انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 36:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
-:چی!؟ دوباره چه نقشه ای کشیدی!؟
-:هیچی...!
روی صندلی کنار تخت نشست: فقط اومدم یه چیزایی بهت بگم!
مادمازل چهره در هم کشید: میشنوم!
-: همیشه ازم میپرسیدی چرا؟! چرا زندگیت و خراب کردم!
-:خوب؟!
-:امروز اومدم جوابت و بدم! یه کلمه؛ انتقام!
پریا زمزمه کرد: انتقام؟! من چه هیزم تری بهت فروخته بودم!؟
خود را جلوتر کشید. رخ به رخ پریا و چشم در چشمش ایستاد: خوب نگاه کن...! من و یادت نمیاد!؟
پریا با دقت در صورت افتخاری چشم چرخاند. چیزی به نظرش نیامد.
هوشنگ مطمئن گفت: نشناختیم نه؟! حق داری...! خودمم به ندرت خودم و یادمه! آخه من دیگه اون پسر بچه ی دوازده ساله معصوم نیستم! همونیکه بهم تهمت زدی مدالت و دزدیدم و پیرهنت و خراب کردم!
پریا انگار که چیزی یادش آمده باشد زمزمه کرد: ویلای شمال!
هوشنگ حق به جانب گفت: آره...! ویلای شمال! مادرم برای کلفتی میومد ویلای شما... منم با خودش میاورد. تو یه دختر بچه ی تخس و بی ادب هشت ساله بودی! سر یه دعوای احمقانه من و متهم کردی! هر چی قسم خوردم بابات باورش نشد! مادرم و مجبور کرد خسارت پیرهن خارجی چند هزارتومنی تو بده! مادرم به پاش افتاد... من التماستون کردم اما... مادرم به خاطر شما مجبور شد شب و روز کار کنه! پوست کف دستش از بس لباس شسته بود رفته بود. واسه چی!؟ واسه اینکه خسارت یکی از چند صدتا پیرهن تو رو بده! اونقدر کار کرد تا مرد! اون موقع فهمیدم دنیا دسته کیه؟! سالها درس خوندم... با دزدی خرج خودم و در می آوردم! شما فکر میکردین ما آدمای بی ارزششی هستیم اما من میخواتم بهتون نشون بدم اینطور نیست! پس باید مثل خودتون میشدم!
پریا پوزخندی زد: به خاطر همین!؟
هوشنگ با حرص گفت: واسه تو ساده ست! واسه من نه! وقتی تو به خاطر یه قطره آب میوه روی لباست اون قشقرق و به پا کردی...! وقتی الکی مدالت و قایم کردی و گفتی من دزدیمش! اینا ساده نبودن!
-:من یه بچه بودم... فقط هشت سالم بود!
-:تو بچه بودی... کارت بچگونه بود... اما پیامد کارات بچه گونه نبود! مرگ مادرم یه شوخی بچه گونه نبود! بزرگ شدن من بین آدما دزد و قاتل بچه گونه نبود!
دستان پریا از شدت عصبانیت میلرزید!
هوشنگ از جا برخاست: نمی تونستم اجازه بدم بدون دونستن اینا بری...! باید میفهمیدی واسه چی زندگی مجللت به اینجا...
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت: این اتاق تاریک و مرگ آور...!
پریا با عصبانیت داد زد: هوشنگ...!
-:پدرتم این سعادت و داشت که این حرفا رو بشنوه!
-:بابام؟!
-:آره... وقتی از نقشه های بزرگم واسه شرکتاش و عمارتش گفتم، از شادی نمی دونست چیکار کنه! وقتی گفتم چطوری میخوام تک دخترش و خوشبخت کنم از شادی تاب نیاورد و رفت!
پریا از عصبانیت نفس نفس میزد: هوشنگ...! بابام! قاتل...! قاتل!
هوشنگ با لبخندی گوشه ی لبش بی توجه به حال پریا که لحظه به لحظه بدتر میشد ادامه داد: قلبش وایساد! اونقدر خوشحال شد که حتی نموند تا به دخترش بگه چطوری میخوام خوشبختش کنم!
پریا با عصبانیت دست به میز گرفت. گلدان روی میز را برداشت و به سوی هوشنگ پرتاب کرد. هوشنگ در کمال خونسردی قدمی عقب گذاشت و گلدان بلورین به دیوار سفید رنگ خورد و هزار تکه شد. آب درونش روی دیوار پاشید!
هوشنگ چشم از دیوار خیس گرفت و به سمت پریا برگشت: مادمازل ! پریا! داری میمیری...! خوب نیست اتاقت شلوغ باشه!
پریا فریاد زد: گم شود بیرون! قاتل...! متقلب! قاتل...!
هوشنگ سری تکان داد: باشه... اگه دوست نداری میرم!
با قدم هایی آرام و تهدید آمیز به سمت تخت آمد. پریا در حالیکه سعی میکرد خونسرد باشد آرام به گوشه ی تخت خزید!
هوشنگ با لحنی مشمئز کننده گفت: آروم... آروم باش! من که نمی خوام بهت آسیب بزنم!
-:برو بیرون... نمی خوام ببینمت!
هوشنگ خم شد و صورتش را مقابل صورت پریا گرفت: نمی خوای برای آخرین بار لبای عشق بزرگ زندگیت و ببوسی!؟
و صورتش را نزدیکتر آورد.
پریا تمام توانش را در دستانش جمع کرد و هوشنگ را به عقب هل داد. اما هوشنگ مثل کوه از جا تکان نخورد. پریا با عصبانیت کشیده ای به صورت کشیده ی هوشنگ نواخت. هوشنگ بی توجه دستان پریا را گرفت تا مانع دفاعش شود و به سرعت لبانش را روی لبان پریا چسباند.
پریا با عصبانیت لگدی به هوشنگ زد و او را عقب راند. به سرعت لبانش را با حرص پاک کرد و فریاد زد: کثافت! کثافت قاتل!
هوشنگ با خنده از روی تخت بلند شد: اینطوری نگو...!
و در حالیکه پریا از عصبانیت به نقطه ی انفجار رسیده بود و از شدت فریاد در گلویش دیگر توانی نمانده بود در کمال آرامش از در اتاق خارج شد.
مهران سراسیمه به سمت آسانسور دوید و بی معطلی چند بار پشت سر هم دکمه ی آسانسور را فشار داد. لحظه ای مکث کرد. نفس نفس میزد و صورتش از اضطراب سرخ شده بود. دوباره ناامیدانه دکمه را فشرد و سپس بی درنگ به سمت پله ها دوید.
بدون حرکتی اضافی سه طبقه را به سرعت بالا رفت. به طبقه ی سوم که رسید؛ مکث نکرد. در را به شدت گشود و بی توجه به اطرافیانش خود را به در اتاق پریا رسانید . جلوی در توقف کرد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را چرخاند. در که باز شد هجوم بوی مرگ تنش را لرزاند.
دقایقی جلوی در ایستاد و به صورت رنگ پریده ی پریا خیره شد که روی تخت افتاده بود و چند پرستار دوره اش کرده بودند. مردد قدمی پیش گذاشت. با قدمهایی لرزان خود را با هزار زحمت به کنار تخت رسانید.
پریا متوجه ورود مهران نشد. به زحمت نفس میکشید. نفس ها و ضربان قلبش نا منظم بود. نفسی کوتاه کشید. دقایقی بی حرکت ماند. مهران نگران شد اما سپس نفسی عمیق کشید. صدای خرخر از گلویش بلند شده بود طوریکه انگار چیزی در گلویش مانع تنفس و صحبت کردنش میشد.
مهران با نگرانی دست کبود پریا را که بی رمق روی تخت افتاده بود در دست گرفت. از سرمای دستش وحشت کرد. پریا با گرمای دستی به سمت او برگشت. با دیدن پدرش لبخند تلخی زد. به زحمت لبان خشکیده اش را از هم گشود و با دلخوری پرسید: بابا...! چرا امروز نیومدی فرودگاه!؟
با چنان اطمینانی به صورت مهران خیره شده بود و سخن میگفت که حتی خود مهران هم برای لحظه ای به خودش شک کرد. چینی بر پیشانی انداخت و با دلسوزی به پریا خیره شد. پریا نگاهی به فضای خالی کنار مهران انداخت و با مهربانی گفت: مهران...! مامان و دوست نداری...! برات بستنی خریدم!
مهران با تردید به بغل دستش نگاه کرد. کنارش خالی بود. مثل تمام زندگی اش!
پریا مصرانه ادامه داد: مامان برای مهران کوچولو بستنی خریده!
دستش را آرام بالا آورد. به گونه ای دستش را بسته بود انگار چیزی درونش قرار دارد و با اصرار میخواست آن را به دست مهران خیالی اش بدهد!
مهران دست دیگر مادمازل را در دست گرفت و آن را پایین آورد. با اندوه زمزمه کرد: مامان...!
پرستاری که در اتاق مانده بود پتوی روی پریا را مرتب کرد و خطاب به مهران با همدردی گفت: بهتره این ساعتای آخر گرم نگهش دارین!
مهران به صورت پرستار خیره شد. با تردید و ناباورانه پرسید: ساعتای آخر؟!
پرستار با سر تائید کرد: ما همه ی تلاشمون و کردیم ولی ...! بهتره کنارش بمونین! بهش حرفای دلگرم کننده بزنین...! با اینکه شاید شما رو نبینه ولی محبتتون و حس میکنه!
-:باهاش حرف بزنم؟!
پرستار چشم روی هم گذاشت و تائید کرد. سپس از اتاق خارج شد.
مهران به سمت پریا برگشت. پریا همچنان هذیان میگفت. مهران بغضش را فرو داد و گفت: میدونم...! نه تو مادر خوبی برام بودی نه من پسر خوبی! میدونم که تو هم مثل من خانواده میخواستی...! سخت بود برات که به جای ملکه ی عمارت طاووس بودن تو کیلینیک ترک الکل بستری باشی...! می دونم!
دست مهربانش را روی سر پریا کشید: نمی دونم اولش تقصیر کی بود...! اما کاش تو تمومش میکردی...! هر چند تو رو هم مقصر نمی دونم! یادته تو باغ دنبالم میکردی...! باهام میخندیدی!
با حسرت گفت: اما یه روز دیگه اینکار و نکردی! من... دیدم که تو چطور سرد شدی...! من فهمیدم... میگفتن بچه ست! ولی من دیدم که تو دیگه نمی خندیدی! دیدم که چطور صورتت قرمز شده بود! من رد انگشتای هوشنگ رو صورتت و دیدم! بچه بودم ولی میدیدم...! می شنیدم...! می فهمیدم! داد و فریاداتون و! دعواهاتون و!
مکثی کرد. انگشتش را زیر چشمان خشکش کشید. بینی اش را بالا کشید: مامان... با اینکه زندگیم و خراب کردی... اما... هنوزم دوست دارم!
پریا تکانی خورد. مهران خم شد و بوسه ای بر سر پریا زد. این بوسه مانند توتیا در جان پریا اثر کرد. به سمت مهران برگشت و با نگرانی صدایش زد: مهران...!
مهران با خوشحالی گفت: مامان...!
پریا آرام انگشتان دست مهران را فشرد: مهران...!
مهران سعی کرد لبخندی بر لب آورد. می خواست در این دم آخر او را آرام کند: مامان...! من اینجام! اینجا... کنارت!
پریا دستش را بلند کرد و آرام صورت مهران را نوازش کرد. مهران برای اینکه راحتتر باشد زانوانش را شکست و کمی خم شد.
پریا دستی روی موهای روی شقیقه ی مهران کشید: چقدر پیر شدی!
مهران پوزخندی زد: من پیر شدم...!؟
پریا لبخند کمرنگی زد: مهران... من بابت دوتا چیز تو زندگیم متاسفم! اولیش هوشنگ بود... آشنایی با اون...
حرفش را ادامه نداد به جایش گفت: دومی و بزرگترینش... تو و مونا بودین... نباید از هم جداتون میکردم! نمی خوام عذر بدتر از گناه بیارم... اما تو از من دور شده بودی! تنها کسم بودی و به خاطر مبینا میخواستی ولم کنی! بعد از تو... دیگه کسی رو نداشتم!
مهران کلافه گفت: مامان... می دونم! لازم نیست ...
پریا بی توجه ادامه داد: میدونم بعد اون همه اتفاقات و حرفها و کارها...
نفسش بند آمد. توان صحبت نداشت. مدام خر خر میکرد.
-: مسخرست...! ولی ... دوست دارم! تو پسرمی... تنها امید زندگیم...
مهران آرام سر تکان داد: آره... میدونم! میدونم!
پریا لبخندی زد و لبخندش روی صورتش ماندگار شد. مانند گلی یخ زده!
مهران به صورت جسد پریا خیره شد. لبانش را به هم فشرد و چینی بر پیشانی انداخت. دستش را آرام روی تخت قرار داد. دستانش را کنار هم روی سینه اش قرار داد. پتو را آرام و با حوصله مرتب کرد. به چشمان پریا خیره شد که بی هدف به سقف خیره بودند. آرام دستش را روی چشمانش قرار داد و آنها را بست... برای همیشه بست!
و تنها زمزمه کرد: خوب بخوابی...! تو جهنم میبینمت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دونا رو به روی انریکو روی صندلی نشست. پایش را روی دیگری انداخت. انریکو چشم از پنجره و تماشای ساختمان های کوچک زیر پایش برداشت و منتظر به دونا خیره شد.
دونا بی مقدمه پرسید: درباره ی مهران مطمئنی؟!
انریکو آرام سر تکان داد: مهران هیچ وقت از این زندگی خوشش نمیومد! حالا بعد مادمازلم دیگه میره پی زندگیش...
-:درسته... اما دوتا چیز در مورد مهران هست که نگرانم میکنه!
-:چی؟!
-:یک... مهران بعد مادمازل تنهای تنها شده! دو؛ مهران دوست نداره تنها بمونه! آدمایی مثل مهران هر کاری میکنن تا تنها نمونن!
-:ولی من بعید میدونم مهران بره پیش افتخاری!
دونا کلافه گفت: اوه... تو رو به مسیح یکم فکر کن! کی فکر میکرد تو یه فریمان قلابی باشی... یا بازرگان برجسته؛ آریامنش یه قاچاقچی باشه یا ...
انریکو که قانع شده بود سری تکان داد: درسته...! شاید حق با تو باشه...! ولی اگه مهران پدرش و انتخاب کنه ما کاری نمی تونیم بکنیم! اون پدرشه... حالا هر چقدرم بد باشه!
-:تنهاش نزار...! باهاش دوست بمون!
انریکو پوزخندی زد: چطور دوستش بمونم وقتی اون باور داره که هیچ دوستی نداره...! از بچگی بهش یاد دادن هیچ کس خوبیش و نمی خواد!
-:باورا تغییر میکنن! منم وقتی بچه بودم باور نداشتم آدم بدی تو دنیا باشه تا اینکه پدرم سیاستمدار شد!
انریکو آرام سر تکان داد: باشه... به هر حال آدم باید به حرف یه خانم باهوش گوش کنه!
دونا لبخندی زد. ابرویش را بالا داد: خوبه که این چیزا رو میدونی!
انریکو با لبخند سر تکان داد. دونا نگاهی به جی جی که در تبلتش غرق شده بود انداخت: جی جی...! چیکار داری میکنی!؟
جی جی به سرعت سر بلند کرد: هیچی...! کارای همیشگی!
انریکو متفکر گفت: جی جی...! میشه یه لحظه بیای!
جی جی سری تکان داد. کمربند ایمنی اش را باز کرد و از جا بلند شد. با دقت به سمت آنها آمد و کنار دونا نشست.
دونا نگران پرسید: چیزی شده!؟
انریکو به نشانه ی نفی سر تکان داد: نه! میخوام باهاتون حرف بزنم!
هردو در سکوت منتظر شدند.
انریکو پس از لحظاتی درنگ گفت: میدونم این اواخر خیلی اتفاقا افتاده...! اوضاع شرکت، خریدار سهام، فدریکو، مادمازل...! بعد همه ی این اتفاقا فهمیدم که هنوزم من از رئیس و امیرارسلان عقبم! اگه میخوام حریف غدری براشون باشم باید بزرگتر باشم! اما تنهایی نمی تونم!
جی جی به سرعت گفت: ما باهاتیم!
-:میدونم... الان شما دوتا تنها آدمایی هستین که بهشون اعتماد دارم! قبلا به دور و بریام اعتماد کردم و چوبش و خوردم! سالها به کسی اعتمادنکردم... ولی حالا میخوام دوباره شانسم و امتحان کنم! شاید اون دفعه آدمای اشتباهی رو واسه اعتماد کردن انتخاب کرده بودم!
دونا آرام سر تکان داد.
-:قبلش میخوام بدونین هیچ اجباری نیست...! بلایی که سر فدریکو اومد ممکنه سر تک تکمون بیاد...!
دونا متاسف گفت: هممون آخرش میمیریم! فرقش اینه که اگه تنهات بزاریم با حسرت میمیریم...! حسرت این که چرا بهترین دوستمون و تنها گذاشتیم!
از صحبتهای امیدبخش دونا لبخندی روی صورت انریکو نقش بست: ازتون ممنونم! خوبه که آدم بتونه به دور و بریاش اعتماد کنه!
جی جی کمی خود را جلو کشید و مشتی به بازوی انریکو زد: ما باهاتیم رفیق!
انریکو سر تکان داد.
دونا متفکر گفت: حالا نقشه چیه!؟
انریکو به سرعت پاسخ داد: باید بزرگ شیم...!
جی جی متعجب پرسید: بزرگ شیم!؟
انریکو مطمئن گفت: آره... بزرگ شیم... نه فقط تو ایتالیا... نه فقط تو تجارت... باید هرجا میریم اسممون و بدونن! باید بفهمن انریکو فریمان کیه! همونطوری که هر جا میری همه آتش و افتخاری رو میشناسن!
دونا با شیطنت گفت: نقشه ی خوبیه!
جی جی سردرگم پرسید: خوب... حالا... چطوری میخواین بزرگ شین؟!
انریکو چشمان نافذش را به دونا دوخت: دونا... پدرت میتونه کمکمون کنه!؟
دونابا رضایت گفت: البته... اون ازت خوشش میاد! مخصوصا به خاطر بلند پروازیات!
انریکو لبخند پیروزمندانه ای زد: خوبه...! پس لیست مهمونا رو یکم باید تغییر بدی! با پدرت صحبت کن! آدمایی که تو سیاست ایتالیا و جهان تاثیر گذارن... سفرای سازمان ملل و از اینجور آدما! باید براشون دعوتنامه بفرستیم!
جی جی با تردید پرسید: یعنی میان؟!
انریکو چشمانش را ریز کرد: اگه وزیر بوتزاتی بخواد همه میان!؟
شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد: اگه اونا نیانم من میرم!
دونا از جا بلند شد: الان برنامه ها رو برات میارم!
ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد. دونا تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت. کم مانده بود زمین بخورد که انریکو از جا پرید و مچ دستش را گرفت و او را بین زمین و هوا نگه داشت. دونا نفس عمیقی کشید. به انریکو نگاهی انداخت و خندید.
جی جی نگران پرسید: چی شد؟!
انریکو دست دیگر دونا را گرفت و او را بلند کرد. دونا تشکر کرد.
-:قابلی نداشت!
دونا موهایش را عقب زد و گفت: عکس العملت خیلی سریع بود!
انریکو دوباره به جایش برگشت: باید همیشه مواظب باشی!
جی جی به سرعت پرسید: خوبی؟!
دونا آرام سر تکان داد: آره...! فکر کنم اختلالات جوی بود!



ایتالیا ، رم :


انریکو در حالیکه کت آبی سیر و شلوار مشکی به تن داشت بین مهمانها میچرخید و مدام با بقیه خوش و بش میکرد. فضای تالار پر بود از نور و موسیقی و صدای خنده. گارسونها میان مهمانان پر زرق و برق میچرخیدند و دسر و نوشیدنی تعارف میکردند.
انریکو با دیدن یاس در پیراهنی به رنگ زرد که دامن پفی اش تا زانویش میرسید و با طرحهایی به رنگ سیاه مزین شده بود از جمعی که با آنها مشغول صحبت بود جدا شد و به سمت او رفت.
رو به رویش ایستاد و لبخندی زد: یاس...!
یاس به طرفش برگشت .
انریکو کاملا نزدیک شد : خوشحالم که میبینمت!
یاس هم با لبخند پاسخ داد : چند روزی اومده بودم رم... آقای فریمان!
انریکو سرتکان داد . نگاهش را به میز کرم رنگ و گلهای پارچه ای رویش دوخت و گفت : صمیمی شدن با شما خیلی سخته !!!
با تاکید افزود : خانم آریا منش ! ...
تمام تلاشش برای حفظ ظاهر سخت بود . حفظ لبخند روی لبهایش سنگین بود . از تصویر رو به رویش دلگیر بود ... اما ... قلب در سینه اش از احساسی پنهان حرف میزد .
یاس سری تکان داد : من بین خودم و بقیه یه مرزی قایل میشم!
گوشه ی لبهایش بالا رفت . می خواست به این کلمات پوزخند بزند . ولی ...
-:اوم...! اونوقت اگه کسی این مرز و بشکنه...
یاس مانع شد و با شیطنت گفت: میتونین امتحان کنین آقای فریمان... اگه انقدر مشتاقین !
انریکو با خنده پلک زد . گیلاسی از روی میز برداشت و به طرف یاس گرفت . یاس با ارامش گیلاس را گرفت و تشکر کرد . انریکوگیلاس بعدی را برداشت !!! نگاهش را به گیلاس دوخته بود اما تمام حواسش روی یاس متمرکز بود و او را می کاوید ...
یاس درحالیکه دور تا دور سالن را میکاوید خطاب به انریکو گفت: خیلی دوست داشتم آخرین تلاش یه شرکت ورشکسته رو ببینم!
انریکو پوزخندی زد: آخرین تلاش!؟ مثل اینکه خبرای جدید و نشنیدین خانم اریا منش !!!
و با افتخار ادامه داد: دوباره تو اوجیم !
یاس به طرفش برگشت به ابروهای بالا رفته و صورت پر از غرور انریکو خیره شد : البته ... اما هنوز به اوج نرسیدین! در ضمن هر چی بزرگتر بشی زمین خوردنم آسون میشه!
انریکوبا ارامش گفت : این در مورد شما هم صدق میکنه... !
یاس نگاهش را تا یقه ی پیراهن سیاه رنگ انریکو پایین اورد : درسته! شنیدم تو بحران یکی سهامتون و خریده!
-:پس به گوش شما هم رسیده!
گیلاسش را روی میز رها کرد : البته!
-:ولی این یه مسئله محرمانه و خصوصی بود!
یاس با خنده گفت: محرمانه!؟ تو دنیای تجارت محرمانه وجود نداره! حتی کارایی که تو اتاق خوابتون میکنین هم به گوش بقیه میرسه! باید خیلی در این مورد دقت کنین!
-:نصیحتتون و آویزه ی گوشم میکنم! مطمئنا به درد میخوره !
-:خیلی دوس دارم سهامدار جدیدو ببینم! آدمی که تو اوج بدبیاری یه شرکت، روش سرمایه گذاری باید خیلی شجاع باشه!
-:و همینطور کله خراب!
-:حتما به شما اعتماد داشته که میتونین شرکتتون و دوباره بسازین!
انریکو زیرکانه پرسید: جوری حرف میزنین انگار میشناسینش!
یاس خنده ای کرد: من آدمای زیادی رو میشناسم... شاید یکیشون گمشده ی شما باشه!
-:شاید...! شایدم همین الان بین مهمونا باشه...!
یاس سری تکان داد. نگاهی به جمعی که کمی آن طرفتر جمع شده بودند انداخت و با عذرخواهی به سمت آنها به راه افتاد.
انریکو سر جایش ایستاده بود و با حرص و شک به یاس خیره شده بود که صدایی او را به خود آورد: هم صحبت خوبی نیست!؟
انریکو به سمت دونا برگشت: دونا...!
دونا دستش را به طرف انریکو دراز کرد: تبریک میگم آقای فریمان! موفق شدین!
انریکو با خنده دست دونا را فشرد.
دونا ادامه داد: بیشتر اونایی که خواسته بودی اومدن!
انریکو درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت گفت: میدونستم!
-:چطور انقدر مطمئن بودی؟!
-:به خودم ایمان داشتم! همونقدر که من میخوام دوست اونا باشم اونا هم میخوان دوست من باشن!
دونا آرام سر تکان داد.
انریکو متفکر گفت: دونا... دربارشون تحقیق کن! ببین مشکلی دارن که بشه حلش کرد!
-:میخوای کمکشون کنی!؟
انریکو آرام سر تکان داد.
-:در ازاش چی میخوای؟!



این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لحظه ای اندیشید و سپس به سرعت ادامه داد : میخوای هر وقت خواستی کنارت باشن نه!؟
انریکو با لبخند سر تکان داد . نگاهی به اطراف انداخت و گفت : پدرت و نمی بینم!
-:آره... یکم دیگه میاد!
-:باید خودم شخصا ازش تشکر کنم!
دونا خیره خیره نگاهش کرد : اون معتقده تو آدم با استعدادی هستی و سرمایه گذاری روی تو از بهترین سرمایه گذاری هاشه!
-:امیدوارم نا امیدش نکنم!
-:واقعا فکر میکنی هنوزم میتونی با این آدما درگیر بشی!؟
انریکو نگاهش را به مهمانان جدیدی که وارد سالن می شدند دوخت : میدونی...! مادمازل همیشه میگفت من سربازیم که به آخر خط رسیدم و پاداشم اینه وزیر بشم...! اما من نمی خوام وزیر بشم! من میخوام شاه بازی باشم!
دونا آرام زمزمه کرد: شاه سفید!
-:سیاه و سفیدش فرقی نمی کنه مهم اینه برنده ی این بازی من خواهم بود ... و همه ی اونایی که جلوم وایمیستن و مات میکنم!
دونا لبخند زد : عالیه !
بعد از لحظاتی دوباره گفت: با رئیس بزرگ چیکار میکردی!؟
-:یاس و میگی!؟
دونا پوزخند زد : جز اون کسی خودش و رئیس نمیدونه !
-:همون حرفای همیشگی! نمی دونم چرا مدام حرفای نیش دار میزنه!
دونا چینی بر پیشانی انداخت: ولی به نظر بقیه هم صحبت خیلی خوبیه!
انریکو نگاهش را از یاس که کنار مردی ایستاده بود و با وقار میخندید گرفت : پس چرا در مقابل من گارد میگیره!
دونا با شیطنت گفت: میدونی انریکو جان! زنایی مثل یاس در مقابل کسایی که ازشون میترسن گارد میگیرن... !
انریکو شگفتزده پرسید: یعنی یاس آریامنش از من میترسه!؟
دونا با شیطنت شانه هایش را بالا انداخت . کمی جا به جا شد ! مکثی کرد !
انریکو با جدیت نگاهش می کرد .
-:نه... آتش بینش نیا ازت ترسیده ولی نه اون ترسی که تو فکر میکنی!
-:پس چه جور ترسی؟!
دونا سعی کرد بحث را عوض کند: این کت و شلوار خیلی بهت میاد!
انریکو نگاهی به سرتا پای دونا انداخت . پیراهن بلند فیروزه ای که دور یقه اش منجق دوزی شده بود به تن داشت و با کفشهای نقره ای همرنگ منجق ها فقط چند سانتی قدش از انریکو کوتاهتر بود.
-:تو هم خوشگل شدی!
دونا ارام تشکر کرد.
انریکو با جدیت ادامه داد : اما بحث و عوض نکن... منظورت چی بود؟!
دونا کمی این پا و آن پا کرد. دنبال کلماتی مناسب میگشت که چشمش در گوشه ی سالن به مردی مسن با کت و شلوار مشکی رنگ افتاد م. ناگهان با هیجان گفت: اه یادم رفت!
انریکو متعجب و نگران پرسید: چی شده؟
-:اون مرده...! همونی که کنار میز سلف وایساده!
انریکو نگاه دونا را تعقیب کرد و به مرد رسید: همونیکه کت و شلوار مشکی تنشه و پاپیون زده!
-:آره...!
-:کیه؟!
-:همونیه که دنبالشیم...! همونی که سهام و خریده! میخواستم بهت بگم اما سرم گرم حرف زدن شد.
-:پس این مرد این ریسک بزرگ و کرده!
-:آره...!
-:میشناسیش؟!
-:عجیب اینه که کسی نمیشناستش...! کسی تا حالا ندیدتش و تا حالا به اسمش هیچ شرکت یا سهامی ثبت نشده!
-:باهاش حرف زدی؟!
-:اره... زیاد حرف نمیزنه و انگار چیز زیادی از تجارت و اینجور چیزا نمی دونه! و همونطور که میدونی آدمایی که کم حرف میزنن رازی دارن که نمی خوان لو بره!
-:یعنی یه مترسکه!؟
دونا آرام سر تکان داد.
با نزدیک شدن جی جی هر دو به طرفش برگشتند. در آن کت و شلوار اسپرت مشکی با پیراهن سپید رنگ و موهای حالت گرفته بسیار خوشتیپ به نظر میرسید.
دونا با لبخند نگاهش را از جی جی گرفت و گفت: اوه...! مواضب دخترا باش جی جی!
جی جی نیشخندی زد. انریکو با نگاه دونا را تائید کرد.
جی جی نگاهی به مرد انداخت: با شریک جدیدمون که آشنا شدین!؟
انریکو آرام سر تکان داد.
جی جی ادامه داد: از وقتی اومده مدام با گوشی حرف میزنه و پیام میده! انگار گزارش کار تحویل میده!
انریکو مطمئن گفت: گفتم که اون نمیتونه باشه! کسی که مدام گزارش میده نمی تونه گمشدمون باشه!
دونا حرفش را تائید کرد:همینطوره... پس حالا چطور میخوای پیداش کنی؟!
جی جی شانه هایش را بالا انداخت: موبایلش!
انریکو سر تکان داد: آره...!
و خطاب به دونا ادامه داد: گوشیش و برام بیار...!
و رو به جی جی گفت: جی جی ... تو هم برو اتاق کنترل! دوربینا رو بپا! وقتی بهت گفتم ببین گوشی کیا زنگ میخوره!
-:باشه...!
هر دو به راه افتادند.جی جی مسیر اتاق کنترل را در پیش گرفت و دونا گیلاسی از روی میز برداشت و به سمت مرد رفت . قدم هایش را حساب شده و ارام برمی داشت . نگاهش را به اطراف می چرخاند و تظاهر می کرد کمترین توجه ممکن را به مرد دارد . به طرف مرد قدم برداشت . نگاهش را به سوی دیگر سالن دوخت . طوری تظاهر کرد که میخواهد از کنارش رد شود. فاصله اش با مرد کاملا از بین رفته بود . قدمی به او مانده بود که پایش را کج گذاشت و نتوانست تعادلش را حفظ کند . زمین خورد و تمام نوشیدنی روی مرد خالی شد.
دونا به سرعت خود را جمع و جور کرد . نگاهی به پیراهن خیس مرد کرد ... صدایش را پر از لرز و درد کرد : اوه... واقعا عذر میخوام! من ...
مرد پیراهنش را تکاند . نگاهی به صورت شرمگین دونا انداخت . لبخندی زد : اشکالی نداره...! اتفاقه دیگه!
دونا به سختی سعی کرد روی پاهایش بایستد ، نگاه مهمانان اطراف به سوی ان ها برگشته بود : من واقعا شرمندم...! نمی دونم چرا یهو پام پیچ خورد!
مرد نگاهی به پای دونا انداخت : حالتون خوبه!؟
دونا از درد چینی بر پیشانی انداخت : پام یکم درد میکنه!
مرد بازویش را گرفت و کمکش کرد روی صندلی بنشیند .
مهمانان به حالت عادی برگشتند و مشغول صحبت شدند .
دونا با خوشرویی تشکر کرد و بازهم از مرد عذرخواهی کرد. انریکو سراسیمه به طرفش آمد : دونا...! حالت خوبه!
دونا لبخند تصنعی زد: آره...!
انریکو کنار دونا ایستاد: باید مواظب باشی! پات درد میکنه؟!
دونا با سر تائید کرد . نگاهی به مرد انداخت: واقعا شرمنده ام!
انریکو به سمت مرد رفت : پیرهنتون کثیف شده!
مرد سر تکان داد: چیز مهمی نیست!
انریکو دستمالی از روی میز برداشت: بزارین کمکتون کنم!
مرد تشکر کرد: نیازی نیست!
دونا دوباره عذرخواهی کرد. مرد با خوشرویی با آنها خوش و بش کرد و سپس به سمت سرویس به راه افتاد تا پیراهنش را تمیز کند.
انریکو کنار دونا ایستاد. دونا در حالیکه دور شدن مرد را تماشا میکرد آرام گوشی را در دستش چرخاند و در دست انریکو گذاشت . انریکو مشغول بررسی گوشی شد و پرسید: واقعا که چیزیت نشد؟!
دونا با جدیت گفت: شوخیت گرفته! معلومه که چیزیم نشد! تو زمین صاف پای کی پیچ میخوره !!! ... ؟
و در ادامه با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت !
انریکو لبخندی زد و مشغول بررسی تماس ها شد. هیچ تماسی ثبت نشده بود. فقط در قسمت پیامها چند پیام وجود داشت.
انریکو پیام را گشود: مواظب اون دختره باش...!
-:باشه... حواسم بهش هست!
-:نباید چیزی از من بفهمن!
-: اگه انقدر نگرانی چرا گذاشتی بفهمن که سهام و خریدی!؟
-:میخواستم به تکاپو بیفتن!
انریکو با خواندن پیام پوزخندی زد. صدای دونا او را به خود آورد: زود باش...! الان تو سرویس متوجه میشه موبایلش نیست!
انریکو سری تکان داد و شماره ی ارسال کننده پیام را گرفت. زنگ اول... زنگ دوم... جوابی نیامد.
به سمت دونا که مشغول صحبت با گوشی بود برگشت. دونا سرش را به نشانه ی نفی چپ و راست کرد: جی جی میگه...! گوشی هیچ کس زنگ نزده!
انریکو ناامیدانه تماس را قطع کرد. بلافاصله پس از قطع تماس پیامی رسید. انریکو کنجکاو پیام را گشود: " تلاش خوبی بود! اما من و نمی تونی پیدا کنی! من کنارت هستم و نیستم! چون نامرئی ام! "
انریکو به سرعت سر بلند کرد و سالن را کاوید اما همه به کار خود مشغول بودند. دونا با دیدن حالت نگران انریکو پرسید: چی شد؟! چی نوشته بود!؟
انریکو زمزمه کرد: اون اینجاست... و میخواد باهامون بازی کنه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دونا با قدم های تند و کاملا موقر از در وارد شد . منشی به احترامش از جا بلند شد گفت : اقای فریمان منتظرتون هستن !
دونا ارام سرتکان داد و بی معطلی وارد اتاق شد . نگاهی به صندلی خالی انریکو پشت میز کارش انداخت . کلافه سرتکان داد و به سمت کتابخانه رو به روی در به راه افتاد . ان را دور زد و به قسمت پشتی وارد شد . به انریکو که روی کاناپه ی قهوه ای چرم بزرگ دراز کشیده بود خیره شد .
انریکو به موسیقی ملایمی که از گرامافون انتیک گوشه ی اتاق پخش میشد و به سختی قابل تشخیص بود گوش سپرده بود .
دونا لحظاتی به او که بازویش را روی چشمانش گذاشته بود خیره شد . انریکو بی توجه به او غرق در افکارش بود .
اولین قدمی که روی فرش ریز نقش کف اتاق گذاشت انریکو بازویش را پس کشید و به طرفش برگشت .
دونا با هیجان پرسید : درسته ؟
انریکو نیم خیز شد . روی کاناپه راست نشست و پاهایش را با فاصله روی یک خط موازی قرار داد .
دونا قدمی هم پیش رفت . صدای موسیقی در میان برخورد پاشنه های بلند کفش دونا با کف اتاق کاملاگم شد .
انریکو سرش را میان دستانش گرفت و به بالا و به صورت دونا خیره شد . چشمانش را به معنای جواب مثبت باز و بسته کرد .
دونا با حرص قدمهای بلندش را برداشت و روی مبل رو به روی انریکو نشست . دسته ی مبل را میان انگشتانش فشرد و با عصبانیت زمزمه کرد : چطور جرات کردن ؟
صدایش اوج گرفت : سهامدارا چطور جرات کردن بدون تو یه جلسه بزارن و بخوان عزلت کنن ؟
انریکو با حرکت ناگهانی از جا برخاست : با چند تا دلیل خوب ... !!!
در حالی که به سمت گرامافون می رفت ادامه داد : من تحصیلات مناسب ندارم . با ایران تجارت می کنم که این امریکایی ها رو عصبانی کرده ... و از همه مهمتر من شرکت و ول کردم و رفتم تهران تلپ شدم .
کنار گرامافون ایستاد و مانع ادامه ی موسیقی شد .
دونا نگاهش را به پیراهن و شلوار سیاه انریکو دوخته بود . با چرخش انریکو روی پاشنه ی کفش هایش نگاهش را به صورتش کشید و ارام گفت : بزار حدس بزنم ! همون اقای محترمی که ادعا می کنه خریدار سهامه این پیشنهاد و داده ! جلسه رو هم خودش برگزار کرده !
انریکو ابرویی بالا انداخت و سرتکان داد .
دونا با لحن شکایت امیز گفت : واقعا که !!!
انریکو پوزخند زد . به تابلوی پشت سردونا خیره شد : مطمئنم کار خودشه! من می دونم !
دونا به سرعت گفت : کی ؟ رئیس ؟
انریکو سرتکان داد و با حرص گفت : من از چشماش می فهمم ... حرفایی که میزنه ... داره دوباره بازی می کنه . همون اولم انتقام بهانه بود . اون دنبال شرکته ! من می دونم ...
دندان هایش را روی هم سایید : تو مهمونی دیدی چطوری حرف میزد ؟ رفتار می کرد ؟ این همون ادمیه که من می شناسم !!!
مشتش را روی میز کوبید : کار خود خود لعنتیشه !
دونا با ارامش گفت : اروم باش انریکو !!! حق با توئه ... در واقع معلوم بود که کار اونه ... ولی ما متوجه نشدیم !
انریکو چشم روی هم گذاشت : اون خوب بلده چطور بازی کنه !
-:حالا می خوای چیکار کنی ؟ فکر می کنی اگه بری بهش بگی من می دونم که تو سهام شرکتم و خریدی و می خوای عزلم کنی ؛ قبول می کنه ؟ خیلی راحت انکارش می کنه . تو چشات نگاه می کنه و با اطمینان میگه " نه " طوریکه حتی خودتم باورت میشه ! مدرکی نداری که ! یا اصلا داشته باشی ... اونم به گردنش بگیره ... کار غیر قانونی که نکرده ... سهام یه شرکت و خریده !
انریکو با عصبانیت گفت : اره ... اون دم به تله نمیده ! ولی من نمیزارم ... این شرکت فریمانه ... و مدیرشم فریمانه ... منم خوب بلدم بازی کنم . خیلی وقته یاد گرفتم چطور باید بازی کنم .
-:می خوای چیکار کنی ؟
-:دیگه نباید اشتباه کنیم ... جایی برای اشتباه کردن نیست ... یه اشتباه کوچیک کردیم ... مانباید یه مهمونی ازاد برگزار می کردیم . باید این مهمونی رو فقط مختص سهام دارها برگزار می کردیم ... اینکه هر کسی با اشنایی کوتاه از شرکت ما تونست تو این مهمونی شرکت کنه میدان بازی رو شلوغ تر کرد . اشتباه کردیم ولی دیگه جایی برای اشتباه نیست ... باید درست پیش بریم !
به دونا که پرسشگر نگاهش می کرد لبخند زد و چشمانش را ارام باز و بسته کرد : یه نقشه هایی دارم ... اگه کمکم کنی !
-:من باهاتم !
انریکو لبخند شیطنت امیزی زد و به دونا خیره شد !
لحظاتی بعد صدای داد و فریاد تمام شرکت را پر کرده بود . منشی و چند نفر از کارمندان پشت در صف کشیده بودند و سعی در کشف ماجرا داشتند .
صدای فریاد انریکو می امد که به زبان امریکایی چیزایی می گفت .
اما صدای دونا کاملا واضح بود و فریادش می تونست ساختمان را بلرزاند که می گفت : فکر کردی چی ؟ اگه من نبودم الان اینجایی که هستی نبودی !
انریکو فریاد زد : فکر کردی بدون من می تونستی از زیر دستی پدرت بیای بیرون ؟ همین الانش داشتی پیش اون پدرت سگ می دوندی!!!
دونا با خشم فریاد کشید : هر چی داری از صدقه سری همین پدر منه !!!
-:اره اون پدر فاسدت من و به اینجا کشونده!
همه چیز در سکوت فرو رفت . و لحظه ای بعد صدای برخورد ضربه ای که امواج صوتی کوتاهی داشت و بدون تردید باز شدن در اتاق و گذشتن دونا از بین جمعیت و خروجش از دفتر !
در ارام ارام روی لولا چرخید و بسته شد . با بسته شدن در اتاق دست انریکو بالا رفت . روی صورتش نشست . چشم روی هم گذاشت و گوشه لب هایش کمی ... فقط کمی بالا کشیده شد .
نفس کشید . صدای مادر در گوشش پیچید : تا این وقت شب کجا بودی ؟
پلک زد . سرش را پایین انداخت و سکوت کرد .
دست مادر دوباره بالا رفت و در چند سانتی صورتش متوقف شد : پرسیدم کجا بودی ؟
با سکوت پویش خشم مادر بیشتر شد : فکر کردی چون پسری ... بزرگ شدی هر کاری دلت می خواد می تونی بکنی ؟ نمیگی دلم هزار راه میره ؟ نمیگی میمیرم و زنده میشم ؟ از کوچه ها تا خیابون ها رو دنبالت گشتم .
لب باز کرد : ببخشید !
دست بهار لرزید . به ارامی روی زمین نشست . اشک هایش جاری شد . پویش کنارش نشست . دستهای بهار را گرفت : ببخشید مامان ... ببخشید . غلط کردم ... حواسم به ساعت نبود !
بهار دستش را دور شانه های پسرش حلقه کرد . او را در اغوش کشید و میان هق هق گریه اش گفت : کجا بودی اخه ؟ ... دلم هزار راه رفت ... اگه بلایی سرت میومد ... اگه ...
از ادامه ی حرفش امتناع کرد . پویش سربلند کرد . بوسه ای روی گونه ی مادر گذاشت و سرش را به سینه ی مادر فشرد و سکوت کرد . سکوت کرد در برابر گریه ی مادر ... نگفت ... نگفت برای خرید هدیه ی روز مادر رفته بود . نگفت تمام بازار را برای خرید هدیه ای با پولی که در دست داشت گز کرده بود . نگفت رفته بود برایش انگشتری خریده بود ... می خواست صبر کند . صبر کند تا روز مادر !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جی جی روی کاناپه نشست و گفت : دونا میخواد سهامش و بفروشه !
انریکو نگاهش را از مانیتور نگرفت : می دونم!
-:نمی خوای هیچ کاری بکنی ؟
انریکو ارام گفت : نه .
جی جی عصبی گفت : اخه چی شد ؟
انریکو با خشم سربلند کرد : چه خبرته جی جی ؟ گفتم که چیزی نیست ... مهم نیست دونا باید می رفت که داره میره !
جی جی از جا بلند شد : معلوم هست چی میگی ؟ دونا باید می رفت ؟ انریکو داری چیکار می کنی ؟ همه رو داری از خودت دور می کنی ... نکنه بعدی هم منم که باید برم !
انریکو با ناراحتی نگاهش کرد .
جی جی کلافه دستی بین موهایش کشید و گفت : برو با دونا حرف بزن !
برگشت و به طرف در خروجی میرفت که انریکو ارام زمزمه کرد : فعلا نه !
جی جی با خشم برگشت : داری خودت و نابودی می کنی! دونا پانزده درصد سهام داره ... می دونی اگه یکی از سهامدارهای سهامش و بخره چه بلایی سرت میاد ؟ می دونی هر دومون و از اینجا میندازن بیرون !
انریکو پوزخند زد : همین الانش هم دارن میندازنمون بیرون پس بیخودی دلت و صابون نزن !
جی جی با تاسف قدمی پیش گذاشت : مگه همیشه نمی گفتی ما یه خانواده ایم ؟ پس این خانواده کجا رفت ؟
در سکوت انریکو جی جی ارام گفت : بعد از فدریکو ما باید هوای هم و داشته باشیم ! فکر می کنی الان که داری با دونا اینطوری رفتار می کنی فدریکو خوشحاله !
باز هم سکوت !
جی جی خسته از بحث بیهوده برگشت و از در بیرون رفت و درا را پشت سرش کوبید . لبخندی زد و دوباره مشغول شد . باید اطلاعات جدید را به دست می اورد . باید برنامه ریزی های مورد نیاز را انجام میداد .
صدای جی جی در گوشش دوباره تکرار شد : بعد از فدریکو ما باید هوای هم و داشته باشیم !
لبخند روی لبش محو شد ... نفسش را ارام بیرون فرستاد . خانواده اش را حفظ می کرد ...قطعا حفظ می کرد.

موسیقی ملایمی که از پیانوی گوشه ی سالن بلند میشد با برق چراغ های رنگی محیط لذت بخشی ایجاد کرده بود . با صدای باز شدن در نگاه مرد به طرف ورودی برگشت . دختر بلوند اشنا وارد رستوران شد . با راهنمایی گارسون پیش امد و نزدیک شد . مرد با نزدیک شدنش برخاست . لبخندی به روی دختر زد . دختر با جدیت پیش امد . نگاهش به مرد راضی به نظر نمی رسید . مرد اشاره ای به گارسون کرد و با دور شدن گارسون خود صندلی را عقب کشید و منتظر ماند دختر روی ان بنشیند ! دختر بدون تشکر روی صندلی نشست . مرد رو به رویش جا گرفت . دختر با دقت زیر نظرش گرفته بود . تک سرفه ای کرد و گفت : ممنونم که اومدید !
دونا پوزخند زد : فکر نمی کردم قرار باشه با شما صحبت کنم !
نگاهش را از مرد گرفت و به رومیزی سفید و طلایی پیش رویش دوخت .
مرد غافلگیر شد اما به تندی خود را جمع و جور کرد : انتظار کس دیگه ای رو داشتین ؟
دونا نگاهش را به مرد برگرداند . چشمانش را باریک کرد و ساکت شد .
گارسون نزدیک شد . دونا غذایی سبک سفارش داد و مرد غذایی با مخلفات فراوان !
دونا ارام مشغول شده بود . چنگال و کاردی که در دست داشت با مهارت و ارامش تمام حرکت می کردند . مرد بالاخره سکوت را شکست و گفت : شنیدم می خواین سهامتون و بفروشین !
دونا با مکث سربلند کرد و جدی گفت : بله چطور ؟
مرد من منی کرد و گفت : من می خوام سهامتون و بخرم .
دونا کاملا واضح پوزخند صدا داری زد . چنگالش را درون بشقاب گذاشت و کارد را به لبه ی ان تکیه زد .
مرد منتظر بود و دونا بالاخره بشقابش را پس زد . دستمال سفید را به لبهایش نزدیک کرد و گفت : فکر نمی کنم ما به توافق برسیم .
مرد چینی بر پیشانی انداخت و پرسید : چرا ؟
-:ارزش سهام من بالاتر از این حرفاست که شما بتونید بخرید !
مرد عقب کشید : مطمئن باشید ارزش سهام شما پرداخت خواهد شد !
دونا با تمسخر گفت : با اطلاعاتی که من از شما دارم دارایی انچنانی ندارید که بتونید پانزده درصد سهام شرکت فریمان و بخرید !
-:شاید من نداشته باشم ولی کسی که سهام و میخره این هزینه رو پرداخت می کنه !
دونا بااخم گفت : فکر نمی کنید دارید به من توهین می کنید ؟
مرد به شدت تکان خورد : من قصد جسارت نداشتم .
دونا با خشم دستش را روی میز گذاشت : همین که یه نماینده برای معامله با من پیش قدم شده یعنی به من توهین میشه ! من دونا بوتزاتی تصمیم ندارم سهام بزرگم و به یه نماینده ی رده پایین بفروشم و باهاش معامله کنم .
برگشت . به کیفش چنگ زد و از جا بلند شد : فکر نمی کنم سهامی داشته باشم که بخوام به شما یا ... کس دیگه ای که بهم بی احترامی می کنه بفروشم !
مرد به تندی برخاست . دونا چند قدم دور شده بود . مرد با دو خود را به او رساند و گفت : دوشیزه بوتزاتی اجازه بدین صحبت کنیم !
دونا سرش را به طرفین تکون داد : حرفی با شما ندارم ... تصمیم ندارم سهامم و بخاطر مشکلاتی که با مدیر شرکت دارم به هر کسی بفروشم ... من برای اون شرکت زحمت کشیدم . وقت صرف کردم ! اون شرکت با کمک های من جون گرفته . اگر هم مشکلاتی باشه دوست ندارم شرکتی که براش خون و دل خوردم دست هر کسی بیفته . ترجیح میدم به ادم قابل اعتمادی بسپارمش ! بابت شام ممنونم شبتون بخیر !
در برابر نگاه خیره ی مرد از رستوران بیرون رفت . مرد کلافه برگشت . روی صندلی اش نشست و با دست به گارسون اشاره زد . گارسون نزدیک شد و مرد درخواست صورت حساب کرد . چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت .
میز تکانی خورد و مرد سر بلند کرد . اتش رو به رویش نشسته بود .
مرد با سرافکندگی گفت : قبول نکرد !
اتش پوزخندی زد : هیچ کاری ازت برنمیاد !
مرد با ناراحتی گفت : من تلاشم و کردم !
-:بهت گفته بودم اون خیلی باهوشه ! من به اون سهام نیاز دارم این و میفهمی ؟
مرد نگاهش را دزدید .
اتش از جا بلند شد : میگم باهات تسویه حساب کنن ! دیگه کاری باهات ندارم !
مرد به تندی گفت : اما ...
اتش غرید : فعلا برگرد سرکارت !
مرد ارام سرتکان داد و از جا بلند شد . گارسون برگشت و صورت حساب را روی میز گذاشت . اتش بدون نگاه کردن به مبلغ صورت حساب کارتش را درون پیش دستی گذاشت !
اتش لبخند تلخی زد ... ارام زمزمه کرد : شرکت فریمان مال منه ... بوتزاتی بزرگ سهامت و خیلی زودتر از اونی که فکرش و بکنی به من خواهی فروخت !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جی جی دست راستش و روی گوشی فشرد و گفت : دونا برگرد !
دونا اخم هایش را در هم کشید : بسه دیگه . تو این چند روزه همش این و تکرار کردی !
جی جی با خمش دندانهایش را روی هم سایید : انریکو بهم گفته چه نقشه ای کشیدین . اصلا به نظرت این نقشه موفق میشه ؟
دونا گیلاسش را به لب نزدیک کرد . دو دختر پشت سر جی جی را که نگاهشان معطوف جی جی بود از نظر گذراند و گفت : نه ! من مطمئنم اون خیلی باهوش تر از اینه که بخواد با این چیزا پا جلو بزاره !
جی جی اخرین تکه ی گوشت استیک شده را در دهان گذاشت و گفت : خودتم می دونی اون چقدر باهوشه و می خوای به این بازی مسخره ادامه بدی !
دونا کلافه غرید : بیا برو پیش اونا بزار نگاشون و بکشن اون ور ... دارن عصبیم می کنن!
جی جی با چشمای گرد شده به عقب برگشت . هر دو دختر لبخندی به روش زدن . جی جی با نیشخند به طرف دونا برگشت .
دونا عصبی گفت : نیشت و ببند ! چه خوششم اومده !
جی جی با شیطنت گفت : به نظرت کدومش خوشگل تره !
دونا ریز بینانه دو دختر را از نظر گذراند و گفت : مو مشکیه خوشگل تره !
جی جی دوباره به عقب برگشت . یکی از دختران از جا بلند شد . جی جی به سرعت اخم کرد و گفت : نه از هیچ کدوم خوشم نیومد .
دونا لبخند کوتاهی زد . کارد و چنگال به دست گرفت و سر به زیر مشغول شد . دختر از کنار جی جی گذشت . جی جی سرش را به سمت مخالف برگرداند و گفت : من به انریکو هم گفتم بهتره این مورد و فراموش کنید !
-:ببین جی جی درسته یاس اریامنش خیلی باهوشه ... درسته شاید هیچ وقت نتونیم موفق بشیم ولی بازم تلاشمون و می کنیم . شاید بتونیم رئیس و به دام بندازیم . من و انریکو ...
سربلند کرد حرفش را ادامه دهد که نگاهش به روی قامتی که وارد رستوران شد ثابت ماند . به سرعت سربرگرداند و نگاهش را به جی جی دوخت و گفت : هر چی بین من و انریکو بود تموم شده ! فهمیدی ؟
صدایش را بالاتر برد و ادامه داد : مرتیکه ی عوضی هر چی دلش خواست بارم کرد !
جی جی با چشمای گرد شده نگاهش می کرد . نگاه دو میز اطراف به طرفششان برگشته بود . دونا چشم غره ای به دختر پشت میز که حال با دقت داشت براندازشان می کرد رفت و گفت : این سهام و بفروشم از شرش راحت میشم . نشونش میدم دنیا دست کیه . فکر کرده نیومده می تونه برای من همه کاره بشه ! من بودم که به اینجا رسوندمش ...
جی جی میان کلماتش دوید : چه خبرته ؟ یدفعه چت شد !
دونا بلندتر گفت : همونطوری که به اونجا رسوندمش می کشمش پایین ...
صدایش را کاملا پایین اورد و گفت : یاس ... داره میاد اینطرفت .
سر جی جی به عقب می چرخید که پای دونا محکم زانویش را نشانه گرفت . جی جی اخمهایش را در هم کشید .
دونا عصبی گفت : دعوا بلد نیستی ؟ بدرد نخور !
جی جی کاملا به طرفش برگشت : شما چندین ساله باهم کار کردید ... چرا یه فرصت دیگه بهم نمیدید ؟
دونا به طرف اطرافیان برگشت و گفت : چیز خاصی نیست که دارید نگاه می کنید !
نگاهش را چرخ داد . از روی صورت یاس که حال با فاصله ی چند میز رو به روی مردی نشسته بود به تندی گذشت و دوباره به جی جی برگرداند و گفت : فرصت دوباره ؟
صندلی اش را عقب کشید . نیم خیز شد و گفت : من نمی خوام دیگه اسمی از اون شرکت بشنوم !
این و محکم گفت . جوری که مطمئن شود یاس شنیده است !
برگشت . خم شد و در حالی که موبایلش را به دست می گرفت سرش را کج کرد . موهایش کاملا صورتش را از دید محو کرد . ارام گفت : داری میری به این مرده توجه کن و امارش و در بیار ... برسون به انریکو !
جی جی فقط سرتکان داد .
کیفش را برداشت و به تندی به راه افتاد !
جی جی به تندی برخواست . دستش را تند برای گارسون تکان داد . گارسون به سرعت خودش را به او رساند . جی جی کارت را به دست گارسون داد و برگشت . نگاهش را به سوی در خروجی دوخته بود اما از گوشه ی چشم مرد رو به روی یاس اریامنش را از نظر می گذراند . موبایلش را از روی میز برداشت . صفحه ی عکس برداری را باز کرد و جوری گوشی را در دست گرفت مثل اینکه در حال شماره گیری است . تنظیمات دوربین را روی چند عکس پیاپی تنظیم کرد . گارسون نزدیک شد و کارت را به دستش داد . کارت را بین انگشتانش گرفت و به راه افتاد . به نزدیک یاس و مرد که رسید گوشی را بلند کرد و نزدیک گوشش برد . انگشتش را روی اسکرین صفحه کشید و صدای گرفته شدن چند عکس پیا پی گوشش را لرزاند . صدایش را بلند کرد و گفت : سلام انریکو ... !
مکثی کرد و ادامه داد :دونا به هیچ وجه کوتاه نمیاد !
به در نزدیک شد . درهای شیشه ای از هم جدا شدند . بیرون رفت . لبخندی زد و به راه افتاد . گوشی را توی دستش می فشرد . کارت توی دستش را بالا اورد . صفحه ی تخت ان را با فاصله به عقب گرفت . کارت مثل اینه ی تخت تصویر پشت سر را به نمایش گذاشت . لبخندی به روی مردی که پشت سرش راه افتاده بود زد و کارت را برگرداند . بلند تر ادامه داد : من خیلی باهاش حرف زدم ... کوتاه نمیاد ! می خواد هر طوری هست سهام و بفروشه !
به طرف خیابان قدم برداشت . برای تاکسی سفیدی که نزدیک میشد دست تکان داد . تاکسی جلوی پایش ترمز کرد . در را باز کرد و سوار شد . گوشی را همچنان نزدیک گوشش حفظ کرده بود . راننده به راه افتاد . لبخندی به روی مرد که با فاصله جلوی دیوار قرمز رنگ ایستاده بود زد و با محو شدن مرد از دید گوشی را پایین اورد و شماره ی دونا را گرفت .
صدای دونا در گوشش پیچید: الو... جی جی!
جی جی با لحنی شکایت آمیز گفت: وای... دونا! چرا اون کارو کردی!؟ توکه میدونی من خوب دروغ نمیگم!
دونا با خنده پاسخ داد: فعلا که نقشت و خوب بازی کردی! در ضمن اگه هنوزم میخوای انریکو شرکتش و داشته باشه باید هممون تلاش کنیم! در ضمن تو تاثیر گذارتریدن آدم رو رئیسی!
جی جی شگفت زده پرسید: چطوری؟!
-:اون تو رو خوب میشناسه... میدونه باهوشی... میدونه خوب دروغ نمیگی...! من و انریکو هر کاری هم بکنیم اون باور نمی کنه اما تو ... تو نقش مهمی داشتی...!
-:به خاطر همین نمیخواستی من بدونم!؟
دونا تائید کرد: درسته...! هر چند که انریکو به حرفم گوش نکرد و خوشحالمم که گوش نکرد! تو نقشت و خیلی خوب بازی کردی!
-:پس تو میدونستی یاس امروز میاد اونجا!
-:معلومه... به هر حال هر کسی یه برنامه ی روزانه ی مشخص داره!
-:پس لابد میدونی اون مرد کی بود!
-:این یکی رو گذاشتم به عهده ی تو!
جی جی لبخندی زد: پس بزار من بگم... اون آقا نماینده ی یه شرکت چینی بود!
-:پس یاس میخواد تجارتش و با چین گسترش بده!
-:دقیقا...
دونا لحظاتی ساکت شد و سپس گفت: جی جی... بیا قول بدیم هیچ وقت به انریکو پشت نکنیم!
جی جی مطمئن گفت: معلومه که ما هیچ وقت تنهاش نمیزاریم! حتی خود انریکو هم این و میدونه!
-:اره... اون میخواد ما یه تیم باشیم و بتونیم بهم اعتماد کنیم...! اسه همین اصرار داشت نقشه رو بهت بگیم! میگفت اگه بفهمی ناراحت میشی...!
-:خوب... من دوست ندارم بازی بخورم!
-:خوبه که تو انقدر خوبی!
جی جی در پاسخ خندید. دونا هم به همراهش...! ناگهان خنده ی دونا قطع شد: خوب... من باید برم!
جی جی سر تکان داد: باشه...! مواظب خودت باش!
-:حتما!
جی جی تماس را قطع کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. و از تماشای دیوارهای آجری کلیسای سن فرانسیسکو که به سرعت عبور میکردند لبخند بر لبش آمد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
یاس از آسانسور بیرون آمد. جلوی در بزرگ سفید رنگ ایستاد. گلویی صاف کرد و زنگ در را فشرد. لحظاتی بعد زنی مسن در لباس خدمتکار ها در را گشود.
یاس لبخندی به رویش زد: من آریا منش هستم!
خدمتکار سر تکان داد: بله... خانوم منتظرتون هستن...! بفرمایید!
یاس با خوشرویی داخل شد. از کنار گلدان بزرگ سفید رنگ و درحچه ی داخلش عبور کرد.
صدای بحث پر تنش دونا و مردی به گوش میرسید...! صدای مرد آشنا بود.
لبانش را به هم فشرد: انریکو!
دونا و انریکو در سالن کناری مشغول بحث بودند و سعی داشتند صدایشان را زیاد بلند نکنند.
انریکو با لرزشی که در صدایش وجود داشت گفت: دونا...! چطور میتونی این کار و بکنی!؟ فروش سهام یه کار احمقانه ست!
-:اون سهام مال منه و خودم میدونم باهاش چیکار کنم!
-:من این و به خاطر خودت میگم! ارزش سهام داره روز به روز بیشتر میشه...! این به ضررته!
دونا با لحن تمسخر آمیزی پاسخ داد: چقدر تو به فکر منی!
سپس با جدیت ادامه داد: یک؛ برای من قیمت سهام مهم نیست! دو؛ من میخوام بفروشمش و هیچ کسم نمی تونه جلومو بگیره!
-: دونا چرا نمی فهمی...! تو این طوری نابودمون میکنی! اگه پدرت بفهمه...
دونا حق به جانب میان حرفش دوید: اهان... بگو دیگه! بگو میترسی بابام دست از پشتیبانیت برداره...!
انریکو عصبانی فریاد زد: دونا...
ناگهان با پا درمیانی صدایی ضعیف بحث قطع شد. گویی خدمتکار خبر آمدن یاس را داده بود.
ناگهان با پا درمیانی صدایی ضعیف بحث قطع شد. گویی خدمتکار خبر آمدن یاس را داده بود.
دقایقی بعد انریکو از در سالن وارد شد. صورتش بر افروخته و تقریبا عرق کرده بود. با دیدن یاس که روی کاناپه خاکستری نشسته بود از حرکت باز ایستاد. چینی بر پیشانی انداخت و ارام زمزمه کرد : یاس...!
یاس از جا بلند شد و به سمتش برگشت : آقای فریمان ! از دیدنتون خوشحال شدم !
انریکو با شکاکی پاسخ داد: ولی من متعجب شدم...! انتظار نداشتم اینجا ببینمتون! تو خونه ی دونا!
یاس آرام سر تکان داد: بله... یه کار خصوصی باهاشون داشتم...!
انریکو با تردید صدایش تکرار کرد :خصوصی؟!
-:بله...
با ورود دونا هر دو به سمتش برگشتند . دونا با خوشرویی به سمت یاس آمد و با او احوال پرسی کرد.
یاس نیم نگاهی به انریکو کرد و گفت: واقعا متاسفم... نمی خواستم مزاحمتون بشم!
دونا سری تکان داد: نه... اصلا! انریکو داشت میرفت.
و به سمت انریکو برگشت و به او خیره شد.
انریکو آرام سر تکان داد: آره... داشتم میرفتم!
با حرص به سمت در رفت. با خروج انریکو دونا یاس را دعوت به نشستن کرد و خود نیز کنارش نشست.
دونا موهایش را عقب زد: ببخشید یکم معطل شدین...! انریکو بی خبر اومده بود... شنیده بود میخوام سهاممو بفروشم اومده بود داد و بیداد میکرد!
-:بله... منم شنیدم! به هر حال تصمیمات شما رو شرکت تاثیر میزاره و انریکو حق داره در موردش نگران باشه...
-:ولی حق نداره در مورد سهامم تصمیم بگیره!
یاس آرام سر تکان داد.
دونا ادامه داد: و بایدم نگران باشه... چون با رفتن من از شرکت اون پشتیبانی پدرم و از دست میده!
-:اینم درسته...
لحظه ای درنگ کرد و سپس پرسید: چرا سهام و به خودش نمی فروشین؟
دونا پوزخندی زد: به خودش بفروشم؟! خوب... دوتا دلیل داره؛ اول اینکه به خاطر اوضاع اخیر شرکت پول کافی براش نمونده و دوم اینکه من نمیخوام کنترل شرکت و بدم دستش...! اون الان 30 درصد سهام داره؛ با 15 درصد من که میخوام بفروشم و 6/5 درصد جی جی اون کنترل شرکت و تو دستش میگیره و من این و نمی خوام!
-:چرا؟!
دونا سر تکان داد: مهم نیست...!
-:مثل اینکه جی جی خیلی به انریکو اعتماد داره که بی چون و چرا سهامش و در اختیار انریکو گذاشته!
دونا تائید کرد: تقریبا... خوب جی جی خیلی باهوشه اما به بدی اعتقاد نداره... و همین اسیب پذیرش میکنه! اون خیلی صادق و رو راسته!
-:همچین آدمایی دیگه پیدا نمیشن!
-:همینطوره!
یاس لیوان نوشیدنی اش را از روی میز برداشت و جرعه ای از آن نوشید.
دونا هم لیوانش را در دست گرفت: نگفتین واسه چی میخواستین من و ببینین؟
یاس لیوانش را به روی میز برگرداند: خوب... همونطور که قبلا در موردش حرف زدیم همه فهمیدن که شما میخواین سهامتون و بفروشین... و خوب این سهام خریدارای زیادی داره!
دونا با شیطنت گفت : و شما هم یکی از این افرادین! درسته؟
یاس با سر تائید کرد: بله...! منم دوست دارم تو شرکت فریمان سهام داشته باشم!
دونا با جدیت گفت: خانم آریا منش... شما خانم محترم و بازرگان خبره ای هستین...
یاس سر تکان میداد و به صحبتهای دونا گوش سپرده بود.
-:منم بهتون احترام میزارم... و از شما هم خوشم میاد! میدونین که من به ندرت میپذیرم که تو آپارتمان خودم کسی رو ملاقات کنم! ولی حالا شما اینجا هستین!
یاس لبخندی زد: این لطف شما رو میرسونه و من واقعا خوشحالم از اینکه تونستم ملاقاتتون کنم... تو اینجا!
-:لطف دارین! اما...
یاس به دهان دونا چشم دوخته بود و منتظر ادامه ی حرفش بود.
دونا نفسش را بیرون داد: من نمی تونم سهامم و بهتون بفروشم!
یاس با خونسردی پرسید: میتونم دلیلش و بپرسم؟!
-:البته... شاید دلیلش به نظرتون احمقانه بیاد اما برای من مهمه! شما به انریکو خیلی نزدیک هستین... و میدونم که به خاطر شراکت و یا ...
حرفش را نیمه تمام رها کرد. یاس به سرعت منظور دونا را دریافت و از این حرف پوزخندی زد.
دونا ادامه داد: به هر حال ممکنه شما سهامتون و بسپرین به انریکو... به خصوص که خودتونم تو ایتالیا نیستین و چه کسی بهتر از انریکو برای اداره کردن سهامتون!
یاس در پاسخ گفت: اولا باید بگم که بین من و آقای فریمان فقط شراکته... نه دوستی و نه چیزای دیگه!
-:من همچین منظوری نداشتم!
-:میدونم... و همچنین من تو خیلی از شرکتا سهام دارم و همش و هم خودم اداره میکنم و خودم براشون تصمیم میگیرم! و همچنین من یه فرد احساساتی نیستم و هر چی به نفعم باشه همون کار و انجام میدم...!
لحظه ای درنگ کرد و سپس ادامه داد: و بهتون اطمینان میدم که منافع من و آقای فریمان یکی نیست...
-:من که اینطور فکر نمی کنم!
-:برای اینکه از چیزی اطلاع ندارین...! شنیدم تو هیئت مدیره مطرح شده که فریمان از مدیریت عزل بشه و ... منم همین میخوام!
دونا با خنده گفت: نگین که شما این پیشنهاد و مطرح کردین!
یاس سر تکان داد: ولی باید بگم درسته...
دونا ناباورانه زمزمه کرد: چطوری؟ منظورم اینه که شما که سهامی ندارین!
-:از طریق چندتا از دوستام!
دونا مطمئن گفت: تو دنیای تجارت هیچ دوستی وجود نداره و اگه استثنایی هم باشه باید بگم هیچ دوستی همچین کاری نمیکنه!
یاس با خنده لیوانش را روی میز قرار داد: بله...
سر بلندکرد و در چشمان دونا خیره شد: اخیرا اندکی از سهام شرکت و خریدم!
دونا لبخندی زد: اگه درست حدس زده باشم اون مقدار زیادم کم نیست!
یاس با خنده سر تکان داد: شما خیلی باهوشین!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو تماس را قطع کرد . چرخی به صندلی اش داد و به سمت جی جی که مشغول کار با لپ تاپ روی میز بود برگشت.
انریکو گوشی اش را روی میز گذاشت: دونا بود!
جی جی سر تکان داد: فهمیدم!
انریکو با لبخند پیروزمندانه ای گفت: رئیس طعمه رو گرفته!
جی جی سر بلند کرد : مواظب باش موقع بیرون کشیدنش از آب ماهیت لیز نخوره!
انریکو متفکر سر تکان داد: آره... اون افتاده تو تله ولی هیچ تضمینی نیست که توش بمونه !
-:حالا میخوای چیکار کنی؟!
انریکو به سرعت پاسخ داد: هنوز نمی دونم! یاس قبول میکنه که سهام و خریده ولی دست از سر شرکت برنمیداره! باید یه نقطه ضعفی ازش داشته باشیم!
جی جی به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد . ناگهان چیزی به ذهن انریکو خطور کرد. گوشی اش را از روی میز برداشت : و میدونی کی نقطه ضعف های بازیکنا رو میدونه؟!
جی جی کلافه گفت : کی؟!
-:مهران... اون از همه چی خبر داره!
در حالیکه در گوشی اش به دنبال شماره ی مهران میگشت ادامه داد: باید خدا رو شکر کنیم که مهران طرف هیچ کس نیست وگرنه همه چی خرابتر می...
با برقراری تماس انریکو حرفش را نیمه کاره رها کرد.
-:مهران... سلام!
صدای مهران همراه با صداهایی نامطبوع به گوش انریکو رسید : سلام... آفتاب از کدوم طرف ...
ناگهان صدا قطع شد و سپس دوباره وصل شد: ...ما کردی!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت : مهران... صدات خوب نمیاد!
-:انریکو...
-:یه جا وایسا!
-:یه لحظه صب...
صدای وحشتناک خروش فرکانس، گوش انریکو را آزرد.
انریکو با صورتی در هم زمزمه کرد : مه... مهران...
پس از لحظاتی صدای شفاف مهران از پشت گوشی به گوش رسید: انریکو... خوب شد!
انریکو تائید کرد: آره... خوب شد! کجایی تو؟!
مهران با خنده گفت: اومدم پولام و خرج کنم! الان تو تخت جمشیدم! سه ساعت آفتاب داره میزنه پس کلم اما هنوز نمی تونم ازش دست بکشم!
انریکو خنده اش گرفت: واسه چی؟!
مهران با جدیت پاسخ داد: نمی دونم...! یه چیزی داره که... چطور بگم! بزرگیش آدم و میترسونه ولی یه ترس خوب...! آدم دلش میخواد ساعتها به این سنگا خیره بشه...! خیلی جالبه...
انریکو خواست حرفی بزند که مهران اجازه نداد: میدونستی اسم واقعیش تخت جمشید نیست... اسمش پارسه هستش؛ شهر پارسیان! پرسپولیس و یونانی ها روش گذاشتن... تخت جمشیدم اشتباه یه عده بوده که نمی تونستن خط میخی رو بخونن و فکر کرده بودن اینجا همون تخت جمشید شاهنامه ست! جالب نیست!؟
انریکو سر تکان داد: آره... جالبه...! ولی من زیاد وقت ندارم!
مهران با دلخوری گفت: من که خیلی وقت دارم! حالا چی میخوای که زنگ زدی!؟
انریکو دلجویانه گفت: راستش میخواستم حالت و بپرسم!
مهران با خنده گفت: پاچه خواری نکن! حرفت و بزن.
انریکو پس از خنده ی کوتاهی پاسخ داد: تو میدونی نقطه ضعف اتش چیه؟!
-:نقطه ضعف؟!
-:آره... یه چیزی که رئیس نخواد امیرارسلان بدونه!
-:اینکه آتش به فلفل حساسیت داره...! نه...! جدی... آدرس خونشون!
-:آدرس خونشون؟!
مهران با لودگی گفت:آره دیگه... یادته بچه بودیم میگفتن آدرس خونه تون و به غریبه ها ندین!
انریکو با جدیت گفت: مهران!
مهران خنده را تمام کرد: آره... آدرس خونشون... خیلی وقته که هوشنگ دنبالشه... هیچ کس نمی دونه کجاست؟!
-:واسه چی؟!
-:خوب... آتش نمی خواد خانوادش و به خطر بندازه!
-:تو میدونی کجاست؟
-:نمی دونم ولی اگه میدونستمم نمی گفتم!
-:چرا؟!
-:دلایل خودم و دارم! خوب دیگه... کاری نداری؟
-:نه...
ناگهان چیزی به یادش آمد: راستی... قضیه ی این حساسیت راسته!
-:حساسیت فلفل و میگی؟!
-:آره...
-:منم شنیدم! نمیدونم راسته یا دروغ!
انریکومتفکر گفت: ولی من فکر میکنم راسته!
-:به هر حال! من دیگه میرم!
با قطع تماس و پایین آمدن گوشی جی جی به سرعت پرسید: چی شد؟!
-:تقریبا هیچی...!
-:یعنی چی...!؟
-:یعنی چی...!؟
-:یعنی باید دنبال یه آدرسی بگردیم که امیرارسلان سالها دنبالشه و هنوز پیداش نکرده!
-:این یعنی اینکه به این آسونیا نمیشه پیداش کرد!
انریکو جی جی را تائید کرد.
هر دو در سکوت به دنبال راه حلی بودند. انریکو مدام با انگشت به میز ضربه میزد و جی جی تنها به مانیتور لپ تاپش خیره شده بود.
ناگهان سر بلند کرد و با هیجان گفت: پیداش کردم!
انریکو راست نشست : چطوری؟!
جی جی نفس عمیقی کشید و شروع به شرح نقشه اش کرد: ببین مگه نگفتی اون خیلی به خانوادش اهمیت میده!
انریکو بی صبرانه گفت : آره... اون دختر خانواده هست!
-:خوب، یه همچین آدمی یه بار حداقل به خانوادش زنگ بزنه...! مگه نه!؟
-:راست میگی...!
-:خوب ما میتونیم وقتی داره باهاشون صحبت میکنه ردشون و بزنیم!
انریکو با لبخند خشنودی اش را نشان داد.
-:فکر نکنم بتونیم از تماساش چیزی پیدا کنیم! حتما بلافاصله همه چی رو پاک میکنه!
انریکو ناامیدانه گفت : همینطوره!
-:ببین... من میتونم یه برنامه بنویسم... که اگه تو موبایلش نصب بشه هر تماسی رو منتقل کنه به لپ تاپم!
-:عالیه!
-:حالا تو باید یه راهی پیدا کنی که این برنامه رو، رو گوشیش نصب کنی!
-:نمیشه گوشیش و هک کنی!؟
-:میشه... ولی من صد در صد مطمئنم اونقدر فایروال گوشیش سفت و سخته که یه روز طول میکشه تا بتونم بازش کنم!
انریکو نفسش را با حرص بیرون داد.
جی جی برای آرام کردنش گفت: ببین خیلی سادست! تو با گوشیت اون برنامه رو براش بلوتوث میکنی! به محض اینکه برنامه نصب بشه تمام رداش و پاک میکنه! انگار که اصلا چیزی بلوتوث نشده و برنامه ای هم نصب نشده! تموم این کارا فقط چند دقیقه طول میکشه!
انریکو ناراضی گفت : واسه تو سادست ! چطوری باید گوشیش و گیر بیارم ! اون یه لحظه هم زمینش نمیزاره ! نمی شه هم که ازش دزدید !
جی جی با شیطنت شانه هایش را بالا انداخت: این دیگه مشکل توئه!
انریکو با حرص نفسش را بیرون داد . به شدت به صندلی تکیه زد و در آن فرو رفت.
ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد . زیر لب زمزمه کرد: فلفل...!
جی جی به سرعت سر بلند کرد: چی گفتی؟!
-:هیچی...! گفتی چقدر طول میکشه تا برنامه رو بنویسی!؟
-:نگفتم... ولی دو روز...
سرش را کمی خم کرد: اگه مدام روش کار کنم!
انریکو انگشتش را گزید: دونا باهاش واسه سه شنبه ی هفته ی بعد قرار گذاشته!اگه بتونی تا یکشنبه شب تمومش کنی؛ منم یکشنبه باهاش قرار میزارم و برنامه رو نصب میکنم... یه روز وقت میمونه که ما خونش و پیدا کنیم!
-:تا یکشنبه تمومش میکنم!
انریکو لبخندی زد: همینه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
یاس در حالیکه با موبایل صحبت میکرد روی صندلی چرخدارش پشت میز نشست.
-: سه شنبه وکیل بوتزاتی همه چی رو آماده میکنه ... بعد اگه مشکلی نباشه سهام واگذار میشه !
صدای عماد در گوشش پیچید: پس چرا اینطوری هستی؟
-:چطوری؟!
-:مطمئن نیستی!
یاس از شناختی که عماد از او داشت لبخندی بر لبش نشست : خوبه که تو رو دارم!
-:خوبه که من تو رو دارم!
یاس با جدیت گفت : نمی دونم دونا بوتزاتی چه نقشه ای داره! امروز با زرنگی از زیر زبونم حرف کشید که من سهام شرکت و خریدم! ولی فقط داشت تظاهر میکرد!
عماد گیج پرسید: یعنی چی؟
-:یعنی از اولشم میدونست من سهام و خریدم... فقط تظاهر میکرد که از خودم شنیده !
-:شاید دعواش با اون مرده دروغه و برات نقشه کشیدن ...
-:نه! فکر نکنم... چند روزه زیر نظرشون دارم... واقعا میونشون شکراب شده! وزیر بوتزاتی هم دست از حمایت فریمان برداشته ! فکر نکنم فریمان یه همچین قمار بزرگی بکنه... این شایعات که وزیر تنهاش گذاشته اصلا به نفعش نیست حتی اگه تظاهر باشه! تازه ... اگه دروغم باشه ، اعتراف من به چه درد فریمان میخوره ! اون که خودش خیلی خوب میدونه خریدار سهام منم!
-:از کجا؟!
-:تو مهمونی بهم شک کرد ... وقتی موبایل خریدار قلابی رو کش رفت و من بهش پیام دادم... بعد از خوندن فقط به من خیره شد! از نگاش میشد شک و تردید و فهمید!
-:جالا میخوای چیکار کنی؟
-:فعلا حواسم به دونا هست... با این حال... هنوز میخوام منتظر بمونم...
-:میخوای وقتی طوفان اومد فکرش و بکنی؟!
-:یجورایی... ولی عماد... بدون؛ هیچ طوفانی برای من طوفان نیست! فقط یه باده که باعث میشه بالاتر پرواز کنم!
-:درسته... ولی آتش، اگه انقدر شک داری چرا بیخیال فریمان و شرکتش و اون سهام نمیشی؟ اون فقط یه شرکت خرده پاست... تو میتونی کلی سهام تو شرکتای معتبر داشته باشی!
-:درسته که شرکت فریمان زیاد بزرگ نیست ولی تاثیر گذاریش تو بازار ایتالیا غیر قابل چشم پوشیه! همه به هوش اقتصادی فریمان باور دارن! شرکت فریمان دریچه من برای کنترل کردن بازار ایتالیا ست! تو این وضعیت نمی تونم عقب بکشم! افتخاری داره روز به روز بزرگتر میشه... تمام تاجرا و سیاستمدارا میشناسنش... چه ایرانی چه خارجی! من نمی خوام وارد سیاست بشم! سیاست یه مشت دروغه شسته رُفته ست که چندتا آدم به ظاهر محترم به خورد مردم میدن! افتخاری هر روز داره بزرگتر میشه و من نمی تونم تو سیاست شکستش بدم... پس باید تو تجارت شکستش بدم! درسته که افتخاری داره بزرگتر میشه اما آسیبپذیر ترم میشه... باید صبر کنم تا خیلی مشهور بشه بعد ضربه ی آخر و میزنم!
-:درسته... تو میخوای بزرگ بشی تا آسیب نبینی اما اینکه شهرت نقطه ضعف میاره درمورد تو هم درسته!
-:واسه همین باید دقت کنم!و اگه بازارا تو دستم باشه کمتر کسی حتی به خاطر منافع خودش جرات میکنه بهم چیزی بگه!
-:باشه... حق با توئه... ولی فکر نکنم فریمان اون دریچه باشه! چون همونطور که گفتی همه به خاطر فریمانه که به شرکت اطمینان میکنن! بدون فریمان، اون شرکت ارزش نداره!
-:میدونم... ولی هنوز واسش راه حلی پیدا نکردم! میخواستم فریمان بکشم طرف خودم اما اون کله شق تر از این حرفاست!
-:به هرحال... آخرش تو تصمیم میگیری! شاید بتونی یکی مثل فریمان و پیدا کنی و بزاری بالا سر شرکت!
-:آره... استعدادای کشف نشده زیادن!
یاس مکثی کرد سپس پرسید: اوضاع خونه چطوره؟ شهاب... زهره...؟!
-:یکم اوضاع به هم ریخته... ولی تقریبا مثل همیشه هست!
یاس با نگرانی پرسد: شهاب چیزیش شده؟!
عماد با اطمینان خاطر گفت: نه! ولی دیشب زهره سرش داد زد و الان نشسته سر میز ناهارخوری و این ور نمیاد!
-:واسه چی دعواش کرد؟
-:سرویسای نقره ای که مامانت دوسشون داشت و یادته؟!
-:آره... چطور مگه؟!
-:شهاب کل قاشقا رو ورداشته و باهاشون دیوارا رو نقاشی کرده! چندتاشونم خم کرده و باهاشون یه چیزی ساخته که هنوز نفهمیدم به چه دردی میخوره!
-:شهاب... چیزی میخوره؟
-:با زور زهره خواست بهش غذا بده اما ریخت رو زمین! زهره چندبار ازش عذرخواهی کرده اما مدام داد میزنه!
-:به دکتر زنگ زدی؟!
-:اره! گفت سعی نکنین مجبورش کنین! میگه باید قانعش کنین که کارش بد بوده و باید غذا بخوره!
-:عماد... مواظب شهاب باش! اگه چیزی شد بهم زنگ بزن! هر وقت شده! الان که خونه نیستی!؟
-:نه!
-:پس یه زنگ میزنم خونه با زهره و شهاب صحبت میکنم! شاید تونستم شهاب و قانع کنم!
-:باشه!
-:من دیگه میرم!
-:مواظب خودت باش!
-:تو هم همینطور!
یاس تماس را قطع کرد و به انعکاس تصویر خود در صفحه ی تاریک آن خیره شد. اما بجای تصویر خود شهاب را میدید!
کلافه زمزمه کرد: شهاب... شهاب... چرا؟! چرا همه چی انقدر پیچیده ست! چرا تو یه آدم عادی نیستی! من که نمیتونم مدام مواظبت باشم... چیکار کنم؟! چرا یکم درکم نمیکنی!
جلوی اشکهای سرازیر نشده اش را گرفت و شماره ی عمارت دماوند را گرفت.
انریکو آرام روی صندلی فلزی نشسته بود و به یاس که باد ملایم بهاری مدام با موهای سیاهش بازی میکرد خیره بود.
یاس کمی کت سیاهرنگش را به خود نزدیکتر کرد: باورم نمیشه... من کلی کار دارم اونوقت مجبورم کردین بیام باهاتون شام بخورم!
انریکو با لبخند گفت: اگه سردته بریم تو!
یاس با جدیت پاسخ داد: نه! خوبه!
-:میدونم زیاد به همچین رستورانای خیابونی عادت نداری... ولی باور کن غذاهای واقعی رو همین جاها میشه خورد. رستورانای شیک به خاطر دکوراسیونه که مشهورن!
یاس نگاهی به خیابان سنگفرش شده ی کنار میزشان انداخت. نور چراغها تاریکی را عقب رانده بود. افرادی در حال رفت و آمد بودند. برگشت و نگاهی به میزهای اطراف و زنان و مردانی که مشغول صرف غذا بودند انداخت.
با یادآوری چیزی لبخند به سمت لبانش دوید. یاد روزهایی که در مسکو با خوشحالی زندگی میکرد... در رستورانهای ارزانقیمت کنار خیابانی غذا میخورد... در کافه ی مورد علاقه اش ویلون می نواخت. روزهایی که تا دیر وقت بیرون میماند و به تماشای شبهای سپید می نشست!
با صدای انریکو به خود آمد: از اینجا خوشت میاد؟
یاس به سمتش برگشت: بد نیست! هیچ وقت فکر نمی کردم تو خیابون اینهمه رستوران قدیمی باشه!
-:وقتی میای رم سرت اونقدر شلوغه که وقت نمی کنی بیای شهر و بگردی! رم جاهای دیدنی زیاد داره!
-:همینطوره!
با دخالت گارسون هر دو سکوت کردند.
گارسون دیسی تزئین شده با سس و خلال سیب زمینی را مقابل یاس نهاد: پانکوی شما!
و دیسی دیگر را در مقابل انریکو نهاد: اینم جوجه ی ایتالیایی برای شما، آقا!
سپس سطلی فلزی را روی میز نهاد که بطری سبزی درونش به چشم میخورد. گارسون بطری را برداشت و برای هر یک گیلاسی ریخت. پس از اتمام کارش از آنها دور شد.
انریکو کمی از گوشت مرغ را در دهانش گذاشت.
یاس همچنان که با غذایش بازی میکرد بی پرده گفت: انگار حرفی میخواین بهم بزنین!
انریکو سر بلند کرد و به یاس خیره شد. یاس همچنان منتظر پاسخ بود.
با خنده پاسخ داد: همینطوره!
دور دهانش را با دستمال سفید رنگ پاک کرد: راستش... چند وقتیه یه چیزی ذهنم و مشغول کرده! بی پرده میگم!... چرا شما از من خوشتون نمیاد؟
یاس پوزخندی زد: کی گفته من ازتون خوشم نمیاد؟!
-:نیازی نیست کسی چیزی بگه! از رفتارتون معلومه!
-:صادقانه بگم... من ازتون بدم نمیاد؛ فقط... شما من و یاد کسی میندازین که ...
حرفش را نیمه تمام رها کرد. به دنبال کلماتی مناسب میگشت.
انریکو سعی کرد کمکش کند: از اون فرد متنفرین؟!
یاس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد: نه! فقط... دیگه دوست ندارم یاد اون فرد بیفتم! اون یه شخصی تو گذشته بوده که دیگه نیست... و منم باید بهش عادت کنم!
-:اینطور که معلومه اون شخص خیلی بهتون نزدیک بوده!
یاس به نشانه ی تائید سر تکان داد و مشغول خوردن غذا شد. انریکو با لبخند او را تماشا میکرد.
انریکو و یاس مشغول خوش و بش کردن بودند که ناگهان یاس چنگالش را به شدت درون بشقابش رها کرد.
انریکو که متوجه دگرگونی حال یاس شده بود حرفش را قطع کرد و با نگرانی ساختگی ای پرسید: حالت خوبه؟!
یاس چنگی به جین مشکی که به تن داشت انداخت و سعی کرد آرام باشد. سرش را بالا و پایین کرد: آره خوبم!
احساس میکرد راه گلویش بسته شده است؛ گویا طنابی به دور گردنش پیچیده بود. آرام دست برد و گردنش را در میان دستش گرفت و با نرمی ماساژ داد.
انریکو همچنان نگران به او خیره شده بود: یاس...!
-:گفتم که حالم خوبه!
خرخر میکرد و نمی توانست جملات را به خوبی ادا کند گویی در حال خفگی بود! ضربان قلبش بالا رفته بود و به سختی نفس میکشید. صورتش سرخ شده بود.
انریکو از جا بلند شد: نه! حالت خوب نیست!
یک گام فاصله ی بینشان را طی کرد و کنار یاس ایستاد: چت شد؟
یاس سرش را بلند کرد و به او خیره شد. چشمانش سرخ شده بود. کنترلی بر بدنش نداشت. کم مانده بود از روی صندلی بیفتد که انریکو او را گرفت. یاس با تقلا سعی داشت خود را جمع و جور کند.
همه ی افراد حاضر در رستوران توجهشان به آنها جلب شده بود. دو-سه نفری هم برای کمک آمده بودند.
گارسونی دوان دوان به آنها نزدیک شد: به آمبولانس زنگ زدم!
یاس چنگی به پیراهن آبی انریکو زد و سعی کرد خود را بالا بکشد اما نتوانست.
انریکو سر یاس را در آغوش کشید و در حالیکه سعی داشت او را آرام سازد گفت: الان آمبولانس میاد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو در حالیکه در کنار دستگاه فروش نوشیدنی به دیوار سفید رنگ تکیه زده بود با موبایل یاس مشغول بود. ابتدا بلوتوث آن را روشن کرد و سپس از گوشی خود برنامه ی جی جی را به گوشی یاس منتقل کرد. حجم برنامه زیاد بود و به سختی منتقل میشد.
هنوز بیست درصدی باقی مانده بود که پرستاری به سمت انریکو آمد : بیمار شما به هوش اومدن ...!
انریکو سر تکان داد: بله...! الآن میام!
-:فقط زودتر! داره بیقراری میکنه!
انریکو سر تکان داد و دوباره به کارش مشغول شد اما پرستار همچنان سر جایش ایستاده و منتظر بود.
انریکو که سنگینی نگاه پرستار را حس کرده بود کارش را رها کرد و به سمت سالنی که یاس در آن قرار داشت روان شد.
پس از عبور از کنار چند تخت به تخت یاس رسید. پرده را کنار زد. یاس با حالتی جدی روی تخت نشسته بود.
با دیدن انریکو زمزمه کرد: انریکو...
-:یاس!
-:کیف و موبایلم کجاست؟!
-:تو ماشینه!
-:میشه برام بیاریشون!؟
-:البته!
انریکو روی برگرداند که برود اما یاس مانع شد: صبر کن!
انریکو به سمتش برگشت.
-:لازم نیست بری! الان میریم دیگه!
و از جا بلند شد. انریکو بازویش را گرفت: کجا میری؟! دکتر گفت باید امشب و تحت نظر بمونی!
یاس بی توجه گفت: من حالم خوبه!
-:تو داشتی خفه میشدی!
-:یه حساسیت ساده ی فلفل بود که برطرف شد!
-:یاس بهتره شب و اینجا بمونی!
-:نه!
هر چه انریکو اصرار میکرد یاس سر باز میزد بالاخره یاس پیروز شد و هر دو از اورژانس خارج شدند.
انریکو در اتومبیل مشکی را گشود و کنار ایستاد. یاس زیرلب تشکری کرد و سوار شد. انریکو در را بست و به سمت دیگر به راه افتاد. در همان حال گوشی یاس را به دست چپش داشت و هنگامیکه مطمئن شد یاس متوجه نشده به سرعت بلوتوثش را خاموش کرد.
در را گشود و پشت فرمان نشست: مطمئنی حالت خوبه؟
یاس تائید کرد. انریکو به سمت صندلی عقب خم شد و گوشی را که در دست داشت را روی کیف کرم یاس گذاشت و کیف دستی را برداشت و به سمت یاس گرفت.
یاس هر دو را گرفت و تشکر کرد. انریکو همچنان به او خیره بود. یاس کلافه گفت: من خوبم!
انریکو آرام سر تکان داد و به سمت یاس خم شد. یاس متعجب بی حرکت ایستاده بود. انریکو هر لحظه به او نزدیکتر میشد اما یاس بی توجه به او خیره بود و تمام حرکات انریکو را زیر نظر داشت. انریکو صورتش را مقابل صورت یاس گرفت و به عمق چشمانش خیره شد. یاس همچنان بی حرکت به انریکو خیره بود. انریکو لبخندی زد و کمربند ایمنی صندلی یاس را کشید. سپس عقب کشید و قفل کمربند را محکم کرد.
انریکو راست نشست و استارت زد اما زیر چشمی واکنش یاس را زیر نظر داشت. یاس اما بی تفاوت شروع به چک کردن گوشی اش کرد.
ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد. با تردید به سمت انریکو برگشت: گوشی من تو از کیفم بیرون آوردی؟
-:آره...!
انریکو فرمان را چرخاند و ادامه داد: میخواستم به منشیت زنگ بزنم و اطلاع بدم!
یاس همانطور که تماس های خروجی اش را چک میکرد زیرکانه پرسید: بهش چی گفتی؟
-:نتونستم بهش زنگ بزنم! گوشیت قفل بود.
یاس سر تکان داد: خوب شد بهش خبر ندادی! نیازی نبود!
انریکو سر تکان داد.
-:سعی نکردی قفلش و باز کنی؟
انریکو به سمتش برگشت: فکر کردی من تو گوشیت فوضولی کردم؟!
یاس نفی کرد:نه! معلومه که نه! همینطوری پرسیدم!
انریکو که قانع نشده بود گفت: واسه اطمینان خاطرت باید بگم یه بار رمز صفر و امتحاان کردم جواب نداد. نخواستم سیم کارتت قفل کنه واسه همین دیگه ولش کردم!
یاس آرام سر تکان داد.
انریکو روی میز کنار جی جی که روی صندلی چرخدارش نشسته بود و با لب تابش کار میکرد نشست. کمی از نوشابه ای که در دست داشت خورد. جی جی بی توجه به او مشغول کارش بود.
انریکو کمی خم شد و به صفحه ی لب تاب خیره شد: هنوز خبری نشده؟
جی جی کلافه گفت: برای بار هزارم؛ نه هنوز!
انریکو سر تکان داد: اوهوم...
دقایقی بعد دوباره پرسید: پس گفتی نمیشه مکالمه شون و شنید؟!
جی جی چرخی به صندلی اش داد و به سمت انریکو برگشت: از یه برنامه ی کم حجم که تلاش داره خودش و پنهون کنه چه انتظاری داری!
-:راست میگی!
-:واسه چی نگرانی؟
انریکو ناامیدانه پاسخ داد: جی جی...! امروز دوشنبه ست... کمتر از بیست و چهار ساعت وقت مونده اونوقت هنوز خبری نیست!
آهی کشید و ادامه داد: شاید ما اشتباه کردیم!
جی جی با لحنی مطمئن گفت: نه! ما پیداشون میکنیم!
-:نمی دونم! همش یه حسی میگه رئیس بازم برنده میشه!
-:تو ازش میترسی؟
-:معلومه که نه! فقط... فقط اون همیشه میبره! بعدشم... من هنوزم مطمئن نیستم بتونم به اندازه ی اون بیرحم باشم!
-:معلومه که تو بیرحم نیستی! تو با روش خودت رئیس و زمین میزنی! از همون روشهای خودت که همه رو راضی نگه میداره!
انریکو پوزخندی زد و جمله ی آخر جی جی را زیر لب تکرار کرد: از همون روشهای خودم که همه رو را ضی نگه میداره!
جی جی با سر تائید کرد.
انریکو با جدیت گفت: ولی این دفعه... تو این ماجرا...
سرش را به نشانه ی نفی تکان داد: ...هیچ کس راضی نمیشه! حتی کسی هم نمیبره!
جی جی در سکوت به حرفهای انریکومی اندیشید: تو که میدونی آخرش به جایی نمیرسه پس چرا این راه و میری؟
-:واسه اینکه بالاخره یکی باید جلوشون و بگیره! من میدونم آخر این جاده خوشبختی منتظرم نیست!
-:نه! تو فقط میخوای به آدمای این بازی ثابت کنی با اینکه ازشون بازی خوردی؛ میتونی اونا رو بازی بدی!
انریکو با افسوس آهی کشید. نگاهی به جی جی انداخت؛ به نظر از حرفش مطمئن بود. آهسته زمزمه کرد: شاید!
جی جی برای اینکه موضوع بحث را عوض کند گفت: ولی جدی فکر نمیکردم بتونی این کار و بکنی!
انریکو سر بلند کرد: واسه چی؟
-:واسه چی! تو داشتی دستی دستی خفه ش میکردی!
-:اون به این زودیا هیچیش نمیشه! تازه... بالاخره یکم بفهمه مردن چطوریه خوبه! بفهمه آدمایی که جونشون و میگیره چه حسی دارن! بفهمه پویش آریا چه حسی داشت!
-:پس هنوز داری انتقام میگیری!
-:منظورت چیه؟
-:فقط بهم بگو هنوزم داری انتقام میگیری؟
انریکو به جی جی که منتظر پاسخ بود خیره شد و طلبکارانه پاسخ داد: فکر نمی کنی رئیس باید تاوان کارایی که کرده رو پس بده؟! تاوان زندگی هایی رو که گرفته، نابود کرده!
-:چرا...! ولی تو کلیسا بهم یاد دادن هر کسی شایستگی بخشیده شدن و داره!
-:آره... ولی کسی که از کاراش پشیمون باشه؛نه کسی مثل رئیس که هر روز گناهکارترم میشه!
-:شاید اونم فقط مجبوره اینکارا رو بکنه؛ ...
چینی بر پیشانی انداخت: ...مثل تو!
انریکو پوزخندی زد: مثل من...! یک؛ اون مثل من نیست! دو؛ هیچ کس اون و مجبور نکرده... اون داشته تو مسکو با خیال راحت زندگی میکرده، بعدش میاد ایران... باباش بهش میگه که تو باید جانشین من بشی و بعدش...رئیس متولد میشه!
-:پس چرا با افتخاری دشمن میشه درحالیکه شاهین برای اون کار میکرده؟
انریکو شانه هایش را بالا انداخت: چه بدونم! شاید سر پول دعوا کردن و دشمن هم شدن!
جی جی نفس عمیقی کشید: میدونی انریکو...! وقتی تنها عمم من وفرستاد کلیسا پیش خواهر روحانیا، خیلی ناراحت بودم. ولی بقیه اونقدر بهم محبت کردن که کم کم عادت کردم! ولی از همون رز اول یه پسری اونجا بود که ازش خوشم نیومد. یه جورایی ترسناک بود. از من کوچیکتر بود ولی همه ازش میترسیدن... حرف نمیزد... وقتی میزد فقط با بقیه دعوا میکرد! میدونی... میگفتن اون دست خالی دوتا سگ و کشته و خوردتشون! میگفتن روزی که آوردنش صورتش و لباساش پر از خون سگ بوده!
ناگهان چهره ی انریکو در هم رفت. با بهت پرسید: خورده؟!
جی جی بی تفاوت به حالت انریکو سرتکان داد : اره ... من اولش باورم نمی شد . اما کم کم چرا ... بعدش یه سری بچه اومدن و من مجبور شدم باهاش هم اتاقی بشم ... چون هیچ کس حاضر نبود زیر تخت اون بخوابه .شب اول نمی تونستم از ترسش بخوابم !
پوزخندی زد : یه سری افکار بچگانه میومد سراغم که شاید شب من و بکشه و بخورتم !
انریکو نیز خندید !
جی جی ادامه داد : ولی کم کم بهش عادت کردم ... بعدش واقعیت و فهمیدم ! واقعیتی که ...
سرگردان گفت : نمی دونم چطوری توصیفش کنم !
انریکو کنجکاو پرسید : چرا ؟ مگه واقعیت چی بود ؟
-:اون دو سال زودتر از من اونجا بود . در واقع پدر و مادرش مدام باهم دعوا می کردن و بالاخره یه روز مادرش ولشون می کنه و میره !
نفس سنگینش را بیرون داد و گفت : پدرش هم چند روز بعد از اون ناپدید میشه ! اونم چند هفته ای تو خونشون می مونه !
با جدید زمزمه کرد : تنها !!! ... بعد هم دیگه چون چیزی برای خوردن نداشته مجبور میشه بره بیرون . یه چند روزی گرسنه تو خیابونا می گشته که یه شب ... تو یه پس کوچه ی تنگ و تاریک ... دو تا سگ ولگرد بهش حمله می کنن ! اونم مجبور میشه برای دفاع ازخودش باهاشون درگیر بشه و بعدش ... سگها رو گازمیگیره و می کشتشون !
صورت انریکو از تجسم ان صحنه در هم رفته بود !
-:بعد ... چون خیلی گرسنه بوده و چیزی پیدا نمیکنه یکم از گوشت اون سگا رو میخوره !
انریکو با چندش دستش را مشت کرد و عقب کشید .
جی جی به ارامی ادامه داد : بعد هم پلیسا پیداش می کنن و میارنش پرورشگاه !
انریکو سعی در ابراز همدردی داشت : واقعا یه همچین پدر و مادرایی باعث تاسف هستن !
جی جی سرتکان داد : همینطوره ! من توی اون پرورشگاه خیلی چیزا یاد گرفتم . یکیش این بود که ادما ازاول بد نیستن ... این شرایط و ادمای دور و برشون هستند که باعث بدی اونا میشن !
-:همیشه اینطور نیست بعضیا بدی تو ذاتشونه !
-:انریکو خدایی که مسیح و افریده ... خدایی که خوبی رو افریده ... خوبی رو تو وجود ما هم گذاشته !
انریکو تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد !
جی جی ادامه داد : میدونی روزی که اون پسره داشت از پرورشگاه می رفت بهم گفت « بعضی وقتا برای اینکه با سگا رو در رو بشی باید خودت سگتر باشی ... باید بدتر از اونا گاز بگیری ! »
انریکو چینی بر پیشانی انداخت : ولی رئیس از این قاعده مستثنی ست !
-:اگه رئیس هنوزم وحشیه شاید بخاطر اینه که دور و بریاش هنوز سگن !
انریکو در پاسخ فقط پوزخندی تحویل جی جی داد . اما حرفهای او تمام ذهنش را پر کرده بود . در تمام این چند سال هرگز نیندیشیده بود که شاید رئیس ... نه ! اتش هم مثل خودش قربانی شرایط و اتفاقات نابجا شده باشد ... شاید او هم ارزوی زندگی ارام و بی سر و صدایی را داشته باشد ! هر چند که به شخصیت پر شر و سرکش اتش زندگی ارام نمی خورد !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 15 از 36:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA