انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 36:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
انریکو با صورتی عبوس جلوی اسانسور ایستاد و دکمه ی ان را فشرد ! اما برخلاف ظاهر ارامش در درونش غوغایی برپا بود !
از زمانی که از خانه خارج شده بود ارام و قرار نداشت . سعی داشت ارامش خود را حفظ کند و تا حدودی موفق هم شده بود .
در اسانسور باز شد و انریکو به سختی پای راستش را از زمین سنگی کند و روی کف سرد و اهنی اسانسور گذاشت . این جعبه ی اهنی امده بود تا او را به قتلگاه ببرد . جایی که فکر می کرد قرار است قتلگاه رئیس باشد اما انگار هیچ چیز طبق پیش بینی اش پیش نمی رفت . هنوز خبری از یاس و نقشه ای که کشیده بودند نبود . در دو روز گذشته تمام تماس های یاس کاری بود و هیچ یک ربطی به زندگی خصوصی رئیس نداشت . مدام با جی جی در تماس بود اما ... هیچ ... هیچ خبری نبود ! استرسی که در صدای جی جی موج میزد و هر بار بیشتر میشد انریکو را بیشتر بهم می ریخت !
حال این اسانسور داشت بالا و بالاتر می رفت و گرد ناامیدی هر لحظه بیشتر بر دل انریکو می نشست . با هر طبقه ای که اسانسور رد می کرد تکه ای از جان انریکو کنده میشد . یاس به همراه وکیلش در دفتر وکیل دونا منتظر دونا بود تا برود و ان قرارداد کذایی را امضا کند!
پوزخند عصبی زد . رئیس یکبار تمام زندگی اش را از او گرفته بود و اینبار هم داشت شرکتی را که با جان و دل برایش زحمت کشیده بود می گرفت . گویا رئیس ندانسته دوباره زندگی او را برباد میداد شاید هم دانسته !
شاید رئیس فهمیده بود که او پویش است !
پویشی که مانند یک بمب ساعتی بود و هر لحظه می توانست با حرف زدن او را نابود کند!
ناگهان با زنگ موبایلش از جا پرید . با دیدن نام جی جی بارقه ی امیدی در دلش روشن شد اما به سرعت خاموشش کرد ، نمی خواست مانند دفعات قبل احمق به نظر برسد .
تماس را پاسخ داد : الو ... جی جی !
صدای خوشحال جی جی در گوشی پیچید : انریکو ...
هیجان و شادی در صدایش موج می زد و هر لحظه بیشتر می شد ؛ طوریکه از شدت هیجان لحظاتی مکث کرد زیرا نمی توانست سخن بگوید .
انریکو مشتاقانه پرسید : زنگ زد ؟ گ ...
-:اره ! اره زنگ زد ! ... انریکو زنگ زد ...
پرهیجان تر صدایش را بالا برد : بالاخره زنگ زد !
انریکو نفس راحتی کشید . ناخوداگاه خنده اش گرفته بود .
جی جی به حرف امد : اسمش عمارت دماونده .... تو شهر دماوند !
انریکو با خوشحالی سرتکان داد ؛ در این مورد مطمئن بود زیرا بار قبل که اتفاقی اتش را دیده بود در جاده ی منتهی به دماوند تصادف کرده بود .
-:ادرس و واست اس ام اس می کنم
-:باشه !
-:در اون مرود که نگران بودی ... فکر نکنم رئیس بتونه به این زودیا جایی به امنی عمارت دماوند پیدا کنه !
انریکو متفکر پرسید : چطور؟
-:چون اونجا یه خونه ی معمولیه ... ! حتی محافظ هم نداره ! در ضمن ...
جی جی با رضایت ناشی از هوش رئیس ادامه داد : افتخاری هیچ وقت به اونجا شک نمی کنه چون به اسم خودشه !
-:یعنی ...
جی جی مجالی به انریکو نداد : اره ! رئیس اونجا رو به اسم افتخاری خریده و فکر کنم افتخاری اونقدری ملک و املاک داره که متوجه نمیشه این عمارت و خودش نخریده !
انریکو سرتکان داد : هوشمندانه ست !
جی جی با شادی گفت : کلمه ای واسه توصیفش وجود نداره . می تونم بگم فوق العاده ست !
اسانسور در طبقه ی چهل و هفتم ایستاد و درب الومینیومی اش گشوده شد . انریکو تماس را قطع کرد و در حالیکه از اسانسور بیرون می امد اس ام اس جی جی را چک کرد . با اقتدار وارد دفتر شد . منشی از جایش بلند شد و او را به داخل راهنمایی کرد . انریکو پشت درب چوبی ایستاد . لبخند پروزمندانه ای زد و دستگیره را چرخاند .
تصور عکس العمل رئیس برایش سخت بود . او معمولا فردی غیرقابل پیش بینی بود . با باز شدن در یاس که روی کاناپه کنار مردی عینکی که وکیلش بود نشسته و مشغول صحبت بود سر بلند کرد .
انریکو لبخندی در پاسخ یاس تحویلش داد و بی هیچ حرفی به سمت ان دو به راه افتاد . یاس خم به ابرو نیاورد اما انریکو می توانست تعجب را از زیر هزاران نقاب او ببیند .
انریکو در چند قدمی یاس ایستاد . یاس که کت و دامن طوسی رنگ و بلوز فیروزه ای به تن داشت از روی کاناپه قرمز رنگ بلند شد : آقای فریمان ؟
-:خانم اریامنش !
پس از احوالپرسی بی تعارف رو به رویش نشست : از دیدن من تعجب کردین ؟
یاس سرجایش قرار گرفت : نه ...
-:نه
با مکث ادامه داد : اما منتظرتونم نبودیم !
انریکو خندید .
یاس نگاهی به ساعتش انداخت : فکر نکنم دوشیزه بوتزاتی قصد اومدن داشته باشن ؛ نه ؟
نگاه پرسشگرش را به انریکو دوخت .
انریکو سر تکان داد : درسته ! در واقع من ازش خواستم که نیاد ؛ چون می خواستم باهاتون حرف بزنم !
نیم نگاهی به وکیل کرد و به فارسی ادامه داد : حرفایی که فکر نکنم بخواین کسی بشنوه !
یاس چینی بر پیشانی انداخت . لحظاتی به صورت صورت انریکو منتظر انریکو خیره شد و سپس رو به وکیل گفت : فکر نکنم قرار باشه معامله ای سربگیره ، شما می تونین برین !
مرد سرتکان داد و از جا بلند شد . پس از خداحافظی از اتاق خارج شد . پس از خروج او یاس به صندلی تکیه زد و گفت : خوب ، انریکو ! این چه حرفیه که نمیشه تو جمع گفت ؟
انریکو از اینکه یاس او را به اسم کوچک صدا زده بود خنده اش گرفت . یاس اما بی توجه به او ؛ منتظر بود .
انریکو موبایلش را بیرون اورد و شروع کرد به خواندن : دماوند ، ...
پس از خواندن ادرس عمارت دماوند با صدایی رسا ؛ سربلند کرد تا واکنش یاس را ببیند اما یاس بی تفاوت با لبخند روی لب به او خیره بود .
انریکو موبایلش را در جیب نهاد : این ادرس براتون اشنا نیست ؟
یاس به سرعت پاسخ داد : نه !
انریکو لبخندی زد : شاید الزایمر گرفتین ! من کمکتون می کنم یادتون بیاد !
یاس پوزخندی زد .
انریکو بی توجه گفت : این ادرسیه که اقای افتخاری ....
تکانی به خود داد : یا بهتره بگم امیرارسلان در به در دنبالشه !
یاس کمی جلوتر امد : اینطور که معلومه شما خیلی باهاشون صمیمی هستین که از خواسته های شخصیشون به خوبی اگاهین !
انریکو خندید و سپس گفت : دوست دارین بدونین این ادرس کجاست ؟
یاس پاسخی نداد .انریکو هم بیشتر منتظر نماند .
-:اینجا خونه ایه که خانواده بینش نیا توش زندگی می کنن ! اونا رو که حتما می شناسین ! ؟
انریکو چینی بر پیشانی انداخت و منتظر ماند . یاس سکوت کرده بود . شرایط حساسی بود و هر یک جملاتشان را به دقت برمی گزیدند.
ناگهان یاس به حرف امد : موبایلم ... درسته ؟
انریکو با سرپاسخ مثبت داد .
-:حدس میزدم ... از رمز صفر صفرت معلوم بود !
انریکو شانه هایش را بالا انداخت .
یاس ادامه داد : باید به جی جی افتخار کنی ! واقعا ادم باهوشیه !
-:همینطوره !
یاس بی مقدمه گفت : چی می خوای ؟
-:خوب ... همونطور که می دونی من الان می تونم این ادرس و به افتخاری اس ام اس کنم !
-:منم می تونم با یه اس ام اس جاشون و عوض کنم !
انریکو با خنده سرتکان داد: درسته ... اما هیچ کدوم این کار و نمی کنیم ... چون به نفعمون نیست !
یاس با سر تایید کرد !
-:صادقانه میگم ... می خوام دست از سرشرکتم بردارین !
-:شرکتت ؟
-:البته ... من این شرکت و به اینجا رسوندم . در ازاش منم حرفی به افتخاری یا پلیسا نمیزنم !
-:این ادرس و خیلی جدی گرفتین!
-:من ادرس و جدی نگرفتم ...
از جا بلند شد و با قدمی کنار یاس جا گرفت ... دستش را پشت سر یاس گذاشت و یک طرفه نگاهش را به نیم رخ صورت یاس دوخت : من حس خانواده دوستی اتش و جدی گرفتم !
سر یاس به سمتش برگشت . در چشمانش خیره شد و پوزخندی زد : اتش ؟
انریکو خودش را جلوتر کشید . پای راستش کاملا با دامن طوسی یاس مماس شد ! نگاهش را از چشمان یاس به روی صورتش چرخاند . به لبهایش خیره شد و با لبخند نگاهش را به چشمانش برگرداند .
یاس نگاهش را به لبخند روی لبهای انریکو دوخت و گفت : انگار هادی خیلی چیزا بهت گفته !
انریکو با شیطنت دوباره نگاهش را چرخاند : همینطوره !
یاس دستش را به سمت کیف دستش اش برد و ان را بین انگشتانش گرفت . در حالیکه به انریکو خیره بود گوشی اش را بیرون اورد ! نگاهش را از چشمان انریکو نگرفت . دستش روی اسکرین موبایلش چرخید و گوشی را به گوش نزدیک کرد . لحظاتی بعد تماس برقرار شد .
-:الو ...
-:...
-:درباره ی شرکت فریمان !
-:...
-:می خوام دیگه کاری باهاش نداشته باشی !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

-:...
-:اره ... ! با سهامدارا صحبت کن ! نظرشون و درباره ی برکناری فریمان تغییر بده !
سپس تماس را قطع کرد .گوشی را از گوشش جدا کرد و در هوا تکان داد .
انریکو لبخندی زد . خودش را جلوتر کشید . یاس تکانی نخورد . نفس هایش که به صورت یاس می خورد باعث بسته شدن چشمان یاس شد . انریکو لحظه ای کوتاه به لبهایش خیره شد .
زمان ... برایش به گذشته برمی گشت ... به ان جنگل خاطره ها !
به تندی نگاهش را برگرداند به روی چشمان یاس ! گوشی اش را بالا اورد و در برابر چشمان یاس اس ام اس رسیده از جی جی را پاک کرد !
با حرکت یاس تکان شدیدی خورد . یاس از جا بلند شد : خوب ... معامله تمومه !
-:فقط یه چیزی !
یاس به سمتش برگشت : چی ؟
عقب کشید به پشت تکیه زد : چرا داری این کار و می کنی ؟
یاس با خنده پرسید : کدوم کار ؟
انریکو کلافه چشم چرخاند : خودت می دونی همین تصاحب شرکت و ... اینا !
یاس قدمی جلو گذاشت . با فاصله ی بسیار کوتاه از انریکو ایستاد و خم شد به طرفش . دستش را به پشتی کاناپه تکیه زد : رک بگم ... می خواستم طرف من باشی ! دیدم اهلش نیستی گفتم شرکتتم کافیه !
انریکو با تمسخر گفت :جوری حرف میزنی انگار جنگه !
-:دقیقا ! این یه جنگه و طرف بیطرفم وجود نداره ! و هر کسی کنارم نباشه رو به رومه ... و نابود میشه !
-:این یه تهدیده ؟
-:بله !...
قدمی از انریکو دور شد . دوباره روی برگرداند و گفت : اگه خواستین این تهدید شامل حالتون نشه باهام تماس بگیرین !
انریکو پوزخندی تحویل یاس داد . یاس لبخندی زد و از اتاق خارج شد .!!!


*************


انریکو با عصبانیت کنار یاس روی صندلی بلند سیاهرنگ نشست .
یاس کمی از نوشیدنی اش نوشید و بی انکه نگاهش کند گفت : عصبانی هستی !
انریکو چینی بر پیشانی انداخت : نباشم؟
یاس چرخی به نیم تنه اش داد و به سمت انریکو برگشت . ارنجش را روی میز گذاشت و بدان تکیه زد .
انریکو ناراضی ادامه داد : امروز چک کردم و دیدم هنوز سهام و نفروختی ! چرا به قولت عمل نمی کنی ؟
-:کدوم قول ؟
انریکو با تمسخر گفت : تو بهم قول دادی که کاری به شرکتم نداشته باشی !
-:بله ... من قول دادم و بهشم عمل می کنم . من دیگه کاری با شرکتت ندارم و فقط یه سهامدار معمولیمم !
مکثی کرد و سپس انگار که چیزی را از قلم انداخته باشد ادامه داد :در شمن رئیس همیشه به قولاش عمل می کنه.
نفس عمیقی کشید : تو باید سهامت و بفروشی !
لحنش دستوری بود و به یاس برخورد !
یاس با صدایی ارام که رگه هایی از عصبانیت درونش هویدا بود گفت : ببین اقای محترم اون ادرس هر چند بارم از گوشیت پاک بشه ، هنوزم تو ذهنت هست ! تو که می تونی اون ادرس و از حافظت پاک کنی ... پس تا وقتی که اون ادرس و داری منم سهامت و دارم !انطوری نه تو وسوسه میشی کاری بکنی نه من !
انریکو با تمسخر گفت : پس گرو کشیه !
-:هر جور دوست داری برداشت کن !
اسکناسی از کیفش بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت . به سرعت از جا بلند شد و بی توجه به انریکو از وی دور شد . چند قدمی اما دور نشده بود که ایستاد . گویا در حال اندیشیدن بود .
انریکو کنجکاو و محتاط حرکاتش را زیر نظر داشت . با حرکتی ناگهانی برگشت . با سرعتی بیش از پیش به سمتش امد . دستش را بالا برد و قبل از اینکه انریکو کاری بکند با کشیده ای صورتش را نوازش داد .
بی درنگ گفت : این و زدم تا دیگه هرگز جرات نکنی من و با چیزی تهدید کنی !
انریکو با سرانگشتانش گونه اش را لمس کرد و پوزخندی زد . از جا بلند شد و با تحکم گفت : دور از ادبه که به صورت شریکت کشیده بزنی ...
با لحن تهدید امیزی ادامه داد : مخصوصا اگه خانم باشه !
یاس ابروانش را بالا انداخت : جدا از زن بودنم ، جراتش و نداری !
انریکو پوزخندی زد و خواست چیزی بگوید اما یاس منتظر عکس العمل انریکو نماند . به سرعت روی برگرداند و دور شد .



*************

ایران ، تهران :


مرد روی صندلی اش پشت میز سیاه نشست . پسر رو به رویش ایستاد و گفت : معتمدی دیگه زیادی داره فضولی می کنه ! مدام این ور و اون ور میره و سراغ ما رو میگیره ... اگه همینطور پیش بره خیلی زود همه چی رو میفهمه !
-:که اینطور ! پس فکر کنم وقتش رسیده خودمون بهش رسیدگی کنیم !
پسر سرتکان داد .
مرد بیرحمانه گفت : کلکش و بکن !
-:باشه !
مکثی کرد و مردد پرسید : راجع به فریمان ...
حرفش را نیمه کاره رها کرد .
مرد سربلند کرد و به چشمان پسر خیره شد : خودم دارم به اون مسئله رسیدگی می کنم ! تو فقط فیونا رو برام پیدا کن !
پسر مطیعانه گفت : چشم !
روی برگرداند و از اتاق خارج شد . مرد از جا بلند شد . ریموتی را که در دست داشت فشرد و دیوار شیشه ای اتاقش شفاف شد . به سمت ان رفت و به افرادی که در طبقه ی پایین سخت مشغول کار و رفت و امد بودند خیره شد .
چندین و چند سیستم کامپیوتری که در حال کار بودند و زنان و مردانی که در حال کار با انها بودند و هر یک مسئله ای را بررسی می کردند .
مرد زیر لب زمزمه کرد : آی ... معتمدی ! چقدر تو فضولی !
نفسش را با حرص بیرون داد و کلافه گفت : چرا این مامورای وظیفه شناس پلیس مدام سعی دارن تو کار ما دخالت کنن ؟ جز دردسر هم چیزی ندارن !
پوزخندی زد : به خیال خودشون می خوان کشور و حفظ کنن !
اندیشمندانه ادامه داد : ولی حیف نمیدونن که ریشه ی این ادمای وطن فروش با این کار کنده نمیشه .
با لحن دلسوزانه ای گفت : فقط خودشون و به کشتن میدن !
عماد در حالی که چمدان قرمز رنگ را به دنبال خود می کشید ؛ همگام با اتش روی سرامیک های سپید رنگ گام برمی داشت .
اتش کیف مشکی اش را روی شانه اش جا به جا کرد : واقعا لازم نبود بیای !
چینی بر پیشانی انداخت : لازم نیست هر وقت من میام بیای فرودگاه !
عماد با لحنی خشک پاسخ داد : لازمه !
سرش را برگرداند و به صورتش خیره شد : نمی خوام احساس کنی تنهایی !
-:مثل وقتی که اولین بار اومدم تهران ؟
عماد تائید کرد .
-:اون موقع تنها نبودم ... پیمانم باهام بود !
مغموم ادامه داد : اما هیچ کس به پیشوازم نیومد . هیچ کس از اومدنم خوشحال نشد !
-:من که خیلی خوشحال شدم ...
اتش لبخند قدردانانه ای تحویل عماد داد . عماد سرتکان داد و به رو به رو خیره شد . هر دو از در شیشه ای رد شدند و پس از عبور از پله ها وارد خیابان شدند . اتش کنار عماد که مشغول جا دادن چمدان در صندوق عقب اتومبیل بود ایستاد و پرسید : تازه چه خبر ؟
عماد پس از اندکی درنگ پاسخ داد :اوم ... خوب خبر خاصی نیست ! فقط ...
مکثی طولانی کرد : معتمدی ... مُرد !
اتش هیجان زده گفت : معتمدی مُرد ؟
ابروانش را به هم گره کرد : این خبر مهمی نیست ؟
عماد در صندوق عقب را بست و به سمت اتش چرخید : اون فقط با یه کامیون تصادف کرده و مرده ! چیز خاصی نیست !
-:عماد ! ... اگه تو این چند سال یه چیزی فهمیده باشم ؛ اینه که ادما همینطوری نمیمیرن ! اونم ادم فضولی مثل معتمدی که خیلی چیزا می دونست !
اتش کنار عماد که هم اکنون سوار اتومبیل شده بود نشست : این اواخر چیکار می کرد ؟
عماد به سمت اتش برگشت . اتش همچنان منتظر بود . نگاهش را از اتش دزدید و محتاطانه زیر لب گفت : نمی دونم !
ابروان اتش در هم گره خورد : یعنی چی ؟
عماد استارت زد و فرمان را چرخاند . با لحنی که گویا اتفاقی نیفتاده گفت : ما سه _ چهار ساله که حواسمون بهش بود و هیچی ... واسه همین گفتم بهتره کمتر حواسمون بهش باشه و به جاش روی کارای دیگه تمرکز کنیم !
اتش با عصبانیت به رو به رو خیره شد : این بی مسئولیتی بزرگه ! چطور بدون اجازه ی من ...
عماد میان حرفش دوید : واسه ی چی باید واسه هر کاری ازت اجازه بگیرم ؟
-:چون این جنگ منه !
عماد با حرص دنده را جا داد : این جنگ ماست ... روزیکه اومدی دنبالم این جنگ منم شد ! روزیکه یکی از ادمای امیرارسلان و کشتم این جنگ من شد !
-:عماد ...
-:اتش تمومش کن ... ! این مسئولیت پذیریت دیگه داره حالم و بهم میزنه !
صورت اتش در هم رفت . عماد بی توجه ادامه داد : تو مسئول همه نیستی . تونمی تونی مواظب همه باشی !
-:من باید مواظب همه باشم ...
-:این وظیفت نیست . می تونستی ما رو ول کنی و برگردی مسکو ... می تونستی بیخیالمون بشی !
-:من نمی تونستم بیخیال خانوادم بشم !
-:پس چطور انتظار داری من بیخیال شماها بشم ! شما خانواده ی منین !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 

عماد به وسط خیابان پر رفت و امد اشاره کرد : اینها ... اینجا مرده !
اتش به خط های ممتد سفید در طول خیابان خیره شد .
-:داشته میرفته اونطرف که با یه کامیون تصادف می کنه ... راننده رو گرفتن ، هیچ چیز مشکوکی نبوده ... اون وسط خیابون بوده و حواسش به دور و بر نبوده ! کسی هم حواسش بهش نبوده ... فقط تصادف و دیدن !
اتش نگاهی به ساختمان های رو به رو کرد ؛ یک بانک ، یک ساختمان پزشکی و چند شرکت خصوصی .
ارام زمزمه کرد : اینجا چیکار داشته ؟
عماد با اتش همراه شد و مشغول بررسی ساختمان ها : نمی دونم ... از بانک پرسیدم ، اونجا حساب نداره ... اون شرکت ها و دکترا هم نمی شناختنش !
اتش نفس عمیقی کشید و اندیشمند گفت : واسه چی اومده بودی اینجا معتمدی ؟
پس از اندکی تفکر به سمت خیابان به راه افتاد .
عماد صدایش کرد : کجا داری میری ؟
اتش بی انکه روی برگرداند تنها در جوابش دستش را بلند کرد و عماد را به شکیبایی دعوت کرد . ارام و با دقت جلو می رفت و مواظب بود تصادف نکند . نگاهش به ساختمان های رو به رویی بود . ناگهان فکری به ذهنش رسید بی درنگ عقب چرخید و نگاهی به ساختمان های ان طرف انداخت . لبخند بر لب راه رفته را برگشت .
عماد کنجکاو پرسید : چی شد ؟
اتش هیجانزده گفت : معتمدی نمیرفته اون ور ... داشته میومده این ور .!
-:این ور ؟
اتش اشاره ای به محل تصادف کرد : اونجا ... معتمدی تا اونجا اومده بود که ... یهو یه اتفاقی میفته ... اتفاقی که باعث میشه سرجاش وایسه و به عقب برگرده . کسی بی احتیاط از این خیابون شلوغ رد نمیشه !
-:شاید یکی صداش زده !
یاس به پیاده روی انطرف خیره شد : شاید ...
چرخید و به ساختمان های این طرف خیره شد : اما اون داشته میومده اینجا !
و لبخندی زد .
عماد چینی بر پیشانی انداخت . رد نگاه اتش را گرفت و به ساختمان اجری کلنگی رسید .
-:ولی ازشون پرسیدم ... کسی معتمدی رو نمیشناسه !
-:دوباره بپرس !
-:اما ...
اتش به سمتش برگشت : چی شده ؟
-:از کجا می دونی ؟ همه ی اینا حدسیاته ... شاید این یه تصادف معمولیه !
اتش ابرویش را بالا انداخت : فقط می دونم ... اما مطمئنم !
عماد به ناچار به سمت ساختمان به راه افتاد .


*************


اتش کنار نرده ی ابی که رنگی به رو نداشت ایستاد و نگاهی به پایین پله های سنگی پیچان انداخت .
مرد در حالیکه به دنبال کلید مناسب برای باز کردن قفل در چوبی می گشت ؛ نیم نگاهی به اتش انداخت :اون نرده ها لقن زیاد بهشون تکیه ندین !
اتش سرتکان داد و قدری از نرده ها فاصله گرفت . مرد رو به عماد ادامه داد : این اتاق و اون اقایی که عکسش و داشتین اجاره کردن ... دو سه ماهی میشه ... ولی به یه اسم دیگه ... اون اسمی که شما میگید نیست !
مرد بالاخره در را گشود و داخل شد . به دنبالش اتش و سپس عماد .
اتاق تقریبا خالی بود . زیر اندازی به رنگ خاکی در یک طرف مچاله شده بود و چند بطری اب و نوشابه کنارش قرار داشت .
اتش به سمت مرد برگشت : کسی اینجا باهاش صمیمی بود ؟
مرد متفکرانه گفت : نه ... اخه زیاد اینجا نمیومد . هفته ای یبار یا شایدم کمتر !
اتش به سمت زیرانداز به راه افتاد . عماد مشغول صحبت با مرد شد تا او را دست به سر کند . اتش پس از بررسی اندک اسباب اتاق که چیزی دستگیرش نشده بود به سمت کمد دیواری کرم رنگ رفت .
عماد در را پشت سر مرد بست و به سمت اتش برگشت : معتمدی که خودش خونه داشت ... واسه چی باید یه اتاق با اسم دیگه ای اجاره کنه ؟
اتش مشکوک پاسخ داد : شاید خونش امن نبوده !
در همین حین دست به دستگیره ی کمد برد تا ان را بگشاید !
اما موفق نشد . صورتش در هم رفت و با فشاری در را به سمت خود کشید که در گشوده شد . عماد کنجکاوانه پرسید : واسه چی ؟
اتش با لحن پیروزمندانه ای گفت :من بهت میگم واسه چی !
عماد متعجب به سمت اتش امد و کنارش ایستاد . به دیوار خالی داخل کمد که اتش خیره اش بود نگاهی انداخت : خوب که چی ؟
اتش اشاره ای به دیوار کرد : سوراخا رو نمیبینی ؟
عماد که گیج شده بود چینی بر پیشانی انداخت . اتش دست دراز کرد و سوراخ های فراوان روی دیوار را لمس کرد . ارا زیر لب زمزمه کرد : ببین ! یه چیزی ...
تصحیح کرد : یه چیزایی اینجا چسبونده بوده ... چند تا عکس ... مدرک ...
نگاهی به سرتا پای دیوار خالی انداخت و دور و بر ان را بررسی کرد : ناگهان چیزی در گوشه ی دیوار توجهش را جلب کرد . خم شد و تکه ی کوچک کاغذ را برداشت : این گوشه ی یه عکسه !
نگاهی به سوراخ ها انداخت : حتما وقتی داشتن می کندنش پاره شده !
عماد تکه ی عکس را گرفت و در ان دقیق شد : یک فضای سبز که به نظر تابلویی می امد .
-:شبیه یه تابلوئه !
-:اره ...
عماد ان را به طرف آتش گرفت و اشاره ای به گوشه اش کرد : اینجا ... انگار یه ارمی هست .
آتش به نقطه ی اشاره ی عماد خیره شد : اره فقط گوشه ی راست و پایینش افتاده .
-:میدونی من چی فکر می کنم ؟
آتش سربلند کرد و در پس قامت بلند عماد به چشمانش خیره شد : ارم نیروی انتظامیه !
عماد سرتکان داد : فکر کنم.
اتش ارام سرش را بالا و پایین کرد و نگاهی به دور و برکرد : یکی اینجا بوده . اینجا رو پاکسازی کرده !
-:کی ؟
با تردید ادامه داد : ادمای امیرارسلان ؟
اتش ابروانش را بالا انداخت : نوچ ... امیرارسلان برای معتمدی یه حرفه ای رو نمی فرسته ... این کار یه ادم حرفه ایه ... هیچ حرکت اضافه ای نکرده ... شرط می بندم جز اثر انگشت خود معتمدی اثر انگشت دیگه ای نیست ... مثل روح اومده و رفته . نه کسی چیزی دیده و نه شنیده .
عماد که متفکر به حرفهای اتش می اندیشید ناگهان سربلند کرد و شمرده شمرده رو به اتش پرسید : تو هم به همون چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی ؟
اتش با سرتایید کرد .
عماد بی توجه ادامه داد : اما چرا ؟
اتش با تردید گفت : شاید یه چیزی فهمیده بوده ... چیزی که نباید می دونسته !
عماد متفکر به عکس خیره شد : معتمدی بیچاره ... ادم خوبی بود !
-:اون دنبال دردسر می گشت ... اخرم این شجاعت بیش از اندازش کار دستش داد .
عماد سربلند کرد : مثل پویش ؟
اتش در چشمان عماد خیره شد . سرد و بی روح به نظر می رسید . زمزمه کرد : اره مثل ... پویش !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امریکا ؛ نیویورک :

انریکو کت سیاهش را که در دست داشت روی تخت انداخت . پس از باز کردن پاپیون سیاه و از پا در اوردن کفش های براقش به سمت سرویس به راه افتاد . همزمان نیز مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفیدش شد .
جلوی اینه ایستاد . خسته به نظر می رسید . بعد از ان همه جلسه درشعبه ی نیویورک ، تمام شب را در مهمانی ، میان مهمانها چرخ میزد و با ادمهای جدید اشنا میشد . خسته بود اما ارزشش را داشت . هرچه افراد دور و برش بیشتر و پرنفوذتر میشدند ؛ قدرت او هم بیشتر می شد . برای پیکارش با رئیس به این ادمها نیاز داشت . کسانی که هر کاری که بخواهد برایش انجام می دهند .
چنگی به موهایش زد و ان ها را عقب راند : ارزشش و داره اقای فریمان ... ارزشش و داره !
سپس تابی به شیر اب داد . آب با فشار خارج شد و انریکو مشغول شست و شوی صورتش شد .
شیر اب را بست . حوله ی سفید رنگ را برداشت و صورتش را خشک کرد . حوله را مچاله کرد و سرجایش قرار داد . نفس عمیقی کشید و از سرویس خارج شد . هنوز اولین گامش را روی موکت نرم کرم رنگ برنداشته بود که با دیدن چیزی از حرکت باز ایستاد .
موهای بلوند طلایی اش در زیر چراغ های پر نور اتاق می درخشید . چشمان قهوه ای اش درخشان بود و گیلاس بین انگشتان لاک خورده ی قرمزش محلول داخلش را محو می کرد . پیراهن به رنگ قرمز خونی به تن داشت و روی مبل رو به روی انریکو نشسته بود . پاهای برهنه اش را روی هم رها کرده بود و قوس کمرش کاملا به چشم می امد .
دست راستش را بالا کشید . کمی از نوشیدنی درون گیلاس حکاکی شده خورد . لبخند بر لب با صدای نازک و مرتعشش گفت : اوم ... ودکای روسی ... فوق العاده هست !
انریکو نگاهش را از چشمانش گرفت و با بررسی تا نوک پاهای زن را بر انداز کرد و دوباره به چشمانش خیره شد : تو کی هستی ؟
زن لیوانش را روی میز رها کرد و از جا بلند شد . نگاه انریکو بالا رفت ... پیراهن قرمزش کوتاه بود . دکلته و براق ... پوست تنش کاملا در دید قرار داشت . در حالیکه با قدم هایی استوار به سمتش می امد با عشوه گفت : تو دوست داری کی باشم ؟
انریکو از لحن عشوه گرانه ی زن خنده اش گرفته بود . کفش های پاشنه بلند مشکی به پا داشت . پیراهنش در محدوده ی اندازه گیری به یک وجب بالای زانوانش می رسید . رژلب حنایی اش به چشم میزد و تونالیته رنگش با موهای طلایی زن و چشمان قهوه ای ... وسوسه انگیز بود ... در کل زیبا بود اما پیش از زیبایی ؛ جذاب بود !
زن کنارش ایستاد . درست رو به روی شانه ی چپ انریکو ! زحمتی به پاهایش نداد . به ارامی روی کمر به اندازه ی چند درجه به طرف زن چرخید . لبخند روی لبهای زن پر رنگ تر شد . دست راستش را از پشت روی شانه ی انریکو قرار داد و خودش را جلوتر کشید .
انریکو با لبخند گفت : من دوست دارم اسمت و بدونم ... عزیزم !
کلمه ی عزیزم را با غیظ به جا اورد .
لبخند زن پررنگ تر و پررنگ تر شد . سرش را تا زیر گردن انریکو کج کرد : بهم میاد اسمم چی باشه ؟
دستش روی کمر زن نشست . با حرکتی روی پاشنه ی پا زن را در اغوش کشید . دستهای زن که روی سینه اش تکیه خورد صدای خنده اش را به فراموشی سپرد و نگاهش را روی صورت زن چرخاند و روی برق رژ لب حنایی متوقف کرد : اوم ... !
چشمانش را کمی بست و با نگاه خمارش گفت : نمی دونم !
زن مچ دستش را به سینه ی انریکو تکیه زد و انگشت اشاره اش را به پوست گردن انریکو کشید : اینقدر معطلش نکن !
انریکو لبخند زد . نگاهش را به چشمان زن برگرداند : واسه چی اینجایی ؟
ابروان زن بالا رفت : یه هدیه !
دستش را روی کمر زن بالا کشید و پشت ستون فقراتش قرار داد . او را بیشتر به طرف خود کشید : یه هدیه از کی ؟
زن لبهایش را روی چانه ی انریکو قرار داد : از مدیر هتل !
سرش را عقب کشید . ابروانش را بالا فرستاد : مدیر هتل این افتخار بزرگ و به چه دلیلی نصیب من کرده ؟
-:دوست داره باهات همکاری بیشتری داشته باشه !
انریکو پوزخند زد ... اما پوزخندش را به بهترین نحو به خنده تبدیل کرد و از نگاه زن دزدید . دستش را از کمر زن جدا کرد و عقب کشید : وظیفه ی تو رسوندن این پیام بود ! فکر کنم وظیفه ات و انجام دادی !
برگشت که زن دست هایش را دور کمرش حلقه کرد و سرش را روی پشتش گذاشت : من باید کاری کنم بهت خوش بگذره !
سرش را کمی مایل کرد به طرف زن و پرسید : فکر نمی کنی با خستگی من اگه تنهام بزاری بیشتر بهم خوش بگذره !
زن دستش را روی سینه ی انریکو بالا کشید : مطمئنم در اغوش من خستگیت و به فراموشی خواهی سپرد !
انریکو نگاهش را دوخت به لاک های براق قرمز : اسمت چیه ؟
زن با لوندی سرش را از کنار بازوی انریکو جلو کشید : فیونا!
انریکو چشمانش را به روی چشمان قهوه ای درخشان بست و خودش را از دست فیونا بیرون کشید . فیونا سرش را کج کرد و نگاه خیره اش را به او دوخت .
روی کاناپه ی سه نفره نشست و دستانش را از دو طرف باز کرد و روی پشتی کاناپه گذاشت . فیونا یک طرفه روی کاناپه با فاصله ی کمی نشست . نگاهش را به صورت انریکو دوخته بود . انریکو کلافه اب دهانش را فرو داد و گفت : نیازی ندارم می تونی بری !
دست فیونا که روی دستش نشست متعجب نگاهش را چرخاند روی انگشتان فیونا که روی دستش جلو می امدند . انگشتانش به بازویش رسیده بود فیونا هر لحظه نزدیک تر می شد . صورتش که در یک سانتی صورتش قرار گرفت تکانی به پایش داد و برخاست ! ... اولین قدم را برنداشته دستش از پشت کشیده شد . انگشتان نرم فیونا روی دستش حرکت کرد . نگاهش رفت سمت چشمان قهوه ای که بالاتر کشیده شد و گردن سفیدش را به نمایش گذاشت .
سرش را برگرداند که فیونا به تندی دستش را کشید و با کمک انریکو از جا برخاست . خودش را جلوی انریکو رساند و پشت به او ایستاد . دستانش را روی پاهایش گذاشت و به ارامی بالا کشید .
انریکو چشمانش را بست و دستش را دور کمر فیونا حلقه کرد . لبخندی روی لبهای فیونا نشست . تکانی به بدنش داد و با قر کمرش ارام ارام روی زانوانش خم شد . انریکو دستش را تا گردنش بالا کشید و چشم باز کرد .
فیونا که عقب کشید انریکو به تندی قدمی عقب گذاشت . فیونا چشمانش را به او دوخت و جلوتر امد . انریکو سرجایش ایستاد و منتظر ماند . فیونا که نزدیک شد چشمانش را دوخت به لبهای حنایی . فیونا سرش را جلوتر کشید که انریکو باز هم قدمی عقب گذاشت . فیونا نزدیک شد انریکو سرش را خم کرد و لبهایش را به روی گردن فیونا کشید و دستش را میان موهایش فرو برد . چشمانش را بین دوخت لباس فیونا حرکت داد و عقب کشید . اینبار دو قدم عقب برداشت . پشتش که دیوار را لمس کرد نگاهش کنجکاوانه فیونا را برانداز کرد . به روی دست راستش لبخند زد . فیونا نزدیک تر شد و دستانش را روی سینه ی انریکو فشرد و نگاهش را دوخت به لبهای انریکو ... !
حرکتی به تنش داد و جای خود را با فیونا عوض کرد . دستان فیونا را روی دیوار بالا کشید و مچ دستانش را بین انگشتانش گرفت . خم شد روی صورتش ... فیونا با لبخند نگاهش می کرد .
مچ دست راست فیونا را ازاد کرد و به ارامی انگشتانش را روی دست فیونا کشید . لبهایش را نزدیکی لبهای فیونا متوقف کرد و دست دیگرش را روی کمر فیونا گذاشت و حرکت داد .
دستش همچنان روی دست راست فیونا حرکت می کرد . به دستبند نقره ای که رسید سر فیونا کمی به طرف دست راستش خم شد . به تندی خم شد و رژ لب حنایی را چشید . لبهایش تکان خورد و دستش روی دستبند چرخید . دست دیگرش سریعتر پیش رفت و فیونا را کاملا در اغوش کشید و از دیوار جدا کرد .
انگشتانش که دور دستبند حلقه شد .
دستبند را بین انگشتانش فشرد و لمسش کرد . لمس دستبند شیرین بود یا لمس لبهای حنایی ؟ سه سال تمام بینشان زندگی کرده بود و هیچ وقت به این چیزها فکر نکرده بود . در تمام تصوراتش فقط دو چشم خاکستری بود و بوسه ای کوتاه ! تنها کسی که محو لبهایش می شد مالک ان دو چشم خاکستری بود . اما حالا احساس می کرد نیازمند پیش روی است .
صدایی در گوشش زمزمه کرد : پویش ؟...
دستش را بالا اورد و از بین موهای فیونا به دستبند بین انگشتانش خیره شد و چشمانش را بست . دستش را که روی کمر فیونا حرکت می کرد عقب کشید . به تندی قدمی برداشت و ازاو دور شد . چشمان باز فیونا که به نگاهش افتاد لبخند تلخی روی لبهایش حک شد .
دستبند توی دستش را بالا اورد و در برابر چشمان متعجب فیونا گرفت . نگاه فیونا رنگ باخت . چشمانش روی دستبند ثابت شد و لبهای حنایی ماتش رنگ باخت !
انریکو لبخندی زد ، خم شد و دستبند توی دستش را درون گیلاسی که ساعتی پیش بین انگشتان لاک خورده می چرخید رها کرد .دستبند به سرعت تغییر رنگ داد . انریکو به ارامی جلو رفت . رو به روی فیونا ایستاد و گفت : فکر نمی کنم مدیرهتل برای بستن قرارداد با من نیازی به سرک کشیدن تو روابط خصوصی من و هدیه ام داشته باشه !
دستش را زیر چانه ی فیونا گذاشت و سرش را بالا کشید : نمی خوای بگی کی دوست داره از خصوصی ترین روابط ما با خبر بشه ؟
چشمان فیونا به اشک نشست . فشار دستش را بیشتر کرد و گفت : مطمئن وقتی اینجا فرستادنت در مورد من اطلاعات خوبی بهت دادن !
قطره اشکی رها شد .
انریکو سرش را نزدیک تر برد و با چشمان خیره اش گفت : قطعا اینم بهت گفتن که توی یک ساله گذشته هیچ زنی نتونسته به من نزدیک بشه !
چشمان فیونا چرخید .
-:اینم باید بدونی که خیلی خوشگل تر از تو دور و برم هستن و منتظر یه اشاره ی من !!!
فیونا به هق هق افتاده بود !
لبخند زد : و همینطور مدیر این هتل اونقدر من و خوب می شناسه که بدونه تنها هدیه ای که من و خوشحال نمی کنه وجود یه زنه !
فیونا دستانش را دور مچ دست انریکو حلقه کرد .
انریکو نگاهش را به دستان فیونا دوخت و چانه اش را بیشتر فشرد و پس از سکوتی طولانی گفت : کی تو رو فرستاده ؟
فیونا ساکت نگاهش کرد .
با لبخند ارامش بخشی ادامه داد : مطمئن باش نه تصمیم دارم تو رو بدم دست اف بی ای و نه بندازمت زندان که بخوان نجاتت بدن !
مرموز افزود : بلایی که سرت خواهم اورد به اندازه ای شدید خواهد بود که هر لحظه ارزوی مرگ داشته باشی !
فیونا به تندی نگاهش کرد .
لبخند روی لبهایش عمیق تر شد : می خوای بدونی می تونم چیکار کنم ؟
فیونا منتظر نگاهش می کرد . لبهایش را تر کرد و نفسش را ارام ارام بیرون فرستاد . فیونا را تا می توانست زجر می داد . بعد از گذشت لحظات طولانی گفت : فکر می کنم اونقدری براشون ارزش داشتی که فرستادنت پیش من ... که از یه رابطه ی شیرین لذت ببری !
پلک زد : ولی خوب ... من توی این کارا زیاد خوب نیستم ... اما چند نفری رو می شناسم که می تونن با هم حسابی بهت لذت بدن !
چشمان فیونا گرد شد . انریکو لبخند زد : به نظرم اینطوری لذتش بیشتره !
می توانست حرکت سیب گلوی فیونا را ببیند . اینکه دوبار پشت سرهم اب دهانش را فرو می داد نشان از ترسش داشت .
چانه ی فیونا را رها کرد و گفت : البته فکر نمی کنم این لذت اونقدرا کافی باشه ... فکر می کنم می تونم کاری کنم بیشتر از اینا بهت خوش بگذره !
فیونا به تندی به دیوار برخورد کرد . انریکو لبخند زد . دستش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت : چی شد ؟ مگه دنبال لذت نبودی ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فیونا ملتمسانه نگاهش کرد .
انریکو با تمسخر منتظر بود .
-:اف ...
ابروان انریکو در هم رفت : اف ...
فیونا میان هق هقش گفت : اونا من و می کشن !
انریکو پوزخند زد : ولی من نمی کشمت !
و چشمکی زد .
فیونا نالید : خواهش می کنم !
انریکو رو برگرداند .
سکوتش که طولانی شد فیونا لب گشود :افتخاری !
انریکو روی پاشنه پا چرخید ... نگاه پر از سوالش را به فیونا دوخت و با لحظه ای مکث گفت : یبار دیگه بگو !
-:افتخاری !
انریکو فاصله ی خودش و فیونا را از بین برد و گفت : گفتی افتخاری ؟
فیونا کاملا جدی نگاهش کرد . نگاهش جدی و بی رنگ بود .انریکو ابروانش را در هم کشید و با تمسخر گفت : چرا باید افتخاری بخواد جاسوسی من و بکنه !
-:چون تو باید طرف افتخاری باشی !
ابروان انریکو بالا رفت . سرش را به سمت شانه ی راستش کج کرد : افتخاری الان هم من و داره !
-:ولی بیشتر از افتخاری به اریامنش نزدیک هستی !
انریکو لبخند زد : پس افتخاری دنبال منه !
فیونا سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت : افتخاری همیشه از اریامنش بدش اومده ... هیچ علاقه ای نداره اریامنش از اون جلو بزنه ... با کمک تو اریامنش خیلی زود ترقی می کنه !
انریکو قدم هایش را عقب گذاشت و از فیونا دور شد . روی کاناپه نشست و سرش را بین دستانش کشید . چشمانش را بست و متفکر لحظاتی سکوت کرد .
بعد از زمان طولانی به طرف فیونا برگشت : می تونی بری !
فیونا به طرفش قدم برداشت و با چشمان گرد شده گفت : برم ؟
انریکو با جدیت سرتکان داد . فیونا کنار پاهایش روی زمین نشست : خواهش می کنم ... مگه الان برم میمیرم !
انریکو نگاهش را دوخت به دستبند تقلبی و شنودی که حال جدا شده و ته لیوان خودنمایی می کرد .
دست فیونا که روی ران پایش نشست به تندی چشم گرفت و دوخت به او : من جایی برای تو ندارم !
-:هر کاری بخوای انجام میدم ... هر کاری ... خواهش می کنم !
گوشه ی لبش بالا رفت : هر کاری !
فیونا با چشمان به اشک نشسته اش خیره شد : هر کاری !
-:از این جا برو !
هق هق فیونا بلند شد : خواهش می کنم . بیرون رفتنم از این در برابر با مردنمه !
-:وقتی می رفتی سراغ افتخاری باید فکر یه همچین روزی رو می کردی !
-:مجبور بودم !
انریکو خونسرد گفت : الانم مجبوری برگردی پیشش !
-:میمیرم . افتخاری رحم نداره ... بهم اعتماد کن . هیچ کاری نیست که نتونم برات انجام بدم . هر چی بخوای انجام میدم !
انریکو خیره شد به چشمان درخشان !





امریکا ؛ نیویورک ؛ یک هفته پیش :


مرد دستانش را در هم قفل کرد و نگاهش را دوخت به چشمان قهوه ای و ارام و شمرده گفت : باید کاری کنی بهت اعتماد کنه ... یادت نره اریا یه پلیسه ... و همینطور اینم فراموش نکن اون یه زمانی یه پلیس فداکار و مهربون بوده .اینا رو فراموش نکن در کنار همه ی این ها نمی تونی از مکر زنانه ات براش استفاده کنی مگر اینکه دلش به رحم بیاد !
فیونا به چشمان مرد خیره شد : به نظرت افتخاری رو باور می کنه !
-:از افتخاری هر کاری برمیاد ... اینکه باور کنه یا نه به تو بستگی داره . باید جوری بازی کنی که باورش بشه !
فیونا سرتکان داد : چرا باید برم سراغش !
-:چون نیاز داریم کم کم راه و بهش نشون بدیم .باید اعتمادش و به دست بیاری ! اجازه بده اون دستبند و پیدا کنه و کاری کن بهت اعتماد کنه !

فیونا صورت مرد را از نظر گذراند : از کجا معلوم دستبند و پیدا کنه ؟
مرد لبخند دلنشینی زد : چون پویش اریا باهوش تر از اونیه که فکرش و بکنی !
فیونا با تمسخر گفت : من اینطور فکر نمی کنم !
مرد جلوتر امد : مطمئن باش همینطوره ... اریا یه عیب بزرگ داشت که به این و اون اعتماد می کرد ولی حالا ... اونقدر شکست خورده که به کسی اعتماد نکنه ! وقتی اونجا پیدات بشه کاملا بهت شک خواهد کرد !





امریکا ؛ نیویورک ؛ اکنون :



فیونا نگاهی به چمنزار پهناور اطراف انداخت . چینی بر پیشانی انداخت و از انریکو که کنار دستش نشسته بود پرسید : داریم کجا میریم ؟
انریکو اشاره ای به راننده ای اتومبیل گلف کرد : نمی بینی ! داریم میریم گلف بازی کنیم !
فیونا سرتکان داد : میدونم ... اما واسه چی ؟
انریکو دستی به صندلی راننده گرفت و به سمت فیونا چرخید : مگه نگفتی می خوای واسه من کار کنی ؟
فیونا با سرتایید کرد .
-:پس با قوانین من کار می کنیم .
فیونا سرش را تکان داد و منتظر ماند .
-:یک هر چی من میگم انجام میدی ! دو ... اعتراض هم نداریم ! سه ...
با لبخند دست دراز کرد و گوش چپ فیونا را نوازش کرد : ... هیچی نمی شنوی ...
دستش را به طرف چشمان فیونا کشید : هیچی ... نمیبینی !...
دست به چانه ی فیونا برد و با سرانگشتانش چانه وی را در دست گرفت : ... و هیچی ... نمیگی تا من بهت بگم !
چینی بر پیشانی انداخت : فهمیدی ؟
فیونا ارام و با درنگ سرتکان داد .
انریکو چرخی به کمرش داد و دوباره به رو به رو خیره شد . فیونا هم همینطور ... تمام راه هر دو ساکت بودند تا به محل قرار رسیدند .
انریکو از اتومبیل پیاده شد . چرخی دور اتومبیل زد و به فیونا کمک کرد تا پیاده شود . ساک مشکی رنگ چوب های گلف را برداشت و هر دو به سمت مردانی که پایین تپه مشغول گلف بازی بودند سرازیر شدند .
فیونا سعی می کرد شانه به شانه ی انریکو قدم بردارد اما انگار انریکو عجله ی زیادی برای ملاقات داشت .
چند قدمی مانده بود که هر دو مرد متوجه انریکو و فیونا شدند . مرد اول که مسن بود و قد متوسطی داشت به سمت انها امد . تی شرتی قرمز به تن داشت . پوست سفید و موهای سفید یکدستش با شلوار گلف سپیدش ست بود .
انریکو با خوشرویی به سمتش رفت و با او دست داد .
مرد با خنده گفت : مثل همیشه وقت شناسین اقای فریمان .
انریکو با خنده پاسخ داد : الان جوری شده که اگه یه لحظه دیر کنی کلی چیز و از دست میدی !
مرد سرتکان داد : واسه همینه که ازت خوشم میاد !
نیم نگاهی به فیونا که تی شرت صورتی و شلوارک سپید به تن داشت انداخت . موهای طلایی درخشانش را دم اسبی کرده بود و زیر کلاهی هم رنگ شلوارکش جا داده بود .
-:نمی خواین این خانم زیبا رو معرفی کنین ؟
انریکو سرتکان داد . نگاهش را از صورت مرد گرفت و ارام به طرف فیونا برگشت : اوه ... البته !
دستش را به طرف فیونا گرفت : ایشون فیونا هستن ... یه دوست !
اشاره ای به مرد کرد : ایشون هم اقای یانگمن هستن ! بهترین دادستان ایالت نیویورک و ایالت متحده ...
مرد به گرمی دست فیونا را فشرد و با فروتنی گفت : البته انریکو داره زیادی بزرگش می کنه !
فیونا لبخند شیرینی زد : اما به نظرم حق با انریکوئه ! شما به نظرم انسان متشخص و کاردانی هستین !
-:از تعریفتون سپاسگذارم !
رو به انریکو پرسید : پیرمرده حالش چطوره ؟...
انریکو خندید : اقای بوتزاتی هم خوبن ! خیلی دوست داشتن اینجا باشن اما متاسفانه سرشون شلوغ بود !
-:اونکه همیشه سرش شلوغه !
انریکو با خنده تایید کرد .
مرد دیگر که قد بلندی داشت و شلوار خاکستری و تی شرت سفید به تن داشت به سمتشان امد . انریکو با دیدن افتخاری لبخندی زد و با او احوالپرسی کرد . افتخاری در حالیکه با انریکو دست می داد گفت : اقای فریمان ... فکر نمی کردم اینجا بین پیرمردا ببینمتون !
انریکو خندید : شما که به نظر اصلا پیر نمیاین ...
نیم نگاهی به یانگمن انداخت : بقیه هم همینطور !
یانگمن گفت : تعارفا رو بزاریم کنار ... خوب حاضری یبار دیگه ببازی ؟
انریکو پوزخندی زد : باخت ... مثل اینکه دفعه ی پیش و یادتون رفته !
-:اون دفعه اجازه دادم ببری تا سرخوده نشی ؛ مرد جوان !
انریکو با خنده گفت : پس امروز خودم میبرم !
انریکو نگاهی به افتخاری انداخت . فیونا تمام توجه وی را جلب کرده بود . لبخند محوی روی لبهایش نشست . دستش را به سمت فیونا دراز کرد و از او خواست نزدیک تر بیاید .
فیونا چند قدم فاصله ی بینشان را طی کرد و کنار انریکو ایستاد .
انریکو خطاب به افتخاری گفت : دوست دارم با یکی از دوستام اشنا بشین ....
فیونا دست افتخاری را فشرد : فیونا هستم !
افتخاری با خوشرویی سرتکان داد : افتخاری ... از اشناییتون خوش وقتم !
انریکو نگاه دقیقش را روی صورت انها چرخ داد و گفت : اقای افتخاری یکی از تاجرای موفق جهان هستن !
فیونا لبخندی تحویل افتخاری داد : اشنایی با ادم بزرگی مثل شما باعث افتخاره !
-:همچین ...
-:خوب ... مثل اینکه باید شما رو تنها بزارم ...
نگاهی به یانگمن انداخت : چون یه پیروزی در انتظارمه !
و با خنده به سمت وی به راه افتاد . ساعاتی بعد انریکو و یانگمن مشغول یک بازی دوستانه بودند و فیونا و افتخاری هم مشغول صحبت . هر دو در گوشه ای ایستاده بودند و در حالیکه بازی را تماشا می کردند و گاه انها را تشویق می کردند با هم پچ پچ می کردند .
بیشتر توجه هر دو هم روی انریکو بود . انریکو هر بار انها را می نگریست ؛ میدید که هر دو به او خیره هستند گویا موضوع گفت و گویشان او بود !
لبخند میزد و دوباره مشغول می شد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ایران ؛ پایگان 37 :

پسر جوان جعبه ی مقوایی را روی میز شیشه ای قرار داد و خطاب به مرد که پشت میز نشسته بود گفت : اینا مدارکیه که از خونه ی معتمدی پیدا کردیم !
مرد سربلند کرد : خوب ...
پسردر جعبه را باز کرد و محتویاتش را بیرون اورد . چند پرونده را جدا روی میز نهاد : اینا مدارک تغییر هویت سرهنگ اریاست !
مرد پرونده ی بالایی را برداشت و ورق زد : اینا رو بده بایگانی !
-:ما که از این پرونده یه دونه داریم !
-:اره ولی این یکی اصله !
پسر سرتکان داد و سپس مدارک دیگری را روی میز گذاشت : اینا هم یه سری عکس و امار و اینجور چیزاست درباره ی 37 !
مرد دست دراز کرد و مدارک را بررسی کرد : دیدی گفتم نباید معتمدی رو دست کم گرفت ... اگر معطل می کردیم ؛ چند روز دیگه اسممون صدر نشین روزنامه ها بود .
پسر با سر تایید کرد .
مرد چند عکس را بلند کرد و مشغول تماشای انها شد . ناگهان سرعکسی توقف کرد .
عکس ها را با عصبانیت روی میز کوبید .
اشاره ای به عکس رویی کرد که در ان خود و سرتیپ مشغول گفت گو در مقابل دفتر سرتیپ بودند .
با فریاد گفت : گوشه ی این عکس کو ؟!
پسر با تعجب به عکس خیره شد .
-:میدونی اگه یکی اون و پیدا کنه چی میشه ؟ هان ؟
پسر ارام سربلند کرد و به صورت مرد خیره شد .
مرد در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کند پرسید : شعار ما چیه ؟
پسر راست ایستاد و محکم گفت : سریع ؛ دقیق ؛ مفید !
مرد عکس را پرت کرد جلوی پسر : حالا اینا دقیقن ؟ هوم ؟؟!!!
-:تو اولین فرصت یه نفر و میفرستم اونجا رو پاکسازی کنه !
-:فقط دعا کن رئیس چیزی از اون اتاق پیدا نکرده باشه !
-:بله ...
-:از فیونا چه خبر ؟
-:اعتماد فریمان و جلب کرده ... اما هنوز باید صبرکنه تا فریمان کاملا بهش اعتما کنه ! دیروز بردتش پیش افتخاری تا ببینه راست میگه یا نه ! اونم سعی کرده با افتخاری صمیمی باشه و جوری رفتار کنه انگار با افتخاری نقشه هایی داشته !
-:خوبه ... حداقل یه نفر تو این سازمان به درد میخوره !



امریکا ؛ نیویورک :

گارسون صندلی را برای فیونا عقب کشید . فیونا تشکر کرد و نشست . سپس انریکو رو به رویش نشست . پس از سفارش غذا انریکو با اشاره به پیراهن گلبهی فیونا گفت : خیلی بهت میاد !
فیونا لبخند زد : ممنون ... تو هم خوشتیپ شدی !
-:خوب ... چه خبر از افتخاری ؟
-:هیچی ... خبر خاصی نیست !
-:بهش گفتی که می خوام با اریامنش تو ویتنام یه سرمایه گذاری مهم انجام بدم ؟
-:اره ...
-:چی گفت ؟
فیونا بی علاقه سرتکان داد : تو که میدونی ! اون معمولا به کسی اعتماد نداره و در مورد نقشه هاش با کسی حرف نمیزنه !فقط گفت که باید بیشتر اعتمادت و جلب کنم !
با ورود گارسون هر دو ساکت شدند . پس از او انریکو بی مقدمه و جدی پرسید : واسه کی کار می کنی ؟
فیونا به سرعت جواب داد : معلومه واسه تو !
انریکو که قانع نشده بود همچنان منتظر به او خیره بود .
پس از درنگی کوتاه مشکوک پرسید : نکنه فکر می کنی دارم بهت خیانت می کنم ؟
انریکو مطمئن گفت : تو نه واسه من کار می کنی نه واسه افتخاری !
فیونا پوزخند زد : پس واسه کی کار می کنم ؟
انریکو شانه هایش را بالا انداخت : نمی دونم ! تو بگو !!! رئیست کیه ؟
فیونا عصبانی از جا بلند شد . اما انریکو سریعتر واکنش نشان داد و مچ دستش را گرفت . با عصبانیت ان را فشرد و کشید که سبب شد فیونا به اجبار خم شود .
-:اشکای اونروزت اشک تمساح بود ! افتخاری هم نمیشناستت ... اصلا تو رو تا اون موقع ندیده بود ! یه هفته هست که حواسم بهته .... ! بگو واسه کی کار می کنی ؟!
فیونا با عصبانیت سعی کرد دستش را ازاد کند اما انریکو مانع شد .
فیونا تقریبا فریاد زد : خیلی خوب ... چی می خوای ؟
انریکو با سر اشاره ای به صندلی کرد : بشین !
فیونا پیروی کرد .
-:رئیست ؟
فیونا با حرص گوشی اش را از کیف دستی اش بیرون اورد و خواست شماره ای را بگیرد که انریکو گوشی را از دستش قاپید : میخوای چیکار کنی ؟
-:مگه رئیسم و نمی خوای ؟ می خوام بهش زنگ بزنم !
-:که چیکار کنه ؟ ادم بفرسته من و بکشن ؟
فیونا مطمئن گفت : اون تو رو نمی کشه چون بهت احتیاج داره !
اطمینان فیونا انقدر بود که انریکو تسلیم شد و دو دل گوشی فیونا را برگرداند . فیونا دوباره شماره گیری کرد و در همان حال که منتظر برقراری تماس بود گفت : میخوام چیزی رو بدونی .
-:چی ؟
-:من اگه می خواستم از اینجا برم تو که هیچ ، هیچ کس نمی تونست مانعم بشه . فقط چون دستور دارم اینجا موندم !
-:می دونم ... کسی که تو رو اینجا فرستاده می دونه که از پس هر کاری برمیای!
با برقراری تماس فیونا ساکت شد و به شخص پشت تلفن گوش سپرد .
-:رئیس ...
-:...
-:میخواد شما رو ببینه !
-:...
-:اره !!!
-:...
-:باشه ...
سپش تماس را قطع کرد .
انریکو سرش را کمی خم کرد : پس چی شد ؟
-:ازم خواست ببرمت پیشش !
-:این که یه تله نیست ؟
-:معلومه که نه !
حسش می گفت فیونا راست میگوید . این تنها راهی بود که بفهمد چه کسی دنبالش است و نمی خواست این فرصت را به خاطر یک ترس از دست دهد . باید با ان رو به رو میشد ... اما ...
نباید کورکورانه عمل میکرد ... قبلا سزای کورکورانه عمل کردن را دیده بود . از جا بلند شد . نگاه منتظرش را به فیونا دوخت . فیونا نیز از جا بلند شد . هر دو کنار هم به سمت اسانسور به راه افتادند .
انریکو دکمه ی اسانسور را فشرد . لحظاتی بعد درب فلزی باز شد . انریکو عقب کشید تا فیونا وارد شود . پس از او خودش قدم در اتاقک اهنین گذاشت اما قبل از اینکه کاملا وارد اسانسور شود عقب گرد کرد .
فیونا پرسشگرانه نگاهش کرد .
انریکو نگاه دقیقش را به چشمان فیونا دوخت : موبایلم و جا گذاشتم .
ابروان فیونا در هم رفت .
انریکو به سرعت دست پیش گرفت : بیا بیرون تا موبایلم و بیارم !
فیونا دستش را به میله گرفت : بردار و برگرد ...
انریکو با پوزخند گفت : می خوای فرار کنی ؟
-:می خواستم قبلا فرار می کردم . هستم تا بیای !
انریکو متفکر گفت : برو تو ماشین تا بیام !
فیونا سرتکان داد . انریکو لبخندی زد و درب اهنین بسته شد . انریکو به سرعت روی برگرداند و گوشی اش را از جیب بیرون اورد . به سرعت شماره ی جی جی را گرفت . پس از چند بوق صدای جی جی شنیده شد : الو ... انریکو !
-:جی جی ... ببین باید گوشیم و رد یابی کنی !
-:مگه کجا داری میری ؟
-:... تو دهن شیر ...
جی جی با لودگی گفت : اه ... بازم ؟
سپس با جدیت گفت : یادت رفته ؟ ما تو دهن شیر زندگی می کنیم اقای فریمان ؟
و خندید .
-:خیلی خوب ! مزه نریز!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو اتومبیلش را جلوی کافه ای نگه داشت . نگاهی به سرتا پای ساختمان انداخت ؛ ساختمانی چهار طبقه متعلق به دهه نود ... میز و صندلی های سپید رنگ فلزی که در پیاده رو چیده شده بودند و سایه بان پارچه ای که نیمی از ویترین را پوشانده بودند .
انریکو مردد پرسید : اینجاست ؟
فیونا اشاره ای به طبقه اخر کرد : اره ... طبقه چهارم ... واحد هشت !
انریکو ارام سرتکان داد . دست به دستگیره برد که فیونا مانع شد و گفت : می خوام قبل رفتن یه چیزی رو بدونی !
انریکو مشتاقانه به سمتش برگشت : چی ؟
فیونا در چشمان انریکو خیره شد : تو این ساختمون اسیبی بهت نمیرسه ! نیازی نبود به همه کس خبر بدی !
انریکو پوزخند زد : همیشه یه نقشه پشتیبان داشته باش !
-:مردی که تو اون ساختمونه بیشتر از هر کسی می خواد که تو زنده بمونی ! باور کن !
انریکو به رو به رو خیره شد . به افرادی که در رفت و امد بودند . زمزمه کرد : من سالهاست که چیزی رو باور نمی کنم !
فیونا چیبی بر پیشانی انداخت و خواست چیزی بگوید اما انریکو مجال صحبت را از وی گرفت . به سرعت درب را باز کرد و گفت : نمی خوای بریم ؟
فیونا ارام سرتکان داد و پیاده شد . هر دو به سمت ساختمان به راه افتادند .
انریکو نگاهش را به ساختمان دوخته بود و با دقت همه چیز را زیر نظر داشت . از راه پله ای که بوی قهوه می داد گذشتند .
پس از رسیدن به طبقه ی چهارم انریکو رو به روی درب چوبی قدیمی ایستاد .
فیونا که پشت سرش ایستاده بود زمزمه کرد : اینجاست !
انریکو ارام سرتکان داد و دست به دستگیره برد . اما در باز بود و نیازی به در زدن یا باز کردن قفل نبود . گویا سکنه واحد منتظرش بودند .
انریکو لحظاتی به باریکه ی نوری که از میان در و استانه خود را بیرون می کشید و به ازادی می رسید خیره شد . سپس سربلند کرد و نگاهی به فیونا کرد .
فیونا با سر به درب اشاره کرد و او را تشویق به ورود به اپارتمان !!!
دستش را به روی تنه در گذاشت و کمی ان را به عقب هل داد . در با صدای وحشتناکی باز شد . تا اندازه ای ... به اندازه ی ورودی انریکو باز شد و با صدای ناهنجاری متوقف گشت .
انریکو اولین قدم را روی چهارچوب در گذاشت . فیونا پشت سرش بود . نفس عمیق می کشید . قدم دوم را برداشت و با احساس حرکت چیزی کنارش به تندی چرخید و سرش را به راست خم کرد .
مشت بزرگی که صورتش را هدف قرار داده بود با خم شدن سر از کنار گوشش عبور کرده بود .
قبل از اینکه سربلند کند نگاهش به روی سایه ای افتاد که از پشت نزدیک می شد . به سرعت پایش را بلند کرد و در ساق پاهای سایه فرو برد . خم شدن سایه همانا و عقب کشیدن انریکو همانا ...
نگاهش را به اتاق کوچکی که در ان بود دوخت . اتاقی که با یک میز و لپ تاپ رویش از ان سمت خودنمایی می کرد .
اتاقی که یک در میان دیوارهایش سیاه و سفید بود و میز قهوه ای رنگ بیشتر از انچه فکر می کرد به چشم می امد . صفحه ی لپ تاپ بخاطر فاصله ی زیادی که داشت زیاد قابل دید نبود اما روی دسکتاپ قرار داشت و انریکو می توانست این را از وجود خانه هایی که از دور به چشم می امد تشخیص دهد .
گارد گرفت و نگاهش را دوخت به صورت دو مرد درشت هیکل یکی با موهای پر پشت که انها را به عقب شانه زده بود و چشمان درشتی داشت . گوشهای بر امده اش نشان از شکسته شدنشان داشت و تمرینات سنگینش ! مرد دیگر سرتاسی داشت ... برق سر بی مویش با برق نوری که از پنجره های کوچک به داخل می تابید باعث می شد انریکو چشمانش را باریکتر کند و با دقت بیشتری مهاجمانش را زیر نظر بگیرد .
دیوار های خانه با تمام رنگی که داشتند کهنه بودنشان را با ترک بزرگی که بین دو پنجره قرار داشت به رخ می کشیدند .
پای مرد کچل که تکان خورد انریکو به تندی واکنش نشان داد و حرکتی پیش بینی نشده را عملی کرد . مشتش را در شکم مرد پر مو که فکر می کرد حواس انریکو پرت است و به سمتش هجوم اورده بود فرو برد .
مرد کمی خم شد و انریکو اینبار مورد هجوم مرد کچل قرار گرفت و اولین ضربه را از او خورد . پای مرد در ساق پایش نشست و باعث شد برای لحظه ای چشمانش را ببندد و دندانهایش را در هم قفل کند . به تندی خودش را عقب کشید و اینبار به طرف مرد کچل حمله کرد . دو مشت پشت سر هم به سینه ی مرد زد و با خم شدن مرد ارنجش را در گردن مرد کوبید . قبل از اینکه مرد دیگر به طرفش بیاید دستانش را دور بازوی مرد کچل قفل کرد و او را به طرف رفیقش هل داد . سر مرد که به سینه ی مرد دیگر خورد خودش را عقب کشید و اینبار با سینه ی پا ضربه ای به پهلوی مرد کچل زد و باعث شد مرد تعادلش را از دست دهد و به دیوار برخورد کند . مرد دیگر که که به سمتش امد . ضربه ای که به سینه اش زد باعث شد به دیوار کنار مرد کچل برخورد کند . همانطور که بلند می شد پایش را در ساق پای مرد کچل کوبید و برگشت به طرف مرد تا ضربه اش را تلافی کند که چیزی در کمرش خورد و باعث شد کاملا خم شود . قبل از اینکه سرش به زمین برخورد کند مرد بازویش را گرفت .
همین کارش باعث شد انریکو واکنش نشان دهد و با حرکتی چرخشی دستش را از دست مرد بیرون بکشد و در همان حال ضربه ای با روی پا به کمر مرد زند . مرد به جلو پرت شد . انریکو نفس عمیقی کشید که چیزی دور گردنش حلقه شد . نفس عمیقش در سینه ماند . به سختی خر خر کرد ... صدایش هر لحظه از بین می رفت . مرد کچل بود که دستانش را دور گردنش حلقه کرده بود .
پایش تیر می کشید و گردنش همچنان بخاطر ضربه ای که از پشت خورده بود درد داشت . فشاری که مرد کچل هم به گردنش می اورد باعث میشد دردش بیشتر شود .
قدم هایش را به سمت عقب برداشت . مرد کچل سعی می کرد با پای راستش پاهایش را قفل کند . پای مرد که به پایش برخورد کرد به تندی پایش را عقب کشید . نمی توانست اجازه دهد این دو مرد برنده ی بازی باشند . نگاهش را به دیوارها دوخت . به دیوار های سفید و سیاه ... با اندازه ای که از گوشه ی دو دیوار گرفت باید با دو قدم دیگر به دیوار برخورد می کردند . خودش را به مرد کچل فشرد و باعث شد مرد قدم دیگری هم به عقب بردارد . پای راستش را بلند کرد و در پای مرد کچل کوبید و در همان حال خودش را هم به عقب هل داد . نفسش دیگر به پایان می رسید ... چشمانش گرد تر می شد . مرد دیگر از جا بلند شده بود و به طرف ان ها می امد . مرد کچل با حرکت انریکو تعادلش را از دست داد و به عقب پرت شد . انریکو هم همراه او پرت شد . مرد کچل که به دیوار خورد دستانش از گردن انریکو باز شد . انریکو دستانش را روی گردنش گذاشت و چند نفس عمیق کشید .
چشمانش تار شده بود . چند بار پشت سر هم پلک زد و برای لحظه ای کوتاه چشمانش را روی هم نگه داشت . قطره اشکی از روی گونه اش روان شد . بخاطر دردی که برای تنفس کشیده بود اشک در چشمانش حلقه زده بود .
مرد دیگر به ان ها رسیده بود و قبل از اینکه انریکو چشمانش را باز کند پایش در پهلوی انریکو نشست و انریکو احساس کرد تک تک عضلاتش تیر کشید . از روی مرد کچل زمین افتاد و قبل از اینکه حرکتی بکند صدای کف زدن بلند شد ...
مرد مهاجم بلندش کرد دستش را پشت گردن او گذاشت و او را به طرف میز کشید .
صدای تشویق و کف زدن از لپ تاب روی میز به گوش می رسید . مرد دست زدن را تمام کرد و به مهاجم اشاره کرد تا انریکو را رها سازد .
به محض اینکه کمی دست مهاجم شل شد ؛ انریکو به سرعت سر بلند کرد و به مرد روی دسکتاپ خیره شد .
مرد به زبان فارسی سلیس گفت : مادمازل خیلی خوب اموزشت دادده ، سرهنگ اریااا !
انریکو چینی بر پیشانی انداخت و منکر و متعجب پرسید : اریا ؟
مرد پس از خنده ای کوتاه گفت : حق داری ... خیلی چیزا هست که نمی دونی !
اشاره ای به صندلی کرد : بهتره اول بشینی !
انریکو ابتدا نگاهی مشکوکانه به مرد و سپس صندلی انداخت و ان را عقب کشید و نشست : بهتر نیست اول به هم معرفی بشیم ؟!
مرد ابتدا منتظر ماند تا مهاجمان از اتاق خارج شوند : من تو رو خیلی خوب می شناسم ... واب تو چیزی در مورد ما نمی دونی !
-:ما ؟
-:بله ... ما !
-:مثلا چی در مورد من می دونی که ...
مرد میان حرفش پرید : این که تو سرهنگ پویش اریا ، فرزند سعید اریا به شماره شناسنامه ی ... صادره از تهران هستی ... ورودی ... 13 و فارغ التحصیل ... 13 از دانشکده افسری با نمرات عالی !
انریکو با خنده سرتکان داد : نه ... اشتباهه !
مرد بی توجه ادامه داد : نه سال پیش بهت یه پرونده پیشنهاد میشه ؛ می تونستی قبولش نکنی اما قبولش می کنی ... چرا ؟
با لبخند ادامه داد : چون این یه چالش بزرگ بود برات ! پنج سال بعدی رو با تلاشای احمقانه ات دنبال رئیس می گردی و بالاخره پیداش می کنی ! اما اون تو رو با گلوله میزنه و فرار می کنه ... ! چرا ؟...! چون عشق ادم و کور می کنه و شما عاشق شده بودی ...
با غیض ادامه داد : عاشق یکی اون ور خط قرمز !
قرمز را با تاکید گفت و ادامه داد : تو با ماشین میری دنبالش ... اما متاسفانه ماشینت میره ته دره و میسوزه ... در حالیکه تو هنوز توش بودی ... ! یه ادم خوب که زیادم خوب نیست به اسم مهران افتخاری که داشته تعقیبت میکرده به امبولانس زنگ میزنه و خوشبختانه ... تو نجات پیدا می کنی ! اما ...
مرد خودش را جلوتر کشید و این باعث شد تصویرش کمی جلوتر اید : اما ... بیمارستان حاضر نمیشه یه مریض گمنام و چند ماه نه داره ... پس یکی پلیس و می فرسته سر بختت به بهانه ی اینکه تو یه شاهد و متهمی که درباره ی رئیس اطلاعات داری ...
نفس کشید : سه ماه بعدی رو بیهوش بودی که بالاخره به هوش میای ... به محض به هوش اومدنت دوستات و دشمنات دست به کار میشن ! رئیس دکتر صمدی رو جاسوست میکنه و مادمازل دکتر مظاهری رو !!!
-:اما از اون ور یه اتفاق دیگه می افته ! اقا پلیس باهوش ما به دور از هر جلب توجهی یه سری اطلاعات میفرسته واسه جایگزینی که تو اداره داره ؛ سرگرد معتمدی !
مرد با لحن تشویق امیزی گفت : اعتراف میکنم این یه کارت غیر منتظره بود !
سپس ادامه داد : اما همچنان چیزی درباره ی معشوقت نگفته بودی ... مهره ی اصلی این بازی ! بعد این معشوق عزیزت تو رو از بیمارستان و از دست پلیسا فراری میده ! دو ماه تمام تو رو تو یه اتاق حبس میکنه و با بیهوشی صدات و خفه میکنه ! چون نمی تونسته تصمیم بگیره ! نه می تونسته بکشتت و نه می تونسته اجازه بده بری! بالاخره دل به دریا میزنه و ولت میکنه ! اما چون نمی خواسته پرستیژش از دست بره یه گروه و استخدام میکنه تا تو رو بدزدنت و بعد ولت کنن ...
با درنگ گفت : تو خیابون ...!
انریکو از جا بلند شد : داستان قشنگی بود ... دیگه باید برم !
-:اما هنوز تموم نشده اقای اریا !
-:چرا فکر می کنین من این اقای اریا هستم ؟
-:چون هستی !
با سر صندلی را نشان داد : حالا هم بهتره بشینی ... چون تازه داری جواب سوالات و میگیری !
انریکو از این پیشنهاد استقبال نکردو خواست به راهش ادامه دهد که مرد گفت : تو که نمی خوای خانواده ی اریا برن رو هوا ؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ابتدا خواست توجهی نکند . نباید به تهدیدات مرد پاسخ می داد . اصلا خانواده ی اریا چه ربطی به فریمان داشتند . اما لحن مرد انقدر مطمئن بود ... انقدر مطمئن که لحظه ای لرزه بر تن پویش افتاد . ایستاد ! ایستاد و به درب خروج خیره شد .
مرد ادامه داد : حیف شد بازم باید ادمای بی گناه بمیرن !
انریکو برگشت .صورتش عبوس و سرد بود . انگار انها برایش ارزشی نداشتند . با بی تفاوتی و سردی گفت : فقط نمی خوام چند نفر بیگناه بمیرن !
مرد با سر تایید کرد : فقط حس نوع دوستیه ! نه ؟ اقای فریمان ؟!
"اقای فریمان " را با غیظ و نیش دار بیان کرد .
برگشت و سرجایش نشست .
-:اما تو برنمی گردی پیش خانوادت ! چون اونا پسرشون و به عنوان یه قهرمان دفن کرده بودن و تو چهرت و از دست داده بودی ؛ اواره بودی ؛ پولی نداشتی ... و کاملا با اون قهمران فرق داشتی !
درنگی کرد : کوتاهش می کنم . بالاخره مادمازل پیدات می کنه ! اموزشت میده و تو رو برای انتقام از رئیس اماده میکنه ! تا تو انتقام اون و بگیری ! تو رو میزاره جای انریکو فریمان و تو میشی صاحب میراث فریمان ... بعد تو میری ایران تا رئیس و بزنی زمین و ... بقیه نقشه ها !
انریکو با خنده شروع به کف زدن کرد .
-:چیه ؟
-:واقعا قوه تخیل قوی داری !
مرد سرتکان داد : پس هنوزم کوتاه نمیای !
پس از درنگی کوتاه ادامه داد : می خواستم بگم ما بودیم !
انریکو چینی بر پیشانی انداخت : ما ؟
مرد ابرو بالا انداخت : اره ... ما ! ... ما بودیم که اون پرونده رو دادیم دستت ... ما بودیم که هلت دادیم تو این راه ... ما بودیم که پلیسا رو تو بیمارستان فرستادیم سراغت ... ما بودیم که ازمایشا رو عوض کردیم تا نفهمن تو اریایی ! ما بودیم که نذاشتیم معتمدی دست رئیس و رو کنه !
با سکوت مرد ، همه چیز در ارامش قبل از طوفان فرو رفت . سکوتی خفقان ... !
زمان برای انریکو متوقف شده بود . حرفهای مرد سنگین بود و سعی داشت تمام کلماتی که لحظاتی پیش از دهان مرد خارج شده بود را هضم کند . سعی داشت تک تک کلمات را در ذهنش مرور کند و بررسی ! باید تک تک کلماتی که از دهان مرد خارج شده بود را معنی می کرد . باید به تک تکشان فکر می کرد .
ناباورانه پرسید : چرا ؟ ... چطوری ؟ ...
کلمات از دهانش رها شد : من ... منظورم اینه که چطوری ... شما که ...!
حرفش را قطع کرد . سپش خود را یافت . ارام زمزمه کرد : اتوسا ... سپند !
مرد با سر تایید کرد و ادامه داد : و ... کیا !
انریکو شگفت زده پرسید : کیا ؟
-:اره ... یادته میگفتن یه چند ماهی افتاده بوده زندان !
انریکو با سر تایید کرد .
-:اون موقع تو زندان نبود ... یعنی اولا بود اما بعدش اومد پیش ما ...
انریکو با خود زمزمه کرد : یعنی کیا اون پسر لاتی که مادربزرگش فکر می کرد نبود ؟...
-:نه ... در واقع اوایل سر و گوشش میجنبید اما بعدش ... کیا ادم خاصی بود ... گاهی شک می کردم از ماست ... اون بیشتر از اون دنیا بود تا دنیای ما ... اما ادم قابل اعتمادی بود ... کاری که بهش می سپردیم و به بهترین نحو انجام می داد !
-:شما از کجا فهمیدین که من با کیا دوست میشم ؟! چون زندان رفتن کیا قبل از دیدار با من بود !
-:من دو تا تحلیلگر فوق العاده دارم که حتی می تونن بگن هر روز که از خواب بیدار میشی چه لباسی میخوای بپوشی ! و در مورد کیا ... لازم نبود مثل بقیه شکست ناپذیر باشه ... ! فقط باید یاد می گرفت تو رو تو راهی که ما می خوایم نگهت داره !
ناگهان انریکو سر بلند کرد : کیا رو شما کشتین!
لحنش پرسشگرانه نبود ... تهمت امیز بود ... گویا مطمئن بود .
مرد سریع جواب داد : نه ... نه ... ! ما فقط یکم دیر رسیدیم ! کیا رو یهو کشتن و بعدش تو دیوونه شدی ... یهو از کنترل خارج شدی و ...
-:پس کی کیا رو کشته ؟ رئیس ؟
-:نه دشمنش ... ! اون می خواست با استفاده از تو اتش و گیر بندازه !
انریکو چشمانش را برای لحظه ای بست . صدای مرد را که چهار سال پیش در اتاق مادمازل شنیده بود خوب به یاد داشت . مرد گفته بود رئیس ... رئیس ... !
چشم باز کرد . او می گفت دشمنش ... دشمن رئیس ... امیر ارسلان ؟
بالاخره لب گشود . کلافه دستی بین موهایش کشید : اصلا ... شما کی هستین ؟
-:سوال خوبیه ... می تونی من و کامران صدا بزنی ! هفده سال پیش چند تا ادم که تو وفاداری و میهن دوستیشون شکی نبود دور هم جمع شدن ! هدفشون تربیت سربازایی بود که جونشونم واسه کشور بدن ... اما همزمان به باهوشی دکتر حسابی و قدرتمندی رستم باشن ! جوریکه کسی نتونه جلوشون مقاومت کنه ! اسم گروه و گذاشتن سی و هفت !
-:سی و هفت ؟
-:اره می دونی ... ! هر حکومتی یکی رو میخواد که کاراش و انجام بده ! کارایی که از عهده بقیه بر نیماد ... ما مستقیم از رئیسمون دستور میگیریم و انجام وظیفه می کنیم ... و هیچ ارگانی ، چه نظامی ... چه دولتی ... و چه خصوصی حق دخالت تو کارمون و نداره !
-:واسه همین پلیس و عقب روندین و نذاشتین پرونده ی رئیس و دستشون بگیرن ! اما ... چرا ؟ چرا من ؟!! باهوشتر از منم بود ... مثلا خجسته !
-:درسته ... تو حتی اونقدری که فکر می کنی هم باهوش نیستی !
صورت انریکو در هم رفت .
-:اما تو یه توانایی مهم داری ... اونم اینه که تو لحظه ی اخر ... تو بحرانی ترین شرایط ... !
درنگی کرد : نمی گم بهترین تصمیم اما می تونی تصمیمای خوبی بگیری ! دست و پاتو گم نمیکنی ! خجسته خوب بود ... خیلی باهوش بود اما ... به درد ما نمی خورد ! لحظه ی اخر کم می اورد . ما تو رو از روزی که وارد دانشکده افسری شدی زیر نظر داشتیم ! تو همونی بودی که ما می خواستیم ... مناسب برای نقشه هامون ... برای زمین زدن دشمنامون ! تو از بچگی با تفکرات میهن پرستانه بزرگ شدی ... کشورت و حتی از خانوادتم بیشتر دوست داشتی و هیچ وقت بهش پشت نمی کردی !
انریکو شروع کرد به خنده ... قهقهه میزد . از شدت فشار حقایقی بود که تازه موفق به دیدنشان شده بود یا ...
خنده را تمام کرد و در حالیکه سعی میکرد خود را جمع و جور کند گفت : همه ی این کارا وایه دستگیری رئیس ! احمقانه ست اون که مشتمون بود !
کامران با تعجب پرسید : رئیس ؟ اصلا موضوع رئیس نیست !
انریکو راست ؛ روی صندلی نشست : پس کیه ؟
-:روزی که این سازمان تاسیس شد ...


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

-: روزی که این سازمان تاسیس شد هدفش کوتاه کردن دست یه عده بود که مثل علف هرز تو این مملکت ریشه کردن و دارن خون مردمش و می مکن ! این ادما رو نمیشه همینطوری ریخت خونشون و دستگیرشون کرد ... چون اونقدر قدرتمندن و اونقدر نفوذ دارن که مردم وحشت می کنن ... اونوقت اعتمادشون و به حکومت از دست میدن ! یکی از این ادما افتخاریه ! اون خیلی اروم تو سیستم خزید و بعد مثل زالو بزرگ و بزرگتر شد !
انریکو سرتکان داد و زیر لب زمزمه کرد : افتخاری !
-:افتخاری اجازه نمی داد کسی اونقدر تو گروهش نفوذ کنه که بتونه جاسوسی کنه ... ! در ضمن اون به کسی جز منشیش ؛ شمس الدین درباره ی نقشه هاش حرفی نمیزنه !
-:اما رئیس اینطور نیست !
-:درسته ... رئیس تازه کار بود . اگه یکم ذکاوت به خرج می دادی می تونستی تو گروهش جا باز کنی ! اون به خد کافی به افتخاری نزدیک بود و اونقدر خوب دشمن قدیمی شو می شناسه که می تونه حرکاتش و بخونه ! و اونقدر شجاع هست که مستقیم باهاش رو به رو بشه ! اما رئیس فهمید تو کی هستی !می خواستیم بکشیمت بیرون که فهمیدیم رئیس عاشقت شده ! اون نمی تونست بکشتت پس ما هم ازش استفاده کردیم ... ما بهت یه دیدی از افتخاری دادیم تا برای رویاروییت اماده بشی !
انریکو از جا برخاست . کامران با حوصله حرکات او را زیر نظر داشت .
با تاسف سرتکان داد :نمی دونم چی بگم ... شما به اسم میهن پرستی ، یه ادم و انتخاب کردین و خانواده اش ... هویتش ... عشقش ...
با تاکید بیشتر ادامه داد : اعتمادش ...
صدایش بلند تر شد : دوستاش و به بازی گرفتین ... فقط واسه ... واسه ... واسه اینکه افتخاری رو بگیرین ؟! فکر می کنین دستگیری افتخاری ارزش جون این همه ادم و داشته ؟ فکر می کنین ارزش جون اریا رو داشت ؟!
پویش را اریا خطاب کرد . او که دیگر اریا نبود ... او فریمان بود ... انریکو فریمان ... و حالا داشت درباره ی سوم شخصی صحبت میکرد که سالها پیش در گلشن زهرا دفن شده بود !
کامران بی توجه به سخنانش نفس عمیقی کشید و گفت : بچه ها میگن تو دیگه طرف ما نیستی ! اما من باور دارم یه سرباز همیشه یه سرباز می مونه ! حالا تصمیم با توئه که کی راست میگه !
انریکو لبانش را بهم فشرد ؛ دیگر جای ماندن نبود . روی برگرداند و به سمت در به راه افتاد . دست به دستگیره برد تا بچرخاندش که اسمی باز ایستادش !
" پویش "
اسمی که از زبان کامران بیرون امده بود . کامران او را خطاب قرار داده بود . ناگهان چیزی در دلش جا به جا شد . چیزی که تا بحال اتفاق نیفتاده بود . سالها بود که دیگر پویش خطاب قرار نگرفته بود . سالها بود که کسی پویش صدایش نمیکرد . حتی " اریا " چنین حسی در او ایجاد نکرده بود که " پویش " حالش را عوض کرده بود .
ایستاد ...
درنگ کرد ...
اما بازنگشت ...
فقط کمی سرش را چرخاند .
هاله ای از صورتش دیده می شد .
کامران گفت : ارزشش و داره ؟
شمرده شمرده ادامه داد : این کشور ارزش جون همه ی ما رو داره !
نفس عمیقی کشید : از وقتی که مادها ضد اشوریا همبسته شدن ... نه ! حتی قبل از اریایی ها ... ایران ... این کشور ارزشش و داشته و داره ! خون هزاران نفر رو این خاک ریخته ! دست صدها هزار نفرم به خون الوده شده اما ... هنوزم ارزشش و داره !
کامران سکوت کرد . سخنانش تمام شده بود . انریکو ارام دستگیره را چرخاند و خود را بیرون انداخت . خود را از ان اتاق کذایی راحت کرد . اما در دلش هنوز اشوبی برپا بود شاید هم غوغایی !
قطرات اب سرد با سرعت تمام بین موهایش فرود می امدند اما چیزی از گرمای التهاب بخش درونش کم نمی کردند .
دست راستش را به سرامیک های سفید دیوار تکیه زده بود و چشمان بسته اش روایت گر نه ساله گذشته از زندگی اش بود !
چیزی در درونش سنگینی می کرد ... به فریاد احتیاج داشت ... ! اما فریاد هم نمی توانست درد درونش را التیام بخشد . به گریه نیاز داشت اما اشک ها هم نمی توانستند خبری از درد درونش دهند . نفس کشیدن برایش سخت بود ... تک تک کلماتی که شنیده بود در ذهنش حرکت می کردند .
خسته از سرمای پر حرارت اب دستش را به درب شیشه ای گرفت و ان را عقب کشید . دوش اب را بست و بیرون امد . حوله ی سفید رنگ روی دراور را برداشت و به تن کرد . کلاهش را روی سر نکشید اجازه داد قطرات اب از موهایش سرازیر شوند . مسیر سالن را در پیش گرفت . به طرف تلفن رفت و سفارش دو شیشه ودکا داد .
روی کاناپه رها شد . چشمانش را بست و سعی کرد برای لحظاتی کوتاه ذهنش را از همه چیز پاک کند . به چیز ارامی فکر کند . به سیندی ... به گربه ی دوست داشتنی اش ... !
تنها چیزی که در این لحظه به ان اعتماد داشت .
دستش را پیش برد و تلفن را برداشت . شماره گرفت . چند ضربه به در خورد ... بلند شد . درب را به روی پیشخدمت باز کرد و بی حرف به طرف پنجره ها رفت . صدای جی جی در گوشی پیچید : چه عجب !!!
لبخند تلخی زد : سیندی چطوره ؟
-:عالی ... خیلی بهتر از منه که حتی حالم و نمی پرسی !
انریکو متفکر گفت : جی جی ...
هوم کشدار جی جی باعث شد ادامه دهد : من میتونم بهت اعتماد کنم مگه نه ؟
جی جی متفکر و ارام ... برعکس لحظاتی پیش گفت : من نمی تونم این و بهت بگم انریکو ... تویی که باید تصمیم بگیری من قابل اعتماد هستم یا نه ... اعتماد چیزی نیست که بتونم با گفتن بهت اثبات کنم !
انریکو برگشت . پیش خدمت بیرون رفت و در را پشت سرش بست . تلفن را به گوش فشرد ... جی جی همیشه همین طور بود . اگر به حرفهایش گوش می دادی سن و سالش را بیشتر از سی تخمین می زدی ... !
جی جی بهترین کلمات را در این لحظه به او گفته بود .
تکیه اش را به دیوار داد و گفت : حس خیلی بدیه وقتی بفهمی کسی که همیشه فکر می کردی تو رفاقت برات سنگ تموم گذاشته ... کسی که همیشه همه چیزت و بهش مدیونی ... از روی نقشه باهات رفاقت می کرده ...
جی جی میان حرفش امد : انریکو در مورد کی حرف میزنی ؟
-:دوستی که همیشه فکر می کردم تک تک کلماتش از محبتش سرچشمه گرفته . فکر می کردم تنها ادمی بود که برام رفاقت کرد ... کسی که بیشتر از خودم بهش اعتماد داشتم ... ولی ... ! امروز فهمیدم حضورش هم نقشه بوده ... برای کنار من بودن ... !
جی جی نفس عمیقی کشید : برات رفاقت و تموم کرد ؟
-:اره ... تو اینکه بخاطرم هر کاری کرد شک ندارم ...!
-:میبینی تو داری میگی به رفتارهاش شک داری و در عین حال میگی به اینکه برات رفاقت و تموم کرده شک نداری ... انریکو به حست فکر کن ... از احساست کمک بگیر ... ببین چقدر باورش داری ! هنوزم اون و دوست خودت می دونی ؟صادقانه جواب بده !
انریکو برگشت . قدم هایش را ارام ارام تا کاناپه برداشت . عجله ای برای جواب دادن نداشت ... فکر می کرد . به اینکه حسش به کیا چیست ... ! حالا که می دانست کیا از روی نقشه همراهش بوده ... اینکه می دانست کیا رفیق تعیین شده اش بوده ... اما ...
روی کاناپه نشست و نگاهش را دوخت به شیشه های ودکا ... لیوان کوتاه را پیش کشید و شیشه را به سمت لیوان خم کرد ... صدای کیا در گوشش تکرار کرد : من دوستت نیستم !
لبخند زد و گفت : اره ... اون بهترین رفیقم بود . هر چند هیچ وقت من و لایق دوستی ندونست اما برای من بهترین رفیق بود !
جی جی با ارامش گفت : پس قبول کن اون بهترین رفیقت بوده ! مهم نیست چیا در موردش می دونی ... حتی اگه از روی نقشه هم دوستت شده باشه این باور و توی تو بوجود اورده که دوستت باشه !
مکث کرد ... طولانی ! شاید فکر می کرد ... : انریکو برای رو به رو شدن با این مشکلات با ذهنت تصمیم نگیر با حست تصمیم بگیر !
دستش را پیش برد و لیوان ودکا را به لب نزدیک کرد . مایع تلخ را مزمزه کرد . چیزی از تلخی ان درک نمی کرد . تلخی وجودش تلخی مایع را از بین می برد .
-:مطمئنم بهترین تصمیم و میگیری ! من بهت اعتماد دارم !
چشمانش را بست ... !
تماس قطع شده بود . تلفن را روی پاهایش گذاشت و چشمانش را دوخت به سقف ... !کامران گفته بود وطن ارزشش و داشت ! واقعا داشت ؟ نه سال ... نه سال از بهترین لحظات زندگی اش ... ! به زودی چهل ساله میشد ... ! انریکو نه ... پویش به زودی چهل ساله میشد ... ! میتوانست در زندگی عادی اش دخترکش را روی پاهایش بنشاند و به بابا گفتن های او لبخند زند . می توانست از بودن در کنار همسرش لذت ببرد ... ! اما ...
پویش فدای وطن پرستی اش شده بود . وطن پرستی در ذهن پویش این معنا را داشت ؟ انریکویی که حال روی صندلی نشسته بود حسی به وطن داشت ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ؛ تهران :

دستش را روی فرمان چفت کرده و نگاه سنگینش را دوخته بود به ساختمان قدیمی ... !
لبخند روی لبش ... چشمان محو شده اش ... !
مرور خاطرات گذشته اش ... !
دلش می خواست خودش را به درب برساند . در را اهسته باز کند و خودش را درون حیاط بیندازد . کنار حوض دوست داشتنی بنشیند و به غرغر های مادر در مورد ازدواجش گوش دهد . دستش هر لحظه بیشتر دور فرمان فشرده می شد . می توانست همراه خانواده اش مهمان ان ها باشد می توانست به سادگی در این خانه قدم زند . می توانست با فرزندانش دور حوض بازی کند اگر ... اگر نه سال از زندگی اش فدای وطن پرستی کامران و گروهش نمی شد .
دل تنگ اغوش مادر بود ... دلتنگ اغوش مردانه پدر بود ... دلتنگ شیطنت های پریناز بود و ... دلش برای پرهام کوچولویش پر می کشید .
بهترین لحظاتی که می توانست کنار خانواده از زندگی اش لذت ببرد صرف بازی با دو چشم خاکستری شده بود که می خواست کنارش باشد اما همیشه مقابلش بود و او نمی دانست .
مشتش را به روی فرمان کوبید و ماشین را روشن کرد . پایش را روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد . از برابر در خانه ی اریا رد شد . لحظه ای طول نکشید که سرش را برگرداند و نگاهش را به درب دوخت که با برخورد چیزی به ماشین به تندی سربرگرداند و نگاهش را دوخت به جسم مقابلش ... !
سرعت ماشین کم بود و بخاطر عکس العمل شدیدش ماشین کاملا متوقف شده بود . به تندی در را باز کرد و پیاده شد ... نگاهش را به دختر دوخت و نزدیک شد . دختر در خود مچاله شده بود . به تندی کنارش نشست و دستش را روی بازوی دختر گذاشت و سعی کرد او را متوجه خود کند . صدایش ارام بود اما می لرزید . به سختی پرسید : خانم ؟ حالتون خوبه ؟
دختر به تندی سر برگرداند و نگاهش را دوخت به صورت انریکو . نگاهش کنجکاوانه صورت انریکو را کنکاش می کرد . انریکو لبهای باز شده اش را روی هم فشرد و سعی کرد برخود مسلط شود . دستش را از بازوی دختر جدا کرد . اب دهانش را که در گلویش سنگینی می کرد فرو داد و دوباره و اینبار به سختی پرسید : خوبین ؟
دختر انگار تازه یاد دردش افتاده باشد : اخ پامی گفت .
انریکو به تندی بازوی دختر را گرفت و سعی کرد نگاهی به پای دختر بندازد . دختر نالید ... !
انریکو به ارامی گفت : باید بریم بیمارستان !!!
دختر نگاهش کرد . اشک هایش سرازیر شده بود !!! انریکو سعی کرد دختر را تکان دهد که فریادش به هوا رفت و نگاه انریکو به پای راست دختر ثابت ماند . مطمئنا شکسته بود . چشمانش را لحظه ای کلافه روی هم فشرد و خم شد . دستش را پشت دختر قرار داد و او را تقریبا در اغوش کشید . با یک حرکت دست دیگرش را زیر زانوان دختر انداخت و بلندش کرد . سر دختر که به روی سینه اش نشست گریه اش ارام گرفته بود و انریکو هق هقش را گوش می داد . دختر را به سینه فشرد و درب ماشین را باز کرد . او را روی صندلی عقب نشاند و برگشت . از روی زمین کیف و کلاسور دختر را برداشت و به طرف ماشین رفت . پشت فرمان نشست و وسایل دختر را روی صندلی کمک راننده گذاشت . نگاهی از اینه به صورت دختر جوان انداخت ... ! ماشین را روشن کرد و همانطور که راه می افتاد پرسید : جز پاتون جای دیگه درد نمی کنه ؟
دختر گنگ نگاهش کرد . چشمان دختر خیره ی چشمان پیش رویش بود ... !
انریکو به سختی نگاهش را از اینه گرفت و دوخت به رو به رو !!!
هر از گاهی نگاهی به دختر می انداخت ... ! حتی فکر نمی کرد روزی او ... در این ماشین ... روی صندلی عقب ... !
دستش را روی فرمان فشرد و زیر لب زمزمه کرد : اینم نقشه هست ؟
پویش نزدیکش شد و دستان کوچکش را در دست گرفت . با انگشت اشاره اش قسمتی از موهای قهوه ای روشن را پشت گوشش فرستاد و پرسید : پس گل سرای خرگوشیت کجاست ؟
لبهایش را روی هم فشرد و غنچه کرد ... صادقانه جواب داد : گمشون کردم !
پویش لبخندی زد . کنارش روی پله ها نشست و دستانش را برای در اغوش کشیدنش باز کرد . دو دل از جا بلند شد و در اغوشش فرو رفت . پاهایش را بین پاهای پویش اویزان کرد و سرش را روی سینه ی او گذاشت .
پویش دستانش را دور کمرش حلقه کرد و شروع کرد به خواندن اهنگ مورد علاقه اش ...
باز تو افتابی ترین شهر خدا خورشید نمی تابه !
اون که من دوسش دارم و عاشقشم هنوز توی خوابه !
یک طرف ؛ یک طرف من موندم و بی خوابی ! حالم پریشونه !!! تا که یار از در نیاد تو سینه دل اروم نمی مونه !
با صدا خندید و پویش هم خندید . سرش را به قلب پویش تکیه زد و گفت : چرا اینطوری میزنه ؟
پویش پر صدا خندید : قلبه دیگه باید بزنه !
-:اخه چرا میزنه ؟
پویش خم شد :چون تو رو دوست داره !
لبخند روی لبهای کوچکش عمق گرفت : یعنی اونم دوسم داره ؟
پویش گونه اش را بین انگشتاش گرفت و کشید : اره خیلی بیشتر از همه ی ما دوست داره !
دستانش را بهم کوبید . از اغوش پویش بیرون رفت و در برابرش بالا و پایین رفت : منم خیلی دوسش دارم .
پویش به طرفش خم شد . دستانش را زیر چانه اش زد و گفت : چرا دوسش داری ؟
انگشت کوچکش را در دهانش فرو برد و با فکر گفت : صداش قشنگه !
-:مگه صدا داره ؟
تو چشمان سیاه پیش رویش خیره شد : اوهوم ...
-:چی میگه ؟
-:نمی دونم ... ولی من دوسش دارم !
به پویش نزدیک تر شد . دستانش را در دست گرفت و گفت : فکر کنم بلد نیست حرف بزنه ...
پویش خندید و گفت : اون بلده حرف بزنه تو هنوز یاد نگرفتی حرفاش و بفهمی بزرگتر که بشی همش و یاد میگیری ...
انگشت اشاره ی پویش را در دستانش گرفت و گفت : یادم میدی ؟
-:اره خودم یادت میدم
-:تو میدونی چی میگه ؟
-:منم هنوز بلد نیستم بزار خودم یاد بگیرم به تو هم یاد میدم
-:بهم یاد بدیا ...
پویش بلند گفت : باشه
به طرف خودش کشید و سعی کرد از روی پله ها بلندش کند : بریم بازی کنیم !
پویش دنبالش امد ... ! خودش را به دوچرخه ی پویش رساند و گفت : منم سوار می کنی ؟
روی دوچرخه نشست . دستانش را دور کمرش حلقه کرد و روی میله ی جلوی دوچرخه گذاشتش ... به سرعت دستان کوچکش را روی دسته های دوچرخه حلقه کرد و با ذوق گفت : برو ... برو ... !
پویش رکاب زد و او با شادی گفت : اخ جون ... !
کنار پویش بودن ... سوار دوچرخه پویش بودن ... ! اینجا را دوست داشت . بیشتر از تمام جاهایی که در ان حضور داشت . کنار پویش بودن را دوست داشت ... !
این پسر چشم سیاه را که به تازگی اسمش را کامل ادا می کرد از زمانی که یادش می امد دوست داشت ... از اینکه او در اغوشش بگیرد و دور بچرخد !
دستانش را رها کرد و روی دستان پویش گذاشت و صدای او را شنید که بلند صدایش می زد : فرانک ... محکم بگیر !
دستانش را به سرعت دوباره سر دسته های دوچرخه برگرداند و پویش طول حیاط را طی کرد و وارد کوچه شد .
انگشتش را نشانه گرفت به طرف سوپر مارکت سر کوچه و بلند تر گفت : یکمک می خوام !
پویش خندید : یخمک کوچولو ...!
-:یکمک ... !
پویش باز هم خندید !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 16 از 36:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA