انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 36:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
ایران، کیش:

مهران درحالیکه خودش را برای مونا لوس میکرد زمزمه کرد: مونا!

مونا بی توجه روی گرداند و از عرشه ی قایق سفید رنگ به آبی خلیج فارس چشم دوخت.

مهران قدمی به مونا نزدیک شد: مونا خانم... مـــــــــــونا!

مونا باز بی توجهی نشان داد. سرانجام صبر مهران لبریز شد. پشت مونا رفت و با یک حرکت او را از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. مونا بی تفاوت سربرگرداند. مهران به لبه ی قایق نزدیک شد و با لحن تهدید آمیزی گفت: مونا... به خدا میندازمت تو آب ها!

مونا زیر چشمی نگاهی به چهره ی جدی مهران انداخت و پوزخندی زد.

مهران مونا را که در دستانش مانند پر سبک بود بیشتر به دریا سوق داد: اگه آشتی نکنی میندازمت! شوخی هم ندارم!

وقتی واکنشی از سوی مونا ندید؛ دستانش را سبک سنگین کرد: باشه... یک... دو...

دستانش را کمی شل کرد. مونا از ترس پیراهن مهران را چنگ زد: خیلی خوب... خیلی دیوونه!

-:آشتی؟!

-:آشتیه آشتی!

مهران لبخندی زد و با تمام وجود مونا را به خود فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد: خیلی دوست دارم... هیچ وقت باهام قهر نکن!

مونا لبخند عشوه گرانه ای زد. مهران آرام صورتش را به صورت مونا نزدیک کرد. مونا آرام چشمانش رار روی هم گذاشت. مهران با دیدن چشمان بسته ی مونا لبخندی زد و آرام پیشانی اش را بوسید!

مونا آرام چشم گشود. با لبخند صورت مهران را نوازش کرد: تو بهترین مردی بودی که میتونستم پیدا کنم!

مهران سرش را کمی خم کرد: مونا...

در ذهنش به دنبال واژه هایی برای وصف حالتش میگشت. مونا هنگامیکه درماندگی اش را دید با مهربانی انگشتش را روی لبانش گذاشت: سیس! میدونم... همه چی رو میدونم!

مهران با خوشحالی گفت: معلومه که میدونی... همیشه میدونی!

مونا اشاره ای به مهران کرد: خوب... حالا منو بزار زمین تا از دستت نیفتادم!

مهران اخمی کرد: یعنی من اینقدر ضعیفم!

مونا کمی سرش را خم کرد: نه! نه... اما یهو اتفاقه دیگه... تو هم اصلا قابل اعتماد نیستی!

-:دستت درد نکنه مونا خانم... دستت درد نکنه!

-:خواهش...

-:اصلا بیا پایین ببینم... موهات چشام و کور کرد!

مونا محکم گردن مهران را گرفت: حالا که اینطوریه نمیام!

-:واسه چی؟! میخوای کور بشم!

-:خوب اون موقع نمی تونی به زنای دیگه نگاه کنی!

-:میخوای من کور بشم که تو بری دنبال یکی دیگه هان... هان!؟

مونا با شیطنت گفت: نمی دونم... تو حالا کور شو تا ببینیم چی میشه!

ناگهان مهران دستانش را از هم گود و مونا با شدت به زمین خورد: آخ!

مرهان روی برگرداند: اصلا من نیستم!

و به سرعت از وی دور شد.

مونا فریاد زد: خیلی خوب بچه ننر! قهر نکن...

صدای مونا در میان خروش موجهای نیلی خلیج گم شد.


*****************


ایران، تهران:

فیونا به سرعت وارد اتاق شد. جی جی سر بلند کرد و با دیدن فیونا که بی اجازه وارد شده بود با ناراحتی گفت: اینجا اتاق منه... باید در بزنی!

فیونا بی توجه به جی جی به سمتش آمد: انریکو رو نمیتونم پیدا کنم!

-:رفته بیرون...

فیونا مضطرب پرسید: کجا؟! کجا رفته!

جی جی مشکوک از جا برخاست: چیزی شده!؟

فیونا سعی کرد آرام باشد: آره... باید همین الان انریکو رو پیدا کنم!

-:اون رفته...

فیونا با اضطراب میان حرفش آمد: نگو که رفته دیدن یاس...

جی جی سرش را خم کرد و آرام زمزمه کرد: دقیقا...

فیونا با حرص دستانش را در هم فشرد و خواست بیرون رود که جی جی مانعش شد. بازویش را گرفت و آشفته پرسید: چی شده؟!

فیونا نگاهی به ساعتش انداخت و کلافه گفت: آتش به انریکو شک کرده! یکی رو فرستاده واسه تحقیق و اونم بو برده که ماجرا چیه!

رنگ از رخسار جی جی پرید: فهمیده...

-:انریکو الان نباید آتش و ببینه... ما داریم روش کار میکنیم تا منحرفشون کنیم!

-:اما انریکو که خبر نداره!

-:واسه همینه که میگم نباید آتش و ببینه!

-:وایسا من الان بهش زنگ میزنم!

-:زدم... جواب نمیده!

-:من پیداش میکنم...

فیونا آب دهانش را فرو داد: زودباش... فقط زودباش!


*****************

ایران، کیش:

مرد کت و شلوار پوش روی مبل راحتی لم داده بود و سرگرم صحبت با گوشی بود.

-:خیالتون راحت باشه آقا!

-:...

-:پسرتون قرارداد و امضا کرده!

-:...

-:فردا هم قراره بریم دیدن زمین...

-:...

-:مهران خان الان با قایق شخصیشون رفتن دریا...

-:...

-:بله! اما مهران خان اصرار داشتن تنها برن!

-:..

-:مطمئن باشین آقا!

مرد به پسر جوانی که تازه وارد اتاق شده بود خیره شد. اضطراب و ترس در صورتش موج میزد.

مرد آرام زمزمه کرد: بله! چشم! هراتفاقی رو بهتون گزارش میدم!

-:...

-:حتما!

تماس را قطع کرد و از پسر پرسید: چی شده؟!

-:یادتونه صبح موقع اسکن کردن قایق مهران خان دستگاه اخطار داد!

مرد با تردید پاسخ داد: آره... مگه واسه این نبود که دستگاه هنگ کرده بود!

پسر سر تکان داد: نه! اینطور فکر نمی کنم!

-:یعنی چی؟!

پسر دکمه ی پخش فیلم را فشرد و گوشی اش را به دست مرد سپرد: اینجا... این مرد و میبینین که داره پنهانی از گاراژ بیرون میره...

مرد بی صبرانه گفت: خب...

-:این مرد به عنوان تعمیرکار صبح قایق و سرویس کرد؛ درحالیکه اصلا تعمیر کار نیست!

مرد ناگهان از جا پرید. گوشی را روی مبل کناری رها کرد و گفت: مهران خان... جونش در خطره!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فیونا همچنان سرگرم تماس گرفتن با انریکو بود. صدای جی‌جی سبب شد سر بلند کند. جی‌جی اشاره ای به اسکرین روی دیوار رو به رویش کرد: ایناها... جی پی اس میگه الان جلوی دفتر آتشه!

-:اوه...

جی جی به سمتش برگشت: هنوزم جواب نمیده!

-:نه! پیامکم فرستادم اما جواب نمیده!

جی جی از پشت میزش بیرون آمد و درحالیکه به سمتش میرفت دوباره و دوباره شماره ی انریکو را گرفت.

در همین حال انریکو پا به دفتر یاس گذاشت. منشی با دیدنش به نشانه احترام از جا برخاست و لبخندی به رویش زد: آقای فریمان...

-:سلام! با خانم آریامنش قرار داشتم!

-:او... بله! متاسفانه یه مشکلی براشون پیش اومد... بازم مجبور شدن شما رو منتظر بزارن.. واقعا ازتون عذرخواهی کردن... اما الاناست که برسن!

انریکو کمی خم شد و زمزمه کرد: حالشون خوبه؟! میدونین که... از نظر جسمانی...

منشی ابرویی بالا انداخت: اوه... بله!

انریکو با لبخند سر تکان داد: خوبه...

-:ازتون خواستن اگه مشکلی نیست تو اتاقشون منتظر باشین!

انریکو با تعجب پرسید: اتاقشون؟!

منشی با سرتائید کرد: درسته! منم مثل شما تعجب کردم وقتی کفتن تو اتاقشون... چون ایشون معمولا بدون حضور خودشون مهموناشون و به اتاق راه نمی دن!

انریکو لبخندی زد: باشه... پس من منتظرشون میمونم!

به سمت در قهوه ای رنگ رفت و وارد اتاق شد.


*********

ایران، کیش، ده دقیقه پیش از انفجار:

مونا کنار مهران که روی عرشه دراز کشیده و خواب بود نشست. لبخند شیطنت آمیزی زد. موهایش را که دست آویز باد بودند را جمع کرد و پشت گوش انداخت. پری را که در دست داشت به مهران نزدیک کرد و از زیر کلاه حصیری که مهران روی صورتش کشیده بود پر را درون گوشش فرو برد.

مهران تکانی خورد و با دست سعی کرد مزاحم را براند. مونا به زحمت خنده اش را کنترل کرد و پس از آرام شدنش دوباره کارش را تکرار کرد. مهران سری تکان داد و به چپ غلطید. مونا لب را گاز گرفت و نیمخیز شد تا دوباره مزاحم مهران شود.

کلاه از روی صورتش کنار رفته بود. لبخند پررنگ روی لبانش مونا را کنجکاو ساخت. بیشتر خم شد تا بهتر صورتش را ببیند. معلوم نبود چه در خواب میبیند که لبخندش به این بزرگی ست. مونا دستش را در طرف دیگر مهران قرار داد و خم شد. طوریکه موهایش روی صورت مهران ریخت.

ناگهان مهران با حرکتی پیشبینی نشده دست راستش را دور کمر مونا حلقه زد و را پایین کشید و کنار خویش خواباند. مونا جیغ کوتاهی کشید.

مهران با قهقه گفت: اهان... بالاخره این مزاحم کوچولو رو گیر انداختم!

مونا با خنده روی عرشه دراز کشید. موهای سیاهش روی عرشه سپید پخش شد. مهران نیمخیز شد و دستانش را در دو طرف مونا قرار داد. صورتش را در مقابل صورت مونا گرفت. مونا لبخند شیرینی زد: مهران...

مهران به چشمان مونا خیره شد و سپس تمام اجزای صورتش را وارسی کرد و سرانجام دوباره به چشمانش برگشت: مونا!

-:هوم؟!

-:هر چی بیشتر نگات میکنم، خوشگلتر میشی...

سپس با شیطنت ادامه داد: ببینم شیطون... طلسمی چیزی داری؟!

مونا سرش را بالا و پایین کرد: آره... طلسم عشق!

مهران پوزخندی زد: عشق... عشق...

سپس بوسه ای بر گونه ی مونا زد و آرام کنارش دراز کشید. مونا نیمخیز شد و کلاه مهران را برداشت سپس به مهران نشانش داد: نمیخوایش؟!

-:نه... خودت بزار!

مونا سر تکان داد و آن را روی صورتش گذاشت تا از شدت آفتاب کمی کم کند.

مهران نفس عمیقی کشید: اصلا دوست ندارم امروز تموم شه! دوست ندارم برگردم به ساحل؛ پیش اون آدمای احمق...

ناگهان از جا پرید: اصلا بیا از همین جا شروع کنیم... این قایق و ور داریم و بزنیم به دریا! دریای عمان... قیانوس هند و ... همینطور بریم!

مونا بی آنکه نگاهی به مهران بیندازد بازویش را گرفت و او را دوباره خواباند: احمق نشو... فکر کنم آفتاب زیادی به مخت خورده!

مهران دوباره دراز کشید: اما مونا... من نمی خوام برگردم! میدونی اونا به همه ی باورام گند میزنن... اونا میگن تو مردی؛ اما دروغه! تو اینجایی...

چینی بر پیشانی انداخت: کنار من!

-:میدونی اصلا کار خوبی نیست که به یکی بگی مردی!؟

مهران پوزخندی زد: تو کجایی؛ من کجا؟!

-:واسه اینکه تو مو میبینی، من پیچش مو... اونا یه مشت احمقن... بزار هر چی میخوان بگن! تو منو میبینی!؟

-:آره...

-:صدامو میشنوی!؟

-:معلومه!

-:پس بزار هر چی میخوان بگن

مهران لبخندی زد: با تو همه چی خیلی اسون میشه!



*********

ایران،تهران:

انریکو پس از زیر و رو کردن قفسه ی کتابها کتابی را برداشت و سرگرم ورق زدنش شد. مدام حرفهای زهره در گوشش میپیچید: اگه دوسش دارین تنهاش نزارین!

نمی خواست این واژه ها را به یاد بیاورد. نمی خواست ان روز کذایی و آن گفتگو را به یاد آورد. هرگاه به یاد آنها می افتاد دست و دلش میلرزید. می ترسید... میترسید از اینکه این حرفها مانعش شوند... و امیدوار بود. امیدوار بود که مرد حرفهای زهره او باشد. مردی که آتش عاشقش بود پویش آریا باشد... دلش این را میخواست. اما هیچ تضمینی نبود که خودش هم چنین خواسته ای داشته باشد.

کلافه کتاب را به قفسه برگرداند و روی مبل نشست. برای آنکه از دست آن افکار خسته کننده راحت شود گوشی اش را از جیب بیرون آورد. با دیدن آمار تماس موبایلش شگفتزده شد. نگران بود اتفاقی افتاده باشد.

به سرعت موبایل جی جی را گرفت اما مشغول بود. شماره ی فیونا را گرفت و درحالیکه منتظر بود زمزمه کرد: خدا به خیر کنه... یعنی چی شده؟!

موبایل او هم بوق اشغال میزد. قطع کرد و خواست دوباره شماره ی جی جی را بگیرد گوشی اش زنگ خورد. جی جی بود. به سرعت پاسخ داد:الو جی جی!

-:انریکو!

-:چی شده!؟

جی جی نفس زنان گفت: آتش... اون بهت شک کرده! زودتر از اونجا بیا بیرون!

-:چی... ؟! شک کرده! چطوری؟!

-:نمی دونم... فقط بیا بیرون...

در همین هنگام در اتاق باز شد و انریکو با صدایش به سمتش برگشت. با دیدن آتش خشکش زد. صورتش رنگپریده به نظر می رسید. از آن خراشها تنها یکی به جا مانده بود. روسری سرمه ای سر کرده بود به همراه مانتوی سفید رنگ...

انریکو تنها صدای جی جی را میشنید: الو... انریکو! بیا بیرون... همه چی به هم ریخته! انریکو...

آتش به رویش لبخند زد و منتظر ماند.

انریکو آرام لب گشود: باشه... میام حرف میزنیم!

و تماس را قطع کرد. آتش لنگان لنگان جلو آمد. انریکو نگاهی به سرتاپایش انداخت: خوشحالم که سالمی!

-:ممنون!

انریکو اشاره ای به وی کرد: مثل قبل شدی!

-:آره... به جز اینکه دارم لنگ میزنم و تموم بدنم گز گز میکنه... در کل خوبم!

انریکو فاصله ی بینشان را با گامی بزرگ طی کرد. با انگشت آرام زخم روی پیشانی اش را لمس کرد: اینو یادت رفت!

آتش سر بلند کرد و به چشمان آن سرو بلند بالا خیره شد. تمام بدنش بی حس شده بود. حسی آشنا به او دست داده بود حسی غریب که برای وصفش حتی واژه ها نیز جا میماندند!

انریکو نیز از این نزدیکی حس خوبی داشت. نمی دانست این حس تاثیر حرفهای زهره بود یا احساساتش به هم خورده و در واقع این حس ترس بود که داشت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران، کیش:


مهران با ملایمت موهای مونا را نوزش میکرد و با انها بازی میکرد: میدونی مونا... دوست دارم! دوست دارم...

صدایش را بالاتر برد: دوست دارم!

مونا آرام سرتکان داد: میدونم... هر روز اینو میگی!

-:واقعا... ولی بازم کمه!

مهران دستانش را دور شانه های مونا گره کرد و او را با حداکثر توان به خود فشرد: مونا! بعضی دقتا دوست دارم اونقدر محکم بغلت کنم... اونقدر محکم بغلت کنم تا...

-:تا خفه بشم!

-:نه... تا... تا یکی بشیم!

-:مهران... ما همین الانم یکی هستیم... تو منی... من هر وقت تو آینه نگاه میکنم تو رو میبینم... تو تا میخوای حرفی بزنی من میفهممت... نیازی به این حرفا نیست اصلا... من از چشات میفهمم! اینکه خوشحالی، ناراحتی، روزتو چطور گذروندی، چیکارا کردی... وقتی آدم عاشق بشه دیگه کلمات بی معنی میشن...

-:مونا... تو خیلی خوب حرف میزنی!

-:نه! فقط تو اینطور فکر میکنی! چون هر چی میگم و میفهمی!

...

-:مهران!

-:جونم!

-:تو چجوری فهمیدی عاشقم شدی!؟

-:نمی دونم... تو خودت چجوری فهمیدی!؟

-:اوم... خوب اول اولش نفهمیدم! یعنی تو هر روز میومدی واسه کنسرت گروه! تا اینکه... تا اینکه یه روز نیومدی! همش تو جمعیت دنبالت میگشتم... میخوندم اما حواسم به هیچکی نبود جز جای خالی تو... بعدش... بعدش تو اومدی که ازم امضا بگیری! گفتی من یه روز آدم بزرگی میشم و تو نمی خوای شانس داشتن امضای منو از دست بدی!

-:و تو گفتی که هنوز معلوم نیست! گفتی اگه خواننده معروفی شدم حتما بهت امضا میدم... یه امضای سفارشی!

-:بعدش تو گفتی اون موقع من اونقدر معروف شدم که تو رو به یاد نمیارم!

-:اوهوم!

-:اما اون روز... موقع امضا کردن؛ دستم خورد به دستت... یه تماس کوتاه بود! اما... اما دستات خیلی گرم بودن، گرم و مهربون...

-:به خاطر مشروب بوده! آخه من به مشروب ارزون قیمت عادت نداشتم!

مونا ضربه ی آرامی به پهلوی مهران زد: نه خیر... به خاطر مشروب نبود!

-:نبود؟!... باشه؛ نبود!

-:آره... داشتم میگفتم! دستات خیلی احساس خوبی به آدم میدادن ! بعدش که سربلند کردم تو بهم لبخند زدی! یه لبخند گرم ومهربون... از همونایی که دیگه نمیزنی!

-:واقعا!؟

-:آره...

مهران ابرویی بالا انداخت: اوهوم!

-:از بعد اون اتفاق همه چی عوض شد. به معنی ترانه ها و اهنگا بیشتر فکر میکردم... ترانه هام رنگ گرفته بودن... دیگه میدونستم چی باید بنویسم! دیگه میدونستم عشق چه شکلیه! میدونی... خیابونا جالب و شاد شده بودن... ابرا دیگه باعث دلتنگیم نمی شدن! همه چی خیلی خوب شده بود... هیچی عوض نشده بود اما همه چی بهتر شده بود... دوستم گفت به خاطر خودمه! گفت که دید من به زندگی عوض شده! گفت که حتما عاشق شدم...

-:چه جالب!

-:تو چجوری فهمیدی که منو دوست داری!

-:میدونی که... من اون موقع به دخترا یه جور نگاه میکردم... یه دختر خوشگل واسه خوشگذرونی و پوز دادن به بقیه پسرا... اما وقتی تو رو دیدم... نمی دونم چطور بگم... اصلا به این چیزا فکرم نکردم! شخصیت تو اونقدر متشخص و قابل احترام بود که اصلا ادم جرات نمیکرد به این چیزا فکر کنه! تو یه حس خاصی بهم میدادی... دوست داشتم جلوی تو خودمو خوب نشون بدم، همونجوری باشم که تو دوست داری... نمی دونم! کمتر سیگار میکشیدم... دور کل دخترا رو قلم کشیدم! دیگه تند رانندگی نمی کردم... باورت میشه! میترسیدم بمیرم!

مونا لبخندی زد: پس خوبه که نگران جونت بودی، وگرنه من الان نداشتمت!

-:آره... تا اینکه فهمیدم عاشقت شدم! با تماشای یه فیلم فهمیدم که همه ی حالتای عاشقا رو دارم... بعدش... بعدش خواستم بیام و بهت بگم اما... اما چطوری!؟ میومدم و چی بهت میگفتم... من یه آس و پاس بودم... یه پسری که هیچ دختر عاقلی قبولش نمی کردم... گیرم تو قبولم میکردی اما من نمی خواستم زندگیت و به هم بریزم... آخه من هر جا میرفتم با خودم بدبختی میبردم... بعدش یه مدت نیومدم کنسرتت... وقتی تو زنگ میزدی رد میکردم! توی پیست بهت بی محلی میکردن تا... بالاخره طاقتم طاق شد. نمی تونستم بدون تو زندگی کنم... حتی نمی دونستم قبل تو چطوری تونسته بودم دووم بیارم!

با هر واژه ای که از دهان مهران خارج میشد زمان سنج بمبی که در زیر مخزن سوخت جاسازی شده بود بیشتر و بیشتر به صفر نزدیک میشد و لحظات باقیمانده عمر مهران هم کم میشد. کمتر و کمتر... تا لحظاتی دیگر عمر مهران و عشق افسانه ایش به سر میرسید! و او به معشوق ابدی اش می پیوست... البته اگر نقشه به خوبی اجرا میشد اما همیشه دستی در این میان بود... دستی قدرتمند تر از هر دست دیگری... دستی که همه چیز را رقم میزد... صاحب آن دست بود که معلوم میکرد چه کسی میمرد و که دوباره متولد میشود... با قدرت او بود که دریاها میخروشیدند و ماهی ها در آرامشش زندگی میکردند...

مهران بوس ای بر سر مونازد: مونا... دوست دارم تا آخر عمرم... تا ابدیت همینجری باشیم... همینطوری دراز بکشم و سر تو روی سینم باشه، نزدیک قلبم... بعد قایق همینطوری رفته رفته دور بشه از این آدما... از این خشکی... هیچ وقتم واینسته! همینطوری بره و من وتو رو هم باخوش ببره... بعدش فقط من باشم و تو و این دریا... هیچکی نباشه... هیچکی هیچکی!

مونا سرش را بیشتر به سینه ی مهران فشرد: مهران... عاشقتم...عاشقت!

ناگهان صداب انفجاری عظیم موجودات دریایی را ترساند. پرندگان دریایی که در نزدیکی های آنجا بر روی لجنها نشسته بودند از وحشت از جا پریدند و به سرعت از آنجا دور شدند. ماهی ها چرخی زدند و راه دیگری در پیش گرفتند. تنها کوسه ها بودند که بوی خون آنها را به آنجا کشانده بود. حال از آن قایق مجلل و بزرگ تخته پاره ای بیش برجا نمانده بود. تخته پاره ای که هر لحظه بیشتر در آب فرو میرفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پسر جوان رو به سرپرست محافظان کرد و با نگرانی گفت : موبایلش انتن نمیده!
مرد چینی بر پیشانی انداخت . فریاد کشید : چی... آنتن نمیده!؟ این بود اون پوشش سراسری که میگفتن...
پسر با تاسف سر تکان داد و بی توجه ادامه داد: من سعی کردم با قایق ارتباط ماهواره ای برقرار کنم اما...
اشاره ای به مانیتور روی میز کرد : همونطور که میبینین... اینجا محوطه ایه که ما شناسایی کردم!
تصویر را بزرگتر کرد: و اینم قایقه!
مرد غرید :خوب... پس مشکل چیه؟
-:ما محل قایق و میدونیم اما نمی تونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم...
مرد اینبار با نگرانی نالید : چرا؟!
-:نمی دونم... انگار یه جور اختلالگر مانع میشه!
مشکوک پرسید :اختلالگر؟
-:بله... رو امواج کشتی پارازیت میندازه و مانع هر ارتباطی میشه... درواقع قایق الان با هیچ جا ارتباط نداره!
-:پس الان... چیکار باید بکنیم...
-:نمیدونم... ما همینطور داریم تلاش میکنیم تا تو اختلالگر نفوذ کنیم اما تکنولوژیش خیلی بالاست... سیستمش طوری طراحی نشده که بشه به سادگی ازش گذشت .
-:فکر میکنی دستکاری قایق به همین اختلالگر ختم میشه...
پسر شانه بالا انداخت : شاید!
با مکث ادامه داد : اما اگه اینطور باشه، واسه چی باید این کارو بکنن... این همه زحمت فقط واسه این که ارتباط قایق و با ما قطع کنن...
سرپرست به نشانه ی تائید سر تکان داد و در افکارش غرق شد.
-:اما...
-:چی؟!
-:فکر میکنین باید به آقای افتخاری خبر بدیم...
-:آقای افتخاری... نه! هنوز نه! اگه الان خبردار بشن فقط نگران میشن...
-:بسیار خوب...
مرد پیش از رفتن دوباره نگاهی به مانیتور انداخت. ناگهان چهره اش در هم رفت. اشاره ای به مانیتور کرد: این چیه!؟
پسر با دیدن تصویر رنگ از رخسارش پرید. به سرعت دست به کار شد. پس از اقدامات لازم زبان گشود: قربان... مثل اینکه یه انفجاری تو منطقه رخداده!
سرپرست به سمت مونیتور هجوم اورد: انفجار؟!
پسر نگران به مانیتور خیره شد و آرام سر تکان داد. مرد دستش را مشت کرد و منتظر ماند؛ تنها کاری که از دستش برمی آمد!
مرد آرام زمزمه کرد: به گشت ساحلی و پلیس خبر بدین... باید بریم دنبالش...



*******************


ایران، تهران:


آتش اشاره ای به صندلی زد: چرا نمی شینی!؟
انریکو سر تکان داد و روی مبل راحتی نشست: حالا میخوای درباره ی مزایده چیکار کنی!؟
آتش شانه ای بالا انداخت: هیچی...
انریکو متعجب پرسید : هیچی؟!
-:آره... خوب مهران تلاش زیادی کرده بود، شایستگی این برد و داشت! به هر حال آدم باید گاهی وقتا باختو هم تجربه کنه!
-:خوب... اینم حرفیه! راستی... انگار عماد میگفت تصادفت تقصیر مهرانه! واقعا اینطوره؟
آتش پوزخندی زد: عماد... خوب اون یکمی زیادی به همه چی مشکوکه...
انریکو با تمسخر گفت : به هر حال شغلش اینه!
-:درسته... اما همونطور که پلیسا هم گفتن این فقط یه اشکال فنیه... هیچکس و هیچ چیزی توش دخالت نداشته!
-:آتش... اینجا که کنفرانس خبری نیست! میتونی راحت باشی... نیازی به شعار دادن نیست!
-:هه! شعار واسه چی!؟ این واقعیته! مهران بی تقصیره! مطمئن باش اگه غیر از این بود مهران الان زنده نبود!
انریکو ریلکس گفت : چه رک!
-:اینطوریاست دیگه...
-:خوب... پس حالا برنامه چیه؟! پروژه ی جدیدی، چیزی...
-:راستش...
هنوز آتش شروع صحبت نکرده بود که گوشی اش زنگ خورد. آتش نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندی به روی انریکو زد: ببخشید، اضطراریه!
انریکو سر تکان داد: راحت باش!
آتش سرگرم ور رفتن با موبایلش شد در حالیکه زیرچشمی حواسش به تمام حرکات انریکو بود. انریکو نفس عمیقی کشید و به پشتی تکیه داد. صورتش آرام و معمولی بود. اما در دلش خدا خدا میکرد آتش چیزی نفهمیده باشد... به صورت بی تفاوت آتش خیره شد .
اگر آتش چیزی فهمیده بود... اگر فهمیده بود که او پویش آریاست ؛ مطمئنا باید واکنشی نشان میداد. یعنی بعد از آن همه ماجرا، بعد از صحبتهای زهره که صراحتا درباره ی عشق آتش به پویش حرف زده بود، به هر حال باید آتش واکنشی نشان میداد... واکنشی به دور از بازی های مسخره اش! واکنشی مانند عصبانیت، خشم و یا حتی... عشق! اما آتش... تنها آنجا نشسته بود و موبایلش را چک میکرد و با نگاه های زیرزیرکی اش عذابش میداد ...
اگر میدانست که آتش چه دستگیرش شده راحتتر بود! میتوانست بلند شود و تمام عقده هایش را سرش خالی کند. بدون ترس در چشمانش خیره شود و بپرسد چرا!؟ یا اینکه او را به مبارزه بطلبد و انتقام تمام این سالها را بگیرد!
اما اگر اینطور نبود چه؟! اگر آتش حتی به پویش بودن انریکو فکر هم نکرده باشد آنگاه چه؟!
آنوقت تنها خودش را مسخره خاص و عام میکرد! فقط یه حرکت نابجا میتوانست شک آتش را برانگیزد... اگر انریکو بی اطلاع درباره ی پویش بودن حرف میزد آنوقت فقط خودش را لو میداد!
تنها چاره اش انتظار بود؛ انتظاری کشنده ! بی تابی مانند زهری کم کم در جانش رخنه میکرد و هنگامیکه به قلبش میرسید... کار تمام بود!
دستش را مشت کرد و سعی کرد توجهی به آتش نکند! سعی کرد در حال زندگی کند و پس از پیش آمدن وقایع چاره ای برایش بیندیشد و به آنها نیندیشد! اما مگر میشد بیخیال آتش شد! آنجا؛ روی مبل نشسته بود و با ان چهره ی هوشمندانه اش مدام به رویش لبخند میزد...
پبه آتش چشم دوخته بود و صبرش هر لحظه کمتر میشد که ناگهان آتش سر بلند کرد . نگاهشان در هم گره خورد. انریکو در جوابش تنها لبخندی زد .
آتش گوشی را کنار نهاد و به صورت انریکو خیره شد: خیلی عذر میخوام! خوب... چی داشتم میگفتم؟
-:اوم... درباره ی برنامه هات ...
-:اوه... بله! خوب راستش وقتی تو بیمارستان بودم یه تصمیمایی گرفتم! برای زندگیم... من آدم موفقی هستم؛ حداقل تو حیطه ی کاری که اینطوره! در واقع میخوام به زندگی شخصیم سروسامون بدم... به خانوادم بیشتر اهمیت بدم! بیشتر به دوروبریام اعتماد کنم و ... اینجور چیزا!
-:اوم... به نظر خوب میاد!
-:البته این به شرطیه که اونا با من رو راست باشن!
-:میدونی آتش... این وقتی اتفاق میفته که تو هم با اونا روراست باشی! مثلا من و تو!
-:یعنی فکر میکنی ما نمی تونیم با هم روراست باشیم!
-:نمی دونم...
-:بهتره تلاشمونو بکنیم... چون من واقعا دوست دارم دوستای خوبی برای هم باشیم!
-:خوب... پس باید شروع کنیم با هم صادق باشیم!
-:اوم... دوست داری با من شروع کنیم!
-:با تو؟!
-:آره... هر چی دوست داری ازم بپرس! منم قول میدم جواب همشونو بدم!
انریکو متعجب پرسید : واقعا!؟
اتش با خنده گفت : آره !
-:خوب... بزار فکر کنم! شبیه بازی شجاعت یا جسارت میمونه نه؟!
-:درسته .
انریکو با شیطنت گفت : بیا با زندگی خصوصیت شروع کنیم! اوم... تو عاشق یکی هستی نه؟!
آتش فکری کرد: آره...
-:منظورم عشق لیلی مجنونیه ها!
پاسخ «خوب»از طرف آتش باعث شد انریکو با تردید بپرسد : اون مرد کیه!؟
آتش خیلی جدی گفت : تو نمیشناسیش!
-:اسمش، شغلش و مشخصاتشو بگو!
و اضافه کرد: من باید بدونم کی رقیبمه!
آتش خندید . خنده اش تلخ بود تا همچون خنده های دقایق پیش : خوب... اسمش پویش بود! شغلشم دولتی بود!
-:دولتی یعنی...
خیلی جدی گفت :اون یه پلیس بود!
انریکو پوزخندی زد: پلیس! یعنی... یعنی واقعا سطح خودتو انقدر پایین آوردی... منظورم اینه که تو، زن به این موفقی... عاشق یه مامور پلیس عادی شدی!
آتش با همان لحن گفت: اولا اون خیلی هم عادی نبود... و باید بگم که اون یه انسان واقعی بود! همین برای عاشق شدن کافیه!
انریکو مکثی کرد . شانه ای بالا انداخت: چی بگم... اما... چرا همش بود بود میکنی!؟
-:واسه اینکه اون مرده!
-:مرده!؟ به همین راحتی...
-:چطورمگه!؟
-:آخه خیلی راحت راجع بش حرف میزنی... هیچ تاسفی تو صدات نیست!
آتش رو برگرداند . به میزی که در فاصله ی دورتر از او قرار داشت خیره شد : تاسف خوردن من اونو زنده نمی کنه!
انریکو در پاسخش تنها سر تکان داد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
لحظات به کندی می گذشت . نفس های انریکو در سینه حبس بود . ذهنش در میان اقیانوس افکارش رها شده بود . تک تک کلماتی که از دهان آتش بیرون آمده بود در دریای ذهنش پراکنده شده بودند . زمان نیاز داشت برای جا دادن این کلمات در ذهنش . زمان نیاز داشت برای ادامه بحث با آتش ... زمان نیاز داشت تا بتواند انریکوی خونسردی را بسازد که از علاقه اش به آتش می گوید نه پویشی که در برابر این زن عاشق بود . می خواست بلند شود . بلند شود و با بیشترین سرعت ممکن از این اتاق ... از این ساختمان دور شود . دلتنگ خانه ای بود در دور دست ها ... دلتنگ آرامشی بود در میان فاصله ای دور ... دلتنگ اغوش مادر بود . دلتنگ دست مردانه ی پدر ... دلتنگ غرغر های خواهر و بد اخلاقی های برادر ... دلتنگ حوض کوچک میان خانه بود . اما ...
-:حالا نوبت منه!
انریکو کف دستانش را به هم مالید و طوریکه انگار برای مسابقه ی بزرگی اماده میشد گفت : بپرس!
تمام تلاشش برای آرام بودن به موفقیت می رسید یا نه را نمی دانست . سعی می کرد در برابر کلمات آتش آرام باشد . نمی توانست سوال بعدی آتش را پیش بینی کند . می پرسید : چطور زنده موندی ؟ شاید هم می پرسید : واقعا خودتی ؟ یا «پویش چرا اینجایی ؟»
-:تو... واقعا منو دوست داری!؟
تک تک کلمات در ذهنش تکرار شد . سوال آتش پیش بینی نشده بود . دوست داشتن ... چشمانش را بست . کوتاه . اما ذهنش نهیب زد . شاید از پویش می پرسد ؟!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آن را آرام و شمرده بیرون دهد : مونده تعریفت از دوست داشتن چی باشه!؟
چشمان آتش خیره بود : نمی دونم... تعریف تو چیه!؟ اصلا تو چطوری منو دوست داری!؟
پلک زد . نگاهش را به چشمان خیره دوخت . جایی برای فرار وجود نداشت : میدونی... من ازت خوشم میاد! تو خوشگلی، موفقی، باهوشی... مثل خودمی! من فکر میکنم من و تو کنار هم بینظیر میشیم... فکر میکنم اگه بخوام ازدواج کنم حتما باید دنبال زنی مثل تو باشم! تو منو درک میکنی... جاه طلبی هام و میفهمی! تو یکی هستی مثل خودم .
آتش لبخند بر لب به سخنان انریکو گوش سپرده بود.چقدر این کلمات برایش آشنا بود .چقدر این کلمات برایش خاطره داشت . چقدر این سبک سخن گفتن برایش یاداور کلمات بود . تک تک کلماتی که بر زبان می آورد همچون حرفهای پویش بود... عشقش مثل عشق پویش بود ... اما او کجا و پویش کجا ...!
-:میخوام یه چیزی ازت بپرسم! فکر میکنی من و تو میتونیم یه روزی عاشق و معشوق باشیم!؟
به چشمان قهوه ای خیره بود . انریکو فریمان چرا برای او یاداور پویش می شد ؟ انریکو فریمان بیشتر از انکه انتظار داشت یاداور پویش آریا می شد ، عشق ... او به عشق با پویش فکر نمی کرد . او به معشوق پویش آریا بودن فکر نمی کرد . انریکو فریمان ! گفت : ما... فکر نکنم! عاشق بودن یعنی معشوقتو بی چون و چرا دوست داشته باشی! یعنی هر وقت بهت نیاز داشت همه چی رو ول کنی و بری دنبالش... من و تو نمی تونیم این کار و بکنیم!
-:از کجا میدونی!
تلخ از تفکراتش زمزمه کرد : از اونجا که ما با هم صادق نیستیم!
-:چرا این حرفو میزنی!
-:من حتی نمی دونم تو ازم چی میخوای آقای فریمان... یا بهتره بگم آقای حیدری ...
انریکو چینی بر پیشانی انداخت : حیدری؟
-:بله... فکر کردی من نمی فهمم! نمی فهمم که تو خودتو جای انریکو فریمان جا زدی تا به کلاهبرداریات ادامه بدی و دستگیرم نشی... باید بگم این بزرگترین کلاهبرداریت بود ! من تحسینت میکنم! اینکه خودتو جای یه آدم پولدار جا بزنی و تمام ثروتشو صاحب بشی...
انریکو آرام سر تکان داد : اینا رو کی بهت گفته!
-:مهمه!
-:تو نمی خوای بدونی کی بهت دروغ گفته!
-:مگه دروغن!؟ واسه من که عین حقیقتن... من همشو باور میکنم!
-:بر فرض که درست باشه... تو خودتم دست کمی از من نداری... تو حداقل دو تا اسم جعلی داری... میدونی اگه مردم و پلیس بفهمن چه بلایی سرت میاد!
-:درسته... اما من دلایل محکمی برای این کارم داشتم!
نفسهایش آرام بود . آتش چیزی از پویش آریا نمی دانست . این آرامش می کرد : منم دلایل خودمو دارم...
آتش مسخره گفت : مثلا چی!؟ اینکه یه دختری به خاطر پول ولت کرده و تو میخوای انتقامشو از دنیا بگیری! هان!
انریکو عصبانی از جا بلند شد: بهتره زیاد تو زندگی دیگران دخالت نکنی... تو هیچی درباره ی من نمیدونی!
دوست داشت فریاد بزند . دوست داشت آتش خشمش را روی آتش رها کند و فریاد زند « نه ... دارم انتقام زندگیم واز دختری می گیرم که زندگیم و ازم گرفت . نه بخاطر پول ... بخاطر خودخواهی هاش من و از بین برد . میخوام انتقام دوستی رو بگیرم که بخاطر من جون داد . میخوام انتقام خانواده ام و بگیرم که نابودش کرد » اما حق نداشت . اجازه نداشت هویتش را فریاد زند . اون انریکو فریمان بود .
-:پس چی... خودت بگو! اصلا واسه چی اومدی سراغم!
انریکو به چشمان آرام آتش خیره شد و آرام گفت: واسه اینکه میخوام مثل تو باشم... میخوام بهش ثابت کنم اگه قرار به بی رحمیه؛ من از اون بیرحمترم!
آتش دلسوزانه زمزمه کرد: چه بلایی سرت آورده که زندگیتو اینطوری خراب کردی!
-:تو چی؟! با تو چیکار کردن که حتی نمی تونی با عشق درباره ی مردی که عاشقشی حرف بزنی!
آتش پوزخندی زد. به نقطه ی نامعلومی خیره گشت: اگه بدونی... طاقت نمیاری!


*******************


چشمانش را آرام باز کرد. پلکهایش سنگین شده بود؛ انگار که سالهاست نخوابیده... دلش میخواست چشمانش را ببندد و برای سالها بخوابد، به جای شبهایی که از فرط دلتنگی نتوانسته بود بخوابد، آرام بگیرد و سر بر بالین بالشت بگذارد!
صدای بلند امواج همچون لالایی در گوشش طنین انداخته بود. این لالایی طبیعت بود برای خوابی ابدی... آهنگ سفر به ناشناخته ها... سفر به آنجا که انسان هنوز قادر به شناختش نبود... آنجا که همه روزی خواهند رفت اما کی؟! کس نمی داند...
حال... آیا این لحظه فرا رسیده بود!؟ وقتش بود این زنجیری که به پایش بسته بود را بگشاید و همراه ترانه های دریا به اوج آسمانها بال بگشاید! یا نه... هنوز کار ناتمامی داشت...! کاری مانند شاد زیستن که در زندگی معنایش را نفهمیده بود!
چشمانش را که باز کرد، در میان آن دو روزنه ی کوچک تنها چیزی که یافت دریا بود... آبی پهناور دریا، و باز هم دریا... آن موجهای بلند و فریاد کش... آن حبابهای سفید رنگ... مرغ ماهیخوار جیغ زنان ساحل را ترک میگفت.
صدای نفس نفس زدنی لب گوشش، تمام آرامشش را به هم میزد! صدای نفسهای خسته و ناآرام... صدای کسی که به دنبالش آمده بود. دستانش را دور شانه هایش حلقه زده و او را به دنبال خودش میکشید... ماسه ها و صدفهای سخت ساحل، کف پایش را نوازش میکرد. قطرات آب از موهایش پایین میرفت و روی ماسه ها میچکید.
سنگینی پلکهایش سرانجام براو پیروز شد. آرام چشمانش را بست و خود را به دستان آن ناشناس مهربان سپرد.
برای لحظاتی در میان زمین و آسمان بود. چیزی از رویدادهای اطرافش نمی فهمید... گذر زمان را حس نمیکرد... نفس نمی کشید گویی مرگ بر او چیره شده!
فشار سنگینی بر قفسه سینه اش او را به این دنیا برگرداند. ضربات هماهنگ و نه چندان سنگین که سعی داشت قلب خسته ی او را دوباره به تپیدن وادارد! با چکیدن قطره ای از روی موهایشخص به روی صورتش تکانی خورد. احساس کرد چیزی از دورن ریه هایش بیرون میزند و بالا می آید. آب آرام از نایش بالا آمد. ناگهان آب از دهانش بیرون ریخت و شروع به سرفه کرد. شخص کمی او را برگرداند تا آب دوباره به گلویش برنگردد!
مهران دوباره خسته روی شنها افتاد. هوای تازه را به ریهایش کشاند. حس خوبی داشت. خواست از ناجی اش تشکر کند. چشم از هم گشود. اما تنها سایه ای از او را دید. سیاهی مطلقه که در آن پس زمینه روشن بسیار به چشم می آمد. وقتی از به هوش آمدن مهران مطمئن شد کمی آرام گرفت. عقب نشست و نفسی تازه کرد.
خواست لب بگشاید و از وی سپاسگذاری کند اما موجها خسته اش کرده بودند. نمی توانست لب از لب جدا کند. نفسش را تازه کرد و کوشید آرام باشد. پیش از آنکه فرصت تشکر بیابد ناخواسته از هوش رفت!
احساس سنگینی می کرد . احساس می کرد نفس هایش در سینه سنگین حرکت می کند . تلاشی برای جا به جایی تنش کرد اما بی فایده بود ... خستگی ای که در تن داشت حتی مانع کوچکترین حرکتی می شد . به سختی گوشه ی چشمانش را گشود . نور شدیدی چشمانش را نوازش کرد . اما قبل از ازار نور ، چشمانش از سنگینی روی هم افتادند . زمان باز هم برایش متوقف شد .
نفس کشید . اینبار حس سبک تری داشت . اینبار ارام تر بود . حس می کرد می تواند صداهای اطراف را به خوبی بشنود . می تواند تکانی به بدنش بدهد و جا به جا شود . انگشت اشاره اش را به ارامی جمع کرد . از جمع شدن انگشتانش به شوق امد . صدایی گفت :باید بیست و چهار ساعت ...
ادامه صداها برایش ازار دهنده بود . حس می کرد گوشهایش به خش خش افتاده است . صدای موجها در گوش هایش طنین انداز بود .
چشم گشود . چهره ای مردانه رو در روی صورتش قرار داشت . به تندی چشم بست . باز هم دنیا با او سر ناسازگاری داشت . در این لحظه ، هم نمی توانست از موهبت های الهی بهره مند شود . چرا کوچکترین موهبت های الهی برای او اضافه به نظر می رسیدند ؟ درست لحظه ای که فرشتگان الهی با زیباترین حالت ها در برابر ادمی ظاهر می شدند او باید با تصویر نه چندان جذاب مردی با پوست تیره رو به رو می شد . دوباره چشم گشود . صورت باز هم رو در رویش قرار داشت اما اینبار کمی عقب تر ...
خوشحال بود از دوری این فرشته ی نچندان جذاب ...
تصویر با سرخوشی دور شد و گفت : اقای افتخاری به هوش اومدن .
پوزخندی روی لبهایش نقش بست . نه به صورت مردی با پوست تیره ... پوزخندش به افکار بهشتی خود بود . چه انتظاری داشت . مطمئنا مرگ هم برای او زیادی بود . مرگ هم پذیرای او نمی شد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رئیس محافظان سریع مرد را عقب کشید و خود جای او را گرفت. با دیدن چشمان باز مهران خیالش راحت شد: آقای افتخاری... پدرتون خیلی نگرانتون بود!
مهران آرام لب گشود: چی شده!؟
-:قایقتون دچار مشکل شده بوده... گارد ساحلی شما رو تو ساحل پیدا کرده! یادتون میاد چه اتفاقی افتاد... کی شما رو به ساحل رسوند؟!
-:نه! فقط یادم میاد... روی قایق بودم...
مهران خواست تکانی بخورد اما درد شدیدِ قفسه ی سینه اش مانع شد. به سرعت تسلیم شد و دوباره بیجان روی تخت افتاد. دکتر به سرعت مانع شد: نه! شما نباید حرکت کنین...
مهران پرسشگر به صورت ریش دار دکتر خیره شد.
-:دنده ی ششم و هفتموتون شکسته... باید 4 تا 6 هفته تحت درمان باشین... حرکتای فیزیکی سنگین هم انجام ندین... خدا رو شکر آسیبی به ریه هاتون نرسیده... اما باید مواظب باشین که بعد از این هم اتافاقی نیفته! سعی کنین نفسای عمیق بکشین تا به ذات الریه مبتلا نشین...
-:اما... منم نمی تونم اینجا بمونم... من فردا باید کسی رو ملاقات کنم! من کلی کار دارم!
-:توصیه من اینه که یه مدت استراحت کنین... حتی اگه تو بیمارستان هم نباشین... شما میتونین توی خونه استراحت کنین اما تحت مراقبتهای شدید پزشکی...
-:خوبه... چون من باید برم خونه!
-:اما باید 24 ساعت اینجا بمونین تا خطر غرق شدگی ثانویه هم از بین بره... من براتون چندتا مسکن نوشتم... استفاده کنین... اگه دردتون بازم خوب نشد از کیسه یخ استفاده کنین... بیست دقیقه بزاری روی سینه تون بهتر میشین... اما اگه بازم دردش شدید بود بهتره به دکتر مراجعه کنین تا مسکن قویتری تجویز کنه!
-:ممنون...
-:در ضمن آقای افتخاری چندبار شخصا با بنده تماس گرفتن... بهتره باهاشون تماس بگیرین تا خیالشون راحت بشه! اشاره ای به تخت کرد: میتونین از مانیتور تختتون استفاده کنین!
مهران سر تکان داد: حتما!
با خروج دکتر رئیس محافظان به سرعت گفت: آقای افتخاری... پلیس میخواد باهاتون صحبت کنه! گروه تجسس هم رفته دنبال قایق!
-:خوب... مشکلی نیست!
-:شما میخواین همه چی رو بهشون بگین!
-:من چیزی برای گفتن ندارم... روی قایق بودم که یهو قایق میترکه و منم از هوش میرم وقتی به هوش اومدم هم که تو بیمارستان بودم... نه میدونم شخص خاصی مسبب این کار بوده و نه میدونم کسی نجاتم داده یا نه!
-:راستش قربان... من فکر میکنم این انفجار عمدی بوده...
-:چطور مگه؟!
-:ما یه سری اطلاعات داریم... بزارین نشونتون بدم!
-:اوهوم...
مرد موبایلش را بیرون کشید: راستی... کسی که نجاتتون داده رو... میخواین دنبالش بگردیم!؟
مهران کمی اندیشید: نه! نیازی نیست!
-:بسیار خوب! هر طور شما بفرمایید ...
-:به اقای افتخاری خبر دادین ؟
-:نه ... میخواستیم خبر بدیم که شما پیدا شدین و بعد هم درگیر شدیم .
-:جلوی پخش این خبر و توی رسانه ها بگیر. نمیخوام هیچکس از ماجرا باخبر بشه . بسپر اگه یه کلمه بیرون درز پیدا کنه پدرشون ودر میارم . به افتخاری هم چیزی نگین.


*********

-:اون شب به مامان جونت قول دادم مواظبت باشم . گفت امانتی دستش ... من گفتم چشمم بهت هست ولی ... نبود کیا . شرمنده مامان جونت شدم . شرمنده گل روش شدم . نتونستم ، اونطور که باید مراقبت باشم . اگه بودم الان صحیح و سالم جلوم بودی . الان زن و بچه داشتی .

به مرضیه خانم بدهکارم کیا ... بخاطر اینکه نتونستم مراقبت باشم . دلم میخواد برم سراغش . برم ازش حلالیت بگیرم برای نبودن تو ... دلم میخواد بدونم الان کجاست . چیکار می کنه ! ولی عین چی می ترسم کیا . می ترسم ازاینکه ببینم مرضیه خانم چه زندگی داره و جای تو چقدر خالیه . می ترسم زندگی هم بزنه تو صورتم که همه چیز تقصیر منه . میدونم کیا باید به حرفت گوش می دادم . وقتی گفتی این دنیا دنیای من نیست باید باور می کردم . حالیم می شد این دنیا دنیای من نبود ولی من بیخیال چسبیدم بهش . دو دستی گرفتمش و خودم و توش جا دادم . من نباید میومدم توی این دنیا نباید اسم این زندگی رو می اوردم . بد کردم . قبل از همه به تو بد کردم . کیا حلالم کن . دیگه دارم می برم . دیگه نمیدونم باید کدوم طرفی برم . دیگه نمی دونم قسمتم راسته یا چپ ... دیگه نمیدونم درست چیه . دارم از زندگی می برم . می خوام خودم و خلاص کنم .

پوزخند زد : دیدی چه بادمجونی هستم . سگ جونیم واسه خودم . اون همه بلا سرم اومد . تا دم مرگ رفتم و موندم . خدا هم راضی به مرگم نیست . نمی دونم این زندگی کوفتی چی داره که اینقدر محکم چسبیدم بهش و دل نمی کنم . اگه من بمیرم درست میشه نه ؟ مامان راحت میشه . دیگه غصه نمی خوره . پسرش اینبار جدی میمیره . بابا رو میبینی از اون بالا کیا ؟ دیدی چطور خم شده ؟ دیدی چطور پیر شده ؟ سنی نداره ها ... من حتی نتونستم دختر پریناز و خوب بغل کنم . اون خواهر زادمه ... وقتی می بینمش دلم توی سینه میزنه . نمیدونی چطور نگام می کنه . چقدر با نمکه . چقدر شیطونه . پرهام و نیستی ببینی . مردی شده برای خودش ! من نباشمم دیگه به هیچ جای دنیا بر نمی خوره کیا . بیام اون بالا !؟ جام بهشت نیست . دیگه خوب می دونم . با این کارا ... هیچوقت بهشتی نمیشم . چقدر مامان نصیحتم کرد . چقدر از مشروب و چشم بد دورم کرد . دیدی چطوری عین خر میخورم ؟ اونقدری میخورم که حالیم نشه چه خبره . تا خرخره میخورم تا نفهمم این دنیا داره چه شکلی جلو میره . مسخره هس کیا ... ولی حتی اون لعنتی هم نمی تونه اون چشما رو از برابرم دور کنه . به قول زن دایی طلسم شدم . بدجورم طلسم اون چشما شدم . هرجهنمی هم که میرم اون چشما راست راست نگام می کنه . خیلی مزخرفه اون دوسم داشته ولی ... من وکشت . مسخره هست نه ؟ادعا می کنه دوسم داره . من و دوست داره . پویش اریا رو ... به عشق من به هیچ مردی محل نمیده . مسخره هست کیا نه ؟ تو هم بگو این دروغه ... اون آتشه ! رئیسه . رئیس و چه به پویش آریا ؟ اصلا من کیم ... چیم . یه عوضی که خیر سرم خواستم واسه مملکتم شجاعت بخرج بدم . دیدی بکجا رسیدم کیا ... دارم میمیرم کیا ... کاش بودی . کاش بودی میزدی درگوشم . کاش همون موقع که گفتی اینجا جام نیست میزدی تو کلم و مینداختیم بیرون . کاش می شد برگردم به اون زمونا . کاش می شد بیخیال همه چی بشم . همش تقصیر منه کیا . تقصیر منه . تو ... هادی ... من چطور قراره جلوی خدام وایستم کیا . قراره چی بگم ؟ قراره چه غلطی کنم ؟

حتی کلمات هم نمی توانست از درد سینه اش کم کند . عقربه های ساعت می چرخید . به جلو ... زمان پیش می رفت . به جلو ...

بلند شد و راه افتاد .

آرام قدم در آسفالت ترک خورده نهاد. سرش را بلند کرد و به غروب خورشید نگریست. دستی پنهان با مهارت تمام رنگ سرخ را به روی سر ابرها پاشیده بود. آرام سری تکان داد. نگاهش بر مزارهای دور دست افتاد. به اشباحی که بر سر مزار بستگانشان ایستاده بودند. گورستان خلوت بود و با تاریک شدن هوا خلوت تر هم میشد.

چیزی بر دلش چنگ انداخت. چیزی مانند حس آشنای دلتنگی... حسی که سالها در وجودش رخنه کرده بود... ناخودآگاه به سمت آنها روانه شد. جاده را در پیش گرفت و بالا رفت. به دنبال چه میگشت؟! مزارش... برای چه!؟ شاید میخواست ببیند کسی به دیدارش آمده... شاید میخواست ببیند با گذشت چند سال هنوز هم کسی او را به یاد دارد... سربازی که در راه وطن جانش را فدا کرد... میخواست ببیند کسی پویش آریا را به یاد می آورد یا نه...

با قدم هایی سست به سمت سنگ قبر به راه افتاد... آرام و ارام... با طمانینه! نمی خواست عجله کند... به چند قدمی مزار که رسید از حرکت باز ایستاد... جرات نداشت نزدیکتر رود... میترسید مرده خفته در گور برخیزد و او را در خاک فرو کند...

در اطراف سنگ کسی نبود. در آن محوطه کسی نبود... اما سنگ قبر تمیز بود... پاک مانند سرشت پویش آریا! لبخندی زد... حداقل هنوز فراموش نشده بود... هنوز کسانی به دیدنش می آمدند... و با علاقه گرد و خاک را از چهره اش میربودند... همین خودش دلگرمی بزرگی بود! همینکه فهمیده بود خونش بیخود و بی جهت بر زمین جاری نشده بود!

موهایش را کمی عقب راند و دوباره به خورشید نگریست. به خورشید که در حال مرگ بود... اما دلش خوش بود فردا خورشید دوباره طلوع خواهد کرد، فردا آفتاب دوباره زاده خواهد شد!

نگاهش آرام آرام سقوط کرد و روی سنگها فرود آمد. یادش رفته بود که کمی آنطرفتر مزار دیگری دارد... با نامی دیگر اما همچنان کسی که آنجا خفته او نیست! مزاری که رئیس برایش تدارک دیده بود و خودش شخصا او را دفن کرده بود تا از مرگش اطمینان یابد...

پایش آرام روی زمین کشیده شد و به سمتش رفت. به دو ردیف بالا تر... شبحی سیاهرنگ روی مزاری چادر زده بود... آفتاب غروب کرده بود، هوا تاریک و روشن بود... چهره اش چندان آشکار نبود اما... او را میشناخت! مگر میشد آن چهره ی روشن را نشناخت... روشنایی ای که از آتش درونش ریشه میگرفت! آری... آتش!

در چند متری مزار ایستاد. نمی خواست آنجا دیده شود... اما کنجکاو بود... برای چه آن قاتل بیرحم به آنجا آمده بود... باز چه نقشه ای در سر داشت! پشت درختی پنهان شد... میخواست سر از ماجرا دربیاورد... دستانش را به درخت تنومند تکیه داد و خودش را بدان چسباند. با نگاهش اطراف را کاوید... به دنبال همراهان آتش... هر چه گشت، چیزی نیافت! گویا آتش تنها آمده بود... تنها به ملاقاتش آمده بود!

-:اینجا جات خوبه ؟ می تونی راحت خانوادت و ببینی ؟

اشاره اش به مزار پیشین پویش بود .

-:اوردمت اینجا تا راحت خانوادت و ببینی ... الان میبینیشون نه ؟ فکر نمی کنم هیچکس به اندازه تو به خانوادش وابسته بوده باشه . هیچکس مثل تو به دیگران اهمیت داده باشه . من بهتر از هرکسی می دونم چقدر به اونا فکر می کنی . برای همینم اوردمت اینجا . اوردمت اینجا که راحت تر ببینیشون . ببینی اونقدری واسشون ارزش داری که سنگ قبرت حتی خشکم نمیشه . ولی باور کن من این و نمی خواستم . نمیخواستم اینطور بشه . تو باید تو ویلا میموندی . اون تیر ... تیر خلاصی نبود . اون تیر ، تیر رهاییت بود . میخواستم رها بشی از من . از زندگی من . اون تیر تو رو از این ماجرا بیرون می کشید ولی تو .

مکثی کرد : پویش خودت کردی . قبول کن تقصیر خودت بود . اگه توی ویلا میموندی . اگه دنبالم نمی اومدی الان زنده بودی . پیش خانوادت بودی . پیش خواهر و برادرت . پدر و مادرت . تو خانواده ای داشتی که من هیچوقت نداشتم . پویش تو هیچوقت من و درک نخواهی کرد . هیچوقت نمیفهمی چی دارم میکشم . من و تو راهمون از هم جدا بود . دل باختنم دست خودم نبود اما باید این رابطه رو کنترل می کردم . تو ادمی نبودی که بخوای کارت و فدای عشق کنی . ادمی نبودی بخاطر من به موقعیتت پشت پا بزنی و همراهم باشی . من و تو هیچوقت بهم نمیرسیدیم . من فقط خواستم دورت کنم . از این ماجرا بیرون بندازمت . بدتر دنبال ماجرا افتادی . بیشتر از قبل اومدی سراغم .

سکوت کرد . سکوتی طولانی که نفس های پویش را در سینه حبس کرده بود .

چشم روی هم گذاشته بود . هنوز هم تصویر چشمان خاکستری پیش رویش بود . اسلحه ای که به سمتش نشانه رفته بود . نمی توانست صدای زوزه کشان گلوله ای که سینه اش را هدف گرفته بود فراموش کند . نمی توانست دریچه دلش را به روی این کلمات پر از تاسف بگشاید .

آتش برگشت به مزار پیشین پویش نگریست. انریکو به سرعت خود را عقب کشید و کاملا پشت درخت پنهان شد.

-:نمی تونم درکت کنم... یا شایدم آره... بتونم! منم به خاطر شهاب این همه خودخواهی به خرج دادم... منم نتونستم بیخیال چیزایی که داشتم بشم... بیخیال همه ی این چیزای لعنتی!

آه عمیقی کشید: اصلا واسه چی دارم اینا رو برات تعریف میکنم... تو که خودت همه چی رو میدونی... تو همیشه میدونی!

دوباره با لبخند تلخی به سنگ سیاه سرد خیره شد: مگه نه!؟ اینطور نیست... میگن آدمای عاشق نیازی به حرف زدن ندارن! میگن حرف دل همدیگه رو از تو چشاشون میفهمن! چون دلاشون خیلی به هم نزدیکه! چون به کلمات هیچ نیازی ندارن... منم همه چی رو از تو چشات می فهمیدم! وقتی از بیمارستان دزدیدمت و تو اون اتاق زندانیت کردم... وقتی تو به دوربین نگاه میکردی... من نفرت و تو چشات میدیدم، درماندگی و عصبانیت تو... همه شو میفهمیدم! من از تو چشات میخوندم که دوسم داری... حتی با اینکه هیچ وقت به زبون نیاوردی... من از تو چشات فهمیدم که بین من و تموم زندگیت گیر کردی...

با تاسف سر تکان داد: اما تو نفهمیدی... تو نفهمیدی پویش! نفهمیدی که دوست دارم... که تمام مدت دوست داشتم... حتی وقتی بهت شلیک کردمم دوست داشتم!

صدایی از ژرفای خاطرات، گوش انریکو را نوازش داد. صدایی که نمی دانست زاده تخیلاتش است یا فرزند حقیقت. تنها آن جملات بود که در گوشش تکرار میشد: " به خاطر تو... دوباره... دوباره دستم لرزيد... آخه مگه تو كي بودي...؟!"

انریکو چشمانش را بست و به درخت تکیه داد. دستانش را در پشتش پنهان کرد و سرش را به درخت چسباند. سعی کرد این جملات را به یاد بیاورد آن جملات... آن واژه ها انقدر به نظرش آشنا بودند که بیگانه مینمودند!

-:تو نتونستی درموندگیمو بفهمی... هر باری که نگات میکردم عذاب میکشیدم... اما نمی تونستم از نگاه کردنت دست بکشم انگار... انگار به چشات معتاد شده بودم! به اون دو تا دریای آرامش... یه آرامش واهی که میدونستم واقعی نیست اما بازم آرومم میکرد... مسخره ست نه؟!

مکث کوتاهی کرد: نمی دونم چرا نفهمیدی... چرا همه ی اینا رو نفهمیدی و... فقط یه چیزو فهمیدی... گناه بزرگی که رو شونه هام بود! اون هم عشقمو ندیدی... فقط گناهامو دیدی... نمی دونم! شاید به اندازه ی کافی عاشق نبودی... منم همینطور... ما هر دوتا مون چیزای مهمتری از عشق داشتیم... تو خونواده و شغلت و داشتی و ... منم! منم یه دنیا کینه و یه مردی که هر روز تو خونه منتظرم بود... شاید اگه اون نبود، بیخیال میشدم... ول میکردم و برمیگشتم روسیه... اگه...

حرفش را قطع کرد. بغضش را فرو داد و اشک گوشه ی چشمش را زدود. نمی دانست اشکش از نبود پویش است یا به خاطر زندگی فلاکت بارش...

دوباره به حرف آمد : گاهی بی هوا دلم هوات و می کنه . همین جوری... نشستم و دارم به کارم میرسم که یهویی... یهویی... یهویی انگار کنارمی! انگار صدام میکنی... نه صنم... اسم واقعیمو صدا میکنی...

آب دهانش را فرو داد: آهو... آهو جان... عزیزم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
پوزخندی زد: آهو... تو منو آهوی تیزپا صدا میکنی! دکتر میگه اینا همش به خاطر عقده هایی که تو دلم مونده! اما من میدونم عقده نیست... تو واقعا صدام میکنی، مگه نه! تو رو هر لحظه کنارم حس میکنم... حتی اگه بقیه بگن که واقعی نیستی... من... من یه جای بزرگ تو دلم واسه تو نگه داشتم... که هیچکس نمی تونه تصاحبش کنه! اونجا مال توئه... این تنها چیزیه که مطمئنم هیچ وقت از دست نمیدی!

سرش را بلند کرد و به آسمان تاریک خیره شد. به ستاره هایی که در پشت ابرها قایم باشک بازی میکردند: ای کاش... ای کاش میشد الان کنارم بودی... الان کنارم بودی و دوباره با هم ستاره ها رو میشمردیم... اونقدر که بالاخره خوابمون میبرد... همین جا... تو بغل هم!

عشق تو

شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد !

زیبا بود

امّا

شوخی بود !

... حالا ...

تو بی تقصیری ؛

خدای تو هم بی تقصیر است ؛

من تاوان اشتباه خود را پس می دهم ... !

تمام این تنهایی

تاوان «جدّی گرفتن آن شوخی» است ...!


*********

آشفته با شانه های آویزان ، خسته و کسل ... شانه هایش باری به وزن چندین تن را تحمل می کردند . قلبش بعد از شنیدن آن کلمات چون تکه های شکسته ای بود که حال بهم متصل شده بودند . تکه هایی که گویی از یک جنس نبودند . هر کدام از تکه ها فریادی می زدند . فریادی از عشق و تنفر ... ! بعد از شنیدن آن کلمات زانوانش سست شده بود . تکیه به درخت تنومند سریز شده بود . زانوانش تا خورده بود و روی سنگ سرد زیر پایش جا گرفته بود .

سکوت خانه بیشتر وجودش را در هم شکست . انتظار این سکوت را نداشت . انتظار این خاموشی مطلق را هرگز نداشت . کاش جی جی در خانه حضور داشت . کاش بود و می توانست کنارش بنشیند . به صورتش بنگرد و فراموش کند لحظاتی این تنهایی را ... فراموش کند چقدر دلتنگ وجود پرهام است . چقدر دلتنگ در اغوش کشیدن خانواده اش است . کاش جی جی حضور داشت تا با کلماتش او را از دنیای خیالاتش بیرون می کشید . در میان تاریکی قدم برداشت . چشمانش به نور ملایمی که از پنجره ها به داخل می تاپید عادت کرد . روی کاناپه نشست و کمی خم شد . دراز کشید و بازویش را روی چشمانش گذاشت . سعی داشت ساعاتی پیش را به فراموشی بسپارد . فراموشی زمان ، مکان ... !

صدای زنگ موبایل بلند شد . هیچ کدام از آدمیان تصمیم نداشتند زمان را برای مدت کوتاهی به او هدیه دهند . اجازه بی خبری و فراموشی را به او نمی دادند . به آرامی گوشی را از جیب بیرون کشید . بدون نگاه به شماره گوشی را به گوش نزدیک کرد . صدای آرامی سلام کرد .

گوشی را جلوی چشم گرفت و به نام فرانک روی گوشی خیره شد . صدای پشت گوشی گفت : الو ؟ هستین ؟

به تندی گوشی را به گوش نزدیک کرد : سلام فرانک ...

-:سلام ، مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم .

-:نه . خوبی ؟

فرانک مکث کرد . از تماس گرفتن پشیمان بود : انگار خواب بودین .

-:نبودم .

کلمات کوتاهش هر لحظه بیشتر فرانک را پشیمان می کرد . صدایش لرزید : فردا تو شرکت در موردش حرف می زنیم .

بلند شد و نشست . نگاهش به چشمان براق سیندی افتاد . لبخندی زد . سیندی به تندی پیش آمد . روی پاهایش نشست .

فرانک خداحافظی می کرد . قبل از قطع شدن تماس صدایش زد : گفتم که خواب نبودم . بهم بگو چی باعث شده تا این وقت شب بیدار بمونی ؟

فرانک با تمام صداقت اعتراف کرد : خیلی وقته دیروقت میخوابم .

-:چیزی فکرت و مشغول می کنه ؟

-:داشتم کتابایی که بهم داده بودین و بررسی می کردم .

-:خیلی خوبه . خوشحالم واسه موفقیت اینطور تلاش می کنی .

با انگشت اشاره اش پشم های لطیف سیندی را نوازش می کرد . در جایش آرام گرفته بود از نوازش شدن لذت می برد . پرسید : به مشکلی برخوردی ؟

فرانک سوالش را تکرار می کرد اما خاطرات او را به سمت خود می کشید .

دختر کوچولوی پیش رویش با موهام خرگوشی و پیراهن صورتی وسفید هیچ شباهتی به کودک مدرسه ای نداشت . دفتری که در اغوش داشت را روی زمین گذاشت . مدادش را از جا مدادی بیرون کشید و کنار پاک کن صورتی رنگش گذاشت . رو به شکم دراز کشید و پاهایش را بالا برد و گفت : اینجاش و اشکال دارم .

با خنده او را زیر نظر داشت . کنارش نشست . دخترک اعداد را به شکل بامزه ای می نوشت . انگشتانش کاملا دور مداد حلقه شده بود و به هرچیزی شباهت داشت جز نوشتن . خم شد . مداد را از بین انگشتان چفت شده اش بیرون کشید : ببین باید مداد و اینطوری بگیری!

فرانک به تندی روی زانوانش نشست و چشم دوخت به حرکات انگشتانش دور مداد . خندید به روی صورت دخترک خندید .

صدایش زد : آقای فریمان ؟

از خاطرات شیرین کودکی دور شد و بی مقدمه پرسید : فرانک وقتی مدرسه می رفتی یادت میاد ؟

سکوت طولانی فرانک از شنیدن پاسخ ناامیدش کرده بود .

-:کاش اون روزا هرگز تموم نمی شد . کاش می تونستم برگردم به اون روزا . به روزی که با سرخوشی جلوی اون ایستادم و از مدرسه گفتم . کاش می تونستم برگردم به گذشته و اینبار محکم دست مادرم و بگیرم و به اون سمت نرم .

-:تو راه مدرسه باهاش اشنا شدی ؟

-:از روزی که چشم باز کردم جلوی چشمام بود .

-:خوشحالم داریش ...

فرانک تلخ گفت : اون خیلی وقته ترکم کرده . هیچوقت مال من نبود .

تلخ تر گفت : ببخشید دیروقت مزاحم شدم . خدانگهدار ...

قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد تماس قطع شد . چشم دوخت به سیندی !

-:امروز خیلی تلخ بود .

سیندی میو کرد .

-:چرا ؟ چرا اینقدر بدبختم ؟ چرا امروز اینطور شروع شد ؟

سیندی جا به جا شد . نفس عمیقی کشید و دستش را روی تن لطیف سیندی کشید : میدونی سیندی من هیچی در مورد آتش نمی دونم . میدونی اون تو بازی با من برنده هست . همه چیز و در موردم می دونه ولی من هرچی می دونم در مورد یاس بینش نیاست . تمام اطلاعاتی که مادمازل بهم داده در مورد اتشه ! اتشی که پا به ایران گذاشته ... ولی هیچکس هیچی در مورد گذشته آتش نمی دونه . من باید برم دنبالش ! باید آتش و بشناسم . باید بدونم آتش کیه . چیکاره هست .

تکانی به سیندی داد . سیندی به تندی از روی پاهایش سر خورد و به سمت سبد قهوه ای رنگ رفت . بلند شد . پله ها را که بالا می رفت صدایی توجهش را جلب کرد . متعجب برگشت و به پشت سر نگاهی انداخت . صدای بعدی باعث شد نگاه خیره اش به سمت اتاق جی جی کشیده شود . قدم هایش را آرام و با دقت برداشت . دستش را روی درب اتاق جی جی گذاشت و آن را به جلو هل داد . در روی پاشنه چرخید . لبخند کمرنگ روی لبش به جی جی بود . با شلوار راحتی و تیشرت سفید رنگ پشت کامپیوتر هایش بود . هدفون روی گوشش اهنگی می نواخت که انریکو با نزدیک شدنش می توانست صدایش را بشنود . دستان جی جی به سرعت روی صفحه ی کیبورد حرکت می کرد .

قدمی دیگر پیش رفت و کاملا پشت سر جی جی ایستاد . امکان نداشت با این صدای بلند اهنگ صدای او شنیده شود . دستش را روی هدفون گذاشت و آن را عقب کشید . جی جی از جا پرید . چشمان گرد شده اش را به انریکو دوخت و نالید : ترسیدم .

انریکو خندید : داری چیکار می کنی ؟

جی جی به سرعت پشت سیستم برگشت . انریکو ادامه داد : فکر می کردم خونه نیستی!

-:این من و خیلی دست کم گرفته . فکر کرده می تونه حفره هایی که من روشون کار کردم و بدست بیاره . من مدتها براش تلاش کردم . اجازه نمی دم کرک هایی که من نوشتم و از چنگم در بیاره .

-:اوه یه دعوا ، دقیقا داری چیکار می کنی ؟

انریکو با گفتن این روی صندلی نشست . جی جی لبخند به لب گفت : یکی امروز خیلی تلاش کرده هکم کنه . نمیدونم دلیلش برای اینکار چیه ولی تلاشش واقعا عالیه . خیلی زحمت میکشه که به سیستم من دسترسی پیدا کنه .

انریکو بلند شد : دیروقته ... بهتره تمومش کنی .

جی جی با این کلمات چرخید : مگه ساعت چنده ؟

-:خیلی وقته نصف شب و گذشته .

چشمان گرد شده ی جی جی به روی ساعت افتاد : اوف گشنمه ! شام نخوردم . تو چی ؟ شام خوردی ؟

انریکو در چهارچوب در ایستاد : نه !

-:پس یه چیزی درست کن بخوریم ...

-:گشنم نیست .

جی جی نالید : انریکو من واقعا گشنمه !




*********

پاهایش را به هم مالید و سعی کرد ساق پایش را با پای دیگرش بخاراند. پس از کمی تقلا بالاخره موفق شد. نفس راحتی کشید و به بالشت نرم پشتش تکیه زد. شانه هایش را عقب راند و آرام گرفت. نگاه سرسری اش را دورتادور اتاق گرداند و روی قاب پنجره متوقف شد. به درختان بلند قامت که از پشت پنجره سرک میکشیدند و با آواز باد به رقص میپرداختند چشم دوخت. پوزخندی زد. درختان زیادی خوشحال به نظر می آمدند، با آن لباسهای نیمه برهنه ی نارجی رنگشان! گویا از ناتوانی او خوشحال بودند.

به ابرهایی که زمین را تحریم کرده بودند و مانع رسیدن پرتوهای زندگی بخش خورشید به آن میشدند خیره شد. آسمان هم دلش گرفته بود. با خورشید احساس همدردی میکرد؛ هر دو حرفی برای گفتن داشتند اما دیگران مانع میشدند ...

آه عمیقی کشید و دوباره به جای خالی خورشید خیره شد.

صدای مونا در اتاق پیچید: چی شده؟!

مهران به سرعت سرش را پایین انداخت: هیچی...

مونا از روی صندلی بلند شد و نزدیکش آمد. با لطافت روی تخت کنار دست مهران نشست: چت شده؟!

مهران بی توجه به مونا به فنجان چای مقابلش نگریست: چیزی نیست...

سپس سعی کرد خود را کمی جلوتر بکشد و فنجان را از توی سینی چوبی پایه دار بردارد اما دردی که در سینه اش پیچید مانع شد. به سرعت دستش را روی سینه اش گذاشت و با عصبانیت به کنار بالشتش برگشت.

مونا اخمی کرد: یعنی چی هیچی... آدم واسه هیچی همچین آهی نمیکشه!

مونا خم شد و فنجان چای را برداشت و به دست مهران داد. یک عدد قند را هم به کنار فنجان، داخل نعلبکی سر داد. مهران تشکری کرد و سرش را پایین انداخت . نمی خواست با مونا چشم در چشم شود. مونا بی انکه به جای پیشینش بازگردد دست دراز کرد و چانه ی مهران را در دست گرفت و سرش را بلند کرد. در چشمانش زل زد: واسه چی نگرانی!

مهران در عمق چشمان مونا خیره شد: نگران نیستم... میترسم!

صورت مونا در هم رفت: میترسی...؟!

-:آره مونا... ببین! ببین این آدما چه بلایی سرم آوردن! اونا از کشتن آدما هیچ ابایی ندارن... جون آدما واسشون ارزشی نداره! من... من نمی تونم با این آدما دست و پنجه نرم کنم! من انقدر بیرحم نیستم!

مونا با مهربانی موهای مهران را نوازش کرد: میدونم !

-:مونا... ترسم فقط از این نیست!

-:اوم...

-:مونا من واقعا میخوام که جلوی این آدما رو بگیرم! این تنها چیزیه که تو این سالها واقعا میخوام انجامش بدم... بعد مردن این مهمترین برناممه!

مونا خندید: خوب... پس انجامش بده! اگه تک تک اجزای بدنت اینو میخوان پس انجامش بده!

-:موضوع این نیست! من میترسم... میترسم که منم مثل اونا بشم...! میترسم یه روزی منم به اندازه ی اونا کثیف بشم... اونقدر که از پسش برنیام!

مونا لبخند مهربانی زد. اشک دور مروارید چشمانش حلقه زده بود. فنجان چای را از دست مهران گرفت و بر روی پاتختی نهاد. مهران کنجکاو به وی چشم دوخته بود: چی شده!

مونا با لبخند دستانش را از هم گشود و مهران را در میان گرفت. مهران لبخند زد. آرام سر مهران را روی سینه اش نزدیک قلبش نهاد. بوسه ای روی سر مهران زد: مهران... تو هیچوقت مثل اونا نمیشی! چون تو مهرانی!

مهران با آرامش چشم روی هم گذاشت. دیگر سینه اش درد نمیکرد. دیگر هیچ دردی احساس نمی کرد.

-:مهم نیست بقیه چی بگن... اینکه پسر کی هستی، نوه ی کی هستی یا هر چیزی... قبل از هرچیزی تو مهرانی... مهران من! و من بهت قول میدم تو مثل اونا نیستی و نمیشی... قول میدم!

مهران آرام سر تکان داد. با تقه ای که به در خورد همه چیز مثل شعبده بازی ناپدید شد. آن همه آرامش با یک بشکن از بین رفت. مهران با حسرت به جای خالی مونا خیره شد. دوباره صدای تق تق بلند شد. مهران با عصبانیت گفت: بیا تو!

بتول در را گشود. با لبخند همیشگی اش زمزمه کرد: مهران خان! خانم نجمی اومدن... منتظر بمونه یا...

مهران به سرعت سر تکان داد: راهنماییش کن تو اتاق کارم! خودمم الان میام!

-:بله!

مهران آرام و با دقت از جا برخاست. روبدوشامبر را پوشید و از پله ها روان شد.با ورودش به اتاق نجمی به سرعت از جا برخاست. با دیدنش سلام کرد و با خوشحالی جلو آمد: مهران... خوشحالم که سالمی!

مهران لبخندی زد: ممنون... خودت چطوری؟!

نجمی بی تعارف سر جایش برگشت: اوم... خوبم!

مهران رو به رویش روی مبل نشست. نجمی اشاره ای به خراش های روی صورتش کرد: اوضاعت از اونیکه فکر میکردم بهتره!

-:بیشتر زخمام داخلیه! میدونی اصلا چندتا از دنده هام شکسته!

-:نه! چندتا؟!

-:دوتا... دنده ی ششم و هفتمم شکسته!

-:آخی... یعنی الان درد میکنه؟

مهران با سر تائید کرد.

-:یعنی اون دنده های پایینیت دیگه!

-:آره!

نجمی دستش را دراز کرد: یعنی اگه دست بزنم دردت میاد!؟

مهران حالت تدافعی به خود گرفت: میخوای منو بکشی!؟

نجمی با خنده گفت: خیلی ننری!

مهران با حرص ادای نجمی را در آورد: هه هه!

نجمی با لحنی جدی گفت: ولی واقعا شانس آوردی... کشتیت ترکیده... اونوقت تو فقط چندتا دندت شکسته! شانس آوردی!

-:آره! من معمولا تو تصادفا شانس میارم!

-:پس خدا خیلی دوست داره...

-:آره... ولی نمی دونم خدا چرا فقط موقع مردن دوست داشتنشو نشونم میده، بقیه اوقات من و ول میکنه...

-:خوب! شاید میخواد تو دوست داشتنتو نشون بدی!

مهران چینی بر پیشانی انداخت و برای لحظاتی به حرفهای نجمی اندیشید.

-:به هر حال... گفتم بیای اینجا تا با هم کار کنیم! حتما شنیدی که افتخاری واسم یکی دو هفته مرخصی رد کرده!

-:آره! اما غیبتتو چجوری میخوای توضیح بدی! تو یه کارمند عادی نیستی که کسی متوجه غیبتت نشه! به هرحال دلیلشو میپرسن!

-:خود افتخاری درستش میکنه! اون خودشم دوست نداره کسی از تصادف باخبر بشه! تو هم حواستو جمع کن که سوتی ندی!

-:باشه...

-:خوب... چیکار کردی؟!

نجمی کیفش را برداشت و تبلتش را بیرون آورد: پلیس که میگه مشکل از مخزن سوخت بوده! من سعی کردم تکه های بمبو پیدا کنم، اما هیچی نبود، انگار اصلا بمبی تو کار نبوده! با توجه به حرفای محافظات من یه سری ویژگیا از بمبو جمع کردم! و باید بگم که این بمب قابلیت های زیادی از جمله قابلیت قطع ارتباط تو و منحدم کردن خودشو داشته! و اینطور که من فهمیدم خیلی هم کوچیک بوده، چون کسی متوجهش نشده!

تبلت را به دست مهران داد: اینا مدارک پرونده ان! اونم عکس منبع سوخته! همونطور که میبینی اثر شعله و جهت انفجار و اینا... همشون جور درمیان! جوری که من خودمم شک کردم که بمبی درکار بوده یا نه! من اینو به چندتا کارشناس نشون دادم و همه تائید کردن که انفجار خود مخزن سوخت بوده نه بمب... بعد فکر کردم شاید قایقتو دستکاری کردن، اما اونم رد شد!

نجمی نفس عمیقی کشید.

-:خسته نباشی!

-:مرسی... ولی باید یه چیزی بگم! یا ما توهم زدیم یا طرفت کارش خیلی درست بوده! هیچ ردی، هیچ نشونی... تروتمیز!

-:اون مردی که فیلمشو داشتیم چی؟!

-:اونم دنبالش گشتم: کسی نمی شناستش! سعی کردم که با تصاویر دوربین امنیتی تطبیقش بدم... اما شاید باورت نشه، هیچ دوربین امنیتی ای تا حالا هیچ تصویری ازش ضبط نکرده، انگار طرف روحه!

مهران شگفتزده به نجمی خیره شد. نجمی با لذت ادامه داد: البته محدود بودن منابعمون هم میتونه یه دلیلش باشه اما... من فیلم بقیه دوربینای همون صحنه رو چک کردم!

-:خوب!؟

-:تو هیچ کدوم اثری از مرد مرموزمون نبود! حتی اون ویدئویی که از روی کپی کردیم و دوباره چک کردم، هیچی...

-:یعنی یکی بعد از ما عوضش کرده...

-:درسته! اما سوال اینجاست، که اگه کار اونا واقعا اینقدر درسته پس اون سوتی چیه! یعنی اون مرد حواسش به اون دوربین نبوده!؟

مهران متفکر سر تکان داد: راست میگی... این یکی مشکوکتر از بقیه ست!

-:خوب... حالا میخوای چیکار کنی!؟

-:فعلا نقشه اینه که قاتلمو پیدا کنم!

-:قاتلت...! چجوری؟!

-:ببین... بیا فکر کنیم! کی بیشتر از همه میخواد من بمیرم!

-:اوم... شمس الدین!

مهران چینی بر پیشانی انداخت: شمس الدین؟!

-:آره... اون اصلا ازت خوشش نمیاد و همیشه میخواد تو رو خراب کنه! اون تو رو واسه خودش یه رقیب میبینه... انگیزه شو داره!

مهران سر تکان داد: آره... انگیزشو داره اما... عرضشو نداره! اون از پس این نقشه ی بزرگ بر نمیاد... این نقشه رو یه آدم نترس کشیده که از سروصدا نمی ترسه! اگه اون بخواد سرمو زیر آب کنه یه راه بی سروصدا پیدا میکنه، مثل مسموم کردن!

-:باشه...

-:اما بزارش تو لیست... هیچکی نمی دونه آدما میتونن چه کارایی بکنن!

-:اوهوم...

مهران مضطرب بند انگشتانش را شکست: اوم... رئیس چی؟!

-:رئیس؟! فکر نکنم! اون از تو خوشش میاد، تازه شما به هم پیام صلح و دوستی دادین!

-:آره... اما اون تو مهمونی تهدیدم کرد که به خاطر افتخاری بهم رحم نمی کنه... در ضمن شاید فکر کنه تصادف ماشینش کار من بوده و بخواد انتقام بگیره!

-:منطقیه... اونم میزارم تو لیست!

نجمی سر بلند کرد و به مهران خیره شد: اگه... اگه یکی از دشمنای پدرت مقصر باشه چی؟! منظورم اینه که آقای افتخاری دشمنای زیادی داره و تو هم پسرشی! شاید به خاطر ضربه زدن به اون بخوان به تو آسیب بزنن!

-:آره... میتونن... تازه بیشتر دشمنای افتخاری زیرپوستی ان! نمیشه همشونو شناخت... شاید یکیشون جرات داشته باشه! اما نمیشه صراحتا اسم یکی رو نوشت!

-:پس مینویسم دشمنای افتخاری!

-:آره... دیگه... دیگه کی؟!

-:راستی... میخوای ناجیتو پیدا کنیم! شاید اون یه چیزایی بدونه!

-:ناجیم!؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:ناجیم!؟

-:آره... به هر حال اون اونجا بوده و شاید چیزایی دیده باشه!

-:راست میگی...

فکری کرد: اما نه! بزار بمونه! اگه اون دوست نداشته شناخته بشه، پس بزار همینطوری بمونه!

-:یعنی تو نمیخوای پیداش کنی!؟

-:نه! نیازی نیست! اون خودش دیر یا زود میاد سراغم!

-:از کجا انقدر مطمئنی!؟

-:از اونجایی که من مهران افتخاری ام!


*********

انریکو پای راستش را روی پای دیگرش انداخت. کفشهای قهوه ای رنگش برق میزد . فضای این کافه را دوست داشت . درست مثل فضای مغازه کامران ... حس می کرد به خانواده اش نزدیک تر است . می تواند گذشته را لمس کند .

فنجان چای پیش رویش به سردی می رفت . چای سرد بنظرش دلنشین تر بود . زمانی سرباز ها را برای چای سرد شده بازخواست می کرد و حال دلش برای چشیدن طعم ان چای ها لک می زد . چای را سرد می خورد ... سردتر از ان زمان ها . اما هرگز نمی توانست گذشته ها را لمس کند .

کامران کنارش نشست . شلوار خاکستری اش را با کفش و کت سیاه ست کرده بود . همچون انریکو پا روی پا انداخت و منتظر به او چشم دوخت .

بند های انگشتانش را بین انگشتان دیگرش کشیده بود ...

کامران دقایقی به حرکات انگشتانش خیره ماند و گفت : یکی از اون عادتهای بده که هم برای پویش ، هم برای انریکو موندگار شده .

پوزخندی زد . گارسون فنجان قهوه را پیش روی کامران گذاشت .

خم شد . انگشتانش را دور فنجان چای حلقه زد تا سردی اش را تجسم کند . نگاهش به فنجان چای بود گفت : می دونی از چی خیلی بدم میاد ؟

کامران سکوت کرد تا ادامه دهد .

-:مطمئنم رئیسم برای همین هرگز نمی تونم ببخشم ...

سر بلند کرد . خیره در چشمان کامران گفت : از این که احمق فرض بشم بیزارم . از اینکه بعضیا فکر می کنن خیلی باهوشن و می تونن همونطور که می خوان من و بازی بدن بیزارم .

کامران منتظر نگاهش می کرد .

به صندلی اش تکیه زد : فکر می کردم باهم کار می کنیم اما انگار اونطور ها هم که فکر می کردم نمیشه بهت اعتماد کرد .

-:اشتباهی نبوده که تو بخوای بازخواست کنی .

-:رئیس دنبال من می گشته . یکی رو فرستاده در مورد من تحقیق کنه . آدمش چند روزیه در مورد من پرس و جو می کنه . نگو که نمی دونستی و یکدفعه زده به سرت که یه شخصیت واسه من بسازی ! اونم یه شخصیت ایرانی ...

پوزخند زد : حیدری ...

با تمسخر ادامه داد : واقعا تو اسم انتخاب کردن سلیقه نداری . مطمئنم اسم بچه هاتم همچین تعریفی نداره .

-:فرصتی نبود ... باید سریع عمل می کردیم .

-:نخوا که باور کنم تو تا اخرین لحظه چیزی نمی دونستی .

کامران تکانی خورد . تکه ای کیک به دهن گذاشت : من واقعا چیزی نمی دونستم .

-:بهت گفتم چقدر بدم میاد باهام بازی بشه ... جایی واسه اینکار ندارم کامران ... با من بازی نکن . اعصاب نداشته من و تحریک نکن . دیدی زدم زیر همه چیز و تو و اون گروهکت و فرستادم قعر جهنم !

-:انگار فراموش کردی با کی طرفی ... اون بالایی ها نمیزارن به این سادگی برنده بشی .

-:نه ! ولی تو هم فراموش نکن من کیم . من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم . از ادمی که چیزی واسه از دست دادن نداره بترس ...

-:من باهات طرف نیستم ...

فنجان چای را عقب زد و خود را جلوتر کشید : کامران من ادمی نیستم باهام بازی کنن ... تو گوش اون بالایی ها هم فرو کن اونقدری دست و بالم بازه که هم تو رو هم اون بالایی هات و هم خیلی های دیگه رو بزنم زمین .

بلند شد . قدمی به سمت خروجی برداشت که کامران گفت : انگار مهران مریضه ... خبری ازش نیست . نمیخوای بری سراغش ؟ مثلا رفیقته !

انریکو پوزخندی زد و دور شد .

کامران قدم هایش را می پایید . قدم های سست شده اش ... اولین بار پویش اریا را با قدم هایی محکم در برابرش ظاهر شده بود . هرگز به شکستنش ... به سست شدنش فکر نکرده بود . هرگز انتظار این ادم را نداشت .

جی جی با عصبانیت تبلتش را روی میز کوبید: یعنی واقعا میخوای بری مسکو!

انریکو لب گزید و آرام سرتکان داد . جی جی ناامید نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه زد . پای چپش را روی دیگری انداخت و آرام پرسید: خودت میدونی داری چیکار میکنی!؟

-:آره... من باید آتش و بشناسم! باید بدونم کی بوده و چیکار داشته میکرده!

-:میخوای تلافی کنی...

-:تلافی؟!

-:آره اون درباره ی تو تحقیق کرد تو هم نمیخوای عقب بمونی! آره؟!

انریکو پوزخندی زد: هه! نه... نه!

جی جی با جدیت ادامه داد: یکی دیگه رو بفرست!

-:یکی دیگه؟! نه... میخوام خودم برم!

-:واسه چی...!؟ اگه تو خودت بری که رئیس شک میکنه، تو میدونی که اون مثل یه سگ سریع بو میبره!

-:من باید خودم برم! باید زندگی آتش و از نزدیک لمس کنم! شاید اینطوری یه نقطه ضعفم بتونم واسش پیدا کنم!

-:حتی رئیسم واسه سردرآوردن از زندگی تو خودش نرفت آمریکا؛ تو چرا میخوای اینکارو کنی؟!

-:واسه اینکه زندگی من واقعی نبود... همه ی اونا جعلی بودن!

-:از کجا میدونی چیزایی که تو مسکو میفهمی واقعین! خیلیا درباره ی رئیس تحقیق کردن! اون حتما همه چی رو عوض کرده!

-:میدونم، حتی خودمم مطمئن نیستم اما... یه حسی بهم میگه واقعیت تو مسکو دفن شده! منم میخوام درش بیارم!

جی جی پوزخندی زد: یه حس؟! از کی تا حالا احساساتی شدی؟!

انریکو شانه ای بالا انداخت و سکوت کرد.

انریکو موهایش را کلافه با دست عقب فرستاد. نفس عمیقی کشید: انریکو... فقط یه دلیل منطقی بهم بده... باور کن دیگه حرفی نمی زنم!

انریکو چهره در هم کشید: دلیل منطقی!؟

-:آره... منطقی! میخوام بدونم واسه چی اینطوری بهم ریختی!؟ میخوام بدونم چه مرگته!؟ میخوام بدونم واسه چی حالا!؟ تو همیشه میدونستی آتش کجا بوده و چیکارا کرده، چرا حالا میخوای بری دنبالش!؟

و شمرده شمرده ادامه داد: یه دلیل منطقی واسم بیار!

انریکو با عصبانیت روی میز کوبید و با حرص از جا بلند شد: دلیل منطقی، هان... منطقی!

جی جی که از واکنش انریکو ترسیده و عقب پریده بود آرام با سر تائید کرد. انریکو با قدم هایی آرام از وی دور شد: جی جی... نمی تونم چیزی بهت بگم! نمی تونم چون هیچی ندارم... هیچی ندارم که بگم... هیچ دلیل منطقی ای وجود نداره...

با عصبانیت به سمتش برگشت. چشمانش سرخ شده بود. دست پر قدرتش را به روی سینه کوبید: همش به خاطر اینه!

قلبش به درد آمده بود اما خم به ابرو نیاورد: من میخوام بدونم چرا... چرا وقتی کنار آتشم نمی تونم به کشتنش فکر کنم! نمی تونم به این فکر کنم که کنارم نباشه... من میترسم جی جی! از نبود آتش میترسم! میترسم دیگه تاب نیارم... میترسم طاقت نبودنشو نداشته باشم...

جی جی با دستانش صورتش را پوشاند و به صندلی تکیه داد. سرش را خم کرد و به سقف رو کرد: انریکو انریکو... داری پیچیدش میکنی...

-:من نه! این لعنتی داره خرابش میکنه... این احساسات مسخره! اگه آتش اون روز به این قلب شلیک کرده بود ماجرا فرق داشت! اما... اما این حقیقت که اون منو نکشت منو میترسونه... از ترس دارم میلرزم... اینکه هر کی میاد فقط یه حرفو تکرار میکنه، آتش دوست داره... این حرف بیشتر از هزارتا اسلحه میترسونتم!

جی جی بی آنکه چشم از هم بگشاید زمزمه کرد: بعدش چی...! بعدش میخوای چیکار کنی!

-:بعدش... بعدش برمیگردم و کارو یه سره میکنم... اونجا میفهمم که آتش آدم بدی بوده و هیچ راهی برای بخشیدنش وجود نداره...

جی جی لحظه ای اندیشید: اگه چیزی که میخوای و پیدا نکنی چی؟!

-:من مطمئنم... آتش آدم خوبی نبوده...

و پافشاری کرد: من مطمئنم!

جی جی سر تکان داد: نه! مطمئن نیستی... اگه مطمئن بودی نمیرفتی!

انریکو دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و به سمت پنجره برگشت. به ابرهای سیاه شناور در آسمان خیره شد: اما مطمئن میشم...

جی جی تکانی خورد. دست راستش را با قدرت باز کرد و دوباره به هم فشرد: خوب... حالا فرض کنیم حق با تو باشه! بعدش میخوای چیکار کنی؟! چه نقشه ای داری!

-:شهاب!

-:شهاب؟!

-:آره... شهاب! اون کلید معمای رئیسه!

-:منظورت چیه؟!

انریکو با اشتیاق به سمتش برگشت: ببین... اگه عاقلانه فکرکنیم؛ آتش همیشه از شهاب حرف میزنه! تو حساسترین لحظه های زندگیش همیشه دست شهاب تو کار بوده، خوب این یعنی چی؟!

-:یعنی شهاب خیلی برای آتش مهمه!

-:درسته، وآدما چیزایی که دوست دارنو پیش خودشون نگه میدارن! اگه ما الان نمی تونیم شهاب و پیدا کنیم، پس گذشته ی شهابو پیدا میکنیم! اگه حدسم درست باشه این صمیمیت تو بچگیاشون ریشه داره! یعنی شهابم با آتش تو مسکو بوده...

-:و با اینکه آتش الان اونقدر قدرتمنده که میتونی شهاب و مخفی کنه اما...

انریکو میان حرفش پرید: اما تو مسکو قدرتی نداشته، پس حتما یه چیزی اونجا جا مونده!

-:اما ما نیاز داریم الان شهاب و پیدا کنیم، نه شهاب ده-دوازده سال پیشو!

-:واسه همینه که میگم باید حواست به کامران باشه... من مطمئنم اون خیلی چیزا درباره ی رئیس میدونه، تعجب نمیکنم حتی اگه از جای شهابم خبر داشته باشه!

-:من چندبار سعی کردم وارد سیستمشون بشم اما... کار خیلی سختیه! فایروالشون معماری عجیبی داره! من یکی رو نیاز دارم که کامران و 37 و خوب بشناسه!

-:درسته... اما فعلا همچین کسی رو نداریم! فیونا رو بچسب... اون تنها چیزیه که داریم...

-:باشه...

-:از مهرانم غافل نشو! ببین چه بلایی سرش اومده!

انریکو در حالیکه این کلمات از دهانش خارج میشد به سمت در رفت.

ناگهان از حرکت باز ایستاد. راه رفته را برگشت و در مقابل جی جی ایستاد: راستی... تو چی میخواستی بهم بگی!

جی جی به صورت انریکو خیره شد. لبش را گزید. نفسش را از سوراخهای بینی اش بیرون داد. انریکو همچنان چشم انتظار بود. چیبی بر پیشانی انداخت و آرام گفت: هیچی... چیز مهمی نبود! بعدا بهت میگم!

انریکو آرام سر تکان داد: باشه... اما حتما یادت باشه بهم بگی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران دست روی دنده ی چپش گذاشت و قدمی عقب رفت. با دست راستش اشاره ای کرد: این ورشو یکم بیارین پایین!... اوم... خوبه، خوبه!

چانه اش را در دست گرفت و به قاب بزرگ نقاشی خیره شد: اوم... خوبه!

با دست اشاره ای به کارگرانی که در دو طرف تابلو ایستاده بودند کرد: میتونین برین!

کارگارن اطاعت کردند و سالن را ترک کردند. مهران نگاهی گذرا به پرتره خود و افتخاری که کنار دستش ایستاده بود انداخت. اما نگاهش روی چهره ی پریا بیحرکت ماند. روی صندلی نشسته بود. پایش را روی دیگری انداخته بود و دستانش را روی پاهایش گره زده بود. با آن کت و دامن بژ و گردنبند مروارید از همیشه باوقارتر به نظر می آمد. ناخودآگاه لبخندی روی لبانش نقش بست.

-:اینجا چه خبره!

لبخند روی لبانش خشکید . از درد چهره در هم کشید . دستش را از جیب شلوار سیاه رنگش بیرون کشید و با جدیت به سمتش برگشت. از پشت شیشه های عینک با آن چشمان کم فروغش به او خیره شده بود . اشاره ای به نقاشی کرد بی آنکه چیزی بگوید.

افتخاری به سمت قاب چوبی بزرگ که بالای شومینه خودنمایی میکرد برگشت . عینکش را برداشت و به تصویر خیره شد . هیچ حالتی در صورتش پیدا نبود . مهران نیم نگاهی به صورتش انداخت. خط دیدش را دنبال کرد تا بفهمد به صورت کدامیک خیره شده اما بی فایده بود. شاید چیزی که او را مسخ خود کرده بود نه یک صورت بلکه خوشبختی بود ؛ خوشبختی خیالی ای که در تصویر در جریان بود.

تلخ شد و گفت : میخواستم یه عکس واقعی باشه، اما هر چی گشتم عکس خوبی پیدا نکردم... تنها عکس خونوادگیمون که با هم داشتیم اونقدر مصنوعی بود که بیننده رو به وحشت مینداخت! واسه همین به نقاش گفتم از خودش اینو بکشه!

افتخاری نفسی که در سینه حبس کرده بود را آزاد کرد: اینو واسه چی اینجا آویزون کردی!؟

مهران قدمی به شومینه نزدیکتر شد. دوشادوش افتخاری ایستاد: خوب یا بد... ما یه خانواده ایم! اینو باید هر کی که پاشو تو این عمارت میزاره بفهمه!

به صورت پریا خیره شد: تازه... مادمازل ملکه ی این قصره، خیلی بد میشه اگه عکسی ازش تو این خونه نباشه!

افتخاری دست در جیب شلوارش کرد. کیف پولش را بیرون آورد. عکسی را از میانش بیرون کشید و به طرف مهران که بی توجه خیره نقاشی بود گرفت: بیا!

مهران به خود آمد. آرام عکس تاخورده را باز کرد. با دیدن عکس چینی بر پیشانی انداخت: این... این کجا بود؟!

-:تو جیبم... همیشه همونجا بوده!

مهران نگاهی به عکس خود که در آغوش پریا آرام گرفته بود انداخت. افتخاری دستش را دور کمر پریا حلقه زده بود و هر سه شاد به نظر می آمدند. چقدر این تصویر برایش دور و ناآشنا می نمود... گویی هیچ یک از این افراد را نمی شناسد... به نظر خوشبخت می آمدند، یک خانواده ی سه نفره ی خوشبخت؛ همانطور که در نقاشی های کودکی اش میکشید... نقاشی هایی که سالها بود به دست فراموشی سپرده شده بودند.

ناگهان خصمانه عکس را دوباره تا زد: واسه چی اینو پیش خودت نگه داشتی؟!

-:واسه اینکه آدمای توی اون عکس خونوادمن!

مهران پوزخندی زد: خونواده... اگه اینقدر دوسشون داشتی چرا اون بلاها رو سرشون آوردی!

افتخاری لحظاتی خیره به چشمان تنها پسرش دوخت. مهران هم چنان منتظر پاسخ بود. آرام سر تکان داد: تو نمی فهمی!

و راهش را کشید و رفت. هنوز چندقدمی دور نشده بود که مهران مانع شد: تو واقعا پریا رو دوست داشتی!؟

افتخاری به سمتش برگشت. نفس عمیقی کشید: ببین مهران... خیلی فرق هست بین دوست داشتن و عشق...

مهران عصبانی میان حرفش آمد: با من از عشق حرف نزن که دیوونه میشم... فقط جوابمو بده... دوسش داشتی!

افتخاری چینی بر چینهای پشانی اش افزود: معلومه... اون اولین زنی بود که من زندگیمو باهاش قسمت کردم... چهارسال تموم روزمو با اون شروع میکردم! چشمامو باز میکردم و اون کنارم بودو... بهم لبخند میزد! مگه میشه همچین آدمی رو دوست نداشت!

-:پس چرا ولش کردی...

-:من ولش نکردم! اون ولم کرد... منو تنها گذاشت و رفت!

-:انتظار داشتی بعد کارایی که باهاش کردی بمونه!؟

-:نه... معلومه که نه... اما مهران... من دنبال آدمی بودم که سورپرایزم کنه! کسی که موقع رفتن ول نکنه و بره... کسی که باهام بمونه!

-:پیداش کردی؟!

-:چی رو؟!

-:همچین آدمی رو؟! کسی که ولت نکنه!

افتخاری لحظه ای اندیشید: نه!... نه!...

مهران پوزخندی زد: پس واسه هیچ و پوچ بود؟!

افتخاری با سر تائید کرد.

مهران دستانش را در جیب فرو برد: لعنت به احساسات بی موقع!

افتخاری سعی کرد موضوع بحث را عوض کند: امروز حالت چطوره؟!

مهران آرام سر تکان داد: اگه از اینکه دنده هام درد میکنه، نمی تونم زیاد حرکت بکنم و باید یه عالمه دارو بخورم و سیگارم نکشم بگذریم... آره! در کل حالم خوبه!

-:خوب... درباره ی آدمایی که اونکارو باهات کردن...

-:کدوم کار!؟

-:قایقتو...

مهران میان حرفش پرید: گفتم که... اون همش یه اتفاق بود!

-:یه اتفاق؟! شوخیت گرفته... این حادثه شاید واسه بقیه یه اتفاق باشه اما برای پسر من؛ پسر افتخاری اتفاق نیست...

مهران با عصبانیت به سمت افتخاری آمد: ببین هوشنگ خان... میتونی واسه پسرت هرکاری میخوای بکنی... اما واسه من؛ مهران افتخاری کمکاتو واسه خودت نگه دار... مگه نمی خوای پا جای پای تو بذارم، پس ولم کن تا مشکلاتمو خودم حل کنم! یکی میخواسته منو بکشه پس با من یه خصومتی داره...

انگشت اشاره اش را پی در پی به سینه ی خود فشرد: ... با مهران افتخاری، به خودم مربوطه... تو نمی خواد دایه ی مهربانتر از مادر بشی!


*********

آتش دست به میله ی آلومینیومی گرفت. از سردی میله بر خود لرزید: اووو...!

عماد پشت خود را به میله تکیه داد و دستانش را در جیب فرو برد: چی شده؟!

آتش لبخند شیرینی زد: عماد... نمی دونی چقدر خوشحالم... اونقدر که حتی نمی تونم توضیح بدم! فکر کنم باید دستمزد پرستاره رو بیشتر کنم... از وقتی با شهاب کار کرده وضعش خیلی بهتر شده! دیروز یکی از وسایلاشو یک جابجا کردم، اصلا داد و فریاد نکرد... خودشو به این ور و اونور نکوبید، فقط اونو برگردوند سر جاش!

عماد با سر تائید کرد: آره... دیگه هم به خاطر اسباب کشی بی قراری نمی کنه!

آتش با رضایت سر تکان داد.

-:آتش... خیلی وقت بود اینطور لبخند نمیزدی! خوشحالم... از خوشحالیت خوشحالم!

لبخند آتش پررنگتر شد: میدونی عماد... بعد از سالها، برای اولین بار دارم حس میکنم که زندگیم بی ثمر نبوده! که بالاخره تونستم یه کاری بکنم! این احساس پوچی که تموم زندگیمو پوشونده بود حالا کمتر شده! یه جوری یه نیروی تازه برای انجام کارام گرفتم!

-:پس تازگیا داری دوپینگ میکنی!

آتش خندید. عماد هم خندید.

-:عماد... به خودم قول دادم اگه شهاب خوب بشه، بیخیالش بشم... همه چی رو ول کنم و با هم دیگه برگردیم مسکو... خودمون چهار نفری!

-:آتش... تو خودتم میدونی که شهاب هیچ وقت کاملا خوب نمیشه...

-:میدونم... میدونم... اما اگه اونقدر خوب بشه که بتونه تو یه کشور ناآشنا زندگی کنه، اونوقت میریم... باور کن میریم!

-:امیدوارم... امیدوارم!

-:راستی... از مهران چه خبر؟!

-:هیچی... بیشتر از دو هفته ست که از خونه بیرون نیومده! داره استراحت میکنه... انریکو هم یا مثل مهران یه دردی گرفته که از خونه بیرون نمیاد یا رفته جایی که نمی خواد کسی بفهمه؛ خودت که بهتر میدونی!

-:آره...

پس از اندکی درنگ ادامه داد: درباره ی کسایی که به مهران حمله کرده بودن... چیزی فهمیدی!؟

-:نه! اصلا میخوای چیکار؟!

-:عماد... با وجود تموم اتفاقا؛ مهران هنوز دوستمه ، جزء معدود دوستام! کسی که میخواسته اونو بکشه رو باید پیدا کنم! این کمترین کاریه که میتونم بکنم! بعدشم آدم باید دشمنای دشمنشو خوب بشناسه!

عماد پوزخندی زد: دوست... دشمن... خودتم نمی دونی چه احساسی نسبت به مهران داری!

آتش پاسخی نداد. تنها به منظره پیش رویش خیره شد. به کوه های بلند که سپید پوش برف بودند. نفس عمیقی کشید. هوای تازه، هوای کوهستان... در دل آرزو کرد که کاش میتوانست همیشه همینجا بماند. روی این بالکن بایستد و این زیبایی را تحسین کند... بدون هیچ حسی حتی حس سرما!

-:تو که فکر نمی کنی کار اونا باشه!

آتش چینی بر پیشانی انداخت: کیا!؟

عماد سرش را کمی خم کرد: همونا دیگه... همونا که میخوان بینی افتخاری رو به خاک بمالن، همون گروه دولتی!

آتش آرام سر تکان داد: اتفاقا فکر میکنم کار اوناست... فقط اونان که میتونن کار به این بزرگی رو به این تمیزی انجام بدن!

عماد اندیشمند زمزمه کرد: پس تو هم بهش فکر کردی...

-:عماد...

-:هوم؟

-:میترسم که این آدما دشمن ما هم باشن!

عماد پوزخندی زد: میترسی؟! واسه چی؟! از افتخاری که بدتر نیستن...

آتش شانه ای بالا انداخت: نمی دونم... فقط... من یه دشمن دیگه نمی خوام!

با ورود زهره هر دو ساکن شدند. آتش ژاکت روی شانه هایش را مرتب کرد و به سمتش برگشت. زهره از میان در شیشه ای کشویی خم شد داخل تراس و گفت: یخ نزدین؟! بیاین تو دیگه... الان سرما میخورین!

عماد ابروانش را در هم کشید: باشه... الان میایم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چمدان روی سرامیکهای سفید سر میخورد و ناله میکرد. شاید از تندخویی صاحبش ناراضی بود. ناگهان از حرکت ایستاد. چمدان را به حالت ایستاده رها کرد و منتظر شد. پاهایش را موازی هم قرار داد و منتظر ماند. شانه هایش را صاف کرد و تلاش کرد لبخند بزند.

با دیدن جی جی سر تکان داد. جی جی به سرعت به سمتش آمد و با خوشرویی گفت: خوش اومدی!

انریکو سر تکان داد: ممنون...

و همدیگر را در آغوش کشیدند. پس از کمی خوش و بش جی جی به انریکو کمک کرد تا وسایلش را تا کنار ماشین ببرد. انریکو سوار اتومبیل شد و منتظر ماند تا جی جی پس از قرار دادن چمدان در صندوق عقب سوار شود. جی جی به سرعت سوار شد و در را بست. دستانش را از سرما به هم مالید: خیلی سرده نه!

انریکو شال خاکستری را از دور گردنش باز کرد: اگه مسکو رو ببینی میفهمی اینجا هوا خیلی گرمه!

-:خوب... معلومه! الان مسکو داره یخ میزنه!

صورتش را نزدیک داشبورد گرفت: روشن شو! درجه ی بخاری رو زیاد کن!

بالاخره ماشین به راه افتاد.

-:تو این مدت که نبودی نذاشتم آب از آب تکون بخوره... همه چی خوبه! یعنی عالیه...

نیم نگاهی به انریکو که صاف نشسته بود و به رو به رو خیره بود انداخت: راستی... کارآگاهی که پیدا کرده بودم به دردت خورد! اون خیلی خوب انگلیسی حرف میزد، تو کارشم وارد بود... اینطور فکر نمیکنی!؟

منتظر ماند اما بی فایده بود، انریکو در این دنیا نبود که بتواند پاسخ بدهد.

-:انریکو... انریکو!

آرام زمزمه کرد: چطور ممکنه که یه فرشته تبدیل به یه هیولا بشه!

جی جی چینی برپیشانی انداخت: چی!؟

انریکو به سمتش برگشت: یعنی میشه یه فرشته به یه شیطان تبدیل بشه!

جی جی شمرده شمرده و با دقت زمزمه کرد: آره... مثلا... لوسیفر!

-:آخه چرا!؟

شانه ای بالا اندخت: نمی دونم... باید از خودش بپرسی!

انریکو ارام سرتکان داد و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد.

جی جی با بی خیالی ادامه داد:اوضاع شرکت رو به راهه! آب از اب تکون نخورده!

نیشخندی زد: به خاطر مدیریت خوب منه! میدونی... شاید اگه تکنولوژی انقدر جذاب نبود من یه مدیر خوب میشدم! اما انگار یهدخترجذاب و کمر باریک با پاهای بلندوکشیده ست... اصلا نمیشه ازش دست کشید!

از پنجره نگاهی به ابرهای تیره ی تهران کرد. برای لحظهای حس کرد قلبش تیرمیکشد... گویی قلبش را دردست گرفته و میفشرد! همان کسی که با بیرحمی تمام رهایش کرده بود... دنداهایش را از حرص به هم فشرد.

اهنگ در حال پخش که اهنگ رمانتیک و آرامی بود آزارش میداد.با عصبانیت به کامپیوتر دستور تغییرش را داد ودرخواست یک اهنگ شاد کرد.انریکو با تعجب به سمتش برگشت.

جی جی نفس عمقی کشید.سعی کرد ارام باشد و لبخندی زد اما انریکو همچنان بدوخیره بود.

چینی بر پیشانی انداخت: چیزی شده؟!

انر یکو سر تکان داد: نه! ولی... حالت جوری نیست که بخوای آهنگ شاد گوش بدی...

جی جی انکار کرد: نه... من کاملا خوبم!

انریکو بی توجه پرسید: چی شده؟!

جی جی با دقت تمام به خط کشی های خیابان خیره شد: گفتم که خوبم!

-:خوب نیستی... هر وقت زیادی خوشحالی یعنی یه چیزی داره بد پیش میره! بهم بگو...

جی جی فرمان را با عصبانیت در دست فشرد. لبش را گزید و ناگهان ماشین را کنار کشید. در کنار جاده توقف کرد. نفس عمیقی کشید و با حرکتی ناگهانی به سمت انریکو برگشت: من چم شده؟!... تو چیت شده... !؟ از وقتی رفتی مسکو... انگار یه آدم دیگه شدی...؟! دردت چیه... هان؟! چی میخوای؟! چیزی که اونجا دیدی باب میلت نبود ...!

شانه ای بالا انداخت: خوب به درک...

-:جی جی...

-:ببین چی میخوای بگی... هان!؟ چی میخواستی بفهمی...؟! میخواستی ببینی رئیس کیه که دیدی...

-:جی جی تو نمی فهمی...

-:آره... نمی فهمم... الان تنها چیزی که من میخوام اینه که هرچه سریعتر این ماجرا رو تمومش کنی! من میخوام برگردم رم!

-:جی جی تو چه مرگته!

-:میخوای بدونی چه مرگمه!؟ باشه... بهت میگم... اون لعنتی ولم کرد... زنیکه عاشقش بودم، ولم کرد...

انریکو چینی بر پیشانی انداخت: به هم زدین!؟

جی جی سرش را روی فرمان گذاشت. چشمان خسته اش را روی هم نهاد. دلش میخواست بخوابد... میخواست آنقدر بخوابد که وقتی بیدار شد خبری از هیچ کدام از این ماجرا نباشد... همه شان مانند یک شعبده از بین بروند و روزگار تردستی اش را به پایان رساند...

-:چرا؟!

-:نمی دونم انریکو... واقعا نمی دونم!

-:خودش چی میگه؟!

-:نمی دونم... یه سری چرت و پرتای همیشگی... میگه ما به درد هم نمی خوریم... میگه خیلی با هم تفاوت داریم!

-:شما که اوضاعتون خوب بود یهویی...

حرفش را تمام نکرد. جی جی با تاسف سرش را پایین انداخت: من... من احمق ازش درخواست ازدواج کردم!

-:چی؟!

-:میدونم حماقت بود اما... من واقعا دوستش دارم!

-:و اونم رد کرد...

-:گفت... گفت که نمی خواسته رابطمون تا این حد پیش بره و جدی بشه... گفت که باید زودتر از هم جدا میشدیم!

انریکو آه عمیقی کشید...

-:میدونم... میدونم... باید دستم میشکست و اون حلقه رو نمی خریدم!

انریکو درمانده به صندلی تکیه زد: جی جی... نمی دونم چی بگم؟! من خودمم خیلی وضعم خوب نیست!

جی جی از شیشه ی پنجره به بیرون خیره شد: نمی دونم چرا هیچ کدوم از عشق شانس نیاوردیم!

انریکو پوزخندی زد.

-:انریکو... من واقعا دوسش داشتم! اونو واقعا واقعا دوسش داشتم! اون با بقیه دخترا فرق میکرد!

-:میدونم! واسه همین عاشقش شدی!

-:نه! اون واقعا فرق میکرد... همه ی دخترایی که تو دبیرستان دورو برم بودن فقط میخواستن یه کار غیر قانونی براشون انجام بدم... بقیه هم فقط به خاطر پول باهام بودن اما... اما اون اونطوری نبود! اما میدونی چی دلمو میسوزونه؟!... اینکه اون بهم نگفت که ازم خسته شده یا دیگه دستم نداره... فقط گفت که مابه درد همنمی خوریم! اگه میگفت که یکی دیگه رو دوست داره من ولش میکردم اما...

-: میدونی... اتش حتی یه بارم بهم نگفت دوسم داره... اما من مثل احمقا دنبالش راه افتاده بودم و مثل سگ براش دم تکون میدادم!

جی جی پوزخندی زد: حداقل میگی دوسم نداشت... خیلی سختتره که دوس داشته باشی و بدونی اونم دوست داره اما...بقیه نزارن بهم برسین...

-:میدونی... اتش همیشه منو سورپرایز میکنه! من هیچ وقت نمی فهمم که باکدوم شخصیتش رو به رو ام! بعضی وقتا فکرمیکنم اون چند شخصیتیه! اصلا نمی تونم درکش کنم...نمی تونم بفهمم به چی داره فکر میکنه...انگار تو یه جزیره ست... یه جزیره ی دور که من هر چی پارو میزنم بهش نمی رسم!

انریکو به کاپوت اتومبیل سپید رنگ تکیه زد: میدونی... پویش خیلی میومد اینجا! عاشق اینجا بود...

با لبخند به دور نمای درخشان تهران خیره شد. به برجهای بلند... به بیلبوردهای تبلیغاتی غول آسا و آنتنهایی که از فراز برجها شهر را به سان نشسته بودند! همه چیز دگرگون شده بود! ساختمانها... خیابانها... حتی ستاره ها همدیگر کمتر چشمک میزدند! همه چیز براق تر و درخشان تر شده بود؛ زیبا تر اما... در این مورد شک داشت!

-:روزیکه فارغ التحصیل شدم اومدم اینجا و از خوشحالی فریاد زدم، روزیکه اولین پروندمو باختم اومدم اینجا و از عصبانیت داد زدم، روزیکه مادربزرگم مرد اومدم اینجا و از ناراحتی اشک ریختم! سنگریزه های اینجا چیزایی رو دیدن که هیچ کس دیگه ای ندیده! اینا پویش واقعی رو بهتر از هر کسی میشناسن...

برای لحظه ای کوتاه سکوت کرد. به کوتاهی لحظه ی عاشقی: اینجا... جایی بود که من فهمیدم واقعا عاشق شدم... وقتی که با طلوع آفتاب چشمامو باز کردم و دیدم که آتش تو بغلمه... تموم شبو تو آغوشم خوابیده بود... برای یه لحظه حس کردم خوشبخت ترین مرد دنیام... یه لحظه ی خیلی خیلی کوتاه...

نفسش را بیرون داد و هوای تازه و سرد پاییزی را داخل ریه هایش گنجاند: میشنوی چی میگم!

جی جی تکانی خورد. شیشه ای که در دست داشت را محکمتر فشرد و با سر تائید کرد. دروغ میگفت... گوش نمی داد، نمی شنید، نمی دید... حتی دیگر احساس هم نمیکرد؛ نه سرما را, نه دلشکستگی را... فقط سرش را به گلگیر تکیه داده بود و تابش چشمگیر ستارگان را میدید. ستارگانش همانند ستارگان آسمان رم بودند، ماهش هم همان بود اما نمی دانست چرا هوای این شهر انقدر سنگین است! آنقدر سنگین که نفسش میگرفت... گویی در ریه هایش به جای هوا چند گونی شن جا داده بودند!

برای لحظه ای نفسش گرفت. شروع به سرفه کرد. پاهایش را در آغوشش جمع کرد و با قدرت سرفه کرد تا شاید این گرد ناآشنای مسموم از ریه هایش بیرون بیاید... اما بی فایده بود. نا امید از جا برخاست. سر تا پایش را گرد و خاک پوشانده بود. بی توجه به نگاه نگران انریکو جرعه ای نوشید و جلوتر رفت. کنار دست انریکو ایستاد و به شهر خاکستری خیره شد.

انریکو اشاره ای به نقطه ای از شهر کرد: اون دکلو میبینی... همون که چراغ چشمک زن داره...

جی جی رد انگشت اشاره ی انریکو را گرفت و به دکل فلزی بزرگی رسید که در بین انبوه ساختمان های سنگی و فلزی پنهان شده بود و با آدم قایم باشک بازی میکرد: همون قرمزه!

-:آره ... آره! میبینی کجاست؟! الان تقریبا رسیده وسط شهر... اما اون موقع که من برای اولین بار اومدم اینجا، تازه داشتن چراغشو نصب میکردن! تنها افتاده بود یه گوشه ی شهر تو بر و بیابون! ولی حالا ببین... شهر اونقدر سریع رشد کرده که آم باورش نمیشه! تهران خیلی عوض شده!

-:تو که آدمی کلی تغییر کردی، از سنگای بی روح چه انتظاری داری!

انریکو با سر تائید کرد: حق با توئه! منم دیگه اون آدمی که اولین بار اومدم اینجا نیستم!

جی جی در سرتاسر شهر چشم چرخاند؛ از این گوشه تا گوشه ی دیگر. ناامیدانه زمزمه کرد: شهر به این بزرگی... چرا من توش نمی تونم یه گوشه پیدا کنم که یاد اون نیفتم! هر جای شهر که میرم، انگار اونو میبینم...

پوزخندی زد: مسخره ست! حتی جاهایی که تا حالا نرفتم و باهاشم هیچ خاطره ای تو اونجا ندارم، بازم ذهنم از خودش یه خاطره ی دروغی میسازه تا با اعصابم بازی کنه!

انریکو هم خنده اش گرفته بود.

جی جی اشاره ای به تکه کاغذی که در مشت انریکو بود کرد: این دیگه چیه؟!

انریکو مشتش را بالا آورد و در جلوی چشمان جی جی از هم گشود: اینو میگی؟!

کاغذ در درون مشتش مچاله و غرق در عرق شده بود. تای کاغذ را باز کرد و مقابل چشمانش گرفت: این... این...

جی جی سرش را جلو آورد و به کاغذ خیره شد: اوم... عکس چشمای طوسی... بزار حدس بزنم! عکس چشای رئیسه!

انریکو به عمق دو نقطه ی سیاه رنگ خیره شد: نه... این عکس چشای آتشه... آتش واقعی! ببین... زندگی توشون پیداست، شادی... انگار هیچ غمی نداره!

جی جی پوزخندی زد: همه ی اینا رو از تو یه عکس قدیمی فهمیدی!؟

انریکو سر تکان داد: آره...

-:از کجا میدونی فقط چیزی که میخوای و نمی بینی... شاید واقعیت اینجوری نباشه!

انریکو با ناامیدی زمزمه کرد: شاید...

مکث کوتاهی کرد: جی جی... میخوای بدونی که چرا با وجود اینکه من کلی فرصت واسه کشتن رئیس داشتم بازم دست نگه داشتنم!

جی جی فکری کرد:اوم... چون میخوای ذره ذره بکشیش!

انریکو سرش را به چپ و راست حرکت داد: نه! این همش فقط بهانست... حقیقت فقط یه چیزه!

-:چی؟!

-:من... یعنی یه قسمتی از من نمیخواد ماجرا تموم بشه...

-: چرا؟

-:جی جی... کمتر سوال بپرس...

جی جی پوزخندی زد.

-:نمی دونم... حقیقتش نمی دونم! دلم میخواد ماجرا تموم بشه دلتنگ خانوادمم... من تو کل عمرم این همه ازشون دور نبودم... نمی دونی چقدر برام سخته که نزدیکم باشن اما باهام مثل یه غریبه رفتار کنن! از یه طرف دیگه اما... یه بخشی از وجودم انگار... دلش نمی خواد تموم بشه... انگار از این اوضاع خوشش میاد... از این زرق و برق... از این پولا... از این موش و گربه بازیا! همش میگه خوب مثلا رئیس نابود شد... بعدش چی... با کدوم رویی میخوام برگردم پیش خونوادم... چجوری میخوام بهشون همه چی رو توضیح بدم یا... یا اصلا اونا منو درک میکنن... اصلا قبولم میکنن...

جی جی سرش را بلندکرد و به آسمان خیره شد. نفس گرمش را از حفره ی دهانش بیرون فرستاد: اوه مرد... تو میترسی!

انریکو متعجب به صورت جی جی خیره شد. جی جی اما بی توجه به ابرهای سیاه زمستانی چشم دوخته بود.

نجمی آه بلندی کشید: همه ی گزینه هامون ناپدید شدن.. هیچی به هیچی!

با دقت صورت شمس الدین و مهران را از نظر گذراند . 0

مهران آرام عقب رفت و با دقت به صندلی سیاه رنگ چرخانش تکیه داد. نرم بود و راحت. لبخندی زد.

-:ولی ما همه ی دشمنای افتخاری رو نمی شناسیم... بیشتر اونا به ظاهر دوستن...

مهران چینی بر پیشانی انداخت و به صورت جدی و تکیده ی شمس الدین خیره شد: آره... اما کدومشون جرات همچین کار بزرگی رو داره... مطمئنا تعدادشون انگشت شماره!

شمس الدین بی خیال شانه ای بالا انداخت: حتما همین طوره!

مهران چشمانش را ریزکرد و بی آنکه نگاه از صورت شمس الدین بگیرد خطاب به نجمی گفت: میشه یه لحظه تنهامون بزاری!

نجمی به سرعت از جا برخاست و اتاق را ترک گفت .

-:چند روزیه میخوام باهات حرف بزنم!

شمس الدین دستانش را از هم گشود و روی میز قهوه ای رنگ در هم گره زد : گوش میدم!

مهران نفس عمیقی کشید. به صورت بی تفاوت شمس الدین که حتی به او نگاه هم نمی کرد خیره شد. درمانده بود... بی تجربه... همچون رام کننده اسبی که تازه کارش را شروع کرده بود! عضلاتش منقبض شده بود؛ به یاد امتحان های ریاضی دبیرستان افتاد... همان استرس، همان ترس، همان دستپاچگی... اما با یک تفاوت! این بار اگر کم می آورد نمره ی کم سزایش نبود... چیزی بیشتر، خیلی بیشتر را از دست میداد... چیزیکه هنوز خودش هم دقیقا نمی دانست چیست! فقط احساس درونی اش بود که نمی خواست شکست را بپذیرد!

ناگهان در قفس را گشود و پرنده ی نفسش را رها کرد. شانه هایش آویزان شد . بی مقدمه گفت: خودت میدونی چی میخوام بگم!

با این حرف شمس الدین چشم از دیوار رو به رو گرفت و نگاهی به وی انداخت . نگاهش مانند همیشه تهدید آمیز بود اما اینبار بیشتر... علاقه ی وافری که در ذهنش ‌می‌گشت و برای دریدن چشمان پیش رویش ترغیبش می‌کرد لبخند را مهمان لبانش می‌کرد اما با جدیت لبخندش را پس زد .

مهران بیخیال ادامه داد: جدا از همه ی اتفاقایی که افتاده، من یه چیزی ازت میخوام!

چهره ی شمس الدین در هم رفت. این پسرک تخس چه خواسته ای از او داشت. چرا اینطور مطمئن سخن میراند ...

-:...وفاداریتو!

شمس الدین لحظاتی در صورت مهران به کندوکاو سرگرم شد و زمانیکه نشانی از شوخی نیافت پوزخندی زد. با لحنی مطمئن گفت: این تنها چیزیه که بدست نمیاری!

-:انقدر مطمئن حرف نزن!

-:تو چرا انقدر مطمئنی!؟ چون پسر امیرارسلانی... هان!؟

مهران سر جنباند: نه!... چون من مهران افتخاری ام!

شمس الدین پوزخندی زد: هه! مهران افتخاری... مهران و کی میشناسه اگه اسم افتخاری کنارش نباشه هان... هیچ کس! اگه به خاطر پدر و مادرت نبود حتی تو طویله هم آدم حسابت نمی کردن! بیچاره افتخاری، که چشم امیدش به توئه!

مهران از حرص پوزخندی زد: تو چرا انقدر سنگ افتخاری رو به سینه میزنی هان!؟

از جا برخاست: اگه انقدر دوسش داری چرا به تک پسرش احترام نمیزاری... هان؟! اصلا چی تو رو انقدر پایبند کرده!؟

سرش را کمی بلند کرد و به سرو سهی که در مقابلش قد علم کرده بود خیره شد: میدونی... بار اول که دیدمش، فهمیدم رویاهای بزرگی تو سرشه... بلند پروازه... اما قدرتشم داشت! میتونست به همشون برسه! پس چسبیدم بهش... کمکش کردم! اشتباهم نکرده بودم...

با دست اشاره ای به او کرد: اما تو... تو یه بازنده ی بدبختی که همیشه خودتو پشت این و اون قایم کردی...

مهران با غرور پاسخ داد: اما تو این جنگ من بودم که بردم...

-:شاید... شاید تو این بار منو شکست داده باشی اما... بدون که حریف تو من نیستم! حریف تو گرگای اون بیرونن... همونایی که نفس کشیدنتم براشون سمیه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 23 از 36:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA