
مرد سر تکان داد: اوم... لقمه ی بزرگتر از دهنش برداشته!
پسر پوزخندی زد و به کارش ادامه داد. با نقش بستن تصویر جی جی تغییری اساسی روی داد. مرد چینی بر پیشانی انداخت و منتظر ماند. پسر چند پارامتر را بررسی کرد.
فدریکو با فشاری که بر خود می آورد سعی کرد در مورد جی جی و فلش فکر نکند و یا حداقل در مورد فلش فکر نکند اما این اواخر در ذهنش چیزی جز فلش نبود زیرا آنها مدام سراغ فلش را از وی میگرفتند.
پسر نگاهی به چهره ی درهم فدریکو انداخت و با پوزخند خطاب به مرد گفت: خودشه! جی جی پاواراتی معروف به بالماسکه! یه بچه هکر معروف اما چند سالیه سر به راه شده! بعد از مرگ مادربزرگش تو ده سالگی تو یه کلیسا بزرگ شده و بعد چن میخواستن کلیسا رو خراب کنن اون و میفرستن به یه پرورشگاه ولی سر سال نشده فرار میکنه و بعدشم میزنه تو کار دزدی از حسابای شرکتای بزرگ تا میخوره به تور فریمان و اون استخدامش میکنه!
مرد آرام سر تکان داد. پسر به فدریکو که ناامید و عصبانی از خودش روی صندلی نشسته بود و ترش کرده بود انداخت. با لحن پیروزمندانه ای گفت: گفتم که... این یکی رو نمیشه قول زد!
و اشاره ای به دو بادیگارد کرد تا او را از اتاق بیرون ببرند. پس از خروج فدریکو پسر از در دیگر وارد اتاق پشت پرده که مرد در آن استقرار داشت شد.
نگاهی به مرد که متفکر روی صندلی نشسته بود و با انگشتانش بازی میکرد انداخت: حالا باید بریم دنبال این جی جی!؟
مرد به نشانه ی نفی سر تکان داد: نه...
پسر چینی بر پیشانی انداخت.
مرد ادامه داد: ما فعلا نمیخوایم اطلاعات اون فلش فاش بشه چون کشور وارد هرج و مرج میشه! و اون پسره اون فلش و واسمون نگه میداره تا وقتش برسه!
پسر با تردید پرسید: اگه فلش و بده به فریمان چی؟!
مرد ابرویش را بالا انداخت: نمیده!
پس از مکثی کوتاه ادامه داد: تازه بده!... آریا واسه ما کار میکنه حتی اگه خودشم ندونه! از اهداف ما خارج نمیشه!
-:اما اگه اینطور نشه!؟
-:دارم روش کار میکنم... باید آریا رو به خودمون وابسته کنیم!
-:هادی رو چیکارش کنیم؟
مرد با بیخیالی گفت: شنیدم برادرش تو استانبول سر قمار دار و ندارش و باخته!
پسر سر تکان داد: چرا نمی فرستیش پیشش!؟
پسر چینی بر پیشانی انداخت. منظور مرد را متوجه نشده بود.
مرد ادامه داد: میدونی کوههای آرارت چقدر سردن!
پسر که تازه متوجه منظور مرد شده بود سر تکان داد. مرد با لحن حق به جانبی گفت: به هر حال اون باید تاوان کارایی رو که کرده پس بده!
فدریکو خود را گوشه ی اتاقک مچاله کرده بود. از سرما دندانهایش به هم میخورد. هر از گاهی سعی داشت با ها کردن دستانش را گرم کند. هر ساعت که میگذشت اتاق سردتر میشد و فدریکو جمع و جور تر.
با خود در اندیشه های دور بود. در کودکی اش... در روزگارانی که هیچ چشم اندازی از آینده ای بدین سان نداشت...
زیر لب زمزمه کرد :
وقتی هفت سالم بود مادرم سر زا مرد.پدرم موند و دوتا بچه. اون کارگری میکرد و عمم از ما مواظبت. از همون اولم بچه خلفی نبودم؛ مدام تو محله و مدرسه با بچه ها دعوام میشد. آخرشم سر همین از مدرسه اخراج شدم...
واسه اینکه بیکار نمونم رفتم تو یه کارخونه واسه کارگری... پسر کو ندارد نشان از پدر... سر ماه نشده بازم با بقیه دعوام شد و عذرمو خواستن!
یه چند ماهی بیکار بودم تا اینکه یه شب برادرم نیومد خونه!اولش نگران کننده نبود چون عادتش بود. مدام با رفقای خوشگذرونش میرفت بیرون. اما وقتی رسید به شب دوم دیگه نتونستیم دووم بیاریم!
سراغ دوستاش رفتم و فهمیدم تو دردسر افتاده. سر قمار تقلب کرده بود و حریفش که از اون کله گنده ها بود مچش و گرفته بود و میخواست بکشتش!
سریع خودم و رسوندم بهش. اون مردک قصد کوتاه اومدن نداشت. بالاخره بعد کلی اصرار راضی شد اما با یه شرط... اگه برادرم نمیمرد در عوض باید یکی دیگه رو میکشت...
برادرم و خوب میشناختم. با اینکه مدام دنبال یللی تللی بود آزارش به یه مورچه نمی رسید. بالاخره مجبور شدم خودم دست به کار بشم.
اولش ترسیده بودم... از اینکه اسلحه دستم بگیرم میترسیدم. ولی وقتی اسلحه رو کشیدم و صورت ترسیده مرد و دیدم بازم جنون قدرت اومد سراغم... بدون هیچ ترس و دودلی خیلی راحت ماشه رو کشیدم و یه گلوله تو صورت مرد خالی کردم.
اون روز حال عجیبی داشتم... انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود. انگار اون دلتنگی عجیب و بی قراری که همیشه باهام بود نابود شده بودن. راحت شده بودم.
بعد اون دوباره و دوباره آدم کشتم... مثلا رفته بودم برادرم و آدم کنم خودم از راه به در شده بودم. بعد یه مدت آقام از دستمون سکته کرد و مرد. عمم میگفت تو روح من شیطون حلول کرده!
به خاطر حرفی که آقام قبل مرگش بهم گفته بود نتونستم هیچ وقت برم سر قبرش. بهم گفته بود: هر وقت تو رو میبینم چهارستون بدنم میلرزه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایتالیا ، رم :

انریکو سیندی را در آغوش کشید و روی صندلی چرخدارش نشست. از خوشحالی لبخندی روی لبش بود زیرا به خوبی از عهده ی مشکلاتش برآمده بود . چیزی از مهلت یک ماهه اش نمانده بود . با این حال هنوز کارهای زیادی مانده بود که باید انجام میداد.از جمله جلسه ی هیئت مدیره، سفر به شعبه ی نیویورک و ...
سیندی خمیازه ای کشید. انریکو با دستش موهای سیندی را به هم زد: تنبلو!
تقه ای به در خورد و دونا وارد شد.
انریکو سر بلند کرد : دونا... خبرای خوب؟!
دونا با لبخند سر تکان داد: عالی... اون شرکت انگلیسی دوباره میخواد باهامون قرار داد ببنده!
انریکو با هیجان گفت: واقعا؟!
و با شیطنت ادامه داد: دونا... کمربندتو ببند میخوایم دوباره برگردیم به اوج!
دونا خندید. ناگهان چیزی به ذهن انریکو خطور کرد و مانع شادی اش شد. با لحنی جدی پرسید: دونا... از خریدار دست و دلباز سهاممون چه خبر؟!
دونا خنده را تمام کرد و پاسخ داد: هیچی... نه اسمش معلومه نه شرکتش... حتی اینم پنهون میکنن که اون سهاما رو یه نفر خریده...
-: ولی تو این و فهمیدی...
دونا آرام سرتکان داد.
انریکو لحظه ای اندیشید: خوب... برنامه های بعدی چیه؟
-: همون برنامه هایی که میدونی...
انریکو سری تکان داد و خواست به کارش ادامه دهد اما وقتی صورت منتظر دونا را دید پرسید: چیزی میخوای بگی؟!
دونا سر تکان داد و شروع کرد: به نظرم باید یه مهمونی بگیریم. هم موفقیت های اخیر و جشن میگیریم هم به بقیه میفهمونیم که هنوزم تو اوجیم!اینطوری وقتی اونا ببینن اوضاع شرکت رو به راهه دوباره میان سراغمون!
انریکو که از فکر دونا خوشش امده بود با خوشحالی سر تکان داد: عالیه... خودت مسئولیت کارها رو به عهده بگیر...
لحظه ای اندیشید: سهامدارا رو هم دعوت میکنیم...
دونا با زیرکی گفت: میخوای سهامدار مخفی خودش و نشون بده!
انریکو با لبخند سر تکان داد: دقیقا!
پس از گفتوگویی کوتاه دونا از اتاق خارج شد و انریکو مشغول بررسی مدارک روی میز شد. اما زنگ موبایلش مانع شد.
انریکو تماس را پاسخ داد:سلام آقای جلالی!
جلالی آرام پاسخ داد.
-:چیزی شده؟!
جلالی با تاسف گفت: هادی... امروز صبح جنازش و تو کوههای آرارات پیدا کردن!
انریکو ناباورانه زمزمه کرد : مرده ؟ ...
مکث کرد : چطوری ؟! اصلا اونجا چیکار می کرد ؟
جلالی ابتدا صبر کرد تا سوالات مکرر انریکو پایان یابد . سپس پاسخ داد : مثل اینکه می خواسته از مرز رد بشه و بره پیش برادرش تو استانبول ! از مرز رد میشه اما راهش و تو کوهستان گم می کنه ! امروز صبح دو تا مرزبان گشتی ترکیه جسد یخ زده اش و پیدا کردن .
انریکو چند دقیقه از شوک مرگ فدریکو سکوت کرد . باورش نمیشد . نمی دانست چه باید بکند و چگونه با این موضوع کنار بیاید . اصلا چگونه باید این خبر را به جی جی و بقیه میداد . صورت همیشه خشمگین فدریکو جلوی چشمش جان گرفته بود . در جای جای اتاق او را میدید . صدایش در گوشش می پیچید : من نمی تونم اینجا بمونم ! من اینجا میمیرم ... !
با صدای جلالی به خود امد ، که مدام اسمش را صدا میزد . انریکو اب دهانش را فرو داد و سعی کرد ارامش خود را حفظ کند : حالا باید چیکار کنیم ؟
-:یه مدت طول میکشه تا بتونیم جسدش و از دولت ترکیه تحویل بگیریم
انریکو دستش را به سرش تکیه زد : من اگه بتونم میام . میشه خودت انجامش بدی ؟
-:هر وقت جسد و تحویل بگیرم خبرش و بهتون میدم .
انریکو تشکر کرد و تماس را قطع کرد . حتی تصور صورت کبود و سرد فدریکو هم ذهنش را مخدوش می کرد . با صدای میو میوی سیندی به طرفش برگشت . کنار صندلی اش روی زمین ایستاده بود و به او خیره شده بود . نگاهی به اطراف اتاق انداخت و دوباره به سیندی خیره شد .
او نمی توانست شرکت را با این اوضاع رها کند و به دنبال فدریکو برود . شرکت اکنون به اونیاز داشت . برای فدریکو احساس تاسف می کرد و دوست داشت انجا باشد اما نمی توانست . عقلش مانع میشد . دیگر یاد گرفته بود احساسات اخرین چیزیست که باید بدان اهمیت داد . نفسش را بیرون داد و خشک و رسمی روی صندلی اش جا به جا شد . با لحنی سرد از منشی تقاظا کرد به دونا و جی جی اطلاع دهد که به اتاق او بیایند .


*************

رو تختی سفید رنگ را کنار زد ونیم خیز شد . با خشم به تخت چنگ زد و چشم روی هم گذاشت . پاهایش را پایین کشید و صاف نشست . چند نفس عمیق کشید . یاد و خاطرات گذشته باز هم اشفته اش کرده بود . از جا بلند شد . پاهایش به سرامیک های سرد رسید . به خود لرزید اما بی توجه قدم برداشت . پیش رفت و جلوی پنجره ایستاد . نگاهش را به اسمان سیاه رنگ دوخت . خود را جلوتر کشید و به دیوار تکیه زد . سرش را به دیوار تکیه زد و نگاهش را به اسمان دوخت . صورت فدریکو در برابر چشمانش جان گرفت . پلک زد .
یکبار ...
محو نشد
دوبار ...
باز هم محو نشد
برای بار سوم پلک هایش را با قدرت روی هم فشرد و چشم گشود
باز هم صورت فدریکو لبخند بر لب در برابر چشمانش بود . چشمانش به اشک نشست . کم کم صورت پیش رویش رنگ باخت و محو شد . اما ...
قبل از اینکه کاملا محو شود صورتی جایگزینش شد ... صورتی پر از خاطرات گذشته .
پاهایش سست شد . به دیوار تکیه زد و سرازیر شد . روی زانوان خم شده اش نشست و ان ها را در اغوش کشید . چشمانش را بست و اشک هایش جاری شد . نفس عمیقی کشید و اشک هایش سرریز شد . پلک زد و نفس کشید . بینی اش را بالا کشید و به ارامی زمزمه کرد : خدااا ...
نفس هایش به هق هق تبدیل شد . کیا رو به رویش لبخند میزد . فدریکو رو به رویش لبخند میزد .
سرش را میان دستانش فشرد و گریه اش شدیدتر شد . سرش را ارام به دیوار کوبید : خدایا ...
صدایش پر از زجر بود . غم در تک تک نفس هایش موج میزد . فریاد درماندگی اش از معبودش نفس هایش را به شمارش انداخته بود . با خشم غرید : چرا اینقدر نحسم ؟ چرا هر کدوم که بهم نزدیک میشن ؟ چرا من و نمیبری ؟ چرا من و نمی کشی ؟ چرا اون ؟ چرا کیا ؟
صدای فدریکو فریاد کشید : من به خودمم اعتماد ندارم!
دست راستش را روی دهانش گذاشت و هق زد . به سختی و بریده بریده زمزمه می کرد : کاش ... بهم ... اعتماد نمی کردی ...
سرش را به طرفین تکان داد . چشمانش به روی چشمان گربه اش چرخید . چه راحت او را احساس کرده بود . چه راحت کنارش امده بود . با تردید به صورتش خیره شد . حتی از مرگ او هم می ترسید . مگر نه اینکه سیندی هم به او نزدیک بود ؟ خیلی وقت بود نزدیکانش را به سادگی از دست میداد . سیندی هم به او نزدیک بود .
سربلند کرد . نگاهش را به بالا گرفت و زمزمه کرد : قراره اینم ازم بگیری ؟
سیندی پیش امد . سرش را به پاهای سرد انریکو مالید !
اروم اروم به پهلوی راست خم شد . سرش را به روی سرامیک ها گذاشت و چشمانش را به سیندی دوخت . خودش را در اغوشش جا داده بود و سرش را به سینه اش می مالید . اشکهایش سرازیر شد . اشک ها به ارامی روی صورتش جاری شده بود . پاهایش را جمع کرد ! نفس های عمیقی کشید . نالید ... ارام نالید : میشه صبح بیدار نشم ؟
سیندی عقب گرد کرد . به صورت انریکو خیره شد . میوی کشیده اش چشمان انریکو را تار تر کرد .
سرش را به عقب برگرداند . بزرگترین ارزویش در این لحظه مرگ بود . دوست داشت صبح از خواب بیدار نشود . دوست داشت چشمانش برای همیشه بسته بماند .
پلک هایش را محکم روی هم فشرد . امیدوار بود به خوابی ابدی فرو رود . لحظات به کندی می گذشت و دمای بدن انریکو بیشتر و بیشتر میشد . سیندی همچنان دور و برش پرسه میزد و سرش را به سینه ی انریکو می مالید . ناله های انریکو در خواب ... زمزمه های ارام زیر لبش ... تکرار کلمه ی مامان ...
اسم های اشنا و نا اشنا برای سیندی !
نام مکرر فدریکو و کیا !
هیچ کدام از این کلمات که گاهی با ناله و گاهی با صدای بلند از میان لبهای سرخ شده ی انریکو بیرون می امد باعث نمیشد سیندی دور شود . نزدیک های صبح سر به سینه ی انریکو بخواب رفت . گرمای تن انریکو را کاملا احساس می کرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
مهران ویلچر پریا را تا کنار نیمکت سبز داخل حیاط بیمارستان هل داد. لبخندی به روی پریا زد و کنارش روی نیمکت نشست. پریا به گرمی پاسخ لبخند مهران را داد.
مهران نگاهی به اطراف انداخت و پتوی روی پاهای پریا را جا به جا کرد: میگفتن هوای بیرون سرده ولی خوبه... میگم هر روز بیا اینجا بگرد!
پریا بی توجه به او صدایش زد. مهران سر بلند کرد و نگاه منتظرش را به چشمان کم فروغ پریا دوخت.
-:یه چیزایی هست که باید بهت بگم... یعنی خودت میدونی!ولی میخوام بازم بهت بگم!
مهران نگران پرسید: چیزی شده؟!
-:نه... ولی باید به حرفام گوش کنی!
مهران دستانش را از هم گشود: من سر تا پا گوش میکنم!
پریا لبخندی زد و سپس با جدیت شروع به صحبت کرد: حق با توئه! درسته که من این جنگ و شروع کردم ولی ادامش با من نبود! حدود پونزده سال پیش رفتم دفتر هوشنگ... خوشبختانه یا بدبختانه اون موقع هوشنگ تو اتاق نبود و منشی آورد نامه ها رو گذاشت رو میزش!
کنجکاوی قلقلکم داد و یه نگاهی به نامه ها انداختم و همون موقع نامه رو دیدم!
مهران با شیطنت گفت: همون نامه ی معروف دیگه!؟
پریا چشم روی هم گذاشت و سرتکان داد: آره... نامه ی مریم به هوشنگ که توش خیلی چیزا گفته بود. همون موقع شیطون رفت تو جلدم. نامه رو برداشتم و آوردم خونه و خوندمش! اونا باید تاوان کارایی رو که باهام کرده بودن پس میدادن وحالا وقتش بود... اما نباید عجله میکردم. باید عاقلانه برخورد میکردم... منتظر نشستم...
هوشنگ همینطور قصد نابود کردن مریم و خانوادش و داشت و مریمم فکر میکرد که هوشنگ همه چی رو میدونه و با این حال بازم میخواد بچه ی خودش و بکشه... اون موقع آتش هنوز مسکو بود.از یه طرفم که شاهین آزارش میداد؛ نتونست تحمل کنه و ...
حرفش را ادامه نداد.
-:این تیر اولت بود، نه؟!
پریا سر تکان داد: اون تاوان کاراش و پس داد...
مهران بی تفاوت سر تکان داد.
-:بعد مرگ مریم یهو جسدش گم شد. شاهین نمی دونست کجاست ولی من خوب میدونستم. هوشنگ هنوز داغ مریم رو دلش مونده بود و حالا هم جسدش و برده بود.نامه رو ورداشتم و رفتم پیش شاهین... وقتی نامه رو خوند دیوونه شد. باورش نمی شد رئیسش و زنش با هم رو هم ریخته باشن و حتی دوتا بچه هم داشته باشن. میخواست بره و هوشنگ و بکشه! اما جلوش و گرفتم... باید هوشمندانه عمل میکردیم... همونطور که هوشنگ بود!
مهران پوزخندی زد.
پریا بی توجه ادامه داد: قرار شد هوشنگ و بفرستیم سراغ آتش... بعد اینکه آتش کشت میفهمید دختر خودش و کشته و خلاص... ولی همه چی طبق نقشه پیش نرفت. دستیار احمق شاهین همون پیمان و میگم به خیال خودش شروع کرد به محافظت از دختر رئیسش و بالاخره کارش و کرد. دختررو ورداشت و آورد اینجا!
مهران با لودگی گفت: و آتش وارد میشود!
پریا از حرف مهران خنده اش گرفت. پس از دقایقی شوخی و خنده دوباره بحث جدی شد.
-:آتش نیومده شاهین و کشت و با هوشنگ دشمن شد. اون درست مثل هوشنگ کله شق و خودخواه بود... تا از یه چیزی میترسید سریع نابودش میکرد! ولی نقشه تغییر نکرده بود. هوشنگ آتش و میکشت و از غم مرگ دخترش به دست خودش دیوونه میشد!
-:اوهه... کی میره این همه راه و... راهای آسونتری هم بود!
پریا به نشانه ی نفی سر تکان داد: نوچ...! هوشنگ تو لبه ی پرتگاه زندگی میکنه و سقوط از ارتفاع سرگرمیشه! اون خوشش میاد پرت شه پایین چون مطمئنه که دوباره برمیگرده بالا... به طناب بسته هست و هر دفعه برمیگرده.... من اما میخوام اون طناب و ببرم... با بریدن اون طناب هوشنگ پرت میشه ته دره! و اون مرگ آتشه!
صحبتهای پریا که تمام شد مهران با تاسف به او چشم دوخته بود. پریا چینی بر پیشانی انداخت.
مهران به حرف آمد: واقعا؟! واسه چی همه ی دنیا رو به هم ریختی!؟ واسه این...؟! واسه اینکه اینجا بشینیم و تو به این روز بیفتی...! مامان...! اونا ارزششو ندارن... تو بیشتر سالای زندگیتو واسه هیچی هدر دادی! واسه انتقام از یه مشت زالو؟!
پریا بی احساس گفت: من واسه هیچ کدوم پشیمون نیستم... فقط یه کاره که سخت پشیمونم کرده... اونم تویی! من در مورد تو و مبینا اشتباه کردم و حالا هم به شدت پشیمونم...
مهران با تاسف سرش را پایین انداخت.
-: میدونم که هیچ وقت من و به خاطرش نبخشیدی و هنوزم فکر میکنی من مبینا رو کشتم!
مهران حرفی نزد. حق با او بود و الان موقعیت مناسبی برای صحبت در این باره نبود. در حالیکه سعی میکرد بغض صدایش را پنهان کند بحث را عوض کرد.
-:مامان... ولشون کن! بزار خودشون بیفتن به جون هم و خون هم و بمکن! ولشون کن... آتش و... هوشنگ و... فریمان و ...!
پریا محکم گفت: نمیشه! اونا باید سزاشون و ببینن!
-:مامان... دست از سر شرکت فریمان وردار و دیگه هم دور و بر آتش و هوشنگ نرو! خواهش میکنم!
پریا بی توجه به او روی برگرداند. مهران با خشم از جا بلند شد: پس باشه... همینطور خودت و بقیه رو عذاب بده!
با عصبانیت از کنار پریا رد شد. چند قدمی از وی دور نشده بود که پریا به حرف آمد.
-:من فقط میخواستم دوباره ملکه ی عمارت طاووس بشم!
این حرف پریا مهران را مجبور به توقف کرد.
پریا ادامه داد: میخواستم بازم تو اون عمارت بگردم و یاد بچگیام و بچگیات بیفتم! میخواستم افتخار جمشیدی ها رو برگردونم!
مهران به طرفش برگشت: بدون تو و من جمشیدی ها معنی نداره! جمشیدیا خانواده ان! جمشیدی ها من و توییم! اگه اونقدر خودت و عذاب بدی که...
حرفش را ناتمام رها کرد. مکثی کرد و ادامه داد: افتخار جمشیدیا به عمارت طاووس و شرکتای زنجیره ای شون نیست!
پریا درحالیکه به حرفهای مهران گوش سپرده بود مدام با گوشه ی پتو بازی میکرد.
انریکو در چند قدمی مزار ایستاد . چشمانش را روی هم گذاشت و دیدش را به روی مزار پیش رویش بست . جی جی با کت و شلوار سیاه رنگ و پیراهن سفیدی که به تن داشت کنار دونا با شال سیاه رنگ روی سرش نزدیک تر از او ایستاده بودند . در چند روز گذشته اشک های دونا را دیده بود و لبخند تلخی به لب اورده بود . چشم باز کرد . به عکس فدریکو خیره شد . لبخند تلخی زد . کسی جز چند نفر از اعضای شرکت در مراسم حضور نداشت . جی جی به بازویش چنگ زد .به طرفش برگشت . جی جی نزدیک تر شد . دستش را بالا برد و دور شانه ی جی جی حلقه کرد . او را به طرف خود کشید و زیر گوشش زمزمه کرد : مطمئن باش اونجا جاش خیلی بهتره !
اشکهای جی جی سرازیر شد . اشاره ای به خانم صادقی کرد . صادقی به دونا نزدیک شد . بازویش را گرفت و ارام او را عقب کشید . دونا با تردید قدمی عقب گذاشت . جی جی را به دست افرادش سپرد و ان ها را تا ماشین ها همراهی کرد . از رفتن جی جی و دونا که مطمئن شد به عقب برگشت . نگاهش را به مزار فدریکو دوخت ! جلالی کنارش ایستاد و گفت : من تمام وظایفم و انجام دادم !
سرتکان داد : ازتون ممنونم !
-:متاسفم که نتونستم نجاتش بدم !
لبخند تلخی زد : تقصیر شما نبود ! شما بهترین کار و براش انجام دادین !
جلالی دستش را به طرف انریکو گرفت : فکر می کنم کارم دیگه تموم شده !
انریکو نگاهش را به دست جلالی دوخت . خیلی سرد و کوتاه دستش را فشرد و گفت : به خانم فردوسی اطلاع میدم برای تصویه حساب مزاحمتون بشه !
جلالی لبخندی زد و با حرکت سر به ارامی دور شد . انریکو قدم های مرددش را به سوی مزار برداشت . روی زانو خم شد و نشست . دستش را تکیه گاه کرد و انگشت اشاره اش را بین خاکهای خیس به حرکت در اورد . چشمانش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد : من و ببخش ! نمی دونم کجای کارم و اشتباه کردم . کجا رو اشتباه رفتم که کارم به اینجا کشید . وقتی شدم انریکو فکر کردم اگه به حرف مامان گوش میدادم و وارد نظام نمیشدم الان اینجا نبودم . اما ...
چشمانش را بست : اما من همیشه از شغلم راضی بودم . هنوزم هستم . من عاشق این بودم که با اون لباسای سبز رنگ توی خیابون قدم بزنم و بین دوستام بچرخم . من عاشق اون یونیفرم سبز بودم و هستم ! من از فضولی تو زندگی مردم و سردر اوردن از پرونده های مختلف لذت میبردم . من فقط یه اشتباه کردم . اشتباهم این بود که به مردمم ، به دوستام و به همکارام اعتماد داشتم !!! فراموش کردم من نباید به چشمای خودمم اعتماد کنم . فراموش کردم همه چیز و همه کس می تونن خیانت کنن و من چه ساده از خیانتاشون گذشتم .
مکثی کرد . سرش را به جلو خم کرد : برادرت اینجا نیست . الان داری احساس غریبی می کنی ؟ من نمی تونم جای خالی خانوادت و برات پر کنم . حتی اگه با تمام قلبت بگی من خانوادتم ولی نیستم . تو ... جی جی و حتی دونا برای من خانواده نشدین ! همونطور که من نمی تونم برای تو خانواده بشم . بهش خبر دادم ولی نمی تونه بیاد . به همون دلیلی که تو نمی خواستی بیای ایران ! هادی ...
اولین بار بود او را به این نام صدا میزد . چند باری این اسم را تکرار کرده بود اما او را صدا نزده بود . دوباره تکرار کرد : هادی من و ببخش که کشیدمت اینجا ! من و ببخش که خودخواه بودم و فکر می کردم حالا می تونم با این ادما مبارزه کنم . من و ببخش که فکر می کردم قوی شدم . انتقام تو و کیا رو از این ادما خواهم گرفت . انتقام اعتماد خودم و خیلی های دیگه رو از این ادما خواهم گرفت . قول میدم اینبار قوی بشم . قول میدم اینبار برنده بازی من باشم ! هادی ... اینبار بهم اعتماد کن !
لحظاتی دیگر انجا ماند . بالاخره خسته از جا بلند شد . تکانی به خودش داد . کت و شلوار سیاه رنگ و پیراهن سیاه رنگش برایش یاداور گذشته ها بود . یاداور مراسمات گذشته . لبخند تلخی زد . حتی نتوانست در مراسم کیا شرکت کند !
نگاهش را به درختان سربه فلک کشیده ی سرد دوخت . مثل هوای قبرستان سرد بودند . فدریکو را در قبرستان قدیمی نزدیک تهران دفن کرده بود . بهترین جا برای در امان ماندنش ... برای ارامش جسم وروح ابدی اش !
زمزمه کرد : کجایی کیا ؟
"تو مثل اونا نیستی.تو نمی تونی همه چیز یه ادم بی گناه و ازش بگیری."
لبخند تلخی زد : کیا الان شبیه اونا شدم ؟
"تو هم خوب بازی می کنی.ولی بهای شرکت تو این بازی خیلی سنگینه."
-:بهای شرکت تو این بازی رو سنگین تر از اونی که فکر می کردی پرداخت کردم .
"پویش بهای این بازی جونت نیست.همه چیزته.همه کسته.عزیزاته."
-:حق با تو بود کیا . باید می کشیدم کنار . نباید وارد این بازی میشدم . ولی حالا ... حالا هیچی ندارم که بخوام به عنوان بهای بازی پرداخت کنم . حالا خودمم و خودم ! حالا می تونم باهاشون بازی کنم . حالا می تونم بهتر از اونا بازی کنم . حالا دیگه نه اعتماد دارم ... نه خانواده ... و نه دوست ! حالا تنها منم . انریکو فریمان !
انریکو دستش را به دستگیره گرفت و ارام در را گشود . اولین چیزی که نظرش را جلب کرد جسم خمیده شده ی روی تخت و پیچیده در لباس صورتی بود . به ارامی در را به جلو هل داد و وارد اتاق شد . اولین نفری که سربلند کرد نگاه خیره ی انریکو را به طرف خود کشید . سر بی مویش لبخند روی لب انریکو را فرو نشاند . انریکو قدم هایش را به جلو کشید و در را پشت سرش بست . جسم روی تخت سربلند کرده بود و به او خیره شده بود . به سر خالی از مویش نگاه کرد !
پریا در چشمانش خیره شد . به تخت نزدیک شد . کنار پریا ایستاد و به چشمانش خیره شد . مادمازل معروف روی این تخت ... موهای تنش سیخ شد . تصورش هم سخت بود چه برسد به تصویر مقابلش ! لرزید . به سختی لب باز کرد و سلام داد .
مادمازل لبخند کوتاهی زد . نفسی کشید و گفت : چرا اینجایی !
انریکو نگاهش را دزدید : نمی خواستم اینطوری ببینمت !
پریا پوزخندی زد : برعکس همه که میان اینجا تا من و اینطوری ببینن ! نگو که تو نیومدی تا من و اینطوری ببینی !
درباز شد . انریکو به طرف در برگشت و مهران را با سر کچل شده و تیشرت ابی رنگ و شلوار جین دید . چشمانش گرد شد . مهران با دیدنش لبخندی زد و گفت : خوش اومدی !
انریکو به خود امد . کنار کشید . مهران به طرف پریا قدم برداشت . بوسه ای روی سر بی مویش زد و ان را به سینه فشرد و ارام پرسید : خوبی ؟
پریا دست مهران را در دست فشرد : خوبم !
انریکو به بغض توی صدای مهران فکر می کرد . برای مریضی مادمازل ناراحت نبود . اما ... برای مهران ناراحت بود . برای از دست دادن مادرش ناراحت بود . علاقه ای نداشت مادمازل معروف را روی این صندلی ببیند . مادمازل در تمام سال های گذشته کمکش کرده بود .
مهران به طرفش برگشت و گفت : پریا می خواست یه چیزی بهت بگه انریکو !
انریکو نگاه پرسشگرش را به طرف مادمازل برگرداند . مادمازل با تردید نگاهش را بین انریکو و مهران چرخ داد . از بحث پیش امده راضی به نظر نمی رسید . ثانیه ها سنگین شدند . سخت شدند . اما متوقف ...
حرکت کردند و لب های پریا از هم جدا شد. برگشت به طرف پنجره ی پر نور و گفت : این بیمارستان برات اشنا نیست ؟
انریکو لبخند تلخی زد . سکوت کرد و او ادامه داد : اینجا برات جنازه درست کردم . اینجا ترتیب مرگ مصنوعیت و دادم . اینجا بود که از تو انریکو فریمان ساختم . انریکو فریمان معروف ... !
انریکو چشم از پریا گرفت . پلک زد و سرش را به طرف دیوار خالی برگرداند .
-:انریکو فریمان معروف قرار بود همیار من باشه . عصای دست من باشه اما ...
نگاه پر از خشمش را به انریکو دوخت : مقابلم شدی ... دشمنم شدی ... با دشمنام رفاقت کردی !
انریکو برنگشت .
-:از انتقام گرفتن پشیمون نیستم . امیرارسلان ... مریم و بچه هاش لایق این انتقام هستن ! حتی اون شاهین احمق ... حتی اون شاهین که خیلی راحت خودش و به مریم باخت . همه و همه لایق انتقام هستن ! مقصر اصلی این ماجرا مریممه ! مهره ی مار داشت . تمام مردا رو می کشید طرف خودش ... من تحصیل کرده بودم و اون نبود . من شاهزاده ی قصر طاووس بودم و اون نبود . من فرشته ی بابا بودم و اون نبود . من فرنگ رفته بودم و اون نبود . من مادر بودم و اون نبود ......من پریا جمشیدی بودم ولی ... اون زیبا بود . دوست داشتنی بود . اول امیر و بعد شاهین ... اونقدر عاشق و دلخسته اش شده بودن که بقیه رو نمیدیدن ! مریم ...

نفس عمیقی کشید : مریم زندگیم و نابود کرد و من زندگی خانوادش و امیر تاوان پشت پا زدن به خانوادش و خواهد داد
مهران به طرف پریا قدم برداشت و عصبی گفت : مامان !
پریا دستای لرزانش را بالا اورد . کف دستش را به طرف مهران گرفت و گفت : ساکت باش ... تو نمی تونی انتقام بگیری ...! هر چقدرم بد باشی بالاخره دستت می لرزه .
نگاه خیره اش را به انریکو دوخت : انتقام من و بگیر ! راه من و ادامه بده !حالا که من نیستم تو پیش برو ... انتقام پریاجمشیدی رو بگیر ... کاخ طاووس مال هر کس می تونه باشه به جز امیر هوشنگ ... کاخ طاووس مال توباشه یا مهران مهم نیست مهم اینه امیر هوشنگی توی اون خونه نباشه . امیر هوشنگی نباشه که بتونه تو طاووس قدم بزنه !
انریکو به طرفش برگشت . پریا دستش را به طرف انریکو دراز کرد و گفت :بخاطر کارایی که برات کردم این کار و برام بکن !
چشم روی هم گذاشت . دهانش طعم گرفت . طعمه قیمه های مادر ... قیمه های شب تاسوعا ... اخرین قیمه ای که خورده بود . لبهایش لرزید . اشک به چشمانش دوید . صدای پویش اریا در گوشش طنین انداز شد . صدای فریاد بالا رفت ... صدای فریاد دردش را دوباره شنید . فریاد گوش خراش خدا گویش ... فریاد گوش خراش نالیدنش ... درماندگی اش !
مادمازل بد بود . دشمنش بود ... بد کرده بود اما ...
در بدترین شرایط نجاتش داده بود . زندگی دوباره بخشیده بود . نفس داده بود . جان داده بود . مادمازل همراهش شده بود ... لحظاتی که از همه بریده بود مادمازل پناهش داده بود .
دست مادمازل را در دست گرفت . مهران نالید و صدایش زد . اما ...
انریکو دست مادمازل را فشرد و گفت : انتقام میگیرم . از همه ی کسایی که این بلا ها رو سرمون اوردن انتقام میگیرم !
لبخندی روی لبهای مادمازل نشست . چشمانش برق زد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 

مهران لیوان کاغذی چایش را پیش کشید و نگاهش را به عمق لیوان دوخت . فریمان تکانی خورد و باز هم به مهران خیره شد. دقایقی بود که سکوت کرده بود و فقط به تصویر خود در صفحه ی لغزان چای خیره بود.
انریکو نگاهی به افرادی که در تریا مدام در حال رفت و آمد بودند انداخت و دوباره صورت ساکت مهران...! لحظه ای اندیشید. به دنبال کلماتی مناسب برای باز کردن سر صحبت بود. بالاخره کلمات مناسب را یافت. سر بلند کرد حرفی بزند که مهران مانع شد.
بی آنکه سر بلند کند گفت: به حرفش گوش نده!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت و منتظر شد. مهران سر بلند کرد و به انریکو خیره شد: به حرفش گوش نده! از من میشنوی بیخیال انتقام شو! برو دنبال زندگیت... برگرد پیش خونوادت!
انریکو پوزخندی زد: بعد بهشون چی بگم!؟ بگم از بیمارستان فرار کردم... مرگم و صحنه سازی کردم... دینم و عوض کردم و سالهاست دارم به عنوان یکی دیگه زندگی میکنم... مسخره نیست!؟
مهران حق به جانب گفت: بازم بهتره! از اینکه عمرت و واسه هیچی تلف کنی بهتره! اونا خونوادتن! میبخشنت... خوشحال میشن!
انریکو با تردید پرسید: اگه تو بودی... خوشحال میشدن!؟
مهران پوزخندی زد: من که خونواده ندارم!
و با لحنی مسخره زمزمه کرد: خونواده... هه!
انریکو با لحنی بغض آلود گفت: اگه من الان برگردم پیششون تصویر اونا از پویش خراب میشه! اون پویش خوب و سر به زیر... دیگه نیست؟! نیست... اون پویشی که نمازش قضا نمیشد الان حتی یادش نیست نماز چیه؟! به نظرت اونا با دیدن من از پسرشون نا امید نمیشن!؟
-:درد تو این نیست! تو نمی تونی از این کارا دست بکشی... خودتم خوب میدونی ته تهش نابود میشی... نمی خوای برگردی پیش خونوادت چون نمی تونی دوباره دردشون و ببینی! نمی تونی ببینی واسه مرگ دوبارت گریه کنن یا همیشه نگرانت باشن یا واسشون دردسر درست کنی!
مهران نگاهی به صورت بی تفاوت انریکو انداخت: ولی ولشون کن ... رئیس و ... امیرارسلان و ... من و... مادمازل و! اگه الان برگردی کسی کاری باهات نداره! کسی دنبالت نمیاد...
-:اون وقت چی بگم!؟
-:بگو فراموشی گرفته بودم... بگو ضربه باعث شده بود هیچی به خاطر نیارم!
انریکو پوزخندی زد: میدونی از نظر پزشکی هیچ کس نمی تونه بیشتر از چندماه فراموشی بگیره!
-:همیشه موارد استثنا هست... برگرد پیش خونوادت و ما رو فراموش کن! انگار هیچ وقت ما رو ندیدی!
-:شوخیت گرفته!؟ اگه رئیس بفهمه پویش هنوز زنده ست قیامت به پا میکنه! نمیزاره قصر در برم!
مهران مطمئن گفت: نه! اینطور نیست!اگه میخواست همونجا تو ویلا کارت و میساخت!
انریکو گیج پرسید: منظورت چیه!؟ اون تو ویلا بهم شلیک کرد... بدون هیچ ترسی!
-:نه! اون روز اون نکشتت... تیر و چند میلیمتر اون ور تر زد... تیر به قلبت نخورده بود!
-:واسه چی این حرفای احمقانه رو تحویلم میدی؟!
-:احمقانه نیست! فکر کردی بعد اینکه یه گلوله بخوره وسط قلبت میتونی پاشی و قهرمان بازی دربیاری!؟
مهران مکثی کرد و به صورت مردد انریکو چشم دوخت:... نمیشه!؟
مهران مکثی کرد و به صورت مردد انریکو چشم دوخت:... نمیشه!؟
انریکو قاطعانه گفت: حتما دستش لرزیده!
مهران مطمئن گفت: نه... نلرزیده!
-:تو از کجا میدونی! تو که اونجا نبودی؟!
-:اصلا لرزیده! واسه چی...؟! آتش هیچ وقت خطا نمی زنه! هیچ وقتم دستش نلرزیده!
-:همیشه اولین باری هست!
-:پس بعدش واسه چی از بیمارستان فراریت داد... چرا وقتی زندانیش بودی آزادت کرد!
انریکو ناباورانه زمزمه کرد: فراریم دادن... آزادم نکرد!
-:کی؟! کی فراریت داد!؟ کی می دونست تو کجایی!
انریکو سردرگم به فنجان کاغذی اش خیره شد. باورکردنی نبود! آتش...؟! این اسم برایش برابر بود با نابودی و ویرانی... اصلا معنی نام هم همین بود... آتش که نمی تواند چیزی بسازد، کار او سوزاندن و نابود کردن است! در تمام دنیا این معنی را میدهد!
چشمانش را ریز کرد و به مهران خیره شد. این مادر و پسر سالها او را به بازی گرفته بودند... او همیشه بازیچه بود... این بار نمیخواست بازیچه باشد... این بار او شاه بود! این بار بازی نمی خورد! باز هم مادمازل برایش نقشه ای کشیده بود.
مهران بی توجه به انریکو که هر لحظه تغییر حالت میداد گفت: اون... پریا جمشیدی ؛مادر منه که الان روی تخت بیمارستان افتاده...! تو دو ماه نابود شد... اون تموم زندگیش دنبال چیزای احمقانه بود... دنبال انتقام! حالا ببین... نه انتقامش و گرفته و نه خوشحاله! شاید اگه اونموقع که از هوشنگ طلاق گرفت ازدواج میکرد الان من یه خانواده داشتم... یه خواهر یا برادر! شاید مشکلاتی داشتیم... خوب زندگی که بی مشکل نمیشه اما حداقل خوشبخت بودیم... حداقل پریا هنوز میخندید!
انریکو با اندوه به او خیره شده بود.
مهران ادامه داد: شایدم... مونا هنوز زنده بود... شاید هیچ وقت باهاش آشنا نمی شدم اما حداقل هنوز زنده بود!
-:مهران...! با شاید و ای کاش چیزی درست نمیشه!
مهران بغضش را فرو خورد و گفت: درسته! ولی من میخوام واقعیت و بهت نشون بدم... یه روزی تو هم مثل من میشینی و به ای کاش و شاید فکر میکنی! ببین... برای من اهمیتی نداره تو چیکار میکنی! اگه بیخیال بشی به من چیزی نمیرسه اگه انتقامم بگیری بازم چیزی نمیشه... اما... خوب به دور و برت نگاه کن! همه ی آدمای دور و برت واسه چی افتادن به جون هم...؟! واسه یه انتقام احمقانه!
پوزخندی زد: حتی خودشونم نمی دونن انتقام چی رو میخوان بگیرن!
مکثی کرد و خود را باز یافت: من نمی خوام واست نطق کنم... تصمیم با خودته و ... من میدونم که تو نمی تونه مثل بقیه عادی زندگی کنی! اما ... بدون با تصمیمات نه تنها خودت که کلی آدمم درگیر میکنی!
مهران ساکت شد. دیگر چیزی برای گفتن نداشت. البته داشت اما خودش زبانی برای بیان آنها و انریکو گوشی برای شنیدن نداشت. همین حدس را هم میزد. انریکو حق داشت. حق داشت بعد از آن همه دروغی که زندگی اش را تباه ساخته بود به حرف کسی گوش ندهد و فقط به خودش اعتماد کند!
دقایقی سکوت در فضا حکمران بود. انریکو به صورت غمگین مهران نگاهی انداخت. لبخندی زد و برای عوض کردن بحث با شوخی گفت: میخوای بری سربازی موهاتو از بیخ کچل کردی!
مهران لبخند تلخی زد: نه...
-:پس واسه چی کله تو آینه کردی!
مهران به جایی نامعلوم خیره شد: میدونی... خیلی سخته که کلی مو رو سرت باشه در حالیکه موهای مادرت داره دسته دسته ناپدید میشه! پریا موهاش خیلی پر پشت بود. بچه که بودم از موهای بلندش آویزون میشدم. اون دعوام میکرد ولی موهاش اونقدر نرم بود که نمیشد ازشون دست کشید.
مهران با لبخندی تلخ خاطرات کودکی اش را بیان میکرد. انریکو هم با لبخندی آرامش بخش همراهی اش میکرد.
مهران دستی به صورتش کشید: مونا هم خیلی از کله کچل خوشش نمیومد...! یه بار که کلم و کچل کرده بودم خونه رام نداد!
انریکو خندید. مهران دوباره به ناکجا آباد خیره شد. انریکو لحظه ای اندیشید. سپس گفت: راستی...! هیچ وقت نگفتی چه جوری با مونا آشنا شدی!؟
مهران چشم از اطراف گرفت و به انریکو خیره شد.
-:از کجا این عشق بزرگ شروع شد و تو رو گرفتار کرد!؟
مهران لحظه ای اندیشید. از یادآوری آن خاطرات گل از گلش شکفت. پس از لحظاتی لب گشود: درست نمی دونم... بزار ببینم... اوم... فکر کنم با یه آهنگ شروع شد شایدم یه تصادف یا... با یه لبخند!
انریکو خوشنود از اینکه حال مهران را عوض کرده بود مشتاقانه به دهان مهران چشم دوخت.
-: ده-یازده سال پیش بود! تازه از بیمارستان مرخص شده بودم. آدمای مادمازل ولم نمی کردن... بعد از خودکشی پنجمم به یه نتیجه ای رسیده بودم... اگه عشق من ماشین بود پس باید تو ماشین میمردم! نقشه ی خوبی بود میخواستم ماشین و بزنم به یه دیوار بتنی تو یه محله ی خلوت... نقشم رو دست نداشت! یه آهنگی اون روزا مد شده بود درباره ی خودکشی! مال یه گروه زیرزمینی بود... منم عاشقش بودم! مخصوصا خوانندش که یه دختر بود!
صدای ضبط و بلند کردم و پام و گذاشتم رو گاز! همینطور داشتم میرفتم که یهو یکی پرید جلوی ماشین سریع زدم رو ترمز! ولی دیر شده بود و شترق...! خوردم بهش! خودمم سرم خورد به شیشه و بیهوش شدم!
انریکو لبخند کوتاهی زد .
-:به هوش که اومدم تو بیمارستان بودم. میگفتن زدم به یه دختر! رفتم بالا سرش. خدا رو شکر چیزیش نشده بود. اما هنوزم بیهوش! بالاخره به هوش اومد. وقتی به هوش اومد بالا سرش بودم. با دیدنم یه لبخندی زد. اون روز ازم شکایت نکرد منم برای قدردانی ازش خواهش کردم برسونمش خونه. تو راه واسم از خودش گفت. اسمش مبینا بود اما مونا بیشتر بهش میخورد! فکر کنم تو زندگی قبلی اسمش همین بوده! خواننده یه گروه زیرزمینی بود. آرزوش بود بره لاس وگاس بخونه! آرزوهای بزرگی داشت! حتی باورت نمیشه!
انریکو مشتاقانه پرسید: چی؟!
مهران با خوشحالی گفت: اون خواننده همون آهنگی بود که عاشقش بودم و همون روز گوش میدادم! اون روز رسوندمش خونشون اما تموم نشد... بازم همدیگه رو دیدیم! مونا زندگیم و از این رو به اون رو کرد! دیگه مشروب نمی خوردم، دختر بازی نمی کردم... حتی محتاطانه تر رانندگی میکردم! قبل از اون بهم میگفتم بی کله! چون دیوانه وار رانندگی میکردم! اصلا برام مهم نبود خودم بمیرم یا یکی رو به کشتن بدم! اما بعدش دیگه اونجوری نبود! از مرگ میترسیدم... باورت میشه!
انریکو آرام سر تکان داد.
-:تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم! مونا خونواده داشت... منم خیر سرم بردمش تا به هوشنگ و پریا معرفیش کنم! هوشنگ که رسما از خونه بیرونمون کرد! پریا هم روی خوش نشون نداد. حتی تهدیدم کردن که دیگه بهم پول نمیدن! اما من گوش ندادم! خانواده ی مونا هم تا شنیدن من پسر افتخاری بزرگم مخالفتی نکردن!
خونه و ماشین که مال خودم بود اما مجبور شدم یه کار پیدا کنم! تو یه شرکت به عنوان مترجم فرانسوی استخدام شدم. بالاخره پونزده سال زندگی تو فرانسه به دردم خورد! با مونا عروسی کردم. پریا و هوشنگ نیومدن مراسم اما همه چی خوب پیش میرفت... تا اینکه!
انریکو مشتاقانه پرسید: تا اینکه!؟
مهران از جا بلند شد. با لحنی بغض آلود گفت: بقیش و بعدا بهت میگم!
انریکو از جا بلند شد: مهران...! چی شد؟! حالت خوبه؟!
مهران آرام سر تکان داد: آره...!
انریکو قدمی به سمتش برداشت: نه...! خوب نیست!
مهران به چشمان انریکو خیره شد: بهتره بری!
و خودش به سمت در خروجی به راه افتاد. انریکو نیز به دنبالش روان شد. بازویش را گرفت و او را متوقف کرد. مهران کلافه به سمتش برگشت.
انریکو با نگاهی اطمینان بخش گفت: اگه دربارش حرف بزنی بهتر میشی! من دوستتم!
مهران بازویش را زا دست انریکو بیرون کشید: نه...! من هیچ دوستی ندارم! از همون بچگی نداشتم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

انریکو کنار مهران روی نیمکت پارک نشست. یکی از لیوانهایی که در دست داشت را به دست مهران داد. مهران به آخرین اثرات برفهای روی چمن خیره شده بود.
انریکو لب گشود: ببین مهران...! حق میدم بهم اطمینان نکنی... چون منم به تو اعتماد ندارم! اما... بعضی حرفا هستن که باید به یکی بگی... وگرنه همینطوری راه نفست و میگیرن! این خیلی خوبه که با یکی درباره ی دردات حرف بزنی!
مهران با حرکت ناگهانی به طرفش برگشت و در حالیکه سعی میکرد داد نزند گفت: چی میخوای بشنوی؟! میخوای بدونی مونا چطوری مرد؟! آره! من کشتمش! آره... من تنها دلیل زندگیم و نابود کردم!
انریکو با وجود عصبانیت مهران آرام دستش را روی شانه اش گذاشت.
مهران خم شد و صورتش را در میان دستانش گرفت: من کشتمش! اینکه میگم کار پریاست دروغه! خودمم میدونم...!
بغضش را فرو داد و ادامه داد: یه سال بعد از ازدواجمون بود که یه چیزایی به گوشم رسید...! میگفتن... میگفتن مونا رو ...
لحظاتی ساکت شد. سعی در متوقف ساختن اشکهایش داشت. راه گلویش بسته شده بود. صدایش از اعماق حنجره اش بیرون نمی آمد. بالاخره بر خود پیروز گشت و ادامه داد: میگفتن مونا رو با یه پسری دیدن...! اول اعتنا نکردم اما انگار تموم دنیا می خواست این و بهم ثابت کنه! مونا یه چیزی رو ازم قایم میکرد... مدام مخفیانه با گوشیش حرف میزد! تلفن خونه نصفه شب زنگ میزد، من که جواب میدادم قطع میکرد اما وقتی مونا جواب میداد...
دیگر ادامه نداد. کمی از چایش نوشید تا بلکه گرمای اندک چای سرمای رخنه کرده در وجودش را شکست دهد. سرمایی که با خود وارد زندگی اطرافیانش میکرد.
-:همینطور اوضاع داشت بدتر میشد تا یه روزی یه پاکت رسید دستم... چندتا عکس توش بود!
لیوان نیمه پر در دستش را فشرد و خورد کرد. چای درونش بیرون خزید اما مهران بی توجه با حرص و عصبانیت زمزمه کرد: اون عکسای کزایی!
صورتش از عصبانیت بود یا از سرما اما سرخ شده بود! بر خلاف دستها و بدنش صورتش داغ و سرخ بود. گویا تمام خون بدنش در صورتش جمع شده بود.
-:نمی خوام بگم چطور عکسایی بودن... همینقدر بدون که از مونا و اون پسره بودن!
پوزخندی زد: هنوزم از حماقتم خندم میگیره! عکسا رو ورداشتم و عصبانی رفتم دم مثلا استودیوش...! سرش داد زدم... عکسا رو پرت کردم تو صورتش... زده بود به سرم... به زور سوار ماشینش کردم و ... هر چی ازش می پرسیدم جواب نمی داد! حتی از خودش دفاع هم نمی کرد... تمام طول مسیر فقط اشک میریخت. همینم عصبانی ترم میکرد حتی نمی گفت بی گناهه... نمی گفت اشتباه کرده! فقط گریه میکرد! دوباره جنون سرعت اومد سراغم! مدام گاز میدادم و لایی میکشیدم. مونا مدام التماس میکرد که آرومتر برونم اما...
مکثی کرد. سپس با حسرت ادامه داد: تا اینکه... یهو نمی دونم چی شد...! تنها چیزی که یادمه صدای کشیده شدن لاستیکا روی آسفالت و بعدش خوردیم به یه کامیون! به هوش که اومدم از سرم خون میومد... شیشه ی جلوی ماشین خرد شده بود و خرده هاش چسبیده بود به صورتم اما... مونا تکون نمی خورد! چند بار صداش کردم... تکونش دادم... اما...! رو به پنجره چرخیده بود و خشکش زده بود! ترسیدم زیاد تکونش بدم... شاید جاییش شکسته بود. اما یهو بوی بنزین تو اتاقک پیچید... مونا تکون نمیخورد. تا اینکه آمبولانس رسید!
وقتی رسیدیم بیمارستان، مونا همچنان بیهوش بود...! من فقط یه خراش کوچولو رو پیشونیم افتاده بود... نه ضربه ای، نه شکستگی...! بهم گفتن مونا رفته تو کما! به خاطر ضربه ای که به سرش خورده چون کمربند نبسته بود...!
انریکو با تاسف زمزمه کرد: مرگ مغزی!
مهران آرام سر تکان داد: روزها... هفته ها... ماهها پیشش موندم، اما دریغ از یه لبخند! مونا با صورت خشک روی تخت خوابیده بود... نه چشاش و باز میکرد... نه تکون میخورد!
پوزخندی زد: از همه بدتر ماجرای اون پسره بود! اون پسره، خاطرخواه مونا بوده و وقتی فهمیده مونا با من ازدواج کرده شروع به مزاحمت برای مونا کرده بود و ... پریا هم کمکش کرده بود! عکسا رو هم اون برام فرستاده بود! پسره رو گیر آوردم و سزاش و دادم... از مونا عذرخواهی کردم... با پریا دعوا کردم... رانندگی رو کنار گذاشتم اما... مونا همچنان خوابیده بود!
بعد از یه سال... دیگه نمی خواستم عذاب بکشه... گذاشتم بره... ولش کردم... از روز اول به جز بدبختی چیزی بهش ندادم...
انریکو به رسم صبوری آرام روی شانه اش زد.
مهران دستش را روی دست انریکو گذاشت: بعد خاکسپاریش حسابی به هم ریخته بودم! پریا اومد دنبالم... تنها استدلالش واسه کارش این بود که مونا داشت من و ازش میگرفت اونم تلافی کرد! نمی خواستم باهاش برم اما چاره ی دیگه ای نداشتم! کارم و از دست داده بودم... ماشینم اوراق شده بود... خونم و باید واسه دیه و خسارت میفروختم! چیزی نداشتم...! هوشنگم باهام لج کرده بود! پریا تنها راه حل بود... تمام زندگیم به اجبار بود... گفتم به جهنم... باهاش رفتم و بقیشم که خودت میدونی!


*************


مادمازل آرام روی تخت خفته بود. مانند موجودی غریب در میان اثاثیه ی اتاق گم شده بود! بر صورتش رنگ نمانده بود... به روح های خانه ی ارواح شباهت داشت. چند تار مو بر سرش باقیمانده بود... چشمانش بی فروغ شده بود و لبانش ترک برداشته بود. عطر مرگ بر جسد نیمه جانش پاشیده شده بود. مرگ در گوشه گوشه ی اتاق کمینه کرده بود و به طور هولناکی منتظر بود... منتظر رسیدن موعد معین بود... ساعتی شوم و نحس و یا ...
با چرخیدن دستگیره پریا هوشیار شد و به زحمت به سمت در برگشت. با دیدن هوشنگ با تلخ رویی زمزمه کرد: هوشنگ... تو حیا نداری!؟
هوشنگ بی توجه به تیکه های پریا وارد شد و در را بست.
-:میخوای مهران دوباره بیرونت کنه!؟ واسه چی اومدی دوباره!؟ بی حیا...! خجالت نمی کشی!؟
هوشنگ تبسم مضحکی کرد: واسه چی باید خجالت بکشم!؟ واسه اینکه زن سابقم پسرم و شست و شوی مغزی داده و علیهم شورونده!؟
مادمازل قاه قاه خندید: شورونده!؟ خیلی رو حرف زدنت کار کردی آقای مشاور؟! من هیچ دروغی به پسرمون نگفتم! اون خودش میبینه! میبینه پدر نمونش از خونه بیرونش کرد !
-:من بیرونش نکردم! تو اون و با خودت بردی!
-:تو هم از خدا خواسته قبول کردی! دنبالش نیومدی! میخواستی با اون هرزه خلوت کنی!
-:پریا... حرف دهنت و بفهم!
-:مگه تو حرف دهنت و فهمیدی! از تو یاد گرفتم اینقدر گستاخ و بی آبرو باشم!
و رو به در فریاد زد: مهران... مهران... احتشام!
هوشنگ با رضایت گفت: الکی خودت و خسته نکن! نه محافظت اینجاست نه پسرت!
مادمازل نگاه تنفر آلودش را به هوشنگ دوخت: چی میخوای؟!
-:اومدم باهات حرف بزنم! نمی تونستم اجازه بدم بدون شنیدن یه چیزایی بری!


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 14 از 36:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA