انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 36:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
« نمی تونی یا نمی خوای؟! »
صدای فرانک مدام در ذهنش تداعی می شد .
سردر میان بالشت فرو برد و کلافه دستانش را در دو طرف تخت رها کرد .
اینبار صدای جی جی بلندتر در ذهنش تکرار شد .
« می خوای غرور خورد شده ات و بازسازی کنی »
با خشم بلند شد . چهار زانو روی تخت نشست و با خشم نگاهش را به سیندی دوخت . سیندی درون سبد و بین حوله صورتی دوست داشتنی اش به خواب رفته بود .
باز هم صدا ، صدای خودش بود که در گوشش طنین می انداخت : « به خاطر یه غرور احمقانه همش و به باد دادم »
حق با جی جی بود ؟ واقعا بخاطر غرورش این کار را می کرد ؟ نه او به کیا قول داده بود . او به هادی هم قول داده بود . باید انتقام انها را می گرفت . باید این بازی را پایان می داد . نمی توانست به سادگی این قولها را فراموش کند . به مادمازل قول داده بود . قول داده بود امیرارسلان دیگر مالک عمارت طاووس نباشد . به هادی قول داده بود انتقام بگیرد . به روح کیا قسم خورده بود . قسم خورده بود قاتلش را به مرگ محکوم خواهد کرد .
« تو همه ی ادمای اطرافت و قربانی کردی تا بتونی اون غروری که از دست دادی رو به دست بیاری . تو هر کاری می کنی تا به اونا بفهمونی تو هم می تونی . تو هم می تونی مبارزه کنی . شکستشون بدی »
با خشم از جا بلند شد . به سمت درب قدم برداشت . پاهایش را روی پارکت کف کشید و به سمت سرویس رفت . در را گشود و خودش را به جلو شیر اب رساند . نگاهش را در اینه به خود دوخت . واقعا می خواست غرورش را ترمیم کند ؟ واقعا می خواست چیزهایی که از دست داده است را به دست اورد ؟
سرش را زیر شیر اب برد . اب با سرعت به موهایش نشست . چشمانش را باز کرد و به حلقه های ایجاد شده ی اب چشم دوخت . غرورش ؟ کم چیزی نبود . غرورش بود .



*************

دکتر رو به روی افتخاری روی صندلی نشست و به او که روی تخت می نشست گفت : اقای افتخاری باید بیشتر مراقب خودتون باشید . حالتون اصلا خوب نیست .
افتخاری استین های پیراهن مردانه اش را پایین کشید و گفت : چقدر وقت دارم ؟
دکتر سری به طرفین تکان داد : هر چی بیشتر از خودتون کار بکشید باعث میشه زودتر بیماریتون پیشرفت کنه .
افتخاری سر تکان داد و اشاره ای به شمس الدین که تا به حال در سکوت گوشه ای ایستاده بود کرد و گفت : دکتر می تونن برن .
دکتر از جا بلند شد و با تکان دادن سر همراه شمس الدین از اتاق بیرون رفت . افتخاری نگاهش را به صندلی خالی دکتر دوخت . زمان زیادی برایش باقی نمانده بود . زمان زیادی برای زندگی نداشت و مهران همچنان از او دوری می کرد . دوست داشت قبل از مرگش مهران را جانشین خود اعلام کند . دوست داشت مهران را در کنار خود ببیند . می خواست فرزندش ... تنها وارثش کنارش باشد . اما مهران هر روز بیشتر از قبل در برابرش قرار می گرفت .
شمس الدین وارد اتاق شد و با بستن در نزدیک امد .
افتخاری نگاهش را به شمس الدین دوخت .
شمس الدین با تر کردن زبانش گفت : باید برای خودتون جانشین انتخاب کنین .
افتخاری نفس عمیقی کشید . سرش را بالا و پایین کرد و با سکوت از جا بلند شد . شمس الدین کنارش قدم برداشت : تصمیمتون چیه ؟
امیر هوشنگ دست در جیب شلوار پارچه ای کرم رنگش کرد و اولین قدم را روی پله ها گذاشت و گفت : باید با مهران صحبت کنم .
شمس الدین دندان هایش را روی هم سایید و گفت : ولی شما ایشون و از همه چیز محروم کردید .
-: اون پسرمه . تنها وارثم . من به عنوان یه پدر باید کوتاه بیام .
-:ایشون هنوزم تحت درمان هستن .
امیرهوشنگ در اتاق کارش را باز کرد و وارد شد . همانطور که به سمت میزش می رفت تا پشت ان بنشیند گفت : زمان زیادی سراغش نرفته . مهران اگه اراده کنه هر کاری ازش برمیاد . یادت نره مهران پسر منه . پسر من ...
دستانش را روی میز فشرد و گفت : اون هر کاری بخواد می کنه . کافیه بخواد ... مهران بهترین جانشین برای من میشه .
شمس الدین کلافه دستانش را روی هم فشرد و با گفتن با اجازه از اتاق خارج شد . امیر هوشنگ دستش را به سمت کشوی میزش برد . کلیدی که در دست داشت را درون قفل فرو کرد و چرخاند . با باز شدن کشو ان را عقب کشید . دستش را روی تابلویی که به پشت درون کشو بود کشید و ان را بلند کرد . تابلو را در برابر نگاهش قرار داد و لبخندی زد . پسرک درون تابلو به رویش لبخند میزد . چشمانش را محبت به تصویر دوخت . انگشت روی صورت پسرک درون عکس کشید و لبخند زد . مهران پنج ساله به رویش می خندید .
گذشته در برابر نگاهش جان گرفت . صدای بابا گفتن های مهران را می شنید . صدای باباهایی که حس زندگی را در وجودش زنده می کرد . مهرانی که امروز او را امیر هوشنگ خان می خواند روزی نام پدر را برایش به کار می برد . چه دور بود ان روزها ... و او دلتنگ شنیدن یکبار بابا گفتن مهران ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهش را به سنگ های کرم و قهوه ای دوخت . در برابر درب فلودی که به شکل نیزه تزئین شده بود ایستاد و دستش را روی زنگ در گذاشت . لحظاتی بعد در به رویش گشوده شد . نگاهی به دو گلدان سنگی نزدیک درب انداخت و قدم برداشت . در را پشت سر بست و به سمت ساختمان که با نور چراغ های فراوانی که در طول مسیر روشن بود تصویر رویایی را به نمایش گذاشته بود . ده سال پیش هیچ فکر نمی کرد روزی اینجا خواهد بود . رو به روی این ساختمان ... فکر نمی کرد روزی این ساختمان ها را به چشم خواهد دید .
با باز شدن درب شیشه ای بزرگ ورودی ساختمان نگاهش را از بنای ساختمان گرفت و به زن میانسالی که در را به رویش گشوده بود دوخت . زن لبخندی به رویش زد و با مهربانی جواب سلامش را داد . در را پشت سرش بست . نگاهش را از سنگ های تیره ی کف سالن بالا کشید و به مبلمان استیل پیش رویش دوخت . زن اشاره ای به مبلمان زد و گفت : بفرمایید .
قدم هایش را به سمت مبلمان برداشت . به ارامی روی نزدیک ترین مبل پشت به دیوار نشست تا تمام محیط را در دید داشته باشد . پله هایی که همرنگ کف سالن بودند به سمت بالا کشیده شده بودند . سقف حالت دورانی داشت و بسیار بلند بود . همانند پله ها که مدام به دور خود پیچیده بودند تا به سقف برسند . درب کوچکی ته پله ها خودنمایی می کرد . نگاهش به درب بود که صدای قدم هایی سبب شد نگاهش پایین اید . اتش ارام ارام از نیمه ی پله ها پایین می امد . ابروانش را در هم کشید . تنها دربی که در مسیر پله ها قرار داشت ان درب کوچک بود اما او هرگز خارج شدن یاس را از انجا ندیده بود .
یاس با ان شلوار سفید رنگ و پیراهنی هم رنگ پله ها دیدنی بود . لبخندی روی لبهایش نشست . کفش هایش براق طلایی اش که در برابرش قرار گرفت نگاهش را به سمت صورت یاس کشید . به عادت همیشه اش دستی به موهایش کشید و با کمی فاصله از او روی مبل نشست .
زن برای پذیرایی وارد شد و بعد از چیدن لیوان های پایه بلند شربت و قرار دادن بشقاب های میوه خوری از سالن بیرون رفت . یاس به پشتی مبل تکیه زد و پای راستش را روی پای چپ کشید . دستانش را روی دسته مبل تکیه کرد و گفت : فکر نمی کردم بیای ...
انریکو با جدیت همیشگی اش نگاهش کرد . چشمانش را به چشمان یاس دوخت و گفت : چرا همچین فکری می کردی ؟
یاس بی توجه به سوال انریکو اینبار گفت : خوشحالم تونستی از دست امیرهوشنگ افتخاری فرار کنی .
انریکو ابروانش را بالا کشید و باعث شد یاس ادامه دهد : نقشه ای که برات کشیده بود .
انریکو دستش را زیر چانه برد و در حالی که سنگینی سرش را به روی دستش منتقل می کرد گفت : فکر می کردم با هم همکاری می کنیم .
-:انتظار داشتی در مورد نقشه افتخاری بهت هشدار بدم .
انریکو سرش را به علامت نفی کمی به طرفین تکان داد و گفت : نه من ازت انتظار کمک نداشتم . ولی انتظار داشتم طرف من باشی تا اینکه طرف افتخاری باشی ...
-:من طرف اون نیستم .
-:ولی من چیزی جز این میبینم .
یاس مکثی کرد و ادامه داد : در هر حال خوشحالم که تونستی از دستش فرار کنی .
-:ممنونم .
-:به عنوان یه همکار بهت هشدار میدم که مراقب حملات بعدی افتخاری باشی ...
-:یعنی افتخاری بازم سراغم میاد ... ؟!
یاس اشاره ای به لیوان های شربت کرد و گفت : تا وقتی فریمان در کنار اریامنش باشه افتخاری هر روز نقشه ای تازه خواهد کشید !
انریکو با جدیت و کنجکاوی پرسید : از کجا اینقدر مطمئنی ؟
یاس با غرور گفت : چون من امیرارسلان افتخاری رو بهتر از اونی که فکرش و بکنی می شناسم .
انریکو پوزخندی زد .
نگاهش را روی صورت پر غرور یاس چرخاند و به چشمانش که با پوزخند او برقشان را از دست داده بودند برگرداند .
با مکثی طولانی گفت : پس چرا تا به حال نتونستی این بازی رو ببری !
یاس قهقهه زد . خنده اش را در میان سکوت سالن رها کرد و میان خنده اش گفت : چون امیرارسلان هم به همون خوبی من و می شناسه .
انریکو هم همراه یاس قهقهه زد . صدای خنده اشان در تمام سالن پیچیده بود .
یاس خسته از خندیدن لیوانش را بلند کرد و گفت : باید برای یه بازی اماده بشی ...
انریکو سرش را کمی کج کرد و گفت : بازی ؟
-:یه بازی قمار ... می خوام برنده این بازی تو باشی .
ابروان انریکو بالا رفت : برنده شدن من چه سودی برای تو داره ؟
-:اگه تو ببری یعنی امیرهوشنگ افتخاری باخته .
نگاه متعجب انریکو همچنان روی یاس بود .
یاس لباهایش را روی هم فشرد و شانه هایش را بالا انداخت : همکاری با من این مشکلاتم داره .
-:میشه توضیح بدی ؟!
-:می دونی موناکو مرکز بزرگترین کازینوها و قمارخانه های جهانه !
-:هر شب میلیون ها دلار توی این کازینوها جا به جا میشه .
یاس با خنده ای گفت : و یه نفر برای این میلیون ها دلار نقشه داره .
انریکو با تردید و کنجکاوی بر اندازش کرد . یاس ادامه داد : ادمی که باید باهاش بازی کنی یه بدهی خیلی بزرگ داره که هیچ کس ازش خبر نداره .
-:پس تو از کجا می دونی ؟
یاس با غرور گفت : من هر کسی نیستم .
-:پس من باید از این ادم ببرم !
-:تو باید کل این بازی رو ببری . اون شخص باید بدون حتی یک دلار از اون کازینوها بیرون بیاد .
-:چرا ؟
-:تا بیاد سراغ من و این پول و از من بگیره .
-:این بی انصافیه .
-:اون در هر صورت یه مهره سوخته هست . برد و باخت تو این بازی براش فرقی نداره . اگه ببره هم بهش اتهام تقلب زده میشه و سرش زیر اب میشه .
ابروان انریکو بالا رفت .
یاس لحظاتی نگاه کلافه اش را به او دوخت و بعد گفت : بهتره شام بخوریم .
انریکو سر تکان داد .


*************

کامران ماشین را گوشه ای در خیابون شلوغ پارک کرد و پیاده شد . می دانست به زودی جریمه ای نصیبش خواهد شد اما برایش اهمیت چندانی نداشت . پالتوی سیاهش را محکم تر به خود فشرد و عینکش را روی چشم جا به جا کرد . کلاه گیسی که به سر داشت تضاد غریبی با پالتو سیاه ایجاد کرده بود . رنگ قهوه ای ان بیشتر از انکه انتظار می رفت به چشم میزد . دستانش را در جیب پالتو فرو برد و به سمت محوطه بازی پیش رویش قدم برداشت . کودکانی که درون محوطه مشغول بازی بودند باعث شد لبخندی مهمان لبهایش شود . به سرعت قدم هایش افزود و از کنار ان ها گذشت . زیر لب زمزمه کرد : اینجا ایران من است .
زنی همراه فرزندش به سمتش می امدند . کودک دستانش را به پالتوی بلند زن گرفته بود و سعی داشت چیزی را که می خواهد به مادر بفهماند . زن با نگاه زیر چشمی او را در نظر داشت و مراقب فرزندش بود اما تلاشش برای جلب توجه نکردن کودک ستودنی به نظر می رسید .
نگاه گرفت و با چرخشی نیمکت ابی رنگ وسط پارک را بر انداز کرد و به ان سمت رفت .
روی نیمکت سرد نشست و گفت : امیدوارم چیزی که میخوای بگی اونقدری ارزش داشته باشه که مجبور شدم این همه مخفی کاری کنم و بیام به دیدنت .
انریکو کلاه لبه دارش را بیشتر روی صورت کشید و عینکش را به سمت چشمانش فرستاد : رئیس ازم می خواد بازی کنم .
کامران پوزخند صدا داری زد : مگه تا حالا براش بازی نمی کردی ؟
انریکو با خشمی در صدایش غرید : می خواد براش توی یه بازی برنده بشم . بازی که به زودی توی موناکو برگزار میشه .
ابروان کامران در هم رفت . تا این لحظه فکر اینکه انریکو او را بیهوده به انجا کشیده است در ذهنش تلوتلو می خورد اما انگار مسئله ای در میان بود .
گوشهایش را برای شنیدن تک تک کلماتی که پویش بر زبان می اورد تیز کرد .
-:می خواد من برنده بازی بشم تا یکی رو به زمین بکوبه . یکی برای جایزه این مسابقه نقشه کشیده من باید اون جایزه رو از دستش در بیارم .
-:اون کی هست ؟
-:نمی دونم . من هیچی نمی دونم . رئیس همیشه کمترین اطلاعات و میده .
-:پس بهتره همونطور که می خواد پیش بریم تا موضوع ادامه پیدا کنه .
-:دنبال چی هستی ؟
کامران متفکر گفت : باید اون فرد و پیدا کنیم . باید بفهمیم دلیل رئیس از این کار چیه ؟
-:نقشه امیرارسلان ...
سکوت کامران باعث شد ادامه دهد : افتخاری برای اون مرد نقشه کشیده و رئیس می خواد از این موضوع به نفع خودش استفاده کنه .
-:مثل نقشه ای که برای تو کشیده بود ؟
-:اشتباه ادما تو اینه که فکر می کنن می تونن حکومت کنن .
از جا بلند شد . کامران به جای خالی او نگاه کرد و لحظاتی انجا ماند . روی نیمکت سرد جا به جا شد . انریکو از برابر نگاهش محو شد . دستانش را روی پاهایش گذاشت و خیره به درخت تنومند پیش رویش زمزمه کرد : هر بازی قربانی خواهد داشت .
تلفنش زنگ زد . دستش را به سمت گوشش برد و دکمه ی روی سیستم را فشرد . صدایی در گوشش پخش شد که باعث شد از جا بلند شود . صدایش را تا حد ممکن پایین اورد و سرش را در یقه ی پالتویش پنهان کرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عماد با خشم انگشتانش را از روی دسته بازی جدا کرد و غرید : لعنتی هنگ می کنه .
اتش خندان با فاصله روی کاناپه نشست و گفت : یعنی داری میگی عیب از اون دسته هست ؟!
عماد چشم غره ای رفت و اتش با لبخند برگه هایی که در دست داشت را به سمتش فرستاد . عماد خم شد و برگه ها را از روی میز برداشت . نگاهش را به ان ها دوخت و لحظاتی بعد با خشم گفت : من که نمی فهمم اینجا چی نوشته .
-: اینا همش عوارض تنبلیه .
اشاره اش به برگه ها و نوشته های روی ان بود . با ناراحتی ادامه داد : وقتی بهت می گفتم بخون فقط فکر بازی بودی و در می رفتی .
عماد کلافه از بحثی که اتش راه انداخته بود و خوشحال از کشف کلمه ای درون برگه ها گفت : اینا DNA کیه؟
اتش با شیطنت گفت : حدس بزن .
-:حوصله ندارم بگو ...
-:همون ماسکی که توی درگیری از صحنه پیدا شد .
عماد چهره در هم کشید و گفت : اون پسره که باهاش دعوا کردم ؟
-:اره همون . این دی ان ای برای اونه . اطلاعاتی که اینجاست کمک خیلی زیادی بهمون می کنه تا پیداش کنیم . ولی من نتونستم اطلاعات زیادی متناسب با این دی ان ای پیدا کنم . اطلاعات نشون میده تقریبا بیست تا سی ساله هست شایدم سی تا سی و پنج ... قد بلندی داره . علاوه بر اینا یه چیزی که باعث میشه بهش برسیم اینه که یه رگ سرخپوستی هم داره . با توجه به ازمایشات رگ سرخپوستی خیلی قویه و قابل شناساییه . و این پسر تقریبا شصت درصد از اون و به ارث برده .
-:یعنی باید دنبال یه سرخپوست باشم .
-:نه ... فکر می کنم باید دنبال یه دورگه ایرانی و سرخپوستی باشی . سعی کن پیداش کنی عماد .
عماد از جا بلند شد : بازم داری دستور میدی . تا من می خوام بشینم به بازی کردن تو سر میرسی ...
-:الان وقت بازی نیست . باید از کوچیکترین فرصت هامون بزرگترین استفاده رو بکنیم .
زهره وارد شد و این باعث شد اتش نگاه از عماد بگیرد و به او بدوزد . عماد از جا پرید و همانطور که برگه ها را در دست می پیچاند گفت : پس املت من کو ؟
زهره اشاره ای به اشپزخانه کرد و گفت : برو بخور همه چیز و چیدم روی میز ...
عماد نزدیک شد . دستی به شانه ی زهره زد و گفت : ایول داری ...
اتش تا رفتن عماد او را تعقیب کرد و بعد گفت : شهاب چطوره ؟
کنار اتش روی مبل نشست و گفت : این روزا زیاد حال و حوصله نداره . تو هم که سرت شلوغه زیاد براش وقت نمیزاری !
اتش لبخند تلخی زد . زهره دست روی دستش گذاشت و گفت : این روزا زیاد رو به راه نیستی ...
اهی کشید و گفت : این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یادش می کنم .
-:دلتنگی ؟
-:این مرد زیادی بهش شباهت داره !
-:اینم دوست داری ؟
-:خیلی شبیهشه . ولی هر چقدر میگردم هیچ چیزی که بتونه ثابت کنه اونه نیست .
-:مگه نگفتی مرده ؟
اتش ارام ارام سر تکان داد : ولی من وقتی این و میبینم امیدی تو دلم زنده میشه که شاید پویش باشه .
-:شاید بخاطر شباهتشه .
-:هیچ شباهتی ندارن پویش خیلی مهربون بود ولی این !؟ مثل خودمه . گاهی خودم و تو چشماش میبینم .
-:ادما وقتی پیش کسی باشن که دوسشون دارن خودشون میشن . پیشش خودتی ؟
اتش چند لحظه ای متفکر به پارکت های کف چشم دوخت و با تردید سر بلند کرد : نه !
-:پس دوسش نداری ! پیش اون چی ؟ پیش اون خودت بودی ؟
لبخندی روی لبهایش نشست . چشم بست و به یاد زمان هایی که در کنار پویش گذشته بود گفت : اره وقتی باهاش بودم خود خودم بودم . خودخواه میشدم . به هیچ کس جز خودم فکر نمی کردم . در برابر اون خیلی خودخواه تر از اونی بودم که انتظار می رفت .
-:الان چی با یادش خودت میشی ؟
-:هنوزم با یادش دلم گرم میشه . دلتنگش میشم . هزاران بار خودم و لعنت می کنم . نفرین می کنم خودم و که زندگیش و نابود کردم .
-:تقصیر تو نبود .
-:بود زهره من زندگیش و از بین بردم . اخرین باری که دیدمش چشماش محبت همیشگی رو نداشت .
-:اون موقع عصبانی بوده .
-:خسته بود . دلگیر بود . ازم متنفر شد قبل رفتن ...
-:عشق به این سادگی نفرت نمیشه .
اتش خم شد . سر به شانه ی زهره گذاشت و گفت : هیچ وقت به اندازه ای که جسدش و دیدم از خودم متنفر نشده بودم .
زهره دست به صورتش گذاشت . به چشمان ترش دست کشید و گفت : بهش فکر نکن ... اینطوری از بین میری .
-:کاش می تونستم بهش فکر نکنم .
-:می تونی بهش فکر نکنی کافیه بخوای . تو هر کاری بخوای می تونی انجام بدی . تو دختر منی . نباید کم بیاری .
لبخندی زد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران ؛ تهران ؛ دو ماه پیش ؛ پایگاه سی و هفت :



پویا وارد اتاقش شد . اتاقی که با وجود اینکه پنجره ای نداشت اما به لطف چراغ ها به اندازه ی کافی نورانی بود .
پویا در سفید رنگ را پشت سرش بست و بدان تکیه زد . نفس راحتی کشید و بی درنگ به سمت دراور رو به روی درب رفت و کشویی را بیرون کشید . با دقت قسمتی از ماسک گریم را بیرون اورد و جلوی چشمانش گرفت . به قسمت گم شده ی ماسک خیره شد .
از ترس رنگش به سفیدی میزد . سعی داشت خود را کنترل کند اما دستانش می لرزید . تکه ی گم شده ی ماسک می توانست او را نابود سازد . اگر رئیس تکه ی ماسک را می یافت ...
سرش را به سرعت به چپ و راست تکان داد تا این فکر از سرش بیرون رود . حتی نمی خواست بدان بیندیشد .
حتی تصورش هم برایش هراس آور بود . نمی خواست به بعدش فکر کند . بعدش دیگر ! چیزی به جز مرگ ... نابودی ...
به سرعت ماسک را روی میز رها کرد . چند قدم عقب رفت و روی تختش نشست . نگاهش هنوز به ماسک خیره بود . چشمانش را روی هم گذاشت و سعی کرد ارام باشد . صدای کامران در گوشش پیچید : نمی خوام آدم بعدی که حذف میشه تو باشی .
ناگهان چشمانش را گشود .



ایران ؛ تهران ؛ عمارت دماوند ؛ هم اکنون :




عماد عکسی را روی میز انداخت و گفت : این چیه ؟
-:گمشده ما ...
ابروان عماد بالا رفت : گمشده ؟
متفکر و با تردید ادامه داد : همینی که می خواست من و بکشه ؟
-:زیاد شبیهش نیست . معلومم نیست چند درصد شبیهش باشه . حدود پنجاه درصد شایدم کمتر . بدون در نظر گرفتن هر گونه جراحی پلاستیک ...
-:یعنی هیچی دیگه !
اتش شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد .
خودش را روی مبل رها کرد و گفت : یعنی برم دنبال سوزن تو انبار کاه بگردم .
اتش با ارامش فنجان بزرگ قهوه اش را بین انگشتانش به سمت لب برد و مزه مزه کرد .
عماد لحظاتی بر جا ماند و بعد برخواست . به سمت طبقه بالا رفت . می خواست لحظاتی را کنار شهاب باشد .


موناکو ، مونت کارلو :




به سمت دونا برگشت و همانطور که سعی داشت یقه ی پیراهن سفید رنگش را محکم کند گفت : واو . بسیار زیبا مادمازل ...
لبخندی که روی لبهای دونا نقش بست محو شدنی نبود . کیف دستی نقره ای که در دست داشت را روی میزی که در نزدیکی اش قرار داشت گذاشت و به سمتش امد . در چند سانتی اش ایستاد و همانطور که یقه ی پیراهن را مرتب می کرد گفت : می خوای زیبایی من و به این لباس نسبت بدی ؟
انریکو اخم کرد . دستانش را دو طرف شانه های دونا قرار داد : البته که نه . تو همیشه زیبا و تحسین بر انگیزی و این لباس فسفری رنگ امشب بیشتر از هر روز به زیباییت افزوده .
دونا خندید : امشب زیاد خوب نیستی .
لبخند روی لبهایش کمرنگ شد : درسته امشب بیشتر از هر زمانی استرس دارم . بازی با کسایی که امشب قراره پشت اون میز بشینن کار ساده ای نیست . استرس دارم از اینکه بازنده باشم .
-:بهتره بهش فکر نکنی انریکو ...
دونا خود را عقب کشید و گفت : فقط کافیه تمرکز کنی تو می تونی از پسش بر بیای .
انریکو سر تکان داد و به سمت کاناپه سبز رنگ رفت . روی ان نشست و مژگانش را برای بازیابی ارامشش لحظاتی روی هم فشرد .
دونا رو به رویش روی مبل قهوه ای رنگ نشست . دست روی دستش گذاشت و گفت : وقتی برنده برگشتیم می تونیم تا صبح با هم خلوت کنیم . می تونیم نوشیدنی بخوریم و صحبت کنیم . می تونیم در مورد دوست دختر جی جی صحبت کنیم . برام بگو اون خوشگله ؟
انریکو چشم گشود . به صورت پر از لبخند دونا خیره شد و گفت : یه دختر خوشگل شرقی ...
-:باید حدس می زدم دخترای شرقی جی جی رو هم اونجا موندگار می کنن .
-:ولی من اینطور فکر نمی کنم . جی جی به اون به چشم یه دوست دختر ساده نگاه می کنه که تصمیم داره به زودی اون و کنار بزاره .
دونا اخم شیرینی کرد و گفت : اوه انریکو . مطمئنم اونم به زودی تو ایران موندگار میشه .
انریکو برای خلاصی از بحثی که می دانست دونا برنده اش خواهد بود نگاهی به ساعت انداخت و گفت : باید بریم داره دیر میشه .
دونا از جا برخاست . چرخی دور خود زد و گفت : بریم .

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پاهایش را روی سنگ فرش که قرار داد چشم روی هم گذاشت . رو به روی این عمارت بزرگ ... پویش اریا در این کشور خود مختار ... واقعا او در اینجا چه می کرد ؟
پیاده شد . دستش را به سمت دونا دراز کرد و انگشتان او که در دستش قرار گرفت کمکش کرد پیاده شود . راننده با اشاره اش سری تکان داد و دور شد . دونا لبخندی به رویش زد . بی توجه به لبخند دونا به جلو قدم برداشت . عمارت پر نور طلایی رنگ پیش رویش با ان گل دسته های بالای سرش برایش بیشتر از هر زمانی غریبه بود . خشمگین بود ... از خود خشمگین بود برای بودن در انجا ... برای بازیچه رئیس بودن . مردم در حال رفت و امد نگاهشان می کردند و دونا سرش را به سمت شانه اش خم کرده بود .
به جلوی درب ورودی رسیدند . کیف پولش را از جیب کتش بیرون کشید . کارت طلایی که در دست داشت را به سمت مرد نگهبان گرفت . مرد با لبخند به کارت نگاهی انداخت و در را به رویشان گشود . خود را برای ورود دونا عقب کشید و به دنبالش وارد عمارت شد . صدای لطیف اهنگ و نور چلچراغ ها برایش شیرین نبود . حتی ارامش محیط هم نمی توانست خشمش را فرو نشاند . دونا بازویش را فشرد و او را به سمت میزی کشید .
کنار میز پوکر قرار گرفتند . دست در جیب شلوار سرمه ای اش فرو برد و نگاهش را به میز دوخت . بازی به نفع مردی میانسال با سر بدون مو ادامه داشت . سرش را به سمت دونا خم کرد و گفت : بازی اصلی تا یه ساعت دیگه تو سالن پشتی شروع میشه . ترتیب شرکت تو بازی داده شده . فقط باید نیم ساعت دیگه خودمون و به سالن پشتی برسونیم . تا اون موقع فرصت داریم اطراف و تجزیه و تحلیل کنیم .
دونا لبخند زنان به سمتش برگشت . سرش را در برابر صورتش کج کرد و همانطور که با حرکاتش او را به سمت کاناپه راهنمایی می کرد گفت : اون پسر کت و شلوار پوش سفید از وقتی وارد شدیم ما رو زیر نظر داره . نگهبان هم با ورودمون بهش علامت داد .
-:اگه جی جی اینجا بود الان اطلاعاتش و برامون در می اورد .
دونا با شیطنت ابروانش را بالا انداخت و گفت : بگو جی جی ...
جی جی از پشت خط گفت : خوب باید براتون بگم اون پسر مالک کازینو هست . سه سالی میشه کازینو رو بعد از مرگ پدرش به دست گرفته و در واقع این بازی هم ایده ی همین پسر بوده . تک تک بازیکنهایی که به بازی دعوت دارن و شناسایی می کنه و راهنماییشون می کنه .
انریکو دونا را کمی به سمت خود کشید و گفت : داره میاد این طرف .
پسر سفید پوش در برابرشان ایستاد . دستش را در برابر انریکو گرفت و گفت : اقای فریمان افتخار بزرگیست حضور شما در این کازینو ...
انریکو دستش را فشرد و گفت : زمانی که پدرتون مالک کازینو بودن زیاد اینجا میومدیم . هم من هم همراهم .
پسر سرتکان داد و به سمت دونا برگشت : دوشس ... افتخاریست حضورتون .
دونا با لبخند موهایش را از روی صورتش عقب زد و دستش را به سمت پسر گرفت . پسر خم شد بوسه ای روی انگشتان دونا زد و سر بلند کرد : امیدوارم از این پس اینجا پاتوقی باشه برای بودنتون !
انریکو لبخند زد و با گفتن حتما نگاه پسر را به روی خود برگرداند . پسر لبخند زنان دستانش را در هم قفل کرد و گفت : اقای فریمان ! نظرتون در مورد یه بازی چیه ؟ یه بازی اختصاصی ...
انریکو ابروانش را بالا کشید . سرش را کمی خم کرد و گفت : این پیشنهاد خیلی خوبیه ...
پسر دستش را به سمت درب کوچکی در گوشه ی سالن گرفت : پس از این طرف ...
انریکو قدمی به دنبال پسر پیش گذاشت . دونا دستش را محکمتر گرفت و گفت : مطمئنی می خوای بازی کنی ؟
پلک زد : وقتی اینجام یعنی مطمئنم . برای این بازی اومدم . باید بازی کنم . باید برنده بشم .
دونا سر تکان داد و به راه افتاد .
پسر ان ها را از راهرویی که با دیوار های قهوه ای رنگ پوشیده شده بود گذراند و در برابر دربی ایستاد . دستش را روی دستگیره گذاشت و ان را پایین کشید . انریکو چشم دوخته بود به رفتار های پسر ...
پسر جوان اشاره ای به داخل سالن زد و گفت : بفرمایید دوشس ...
ابتدا دونا و به دنبالش پسر و انریکو وارد شدند . میز بزرگی که در وسط سالن قرار داشت و دو نفری که پشت ان نشسته بودند به سمت ان ها برگشتند . انریکو قدمی پیش گذاشت . نگاهی به دور تا دور میز انداخت و چهارمین صندلی از سمت چپ را برای نشستن انتخاب کرد . دونا پشت سرش ایستاد و مردان را از نظر گذراند . هر کدام از مردان پشت میز را با دقت تمام زیر نظر گرفته بود . چشمانش در نظر انریکو را بر انداز می کرد اما زیر چشمی مشغول تحلیل رفتارهایشان بود .
انریکو دست روی دست دونا که روی شانه اش قرار داشت گذاشت و باعث شد دونا کمی خم شود . چشمانش را به میز دوخت و ارام گفت : سعی کن همه چیز و بهم اطلاع بدی ... هر طوری هست باید برنده این بازی بشیم . حواست به دستای من باشه .
دونا لبخند زد . کیفش را کنار دست انریکو روی میز گذاشت و گفت : مرسی عزیزم . انریکو لبخند زد . حدس می زد توجه مردان را به سمت خود جلب کرده باشد .
کم کم مردانی وارد جمع شدند .
اخرین نفری که وارد شد نگاه انریکو را به سمت خود کشید . مرد پیش امد . رو به روی انریکو ایستاد و گفت : جناب فریمان ...
انریکو لبخند زد : انتظار نداشتم اینجا ببینمتون !
مرد لبخند زد : منم همینطور ... بازی می کنید ؟
انریکو اشاره ای به میز زد : البته !
دونا لبخند زنان خود را عقب کشید . مرد نگاهش را از دونا گرفت و روی صندلی نشست . در همان حال گفت : بانوی زیباییست !
انریکو هم سر جایش برگشت و گفت : البته بسیار زیبا .
دونا با لبخند نگاهش را به دختر جوانی که حال در سمت چپ مرد ایستاده بود دوخت .
بازی با حضور پسر جوان و دختری که پشت میز نشست شروع شد . شرط بندی با بالا رفتن بیشتر از چندین دلار شروع شد . دونا لبخندی به روی مرد که نگاهش به او بود زد . مرد با اطمینان چشم دوخت به میز بازی ... ! دونا با شیطنت به انریکو نگاه کرد . مرد برای برد در این بازی زیادی اطمینان داشت .
انریکو نگاهش را از صورت مرد گرفت و با برانداز نفر سوم ... شرط بندی را دوبرابر کرد . ژتون هایی که وسط گذاشت اخم های نفر سوم را در هم کشید . با رو شدن کارت های flop نفر سوم با اخم شرط بندی را ادامه داد . نفر بعدی بازی را چیز زیادی افزایش نداد و باز هم انریکو شرط بندی را دو برابر کرد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چند ضربه به در زد و با شنیدن صدای اتش وارد شد . اتش پشت میزش نشسته بود و مشغول بررسی کاغذ های پیش رویش بود . عماد سنگینی اش را به دستگیره در منتقل کرد و گفت : وقت داری حرف بزنیم ؟
اتش سر بلند کرد . چند لحظه ای خیره نگاهش کرد و گفت : اره بیا تو ...
عماد پیش امد . روی کاناپه بزرگ رنگ نشست و چشم دوخت به اتش ... ! اتش بعد از لحظاتی انتظار سر بلند کرد و گفت : عماد چرا حرف نمیزنی ؟
-:مثل اینکه سرت خیلی شلوغه !
اتش لبخند زد . دستانش را در هم قفل کرد و روی میز گذاشت . صاف نشست و گفت : بگو چی شده ؟
-:در مورد اون اطلاعاتی که بهم داده بودی ...
اتش ابروانش را بالا کشید و گفت : خوب !
-:من یه چیزایی پیدا کردم .
-:مثلا چیا ؟!
-:مثل اینکه هیچ ایرانی با یه سرخپوست وصلت نکرده که ما بتونیم دنبالش بگردیم .
اتش اخم هایش را در هم کشید .
عماد لبخند زد و گفت : ولی ...

اتش نگاه دقیقش را به عماد دوخت و عماد ادامه داد : چند سال پیش یه زن ایرانی رفته امریکا و وقتی برگشته حامله بوده ! و من حدس میزنم نوه این زن کسیه که ما دنبالشیم ! اون عکس هم تا حدود هایی شبیه اون زنه !
اتش متفکر گفت : خوب از این بچه چی پیدا کردی ؟!
-:هیچی ... انگار اصلا وجود خارجی نداره . غیب شده رفته تو زمین !
اتش چهره در هم کشید : یعنی چی ؟
-:یعنی انگار اصلا همچین ادمی وجود نداره . نه اسمی ... نه ادرسی ... حتی سیستم های ثبت احوال هم تولدش و ثبت نکردن . یعنی اصلا همچین کسی وجود نداره . نه به دنیا اومده و نه مدرسه رفته و نه اصلا مرده .
-:پس تو از کجا مطمئنی اون وجود داره ؟
پوزخندی زد و گفت : من اینم دیگه . منابعم میگن همچین بچه ای به دنیا اومده . می تونم بهت اطمینان صد در صد بدم .
اتش زیر خنده زد و گفت : عاشق این منابعتم .
عماد ابروانش را بالا کشید و خندید .
اتش خیلی جدی خنده اش را فرو خورد و از جا بلند شد . همانطور که قدم هایش را برای دور زدن میز برمیداشت گفت : پس با این حساب مطمئن میشیم که این ادم همونیه که انتظارش و داشتیم . و گرنه دلیلی نداشته غیب بشه .
عماد سرش را به علامت مثبت بالا و پایین برد .


موناکو ، مونت کارلو :

نگاهش را به دو ورق « نُه » که در دست داشت دوخت . درونش چون دیگ سوزان در حال جوشش بود . اما نمی توانست حتی کوچکترین حرکتی در صورتش نشان دهد . بازی به دور بعد رسیده بود باید منتظر حرکت هرکدام از بازیکن های دیگر می ماند . نگاهش از روی صورت هر کدام از ان ها در حال گذر بود اما جز مرد مورد نظر هیچ کدام حتی حرکت کوچکی نمی کردند . دست دونا که روی شانه اش به حرکت در امد سر چرخاند . نگاهش را به کارت ها دوخت و دونا کمی به سمتش خم شد . شانه هایش را به حالت مالش فشرد و زمزمه کرد : به خودت ایمان داشته باش .
چشم روی هم گذاشت . نفس عمیقی کشید و تمام ذهنش را برای لحظاتی کوتاه فقط به روی حرکت دستان دونا متمرکز کرد . چقدر این حرکات برایش یاداور خاطرات بود . خاطرات خواهرش ... خاطرات پرینازش ...
به ارامی چشم گشود . دونا لبخند به لب راست ایستاد . با ارامش سرتکان داد . یکی از مردان کارت هایش را رها کرد و عقب کشید . پلک زد . با ارامش پلک زد . حریفی دیگر از بازی خارج شده بود این بهترین حالت ممکن بود که می توانست تصور کند .
نوبتش بود . باید بازی را از نظر می گذراند . باید کاری می کرد . باید مبلغ را چنان بالا می کشید که حریفانش را وادار به انصراف از بازی می کرد . با اینکه می دانست اینبار بازنده خواهد بود اما باید تمام تلاشش را برای بالا کشیدن مبلغ انجام می داد . دستش را روی ستون ژتون های طلایی گذاشت و ان را به سمت جلو هل داد . نگاه تمام مردان به روی ژتون های طلایی بود . لبخند به لب و راضی از کارش با حرکت چشمان دونا با اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد . یکی از مردان کارت هایش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد . لبخند زد . حال فقط دو حریف داشت .
دونا به ارامی تکانی به خود داد و سمت راستش ایستاد . این حرکتش نشان از اهمیت افکار مرد سمت راست داشت . مرد مورد نظر کلافه به نظر نمی رسید . حرکاتش کاملا ارام بود . با تمام دقتی که داشت نمی توانست هیچ گونه واکنشی از رفتار مرد ببیند . دور بعدی ورق ها هم برگشت . مرد مورد نظر با ارامش پنج ژتون طلایی به تعداد ژتون های انریکو افزود و ان را به وسط میز هل داد .
مرد دیگر با خشم ورق های بین انگشتانش را روی میز کوبید و عقب کشید . دستش را ما بین موهای سیاهش فرو برد . انگشتانش از خشمی که در وجودش شعله ور شده بود می لرزید . انریکو با ارامش ورق ها را روی میز رها کرد و انگشتانش را به حالت ضرب روی ورق ها قرار داد و مشغول ضرب زدن شد . تلاشش برای بهم ریختن افکار مردی که حال تنها حریفش بود بیهوده نبود . مرد مورد نظر رئیس حال تنها حریفش بود . حریفی که در برابرش به اندازه سود یک ماه شرکتش شرط بسته بود . باید بازی را ادامه می داد . چاره ای جز اضافه کردن به ژتون ها نداشت اما کار به این سادگی نبود . ورق هایش تعریف چندانی نداشتند . مگر اینکه شانس به رویش لبخند میزد و دو کارت دیگر که رو میشد چیزی جز عدد نه نمی بود . با وجود ان هفتی که روی میز قرار داشت مطمئن بود می تواند بازی را برنده شود . ده ژتون طلایی دیگری که روی میز حرکت داد باعث لبخند روی لبهای مرد شد . مطمئنا در صورت باخت تمام خسارت موجود را بر سر اتش تلافی می کرد .
با رو شدن کارت چشمانش درخشید . مرد حرکاتش را زیر نظر داشت . به سرعت سر به زیر انداخت و دونا به ارامی خم شد و پرسید : خوبی ؟
پاسخش برای دونا فقط تکان دادن سر بود و بس .
با برخورد ژتون های طلایی رنگ روی میز سر بالا برد . نگاهش را از روی ژتون ها به روی مرد حرکت داد که ستون ژتون های طلایی اش را به مرکز میز هدایت کرده بود . نمی توانست در این حال ریسک کند باید منتظر می ماند . منتظر رو شدن کارت بعدی ... !
نگاهش را به ژتون های مقابلش دوخت . نمی توانست در این حال بازی را به پایان بکشاند . دستش را روی پنج ژتون حرکت داد و ان را بین ژتون های دیگر پرت کرد . کارت پایانی که رو شد تمام خوشی در دلش زنده شد . نمی توانست لبخندی که روی لبهایش قرار گرفته بود را پنهان کند . فقط یک دست روی دستی که برای او بود وجود داشت . با توجه به کارت ها امکان وجود ان دست در بین انگشتان مرد وجود نداشت . مرد تمام ژتون هایش را به سمت مرکز میز فرستاد . انگشتانش را با حرکت ارام سرش که برای دونا تکان می داد روی ژتون ها قرار داد و دو ستون بعدی سکه های طلایی را به مرکز میز فرستاد .
مرد با ابروان بالا رفته با انگلیسی لهجه دارش زمزمه کرد : ریسک بزرگیه .
چشم روی هم گذاشت : همینطوره .
نگاهش به سمت کارتهایی که بین انگشتان مرد قرار داشت برگشت . دونا با پای راستش کنار پای او ریتم گرفته بود . به ارامی پایش را بالا برد و روی پای دونا قرار داد . نوک کفشش را به روی انگشتان او فشرد و با اینکار مانع از حرکت ضرب دار پای دونا شد .
چشمانش را دوباره به سمت چشمان مرد برگرداند و گفت : نوبت شماست .
مرد با لبخند سر تکان داد . چشمانش می درخشید . انریکو لبخند کمرنگی زد . با تمام توانش به مرد اجازه پیروزی را می داد . با تمام انرژی اش به مرد پیروزی اش را تلقین می کرد . تمام تلاشش برای رسیدن به هدف تعیین شده ادامه داشت . مرد با هیجان کارت هایش را روی میز گذاشت . انریکو لبخند به لب بدون اینجاد حالتی با ارامش تمام نگاهش را از روی کارت ها برداشت و ورق ها را ارام روی میز گذاشت . مرد با چشمان گرد شده اش به کارت های او زل زده بود . انریکو با شیطنت خندید و چشمکی به مرد زد . مرد با خشم بلند شد . رو به پسر جوان گفت : این امکان نداره . حتما تقلب شده ...
پسر به ارامی سر تکان داد . از جا بلند شد . انریکو هم همینطور . پسر دستش را به سمت انریکو گرفت و گفت : جناب فریمان واقعا تبریک میگم .
انریکو لبخند زد و دست پسر را فشرد . پسر با خنده گفت : بازی فوق العاده ای بود .
-:ممنونم .
پسر دست به جیب برد . چک سفیدی که از جیب بیرون کشید و با گرفتن خودکاری از دختر که حال از پشت میز بلند شده بود گفت : بازم بهتون تبریک میگم امیدوارم سال دیگه هم از بازیکن های ما باشید .
انریکو لبخند زد . دونا نگاهش را به مبلغ چک دوخت . پسر چک را به سمت انریکو گرفت و انریکو با ارامش تشکر کرد . گرفتن این چک چندان برایش اهمیتی نداشت . نه به اندازه کاری که باید برای جلب اعتماد رئیس انجام می داد .


ایران-تهران:

انریکو فنجان چایش را بلند کرد و به پشتی مبل تکیه زد. کهنگی مبل باعث شد فریاد بکشد و پس از کمی عقب نشینی بر جای بماند . ناراحت زمزمه کرد: این مبلا واقعا ناراحتن! باید عوضشون کنی!
کامران در حالیکه با دقت مشغول زدودن گرد و غبار آینه ی برنزی روی میزش بود زیر لب گفت: با کدوم پول!؟
انریکو پوزخندی زد . مشغول کندوکو در اطراف شد. اما چیزی عایدش نشد. برگشت و این بار از شانه ی راست نگاهی به اطراف انداخت . نگاه کنجکاوش را به راهروی شلوغ و نیمه روشن دوخت. اسباب قدیمی و گاهی عتیقه جز باریکه ای برای عبور همه جا را اشغال کرده بودند. و در انتهای ان راهروی قدیمی و پر گرد و خاک همان در قدیمی چوبی که پشتش دنیای واقعی بود... پشت ان در خبری از کامران عتیقه فروش نبود!
کامران بی آنکه سر بلند کند پرسید: دنبال چی مبگردی!؟
انریکو اشاره ای به صندلی چوبی با روکش آبی مخمل کرد: چرا بجای این صندلیای کهنه اونا رو نمیذاری...
با لودگی ادامه داد: اونا خوشگلترن!
کامران چینی بر پیشانی انداخت و به صندلی مورد نظر خیره شد: چون اونا فروشی ان!
چشمانش را ریز کرد: اگه خیلی دوسشون داری میتونی بخریشون! قیمتشونم مناسبه!
انریکو سر برگرداند و به چهره ی جدی کامران خیره شد: میخوای این صندلی های کهنه رو به من بندازی!؟
-:نه... اینا عتیقه ان... در ضمن این مغازه باید خرجش و دربیاره یا نه!
انریکو پوزخندی زد. خودش را جلوتر کشید و فنجان چای روی میز را عقب راند: میدونی... به نظرت کسی شک نمی کنه که من خیلی اوقات میام اینجا بی هیچ دلیلی! اخه من چه کاری با یه عتیقه فروش پیر دارم! منظورم اینه که بالاخره یکی شک میکنه و بعد...
شانه هایش را بالا انداخت: ...بعد تو رو پیدا میکنن...
کامران سر بلند کرد: بعد میفهمن من یه عتیقه فروش پیر نیستم!
-:دقیقا ! و بالاخره 37 و پیدا میکنن!
کامران قاب آینه را بیخیال شد و روی صندلی اش نشست. با دلسوزی و کمی کنجکاوی زمزمه کرد: تو چیزی میزنی!؟
انریکو چینی بر پیشانی انداخت: ببخشید؟!
-:چیزی مصرف میکنی... موادی... چیزی... اصلا خوب نیست اینجور چیزا... تو میای اینجا چون عاشق عتبقه جاتی و من میتونم اونا رو برات جور کنم... واسه همین شخصا خودت میای... چرا مدام این و فراموش میکنی!؟
انریکو با خنده سر تکان داد: نمی دونم... شاید این اواخر سرم یکم زیادی شلوغ شده...
کامران سر تکان داد.
انریکو ادامه داد: اما اگه یه روز یادم بره... یه روز حرفام و یادم بره چی؟!
کامران به چشمان آرام انریکو خیره شد: اونوقت قبل از من خودت نابود میشی... اینکه آتش و افتخاری بفهمن تو چقدر واسشون خطرناکی... مطمئنا زندت نمیزارن... اگه از قبل نمرده باشـــــــی...
مطمئن سرتکان داد . لحنش به نظر تهدیدآمیز می امد .
انریکو آرام سر تکان داد: اهان... اون بالاییا!
پای راستش را از روی پای چپش بلند کرد و هر دو را روی زمین گذاشت، با ثبات و محکم! سرش را کمی جلو آورد و کنجکاو پرسید : اما اگه تو لو بری چی؟! اونوقت بالاییا چیکار میکنن!؟
کامران به چشمان قهوه ای انریکو چشم دوخت : میخوای بدونی اونا چه بلایی سرم میارن!؟
انریکو با سر تائید کرد.
کامران نفس عمیقی کشید : بزار بهت بگم که... هیچ کاری نمی تونن بکنن... نه! شاید یه کارایی بتونن بکنن اما... منم بیکار ننشستم... اونا اونقدر دست من اتو دادن که نمی تونن بزنن زیرش... اگه قراره من نابود بشم پس همه با هم نابود میشیم... من... تو... 37... و حتی اونا!
انریکو عقب کشید و به صندلی تکیه زد : باید مواظب حرفات باشی...
کامران آرام سر تکان داد.
انریکو نفس عمیقی کشید: به هر حال من اومدم ابنجا تا بگم... بازی با موفقیت انجام شد و من بردم... هدف تو تله ست!
کامران پوزخندی زد: کارت خوب بود!
انریکو کمی سرش را خم کرد: فقط یه چیزی... اون مرده... بدهیش و چطوری پرداخت میکنه!؟
-:واسه چی میپرسی؟
انریکو شانه هایش را بالا انداخت: هیچی! از روی کنجکاوی...
-:خوب... اون بدهیشو پرداخت میکنه...همیشه آدمای خیری هستن که به بقیه کمک میکنن!
انریکو به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد : او... بالاییا!
کامران با سر تائید کرد.
انریکو لبش را گزید : فقط... اینکه یه مرد و با بدهیاش غرق کنی و بعد بهش کمک کنی تا بهت مدیون بشه...
سر بلند کرد: ...ناعادلانه ست!
-:زندگی ناعادلانه ست... اما نباید کسی رو مقصر بدونی... اون مرد بدهکار بود... اگه ما این کار و نمی کردیم یکی دیگه میکرد... و اون به یکی دیگه مدیون میشد و تو... نمیتونی تضمین کنی که اون شخص همراه ما میبوده یا علیهمون!
انریکو ناامیدانه زمزمه کرد: مسخرست!
کامران شانه ای بالا انداخت: به دنیای سیاست خوش اومدی مرد جوان!


*************

انریکو قدم در کوچه ی آسفالت پر چاله گذاشت. با آرامش راه خروج را در پیش گرفت صورتش اما خندان بود و پیروز...
زیر لب زمزمه کرد: میدونی... دارم باور میکنم که غرور میتونه ادما رو نابود کنه!
سپس دست در جیب کت سرمه ای رنگش کرد و گوشی اش را بیرن آورد. درحالیکه بدان خیره بود گفت: درسته من زیاد باهوش نیستم کامران... اما تو هم به اون باهوشی که فکر میکنی نیستی رفیق!
با انگشتش صفحه ی موبایل را لمس کرد و صدای ضبط شده ی کامران بی معطلی بیرون پرید: "بزار بهت بگم که... هیچ کاری نمی تونن بکنن... نه! شاید یه کارایی بتونن بکنن اما... منم بیکار ننشستم... اونا اونقدر دست من اتو دادن که نمی تونن بزنن زیرش... اگه قراره من نابود بشم پس همه با هم نابود میشیم... من... تو... 37... و حتی اونا!"
خیالش که راحت شد گوشی را در جیبش رها کرد و بی هیچ تغییری به راهش ادامه داد. کامران خطرناک بود... باید از خودش در مقابل او دفاع میکرد... هر طور که شده!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
عماد در حالیکه فرمان را دو دستی چسبیده بود به نرمی آن را چرخاند و میدان را دور زد. در همین حین صدای زنگ گوشی اش بلند شد. نیم نگاهی به شماره ی آتش که روی گوشی نقش بسته بود کرد و به سرعت دکمه ی تماس را فشرد: الو... آتش!

آتش با آرامش زمزمه کرد: عماد... چی شده؟

عماد با لحنی خشک گفت: اینطور که معلومه...

نفس عمیقی کشید. هوا را از بین دندانهایش فرو برد و ادامه داد: گم شده تو پیدا کردیم... حالا هم دارم میرم دنبالش!

-:جدی... کجا؟

-:بیمارستان!

آتش به سردی زمزمه کرد: مرده؟!

عماد سر تکا داد: نه هنوز! و مطمئن باش تا وقتیکه حرف نزنه نمیزارم بمیره!

-:خبرش و بهم برسون!

-:باشه!

عماد تماس را قطع کرد و وارد خیابان فرعی شد. پس از طی مسافتی و رد کردن چند خیابان بالاخره سروکله ساختمان بزرگ و سفید رنگ بیمارستان از پشت بقیه ساختمانها پیدا شد. اتومبیل را با سرعت وارد محوطه ی بیمارستان کرد و به سرعت در جایی پارک کرد و پباده شد.

طول حیاط پردرخت را طی کرد و به پله های سنگی رسید. هر سه را با هم گذراند و ... چیزی نمانده بود با صورت به درب شیشه ای تمییز برخورد کند که متوقف شد. یعنی اگر ان نوشته ی قرمز رنگ بزرگ که اورژانس را یاداوری میکرد نبود اصلا متوجهش نمی شد.

لحظه ای جلوی در توقف کرد اما درب گشوده نشد. کلافه قدمی عقب رفت تا چشم الکترونیکی در او را شناسایی کند. پس ازلحظاتی در باز شد و عماد بی درنگ خود را داخل ساختمان انداخت. کوتاه ایستاد و پیرامون را جستجو کرد به دنبال آسانسور...

به محض یافتنش به سمتش یورش برد و چندبار پشت سر هم دکمه آسانسور را فشرد. نگاهی به صفحه ی سردر آسانسور انداخت. زیر لب شروع به شمارش طبقات کرد: دو... یک...

خود را آماده کرد تا به محض رسیدن آسانسور سوارش شود. درها که باز شد به سمت آسانسور جهید اما مردی مانع شد: چه خبرته آقا!

و با دست او را عقب راند. مرد روپوش سفید به تن داشت. عماد را کنار زد و به کمک چند پرستار دیگر تختی را به زحمت و باآرامش از آسانسور بیرون آورده و به دنبالش پرستارها با طمانینه خارج شدند. عماد دیگر معطل نکرد و به داخل آسانسور جهید و به سرعت دکمه طبقه ی دوم را فشرد اما قبل از اینکه دربهای آسانسور کانلا بسته شود دستی در میان آنها قرار گرفت. درها که گشوده شد قامت زنی پدیدار گشت.

زن خطاب به عماد گفت: میشه یه لحظه صبر کنین!

و بی آنکه منتظر پاسخ بماند قدمی عقب برداشت و رو به شخص بیرون آسانسور گفت: پدرجان بفرمایین!

عماد قدمی جلو آمد و کمی خم شد. با دیدن تن لرزان پیرمردی که به کمک عصا سعی داشت خود را به آسانسور برساند ناخودآگاه پوزخندی زد. گویی مرد متوجه شد که به سرعت سر بلند کرد و نگاه خشنی به عماد انداخت. عماد کلافه عقب کشید و به دیواره ی خاکستری آسانسور تکیه زد. دستش را به میله گرفت و به چراغ های سقفی خیره شد. با خود اندیشید: اگه از پله ها رفته بودم الان رسیده بودم!

پس از ثانیه هایی پیرمرد به جلوی آسانسور رسید و آرام شوار شد. پرستار نیز به دنبالش! عماد از عصبانیت میله را مدام میفشرد... با قدرتی که ناخنهایش در کف دستش فرو میرفتند اما اهمیتی نداشت. پس از پیاده شدن پیرمرد و پرستار در طبقه ی اول بالاخره عماد به طبقه ی دوم رسید. به سرعت قدم در سالن سفید رنگ گذاشت. از جلوی پیشخوان گذشت و برای لحظاتی بر جای ماند. از شدت هیجان نفس نفس میزد. نگاهی به دو سر سالن انداخت و با دیدن درهای شیشه ای که رویش با حروف بزرگ نوشته بود سی سی یو به سمتش دوید.

به جلوی در که رسید لحظه ای ایستاد و سپس آرام در را گشود. پرستاری که نظاره گر این صحنه بود به سرعت از پشت پیشخوان بیرون آمد و در حالیکه سعی داشت بلند صحبت نکند صدایش زد: آقا... آقا نباید اونجا برین... آقا!

و هنگامیکه بی توجهی عماد را دید به سرعت پشت سرش روان شد. عماد بی توجه به صدای پرستار وارد اتاقی شد و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود نفس راحتی کشید و نزدیکتر رفت. با دیدن چهره ی پویا که کمی به نگاره ی در دستش شباهت داشت چینی بر پیشانی انداخت. کنار تخت ایستاد و آرام پرسید: میتونی حرف بزنی؟!

پویا با شنیدن صدای عماد چشم گشود. دست به ماسک تنفس برد و آن را آرام پایین کشید: م... من... تو رو میشناسم!

لبان ترک خورده اش را با زبان تر کرد: تو... عمادی!

عماد آرام سر تکان داد: پس میدونی چرا اینجام!

در پاسخ پوزخندی تحویلش داد. بی توجه به درد قفسه ی سینه اش پوزخند زد و زمزمه کرد: تو هیچی گیرت نمیاد!

عماد با عصبانیت از جا جهید. خم شد و تقریبا یقه ی پویا را چسبید: منظورت چیه؟! حرف بزن... واسه کی کار میکنی!؟

در همین لحظه صدای بیب بیب دستگاه به سرعت بلند شد و ریتم تندتری به خود گرفت. صورت پویا از شدت درد در هم رفت. صورتش رنگ پریده بود و عرق سردی بر صورتش نشسته بود. عماد بی توجه یقه ی پویا را رها کرد که سبب شد سرش به شدت به بالشت بخورد. پرستار به سرعت خود را به او رساند و در حالیکه سعی میکرد مانع سکته ی قلبی پویا شود و عماد را عقب راند و بر او خشم گرفت.

عماد اما با ثبات سرجایش ایستاده بود. پرستار ماسک را به روی صورت پویا برگرداند. چیزی نکشید که تیم پرستاران و پزشک به همراه تجهیزات سر رسیدند. در همین حال حرکتی نگاه عماد را از آنها به سمت پویا کشاند. پویا آستین عماد را چسبیده بود و چنگ میزد. عماد چینی بر پیشانی انداخت. پویا تمام قدرت تحلیل رفته اش را جمع کرد و سعی کرد عماد را به سمت خود بکشد. اما موفق نشد. عماد که تلاش او را دید ارام خم شد و گوش به حرفهای پویا سپرد.

پویا ماسک را دوباره کنار زد و زمزمه کرد: هیچی... هیچی گیرت نمیاد... نه الان نه هیچ... هیچوقت دیگه...

نفس هایش سنگین شده بود. به زحمت نفس میکشید. پرستاری سر عماد فریاد کشید و پویا را به حالت قبل بازگرداند. مردی به سمتش آمد و سعی کرد او را به سمت بیرون راهنمایی کند. عماد پس از کمی پایداری با قدمهایی سنگین و آرام مجبور به ترک اتاق شد.
همانطور که از تخت دور میشد صدای پزشکان را میشنید: دارو اثر نداره.... ضربان نداره!... یهش شوک بدین... آماده!بزن!... جواب نمیده! جواب نمیده!... دوباره شارژش کن!... جواب نمیده...

عماد از اتاق خارج شد اما بخش را ترک نکرد. کنار چهارچوبه ی در ایستاد و به دیوار تکیه زد. صدای پزشکان هنوز به گوش میرسید: داره میمیره... شوک بده!... یک... هوه... دو... سه!

عماد بی توجه به استرس اتاق کناری آرام ایستاده بود و با انگشتانش به مرمر سرد ضریه میزد. هیچ نشانی از غم، تاسف، اندوه، دلسوزی و یا... چیزی شبیه آن در چهره اش معلوم نبود. بی تفاوت آنجا ایستاده بود و به صداها گوش میکرد... گویا در آن اتاق خبری نبود... انگار نه انگار که فردی... انسانی... هم وطنی در اتاق پشت سرش... به فاصله ی یک در... با تفاوت چند قدم از او... در حال مرگ بود... و مردان و زنانی سخت در پی احیای او...

بی تفاوت آنجا ایستاده بود و چیزی زیر لب زمزمه میکرد چیزی شبیه آهنگ...!

با آرام شدن سروصدا کمی خم شد و درون اتاق را دید زد. همه آرام گرفته بودند. دیگر هیاهویی در کار نبود. عده ای در حال قطع کردن دستگاهها بودند و مردی بالای سرش در حال یادداشت برداری بود.

از میان تنهای پرستاران صورت پویا را دید. رنگپریده و بی حرکت روی تخت افتاده بود. حتی ان هنگام نیز چیزی احساس نکرد. پرستار رو به دکتر گفت: مرد... زمان مرگ 6:27 دقیقه ی عصر روز سه شنبه...

و پرستاری دیگر صورت عریانش را با ملحفه ی سفید رنگ پوشاند. عماد به مانیتور که دیگر اغتشاشی را نمایش نمیداد خیره شد و... ناگهان صفحه کاملا سیاه شد و تمام آن خط ها و نوشته های سبز رنگ

ناپدید شدند. پرستاری دستگاه را خاموش کرد.

به همین آسانی مردی مرد... و به همین آسانی عماد تماشاگرش بود... و به همین آسانی تنها امید رئیس برای یافتن آن گروه مرموز بر باد رفت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران-پایگاه سی و هفت- دو روز پیش:

پویا بی هیچ تکانی روی صندلی نشسته بود. چهره اش مانند همیشه بود بی هیچ حسی... اما خدا میداند که در دلش غوغایی بر پا بود. دقایقی بود که چنان آرام رو به روی کامران نشسته بود در دفتر کامران... در اتاق محکمه؛ به گفته دیگران! اتاقی که هیچگاه برای او به مانند دادگاه نبود... اتاقی که در آن ترفیع گرفته بود... آنجا بود که کامران به او دستور میداد... و آنجا بود که کامران با وی مشورت میکرد.
و حالا اینجا... در این اتاق کامران رو به رویش نشسته بود، ساکت و سرد... مثل همیشه! اما میدانست امروز مثل همیشه نیست. میدانست امروز چیزی متفاوت است. دلش اینرا میگفت... دلی که یاد گرفته بود به حرفش گوش نکند اما... اما این بار باز هم متفاوت بود.
کامران رو به رویش نشسته بود. دقایق تا حد انفجار کش می آمدند و سپس فرار میکردند. اما کامران باز هم حرفی نمیزد... حدس میزد چی میخواهد بگوید اما نمی خواست بپذیرد... این مرد... مردی که همیشه کنارش بود... هنگامیکه همه ترکش کردند او بود... به دنبالش آمده بود و دستش را گرفته بود...
نگاهی به تکاپوی بیرون اتاق انداخت. از پشت شیشه هم می توانس هیجان جاری در بیرون را لمس کند.
... مردی که به او خانواده داده بود ... مردی که مرفقیت را برای او به ارمغان آورده بود حال جلوی رویش نشسته بود.
امروز این اتاق دیگر اتاق ترفیع نبود ... امروز اینجا اتاق دادرسی بود ! اینجا... در این سکوت احمقانه ی همیشگی و... این صدای عذاب آور تیک تیک!
سر چرخاند و به ساعت کوکی روی میز خیره شد . متعلق به دهه ی پنجاه بود اما هنوز کار میکرد ... کامران عاشق ان ساعت بود اما کسی نمی دانست چرا!؟ چرا در بین این همه تکنولوژی باید ساعتی می بود که هر روز باید کوک و تنظیم میشد! و باز هم تیک تیک خسته کننده ساعت!
بالاخره کامران زبان گشود. گویی افکار پویا را میخواند چون درست دست روی همان! اشاره ای به ساعت کرد: اینو میبینی!
پویا آرام سر تکان داد.
-:اینو همرزم بهم داده! وقتی تو جبهه بودم... همیشه واسه نماز خواب میموندم... واسه همین این و بهم داد. خیلی قدیمی و زوار دررفته ست... اون موقع هم همینطوری بود! این و از روستاشون اورده بود... مال آقاش بوده!
کامران به چشمان پویا خیره شد : هدیه ی مسخره ای بود اما من دوسش داشتم... دو روز بعد از اینکه اینو بهم داد مرد... شهید شد! درست کنارم وایساده بود. پشت معبر بودیم و داشتیم عقب نشینی میکردیم. کنارم وایساده بود و شلیک میکرد که یه دفعه! یه گلوله خورد درست وسط گلوش! خواستم ساعت و برگردونم به خانوادش... اما پدرش گفت که اون ساعت مال منه!
کامران دوباره به ساعت خیره شد : از اون روز همیشه کنارمه!
دوباره به پویا چشم دوخت: میدونم همیشه میخواستی ماجرای این ساعت و بدونی!
پویا با سر تائید کرد.
کامران بی مقدمه چینی به سراغ بحث اصلی رفت: خودت خیلی خوب میدونی واسه چی اینجایی!
و منتظر تائید پویا ماند اما پویا بی حرکت به کامران خیره شده بود.
ادامه داد: نمی خوام سرزنشت کنم... این به اشتباه بوده... اما... روز اول که اومدی اینجا... بهت گفتم؛ گفتم که ما اینجا اشتباه نمی کنیم! چون روحا اشتباه نمی کنن!
پویا لب گشود تا چیزی بگوید اما کامران مانع گشت: اشتباه کردی پویا... اشتباه! تو ادم مورد اعتماد من بودی... من بهت خیلی امید داشتم...
پوزخندی زد: حتما فکر میکنی امید به اینکه آدمکش قهاری بشی... اما... من امیدوار بودم که تو بتونی راه من و بری... که موفق بشی اما...
پویا میان حرفش آمد: رئیس...
کامران بی توجه ادامه داد: بعضی وقتا مجبوری از چیزایی که دوست داری دست بکشی! واسه چیزای بزرگتر... این یعنی فداکاری!
چشم روی هم گذاشت: اولین چیزی که ما اینجا یاد میدیم؛ فداکاری و وفاداری!
نفسش را آرام بیرون داد: امروز نوبت توئه! تو باید فداکاری کنی... امروز تو باید وفاداریت و ثابت کنی!
و بالاخره کامران آرام گرفت. منتظر ماند. منتظر ماند تا پویا حرفی بزند.
پویا آرام زبان گشود: چ... چطوری؟!
کامران به صندلی تکیه زد: باید یه کاری واسم بکنی! واسه 37... واسه این کشور!
پویا آرام دست روی قلبش گذاشت: من سوگند خوردم که واسه این کشور از هیچ کاری دریغ نکنم!
کامران با رضایت سر تکان داد: تو باید...
آن روز نمی دانست که دو روز بعد جنازه اش روی تخت بیمارستان خواهد بود... نمی دانست که درخواست کامران زندگی اش است... نمی دانست این بار کسی که قرار است از جانش بگذرد اوست...
مهران پرونده ها را روی میز افتخاری گذاشت. سر بلند کرد و با پیروزی به افتخاری خیره شد.
افتخاری پوزخندی زد: هه! خیلی خوشحالی!
مهران با غرور سر تکان داد: نباید باشم؟!
-:نمی دونم... فقط خودتی که جوابش و میدونی!
مهران دستانش را از هم باز کرد: خوب... پس آقای افتخاری! خودت و آماده کن... به زودی همه چی عوض میشه!
-:خیلی خودبین نشو... بزرگترین دشمن آدمای بزرگ غرورشونه مهران!
-:میدونم... واسه همینه که هنوز اینجایی... تو مغرور نشدی...
اشاره ای به اطراف کرد: با وجود همه ی اینا!
-:نکته همین جاست! نباید اونقدر خودبین بشی که اشتباهاتت و نبینی و نباید اونقدر نفست ضعیف باشه که وقتی میدونی یه کاری درسته بهش شک کنی!
مهران چینی بر پیشانی انداخت: سخته!
-:سخته اما باید بتونی بینشون تعادل ایجاد کنی!
-: پس راز بزرگ امیرارسلان اینه!
افتخاری با سر تائید کرد.
مهران چشمانش را ریز کرد: ازم نمیترسی!؟
برای لحظاتی سکوت برقرار شد که افتخاری پوزخندی زد: ترس؟! واسه چی؟
مهران شانه هایش را بالا انداخت: نمی دونم... واسه اینکه یهو جاتو نگیرم!
افتخاری مصمم گفت: مهران... تو واسه همین اینجایی! واسه اینکه دست بقیه رو از تاج و تخت من کوتاه کنی... اگه قراره کسی اون و بدست بیاره کی بهتر از پسرم!
مهران با تمسخر گفت: تاج و تخت!
افتخاری کاملا جدی پاسخ داد: آره... تاج وتخت! اینجا پادشاهی منه و واسه بدست آوردنش زحمت کشیدم! و هیچ کس هم نمی تونه اون و ازم بگیره تا وقتی زنده ام!
-: اگه بکشمت چی؟!
چهره ی افتخاری از این حرف مهران درهم رفت. مهران بی هیچ مقدمه چینی چیزی را گفته بود که افتخاری انتظارش را داشت اما نمی خواست بدان بیندیشد.
مهران که صورت شگفتزده افتخاری را دید شروع کرد به خندیدن؛ با صدای بلند! و در میان خنده هایش گفت: شوخی کردم!
افتخاری بی توجه به مهران زمزمه کرد: نمی تونی... حتی اگه واقعیتم گفته باشی... نمی تونی!
نفس عمیقی کشید تا ژرفای وجودش: مهران... باید یاد بگیری بعضی چیزا دست خودمون نیستن!
مهران با جدیت زمزمه کرد: مثل مرگ!
و هنگامیکه نگاه خیره افتخاری را دید ادامه داد: چیه!؟ تو که از من نمیترسی... فقط دارم شوخی میکنم!
افتخاری بی توجه به مهران چشم از وی گرفت و برگه ها را ورق زد: اینطور که معلومه باید یه میز واست تو شرکت بزارم!
-:فقط یه میز؟!
افتخاری سر بلند کرد و پرسشگر به مهران خیره شد.
مهران ابرویی بالا انداخت: از یه میز بیشتر باید باشه!
سپس برگه ای را روی میز قرار داد: اینا لیست ادمای منه... من بهشون قول دادم که میکشمشون بالا!
-:آدمای تو؟!
-:آره... اسم همشون و با سمتایی که باید داشته باشن و نوشتم!
افتخاری پوزخندی زد: من بهت گقتم موفق شدی... اما نگفتم رئیس شدی...
مهران دستانش را روی میز قرار داد و خم شد. صورتش را درست مقابل صورت افتخاری گرفت: نه! اما نزدیکه!
افتخاری پوزخندی زد: باشه...
مهران کمر راست کرد و با لبخند به افتخاری خیره شد. افتخاری بی توجه به او مشغول کار شد. مهران هم بی درنگ اتاق را ترک گفت. و هنگامی که با قدمهایی استوار از میز ریاست افتخاری دور میشد زمزمه کرد: اما باید بترسی هوشنگ... باید ازم مثل سگ بترسی!
لبخند شیطنت آمیزی زد: اما بیخبری خوش خبریه! هوشگ خان...
به محض بسته شدن در افتخاری سر بلند کرد و به در بسته خیره شد. دروغ گفته بود... می ترسید... از مهران میترسید... برقی که در نگاهش بود... غرور، جاه طلبی، زیرکی و حرص... تمام اینها را قبلا دیده بود... روزگاری آنها را در چشمان مرد درون آینه میدید... هر گاه در مقابل اینه می ایستاد این برق را میدید... برقی که سالها طول کشید تا از بین برود...
اما این برق فرق داشت... برق نگاه مهران چیزی متفاوت داشت... چیزی مثل تنفر...
آری! او از پسرش میترسید... برای اولین بار در تمام این سالها... هر بار که به مهران مینگریست... میترسید... میترسید از هیولای خفته در درونش! هیولایی که او قصد بیدار کردنش را داشت... میدانست خطرناک است اما امیر هوشنگ مرد خطر بود! حتی خطری به بزرگی تنها پسرش!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
خدمتکار با برس گرد و خاک ننشته روی کت نقره ای مهران را ربود. مهران با دست دستور توقف داد . با دور شدن خدمتکار مهران به سمت آینه ی قدی چرخید. دستش را روی کراوات تیره تر از رنگ کت و شلوارش گذاشت و به چپ و راست تکانش داد . محکمترش کرد .کتش را مرتب ترکرد . دست در جیب شلوارش فرو برد و با ژست به تصویر خود خیره شد.
با صدای افتخاری به سمتش برگشت. روی مبل نشسته بود. با آن کت و شلوار گران قیمت که همرنگ موهای خاکستری اش بود بسیار متشخص به نظر می آمد.
-:حالا مثل آدم شدی!
مهران در پاسخ پوزخندی زد: هوشنگ خان... اگه با پوشیدن کت و شلوار گرون کسی آدم شده بود الان دنیا از کمبود آدم رنج نمی برد!
لبخندی گوشه ی لبش نشست: همیشه یه جوابی تو آستین داری!
گوشه ی ابروی مهران بالا رفت: اینجوریاست دیگه!
افتخاری سر تکان داد. سپس آرام از جا بلند شد و به سمت مهران آمد. با سر به خدمتکار اجازه ی مرخص شدن داد.
به فاصله ی یک قدم از مهران ایستاد. مهران بی پروا به سیاهی چشمان افتخاری چشم دوخت و به تماشای تصویر خود در آنها نشست. افتخاری با سر اشاره ای به آینه کرد: نمی خوای یه بار دیگه به آینه نگاه کنی!؟
مهران مردد سر تکان داد و به سمت آینه چرخید. افتخاری سر شانه های کت را کمی مرتب کرد و سپس کنارش ایستاد.
با صدایی رسا گفت: نگاه کن... خوب به خودت نگاه کن مهران... به چشمای خودت نگاه کن!
مهران در سیاهی چشمان خویش گم شد اما همچنان حرفهای افتخاری را می شنید: میبینی! خوب به خودت نگاه کن... چون از این به بعد زندگیت عوض میشه! چشات... حتی حالت چشاتم عوض میشه! لبخند بزن... چون دیگه به سختی میتونی بخندی...
با سر اشاره ای به در چوبی کرد: وقتی از اون در رفتی بیرون... دیگه نمی تونی بی هوا بخندی! دیگه باید مواظب باشی کسی از لبخندت سوءاستفاده نکنه! بعد از امشب مهران... تو دیگه مهران نیستی! تو وارث ثروت امیر هوشنگ افتخاری هستی!
دست روی شانه ی مهران گذاشت و او را به سمت خود برگرداند. دستانش را دو طرفش قرار داد و سرشانه هایش را چسبید. در چشمانش خیره شد: مهران... اگه فکر میکنی نمی تونی... حتی اگه یه درصد شک داری... به خودت... به توانایی هات! بهتره همین الان بری... همه چی رو ول کن و برو...
مهران در سکوت همچنان به سخنان افتخاری گوش سپرده بود.
-:چون اگه امروز... اگه امشب... از این اتاق بری بیرون... بری بین اون مهمونا؛ دیگه واسه جازدن دیر میشه! اگه رفتی... اگه حتی یه قدم به سمت اون مهمونی برداشتی دیگه واسه پشیمونی جایی نیست!
مهران که تاکنون فقط شنونده بود گفت: تو اشتباه میکنی... امروز روز انتخاب نیست! من این راه و روزیکه برگشتم تو این خونه انتخاب کردم... شبی که ساعتها پشت در نشستم و تو بی تفاوت تو تختت خوابیده بودی من این تصمیم و گرفتم! و...
نفس عمیقی کشید: مطمئن باش من از پسش بر میام! من... از تو یاد گرفتم! یاد گرفتم واسه رسیدن به هدفت باید از همه چیت بگذری... باید بیخیال همه چی بشی... بیخیال انسانیت، خانوادت، زنت، بچت و خودت... فقط باید بچسبی به غرورت و هوشت!
-:سیاست فاقد قلبه. فقط مغز داره!
مهران به سرعت گفت: ناپلئون!
افتخاری با سر تائید کرد و سپس ادامه داد: میدونستم... میدونستم آماده ای!
مهران سر تکان داد: آماده تر از همیشه!
افتخاری دستانش را از دوسویش برداشت و قدمی عقب رفت. مهران را ورانداز کرد و با رضایت سر تکان داد : خوبه!
چرخید و از اتاق بیرون رفت . مهران چشم به اینه دوخت . نگاهش را به از پهنای اینه به ته تهای چشمان پشت سرش دوخت و با لبخند گفت : خوب شدم ؟
تصویر نزدیک تر شد . پشت سرش ایستاد و لبخند زد . لبخند روی لبهایش جان گرفت . این لبخند را بیشتر از همیشه دوست داشت . تصویر ارام ارام محو شد و مهران لبخندش را فرو خورد .
با قدم های بلند از اتاق خارج شد . بالای راه پله ایستاد و تکیه اش را به مجسمه ی سفید طاووس داد . نگاهش را از بین محافظانی که با دقت تمام اطراف را بر انداز می کردند چرخاند و به افتخاری دوخت . افتخاری با فاصله ی کوتاه از جمع رو در روی مرد قد بلندی ایستاده بود . مردی که کت و شلوارش دوخت زیبایی داشت . موهایش را کمی به سمت بالا شانه زده بود و عینک خوش فرمی که به چشم داشت برای مهران زیادی اشنا بود .
قدم روی اولین پله گذاشت و قدمی دیگر برداشت . نگاهش برگشت سمت درب ورودی که حال گشوده شده بود . دختر قدم در سالن گذاشت و تمام نگاه ها را به سمت خود کشید . دشمن پدرش ... وارد عمارت طاووس شده بود . بیشتر حاضران از رقابت بین ان دو اطلاع داشتند و حال او با حضورش ...
افتخاری از انریکو دور شد . پله های بعدی را به قدم های سریعتر طی کرد . نگاهش را از انریکو که لحظاتی قبل مشغول صحبت با افتخاری بود گذراند و به سمت اتش و افتخاری قدم برداشت . افتخاری که رو در روی اتش قرار گرفت و دستش را به سمت اتش گرفت قدم هایش سست شد . ایستاد و به ان دو چشم دوخت . اتش با تردید دست افتخاری را فشرد و سر تکان داد . افتخاری خود را جلوتر کشید و چیزی زیر گوش اتش گفت که با نزدیک شدن انریکو نیمه کاره رها شد . سر چرخاند . تمام نگاه ها به ان دو بود . صدای بلند اهنگ سکوت طولانی حاضرین با حرکت افتخاری به عقب از بین رفت . اتش به سمت انریکو برگشت .
انریکو نزدیک تر شد : افتخار همراهی میدی ؟
اتش نگاهش را از افتخاری گرفت . به ارامی انگشتانش را روی بازوی انریکو به حرکت در اورد . خودش را به سمت او کشید و لبخند زد . افتخاری با نگاه زیر براندازش می کرد . انریکو قدمی برداشت و گفت : انتظار نداشتم اینجا باشی ...
اتش پلک زد . نگاهش به روی مهران ثابت ماند . برای لحظه ای کوتاه چشمانش را روی هم گذاشت و به سمت انریکو برگشت : منم یکی از مهمانان دعوتی بودم . چرا نباید میومدم ؟
انریکو غافلگیرانه شانه بالا کشید : همینطور ... خوب بالاخره افتخاری ...
اتش میان کلامش رفت : انریکو ازت خواهش می کنم . من و اقای افتخاری یه رغیب هستیم . با هم دشمنی نداریم .
لبخند زد : همینطوره . چیزی میل داری ؟
و به دنبال این حرف اشاره ای به یکی از خدمتکاران که طول سالن را طی می کردند زد . مرد سینی را در برابرشان گرفت . بازویش را از دست اتش بیرون کشید و با لبخند گیلاس پر شده را به دستش داد . اتش به ارامی قدمی عقب گذاشت و به افتخاری چشم دوخت که در حال معرفی مهران به عده ای از تاجران بزرگ ایران بود . مهمانان را از نظر گذراند . تجار معروف ایرانی ... تجار معروف از کشور های مختلف جهان که با افتخاری تجارت می کردند در مهمانی حضور داشتند .
انریکو دستش را روی میز بند کرد و گفت : ماموریت بعدی که برام در نظر گرفتی چیه ؟
-:فعلا ماموریتی در کار نیست . می تونی تا یه مدت استراحت کنی ...
-:این عالیه ... نیاز به یه استراحت دارم . بهتره این مدت سری به ایتالیا بزنم .
با شیطنت افزود : دلم برای کشورم تنگ شده .
اتش چهره در هم کشید . عده ای نزدیک شدند . رو در روی اتش ایستادند . انریکو به خوبی می شناختشان . در یک سال گذشته تجارتشان را با افتخاری بزرگ به کمترین حد ممکن رسانده بودند . برای تجارت با رئیس بزرگ مجبور به این کار بودند . اتش مشغول صحبت با ان ها بود . انریکو دور شد . مهران گوشه ای ایستاده بود و افراد حاضر را زیر نظر داشت . انریکو نزدیک شد و سرتکان داد . نگاه منتظر مهران طولانی شد . انریکو گیلاسی که در دست داشت را درون سینی خدمتکار در حال گذر گذاشت و دست به جیب به سمت مهران برگشت و با پوزخند گفت: چیه ؟ چرا اونطوری نگام می کنی ؟
مهران شانه بالا انداخت و باز هم سکوت کرد .
-:نکنه منتظری بهت تبریک بگم ؟
مهران لبخند زد و انریکو با تمسخر گفت : چرا دیگه مثل همیشه حرف نمیزنی ؟ به من نصیحت می کردی ول کنم و برگردم پیش خانوادم . می گفتی بیخیال همه چیز بشم . پس چی شده ؟ چرا چسبیدی به انتقام گرفتن . تا جایی که یادمه می خواستی از این چیزا دور باشی ؟
مهران خیلی ارام گفت : کی گفته من می خوام انتقام بگیرم ؟
انریکو چهره در هم کشید : اینجا بودنت ... جانشین امیرارسلان شدنت چیزی غیر از اینه ؟ نکنه می خوای پسر ، خوبه بابات باشی ؟!
مهران لبخند زد : شاید ...
انریکو با پوزخند رو برگرداند : برات ارزوی موفقیت می کنم .
قدمی به جلو گذاشت که مهران نزدیک تر شد : تنها کسی که می تونه این بازی رو تموم کنه منم .
انریکو به سمتش برگشت . اتش همچنان مشغول صحبت بود . نگاهش را به چشمان مهران دوخت .
ادامه داد : این بازی جور دیگه ای تموم نمیشه . من باید وسط این بازی باشم تا بتونم تمومش کنم .
-:اونی که باید این بازی رو تموم کنه تو نیستی منم . تو نمی تونی خودت و قاطی این جریان بکنی ... این جا من بازی می کنم . من باید برنده بشم .
مهران پوزخند زد و با هیجان گفت : تو هیچوقت نمی تونی برنده باشی . تو هیچ وقت نمی تونی این بازی رو تموم کنی ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:می تونم مهران !
-:نمی تونی ...
نزدیک تر شد : تو نمی تونی پویش ... تو حتی به اندازه یک صدم چیزایی که من دارم و نداری ... تو حتی به اندازه نصف چیزایی که من میدونم نمی دونی . تو هرچقدرم بدویی نمی تونی برنده این بازی باشی . فرمانروای این بازی من خواهم بود .
انریکو چهره در هم کشید : من دوستتم ... می تونم بدون اینکه وارد بازی بشی بازی رو تمومش کنم . کافیه بهم اعتماد کنی .
مهران دور شد و در همان حال زمزمه کرد : نیستی . هرگز نبودی ...
قدم هایش به سمت اتش بود . تاجرانی که دور اتش جمع بودند قدمی عقب گذاشتند . مهران با لبخند دستش را به سمت اتش گرفت . اتش با نگاه ارامی دستش را فشرد و گفت : تبریک میگم .
مهران لبخند به لب تشکر کرد . قدمی جلوتر رفت و نگاه کوتاهی که به هرکدام از تاجران انداخت باعث شد در لحظه ای کوتاه تنها فرد نزدیک به اتش باشد .
-:حالا دیگه پسر امیرارسلانی ...
مهران سرتکان داد : پسر امیرارسلان نه . وارث تاج و تخت امیرهوشنگ افتخاری .
اتش خندید : از این به بعد دشمنمی !
-:چون پسر امیرارسلانم ؟
-:چون وارث تاج و تخت امیرارسلانی ... تا حالا دوستم بودی . رفیقم بودی ... از این به بعد دمشنمی ...
-:من دوستی ندارم . نه تو دوستمی نه انریکو ...
اتش چهره در هم کشید : داری بازی بدی رو شروع می کنی مهران ...
-:من مرد روزهای سختم .
-:تا حالا چون دوستم بودی کاری باهات نداشتم ...
مهران دستانش را از هم گشود . سینه سپر کرد و گفت : بفرما ... ازادی هر کاری دلت می خواد می تونی بکنی ...
اتش با پوزخند دور شدن مهران را نظاره گر شد . مهران به سمت افتخاری قدم برداشت و در کنارش مشغول صحبت شد . متفکر به سمت انریکو برگشت . با تردید به سمت او قدم برداشت و کنارش ایستاد و گفت : مهمونی جالبیه
انریکو تایید کرد و افزود : جانشینی برای افتخاری بزرگ ... !
اتش با زیرکی گفت : هرگز فکر نمی کردم مهران جانشین افتخاری باشه .
-:منم همینطور . با اینکه می دونستم افتخاری یه پسر داره ولی فکر می کردم اون پسر هیچ علاقه ای به تشکیلات افتخاری نداره .
اتش با کنجکاوی لبخندی زد : مهران و اولین باره میبینی ؟
انریکو فقط سرتکان داد .
اتش کیف مشکی اش را روی میز گذاشت . دامن پیراهن سیاهش را کمی بالا کشید و قدمی به جلو برداشت . کاملا رو در روی انریکو ایستاد . چراغ ها رو به خاموشی رفته بود . تعدادی از زوج های حاضر در حال رقص بودند . دستش را روی یقه ی سیاه و سفید انریکو به حرکت در اورد . انریکو با کنجکاوی رفتارش را زیر نظر داشت . یقه ی پیراهن مایل به سیاهش را به ارامی زیر یقه ی سیاه و سفید کت فرستاد و گفت : نظرت در موردش چیه ؟
انریکو به چشمان کنجکاو خاکستری پیش رویش لبخند زد . سرش را کمی به سمت اتش خم کرد و گفت : فکر نمی کنم جانشین مناسبی برای افتخاری بزرگ باشه .
صدای افتخاری از نزدیکی ان دو به گوش رسید : میتونیم باهم صحبت کنیم ؟
انریکو به تندی دستش را به دور کمر اتش حلقه زد و تغییر مکان داد . کنار اتش با فاصله نزدیک ایستاد . اتش منتظر افتخاری را نگاه می کرد . افتخاری قدمی به جلو برداشت . انریکو به ارامی گفت : من یه دور میزنم .
اتش لبخند زد .
افتخاری رو در روی اتش ایستاد و گفت : نظرت در مورد این مهمونی چیه ؟
اتش با لبخند گفت : فکر می کنم امیرارسلان بزرگ ترسیده .
امیر ارسلان جا خورد . اما به سرعت خود را بازیافت و گفت : چرا همچین فکری می کنی ؟
-:معرفی مهران به عنوان جانشینت ... ! یه جورایی داره این ترس و فریاد میزنه .
افتخاری با تمسخر گفت : اشتباه می کنی . معرفی شدن مهران یه چیز و تثبیت می کنه . من روز به روز دشمنای بیشتری پیدا می کنم . تضمین ثروتم کار عاقلانه ایه .
اتش پر صدا خندید .
افتخاری با ارامش نگاهش کرد .
اتش کیفش را از روی میز بلند کرد . در همان حال که از کنار افتخاری می گذشت گفت : تو بزرگترین دشمنت و خودت اوردی توی خونت !
افتخاری مات دنبالش می کرد . تمایلی برای شکستن این سکوت نداشت . فقط نظاره گر دختری بود که با ارامش به سمت مرد جوان قدم برمی داشت . هیچ دل خوشی نسبت به این جوان تازه وارد نداشت . مردی که نیامده حریفش را اینقدر به خود نزدیک می کرد . نمی توانست این را به چشم ببیند . دلیلش را نمی دانست .
مهمانان به صرف شام دعوت شدند .
انریکو دست دور کمر اتش انداخت و او را به سمت میز راهنمایی کرد . از کنار مجسمه بزرگ طاووس که به طبقه بالا منتحی میشد گذشتند . اتش با لبخند دستی به دم اویزان طاووس کشید و قدم برداشت . انریکو لبخند زد : دوسش داری ؟
-:تنها چیزی که توی این عمارت به دلم می شینه این طاووس هان .
انریکو با شیطنت گفت : من طاووس های جلوی درب ورودی رو بیشتر دوست دارم .
اتش اندیشید طاووس های ورودی به چه شکل قرار دارند .
انریکو کیف مشکی را از دست اتش بیرون کشید و بشقاب پر شده را بین انگشتانش قرار داد و گفت : به چی داری فکر می کنی ؟!
اتش متفکر نگاهش کرد : به اینکه اگه مهران و از قبل می شناختی به نظرت چطور ادمی به نظر می رسید !
انریکو با لبخند ابروانش را بالا کشید و گفت : فعلا که نمی شناسم .
-:اره همینطوره بیخیال .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 20 از 36:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA