انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 26 از 36:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
انریکو بی توجه به سخنان بیهوده ی مهران زمزمه کرد: یه بار آتش گفت همه ی کارایی که کرده به خاطر شهاب بوده! این واقعیت داره... یعنی آتش واقعا خیلی شهاب و دوست داره!

مهران دقایقی به عمق چشمان انریکو خیره شد. نمی دانست چه باید بگوید، با چه جمله بندی ای باید بگوید، و چگونه بگوید...

سرش را به بالا و پایین تکان داد: آره... همونطوری که میگه دوسش داره؛ بیشتر از هر کسی!

آه عمیقی کشید: اما کاش همونقدر که آتش برادرشو دوست داره، شهابم دوسش داشت!

انریکو چینی بر پیشانی انداخت. مهران که کنجکاوی انریکو را دید ادامه داد: شهاب خیلی از آتش خوشش نمیاد، حداقل این چیزیه که هر کی دیدتشون گفته... البته باید اینم در نظر داشت که شهاب یه آدم متفاوته! شاید دوست داشتنشم متفاوت باشه!

انریکو بی صبرانه پرسید: چرا مدام این جمله رو تکرار میکنی! هی میگی شهاب متفاوته!

-:واسه اینکه واقعا متفاوته!

-:چجوری متفاوته!؟ نکنه قدیسه!؟

مهران سر تکان داد: نه... قدیس نیست! اما آتش اونو یه فرشته میدونه و باور کن آتش به ندرت به کسی این لقب و میده!

-:اگه شهاب از آتش خوشش نمیاد چرا آتش مدام دنبالش میوفته؟!

-:خوب این سوالیه که باید از خودش بپرسی... اما بزار یه نکته ی جالب درمورد شهاب بهت بگم! شاید شهاب، آتشو خیلی دوست نداشته باشه اما عاشق زهره ست؛ حتی بیشتر از مادرش دوسش داره! اونقدر که عین یه جوجه اردک هرجا میره دنبالش میره... امکان نداره تو زهره رو بدون شهاب ببینی!

انریکو که از سخنانی که از دهان مهران بیرون می آمد شگفتزده شده بود، لبخند کمرنگی بر لب نشانده بود و بی توجه به مهران سرگرم حلاجی کردن اطلاعات ناقص مهران در ذهنش بود.

مهران بی توجه به لبخند احمقانه ی انریکو، نگاهی به پیرامون انداخت: خوب... من باید برم! میخوام برم زهره رو ببینم! آخه شنیدم اونم تو این مهمونی حضور داره!

انریکو ناباورانه پرسید: چی؟!
اما پیش از آنکه انریکو بتواند منظورش را درک کند، مهران او را ترک گفته بود!
با شانه های آویزان دور سالن چشم چرخاند. با دیدن آتش نگاهش را روی صورتش متمرکز کرد. با خود اندیشید؛ از زمانیکه قدم به سالن گذاشته بود حتی یک بار هم با آتش هم کلام نشده بود. چند باری نگاهشان در هم گره خورده بود اما هر دو به سرعت چشم چرخانده بودند. و انریکو نگاهش را از آتش دزدیده بود. نمیخواست آتش به آشوب درونش پی ببرد! نمی خواست بفهمد که تمام توجهش مال اوست...
ناگهان انریکو به خود آمد. زیر لب زمزمه کرد: من چم شده؟!
و در دل ادامه داد: چرا مثل بچه دبیرستانیا رفتار میکنم! مگه این اولین باره... باید برم باهاش حرف بزنم! اون نمی تونه تا ابد ازم فرار کنه!
خواست گامی به پیش گذارد اما بعد پشیمان شد. دوباره عقب نشست و در دل حرفهایی که میخواست به آتش بزند را تکرار کرد، هر چند بی فایده بود. خودش هم این را میدانست چون گفتگویش با آتش هیچگاه آنطور که برنامه ریزی میکرد پیش نمی رفت.
سرانجام بر احساسات بچه گانه اش چیره شد. نفس عمیقی کشید و با لبخند تصنعی بر لب به پیش رفت.
کنارش ایستاد و با خوشرویی گفت: خوبی؟!
آتش بی سرعت سر بلند کرد. بی معطلی گوشی موبایلش را که دقایقی پیش درگیرش بود را در بین دستانش پنهان کرد: خوبم!
انریکو لیوان را به طرفش گرفت: آبمیوه!؟
آتش با تشکر لیوان را در دست گرفت. لبخندی به روی جمع که زیر نظرش داشتند زد.
-:ایده ی خیلی جالبیه... مهمونی آخر سال!
آتش ساده توضیح داد: سال داره نو میشه! باید کارای متفاوت انجام داد!
-:ولی به نظرم یه جوریه! وقتی عید میاد آدم هم خوشحال میشه هم ناراحت! خوشحال چون روزای جدیدی تو راهه و ناراحت... چون نتونستی سال گذشته چیزایی که میخواستی رو به دست بیاری!
آتش ادامه داد: و نگران! نگران از اینکه سال جدیدتم مثل پارسال باشه!
انریکو با سر تائید کرد: همینطوره!
-:راستی... میخواستم ازت تشکر کنم!
با تعجب پرسید: از من؟!
-:آره... تو خیلی بهم کمک کردی... این اواخر یکم سست شده بودم اما تو بهم انگیزه دادی...
-:منظورتو نمی فهمم!
-:خیلی هم خوب میفهمی! تو بهم یاد دادی که آدم باید با صداقت برخورد کنه و چیزی که هست و از دوروبریاش مخفی نکنه...
-:آتش...
-:بهت توصیه میکنم تو هم همینکار و بکنی! چون بعدش یه آرامش ناب به سراغت میاد! مثلا از هویت واقعیت پرده برداری...
انریکو دستش را به سمت آتش دراز کرد که آتش به تندی دستش را عقب کشید و اخم کرد: به من دست نزن!
انریکو با احتیاط دستش را عقب کشید و سعی کرد جو مهمانی را متشنج نکند و زمزمه کرد: باشه! باشه! با هم حرف میزنیم . فقط بگو منظورت چیه؟
آتش کمی از او دور شد: تو بهم آرزوهام و دادی ، چیزایی که می خواستم و بعد ...
لحنش بی تفاوتانه ادامه داد: توی یه چشم بهم زدن گذشته و آینده ام و به باد دادی! من بابت این ازت ممنونم.
قبل از اینکه انریکو لب به سخن گشاید رو برگرداند و دور شد.
انریکو دست به جیب فرو برد. گذشته و آینده ... تعریف آتش کاملا دقیق بود. باید از این اتفاق خوشحال می بود. خوشحال می بود که این چنین ضربه ای به آتش زده است که آتش با تمام بی احساسی از آن سخن می گوید. چه اتفاقی برای آرامشی که حس می کرد در پی این اتفاق نهفته است افتاده؟ چرا حال احساسی ندارد ! به این آرامش ... به این اتفاق. حال باید شادی وجودش را لبریز می کرد. حال باید وجودش سرشار از خوشی ...
-:جی جی؟
جی جی نگاهش را از دختری زیبا در آن سوی سالن گرفت و به سمت مهران برگشت. نیم لبخندی زد: مهران!
-:مهمونی های شما بهتره یا ما؟
-:مهمونی های ما! یه نگاه به اطراف بنداز ... مهران من از یاس انتظار یک مهمونی بزرگ داشتم نه مهمونی که هیچ چیزی توش نیست و همه ی دخترا با لباسهای این چنینی میان . نه شرابی هست برای لذت بردن و نه دخترانی هست برای همراهی کردن. خبری از رقصیدنم نیست.
-:این فرهنگ ماست جی جی . دخترای ما در برابر مردهای غریبه همینطوری ان!
-:ولی من خیلی دخترای آزاد دیدم.
مهران اخم کرد: آزاد؟ فکر نمی کنی داری به فرهنگ ما توهین می کنی؟!
جی جی با ناراحتی گفت: من همچین کاری نکردم.
مهران لبخند زد: من تو رو خیلی خوب می شناسم جی جی می دونم اینکار و نکردی !
جی جی راضی از این کلمات جاری شده بر زبان مهران سرتکان داد که مهران ادامه داد : من تو رو خیلی خوب می شناسم .
جی جی چهره در هم کشید: منظورت چیه!؟
مهران آرام طوری که فقط جی جی شنونده صحبت هایش باشد گفت: تو اون آدم معصومی که نشون میدی نیستی ! تو آدم منطقی ای هستی!
جی جی چینی بر پیشانی انداخت. مهرانی که می شناخت هرگز از کسی این چنین تعریف نمی کرد مگر... مهران کاری داشت... به دنبال چیزی بود که به او بسته بود. باید می پرسید؟ نه! کافی بود منتظر باشد. مهران برای صحبت پیش قدم شده بود و مطمئنا خواسته اش را هم بر زبان می آورد.
-: خودتم می دونی انریکو نمی تونه چیزایی که میخوای و بهت بده! اون نمی تونه اونقدر که باید سنگ دل باشه !
باید خود را بی توجه نشان می داد. بند دستبند مشکی روی مچش را محکم کرد و در همان حال گفت: تو دنبال چی هستی مهران؟
-:من میخوام این بازی تموم بشه . تو هم خوب میدونی انریکو نمی تونه این بازی و تموم کنه .
جی جی پوزخند زد: همه می خوان بازی تموم بشه اما اینکه چطور تموم شه مسئله هست .
-:درسته ! اما خودتم بهتر میدونی که من بهترین آدم برای تموم کردن این بازی ام !
جی جی سر سختانه پرسید: من بازیچه تو نمیشم!
مهران پوزخندی زد: آروم کابوی...! آروم! با این لحنت میخوای چی رو ثابت کنی!؟
-: چون چیزی برای ثابت کردن وجود نداره...
-:به هر حال، اگه یه روزی... یه روزی تصمیم گرفتی که طرف برنده باشی من منتظرتم!
جی جی پوزخندی به نشانه ی تمسخر تحویلش داد. مهران بی توجه به جی جی راهش را کشید و رفت. او جی جی را به خوبی میشناخت. تلاشش برای ثابت کردن اینکه هرگز طرفدارش نخواهد شد امید زیادی به او میداد!
همانطور که دور شدن مهران را تماشا میکرد صدایی از پشت سرش صدایش کرد. به سرعت برگشت. انریکو با آرامش رو به رویش ایستاد. با ملایمت پرسید: چی بهم میگفتین... تو و مهران!
جی جی شانه ای بالا انداخت: هیچی... همون چیزای همیشگی!
انریکو سعی کرد کنجکاوی اش را پنهان کند: باشه... به هر حال کارت داشتم!
-:چی؟!
-:باید یکی رو پیدا کنیم! شهابو...
چشم به صفحه ی فبلت میان دستانش داشت به سمت پله ها می رفت و برمی گشت .انریکو کنارش ایستاد و در حالیکه با چشم اطراف را میکاوید زمزمه کرد: من با چند نفر حرف زدم...کسی از شهاب خبر نداره!
در حالیکه با سرعت مشغول تایپ بود گفت: شاید تو پیداش نکردی...
-:درسته که بهترین جای قایم شدن واسه شهاب بین جمعیته... ولی فکر نکنم که این ریسکو بکنه و بیاد بین جمعیت؛ شاید یه وقت یکی بشناستش!
بی تفاوت سر تکان داد: اوم...
انریکو احتمال داد که حتی یکی از حرفهایش را نشنیده باشد اما اهمیتی نداد: میدونی رئیس چندتا مهمون ویژه ِویژه داره... کسایی که قاطی جمعیت نمیشن!
با سر اشاره ای به بالای پله ها کرد: اونا اتاقای ویژه دارن...
جی جی سر بلند کرد: اتاقای ویژه با سرویس ویژه! میخوای بگم هر کدوم چی سفارش دادن و کی سفارش دادن...
انریکو نیم نگاهی به گوشی جی جی انداخت: علاقه ای ندارم!
جی جی با غرور گفت: به این یکی چطور!؟
انریکو کنجکاوانه به جی جی خیره شد.
-:یکی از اتاقا کاملا متفاوت از بقیه هست... یه خدمتکار مخصوص داره! تموم غذاها باید کم چرب و کم نمک باشن... در ضمن آتش خودش سفارش این اتاقو کرده!
-:اینم از اون تو فهمیدی!؟
جی جی سرش را به چپ و راست حرکت داد. با شیطنت ابرویی بالا انداخت: نچ! از یکی از پیشخدمتها شنیدم!
-:قبول اما...
-:وایسا! میدونم چی میخوای بگی! تمام طول مهمونی آتش چندین بار از جلوی دوربین نزدیک اتاق رد شده و هر بارم مدت زیادی رو اونجا گذرونده! و تمام دوربینای اطراف اون اتاق خاموشه که هیچکس دیدی از اتاق نداشته باشه... در ضمن زهره هم اطراف این اتاق دیده شده!
جی جی نفس عمیقی کشید. انریکو به نشانه ی تائید سر تکان داد: خوب... پس بریم!
جی جی دست روی شانه اش گذاشت: عجله نداشته باش. وارد شدن به اون اتاق اونقدرا هم آسون نیست. وقتی آتش ریسک آوردن شهاب به اینجا رو به جون خریده مطمئن باش به این سادگی که من و تو فکر می کنیم نمی تونیم بریم سراغش.
انریکو مشکوک نگاهش کرد: وقتی کسی از وجود شهاب اینجا خبر نداره ریسکی نداره.
جی جی شانه بالا انداخت : یکم فکر کن زیادی ساده بنظر می رسه. اگه قرار بود هرکسی به این سادگی از وجود شهاب اینجا با خبر بشه آتش هیچوقت اون و اینجا نمی آورد.
-:حالا باید چیکار کنیم؟ کسی ام نمی دونه شهاب اومده اینجا
-:وقتی مهران که پسر بزرگترین دشمن آتشه از وجود شهاب اینجا خبر داره ممکنه بقیه هم فهمیده باشن. پس مطمئن باش محافظ دارن. من و تو از پس این محافظا بر نمیایم.
انریکو با خشم غرید: پس چه غلطی کنیم.
جی جی خندید و بیخیال از رفتار خشمگین و عجولانه اش عقب عقب رفت و روی صندلی که گوشه ی سالن قرار داشت نشست. انریکو بالای سرش ایستاد و گفت: باید ترتیب محافظا رو بدیم.
-:چیزی تو سرته؟
انریکو به دیوار تکیه زد: امشب آتش بازی هست...
جی جی لبخندی زد: تا اون موقع می تونیم صبر کنیم. مطمئنا شهاب برای دیدن این آتش بازی می مونه.
انریکو با کتف سمت راستش فشار کمی به دیوار وارد کرد و از آن دور شد. در حال دور شدن از جی جی گفت: دور و برم باش.
به سالن برگشت. آتش میان پیراهن زیبایی که دوختش متناسب با مهمانی رسمی بود و برای این جشن پایان سال بسیار مناسب به نظر می رسید در میان مهمانان می چرخید. پشت میزی بلندی ایستاد. اولین باری که آتش را دیده بود موهای بلندی داشت که زیر کلاه پنهان کرده بود. انگشتان دست چپش را به دور موبایلش محکم کرد. اعتراف کرد حتی موهای پنهان شده اش زیر شال هم نمی تواند چیزی از جذابیت او کم کند.
جی جی کنارش ایستاد: همه چیز روبراهه... آتش بازی نیم ساعته دیگه شروع میشه. همین الان خدمتکار اون اتاق براشون شام برد. مطمئنا برای آتش بازی هستن.بعد از اون کاری اینجا ندارن...
-:اوضاع چطوره؟
جی جی زیرکانه و همانطور که صورتش روبروی صورت انریکو قرار داشت اطراف را پایید. بیشتر مهمانان در حال صحبت بودند. آتش گوشه ای سر به زیر و غرق در افکار خود بود. مهران به همراه محافظانش پذیرای تعدادی از حاضران بودند که تمایل زیادی به صحبت با وارث افتخاری بزرگ داشتند. عده ای هم دور میز سلف جمع شده بودند و از خوراکی های روی میز لذت می بردند. چشمانش را به روی صورت انریکو برگرداند: همه چیز عادیه تقریبا... فقط آتش خیلی تو افکارش غرقه.
انریکو اشاره ای به دختر جوانی که روی صندلی گوشه ی سالن نشسته بود ؛زد و گفت: اینم سوژه ای که دنبالش بودیم. چند دقیقه ای زیر نظرش داشتم . مطمئنا به اجبار توی این مهمونی اومده و تمایل زیادی ام برای ارتباط برقرار کردن با دیگرون نداره. چرا نمیری سراغش و بهش کمک نمی کنی یکم از مهمونی لذت ببره!
جی جی به دختر دوست داشتنی که با اخم مهمانان را برانداز می کرد نگاه کرد و سرتکان داد: این که یه خیانت حساب نمیشه؟
-:نه... به هیچ وجه.
دست به جیب برد و با بیرون کشیدن کیف پولش دست برد در یکی از قسمت های پنهان آن و شیشه ی ظریف و بسیار کوچک بیرون آورد. آن را به سمت جی جی گرفت: دونا راست می گفت این چیزا حتما باید همراهم باشه و بدرد می خوره.
-:قراره باهاش چیکار کنم؟
-:فکر نمیکنم با یکم خوابیدن مشکل داشته باشه.چرا نمیزاری یکی دو ساعتی بخوابه. ببرش بالا توی یکی از اتاق ها ... می تونه بخوابه.
جی جی لبخندی زد و چرخید. دو لیوان اب میوه از روی سینی توی دستهای گارسون برداشت و روی میز گذاشت. قطره ای از مایع موجود درون شیشه ی مشکی رنگی که انریکو به دستش داده بود درون یکی از لیوان ها ریخت و گفت: فکر کنم برای یک ساعت کافی باشه.
انریکو نگاهی به ساعتش انداخت:ده دقیقه وقت داری!
جی جی لیوان ها را برداشت و زمزمه کرد:برام آرزوی موفقیت کن.
انریکو با لبخند راهی اش کرد.جی جی لیوان ها را از نظر گذراند و بالای سر دختر ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت و خم شد. دختر متعجب سر بلند کرد. چشمان عسلی اش اخم داشت اما با دیدن صورت شاد و لبخند به لب جی جی کمی خود را عقب کشید: نمی خورم.
جی جی شانه بالا انداخت و عقب ایستاد. کنار دخترک به میز تکیه زد و زیر لب زمزمه کرد: لعنت به این مهمونی...
دختر متعجب سر بلند کرد: از مهمونی لذت نمی بری؟!
کمی به سمتش برگشت و با پوزخند گفت: لذت؟
اشاره ای به مهران زد. دختر متعجب او را زیر نظر گرفت.جی جی ادامه داد: به زور آوردتم .من که از این جاها خوشم نمیاد. بجای اینجا می تونستم بمونم خونه و یه فیلم خوب ببینم و از این تعطیلات استفاده کنم.
دختر پرسید: خوب نمیومدی.
جی جی ریز خندید: شوخی می کنی؟اون بادیگاردهاش و نمیبینی دور و برش!؟ با وجود اونا فکر می کنی جرات دارم بهش بگم نمیام مهمونی؟
-:چه نسبتی باهاش داری؟
-:یه زمانی تو اون جوونیاش میزنه به سرش میره عشق و حال سفر دور و دنیا. مادر بیچاره منم عاشقش میشه و من بدنیا میام. البته خبر نداشت منم اون ور زندگی می کردم ولی بعد از مرگ مادرم فهمیدم اون کیه و باهاش تماس گرفتم. فرستاد دنبالم و الانم مثل زندانی ها میچرخم. البته به هیشکی نگیا ... خوشش نمیاد دور و بریاش بفهمن یه پسر داره.
دختر لبخندی زد: چه جالب. حالا کجا زندگی می کردی؟
-:ایتالیا... مادرم ایتالیایی بود.
-:خیلی جوون میزنه .
-:عشق و حال جوونی بوده دیگه. فقط نوزده سال فاصله سنی داریم.
-:خوشبحالت پدرت خیلی جوونه.
سر بالا انداخت: اونقدرا هم خوشبحالم نیست. از کل پدریش فقط زور گفتنش برای منه. من که چیزی ازش ندیدم.
-:تو ایران زندگی کردن برات سخت نیست؟
لیوان را به سمتش گرفت. دختر اینبار بدون چون و چرا قبول کرد و در حال مزه مزه کردنش جی جی توضیح داد: خیلی سخت تر از اونی که فکرش و می کردم. هیچ دوستی ندارم. هیچکس که بتونم باهاش حرف بزنم.
با سر و صدای بلند شده نگاهی به اطراف انداخت و گفت: امروز آتش بازی هست. خبر داری؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
دختر با هیجان گفت: تنها چیز از این مهمونی که برام لذت بخشه.
چشمکی زد: من یه جایی و می شناسم که خیلی خوب می تونیم تماشا کنیم. بدون هیچ مزاحمی.
دختر با دهان باز نگاهش کرد و جی جی توضیح داد: پدرم و اون خانم شریکای کاری و رفقای خوبی هستن. زیاد میایم اینجا.
دختر از جا بلند شد: بهتره زودتر بریم تا شروع نشده. دلم میخواد از نزدیک تماشا کنم.
جی جی کنارش به راه افتاد: اسمت چیه؟
-:نازنین!
-:مثل خودت نازنین.
دختر لبخندی زد. پیراهنی سفید با گلهای قرمز به تن داشت و شالی به همان رنگ به سر کرده بود. پیراهن کوتاهش را ساق پای سفید و کفش های قرمز رنگ تکمیل کرده بود.
انگشتان کوچکش را به سر گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس می کنم سرم گیج میره.
جی جی با اخمی که به صورت نشاند پرسید: یعنی نمی خوای ببینیمش؟
-:نه ... نه! خیلی دلم می خواد آتش بازی امشب و ببینم.
از سالن بزرگ به سمت چپ و درهای بزرگ حرکت کردند. جی جی لیوان را از بین دستان دختر بیرون کشید و روی میز گذاشت. در همان حال نگاهی کوتاه به انریکو انداخت. درب کرم رنگ با تزیینات قهوه ای رنگ را گشود و برای خروج نازنین عقب تر به دنبال او خارج شد. نازنین دست به سینه پرسید: از کدوم طرف باید بریم؟
اشاره ای به راه پله ی طولانی زد که به سمت طبقه بالا ختم می شد. قدمی به جلو برداشت. نازنین پا روی اولین پله سنگی کرم رنگ گذاشت و لحظه ای ایستاد. چشمانش را باز و بسته کرد و جی جی پله ی بالا رفته را برگشت. کنارش ایستاد و پرسید: خوبی؟
-:خوبم. نمی دونم چرا یکدفعه حس کردم سرم داره گیج میره.
دستش را به سمت نازنین دراز کرد: می خوای کمکت کنم؟
تردید نگاهش ما بین دست دراز شده و چشمان مهربان مرد روبرویش حرکت کرد و سری به نفی تکان داد: نه!
با شک دستش را پس کشید و به نرده های شیشه ای اشاره زد: پس از اینا کمک بگیر...
نازنین اطاعت کرد و جی جی تاکید کرد: الان شروع میشه.
این کلمات را برای تحریک نازنین به کار برده بود و همانطور که انتظار داشت به نتیجه هم رسید. نازنین قدمی به روی پله ی بعدی گذاشت و بالا رفت. جی جی کنارش قدم برمی داشت کمی نزدیک تر از قبل به او ... به پاگرد رسیدند و جی جی دستش را با فاصله پشت نازنین قرارداد. کمی برای هدایتش به سمت راست برای بالا رفتن.
چشم چرخاند. پله هایی که بالا آمده بود در برابر نگاهش تیره و تار به نظر می رسیدند. انگشتانش را به دور نرده ی شیشه ای محکم تر کرد .پایش را تکان داد. زیر کفش هایش نرمی فرش ابریشمین کرم رنگ را حس می کرد که به همراه گلدان های گل در دو طرفش پاگرد شیکی را به تصویر کشیده بودند. پنجره ای که مشخص نبود پشت پرده ی حریر گل دارش کدام تصویر را به نمایش گذاشته است. جی جی پیش آمد و پرسید: نازنین جان مشکلی پیش آمده؟
به صورت پسر پیش رویش نگاه کرد. چگونه اجازه داده بود او بر خلاف تمام کسانی که می شناخت به این سادگی به او نزدیک شود. لبخند زد. صورت دوست داشتنی داشت. با حرکت چشمان او لبخند کم جانی روی لبهایش جان گرفت. پدرش محافظانی داشت . چگونه بود که محافظانی برای او در کار نبود؟ سعی کرد تکانی به پاهایش بدهد. دستش را دور شیشه های تراش خورده کنارش گرفت و به آرامی تکان خورد. پسر روبرویش ایستاد و پرسید: چیزی شده؟
صادقانه پرسید: محافظات کو؟
جی جی متعجب نگاهش کرد. به وضوح از این پرسش جا خورده بود. اما به تندی حالت صورتش را تغییر داد. نباید جا می زد و اجازه می داد این دختر نقشه هایشان را بر باد دهد. تک سرفه ای کرد و به چشمان گیج شده اش خیره شد: زیاد دور و برم نمی پلکن. خیال پدرم راحته که جایی ندارم برم.
نازنین خندید: تو هم مثل من زندونی شدی.
جی جی پیش قدم شد. دستش را گرفت و گفت: شروع شد... بدو...
او را به تندی دنبال خود کشید اما نازنین گیج شده بود.پاهایش توان حرکت نداشت. نمی توانست قدمی بردارد. انگشتان سرد شده را بین انگشتانش فشرد و آخرین پله به سوی طبقه دوم را بالا رفت و گفت: انگار حالت خوب نیست.
صدایش گنگ به گوش نازنین رسید. جی جی به تندی دست بلند کرد و دور شانه های او حلقه کرد و به سمت خود کشید. نازنین تکانی به خود داد. نمی توانست در آغوش او باشد. چرا دستش را به دور شانه هایش حلقه کرده بود. سعی کرد تکانی به خود دهد اما هیچ توانی برای اینکار نداشت و گنگ آخرین نگاه را به اطراف انداخت و از هوش رفت.
جی جی تکانی به او داد . وقتی از هوش رفتنش مطمئن شد به آرامی دوربین ها را از نظر گذراند. به سمت محل مورد نظر قدم برداشت در حالی که سنگینی نازنین را هم به روی خود داشت و در همان حال به آرامی موبایلش را به دور از دید دوربین ها بیرون کشید و برای انریکو اس ام اسی با مضمون « آماده هست » فرستاد و به جلو قدم برداشت. با دیدن نگهبان از دور لبخند کمرنگی زد و تکانی به خود داد . اخمهایش را در هم کشید و با چهره ای خسته به نگهبان نزدیک شد. نگهبان متعجب و با چشمان گرد شده او را زیر نظر داشت. در چند قدمی نگهبان پای راستش را خمیده به زمین گذاشت و باعث شد تعادلش را از دست داده و زمین بخورد. نگهبان قدمی به سویشان برداشت و توقف کرد. همانظور که زیر لب غرولند می کرد جسم سنگین نازنین را از روی بازوهایش بلند کرد و چشم دوخت به نگهبان که فقط قدمی از در دور شده بود و گفت : میشه کمکم کنی؟
نگهبان فقط جا به جا شد و مردد نگاهی به درب اتاق انداخت. جی جی غرید: خواهش می کنم می بینی که سنگینه.
نگهبان که کت و شلوار سیاه رنگ با پیراهن سفید به تن داشت و دستانش را در هم قفل کرده بود با شک و تردید قدم برداشت. نزدیک شد و بازوی نازنین را گرفت. کمی او را بلند کرد و همانطور که او را به سمت خود می کشید گفت: اینکه وزنی نداره.
جی جی به انریکو که حال از پشت دیوار بیرون آمده بود و به سمت اتاق می رفت نگاهی انداخت و به چشمان نگهبان خیره شد: برای تو وزنی نداره. برای من با این هیکل ریزه میزه سنگینه.
نگهبان متعجب هیکل جی جی را از نظر گذراند. به نظرش چندان ریزه میزه نمی رسید و هیکلش به نظر ورزشکاری می رسید. متعجب شانه بالا انداخت و زیر لب بچه سوسولی نثار جی جی کرد. انریکو به آرامی از دستگیره در را پایین کشید. صدای باز شدن در باعث شد نگهبان به عقب برمی گشت که جی جی به تندی از جا برخاست و در همان حال آخ بلندی گفت. نگهبان متعجب به سمت او برگشت و پرسید:خوبی؟
جی جی خم شد. دست روی زانویش گذاشت: فکرکنم پام پیچ خورده.
با اخم به نازنین زل زد و زمزمه کرد: معلوم نیست باز چی خورده اینطوری بیحال شده . بهش گفته بودم نیاد مهمونی.
نگهبان نگاهی به سر به شانه افتاده ی نازنین انداخت و گفت: قبلا هم اینطوری شده بود؟!
جی جی به در بسته شده ی اتاق نگاهی انداخت و گفت: ضعف داره.گاهی اینطوری میشه.
-:دکتر بردینش؟
-:بهترین دکترا...
جمله اش را نیمه کاره رها کرد. از تلفظ حرف ب و الف پشت سر هم تردید داشت. نمی خواست لهجه ی شدیدش در حرف زدن شک نگهبان را بر انگیزد. پایش را تکانی داد و گفت: میشه کمکم کنی ببرمش توی یکی از این اتاقا؟
نگهبان با تردید برگشت و به در اتاق نگاه انداخت . نمی توانست پستش را ترک کند و بالاخره گفت: من سر پستم.
ر-:مگه توی اتاق چیه؟ می خوای ببریمش توی همون اتاق.
نگهبان به تندی سری به نفی تکان داد: نه... یکی از مهموناست. کسی نمیتونه وارد اتاق بشه.
-:مگه مهمونی پایین نیست؟ پس این چرا اینجاست؟
نگهبان قدمی به جلو برداشت و سعی کرد جی جی را از آن محوطه دور کند: زیاد حالشون خوب نبود.
-:کدومشونه؟ من که ندیدم هیچکدوم از مهمونا حالش بد باشه.
با نگاه پر از خشم نگهبان لب گزید و رو برگرداند. نگهبان به سمت اتاقی اشاره کرد و گفت: می تونی اونجا ببریش؟
به عقب برگشت. درب اتاق همچنان بسته بود و هیچ صدایی نشان از باز شدنش نمی داد. به تندی سر چرخاند: با این پا؟ من نمی تونم. اگه بهم کمک کنی و تا اونجا ببریش ازت ممنون میشم و قول میدم جبران کنم.
دست به جیب برد و کیف پولش را بیرون کشید.

جدیت کلامش توجه دقیق مهران را جلب کرد و جمله اش را تمام کرد: تو دیوونه شدی!
مهران اه عمیقی کشید: فردا عیده... فردا یه روز جدیده، یه سال جدید... فردا قراره اتفاقای جدیدی واسمون بیوفته، با آدمای جدید آشنا بشیم و تصمیمای جدید بگیریم! اما من... من هیچ هیجانی واسه فردا ندارم، هیچ هیجانی واسه سال بعد ندارم یا سالای بعدش... حتی نمی دونم لحظه سال تحویل و میخوام کنار کی باشم... چند سال دیگه وقتی تو هم به جایی که من هستم رسیدی، دیوونه میشی پویش! یه نگاه به دور و برت بنداز... خیلی ها رو داری که بتونی کنارشون لذت ببری... خانواده؟
چشم روی هم گذاشت. دستی به صورتش کشید و دوباره به پویش نگاه کرد: گاهی خانواده میشن دوستات ... رفیقات... اونا برات خانواده نیستن؟ وقتی تنهایی حاضری حتی اونایی که می شناسی رو هم جای خانواده ات بزاری. این زندگی که الان داری اونقدرا هم بد نیست پویش.
بلند شد. قدمی از پویش دور شد و ایستاد. پشت به او گفت: برای من اون آشنا آتشه... ازش محافظت میکنم.



*****


انریکو با دیدن سفره ی هفت سین بی درنگ به سمتش رفت. با هیجان تک تک سین ها را از نظر گذراند. تخم مرغ هایی که ناشیانه رنگ آمیزی شده بودند و وسط سفره سرگردان بودند، سبزه ای که با قیچی هرس شده بود تا زیباتر جلوه نماید و... در آینه نگاهی به خود انداخت. تی شرت قرمز رنگش که سرشانه اش روی شانه اش آویزان شده بود و موهای پریشانش چهره ای غیر قابل دیدن از او خلق کرده بود.
به تندی چشم چرخاند و پرسید: اینا رو تو درست کردی!
صدای جی جی از پشت سر به گوش رسید: آره...
ناباورانه برگشت رخ به رخ جی جی : واقعا!؟
جی جی با سر تائید کرد.
-:تو اینا رو از کجا بلدی!؟ اصلا واسه چی سفره چیدی؟!
و با هیجان دوباره به هفت سین پخش شده روی میز نگاه کرد. پارچه ی طلایی رنگ به بدترین شکل ممکن روی میز پهن شده بود و نخ های آویزان و اضافی پارچه رو به پایین به چشم می خوردند.
جی جی شانه بالا انداخت: تو که کریسمسمو خراب کردی... خواستم این تعطیلات بهم خوش بگذره!
-:اگه انقدر دلت واسه رم تنگ شده میتونی بری! چند روز تعطیلی داریم!
-:اتفاقا واسش برنامه ریختم! میخوام با چندتا از دوستام برم ... !
مکث کرد و انگشت اشاره اش را بین موهایش حرکت داد و با شک زمزمه کرد: شمال!
انریکو با چشمان گرد شده پرسید: شمال؟!
-:آره... شنیدم اونجا خیلی دیدنیه! مخصوصا تو عید!
نگاهی به هفت سین انداخت و ادامه داد: تو رفتی؟
-:اوهوم... چند روز میری؟!
با هیجان تنگ ماهی ها را جا به جا کرد و به هفت سین خیره شد: دو هفته!
-:دو هفته؟! اما فقط چند روز تعطیله!
جی جی با ابروان گره خرده به سمتش برگشت: واسه همین دارم بهت میگم... دارم ازت مرخصی میگیرم!
-:اوهوم...
اخم را از چهره اش دور کرد و پرسید: تو که مشکلی نداری! هوم؟!
انریکو سر تکان داد: نه! چه مشکلی!
جی جی با خنده گفت: نترس... بهت خیانت نمی کنم!
انریکو صورتش را جمع کرد: مسخره!
انگشتش را در سمنو که از روی میز به او چشمک میزد فرو کرد و کمی از آن را در دهان گذاشت: اوم... اینو از کجا آوردی!؟
-:از سوپر مارکت خریدم... ارگانیک و خونگی... تو اینترنت نوشته بود اسمش و منم رفتم سراغ سوپرمارکت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:خوشمزه ست! خیلی وقت بود نخورده بودم...
جی جی به سمتش آمد. با انگشت سطح سمنو را هموار کرد و گفت: بقیش تو یخچاله... اینو واسه اینجا گذاشتم!
انریکو به سمت یخچال رفت.
سپس انگشتش را تا بند در دهان فرو برد. انریکو ظرف پلاستیکی را از یخچال بیرون آورد. با پا درب یخچال را بست و نیم نگاهی به جی جی که در حال عکس گرفتن از سفره بود انداخت: چیکار داری میکنی؟!
-:میخوام عکسشو داشته باشم!
چشمانش را ریز کرد: حالت خوبه!؟ چرا مثل دخترا رفتار میکنی!
جی جی گوشی اش را روی میز رها کرد: من فقط میخوام واسه دخترا جذاب باشم!
انریکو انگشتش را درون ظرف سمنو فرو کرد و سرش را به معنای فهمیدن تکان داد.
جی جی بی درنگ از پله ها بالا رفت.
انریکو با خود زمزمه کرد: فکر میکنه من خرم!
با زنگ خوردن گوشی توجه انریکو به آن جلب شد. سمنو را روی میز گذاشت و لبخند شیطنت آمیزی زد. به عقب خم شد و نگاهی به بالای پله ها انداخت و چون خبری از جی جی نبود. به سمت گوشی برگشت. آرام آن را برداشت. بر خلاف انتظارش قفل نبود. با دقت قسمت پیام ها را باز کرد و سرگرم خواندنشان شد.
اس ام اس رسیده چنین مضمونی داشت«وای عزیزم... سمنویی که پخته بودی خیلی خوشمزه بود... واقعا اولین بارت بود! راستی... من خیلی درباره ی سفرمون هیجان زده ام!
جی جی پاسخ داده بود: نوش جونت... آره! شاید واسه این خوشمره شده که موقع پختنش به فکر تو بودم!
به زحمت خنده اش را فرو خورد.
-:عکس هفت سینتو دیدم! خیلی خوشم اومد... حتی از مال منم بهتر شده! حسودیم شد!
لبانش را به هم فشرد و در حالیکه از درون در حال منفجر شدن بود گوشی را سرجایش برگرداند. نگاهی در همان حال به هفت سین انداخت و لب پایینش را گزید. زیر لب زمزمه کرد: ببین مال اون چیه!
سعی کرد طبیعی رفتار کند اما جی جی سر رسید و بی مقدمه مشتی به کمرش زد: تو رابطه ی خصوصی مردم فضولی نکن!
انریکو وا رفت: از کجا فهمیدی!؟
جیجی موبایلش را برداشت: حالا دیگه...
کارتی را به سمتش گرفت: بیا!
-:این چیه!؟
جی جی با حرص گفت: وقتی تو داشتی با آتش لاس میزدی من بیکار نبودم و اتاقشو زیر و رو میکردم!
انریکو از کوره در رفت: من با آتش نبودم!
جی جی عقب نشینی کرد و به آرامی پرسید: پس کجا بودی؟!
-:با مهران بودم...
-:مهران؟!
با سر تائید کرد.
ناگهان دست انداخت و یقه اش را گرفت: من بهت میگم اون مردک ما رو به بازی گرفته... بعد اونوقت تو میری عیدو بهش تبریک میگی...
انریکو دست روی دستان گره شده ی جی جی گذاشت و سعی کرد آنها را از یقه اش جدا کند: اینطوری نیست!
جدی تر پرسید: پس چطوریه!؟
انریکو او را به عقب هل داد و در حال صاف کردن یقه ی تیشرتش گفت: ولش کن... درباره ی این دکتره بهم بگو... دکتر شهابی!
-:همونطور که نوشته متخصص مغز و اعصابه! خیلی هم تو کارش وارده!
انریکو لبش را گاز گرفت: آخه این آدم چه ربطی به آتش داره!؟
-:نمی دونم... اما اگه ربط نداشت دیشب تو مهمونی چیکار میکرد... و در ضمن به اون اتاق مرموز هم دسترسی داشته!
-:دکتر شهابی... شهاب... شهابی... چه رابطه ای بینشون هست...
رو به جی جی کرد: باید اطلاعات بیشتری داشته باشیم!
-:دارم روش کار میکنم!
به سمت پله ها قدم برداشت که جی جی غرید:مهران...
انریکو روی پله ها ایستاد و میان کلامش پرید: حواسم بهش هست نگران نباش.

نور رنگ پریده مهتاب در قاب پنجره پناه گرفته بود. خود را به زحمت به درون اتاق کشانده بود. اما باز هم به سختی به پایه صندلی میرسید. دست دراز کرد تا مچ پایش را بگیرد اما نتوانست. مرد با حرص پایش را تکان میداد. بی وقفه میرفت و برمیگشت. با عصبانیت هر چه تمامتر... گویی حتی با مهتاب هم درگیر بود... با آنکه از نیمه شب گذشته بود اما هنوز لباس رسمی اش را از تن در نیاورده بود. همچنان پایش را تکان میداد... میرفت و برمیگشت... می آمد و میرفت... مهتاب خسته از تلاش عقب کشید و تسلیم شد! و همچون همیشه از آسمان نظاره گر شد. به تماشای مردی نشست که در میان خانه ای به وسعت بزرگی اش پا تکان میداد. در میان هیاهو هایی که از دیگر خانه ها بلند می شد او به تنهایی میان آن همه شکوه قرار داشت و همچون لحظاتی قبل پا تکان می داد. گویی منتظر بود. منتظر کسی یا ...
به نظر می رسید مرد منتظر گذر زمان است. گذر این لحظه ها ... گویی حسرتی در وجود مرد شعله ور بود.
با صدای زنگ هشدار ساعت ایستاده ی قدیمی که ساعت یک بامداد را یادآورد میشد برای لحظه ای از حرکت باز ایستاد.
سپس با شدت بیشتری به کارش ادامه داد. هر لحظه که میگذشت، با هر حرکت ثانیه شمار بر عصبانیتش افزوده میشد و به تبع لرزش پایش نیز بیشتر میشد. انگشاتانش را در هم قفل کرده و روی زانو نهاده بود. آنها را جوری در هم چفت کرده بود و فشار میداد که اگر جرئتش را داشت تک تکشان را میشکاند؛ از تک تک بندهایشان... تا شاید آنها هم در غمی که روی دلش سنگینی میکرد سهیم باشند...
نفسش را در سینه حبس کرده. دندانهایش را به هم می سایید آنقدر محکم که کم مانده بود خرد شوند!
دوباره نگاهی به ساعت انداخت. تنها ده دقیقه باقی مانده بود... ده دقیقه فرصت مانده بود اما هنوز خبری نشده بود...
با عصبانیت پورخندی زد: مگه قراره کی بیاد!؟ احمق... واسه همینه که یه احمقی...
تکانی خورد که سبب شد تشک صندلی بنالد! بی توجه دور تا دور اتاق چشم چرخاند. در تاریکی چیز زیادی دیده نمی شد اما او جای تک تکشان را می دانست. برای یک آن آرزو کرد که کاش نمی دانست... کاش این خانه برایش تازگی داشت... که ای کاش او هم مانند دیگران از دیدن زرق و برق این خانه به وجد می آمد اما... آرزوی چیزی را داشتن دلیل بر داشتن آن چیز نیست! دوباره به پنجره خیره شد... نگاهش به فراتر از قاب پنجره بود...فراتر از ماه و ستارگان... چیزی بسیار دور... آنقدر دور که حتی خودش هم نمی توانست ببیند!
دوباره نگاهی به ساعت انداخت. زمان همچنان در گذر بود و خبری از لحظات شادی نبود... ناامیدانه سر به زیر انداخت. چشمانش را روی هم فشرد. تنهایی قلبش را فشرده بود. تنهایی او با پدری که در میان یکی از اتاق های ساختمان به خواب رفته بود تکمیل می شد. تنهایی اش در نبود کارکنان خانه بیشتر از پیش به چشم می آمد. حتی مونا هم که همیشه کنارش حضور داشت نمی توانست تنهایی این لحظات را پر کند. در این لحظه مرگ مونا برایش از هر لحظه ای باور پذیر تر شده بود.
ناگهان سنگینی دست را روی شانه اش احساس کرد. دست لاغر و زنانه شانه اش را محکم فشرد و صدایش زد: مهران...
به خود آمد. دوباره در دلش چیزی روشن شد. آنچه را که به دنبالش بود نیافته بود اما چیزی بهتر از آن را هم اکنون روی شانه اش داشت! در دلش حس میکرد این تفاوت را!
دست روی دستش گذاشت و آن را پایین آورد. به آرامی انگشت شستش را روی پوست چروک خورده و خش دار حرکت داد و کم کم تمام نیرویش را برای فشردن دست بین انگشتانش به کار برد. محکم بین دستان مردانه اش گرفت و از جا برخاست. در چشمان کم سویش خیره شد و با بغضی که سعی می کرد مانع از سر باز کردنش شود پرسید: بتول... هنوز نرفتی...
بتول لبخند شیرینی زد. صورت پسرکش را از با لبخند زیر و رو کرد: نمیرم! آخه واسه چی برم شهرم وقتی پسرم اینجاست!
جرقه ای که در دلش بود هر لحظه شعله ور تر میشد. لبهایش به خنده باز شده بود. لبهایش خنده ای را طلب می کردند که او نمی توانست رد کند. همچون کودکی هایش ... همچون کودکی شده بود که دوست داشت از اعماق وجودش قهقهه زند. همچون کودکی بود که هدیه ای که هر روز آرزویش را داشت دریافت کرده بود.
دستش را رها کرد و با تمام وجود او را در آغوش کشید.
بتول روی پنجه ی پاهایش ایستاد تا کمی از کوتاهی قدش را جبران کند. دست مادرانه اش را روی سرش کشید: نمی خوای عید و بهم تبریک بگی...!
مهران لبخند زد: کاشکی تا آخر عمرم همه ی سال تحویلا کنار تو باشم...! عیدت مبارک بتول عیدت مبارک...
و بوسه ای بر سر بتول زد. بتول نیز سر چرخاند و بوسه ای بر گونه ی مهران زد: عیدت مبارک، پسرم! عیدت مبارک!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رو پوش کرم رنگ را به تن کشید. نگاهی در آینه کنسول به خود انداخت. چشمانش به روی موهای بیرون زده از شالش چرخید و با تصمیمی ناگهانی همه را زیر شال قهوه ای اش فرستاد و به سمت در اتاقش رفت.از پله ها که پایین آمد زهره در آستانه آشپزخانه ایستاد. دستکش هایش را از دست بیرون کشید و لبخند زد: کجا به سلامتی؟
بهزاد که مشغول مطالعه روزنامه بود با شنیدن این کلمات سر برداشت.
لبهایش را تر کرد و برای فرار از نگاه خیره ی زهره چشم چرخاند: آقای فریمان میخواد ببینتم.
زهره به تندی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت: این وقت شب؟
با عجز به چشمان مادر خیره شد. بهزاد خیره نگاهشان می کرد و با سکوت دخترش آرام گفت: زهره جان فرانک بچه نیست. انریکو هم مرد قابل اعتمادیه. مطمینا اگه کار واجبی باهاش نداشت تا اینجا نمیومد.
فرانک نگاه سپاسگذارش را به بهزاد دوخت و زهره با گفتن« زود برگرد » رضایت به رفتنش داد.
بعد از خارج شدن فرانک از ساختمان زهره پیش رفت. از پنجره بیرون رفتن فرانک را نگاه کرد و گفت: نگرانشم.
-:اون دیگه یه زن بالغ شده تو که نمی تونی همش کنترلش کنی. اگه همه چی خوب پیش می رفت الان اون باید زندگی بچش و کنترل می کرد. انریکو از اون جور مردا نیست. یادت نره اگه فرانک بعد از مدتها می تونه اینطور رفتار کنه بخاطر حضور انریکوِ ... بزار اینبار خودش انتخاب کنه. حس می کنم نسبت به انریکو فریمان بی میل نیست. این فرانکه که باید برای آیندش تصمیم بگیره. فرانک اونقدر عاقل هست که بهترین تصمیم و بگیره.
زهره نفس عمیقی کشید: نمی تونم یبار دیگه شکست خوردنش و ببینم.
بهزاد دست روی شانه اش گذاشت: امیدت بخدا باشه.
از در بیرون رفت. نگاهی به ماشین سیاه رنگ که در زیر نور چراغ برق می درخشید و کمی پایین تر از در پارک شده بود قدم برداشت. به کنار درب راننده رسید چند ضربه به شیشه زد که انریکو سر از بالشتک صندلی برداشت و شیشه را پایین کشید. سلام کرد و انریکو فقط لبخند زد. با نگاه منتظرش به حرف آمد: چرا سوار نمیشی؟
به عقب برگشت. نگاهی به ساختمان انداخت: دیروقته!
انریکو پرسید: به خانواده اطلاع ندادی؟
با پاسخ فرانک ادامه داد: پس سوار شو... یه دوری میزنیم. زود برمی گردیم. زیاد وقتت و نمیگیرم.
به سرعت چرخ زد و روی صندلی کمک راننده جا گرفت. با روشن شدن ماشین صدای آرامش بخش موسیقی در ماشین پیچید. انریکو به راه افتاد. سکوت دقایقی بینشان ادامه داشت. به روبرو خیره بود اما نفس می کشید هوای نفس های او را... بعد از روزها انریکو به دیدنش آمده بود. از آخرین دیدارشان مدت زیادی می گذشت و این اواخر به این نتیجه رسیده بود شاید هرگز او را نبیند. بارها از استعفایش پشیمان شده بود و حال می دانست دلتنگ تر از آنی بوده که می اندیشید. این مرد با بوی ادکلن سرد و تلخی که داشت؛ با کت و شلوار های مارکدارش و ماشین هایی که می دانست ممکن بود بدون حضور او هرگز از نزدیک نبیندشان برایش روایت عشقی کودکانه بود. برای او همچون علاقه ای که از کودکی در وجودش سرچشمه گرفته بود شیرین بود. گاه خاطرات گذشته را برایش یاد آور می شد بدون اینکه هیچ نشانی از گذشته داشته باشد. و گاه خاطراتی به مراتب شیرین تر از گذشته را به جای می گذاشت. اما می دانست برای او نه پویش بلکه انریکو فریمانیست که با حضور محدودش دل برده است.
-:خوبی؟
با این سوال انریکو از افکارش جدا شد. به سمتش برگشت. صورتش همچون همیشه اصلاح شده بود. پیراهن آبی رنگ با خط های سفید و شلوار سفید به تن داشت. کمی به عقب برگشت. همانطور که انتظار داشت کت سفید رنگ روی صندلی عقب خودنمایی می کرد.
سعی کرد لبخندی مهمان لبهایش کند. خوب نبود اما در حال حاضر... با وجود او... در کنار او... گفت: خوبم!
انریکو لبخند زد.
برای ادامه بحث پرسید: کجا میریم؟
-:هرجایی که بتونیم حرف بزنیم.
پرسید: کجا می تونیم حرف بزنیم؟ این وقت شب؟
انریکو به سمتش برگشت. چشمانش می خندید. به آرامی گفت: توی ماشین خوبه؟
خندید به لحن شوخش و گفت: خوبه!
راهنما زد و از اولین بریدگی دور زد. منتظر بود دلیل این گشت و گذار شبانه را بشنود.
انریکو پا روی گاز گذاشت و لحظه ای چشمانش را بست. برسرعت ماشین اضافه می شد و او گذشته ها را مرور می کرد. زمانی که به دنبال هیجان و در حال لذت بردن از این سرعت پا روی گاز می فشرد. دستانش را روی فرمان محکم تر کرد و در لحظه ای غیر منتظره چشم گشود. به تاریکی شب خیره شد و گفت: یه روزی فقط دنبال هیجان بودم. پام و میزاشتم روی گاز و فکر می کردم همه ی دنیا زیر پامه. فکر می کردم می تونم از پس همه چی بربیام. بعضی وقتا زندگی یه کارایی با آدم می کنه که آدم مجبور میشه تصمیماتی بگیره که حتی فکرشم نمی کنه.
-:همینطوره. شاید اگه ده سال پیش به من می گفتن یه روزی به همچین جایی می رسی من باور نمی کردم. حتی به حرفشون می خندیدم.
-:آره واقعا منم فکر نمیکردم یه روزی این اتفاق ها واسم بیفته. همیشه برداشت دیگه ای از زندگیم داشتم. فکر میکردم خیلی زود خودم و درگیر یه خانواده می کنم. زندگی گاهی خیلی بد تا می کنه. اونقدر بد باهات پیش میره که نمیفهمی چی شد چطور شد که رسیدی به اینجا... برای من! زندگی انگار تا اون موقع خیلی مهربون با من برخورد کرده بود. فکر می کنم اونقدر ساده هرچی خواسته بودم و بدست آورده بودم که باور نداشتم بعضی چیزا بدست آوردنی نیستن. عشق تو زندگی من همینطوره...
پا از روی گاز برداشت. ماشین را به سمت چپ هدایت کرد و در برابر ساختمانی با نمای چراغ های روشن توقف کرد. فرانک متعجب نگاهی به اطراف انداخت و پرسشگرانه نگاهش را به او دوخت.
به سمتش برگشت. دستش را پشت صندلی او گذاشت .بی توجه به نگاه پرسشگرانه او گفت: من فهمیدم عشق برای من یه آرزوی دست نیافتنیه... بیخودی دنبالش بودم!
فرانک متعجب نگاهش می کرد. انریکو نیم لبخندی زد. پیاده شد. کتش را از روی صندلی عقب برداشته و ماشین را دور زد. درب سمت کمک راننده را گشود و گفت: چرا پیاده نمیشی؟
-:من...
با تردید پیاده شد. انریکو لبخند زد. دستش را به سمت فرانک گرفت و اینبار پرسید: اینجا کجاست؟
به سرعت حرکت کرد. دست فرانک را میان انگشتانش گرفت و همانطور که او را به دنبال خود می کشید به سمت ساختمان رفت. فرانک دنبالش کشیده می شد و محو ساختمانی بود که از درب ورودش چراغانی تر هم می شد. حیاط از درختان بزرگی پوشیده شده بود و تمام درختان با چراغ های رنگارنگی که میان شاخه هایشان پیچیده بودند می درخشیدند. نور اندک اما زیاد چراغ ها باعث روشنایی ساختمان شده بود. مردی جلوتر آمد. در برابر انریکو خم شد و گفت: خوش اومدین. از این طرف...
قلبش به لرزش افتاده بود و محو تمام زیبایی های اطراف بود. از میان درختان و به دنبال مرد حرکت می کردند. دستش همچنان در دست انریکو بود. و هیچ حس ناراحتی از اینکه دستش را میان دست انریکو بود نداشت. با ظاهر شدن میزی با چیدمان سفید و سفره آرایی بسیار زیبا با صندلی هایی که با گل پوشانده شده بودند چشمانش درخشید. دوست داشت برای مدت طولانی همانجا بایستد و محو زیبایی این صحنه شود. میز کاملا در میان تاریکی می درخشید.
انریکو به سمتش برگشت. نگاهی به درخشش چشمانش و لبخند روی لبهایش انداخت. لبخند زد. این دختر را با تمام هیجاناتش دوست داشت. فرانک نگاه خیره اش را غافلگیر کرد و با شادی زمزمه کرد: انریکو...
-:آره یا نه؟

به صورت دونا نگاه کرد. دونا دستانش را روی میز در هم قفل کرد و صورتش را کاملا جلوی مانیتور گرفت: خوب؟ نگفتی؟ تو دنبال چی هستی؟ اگه دنبال جواب مثبتی تحت تاثیر میزاریش و تلاش می کنی به هر نحوی جواب آره بگیری و اگه هنوزم تو این مورد شک و تردید داری با بدترین شیوه ممکن تمومش می کنی!
مرد کنارمیز ایستاد و گفت: امر دیگه ای ندارین؟
تشکر کرد. دست فرانک را رها کرده و به سمت میز قدم برداشت. مرد دور شد و او صندلی را عقب کشید و رو به فرانک با لبخند گفت: بفرمایید.
فرانک با تردید به صورتش نگاه کرد. باید پشت این میز می نشست؟ دلیلی برای اینکار داشت؟ انریکو فریمان او را به یک جشن دو نفره دعوت کرده بود؟ او را به جایی کشانده بود که هرگز فکر نمی کرد در آنجا حضور داشته باشد. چطور می توانست اینجا باشد؟ در برابر انریکو فریمانی که حال بهتر از هرکسی می دانست مردی ثروتمند است که می تواند هر دختری را کنار خود داشته باشد. او انریکو فریمان بود و می توانست این لحظات را در کنار هرکسی سپری کند.
انریکو باز هم صدایش زد و فرانک با تردید نگاهش کرد. انریکو اینبار صاف ایستاد: مشکلی پیش اومده؟
گویی تردید را در چشمانش خواند که ادامه داد: لطفا بشین... قول میدم همه چیز و توضیح بدم.
منتظر این جمله بود تا پیش رود. به او اعتماد داشت. بیشتر از آنی که باید اعتماد می کرد. انریکو صندلی را تنظیم کرد و به سمت دیگر میز رفت. روی صندلی نشست و لبخندی به تزیینات میز زد. فرانک میوه های برش خورده به شکل گلها را از نظر گذراند به لیوان های تزیین شده نگاه کرد و به صندلی تکیه زد.
دستانش را با شک به روی پارچه ابریشمی روی میز نزدیک کرد و لطافت و نرمی آن را لمس کرد. در اینجا بودن. در کنار انریکو بودن. میان این خوشی ها بودن لذت بخش بود. این لذت را دوست داشت. هیچ تصوری از آینده از آنچه بعد از بیرون رفتن از اینجا رخ می داد نداشت. از حسی که به این شب محدود می شد و بس. شاید این آخرین دیدارش با انریکو می شد و دیگر هرگز انریکو فریمانی در زندگی اش قدم نمی گذاشت.
-:چرا نمیخوری؟
دستش را مشت کرد. ناخن هایش را در پوست دستش فشرد و ساکت ماند.
-:نمی دونم از کجا باید بگم...
به چشمان تیره شده در تاریکی نگاه کرد: از هرجا دوست دارید!
خندید: بازم این جمله تکراری...
-:خیلی بده نمی دونید از کجا باید شروع کنید.
این جمله را با تلخی گفت و انریکو لبخند زد: می دونم. یعنی سالها فکر کردم اینجور مواقع باید چی بگم ولی خوب الان انگار به اینجا که میرسی همه چی از ذهنت میپره. هیچی برای گفتن پیدا نمی کنی. هیچ جمله ای نیست که بگی.
در ذهنش مرور کرد «سالها»
-:با من ازدواج می کنی؟
لبخند زد و لحظه ای طول کشید تا در ذهنش جمله را ترجمه کند. حتی به ثانیه ای هم نکشید که چشمانش گرد شد. دهانش از تعجب باز ماند و رنگ صورتش پرید. انریکو با آرامش واکنش های او را زیر نظر گرفته بود و فرانک کم کم به خود آمد. رنگ صورتش به قرمزی برگشت. با خجالت سر به زیر انداخت و لب به دندان گرفت.
از پشت میز بلند شد. جعبه ای که میان انگشتانش بود را در برابر فرانک روی میز گذاشت. به عقب برگشت وروی صندلی نشست. نگاهش را به ظرف کیک خامه ای پیش رویش دوخت و با تردید گفت: ازت خوشم میاد. تو خیلی شبیه اون آدمی که همیشه فکر می کردم می تونم برای ادامه زندگی انتخاب کنم هستی. تمام اون خصوصیات و کم و بیش داری. برای من در کنارت بودن حس خیلی خوبی داره. دوست دارم برام قابل احترامی... دلم می خواد مادر بچه ام تو باشی می خوام کنارت زندگی رو حس کنم. فکر می کنم می تونم وقتی کنارتم خوب زندگی کنم. عشق نیست چون من باور بودنش و از دست دادم ولی حسی که بهت دارم ولی یه دوست داشتنه نابه. میخوام خوشبختت کنم . می خوام اجازه بدی بهت بهترین حسا رو بدم. می خوام اجازه بدی دنیا رو نشونت بدم. می دونم خیلی زود رفتم سر اصل مطلب اما بزار پای اینکه می خواستم سر بحث و باز کنم. می دونم حق داری بهم جواب منفی بدی ... شاید یکی از دلایلت تفاوت هامون باشه... ولی ازت می خوام این تفاوت ها رو کنار بزاری و به این فکر کنی واقعا می تونی با من زندگی کنی؟ درسته حسم بهت عشق نیست اما مشکل تو نیستی مشکل از منه که تمام باورم از عشق از بین رفته. اما باور کن اونقدر دوست دارم که بتونم خوشبختت کنم.
سرش را کمی به پایین خم کرد و به صورت فرانک خیره شد. منتظر پاسخی بود. اما در دل فرانک آتشی برپا شده بود... از چیزهایی که شنیده بود. از اتفاقاتی که انتظارش را نمی کشید. آنچه به واقعیت تبدیل شده بود و او برای واقعی بودن این چیزها آمده نبود. حتی لحظه ای به این نمی اندیشید روزی انریکو فریمان... انریکو فریمانی که برای او یاد آور پویش بود از او درخواست ازدواج کند. انگار مثل گذشته ها که با تمام علاقه اش چشم به روی پویش بسته بود چشم به روی انریکو هم بسته بود. اما ... سرنوشت چیزی جز این برایش در نظر داشت؟
دستانش به لرزش افتاده بود. نگاهش را به سرعت از صورت انریکو جدا کرد و دست پیش برد تا لیوان آب را بلند کند که نگاهش روی جعبه ی سرمه ای رنگ که با نوار ظریف نقره ای آراسته شده بود خیره ماند. جعبه ی سرمه ای با برق نوار اطرافش و مخمل روی خود هم در تاریکی می درخشید. انریکو از او خواستگاری کرده بود... ذهنش به حرکت در آمده بود. انریکو فریمان ... کسی که در کنارش حس آرامش و هیجان داشت. با تردید دست روی جعبه گذاشت. انریکو حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. فرانک انگشت اشاره اش را روی جعبه به حرکت در آورد و نرمی مخمل آن را لمس کرد. این جعبه انگشتری داشت برای خواستگاری؟ حلقه ای شاید طلایی! دستش متوقف شد. سر بلند کرد و کوتاه به انریکو نگاه کرد. لبخندی که کم کم روی لبهای انریکو نشست قلبش را به تپش انداخت. صورتش گلگون تر شد. دستش را از روی جعبه پایین کشید و گفت: من...! من نمی دونم چی باید بگم!
-:لازم نیست الان تصمیمت و بهم بگی. می تونی در موردش فکر کنی. حتی بخوای بیشتر هم دیگر و می شناسیم. هر تصمیمی بگیری من راضیم. نظر تو برام مهمه!
دستانش را مشت کرد. باز هم انریکو خود را با خواسته های او تطبیق می داد. همچون رفتارهای ریاست گونه اش. حتی زمان کار هم خواسته های او را در نظر می گرفت.
انریکو دسر سفارش داد. کیک خامه ای مورد علاقه ی فرانک بود. انریکو بحث را به سمت جی جی و سفرش کشاند. در مورد نبود جی جی گفت و تصمیمش برای سفر به ایتالیا... برای انجام کارها بعد از تعطیلات به ایتالیا می رفت. از زندگی اش در ایتالیا گفت.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. زهره در برابر درب ورودی قدم می زد و نگاهش به ساعت بود. نگران دخترکش بود و به تاکید بهزاد از هرگونه تماس با او خودداری می کرد.زمانی مغزش فرمان می داد و او را تا کنار تلفن می کشاند اما با یاداوری تاکید بهزاد و لبخند روی لبهای فرانک هنگام رفتنش پشیمان می شد. روی مبل روبروی در ورودی نشست و دامن سیاه رنگش را روی پاهایش کشید. دستانش را در هم گره زد و انگشتانش را به بازی گرفت. نگرانی لحظه ای رهایش نمی کرد. با تمام اعتمادی که به انریکو فریمان داشت اما نگران فرانک بود.
پایش را از روی گاز برداشت و ماشین جلوی ساختمان توقف کرد. دستش را به آرامی از روی فرمان برداشت و به سمت فرانک برگشت که بی سر و صدا به بیرون چشم دوخته بود.
با تردید صدایش زد و با دیدن صورت فرانک پلک زد. این دختر تنها راه ارتباطی او با گذشته اش می شد. با وجود فرانک می توانست ذره ای از آرامش گذشته را لمس کند. فرانک را دوست داشت... خیلی بیشتر از گذشته ای که می توانست کنارش باشد. خیلی بیشتر از زمانی که همچون کودکی سر به سرش می گذاشت. حال می دانست با تمام وجود می خواهد پاسخ فرانک مثبت باشد. فرانک بند مانتو کرمش را به بازی گرفته بود. به آرامی دستش را پیش برد. روی دست فرانک گذاشت. فرانک تکانی خورد که انریکو با آرامش انگشتانش را لمس کرد. دستش را فشرد و قبل از اینکه فرانک که سعی می کرد چیزی بگوید به حرف بیاید گفت: ممنونم که امشب تحملم کردی و به حرفام گوش دادی. من با تمام وجود منتظر پاسخت می مونم. امیدوارم جواب مثبت بگیرم اما حتی اگه این اتفاق نیفته هم می تونی مثل گذشته روم حساب کنی. من مثل یه دوست کنارت خواهم بود.
سربلند کرد. فرانک با چشمان خیره نگاهش می کرد. ناخوداگاه لبخندی زد: هرچند می دونم هیچی مثل قبل نمیشه ولی من امیدوارم همه چیز همینطور بمونه.
-:من دیگه باید برم دیر وقته.
چنان این جمله را تند و سریع بیان کرد که انریکو به خنده افتاد. عقب کشید و لب به دندان گرفت. فرانک اخم شیرینی روی صورتش نشاند: برای چی میخندی؟
انریکو باز خندید و بالاخره گفت: معلوم بود می خوای فرار کنی!
خندید: نمی خواستم فرار کنم.
انریکو سرش را چند بار بالا و پایین کرد و ساده گفت: باشه!
فرانک دست مشت کرد و آرام به بازوی انریکو کوبید: گفتم که نمی خواستم فرار کنم.
به سمتش برگشت. گونه اش را بین انگشتانش فشرد و کمی کشید: برو خوب بخواب... دیروقته! شبت بخیر!
فرانک دست به دستگیره برد: نمیاید داخل؟
-:دیروقته! یه روز دیگه...
پیاده شد و تا زمانی وارد ساختمان شود انریکو منتظر ماند. با صدای روشن شدن ماشین لبخند زد. دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و با خوشحالی ریز خندید. مطمین بود امشب خوشحال است. زهره منتظر نگاهش می کرد. با دیدنش به تندی سلام کرد. زهره که حال تمام نگرانی اش را فراموش کرده بود بلند شد: خوش گذشت؟

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:اهم! ... بد نبود.
-:این وقت شب باهات چیکار داشت؟
-:چیزه...
با دیدن صورت دقیق و ابروان بالارفته مادر سر به زیر انداخت... به تندی گفت: ازم خواستگاری کرد.
زهره متعجب نگاهش کرد. لحظه ای طول نکشید که لبخند زد: تو چی گفتی؟
با چشمان گرد شده گفت: هیچی بخدا!
-:یعنی میخوای ردش کنی؟
اخمهایش آویزان شد: باید ردش کنم؟
زهره لبخند پنهانی زد و به تندی آن را فرو خورد: دوسش داری؟
خجالت زده سر بلند کرد. به صورت مادر نگاه کرد. سر به زیر انداخت و زهره رو گرداند: پسر خوبیه!
دست به جیب مانتویش برد. جعبه را نوازش کرد و آرام بیرون آورد. زهره در برابر پله ها ایستاد و به سمتش برگشت. با دیدن جعبه با خوشی دخترش را برانداز کرد. پا روی اولین پله که گذاشت فرانک صدایش زد و گفت: میشه حرف بزنیم؟
به راه افتاد. فرانک جعبه را به سمتش گرفت. زهره جعبه را گرفت. گشود و با دیدن حلقه ای که حتی با نگاه ساده ای هم می شد ارزش گزاف آن را حدس زد به سمت فرانک برگشت. فرانک با هیجان و لذت به حلقه چشم دوخته بود. با نگاه سنگین زهره سر بلند کرد و گفت: زشته؟
-:خیلی قشنگه!
-:پس چرا اینطوری نگام می کنی مامان؟
-:قشنگه اما خیلی گرونه!
-:...
-:می دونم دوسش داری! اما انریکو اگه یه مرد با موقعیت بابات بود بازم دوسش داشتی؟
فرانک لحظه ای مکث کرد و گفت: من... بخاطر پولش ازش خوشم نمیاد.
-:جوابت هرچی باشه من و بابات قبولش داریم اما اینم فکر کن اون یه ایرانی نیست. دینتون... موقعیتتون... سطح خانواده هاتون خیلی فرق می کنه. اون یه تاجر خیلی پولدار و موفقه. ارزش تو خیلی بالاتر از این چیزاست.
دستش را گرفت و ادامه داد: تو دختر منی! دختر من ارزشش خیلی بهتر از انریکو فریمانه! ولی... مراقب باش. مطمئنم تو اونقدر منطقی و بزرگ هستی که خودت بهترین تصمیم و بگیری! اگه انتخابت اون باشه همه چیز و در نظر گرفتی.
-:مامان ...
-:بهش فکر کن. دیروقته. نمی خوای بخوابی؟
*****************
انریکو روی صندلی عقب نشست. راننده درب اتومبیل را بست. به سمت در راننده رفت و پشت فرمان نشست. انریکو تکانی خورد و در آینه به راننده خیره شد: میتونی حرکت کنی!
-:بله آقا!
انریکو گوشی را مقابل صورتش گرفت. هندزفری را در گوش جا به جا کرد و گفت: داشتی میگفتی!؟
جی جی صورتش را نزدیکتر آورد: همونطور که گفتم این دکتر شهابی یه موسسه توانبخشی داره برای بیماری های اعصاب... خیلی هم معروفه! تو کارای خیرم یه دستی داره....
-:خوب...
-:اما جالبیش اینجاست که اون موسسه یه حساب بین المللی تو خارج از کشور داره!
-:اینکه عجیب نیست... خیلیا کمک مالی میکنن از داخل و خارج کشور...
-:یبنگو... نکته همین جاست... از بین این همه خیری که میگی یکی رو پیدا کردم که به اسم آتش بینش نیا...
انریکو به هیجان آمد. راست نشست و با کنجکاوی به دهان جی جی چشم دوخت.
-:که وقتی اون حساب و پیگیری کردم دیدم که کل گردش های مالیش مربوط به سه تا حساب میشه، یکیش همین دکتره، یکیشم حسابی که پولو به حساب واریز میکنه و بالاخره یه حساب مخفی که مال شخصی به اسم...
انریکو با هیجان گفت: جونم دراومد... حرفتو بزن دیگه!
-:حساب مال شهاب بینش نیاست... هر ماه یه مقدار معینی به حساب واریز میشه، نه کم نه زیاد... اما هیچ پولی از حساب شهاب برداشته نمیشه!
-:یعنی یه حساب پس اندازه واسه شهاب... اما چرا به پولاش دست نمیزنه!
-:میدونی رفیق... اگه من انقدر که این یارو پول داره داشتم، دیگه دستمم به کیبورد نمیزدم!
-:پس چرا شهاب این همه پولو نمی خواد...
-:شاید ازش خبر نداره...
-:شاید... اما چیزی که متعجبم میکنه رفتار آتشه... واسه چی باید واسه یه مرد بالغ حساب پس اندازی با این رقم بسازه... اصلا واسه چی آتش اینقدر مراقبه شهابه...
-:شاید خودش از پس خودش بر نمیاد...
-:منظورت چیه!؟
-:نمی دونم... شاید مثلا معتاده، لاته...
انریکو با تمسخر خندید: آتش به عماد اجازه نداده قاطی همچین کارایی بشه، اونوقت به شهاب اجازه بده...
-:پس چی؟!
-:شاید شهاب مریضه... یه مریضیه ناجور! این میتونه همه چیزو توضیح بده! اینکه خبری ازش نیست و آتشم این همه هواشو داره...
-:پس چرا هیچ مدرک پزشکی ازش نیست!
-:آتش استاد پنهانکاریه! فکر میکنی میذاره همچین آتویی دست دشمناش بیفته!
-:درست... اما یادت نره اینا همش فرضیات...
جی جی خندید: همه چیز اول فرضیه ست بعد ثابت میشه!
-:به هر حال... الان کجایی!؟
-:دارم میرم خونه!
جی جی برای لحظه ای چشم از گوشی اش گرفت و سپس ادامه داد: ببین... من دیگه میرم! در مورد خواستگاریم بعدا باید توضیح بدی... فعلا!
پیش از آنکه انریکو حرفی بزند تماس را قطع کرد. انریکو نیز تماس را قطع کرد و پوزخندی زد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. سریع دست به کار شد و پیامی با این مضمون برایش ارسال کرد: نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار!
پاسخ آمد: یعنی چی؟
شکلک خنده ای همراه چشمک فرستاد.
با آهنگ آرامی که بسیار بسیار آرام در فضای اتاق پخش می شد خودکارش را تکان می داد. تمام حواسش به روی برگه هایی بود که در برابرش قرار داشت و آنها را با آخرین اطلاعات نرم افزار حسابداری شرکت کنترل می کرد. ضربه ای به در خورد. بی آنکه چشم از مانیتور بردارد با صدایی رسا گفت: بیا تو!
در به آهستگی باز شد اما کسی وارد نشد. پرونده ای که در دست داشت را ورق زد: هنوز نرفتی... دیروقته! بهتره بری...
صدای کلفتی که سرفه کرد توجه اش را جلب کرد. به سرعت سر بلند کرد. با دیدنش تعجب تمام صورتش را پر کرد و از بروز دادنش هم ابایی نکرد. مهران وارد شد: اوم... منشیت رفته! واسه همین خودم اومدم...
به ارامی خودنویسی که در دست داشت را روی ورق پاره ها رها کرد: واقعا... یعنی شرکت من اینقدر بی در و پیکره...
مهران جلوتر آمد: نه! اما من مهرانم... خبر داری که!
نفسش را با خستگی بیرون داد: اینجا چیکار میکنی!؟
-:اومدم حرف بزنیم... راستی، عیدت مبارک...
لبخند خشکی زد: سال جدید مبارک!
-:واسه چی تا این وقته شب کار میکنی...! کار کردن حتی تو ساعت کاری هم کسل کننده ست!
به صندلی تکیه زد و کمی عقب نشست: خوب... همه این نظرو ندارن!
اشاره ای به صندلی کرد: چرا نمی شینی!؟
مهران سر تکان داد: میشینم!
و روی نزدیکترین مبل نشست. نگاهی به اتاق مدیریت بزرگ انداخت. سیستم ها را از نظر گذراند. دو کامپیوتر گوشه ی اتاق روی میزی روشن بودند. کمد بزرگی کنار آنها قرار داشت. لبهایش را متفکر روی هم فشرد و گفت: دفتر ریاست رئیس خیلی شیک و امروزه. به تیپ رییس میخوره!
بی توجه به گفته مهران گفت: همه رفتن اما اگه چایی یا چیزی میخوری بیارم...
-:نه ممنون!
لحظاتی سکوت گوی سبقت را دزدید. هیچ یک حرف مناسبی برای موقعیت پیش آمده نداشتند.
سرانجام مهران لب گشود: کم پیدایی!
-:یکم سرم شلوغ بود...
مهران نگاهی به اطراف انداخت. با احتیاط زمزمه کرد: راستش آتش... اومدم یکم باهات حرف بزنم؛ حرفای مهم!
-:گوش میدم!
-:بدون مقدمه سازی میرم سر اصل مطلب... ما نقاط مشترک زیادی داریم،از همون اولش زیاد بودن... رفته رفته هم دارن زیادتر میشن... مثل هدفامون!
-:سعی داری چی بگی!؟
-:ما هر دومون از افتخاری بدمون میاد... هر دومون میخوایم اون نابود بشه! به نظرم این اونقدری هست که ما رو بکشونه به یه طرف...
بی حوصله گفت: باز چه بازی ای داری درمیاری!؟
-:هیچی... حداقل نه با تو!
-:تو هر چی داری از اون داری واسه چی میخوای بکشیش!
با گفتن این حرف لبخند مسخره ای زد.
مهران با خونسردی پاسخ داد: شاید چون جامو تنگ کرده!
-:اون پدرته!
-:شاهینم پدر تو بود... اما تو بهش شلیک کردی!
-:قضیه ی اون فرق میکنه!
-:همه ی قضیه ها یکین، آتش! فقط وقتی از بیرون نگاه میکنی متفاوت به نظر میان...
-:مهران گذشت اون زمانی که من بهت اعتماد داشتم... هر چی نباشه خون خونو میکشه، اون پدرته... من نمی تونم بهت اعتماد کنم و علیه پدرت باهات متحد بشم؛ چون شک دارم که تو حتی علیهش باشی...
مهران کلافه گفت: میشه انقدر پدرت، پدرت نکنی!
-:این یه واقعیته!
-:خیلی از واقعیتای دیگه هم هستن که ما تحمل شنیدنشو نداریم!
مهران از جا برخاست.با گام هایی استوار به سمت آتش رفت: بهت حق میدم که بهم اعتماد نکنی...
پوزخندی زد: هر چی نباشه عاقبت گرگ زاده گرگ میشه!
آتش به سرعت گفت: مه...
اما مهران مانع شد: نه... مشکلی نیست! من درک میکنم!
نزدیکتر شد: میدونم که عقلانی به نظر نمیاد اما آتش... تو میتونی بهم اعتماد کنی... میتونی رو قولم حساب کنی! شاید من آدم دورویی باشم اما در مورد تو نه! من همیشه باهات صادق بودم... هیچوقت بهت دروغ نگفتم؛ درسته! تمام حقیقتو بهت نگفتم اما دروغم نگفتم!
-:آره... و من بابتش ازت همیشه ممنون بودم...
مهران لبخندی زد.
آتش ادامه داد: اما تو مهرانی که من بهش اعتماد داشتم نیستی... تو عوض شدی مهران... خیلی خیلی عوض شدی...
مهران دستش را به سمت دسته ی صندلی دراز کرد و روی دست آتش گذاشت: من همونم آتش... آب زیرکاه و دورو شدم، آره... اما هنوزم همون مهرانم... باور کن!
دسته ی دیگر صندلی را هم گرفت و کمی خم شد. در چشمان آتش خیره شد: آتش من به هیچ کس اجازه نمی دم بهت آسیب برسونه... بهت قول میدم! قول... نمیزارم کسی اذیتت کنه!
شانه های آتش آویزان شد. میتوانست صداقت را در چشمانش ببیند. همان صداقت معروفی که همیشه دلش را بدان خوش میکرد... اما عقلش چیز دیگری میگفت. چگونه مردی که از خون دشمنش است و هر روز با او سر یک میز غذا میخورد میتواند از او محافظت کند... چطور ممکن است.
محتاطانه زمزمه کرد: خودت چی؟! میتونی از دست خودتم نجاتم بدی...!؟
آسمان چشمانش در آستانه ابری شدن بودند. از پشت پرده اشک به مهران خیره شده بود: هان!؟
مهران لبانش را به هم فشرد. دستش را بلند کرد و روی سر آتش گذاشت. با آرامش نوازشش کرد: من اذیتت نمی کنم آتش... و اجازه هم نمیدم کسی اذیتت کنه! من فقط میخوام تو رو خوشحال ببینم! تو لیاقتشو داری خوشحال باشی... تو باید خوشحال باشی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فنجان قهوه را در برابرش روی میز گذاشت و دست به کمر آرام روی مبل نشست و گفت: نظر خودت چیه؟

فرانک لبهایش را روی هم فشرد و غمزده گفت: از معدود آدماییه که ازش خوشم میاد.

-:خوب پس چرا جواب مثبت نمیدی؟

ازجا بلند شد. بسته هایی که خریده بود را از جعبه بیرون کشیده و روی میز چید: بهم گفت عاشقم نیست... گفت فقط دوسم داره همین.

فرناز لبخند زد: این که خوبه.

متعجب به طرف خواهر برگشت:خوبه؟

-:خوبه... عشق به چه دردی میخوره خواهر کوچولو؟اون اونقدری بهت احترام میزاره که میاد حقیقت و بهت میگه! خوب بود بجای اینکه رو در رو بهت بگه چه حسی نسبت بهت داره به دروغ میگفت عاشقته؟ فرانک زندگی توی عشق خلاصه نمیشه... زندگی چیزایی فراتر از عشقه... زندگی احترامه، محبته، حسه دوست داشتنه، تفاهمه...ببین چقدر درکش می کنی. ببین چقدر برات ارزش داره. ببین زندگیت و می تونی با اون بسازی. فکر کن در کنار اون آرامش داری. لذت داری؟ کنارش می تونی خوش باشی؟ اگه بتونی کنارش بخندی یعنی می تونی باهاش خوشبخت باشی. لازم نیست کنارش حس خاصی داشته باشی. فقط همینقدر کافیه که بااون باشی. باهاش باش فرانک اگه تو دلت همون حس احترام و داری. اگه تو ام بهش همون حس دوست داشتن و علاقه رو داری این فرصت دوست داشتن و از دست نده.ما رو ببین... منم همینطور زندگی می کنم. ببین خوشبختی یعنی همین.همین حس دوست داشتن ... همین حس احترام. خوشبختم فرانک. عشق مهم نیست. برو دنبال خوشبختی.

-:من همیشه فکر می کردم تو با عشق ازدواج کردی!

-:نه! من فقط دیدم می تونم کنارش اون لذتی که میخوام و داشته باشم. من کنار اون آرومم. بهم احترام میزاره. وجودم و می شناسه. این برای من کافیه... من خوشبختم فرانک. توهم خوشبخت باش.

فرناز به سختی تکانی بخود داد و بلند شد. بسته ها را از دست فرانک بیرون کشید و با صدای بچگانه ای گفت: وای خاله چرا زحمت کشیدی؟

فرانک خندید. نگاهی به شکم برآمده فرناز انداخت: کی بدنیا میاد؟

فرناز چشم غره ای رفت: منتظری بچم بدنیا بیاد بخوریش؟ نمیدمش بتو! برو واسه خودت بچه پیدا کن.

چشمکی زد: مطمئنم انریکو بچه دوس داره ها!

فرانک خجالت زده خندید: دیوونه!

فرناز شانه بالا انداخت: پس چی؟ برو واسه خودت نی نی بیار. این نی نی مال من و باباشه!

فرانک به سمت آشپزخانه رفت: خدا برای تو و باباش نگهش داره. ناهار چی درست کنم؟

فرناز خود را از روی صندلی جلوی پیشخوان بالا کشید و همانطور که حرکات فرانک را که ماهی تابه را از کابینت بیرون می کشید نگاه می کرد گفت: مثلا اومدی مهمون...

فرانک دست به کمر زد: از کی تا حالا خونه خواهرم مهمونم!

زبونش را برای فرانک بیرون کشید و گفت: ماکارونی. بد هوس ماکارونیات و کردم.

فرانک مشغول شد.

-:میگم فِری جدی جدی دوسش داری؟

گوشت چرخ کرده را درون ماهیتابه ریخت و به جلز و ولز روغن نگاه کرد و آرام گفت: آره...

-:اون مسلمون نیست.

-:میدونم.

-:خیلی پولداره.

-:می دونم.

-:اینجا زندگی نمی کنه.

-:اینم می دونم.

-:می خوای بری باهاش؟

قاشق چوبی را برداشت. گوشت ها را میان روغن به حرکت در آورد: از وقتی از اون عوضی جدا شدم هرکس یه جور نگام کرده. جرات نکردم خونه هیشکی برم. پام و هرجا گذاشتم همه فکر کردن قصد و نیت بد دارم. با هرکی حرف زدم فکر کردن برای شوهرشون نقشه کشیدم. حتی دوستامم دیگه زیاد دور و برم نمیپلکن. از وقتی طلاق گرفتم فهمیدم آدما چقدر می تونن بی رحم باشن. فهمیدم خیلی راحت می تونن تموم شخصیتم خورد کنن و از کنارم بگذرن.

چشمانش به اشک نشست. بغضش را فرو داد: از این مردم بریدم فرناز... می خوام برم از اینجا. می خوام از همه دور بشم. از نگاه های پر ترحم مامان و بابا خسته شدم. از محبت زیادی عمه ام دل گیرم. حتی پرینازم برام دل میسوزونه. می خوام از همه دور بشم. شاید اونجا بتونم فراموش کنم این آدما چطوری اذیتم کردن. برام مهم نیست اون مسلمون نیست چون فهمیدم اون با تموم نامسلمونیش از خیلی مسلمون مسلمون تره. فهمیدم اون با نامسلمونیش از بیشتر مسلمونا با خدا تره... دیدم وقتی یکی رو میبینه که از خودش پایین تره خیلی بیشتر از هم سطح خودش احترام میزاره. برام مهم نیست ثروتمنده چون توی ثروتش غرق نشده. اون همه چی داره ولی برای من خودش مهمه فرناز.

اشکهایش سرازیر شد: فرناز یه چیزی رو دلم سنگینی می کنه. دلم می خواد بشکنمش... از نگاه پر از ترحم خسته شدم. از دلسوزی حالم بهم میخوره. از اینکه هیچوقت پام و کج نزاشتم. هیچوقت حتی به یه مرد نگاه مستقیم نداشتم و همه فکر می کنن می خوام مردای دنیا رو بکشم سمت خودم خسته شدم. اون تنها آدمیه که بهم ترحم نمی کنه. نگاهش ترحم نیست. دلسوزی نیست. اون حتی بهم توهینم نمی کنه. خودم و میبینه. همینی که هستم. همینی که همیشه بودم. اون من و میبینه نه اونی که می خواد و بقیه میخوان و!

فرناز دستانش را از پشت به دورش حلقه کرد. صدای سرخ شدن گوشت درون روغن در آشپزخانه پیچیده بود. فرانک برگشته و فرناز را در آغوش کشید.

-:ببخش خواهرکوچولوی من... منم خیلی خودخواه شده بودم. اصلا بهت توجه نکردم. ببخش که اینقدر تو دلت غصه داشتی و من هیچی نفهمیدم. اینقدر اذیت شدی و من احمق هیچی نفهمیدم. کی جرات کرد خواهر من و اینقدر اذیت کنه.

بازوی فرناز را فشرد: برو اون ور دختر گنده. رو برگرداند. اشکهایش را پاک کرد و ماهیتابه را از روی اجاق برداشت: خجالتم نمی کشه. دلت به حال خودت نمی سوزه به حال اون بچت بسوزه.

می توانست صدای کشیده شدن صندل های فرناز را روی سرامیک های آشپزخانه بشنود. منتظر ماند تا از آشپزخانه خارج شود اما فرناز در برابر ورودی ایستاد و دست به دیوار گرفت: مطمئنم خوشبختت می کنه. تو لیاقت خوشبختی و داری!

بغضی که به سختی فرو خورده بود سر باز کرد. اشکش جاری شد و لبخند زد. لبهایش را با زبان تر کرد و دستش را محکم تر به لبه ی کابینت گرفت.

صدای فریادش ستون های پر نقش و نگار عمارت طاووس را لرزاند: چطور این اتفاق افتاد...

دوباره فریاد زد: چطور ممکنه مردی که سعی کرده جایگاه منو تهدید کنه به همین راحتی بمیره! ...

بلند تر فریاد زد: تو آدم کی هستی؟ امکان نداره آدم من باشی و انقدر احمق باشی... یه مشت ابله دور خودم جمع کردم و بی خبرم!

همه ی این فریاد ها که جوابی در مقابلش نبود از پشت در بسته ی اتاق کار می آمد. آرام مانند جانوری از زیر در میخزید و تمام سالن را پر میکرد.

مهران بی هیچ ابایی دست به سینه رو به روی در ایستاده و به فریادها گوش سپرده بود. چندمتری با در فاصله داشت. نیازی نبود تا نزدیکتر برود. صحبتهایش به حد کافی واضح بود که نیازی به گوش ایستادن نبود!

پس از چند لحظه صداها قطع شد. مهران دقیقتر شد. هیچ صدایی شنیده نمی شد. گویی حرفهایشان تمام شده بود. قدمی جلوتر رفت. اما هنوز هم خبری نبود... نمی توانست ریسک کند و جلوتر برود، اگر افتخاری متوجه اش میشد کارش تمام بود. نگاهی به اطراف انداخت. با وجود تمام سرو صداها هیچ یک از خدمتکاران جرات بیرون آمدن نداشتند. سالن سوت و کور بود... گویی کسی در این خانه زندگی نمی کند... همه دو پنبه در گوش نهاده بودند و طوری رفتار میکردند انگار همه چیز عادیست اما نبود...

تا کنون ندیده بود افتخاری فریاد بزند... حتی وقتی بسیار عصبانی میشد. باید اتفاق بسیار مهمی افتاده باشد... از حرفهای افتخاری همینقدر دستگیرش شده بود مردی که سعی کرده بود در جلسه افتخاری را عزل کند مرده بود. همان مردی که مهران بر حسب شانس به او شلیک کرده بود. او مرده بود آن هم زیر دست بازجویان افتخاری...

ناگهان با باز شدن در رشته ی افکارش پاره شد. نا خودآگاه قدمی عقب کشید. شمس الدین در را گشود و در آستانه ی در قرار گرفت. نگاه خصمانه ای به مهران کرد. با حرص بیرون آمد. در را بست. نگاهی به اطراف انداخت و هنگامی که مطمئن شد کسی در اطراف نیست به سمت مهران آمد.

مهران با شیطنت سر تکان داد: نچ نچ... بی احتیاطی بزرگی کردی...

سرش را با شیطنت تکان داده و بلافاصله ادامه داد: خیلی داد نزد... اوضاش از اونیکه فکر میکردم بهتره!

شمس الدین در حالیکه دندانهایش را به هم میسایید زمزمه کرد: افتخاری خیلی کم داد میزنه اما کاری باهات میکنه که ارزو میکنی کاش داد و فریاد راه می انداخت!

مهران با ملایمت گفت: خیلی بزرگش نکن... مگه چیکارت کرد تو دو دقیقه!؟

شمس الدین بی آنکه پاسخی بدهد سر تکان داد: فقط امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی!

مهران با اطمینان در چشمانش خیره شد: میدونم... میدونم شمس الدین!

ابرویی بالا انداخت: امیدوارم!

و بی آنکه منتظر حرف دیگری باشد راه پله ها را در پیش گرفت تا هر چه سریعتر از این دارالمجانین نجات یابد!

مهران دست در جیب کرد. به سمت در اتاق افتخاری برگشت و لبخند زد. دقایقی بعد روی پاشنه پا چرخید و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. بعد از داد و فریاد افتخاری حس گرسنگی می کرد. دوست داشت چیزی بخورد. به شدت نیازمند غذا بود و می خواست آرامشی که با فریاد های افتخاری از دست داده بود را باز یابد. گوشی اش را از جیب بیرون کشید. شماره ی نجمی را می گرفت که صدای افتخاری بلند شد که صدایش می زد. مهران متعجب ایستاد. به عقب برگشت و با تردید به سمت اتاق کار به راه افتاد. در را گشود و به افتخاری که با خشم طول اتاق را می پیمود رفت. با فاصله از او روی مبل نشست و نیم لبخندی زد. در سکوت به رو برو چشم دوخته بود.

افتخاری با خشم به طرفش برگشت. نگاهش را به روی افتخاری برگرداند و با ابروان بالا رفته نگاهش کرد.

افتخاری دقایقی نگاهش کرد و بالاخره گفت: اینجا خونه منه.

سوال نپرسید بلکه این حرف را برای تاکید بیشتر گفت و مهران فقط شانه بالا انداخت.

افتخاری خشمگین ادامه داد: این آدما هم آدمای منن.

مهران نیم لبخندی زد:خب.

-:تو وارث همه اینا هستی...

سکوت مهران افتخاری را خشمگین تر کرد و با جدیت ادامه داد: ولی تا وقتی من زنده ام هیچکدوم از اینا مال تو نیست.

جی جی اتومیبل را در کنار خیابان خلوت متوقف کرد. انریکو نگاهی سرسری به خیابان انداخت. درختان سر به فلک کشیده بیشتر از همه توجهش را جلب کرد. آنها جامه ی زمردین به تن کرده و دور تا دور عابران با شادمانی میرقصیدند. چند درخت لخت که از قافله عقب مانده بودند خاطره ی زمستان نه چندان سرد گذشته را یادآور میشدند. در بین درختان، دیوار سیمانی با وقار و استواری تمام ایستاده بود. تعداد درهای ورودی در سرتاسر خیابان انگشت شمار بود.

انریکو کنجکاو به سمتش برگشت: خب...

با سر اشاره ای به در فلزی کرم رنگ که کمی جلوتر در سمت راست خیابان قرار داشت کرد.

سرش را جلوتر آورد و تابلوی کوچکی که سر در دیوار جاخوش کرده بود را خواند. ناگهان به سمتش برگشت: اینجا همون آسایشگاه دکتر شهابی نیست!

با سر تائید کرد.

چشمانش را ریز کرد: چی میخوای بگی؟!

جی جی به رو به رو خیره شد: یادته گفتی میخوای بدونی چی باعث شده که آتش این همه تغییر کنه... که چی آتش و مثل سنگ کرده...

با بی صبری گفت: نکنه چیزی فهمیدی...

-:اینو تو باید بگی... جواب همه ی سوالات اون توئه... به نظرم حقته که حقیقتو بفهمی... بعد از همه اتفاقات ظالمانه ست اما بازم حقته!

با تردید پرسید: منظورت چیه؟!

جی جی سر تکان داد: هیچی... فقط بهتره بری...

انریکو در حالیکه همچنان نگاه مشکوکش را به جی جی دوخته بود دست برد و در را گشود. نیم خیز شد تا پیاده شود که جی جی مانع شد. بازویش را محکم چسبید که سبب شد انریکو برگردد.

-:انریکو... چیزی که اونجا میبینی ممکنه همه چیزو عوض کنه... وقتی از اون در بری تو همه چیز عوض میشه...

انریکو چینی بر پیشانی انداخت. جی جی نفس عمیقی کشید: باید اینا رو بهت میگفتم... حالا برو!

آرام پیاده شد. نگاهی به در کرم رنگ انداخت و به سمتش به راه افتاد. در دلش طوفانی از ترس بر پا بود... ترس از رفتن، ترس از ماندن، ترس از یافتن حقیقت... میترسید دوباره چینی بند زده ی زندگی اش بشکند... میترسید باورهایی که با چسباندن خورده باورهای پیشین برای خود نگه داشته بود دوباره لگد مال شوند... میترسید... از خیلی چیزها میترسید اما ... کسی چه میدانست درون این مرد آرام دریا طوفانی ست!

با این حال به پیش میرفت. گام هایش استوار بود... اجازه نمی داد کسی از آشفتگی اش با خبر شود.

از پیرمرد نگهبان به زحمت اجازه ی ورود گرفت و وارد محوطه ی پردرختی شد. جاده ای سنگلاخی رو به بالا؛ رو به آسمان پیش رویش قرار داشت... با طمانینه شروع به صعود کرد. هر چه بالاتر می رفت ساختمان بالای تپه واضحتر میشد.در محوطه ای خلوت و به دور از درختان ساختمانی بزرگ و سفید مانند روپوش پزشکان قرار داشت.

هر چه بالاتر میرفت آدمکان بالای تپه بزرگتر و بیشتر به انسان بدل میشدند. بالاخره به قله رسید. از چیزی که در مقابلش بود هیچ تعجب نکرد... کاملا انتظارش را داشت. یک محوطه ی بزرگ و سرسبز با چندین و چند نیمکت در جای جایش... مانند یک پارک به نظرمی رسید با این تفاوت که این آدمها خوشحال تر بودند، گویا راز خوشبختی را کشف کرده بودند. زنی سی و چند ساله چنان به این طرف و ان طرف میدوید که دخترکی چند ساله به دنبال شاپرک میدود. مردی سالمند گوشه ای نشسته بود و با سنگی که در دست داشته به روی قلوه سنگها میکوبید، گویی در جستجوی گمشده ای بود.

پرستاری با روپوش سپید به سمتش آمد: سلام... کمکی از دستم برمیاد!؟

انریکو با خوشرویی پاسخ داد: سلام... راستش من برای ملاقات یکی از آشناهام اومدم! اسمش بینش نیا ست...

پرستار قدمی به عقب برداشت. گویا گفته ی انریکو زیاد به مذاقش خوش نیامده بود.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
انریکو به سرعت دست به کار شد: نیازی نیست نگران بشین... من از دوستان نزدیک خانم بینش نیا هستم... اگه بهشون اطلاع بدین حتما منو میشناسن... من انریکو فریمان هستم! زهره خانم و آقا عمادم منو میشناسن! من نگرانیتونو درک میکنم اما نیازی نیست در مورد من نگران باشید... من فقط اومدم شهاب جانو ببینم!

پرستار کم کم آرام گرفت.

ادامه داد: اگه بخواین میتونین به آتش یا هر کس دیگه ای خبر بدین... اونا حتما بهتون اطمینان خاطر میدن...

پرستار سر تکان داد: نیازی نیست...

-:پس میتونم شهابو ببینم!

چشم روی هم گذاشت: البته... تو آلاچیق نشستن...

انریکو سر تکان داد: ممنون... فقط آلاچیقا...

پرستار میان حرفش آمد: ساختمونو دور بزنین... پشت ساختمون...

-:اوهوم... بازم ممنون!

-:خواهش میکنم!

روی برگرداند و به سمت ساختمان رفت. نفس عمیقی کشید. زیر لب زمزمه کرد: شهاب اینجاست... ختما خودشه... همشون میشناسنش... پس این دفعه درسته...همانطور که سنگراه دور ساختمان را می پیمود به پیرامونش مینگریست و گاه لبخندی را مهمان لبانش میکرد...

با دیدن آلاچیق ها که مرتب کنار هم چیده شده بودند پا تند کرد. چندتا از آلاچیق ها اشغال شده بودند... اما کدامیک شهاب بود... کمی دقیق شد؛ آتش، زهره یا عماد... هیچ یک را نمیدید... حتی چهره ای آشنا هم در میان جمعیت نبود!

درحالیکه با نگاه جستجو گرش اطراف را از نظر میگذراند میان آلاچیق ها شروع به قدم زدن کرد. ناگهان صدای آشنایی به گوشش خورد. به سرعت به سمت صدا برگشت.

صدا با مهربانی هر چه تمامتر گفت: شالگردنتو خوب بپیچ دور گردنت، سرما نخوری! هوا هنوز خیلی گرم نشده!

قلبش شروع به لرزیدن کرد. با ترس و لرز به سمت صدا رفت. در چند قدمی اش ایستاد و به تماشایش نشست. با اینکه پشتش به او بود اما کاملا مطمئن بود که خودش است... مطمئن بود که اشتباه نکرده است... هر چند لحن صدایش غریب بود اما خودش بود...

مانتوی سرمه ای به تن داشت و روسری لاجوردی به سر! رو به رویش مردی بیست و چندساله نگاه بی فروغش به نگاه پیرمردی خسته از درازی عمر میمانست! روی ویلچری نشسته بود. آتش شالگردن خاکستری را دور گردن شهاب محکم کرد. دستش را بالاتر برد و موهای سیاهش را با سر انگشتان به آرامی نوازش کرد؛ بسیار آرام، گویی که بلوری گران قیمت را لمس میکند. شهاب اما واکنشی نشان نداد. هم چنان به رو به رو خیره شده بود. نگاهش انقدر نافذ بود که برای لحظه ای انریکو اندیشید که هدف نگاهش اوست اما به سرعت توهماتش بر طرف شد.

-:اینجا خوبه نه؟! هواش تازه ست... مثل هوای باغ عمارت دماوند...تو اونجا رو خیلی دوست داشتی... اینجا رو چطور؟! اینجا رو دوست داری!؟

وقتی پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: دکتر شهابی برات یه دوست پیدا کرده... اونم مثل تو واسه سرگرمی میاد اینجا... میتونی باهاش کارایی که دوست داریو انجام بدی... باهاش شطرنج بازی کنی، بادکنک بترکونی... اما قول بده براش نامه ننویسی خوب... تو فقط باید واسه من نامه بنویسی... از اون نامه مرموزا!

برای لحظه ای چشمان آتش پر از اشک شد. ادامه داد: من ندیدمش اما دکتر میگه ازش خوشت میاد... اونم مثل توئه! زیاد از حرف زدن خوشش نمیاد... مثل تو!

در عمق چشمانش خیره شد: دوست دارم شهاب، خیلی... خیلی...

شهاب سرش را برگرداند. نگاهش را از روبه رو گرفت و به بالا دوخت؛ به سقف آلاچیق و آرام لبخند زد. آتش هم لبخند زد. نیم خیز شد و با مهربانی او را در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه اش زد. سپس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: خوب... فکر کنم دیگه باید بریم... من یکم کار دارم... بازم میایم...

از جا برخاست. به پشت ویلچر رفت و دسته هایش را چسبید. سر که بلند کرد انریکو را دید. رو به رویش ایستاده بود و به او خیره بود. صورتش خالی از هر حسی بود. نه تعجب کرده بود و نه ناراحت بود. تنها داشت با چشمان قهوه ای اش او را تماشا میکرد. ابتدا ترسید و خواست عقب برود، بعد با خود اندیشید که کجا میخواهد برود... جایی برای رفتن نبود، جایی برای رفتن و پنهان شدن نبود! دیگر برای هر واکنشی دیر شده بود پس همان جا ایستاد و تماشایش کرد. منتظر ماند تا انریکو حرکتی کند. تنها چند قدمی با یکدیگر فاصله داشتند ، چند قدمی که هر یک آرزو میکرد تا طرف دیگر آن را بپیماید و به این جدایی پایان دهد اما هیچ یک واکنشی نشان ندادند. انریکو حتی سعی نکرده بود خود را مخفی سازد! هیچ ابایی از دیده شدن نداشت... در آن لحظه از هیچ چیز نمی ترسید... همه ی ترسهایش رفته بودند... تمام شده بودند... تنها میخواست بماند و در چشمان خاکستری اش خیره شود همانطور که پویش همیشه آتش را مینگریست!

ناگهان تکانی خورد. طی تصمیمی ناگهانی روی برگرداند و پشتش را به آتش کرد. نفس عمیقی کشید و به سرعت از آنها دور شد. از آتش... از شهاب... از ساختمان سفید... با سرعت دور شد. آنقدر سریع گام برمیداشت که کم مانده بود زمین بخورد! اما اینها هیچ اهمیتی نداشتند... اکنون تنها چیزی که میخواست این بود که دور شود، از این آدم ها... از این ساختمان ها... از این شهر... از این سرنوشت! دور شود... دورِ دورِ دور... آنقدر دور که هیچ اثری از آنها به جای نماند!

از ساختمان دور شد. پاهایش می لرزید. چه انتظاری داشت ... اخم هایش در هم بود و بیش از همه از خود عصبانی شده بود که به آنجا رفته است. عصبانی تر بود که از چیزی که دیده شگفت زده شده است. گویی منتظر بود هرچیزی ببیند جز شهاب را ... هرگز فکر نمی کرد آنکه قرار است روبرویش قرار گیرد شهابی روی ویلچر باشد. شهابی که به گفته ی آتش صحبت هم نمی کند.

از در کرم رنگ خارج شد و گنگ نگاهی به اطراف انداخت. گویی چشمانش کور شده بود و هیچ نمی دید. چرخید و به سمت راست به راه افتاد. بی هدف این مسیر را انتخاب کرده بود که ماشین جلوی پایش ترمز کرد. جی جی صدایش می زد.

به طور ناگهانی در ماشین را گشود و سوار شد. جی جی به راه افتاد. سکوت کرده بود. هیچ نمی گفت و انریکو هم حرفی برای گفتن نداشت فقط چشم دوخته بود به او...

جی جی در شهر می چرخید و ساکت بود تا زمانی که انریکو به حرف آمد فقط چند کلمه بیان کرد و باز هم سکوت برپا شد. جی جی با تردید پا روی گاز گذاشت. در این لحظه هیچ مخالفتی با انریکو نداشت.

در برابر ساختمان که توقف کرد انریکو دست به دستگیره در برد که صدای جی جی متوقفش کرد: واقعا میخوای بری اونجا؟

-:اشکالی داره؟

اشاره ای به ساختمان زد: اونجا عمارت طاووسه! خونه ی افتخاری! تو داری میری خونه دشمن... فکر نکنم افتخاری خیلی خوشش بیاد تو رو اونجا ببینه!

-:خوشش نیاد. من که برای اون نمیرم. من میرم مهران و ببینم. اگه یه نفر بتونه تموم سوالاتی که تو ذهنمه جواب بده مهرانه. جز اون کسی نمی تونه بهم بگه چه اتفاقی داره می افته. اون تنها آدمیه که همه چی و می دونه!

جی جی روی فرمان خم شد: مطمئنی؟

با تایید انریکو نفس عمیقی کشید: اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن.

انریکو پیاده شد. در برابر درب ورودی قرار گرفت. باید با مهران صحبت می کرد. بدون تلف کردن کوچکترین وقتی... باید با او صحبت می کرد.

برخلاف انتظارش درها خیلی زود به رویش باز و با آغوش باز پذیرفته شد. روی مبل راحتی در سالن پذیرایی نشست و نگاهش کشیده شد به سوی چشمان مادمازل که بالای سالن به نظاره نشسته بودند. گویی از بالای آن تابلو تمام این ساختمان بزرگ را نظاره می کرد. از یاد آوری مادمازل انگشتانش در هم فشرده شد.

صدای حرکت پاهایی توجهش را جلب کرد. سر برگرداند. زنی در لباس سفید با روسری سفید و قرمز که به دور موهایش پیچیده بود جلو آمد. لیوان شربت را روی میز در برابرش گذاشت و با کمی خم شدن از برابرش دور شد. نگاه خیره اش را به تصویر نقاشی شده مادمازل دوخت. دستش را به آرامی روی سینه اش گذاشت و به حرکت در آورد. چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد: آروم باش لعنتی... آروم.

در سینه اش چیزی با سرعت نور حرکت می کرد. قلبش با قدرت به سینه می کوبید. به هیچ وجه نمی توانست آرامشش را بدست آورد. درست همچون زمانی که اتفاقی در انتظارش بود. اما در این عمارت... در عمارت طاووس... در عمارت متعلق به مادمازل و امیرارسلان چه چیزی می توانست باعث این آشوب شود. هر لحظه ذهنش به تصویر شهاب پر می کشید. تصویر جوانی روی ویلچر با نگاه خیره اش... چطور هرگز به وجود شهابی این چنینی نیاندیشیده بود. چطور بود که هرگز فکر نکرده بود شهابی وجود دارد با شرایط غیر ممکن!

صدای مهران که مشغول صحبت با کسی بود توجهش را جلب کرد. سر بلند کرد و به مهران که مشغول صحبت با زنی سن و سال دار بود نگاه کرد. مهران لیوان شربت را از بتول گرفت و به سمت انریکو برگشت. با دیدنش خندید و با تکان سر به طرفین پیش آمد: شما دوتا چرا اینجوری می کنین؟ بابا ناسلامتی اینجا مقر دشمنه! آخه دردتون چیه؟

به حرفهای خود خندید و رو به روی انریکو نشست.

انریکو کمی خود را جلو کشید: در مورد کی حرف میزنی؟

-:تو و آتش!

-:آتش؟

-:هر دوتون بدون اینکه فکر کنین سرتون و میندازین میاین اینجا... یادتون رفته اینجا خونه ی افتخاریه؟

انریکو خسته از صحبت های مهران چشم بست و گفت: میشه جدی باشی؟

مهران خندید: من که همیشه جدی ام.

-:می خوام همه چیز و بدونم.

مهران متعجب نگاهش کرد. چند لحظه ای طول کشید تا بتواند آنچه انریکو بر زبان آورده بود را در ذهنش تجزیه کند. با خنده گفت: چی و بدونی؟ هر چی میخواستی بدونی و بهت گفتم.

دندان هایش را روی هم سایید. در این لحظه به هیچ وجه حوصله ی بحث نداشت: من شهاب و دیدم.

-:چی؟

این را با صدای بلند گفت.

-:شهاب و دیدم.

-:نگو که آتش گذاشت شهاب و ببینی.

-:نه.

-:پس چی؟ اصلا واسه چی اومدی سراغ من؟

-:چون اگه یه نفر باشه که همه چی و بدونه تویی...

مهران لبخندی زد: چرا فکر کردی من همه چیز و بهت میگم؟

-:می دونم همه چیز و نمیگی اما امیدوارم یه چیزایی از دهنت در بره!

مهران فقط سر تکان داد. چند لحظه ای در سکوت گذشت تا گفت: چی می خوای بدونی؟

-:هر چی که باید در مورد آتش بدونم.

-:مطمینی می خوای اینا رو بدونی؟

-:آره... می خوام بدونم چرا شهابی که انتظار داشتم پاشه و جلوی همه بایسته یه آدم روی ویلچره. می خوام بدونم چرا آتش اینطور در برابر شهاب کم میاره. وقتی دیدمش کاملا در برابر شهاب مطیع بود.

-:یه چیزایی رو خودت می دونی. یه چیزایی مثل ازدواج مریم و افتخاری...

-:بقیه اش و بگو اینا رو می دونم.

-: مریم نتونست رفتار افتخاری و تحمل کنه و ولش کرد. با شاهین انگار خوش تر بود وقتی ام صاحب دوتا دختر دوقلو شد به نظر زندگی خوبی داشت. اما افتخاری نمی تونست تحمل کنه مریم خوش باشه شاهینم کشید وسط کار... آتش مرد. همه میگن اتفاق بود اما بنظر من مشکوکه. آتش که مرد مریم ترسید. آهو را با اسم آتش فرستاد مسکو... می خواست جاش امن باشه.آتشم با تصور یه خانواده ی خیلی خوب که تو ایران داره بزرگ شد. شهاب به دنیا اومد ولی پیش مریم موند و مریمم خیلی خوب می دونست چطور از بچه هاش در برابر افتخاری مراقبت کنه. نمی دونم چطوری ولی تا وقتی مریم بود افتخاری نزدیک شهابم نشد. اما وقتی مریم مرد همه چی بهم ریخت. کسی نبود از شهاب مراقبت کنه و همینطور آتش. شاهینم قاط زده بود. پیمان رفت دنبال آتش.آتش پاش که به ایران رسید فهمید هرچی می دونست و فکر می کرد اشتباه بوده اینجا خبری از اون خانواده کامل و پر از محبت نبود.اینجا یه جنگ انتظارش و می کشید با یه پدر روانی که هر طور می توانست شهاب و آزار می داد. نمی دونم چی شد و چطور شد اما آتش برای دفاع از شهاب شاهین و کشت. فکر می کرد با مردن شاهین دیگه کسی نیست به شهاب آسیب بزنه اما... افتخاری افتاد دنبالشون. می خواست هر دو رو نابود کنه و پرونده مریم و خانواده اش و برای همیشه ببنده. آتش شهاب و خانواده ای که براش مونده بود و برداشت تا فرار کنه اما هر جا رفت هر کار کرد همه لوش دادن. حتی نتونست از کشور خارج بشه. شاید تو بگی تو هم جایی برای رفتن نداشتی. تو هم مشکل داشتی اما اون موقع فرق می کرد. اولا کسی دنبالت نبود دوما وقتی تنها باشی فرارکردن راحت تره تا زمانی که چند نفر دیگه ام پشت خودت بکشی. آتش مجبور شد بشه اینی که هست. مجبور شد یاد بگیره تو این جهنم زندگی کنه تا بتونه خودش و خانواده اش و نجات بده. البته بالاخره اونم یکی از این خانواده هست نمی تونه حرف زور و تحمل کنه.

-:از این خانواده؟

مهران به سرعت متوجه اشتباهش شد و بدون آنکه به روی خود بیاورد سعی در تصحیح اشتباهش برآمد:آره دیگه... افتخاری شاهین مادمازل مریم آتش .

نیشخندی زد و افزود:من... هممون عین همیم دیگه. حتی اگه اینطوری پیش بره تو هم جزو این خانواده میشی.

انریکو مشکوک گفت: هر اتفاقی ام افتاده باشه آتش یه آدم و کشته. خیلی راه ها می تونست باشه تا از این اوضاع نجات پیدا کنه.

-:شاید اینطور بنظر برسه اما نه... حتی اگه بودم آتش نمی تونست اون لحظه بهش فکر کنه. شاید تو و آتش تو این مورد شبیه هم باشین اما حتی اگه شما تو یه شرایط یکسانم باشین نمی تونی اون و برای تصمیماتش سرزنش کنی. تصمیمی که آتش گرفت بهترین تصمیم بود همونطور که تصمیم تو بهترین تصمیم بود. شما هرچقدرم شبیه باشین بازم دو تا آدم مختلفین تصمیمات دو نفر هر چند توی یه شرایط هرچقدرم شبیه هم باشن باز با هم فرق می کنه. چون تو اون نیستی.

-:اما...

-:اما بدون آتش بهترین آدمیه که من می شناسم اون خودش و زندگیش و فدای شهاب و زندگیش کرد.

انریکو پوزخند زد: با کشتن من...

-:اون هیچوقت تو رو نکشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:اون هیچوقت تو رو نکشت. فکرش و بکن آتش یه زنه توی دنیای بی رحم و مردونه اگه فقط یه نفر بو می برد که رییس بزرگ فقط بخاطر عشقش به یه پلیس بازی و باخته دیگه هیشکی آدم حسابش نمی کرد.

-:یعنی باید باور کنم آتش بخاطر زن بودنش من و کشته؟

مهران از جا بلند شد: تو بودی چیکار می کردی؟ اگه تو رو زنده می زاشت چندین سال تلاشش نابود میشد و خانوادش.اگه تو رو میکشت خودش نابود می شد.

-:اون دومی و انتخاب کرد.

-:نه. اون یه راه سومی پیدا کرد. اون تظاهر کرد که تو رو کشته. واقعا فکر کردی دست آتش موقع تیر اندازی می لرزه؟ اون وقتی پدرش و کشست دستش نلرزید انتظار داشتی برای کشتن تو ... دستش بلرزه؟

انریکو هم بلند شد: مسخره هست مهران...

-:می دونی تو این دنیا اگه دستت بلرزه یه ننگه واست. آتش بخاطر تو این ننگ و به جون خرید.

-:این حرفات همش مسخره هست. تو فقط سعی می کنی آتش و بیگناه جلوه بدی. نمی دونم چرا اما همش می خوای ثابت کنی که آتش آدم خوبه هست.

به سمت درب خروجی برگشت که مهران گفت: خودتم می دونی که حرفام درستن وگرنه تا اینجا برای شنیدنشون نمیومدی.

انریکو قدمی به جلو برداشت و زمزمه کرد: آتش خوب نیست نه. من تصمیم درستی گرفتم.

******

با ته بطری که در دست داشت دایره ای در فضا کشید و نگاهش را به دور دست ها دوخت. سردرد شدیدی داشت. چشمانش می سوخت و حالت تهوع ناشی از افکار و سردردش گشنگی را به همراه آورده بود. با وجود گرسنگی که حس می کرد هیچ تمایلی به خوردن نداشت. هر بار پلک می زد چشمانش به تماشای آتش و شهاب می نشست. تمام هوش و حواس از افکارش فرار کرده بود. آتشی که مهران ادعای خوبی اش را می کرد می توانست خوب باشد؟ چطور می توانست احساس او را لمس کند؟ چطور می توانست خوبی او را درک کند؟ آتشی که پدرش را کشته بود.

نگاهش را به سمت کفش های قهوه ای رنگش که کنارش قرار داده بود انداخت و لبخندی به روی پاهای بدون پوشش که در برابر باد سرد قرار داده بود زد. با وجود لرزشی که از برخورد سرما با پاهایش حس می کرد علاقه ای به بلند شدن نداشت. دومین بطری خالی را کنار کفش ها گذاشت و بطری بعدی را برداشت.

آتش به رویش اسلحه کشیده بود. زمانی که گفته بود او را خوب می شناسد. آن لحظه را خوب به یاد داشت که به چشمان آتش زل زده بود و گفته بود او را می شناسد.

آتش ابروانش را بالا انداخته بود: واقعا اینطور فکر می کنی...؟

چطور می توانست بار دیگر اشتباه کند. اشتباهی که در گذشته انجام داده بود. او روزی به آتش اعتماد کرده بود. باور کرده بود او را می شناسد و آتش به راحتی اشتباهش را به رخش کشیده بود.

چطور می توانست فراموش کند لحظه ای که آتش با لبخند زمزمه کرده بود: ميدوني... بابام برام تو زندگيم يه بت بود... يه بت زنده...! اما من اسلحه رو گرفتم طرفش... تو چشماش خيره شدم...! درست مثل حالا... با تموم نفرت و عشقي كه بهش داشتم تو چشماش خيره شدم درست مثل تو اونم به عكس خودش تو آينه هاي خاكستريم خيره شد... من ابروهام و بالا انداختم. سرم و تكون دادم و به خاطر تمام بلا هايي كه سرم آورده بود، سر خانوادم آورده بود... يه گلوله ي سربي خوشگل، درست مثل ايني كه تو دستمه... توي قفسه ي سينش خالي كردم. اولين باري بود كه بابام... با اون چشماي خبيثش؛ با افتخار بهم نگاه ميكرد... من همون چيزي شده بودم كه اون مي خواست...!

باید باور می کرد دست آتش نلرزیده بود. باید باور می کرد آنچه آتش بر زبان آورده بود دروغی بیش نبوده است.چطور می توانست باور کند آتش عمدا گلوله ای که با افتخار از آن صحبت می کرد را به سمت سینه اش به اشتباه نشانه گرفته بود. حتی اگر تیر را به عمد اشتباه نشانه گرفته بود آتش زدن ساختمان هم که اشتباه نبود. هرگز نمی توانست خوب بودن آتش را باور کند.

با صدای پاهایی برگشت. جی جی دو شیشه ی دیگر ما بینشان گذاشت و کنارش نشست. پاهایش را مانند انریکو آویزان کرد و گفت: سرد نیست؟

انریکو فقط سر تکان داد.

-:مهران چی گفت؟

ناخودآگاه خندید. آرام با خنده به صورت جی جی نگاه کرد: میگه آتش بی گناهه... باورت میشه؟ میگه آتش هیچوقت نمی خواسته من و بکشه.

شیشه را به لب برد و بعد از خوردن چند قلوپی ادامه داد: از اولشم می دونستم حرفای مهران مسخره هست. ولی نمی دونم چرا اینقدر بهم برخورد. از اینکه اینقدر سنگ آتش و به سینه میزنه اعصابم خورد شده. هیچوقت هیشکی نبوده اینطوری سنگ من و به سینه اش بزنه. وقتی پدرم و در آوردن. خانوادم و ازم گرفتن هیشکی نگفت چرا!؟ حالا که من می خوام همون بلاها رو سر آتش بیارم مهران واسه من قد علم کرده...

-:ناراحتیت واقعا برای اینه؟

-:باید دلیل دیگه ای داشته باشه!؟

جی جی لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: اگه آتش همونطور که مهران میگه بیگناه باشه چی؟

تقریبا فریاد زد: آتش؟ آتش بیگناه باشه؟ جی جی اون آتشه. رییسه. من سالها تموم پرونده های آتش دستم بود چطور می تونه بیگناه باشه. من دیدم به چه آسونی رو بقیه اسلحه می کشه. اون من و کشت. زندگیم و ازم گرفت. می تونه بی گناه باشه؟

-:اگه بی گناه باشه از درخواست ازدواجی که به فرانک دادی پشیمون میشی؟

فرانک. حتی به فرانک فکر نکرده بود... او به فرانک پیشنهاد ازدواج داده بود. فرانک دختر دایی همیشه خندانش... همیشه شوخش. اما فرانک نمی خندید. خبری از شوخی ها نبود. فرانک. خواستگاری...

خندید. از فرانک خواستگاری کرده بود. فرانک همسرش می شد.

لبخند روی لبهایش رنگ باخت.

-:فرانک و دوس داری انریکو؟

-:فرانک لیاقت یه زندگی خوب و داره. من زندگیم و خیلی وقته باختم. می خوام اون و خوشبخت کنم.

-:ولی تو عاشق آتشی.

-:ازش متنفرم.

-:فرانک اسیب میبینه.

-:من نمیزارم به اون آسیبی برسه.

-:اگه حرفای مهران درست باشه!

-:چیزایی که مهران میگه معقولانه به نظر می رسه.

-:معقولانه؟

ابروانش را بالا انداخت: نه قابل باور...

انریکو با نیشخند سرتکان داد. از جا بلند شد. روی سکوی پشت بام خانه ایستاد و به زیرپایش نگاه کرد. ماشین های صف کشیده در حیاط در صورت پرت شدنش با آغوش باز می پذیرفتندش. دستانش را از هم گشود و روی سکو اولین قدم را برداشت. بطری توی دستش را تاب داد: من نمی تونم باور کنم آتش بیگناهه!

جی جی با نگاه حرکاتش را پایید: تو زیادی خوردی.

به سمت جی جی برگشت: نه. اگه خیلی می خوردم یادم می رفت چقدر از آتش بدم میاد. مگه نه؟ چرا نمیمیره؟ چرا نمیمیرم؟ بمیرم تموم میشه نه؟ آتشم میکشم و خلاص.

-:پس فرانک چی؟

خم شد. بدون آنکه روی رفتارش کنترلی داشته باشد خم شد: من خیلی بدم. خیلی خیلی بدم. دارم فرانک و بدبخت می کنم. با همه اون بلاهایی که اون سرم آورده دوسش دارم. وقتی به فرانک پیشنهاد می دادم آرزو می کردم بجاش اون باشه.

-:تو فقط عاشقی.

-:حالم از عشق بهم میخوره. حالم از این زندگی از خودم بهم میخوره. من فقط دلم بغل مامانم و می خواد.

-:اینقدر از این زندگی بیزاری؟

سربلند کرد. خیره خیره جی جی را نگاه کرد و با کج کردن سرش به راست انگشت اشاره اش را بالا آورد. جی جی بطری را از دستش بیرون کشید. انگشتش را به لب برد و گفت: من اینم دوس دارم.

-:تو زندگیت و دوس داری انریکو. زندگی الانت و دوست داری.

سرش را تکان داد: اما اونم دوست داشتم.

-:با وجود فرانک می تونی قسمتی از اون زندگی رو هم داشته باشی.

در را تا نیمه گشود و نگاهی به داخل اتاق انداخت. نور صبحگاهی از پنجره به داخل اتاق میتابید و اتاق را روشن میکرد. قسمت اعظمش را تخت بزرگ وسط اتاق تصاحب کرده بود و آنجا زیر روتختی آجری رنگ جثه ای زیر پتو خزیده و پناه گرفته بود.

در را کامل گشود و داخل شد. به سمت تخت رفت و روی لبه ی آن نشست. نگاهی به سرتاپای جثه انداخت که پاهایش را در شکمش جمع کرده و به حالت جنینی خفته بود. رو تختی را تا بالای سرش کشیده بود. خودش را بالاتر کشید و صدایش زد.

صدای خسته ای از زیر کوه ملحفه پاسخ داد: هوم...

-:ساعت هشته! چرا هنوز تو تختی!؟

پاسخی نیامد. دوباره صدایش زد.

-:هوم...

خم شد و روتختی را کنار زد. در میان موهایی که روی بالشت پریشان شده بود صورت آتش قرار داشت. با برخورد اولین اشعه نور صورتش را جمع کرد و سعی کرد دوباره در تخت فرو رود اما عماد مانع شد. دست سردش را روی پیشانی اش گذاشت: مریضم که نیستی! چت شده!؟

آتش آب گلویش را فرو داد: هیچی...

-:حتما یه چیزی شده... وگرنه واسه چی چپیدی تو این تخت و تکون نمی خوری!

دوباره تکرار کرد: هیچی...

عماد با قدرت بازویش را چسبید: پس پاشو... کلی کار داریم!

آتش به زحمت خودش را از دست عماد رها کرد با این حال هنوز هم راضی نمیشد که چشمهایش را بگشاید!

-:نمیخوام... ولم کن! نمی خوام بیدار بشم... نمی خوام امروز از جام تکون بخورم!

عماد با مهربانی زمزمه کرد: مریض شدی؟!

-:احساس میکنم مریض شدم اما... حالم خوبه! یعنی یه جورایی آرزو میکنم که کاش مریض بودم...

عماد لبانش را به هم فشرد. آرام موهای آتش را نوازش کرد و آنها را عقب فرستاد. صدایش را پایینتر آورد: چیزی شده... افتخاری کاری کرده...!

-:هیچی نشده... هیچی... فقط همه چی تموم شده... تموم!

-:تموم... منظورت چیه!؟ آتش... جوابمو بده!

-:هیچی... انریکو همه چی رو فهمید!

-:چی... چی رو فهمید!

-:اون شهاب و دید...

-:کی؟ کجا!؟ چطوری!؟

-:داستانش طولانیه... حوصلشو ندارم!

عماد دوباره بازویش را گرفت و به شدت تکانش داد: آتش... درست و حسابی حرف بزن ببینم چی میگی!

آتش چشمان خمارش را گشود: اِ... ول کن! انریکو دیروز شهاب و توی کلینیک دید... فهمید وضعیتش چجوری...

-:بعد تو هیچ کاری نکردی... هیچی نگفتی!؟

-:چیکار باید میکردم... یه اسلحه میذاشتم رو سرش و تهدیدش میکردم یا شایدم باید همونجا زنده زنده اتیشش میزدم... این چیزیه که همه ازم انتظار دارن مگه نه! اینکه تا یه چیزی شد عیبی نداره که... آتش سریع می یاد و حق همه رو میزاره کف دستشون... آره...

عماد چینی بر پیشانی انداخت: تو از ما خسته شدی آتش...

چشمان آتش کاملا باز شد با شنیدن این جمله عماد.

اما او بی توجه ادامه ی حرفش را گرفت: از اینکه ما رو هی دنبالت بکشی... خسته شدی که ما همش وبال گردنت باشیم!

به سرعت از جا جست: نه... این چه حرفیه... اینجا هیچ کس وبال هیچکس نیست... ما یه خونواده ایم!

-:پس چی؟!

سرش را به تخت چوبی تکیه زد. به سقف خیره شد و زمزمه کرد: من... من فقط خسته شدم... خسته شدم از اینکه مدام حواسم به همه چی باشه... که فلانی چیکار میکنه... خسته شدم از بس همه رو ترسوندم و دهنشونو بستم...

-:میدونم سخته... اما این کارای تو باعث شده ما تا الان زنده بمونیم... شهاب تا الان زنده بمونه!

-:میگی چیکار کنم! برم فریمانو تهدید کنم که چیزی به افتخاری نگه... بعدش چی؟! فکر کردی اون انقدر حرف گوش کنه! اون اگه بخواد میگه، اگه نخوادم چیزی نمیگه!

-:یعنی همینطوری ولش میکنی!

-:بزار بره بگه... افتخاری هم یه بار برای همیشه بیا سراغمون... اونوقت یا اون منو میکشه یا من اونو... بعدش داستان برای همیشه تموم میشه و میره... غیر اینه!

با نا امیدی سر تکان داد: تو حالت اصلا خوب نیست...

آتش تائید کرد: آره... اصلا حالم خوب نیست! دارم میمیرم... میمیرم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سر درد شدیدی داشت چشمانش خسته بود و دوست داشت باز هم بخوابد. کتش را از روی تخت برداشت و به راه افتاد. پله ها را با چشم بسته پایین آمد. جی جی روی کاناپه به خواب رفته بود. با اخم شدیدی به چهره به خواب رفته اش راه افتاد. با باز شدن در راننده پیش آمد. سلام و تعظیمی کرد. سری برایش تکان داد و به راه افتاد. روی صندلی عقب نشست و کت زرشکی رنگش را روی پاهایش قرار داد. سرمای صبحگاهی در تنش نشسته بود.

با کف دست پیشانی اش را مالید و به راننده دستور حرکت داد. سردرد همچنان آزارش می داد و این ناشی از نوشیدنی بود که دیشب برای فراموشی ساعت ها خورده بود. ماشین به راه افتاد. چشمانش را بست و به انگلیسی دستور پایین رفتن شیشه ها را داد. باد سرد وارد فضای بسته ی ماشین شد و در کمتر از چند لحظه به صورتش خورد. از برخورد سرما لرزید و دندان هایش را روی هم سایید.

پرسید: برنامه امروز چیه؟

مانیتور متصل به پشت بالشتک صندلی جلو روشن شد و تصویر مدیر برنامه ها روی آن حک شد. او با سلام و صبح بخیر شروع کرد و از جلسه ای که در شرکت تا یک ساعت دیگر شروع می شد گفت و همینطور برنامه ناهاری که با وزیر داشت و جلسه ای که اوایل شب در ایتالیا برگزار می شد و انریکو باید در آن شرکت می کرد.

با توقف ماشین در برابر شرکت در گشوده شد. انریکو کتش را به دست گرفت و پیاده شد. در همان حال کت را به تن کرد و نگاهی به خود در شیشه های ماشین انداخت. به سمت درب ورودی حرکت کرد. در شیشه ای به طرف باز شد و انریکو با تکان سر برای افرادی که سلام می دادند به سمت آسانسور رفت با دیدن فرانک در برابر آسانسور در چند قدمی اش ایستاد. مانتو و شلوار آبی رنگ به تن داشت و شال سفید و آبی رنگ را به روی موهایش سنجاق کرده بود. لحظه ای سرش تیر کشید و باعث شد اخم هایش در هم رود. قدمی پیش گذاشت و کنار فرانک ایستاد. کمی خود را جلو کشید و به جلو خم شد و در حالی که زیر چشمی او را زیر نظر داشت سلام کرد. فرانک که متوجه حضورش در یک قدمی اش نشده بود به تندی از جا پرید و با هین بلندی که بر زبان آورد به سمتش برگشت. دستش را روی سینه گذاشت و لب گزید. صورتش به تندی رنگ گرفت و با خجالت سلام کرد. از خجالت فرانک خنده اش گرفته بود. قدمی پیش گذاشت و پاسخ گفت. آسانسور متوقف شد. دستش را به سمت آسانسور گرفت و به فرانک اشاره کرد وارد شود. به دنبال او وارد شد و به تنه ی آینه ای آن تکیه زد. فرانک ساکت بود.

پرسید:خوبی؟

لب گزید: خوبم.

-:برگشتی سرکار؟

این را با فضولی تمام پرسیده بود. فرانک به شدت جا خورد از این سوال در مورد حضورش در این ساختمان. دست چپش را بالا آورد و موهای بیرون زده از شال را زیر پارچه ی سفید فرستاد. نگاه انریکو میخ انگشتر توی دستش شد. لبخندی زد. انگشتر توی دستهای فرانک ناخودآگاه امیدی برای نزدیکی به خانواده را در دلش زنده کرده بود. با وجود آن انگشتر می توانست غریبه هایش برای خانواده اش را باز هم آشنایی کند. حال می توانست باز هم مانند یکی از اعضای خانواده کنار آنها باشد.

خود را جلو کشید... زندگی در اروپا بی پروایش کرده بود یا زندگی با آدم هایی که بی پروایی را به او آموخته بودند. شاید هم... او همچون همیشه... همچون پویش آریا بی پروا بود. به تندی دست فرانک را که حال کنارش به کیفش بند شده بود را چنگ زد. نگاه متعجب و قدمی که فرانک به عقب گذاشت واکنش حرکتش بود.

از سمت راست و چپ به دست فرانک خیره شد. کمی آن را پایین آورد و با دقت به دستش زل زد. ظرافت دست های سفیدش با حلقه ای که در دست داشت نمایان می شد. اعتراف کرد دستهای آتش با آن پوست سبزه و کشیدگی اشان زیباتر هستند اما این دستان دستان فرانک بود. خم شد بوسه ای که بر روی دست فرانک زد با باز شدن در آسانسور همراه بود. به مردی که جلوی در با نگاه متعجب نگاهشان می کرد اخم کرد.

فرانک با دیدن مرگ از شوک حرکات انریکو بیرون آمد و با خجالت سر به زیر انداخت.

دست فرانک را توی دست فشرد و او را به سمت خود کشید و با نگاه به کارت معرفی کارکنان که به گردن مرد آویزان بود اسمش را خواند و با جدیت گفت: آقای جعفر نژاد تا ما از آسانسور خارج نشیم شما نمی تونید پایین برید. این وقت صبح تلف کردن وقت آسانسور با وجود این طبقات باعث کندی کار شرکت میشه.

مرد به لکنت افتاد. به تندی سلام کرد و با گفتن حق با شماست از برابرشان کنار رفت. فرانک را تقریبا به دنبال خود کشید. از برابر مرد و نگاه خیره ی کارمندان گذشت. در پاسخ سلامشان سر تکان داد و در برابر منشی اش ایستاد. منشی با دیدنش از جا بلند شده بود اما نگاهش به روی دستان قفل شده ی آنها می چرخید.

-:برنامه امروز و بفرستین تو اتاقم. سفارش یه صبحانه مفصل هم بدین بیارن تو اتاقم. قهوه فراموش نشه.

به سمت فرانک برگشت: تو هیچوقت قهوه تلخ نمی خوری.

و با تاکید اضافه کرد: قهوه ی تلخ برای من سفارش بدین. جلسه رو هم یه ساعت عقب بندازین و با اسلاید آخرین اطلاعات و قراردادهای شرکت زمان و تا حضورم تنظیم کنید.

برگشت و به سمت اتاق قدم برمی داشت که منشی گفت: آقای فریمان اتاق خانم فاتح و آماده کنم؟
بدون نگاه به فرانک پاسخ داد: فعلا نه.

وارد اتاق شد و فرانک را هم به داخل اتاقش کشاند. دست فرانک را رها کرد و با تکیه به درب اتاق لبخند زد: خوشحالم.

فرانک سر به زیر نگاهش کرد و انریکو ادامه داد: خوشحالم که پیشنهادم و قبول کردی. خوشحالم اینجایی و باعث شدی کلی اتفاق بد که این چند روزه تجربه کردم و فراموش کنم.

جلو آمد. کنارش ایستاد: چرا نمیشینی؟

فرانک روی مبل های جدید که اینبار دیزاین اتاق را به رنگ زرشکی برگردانده بود نشست و نگاهش را به آرامی دور اتاق گرداند که انریکو پشت میز سیاه رنگش نشست: قبل عید یه تغییراتی دادیم. پیشنهاد جی جی بود برای تجدید روحیه. منم مخالفتی نکردم. به تغییر دکوراسیون خیلی علاقه داره.

دستانش را در هم قفل کرد و روی تخته نوشت پیش رویش خم شد: تو چی؟

نگاه فرانک به تندی به سمتش برگشت:من؟

-:آره... به تغییر دکوراسیون علاقه داری؟

شانه بالا انداخت: بدم نمیاد.

لبخند زد: خوبه.

قسمتی از پویش درونش خود را نشان داد: به خانواده در مورد پیشنهادم گفتی؟

فرانک باز هم خجالت زده سر به زیر انداخت: بله.

قلبش به جوشش افتاد. فرانک دختر دایی اش بود. زمانی هرگز فکر نمی کرد فرانک برایش معنایی جز دختر دایی داشته باشد. روزی می اندیشید فرناز و فرانک فقط می توانند خواهرش باشند همین و بس. و حال ... فرانک همسرش می شد. زمانه چه بازی هایی داشت با آدمی.

سر به زیر انداخت: می دونی که من پدر و مادری ندارم و با سبک خواستگاری های شما هم آشنا نیستم. اما با اطلاعاتی که بدست آوردم فکر می کنم باید با یکی از بزرگان خانوادم برای خواستگاری بیام اما من...

این کلمات را به سختی بر زبان می آورد.

ذهنش هر لحظه تصویر مادر و پدرش را در برابر چشمانش تکرار می کرد. دلتنگ مادر بود. روزها از آخرین باری که مادر را دیده بود می گذشت.

فرانک میان کلماتش آمد: بابا گفت میخواد با خودتون صحبت کنه. گفت برای شام مهمون ما هستین. همین کفایت می کنه.

سرش را بیشتر در یقه فرو برد تا فرانک چشمان نمناکش را نبیند و فقط سر تکان داد. لب به دندان گزید: متشکرم.

روزی می اندیشید زمانی که همسری برای خود انتخاب می کند مادرش کنارش خواهد نشست. روزی می اندیشید زمانی که دختری برای ادامه ی زندگی می یابد با پدرش در مورد او حرف خواهد زد. روزی هم می اندیشید دختری که می تواند برای ادامه ی زندگی انتخاب کند را پیدا کرده است. روزی می اندیشید آتش می تواند بهترین همراه برایش باشد. می تواند در کنار آتش بهترین ها را تجربه کند با او خوشبخت باشد و معنای واقعی زندگی را درک کند. اما حال...

در این لحظه که فرانک را برای زندگی انتخاب کرده بود نه خبری از مادرش بود تا در مورد دختر انتخابی اش اظهار نظر کند و نه پدری بود تا در مورد راه و روش زندگی راهنمایی دهد. در این جا خبری از آتش هم نبود. آتشی نبود تا با عشق صورتش را بنگرد و خدا را بابت داشتنش شکر کند.

در برابرش تنها دختری بود رنج کشیده. فرانک درد داشت این را به سختی می شد درک کرد.

چند ضربه به در او را افکارش بیرون کشید. منشی به همراه آبدارچی که صبحانه ی آماده را در دست داشت وارد شد. سر بلند کرد. فرانک سر به زیر گوشه ی مبل جمع شده بود و سعی داشت از نگاه خیره و تند منشی در امان باشد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دستی به چشمانش کشید و با اخم رو به منشی گفت: اسلاید جلسه رو آماده کنید. از این پس هم خانم فلاح هر موقع اومدن راهنمایی شون کنید اتاقم. نیازی به اجازه نیست. می تونید برید.

با خارج شدن منشی و آبدارچی از جا بلند شد. به سمت فرانک رفت و روبرویش روی مبل نشست: یکم رنگ اتاق جلف نشده؟

نگاه فرانک خندان روی کت زرشکی رنگش کند و کاو کرد: فکر کردم از این رنگ خوشت میاد.

-:دوسش دارم ولی نه برای اینجا... برای اتاق خواب به نظرم مناسب تره.

با شیطنت گفت: اینطور نیست؟

فرانک به سرعت لب گزید: نمی دونم.

خندید و دست پیش برد: نگو که صبحانه خوردی.

اولین لقمه را به سمت او گرفت و ادامه داد: می خوای برگردی سرکارت؟!

فرانک شانه بالا انداخت.

-:می تونی برگردی سرکارت اگه دلت می خواد. فکر کن و ببین چی دوست داری اما نمی تونی روی کارت خیلی حساب کنی من باید برگردم ایتالیا و مطمئنا تصمیم ندارم تنها برم. بیشتر رفت و آمد داریم و نمی تونیم ایران باشیم. بجای اینکار اگه دلت بخواد می تونی کارای من و یاد بگیری که نبودم بتونی کارا رو انجام بدی. همون کارایی که یه روز می خواستم بهت یاد بدم. اگه هنوزم دلت می خواد قدرتمند بشی این بهترین راه حله.

-:میخوام قدرتمند بشم.

انریکو لبخند زد: پس بخور که باید بریم جلسه.

-:منم؟

با تمام تلاشهایش باز هم دخترک ترسویی بود که از اتفاقات جدید وحشت می کرد.

-:البته چرا که نه؟ بودنت تو جلسات می تونه خیلی چیزا بهت یاد بده.
دستش را در دست فشرد. این روزها فشردن دست او برایش بهترین خاطرات را رقم می زد. بعد از آن مراسم خواستگاری که با حضور تک نفره اش برگزار شد و بهزاد دست دخترکش را در دستش گذاشت همه چیز رسمی تر شده بود. صیغه ی محرمیتی که خوانده شد به نظر فرانک و خانواده اش فقط برای آنها معنی داشت اما بعد از سالها قلب انریکو را، قلب پویش را لرزاند. او هم با تمام ادعا ها مسلمان بود. بهزاد در مورد مسلمان شدنش پرسید و انریکو فقط سر تکان داد. هیچ نگفت از پویش بودنش... از مسلمان بودنش.

اما گویی فرانک می دانست. فرانک می دانست از مسلمان بودن پویش؟ به این شک کرد زمانی که کنارش نشست و گفت: نباید بخاطر او دین او را بپذیرد. گفت می داند این خلاف اصول است اما او این را باور دارد که انریکو فریمان مسلمان تر از بسیاری از مسلمانان است. و او می اندیشید شاید فرانک می داند. می داند از پویش بودنش. می توانست بداند؟

زمانی که قدم در اتاق خودش گذاشته بود. زمانی که در برابر آینه ایستاده بود به دنبال خود گشته بود. سالها از زمانی که صورت پویش را در آینه نمی دید گذشته بود. سالها خود را با تصویر انریکو دیده بود اما اعتراف می کرد دلتنگ چشمان سیاه رنگ خودش است. انگشت به روی تصویرش در آینه کشیده بود. چشمان قهوه ای رنگش را از روی صورت آینه ای اش پنهان کرده بود و چشمان سیاه رنگ را جایگزین آنها کرده بود. دلتنگ پویش بود. دلتنگ زمانی که در اوج جوانی اش مهمان خانه ی دوستش شده بود و پچ پچ خواهران او را در مورد زیبایی چشمان سیاهش شنیده بود. چشمانش به راستی زیبا بود؟ آری چشمان سیاه رنگش زیبا بود. زیباتر از این چشمان قهوه ای رنگ ساختگی.

دوست داشت به عقب برگردد... همین حالا به راه بیفتد. به سراغ بهار برود. در آغوش او فرو رود. دوست داشت دست فرانک را بگیرد و به سراغ پدر رود. عروسی که روزی آرزویش را داشتند را معرفی کند. می دانست مادر از دیدن فرانک خوشحال می شد. می دانست این بزرگترین آرزوی بهار بود. آرزوی داشتن عروسی که اینقدر نزدیکش می شد.

تمام شب مغموم و سر به زیر بود. حتی نمی توانست تمام افکارش را به صحبت های بهزاد جمع کند و در پایان هم عذرخواهی کرده بود بابت رفتارش... تمام شب را با دونا صحبت کرده بود. با دوستی که جای پریناز را برایش داشت. دونا را دوست داشت به اندازه ی پریناز و می دانست دونا را گاه فراتر از پریناز دوست می دارد. دونا برایش دوست و همدمی بود که پریناز هرگز نمی بود.

در میان خواب هایش خود را دیده بود. سر به سینه ی آتش داشت. چشمانش را به چشمان خاکستری او دوخته بود. تمام آرامش لحظه ها مهمانش شده بود در آن خواب اما...

در پی هفته ای که به سختی گذشته بود. در میان حضور فرانک آتش را لمس کرده بود. دست در دست فرانک گرمای تن آتش را حس کرده بود. زمانی که به خود اجازه داده بود تا فرانک را در آغوش بگیرد گرمای تن آتش را یادآور کرده بود. آغوشی که بر اساس تمام اعتقاداتش برایش محرم بود نمی توانست لمس احساس آغوش ممنوعه آتش را داشته باشد. می دانست با تمام احساسات دلتنگ است... می دانست قدم هایی که به سوی آینده برمی دارد اشتباهیست در حق خود، اما... می دانست این برای شکستن آتش لازم است. باید به آتش ثابت می کرد آنچه از دست داده است برگشت پذیر نیست. باید تمام آنچه می توانست آتشی بسازد را نابود می کرد. هرچند مهران ادعا می کرد آتش خوب است. هرچند مهران ادعاها داشت اما او می دانست هرآنچه مهران ادعا دارد آن چیزیست که مهران می داند. او از آتش نمی دانست. او از چشمان خاکستری نمی دانست که گلوله ای را به سویش نشانه رفته بود. او نگاه آتش را در آن لحظه درک نکرده بود. چگونه می توانست باور کند آن چشمان خاکستری علاقه ای به او دارد.

فرانک نگاه دزدانه ای به انریکو انداخت. هنوز هم از اینکه مستقیم نگاهش کند خجالت میکشید. نگاه گستاخش به ندرت چیزی از شرم سرش میشد اما در مقابل این مرد نگاهش مودب شده بود. خودش هم نمی دانست میتواند اینقدر سربه زیر و با وقار باشد. این احساس بعد از خواستگاری انریکو شدیدتر هم شده بود... از آن چشمان جذاب و کشیده خجالت میکشید اما این احساس را دوست داشت... مانند احساس دخترک چهارده ساله ای که برای اولین بار جاذبه ی میان مرد و زن را درک کرده و عاشق شده...

برای لحظاتی انریکو خیره به شمارشگر طبقه آسانسور مانده بود و فرانک نیز خیره به نیمرخ صورت مرد زندگی اش... این تنها خلوت برای هر دوشان بود که میتوانستند آزاده به هر چیزی که میخواهند بیندیشند بدون آنکه کسی مزاحمشان بشود... انریکو از همین ویژگی فرانک خوشش می آمد؛ هرگز سعی نمی کرد از افکارش سر در بیاورد... اما انتظار داشت انریکو صادقانه همه چیز را برایش تعریف کند...

گشوده شدن درهای آسانسور نگاهشان را به سوی خود کشید. انریکو دستان گرم میان دستانش را بیشتر فشرد. به همراه فرانک قدم در میان چهارچوب طلایی رنگ آسانسور گذاشت. فرانک از فشار کوچک روی انگشتانش لبخندی زد و همراهش شد. دلتنگ فرار از این افکار بود. او را بیشتر به سوی خود کشید و پرسید: امروز چطور بود؟

-:فرناز دعوتمون کرده.

-:مزاحمشون میشیم. کی به دنیا میاد؟

از یادآوری شمین لبخندی زد و حال فرناز... کودکی به دنیا می آمد که به فرناز تعلق داشت. اندیدشید آیا روزی کودکی هم به دنیا خواهد آمد که به او تعلق داشته باشد؟ آیا چنین کودکی به دنیا می آمد؟ گویی امیدی برای حضور فرزندی نداشت. گویی تمام امیدش به سوی آینده را از دست داده بود.

فرانک در مورد زمان به دنیا آمدن کودک فرناز می گفت و هیجانش برای خاله شدن. چرخید. در کنار فرانک قدم برداشتن خوب بود. لذت داشت. فرانک دختر زیبایی بود و با جذابیتش نگاه ها را به سوی خود جذب می کرد. هر روز بیش از روز پیش شبیه به فرانک گذشته ها می شد.

اسانسور دوباره از حرکت ایستاد و گوینده طبقه سوم را اعلام کرد. درها از هم باز شدند. هر دو سر بلند کردند تا همسفر جدیدشان را ببینند. با دیدن چهره ی مسافر جدید حالت صورت هر دوشان عوض شد. خوشحال نشدند اما ناراحت هم نشدند...

انریکو دستش را در دست فشرد: خانم آریامنش...

آتش قدمی به داخل گذاشت: آقای فریمان...

با مهربانی به فرانک چشم دوخت: خانوم فرانک درسته؟

فرانک با لبخند تائید کرد: بله...

انریکو دست فرانک را بیشتر در دست فشرد. فرانک بی آنکه دست انریکو را رها کند با آتش دست داد.

-:شنیدم با هم نامزد کردین، تبریک میگم!

فرانک تشکر کرد. خطاب به انریکو ادامه داد: به شما هم تبریک میگم آقای فریمان... بالاخره خاک ایران دامنتونو گرفت... دیگه موندگار شدین...

انریکو سر تکان داد: همینطوره...

آتش با چرب زبانی رو به فرانک گفت: همیشه زیبایی دخترای ایرونی دامن مردا رو میگیره! اینطور نیست...

فرانک شانه ای بالا انداخت: نمی دونم... اینو باید از انریکو بپرسید...

انریکو دست فرانک را رها کرد و دستش را دور کمرش حلقه کرد: فقط زیباییش نه... بیشتر شخصیتش بود که دلمو از راه به در کرد.

فرانک در چشمان انریکو خیره شد. انریکو لبخند اطمینان بخشی زد: همینطور معصومیتش...

برگشت و به آتش خیره شد: شما هم باید زودتر تصمیم به ازدواج بگیرین... این چیزیه که بهتون توصیه میکنم!

آتش سر تکان داد: اگه فرصتش پیش بیاد...

صدا طبقه رستوران را اعلام کرد و سپس درها گشوده شدند. هر سه خارج شدند. فرانک پرسید: شما هم برای صرف شام اومدین؟!

آتش سر تکان داد: بله... یه ملاقات کاری...

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: بهتره دیگه من برم...

و با لبخندی از آنها جدا شده و به سمت پیشخوان رفت.

انریکو زیر لب غرولند کرد: همیشه بلده چطوری زبون بریزه!

-:اما به نظر من که خانم مهربونیه!

-:واسه اینکه نمیشناسیش عزیزم... در ضمن تو همیشه فکر میکنی همه خوبن...

فرانک با شیطنت گفت: از خوبی خودمه!

-:اونکه البته...

گارسون آنها را به سوی میز رزرو شده راهنمایی کرد. انریکو صندلی را عقب کشید. فرانک نشست و خود هم رو به روی او نشست. بعد از سفارش و دور شدن گارسون زیر چشمی نگاهی به آتش که حال رو در روی دو مرد جوان خوش پوش و خوش تیپی نشسته بود انداخت. آتش با خوشرویی در حال صحبت با یکی از مردان بود و انریکو از این آرامش او خشمگین می شد. پویش نه اما انریکو فریمان او را بوسیده بود. او را در آغوش کشیده بود چطور می توانست این چنین بی اهمیت به حضور او باشد؟ چطور می توانست او را دست در دست زنی دیگر ببیند و لبخند زند.

با صدای فرانک به خود آمده و نگاه از آتش گرفت و پرسید: چیزی گفتی؟ ببخشید... حواسم نبود...

-:چیز خاصی نبود... فقط گفتم از اینجا خوشم میاد...

-:حالا صبر کن تا بریم رم...میبرمت به رستوران مورد علاقم... کوچیکه، مجللم نیست... اما صمیمیه... انگار یه تیکه از بهشته! یه کم گرونه اما ارزشش و داره...

-:تو خیلی رم و دوست داری، نه!؟

-:همینطوره... شیکاگو هم شهره خوبیه! من بیشتر سالای زندگیمو اونجا بودم و کلی خاطره دارم... اما رم یه چیز دیگه ست... وقتی تو خیابوناش قدم میزنی انگار که داری تو سالنای یه موزه قدم میزنی، پر از مجسمه و هنر و آثار باستانیه! راستی... یادم بنداز حتما بریم فواره ی عشاق...

-:همون که آرزو میکنن و یه سکه توش میندازن؟

-:آره... خودشه!

-:تو هم توش سکه انداختی؟!

-:آره معلومه...

فرانک کنجکاوانه پرسید: آرزوت برآورده شد!؟

انریکو نیم نگاهی به آتش که پشت به آنها نشسته بود انداخت: نمی دونم... فکر کنم آره...

به چشمان فرانک خیره شد و با اطمینان بیشتری گفت: آره... داره برآروده میشه!

-:مگه چی آرزو کرده بودی!؟

-:من... آرزو کردم که ای کاش دوباره آرامش به زندگیم برگرده...

-:پس دوباره آرامش داری...

-:فرانک... اتفاقای زیادی تو زندگیم افتاده که از بیشترشون پشیمونم...

-:پشیمونی بخشی از زندگیه!

-:آره... اما بعد از همه ی اون اتفاقا... اون اتفاقای بد، تو اومدی... تو اومدی و یه اتفاق خوب برام افتاد... من امیدوارم تو آرامش زندگیمو بهم برگردونی... میدونم من مرد کاملی نیستم... میدونم خیلی کمبود دارم اما... میخوام خوشبختت کنم... همه ی تلاشمو میکنم شاید بعضی اوقات موفق نشم اما بدون تمام تلاشمو کردم... من میخوام با تو یه زندگی جدید بسازم...

سخنانش که تمام شد. فرانک گفت: منم همینطور... منم همینو میخوام! من دارم سعی میکنم بهت اعتماد کنم... میدونی که بعد از تجربه ی ناموفقم یه ذره به مردا بدبین شده بودم... فکر میکردم همشون میخوان ازم سوء استفاده کنن... البته به جز بابام! که همشون دروغگو ان... اما الان همه چی فرق کرده... الان تو هستی! و من نمی خوام دروغایی که اون تو گذشته بهم گفته، حال و آینده و زندگی مشترکمونو بهم بریزه!

-:منم تلاش میکنم اعتمادتو بدست بیارم!

-:دوست دارم انریکو، همیشه بهم راستشو بگی... اینکه سرم کلاه نزاری!

لحظه ای اندیشید و در پاسخ گفت: فرانک... تو چیز سختی ازم میخوای...

-:من فکر میکنم صداقت پایه ی هرچیزیه!

-:اینم درسته! اما من یه رازایی دارم... یه چیزایی که مال خودمن... تا حالا با هیچ کسی درمیونشون نذاشتم و قصدم ندارم این کار و بکنم! اما همه ی اینا مال گذشتس! فرانک من نمی تونم همه چی رو بهت بگم... از تو هم همچین انتظاری ندارم... به هر حال هر کسی واسه خودش حریم شخصی داره...

-:منم به حریم شخصی معتقدم اما من میگم دوست ندارم بهم دروغ بگی... شاید تو بعضی چیزا رو مناسب ندونی که بهم نگی، منم همینطور... مامان بابای منم با اینکه چندین ساله با همن همه ی رازاشونو به هم نمی گن! اما ازت انتظار دارم باهام روراست باشی... حداقل سعی نکن با دروغات سرگرمم کنی!

-:من قصد این کار و ندارم... و قول میدم تو آینده هم همچین قصدی نداشته باشم!

فرانک لبخندی زد: ممنونم!

انریکو نیز خندید: خیلی خوبه که خیلی زود به توافق میرسیم! اشاره ای به بشقاب روی میز کرد: بخور تا سرد نشده!

فرانک قاشقی در دهانش گذاشت: انریکو...

-:هوم!

-:میتونم یه سوالی بپرسم!؟

-:بپرس...

-:ازت میخوام راستشو بهم بگی، فکر میکنم لیاقت حقیقتو دارم!

انریکو با تردید قاشق را در دهانش فرو برد: چی شده...

-:اوم... زنی که تو قبلا عاشقش بودی و اون باهات خوب تا نکرد...

انریکو کنجکاو به دهانش چشم دوخت. از حرفی که ممکن بود بزند وحشت کرده بود.

فرانک بی توجه به او ادامه داد: اون زن، یاس آریامنش نیست!

خواست حرفی بزند که مانع شد: میخوام باهام روراست باشی... من دیدم چجوری نگاش میکنی! اینکه وقتی پیششی دست و پاتو گم میکنی! شاید کسی نفهمه اما من میفهمم!

انریکو دست فرانک را در دستش گرفت. خم شد و سینه اش را به فرانک نزدیک کرد. با وجود بزرگی میز با هر زحمتی بود این کار را انجام داد. دستش را روی قلبش گذاشت: اگه تو عشقی که نسبت به اون دارم و دیدی، پس حتما نفرتمم دیدی... چون نفرتم خیلی بیشتر از عشقمه! ببین... میتونی حسش کنی... آره... اون همون زنیه که زندگیمو نابود کرد... اما همونطور که گفتی اینا مال گذشتس... من نمیخوام گذشته رو زندگیمون سایه بندازه... اون دیگه فراموش شده! حالا این تویی که روبه روم نشستی! این تویی که دارم باهاش درباره ی آیندم حرف میزنم!

باقی شب در سکوت گذشت. سایه ی سیاه این گفتگو لذت شام آن شب را بلعید. فرانک تمام شب را داشت به گفته های انریکو می اندیشید و تمام تلاشهای او برای شکستن یخ بینشان را ناکام میگذاشت.

وقتی او را تا دم در خانه شان رساند تنها یک سوال پرسید. نمی خواست خیلی به فرانک فشار بیاورد. حق را به او میداد... اما با این حال این موضوع تقصیر او نبود. وجود آتش و عشقش... هیچ یک تقصیر او نبود. آن سوال این بود: از دستم عصبانی هستی؟!

و پاسخی که شنیده بود تا حدودی خیالش را راحت کرده بود: نه... باید باشم... ولی نیستم! من ازت خواستم صادق باشی، تو هم همینکارو کردی... ازتم ممنونم! اما باید بهم وقت بدی! وقت بدی تا این قضیه رو هضمش کنم!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 26 از 36:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA