انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
مهتابي لبخندي زد: چيز مهمي نيست... بعدا... باهاتون صحبت ميكنم...!
-:هر وقت خواستين من در خدمتتون هستم...!
-:ممنون...
رحمان وارد اتاق شد و سلام کرد.
سرهنگ از اتاق بیرون رفت و جلوي در مشغول دادن دستورالعمل هاي جديد به سرباز كشيك شد. رحمان داخل اتاق شد. مهتابي به او خيره شده بود.
لبخندي زد: بالاخره به هوش اومد؟!
-:آره...
-:بهت تبريك ميگم... تلاشات نتيجه داد...
فرزانه لبخند گرمي زد: مرسي... اما...
رحمان چيني بر پيشاني انداخت: اما...؟!
مهتابي به تخت پويش نزديك شد: ميترسم خرابش كنن... سرهنگ امروز اصرار داشت كه ازش بازجويي كنه!
رحمان ناباورانه گفت: مگه ميتونه حرف بزنه...!؟
فرزانه شانه هايش را بالا انداخت: معلومه كه نه... حتي حافظشم از دست داده...
رحمان حق به جانب گفت: اين كه عاديه... انتظارش ميرفت!
رحمان در طرف ديگر تخت ايستاد: دوباره از هوش رفت؟!
-:فقط چند دقيقه به هوش بود...!
رحمان به صورت پويش دقيق شد: بايد يه يه سالي اينجا بمونه... چند تا جراحي پلاستيك لازم داره تا صورتش يه كم قابل تحمل بشه...!
-:فكر نكنم همينطور بمونه... بهتر ميشه... اما زندگي با يه كليه سخت ميشه... اونم با اين وضعيتي كه داره...
رحمان فقط با صداي آرام زمزمه كرد: آره...
رحمان همانطور به پويش خيره شده بود و فرزانه هم به رحمان....
-:رحمان...
-:بله...
-:در مورد نامه...
رحمان سريع سرش را بلند كرد و به فرزانه خيره شد.
فرزانه مصمم تر گفت: تصميمم و گرفتم. ميخوام همه چي رو به معتمدي بگم...
رحمان با صدايي كه ترديد در آن موج ميزد گفت: مطمئني...؟! بهتر نيست بي خيالش بشيم...
مهتابي با تعجب گفت: تو چت شده رحمان... مگه خودت نمي گفتي كه...
رحمان دستانش را كمي بالا برد و كف دستانش را نشان داد: آروم...!! من يادمه چي گفتم اما بعدش يكم فكر كردم. نمي خوام ديگه با ترس زندگي كني... فرزانه... تو استحقاقش و داري كه آروم زندگي كني... يادته وقتي اون مرتيكه تهديدت ميكرد چقدر ترسيده بودي... منم ترسيده بودم... ديگه نمي خوام نه تو، نه من بترسيم... اين آدما، آدماي درستي نيستن...
فرزانه متفكر گفت: آره... اما نمي خوام با دروغ آرامش داشته باشم... اين مشكل پليس و اوناست... نه مشكل من...
-:آره... مشكل اوناست پس بزار خودشون حلش كنن، خودت و درگير نكن...
-:رحمان... رحمان... تو كه انقدر ترسو نبودي... واسه همين باهات ازدواج كردم...
رحمان لبخند مهرباني زد: اون موقع چيزي براي از دست داشتن نداشتم... اما الان دو تا جواهر دارم...
به طرف فرزانه امد و درحاليكه سرش را به چپ و راست تكان ميداد ادامه داد: نمي خوام از دستتون بدم... اين خانواده رو... اين خوشبختي رو...
دستان فرزانه رو گرفت: حتي پرستو هم در امان نيست... حتما تو آلمان هم آدم دارن... اونا نابودمون ميكنن...
فرزانه با لحن مشكوكي گفت: طوري حرف ميزني كه انگار خيلي خوب ميشناسيشون!
رحمان پوزخندي زد و با دست اشاره اي به پويش كرد: از دست گٌلشون معلومه چجور آدمي هستن...
مهتابي خنده ي بي صدايي كرد. رحمان هم همينطور.
مهتابي لبانش را به هم فشرد: تا حالا از اعتماد كردن بهم دلسرد شدي!؟
رحمان سريع و كوتاه گفت: نه...
-:پس دوباره بهم اعتماد كن... هيچي نميشه... تازه، نمي فهمن... از كجا بايد بفهمن...!؟
مهتابي اين را گفت و به رحمان نزديك شد و لبخند اطمينان بخشي زد. تا رحمان خواست حرفي بزند فرزانه از كنارش رد شد و به سمت در رفت. رحمان سريع چرخيد و صدايش زد:
-:فرزانه... صبر كن...
مهتابي بدون اينكه برگردد گفت: شب مفصل حرف ميزنيم... يكم كار دارم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رحمان درمانده دوباره صدايش زد اما مهتابي نمي خواست نظرش را عوض كند و نميخواست با رحمان بحث كند به همين دليل بي توجه به رحمان از اتاق خارج شد.
رحمان با اينكه منظور فرزانه را فهميده بود اما باز هم دست از تلاش برنمي داشت و همچنان مصرانه نامش را صدا ميزد.
نام فرزانه مدام در اتاق تكرار ميشد و همراه با آن در ذهن مشوش پويش نقش مي بست: فرزانه... فرزانه... فرزان... فرزان...
اين نام با رنگهاي در هم آميخته بر روي تخته سياه ذهن پويش حك ميشد. در فضاي سياه و بدون هيچ جنبده ي ذهن خالي پويش اين نام مدام تكرار ميشد. بدون هيچ وقفه اي... و تكرار هر بار اين نام، تكه اي از پازل ذهن او را به همراه مي آورد. چشمان خاكستري... صنم... كيا... 206 آلبالويي... آتش... و يك شعر...



كسي به فكر ماهي ها نيست...

كسي نمي خواهد باور كند

كه باغچه دارد ميمرد

كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است

كه ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهي ميشود

و حس باغچه انگار

چيزي مجرد است

كه در انزواي باغچه پوسيده است

حياط خانه ي ما تنهاست

حياط خانه ي ما

در انتظار بارش يك ابر ناشناس،

خميازه مي كشد

و حوض خانه ي ما خالي ست

ستاره هاي كوچك بي تجربه،

از ارتفاع درختان به خاك مي افتند

و از ميان پنجره هاي پريده رنگ،

خانه ي ماهي ها

شب ها صداي سرفه مي آيد

حياط خانه ي ما تنهاست...



*********************************



پرستاري مشغول ماساژ پاي چپ پويش بود. دكتر صمدي بالاي سر پويش ايستاده بود و با توجه به دستگاه ها مشغول يادداشت چيزهايي در نوتش بود.
صمدي نيم نگاهي به پويش انداخت. نمي توانست بفهمد به چه مي اندشد! اصلا چيزي حس ميكند!؟ حافظه اش برگشته يا نه؟! نه حالت صورتش معلوم بود و نه حرف ميزد. مانند مجسمه اي روي تخت دراز كشيده بود.
صمدي درحاليكه مشغول يادداشت بود خطاب به پويش گفت: كم كم بايد بتوني بدنت و تكون بدي! چون مدت زيادي بي حركت بودي شايد يه كم سخت باشه... ماساژ دادن بدنت باعث ميشه حسشون زودتر برگرده!
كسي چيزي نگفت.انگار كه صمدي داشت با ديوار حرف ميزد هر چند انتظار هم نداشت جوابي بشنود. پرستار با دستان مردانه و قوي اش همچنان بي توجه به صمدي مشغول ادامه كارش بود. اما عجيب كه با تمام نيرويي كه پرستار وارد ميكرد پويش چيزي حس نمي كرد.
خسته شده بود... از اين اتاق سفيد كه بوي مرگ مثل بوي بتادين در همه جا پيچيده بود. تمام روز بدون هيچ تحركتي، بدون هيچ صحبتي، بدون هيچ حسي... حتي درد را هم حس نميكرد!
صمدي كنار پرستار ايستاد و با دقت به پرستار تذكر ميداد كه كدام قسمت را ماساژ دهد.
پويش بي تفاوت به سقف خيره شده بود... اما بي تفاوت نبود... خسته بود ... خسته از اين اتاق، از اين ساختمان، از اين بوي بتادين... اگر توانش را داشت همينجا بالا مي آورد...!
ديگر حالش از هرچه بيمارستان است به هم ميخورد. هر وقت اسمي از بيمارستان بود پشت سرش هم مرگ مي آمد. كيا هميشه مي گفت:" فقط مرگه كه به آدم كلك نميزنه! دستت و ميچسبه و ميگه بيا بريم! من بميرم و تو بميري هم نميشناسه!"
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

پويش در دلش آه بلندي كشيد. افسوس كه كيا ديگر برنميگردد...! كيا... هرگز فكر نميكرد يك بي سر و پاي دزد جوانمرد تر از تمام پليس هاي اطرافش باشد... جوانمردتر از محمدي و !
انتظار حمايت از هر كسي داشت جز كيا... كسي كه تا لحظه آخر هم ماند... گفته بود كه..."تا تهش هستم... چه بخواي... چه نخواي..." پويش ميخواست اما دنيا اجازه نداد كيا تا ته ماجرا بماند...!
كاش او هم مثل كيا بدون درد ميمرد...! كاش با همان گلوله ميمرد... كاش به فكر تعقيب رئيس نمي افتاد... كاش در آغوش گرم آن آتش هولناك، آرامشي هميشگي داشت...! كاش...
چشمانش را چرخاند و اطراف را كاويد. صداي دستورات پزشكي صمدي در فضاي اتاق پخش ميشد.
صمدي نزديكتر آمد و درست بالاي سرش ايستاد. كمي خم شد و به صورتش خيره شد.
خطاب به پرستار گفت: بانداژ صورتشم عوض كنين...!
-:چشم...
صمدي خواست عقب بكشد كه پويش به زحمت و با صدايي كه به زحمت شنيده ميشد زمزمه كرد: دك...تر...
صدايش آنقدر زير بود كه صمدي فكر كرد خيالاتي شده. به دهان پويش كه به زحمت از زير بانداژ معلوم بود دقيق شد. لبانش تكان ميخورد...
پويش دوباره بريده بريده تكرار كرد: دكتر... كي... تموم ميشه...!؟
صمدي متعجب نيم نگاهي به پرستار كه كارش رارها كرده بود و به دهان پويش خيره شده بود انداخت و دوباره به پويش خيره شد.
پرسيد: دردي احساس ميكني!؟
پويش سعي كرد با حركت سرش جواب منفي بدهد. صمدي هيجانزده رو به پرستار گفت: دكتر مهتابي رو صدا بزن...!
پرستار با عجله از اتاق خارج شد. صمدي درحاليكه تمام حواسش به نگهبان دم در بود سرش را نزديكتر آورد و سريع و بدون مقدمه گفت: اگه حرفي بزني، هيچ وقت از اين بيمارستان بيرون نميري...



**************************



مهتابي پاكت را محكم در دست فشرد طوري كه جاي انگشتانش روي پاكت شكست. مدام لبانش را با دندان هايش ميجويد. خودش هم نمي دانست چرا مضطرب است... چرا؛ مي دانست ، اما سعي داشت به اين حس بي اهميت باشد... آب دهانش رافرو داد و سعي كرد آرامشش را حفظ كند.
معتمدي در ابتداي سالن ظاهر شد. مهتابي لبخند سردي بر لب آورد. آرام به سوي معتمدي به راه افتاد. سر انگشتانش تا مغز استخوان يخ زده بود... قضيه ساده اي نبود... نه براي كسي كه ترس را تجربه كرده باشد.
مدام ته دلش خودش را شير ميكرد: فرزانه... تو نبايد بترسي... نبايد... هيچي براي ترسيدن نيست... فرزانه... فرزانه... نترس... نترس...
كلمه نترس كم كم در ذهنش تبدليل به ترس شد. براي لحظه اي شك كرد. فقط چند ميلي ثانيه... اما خيلي زود خودش را جمع و جور كرد.
با اشتياقي آميخته با ترس قدم ديگر برداشت. پنجه ي پاي چپش تازه سختي و گرمي زمين را لمس كرده بود كه موبايلش در جيب راستش لرزيد. اين لرزش پيش لرزش بدنش چيزي نبود اما باز هم احساس ميشد.
در حيني كه پاي راستش را با پاي چپش برابر ميكرد دست برد و موبايل را كه ديگر زنگ نمي خورد؛ بيرون آورد و سرسري نگاهي به صفحه اش انداخت. برايش مسيج آمده بود. خواندنش را به بعد موكول كرد اما حسي درونش ميگفت:" بعدا ديره... همين حال بخونش"
ناخوداگاه دستش روي دكمه رفت و مسيج را خواند. ناگهان دستش لرزيد. بار ها و بارها در ذهنش تكرار شد:" اون پاكت مال شماست نه سرهنگ معتمدي... بهتره وقتشون و نگيرين! دوست ندارين كه دخترتونم قاطي ماجرا بشه!"
مهتابي در جايش ميخكوب شده بود. نه جرئت جلو رفتن داشت و نه ميخواست برگردد. چطور اينقدر زود از همه چيز باخبر ميشدند... كسي كه از اين موضوع خبر نداشت... اين سوال ذهن فرزانه را پر كرده بود.
آنقدر اين پيامك شك زده اش كرده بود كه حتي متوجه معتمدي نشد كه به او نزديك ميشد.
-:دكتر مهتابي...! دكتر...!؟
مهتابي سر بلند كرد و به معتمدي خيره شد. معتمدي چيني به پيشاني انداخت وبا ترديد پرسيد: اتفاقي افتاده!؟ حالتون خوب نيست؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهتابي چيزي نگفت؛ در واقع چيزي براي گفتن نداشت.
معتمدي نگران سعي كرد مهتابي را به خود آورد اما بي فايده بود.
-:خانم دكتر...
معتمدي قدمي ديگر به او نزديك شد و صدايش را بالاتر برد: دكتر...
ناگهان مهتابي به خود آمد. لبخند سردي زد: من حالم خوبه سرهنگ...
معتمدي با شك پرسيد: شما مطمئنين!؟
-:البته...!
-:شك زده به نظر ميرسين...! اگه اتفاقي افتاده به من بگين!
مهتابي با خونسردي گوشي را در جيبش فرو برد: چيز خاصي نيست...! همين الان خبر فوت يكي از آشنايان و شنيدم...! متاسف شدم!
معتمدي با خيال راحت گفت: تسليت ميگم...!
-:ممنون... خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه!
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: اومدين با بيمار حرف بزنين؟!
-:بله... فكر كنم ديگه وقتش باشه!
مهتابي با سر تائيد كرد: درسته،
مهتابي با معتمدي همراه شد: اميدوارم تو كارتون دخالت نكرده باشم اما تا جاييكه من فهميدم اسمش فرزان
-:پس همه چي يادش مياد؟!
مهتابي ايستاد و به سمت معتمدي برگشت: نمي تونم با اطمينان بگم اما تا جايي كه به حيطه كاري من مربوطه همين طوره!
به جلوي در رسيدند. سرباز صاف ايستاد و احترام نظامي گذاشت. معتمدي با سر آزاد باش داد و از جلوي در كمي كنار رفت تا مهتابي وارد شود و خود نيز به دنبالش... ستواني كه همراه معتمدي بود نيز وارد شد.
مهتابي به سمت تخت رفت و در همان حال از صمدي كه برد به دست جلوي مانيتور ايستاده بود پرسيد:
-:حالش چطوره!؟
-:وضعيتش نرماله!
مهتابي سرش را بالا و پايين كرد و به سمت پويش برگشت: حالت خوبه فرزان؟!
صدايي خسته خود را از ميان لبان نيمه خشك پويش بيرون كشيد: آ...ره!
معتمدي جلوتر آمد و كنار تخت ايستاد.
مهتابي اشاره اي به معتمدي كرد و با لحني ملايم گفت: ايشون سرهنگ معتمدي هستن... مي خوان چندتا سوال درباره ي تصادفي كه برات اتفاق افتاده ازت بپرسن!
با اطمينان ادامه داد: تو كه مشكلي نداري!؟
پويش چند لحظه مكث كرد. چه بايد ميكرد؛ نمي توانست بيشتر از اين به اين دروغها ادامه دهد اما در اين وضعيت زنده ماندن در الويت اول قرار داشت. رئيس با كسي شوخي نداشت!
معتمدي رو به مهتابي گفت: اگه ممكنه ميخوام با متهم تنها صحبت كنم!
مهتابي نيم نگاهي به پويش انداخت و اشاره اي به صمدي كرد. صمدي نگاه تهديد آميزش را در چشمان نگران پويش ريخت و از جلوي تخت گذشت و به دنبال مهتابي از در خارج شد.
ستوان دفترچه اي از جيبش بيرون آورد و مشغول يادداشت برداري شد.
مهتابي در را بست و خطاب به صمدي پرسيد: تا كي وضعيتش عادي ميشه؟
صمدي چند لحظه انديشيد و جواب داد: اگه سرعت ترميم بدنش ثابت بمونه تا 2 ماه آينده ميتونه به آسوني راه بره و غذا بخوره!
مهتابي دستش را دراز كرد و با اشاره برد را طلب كرد.
-:با دكتر وحيدپور صحبت كردم، وضعيت كبد كاملا عاديه! دوباره ترميم شده!
صمدي بي تفاوت گفت: خوبه!
مهتابي مشغول بررسي اطلاعات برد شد. صمدي كمي اين پا و آن پا كرد و گفت: من ميتونم برم!؟
مهتابي سرش را تكان داد: البته!
صمدي نگاه مرموزي به در اتاق انداخت و به سرعت از آنجا دور شد.
موبايلش را بيرون آورد و اس ام اسي با اين مضمون فرستاد: "معتمدي الان تو اتاقشه!"



***************************


مظاهری برد را روی پیشخوان گذاشت و با مهتابی مشغول حرف زدن شد. با دیدن معتمدی از مهتابی جدا شد و به سمتش رفت.
-:سرهنگ...
-:دكتر مظاهري...
-:دارين ميرين؟
-:بله... كارم اينجا تموم شده!
-:خوب... مزاحمتون نميشم...!
-:در ضمن بهتون تسليت ميگم!
دست مهتابي لرزيد. تمام حواسش پيش ان دو بود و خدا خدا ميكرد تا رحمان بند را آب ندهد.
مظاهري چيني بر پيشاني انداخت: تسليت!؟
-:بله... شنيدم يكي از آشنايانتون فوت كرده! متاثر شدم!
-:من خبر ندارم...!
معتمدي بدون اينكه به طرف مهتابي برگردد نگاه مرموزش را متوجه او كرد و در جواب مظاهري گفت:
-:حتما هنوز خبرش و نشنيدين!
نفس عميقي كشيد: به هر حال... خدا بيامرزدشون!
-:ممنون... خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه!
-:خوب... فعلا!
-:خداحافظ...
معتمدی در حالیکه از جلوی مهتابی میگذشت لبخند مرموزی تحویل او داد و خداحافظی کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
معتمدي راست روي صندلي اش نشسته بود و به رو به رو خيره شده بود. تقه اي به در خورد.
-:بيا تو...
رضايي وارد شد و احترام گذاشت.
معتمدي بي تفاوت گفت: بشين...!
رضايي بي چون وچرا اطاعت كرد. معتمدي خودش را كمي جلوتر كشيد و متفكر گفت: نگهباناي بيمارستان و بيشتر كن!
-:اطاعت...
رضايي با ترديد ادامه داد: اما مشكلي پيش اومده!؟
-:تو بيمارستان داره اتفاقاتي ميوفته كه ما خبر نداريم!
رضايي مشتاقانه پرسيد: يعني فكر ميكنين به داخل بيمارستان نفوذ كردن؟!
معتمدي ابروانش را بالا انداخت: صد در صد... حتي بعيد نيست متهم و بكشن!
-:چيزي گفت؟!
-:نه... انگار تهديدش كرده بودن...
رضايي چيزي نگفت. معتمدي هم براي چند دقيقه ساكت شد. هر دو در فكر بودند.
ناگهان معتمدي سكوت را شكست: ببين ميتوني چند نفر و با پوشش بفرستي بيمارستان... مطمئنم پرسنل بيمارستان چيزاي زيادي ميدونن! ترتيبي بده فقط دكتر صمدي و مهتابي و دو تا از پرستارا بهش رسيدگي كنن و بتونن داخل اتاقش بشن... نه كسه ديگه اي...!
-:بله سرهنگ...
رضايي از دفتر سرهنگ خارج شد و راه دفتر خود را در پيش گرفت. پشت ميزش نشست. پرونده پيش رويش را گشود. عكس پويش در صفحه اول خودنمايي ميكرد. رضايي به صورتش دقيق شد.
دلش براي اين دوست، همكار، رئيس يا هر چه بود تنگ شده بود. به صندليش تكيه داد. پويش حالا زير سنگ قبري خفته بود كه بر خلاف خودش سرد بود... سرد و ترسناك...
با خود انديشيد: اگه الان پويش اينجا بود پرونده اين همه طول نمي كشيد!
اما افسوس كه پويش اينجا نبود... زير آن سنگ قبر سرد هم نبود... هنوز گرمي نفس هايش احساس ميشد حتي اگر كسي نمي دانست.



***************************




بهار دستش را روي "پويش" نقش بسته بر روي مرمر سفيد كشيد. سنگ سفيد بود درست مثل پسرش... اما دل اندوهناك مادر خبر از سياهي اي كه اطراف پويشش در حال پرواز بود نداشت... خبر نداشت سيل اتفاقات، تصميمات، گمراهي ها... پسرش را سياه خواهد كرد... به سياهي شبي كه خبر مرگش را شنيد...
قطره اي بلورين از گوشه ي چشمش در رفت. در اين چند ماه به اندازه چند سال اشك ريخته بود. اما هر بار و هر بار كه به ياد شيطنت هايش ، خنده هايش و چشمان اطمينان بخشش مي افتاد نمي توانست جلوي اشك هايش را بگيرد. خاطرات شيرين مانند سوزني در قلبش فرو ميرفت و با بي رحمي آن را مي دريد.
اسم پويش از پشت پرده اشك تار و ناخوانا شده بود. بهار با افسوس بي اختيار مثل آونگ به چپ و راست حركت ميكرد. دهانش را باز كرد تا دوباره نامش را صدا بزند اما... اما بغض كهنه مانع شد. احساس ميكرد گلويش برآمده شده و هر لحظه بزرگتر ميشود.
دستش را آرام روي گلويش گذاشت. هيچ چيز در آنجا نبود. دستش را سر داد و روي قلبش گذاشت. اشتباه ميكرد؛ گلويش نبود؛ دلش بود. دلش پر بود از غم... از حرفهايي كه نمي توانست بگويد... از چيزهايي كه خودش هم نمي دانست چه هستند... اما بودند... مطمئن بودكه هستند...
دلش ميخواست دهانش را باز ميكرد و تمام دلتنگي هايش را در قالب كلمات بيرون ميريخت. اما غمش آنقدر بزرگ بود كه در فيلسوفانه ترين و تامل انگيزترين كلمات و جملات گنجانده نميشد.
مردي با جين آبي وكتاني هاي سفيد با قدمهايي استوار به طرفش آمد و جلويش ايستاد. بهار سريع اشكهايش را پاك كرد و چادرش را كنار زد. آرام سرش را بلند كرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مردي با جين آبي وكتاني هاي سفيد با قدمهايي استوار به طرفش آمد و جلويش ايستاد. بهار سريع اشكهايش را پاك كرد و چادرش را كنار زد. آرام سرش را بلند كرد.
پرهام با مهرباني گفت: بريم...!
بهار با گفتن يا علي از جا برخاست. لبخند تلخي زد: بريم...!
قدمي به سمت پرهام برداشت. پرهام نيم نگاهي به سنگ قبر انداخت و دوشادوش بهار از آنجا دور شد.
پرهام پشت فرمان نشست و در را بست. نيم نگاهي به مادر انداخت و استارت زد. از محوطه بهشت زهرا بيرون آمد و با سرعت در آزاد راه مشغول رانندگي شد.
هر دو ساكت بودند. نميشد از حالت صورتشان فهميد به چه فكر ميكنند. بهار شيشه را كمي پايين كشيده بود و سرش را به آن تكيه داده بود.
پرهام بي تفاوت و با جديت به خيابان چشم دوخته بود. لحظه اي از خيابان چشم گرفت و نگاهي به بهار انداخت. نفس عميقي كشيد و بي مقدمه گفت:
-:مامان... فكر نمي كني ديگه وقتشه تمومش كني!؟
بهار سرش را بلند كرد و به طرف پرهام برگشت. پرهام هم چنان مستمر به جاده چشم دوخته بود. پرهام كه متوجه نگاه پرسشگر بهار شده بود ادامه داد: مي دونم به من ربطي نداره... مي دونم نمي تونم دردي رو كه تو داري رو بفهمم اما...
آب دهانش را فرو داد و ادامه داد: اما مامان، پويش ديگه پيشمون نيست... با هر پنجشنبه به اينجا اومدن چيزي درست نميشه! پويش برنمي گرده...!
بهار در سكوت به پرهام گوش ميكرد. خودش هم ميدانست كه حق با اوست.
-:پويش تو قلبمونه... تو ذهنمونه... نه تو اون قبر رنگ و رو پريده... پويش و همونطور كه بود يادت باشه... نزار اسم پويش سنگ قبرش و به يادت بياره...!
مامان...! خونواده ما كه اينطوري نبود...! بابا بيشتر وقتش و بيرون خونه تلف نمي كرد... تو هميشه ساكت و غمگين نبودي... مامان... منم پسرتونم...
چند لحظه مكث كرد تا خود را كنترل كند: پويش برادرم بود... منم واسش ناراحتم... منم دلم براش تنگ شده... اما من هنوز نمردم...
پرهام بدون سر برگرداندن دست بهار را كه روي زانويش بود را در دست گرفت: ببين... منم احساس دارم... تو هم... هر دومون هنوز زنده ايم... باور كن بدون پويشم ميشه زندگي كرد...
بهار دست پرهام را محكم فشرد. پرهام يك لحظه به طرفش برگشت. چشمان بهار آماده اشك ريختن بود. پرهام منتظر حرفي بود... منتظر بود تا بهار بگويد حق با توست... يا حداقل بگويد پويشش را از دست داده...
اما بهار هيچ چيز نگفت. لبانش را به هم فشرده بود و به پرهام خيره شده بود. پرهام دوست داشت به چشمان بهار خيره شود. دوست داشت جواب مادر را از چشمانش بخواند اما رانندگي اين اجازه را به او نمي داد.



" بعضي وقت ها سكوت ميكني؛ چون انقدر رنجيده اي كه نمي خواهي حرفي بزني! بعضي وقت ها سكوت ميكني؛ چون واقعا حرفي براي گفتن نداري!
گاه سكوت ميكني؛ گاه سكوت يك اعتراض است، گاهي هم انتظار، اما بيشتر وقتها سكوت...
براي اين است كه هيچ كلمه اي نمي تواند غمي را كه تو در وجودت داري توصيف كند!"



***************************



رحمان قاشقي از برنج را داخل دهانش گذاشت و به فرزانه نگاهي انداخت. قاشق را در دست گرفته بود و مدام قسمتي از برنج را زير و رو ميكرد.
رحمان غذايش را قورت داد: اگه ميل نداري مجبور نيستي بخوري!؟
فرزانه به خود آمد: چي؟!
رحمان عقب كشيد و كاملا به فرزانه خيره شد: چي شده؟!
فرزانه شانه هايش را بالا انداخت: هيچي... چي ميخواد بشه...!
نمي خواست ماجراي پيامك را به رحمان بگويد. اگر رحمان ميفهميد مانع از اين ميشد كه فرزانه معتمدي را در جريان پاكت پول بگذارد.
رحمان صندلي را عقب كشيد و از جا بلند شد: مثل اينكه خسته اي...!
از آشپزخانه خارج شد. فرزانه هم از جا بلند شد و ميز را جمع كرد.
رحمان روي كاناپه نشسته بود و مشغول مطالعه بود. به محض اينكه فرزانه وارد شد صدايش كرد.
-:ميشه يه لحظه بياي اينجا...!
فرزانه به طرفش به راه افتاد. رحمان كتاب را بست و عينكش را در آورد.
به چند قدمي رحمان كه رسيد رحمان نيمخيز شد و دستش را گرفت. او را كنار خود نشاند. فرزانه لبخندي زد كه در پشتش دريايي از نگراني مهار شده بود.
رحمان دستش را دور فرزانه نيم حلقه كرد و او را به خود نزديكتر كرد و سر فرزانه را روي شانه اش گذاشت.
فرزانه احساس امنيت ميكرد. خودش را بيشتر به رحمان نزديك كرد . رحمان آرام شانه ي فرزانه را نوازش ميكرد.
-:فرزانه...
-:هوم...
-:من اگه بعد از 25 سال تو رو نشناسم؛ حتي به درد لاي جرز ديوارم نمي خورم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
لبخند فرزانه پررنگتر شد.
-:فرزانه... بعد از رفتن پرستو من و تو فقط هم و داريم... اگه قرار باشه اتفاقي برات بيفته و من چيزي ندونم... اونوقت كي بغلت كنه و تو را خوشحال كنه!
فرزانه نيشخندي زد.
-:نخند جدي ميگم... حالا مثل يه دختر خوب، زود ،تند ، سريع بگو چي شده!
فرزانه لحظه اي كوتاه انديشيد و سريع و بدون وقفه گفت: فهميدن كه ميخوام لوشون بدم!
ابروان رحمان در هم گره خورد. سرش را كمي جلوتر آورد: چي؟!
فرزانه بي تفاوت گفت: شنيدي كه...
رحمان قضيه را در ذهنش حلاجي كرد وبه سرعت پرسيد: از كجا؟! چطوري!؟
-:اين و بايد از اونا بپرسي!
-:تو كه چيزي به معتمدي نگفتي!؟
فرزانه آرام سرش را به علامت نفي به چپ و راست تكان داد.
صورت در هم رفته رحمان به حالت عادي برگشت.
-:اين قاچاقچيا يا چه ميدونم... اين آدما يه شنودي، چيزي تو دفترت نذاشتن...!؟
-:شايد...!
رحمان چيني به صورتش انداخت: شايد؟! تو بايد خيلي مواظب باشي! فردا ديدي اومدن پسره رو ببرن... دو تا تيرم خرج من و تو كردن...
فرزانه با تعجب سر بلند كرد: ببرنش...!؟
رحمان مكثي كرد و جواب داد: خوب آره... حتما ميخوان فراريش بدن ديگه... وگرنه اون پول و از روي علاقه كه بهمون ندادن... ميان ميبرنش...
-:ميان ميبرنش...؟! مگه اون پليسا اونجا شلغمن!
رحمان با اطمينان گفت: اونيكه بخواد ببره، ميبره...
و در تصديق حرفش ادامه داد: خواستن توانستنه!
فرزانه لبانش را غنچه كرد و به فكر فرو رفت. حق با رحمان بود...!
رحمان صورتش را به فرزانه نزديك كرد و لبانش را بوسيد.
فرزانه به خود آمد.
رحمان لبخند شيريني زد: نگران نباش... من و تو نه پليسيم... نه قاچاقچي... فقط دكتريم... كارمونم يه چيز ديگست! بزار اوناييكه كارشون اينه به اينا فكر كنن...!
فرزانه خنده ي شيريني كرد و خيالش كمي راحت شد.




***************************



پرستار درحاليكه چرخ را هل ميداد از اتاق بيرون آمد. خسته روبه هردو مامور خسته نباشيدي گفت و از آنها دور شد. درحاليكه همچنان به راهش ادامه ميداد زير لب زمزمه كرد: يه دقيقه...!
در آنطرف خط ، زني پشت فرمان استيشن سفيد نشسته بود. با شنيدن اين حرف زن رو به مرد جواني كه بغل دستش نشسته بود گفت: 30ثانيه بعد...!
مرد كه رنگ پوست روشني داشت نگاهي به ساعتش انداخت. هدفون را در گوشش گذاشت و دستش را كمي بالا برد. سكوت سنگيني در فضاي كوچك داخل استيشن برقرار بود. پسر سفيد پوست دستش را پايين آورد و سكوت را شكست.
-:سلام... آقاي فهيمي...! من از بيمارستان مزاحمتون ميشم...!
-:...
-:متاسفانه پسرتون تصادف كرده و الان تو بيمارستان ماست...! هر چقدر با منزلتون تماس گرفتم كسي جواب نداد...!
-:...
-:وضعيتش بحراني نيست...!
-:...
-:بيمارستان "...." !
تماس را قطع كرد و خطاب به زن گفت: 5 دقيقه!
زن درحاليكه به رو به رو خيره شده بود خطاب به دختريكه پشت خط بود گفت: سميه! برو...!
سپس خطاب به مردي كه لباس پرستار ها را بر تن داشت گفت: علي! 5 دقيقه!
مرد آرام زير لب گفت: باشه...!
سپس به ستوان فهيمي چشم دوخت كه هراسان از اتاق بيرون آمد و به سمت آسانسور دويد. با شدت دكمه را چند بار پشت سر هم فشار داد و با اضطرابي كه به وضوح در چهره اش معلوم بود به در چشم دوخت. اما در باز نشد.
دوباره دكمه را فشار داد و بدون منتظر شدن به سمت راه پله ي اضطراري را دويد و داخل شد.
-:داره مياد موقعيت شما...!
زن چشمانش را روي هم گذاشت: خوبه!
سپس رو به پسر ادامه داد: ورودي رو نشونم بده!
پسر با فشار چند دكمه تصوير دوربين امنيتي در ورودي بيمارستان را روي صفحه ظاهر كرد و لپ تاپ را كمي به سمت زن كج كرد. زن به تصوير خيره شد.
سميه كمي خودش را جمع و جور كرد تا راحتتر بتواند در كانال تهويه حركت كند. روي چهار دست و پايش ايستاد و آرام شروع به حركت در طول كانال كرد.
زن نگاهي به ساعتش انداخت: سميه... رسيدي!؟
سميه كمي خودش را جلوتر كشيد: 20 ثانيه.
زن جوابي نداد.
سميه سعي كرد تند تر حركت كند. كم كم روشنايي اتاق معلوم شد. كاملا جلو رفت و رو به روي توري قرار گرفت. دست برد و پيچ گوشتي را از كمربند دور كمرش بيرون آورد و پيچ هاي توري را آهسته باز كرد: آماده ام!
فهيمي دوان دوان به سمتشان آمد.
زن لبخند مرموزي زد.
از كنار استيشن رد شد و كمي آنطرف تر سوار تاكسي شد.
زن خطاب به پسر گفت: قطع كن!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پسر جوابي نداد اما با سرعت مشغول تايپ چيزي شد و ناگهان محوطه بيمارستان در تاريكي فرو رفت. همهمه اي فضاي تاريك بيمارستان را پر كرد. صداي گنگي گفت: بازم برقا رفت!
سربازي كه در اتاق پويش نگهباني ميداد كمي اطراف را كاويد و سپس بي نفاوت و در تاريكي مشغول انجام وظيفه شد. قطعي برق كاملا عادي بود!
سميه لحظه اي مكث كرد تا سرباز ساكن شود. سپس آرام توري را برداشت و كنار گذاشت. بايد بي سر و صدا اينكار را انجام ميداد تا سربازي كه درست زير كانال ايستاده بود چيزي نفهمد.
دستمال سفيدي از جيبش در آورد و آنرا به بيهوش كننده اي كه همراه داشت آغشته کرد . سينه خيز كمي جلو رفت و سرش را از كانال بيرون آورد. از بالا نگاهي به سرباز كرد. دستانش را بيرون آورد و به سرعت دستمال را به دهان سرباز فشرد. آنقدر فشارش زياد بود كه سر سرباز به را به ديوار چسباند و بيهوش كننده اش آنقدر قوي بود كه تا سرباز به خود بجنبد بيهوش شد و اختيار بدنش را از دست داد.
سميه خود را بيستر جلو كشيد و درحاليكه محكم سرباز را گرفته بود آرام او را روي زمين نشاند. تنها چيزي كه او را به كانال وصل كرده بود دو پايش بود كه در دو طرف كانال حايل شده بودند.
سميه سرش را كاملا خم كرد و به وضعيتش نگاه كرد. دستانش را روي قفسه سينه سرباز گذاشت و تمام وزنش را روي بازوانش انداخت. سپس پاهايش را رها كرد. نيم بالانسي زد و روي زمين فرود آمد.
-: من پيش سوژه ام!
علي در حاليكه بي تفاوت از ميان پرستاران و همراهان بيمار كه كوركورانه به اين طرف و آن طرف ميرفتند عبور ميكرد گفت: لباسات و گذاشتم توي كشوي سرويس!
سميه باشه ي سريعي گفت و بي توجه به بيمار روي تخت به سمت سرويس دويد و به سرعت لباس پرستاران را بر تن كرد.
علي درحاليكه تختي را هل ميداد بي صدا وارد اتاق شد. سميه آماده بالاي سر بيمار ايستاده بود. علي به طرفش رفت و درست مقابلش كنار تخت ايستاد.
سميه درحاليكه به صورت باند پيچي شده بيمار خيره شده بود گفت: اگه از اين دستگاه ها جداش كنيم چيزيش نميشه!
علي بي ميل گفت: معلومه كه نه!
سپس خطاب به زن ادامه داد: ما بالاي سرشيم!
زن رو به پسر كرد و ابروانش را بالا انداخت: وقتشه!
پسر لپ تاپ را بست و كنار دستش گذاشت.
به سرعت از ماشين پياده شد. زن بي معطلي خود را به سمت صندلي او كشيد و رويش نشست. پسر پشت فرمان نشست و استارت زد.
زن روسري اش را كمي شل كرد و موهايش را ژوليده كرد. آب معدني را از توي داشبورد بيرون آورد . دستش را خيس كرد و روي صورتش كشيد. چشمانش را خمار كرد و به شيشه تكيه داد.
ماشين به سمت در ورودي بيمارستان به راه افتاد. جلوي نگهباني ايستاد و بوق زد.
شيشه را پايين كشيد و رو به نگهبان با ترس و استرس گفت: آقا به دادم برس... زنم داره ميميره...
نگهبان نور چراغ قوه را از روي صورت پسر به سمت زن حركت داد و نيم نگاهي به زن انداخت. زن ناله ي جانسوزي كرد.
نگهبان دكمه را فشرد و گفت: برو سمت اورژانس...! مستقيم...!
پسر آب دهانش را فرو برد و با نگراني گفت: باشه... باشه...
روي گاز فشرد و به سرعت حركت كرد. كمي جلوتر زن از جا بلند شد و روسري اش را درست كرد. نگاهي به مسير كرد و گفت:
-:تا ته مستقيم برو بعد بپيچ به راست!
پسر سرش را تكان داد و مسير گفته شده را طي كرد.
زن خطاب به علي گفت: كجايين!؟
علي ملافه را روي سر بيمار كشيد و جواب داد: تو سالن!
زن به سرعت در را گشود و از ماشين بيرون پريد. در عقب استيشن را باز كرد و چند ورق برچسب از آن بيرون آورد و شروع به چسباندن آنها كرد. پسر نيز از زير صندلي كمك راننده چراغي بيرون كشيد. شيشه را پايين داد و از پنجره بيرون رفت.
روي در نشست و شروع به وصل كردن چراغ گردان روي سر آمبولانس شد. زن نيز به سرعت برچسب ها را روي بدنه ميچسباند.
پسر پس از وصل چراغ؛ درحاليكه درل و پلاك دستش بود پياده شد و پلاك ها را تعويض كرد.
سميه و علي به زحمت بيمار را به طبقه زيرزمين رساندند و به سمت سردخانه به راه افتادند. پسر دكمه هاي پيراهنش را بست.
زن كلاهش را بر سر گذاشت و گفت: راه بيفت!
پسر دوباره استارت زد و به سمت خروجي سردخانه به راه افتاد. آمبولانس درست جلوي در توقف كرد.
-:ما جلوي دريم!
-:اومديم!
سميه در را گشود و علي چرخ را به سمت آمبولانس هل داد. زن به محض ديدن آنها لبخندي زد و دوباره به ساعتش نگاه كرد. بعد از سواركردن آنها دوباره ماشين روشن شد. حدود 500 متر مانده به نگهباني علي دوباره از ماشين پياده شد و با سرعت اما بي صدا به سمت نگهباني به راه افتاد.زن بدون اينكه نگاهي به سميه بيندازد پرسيد: حالش چطوره!؟
سميه شانه هايش را بالا انداخت: نمي دونم...! تو بايد بگي!
-:از نفساش معلومه كه هنوز زندس!
پسر درحاليكه با چشمهايش علي را تعقيب ميكرد گفت: غيب گفتي!
زن جوابي نداد و به جايش مشغول صحبت با علي شد: شيفت عوض شده!؟
-:نه هنوز...
زن دوباره نگاهي به ساعت كرد: ساعت شيشه!
-:پيرمرده دير كرده!
زن نفسش را با حرص بيرون داد. پسر با اضطراب انگشتانش را با ريتم روي فرمان ميكوبيد. سميه بي تفاوت خود را كمي جلو كشيده بود و به رو به رو خيره بود.
زن دوباره به ساعتش نگاه كرد: 6:05!
پسر با حرص گفت: كار خدا رو باش...! ما بايد منتظر يه پيرمرد كم حافظه بشينيم!
سميه حرفش را تائيد كرد و گفت: اصلا شايد يادش رفته بياد!
زن مصمم گفت: شوخيتون گرفته!؟ گفتم فقط حافظه ي تصويريش ضعيفه! يارو 30 ساله داره اينجا كار ميكنه!
علي بحث را خاتمه داد: اومد!
هر سه نفس راحتي كشيدند!
-:اون يكي نگهبانه داره ميره!
-:خوبه... تا رفت برگرد!
علي به مرد ميانسال چشم دوخت. مرد كمي با پيرمرد صحبت كرد و بعد از اتاقك خارج شد. مرد آرام از در نرده اي گذشت و از خيابان عبور كرد.
علي بي معطلي راه رفته را برگشت و سوار شد: رفت!
پسر چراغ هاي جلو را روشن كرد، چراغ گردان را هم همينطور! به سرعت به نگهباني نزديك شدند. پسر آرام بوق زد. پيرمرد نور چراغ را روي صورت پسر انداخت. چيني به صورتش انداخت و چشمهايش را نازك كرد تا شايد بتواند راننده آمبولانس را بشناسد اما تلاشش مثل هميشه بي فايده بود. ولي به روي خود نياورد و دكمه را زد. ميله بالا رفت و آمبولانس از بيمارستان خارج شد و پويش را نيز با خود برد.


***************************



همهمه اي سكوت هميشگي بيمارستان را مختل كرده بود. با وجود تلاشي كه براي مخفي نگه داشتن ماجرا شده بود؛ در تمام بيمارستان صحبت از فرار كردن بيمار ناشناس بود! نقشه ي فرار آنقدر زيركانه بود كه كسي فكرش را هم نميكرد.
چند مامور پليس كه مدام دور خود به دنبال سرنخي پيچيده ميگشتند در تمام قسمتهاي بيمارستان حضور داشتند. معتمدي مثل مرغ سركنده اين طرف و آن طرف ميرفت و نمي دانست جواب مقامات بالا را چه بدهد. مردي كه تا ديروز ناي راه رفتن نداشت امروز پا به فرار گذاشته بود. حدسش را ميزد اما فكر نميكرد با وجود نگهباناني كه شبانه روز كنارش بودند جرات كند!
معتمدي به دريچه ي كانال چشم دوخت. حرفي براي گفتن نداشت. تنها كاري كه از دستش برمي آمد خالي كردن عصبانيتش سر زيردستانش بود با اينكه ميدانست آنها مقصر نيستند!
تقه اي به در خورد و رضايي وارد شد. احترام گذاشت و جلو تر آمد.
-:سرهنگ...
معتمدي از جايش تكان نخورد. رضايي آمد و كنارش ايستاد. مثل او به دريچه خيره شد.
-:از اينجا اومدن!
معتمدي سرش را به علامت نفي تكان داد. لبخندي از سر حرص زد: نه... از اينجا اومده!
رضايي با تعجب به معتمدي چشم دوخت: يعني يه نفر بوده!؟
معتمدي چشم از دريچه گرفت و به طرف رضايي چرخيد: كار يه نفر نمي تونسته باشه! اما يكي شون از اينجا اومده! لاغر اندام بوده... شايد يه زن!
رضايي نيم نگاهي به دريچه انداخت. حق با معتمدي بود... عرض دريچه براي يك فرد متوسط جثه خيلي تنگ بود!
معتمدي با سر اشاره اي به پرونده در دست رضايي كرد و با خشمي كه سعي در كنترلش داشت گفت: چيزي گيرت اومد!؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رضايي كه تازه ياد پرونده افتاده بود آن را به سمتش گرفت و گفت: قطعي برق فقط مال بيمارستان بوده نه منطقه! فكر كنم سيستم و هك كرده باشن!
معتمدي لاي پرونده را گشود و نگاهي گذرا به صفحه اول انداخت و دوباره پوشه را بست.
با چشماني كه عصبانيت درشان موج ميزد به چشمان رضايي خيره شد. با صدايي رسا گفت: من نمي خوام فكر كني...! برام مدرك بيار...!
چشمانش را روي هم گذاشت و ادامه داد: زنگ بزن بچه هاي بخش كامپيوتر بيان...! بگو از همون ماجراي قطع برق شروع كنن!
سربازي وارد شد و احترام گذاشت: قربان...! از انگشت نگاري اومدن!
معتمدي به طرفش برگشت: بگو بيان...!
به طرف در به راه افتاد: رضايي تو پيششون بمون!
-:اطاعت!
از اتاق خارج شد و به سمت پيشخوان به راه افتاد. مهتابي نگران كنار پيشخوان ايستاده بود و از اطرافيان درباره ي ماجرا پرس و جو ميكرد. مظاهري هم كنارش ايستاده بود و حال و روزي شبيه او داشت.
مهتابي با ديدن معتمدي به طرفش آمد. مظاهري هم به دنبالش!
مهتابي درحاليكه سعي ميكرد حالت آرام خود را حفظ كند پرسيد: سرهنگ... اوضاع چطور پيش ميره؟!
-:فعلا چيز خاصي دستگيرمون نشده!
مكثي كرد و با كنايه ادامه داد: مثل اينكه نتونستين به وظيفتون در قبال بيمارتون عمل كنين!
ابروان مظاهري در هم گره خورد: سرهنگ... ما تمام سعيمون و كرديم...
معتمدي بي توجه به او به مهتابي چشم دوخته بود. دلش ميخواست كسي را مقصر اين ماجرا بداند... كسي غير از خودش!
اين اوضاع آشفته به قدر كافي مهتابي را به هم ريخته بود و معتمدي داشت بدترش ميكرد.
اما كنترل خود را از دست نداد. لبخند مليحي زد و جواب داد: سرهنگ... وقتي ماموراي شما با اسلحه نتونستن مانع فرار متهمتون بشن... پرستاراي من كه شايد تا حالا حتي يه جاني رو از نزديك نديده باشن چطور ميخوان جلوش و بگيرن!
معتمدي دندان قروچه اي كرد.
مهتابي از جواب دندان شكنش راضي بود. هيچ كس نمي توانست او را مسئول اين فرار كند، خواه سرهنگ باشد يا بالاتر...!
معتمدي هم كم نياورد: من نگفتم پرسنلتون از يه جاني مواظبت كنن...! ازتون خواستم از بيماري كه تحت نظرتون بوده مراقبت كنين...!
با غيظ ادامه داد: پرسنلتون كه زياد با بيمارها سر و كار دارن!
-:حق با شماست... اما كسي كه از اينجا فرار كرده متهم شماست نه بيمار من...! بيمار من رو به بهبود بود و مي تونست مرخص بشه... نه فرار كنه!
معتمدي خواست جوابش را بدهد كه مظاهري پا در مياني كرد و هر دو را آرام كرد.
-:آروم باشين سرهنگ... شما هم همينطور
نگاه آرامش بخشي به مهتابي كرد و ادامه داد: فكر نكنم تو اين شرايط همديگه رو مقصر دونستن گره از كار ما باز كنه! همه ي ما وظايفي در قبال فراري داشتيم...! اما نميشه گفت همه ي اينا تقصير يه شخص خاصي بوده!
نفسي تازه كرد و ادامه داد:اگه بخوايم كسي رو مقصر بدونيم بايد يقه ي فراري و هم دستاش و بگيريم!
معتمدي كمي عقب نشيني كرد: من و ببخشيد... كمي تند رفتم!
مهتابي هم از حالت تندافعي كه به خود گرفته بود بيرون آمد: كمي حق دارين... پرسنل منم كمي كوتاهي كردن!
مظاهري لبخندي زد و ادامه داد: بايد به جاي دنبال مقصر گشتن دنبال فراري بگرديم!
معتمدي نگاه خصمانه اي به او انداخت و گفت: دستورالعمل هم همينطوره!
مظاهري متعجب از عكس العمل معتمدي به او چشم دوخت. دليل نگاه خصمانه اش را نمي فهميد.
معتمدي اما بي توجه رو به مهتابي گفت: دكتر... من بايد باهاتون صحبت كنم... البته خصوصي!
مهتابي نگاهي به مظاهري انداخت. عقب كشيد و راه را براي معتمدي باز كرد: حتما... بفرماييد دفتر من!
معتمدي ازجلوي مظاهري گذشت و به طرف آسانسور به راه افتاد. مهتابي لبخند شيريني رو به مظاهري زد. مظاهري همچنان در تعجب بود اما لبخندش را با لبخندي پاسخ گفت. مهتابي روي برگرداند و به دنبال معتمدي به راه افتاد.



***************************


استيشن وارد خرابه اي شد و توقف كرد. سكوت شب را فقط صداي موتور استيشن ميشكست كه ان هم خاموش شد. قسمت جلويي استيشن كه به كمك چراغها كمي روشن شده بود نشان از زمين خاكي و گياهان خودرو خرابه ميداد. صداي كو كو يا كريم ها هر از چند گاهي به گوش ميرسيد.
زن سرش را به صندلي تكيه داده بود و چيزي نمي گفت.
پسر با موبايلش بازي ميكرد.
سميه و علي هم در پشت مراقب پويش بودند كه كم كم داشت تعداد نفس هايش كاهش مي يافت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

ناگهان نور چراغ هايي قسمت ديگر خرابه را روشن كردند.
زن كمي خود را جلوتر كشيد و به سمت ماشين دقيق شد.
هنگامي كه از هويت تازه وارد مطمئن شد در را باز كرد و پياده شد.
405 كمي دور تر از انها توقف كرد و مردي جوان از آن پياده شد.
زن به طرفش رفت.
مرد بي مقدمه پرسيد: آوردينش!؟
-:آره...
-:پولا تو ماشينه...
زن لبخندي زد: خوبه!
مرد جوان ادامه داد: يه مدت گم و گور شين...! هيچ كس نبايد از اين ماجرا با خبر بشه!
-:خيالت راحت باشه...! ما دهنمون قرصه!
-:خوبه!
-:رئيسم ازتون خوشش اومده...
-:منم از آدمايي كه سر قولشون وايميسن خوشم مياد...!
مرد كارتي از جيب كتش بيرون آورد: اين مال رئيسمه...! دوست داره باهاتون كار كنه!
زن از گرفتن كارت امتنا كرد: ما واسه كسي كار نميكنيم...! به هر حال اگه كاري داشتي... ميدوني كه كجا پيدامون كني!
مرد سرش را به علامت مثبت تكان داد. زن به طرف استيشن برگشت و با دست اشاره اي كرد. بقيه هم از ماشين پياده شدند.
مرد سوئيچ را به طرف زن گرفت. زن سوئيچ را فوري گرفت و گفت: سوئيچش روشه!
به سرعت به طرف 405 به راه افتاد. پشت فرمان نشست. علي هم بغل دستش. سميه ساكي را از زير پايش بيرون كشيد.
-:ميتونم بوي دلارا رو حس كنم!
لبخندي زد و سريع زيپش را كشيد: بسته دلارهاي سبز رنگ از داخل ساك در آن تاريكي هم ميدرخشيدند.
علي به طرف عقب برگشت و دستش را داخل ساك فرو برد و يكي از بسته ها را بيرون آورد. اسكناس اول را از بسته جدا كرد و به دقت مشغول بررسي شد.
-:اصله!
زن با خوشحالي گفت: حالا كجا بريم!
پسر كه مشغول بازي با اسكناس ها بود به سرعت جواب داد: نروژ!
زن در آينه نگاهي به پسر انداخت و با تعجب پرسيد: نروژ!؟
علي به جلو برگشت: من موافقم!
سميه بسته ي اسكناس را از دست پسر گرفت و درون ساك انداخت: منم!
زن استارت زد و گفت: ميريم نروژ!




***********************




مهتابي مقابل معتمدي نشست: خوب...!
معتمدي در صندلي فرو رفت و بي مقدمه گفت: فكر نمي كنين ديگه وقتش شده!؟
مهتابي با تعجب و از همه جا بي خبر پرسيد: وقت چي؟!
معتمدي با اطمينان جواب داد: خودتون خيلي خوب ميدنين! به نظر من كه ديگه وقتشه همه چيرو بگين!
كمي جلو آمد: حتي ديرم هست!
مهتابي سرش را تكان داد: من منظورتون و نمي فهمم! لطفا شفافتر حرف بزنين!
-:منظورم همون موضوعيه كه ازم پنهان ميكنيد!
مهتابي چند لحظه به معتمدي خيره شد. معتمدي همچنان مصرانه منتظر بود. مهتابي آهي كشيد و از جا بلند شد. از كشوي ميزش پاكت زرد را بيرون آورد. بي ترديد برگشت و پاكت را به طرف معتمدي گرفت.
-: چند وقت پيش اين پاكت و برام فرستادن...
و شروع كرد به تعريف ماجرا!
حرف هايش كه تمام شد چايش را يك نفس نوشيد. معتمدي متفكر به فنجانش خيره شده بود.
-:نمي دونم از كجا با خبر شده بودن...! انگار يه جاسوسي بينمون دارن! اما كسي از اينكه من ميخوام همه چيرو به شما بگم خبر نداشت به جز رحمان!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA