انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 36:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
مهران روی کاناپه ی نشست. در فضای تاریک و روشن اتاق چیزی جز کاناپه و میز جلویش دیده نمی شد... نه آن تندیس های مجلل... نه آن اسباب آنتیک... و نه آن شکوه و فر عمارت طاووس!
تنها یک کاناپه و یک میز... که مهران بی توجه به تاریکی شب... به توجه به عقربه ساعت شمار ساعت ایستاده کنده کاری شده ی گوشه ی اتاق... تنها روی کاناپه بنشیند و ... مهران باشد!
خسته روی کاناپه نشست. کتش را از تن کند و سرسری روی دسته ی چرمی کاناپه پرت کرد. کت سر خورد و روی زمین افتاد. مهران صورتش را جمع کرد و بی توجه روی برگرداند. به پرده های بلند و تاریک پنجره خیره شد.
با حرکت چیزی به سمت کت برگشت. با دیدن زن که روی زمین زانو زده بود لبخند شیرینی بر لبش نقش بست. زن آرام کت را از روی زمین برداشت و از جا بلند شد. موهای سیاهش را مانند همیشه دم اسبی کرده بود و تای یقه ی بلوزش را باز کرده بود و تمام پشت گردنش را با آن پوشانده بود . کت نقره ای رنگ را روی بازویش گذاشت و در حالیکه مرتبش میکرد به حالت شکوِه زمزمه کرد: شلخته!
مهران آرام زمزمه کرد: مونا!
مونا سر بلند کرد و پرسشگر به مهران چشم دوخت. مهران با دست آرام به کاناپه ضربه زد و او را فراخواند تا کنارش بنشیند. مونا با عشوه و کرشمه نزدیکش شد و کنارش نشست. مهران با خیال راحت عقب کشید و به پشتی تکیه داد. دست پیش برد وبنا نهاد به بازی با موهای مونا!
-:مونا...
-:هوم!
-:چرا اینجایی...؟! چرا همیشه اینجایی؟
مونا آرام سر برگرداند. به چشمان مهران خیره شد و با مهربانی زمزمه کرد: چون دوست دارم...! شکست بخوری... پیروز بشی... آدم بدی باشی... مهم نیست! تو... تو مهران منی...
و تاکید کرد: مهران من!
نزدیک مهران آمد و سرش را روی سینه ی مهران گذاشت: من همیشه کنارت میمونم... هیچ وقتم تنهات نمیزارم؛ تا وقتیکه تو بخوای...!
مهران دست مردانه اش را به روی گیسوان زنانه ی مونا کشید: تا هر وقت من بخوام!؟
مونا پاهایش را در آغوش جمع کرد و خودش را به مهران نزدیکتر کرد. برای اینکه خود را لوس کند صدایش را نازک کرد و گفت: مهران من... همیشه هر چی تو بخوای میشه... هر چی تو بخوای...!
مهران در حالیکه به دور دست خیره شده بود زمزمه کرد: هر چه من بخوام!
سپس سرش را خم کرد و خیره به مونا پرسید: مونا! چرا انقدر مطمئنی!؟ از کجا میدونی من پیروز میشم!
مونا لبخند اطمینان بخشی زد : تو موفق میشی... چون مهران من هر وقت هرچی رو با تمام وجودش بخواد به دست میاره ! مهران من اینجوریه!
-:اما همه میگن من نمی تونم!
مونا سر بلند کرد: واسه همین باید موفق بشی... و میشی! مهران چون هیچ کس باورت نداره موفق میشی... اما تو به همه ثابت میکنی که اینطور نیست...
مهران بوسه ای بر پیشانی مونا زد و او را دوباره در آغوش کشید:مونا... مونا... مونا!
مونا آرام زمزمه کرد: دکتر بهت چی گفت!؟
-:دکتر؟
-:آره... چند روز پیش رفتی پیشش!
مهران به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد: آهان... اونو میگی! هیچی! یه مشت مزخرف... میدونی که ...
و هر دو با هم یکصدا گفتند: دکترا همیشه مزخرف میگن!
و با هم خندیدند.
مونا اما به سرعت چهره ای جدی به خود گرفت: واقعا چی گفت!؟
مهران لبش را گاز گرفت: چیز مهمی نبود... گفت که نمی دونم چون مادمازل سرطان داشته منم مستعد سرطانم... بعد گفت اوضاع کبد و ریت خوب نیست... دیگه نباید مشروب بخوری و سیگار بکشی!
مونا از آغوشش بیرون آمد و حق به جانب گفت: بعد اینا یه مشت چرت و پرتن، هان!؟
مهران رنجیده خاطر گفت: مونا اذیت نکن دیگه... ببین دیگه مشروب نمی خورم! امروزم فقط یه شات خوردم...
مونا پشت چشمی نازک کرد: سیگار چی؟!
مهران کلافه سر تکان داد: مونا!
-:ببین...! لبات و دندونات کم کم داره سیاه میشه!
-:کو!؟
مونا با حرص دندانهایش را به هم سایید: مهران!
مهران با خنده دستش را دور مونا حلقه زد و او را به سمت خود کشید: باشه دختره ی لوس!
مونا با شکایت در آغوش مهران آرام گرفت. مهران آرام با موهای موجدار مونا بازی میکرد و بو وی می اندیشید. اینکه چقدر زیباست... و مهربان... هر چه می اندیشید صفتی برای وصف مونا نمی یافت! این دختر... غیر قابل وصف بود... این دختر فرشته ی بی بال او بود... فرشته ای که کنارش بود... و گیسوان زیبایش...
زیرلب نامش را زمزمه کرد: مونا...
اما پاسخی نشنید. دوباره صدایش کرد؛ این بار رساتر! اما باز هم پاسخی در کار نبود...
همچنان که دستش را روی گیسوانش میکشید دوباره صدایش کرد: مونا... مونا...
چشم از رو به رو گرفت و به مونایی که در آغوشش بود چشم دوخت. ناگهان... به دنیای واقعی برگشت. مونا... مونایی در کار نبود... کسی در آغوشش نبود! تمام مدت ریشه های کوسن کاناپه را نوازش کرده بود... و جای مونا سرد بود... مانند زندگی اش! مونا آنجا نبود... رفته بود... بازهم رفته بود!
و تیک تیک منظم و سرد ثانیه شمار... که از جعبه ی گوشه ی اتاق به گوش میرسید. جعبه ای که گذر زمان را یادآور میشد و جای خالی مونا را به رخ مهران میکشید. آری... مونا سالها بود که از کنارش رفته بود. بالهایش را پس گرفته بود و به آسمان پرواز کرده بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آتش روی مبل لم داده بود و به گوشه ای خیره شده بود. انگشتانش را در میان موهایش فرو برده بود و با آنها بازی میکرد. فکرش مشغول بود. چینی بر پیشانی انداخته بود و با چشمانی ریز به دیوار رو به رو و تابلوی دخترک تنهای آویزان می نگریست.
عماد که متوجه حالت عجیب آتش شده بود نزدیکتر آمد. کنجکاو به دیوار رو به رو خیره شد. اما چیزی نیافت. آرام خم شد و سعی کرد سرش را در کنار سر آتش قرار دهد تا بفهمد چه چیزی آتش را اینگونه منقلب کرده است. چینی بر پیشانی انداخت و دقیقتر به تابلو خیره شد اما هنوز هم چیزی دستگیرش نشده بود.
با حالت گیجی سرش را کمی کج کرد و آرام پرسید: چیه؟!
ناگهان آتش از جا پرید. ناخودآگاه دست دراز کرد و در کسری از ثانیه گردن عماد را در میان بازویش گرفت و او را به سمت خود کشید. عماد به سرعت فریاد زد :آتش!
و پیش از آنکه اتش گردنش را بیشتر فشار دهد مانعش شد. به سرعت گردن عماد را رها کرد و متعجب گفت: عماد...
عماد صاف ایستاد و در حالیکه گردنش را ماساژ میداد گفت: چیه!؟ چرا اینطوری میکنی؟!
آتش از روی مبل بلند شد: کی اومدی؟!
-:یه چند دقیقه ای میشه! اما هر چی صدات زدم جواب ندادی!
آتش آرام سر تکان داد: نشنیدم!
عماد آرام سر تکان داد: آره...
و اشاره ای به گردنش کرد: از این فهمیدم!
آتش بهانه آورد: تقصیر خودته! چرا یهو اینطوری میای!
عماد با حرکتی ناگهانی دستانش را در هوا از هم گشود: همچینم یــــــــــــهو! نیومدم... نیم ساعته دارم صدات میکنم!
آتش کلافه سر تکان داد: باشه... باشه!
-:آتش باید خودتو اصلاح کنی... با این رفتارات شهاب و میترسونی!
آتش پوزخندی زد: اون همینطوریشم ازم میترسه!
عماد به سرعت گفت: نه.. اینطوری نیست... اون دوست داره...
آتش در حالیکه به سمت اتاقش میرفت به نشانه ی مهم نبودن دست تکان داد. عماد بی توجه به دنبالش روان شد: چی شده!؟ افتخاری باز چیزی گفته!؟
آتش در اتاقش را گشود: اونکه همیشه تیکه میندازه!
و وارد اتاق شد. عماد نیز بی درنگ وارد شد: آره... اون چرت و پرت زیاد میگه... پس چی شده!؟
آتش مقابل صندلی چرمی ایستاد. ناگهان خود را رها کرد و تلپ روی صندلی نشست. عماد با چینی بر پیشانی منتظر پاسخ بود.
شانه ای بالا انداخت: داشتم فکر میکردم!
عماد آرام رو به رویش نشست: به چی؟
-:به اینکه چرا مهران میگه انریکو دوستش نیست!
عماد با سرخوشی پاسخ داد: حتما دوستش نیست دیگه!
آتش نگاه ناامیدانه ای به عماد انداخت و ادامه داد: اما اون جوری گفت انریکو دوستش نیست که انگار انریکو و اون همدیگه رو میشناسن و انریکو مهران و دوست خودش میدونه اما مهران اون و به عنوان دوستش قبول نداره!
دستش را در هوا چرخاند: از اون ور انریکو میگه که اولین باره مهران و میبینه!
عماد چینی بر پیشانی انداخت: یعنی...
آتش با عجله میان حرفش دوید: یعنی انریکو داره یه چیزی رو ازم مخفی میکنه!...
-:شاید انریکو میخواد به مهران نزدیک بشه... و مهرانم خوشش نمیاد!
آتش آرام زمزمه کرد: شاید...
سپس با تحکم افزود: اما چرا!؟ مگه اون آدم من نیست... واسه چی باید بخواد به دشمنم نزدیک بشه؛ اونم بدون اطلاع من!
-:اهان!
آتش گیج پرسید: چی؟!
-:این و میگم... بالاخره تو عقلت اومد سر جاش...! بالاخره فهمیدی که مهران بی آزار نیست... که اون دشمنته! دیدی... دیدی بالاخره همونی که گفتم شد! طرف شده ولیعهد امیرارسلان...
با حرص ادامه داد: پسر یکی یدونه ی باباش!
-:عماد!
-:دروغ میگم... از اولشم بهت گفته بودم مهران موزماره! اصلا از قیافش معلومه یه چیزیه مثه افتخاری... اصلا چه انتظاری ازش داشتی؛ اون توله افتخاریه!
ناگهان آتش از خنده منفجر شد. عماد چشم غره ای به آتش رفت و پرسید: چرا میخندی؟
آتش با دستانش در هوا مقدار کمی را نشان داد: آخه مهران زیادم توله نیست...
دستانش را از هم گشود و مقدار بیشتری را نشان داد: اون... یه سگ بزرگ و بالغه! یه سگ کت و کلفت!
لبخند محوی کنج لبان عماد نشست. در حالیکه سعی میکرد نخندد با سر تائید کرد: آره... اون یه سگ گنده ست!
از جا برخاست: به بچه ها میگم در مورد انریکو و مهران تحقیق کنن!
آتش سر تکان داد: آره... هر چی که در مورد این دوتا هست و واسم بیارین! حتی قبل از اینکه انریکو رئیس بشه... همه چی رو!
عماد سر تکان داد و روی برگرداند که برود اما آتش مانع شد: عماد!
عماد به سرعت برگشت.
-:به بچه ها بگو حواسشون و جمع کنن! نمی خوام مثه ماجرای اون پسره بشه!
-:کدوم پسره!؟
-:همونی که مرد... همونی که دنبالش بودیم و بالاخره تو بیمارستان مرده پیداش کردیم!
-:اوهوم!
-:اونجا خیلی بی احتیاطی کردیم... رسما راه افتادیم و تو خیابون جار زدیم که دنبالش میگردیم... تا اینکه صاحباش فهمیدن و کشتنش! نباید تو این مورد از این اتفاقا بیفته!
شمرده شمرده ادامه داد: نه مهران، نه انریکو و نه کس دیگه ای نباید متوجه بشه که دنبال چی میگردیم!
عماد به سرعت پاسخ داد: چشم... حتما!



**********

ایران ؛ تهران ؛ پایگاه سی و هفت :

کامران با صلابت در برابر آنها ایستاد. با غرور سر بلند کرد و به تک تک انها نگریست. به مردان و زنان شجاع و دلیری که پرورش داده بود. به چشم تک تک جنگجویانی که آموزش داده بود خیره شد. همه مصمم و مطمئن از خود در چشمانش چشم دوخته بودند. مانند البرز استوار... مانند سرو بلند و پایدار... و مانند ...
از تماشای این نظم و هماهنگی... این قدرت که در وجود تک تکشان بود... احساس غرور میکرد!
همه مانند سربازانی وظیفه شناس بر جای خود ایستاده بودند و سر تا پا گوش بودند. منتظر کامران بودند تا لب گشاید سخنی بگوید... سخنی مهم که به خاطرش همه را گرد هم آورده بود.
کامران آب دهانش را فرو داد و با صدایی رسا گفت: سالهاست که ما داریم تلاش میکنیم... تلاش میکنیم تا این کشور و آرمانهاش به جا بمونه... تو این راه هم مجبور شدیم کارهای مختلفی انجام بدیم... بعضیاشون به نظرمون درست میومدن... بعضیاشونم نه!
مکث کوتاهی کرد: به هر حال... ما تا امروز، تمام سعیمون و کردیم و از این به بعد هم میکنیم. سالها پیش سیستم نتیجه گرفت که افتخاری یه تهدید بالقوه برای این کشوره! تهدیدی که هر لحظه بزرگتر و مهمتر میشه! ما تلاش کردیم تا جلوش و بگیریم... تا حدودی هم پیروز بودیم؛ هر چند کافی نبود!
اما امروز... و امشب؛ اتفاق مهمی افتاد! امشب در یک مهمانی مجلل، افتخاری پسرش، مهران و به عنوان جانشینش انتخاب کرد. مهران افتخاری رو همتون خیلی خوب میشناسین! اون پسر امیرهوشنگ افتخاری ملقب به امیرارسلان و پریا جمشیدی ملقب به مادمازل و نوه ی جمشیدی بزرگه! افتخاری تهدید بزرگیه اما...
دست نگه داشت.
تک تک افرادش را از نظر گذراند . با دقت منتظر ماند تا کنجکاوی را در چشم تک تک ان ها ببیند و بعد ادامه داد : اما ... تهدید بزرگتر حال وارد میدان شده . تهدیدی بزرگتر از افتخاری ... افتخاری با وجود پسرش تهدیدی به حساب نمیاد . تهدید بزرگ ما مهرانه ... پسر افتخاری ... !
نفس کشید : با وجود تحلیل گر های ماهری که همراهمون هستند . با وجود امکاناتی که در دست داریم . نتایج تمام تحقیقات نشانه دهنده ی اینه که مهران از امیرهوشنگ افتخاری خطرناک تره . مهران خشمی در وجودش داره که در صورت ازاد شدنش می تونه همه چیز و به اتش بکشه . ما ایرانی هستیم . برای وطنمون ... برای میهنمون زندگی می کنیم . ما به ایران و ایرانی بودن افتخار می کنیم . ایران پوست و گوشت و خون ماست . این جا وطن ماست . ما برای وطنمون ... برای امنیت و ارامش این خاک ... برای بودن و حضور داشتن این خاک از همه چیزمون می گذریم . تا به امروز خیلی تلاش کردیم تا مهران موفق نشه نظر افتخاری رو جلب کنه . تا به امروز به هر دری زدیم تا مهران جانشین تاج و تخت افتخاری نشه ولی ...
چشم روی هم گذاشت : موفق نبودیم . اما ...
مکثی کرد : از این به بعد باید موفق بشیم . باید جلوی مهران و بگیریم . باید مانع بشیم تا مهران بشه یکی مثل افتخاری ... باید هر طور می تونیم این کار و بکنیم .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
لبخند به لب به چشمان دخترک خیره شد و گفت : شام مهمون من ...

دختر متعجب ابروانش را بالا کشید و گفت : ولی ...

انریکو سر تکان داد : اوه فرانک ... تو هنوزم با من احساس راحتی نمی کنی ... این فقط یه شامه . من الان تنهام . جی جی هم این روزا برای من وقت نداره . چطور دلت میاد اجازه بدی من تنها بمونم . تو دختر مهربونی هستی مگه نه ؟

فرانک لبخند زد . از تلاش انریکو برای متقاعد کردنش خوشش امده بود . دستش را بلند کرد و گفت : باشه میام .

انریکو لبخندی زد و گفت : عالیه . مطمئنم بهت خوش می گذره .

کتش را روی صندلی عقب ماشین گذاشت و درب ماشین را باز کرد . فرانک روی صندلی جلو جا گرفت . کتش را از تن بیرون کشید و روی صندلی عقب رها کرد . کنار فرانک نشست و گفت : نظرت در مورد برج میلاد چیه ؟

فرانک به سمتش برگشت : برج میلاد برای چی ؟

-:برای شام منظورم بود .

-:نمیدونم . من تا حالا اونجا نرفتم .

انریکو به سمتش برگشت : واقعا ؟

فرانک شانه بالا انداخت . انریکو پایش را روی گاز فشرد و گفت : پس امشب مهمون ویژه من میشی .

برای شکستن سکوت ایجاد شده پرسید : از اوضاع کاریت راضی هستی ؟

-:البته ... ! کار ساده ایه . راستش و بخواین من اونجا هیچکاری نمی کنم . فکر می کنم اصلا نیازی به حضور من نیست .

-:اینطور فکر نکن فرانک . شرکت من یه شرکت بزرگه . حضور تو هم اونجا کاملا نیاز میشه .

به سمتش برگشت و با شیطنت ادامه داد : جمله ام و درست گفتم ؟

فرانک خندید : درسته ... ! تقریبا .

انریکو شانه بالا انداخت و ارام خندید .

دقایقی بعد رو در روی فرانک پشت میز بزرگی نشسته بود . دستانش را زیر چانه زد و پرسید : از اینجا خوشت میاد ؟

فرانک نگاهی به اطراف انداخت و گفت : اینجا عالیه .

-:فکر نمی کردم اولین بارت باشه که اینجا میای .

-:شوخی می کنید ؟ یبار شام خوردن اینجا برابر با نصف حقوق منه . خانواده من چندان ثروتمند نیستن .

انریکو خندید : خودت و دست کم نگیر .

فرانک جدی نگاهش کرد : خودم و هرگز دست کم نمیگیرم . فقط چیزی که حقیقت داره رو به زبون میارم . من هیچوقت نمی تونم ادم ثروتمندی باشم . هیچوقت نمی تونم یکی مثل خانم اریامنش باشم .

انریکو ابروانش را در هم گره زد و با کنجکاوی پرسید : چرا اریامنش ؟

فرانک انگار که چیزی را به زبان اورده بود که نباید بر زبان می اورد گفت : همینطوری ...

-:فرانک عزیز امشب اینجا مثل دو دوست صحبت می کنیم . تو می تونی هر چیزی که می خوای و به من بگی ...

فرانک با لیوان پیش رویش مشغول شد و گفت : خوب به خانم اریامنش حسادت می کنم . من هیچوقت نمی تونم جای اون باشم .

-:یاس چی داره که تو بهش حسادت می کنی . تو خیلی بهتر از اونی .

با شور و اشتیاق گفت : فکرش و بکن ... اون یه زن موفقه . یه تاجر موفق . ثروتمند . زیبا ... ! حتی فکر کردن به اینکه اون چقدر برای اینجا بودن تلاش کرده هم سخته . اون بین این همه ادم به اینجا رسیده . تو دنیایی که مردا همه چیزش و توی دست دارن اون تونسته یکی از موفق ترین بازرگانا بشه .

انریکو متفکر سرتکان داد : فرانک اگه بخوای تو هم می تونی به اونجا برسی ... ! تو هم می تونی ثروتمند باشی ... زیبا تر از یاس باشی .

-:من هیچوقت نمی تونم به اونجا برسم .

-:اشتباه نکن ... من می تونم کمکت کنم .

فرانک ناباورانه نگاهش کرد و گفت : این امکان نداره . من نمی تونم از پسش بر نمیام .

-:نتونستن وجود نداره وقتی میگی نمی تونی یعنی خودت نمی خوای .

-:فهمیدم ...

انریکو با تعجب پرسید : چی رو ؟

-:اینکه شما هم نمی خواید اون کار و انجام بدید و میگید نمیتونید . اگه اینطور باشه شما هم تمایلی برای انجام دادن اون کار ندارید .

انریکو به چشمانش خیره شد . این دخترک به هر نحوی او را تسلیم خود می کرد . در برابر جملاتش کم اورده بود . در برابر حقیقتی که بر زبان می اورد کم اورده بود . گارسون نزدیک شد و او اب دهانش را به سختی فرو داد .

فرانک برای شکستن سکوت طولانی ما بینشان پیش قدم شد و گفت : چرا ایران ؟

انریکو که همچنان به دقایقی پیش فکر می کرد سر بلند کرد : چی ؟

-:پرسیدم چرا ایران و برای کار انتخاب کردید ؟

لبخند نیمه جانی زد . برای لحظه ای تو بود و برای لحظه ای بعد شما . گفت : نمیدونم . این روزا تجارت توی ایران با وجود تاجرای بزرگی مثل افتخاری و یاس باعث میشه یکی از جاهایی که برای کار انتخاب می کنی همینجا باشه . علاوه بر اون ایران حکومت خاصی داره . ایران کشوریه که در ظاهر همه چیز خیلی ساده به نظر می رسه اما ... همه چیز به همین سادگی نیست . اینجا تجارت معنای خاصی داره . برخلاف تمام جهان پیش میره . اینجا اگه راه و روش تجارتش و بلد باشی و عاقل باشی پر از فرصت های مناسبه . وقتی یاد بگیری اینجا چطور تجارت کنی خیلی زود می تونی به سود دهی برسی . علاوه بر اون ایران منابع ارزشمندی داره .

فرانک با دقت به صحبت هایش گوش می داد . انریکو چنگالش را گوشه ی بشقاب قرار داد و گفت : دوست داری مثل یاس قدرتمند بشی . دوست داری به همون اندازه قدرتمند زندگی ...

فرانک میان حرفش امد : نه من نمی تونم .

انریکو اخم کرد . بشقاب طلایی اش را پس زد و گفت : فرانک ... تو داری فرار می کنی روش فکر کن . مطمئنم تو هم دوست داری موفق باشی .


**********


مهران با دقت پرونده های زیر دستش را بررسی می کرد .

چند ضربه به در خورد . می توانست صدای نفسهای نجمی را احساس کند . کنار میزش ایستاد و منتظر او شد .

دستش را برای گرفتن برگه هایی که ساعتی پیش سفارش داده بود بلند کرد . نجمی برگه ها را در دستش گذاشت . با دست دیگرش دور عددی با خودکار قرمز خط کشید . همچنان نگاهش به صفحات بود . زمزمه کرد : ممنونم .

نجمی همچنان ایستاده بود . مهران پرسید : چیزی میخوای بگی ؟

نجمی با تردید گفت : اوضاع ...

مهران بالاخره سر بلند کرد : اوضاع چی ؟

نجمی چشم روی هم گذاشت : اوضاع زیاد خوب نیست . تعداد زیادی با شما مخالف هستن .

-:چی میگن ؟

نجمی لبهایش را با زبان تر کرد . سکوتش که طولانی شد مهران خشمگین صدایش را بالا برد : قراره اعدامت کنم ؟

چشمان نجمی گرد شد .

مهران غرید : هرچی شنیدی بگو ... برای همین اینجایی .

-:میگن ...

مهران با خشم دستش را روی میز کوبید .

نجمی از جا پرید و گفت : میگن یه معتاد نشسته جای افتخاری بزرگ ... میگن شما لیاقت ندارید . میگن نمی تونید از پس کارا بربیاید ... میگن اینکار شما نیست . میگن افتخاری شرکتش و به دست یه مست الکلی سپرده !

باز هم صدای ضربه ی دست مهران به روی میز نجمی را از جا پراند . از روی صندلی اش بلند شد . نجمی با ترس قدمی به عقب برداشت . چشمان مهران به خون نشسته بود . نجمی با نگاهش تک تک رفتارهای او را زیر نظر داشت . حتی توجهش به دستهای مشت شده ی مهران هم بود .

مهران به سمت پنجره قدم برداشت و همانجا ایستاد . سکوت اتاق را نفس های پر هراس نجمی و نفس های عمیق مهران می شکست . بعد از گذشت لحظاتی طولانی به سمت نجمی برگشت . اینبار چشمانش ارام بود . دست در جیب شلوارش فرو برد و گفت : برو به کارت برس .

چشمان نجمی گرد شد .

ابروان مهران در هم گره خورد و گفت : زود باش .

نجمی با صدای بلندش به خود امد و به تندی قدمی به عقب برداشت . از اتاق خارج شد . باز هم به سمت پنجره برگشت . چشم به تصویر خود روی شیشه دوخت و با اخم سرتکان داد . لعنت به این روزگار ... !

مونا زیر گوشش زمزمه کرد : تو می تونی مهران من ... تو می تونی .

چشم روی هم گذاشت . دستان مونا روی شانه هایش نشست . دستش را به ارامی از جیب بیرون کشید و روی دست مونا گذاشت . سرش را کمی به سمت شانه اش خم کرد و گفت : اونا میخوان نابودم کنن .

مونا پوزخند زد : هیچکدوم نمی تونن اینکار و بکنن ... تو از پس همشون برمیای .

چرخی دورش زد . یقه ی کت سیاه رنگش را مرتب تر کرد و گفت : من بهت ایمان دارم .

مهران لبخند زد .

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شمس الدین برگه هایی که افتخاری به سمتش گرفته بود را ازدستش بیرون کشید و همانطور ایستاد . نگاه خیره اش را به صفحه ی میز قهوه ای دوخته بود . افتخاری سر بلند کرد و منتظر نگاهش کرد . شمس الدین اب دهانش را فرو داد و گفت : نمیخواین کاری بکنین ؟

-:برای چی ؟

-:در مورد مهران خان ...

اخم های افتخاری در هم رفت و پرسید : در مورد مهران باید چیکار کنم ؟

شمس الدین با مکثی طولانی ادامه داد : اوضاع شرکت ها بهم ریخته . سهاممون سقوط کرده که توی بیست سال گذشته همچین چیزی بی سابقه بوده . مهران خان نمی تونه با این اوضاع شرکت و رو به راه کنه . اگه همینطور پیش بره سهاممون بیشتر سقوط خواهد کرد . این باعث نابودی خیلی از شرکت های کوچیکمون میشه .

افتخاری همانطور خیره خیره نگاهش می کرد .

-:مهران خان شرکت و به نابودی میکشونه . بهتر نیست یه کاری بکنین ؟

-:چی کار ؟

شانه هایش را بالا انداخت و گفت : من نمی دونم . شما افتخاری هستید .

افتخاری با تمسخر گفت : دقیقا ... افتخاری منم . و اینم شرکت منه . پس من بهتر از هر کسی می دونم چی برای شرکتم مناسبه . مهران وارث من باقی می مونه .



*******

انریکو انگشتش را روی اسکرین صفحه ی پیش رویش را لمس کرد و با شنیدن صدای فردوسی گفت : به فرانک بگو بیاد پیش من .

نگاهش به روی اخرین ارقام بازار بورس حرکت می کرد . این روزها جی جی حواس پرت بود و باید حتما اخرین ارقام بورس را کنترل می کرد . به هیچ وجه نمی توانست اجازه دهد باز هم کسی اوضاع شرکتش را به هم بریزد .

با دیدن تصویر فرانک بر روی صفحه ی پیش رویش برگشت . دکمه ی ورودی را برای فرانک فشرد . در روی پاشنه چرخید و فرانک با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد . رو به روی انریکو ایستاد و گفت : با من کار داشتین ؟

انریکو سر تکان داد و دست به جیب به او نزدیک شد . فرانک نگاهش را به روی پیراهن سفید مردانه و شلوار خط دار مشکی و سفیدش حرکت داد و به روی صورت او برگرداند . انریکو در چند قدمی اش ایستاد و گفت : تصمیم گرفتی ؟

فرانک متعجب نگاهش کرد .

انریکو لبخند کمرنگی به صورت نشاند و گفت : اول از همه باید همیشه حواست جمع باشه که طرف مقابلت از چی حرف میزنه . ممکنه اصلا ندونی توی اون لحظه در چه موردی صحبت می کنه ولی تو باید اونقدر تیز باشی که توی هر لحظه ای منظور اون و درک کنی .

فرانک با چشمان گرد شده به او خیره بود . انریکو قدمی دیگر پیش گذاشت و گفت : چیکار می کنی ؟ میخوای پیشرفت کنی یا نه ؟

انگار تازه متوجه منظور انریکو شده باشد سر به زیر انداخت . نگاهش را دزدید و گفت : من از پسش برنمیام .

-: هیچوقت خودت و دست کم نگیر تو از پسش برمیای ... کافیه بخوای . من هم کمکت می کنم .

سرش را در یقه پنهان کرد و بعد از ثانیه های طولانی گفت :من می ترسم .

انریکو قدمی دیگرپیش گذاشت . به چشمان فرانک خیره شد و گفت : به من اعتماد داری ؟

فرانک به چشمان قهوه ای پیش رویش خیره شد . این چشمان قهوه ای بیشتر از انکه انتظار داشت اعتمادش را به دست اورده بودند . مرد پیش رو برایش بوی اشنایی داشت . دلیلی برای این اشنایی نداشت . هیچ نمی توانست این اشنایی را درک کند اما او را می شناخت . به چشمانش که نگاه می کرد احساسی به وجودش چنگ میزد .انگار سالها بود او را می شناخت . بهتر از هر کسی او را می شناخت . اما دلیل این اشنایی را برای این غریبه نمی دانست .

چشمان منتظر پیش رویش باعث شد به ارامی سر تکان دهد . با حرکت سرش انریکو با هیجان چرخید و گفت : خوب پس برو اماده شو ... دو ساعت دیگه قراره بریم به دیدن یه ادم خیلی مهم .
فرانک با چشمان گرد نگاهش کرد که انریکو جدی نزدیکش شد : برو دیگه .
با ارامش نگاهش را به رو به رو دوخته بود . حضور فرانک در کنارش باعث ارامشش می شد . پشت چراغ قرمز توقف کرد و به سمتش برگشت و گفت : فراموش نکن هیچوقت نباید خودت و ببازی ... ممکنه توی بدترین شرایط باشی ولی اصلا نباید اجازه بدی طرف مقابلت این و بفهمه .

فرانک دستانش را به هم فشرد و سر تکان داد . انریکو نگاهی به دستان او انداخت و گفت : چیزی برای ترس وجود نداره . اون ادم یه تاجره ... یه تاجر معروف که ما میخوایم ازش برای کار خودمون استفاده کنیم . برای یه تاجر چیزی که مهمه سوده ... ما باید براش تضمین یه سود خوب و بدیم . در اون صورت باهامون تا ته جهنمم میاد . اگه بترسی این ترست باعث شکست میشه . تو نباید از چیزی بترسی ...

فرانک به سمتش برگشت : من از خدا می ترسم .

انریکو چند لحظه ای خیره خیره نگاهش کرد . صدای خودش در گوشش طنین انداخت « تنها چیزی که می تونه عامل ترس تو وجود ادمی بشه خداست . انسان فقط و فقط باید از خدای خودش بترسه اونم زمانی که گناهکار باشه . در غیر این صورت دلیلی برای ترس وجود نداره »

پایش را روی گاز فشرد و گفت : انسان فقط زمانی می تونه از خدا بترسه که گناهکار باشه . تو چرا ازش می ترسی مگه گناهکاری ؟

فرانک با چشمان متعجب نگاهش کرد . انریکو به تندی سر چرخاند . نگاهش را به بیرون دوخت . هیچ نمی توانست سنگینی این نگاه را تحمل کند . فرانک گفت : فکر نمی کردم شما هم به این چیزا اعتقاد داشته باشید .

زیر لب زمزمه کرد : منم فکر نمی کردم .

فرانک پرسید : چیزی گفتین ؟

سرش را به طرفین تکان داد : نه ... نه !

رویش را به بیرون برگرداند . چقدر دلتنگ روزهای گذشته بود . چقدر دلتنگ زمانی بود که فرانک سر به سرش می گذاشت و او می خندید . بغضش را فرو خورد و گفت : یه تاجر موفق بودن ساده هست . کافیه بتونی به خودت ایمان داشته باشی . وقتی از خودت مطمئن باشی از پس همه چیز برمیای ... ! امشب حواست و کاملا جمع کن ... مطمئنم تو از پسش برمیای . شروع هر کاری نیازمند روابط مطمئنیه ... اگه بتونی اعتماد ادما رو جلب کنی می تونی روابط قابل اطمینانی با اونا داشته باشی . تو همیشه باید در حال فکر باشی ... اونقدر فکر کنی که بتونی ایده های ناب بدی . توی تجارت ایده های ناب ارزش بسیار زیادی داره . وقتی بتونی ایده های جدیدت و به مرحله سود رسانی برسونی اون وقته که یه تاجر موفق میشی . پس باید در وهله اول اطلاعات کامل داشته باشی و در وهله دوم ایده ی ناب داشته باشی . وقتی از ایده ای که داری مطمئن بودی می تونی اون و تبدیل به یه سبک بسیار خاص بکنی . توی تجارت اگه از چیزی نا مطمئن بودی باید براش یه راه حل مناسب پیدا کنی ... اگه فکر کردی چیزی داره اذیتت می کنه باید اون مسئله رو حل کنی . در صورت ثابت موندنش حس بد تو هم روز به روز به اون بدتر خواهد شد .

فرانک دستش را روی داشبورد کرم رنگ کشید و گفت : اگه از پسش برنیام چی ؟

انریکو به سمتش برگشت : برای همینه که داری فکر می کنی . وقتی فکر کنی چیزی نیست که از پسش برنیای ...

-:من قراره چیکار کنم ؟

-:تو میخوای یه تاجر بشی ...

ماشین را متوقف کرد و کاملا به سمت فرانک برگشت و گفت : من میخوام بهت قدرت و شکوهی رو بدم که تو در وجود یاس دیدی اما ... ! فرانک باید به من قول بدی هرگز مثل یاس نخواهی بود .

فرانک با تعجب پرسید : منظورتون چیه ؟

-:تو باید گاهش شکست و قبول کنی . شکست راهیه به سوی پیروزی ... نیازی نیست همیشه تو برنده بازی باشی ...

-:بازی ؟

لبخند کمرنگی زد : تجارت یه بازیه . حالا پیاده شو ... این تاجر پارچه زیادی وقت شناسه اگه دیر کنیم ممکنه اصلا حاضر نشه ببینتمون .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نجمی به دنبال افتخاری وارد اتاق شد و گفت : متاسفم جناب افتخاری ... ایشون اینجا نیستن .

افتخاری دورتا دور اتاق را از نظر گذراند و وقتی از نبود مهران مطمئن شد به سمت یکی از صندلی ها رفت . روی ان نشست و گفت : منتظر می مونم .

نجمی چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد به تندی سرتکان داد و بیرون رفت . دستور قهوه برای افتخاری داد و پشت میزش ایستاد . شماره ی مهران را گرفت . با شنیدن صدای مهران که از درب ورودی وارد می شد گوشی را سر جایش گذاشت و گفت : جناب افتخاری تشریف اوردن .

مهران متعجب پرسید : هوشنگ خان ؟

نجمی جواب مثبت داد . مهران برگه ها را پیش رویش گذاشت و گفت : باشه از اینا یه کپی بگیر .

نجمی با لبخند چشمی گفت . مهران به سمت اتاق قدم برداشت .

با ورودش افتخاری به سمتش برگشت . مهران با پوزخند جلوتر رفت و گفت : چی شده افتخاری بزرگ افتخار داده و اینجا اومده ؟

-:اومدم بهت یاداوری کنم اوضاع چطوریه !

مهران دو طرف کت سیاه و سفید رنگش را گرفت و رو در روی افتخاری نشست : خوب که چی ؟

افتخاری با اخم خود را جلوتر کشید و گفت : هر چی زودتر این ماجرا رو تمومش کن در غیر این صورت خبری از جانشینی نیست . خودت و تک تک ادماتم اخراج میشن . نمیخوام بخاطر تو تمام سرمایه ام و به باد بدم .

مهران چند دقیقه ای خیره نگاهش کرد و قهقهه زد : داری تهدید می کنی ؟

افتخاری با بیخیالی نگاهش کرد .

مهران هم خود را جلوتر کشید و گفت : فراموش نکردی که من کیم . تنها پسرت ... تو هیچوقت نمی تونی این و از من بگیری حتی اگه من تو رو به پدری قبول نداشته باشم و تو هم من و بچه ی خودت ندونی این رابطه خورده وسط پیشونیمون ... هرچقدرم بدوییم بازم من پسرتم . پس بهتره من یکی رو تهدید نکنی .

افتخاری با خشم نگاهش کرد . مهران شانه بالا انداخت و ادامه داد : دارم تلاشم و می کنم این بازی رو تمومش کنم . هیچ دلم نمیخواد نقل مجلس یه عده ادم حیوون صفت بشم .

افتخاری از جا بلند شد و گفت : جناب شیرین زبون همونطور که گفتم هرچه زودتر تمومش کن .
دستش را به میز سیاه رنگ کشید . ارام ارام پیش رفت و نزدیک به مانیتورهای بزرگ پیش رویش ایستاد . چشم دوخت به اعداد و ارقام در حال حرکت . دستانش را پشت سرش به هم پیوند زد و با حرکت چشم تصاویر پیش رویش را دنبال کرد . کلافه بود و خسته ... دلیلش را نمی دانست اما این روزها گیج بود ... سردرگرم بود . احساسی که این روزها قلبش را می فشرد عذاب اور بود .

با صدای باز شدن در به عقب برگشت . به شانه های افتاده و دستان در جیب فرو رفته ی شلوار لی سیاه و سرمه ای عماد نگاه کرد . عماد دستش را به سمت صندلی اش دراز کرد و گفت : چه عجب ... از این طرفا ؟

اتش صندلی را گرفت . به سمت خود کشید و روی ان نشست . پا روی پای دیگر انداخت و گفت : میدونی که سرم شلوغه .

عماد اخم کرد : تو همیشه سرت شلوغه ولی هروقت بخوای حال من و بگیری میای اینجا ...

اتش نیشخندی تحویلش داد و گفت : چه خبرا ؟

عماد روی صندلی که تازه جلوتر کشیده بود نشست و گفت :خبر مبر که ندارم .

اتش با اخم نگاهش کرد که عماد خود را به سمت مانیتور ها کشید و گفت : اما ... در مورد چیزی که سپرده بودی عماد بهم بگه .

-:خوب خوب ... بگو ببینم چی برام داری ؟! هکر نابغه من باید خبرای خوبی واسم داشته باشه . بگو ببینم این دوستی بین انریکو و مهران از کجا شروع شده .

عماد مثل اتش لبخند خشکی زد و با ابروان بالا رفته گفت : موضوع همین جاست ...

لبخند روی لبهای اتش محو شد . انگشتانش را در هم گره زد و گفت : بگو ببینم چه خبره ؟

-:من تمام اطلاعات ممکن و ارزیابی کردم ... از وقتی انریکو به دنیا اومده از همون شبی که مهران متولد شده ... ولی چیزی که باعث میشه تعجب کنم اینه که هرگز امکان نداشته مهران و انریکو همدیگر و ببینن .

-:بیشتر توضیح بده ...

-:بچگی مهران توی فرانسه گذشته و انریکو توی امریکا ... طی سفرهایی هم که مادمازل به امریکا داشته هرگز مهران و با خودش نبرده که ممکن باشه انریکو و مهران همدیگر و دیده باشن . جز یه سفر که اونم در اون زمان انریکو به لس انجلس رفته بوده . از اون پس هم مهران به امریکا نرفته ... زمانی هم که انریکو به ایتالیا برگشته مهران اومده ایران و بعد از اونم هیچ سفری به ایتالیا نداشته که بخوان همدیگر و ببینن ... تمام منابع ... تمام ارزیابی ها برخورد این دو رو منفی اعلام می کنن . حتی یه درصد هم امکان نداره که اینا همدیگر و دیده باشن . چه برسه که بخوان دوست هم باشن . حتی تو شبکه های اجتماعی هم هیچ درصد احتمالی وجود نداره که مهران و انریکو باهم اشنا شده باشن .

اتش از جا بلند شد : یعنی میگی مهران نمی تونه دوست انریکو باشه .

عماد چرخی به صندلی اش داد و رو به اتش متوقفش کرد : یعنی حتی امکان اینکه این دو قبل از این برخوردی با هم داشته باشن هم غیر ممکنه ...

از جا بلند شد و به سمت میز گوشه ی اتاق قدم برداشت . فنجان بزرگ قهوه ای را برداشت و اب داغ را درونش خالی کرد . بسته ای کافی میکس به دست گرفت و به سمت اتش برگشت و گفت : برات بریزم ؟

اتش متفکر به سمتش برگشت . دستش را زیر چانه زده بود .گفت : پس چطوره که مهران ادعا می کنه انریکو دوستش نیست ؟ اگه قرار نیست با هم اشنا بوده باشن یعنی اینکه یکی از این دو نفر دروغ میگه ...

عماد شانه بالا انداخت و برگشت : اینم ممکنه یا اینکه یکی از اونا کسی که ادعا می کنه نیست .

اتش مشتش را محکم روی پشتی صندلی کوبید و گفت : انریکو ...

عماد پرسید : انریکو چی ؟

-:انریکو ، انریکو نیست ...

عماد خندید : احتمال این بیشتر از همه هست .

اتش جلوتر امد . دستانش را دو طرف صندلی عماد گذاشت و به طرفش خم شد : می تونی پیداش کنی ؟

-:چطوره برم به انریکو بگم من میدونم تو انریکو نیستی حالا بگو ببینم کی هستی .

اتش با جدیت زمزمه کرد : مسخره ...

-:حرفا میزنی ... اگه می تونستم پیداش کنم که الان اینجا نبودم . این دیگه کار من نیست . بهتره بسپاری به دست همون عماد جونت ... اون بهتر از پس این برمیاد . من تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بشینم پشت این سیستم ها ...

با دست به مانیتور های بزرگ پیش رویش اشاره زد : و این ور و اون ور و بپام .

اتش رو برگرداند .

-:نمیخوای بدونی اوضاع امیرارسلان چطوره ؟

-:بعد از جانشینی مهران انتظار ندارم خیلی خوب باشه . بالاخره کمتر کسی اون و به عنوان جانشین امیرارسلان قبول داره .

-:هیچکس !

-:ها ؟

-:میگم هیچکس اون و به عنوان جانشین امیرارسلان قبول نداره . اوضاع سهام های شرکتشون توی کل دنیا بهم ریخته ... اوضاع شرکتاشون بهم ریخته .

اتش لبخندی زد : درست میشه ...

-:فکر نکنم .

به سمت عماد برگشت و گفت : میخوای شرط ببندیم ؟

-:شرط ؟

-:اره ... من بهت قول میدم مهران این اوضاع رو به نفع خودش تغییر میده .

-:باشه ... سرچی ؟

-:اگه ببازی اخراجی ...

عماد عقب کشید : قبول نیست اتش ...

اتش شانه بالا انداخت و گفت : دیگه دیگه .

به سمت درخروجی رفت . عماد غرید : من شرط نبستما !
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دست روی دست شهاب گذاشت و به صورتش نگاه کرد . به چشمان درخشانش ... به صورت معصومش ... شهاب خیره نگاهش کرد . اتش بغضش را به سختی فرو خورد و گفت : هنوزم قهری با من داداشی ؟

شهاب توجهی به گفته هایش نشان نداد . اتش ارام خود را جلوتر کشید . دست دور شانه ی شهاب انداخت و بوسه ای بر گونه اش زد . سر به شانه ی شهاب گذاشت و گفت : تو دیگه باهام قهر نکن . همه باهام قهر کردن ... مامان دیگه بخوابم نمیاد ... بابا دیگه من و دختر خودش نمیدونه ... اون برای همیشه ازم متنفره ... تو دیگه تنهام نزار . تو همراهم بمون . تو باهام قهر نباش !

شهاب به سمتش برگشت . نگاهش کرد . لبخندی به روی شهاب زد و خود را بیشتر در اغوش او فشرد . قطره اشکی از گوشه ی چشم اتش چکید . زمزمه کرد : ممنونم داداشی ... ممنونم .

شهاب سرش را به سر اتش تکیه زد . صدای عماد باعث شد اتش تکان شدیدی بخورد . جا به جا شد و با فاصله از شهاب به سمت عماد برگشت . عماد از پله ها پایین امد و با دیدن اتش و شهاب گفت : اینجایید ؟ کل خونه رو دنبالتون گشتم .

اتش لبخندی زد : چی شده ؟

-:زهره ناهار و اماده کرده .

اتش سر تکان داد . نگاهی به شهاب انداخت و گفت : میخوای بریم داخل ؟

شهاب خیره خیره نگاهش کرد . اتش لبخندی زد و گفت : بزار چند دقیقه دیگه اینجا باشه بعد بریم .

عماد نزدیکتر شد و گفت : عماد یه چیزایی می گفت .

-:مثلا چی ؟

-:مثلا اینکه انریکو ... اونی که ادعا می کنه نباشه ؟!

اتش به طرفش برگشت . عماد در چند قدمی اش ایستاد .

گفت : تو چی فکر می کنی ؟

عماد نگاهی به شهاب انداخت . سوشرتش را از تن بیرون کشید و روی پاهای شهاب انداخت و گفت : به نظر من این نقشه مهرانه !

-:منظورت چیه ؟

-:افتخاری قبلا هم خواسته که میون تو و انریکو رو به هم بزنه مگه نه؟!

آتش با سر تائید کرد.

-:خوب شاید اینم یکی از نقشه هاشه...

شانه ای بالا انداخت: یعنی مهرانم توله ی اون و مادمازله... چه انتظاری ازش داری! افتخاری که الابختکی مهران پیش خودش نبرده... حتما یه نقشه ای داره!

اتش متفکر روی صندلی نشست و گفت : یهنی میگی که مهران عمدا این حرفو زده که من و به انریکو مشکوک کنه!

عماد با سر تائید کرد.

-:نمیدونم! واقعا نمیدونم! دیگه ذهنم کار نمی کنه .

عماد روی زمین نشست و گفت : دلم برای عمارت تنگ شده .

اتش دست روی شانه اش گذاشت و گفت : فعلا اونجا امن نیست . اینجا امن تره ...

-:ولی اونجا بهتره .

اخمهایش را در هم کشید . عماد دستانش را بالا برد و گفت : میدونم میدونم امنیت از هر چیزی مهم تره . ما چهارنفر همیشه باید در امنیت باشیم .

-:هر مشکلی پیش بیاد اولین چیزی که باید بهش اهمیت بدی عماد اینه که جای زهره و شهاب امن باشه . فهمیدی ؟

عماد با سرجواب مثبت داد .

اتش خم شد . با انگشتانش ضربه ای به سر او زد و گفت : با سرجواب نده .

عماد با حرص پاسخ داد: باشه بابا ... باشه . دیگه تو خوابم دارم این جمله رو تکرار می کنم . فهمیدم دیگه ...

آتش نگران زمزمه کرد: میترسم!

عماد کنجکاو منتظر ادامه ی سخن اتش ماند.

-: از اینکه نکنه اتفاقی براشون بیفته .

عماد با اطمینان گفت:نترس! من همیشه باهاشونم و نگهبانشونم! هیچی نمیشه؛ قول میدم! تو فقط مثل همیشه باهوش و خوشگل باش!

آتش پوزخندی زد.

عماد کاملا جدی گفت: باور کن... الان باید قدرتمندتر از همیشه باشی... پا پس نکش! دم این مهرانم بچین!

آتش لبانش را به هم فشرد: باشه!

عماد از جا برخاست. نیم نگاهی به داخل انداخت: بریم تو دیگه!

آتش بی توجه به او زمزمه کرد:خیلی بده، نه؟!

عماد پرسشگر به سمتش برگشت: چی؟!

آتش شانه ای بالا انداخت: خیلی بده! این... این که نمیتونم به کسی اعتماد کنم . این که نمی تونم به ادمایی مثل انریکو یا مهران اعتماد کنم . اگه حداقل به یکی از اینا اعتماد داشتم میفهمیدم کدومشون راست میگه . اون وقت همه چی راحت میشد!

مکث کوتاهی کرد: مثلا اگه به مهران اعتماد داشتم میفهمیدم انریکو یه دروغ گوئه! یا مثلا اگه به انریکو اعتماد داشتم میفهمیدم مهران داره دروغ میگه... ولی اینطوری سخته بفهمم کدومشون راست میگه و کدوم یکی دروغ !

عماد لبخند تلخی زد: اگه قرار بود به همین راحتی بفهمی که دیگه رئیس نمی شدی!

آتش سر بلند کرد و به چشمان عماد خیره شد.

عماد مصمم ادامه داد: آتش بینش نیا... تو به خاطر همین انقدر معروفی! اینکه مو رو از ماست میکشی بیرون!

پوزخندی زد: اگه قرار بود هر کی از راه رسید همه چی رو سریع بفهمه که دیگه رئیسی وجود نداشت!

یا لحن اطمینان بخشی ادامه داد: این تویی که رئیسی! رئیس ما... رئیس این شهر... فقط تو!

آتش لبخند گرمی زد. حرفهایش... سخنانش... بوی سخنان پیمان را میداد! با همان اطمینان خاطر... با همان صلابت همیشگی... گویی پیمان در مقابلش ایستاده بود و مانند همیشه به او دلگرمی میداد... پیمان... پیمان دوست داشتنی اش! پیمانی که همیشه کنارش بود...
مهران پشت میز نشست. با دقت تمام صندلی های خالی را از نظر گذراند. این صندلی های خالی چرمی سیاه که دور این میز بزرگ گرد آمده بودند ؛ بهترین شنونده هایش بودند... حداقل درموردش قضاوت نمی کردند!

نجمی تبلتش را روی میز نهاد و گفت : پروژکتورا آماده شدن...

مهران چشم از صندلی ها گرفت و به نجمی خیره گشت : پس همه چیز آماده ست؟

نجمی با سر تائید کرد .

مهران آرام سر تکان داد : خوبه!

نجمی کنجکاو پرسید: مطمئنین الان وقت خوبیه... یعنی ... برای این جلسه!

مهران لبخند تلخی زد: آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب !

-:ممکنه... اتفاقای بدتری بیفته!

-:مثلا چی!؟ بیشتر درموردم شایعه سازی کنن!؟

-:میتونن چیزای بدتری در موردتون بگن... اینطوری آبروتون میره!

-:تو نگران نباش... من میدونم دارم چیکار میکنم!

نجمی آرام زمزمه کرد : منم از همین میترسم!

مهران با صدای بلند خندید: تو هم خیلی آب زیر کاهیا!

نجمی از خجالت سرخ شد . قدمی عقب گذاشت و از مهران کمی دور شد .

مهران به صندلی بزرگ رو به رویش خیره شد؛ صندلی افتخاری...

-:واسه من... فقط نظر اون مهمه! بقیه هر چی میخوان بگن! اگه اون موافق باشه... هیچکی هیچکاری نمی تونه بکنه!

نجمی مردد سر تکان داد . با باز شدن در نگاه هر دو به سمت ورودی چرخید . با دیدن اولین مدیر مهران نگاهی به ساعتش انداخت: دیگه وقتشه!

و زیر لب ادامه داد: فکر نمیکردم بیان!

پس از گذشت دقایقی تمام صندلی ها پر شدند. مهران با اشاره ی افتخاری از جا برخاست. نگاه تمام مدیران بر روی او بود. تک تک حرکاتش را زیر نظر داشتند. برخی انچنان با خشم مینگریستند که تن آدمی را میلرزاند.

مهران اما بی توجه به آنها به سمت اسکرین رفت. رو به رویش ایستاد. نگاه تک تک مدیران را با لبخند پاسخ گفت. نفس عمیقی کشید. به چشمان مطمئن افتخاری خیره شد و شروع کرد.

با اعتماد به نفس لب گشود: امروز... همه ی ما اینجا گرد هم اومدیم تا در مورد آینده ی شرکت تصمیم بگیریم... می دونین که مدیرا از جمله مهمترین اعضای یه شرکت هستن و اگه بخوایم تغییری ایجاد کنیم، این تغییر باید از مدیران باشه!

در سالهای اخیرمجموعه شرکتهای پیشرو پارس از مهمترین شرکتهای ایران و خاورمیانه بوده... حتی با جرئت میشه گفت بزرگترینشون! اما... همیشه یه انتقادایی از ما میشد؛ مثلا اینکه شرکت ما با این همه بزرگی همیشه تنها به عنوان یه شرکت هلدینگ کار کرده و اینکه شرکت ما داره روز به روز انحصار طلب تر میشه و عرصه رو برای افراد جدیدی که دارن وارد دنیای اقتصاد میشن تنگتر میکنه! این انتقادهای نامطلوب سایه سیاهی روی فعالیتهای ما انداخته و کسی فرصت های شغلی که شرکت ما با سیاستهایی که به شرکت های زیرمجموعش ابراز کرده ایجاد کرده رو نمیبینه!

مهران با نمایش چند چارت و نمودار و فیلم مهر تائیدی بر حرفهایش زد.

سپس مکث کوتاهی کرد تا واکنش مدیران را ببیند. با وجود رابطه ی بدی که بینشان برقرار بود همگی با دقت به سخنانش گوش سپرده بودند. و در سکوت در کمین اولین اشتباه از سوی وی بودند.

مهران آب دهانش را فرو داد و ادامه داد: به نظر من... وقتشه که این شرکت سیاستهای کاریشو عوض کنه! ما مدتهاست که به ضعفمون پی بردیم اما برای تقویتش کاری نکردیم...

با صدای بلند ادامه داد: و این تنها دلیلیه که شرکتهایی که در زمان اوج شرکت پیشروپارس حتی وجود نداشتن حالا قد علم کردن و سودای رقابت با ما رو دارن! نمونشم شرکت آریا منش...

مهران سینه سپر کرد و ادامه داد: اما... شرکت آریا منش با وجود کم تجربگیش میتونه درسای خیلی خوبی به ما بده! اونا خیلی خوب موقعیتهای تجاری رو شناسایی میکنن و به موقع ازش بهره برداری میکنن... مثلا در بحران آبی که چند ساله دامن ایران و جهان و گرفته... اونا به موقع عمل کردن و تونستن این بازارو تو دستشون بگیرن! علاوه بر این با این کارشون تونستن خیلی از مردمو طرفدار خودشون بکنن... با شعار حفظ محیط زیست و ارزش نهادن به چیزایی که برای مردم مهمه هم ذهن اونا رو طرفدار خودشون میکنن... و هم دولت و مجبور میکنن تا تسهیلاتی بهشون ارائه بده!

من و همکارام... چندتا از این طرحها رو بررسی کردیم... و بازارهای نهانی رو پیدا کردیم که میشه روش سرمایه گذاری کرد و آینده ی خوبی هم دارن... و با کمک تحلیلگرای ماهرمون درصد موفقیتمون و هم برآورد کردیم... همه اینا و چیزای بیشتر و میتونین تو تبلتهایی که روبه روتون قرار دارن پیدا کنین!

مردی که پیش از این سرگرم مطالعه ی بروشور بود سر بلند کرد: حق با شماست... این بروشور واقعا کامله... و بعضی ایده هاتونم خوبن... اما میتونم بپرسم چرا شما هیچ اشاره ای به ساختمان سازی نکردین!؟ ساختمان سازی از تجارتهای پر سود ایرانه!

مهران سر تکان داد: بله... اما فعلا! همونطور که میدونین یه روزی این حباب مسکن میترکه و همه ی سرمایه مون از دست میره!

همان مرد دوباره گفت: اما الان سالهاست که همه دارن درباره ی شکستن این حباب حرف میزنن اما هنوزم این حباب داره بزرگتر میشه!

-:دقیقا... این حباب داره بزرگتر میشه و چیزی به ترکیدنش نمونده! به زودی این اتفاق می افته!

مرد ابروانش را بالا انداخت و دوباره سرگرم بررسی بروشور شد. اما به نظر میرسید قانع نشده است.

مهران زیر چشمی نگاهی به افتخاری انداخت؛ به نظر راضی می امد. لبخند کمرنگی گوشه لب مهران نشست.

ناگهان مردی از جا برخاست. با حرکت ناگهانی او همه به سمتش برگشتند و منتظر به وی چشم دوختند. حالت چهره ی مرد خوش آیند مهران نبود! می دانست که به زودی اتفاق بدی روی خواهد داد.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو رو به روی جی جی روی مبل نشست. با سردرگمی گفت: اصلا نمی تونم بفهمم تو ذهن مهران چیه!؟ داری به چی فکر میکنه! چرا داره این کارا رو میکنه!؟ گوش میدی جی جی!

-:اوم!

-:آخه یهو چش شد! من واقعا نگرانشم... مهران ادم خوبیه! میترسم افتخاری اون و تو منجلاب خودش اسیر کنه! آخه مهران آدم تنهاییه... من مطمئنم که افتخاری نفوذ زیادی تو مهران پیدا کرده...

-:اوهوم!

-:تو چی فکر میکنی... باید در مورد مهران چیکار کنم؟! من نمی خوام اون دشمنم بشه!

-:اوهوم!

انریکو چینی بر پیشانی انداخت: جی جی!؟

-:اوهوم!

ناگهان انریکو داد زد: جی جی؟!

جی جی با ترس از جا پرید: چی شده!

انریکو با صدایی دورگه گفت: دارم با تو حرف میزنم!

جی جی حق به جانب گفت: خوب منم دارم گوش میدم!

-:داری گوش میدی!

اون عینک مسخره رو ور دار ببینم!

-:چی؟!

-:اون عینک و وردار...

جی جی با اجبار اطاعت کرد.

-:من دارم با تو حرف میزنم اونوقت تو داری بازی میکنی!

-:من بازی نمی کردم... فقط داشتم یه سری اطلاعات و چک میکردم!

-:تو که راست میگی!

جی جی در حالیکه سعی میکرد آرام باشد زمزمه کرد: ببین انریکو... این جدیدترین نسخه ی عینک سونیه! فقط کافیه به یه چیزی فکر کنی تا برات نمایشش بده! واقعا عالیه...

جی جی لبخندی زد: واقعا باید به سونی تبریک گفت... خیلی خوبه... اون درست مثل یه دختر جذاب و باهوشه! اونقدر خوبه که تا به چیزی فکر میکنی در خدمتته! اون شیکه... جذابه... با هوشه... و خیلی هم امکانات داره! و من میخوام باهاش بمونم... اما تو نمیذ اری!

انریکو پوزخندی زد: واقعا درکت نمی کنم... اون فقط یه عینکه نه دوست دخترت!

-:منم تو رو درک نمی کنم!

-:من!؟ چطور مگه!

جی جی عینک را با دقت روی میز نهاد: خوشگلم... سپس سر بلند و گفت: ببین انریکو... من میدونم تو اونقدر احمق نیستی!

انریکو چینی بر پیشانی انداخت.

-:فقط بهم بگو... چرا این دختره فرانکو دنبال خودت راه انداختی و هی این ور اون ور میبریش! نکنه عاشقش شدی!؟

-:چرند نگو... اون دختر داییمه... من بیشتر بچگیمو با اون گذروندم... میخوام بهش کمک کنم تا موفق بشه!

جی جی مشکوک پرسید: یعنی انقدر آدم خیری بودی و ما خبر نداشتیم!

انریکو دستانش را از هم گشود: آره...

-:باشه... بر فرض که تو راست میگه... تا حالا از خودت پرسیدی که اگه یاس به این دختره شک کنه و آمارشو دربیاره... بعد بفهمه که بله... ایشون غریبه نیستن... بلکه دخترعموی همون آقا پلیس معروفن... اون وقت چی میشه؟! و همینطور بفهمه که این شریک نزدیکش چندین ماهه که بی خود و بی جهت به خونه ی اونا و همینطور خونه ی خاله ی این دختر رفت و آمد داره... ممکن نیست که شک کنه که شاید شما همون... پویش هستی... هان؟!

انریکو پوزخندی زد: من که احمق نیستم....

-: منم فکر میکردم اما دیگه دربارش مطمئن نیستم!

انریکو با خیال راحت به صندلی تکیه زد: من میخوام به فرانک کمک کنم... اما این تنها دلیلی نیست که اون و به خودم نزدیک کردم!

جی جی با شیطنت گفت: من میدونستم که تو گرگ بارون دیده ای... به این راحتیا به کسی خوبی نمی کنی!

-:خوب دیگه پررو نشو!

-:باشه...

-: اگه همونطور که کامران میگه آتش واقعا عاشق پویش باشه...

-:یعنی تو!؟

-:عاشق پویش... نه من احمق!

-:خوب!

-:همونطور که گفتم اگه عاشق پویش باشه... یعنی از هر چیزی که اون و یاد پویش میندازه متنفره! منم اون و یاد پویش میندازم واسه همین از من متنفره... اما نمی تونه من و ول کنه! چرا؟! چون من اون و یاد پویش میندازم... پس من هر چی بیشتر شبیه پویش باشم... اون بیشتر میاد سمتم...

جی جی نفس عمیقی کشید: یا عیسی مسیح... اینم داره مثل دونا دیوونه میشه!

-:این دیوونگی نیست! اسمش روانشناسیه!

-:هه!... یعنی اون میدونه که فرانک کیه؟!

-:اون از اولین باری که فرانک و اینجا دید ته و توی قضیه رو درآورده! مطمئن باش!

-:ولی آقای روانشناس... فکر کنم یه چیزی یادت رفته! همه ی حرفات با یه اگر شروع میشه! یعنی اگه آتش عاشق پویش نباشه... همه چی رو هواست!

انریکو با اطمینان چشم روی هم گذاشت: اون عاشق منه!

-:انگار خیلی به خودت مطمئنی... یعنی پویش انقدر خوب دل خانوما رو میدزدیده!

-:نه... اما پویش باهاش صادق بود... زنا عاشق صداقتن!
-:اونقدر که پویش هیچ وقت بهش نگفت یه پلیسه!
مرد نگاهش را به سمت افتخاری برگرداند و گفت : حضور هر کدام از ما توی این جلسه بخاطر احترامیه که به شما داریم . ولی فکر نمی کنید شما هم باید به عقاید و نظرات ما احترام بذارید ؟ همه ی ما مخالف این سمتی هستیم که به پسرتون دادید . ما مدیران تصمیم داشتیم توی این جلسه شرکت نکنیم و این جلسه رو تحریم کنیم . اما بخاطر احترامی که برای شما قائلیم و احترام چندین سال همکاری پا روی خواسته قلبیمون گذاشتیم . امیدوار بودیم شما هم به احترام همین همکاری به نظرات ما بها بدین . ایده هایی که امروز پسرتون دادن ایده های خوبی هستن ... ولی ...

به سمت مهران برگشت و با پوزخند اضافه کرد : ولی این ایده ها در دراز مدت به سود دهی می رسن و نیازمند پایه ریزی هستن . چیزی که الان شرکت ما نیاز داره یه طرح با سود دهی کوتاه مدته ... نه طرح ایشون .

مرد دوباره رو به افتخاری کرد و گفت : درسته که پسرتون مرد باهوش و با ذکاوتی هستن اما به نظر همه ی ما و تک تک سهامداران ایشون هنوز برای این پست مناسب نیستن . ایشون حتی همه ی جوانب کار و در نظر نمیگیرن . مثلا همین طرح امروز ...

نگاه افتخاری به روی مهران برگشت . گویی منتظر واکنشی از سوی او بود .

مهران نگاهش را به سختی از افتخاری گرفت . لبهایش را با زبان تر کرد . نباید ترسی به خود راه می داد . صدایی کنار گوشش زمزمه کرد : تو می تونی مهران .

پلک زد . نفس عمیقی کشید . تصویر مرد پیش رویش بود . نگاهش را از مرد گرفت . تک تک حاضران را از نظر گذراند و بالاخره لب به سخن گشود : حق با شماست ... من ادم بی تجربه ای هستم . فعلا برای گرفتن این سمت تجربه ی لازم و ندارم . ولی ... من انتظار داشتم بخاطر پسر ایشون بودن بهم یه فرصت بدین ... بهم کمک کنید بتونم خودم و ثابت کنم . همونطور که به پدرم کمک کردید ... انتظار داشتم به منم کمک کنید . بهم اجازه بدید خودم و نشون بدم . اگه بازم ناامیدتون کردم در اون صورت می تونید برای کنارگیری من تلاش کنید .

نگاهش به سمت افتخاری برگشت . نگاه افتخاری هم مثل پسرش بر روی صورت حاضران چرخ می خورد . منتظر واکنشی از سمت حاضران بودند . هم همه ای میان حاضران شکل گرفته بود . مهران نگاهش همچنان به روی افتخاری بود . افتخاری به سمتش برگشت . چند لحظه ای نگاهش کرد و از جا بلند شد . حاضران هم به ارامی بلند شدند . در لحظه ی اخر نگاهی به مهران انداختند . می توانست لبخندی که بر لبان ان ها نقش داشت را ببیند . می توانست رضایتشان را از چهره ی تک تک انان بخواند .

اما می دانست راه طولانی در پیش دارد . اینبار دیگر جایی برای کم کاری نمی ماند . باید در همه حال برنده این بازی می شد . نمی توانست اینبار اجازه دهد مردی چون ان سهامدار خرده پا او را به سخره بگیرد . اینبار باید تمام جوانب را در نظر می گرفت .

پرونده ها را روی میز کوبید و به سمت نجمی برگشت : من واقعا لایق اینکار نیستم . حق با اوناست من یه احمقم .

نجمی در برابرش ایستاد . پرونده های پخش شده روی میز را مرتب کرد و گفت : اینطور نیست . شما امروز فوق العاده ظاهر شدید .

مهران با پوزخند رو گرداند : امروز باعث شدم اون مردک عوضی من و مسخره کنه . امروز خودم و مسخره یه مشت ادم بی دست و پا کردم که فقط بلدن پولاشون و دود کنن ... هیچی از تجارت نمی فهمن . من امروز اونقدر ضعیف بودم که اونا تونستن من و مسخره کنن .

-:خودتونم خوب می دونید اینطور نبود . طرح پیشنهادی از همه لحاظ کامل بود .

-:ولی من فراموش کرده بودم روی زمان این طرح فکر کنم .

-:شما تازه دارید با این چیزا اشنا می شید . باید به خودتون فرصت بدید ...

مهران به سمت درب خروجی رفت : اینبار دیگه جایی برای شکست خوردن نیست .
نجمی دقایقی بیرون رفتنش را نظاره گر شد و سپس خم شد . برگه های پخش شده روی زمین را جمع کرد . در طی چند روزه گذشته این برگه ها را چندین و چند بار زیر و رو کرده بود . ترتیب ان ها را خیلی بهتر از هر چیزی می دانست . روی صندلی نشست و مشغول مرتب کردنشان شد . برگه ها را درون کشو قرار داد . خودکار های پراکنده ی روی میز را مرتب کرد و از جا بلند شد . صدای داد و فریادی او را به سمت درب اتاق کنفرانس کشاند . نگاه متعجبش بر روی ان دو ثابت ماند . یقه ی هم را گرفته بودند و صدایشان هر لحظه بالاتر می رفت . نگاه خشمگین مهران شخص پیش رویش را هدف گرفته بود . نجمی با ترس به تصویر پیش رویش خیره بود
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران با تمام توانش مرد را به عقب هل داد . مرد تکان شدیدی خورد . دستانش از یقه ی مهران جدا شد و کمی عقب تر ایستاد . اما سرش را بلند کرد و گفت : فکر کردی می تونی بشی جانشینش ... کور خوندی ...

مهران به سمت مرد حمله کرد : می کشمت عوضی ... نون خورمنی و هار شدی ؟

دستان نجمی به دهانش رفت و هین بلندی گفت . مشت مهران در صورت مرد فرود امد . مرد دستش را به دهانش گرفت و عقب رفت . مهران قدمی دیگر پیش رفت . یقه ی مرد را گرفت و گفت : خوب گوشات و باز کن ... نه تو ، نه هیچ سگ دیگه ای نمی تونه اون صندلی رو از من بگیره . وارث افتخاری بودن حق منه . بخاطر تمام بدبختی هایی که این سالها کشیدم حقمه .

مرد به عقب هلش داد . مهران تکانی نخورد . مرد خود را از دست مهران بیرون کشید و با تمسخر گفت : زیادی داری هارت و پورت می کنی .

با صدای سرفه ای نجمی سر برگرداند . مهران به تندی قدمی عقب گذاشت . مرد هم دو طرف کتش را گرفت و کشید . یقه اش را مرتب کرد و در برابر افتخاری ایستاد . نجمی با دقت بیشتری به صورت شمس الدین نگاه کرد . دست راست افتخاری برای جانشینی او نقشه کشیده بود . مهران را به عنوان جانشین قبول نداشت ؟

با چرخش نگاه مهران به دور اتاق به تندی عقب رفت . قدم هایش را تند کرد و خودش را به میزش رساند . روی صندلی نشست و دستانش را دو طرف سرش قرار داد . اوضاع پیچیده تر از انی بود که انتظارش را داشت . هرگز فکر نمی کرد مجبور شود مهران را این چنین خشمگین ببیند . مهران برای او شخصیتی شوخ و لبخند به لب داشت . مهران در نظر او فرد مهربانی بود که برای رسیدن به حق و حقوقش تلاش می کرد . اما مهرانی که دقایقی پیش دیده بود . نگاه خمشگینش که به ان مرد دوخته شده بود ؛ برایش غریبه بود .

ضربه ای به روی میز خورد . نگاهش را از خطوط چوبی میز گرفت و سر بلند کرد . مهران بالای سرش ایستاده بود . هین بلندی که از دهانش بیرون پرید و حرکتش به عقب باعث گرد شدن چشمان مهران گشت . مهران کمی به سمتش خم شد و گفت : خوبی ؟

به تندی نفس کشید . نفس هایش برای بازیابی خود سریعتر از همیشه بود . چشمانش را لحظه ای کوتاه روی هم فشرد . اب دهانش را فرو داد و گفت : خو ... بم .

مهران با کنجکاوی پرسید : چیزی شده ؟

-:نه ... نه ! چی باید بشه .

سرش را به سمت اتاق مهران برگرداند و گفت : برگه ها رو مرتب کردم چیدم روی میز ...

-:باشه .

-:یه زنگ بزن به مدیر بخش بازاریابی بگو بیاد اتاق من !

به سمت اتاقش قدم برداشت . میان چهارچوب در به سمتش برگشت و گفت : حواست کجاست ؟

نجمی به تندی از جا بلند شد : همین جا ... الان میزنم .



***********


انریکو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : بازم این پرواز تاخیر داره .

جی جی روی صندلی نشست : باید زودتر بهم می گفتی داره میاد . من امروز قرار داشتم .

انریکو چپ چپ نگاهش کرد . جی جی شانه بالا انداخت و به گل های روی پایش خیره شد . انریکو کنارش نشست و گفت : حالا یه قرار نرفتی مگه چی شده ؟ یعنی اون دختره از دونا مهم تره ؟

جی جی غرید : پاش و اومد .

انریکو نگاهش را دنبال کرد و به چشمان دونا لبخند زد . از جا بلند شد و به سمت دونا پیش رفت . جی جی هم دنبالش امد . دونا به تندی چند قدم فاصله بینشان را طی کرد و خود را در اغوش انریکو جای داد . انریکو لبخندی زد و گفت : خوش اومدی .

دونا به سمتش برگشت : ممنونم . تو خوبی جی جی ؟

جی جی نیشخندی زد . دسته گل را به سمتش گرفت و گفت : این خودم خریدم ...

ابروان دونا بالا رفت : تو گل خریدی ؟ چه خوب .

جی جی با سرخوشی خندید و دونا در اغوشش کشید . انریکو چرخید : بهتره بریم ... اینطور که معلومه جی جی عجله داره .

دونا کنجکاو پرسید : چرا ؟

انریکو نیشخند زد . قدم هایش را سرعت بخشید و از ان دو جلوتر افتاد . دونا نگاهش را به جی جی دوخت و گفت : چیزایی که انریکو میگه چقدر درسته ؟

-:به اندازه ای که میخوام با اون دختر زندگی کنم .

دونا موهای جلوی پیشانی اش را عقب زد و گفت : وقتی از فاصله دور با هم حرف می زدیم فکر نمی کردم اینقدر جدی باشی . واقعا میخوای باهاش زندگی کنی ؟ انگار فراموش کردی کی هستی جی جی ... اینجا ایرانه .

-:من دوسش دارم دونا .

-:دوست داشتن یه مسئله جداست . تو دوسش داری . می تونی باهاش در ارتباط باشی . باهاش حرف بزنی ... دوست باشی . اما زندگی ... تو ایران زندگی ها به خانواده ها وابسته هست . انریکو رو ببین . جلوی چشماته . ببین با وجود فاصله ی چند ساله همچنان به خانواده اش وابسته هست .

-:بله بخاطر همینم دختر داییش و اورده توی شرکت .

دونا متفکر لبخند زد .
جی جی به جلو خم شد : تو می دونستی ؟

جی جی را به جلو هل داد : انریکو می دونه داره چیکار می کنه . اینقدر فضولی نکن .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران بیخیال روی کاناپه نشسته بود و سوت زنان سرگرم بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود و توجه به اطراف نداشت طوریکه حتی حضور افتخاری را حس نکرد. افتخاری در چند قدمی وی ایستاده بود و او را نظاره میکرد.
احساسش نسبت به مهران همیشه گنگ و نامفهوم بود... خودش هم نمی دانست چرا انقدر در مورد او سردرگم است! شاید چون پسرش بود... تنها پسرش؛ جگر گوشه اش... مهران از گوشت و خونش بود... پاره ی تنش بود!
به کبودی زیر چشمش خیره شد. چندان معلوم نبود اما... برای او آشکارتر از هر چیزی بود! از دستش عصبانی بود... پسر او؛ تنها وارث شرکتش مانند لاتهای خیابانی در شرکت دعوا به راه انداخته بود آن هم با دستیارش... تنها مردی که اعتمادش را جلب کرده بود!
اما... اما در ژرفای وجودش... خبری از عصبانیت نبود... حرص و بی آبرویی هم نبود... در عمق افکارش... پشیمانی بود... مهربانی بود... عشق بود! تنها پسرش... مشت خورده جلویش نشسته بود! هنگامیکه شمس الدین دست روی او بلند کرد چیزی در اعماق وجودش تکان خورد... چیزی ناراحتش کرد... در دلش اتفاقی افتاد! اتفاقی که سالها خبری از ان نبود...
حس کرد دوباره مرد است... دوباره پدر است! این بار اما پدر پسر سرشکسته ای که روی تخت بیمارستان خوابیده بود نه، پدر یک شیر بود... شیر ژیانی که با قدرت میغرید!
وقتی درگیری آن دو را دید خواست جلو برود... می خواست مانع کتک خوردن پسرش شود اما... جلوی خودش را گرفته بود... او نباید جلو میرفت... نباید دست روی شمس الدین بلند میکرد... باید مانند همیشه میبود؛ سرد و بی روح!
با صدای مهران به خود امد: چیزی شده!؟
با لحن خشکی پاسخ داد: آره... باید با هم حرف بزنیم!
مهران پوزخندی زد طوریکه گویا میدانست چه میخواهد بگوید... تلویزیون را خاموش کرد و به سمتش برگشت: بفرمایید!
افتخاری نفس عمیقی کشید. فاصله ی بینشان را پیمود و روی مبلی نزدیک مهران نشست. چشمانش را ریز کرد و از پشت عینکش به وی خیره شد. مهران که پس از آن درگیری اعصاب خورد کن نمی توانست نگاه سنگین افتخاری را تحمل کند بی آنکه منتظر افتخاری باشد شروع به سخن گفتن کرد: ببین هوشنگ خان... میدونم عصبانی هستی! حتما میخوای بگی آبروم و بردی... آره... حماقت کردم! میدونم!
دستی بر موهایش کشید: اما تو هم باید درکم کنی... اون آدم واقعا اعصاب خوردکنه! تیکه هاش... وای! انگار رو زبونش یه نیشتر داره!
برای لحظه ای مکث کرد و هنگامیکه سکوت افتخاری را دید ادامه داد: باشه... حق با توئه! من اشتباه کردم... تقصیر من بود! اصن همیشه تقصیر منه! خیلی خوب... حالا میخوای چیکار کنم!؟ برم صورتش و ببوسم و باهاش آشتی کنم! هان؟!اما این و بدون... اگه من یه روزی رئیس بشم همچین زالو هایی رو کنار خودم نگه نمی دارم!
بالاخره ساکت شد. نفس کم آورده بود. نفس عمیقی کشید اما دیگر ادامه نداد.
افتخاری در اوج شکیبایی ابرویی بالا انداخت: تموم شد!؟
مهران با سر تائید کرد. افتخاری چینی بر پیشانی انداخت. اشاره ای به کبودی کرد و گفت: درد میکنه!؟
مهران مکثی کرد. برای لحظه ای گیج شده بود. آرام زمزمه کرد: چی؟!
-:صورتت و میگم... درد میکنه!؟
مهران دست برد و زخمش را آرام لمس کرد. از درد خمی به ابرو انداخت: یکم!
افتخاری به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد.
مهران مشکوک پرسید: یعنی انقدر نگرانمی!؟
افتخاری بی توجه از جا برخاست. دستانش را در جیب فرو برد و به راه افتاد. از جلوی مهران گذشت و به طرف در رفت.
مهران پشت سرش از جا برخاست و خطاب به وی دوباره پرسید: اگه نگرانم بودی...
افتخاری از رفتن باز ماند.
مهران مطمئن تر ادامه داد: ... چرا... وقتی سرم شکست نیومدی...!؟ چرا وقتی زنت با لیوان سرمو شکت نیومدی و کاری نکردی!
افتخاری پوزخندی زد. با ورود بتول توجه هر دو به وی جلب شد. بتول گوشی را به طرف هوشنگ گرفت و خطاب به وی گفت: با شما کار دارن آقا!
افتخاری قدمی جلو رفت و گوشی را در دست گرفت و به گوشش چسباند و صحبت کنان از سالن بیرون رفت. مهران که تا لحظه ی خروج او را با نگاهش مشایعت کرده بود؛ پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: مرتیکه احمق!
-:چیزی گفتین؟
مهران سر تکان داد: نه! و دوباره ی روی کاناپه ولو شد.
بتول لبخند کمرنگی زد. آهسته جلو آمد و کنار کاناپه ایستاد. مهران دوباره سرگرم تماشای تلویزیون شد.
بتول آرام و مصمم گفت: اون اومد مهران...! اومد !
مهران سر بلند کرد و به بتول خیره گشت: چی؟!
بتول لبخند غمگینی زد: اومد... اومد!
و سپس راهش را کشید و از در دیگر سالن خارج شد. رفت. رفت و مهران را در بین پرسشهایی بزرگ تنها گذاشت!


***********

دونا جلوی کابینت ایستاد و بدان تکیه زد: شام هنوز حاضر نشده!؟
انریکو کلافه از تکرار این پرسش گفت: هنوز نه! چقدر عجولی!
دونا خنده ای کرد: حالا این چیه!؟
و اشاره ای به قابلمه ی روی اجاق کرد.
انریکو بادی به غبغب انداخت: قورمه سبزی... یه غذای ایرانیه! خیلی هم خوشمزه ست!
دونا ابرویی بالا انداخت: آره... معلومه! اما تو مطمئنی که بلدی بپزیش!؟
انریکو به سمت دونا برگشت و اخم کرد: معلومه که بلدم!
-:باشه!
دونا اشاره ای به عینک روی چشمش کرد: این عینک جی جیم خیلی خوبه ها!
انریکو چشمکی زد: آره... خیلی!
-:ببین... مثلا اینجا اسم چندتا از غذاهای ایرونی رو نوشته... ا... قورمه سبزی رو هم نوشته! یه... یکی هم هست! اسمش" ripieno Ricetta " ... ق...قیم..
انریکو سر تکان داد و آرام زمزمه کرد: آره... قیمه!
به خورشت داخل قابلمه خیره شد. میجوشید و قل میزد. کفگیر را به شدت در دست فشرد. قیمه... قیمه ی نذری! خوشمزه ترین غذایی که تا کنون خورده بود... چقدر دلش برای طعمش تنگ شده بود... برای دستپخت مادرش... برای وقتی که قیمه میپخت... وقتیکه با شیطنت سیب زمینی سرخ کرده ها را میربود و دزدکی میخورد! دلش... لک زد بود... میخواست... میخواست...
با صدای دونا به خود آمد: حالا خوشمزه ست!؟
انریکو شانه ای بالا انداخت: نمی دونم... من خیلی دوسش ندارم!
دونا لب گزید: از رو عکسش به نظر خوشمزه ست... باید حتما امتحانش کنم!
-:اوهوم!
دونا قدمی به انریکو نزدیک شد: انریکو... حالت خوبه؟!
انریکو لبخند بزرگی بر لب اورد: معلومه... تو اومدی!
دونا لبخند کمرنگی زد: باشه!
انریکو شانه ای بالا انداخت و به کارش مشغول شد.
دونا اندیشمند زمزمه کرد: جی جی خیلی نگرانه!
-:در مورد چی؟! دوست دخترش!؟
دونا لبخندی زد: اونکه همیشه نگران دوست دختراشه! منظورم تویی!
-:واسه چی؟! حرفی زده!؟
دونا اخمی کرد.
انریکو ادامه داد: اهان... یادم رفته بود که نیازی نیست کسی حرفی بزنه تا تو متوجه بشی!
دونا با لبخند تائید کرد: ببین! اون در مورد فرانک و آتش نگرانه! من کاری ندارم که با فرانک میخوای چیکار کنی! چون مطمئنا مواظبی... من میخوام بدونم میخوای درباره ی آتش چیکار کنی!؟
انریکو نفسش را بیرون داد: آتش... آتش!
در قابلمه را گذاشت و به سمتش برگشت: راستش و بخوای نمیدونم!
-:نمی دونی!؟
-:آره... هر چی فکر میکنم... هر چی تحقیق میکنم... هیچی! انگار آتش هیچ نقطه ضعفی نداره! کل شرکت پارازیت انداز داره که نمیشه حرفاشون و شنود کرد. چندتا خونه داره که اونا هم امنن... آدرسی هم که از خونوادش پیدا کرده بودم... اون خونه رو خالی کردن!
-:که اینطور... برادرش چی؟!
-:برادرش... اونم که انگار اصلا وجود نداره... نه پرونده ای نه شناسنامه ای... حتی اگه مرده بودم یه قبر داشت... اما این اونم نداره! انگار اصلا به دنیا نیومده!
دونا با لحن تحسین آمیزی گفت: کارش درسته!
-:آره... اما من دیگه نمی دونم به چی فکر کنم!
-:شاید برادرشم مثل خودشه! منظورم اینه که مثلا آتش تو مسکو بود و کسی حتی از وجودش خبر نداشت تا اینکه شاهین مرد و سرو کلش پیدا شد! شاید شهابم تو یه جایی منتظره تا اگه بلایی سر آتش بیاد جاش و پر کنه!
-:ممکنه... اما میدونی... یه بار آتش بهم گفت که یکی رو داره که خیلی پاکه! کسی که همیشه حرفاشو باور میکنه! یه حسی بهم میگه منظورش برادرش بوده!
-:من که اینطور فکر نمی کنم!
-:تو لحنشو نشنیدی... اون حرفا رو کاملا صادقانه بهم زده بود! اما سوال اینه که اگه شهاب معصوم و پاکه... چطوری معصوم مونده!؟ این که یه مرد بیست و خرده ای ساله... تو یه همچین دنیایی که اوضاعش انقدر خرابه چطوری پاک مونده! شاید همونطور که تو گفتی شهاب اصلا تو ایران نیست!
-:باید بیشتر تحقیق کنی!
-:من دارم همین کارو میکنم!
-:میدونی انریکو... تو به چیز مهم و فراموش کردی! تو جنگ... اول باید دشمنت و خوب بشناسی!
-:من آتش و خوب میشناسم!
دونا با قاطعیت پاسخ داد: نه! تو آتش و نمیشناسی... تو رئیس و میشناسی... یاس و... صنم و... اما آتش؛ تو آتش و نمی شناسی... تو باید آتش واقعی رو بشناسی... از چیا خوشش میاد... سرگرمیاش چین؟! گذشتش و مو به مو بفهم... همه چیزشو... اونوقت میتونی بفهمی به چی فکر میکنه... و نقطه ضعفش چیه!
انریکو متفکر گفت: فکر کنم باید همین کار و کنم...
و به سرعت چرخید و اجاق را خاموش کرد: خوب... آماده ست!
دونا بازوی انریکو را گرفت. انریکو سریع به سمتش برگشت.
دونا آرام زمزمه کرد: میخوام یه چیزی بپرسم!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت: چی؟!
-:تو... درباره ی آتش مطمئنی!؟
-:چی میخوای بگی!؟
-:مطمئنی که میخوای انتقام بگیری... که میخوای بکشیش...
انریکو با سر تائید کرد.
-:اما... من فکر میکنم تو هنوزم دوسش داری؟! هنوزم ته دلت تحسینش میکنی!
-:دشمن باهوش شایستگی ستایش و داره!
-:آره... اما تو خودت خوب میدونی چی دارم میگم! تو هیچ وقت حاضر نشدی باهام درباره ی احساساتت به آتش حرف بزنی... چون خودت خیلی خوب میدونی که چیه؟! تو هنوزم دوسش داری!
-:اینطور نیست... من فقط از روان درمانی خوشم نمیاد... دوست ندارم یکی زیر و بم زندگیم و بکشه بیرون...
دونا شانه ای بالا انداخت: باشه... اما این و بدون که شاید همه رو بتونی گول بزنی اما... خودت و نه! تو میدونی که حقیقت چیه و نمی تونی انکارش کنی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فرانک لبهایش را با زبان تر کرد و نگاهش را تا صورت دونا بالا کشید . دونا لبخندی زد . فنجان قهوه را پیش رویش گذاشت و گفت : اولین باره اینجا میای ؟
لحظه ای با تعجب به چشمان دونا خیره شد و بعد به تندی گفت : متوجه نشدم !
دونا عصبی دستی به پیشانی اش کشید و پرسید : می تونی انگلیسی صحبت کنی ؟
با پاسخ مثبت فرانک لبخندی روی لبهایش نشست : پرسیدم اولین باره اینجا میای ؟
فرانک متعجب جمله ی او را برای خود معنی کرد و با تکان شدیدی که در جایش خورد گفت : البته ... چرا باید اینجا میومدم ؟
-:اخه انریکو زیاد از جاهای پر سر و صدا خوشش نمیاد . فکر کردم شاید ...
فرانک به تندی گفت : متوجه شدم . نه من و ایشون همدیگر و توی شرکت می بینیم .
فکر کرد دونا هرگز نخواهد فهمید چند بار با انریکو بیرون از شرکت شام خورده یا او را به خانه رسانده است . دونا سر تکان داد . انریکو از پله ها پایین امد . شلوار جین مشکی و تیشرت سفید و سیاه بر تن داشت . با لبخند فرانک را زیر نظر گرفت و گفت : خیلی خوش اومدی فرانک عزیز ...
فرانک سر برگرداند . نگاهش را به انریکو دوخت و با دستپاچگی لبخند زد : ممنونم . معذرت میخوام مزاحم شدم .
انریکو نگاهی به دونا انداخت که پا روی پا انداخته و به فرانک چشم دوخته بود . به ان ها نزدیک شد و گفت : البته که نه . از اینکه اینجایی واقعا خوشحالیم . بشین ...
فرانک سر جایش نشست . انریکو کنار دونا روی کاناپه جا گرفت و گفت : دونا به منم یه فنجان قهوه میدی ؟
دونا از جا بلند شد .
انریکو خود را کمی جلوتر کشید و نگاهی به تبلت روی میز انداخت : خوب فرانک ... مطالبی که برات فرستاده بودم و مطالعه کردی ؟
-:بله . فقط با قسمت هایی از اونا مشکل دارم .
-:هر مشکلی باشه می تونی بپرسی .
دونا با فنجان قهوه برگشت و گفت : فرانک نظرت در مورد تجارت چیه ؟
فرانک چند دقیقه ای برای منظم ساختن جملاتی که در ذهن داشت مکث کرد و گفت : به نظرم کار جالبیه . اما در عین حال ریسک بسیار بالایی داره . نمیشه به سادگی همه چیز و مرتب کرد . باید با دقت پیش بری . باید به همه چیز توجه کنی .
دونا در حال گذر از کنار انریکو پایش را روی پای او گذاشت و باعث تکان خوردن او شد . جای قبلی نشست و گفت : من علاقه ای به تجارت ندارم .
فرانک با شیطنت پرسید : پس چطور شریک ایشون شدید ؟
فرانک با شیطنت پرسید : پس چطور شریک ایشون شدید ؟
-:اشتباه نکن . من و انریکو شرکاتی باهم نداریم . تمام سرمایه ی اون شرکت متعلق به انریکوئه . من فقط یکی از سهام داران شرکت هستم که می تونم توی تصمیمات بزرگ به انریکو کمک کنم . گاهی هم سری به شرکت می زنم .
فرانک سکوت کرد . انریکو دستش را بلند کرد و روی پشتی صندلی گذاشت : نظرت در مورد تاجر پارچه چی بود ؟ با اطلاعاتی که الان داری به نظرت چطور می تونیم نظرش و جلب کنیم ؟



***********************

آتش دستی به شانه ی عماد زد: خوب... آقای هکر نابغه... واسمون چی داری!؟
عماد چرخی به صندلی اش داد و به سمت آتش برگشت: خیلی چیزا خانوم آریا منش! خیلی چیزا...
آتش کنجکاو سر تکان داد و منتظر ماند. عماد نفس عمیقی کشید . لبخند مرموزی بر لب آورد و گفت: بالاخره فهمیدم کی داره دروغ میگه!
-:کی؟!
-:تو نیم دونستی که به مهران اعتماد کنی یا به انریکو... خوب من فهمیدم... باید بگم که...
آتش با چشمانی ریز و دقیق به دهان عماد چشم دوخته بود.
-:آره... انریکو داره دروغ میگه!
-:انریکو!؟
-:آره... اون داره دروغ میگه... اون انریکو نیست!
-:منظورت چیه؟!
عماد آتش را نزدیکتر دعوت کرد و سپس به سمت رایانه اش بازگشت: بیا... ببین! این یه عکس از انریکو فریمانه... وقتی میخواسته وارد دانشگاه بشه...
سپس عکس دیگری را کنار آن عکس به نمایش گذاشت: و اینم عکسیه که تازگی ها از اون گرفته شده!
آتش مشکوک زمزمه کرد: خوب!
-:عملا هیچ فرقی با هم ندارن... همون آدمه! اما اینطور نیست!
دکمه ای را فشرد و هر دو تصویر کادر بندی شدند. با ماوس اشاره ای به دو چشم تصویر کرد: میبینی... فاصله ی دوتا چشم تو این عکس با این یکی برابر نیست...
سر بلند کرد و به آتش خیره شد: فاصله ی دوتا چشم خیلی مهمه... تو نمی تونی دوتا ادم پیدا کنی که حالت چشم و فاصله و جزئیات دیگه ی چشماشون شبیه هم باشه...
-:یعنی...
عماد دوباره به اسکرین خیره شد: همونطور که میبینی فاصله ی چشمای انریکو فعلی از قبلی بیشتره! در واقع خیلی محسوس نیست... طوریکه حتی بیشتر کامپیوترا متوجه نمیشن... حتی قفلای امنیتی چشمی هم همچین حساسیتی ندارن... در واقع اگه انریکو ی قبلی یه قفله امنیتی چشمی تنظیم کرده باشه انریکوی فعلی هم میتونه اون قفل و باز کنه!
-:تو صد در صد مطمئنی!؟
-:نه!... اما 99/99% مطمئنم!
آتش آرام سر تکان داد. لبش را گاز گرفت و به فکر فرو رفت: پس این چیزیه که پنهون میکرده... انریکو فریمان در واقع انریکو فریمان نیست... اما اگه فریمان نیست، پس اون کیه!؟
-:نمی دونم... این کار توئه! من تنها میتونم بگم که بعد از اینکه واسه فریمان یه حادثه رخ میده و مدتی ناپدید میشه... اون عوض میشه... همونطور که میدونی همه چی رو ول میکنه و بر میگرده ایتالیا... همه چی حتی دوست دخترشو!
-:اما اینطور که معلومه اون فقط روحیاتشو تغییر نداده... اون کلا تغییر کرده!
-:فکر میکنی این یارو خودش انریکوی واقعی رو کشته تا خودشو جاش بزاره!؟
-:اینطور فکر نمیکنم... به نظرم اون دیده انریکو فریمان مرده... خودشو به عنوان اون معرفی کرده! فقط نیمدونم چرا...
-:شاید به خاطر تو بوده! میدونیکه اون خیلی پافشاری میکرد تا باهاش شریک بشی!
-:اره... اما اون کیه؟ واسه چی اومده سراغمون... چی ازمون میخواد!؟



***********************

انریکو با قدمهایی آرام و استوار وارد اتاق شد. نور چراغهای پرنور بر روی کفش های واکس خورده اش تلالو می یافت و با هر گام انریکو میرقصید. انریکو دستش را از جیب شلوار مشکی اش بیرون آورد. جلوی میز قهوه ای ایستاد. با سرفه ای توجه منشی را جلب کرد. به محض بلند شدن سر منشی لبخند دلربایی زد.

منشی با دیدن وی به سرعت از جا برخاست و سلام کرد: اقای فریمان!

انریکو اشاره ای به در چوبی کرد: با خانوم آریامنش قرار دیدار داشتم!

منشی سر تکان داد: بله! اما متاسفانه الان ایشون تو دفترشون نیستن!

-:نیستن؟!

-:خیر... رفتن به کارمندا سر بزنن... اگه مایل باشین میتونین تو اون اتاق منتظرشون بمونید!

و با دست به پشت سر انریکو اشاره کرد. انریکو رد اشاره ی او را گرفت و به درب شیشه ای رسید. پشت درب آشکار بود. اثاثیه چندانی نداشت. تنها یک دست مبل و یک گلدان که گوشه ی اتاق قرار داشت. در میان مبلها اما سری پیدا بود.

گویی مرد جوانی مانند او در انتظار آتش بود. از منشی تشکر کرد و به سمت اتاق به راه افتاد. با فشار کمی درب را گشود و وارد شد. با گشوده شدن در سر مرد جوان چرخید و نیم نگاهی به انریکو انداخت. اما بی توجه سر برگرداند.

انریکو نزدیک تر رفت. قدیمی مانده گفت: عماد...

عماد به اجبار از جا برخاست. با چهره ی همیشه عبوسش نام انریکو را زمزمه کرد و بی اشتیاق دست انریکو را فشرد. انریکو با اینکه سردی و سنگینی کلمات عماد را حس کرد اما چیزی به روی خود نیاورد.

با خوشرویی کنارش روی مبل نشست. عماد نیز همینطور.

-:خیلی وقت بود ندیده بودمت!

عماد مجله ای که در دست داشت را روی میز شیشه ای رها کرد: شاید شما منو نبینین... اما من شما رو دورادور زیارت میکنم!

انریکو ابرویی بالا انداخت: که اینطور!

عماد با سر تائید کرد.

-:فکر کنم تو به ندرت از کسی خوشت بیاد، اینطور نیست!

-:نه!... من فقط از آدمای کنه خوشم نمیاد!

انریکو چینی بر پیشانی انداخت: کنه!؟

-:آره... آدمایی که دوست دارن الکی خودشون و به آتش بچسبونن!

-:پس به خاطر آتشه... یعنی اگه آتش نبود ما میتونستیم دوستای خوبی باشیم!

عماد شانه هایش را بالا انداخت:شاید... اما آتش هست... و همیشه هم میمونه!

-:عماد... حس میکنم تو خیلی به آتش نزدیکی... نزدیکتر از یه محافظ...

-:حدس خوبیه آقای فریمان...

انریکو به جلو خم شد و خود را به عماد نزدیکتر کرد. با چشمان نافذش به چشمان عماد خیره شد و زمزمه کرد: رک و راست بهم بگو چه مشکلی باهام داری!؟

عماد به پیروی از انریکو خود را جلو کشید و زیر گوش انریکو زمزمه کرد: از آدمای احمق متنفرم...

مکثی کرد و ادامه داد: آدمای احمقی مثل تو که میخوای به زحمت خودتو تو دلش جا کنی... اما... انریکو باید بگم الکی وقتتو هدر نده؛ تو سینه ی آتش قلبی وجود نداره!

-:چرا این حرفو میزنی!؟

-:من سالهاست که کنارشم... آدمای مثل تو زیاد دیدم...

-:من با بقیه فرق دارم...

-:بقیه هم همینو میگفتن... بزار بهت بگم سر آخری چه بلایی اومد. اون خیلی به خودش مطمئن بود و مثل تو فکر میکرد با بقیه فرق داره اما... آتش پا رو دلش گذاشت... اول یه تیر تو سینش زد و بعد سوزوندش... تا هیچ وقت دوباره زنده نشه!

انریکو به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد. چشمانش را ریز کرد و گفت: گفتی که پا روی دلش گذاشت... یعنی دوسش داشته!

عماد عقب کشید و به صندلی تکیه زد: آقای فریمان... هیچ کس هیچ کسی رو دوست نداره... آدما فقط به هم نیاز دارن... واسه همین فکر میکنن عاشق شدن... نیاز مالی، احساسی یا جسمی... فقط همین! و آتشم یه آدم بی نیازه!

با باز شدن در هر دو به سمتش باز گشتند. با دیدن آتش از جا برخاستند. آتش با آرامش جلوی در ایستاد. انریکو جلو رفت و با او دست داد. آتش لبخند به لب دست انریکو را به گرمی فشرد.

انریکو اشاره ای به عماد کرد: من و عماد داشتیم یه کم صحبت میکردیم وقتیکه منتظرت بودیم...

آتش باقی حرفهای انریکو را نشنید. حتی توجهی به عماد هم نکرد. تنها به صورت انریکو خیر شده بود. به چشمان آشنایش... سخنان عماد مدام در گوشش تکرار میشد: " اون انریکو نیست! "

آتش وانمود میکرد که به تک تک سخنان انریکو گوش میدهد و گاه با سر مهر تائیدی بر سخنانش میزد اما در دل... تنها به صورتش توجه داشت... به حرکاتش... به طرز برخوردش... تا شاید چیزی بیابد... نشانه ای ! نشانه ای از آشنایی که به قصد فریب او آمده بود اما... چیزی دستگیرش نشد... او انریکو بود... انریکوی همیشگی... بدون هیچ نشانی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 21 از 36:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA