انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 36:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
بتول سینی به دست از پله ها بالا میرفت که با دیدن افتخاری که در بالای پله ها ایستاده بود کمی از سرعتش کاهید: آقا...!
افتخرای سر تکان داد و منتظر ماند تا بتول به کنارش برسد: مهران... دارو هاش و میخوره!؟
-:بله آقا!
مردد پرسید: حالش چطوره!؟
بتول سرش را کمی خم کرد: امروز بهتره! از وقتی برگشته خودش و تو کتابخونه زندانی کرده و کتاب میخونه!
افتخاری سر تکان داد: خوبه! بزار سرش گرم باشه! اون کتابی که بهت دادم و خوندی؟
-:بله آقا!
-:نباید تنهاش بزاری... میدونی که!
-:بله... همش و تو کتاب نوشته!
-:الان دوران سختی رو داره میگذرونه! باید یکی رو داشته باشه تا باهاش درد و دل کنه! این سختترین مرحله ی ترکشه!
-:بله آقا!
-:خوب...
افتخاری رو برگرداند که برود اما بتول مانع گشت: فقط اقا...
افتخاری برگشت: چیه!؟
-:چرا... چرا خودتون باهاش حرف نمیزنین!؟ شما پدرشین!
افتخاری پوزخندی زد: پدرش!؟ بتول... رابطه ی من و مهران اونجوری نیست! خودتم که میدونی! مهران فکر میکنه من دشمنشم... حتی اگه اینطوری نباشه هم اون هیچ وقت بهم اعتماد نمی کنه!
-:اما به نظر من اگه شما پیش قدم بشین اوضاع نغییر میکنه! از قدیم گفتن از تو حرکت از خدا برکت!
افتخاری سر تکان داد: اما من اینطوری فکر نمی کنم! به هر حال...
اشاره ای به سینی کرد: بهتره به کارات برسی!
بتول با سر تائید کرد. از کنار افتخاری گذشت و راه کتابخانه را در پیش گرفت.
مهران پشت میز نشسته و برجهای بلند کتاب را مقابلش چیده بود. مانند گنجشگک مدام از این صفحه به آن صفحه و از این کتاب به آن کتاب میپرید و سعی داشت یادداشت برداری کند هر چند بی نتیجه بود. لرزش دستش به قدری بود که انگشتانش حتی توان نگهداری قلم را نداشتند. هر چه بیشتر فشار میداد، هر چه بیشتر تلاش میکرد... تنها نتیجه اش درد فراوان و لرزش بیشتر بود!
سر انجام کم آورد. خودکار را با خشم روی کتاب رها ساخت و با خستگی به صندلی تکیه زد. نفسش را با حرص بیرون داد. لرزه ای بر جانش افتاده بود. آرام دستش را بالا آورد؛ رقص دستش آشکار بود.
با عصبانیت دستش را مشت کرد تا از شدت لرزشش کاسته شود و آنقدر مشتش را فشرد که ناخن انگشتانش کف دستش را مهر کردند.
اما او بی توجه به درد به مشت گره کرده اش خیره بود. در چشمانش اشک حلقه زده بود نمی دانست چرا... به خاطر خیره خیره نگریستن... به خاطر مطالعه ی زیاد... و یا... به خاطر لرزش دستانش...
تنها یک چیز را می دانست! باید الکل می یافت! بدنش... ذهنش... بی اندازه به الکل نیاز داشت حتی به اندازه ی قطره ای! اما نمی خواست تسلیم شود... این بار نه! این بار باید سر حرفش میماند... سر قولش... نه قولی که به افتخاری بزرگ داده بود یا به پدرش! سوگندی که با خود خورده بود مجبورش می ساخت... می خواست در همه ی زندگی اش برای یکبار هم شده... آن کاری را که میخواست بکند... کاری که درست بود! و هیچ کس... هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد... نه آن الکل نفرین شده... نه آن پندهای مسخره اطرافیان و نه حتی خودش!
صدایی او را از اعماق غم ها، کمبود ها، انگیزه ها و تصمیماتش بیرون کشید. دستش را به سرعت پایین آورد و به در خیره شد: بیا تو!
در باز شد و لحظاتی بعد بتول سینی به دست پدیدار گشت. با لبخند مهربانی به سمتش آمد.
مهران به سرعت دستانش را زیر میز پنهان ساخت. نمی خواست کسی لرزش دستانش را ببیند...
حال دیگر سروی استوار بود یا حداقل قرار بود بشود!
-:برات بستنی آوردم... همونطوری که دوست داشتی!
مهران چینی بر پیشانی انداخت. نگاهش از روی صورت بتول سر خورد و روی بستنی ها افتاد. برای یک لحظه... یک لحظه ی کوتاه دلش غش رفت... برای بستنی... برای بستنی های بتول!
اما به سرعت سر بلند کرد. نگاه بی فروغش را به چشمان مشتاق بتول ریخت: من خیلی وقته که دیگه بستنی نمی خورم!
بتول وا رفت. انتظار این حرف را نداشت. آرام به سمتش آمد: ولی همونطوری که دوست داری درستش کردم! مثل وقتی که بچه...
مهران میان حرفش دوید: گفتم که... من از بستنی متنفرم!
بتول با آرامش سینی را روی میز قرار داد. صندلی رو به روی مهران را عقب کشید و رویش نشست. با تامل پرسید: چرا؟! تو که عاشق بستنی های من بودی!
مهران لبخند تلخی زد. میخواست سر انجام آن را با کسی در میان بگذارد... میخواست برای اولین بار فریاد بزند که... من می فهمیدم! بچه بودم اما... می فهمیدم!
زمزمه کرد: چون... چون هر وقت بستنی میبینم... یاد اون... یاد اون سیلی میوفتم!
بتول بی خبر پرسید: سیلی؟!
مهران سر بلند کرد و به بتلو خیره شد. می خواست سرد باشد اما نبود. با سر تائید کرد: آره... همونی که هوشنگ زحمتش و کشید. همونی که رنگ و دوباره به صورت رنگ پریده ی پریا برگردوند.
ناگهان رنگ از رخسار بتول پرید. زمزمه کرد: تو... تو دیدیش!
مهران به صندلی تکیه داد: معلومه... از پنجره ی بالکن... اون روز داشتم تو بالکن بستنی میخوردم... بستنی ای که تو درست کرده بودی! بستنی ای که همیشه با پریا میخوردم... اون همیشه میشست رو به روم و میخندید... من بازیگوشی میکردم و اون میخندید... رو بینیم بستنی می مالید و میخندید!
بتول متاسف سر تکان داد.
مهران لبش را گزید و ادامه داد: میدونی... هوشنگ حق نداشت! حق نداشت با پریا اونطوری برخورد کنه... اون سیلی... اوج نامردیش بود!
سرش را پایین انداخت: هیچ مردی حق نداره با زنش اونطوری رفتار کنه! زنا... ظریفن... قلبشون ظریفتر... با اینکه سخت میشکنن... با اینکه با هزاربار زمین خوردن نمی شکنن اما وقتی ترک بردارن... فقط یه ضربه ی انگشت به فناشون میده! اون سیلی ضربه ی انگشتی بود که پریا رو نابود کرد. اون روز شما نفهمیدین... شما شکستن و خورد شدن پریا جمشیدی رو ندیدین... اما من دیدم... درکش کردم! اون روز پریا جمشیدی به فنا رفت. از اون روز به بعد بود که... دیگه نخندید! دیگه وقتی من بازیگوشی میکردم با خنده نگام نمی کرد! یه جوری... یه جوری نگام میکرد انگار بدترین دشمنش و بهترین دوستش بودم! شاید هوشنگ و تو من میدید! اون روز... اولین روزی بود که از پسر افتخاری بودن شرمنده شدم!
بتول بینی اش را بالا کشید و آرام سر تکان داد: هنوزم روزی که با خانم از اینجا رفتی رو یادمه... تو هیچی با خودت نبردی... اصلا اصرار نکردی که بمونی! یا بهونه هوشنگ خان و نگرفتی! سرت و بلند کردی و سوار ماشین شدی!
-:چرا باید بهونه ی کسی رو میگرفتم که از بودنش شرمنده بودم!
بتول دستش را به سمت مهران دراز کرد. مهران مردد به دست چین خورده ی بتول نگاهی انداخت. سر بلند کرد و به صورت بتول خیره شد. بتول با مهربانی تائید کرد.
مهران دوباره نگاه دوگانه اش را به دست بتول دوخت. دستش را زیر میز باز و بسته کرد. میخواست دستش را بگیرد... میخواست اولین دستی که خالصانه به سمتش دراز شده بود را بگیرد.
مردد دستش را بیرون آورد و آرام به سمتش برد. بتول با مهربانی دست داغ مهران را در دست گرفت با این حال دستش هنوز هم گرم بود. گرمایی از جنس دیگر... گرمایی از جنس مهربانی... مهربانیِ شاید مادرانه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو آرام بازویش را به در اتومبیلش تکیه زد و دستش را از پنجره بیرون برد. با آرامش پشت فرمان نشسته بود و به موسیقی گوش سپرده بود. هر از گاهی نیز زیر چشمی نگاهی به یاس که آرام نشسته بود و به جاده خیره بود می انداخت.
برای شکست سکوتی که بینشان حکم رانی میکرد پیش قدم شد: میگم حالا کجا داریم میریم!؟
و نگاهی به یاس انداخت.
یاس تکانی خورد: میخوام با چند نفر آشنات کنم که به دردت میخورن!
انریکو با شیطنت پرسید: واسه چی؟!
یاس بی توجه به لحنش پاسخ داد: به هر حال تو هم داری میای تو بازی... باید یه چند نفری رو بشناسی... مگه نه؟!
انریکو با سر تائید کرد: حالا کی هستن!؟
-:یکیشون میشه گفت که یه شرکت حمل و نقل داره...
-:حمل و نقل؟!
یاس تائید کرد: آره... یکیشونم چندتا اسکله داره... تو جنوب! یکیشونم یه اژانس املاک داره!
-:فکر کنم بشناسموشون!
یاس به سمتش برگشت: ولی من فکر نکنم...
-:چرا؟!
-:چون حوزه ی فعالیتشون با تو فرق داره!
انریکو پوزخندی زد.
یاس ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.
-: حالا چرا این موقع شب باید بریم دیدنشون؟
-:خوب... اونا زیاد از روزا خوششون نمیاد!
انریکو سر تکان داد: که اینطور... میدونی کی از شب خوشش میاد؟
یاس درنگی کرد و اندیشمندانه گفت: اوم... جغدا!
انریکو خندید: آره... ولی منظورم یه چیز دیگه بود!
-:چی؟!
-:دزدا!
-:شاید!
-:منظورت چیه شاید؟!
-:الان دزدا تو روز راحتتر ازت دزدی میکنن... شبا که...
انریکو سر تکان داد: یه کوچولو حق با توئه!
یاس خندید. انریکو نیز نگاهش را معطوف جاده کرد اما زیر چشمی یاس را زیر نظر داشت. دقایقی به همین منوال گذشت تا یاس به حرف آمد.
-:تا حالا ستاره ها رو شمردی؟
انریکو برگشت و نگاهی به یاس انداخت. سرش را بلند کرده و به آسمان خیره بود. صورتش با نور مهتاب روشن شده بود. گویی چون آیینه نور مهتاب را بازتاب میکرد. چشمانش... چشمان رنگپریده اش نیز میدرخشیدند... شال سبزش که با آواز باد میرقصید... و بازهم صورت مهتابی اش!
ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. هنوز هم زیبا بود... به زیبایی صنم...
ذهنش پر کشید به سالها پیش... سالهایی که هنوز اعتقادکی به خوبی داشت. روزهایی که هنوز سیلی ناجوانمردانه ی زندگی صورتش را سرخ نکرده بود.
به روزی که با یاس؛ نه ! صنم روی تپه ی مورد علاقه ی پویش ستاره ها را میشماردند.
صدای پویش در گوشش پیچید: نمي دونم... من معمولا رو كاپوت ميشينم و ستاره ها رو ميشمورم...!
-: ستاره شمردن...! مگه بچه اي...!
مدام خاطرات آن روز جلوی چشمانش رژه میرفتند. حسادت میکرد... به آرامش آن روزها حسادت میکرد.
از آرزوهای احمقانه ای که آن روزها داشت حرصش میگرفت: من آرزو كردم كه تا دفعه ي بعد كه شهاب ميبينم... همه چي خوب باشه...! اون آدمي كه الان كنرمه بازم كنارم بمونه...!هميشه همين آرزو رو ميكنم...! حالا تو بگو... يالا...!
و آرزوی صنم: من ارزو كردم اين ماجرا به خوبي و خوشي تموم بشه...!
با صدای یاس به خود آمد: نگفتی...
بی تفاوت نگاهی به آسمان انداخت و سرد گفت: شمردن ستاره ها؟! به نظرم احمقانست!
یاس دوباره به آسمان خیره شد: اما من دوست دارم... یه حس آرامشی به ادم میده... شمردن باعث میشه حواس آدم پرت بشه!
-:میدونی چند بیلیون ستاره تو آسمون هست و تو فقط چندهزار تاشو میتونی ببینی!
-:مهم نیست... موضوع اینه که تو وقتی ستاره ها رو میشماری فقط به یه چیز فکر میکنی... چیزی که آرومت میکنه!
سرش را برگرداند و به انریکو خیره شد: چرا تو هم امتحان نمی کنی... خیلی خوبه!
انریکو مردد نگاهی به آسمان انداخت. این کار سرگرمی مورد علاقه پویش بود... و او سالها تلاش کرده بود تا از او فاصله بگیرد... تا جایی که دیگر حتی به تماشای آسمان نیز نمی نشست.
برای اولین بار... برای اولین بار پس از سالها سر بلند کرد و به آسمان خیره شد. حسی آشنا به سراغش آمد حسی مثل... مثل احساس پویش... برای یک لحظه گمان کرد که هنوز پویش است... گمان کرد که تمامش خواب بوده... گمان کرد که...
"یادت هست
آن زمان راکه شورعشقی زیبا دردلت روشن بود ومن گرم میشدم با حرارت آن
یادت بماند
امروز تورامبینم سرد و ساکت
چون روح سرگردانی که شب هنگام درخانه درحرکت است
و چون سایه ای که گاهی فقط گاهی پشت سرم ایستاده است
ومن هرروزخودراکمی گول میزنم
وبه خوددلداری میدهم "خداراشکرحداقل سایه اش را گاهی میبینم"
(علیرضا-وبلاگ جملات عاشقانه و دلتنگی)
لبخند زد . چشمانش را برای لحظه ای بست و به گذشته ها پر کشید . به دستان لطیفی که ان شب در دست گرفته بود فکر کرد . لبخند روی لبهایش عمق گرفت .
صدای صنم در گوشش پیچید : اما واسه من كه موثر بود...!
یاس هم ستاره می شمرد . ستاره های اسمان را . گفته بود این کارها بیهوده است اما ستاره می شمارد . لبهایش را به دندان کشید و سکوت را به ارامی شکست : از کی ستاره می شمری ؟
یاس نگاهش را دوخت به آسمان . لبخند زد . نگاهش را به ستاره ی پر نوری دوخت و گفت : سالهاست .
انریکو باز هم پرسید : از بچگی ؟
یاس تلخ لبخند زد : نه از وقتی ستاره ها یاداور خاطرات گذشته ها شدن .
-:خاطرات گذشته ؟
-:خاطرات ارامبخش ... خاطراتی که ارامش زندگیم اون لحظه ها بود .
ابروانش را بالا کشید : من الان از تو یاد گرفتم .
-:منم از یکی دیگه یاد گرفته بودم .
با اصرار پرسید : از کی ؟
یاس رو برگرداند . نگاهش را از اسمان گرفت و چشم دوخت به محیط بیرون . به درختان در حال حرکت نگاه کرد . دلتنگ بود . مثل تمام روزهای گذشته دلتنگ ان پشت بام بود تا او کنارش بنشیند . با سرخوشی از انتقام بگوید . اعتراف کند تا به حال انتقام نگرفته است و او حسرت بخورد برای زندگی شادش . امشب بیشتر از هر شب در کنار این مرد دلتنگ مرد رویاهایش بود . امشب بیشتر از هر شبی دلتنگ صدای نفس هایش بود . امشب بیشتر از هر شبی دلتنگ تنها شبی بود که سر به بازوی او گذاشته و به خواب رفته بود . دلتنگی اش برای کسی بود که ستاره شمردن را یادش داده بود .
دلتنگ بودنش بود . دلتنگ لمس شدن با دستهای او ... دلتنگ بوسه های ناگهانی ... دلتنگ همراه او بودن بود . دلتنگ بودن او .
بغضش را فرو خورد و چشمانش بست . به روی چشمان مشکی پیش رویش لبخند زد ؛ چشمان سیاه پویش ...!
انریکو به لبخند هک شده بر لبهای اتش نگاهی انداخت . این لبخند برایش اشنا بود . به اشنایی شبی در سالهای دور ... شبی در گذشته ها . شبی که صنم در کنارش بود . شبی که بی توجه به تمام دنیا ستاره می شمرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلتنگی اش برای اسمان امشب بیشتر از هر شبی بود . نگاهش را به روی ستاره ها می چرخاند . سنگینی اش را به نرده ی گچی سفید منتقل کرده بود .
-:می افتی پایین .
برگشت . انریکو دست در جیب وارد ایوان شد .
دوباره نگاهش را به اسمان برگرداند و گفت : لازم نیست به فکر من باشی !
-:نمی دونستم اینقدر اسمون و دوست داری .
دست به سینه شد : تو خیلی چیزا در مورد من نمی دونی .
انریکو نزدیک تر امد . با یک قدم فاصله از او ایستاد و گفت : می تونم کم کم در موردت بیشتر بدونم .
لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و نگاهش را به صورت انریکو برگرداند . انریکو همچنان به اسمان خیره بود . این چهره پیش رو برایش از هر کسی بیشتر غریبه بود اما ...
اما تمام وجودش دم از اشنایی می زد .
انریکو ناگهان به طرفش برگشت و گفت : از این مردا زیاد خوشم نمیاد .
دستانش را پشت سر کشید و به نرده ی گچی تکیه زد : چرا ؟
-:قانون نیوتن ... اونا هم از من خوششون نمیاد . این عکس العمل من در برابر رفتارهای اوناست .
-:می خوای از اینجا بریم ؟
مثل او به نرده ی گچی تکیه زد وگفت : نه . تا وقتی اونا بتونن کار من و راه بندازن می تونم تحملشون کنم .
یاس با شیطنت پرسید : یعنی ادما رو بخاطر کاری که برات انجام میدن تحمل می کنی ؟
انریکو با جدیت سر تکان داد : البته .
یاس قدمی جلوتر گذاشت . فاصله ی ما بینشان کاملا از بین رفت . سینه به سینه ی انریکو ایستاد و گفت : منم تحمل می کنی ؟
انریکو لبخند روی لبهایش را فرو خورد و کمی سرش را خم کرد . صورت به صورت یاس به چشمانش خیره شد . در چشمان پیش رویش دنبال چه بود نمی دانست اما تمام وجودش در ان لحظه چشمان پیش رویش را کندوکاو می کردند . نگاهش از چشمان دوست داشتنی اش پایین رفت . خاطرات باز هم به ذهنش هجوم اورد . به گذشته ها پر کشید .
صدای شلیک گلوله ... صدای بال زدن پرنده ها ...
نگاهش به سمت لبهای یاس کشیده شد . چشمانش را دوباره به سمت چشمان یاس برگرداند . نگاه یا مثل همیشه ثابت بود . دستش را از جیب بیرون کشید و روی گودی کمرش قرار داد . نگاه یاس لرزید .
چشمانش به دنبال چشمان پیش رویش حرکت کرد . مثل گذشته ها به بازوی اتش چنگ زد و فاصله ی کمی که بینشان بود را از بین برد . حرکتش برای بوسیدن اتش غافلگیرانه نبود . چشمان اتش که بسته شد چشمانش را بست . خودش را به دست احساساتش سپرد . نفس برای ادامه بوسه یاری اش نمی کرد اما به هیچ وجه تمایلی برای پایان دادن به این بوسه نداشت . تمام احساساتش بدنبال طولانی کردن این زمان بودند . نمی توانست به سادگی از او بگذرد . نمی توانست فراموش کند این وجود میان بازوانش را بیشتر از انچه فکر می کند دوست می دارد . فراموش کرده بود در عین دوست داشتن از این موجود دوست داشتنی متنفر است .
دستان اتش که روی سینه اش قرار گرفت به ارامی خود را عقب کشید . چشمانش در نگاه اتش نشست . نگاه اتش لرزان بود . نگاهش را کند و کاو می کرد . به دنبال این حس اشنا می گشت . این بوسه برایش به شیرینی بوسه های گذشته بود . دست انریکو روی بازویش لرزید و پایین رفت . او را بیشتر به سمت خود کشید و زیر گوشش زمزمه کرد : من و تو چرا باهم قرار نمی زاریم ؟
یاس به تندی از اغوشش بیرون رفت . انریکو دوباره به نرده گچی تکیه زد . یاس گفت : چرا باید این کار و بکنیم ؟
-:من ازت خوشم میاد .
مکثی کرد و ادامه داد : تو هم از من خوشت میاد .
یاس به طرفش برگشت . ابروانش را بالا کشید و با تمسخر گفت : خیلی به خودت مطمئنی !
انریکو قدمی به طرفش برداشت . سرش را کمی خم کرد و گفت : در اینکه تو ازم خوشت میاد شکی ندارم . وقتی از هم خوشمون میاد باید با هم قرار بزاریم .
یاس کاملا جدی پاسخ داد : اشتباه می کنی .
ابروان انریکو از این دو کلمه جدی در هم کشیده شد : منظورت چیه .
-:من از تو خوشم نمیاد ...
انریکو تا خواست چیزی بگوید یاس ادامه داد : اونی که من ازش خوشم میاد تو نیستی .
انریکو متعجب نگاهش کرد و در مقابل سکوت یاس پرسید : منظورت چیه !
-:من از تو خوشم نمیاد از کسی خوشم میاد که تو خیلی شبیهشی .
پویش به خود لرزید . چشمانش را دزدید و به سختی اب دهانش را فرو داد . بعد از دقایقی با جان کندن لب زد و گفت : چطور شبیهشم ؟
منتظر بود هر لحظه اتش او را به نام پویش بخواند . با اینکه به کار مادمازل اطمینان داشت . با اینکه می دانست اتش هرگز نمی تواند از زنده بودن پویش با خبر شود اما باز هم ترسیده بود . ترسیده بود از این کلمات .
-:تو هیچ شباهتی به اون نداری ولی نمی دونم چرا همیشه در کنار تو اون و احساس می کنم .
به خود جرات داد و پرسید : دوسش داشتی ؟
اتش نگاهش را از او گرفت . به سمتش قدم برداشت . از کنارش گذشت و روی صندلی اهنی نشست . دستانش را در هم قفل کرد و گفت : من لایقش نبودم .
انریکو با تمام توانش پاهایش را به حرکت در اورد . کنار اتش روی صندلی نشست و گفت : دوست داشت ؟
-:فکر می کردم دوسم داره ولی اخرین نگاهش پر از نفرت بود .
-:مگه چی بینتون بود .
-:من و اون دو روی سکه بودیم . اون همیشه دوست داشت ادم خوبه باشه و من ...
-:عاشق چی اون بودی ؟
-:اینکه همیشه سر اعتقاداتش بود . بخاطر چیزایی که می خواست می جنگید ... ولی ...
انریکو پرسید : ولی چی ؟
-:ولی اخرش ناامیدم کرد . شایدم تقصیر خودم بود .
انریکو متعجب از این کلمات گفت : مگه چیکار کرد ؟
-:همه اون تصوراتی که ازش داشتم و نابود کرد . خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم جا زد . ضعیف تر از اونی بود که فکرش و می کردم .
انریکو ابروانش را در هم کشید .
یاس با صدای لرزان ادامه داد : تو بدترین شرایط وقتی چیزی برای از دست دادن نداشت مرگ و انتخاب کرد .
انریکو سکوت کرد . فکر نمی کرد خودکشی که مادمازل برایش ترتیب داده بود این طور در نظر اتش جلوه کند . سکوتشان طولانی شد .
انریکو به طرفش برگشت و گفت : با این همه من هنوزم می خوام باهات قرار بزارم .
اتش از جا بلند شد و گفت : ولی من نمی خوام .
انریکو به او چشم دوخت و لبخند زد . احساساتش اشتباه نکرده بود . اتش پویش را دوست داشت .


*************

مهران پشت میز نشست . نجمی پوشه ای که در دست داشت را لوله کرد و گفت : گفته بودین یکی از مدیرای خوب و معتمد و براتون پیدا کنم !
مهران با سر تایید کرد : آره ... خوب کسی رو پیدا کردی ؟
-:بله ... یه سر اطلاعات کوتاهم دربارش گذاشتم رو میزتون ...
و با سر اشاره ای به میز کرد . مهران پوشه را برداشت و در حالیکه آن را ورق میزد گفت : خانم نجمی ... درباره ی حرفایی که بهتون زدم فکر کردین ؟!
-:بله ... اما من هنوزم تصمیمم همونه !
و مصرانه ادامه داد : من قبول کردم برای شما کار کنم و هر طور شده بهتون وفادار می مونم .
مهران دوباره پرسید : پس مشکلی با شرایطی که برات تعریف کردم نداری ! نه ؟
نجمی سر تکان داد : کاملا ...
مهران با لحن اطمینان بخشی گفت : بهت قول میدم ... باور کن نمیزارم قاطی این ماجراها بشی ... حتی اگه شده تسلیم بشم .
نجمی لبخند محوی زد و تشکر کرد . در حالیکه به سمت صندلی اش می رفت گفت : می تونم یه چیزی بپرسم ؟
-:البته .
-:برای چی دنبال یه همچین آدمی می گردین ... ؟ منظورم اینه که یه مدیر معتمد و قدرتمند به چه کارتون میاد !
مهران با غرور به صندلی تکیه زد : پرسش خوبیه ! میدونی چرا من اینجام ؟!
نجمی مردد پاسخ داد : چون پدرتون و عصبانی کردین !
مهران پوزخندی زد : شاید ...
با جدیت ادامه داد : اما من معتقدم هوشنگ خان من و به یه دلیلی به اینجا فرستاده ! منظورم اینه که چرا بین این همه شرکت من و فرستاد همین جا !
-:شما چی فکر می کنین ؟
-:به نظر من این یه امتحانه ! ... یه چیزی اینجا هست که من باید پیداش کنم !
-:مثلا چی ؟
-:اختلاسی ... چیزی ... که خود امیر هوشنگ هم این موضوع و میدونه و خیلی راحت می تونه حلش کنه ... اما من و فرستاده اینجا تا امتحانم کنه ... می خواد ببینه من چیزی میفهمم یا نه !
نجمی سر تکان داد : که اینطور ...
مهران ادامه داد : اما ... برخلاف احترام تو خالی ای که بهم میزارن ... هیچ کس حرف من و اینجا قبول نداره ... در ضمن من به هیچ کدوم از حسابا و اینا دسترسی ندارم ....
-:پس شما یه نفر و می خواین که قدرتمند باشه و دسترسی کامل داشته باشه ...
مهران با سر تایید کرد .
-:.... و همینطور مورد اطمینانم باشه !
-:آره ... حالا آدمی که میگی یه همچین کسیه ؟؟
نجمی لبخندی زد : دقیقا همون کسیه که می خواین .
مهران با رضایت لبخندی زد .



*************

فیونا رو به روی جی جی کنار میز انریکو نشست . جی جی مشغول کار با تبلتش بود و انریکو نیز به صندلی تکیه زده بود و چرخ می خورد .
ارام پرسید : اوضاع چطوره ؟
انریکو با رضایت پاسخ داد : عالی ...
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : الان ساعت هشته ... قرار بود تریلی ساعت پنج به وقت افغانستان راه بیفته . الان تقریبا دو ساعت و نیمه که عملیات شروع شده .
-:تا اینجاش که آسون بوده ... ولی مرز و می خوای چیکار کنی ؟ امنیت اونجا خیلی بالاس .
-:درسته ولی من یه راهی پیدا کردم .
فیونا مشتاقانه منتظر ماند . انریکو نیم نگاهی به جی جی که بی توجه به انها سرگرم کار خود بود انداخت و ادامه داد : یه سری تریلی دارن از افغانستان برمی گردن ایران که مال یه موسسه ی خیریه ان که برای بچه های افغان کمک برده بود ... تریلی ما هم قاطی هموناست .
-:پس تو یکی از تریلی ها رو خریدی ؛ نه ؟
انریکو لبخندی زد : نه ... من کل خیریه رو خریدم .
فیونا لبخند رضایتمندی بر لب اورد .
جی جی به حرف آمد : اما مقصد اون کاروان مشهده !
انریکو تایید کرد : درسته ... واسه همینه که ما یه چادر درست کردیم . درست مثل چادر تریلی های شرکت پیشرو پارس .... از مشهد تا تهرانم آقای افتخاری زحمتش و میکشه !
فیونا متعجب نگاهش کرد و در برابر حرکات چرخشی انریکو روی صندلی اش سکوت کرد .
لحظات به کندی می گذشت .
فیونا دستش را از روی میز برداشت و به سمت جی جی که مشغول کار بود و مثل همیشه سرش را در کامپیوتر فرو برده بود برگشت . بی تفاوتی جی جی کلافه اش کرده بود . انریکو مداوم با خودکار روی میز ضرب گرفته بود و به هیچ وجه تمایلی برای پایان دادن به این صدای عذاب اور نشان نمی داد .
زنگ موبایل انریکو این حرکت ریتم وارش را متوقف کرد . انریکو به تندی خودکار را رها کرد و گوشی را برداشت . صدای مردی از پشت تلفن در گوشی پیچید : ما تا چند دقیقه دیگه میرسیم به مرز .
انریکو نفس حبس شده در سینه اش را رها کرد و گفت : این عالیه . خبرش و بهم بده .
مرد با گفتن بله اقایی تلفن را قطع کرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ایران ، سیستان و بلوچستان ، میلَک ، مرز ایران و افغانستان :


مرد راننده نگاهش را از کامیون رو به رو گرفت و کمی به راست خم شد تا از پیچ جاده شاید بتواند ایست بازرسی را بهتر ببیند . اولین کامیون پیش رو در برابر ایست بازرسی توقف کرده بود . چهار کامیون پشت سر هم توقف کردند . مرد میانسال از کامیون اول پیاده شد . مامورین به سرعت کامیون ها را محاصره کردند . مرد میانسال به سمت یکی از مامورین جلوتر از سربازان ایستاده بود رفت . مرد قدمی جلوتر امد و پرسید : کامیون چیه ؟
مرد میانسال برگه ای به سمت پلیس گرفت و گفت : برای بچه ها وسایل برده بودیم داریم برمی گردیم .
پلیس نگاهی به برگه ها انداخت و پرسید : کامیونا خالیه ؟
-:بله اقا ...
پلیس مرد اشاره ای به سربازان زد و گفت : کامیونا رو اسکن کنید .
مرد میانسال به تندی نگاهش را به روی اسکنر دستی سربازان انداخت . اسکنری که به سمت کامیون سوم می رفت را نگاه کرد . با دیدن چسب روی دسته ی اسکنر لبخندی روی لبش نشست . دو سرباز اسکنر را روی کامیون گرفتند و مشغول شدند . مرد راننده با دقت رفتار و حرکاتشان را زیر نظر گرفته بود .
با دور شدن سربازان مرد مافوق به سمتشان برگشت . نگاهش را به سربازان دوخت و در جواب انها که گفتند کامیونا خالیه سر تکان داد و نگاهی به کامیون ها انداخت . راننده ها و کمک راننده ها را از نظر گذراند و بالاخره اشاره ای به سرباز ها زد . برگه ها را به دست مرد میانسال داد و گفت : می تونید برید .
مرد میانسال به سرعت تشکر کرد و به سمت کامیون اول حرکت کرد . لبخندی روی لبهای راننده کامیون سوم نشست . گوشی اش را به گوش وصل کرد و شماره گرفت . کامیون اول به راه افتاد و از برابر چشمان سربازان گذشت . کامیون دوم هم در حال حرکت بود . مرد راننده همراه با اولین صدای بوق در تلفن پایش را روی گاز فشرد و ماشین به حرکت در امد .
صدای انریکو در گوشش پیچید :چی شد ؟
از برابر سربازان می گذشت که گفت : دارم رد میشم .
انریکو با شادی جواب داد : عالیه ...
ناگهان صدای یکی از سربازان بلند شد : صبر کنید .
سرباز به تندی به طرف مافوقش حرکت کرد و در گوش او چیزی گفت . راننده نگاهی به سرباز انداخت و ارام ارام از سرعت ماشین کاست انگار می خواست ان را متوقف کند . اما حرکت ماشین ادامه داشت که صدای یکی از سربازان دیگر بلند شد : ایست! ماشین و نگه دار .
مرد راننده به ارامی پایش را روی ترمز فشرد و کمی جلوتر توقف کرد و این سرباز را عصبانی کرد .
سربازی که دستور ایست داده بود همراه مافوقش جلوتر امد و نزدیک به راننده گفت : بار کامیونت چیه ؟
مرد پاسخ داد : خالیه .
مرد اشاره ای به سرباز کرد و گفت : سگا رو بیارید .
سرباز ها به تندی دست به کار شدند و به سمت کامیون ها حرکت کردند . صدای انریکو در گوش راننده پیچید : مشکل چیه ؟
-: شک کردن . می خوان کامیون و بگردن .
انریکو با عصبانیتی که یکباره به وجود امده بود فریاد زد : اون کامیون نباید باز بشه . میفهمی...؟!
مرد راننده نگاه پر از ترسش را به سربازان دوخت .
صدای انریکو می امد که مشغول صحبت با زنی بود و بعد فریادش که گفت : فکر کنم وقتشه!
سربازان به تندی نزدیک می شدند و هر لحظه سگهای تازی بیشتر فریاد میزدند گویی خبر از دل انریکو میدادند. نفس همگان در سینه حبس شده بود. راننده با اینکه سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند اما عرق سردی بر صورتش روان شده بود. از آینه ی بغل سربازان و سگها را نظاره میکردند که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شدند و او به میله های زندان نزدیکتر...
که ناگهان با صدای انفجار مهیبی همه از جا پریدند. برای لحظه ای همه چیز در سکوت فرورفت . هیچ کس جرات پرسیدن چیزی را نداشت. همه از حرکت ایستاده بودند تا اینکه بالاخره به سمت صدا برگشتند . دود سیاه مرگباری از پشت کوهها خود را بیرون میکشید و دست تکان میداد. شعله های زرد و سرخ اما دامان دود را گرفته بودند.



ایران ، تهران :


جی جی نگاهی به فیونا و انریکو انداخت و گفت : نقشه ی B ؟
انریکو به تندی نگاهش را از میز گرفت و به او دوخت . اخم های جی جی در هم بود و این نشان می داد از اوضاع موجود راضی نیست . فیونا تماس را قطع کرد و گفت : اینم از این ...
صدای مرد راننده در گوشی پیچید : همه چی خوبه... بعد از انفجار راه افتادیم!
انریکو نفسش را با خیال راحت بیرون فرستاد و گفت : خوبه . زودتر حرکت کنید . باید تا قبل از حرکت کامیون های پیشرو پارس به اونجا برسید . یادتون نره چادر و حتما عوض کنین!
-:بله اقا .
فیونا رو به روی انریکو ایستاد و گفت : ما کارمون و انجام دادیم .
انریکو نگاهش را از جی جی که حال بی توجه به سیستم پیش رویش به او خیره شده بود گفت : ممنونم .
فیونا لبخندی زد : باید از کامران تشکر کنی من کاری نکردم .
انریکو سرتکان داد و سکوت کرد . فیونا نگاهی به جی جی انداخت که لحظاتی بود خیره خیره نگاهش می کرد . اخم های جی جی باعث شد قدمی عقب گذارد . سرش را به سمت انریکو برگرداند و گفت : من میرم یه دوری بزنم برمی گردم .
با خروج فیونا از اتاق جی جی به طرف انریکو برگشت نقشه ی B ؟
انریکو خیره خیره نگاهش کرد و با سر تائید کرد. قبل از اینکه چیزی بگوید جی جی ادامه داد : ولی من ازش خبر نداشتم .
خواست توضیح دهدکه جی جی از جا بلند شد و گفت : نمی خوام چیزی بشنوم .
از اتاق بیرون رفت . انریکو به جای خالی جی جی خیره گشت و نفس عمیق کشید .


ایران , سیستان بلوچستان ، روستای میلَک ، پل ابریشم :



مرد میانسال شماره را گرفت و لحظاتی بعد موبایل مرد راننده ی کامیون سوم به صدا در امد .
مرد میانسال از مسیر جدایی اش پرسید و او گفت تا زابل همراه انهاست و بعد باید در کاروانسرایی نزدیک نهبندان برای تعویض چادر توقف کند .
ساعت همچنان به تندی در حال حرکت بود . کامیون ها زابل را ترک کرده بودند که تلفن راننده به صدا در امد . انریکو پشت خط بود و از راننده مکان حرکتش را می پرسید . وقتی مرد راننده از حضورش در زابل خبر داد انریکو با خشم غرید : دیر شده اگه نیم ساعتی هم برای تعویض چادر توقف کنی هیچ وقت به کامیون های پیشرو پارس نمیرسی !
مرد راننده نگاهی به ساعت انداخت . حق با او بود؛ به زودی کامیون های پیشرو پارس به راه می افتادند. با تمام تلاشش به این کامیون ها نمی رسید . کامیون های پیشرو پارس از بیرجند حرکت می کردند و او زمان زیادی برای رسیدن و پیوستن به این کامیون ها نداشت . باید خود را به پارکینگ این کامیون ها می رساند تا طبق برنامه به تعداد کامیون ها افزوده شود و وارد سیستم حمل و نقل شوند .
انریکو در جواب راننده که پرسید :" باید چیکار کنم !" با عصبانیت تماس را قطع کرد



ایران ، تهران :


جی جی وارد اتاق شد . به سمت لپ تاپش قدم برمیداشت که انریکو را کلافه روی صندلی اش دید . سرش را میان دستهایش گرفته بود و انگشتانش را ما بین موهایش حرکت می داد . تلاشش برای نپرسیدن از شرایط بیهوده بود و بالاخره لب گشود و پرسید : چی شده ؟
انریکو سر بلند کرد . نگاهش را به جی جی دوخت و گفت : کامیون دیر کرده . برای عوض کردن چادر هم نیم ساعت تاخیر داره . نمیرسه سر وقت تو پارکینگ باشه .
جی جی با پوزخندی گفت : چرا از فیونا کمک نمیگیری ؟
با تمسخر بیشتری ادامه داد : یا کامران !
انریکو چند لحظه ای مکث کرد و با ناراحتی پرسید : فکری به ذهنت نمیرسه ؟
جی جی با ناراحتی پیش امد . روی صندلی نشست و گفت : چقدر زمان کم داریم ؟
انریکو کلافه جواب داد : یه ساعت ...
-:چرا از مامور پارکینگ نمی خوای این یه ساعت ماشینای پیشرو پارس و نگه داره .
-:گفته اخرش نیم ساعت می تونه جلوی ماشین ها رو بگیره .
جی جی متفکر بلند شد و مانیتور بزرگ پشت انریکو را روشن کرد . با حرکت دستانش خواستار نقشه ی راه های ایران شد و لحظه ای متفکر به ان چشم دوخت .
انریکو زیر نظر گرفته بودش . جی جی به سمتش برگشت و گفت : به راننده بگو جی پی اسش و فعال کنه . بگو نرسیده به نهبندان تقریبا پنجاه کیلومتر باقی مانده به شهر یه جاده ی خاکی هست . باید بپیچن اونجا .
انریکو کنجکاو پرسید : چیکار می خوای بکنی ؟ باید برن نهبندان تا چادر و عوض کنن !
جی جی با شیطنت گفت : قراره چادر و همونطور که ماشین در حال حرکته عوض کنن !
انریکو تقریبا فریاد کشید : چی ؟


ایران ، سیستان بلوچستان ، جاده فرعی بین بابل و نهبندان :




مرد راننده نگاهی به دو همراهش انداخت و گفت : نمی تونیم توقف کنیم .
مرد جوان تر ابروانش را در هم کشید و گفت : چی میگی محمد خان ؟ توقف نکنیم نمی تونیم چادر عوض کنیم .
محمد خان نگاهش کرد : دستور اقاست . وقت برای عوض کردن چادر نیست . باید در حال حرکت چادر و بکشیم روی همین چادر .
مرد میانسال که تا به حال ساکت بود گفت : هیچ کاری غیر ممکن نیست . ولی تعدامون کمه .
محمد خان گفت : میثم میشینه پشت فرمون . من و تو میریم بالا مشدی ...
-:باشه بریم .
مرد اشاره ای به میثم کرد و گفت : بیا این ور که بشینی پشت فرمون .
-:در حال حرکت ؟
مشدی دست روی شانه اش گذاشت : اینقدر ترسو نباش پسر .
میثم خود را از کنار مشدی جلوتر کشید و جای او نشست . لحظاتی بعد پایش را از کنار دنده رد کرد و روی گاز کنار پای محمد خان گذاشت . محمد خان پایش را عقب تر کشید و گفت : حالا بیا جلوتر ...
میثم خود را ما بین محمد خان و فرمان کشید . پاهایش که سر جای خود قرار گرفت محمد خان فرمان را رها کرد . ماشین به چپ و راست خم شد و از سرعتش کاسته شد .
محمد خان نگاهی به مشدی کرد و گفت : نوبت ماست .
نگاهش را به رو به رو دوخت و به میثم گفت : حواست باشه محکم بگیری فرمون و ! سرعتتم از شصت تا بالاتر نره !
میثم سر تکان داد و دست محمد خان روی دسته ی در نشست . لحظه ای طول نکشید که در را باز کرد و خود را عقب کشید . میثم روی صندلی نشست . باد شدیدی که به صورتشان می خورد باعث می شد دیدشان محدود تر شود . محمد خان خود را از بین در بیرون کشید و پای راستش را روی لبه ی در گذاشت . دستش را به در گرفت و صدایش را بالا برد : در و ببند .
میثم نگاه از جاده گرفت و در تلاش برای بستن در بر امد . بستن در از مرز محدودی که ما بین محمد خان و تنه ی کامیون وجود داشت کار سختی بود . با تلاش میثم برای بستن در بالاخره در همزمان با درب سمت مشدی بسته شد . مشدی پا روی لبه ی پنجره ی در گذاشت و خود را بالا کشید . بالای سر ان ها که قرار گرفت رو به محمد خان گفت : بگو چادر و بده .
محمد خان لحظاتی بعد چادر تا شده را به سختی از میثم گرفت و به او داد . پاهایش را ما بین تنه ی پشتی و تنه ی جلویی کامیون انداخت و نشست . اینبار نوبت محمد خان بود تا خود را بالا بکشد . به سختی بالا امد و رو به روی مشدی جا گرفت . در باد سختی که می وزید و سرعت ماشین ان را دو برابر می کرد باز کردن تای چادر سخت تر از انی بود که انتظار می رفت . اولین تای چادر که باز شد مشدی ان را بین پاهایش کشید و روی ان نشست . محمد خان به سمت بند های ان رفت و مشغول بستنش شد . اولین بند که بسته شد مشدی لبخندی زد : دست مریزاد خان ... سریعتر ...!
چهار بند تای اول بسته شد و اینبار نوبت تای دوم بود . مشدی خود را روی چادر جلوتر کشید و اماده روی ان نشست و منتظر ماند محمد خان به سراغ بند های چادر رود . اولین بند که بسته شد کامیون در سر بالایی قرار گرفت و باعث سر خوردن مشدی شد . صدای بلندش که محمد خان را می خواند باعث عکس العمل سریع محمد خان شد و دستش در دست محمد خان قرار گرفت . دو تای چادر به خاطر این مشکل باز شده بود . کامیون که سر بالایی را رد کرد مشدی به کمک محمد خان خود را عقب کشید . نفس هر دو در سینه حبس شده بود . مشدی به سختی دوباره سر جای خود قرار گرفت و محمد خان نگاهی به چادر باز شده انداخت و گفت : دیگه نمیشه جمعش کرد .
مشدی خم شد نگاهی به بند های اویزان انداخت و گفت :باید زودتر ببندیمشون وگرنه میرن لای چرخا و واویلا میشه .
محمد خان به سمت راست حرکت کرد و گفت : اجازه بده این بندا رو ببندم بعد که سفت شد می تونیم با هم ادامه بدیم .
مشدی اینبار دستانش را به میله های نزدیک دو تنه ی کامیون گرفت و منتظر ماند . محمد خان پایش را روی جای بند ها محکم کرد و خود را کمی پایین تر کشید . بند سفید را در دست گرفت و به سختی از میله حلقه ای رد کرد . اولین حلقه ی ایجاد شده را تا ته کشید و به دومین گره را ایجاد کرد . بستن گره ها زمان زیادی می برد و محکم کردنشان زمان بیشتر .
یک ساعتی از زمان حضورشان در بالای چادر می گذشت . مشدی اخرین گره را بست و گفت : اینم از این .
محمد خان به سختی خود را بالا کشید و گفت : تموم شد . بهتر از اونی شده که فکرش و می کردیم .
مشدی دستی به روی چادر کشید : اینم کامیون شرکت پیشرو پارس !!!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ، تهران :

فیونا در حالیکه به اطراف سرک میکشید وارد سالن شد. دستانش را در جیب مانتوی سبز رنگش فرو برد و لبخندی زد. کفش های پاشنه بلندش کمی آزارش میداد اما بی توجه به آنها به راهش ادامه داد.
هنوز به جلوی درب یکی از اتاقها نرسیده بود که ناگهان در باز شد و راه فیونا را سد کرد. جی جی سرش را به سرعت بیرون آورد. با دیدن فیونا که کنجکاوانه به او خیره شده بود چشمانش را ریز کرد و نگاهی سرسری به پیرامون انداخت. نگاهش چرخید و چرخید و دوباره روی چهره ی فیونا خیره ماند.
فیونا با اشاره سر پرسید: چی شده!؟
جی جی در پاسخ با حرکتی ناگهانی از جا جهید. مچ دست فیونا را گرفت و فشارش داد. فیونا به سرعت حالت تدافعی به خود گرفت اما جی جی بی توجه مچ دستش را بیشتر فشرد و هم زمان او را به داخل اتاق کشید. دوباره نیم نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت در را بست.
فیونا تقریبا فریاد زد: چیکار داری میکنی؟!
جی جی انگشت اشاره اش را به نشانه ی سکوت روی لبانش قرار داد: شششش.... میخوام باهات حرف بزنم!
فیونا لبخند مرموزی زد: هوم... حرف...
سرش را کمی خم کرد: میشنوم!
جی جی قدمی نزدیک آمد. فیونا نیز عقب نشینی کرد و فاصله ی یک قدمی تا دیوار را پیمود. لحن جی جی به نظر دوستانه نمی آمد. باید فاصله ی کافی را رعایت میکرد تا دستش باز باشد. جی جی انگشتش را به نشانه ی تهدید دربرابر چهره ی فیونا گرفت و آرام تکان داد.
با لحن خشکی زمزمه کرد: اگه فکر کردی میتونی خودت و اینجا جا کنی... بیای جاسوسی من و انریکو رو به کامران بکنی... اشتباه کردی!
با لبخندی مرموزی سر تکان داد: من نمیزارم!
اشاره ای به چشمان ریز شده اش کرد: حواسم بهت هست... نمیزارم به هدفت برسی!
پاسخش تنها پوزخندی از طرف فیونا بود. پوزخندی مسخره به تمام حرفهای جدی جی جی!
جی جی ناراضی از این واکنش گفت: من کاملا جدی ام!
فیونا با تاسف سرتکان داد: ای بیچاره...! چطوری میخوای این کار و بکنی!؟
با لحنی پیروزمندانه زمزمه کرد: دوره ی تو دیگه به سر اومده! انریکو دیگه بهت اعتماد نداره! حتی نقشه هاشم بهت نمیگه!
جی جی با اطمینان سر تکان داد: نه! اشتباه میکنی!
-:تو فقط داری خودت و گول میزنی! همین!
فیونا آرام زمزمه کرد: خودتم میدونی که اینطوری نیست!
سپس بی آنکه منتظر واکنشی از سوی جی جی باشد قدمی جلو آمد. صورت خندانش را جلوی صورت جی جی گرفت و بی انکه نگاهش را از چشمان جی جی بگیرد دست برد و در را گشود. آرام زمزمه کرد: خوش باشی...! و از اتاق خارج شد.
در همین حال انریکو وارد سالن شد و پرونده به دست به سمت یکی از اتاقها میرفت که با دیدن فیونا از حرکت باز ایستاد. رفتارش عجیب نبود. مثل همیشه... اما لبخندی که بر لب داشت میترساندش... فیونا که متوجه او نشده بود در را پیروزمندانه بست و به سمت اتاق خودش به راه افتاد.
انریکو چینی بر پیشانی انداخت. چیزی نگذشت که در دوباره گشوده شد و قامت کلافه ی جی جی در آستانه در پدیدار گشت. دستش را میان موهایش فرو برده بود و نفسش را با حرص بیرون میداد. مدام با انگشتان دست دیگرش بازی میکرد... او نیز بی توجه به انریکو راهش را کشید و رفت.
انریکو آرام زمزمه کرد: جی جی... فیونا... با هم چیکار دارن!!
و باز هم افکار بیهوده ی بی اعتمادی دوان دوان خود را به ذهنش رساند. جی جی... فیونا... مدام این نامها در ذهنش حک میشد. رفتارهای عجیب جی جی... وجود فیونا... شاید... شاید جی جی هم...
ناگهان با صدایی از جا پرید: انریکو...
به سرعت خود را جمع و جور کرد و به روی فرنک لبخند زد: فرانک...
فرانک به میز تکیه زد: چی شده؟ خیلی تو فکری!
انریکو آرام سر تکان داد: هیچی... همون مسائل همیشگی شرکت!
نگاهی به گچ پای فرانک انداخت: پات چطوره؟
-:عالی... فردا قراره گچش و باز کنن!
انریکو با خوشحالی لبخندی زد: عالیه... راستی... امروز راننده کار داره نمی تونه برسونتت...
فرانک آرام سر تکان داد: اِ... اشکالی نداره! تاکسی میگیرم!
-:تاکسی؟! واسه چی؟! من خودم میرسونمت!
فرانک به سرعت گفت:نه! خودم میرم!
-:من میرسونمت! تازه به پدرت قول دادم که تا گچ پاتو باز نکردن رفت و آمدت با من باشه!
-:واست زحمت میشه!
-:نه... هر وقت کارت تموم شد بهم خبر بده!
فرانک تنها به تشکری کوتاه اکتفا کرد و به اتاقش برگشت. انریکو دور شدن فرانک را که لنگان لنگان و به زحمت راه میرفت را به تماشا نشست. فرانک... فرانک در ذهن پویش برابر بود با شادی و خوشحالی بی اندازه... اما اکنون... فرانکی که پیش رویش بود شکسته بود! این فقط ساق پایش نبود که شکسته بود... فرانک از درون شکسته بود.
اگر فرانک گذشته بود مدام از سروکولش بالا میرفت اما او نمی دانست که این دگرگونی رفتار به خاطر انریکو بود یا به خاطر فرانک شکسته!
اما درکش میکرد.... حتی فرانک شاد نیز می توانست غمگین باشد... همان گونه که او بود! فرانک... مانند خودش بود... مانند خودش زخم خورده بود... اما حداقل او هنوز کیستی اش را داشت... هنوز خانه اش را داشت... هنوز خانواده اش را داشت... کسانیکه نگرانش بشوند... کسانیکه دوستش داشته باشند... کسانیکه می توانست به انها اعتماد کند...
به در بسته ی اتاقی که جی جی و فیونا از ان خارج شده بودند خیره شد. اما او چه؟ او حتی به بهترین دوستش نیز اعتماد نداشت... جی جی... اعتماد...
انریکو جلوی درب فلزی آسانسور ایستاد و درحالیکه دکمه ی ان را میفشرد گفت: باشه... دیگه چی؟!
صدای دونا در گوشی پیچید: چند تا برگه برات فرستادم... هرچه زودتر امضاشون کن بفرست... کارمون لنگ مونده!
-:باشه... الان امضا میکنم برات میفرستم!
-:خوبه...
دونا شاکی ادامه داد: اصلا شما پسرا رو نمیشه تنها گذاشت... تا چشم من و دور میبینین به کاراتون رسیدگی نمی کنین!
انریکو در پاسخ تنها خندید.
دونا تظاهر به جدیت کرد: نخند... آقای فریمان نخند... من که با شما شوخی ندارم!
با این حرفها انریکو بیشتر خندید.
-:جی جیم که دیگه سراغی از ما نمیگیره!
انریکو ناگهان جدی شد: منظورت چیه؟!
-:هیچی دیگه... با من تماس نمیگیره... فقط من بهش ایمیل میدم و اینجور چیزا... اونم که یکی دو هفته ایه سرم شلوغه ازش خبر ندارم!
انریکو مشکوک پرسید: یعنی خیلی وقته با هم حرف نزدین!؟
-:نه... از وقتی که کامپیوترای شرکت به هم ریخته بودن و جی جی کمک کرد درستشون کنیم نه ...
-:که اینطور...
دونا آرام زمزمه کرد: انریکو...
-:هوم...
-:مواظب باش!
انریکو ابرویی بالا انداخت: ببخشید!؟
-:یه مشکلی پیش اومده، نه؟!
-:مشکل...؟! نه!
-:انریکو... من میفهمم... رابطت با جی جی مشکلدار شده!؟
انریکو چشمانش را ریز کرد: یه کم! اما حلش میکنم!
دونا با رضایت زمزمه کرد: خوبه!
-:میدونی...؟! احساس میکنم جی جی خیلی باهام رو راست نیست!
-:پس هنوز بهت نگفته!
انریکو کنجکاو پرسید: چی رو!؟
-:هیچی... یه موضوعیه که خود جی جی باید بهت بگه!
-:دونا... درباره ی جی جی نگران شدم! اتفاقی افتاده؟
-:آره... اتفاقای خوب!
انریکو سعی کرد خوشبین باشد: خوب... این اتفاق خوب چیه!؟
-:اومممم...! از جی جی بپرس!
-:دونا!
-:من که خبرچین نیستم!
مکثی کرد: اوه... ببین! دارن صدام میکنن! فعلا!
-:باشه...
انریکو تماس را قطع کرد. لحظه ای بعد درب آسانسور گشوده شد و قامت فیونا پدیدار گشت. فیونا با دیدن انریکو لبخندی زد: آقای فریمان!
انریکو سر تکان داد: فیونا!
و وارد آسانسور شد. کنار فیونا ایستاد و دکمه ی پارکینگ را فشرد.
فیونا پرسید: دارین میرین!؟
-:بله... دیره دیگه! تو چی؟!
-:منم همینطور!
انریکو اشاره ای به صفحه کلید آسانسور که دکمه های پارکینگ و همکف روشن بود کرد وگفت: ماشینت و بیرون پارک کردی!؟
-:نه! من ماشین ندارم! نمیخوام این شهر آلوده رو آلوده تر کنم!
انریکو سر تکان داد: حق با توئه! این شهر به اندازه ی کافی آلوده هست!
-:میدونی! به نظرم دولت باید یه کاری بکنه؛ تهران الان جزو آلودترین شهرهاست!
-:همینطوره!
لحظاتی بعد انریکو زیرکانه پرسید: فیونا... میتونم یه چیزی بپرسم!
فیونا کنجکاو به صورت انریکو خیره شد: البته!
-:مشکلی بین تو و جی جی هست!؟
فیونا چینی بر پیشانی انداخت: مشکل... نه! چرا این و میپرسی؟
-:آخه... احساس میکنم نسبت به هم سردین! جی جی معمولا با همه خوش رفتار و صمیمیه!
فیونا اندیشمند گفت: حتما از من خوشش نمیاد!
انریکو سخت دنبال جملاتی بود تا ماجرای قبل از ظهر و اتاق را بفهمد.
-:به تو که حرفی نزده!؟
-:نه!
انریکو خواست باز چیزی بپرسد که فیونا مانع شد. با تحکم گفت: اگه انقدر کنجکاوی چرا از خود جی جی نمی پرسی...! چون اونه که با من را نمیاد!
انریکو عقب نشست: حتما... ازش میپرسم!
فیونا آرام سر تکان داد: فردا میبینمتون!
و از آسانسور خارج شد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو پشت چراغ قرمز ایستاد و به ثانیه شمار خیره گشت. مدام اندیشه هایی در ذهنش نقش میبست که نمی خواستشان... نمی خواست به انها بیندیشد اما...
صدای جی جی که میگفت: داشتم با دونا حرف میزدم!
و انکار دونا: یکی دو هفته ایه سرم شلوغه ازش خبر ندارم!
می دانست جی جی دروغ گفته! می دانست آن روز پشت خط کس دیگری بود اما امیدوار بود که چنین نباشد... امیدوار بود که حدسش درست نباشد!
دونا: "یه موضوعیه که خود جی جی باید بهت بگه!"
لحن دونا اما صمیمانه بود... و این کمی از نگرانی اش می کاست اما هنوز هم افکار مشوش و عصیانگرش به ساحل آرامش نمی رسید. با خود اندیشید نکند دونا و جی جی هر دو به او خیانت میکنند. نکند...
صدایی میان افکارش آمد: انریکو...
به سرعت به خود آمد. با خوشرویی به عقب برگشت و به فرانک که در صندلی عقب نشسته بود چشم دوخت: بله!
-:چراغ سبز شده!
انریکو ناباورانه برگشت و نگاهی به شمارشگر انداخت و سر تکان داد: آره...
دنده را جا داد و شروع به حرکت کرد.
فرانک تکانی خورد: چیزی شده؟
انریکو از آینه نگاهی به فرانک انداخت: چطور؟
-:خیلی تو خودتی! حتی بوق ماشینا رو هم نمیشنیدی!
-:یکم مشغله ی فکری دارم!
فرانک از پنجره به بیرون خیره گشت: زیاد بهش فکر نکن... وقتش که برسه همه چیز روشن میشه!
انریکو متفکر گفت: آره... اما وقتی که کار از کار گذشته و نمی تونی عوضش کنی!
-:هیچ وقت نمیشه چیزی رو عوض کرد. این سرنوشته... ما هم مجبوریم باهاش راه بیایم!
انریکو به سرعت گفت: اینطور نیست... ما هممون حق انتخاب داریم!
-:تو زندگیت و دوست داری!؟
خود را بالاتر کشید و صاف نشست: منظورم اینه که از وضعیت الانت راضی هستی!؟
-:کمتر میشه کسی رو پیدا کرد که از زندگیش راضی باشه... زیاده خواهی تو خون آدماست... وقتی یه چیزی خوب پیش میره... وقتی همه چی خوبه این زیاده خواهی آدما باعث میشه همه چی خراب بشه! با یه تصمیم غلط میزنن همه چی رو خراب میکنن... منم همینطورم... از زندگی الانم خیلی راضی نیستم... گاهی اوقاتم تصمیمایی گرفتم که اوضاع رو خرابتر کرده...
فرانک کنجکاوانه پرسید: مثلا چی؟!
انریکو اندیشمند پاسخ داد: اوم... نمی دونم!
با خنده ادامه داد: تعدادشون اونقدر زیاده که از دستم در رفته!
فرانک تنها به لبخندی اکتفا کرد.
انریکو سرش را خاراند و گفت: یه وقتی زندگی خیلی خوبی داشتم... اما به خاطر یه غرور احمقانه همش و به باد دادم!
-:اگه از زندگیت راضی نیستی... چرا برنمیگردی!؟
انریکو از آینه به فرانک خیره شد. مشتاقانه منتظر پاسخ بود. آرام زمزمه کرد: چون نمی تونم!
فرانک سرش را کمی خم کرد: نمی تونی یا نمی خوای؟!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت. پرسش فرانک او را به فکر فرو برد. واقعیت کدام بود... نمی خواست یا نمی توانست!؟ کدام... کدام حقیقت زندگی اش بود...
پاسخی برای فرانک نداشت زیرا خودش هم پاسخش را نمی دانست. بنابراین سعی کرد موضوع را عوض کند: فردا دیگه گچ پاتو باز میکنن پس!
فرانک سر تکان داد: آره... خیلی اذیت شدم این مدت!
-:و بالاخره آزادی!
فرانک با لبخند سر تکان داد: همینطوره!
-:میدونی... منم یه بار دستم شکسته بود! با اینکه خیلی درد داشتم و نمی تونستم کارام و خودم انجام بدم اما خیلی خاطرات خوبی بود. همه ی دوستام رو گچ دستم خاطره نوشتن! واقعا جالب بود... هر کسی یه چیزی نوشته بود...
-:مثل یه دفتر خاطرات!
-:آره...
انریکو نیم نگاهی به فرانک انداخت: تو چرا چیزی ننوشتی؟
فرانک شانه هایش را بالا انداخت: همینطوری...
-:باید بنویسی... چون دیگه از این فرصتا پیش نمیاد... یعنی؛ امیدوارم پیش نیاد!
-:منم همینطور...
اندیشمند به گچ پایش خیره شد و مردد ادامه داد: اما چی بنویسم؟
-:اوم... حرف دلت و بنویس... چیزی که به هیچ کس نمی تونی بگی رو بنویس!
فرانک لبخند محوی زد . چشم روی هم گذاشت . انریکو که از اینه زیر نظرش گرفته بود گفت : چیزی به فکرت رسیده ؟
فرانک سر تکان داد و سکوت کرد . انریکو ماشین را گوشه ای متوقف کرد و به طرف او برگشت . خم شد و از داشبورد قلمی بیرون اورد و به طرف او گرفت . فرانک نگاه متعجبش را به قلم دوخت . انریکو قلم را در دست تکان داد و گفت : بگیر دیگه ... دقیقا اونی که الان تو ذهنت هست و بنویس !
-:وقت برای نوشتن زیاده ...
-:مطمئنا اون موقع اینی که الان می خوای و نمی نویسی . بنویس . همین الان . اون چیزی که تو ذهنت هست و بنویس . اصلا صبر کن...
جای پارک مناسب یافت و اتومبیل را متوقف کرد. پیاده شد و آمد صندلی عقب کنار فرانک نشست. فرانک خود را کنار کشید و کنجکاو به انریکو خیره شد. انریکو دست در جیب کتش کرد و خودنویسی را بیرون آورد. درش را باز کرد و آن را به طرف فرانک گرفت: بیا... با این بنویس!
فرانک راضی خودنویس را گرفت. روی پایش خم شد و خواست چیزی بنویسد اما منصرف شد...
انریکو که کنجکاوانه گردن دراز کرده بود و همانطور که حرکت دست فرانک را زیر نظر داشت گفت: بنویس... هر چی دلت میخواد بنویس... کلی جا داری!
فرانک خودنویس را به دندان گرفت: اوم... آخه چی بنویسم؟
انریکو شانه هایش را بالا انداخت. ناگهان جرقه ای در ذهن فرانک زده شد: آهان... فهمیدم!
سریع دست به کار شد و روی گچ با خطی که سعی میکرد خوش باشد نوشت: به یاد چشمان سیاه!
انریکو چشمانش را ریز کرد و زیرلب نوشته را خواند . با شیطنت به صورت فرانک خیره شد: چشمان سیاه... هان؟! اون کیه؟
فرانک از خجالت سرخ شد و سر به زیر انداخت: قرار بود فضولی نکنی دیگه!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت: بزار ببینم... من میشناسمش؟
فرانک غمگین سر بلند کرد: نه!
-:چطور آدمیه؟!
-:مهم نیست...
-:چرا؟! خیلی هم مهمه به نظر مَ...
فرانک میان حرفش آمد: نه... مهم نیست چون دیگه اینجا نیست!
انریکو در حالیکه سعی در همدردی داشت زمزمه کرد: ترکت کرده!؟
فرانک سر تکان داد: نه! یعنی از اول مال من نبود که ترکم کنه!
-:پس چی؟
فرانک نفس سنگینش را بیرون داد و با بغض گفت: دنیا رو ترک کرد... از زندگی دست کشید و رفت!
انریکو با دلسوزی زمزمه کرد : مرده!
فرانک سر به زیر انداخت و با سر تائید کرد.
-:تسلیت میگم... نمی تونم بگم درکت میکنم اما میفهمم... جدایی سخته مخصوصا اگه به خاطر مرگ باشه!
فرانک جوابی نداد. حتی اشکی هم نریخت. اما بغض چنان به گلویش چنگ انداخته بود که نمی توانست حرفی بزند. چندبار سعی کرد اما گویی صدایش نامرئی شده بود. صدایش در اعماق حنجره اش پنهان شده بود!
انریکو با ملایمت پرسید: اینا قبل از ازدواجت بود یا بعدش!
فرانک تمام توانش را جمع کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد پاسخ داد: قبلش!
-:اگه شوهرت و دوست نداشتی... واسه چی باهاش ازدواج کردی؟!
-:واسه حرف مردم!
انریکو با تعجب زمزمه کرد: حرف مردم؟!
فرانک با سر تائید کرد: آره... من اصلا به ازدواج فکر نمی کردم... یعنی بعد از اون تصور نمی کردم بتونم مردی رو دوست داشته باشم تا بخوام باهاش ازدواج کنم! تا اینکه شوهر سابقم اومد خواستگاریم... شرایطش خود بود... به درد من میخورد... خانوادمم ازش خوششون اومده بود اصرار داشتن بهش جواب مثبت بدم... از اون ورم هرکی میومد می پرسید پس چرا ازدواج نکردی و از اینجور حرفا! منم دیدم اون آدم خوبیه... گفتم باشه! مگه آدم از ازدواج چی میخواد!
انریکو پوزخندی زد: به خاطر حرف یه مشت خاله زنک زندگیت و به باد دادی! ادم از ازدواج چی میخواد؟! آدم میخواد همسرش و دوست داشته باشه و اونم دوسش داشته باشه!
-:انریکو... شرایط فرق میکنه... شاید به نظرتو مسخره بیاد اما... ببین تو الان دور و بر 37-36 سالته... تا حالا ازدواج نکردی... کسی هم چیزی بهت نگفته! اما جامعه ی ایران فرق میکنه! تو ایران یکم که دیر میکنی یا نمی خوای ازدواج کنی واست حرف در میارن!
-:خوب دربیارن... مگه تو واسه حرف بقیه زندگی میکنی... مگه بقیه برا تو زندگی میکنن که تو برا اونا زندگی میکنی! از تو بعیده فرانک... تو یه آدم باسواد و باشعوری... اینطوری به شعور خودت توهین نکن!
فرانک سر تکان داد: حق با توئه! این و خیلی خوب میدونم... اما حیف که دیر فهمیدم... دیر فهمیدم باید واسه خودم زندگی کنم... خیلی دیر!
و آه جانگدازی کشید! انریکو با تاسف سر تکان داد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو از پارکینگ ساختمان بیرون آمد. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز دقایقی به ساعت دو مانده بود. نگاهی به اطراف انداخت. خبری از یاس نبود. نیم نگاهی به در ورودی ساختمان انداخت سایه ای به در نزدیک میشد. کنجکاو شد و هنگامی که دقیقتر نگریست جی جی را دید.
سرش را کمی خم کرد و اندیشید: جی جی هم اکنون باید در شرکت میبود و روی پروژه ای مهم کار میکرد اما... این موقع ظهر کجا میرفت؟!
جی جی دست در جیب جینش فرو برده بود اندیشمند به کتانی هایش خیره بود. اصلا متوجه انریکو نبود. گویی منتظر کسی بود اما که؟!
با نزدیک شدن اتومبیل مشکی به سمت آن برگشت. گمان کرد یاس است اما نبود... اتومبیل از کنارش گذر کرد و جلوی پای جی جی ایستاد. راننده ی یونیفرم پوش به سرعت پیاده شد و به سمت جی جی آمد. درحالیکه در را برایش باز میکرد با صدایی رسا گفت: آقای افتخاری منتظرتونن!
با شنیدن نام افتخاری انریکو چینی بر پیشانی انداخت و آرام زمزمه کرد: افتخاری!
انتظار داشت جی جی از سوار شدن ممانعت کند اما برخلاف انتظارش آرام سر تکان داد و سوار اتومبیل شد. آری... جی جی منتظر راننده افتخاری بود تا به دیدن او برود... به دیدن دشمن انریکو... و انریکو این را نمی دانست.
راننده نیز سوار شد و از درب دیگر مجتمع بیرون رفت و از او دور شد. انریکو آرام و در حالیکه لبانش را به هم میفشرد سر تکان داد.
به سرعت گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی منشی را گرفت: الو... خانم فردوسی!
-:آقای فریمان!
-:جی جی و برام وصل کن!
-:ایشون تو شرکت نیستن!
انریکو بی خبر گفت: نیست؟! کی رفت؟
-:درست بعد شما! گفتن یه ملاقات مهم دارن و باید برن!
انریکو آرام زمزمه کرد: که اینطور!
-:اگه اومدن بهتون اطلاع میدم!
انریکو به سرعت گفت: نه! خودم با گوشیش تماس میگیرم!
-:بسیار خوب!
انریکو تماس را قطع کرد. فکری کرد و سپس به سرعت پیامکی نوشت با مضمون : جی جی و تعقیب کن! و آن را برای راننده اش فرستاد. با چشمان ریز شده اش به مسیر اتومبیل خیره شد. با ورود یاس از میان افکارش بیرون کشیده شد. یاس جلوی پایش ترمز کرد. لبخند بر لب سوار شد.
قبل از اینکه کاملا مستقر شود پرسید: گرفتیش؟
یاس سر تکان داد: آره...
انریکو با غرور به صندلی تکیه زد: چطور بود؟
یاس در حالیکه فرمان را میچرخاند پاسخ داد: اوم... بدک نبود!
-:فقط همین! این خیلی هوشمندانه بود!
یاس نیم نگاهی به انریکو انداخت: یک... خیلی به خودت مغرور نشو! دو... اگه بیای تو کار میبینی خیلی کارای هوشمندانه تری هست که میتونی انجا بدی! سه... میشه بهت اعتماد کرد!
انریکو یک تای ابرویش را بالا انداخت: پس همه چی درست شد!
یاس آرام سر تکان داد: ما با هم شریکیم آقای فریمان... همیشه بودیم!
انریکو سر تکان داد: درسته! اما من میخوام با آتش بینش نیا شریک بشم! میخوام بیشتر باهاش آشنا بشم!
یاس سربرگرداند و شگفت زده به چهره ی انریکو خیره شد.
انریکو آرام پرسید: چی شده؟
یاس دوباره به جاده خیره شد: هیچی... فقط کمتر کسی یاس و آتش جدا از هم میدونه!
-:خودت چی؟!
-:من؟!
-:آره! تو خودت درباره ی آتش و یاس چی فکر میکنی!؟
یاس قاطعانه گفت: اونا دوتا آدم جدان!
-:درباره ی آتش برام بگو! چجور آدمیه؟ ... از چی خوشش میاد؟
-:آتش!
-:آره...
یاس نفس عمیقی کشید: اوم... خوب آتش یه آدم جدی و خشکه!
-:درست مثل تو!
یاس ابروانش را بالا انداخت: شاید... همه فکر میکنن اون خودخواهه! ولی اینطور نیست! در واقع اون به بعضی چیزا بیشتر از خودش اهمیت میده!
-:مثلا چی؟!
-:مثلا خانواده!
انریکو زیرکانه پرسید: پس اون عاشق خانوادشه!
یاس نیم نگاهی به انریکو انداخت و آرام زمزمه کرد: آره... عاشق خانوادشه!
به سردی ادامه داد: اما در مورد کار خیلی سختگیره! خشمش واقعیه! اگه عصبانیش کنی دیگه کار تمومه! تا مجازاتت نکنه دست برنمیداره!
-:باید حتما ببینمش!
-:تو قبلا دیدیش!
-:کی؟!
-:اون شب با آتش رفتی بیرون شهر...
انریکو چشمانش را ریز کرد: پس اون مرد عشق اسطوره ای آتشه!
یاس پاسخی نداد و بی توجه به او به روبه رو خیره گشت.
انریکو برگشت و به صورت یاش خیره شد: تو... تو کی هستی؟!
یاس با تعجب برگشت و به نگاه خیره ی انریکو پاسخ داد. لبانش را بهم فشرد و گفت: من... هیچ کدوم!
انریکو آرام سر تکان داد و عقب نشست. به صندلی تکیه زد و از پنجره به بیرون خیره شد. یاس هم با آرامش به رانندگی اش ادامه داد.
ناگهان انریکو بی مقدمه گفت: جالبه!
یاس کنجکاو به سمتش برگشت.
انریکو ادامه داد: تا حالا خودم و از بیرون ندیدم... خودم و به عنوان یه شخص سوم توصیف نکردم... اما تو خیلی راحت این کار و میکنی! انگار واقعا از هم جدان!
یاس در پاسخ تنها پوزخندی زد. فرمان را چرخاند و اتومبیل وارد پارکینگی شد . از سرعتش کاست و روی بالابر توقف کرد تا به طبقه ی دیگر پارکینگ بروند.
انریکو سکوت کوتاه بینشان را شکست و گفت: هر چه بیشتر میشناسمت... برام عجیبتر میشی!
یاس به صورت انریکو و خیره شد و تنها لبخند جذابی به رویش زد. انریکو آرام دست پیش آورد و دست یاس را که روی دنده بود در دست گرفت. یاس چینی بر پیشانی انداخت.
انریکو در عمق چشمان خاکستری اش خیره شد. همان دو ایینه ی خاکستری... همان هایی که زندگی اش را به خاکستر نشانده بود...!
با احساس زمزمه کرد: میخوام بیشتر بشناسمت... نه یاس و... نه آتش و... من میخوام خودت و بیشتر بشناسم!
ناگهان... دل آتش ترسید. دل آهوی گریز پا ترسید... نه از شیری که به دنبالش میدوید... از خودش ترسید... از... از اینکه پایبند شود ترسید... از اینکه دوباره به کسی عهد ببندد ترسید... ترسی واقعی... ترسی که جانش را به لرزه می انداخت...
گاه قدم در جاده ای پر از ترس و دلهره می گذاریم .
غافل از اینکه این ترس ما را به سوی خوشبختی روان می کند .
اما ترس و عشق در کنار هم چقدر معنی خواهند داشت ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
راننده جلوی میز انریکو ایستاد: جی جی تو یه رستوران با افتخاری قرار داشت. وقتی رسید اونجا افتخاری منتظرش بود... خیلی تحویلش گرفت آقا! با هم ناهار خوردن... بعدشم آقای جی جی برگشت به شرکت...
انریکو به صندلی تکیه زد: تونستی بفهمی درمورد چی صحبت میکردن!؟
-:نه آقا! چون بادیگاردای افتخاری اونجا بودن و منم نخواستم متوجهم بشن...
انریکو سر تکان داد: کار خوبی کردی! ... پس جی جی رفته اونجا و بعدشم مستقیم برگشته شرکت!
-:بله... خود اقای افتخاری شخصا رسوندنشون... موقع رفتنم راننده اختصاصی افتخاری اومده بود دنبال جی جی!
-:خیلی خوب... میتونی بری!
-:بله آقا!
انریکو تکانی خورد: همونطور که گفتم کسی چیزی نفهمه!
مرد سر تکان داد: به روی چشم!
در ضمن به خانم منشی هم بگو جی جی و صدا کنه!
-:بله آقا!
پس از خروج راننده انریکو نفسش را با حرص بیرون داد و روی صندلی ولو شد. جی جی... افتخاری... فیونا...
چینی بر پیشانی انداخت: جی جی چه میکرد؟! با خودش... با اعتماد انریکو... اصلا با آنها چه کار داشت... ؟ با کسانی که انریکو دشمن خود میداند... جی جی چه کار داشت!
دستش را میان موهایش فرو برد و چنگ زد. آرام زمزمه کرد: جی جی ... جی جی! چیکار داری میکنی؟!
با تقه ای که به در خورد انریکو به خود آمد. خودش را جمع و جور کرد و صاف نشست. گلویش را صاف کرد: بفرمایید!
در گشوده و جی جی داخل شد.
انریکو با دیدن جی جی لبخندی زد: جی جی...
جی جی با خوشرویی جلو آمد: کارم داشتی!؟
-:آره... درباره ی پروژه ای که بهت گفتم...
-:آهان... آره! طرحایی اولیه شو برات فرستادم رو کامپیوترت!
انریکو به سرعت کامپیوترش را چک کرد: اوه... آره! اصلا ندیدمشون!
جی جی بی تعارف روی مبل نشست: ناهار با یاس چطور بود؟
انریکو سر تکان داد: معمولی... مثل همیشه!
پیروزمندانه ادامه داد: ولی دارم اعتمادش و به دست میارم! در ضمن... محموله هم به دستش رسیده و خیلی هم راضی بود!
-:عالیه!
انریکو زیرکانه پرسید: تو چی؟! ناهار و چیکار کردی؟
جی جی بی خیال گفت: هیچی... منم با افتخاری ناهار خوردم!
انریکو تظاهر به بی خبری کرد و شگفت زده پرسید: افتخاری؟!
-:آره... بعد از رفتن تو منشیش باهام تماس گرفت... گفت میخواد ببینتم... خیلی اصرار کرد؛ منم قبول کردم!
-:چی کارت داشت؟
-:رانندش شخصا اومد دنبالم... تو یه رستوران منتظرم بود... درباره ی یه سری چیزای پیش پا افتاده حرف زد! گفت که میخواد یه مسئول فنی استخدام کنه و از من خواست یه نفر و معرفی کنم!
-:که اینطور!
جی جی متفکر گفت: اما به نظرم منظورش یه چیز بود...
-:مثلا چی؟!
-:اوم... نمی دونم... نمی خواست از زیر زبونم حرف بکشه... چون اصلا در مورد تو وشرکت حرف نزدیم...
انریکو کلافه سر تکان داد: نمی دونم... افتخاری خیلی حقه بازه! ببین باز چه کلکی سوار کرده!
جی جی دستانش را در هوا تکان داد: خلاصه من چیزی بهش نگفتم... خیالت از من راحت باشه!
انریکو پوزخندی زد: خیالم از تو راحته!
جی جی با لبخند سر تکان داد و انریکو با رضایت خیره اش شد.



*************

شمس الدین چاپلوسانه گفت: نقشه ای که کشیدین عالی بود... عالی هم انجام شد! زمانبدنیش هم همینطور...
افتخاری آرام سر تکان داد: خوبه! پس افتاد تو تله!
شمس الدین با غرور سر تکان داد: بله! فریمان رانندش و فرستاده بود تا جی جی و تعقیب کنه! و بعدم... درسته که جی جی همه چی رو بهش گفته اما...
با لحنی شیطانی ادامه داد: باور نکرده!
افتخاری به صندلی تکیه زد: فریمان فکر میکنه خیلی باهوشه... اما اینطور نیست! اون خودش ضعفش و به ما نشون داد! اون... به کسی اعتماد نمی کنه... وبلدم نیست تظاهر به اعتماد کنه! همینه که نابودش میکنه!
شمس الدین در تائید سخنان افتخاری تنها سر تکان میداد.
افتخاری ادامه داد: فریمان باید بفهمه همینطوری نمی تونه قصر در بره! نمی تونه بره طرف رئیس و منم کاری بهش نداشته باشم!
-:فکر میکنین نقشه جواب بده؟
افتخاری سر بلند کرد و به صورت شمس الدین خیره شد: آدما نصفه قدرتشون و مدیون دور و بریاشون هستن... اگه ما دونا و جی جی و از فریمان جدا کنیم فریمان ضعیف و ضعیف تر میشه! به ویژه دونا... پدرش یه منبع قدرته... وزیر بوتزاتی همیشه از فریمان پشتیبانی میکنه...
-:پس نفر بعدی دوناست!
-:نه هنوز... باید اول ببینیم فریمان این طعمه رو میگیره یا نه! بعدشم... باید یکم صبر کنیم تا فریمان نفهمه از کجا خورده!
شمس الدین با رضایت سر تکان داد. افتخاری نیز چشمانش را ریز کرد و به فراسوی آینده خیره گشت.
در پشت در اما مهران اصلا راضی به نظر نمی رسید. مهران که به در تکیه زده بود و گفت و گوی آن دو را گوش میداد آرام سر تکان داد: امیرارسلان... نقشه های بزرگی تو سرته!
با اتمام صحبتها ارام از در جدا شد و به سمت اتاقش به راه افتاد. در همین حین زمزمه کرد: تو خیلی باهوشی... اما افسوس که باید نقشه هات و خراب کنم...
لبخند شیطنت آمیزی زد: حیفه ادم خوبه ی داستان همین اول بسم ا... از دور خارج بشه!
و خنده اش شدت گرفت.



*************

انریکو روی تخت دراز کشید. میخواست بخوابد... این چیزی بود که از ژرفای وجودش میخواست! اما... ذهن همیشه درگیرش مانع میشد... نمی توانست افکارش را جمع کند... زیر بالشتش بگذارد و با خیال راحت بخوابد... مدام حرفهای جی جی در گوشش تکرار میشد... کلمات در جلوی چشمانش رژه میرفتند... : افتخاری... فیونا... " با افتخاری ناهار خوردم! " "یه موضوعیه که خود جی جی باید بهت بگه!" " داشتم با دونا حرف میزدم! "
جی جی... نمی توانست تصور کند جی جی بد باشد... او همیشه خوب بود... همیشه راستگو و درستکار... همیشه دوست و همراه... اما آموخته بود که هیچ چیز را باور نکند... آموخته بود که بهترین دوست میتواند در لحظه ای بدترین دشمنت شود! خیلی سفر کرده بود... خیلی تجربه ها کرده بود... خیلی چیزها به دست آورده بود و بیشتر از دست داده بود... و خیلی چیزها آموخته بود... اما نیاموخته بود اعتماد یعنی چه!؟ اعتماد بی تردید یعنی چه؟!
حتی کلمه ی اعتماد نیز به نظرش ناآشنا می آمد... با اینکه تصمیم گرفته بود بی اعتمادی را کنار بگذارد... با اینکه مدت زیادی از این تصمیم میگذشت اما... باز هم برایش ناآشنا میبود...
غلطی زد و به پهلو خوابید... بازویش را زیر سرش قرار داد و از پنجره به چراغ روشن خیابان خیره شد... چراغی پر نور که سهم اتاق از آن تنها باریکه ای لجوج بود که از مسیر سخت پرده عبور کرده بود و خود را به ساحل آرامش رسانده بود. ناآگاه از اینکه در درون این اتاق خدای طوفان خفته! خدایی که هم درونش طوفانی ست هم طوفان به پا می کند!
خسته بود... می خواست بخوابد... می خواست بخوابد و رویای شیرین آرامش را ببیند... می خواست بخوابد تا شاید با خواب از این کابوس برخیزد...
آرام چشمانش را روی هم گذاشت و تلاش کرد ذهنش را از همه چیز خالی کند... دقایقی از آرامشش نگذشته بود که با صدایی به خود آمد. دوباره غلطی زد و موبایلش را از روی پا تختی برداشت. به سرعت قفلش را گشود و پیامی که برایش ارسال شده بود را خواند: هنر جنگه اینه که دوست حریفت و بگیری و کاری کنی که بشه بدترین دشمنش!
با خواندن این جمله خواب از چشمان انریکو پرید. چشمانش را کامل گشود و دوباره خواند... هم پیام را هم نام فرستاده اش را؛ مهران!
مهران؟! مهران... ! او که هفته ها با انریکو تماس نگرفته بود... او که تماس های انریکو را در میکرد... او که انریکو مدتها ازش بیخبر بود اکنون... در ساعات پایانی شب پیامی فرستاده... پیامی که خواب از سر انریکو پراند... منظورش چه بود؟! مهران کسی نبود که از سر علاقه یا بی حوصلگی برای کسی پیام بفرستد... پس هدفش چه بود؟ برای چه آن را فرستاده بود... آشکار بود که تک تک کلماتش با زیرکی انتخاب شده اند...
ساده ترین راه را برگزید. برای مهران پیام فرستاد و هدفش را جویا شد اما پاسخی دریافت نکرد... منتظر ماند... ده دقیقه... سی دقیقه... یک ساعت... دو ساعت اما پاسخی نیامد! حتی حجم انبوه پیام ها نیز کاری از پیش نبرد... گویی مهران به گوشی اش دسترسی نداشت و یا نمی خواست پاسخ بدهد... اما هدف واقعی مهران چه بود!



*************

آتش روی کاناپه ولو شده و با آرامش به آهنگ در حال پخش گوش سپرده بود! با انگشتش ریتم آهنگ را دنبال میکرد... لبخندی که بر لب داشت شیرین بود؛ به شیرینی خاطرات خوش گذشته!
کمی خودش را جمع و جور کرد گویی برای لحظه ای سرما در جدش رخنه کرد همانند هوای سرد مسکو... همانند سرزمین پوشیده از برف روسیه!
زیر لب زمزمه کرد: Это здорово! (این عالیه!) و با لبخند سر تکان داد.
در همین حین در باز شد و عماد داخل شد. بی اجازه جلوتر آمد و رو به روی آتش ایستاد. خواست حرفی بزند که آتش مانع شد. انگشتش را بالاتر آورد و با دقت بیشتری ریتم موسیقی را دنبال کرد. عماد کلافه سر تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت و روی مبل کنار کاناپه نشست.
آتش همانطور مشغول بود تا موسیقی به پایان رسید. پس از قطع شدن موسیقی کمی خود را بالا کشید: خوب... چی شده!؟
-:چندتا خبر دارم برات!
-:خوبه یا بد؟!
عماد شانه هایش را بالا انداخت: نمی دونم... تو باید بگی!
آتش آرام سر تکان داد: باشه...
و به دهان عماد چشم دوخت.
-:خوب... اینطور که معلومه میونه ی فریمان و جی جی به هم خورده!
آتش ابرویش را بالا انداخت: یعنی چی؟!
-:یعنی میونشون شکراب شده... یعنی دیگه به هم اعتماد ندارن...
با هیجان ادامه داد: و جالبتر این که جی جی رفته بود دیدن افتخاری!
آتش از هیجان صاف نشست و گفت: نه! دروغ میگی!؟
عماد سرش را به چپ و راست حرکت داد: عین حقیقته!
انگشتش را بالا برد: و انریکو هم این و میدونه... همون روز که رفته بودی دنبالش همه ی این اتفاقا افتاده...
آتش سرش را کمی خم کرد: فهمیدی بهم چی گفتن!؟
-:نه! اما اینطور که معلومه خیلی با هم صمیمی بودن!
آتش عقب نشست و به صندلی تکیه زد: انریکو چیکار کرده؟!
-:هیچی... هنوز آرومه!
-:خوب بازی ای رو شروع کردی!
عماد چینی بر پیشانی انداخت: چی گفتی؟!
آتش با صدایی رسا گفت: افتخاری رو میگم... یه نقشه ی خوب کشیده!
دوباره صاف نشست و ر حالیکه چشمانش را ریز کرده بود ادامه داد: اون نقطه ضعف انریکو رو فهمیده... این که انریکو مدام میگه من خیلی به جی جی اعتماد دارم! اینکه جی جی چشم و گوش بسته در اختیارمه! در حالیکه اینطوری نیست... افتخاری داره نقش بازی میکنه ... اونروز حرف خاصی بین افتخاری و جی جی رد و بدل نشده! و هدفم همین بوده! جی جی عین حرفایی که افتخاری بهش زده رو به انریکو میگه... اما انریکو باور نمی کنه... جی جی رفته دیدن افتخاری... باهاش صمیمی شده! امکان نداره درباره ی این چیزای مسخره حرف زده باشن...
عماد با نشانه ی فهمیدن سر تکان داد: پس انریکو شک میکنه!
-:آره... اون شک میکنه که نکنه جی جی با افتخاری هم دست بشه!
-:شاید حق با تو باشه...! اما افتخاری چه پدر کشتگی ای با انریکو داره!؟
آتش پوزخندی زد: چی بالاتر از اینکه اومده طرف من! افتخاری اون و واسه خودش میخواست... اما حال اون طرف منه...
-:پس داره انتقام میگیره؟
-:میخواد فریمان نابود بشه... اگه طرف اون نیست... پس طرف منم نباید باشه!
عماد پوزخندی زد و سر تکان داد: خوب... حالا میخوای چیکار کنی؟!
آتش بیخیال پاسخ داد: هیچی!
عماد ناباورانه پرسید: هیچی؟!
-:آره... هیچی! ببین... مهم نیست انریکو چیکار میکنه... مهم نیست طعمه رو میگیره یا نه! هر کاری بکنه به سود ماست!
-:چطوری؟!
-:دو حالت داره... یا انریکو میبره که خوبه! چن میفهمم یه ادم بی عرضه رو کنارم نگه نداشتم... کسیه که میشه روش حساب کرد... به هر حال وقتی انریکو پیشنهادم و قبول کرد باید میدونست که افتخاری راحتش نمیزاره... این تازه اولشه... اون خیلی کارا میکنه که انریکو رو نابود کنه و انریکو هم باید آماده باشه! یا اینکه انریکو کم میاره... که خوب ازش ناامید میشم... ولی حقم داره... افتخاری خیلی حقه بازه! اینطور انریکو ی بیچاره تنها میشه!
عماد با لودگی گفت: آخی!
آتش ادامه داد: اینطوری میاد پیش ما... هر چی تنها تر بشه به ما نزدیکتر میشه!
-:نمی ترسی افتخاری نابودش کنه!؟
آتش مطمئن گفت: نمی کنه... نمی تونه بکنه! من اجازه نمیدم... خوب یا بد... واقعی یا ساختگی... انریکو فریمان واسه من کار میکنه...
عماد میان حرفش آمد: ...و رئیس نمیزاره آدماش سقوط کنن!
آتش با سر تائید کرد: تا وقتیکه خیانت نکنن!
عماد خنده ای کرد. آتش نیز در پاسخ لبخند زد و ابرویی بالا انداخت.




*************

فیونا صاف پشت لب تابش نشسته بود و در حال صحبت با کامران بود.
-:آره... انریکو اعتمادش و نسبت به جی جی از دست داده... فکر میکنه یه چیزی رو ازش پنهون میکنه!
-:درستم فکر میکنه!
-:این وسط افتخاری هم آتیش بیار معرکه شده... انریکو الان فکر میکنه جی جی داره بهش خیانت میکنه... چند روز پیش تو آسانسور حسابی سوال پیچم کرد... فکر کنم من و جی جی دیده که از اتاق بیرون اومدیم...
-:تو بهش چی گفتی!؟
-:دست به سرش کردم... نذاشتم چیزی بفهمه!
-:یه کاری بکن!
فیونا کنجکاو پرسید: چی؟!
کامران وزنش را روی بازوی متکی به دسته ی صندلی اش انداخت: دفعه ی بعد که انریکو سوال پیچت کرد...
-:اوهوم...
-:بهش همه چی رو بگو!
فیونا متعجب به دهان کامران چشم دوخت.
-:بهش ماجرای فلش و بگو...
-:بهش ماجرای فلش و بگو...
-:واقعا میخوای بزاری اون همه چیز و بفهمه؟!
-:آره... اینطوری اعتماد بینشون از بین میره! اون واسه انریکو کار میکنه... تا زمانیکه انریکو واسه ما کار میکنه در واقع جی جیم واسه ما کار میکنه... جی جی خیلی باهوشه... وآدمای باهوش... کنارشون یه زنگ خطر دارن... هر کاری که میکنن با اینکه بهت کمک میکنن اما همش بهت یادآری میکنن که خطرناکن... اگه یه روز علیهت بشن... ترسناکن... جی جی از اون آدماس!
-:پس میخوای از هم جداشون کنی!؟
کامران بی توجه به او ادامه داد: تازه... خدا رو چه دیدی! شاید انریکو تونست فلش و برامون پیدا کنه!
فیونا آرام زمزمه کرد: تو یه شیطانی...
کامران پوزخندی زد: واسه همینه که تا حالا دووم آوردم!
فیونا با تاسف سر تکان داد.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو پنجره ی روی دسکتاپ را بست و سر بلند کرد. به صورت جی جی خیره شد و گفت: خوب... چی میخواستی بگی؟
جی جی تکانی خورد. لبانش را تر کرد و خواست چیزی بگوید اما نتوانست... نمی دانست باید از کجا شروع کند... سنگینی نگاه انریکو نیز مضطرب ترش میکرد.
خود را جلوتر کشید و زمزمه کرد: انریکو، یادته تو یه سری اصولی داشتی که اصرار داشتی همیشه رعایت بشن!
انریکو با تردید سر تکان داد.
-:مثلا اینکه نباید با همکارات قرار بزاری!
-:خوب!
به سرعت ادامه داد: که خوب تو خودتم دیگه بهشون پایبند نیستی! مثلا دخترداییت و آوردی تو شرکت ...
انریکو چشمانش را ریز کرد: چی میخوای بگی!؟
جی جی درنگی کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: تو خانم فتوحی رو میشناسی!؟
-:به نظر آشنا میاد!
-:همونیه که تازه استخدام شده... تو بخش روابط عمومیه... چشاش و ابروهاش مشکیه... پوستش سبزه ست!
جی جی با چنان شوری سخن میگفت که انریکو خنده اش گرفت.
جی جی کاملا جدی گفت: چرا میخندی؟!
انریکو خنده اش را قطع کرد و گفت: خوب... این خانم زیبا ... که تو بخش روابط عمومیه... چطوری دل جی جی ما رو برده!
جی جی ابتدا چینی بر پیشانی انداخت اما صورتش به سرعت گشاده شد. با خنده گفت: نمی دونم... جذاب نیست... ویژه نیست... اما...
مکثی کرد: دوسش دارم!
انریکو لبخند آرامی زد: چند وقته باهاش میری بیرون؟!
-:چند هفته!
-:و دونا هم این و میدونه!؟
جی جی تائید کرد.
-:دونا تو ایتالیا می دونه اما من نمی دونم...
پوزخندی زد: اون روزم داشتی با اون حرف میزدی گفتی با دونا پشت خطه!
جی جی آرام سر تکان داد.
انریکو نفس عمیقی کشید: جی جی، تو دوست منی! کسی که بهش اعتماد دارم... اما نمی تونم تو رابطت دخالت کنم... ازش خوشت میاد... این حق یه مرده که از یه زن خوشش بیاد... تو هم اونقدر عاقل هستی که اجازه ندی این جور مسائل رو رفتارت تو شرکت تاثیر بزاره! اما...
جی جی که تا کنون در تائید سخنان انریکو سر تکان میداد چینی بر پیشانی انداخت و زمزمه کرد: اما...
-:اما...تو و اون... چطوری بگم!؟ تو یه ایتالیایی هستی... اون ایرانیه! تو تا چند وقت پیش حتی نمی تونستی به زبونش حرف بزنی... بعید میدونم که اونم ایتالیایی بلد باشه! تازه... تفاوتاتون تنها به همین جا ختم نمیشه...
-:انریکو! جوری حرف میزنی که انگار من میخوام باهاش ازدواج کنم و تشکیل خونواده بدم... من فقط دارم باهاش قرار میزارم... در ضمن! همین تفاوتاست که عشق و زیبا میکنه...
-:تو جوری حرف میزنی که انگار عاشقشی!
-:هستم... واقعا عاشقشم!
-:موضوع همینه! چطور میتونی اینطوری عاشق یکی بشی...
جی جی میان حرفش آمد: این حرف و میزنی چون تا حالا عاشق نشدی... اگه عاشق میشدی... میفهمیدی چی میگم... عشق و نه میشه فهمید نه میشه فهموند... فقط باید عاشق باشی! تو حتی عاشق آتشم نبودی... فقط چون اون شبیه زن ایده آلت بود دوسش داشتی... وگرنه به همین راحتی نمی تونستی ازش دست بکشی!
-:الان موضوع من نیست... موضوع توئه! این رابطه هیچ نفعی برات نداره...
-:میدونم... هیچ عشقی سودی نداره... اما باید عاشق شد... حداقل یه بار باید تو زندگیت عاشق بشی تا...
-:تا چی؟!
-:تا از زندگیت لذت ببری... بدن اینکه به چیزی فکر کنی!
این بحث دقایقی به طول انجامید. سرانجام بی هیچ پایانی جی جی اتاق را ترک گفت. انریکو خسته از مجادله با جی جی روی صندلی ولو شد. با خود زمزمه کرد: باورم نمیشه جی جی هنوزم به عشق اعتقاد داره!
و نفس عمیقی کشید. ناگهان چیزی به یادش آمد. سریع موبایلش را بیرون آورد و پیامک مهران را دوباره خواند.
چینی بر پیشانی انداخت: یعنی یکی برام نقشه کشیده... اگه جی جی راست بگه چی!؟ اگه افتخاری این بازی رو راه انداخته تا فقط من وتنها گیر بیاره چی؟!
و دوباره به صفحه ی گوشی خیره شد و پیامک را بارها و بارها خواند.


*************

فیونا صندلی را عقب کشید و روی ان نشست . نگاه خیره اش را به انریکو که سر در سیستم پیش رویش فرو برده بود دوخت و گفت : کامران یه چیزی می خواد ازت .
انریکو بی تفاوت پاسخ داد : خوب چی می خواد ؟
-:یه چیزی که خیلی براش مهمه .
انریکو بالاخره دل کند و سر بلند کرد .
فیونا خیلی عادی ، لبخندی زد و گفت : اون تو چی هست همیشه سرت تو سیستمه .
انریکو بی توجه به صحبت های فیونا پرسید : کامران چی می خواد ؟
فیونا ابروانش را بالا کشید .
انریکو با تمسخر گفت : ببینم نکنه کامران چیز مسخره ای می خواد که اینطور برای من ابرو بالا می ندازی ؟
-:کامران فلش و می خواد .
انریکو سعی کرد بی تفاوت باشد : کدوم فلش ...
-:خیلی خوب می دونی کدوم فلش . همون فلشی که دست هادی بود .
انریکو دوباره سر پایین انداخت و خیره شد به مانیتور و گفت : دست من نیست .
-:می دونم نیست .
-:پس چرا از من می خوایش ؟ نکنه توقع داری برم دنبال فلش بگردم .
قبل از اینکه فیونا چیزی بگوید ادامه داد : کامران اشتباه گرفته من برده اون نیستم . قراره باهم کارایی انجام بدیم که به نفع هردومون باشه . هیچ وقت حرفی از نفع یه طرف نزدیم . کامرانم اگه فلش و می خواد خودشه که باید بره دنبالش . من نیازی به فلش ندارم دنبالشم نمی گردم .
-:اون فلش دست جی جیه .
انریکو به تندی سر بلند کرد . چشمان ریز و شکاکش را به صورت فیونا دوخت و با تردید گفت : شوخی خوبی نیست .
فیونا لبخند زنان از جا بلند شد : شوخی نیست اون فلش خیلی وقته که دست جی جیه .
و در برابر چشمان حیرت زده انریکو از اتاق بیرون رفت . انریکو لحظاتی طولانی به جای خالی فیونا خیره شده بود . فلش...؟! جی جی؟! انگار دروغ های جی جی پایانی نداشت... یا شاید هم دروغ های 37!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نجمی کنار مهران نشست. مهران به سرعت پرسید: چی شد؟!
نجمی خسته پوشه ای را روی میز انداخت : هیچی... کسی نمی خواد باهامون همکاری کنه!
مهران بی تفاوت گفت: میدونستم!
-:هنوزم میخوای اون جلسه رو دایر کنی؟
مهران سرش را به چپ و راست حرکت داد: نه! دیگه نه...
-:مطمئنی!؟ آخه تو که خیلی اصرار داشتی!
-:دایر کردن اون جلسه یه اشتباه بزرگه! تو این شرکت کسی به ما احترام نمیزاره! پس کسی به جلسه نمیاد... اگرم بیاد فقط به خاطر افتخاری بزرگه! نه به خاطر ایده های ما! اینطوری فقط آبروی خودمون و میبریم!
-:همینطوره... پس حالا میخوای چیکار کنی؟!
-:نمی دونم...
مهران تکانی خورد و ادامه داد: راستی! اون طرح و اماده کردی!؟
نجمی اشاره ای به پوشه ی روی میز کرد: آره... اوناها! فعلا در سطح ابتداییه! آوردم مشکلاش و بگی!
مهران خم شد و پوشه را برداشت و شروع به ورق زدن آن کرد در همین هنگام گفت: نظرت چیه به افتخاری رو بندازیم!
نجمی به صندلی تکیه زد: فکر نکنم کار مهمی بتونن بکنن! در واقع به همین خاطرم تو رو فرستادن اینجا! چون نفوذی تو این شرکت ندارن آقای افتخاری تو رو فرستاده اینجا تا اوضاع و درست کنی!
مهران سر تکان داد: ممکنه!
-:به هر حال با اینکه پیشرو پارس یه شرکت بزرگ هلدینگه اما تو این شرکت تنها در حد یه سرمایه دار ممتازه که هیچ حقی تو اداره ی شرکت نداره و نمی تونه اظهار نظر کنه!
مهران به صندلی اش تکیه زد: حق با توئه! افتخاری میخواد این شرکتم بره جزو شرکتایی که تحت هلدینگشه! واسه همین من و فرستاده اینجا... تا نفوذش و بیشتر کنم!
نجمی با سر سخنان مهران را تائید کرد.
-:ولی خوب... افتخاری هر کاری که بخواد میتونه انجام بده! پس میتونه کمکمون کنه!
نجمی ابرویی بالا انداخت: درسته... اما همونطور که گفتی اگه بخواد!
مهران با لبخند سر تکان داد: تو خیلی باهوشی... که افتخاری هم نمی خواد کمکمون کنه!
نجمی با لبخند تائید کرد.
مهران گوشی اش را از جیب درآورد: ولی خدا رو چه دیدی! شاید دلش برام سوخت!
اشاره ای به پروژه کرد: راستی... اینم خوبه! همین راه و ادامه بده... آخرش کامل میشه!
و شروع به شماره گیری کرد. پس از چند بوق صدای افتخاری در گوشی پیچید: مهران!
مهران تکانی خورد و به سرعت راست نشست: هوشنگ خان!
-:چی شده؟!
مهران نفس عمیقی کشید: میخوام کمکم کنی! در واقع قدرت بیشتری میخوام!
-:قدرت؟!
مهران با لحن حق به جانب گفت: آره... اینجا هیچ کس من و آدم حساب نمی کنه! اما اگه یه مقامی داشته باشم...
افتخاری میان حرفش آمد: تو یه مقام داشتی... یادت رفته؟! مدیر فروش بودی!
مهران با حرص سر تکان داد: جوری میگی انگار هفتاد سال مدیر بودم... سر دو روز انداختیم بیرون!
-:عرضش و نداشتی... اگه میخواستی میتونستی هفتاد سال مدیر فروش باشی یا ترفیع بگیری!
-:چرا الکی ماجرا رو کشش میدی! من فقط یه کمک کوچولو خواستم!
-:تو که بچه نیستی!
مرهان پوزخندی زد: مگه وقتی بچه بودم دستم و میگرفتی و کمکم میکردی!؟
افتخاری بی توجه ادامه داد: دیگه هیچ وقت واسه کمک گرفتن بهم زنگ نزن... اگه نمی تونی از عهده ی کارات بربیای... بهتره ولش کنی!
مهران با لبخند تلخی سر تکان داد: حق با توئه... اما اگه من ولش کنم تو بی جانشین میمونی!
-:تو نگران نباش... ادمای زیادی هستن که میخوان جانشین من بشن...
-:باشه... من اشتباه کردم زنگ زدم! تو هم بهتره بری به جانشینات برسی!
و به سرعت گوشی را قطع کرد. به صورت حق به جانب نجمی خیره شد: باشه... تو بردی!
نجمی دستانش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد: من فعلا وقتی واسه بردن ندارم... باید برم!
کیفش را از روی میز برداشت و از پشت میز بیرون آمد. قدمی برنداشته برگشت گفت: اونقدر حرف زدیم یادم رفت!
مهران کنجکاو به چهره ی نجمی خیره شد.
-:بهتره خودت و واسه یه بحران آماده کنی! کارمندا به حضورت اعتراض کردن... میگن تو الکی اینجا حقوق میگیری!
مهران چینی بر پیشانی انداخت: مگه من حقوق میگیرم!
نجمی پوزخندی زد: نمی دونم... اونا که میگن میگیری!
مهران از شدت عصبانیت پوزخندی زد.
-:فکر کنم واسه اون روزی که بهم اس ام اس بزنی و بگی میریم شعبه ی اصلی پیشرو پارس خیلی مونده!
مهران لبخند پر معنایی زد: نه...!
صورت نجمی در هم رفت: نه؟!
مهران آرام گفت: اگه بهت بگم سر یه ماه اون پیامک بهت میرسه چی میگی!؟
نجمی لبخندی زد: میگم پسر افتخاری بزرگ...
مهران با خنده به صندلی تکیه زد: پس بهتره تمرین کنی!
-:اینطور که معلومه نقشه های بزرگی تو سرت داری!
-:همینطوره!
-:امیدوارم موفق بشی!
-:موفق میشیم!
مکثی کرد: من و تو موفق میشیم!
انریکو با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد . جی جی بیخیال مشغول بازی با موبایلش بود . نگاه خیره اش به ماشین قرمز رنگ توی صفحه موبایلش بود که با سرعت هر چه تمامتر پیش میرفت . انریکو پیش رفت و عینک را از چشمان جی جی برداشت . جی جی به او چشم دوخت و گفت : چرا همچین کردی ؟
-:هزار بار گفتم این چیزا چشات و نابود می کنه .
-:عینک زدم .
انریکو با خشم نگاهش کرد : مثلا این عینک جلوش و میگیره ؟ این عینک که بدتره .
جی جی کلافه موبایلش را روی میز رها کرد : داری میری رو اعصابم .
این را به فارسی گفت و انریکو خندید . خود را روی مبل رها کرد و گفت : انگار این خانم ...
چند لحظه ای مکث کرد تا نام فتوحی را بیاد اورد و بعد ادامه داد : انگار این خانم فتوحی تاثیرات مثبت هم داره . فارسیت داره روان میشه و لغات عامیانه هم به کار میبری ؟
جی جی نیشخندی زد . بلند شد و رو به روی انریکو نشست . انریکو چشم غره ای رفت : نیشت و ببند . دختره عقل از سرش برده .
جی جی خندان چشم از انریکو گرفت . انریکو کاملا جدی شد و به صورت ناگهانی پرسید : فلش کجاست جی جی ؟
لبخند روی لبهای جی جی رنگ باخت . نگاهش را به صورت انریکو دوخت و با تردید نگاهش کرد . چشمان انریکو از جملاتی که به زبان اورده بود کاملا مصمم بود . هیچ راهی برای انکار نداشت . انریکو خوب می دانست فلش دست اوست و جی جی باید پاسخی برای پرسش انریکو میافت . لحظات به تندی در حال گذر بودند و جی جی همچنان به چشمان انریکو خیره بود .
انریکو که تکانی به خودش داد جی جی چیزی جز گفتن حقیقت نیافت . لبهایش را با زبان تر کرد و گفت : از کجا فهمیدی ؟
-:فیونا بهم گفت .
جی جی خندید . انریکو با ارامش خنده ی او را نظاره گر شد . جی جی دستانش را روی مبل فشرد و گفت : اونا فکر می کنن با جلو انداختن تو می تونن اون فلش و بدست بیارن .
-:اشتباه می کنن .
جی جی لبخندی زد . با ارامش پلک زد و گفت : حتما همینطوره .
-: اون فلش پیش من و تو جاش امنه .
-:نیازی به این کار نیست اون فلش همیشه جاش امن خواهد بود .
انریکو با تردید نگاهش کرد . خود را جلو کشید و دستانش را روی میز عسلی ما بینشان قرار داد : منظورت چیه ؟
جی جی ابروانش را بالا انداخت و کاملا نزدیک انریکو شد . زیر گوشش زمزمه کرد : چون فلشی وجود نداره .
لبهای انریکو از هم جدا شد . چشمانش هر لحظه ممکنه بود از تعجب بیرون زند . نمی توانست کلماتی را که از دهان جی جی خارج شده بود هضم کند . سخت بود باور کند . جی جی از نبود فلش حرف میزد . جی جی از نابودی فلش می گفت . فلشی که هادی جانش را برای ان داده بود . به سختی اب دهانش را فرو داد و گفت : چرا ؟
جی جی شانه هایش را بالا انداخت : اینطوری به نفع همه هست .
-:اشتباه می کنی .تو چطور تونستی همچین فکری کنی ؟ فدریکو بخاطر اون فلش لعنتی جونش و از دست داد . می دونی با جون چند نفر بازی شد سر اون فلش ؟ می دونی اون فلش چی بود . هر چی که تو اون فلش بوده اونقدری ارزش داشت که این همه ادم دنبالش بیفتن و بهش فکر کنن . جی جی تو چیکار کردی ؟
صدایش بالا می رفت : اصلا به کاری که کردی فکر کردی .
جی جی از جا بلند شد : تو چرا حرص و جوش میزنی . هان ؟ مثلا اگه اون فلش بود چی میشد ؟
-:اون فلش باید محفوظ می موند . باید حفظ می شد تا زمانی که بهش نیاز پیدا می کردیم . باید حفظش می کردیم که دست کسی بهش نرسه . تا وقتی که بتونیم حق این مردم و با اون فلش بگیریم . چرا اون فلش و بهم ندادی ؟
جی جی خندید . نزدیک انریکو شد و رو به رویش با فاصله ی بسیار کمی ایستاد : اشتباهت می دونی کجاست ؟ اینکه فکر می کنی می تونستی از اون فلش به نفع مردمت استفاده کنی ...
انریکو در سکوت و متعجب نگاهش کرد . جی جی سری تکان داد : تو هم نمی تونستی از اون فلش مراقبت کنی . انریکو اون فلش و بهت ندادم چون قول داده بودم . چون مطمئن بودم تو هم از اون به نفع خودت استفاده می کنی .
انریکو قدمی عقب گذاشت : من همچین کاری نمی کردم .
جی جی سر به طرفین تکان داد : می کردی انریکو . می کردی . چون تو هم یکی هستی مثل رئیس ... تو هم یکی هستی مثل اونا . می خوای غرور خورد شده ات و بازسازی کنی . برات اهمیتی نداره چطوری و از اون فلش برای این کار استفاده می کردی ...
انریکو پوزخند زد .
جی جی دوباره نزدیکش شد و چشم در چشم گفت : تو پویش اریا رو نابود کردی تا بتونی غرور از بین رفتت و ترمیم کنی . تو همه ی ادمای اطرافت و قربانی کردی تا بتونی اون غروری که از دست دادی رو به دست بیاری . تو هر کاری می کنی تا به اونا بفهمونی تو هم می تونی . تو هم می تونی مبارزه کنی . شکستشون بدی . انریکو اون فلش اگه دست تو بود همون کاری رو باهاش می کردی که رئیس یا کامران می کرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 19 از 36:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA