انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 27 از 36:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
به تندی مشغول حساب و کتاب بود. آخرین اطلاعات خرید و فروش سهام ها را بررسی می کرد. حسابدار های در تمام مدت مشغول بررسی بودند اما رسیدگی به کارهای حسابدار ها یکی از کارهایی بود که همیشه انجام می داد. و یکی از دلایلش می توانست بی اعتمادی اش به حسابدار ها باشد. گاه زیر چشمی فرانک را که رو برویش کنار جی جی مشغول تماشای کاتالوگ بودند می انداخت و لبخند می زد. صدایشان آرام بود و مشکلی برای کارهای او بوجود نمی آورد. حسابرسی برایش لذت بخش بود. همچون رسیدگی به پرونده هایی که روزی عاشقانه مرورشان می کرد شاید اطلاعاتی از میان جزییاتشان بیابد. حسابها را هم همینطور بررسی می کرد. چنان با دقت آنها را زیر نظر می گرفت گویی باید اطلاعاتی از جزییاتشان بیرون بکشد.

فرانک در مورد رنگ فیروزه ای و نقره ای صحبت می کرد و جی جی از ترکیب سفید صدفی هم در کنار آنها تعریف می کرد.

با باز شدن ناگهانی در به تندی سر بلند کرد. نگاهش را از درب گشوده شده به روی مانیتور متصل به دوربین ها برد و با دیدن عماد به تندی برگشت. عماد با خشم به سمتش قدم برداشت. از پشت میز بلند شد. منشی به دنبال عماد وارد شده بود. عماد با خشم به سمتش یورش آورد و دست به یقه اش گرفت و با خشمناکترین حالت ممکن که می توانست تصور کند فریاد زد:کجاست؟

چشمانش گرد شده بود. نگاهی به فرانک و جی جی انداخت که با وحشت به آنها زل زده بودند. آب دهانش را فرو خورد. دستانش را بالا آورد و در حال گره زدن به دور مچ های عماد گفت: کی؟

عماد بی توجه به دستان حلقه شده ی انریکو تکانش داد: شهاب کجاست؟ شهاب و کجا بردی لعنتی؟ چیکارش کردی؟

شهاب؟ ذهنش تحلیل کرد. عماد سراغ شهاب را می گرفت؟ به تندی پاسخ داد: من نمی دونم.

عماد خشمگین تر از دقایقی قبل او را به عقب هل داد و برخورد انریکو با میز بزرگ همزمان شد با فریاد فرانک و حرکت جی جی به سمتشان. دستش را به میز گرفت و بلند شد. نگاه نگران فرانک را حس کرد اما بیخیال از آن گذشت و به سمت عماد برگشت. قدمی به سمتش برداشت: شهاب پیش من نیست. من از هیچی خبر ندارم.

صداقت کلامش عماد خشمگین را هم به باور رساند. قدمی عقب گذاشت و با خشم به تندی چرخید و از کنار منشی چنان رد شد که هین بلند منشی توجه همه ی آنها را به سوی خود جلب کرد. انریکو نگاهی به منشی انداخت و او با شرمندگی توضیح داد: نتونستم جلوش...

انریکو دستش را برای سکوت او بالا آورد. نگاهی به فرانک انداخت. با نگرانی او را تماشا می کرد. جی جی متفکر بود. شهاب... شهاب آتش...

به تندی چرخید. بدون لحظه ای درنگ کردن از در بیرون دوید. جی جی و فرانک صدایش زدند اما بی توجه به تکرار نامش به سمت آسانسور رفت.آسانسور به طبقه ی پایین می رفت. چرخید درب ورود به راه پله را گشود و با تمام توان از پله ها پایین دوید.

از درب شیشه ای که بیرون آمد عماد سوار ماشین می شد. به سرعت به سمت او دوید و قبل از حرکت ماشین درب کمک راننده را گشود و کنار عماد نشست. عماد با خشم لحظه ای نگاهش کرد و بعد به راه افتاد.

دقایقی در سکوت گذشت و نفس های سنگین انریکو آرام شد. پرسید: چه بلایی سر شهاب اومده؟

عماد با خشم دستش را روی فرمان کوبید و اینکار را چند بار تکرار کرد اما پاسخی به سوال انریکو نداد.

انریکو نفس عمیقی کشید و اینبار با جدیت پرسید: گفتم چی شده؟!

عماد با خشم و کاملا ناگهانی به سمتش برگشت و فریاد زد: تو یکی خفه شو...

انریکو بدون ذره ای تفکر دست در یقه ی عماد انداخت. با خشم او را جلو کشید و از میان دندان های به هم چسبیده اش غرید: میگم چی شده... حالیته یا به زبون دیگه ای حالیت کنم!

-:دزدیدنش... دزدیدنشون... اون و زهره رو باهم دزدیدن. حالا که فهمیدی چه گهی خوردی مثلا؟

انریکو خود را به نفهمیدن زد و از او دور شد. شهاب را دزدیده بودند. شهاب آتش را... نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. شهابی که سالها آتش از همه پنهانش کرده بود؟!

ساعتی بعد زمانی که درهای عمارت بزرگ و سر سبز به رویشان گشوده شد انریکو با تعجب اطراف را می پایید. آنچه در اطرافش قرار داشت بیش از خانه ای برای سکونت به پارکی برای شادی شباهت داشت. عماد ماشین را در برابر ساختمان بزرگی که در میان درختان پنهان شده بود متوقف کرد و پیاده شد. انریکو هم به تبعیت از او پایین رفت. دو مرد گارد گرفته در برابر ورودی ساختمان ایستاده بودند. برای عماد سری تکان دادند. به دنبال عماد وارد ساختمان شد. ساختمان برایش شگفت انگیز بود. همه چیز ساده و جمع جور چیده شده بود. از میز جلوی ورودی تا سرویس مبلمان سفید رنگ جلوی تلویزیون. چند مرد که گوشه ی سالن کنار میز کرم رنگی ایستاده بودند و مشغول گفتگو بودند با دیدن عماد راست ایستادند. عماد به سمت آنها رفت. لحظه ای کوتاه مردان را برانداز کرد. صحبتشان در مورد اطلاعات پیدا شده از محل دزدی شهاب بود. پوزخندی زد. خبری از آتش نبود...

مهران ادعا می کرد آتش برای شهاب این زندگی را انتخاب کرده است. اما...

اشتباه می کرد. مگر شهاب عزیزش دزدیده نشده بود. مگر شهاب را نبرده بودند پس آتش کجا بود؟!

چرخید تا به سمت درب خروجی برود که نگاهش به جسم مچاله شده ی جلوی پنجره ثابت ماند.

قدم های آهسته اش را به سوی او برداشت. در کنارش ایستاد. باورش سخت بود او آتش باشد. پاهایش را در شکم جمع کرده بود و آرایش چشمانش سر ریز شده بود. اشک از صورتش سرازیر بود.

آخرین قدم را هم برداشت و کاملا کنارش ایستاد. گویی حضور او را حس کرد که سر بلند کرد. موهای پرکلاغی اش از روی شانه هایش سرازیر شدند. این موهای بلند برایش یادآور دخترک موتورسوار توی کوچه ی تاریکی بود که سعی داشت از دستش بگریزد. شلوار جین مشکی با بلوز حریر سفید بسیار هم خوانی داشت اما هیچ شباهتی به یاس آریامنش که می توانستی غرور و قدرت را از هر حرکتش بخوانی نداشت. او صنم هم نبود که با خشم اسلحه را در دست می گرفت. او شبیه به آتشی که وجودت را در خود می سوزاند هم نبود.

چشمان طوسی گویی در وجود آهویی نهفته بودند که منتظر مرگ هستند. چشمانش دیگر آن قدرت و غرور را فریاد نمی کشید. گویی چشمانش دیگر سویی نداشتند. خاموش بودند. چون تکه یخی ترک خورده که بارها یخ زده است.

آتش به تندی سر چرخاند. اشکهای سرازیر از چشمانش را با انگشت تا شده ی اشاره اش گرفت و به سختی زمزمه کرد: برای چی اومدی اینجا؟

خود را جلوتر کشید. دست روی شانه های لرزانش گذاشت که با خشم تند آتش روبرو شد. دستش را از روی شانه پس زد و سر در یقه ی خود فرو برد: بهم دست نزن.

انگشتانش در دست مشت شد. اما گویی تمام افکارش به حرکت در آمده بودند. گویی تک تک سلول های وجودش او را به سوی آهوی بی پناه دعوت می کردند. آتش روبرویش آهویی بود که می دانست اگر به سوی او رود مورد خشمش واقع می شود و اگر از او دوری کند بی پناه او را رها کرده است. آهوی بی پناه برای هر آدمی رقت انگیز است و رقت انگیز تر می شد زمانی که آدمی دل به آهو می بست. آدمی عاشق که می شود گویی تمام منطق های دنیا را به غل و زنجیرمی کشد. آدمی دل به دل آهو که می دهد خود را می بازد در پی احساسات آهو... هر چند هرگز باور نمی کند احساسش به آهو را...

آهوی بی پناهش منتظر بود و او برای در آغوش کشیدن این آهو لحظه ای درنگ نمی کرد. آنچنان شدید او را در آغوش می کشید و پناه می داد که آهو توان هیچ عکس العملی نمی یافت.

ضربه های مشت شده ای که حواله ی سینه اش می شدند را نادیده میگرفت و در سکوت بیشتر او را به خود می فشرد. گریه ی صامت حال جان یافته بود و با هق هق بلندی همراه بود. بغض تمام وجودش را به بازی گرفته بود. بغضی برای درد آهوی بی پناه...

قدم هایی دورتر تنی غمناک شاهد پناه گرفتن آهو بود. با دستان حلقه شده روی سینه به ستون گچ بری شده تکیه زده بود. غمی سنگین در دلش بود از تماشای این صحنه... گویی برای شکستن بت سنگی همیشه همراهش غم داشت. اما حسرتی برادرانه هم مهمان دلش بود. او هرگز نمی توانست پناهی برای صنم دوست داشتنی اش باشد. گویی فقط این مرد با وجود کمرنگ بودن هایش با وجود آزار و اذیت هایش پناه بت سنگی بود.

دستانش می لرزید. صداهایی در گوشش تکرار می شد. صدای مهران که بی گناهی آتش را فریاد می زد.

هق هق ها گویی پایانی نداشت. حال که پناهی برای خود یافته بود میگریست. برای تمام دردهایش. برای تمام حسرت هایش... برای بودن برادرش... وجودش سرشار از غمی سنگین بود که او را در برگرفته بودند.

خم شد. بوسه ای بر موهای پرکلاغی زد. انگشتانش به آرامی بازوی تن سرد آتش را نوازش می دادند. جوانی از دیار محدودیت ها... جوانی از میان اعتقادها... جوانی از میان دوری از محبت ها و نوازش های زنانه چگونه یاد گرفته بود این چنین او را نوازش دهد. چگونه یاد گرفته بود آرامش دل زنی باشد که دل در دلش دارد. معجزه ای بیش نبود؟ در برابر حضور او همه چیز می دانست. در برابر حضور او می توانست به سادگی میان احساساتش حرکاتی را بیابد. گویی تجربه ها پشت حرکاتش انباشته شده بود.

خانه در سکوت فرو رفته بود و تنها صدای مردی که صحبت می کرد پژواکی در میان سالن بزرگ آن ایجاد می کرد. سرش را میان دستانش گرفته بود و به شومینه ای که با گچ بری های سفید تزیین شده بود و با فلزات طلایی بیشتر به چشم می آمد تکیه زده بود.

آرام به سمت صدا رفت. عماد با انگشت نقطه ای را روی نقشه ی پهن شده روی میز گذاشت: اینجا، جاییکه ماشینو پیدا کردیم... تو مسیر کمین وایساده بودن...

یکی از محافظان گفت: از همه چی خبر داشتن... مسیر رفت و برگشت، ساعت عبور... از همه چی! محافظا بدون درگیری تسلیم شدن... اونا میدونستن که چطوری محافظا رو گمراه کنن و از هم جداشون کنن... ما هیچ وقت دوبار متوالی از یه مسیر استفاده نمیکنیم... هیچ راهی نیست که بشه پیش بینی کرد که مسیرمون چیه؟! همیشه شما مسیرو انتخاب میکنین! اونا همه چی رو درباره ی ما میدونستن!

-:همینطوره... اونا همه ی پروتکلای ما رو میدونستن! اما سوال اینه که چطوری...

مرد صدایش را پایین آورد: فکر میکنین جاسوسی بینمون هست!؟

-:امکانش هست... اما فعلا بهتره حرفی ازش نزنیم... دوربینای ترافیکی این قسمتو بررسی کردین!؟

-:بله... اما دوربین زیادی تو اون خیابونا نیست... همه ی مسیرای احتمالی رو در نظر گرفتیم و داریم بررسی میکنیم ببینیم میتونیم از دوربین مداربسته های مکانای مختلف ردشونو بگیریم!

عماد سر تکان داد: عماد داره روش کار میکنه!؟

-:بله قربان!

-:اگه تماس گرفت سریع منو در جریان بذارین!

انریکو خودش را به عماد نزدیک کرد: هر قدر تلاش کنی تا گیر نیوفتی، باید بدونی به همون اندازه گیر انداختن دشمنت سخت میشه! شما از مسیرای بدون دوربین و خلوت استفاده میکردین تا کسی ردتونو نزنه... اما حالا شمایین که نمی تونین رد اونا رو بزنین!

عماد با عصبانیت به سمتش برگشت: که چی؟! الان چی میخوای بگی...

-:من فقط میخوام کمک کنم!

-:تو کمکتو کردی... با لو دادنمون به امیرارسلان!

با عصبانیت گفت: اخه تو چرا انقدر زبون نفهمی! میگم کار من نبوده! اصلا... اصلا از این مسیر رفت و برگشتتون من خبر داشتم که بخوام لوتون بدم! اگه انقدر نگران من بودی چرا همون روز نیومدی تا برای همیشه ساکتم کنی!؟

یقه ی انریکو را چسبید: میخواستم... ولی اون نذاشت... فکر میکرد تو آدمی... نمی دونست آدم فروشی..

مچ دستش را در دست گرفت و با حرص فشرد. یقه ی پیراهنش را از دستش بیرون کشید و با قدرت او را عقب پرت کرد: چند بار گفتم، بازم میگم... من کاری به کار شما نداشتم...

-:پس الان اینجا چی کار میکنی!

-:ناسلامتی میخوام کمک کنم!

-:ما احتیاجی به کمک تو نداریم...

-:آره دارم میبینم...به جای پیدا کردن شهاب داری دنبال مقصر میگردی...

-:من خودم شهاب و پیدا میکنم... هیچ احتیاجیم به تو ندارم... شهاب و میارم و با دستای خودم اون مردک و میکشم!

-:اصلا از کجا میدونی که کار افتخاریه!؟

-:چون کار اونه!

-:من فقط دارم میگم باید احتمالات دیگه رو هم در نظر بگیریم... شاید داریم راه اشتباهو میریم!

-:افتخاری تنها کسیه که از وجود شهاب خبر داره... در ضمن، اون تنها کسیه که جرات این کار و داره!

-:اما بازم نباید بقیه رو حذف کرد... رئیس خیلی دشمن داره...

-:همونطور که گفت...

عماد باقی حرفش را خورد. با نگرانی به سمت مبلی که گوشه ی سالن بود رفت. مبلی که دقایقی پیش جایگاه آهوی رمیده بود اما اکنون خالی بود... با اضطراب صدایش کرد: آتش... آتش...

رفته رفته صدایش را بلندتر میکرد. به سرعت سالن را ترک کرد و با سمت مردان سیاهپوش که در ورودی ساختمان اجتماع کرده بودند رفت.

هراسان سراغ آتش را گرفت. آتش رفته بود... با عجله آنجا را ترک کرده بود. اتومبیلش را برداشته و رفته بود... به کجا کسی نمی دانست! فریاد کشید. آتش را صدا کرد... اما او رفته بود. بر سر محافظان فریاد زد. اما تنها دفاعیه شان این بود که کسی نمی توانست جلوی آتش را در آن لحظه بگیرد!

انریکو به سرعت خود را به او رسانید. گوشی آتش را که روی مبل جا گذاشته بود نشانش داد. عماد برای لحظه ای آرام شد و سرگرم خواندن پیام روی گوشی شد: " اگه شهاب میخوای بیا دنبالش... خودت میدونی کجا پیدام کنی!"

عماد با عصبانیت گوشی را به زمین کوفت: میکشمت... افتخاری میکشمت! به خدا میکشمت...

و با عصبانیت به سمت پارکینگ دوید. انریکو نیز به دنبالش و در همان حال فریاد زد یکی برام یه سوئیچ بیاره.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
افتخاری درب بطری را گشود و جلوی رویش روی میز قرار داد: نمیخوای چیزی بخوری؟ تشنت نیست!؟

زهره آب دهانش را فرو داد: با شهاب چیکار کردی؟!

افتخاری با آرامش مسخره ای گفت: اون جاش راحته... نگرانش نباش...

-:اون بچه مریضه، افتخاری...

صدایش از عصبانیت میلرزید: نمی تونی اینو ببینی!؟

-:دکترای حاذقی بالای سرشن... اون حالش از من و تو بهتره!

-:اون از آدمای غریبه خوشش نمیاد... اینجا هم یه جای غریبه ست! هر لحظه ممکنه بهش حمله عصبی دست بده!

افتخاری رو به رویش نشست.

-:این کار و باهاش نکن... اون لیاقت این رفتارو نداره... ناسلامتی اون پسر زنیه که عاشقش بودی...

افتخاری پوزخندی زد: همینطور زنی که بهم خیانت کرد!

-:نه... من اشتباه کردم! تو عاشق مریم نبودی... چون تو انقدر خودخواهی که نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی...

-:این حرف خیلی برام آشناست! مال کدوم فیلم بود؟!

-:تو حتی پسری که از گوشت و خونته رو هم دوست نداری، چه برسه به دیگران! تو حتی خودتم دوست نداری! تو فقط دنبال پول و شهرتی، به خاطر همینا، همه چیزتو فدا کردی!

-:مهرانو قاطی این ماجرا نکن...

-:چرا... نمیخوای بهت یادآوری کنم که پسر و زنتو به خاطر طمعت از دست دادی!؟

-:من به خاطر مریم از اونا دست کشیدم، به خاطر مریم که اونم ارزششو نداشت!

-:خودتم میدونی که این یه دروغه! تو مریمم قربانی خواسته هات کردی! میدونی... وقتی مریم داشت نفسای آخر و میکشید من کنارش بودم، دستشو تو دستم گرفته بود. میدونی آخرین چیزی که بهم گفت چی بود؟!

منتظر پاسخ نماند و ادامه داد: گفت که ای کاش هیچ وقت باهات آشنا نشده بود، که ای کاش هیچ وقت عاشقت نشده بود و باهات ازدواج نکرده بود! این آخرین حرفش بود، آخرین حسرتش!

-:با این حرفا نمی تونی منو به هم بریزی!

-:هیچ داستانی به اندازه ی داستان عشقی که به نفرت تبدیل شده، غمناک نیست! اینطور نیست امیرخان... تو اون زنو تا وقتی زنده بود آزار دادی، حالا هم داری تنها یادگاریاشو اذیت میکنی! داری روح اونو میرنجونی! هر چند فکر نکنم برات مهم نباشه!

-:دیگه آخراشه! به همین زودی همه چی تموم میشه! اونوقت مریمم میتونه راحت بخوابه!

-:چرا فکر میکنی برنده ی بازی تویی!؟

-:واسه اینکه همینطوره!

زهره آهی کشید: تو اشتباه میکنی! همیشه اشتباه کردی... این بارم همینطور! اما بدون با کشتن آتش و شهاب زندگیت بهتر که نمیشه هیچ، بدترم میشه! امکان نداره بعد همه کارایی که کردی، آرامش نصیبت بشه! این عادلانه نیست!

-:این زندگی هیچ چیش عادلانه نیست!

-:اما بدون امیر هوشنگ افتخاری، دست بالای دست بسیاره! یه روزی از یه جایی که حتی فکرشم نمیکنی جوری ضربه میخوری که دیگه نمی تونی رو پات وایسی!
انریکو با تمام قدرت روی گاز فشرد. تنها چندمتری با لندکروز مشکی رنگ آتش فاصله داشت. آتش دیوانه وار میراند. گویی افتخاری همراه شهاب، عقل و هوش آتش را نیز ربوده بود. بیشتر گاز داد. دیگر پدال از این فراتر نمی رفت. دستش را روی بوق گذاشت و چندبار متمادی فشارش داد.

اما آتش اهمیتی به مزراتی آبی رنگی که مدتی بود در تعقیبش بود نمی داد. اکنون و در این لحظه تنها یک چیز بود که اهمیت داشت و آن این بود که افتخاری شانسی به او داده تا بتواند شهاب را نجات دهد. به زهره می اندیشید... به شهاب... به جای خالی اش روی ویلچر... حتی تصورش هم عذاب آور بود. نفسش به هن هن افتاده بود. تنها فکر نبودن شهاب، فکر تنها و بدون شهاب ماندنش قدرت تنفس را از او میگرفت. شهاب تنها کسی بود که به زندگی آتش سمت و سو میداد. بدون او زندگی آتش هدفی نداشت... آتش آنقدر به فکر مواظبت از شهاب بود که نمی دانست اگر او نباشد باید از چه محافظت کند! او همیشه میدانست که باید چه کار کند چون همیشه میدانست باید از شهاب محافظت کند... ترس تمام وجودش را پر کرده بود؛ ترس از نبود شهاب، ترس از داشتن زندگی بدون هدف!

ناگهان چیزی با شتاب از کنارش گذشت و کمی جلوتر جلویش پبچید. آتش که غرق در افکارش بود تنها کاری که میتوانست را انجام داد. به سرعت ترمز کرد که در نتیجه ی این ترمز به جلو پرتاب شد. فرمان را محکم چسبید تا از شتابش بکاهد اما کافی نبود و سرش به شیشه ی جلو برخورد کرد. پس از برخورد واجهید و دوباره به روی صندلی برگشت. از شدت درد دستش را روی پیشانی اش گذاشت و فشار داد. برای کاهش درد دندانهایش را به هم فشرد. گوشه ی چشمانش چروک افتاده بود.

آرام چشمانش را گشود. از پشت پرده ی اشک که چشمانش را پوشانده بود، چشمان خیره ای را دید که به او خیره شده بود. انریکو پشت فرمان اتومبیل نشسته بود و تمام حواسش را جمع او کرده بود. دستش را پایین انداخت. وقتی هیچ واکنشی از او ندید دستش را روی بوق گذاشت و چند بوق ممتد زد اما انریکو توجهی به درخواستش نکرد. زیر لب جوری که او بفهمد زمزمه کرد: بکش کنار!

انریکو تصمیمش را گرفته بود. هیچ کس غیر از او حق نداشت آتش را بکشد. آتش باید تقاص کارهایش را پس میداد و بعد میمرد، حالا برای مردن او زود بود! پس سرش را به نشانه ی نفی تکان داد!

آتش با خشم دستش را روی فرمان کوبید نگاهی به دنده ی ماشین انداخت و با عصبانیت لب برچید. دستش را روی پشتی صندلی کمک راننده گذاشت تا ماشین را به عقب هدایت کند. نگاهش همچنان به چشمان خیره انریکو بود و از دور صورت او را می کاوید. قبل از اینکه پا روی گاز بگذارد در ماشین به شدت باز شد. عماد به چشمان به خون نشسته نگاهش می کرد. خم شد. دستی ماشین را کشید. لحظه ای نگاهش کرد و از بین دندان های قفل شده اش غرید: بیا پایین.

آتش بدون هیچ تکانی همچنان نگاهش می کرد که عماد با عصبانیت بازویش را گرفت و او را از ماشین بیرون کشید. با خشم فریاد زد: معلومه چه غلطی می کنی؟

آتش با آرامش نگاهش می کرد. گویی تمام عصبانیت های عماد تمام حرفهایی که به سرش آوار می کرد را نمی شنود.

عماد دست روی سینه اش گذاشت و او را به عقب هل داد. چنان شدید که تن آتش با صدای بلندی به تنه ی آهنی ماشین برخورد کرد. آتش هیچ تکانی نخورد. حتی چهره اش از برخورد سنگینش با ماشین هم در هم نرفت. انریکو به آرامی در را گشود و پیاده شد.

عماد فریاد می کشید و پشت سرهم تکرار می کرد: می خواستی چه غلطی بکنی؟ می خواستی چطوری بدبختمون کنی؟

خشمی که درونش وجود داشت از یادش برده بود آنکه روبرویش ایستاده آتش است بت زندگی اش. فراموش کرده بود او آتشیست که برای بودنش جان می دهد. زمانی که نفس کم آورد. گلویش خشک شد و به سرفه افتاد. زمانی که صدای بلندش در گلو خفه شد آتش خود را از تنه ی آهنی ماشین جدا کرد و چرخید تا دوباره سوار ماشین شود که عماد بازویش را گرفت و اینبار به آرامی اما خشمگین میان سرفه هایی که سعی می داد فرو دهد غرید: فک کردی امیرارسلان اونقد مرد شده که با رفتن تو شهاب و ول کنه؟ از کی امیرارسلان رو حرفایی که زده مونده که این دومیش باشه.

آتش باز هم خیره نگاهش کرد. تمام تلاشهای عماد بیهوده بود. هیچ چیز نمی توانست آتش را از رفتن بازدارد. برای او تنها یک چیز معنی داشت... برای او تنها ذره ای امید وجود داشت که دعوتش می کرد به سوی امیرارسلان... حتی اگر جانش را در این راه از دست می داد هم می رفت. می رفت تا شاید امیدی برای نجات شهاب بدست آورد. به خواسته های امیرارسلان تن می داد. می میرد و با مردنش جان شهاب را نجات می داد.

نگاه خیره اش به چشمان عماد بعد از لحظات طولانی به عماد هم فهماند که این آتش هرگز نمی خواهد آنچه بر زبان می آورد را درک کند. این آتش با وجود او خداحافظی کرده است.

خم شد. تن بی وزن شده ی آتش را روی شانه هایش کشید و با تمام قدرتش سعی کرد او را که روی شانه اش دست و پا می زد مهار کند. هیچ چیز جز زندانی شدنش نمی توانست مانع او شود.

زمانی که او را در اتاق انداخت و در را به رویش بست زمانی که به نگهبانانی که اماده به گوش اما با چشمان متعجب او را نظاره می کردند را شیرفهم کرد که آتش به هیچوجه حق بیرون رفتن از آن اتاق را ندارد نگاهش به انریکو افتاد که دست به سینه به دیوار بالای پله ها تکیه زده بود و او را نظاره می کرد.

لحظاتی با تردید نگاهش کرد و بعد به راه افتاد. از کنار انریکو گذشت و از پله ها پایین رفت.

انریکو به دنبالش راه افتاد و در حال پایین رفتن از پله ها گفت: فکر کردی با زندونی کردنش می تونی جلوش و بگیری؟ یادت رفته اون رئیسه! نمی تونی به اجبار اینجا نگهش داری.

عماد پایین پله ها به طرفش برگشت: میگی چیکارش کنم؟ بزارم بره تو دهن شیر؟ امیرارسلان تموم این سالا می خواست بکشتش. الانم شهاب و گرفته که آتش و بکشونه اونجا...

-:آتش یه بچه نیست که تو بجاش تصمیم بگیری... خودش عقل داره می تونه تصمیم بگیره.

عماد سرش را به نفی تکان داد: اون الان مثل یه بچه شده... به هیچی جز شهاب فکر نمی کنه.

-:با این حال حق نداری اینجوری زندانیش کنی.

-:حتی اگه اون بیرون دنیا در حال ریختنم باشه من نمیزارم آتش جایی بره. آتش چراغ زندگی منه. نمیزارم این چراغ خاموش بشه.

انریکو لحظاتی به عماد خیره ماند و بالاخره نفسش را بیرون فرستاد و دستی به صورتش کشید: این کارت خودخواهیه.

-:می تونی هر اسمی روش بزاری. اما من اجازه نمیدم آتش از اینجا بره.

-:پس شهاب چی؟

-:خودم شهاب و نجاتش میدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ساعاتی عمارت محل زندگی آتش در سکوت فرو رفت. انریکو در آرامش کنار شومینه نشسته بود. گاه سکوت را حرکت نگهبانانی که به آرامی وارد می شدند و چیزی در گوش عماد نجوا می کردند می شکست و گاه صدای تماس هایی که با عماد گرفته می شد.

با اولین تماس بعد از زندانی شدن آتش به یاد آورده بود حتی گوشی برای تماس با خود همراه ندارد اما اهمیت چندانی برایش نداشت. دوست داشت به آتش مهار شده درون اتاق بپیوندد و همراه او باشد. دوست داشت هرچه سریعتر شهاب او را بیابد و تحویلش دهد. پس از سالها دیدن آتشی که همیشه قدرتش را به رخ کشیده بود برایش غیر قابل باور بود. با تمام وجود می دانست حس ترحمی شدید نسبت به این آتش حس می کند که ممکن است بیشتر از علاقه اش باشد.

بلند شد. عماد با اولین حرکتش به سرعت به سمتش برگشت. بی توجه به حرکت عماد به سمت پله ها راه افتاد. قبل از اینکه عماد سخنی بر زبان آورد قدمی روی پله ها گذاشت. در برابر مردانی که آماده جلوی درب اتاق آتش ایستاده بودند و به دستور عماد جلوی خروج او را به اتاق می گرفتند ایستاد.

نگاهش آنچنان سنگین روی مردان چرخید و دست برای باز کردن در پیش برد که مردان از حضور جدیش عقب نشینی کردند.

دستگیره در را چرخاند. نور شدیدی از میان درب باز شده وارد اتاق تاریک شد. قدمی پیش گذاشت. وارد شده و در را پشت سر خود بست. لحظاتی طول کشید تا چشمانش به تاریکی اتاق عادت کند. سرچرخاند و به آتش که در میان رو تختی پنهان شده بود خیره شد. صدای نفس های سنگینش از گریه های فروخورده اش خبر می داد. روزی نمی اندیشید آتش هم گریه خواهد کرد. تصور این لحظه را هرگز به ذهن راه نمی داد و امروز بارها با این صحنه روبرو شده بود.

به سمت کاناپه ای که به روی پنجره ی اتاق قرار داشت نشست. سرش را به پشتی آن تکیه زد و چشمانش را روی هم گذاشت. با یاد آوری پریناز لبخند زد. شیطنت های پرهام را به یاد آورد و دلتنگ محبت مادر و دست گرم پدر شد.

انگشتانش را مشت کرد و زمزمه کرد: تا کی می خوای به این گریه کردن ادامه بدی؟

صدای نفس های سنگین تقریبا خفه شد و حرکت او را میان پارچه ی رو تختی حس کرد. کمی سرش را چرخاند و به تنه مچاله شده ای که به بالشت های پشت سر تکیه زده بود نگاه کوتاهی انداخت: آتشی که من می شناسم اونی نیست که بشینه اینجا گریه کنه. من هیچوقت تصور این چنینی از تو نداشتم.

صدای پوزخند صدا داری که آتش تحویلش داد تا ته دلش را سوزاند. نفس عمیقی کشید.

-:اون همه زندگی منه. تموم امیدم برای زندگی کردن. بهونه ی زندگیم برای نفس کشیدن. من بخاطر اون از خودم...

تاکید کرد: ... از زندگیم گذشتم. می خوای اروم باشم؟ چطوری؟! تو چی می دونی؟!!! اونی که جونم به جونش بنده دیگه نیست.

با تحکم و لحنی که بیشتر به رییس شباهت داشت تا آتش ادامه داد: اصلا واسه چی اومدی اینجا؟

انریکو از رفتار آتش جا خورد. او اما بی توجه به اطرافش فقط حرف میزد:کسی دعوتت نکرده تا بیای... اومدی بشی نمک رو زخمم! هان؟ اومدی که چی رو بفهمی!

فریاد زد: آره... من ضعیفم... اگه اون نباشه کم میارم...

انریکو آرام سر برگرداند. نمی خواست او را این چنین ببیند، نمی خواست زنی که برایش مظهر قدرت بود را شکسته جلوی چششمانش ببیند.

آتش اما دست بردار نبود. چنگی به شانه اش زد طوری که ناخنهای نه چندان بلندش در گوشتش فرو رفت اما خم به ابرو نیاورد. انریکو را به سمت خود کشید و فریاد زد: ببین... برگرد و ببین... ببین چی به روزم آوردم...

بلندتر فریاد و وحشیانه تکانش داد: ببین دیگه... مگه واسه همین نیومدی!

انریکوآرام روی برگرداند. صورت شکسته ی آتش در تاریک و روشتپن اتاق گاه گم میشد و سپس پیدا!

دستش را بالا برد و دست داغش را که روی شانه اش بود محکم در دست گرفت. گویی آب روی آتش ریخته باشند، آتش آرام شد. آرام آرام شروع به گریه کردن کرد: آخه اون همه ی زندگیمه...

انریکو به طرفش چرخید. همانطور که یک پایش روی زمین محکم بود، زانوی دیگرش را روی تخت گذاشت و در آن فرو کرد. آغوش مردانه اش را گشود و پرنده ی شکسته بال را در میان بازوانش گرفت. دست نوازش بر موهای پریشانش کشید. می خواست حرفی بزند اما از طرف دیگر هم نمی خواست این لحظه را با کلمات نابود کند. انگار برای اولین بار بود که آتش را لمس میکرد، برای اولین بار بود که حس میکرد آتش هم از جنس اوست، که او هم از گوشت و استخوان است، او هم انسان است!

ناگهان آتش رهایش کرد. در یک لحظه همه چیز به هم ریخت. از او فاصله گرفت. نمی خواست به زور نگهش دارد. دستانش را شل کرد. آتش روی تخت به طرف بالشتش خزید. او را در آغوش کشید و صورتش را در آن فرو برد. می خواست اشکهایش را با او در میان بگذارد همانند همه ی این سالها!

بلند شد. به دیوار کنار پنجره تکیه زد و دستانش را روی سینه چلیپا کرد. تصویر خندان خانواده اش در برابر چشمانش نقش گرفت. چشمانش را بست: می دونم از دست دادن عزیز چه دردی داره. می دونم اونی که میشه همه زندگیت اونی که از خون خودته از دست دادنش چقدر سخته. گیجت می کنه. خرابت می کنه... ولی نمیشه که کم بیاری... اونایی که اون بیرونن منتظرن کم بیاری تا آوار بشن رو سرت. اگه دست گذاشتن روی اون؛ واسه همینه. می خوان ضعیف بشی... بشینی و منتظر بمونی تا نابودت کنن. شهاب و پیداش میکنیم... چشم به هم بزنی اون کنارته! ولی این راهش نیست... اینطوری نمی تونی برش گردونی! من بهت قول میدم... قول میدم شهاب و برگردونم پیشت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
انریکو نفس خسته ای کشید: کاری که گفتم و انجام دادی؟

صدای جی جی در گوشی پیچید: آره... اونا همیشه مسیر رفت و آمد و عوض می کردن. گاهی حتی کل شهر و دور میزدن بخاطر حفظ امنیت و معمولا هم مسیراشون جوری بوده که قابل ردیابی نباشه!

-:خوب تهش؟!

-:تهش اینکه حق با عماده و یه جاسوس بینشون هست.

-:اینا مهم نیست! می تونی جای شهاب و پیدا کنی؟

-:ببین باید بدونی که من الان اصلا حوصله کل کل و ندارم!

-:خوب؟

-:خوب به جوجه هکر رئیس بگو سیستم امنیتیشو از روی این اطلاعات برداره چون من اصلا وقت واسه تلف کردن سر این ماجرا ندارم!

انریکو با شیطنت گفت: تو نتونستی هکش کنی؟

جی جی با خشم و صدای بلند گفت: مسئله این نیست! من نمی خوام هکش کنم چون اون یه خودیه.

-:باشه... بهش میگم. دیگه چی؟

-:می دونی سیا سالانه از چند تا کشور جاسوسی می کنه؟ دوست، دشمن... فرقی نداره!اونا می خوان حواسشون به همه باشه... حتی ممکنه همین تماس الان ردیابی کنن. و با توجه به روابط دوستانه ایران و امریکا من نود و نه درصد مطمئنم ایران بالای لیست کشورای جاسوسی شده است... البته شایدم چین بالا باشه، خیلی مطمئن نیستم ... اوم... یا شایدم روسیه!

کاسه صبر انریکو لب ریز شد: چی می خوای بگی؟

-:اینکه ممکنه دزدا از جلوی یه سازمان دولتی مهم گذشته باشن؛ که اگه اینطور باشه شاید بتونیم از طریق ماهواره های جاسوسی امریکا ردشونو بگیریم.

هیجانزده گفت: واقعا ممکنه؟

با صبوری اعصاب خوردکنی پاسخ داد: فقط باید این اطلاعات آزاد بشه تا من مطمئن بشم... بعدش سرور های فیلم سیا رو هک می کنم و اخرش دعا کنیم که آمریکا هنوز از ایران جاسوسی کنه!

انریکو نفس عمیقی کشید: تو نابغه ای جی جی... یه ستاره درخشان!

جی جی خنده ای کرد: حالا کجاشو دیدی؟

پس از مکث کوتاهی پرسید: راستی... شماره ی این هکر و داری؟

-:کدوم... هکر رئیس؟ عماد؟...

-:اره... همش قاطی می کنم انگار اسم قحطی بوده اسم هردوشون شده عماد.

-:خوب... شمارش... واست پیدا می کنم.

-:یه چیز دیگه... فرانک مدام زنگ میزنه و سراغتو میگیره.

-:واسه چی؟

جی جی با خشم غرید: واسه چی؟ مسخرم کردی؟! تو سر انتخاب انتخاب لباس عروسیش گذاشتی رفتی... جواب تلفناشم که نمیدی!

-:من سرم شلوغه.

-:انریکو اینکار و باهاش نکن، میفهمی! اون لیاقتش خیلی بیشتر از ایناست.

-:مگه چیکارش کردم؟ فقط یکم سرم شلوغه. اینو به خودشم گفتم...

-:نه بهش نگفتی تو اون و از سرت باز کردی!

-:نکنه حالا تو جای دونا رو گرفتی؟

-:من میدونم الان چته مرد! تو دیوونه شدی! الان تنها چیزی که یادت میا خاطرات خوبشه! فراموش کردی که اون چقدر عذابت داد! ولی نزار شکستت بده. اون همون رئیسه، با شهاب یا بی شهاب... اون کسیه که نابودت کرد. اگه پاش بیفته بازم همین کار و می کنه...

-:فکر کنم دیگه باید قطع کنم.

با دیدن عماد به سرعت تماس را قطع کرد و از جا برخاست. با قدم هایی تند به دنبالش رفت:عماد؟

-:چیه؟

-:داشتم با جی جی حرف میزدم. اون میخواد بهش دسترسی کامل به اطلاعاتتونو بدی. هکرت مانع ورودش به دیتا بیستون میشه!

-:خوب...

و به راهش ادامه داد. با عصبانیت شانه اش را گرفت و جثه ی کوچک او را عقب انداخت: با توام.

عماد به سرعت خود را بازیافت و مانند ببر زخمی به روی انریکو پرید. یقه اش را چسبید: هی چته!

انریکو بی توجه گفت: همون میخوایم شهاب پیدا بشه... هم تو؛ هم من! پس بهتره سنگ جلوی پام نندازی و بهم کمک کنی.

-:عماد کارشو خوب بلده، نیازی به جی جی نیست.

-:اگه بلد بود که الان شهاب دست افتخاری نبود.

انریکو خواسته ی ناخواسته روی زخم عماد نمک پاشید. ناگهان عماد از جا پرید. دستی که یقه ی انریکو را با آن چسبیده بود فشرد و با آن مشتی به چانه اش زد. او را چند قدم عقب انداخت و به دیوار چسباند. سر انریکو به شدت به دیوار خورد اما انریکو دفاعی از خود نشان نداد.

عماد دندان هایش را به هم سایید:داری میگی من آدم بی کفایتی ام!

-:نه... خودت داری میگی! من میگم باید به هم کمک کنیم.

-:مثل یه موش ترسو داری حرفتو عوض می کنی.

-:موش ترسو تویی که تموم عمر خودتو پشت رئیس قایم کردی. حالا هم که اون بهم ریخته حتی از عهده خودتم برنمیای.

عماد با عصبانیت غرید: مرتیکه حروم زاده...

و با حرص انگشتانش را بیشتر در گلویش فرو کرد. طوریکه راه هوا را برای انریکو بست. سریع دست به کار شد تا مانع عماد شود. اما هرچه تلاش کرد نتوانست انگشتان همچون چنگک عماد را میلیمتری از گردنش دور کند. گویی خشمش نیرویش را دو چندان کرده بود. عماد تمام نیرویش را در سر انگشتانش جمع کرده بود. خشم سراپای وجودش را پر کرده بود؛ آنقدر که حتی نمی توانست تشخیص دهد که کسی یقه اش را گرفته دوست است یا دشمن!

ناگهان سوزش شدیدی در پهلوی خود احساس کرد. ناخوداگاه دستانش شل و بازوهایش به سمت بدنش کشیده شد. انریکو خرسند از ضربه ی کاری خود از فرصت استفاده کرد و خود را از چنگ عماد رهاند. پیش از آنکه عماد به خود بیاید با دست ضربه ای به سینه اش نواخت که او را قدمی دورتر ساخت. در حالیکه نفس نفس می زد زمزمه کرد: یادت باشه، من اگه بخوام باهات بجنگم خیلی طول نمیکشه.

عماد هن هن کنان زمزمه کرد: تو هم یادت باشه من شهاب و برمی گردونم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه.

و بدون آنکه منتظر پاسخی باشد از سالن بیرون رفت.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
افتخاری با پا سنگریزه ی مزاحم را از جلویش راند. سر بلند کرد و به چشمان عماد خیره شد: اینجا چیکار می کنی؟

عماد از روی عادت چشمش را دور تا دور باغ بزرگ چرخاند تا دیوار امنیتی آنجا را چک کند. به جز حلقه ی نگهبانان که گرد او جمع شده بودند، عده ای از جمله نگهبانان جلوی درب ورودی ساختمان و گشتهای حیاط همگی حواسشان پی او بود تا مبادا حرکت غیر منتظره ای بکند. در دل خنده اش گرفته بود از اینکه افتخاری برای رویارویی با او یک گردان آماده کرده بود. به صورتش خیره شد: خودت می دونی واسه چی من اینجام.

افتخاری خنده ای کرد: من آتش و خواسته بودم نه یه پسر بچه ی عنق!

-:خودتم می دونی که هیچوقت نمی تونی رئیس و بدست بیاری!

بی توجه به گفته هایش ادامه داد: حتما خیلی تحت فشار بودی که شخصا اومدی اینجا... بگو ببینم، آتش حسابی به هم ریخته نه؟! همه ی زندگیش الان تو دستای منه، باید خیلی ناراحت شده باشه.

-:تو خیلی ساده لوحی... فکر کردی رئیس بزرگ به خاطر دو نفر بیخیال میشه!

-:مگه به بخاطر همین آدما نبود که یه جنگ بزرگو شروع کرد... هان؟

-:اگه آتش اونطوری که تو میگی بهم ریخته باشه، اونوقت باید وقتی تو اون پیغام و براش فرستادی همه چی و بیخیال میشد و میومد... اما الان رئیس کجاست؟ تو خونش... و تو هم هنوز دستت بهش نرسیده! اما باید بدونی رئیس خیلی خوشش نمیاد کسی تحت فشار بزارتش... اگه یه مو از سر اونا کم بشه، همتونو به آتیش میکشه! تنها چیزی که در ازای تهدیداتش نصیبش شد پوزخند تمسخر آمیزی بود؛ هرچند توقع بیش از این را هم نداشت.

-:تو که نیومدی اینجا بهم توصیه های ایمنی بکنی...

-:نه... من اومدم اینجا تا باهات معامله کنم...

-:معامله؟بزرگترت بهت یاد نداده که باید قبل از معامله چیزی برای فروش داشته باشی؟!

عماد توجهی به لحن تمسخر آمیز افتخاری نکرد: وجود رئیس برای تو خیلی بده... اینکه همیشه نگرانی که مبادا ازت جلو بزنه! در ضمن... بعد اومدن رئیس انگشتنمای همه شدی... اینکه یه دختر بچه دبیرستانی، کسی که همه ازش میترسیدن و رو انگشتش میچرخونه!

اندکی درنگ کرد و سپس ادامه داد: من یه پیشنهادی برات دارم... چیزی که به نفع هممونه!

-:اومــــ ... گوش می کنم...

-:تو شهاب و زهره رو میفرستی برن خونه. همینطور اون نامه ی سرپرستی شهابو پاره می کنی... آتش و زهره و شهابم با خیال راحت از اینجا دور میشن؛ میرن مسکو، همونطور که قبلا قرار بود... و بعدش همه چی میمونه برای تو... تازه، می تونی الکی لاف بزنی که مثلا رئیس و نابود کردم... این فقط یه گوشه از فوایدشه، اگه فکر کنی کلی برات میصرفه.

افتخاری نزدیک آمد. انگشتش را زیرچانه ی عماد قرارداد و با خشم آن را بالا راند: ببینم منو مسخره کردی یا خودتو؟

عماد بی توجه ادامه داد: بعدش... بعدش میتونی تلافی همه ی اتفاقا رو سر من بیاری... هر کاری که بگی می کنم... حتی اگه بخوای خودمو میکشم.

افتخاری یقه اش را چسبید: اومدی اینجا که منو تحقیر کنی... هان؟ همین رئیس جونت که داری ازش مواظبت می کنی اونقدر ترسو بود که حتی نیومد سرقرار...

با عصبانیت او را به عقب هل داد:اومدی معامله نه؟

عماد چند قدم عقب عقب رفت تا اینکه سرانجام نقش زمین شد. افتخاری نگاه سرسری ای به عماد که حتی سعی بر بلند شدن نمیکرد انداخت. برگشت و با اشاره به یکی از محافظانش دستور داد که جلو بیاید. اونقدر میزنینش که حتی اسمشم یادش بره... بعدشم تن لششو ببرین بندازین تو خیابون...

انگشت تاکیدش را بالا گرفت: گفتم کتکش بزنین، نکشینش

-:بله قربان.

مرد به سرعت اشاره ای به مردان دیگر کرد و همگی با حرکتی هماهنگ، حلقه ی محاصر را بر او تنگ کردند. اما انگار عماد برای مردن آمده بود چرا که هیچد دفاعی از خود نکرد. افتخاری در جلوی درب ورودی ساختمان ایستاد. عینکش را درست کرد و به جنایتی که در مقابلش انجام میگیرفت، با خشنودی خیره شد. اما او تنها تماشاگر این مبارزه ی ناعادلانه نبود؛ تنها چند متر بالاتر، پشت پنجره یکی از اتاق های طبقه ی دوم شبحی سرگردم دیدن مناظر بود.

مهران نفس عمیقی کشید و دوباره به عماد که به طرز مشکوکی در حال کتک خوردن بود خیره شد.

-:چطوری می تونی همینطوری بشینی و نگاش کنی؟

مهران برگشت و نیم نگاهی به مونا که زانوانش را در آغوش جمع کرده بود و روی مبل راحتی نشسته بود انداخت: من همه ی عمر همچین چیزایی دیدم... در ضمن، عماد حقشه که اینطوری کتک بخوره...

دوباره از پنجره به بیرون خیره شد: اما این خیلی احمقانه ست که بخوای باور کنی که عماد واسه زدن این حرفای مسخره اینجا اومده.

-:پدرت شهاب و دزدیده. اون الان عصبانی و ناراحته. نمیدونی وقتی آدما ناراحتن چه کارای احمقانه ای انجام میدن...

-:درست... اما من هنوز قانع نشدم. یه کاسه ای زیر نیمکاسه است. دیر یا زود رئیس شهاب و زهره رو پیدا میکنه... افتخاری هم خودش اینو میدونه! اون فقط می خواد به آتش نشون بده که اگه بخواد، می تونی خیلی راحت به هم بریزتش... می خواد قدرتشو بهش نشون بده.

-:خوب...

-:اومدن عماد اینجا واقعا بی دلیله... من نمی تونم درکش کنم.

مونا لبخندی زد: عزیزم... نباید که همه چی رو درک کنی.

-:چرا... باید درک کنم. و گرنه تو این بازی می بازم... این قانونشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جی جی در حالیکه با خودکاری که در دست داشت تکه کاغذ پیش رویش را خط خطی می کرد گفت: از سیستمت خیلی خوشم اومده، تقریبا غیر قابل نفوذه.

صدای پشت تلفن گفت: تقریبا؟!

-:فایروالی که ساختی میشه گفت بی عیب و نقصه، اما...

عماد به میان حرفش آمد: اما چیز بی عیب و نقص وجود نداره، فقط هنوز ضعفش پیدا نشده.

-:درسته... همیشه یه سوراخ موش واسه قلعت بزار... من یکی رو می شناسم که فایروالتو رو سرت خراب می کنه، جوری که دیگه نمیشه ازش فرار کرد...

-:حتما به توصیه هات عمل می کنم.

جی جی کاغذ را کنار گذاشت: تا حالا سیا رو هک کردی؟

-:نه... اما چند تا سازمان دولتی رو هک کردم.

-:منم همینطور

-:اون فقط یه سیستمه؛ مثل بقیشون.

-:اره... سیستم بی نقص وجود نداره...

-:کافیه عیبشو پیدا کنیم.

-:فکرمیکنی بشه کرکش کرد؟

-:نه... اونا دیتا بیس بزرگی دارن؛ کلی وقت میبره...

-:پس بیا اول بریم با سیستمشون آشنا بشیم.

****

-:فرانک... می دونم اشتباه کردم.

-:تو حسابی نگرانم کردی.

-:واقعا متاسفم!سرم یکم شلوغه...

-:حتی منشیتم نمی دونست کجایی!

-:این یه کار شخصیه. واسه همین...

-:فکر نمی کنی دیگه کار شخصیاتم یه جورایی به من مربوط میشه؟...

-:ببین فرانک... قبلا هم بهت گفتم؛ من یه رازایی دارم که نمی تونم بهت بگم. این مسئله هم مربوط به هموناست.

فرانک بی مقدمه پرسید: واسه یاس مشکلی پیش اومده؟

انریکو جا خورد: برای چی همچین سوالی میپرسی؟

حق به جانب گفت: مگه اشتباهه؟ از روزی که محافظ یاس اومد و یقت و چسبید پیدات نیست.

لحظه ای اندیشید: آره... مربوط به یاسه.

-:انریکو گذشتت مال خودت اما الانتو حق نداری خراب کنی... چون الان مال منم هست. در ضمن یادت باشه من الان یه زنم که شوهرش ترکش کرده تا پیش معشوقه ی سابقش باشه...

انریکو از جا پرید: فرانک... اصلا اونطوری که فک...

میان حرفش آمد: فقط زود برگرد خونه!

-:فرانک... یه لحظه گوش کن... ف...

بی توجه به او تماس را قطع کرد. انریکو با عصبانیت گوشی را در دستش فشرد: لعنتی.

دوباره شماره ی فرانک را گرفت. بوق های متمادی گوشش را کر می کرد اما خبری از فرانک نبود. فرانک اصلا قصد نداشت که به تماسهایش پاسخ دهد. دوباره و دوباره گرفتش. اما هیچ پیشرفتی حاصل نشد. کلافه گوشی را به گوشش چسبانده بود و به آهنگ گوش خراش تلفن گوش می داد که متوجه آتش شد. با چشمانی به خوش نشسته و موهایی ژولیده همانند ارواح دور خانه میچرخید. حواسش به قدم هایش نبود... گویی مغزش دیگر بر اعضای بدنش فرمانروایی نمی کرد. افکارش مشوش بود. خودش هم نمی دانست به چه می اندیشد. هر لحظه چیزی به ذهنش خطور می کردو بیشتر عذابش می داد چون " وقتی ناراحتی همه ی غمات یادت میفته؛ حتی اونایی که ربطی به موضوع ندارن"

با شنیدن نامش به خود آمد. دستی به گرمی شانه اش را فشرد. صدای مهربانش در گوش پیچید: آتش... به یاد نمی آورد از کی و چگونه این مرد غریبه با او اینقدر مهربان شده بود.

انریکو شانه به شانه اش ایستاد و آرام او را به سمت خود برگرداند. با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟

تنها به تکان سری قناعت کرد. توان از هم گشودن لبانش را نداشت.

انریکو اما گویی ذهنش را خواند. بی توجه به پاسخ آتش او را به سوی پله ها هدایت کرد: بهتره بری یه دوش بگیری و لباساتو عوض کنی.

بازوهایش را چسبید و او را به نرمی به سمت پلکان برد. آتش خود را رها کرد در دستان مردی که با خود سوگند خورده بود که هرگز به اندرونی اش راه ندهد.

پله ی اول را بالا رفت که ناگهان چیزی یادش آمد. بی آنکه برگردد زیر لب زمزمه کرد: عماد...

انریکو برای لحظه ای خشکش زد. اما به سرعت به خود آمد: عماد... راستش یکم نگران عمادم. از ظهر رفته و هنوز خبری ازش نیست.

ناگهان آتش با نیرویی که خودش هم نمی دانست از کجا آورده به سمتش برگشت. با هیجان پرسید: رفته؟

-:آره... قبلش ما یکم باهم بحثمون شد... فکر کنم رفته هواخوری...

آتش با حرکتی یقه اش را چسبید: بهش چی گفتی؟هان؟

انریکو که انتظار چنین واکنشی را نداشت با گوشت تلخی گفت: چی می خواستم بگم... گفتم که باید باهم همکاری کنیم، که تنهایی نمی تونه شهاب و پیدا کنه، که اگه می تونست تا حالا پیداش میکرد...

آتش با عصبانیت کنارش زد: عماد... خواهش میکنم کار احمقانه ای نکن... خواهش می کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جی جی با ناراحتی گفت: اه... چطور هیچ فیلم و عکسی از اونا ندارن.

عماد آرام زمزمه کرد: باید میفهمیدم.

-:چی؟

-:روش پارازیت می ندازن.

-:وقتی ماهواره تو حالتی قرار میگیره که می تونه از اون سازمان چیزی ثبت کنه، روش پارازیت میندازن. در واقع برای چند ساعت ماهواره رو از کار میندازه تا ماهواره از موقعیت ضبط اطلاعات دور بشه...

-:اینو الان داری میگی؟!

عماد دست به لبه ی میز گرفت و خودش را به سمتش کشید. در حالیکه به سرعت مشغول بود گفت: اما ما تصویر اطرافشو داریم... اگه ساعت دقیقشو داشته باشیم، می تونیم ماشینو پیدا کنیم.

-:میخوای تک تک عکسا رو چک کنی؟

-:باید یه برنامه واسش بنویسم.

-:بهتره هرکاری می کنیم، زودتر انجامش بدیم...

با نگرانی نگاهی به مانیتور کنار دستش انداخت: ... چون اینا میخوان ما رو از سیستم بندازن بیرون.

-:فقط یکم مشغول نگهشون دار...

ناگهان با برخورد چیزی به در از جا پرید. برگشت و نگاهی به در سفید چوبی انداخت. در به آرامی گشوده شد. در پس تاریک و روشن اتاق صورتکی پیدا شد.

در را انتها گشود و وارد اتاق شد. با دیدنش از جا برخاست. وقتی صورت ورم کرده اش را دید که سعی شده بود با پانسمان ناشیانه ای بهبود یابد، بسیار متاثر شد: عماد... چه بلایی سرت اومده؟!

سرتکان داد: چیز خاصی نیست.

اشاره ای به بانداژ گوشه ی ابرویش کرد: چی چی و چیزی نیست! کی این کارو کرده؟ دکتر رفتی؟

عماد به سمتش رفت: اینا الان مهم نیست! چیزی پیدا کردی؟

اشاره ای به کامپیوتر کرد: داریم روش کار میکنیم.

سرتکان داد: خوبه... باید عجله کنیم.

دست در جیب پاره ی شلوارش کرد: یه چیزی برات آوردم.

آرام مشتش را جلو آورد و محتویاتش را روی میز خالی کرد. گلوله ی گلی را روی میز انداخت.

عماد با تعجب به صورتش خیره شد: این چیه؟

-:گلی که به کفش افتخاری چسبیده بود...

-:افتخاری؟ چی داری میگی؟ اون این بلا رو سرت آورده؟

بی توجه به سوالاتش گفت: شرط می بندم این گِل مال جاییه که شهاب و توش نگه می داره.

-:از کجا مطمینی؟

-:چی با ارزشتر از شهاب می تونه باعث بشه که افتخاری کفشاشو گلی کنه. اون حتی از ماشین پیاده نمیشه که کفشاش کثیف نشه.ببین این گل مال کجاست.

-:باشه. باشه.

بازویش را چسبید و او را به سمت صندلی کنار در هدایت کرد: تو بگیر بشین. من بهش رسیدگی می کنم. تو فقط بشین!

عماد سرتکان داد: باشه... میشینم .میشینم!...

طوری رفتار می کرد که گویی مست است، اما مست از کتک!

***

مهران پای راستش را روی دیگری انداخته بود و با اضطراب تکان تکانش می داد. لبش را ورچید جوری که چیزی نمانده بود که لبش پاره شود.

-:واسه چی اینقدر نگرانی؟

مونا با بی تفاوتی این را پرسید.

بی آنکه نگاهش کند پاسخ داد: اگه اشتباه کنم چی؟ اگه افتخاری یه نقشه دیگه تو سرش باشه چی؟ اونوقت...

نفسش را با ناراحتی بیرون داد: اون وقت دیگه همه چی تمومه... همه ی زحمتام، همش به باد میره...

-:مهران. بهتره مطمئن شی!

سرتکان داد: اوهوم... با خودخوری به جایی نمیرسم.

مونا با لبخند تائید کرد.

از جا برخاست در حالیکه از کنار پنجره می گذشت، نیم نگاهی به باغ انداخت. محافظان در حال آماده باش، مدام اینطرف و آن طرف می رفتند و اطراف خانه را چک می کردند. پوزخندی زد: بعد میگه از رئیس نمی ترسم... ببین یه عماد پاپتی چطوری به جنب و جوش انداختتشون.

در را گشود و برخلاف دقایقی پیش با آرامش از اتاق خارج شد. با دیدن شمس الدین که با عجله سالن را طی می کرد کنجکاو شد. بی آنکه جلب توجه کند معطل کرد تا وارد اتاق کار شود. صدای بسته شدن در را که شنید دستانش را در جیب فرو برد و پرسه زنان به سمت اتاق رفت. به کنار اتاق که رسید، نگاه سرسری به اطراف انداخت و با حرکتی ناگهانی خود را به سمت در هل داد. گوشهایش را تیز کرد و تمام حواسش را پی گفتگویشان فرستاد.

-:پیغام داده که این قرارمون نبود... قرار نبود با عماد کاری داشته باشین.

افتخاری پوزخندی زد: از کی تا حالا من از ایشون دستور میگیرم... هه! خودشو خیلی دست بالا گرفته.

-:اما قربان... ما باید اون و تو مشتمون داشته باشیم.

-:می دونم... می دونم. باهاش حرف بزن... قانعش کن که ما هنوز سر قولمون هستیم...

-:اوم... کار خیلی سختی نیست!

-:فقط تماس گرفته بود که گلایه کنه؟!

-:نه... گفت مواظب باشین. اینکه رئیس خیلی نزدیک شده، که چیزی نمونده جای شهاب لو بره.

-:انتظارش و داشتم. تا همین الانشم زیادی طولش داده.

-:حالا چی؟

-:مهم نیست... حتی اگه بفهمه کجاست هم کاری از دستش برنمیاد. اینطوری فقط بیشتر بهم میریزه.

-:یعنی کاری نکنیم؟

-:نه!

-:وضعیت شهاب چی؟ حالش داره بدتر میشه.

ناگهان از جا پرید. با دیدن بتول دستش را روی قلبش گذاشت: اوفــــــــــ ...

بی صدا زمزمه کرد: ترسیدم !...

بتول با اخم سرتکان داد: چیکار داری می کنی؟

انگشت اشاره اش را روی لبانش گذاشت:شـــــش!

بتول گوشش را چسبید و او را به وسط سالن کشید: فالگوش وایستادی؟!

مهران خودش را لوس کرد: نه! مگه من فضولم! فقط می خواستم بدونم چه خبره. با این همه سر و صدا کنجکاو نشدی؟

با جدیت گفت: اگه هنوز اینجا عمارت طاووسه واسه اینه که دیواراش دیوارن. نه یه مشت گوش...

-:دستت درد نکنه حالا من شدم یه مشت گوش؟ واقعا که... واقعاکه...

بتول با سر اشاره ای به عقب زد: بیا برو... بیا برو. دیگه هم فضولی نکن.

دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد:چاکر سلطان.

بتول با خنده سرتکان داد.

به سرعت طول سالن را پیمود و وارد اتاقش شد. پشت در پناه گرفت و نفس عمیقی کشید. سرش را به در تکیه زد.

-:چی شد؟

-:چشمانش را گشود. صورت کنجکاو مونا همچنان به او خیره بود. از در جدا شد. دستگیره را آرام رها کرد و به سمتش رفت: یادته بهت گفتم افتخاری میخواد فقط آتش و بترسونه!

-:اوهوم...

-:خوب... حرفمو پس میگیرم!

-:یعنی چی؟

-:یعنی اینکه... افتخاری میخواد رئیس و بکشه پایین!

مضطرب به سمت صندلی رفت: من باید جلوشو بگیرم!

روی صندلی نشست: اما چطوری!؟

مونا کنارش روی زمین زانو زد: مگه تو نمی حواستی این ماجرا تموم بشه؟!

با سر تائید کرد.

-:پس حالا دردت چیه؟

-:من میخوام این دردسرا تموم بشه، اما نه اینطوری! الان وقتش نیست...

-:چرا؟

-:رئیس باید نابود بشه، اما نه حالا... اینطوری نقشه ای منم به هم میریزه! اگه الان بره کنار، اونوقت قدرت افتخاری غیرقابل کنترل میشه... من باید جلوشو بگیرم!

مونا به آرامش دعوتش کرد: باشه... اما چطوری؟

-:نمی دونم... نمی دونم!

از جا برخاست: فقط مواظب باش خودتو فدای آتش نکنی!

مهران بی توجه سرش را جلو و عقب میکرد: چیکار کنم... چیکار کنم؟

ناگهان ار جا برخاست.

-:کجا؟

-باید برم پیش آتش... باید باهاش حرف بزنم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عماد با انگشت نقطه ای را روی مانیتور دیواری نشان داد: این ساختمونه! به زحمت تونستم این عکس و پیدا کنم. عملا هیچ اطلاعاتی درباره ی این ساختمون نیست.

جی جی از پشت وب کم تائید کرد: ما تصویر ورودشون به اون خیابون و داشتیم اما هیچ مدرکی دال بر خروجشون نبود... تا اینکه عماد از روی خاکی که تو براش آورده بودی فهمید در واقع افتخاری شهاب و داخل خود اون ساختمون نگه داشته.

عماد رو به آتش کرد: نظر تو چیه؟

-:شهاب اونجاست!

-:اما باید بهتون بگم حتی اگه بتونیم وارد اونجا بشیم، ما وارد یه ساختمون دولتی حساس شدیم...

-:یعنی...

-:یعنی موضوع امنیتی میشه. بعدش دیگه نمیشه از زیرش در رفت.

آتش دستش را روی میز گذاشت: مهم نیست. هیچ کدوم مهم نیست.

-:اما آتش... امیرارسلانم همینو می خواد. میخواد که ما یه اشتباه کنیم. اولین اشتباه ما آخریشه!

-:اون مردک هرکاری میخواد بکنه، برام مهم نیست.

-:اما باید مهم باشه...

همه حضار به سمت صاحب صدا برگشتند. مهران جلوتر آمد: باید مهم باشه... چون همه ای اینا بخاطر اونه. همه ی کارایی که تا حالا افتخاری کرده واسه گیر انداختن تو بوده.

عماد با عصبانیت به سمتش هجوم برد: تو یکی دیگه خفه شو. حرومزاده!!!

مهران بی حرکت ایستاده بود و منتظر واکنشی از آتش بود در حالیکه عماد گریبانش را گرفته بود و تکانش می داد.

آتش که نگاه منتظرش را دید با تحکم گفت: ولش کن!

عماد برگشت و از روی شانه نیم نگاهی به او انداخت. دستانش شل شد. با عصبانیت به سمت مهران برگشت: اصلا کی تو رو اینجا راه داده؟!

صدایی از پشت مهران گفت: من.

انریکو جلوتر آمد و دوشادوش مهران ایستاد: اون اومده که حرف بزنه.

به آتش خیره شد: می خواد باهات حرف بزنه.

آتش به صورت مهران نگریست. مهران با سر تایید کرد. انریکو ادامه داد: اگه یه نفر بتونه کمکمون کنه اون مهرانه.

عماد شاکی گفت: اون پسر افتخاریه. واسه چی فکر می کنی می خواد کمک کنه؟!

بی توجه به بی اعتمادی عماد رو به آتش کرد: بیا باهم حرف بزنیم بعدش هر تصمیمی که بگیری من کمکت می کنم.

آتش سرتکان داد: باشه...

عماد با عصبانیت داد زد: چی چی و باشه؟ واقعا می خوای به اراجیف این گوش کنی؟

-:عماد!!!

مهران پوزخندی به روی عماد زد که عصبانیتش را بیشتر کرد. اما پیش از آنکه واکنشی نشان دهد مهران به دنبال آتش به راه افتاد. آتش وارد اتاق شد و کنار در منتظرش ماند. مهران با طمانینه از کنارش گذشت. آتش درا پشت سرش بست و به سمت مبلمان رفت. مهران را دعوت به نشستن کرد: بشین!

روی نزدیک ترین کاناپه نشست.

بی مقدمه پرسید: برای چی اومدی؟

-:که کمکت کنم.

-:باور نمی کنم.

-:بابا شما چرا اینجورین؟! اون فریمان که حتی منو خیلی نمیشناسه اعتمادش بهم بیشتر از توئه! دستت درد نکنه... یه غریبه بهم بیشتر از دوست چند سالم اعتماد داره.

-:فریمان تو رو خوب نمی شناسه واسه همینه! شایدم یادش رفته تو پسر کی هستی!؟

-:قبلا هم بهت گفتم؛ من نمی خوام جناح گیری کنم! تو دوستمی، افتخاری پدرم!...

-:خیلی خوب... بهم بگو چطوری میخوای کمک کنی؟

مهران با تاکید جمله اش را تصحیح کرد: نمی خوام کمک کنم. می خوام به تو کمک کنم.

با تمسخر گفت: می خوای افتخاری و راضی کنی که دست از سرم برداره؟ هر چند با این زبون با این زبون چرب و نرمت بعید نیست اونم خام کنی!

مهران با بی اعتنایی پاسخ داد: چجوریش مهم نیست. اونش با من... اما قبلش باید یه چیزی بهت بگم.

-:گوش می کنم.

مهران با دست اشاره ای به کنارش کرد: بیا بشین تا بگم

آتش با تردید و کنجکاوی کنارش جا گرفت.

-:آتش...

-:هوم؟

-:چرا می خوای شهاب برگرده؟

-:معلومه چون برادرمه!

-:آره... اما برادری که هیچ خیری ازش بهت نرسیده، جز اینکه همیشه وبال گردنت باشه.

-:اینطور نیست.

-:چرا دقیقا همینطوره. حتی اگه به زبون نیاریش هم، تو خلوتت می دونی که اینطوریه. اگه اون نبود تو الان آزاد بودی... نه مثل الان تو قفس... اگه اون نبود تو الان داشتی با خیال راحت تو تئاتر مسکو ویلون می زدی... اگه اون نبود تو الان داشتی بچه هات و نوازش می کردی. نه اینکه دستت به خون چندین نفر آلوده باشه!

آتش بی حوصله گفت: اینقدر نگو اگه اون نبود... لابد می خوای بد بودن افتخاری ام بندازی گردن شهاب، آره؟

-:من فقط دارم بهت میگم اون تنها دلیلی بود که تو اینجا موندی. تو بخاطر محافظت از اون آیندت و، زندگیت و... حتی روحت و فروختی.

-:اون برادرمه... این وظیفمه.

-:نه نیست... تو هیچ مسئولیتی نسبت به پسری که حتی تو رو به عنوان خواهرش قبول نداره، نداری! فقط یه لحظه فکر کن. اون همیشه نقطه ضعف تو بوده؛ نقطه ضعفی که از همه پنهونش می کردی، اما بزرگترین دشمنت ازش خبر داره!!! فکر کن! فکر کن ببین اگه از اول شهاب نبود چی می شد؟! تو آدم عاقلی هستی درسته که دیگه نمیشه گذشته رو جبران کرد اما راه ضرر و از هر جا ببندی منفعته!!! نزار بیشتر از این بهت آسیب بزنه.

آتش از کوره در رفت: حواست هست چی داری میگی؟!؟ راه ضرر چیه؟! اون شهابه. تو داری در مورد برادر من حرف میزنی.

-:فقط یه لحظه احساس و بزار کنار و بخودت فکر کن.

آتش با دلسوزی گفت: ببین... من میفهمم چرا این حرف و میزنی. تو برادر یا خواهر نداری که احساسم و بفهمی!

مهران پوزخندی پنهانی زد اما کلمه ای بر لب نیاورد.

آتش ادامه داد: با اینکه تا چند سال پیش اصلا شهاب و ندیده بودم، تا دیدمش فهمیدم باید ازش مراقبت کنم، که نزارم هیچ اتفاقی براش بیفته! بیا فرض کنیم حق با توئه ولی من بازم نمی تونم ولش کنم... چون اون برادرمه! از خونمه!

مهران سرش را پایین انداخت. می خواست نگاهش به چشمان مصمم آتش نیفتد. زمزمه کرد: این آخرین حرفته؟

آتش با جدیت و به سرعت پاسخ داد: آره... من هیچوقت شهاب و ول نمی کنم.

-:با اینکه تو نمیفهمی ولی من میخوام ازت محافظت کنم هر جور شده! حتی اگه قرار باشه خودم و تو آتیش بندازم.

مهران از جا بلند شد که آتش گفت: من ازت ممنونم مهران... بابت همه ی کارایی که برام کردی، بابت دوستیت! اما من هیچ انتظاری ازت ندارم! وظیفه ای در قبال من و مشکلاتم نداری!

در حالیکه مهران و آتش در حال گفتگویی دوستانه بودند بیرون اتاق اما جو متشنج بود. عماد شاکی از دست انریکو گوشه ای نشسته بود و نگاه خصمانه اش را به او دوخته بود. انریکو با اینکه سنگینی نگاه عماد را حس می کرد سعی داشت آنرا نادیده بگیرد. دست به سینه به دیوار رو به روی اتاق تکیه زده بود و با نگاه سر به زیرش دنبال گمشده ای در بین گل های قالی می گشت. هر بار که سر بلند می کرد عماد با چشم برایش خط و نشان می کشید. نگهبانان نیز به حالت آماده باش بودند تا هرگونه حرکت غیر دوستانه ای از سوی مهران را پاسخ گویند. انریکو نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. گویی وزنه ای به عقربه ساعت آویخته بودند که آنقدر آرام حرکت می کرد. دوباره سر بلند کرد و به در کرم رنگ خیره شد. کنجکاوی اش برای فهمیدن اتفاقات پشت در بی حد و مرز بود اما کاری جز صبر کردن از دستش برنمی آمد. عماد نیز دست کمی از او نداشت. مدام انگشتانش را در هم قفل می کرد و فشار می داد شاید از استرسش کم شود. هر لحظه این سوال در ذهنش تداعی می شد که مهران برای چه به خانه ی آنها آمده. آن هم اکنون که افتخاری شمشیر را از رو بسته است. گاهی فکر می کرد حامل پیغامی از سوی افتخاریست، گاه می اندیشید برای جاسوسی آمده است تا اوضاع را بررسی کند و گاه...

با صدای باز شدن در هر دو از فکر بیرون آمدند.آتش همراه مهران در آستانه در پدیدار شد. مهران نگاه مرموزی به آتش انداخت و سرتکان داد. سپس بی آنکه چیزی بگوید راه خروج را در پیش گرفت و آتش را در مرکز حلقه ی نگاه های متعجب و کنجکاو تنها رها کرد.

به محض خروج مهران، انریکو با بی صبری قدم جلو گذاشت: چی شد؟

همه در دل شجاعت انریکو را برای طرح این سوال تحسین کردند. سوالی که همگان بدان می اندیشیدند اما از ترس پاسخش کسی جرات مطرح کردنش را نداشت.

آتش آرام لبانش را بهم فشرد: گفت شهاب و آزاد می کنه!

عماد با اطمنیان گفت: افتخاری اجازه نمیده!

انریکو گفت: مهران زبون چرب و نرمی داره، قانعش می کنه.

آتش با جمله ای بحث را پایان داد: بهتره بهش اعتماد کنیم! اون میدونه داره چیکار می کنه.

عماد شانه ای بالا انداخت:شک دارم!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مرد از پشت شیشه چشم می چرخاند و با نگاه نافذش دشت بی حاصل پیرامون را میکاوید. شخص کنار دستی اش با بیحوصلگی آفتابگیر را کنار زد تا وسعت دیدش بیشتر شود. با کنار رفتن آفتابگیر خورشید بی ملاحظه نور خیره کننده اش را به چشمانش تاباند. ناخودآگاه چشمانش را بست. راننده به سمتش خم شد و نزدیک گوشش گفت: فعلا خبری نیست...

مهران در حالی که سعی در باز کردن چشمانش داشت گفت: فکر می کردم آتش از دیشب اینجا اتراق کرده باشه...

راننده نگاهی به ته ون انداخت. زهره بی توجه به او نگاه خیره اش را به دور دست ها دوخته بود؛ گویی به دنبال آتش بود. شهاب سر به شانه ی زهره گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته بود. راننده بیشتر خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد: فکر نکنم خیلی به نفعتون باشه که آقای افتخاری از دستتون عصبانی بشه.

مهران تایید کرد: آره! اما نابود شدن رئیس بیشتر به ضررمونه...!

-:اما بهتر نبود یکم پوشیده تر کار می کردین؟! جوری که هوشنگ خان با خبر نشه؟

-:من آدم باهوشی نیستم... نمیتونستم یه نقشه ی عالی بریزم که تو کمترین زمان جواب بده... مخصوصا با این حال شهاب...

مردد دوباره نیم نگاهی به آنها انداخت. مهران دوباره سرگرم اطراف شد. سعی می کرد کمتر با زهره چشم در چشم شود. چرا؟!! خودش هم نمی دانست... شاید سر و کله ی حیایی که در وجودش نبود پیدا شده بود! سعی کرد این افکار را از ذهنش دور بریزد: اما حق با توئه... از این به بعد روزها خیلی سخت میگذره... چون افتخاری سعی می کنه تلافی کنه.

با صدای زهره هر دو به عقب برگشتند. زهره با انگشت موهای خیس عرق شهاب را نوازش کرد: نباید میزاشتم بیهوشش کنین!

-:بهت که گفتم این به نفعشه؛ تو این چند روز خیلی زجر کشیده. دیدن چند تا غریبه بیشتر کمکی به حال و روزش نمی کنه.

-:تو که غریبه نیستی... اون تو رو خوب می شناسه!

مهران زمزمه کرد: دیگه بدتر...

زهره خواست حرفی بزند که راننده مانع شد: اومد...

مهران مسیر نگاهش را گرفت و به اتومبیل سفید رنگی که با سرعت به آنها نزدیک می شد رسید. مهران منتظر ماند تا اتومبیل توقف کند. سپس دست برد تا در ون را بگشاید که راننده بازویش را چسبید: تنها نیست...

مهران با تعجب به سمتش برگشت. با سر اشاره ای به پشت تپه ها کرد: اون گرد و خاکو میبینی... پشت تپه ی روبرویی...؟

-:اوهوم.

-:اون مال باد نیست... یه ماشین اونجاست!

مهران به سرعت برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. در را گشود و در حالیکه پیاده می شد گفت: مواظبشون باش... تا من نگفتم کسی پیاده نشه.

-:باشه!

در را بست و چند قدم جلوتر رفت و منتظر ماند تا آتش باقی راه را بپیماید. پیش از آنکه به ون برسد چون کوهی استوار راهش را سد کرد. آتش اما بی توجه به رفتار خصمانه مهران با خوشبینی پرسید: شهاب؟

اشاره ای به اتومبیل کرد: تو ماشینه...

باز هم شروع به پیشروی کرد که مانعش شد. بازویش را چسبید و تقریبا به عقب پرتش کرد. پیش از آنکه واکنشی نشان دهد مهران به حرف آمد: می دونی آتش... من اینکار و به خاطر تو کردم! بخاطر اینکه می خواستم بهت ثابت کنم که آدم قابل اعتمادی هستم...

آتش سعی کرد کنترل اوضاع را به دست گیرد: می دونم... بابتشم ازت ممنونم!

-:اما تو تنها نیومدی... یعنی همه ی کارام بی نتیجه بوده... تو بهم اعتماد نداری!

-:چی داری میگی؟من تنها اومدم... قسم می خورم.

-:خیلی ناامیدم کردی آتش... خیلی...

-:مهران دارم میگم من تنها اومدم... قسم می خورم!

مهران با بدبینی زمزمه کرد: اگه تنها یه چیزی تو زندگیم یاد گرفته باشم؛ اینه که آدما قسم دروغ می خورن...

آتش از کوره در رفت: قسم می خورم... بجون شهاب...

صدایش را پایین تر آورد: بجون شهاب و قسم می خورم... می دونی که من الکی جون شهاب و قسم نمی خورم...

با مهربانی ادامه داد: باورم کن مهران... همونطور که من باورت کردم!

مهران اما غرید: بسه دیگه... بسه! فکر کردی من کورم یا احمق؟... فکر کردی اون ماشینه به اون گندگی و اونجا نمی بینم؟

-:کو؟کجا؟

برگشت و به دقت به مسیر نگاه مهران خیره شد: من چیزی نمی بینم...

-:اونجا پشت تپه!الان دیده نمیشن... چون آدمات خیلی خوب بلدن خودشونو قایم کنن...

-:از کجا می دونی آدمای منن؟

-:آدمای من که نیستن... آدمای افتخاریم نیستن که اگه بودن الان اینجا نبودیم...

شانه هایش را بالا انداخت: میبینی؟ آدمای توان.

-:من به آدمام گفتم نیان...

-:مثل اینکه خیلی خوب بهشون تفهیم نکردی!

در همین حین چند صد متر آنطرفتر اتومبیل سفید رنگ به تازگی توقف کرده بود. انریکو حالت آماده باش به خود گرفت و سپس خطاب به بغل دستی اش پرسید: چه خبر؟

عماد دوربین را برای لحظه ای پایینتر آورد: دارن حرف میزنن...

سپس دوباره از دوربین به صحنه خیره شد.

-:پس شهاب و زهره؟

-:فکر کنم تو ماشینن! یکی دیگه هم کنارشونه... پشت فرمون!

انریکو با حرکتی ناگهانی دوربین را قاپید: بده ببینم!

-:چه خبرته؟

بی توجه به آتش و مهران خیره شد: انگار خیلی خوشحال نیستن... وایسا... داره اینجا رو نگاه می کنه!

عماد مضطرب گفت: شاید فهمیده ما اینجاییم!

-:نه بابا... از کجا می خواد بفهمه!

-:از صدای موتورت ...

-:موتورش هیچ صدایی نمیده، واسه همین بابتش پول میدم!

عماد بی حوصله گفت: خیلی خوب... پس از کجا فهمیده؟

-:شاید اصلا نفهمیده!

-:میشه توضیح بدی پس واسه چی دارن دعوا می کنن؟

-:نمی تونم بفهمم... مهران واسه چی داره این کارا رو می کنه؟

-:اگه فهمیدی به منم بگو... اون انگار یه طلسمی چیزی داره.

-:چطور؟!

آتش کلا تو کار اعتماد نیست اما این مردک... نمی دونم چیکار کرده که آتش انقدر قبولش داره...

انریکو دوربین را پایین آورد و به عماد خیره شد: تو بهش اعتماد نداری، نه؟

عماد از پنجره بغل نگاهی به صحرای بی حد و مرز اطرافش کرد: اون پسر افتخاری و مادمازله! اگه اعتماد کنم جای تعجب داره... شما اون و نمی شناسین... برخلاف رفتارش اون یه شیطانه! حتی دست افتخاری ام از پشت بسته!

در داخل ون اما اوضاع جور دیگری بود. زهره بوسه ای بر سر شهاب زد و دوباره نگاهش را به شیشه ی جلوی ون دوخت. آتش و مهران همچنان در حال صحبت بودند؛ صحبت که نه، فریاد زدن!

زهره سر شهاب را از روی شانه اش برداشت و به صندلی تکیه داد. آرام از جا برخاست. سقف کوتاه ون اجازه نمی داد تا کمر راست کند. پیش از آنکه قدمی بردارد راننده به سمتش برگشت: خانوم... لطفا بشینین...

-:اونا دارن چیکار می کنن...

-:فقط حرف میزنن...

زهره مشکوک زمزمه کرد:نه ... حرف نمیزنن!

-:خانم... لطفا برگردین سرجاتون!

-:نه!

زهره قدمی جلوتر رفت: اینجا چه خبره؟ آتش که اینجاست...

باز قدمی جلوتر رفت.

-:خانوم... دوباره تکرار نمی کنم، برگردین سرجاتون!

لحن مرد اینبار کمی متفاوت بود، بیشتر تهدید آمیز بود. با دیدن اسلحه که به سمتش نشانه رفته بود کمی عقب نشست.

راننده اسلحه را چرخاند و به سمت شهاب گرفت: لطفا بشینین... و گرنه مجبور میشم کاری که نباید و بکنم!

زهره سر تکان داد. آرام برگشت و روی صندلی اش نشست.

-:وقتی حرفشون تموم بشه، شما آزادین که برین... فقط چند دقیقه طول میکشه، بهتره سختش نکنین!

آتش مستاصل زمزمه کرد: پس چی؟

سنگدلانه پاسخ داد: نمی تونم همینطوری ولشون کنم.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:من هرکاری گفتی کردم!

-:شاید... اما این چیزی نیست که من میبینم. نمی خوام مثل یه احمق به نظر برسم!

-:تو احمق نیستی...

-:واسه همینه دارم اینکار و می کنم!

-:مهران...

-:برو خونه آتش. قبل از اینکه اوضاع از این خرابتر بشه برو!

-:نمی تونم. نمی تونم بدون اونا برم... خونه برام جهنمه بدون اونا!

اشاره ای به داخل ون کرد.

مهران شانه هایش را به گرمی فشرد: میفرستمشون خونه... قول میدم... ولی الان نه!

آتش حالت تدافعی به خود گرفت. شانه هایش را از میان دستانش بیرون آورد: نه...

-:هرچی بیشتر طولش بدیم به ضررمونه! هرکاری از دست افتخاری برمیاد پس خواهر خوبی باش... برگرد و خونه رو آماده کن. من اونا رو میفرستم خونه!

انریکو بی صبرانه منتظر حرکتی غیرمعمول بود اما هر لحظه ناامیدتر می شد. عماد که حوصله اش سر رفته بود گفت: چیکار دارن می کنن؟

-:هیچی... حرف میزنن!

-:حرف؟... مگه چی بهم میگن که انقدر طول کشیده؟!

انریکو شانه ای بالا انداخت: وایسا... داره سوار ماشینش میشه!

عماد از جا پرید: کی؟ آتش؟!

-:آره!

عماد نزدیکتر آمد: بدون شهاب و زهره؟چرا؟!

-:داره میره!مهرانم همینطور!

-:چ... وایسا... بده من... بده ببینم!

دست دراز کرد و دوربین را از دستش قاپید.

-:واسه چی دست خالی برگشت... مهران چی گفته!

ناگهان صدایش هیجان گرفت: روشن کن... روشن کن!

-:چی شده!؟

-:آتش داره میاد اینطرف... بدو ... بدو!

انریکو بی معطلی استارت زد در کسری از ثانیه اتومبیل به راه افتاد.

-:داره میاد... عصبانیه!

انریکو پدال گاز را فشرد و سرعت گرفت و در غبار گم شد.

آتش اما با عصبانیت اتومبیل انریکو را دنبال می کرد. دنبال کسی می گشت تا خشمش را سرش خالی کند و چه کسی بهتر از آن دو...

دنده را عوض کرد و با خود نقشه کشید تا به محض ورود به جاده سد راهشان شود. اما همیشه همه چیز طبق نقشه پیش نمی رود! رانندگی انریکو بهتر از چیزی بود که فکرش را می کرد. انریکو دست پرورده مهران بود و هرگاه فاصله شان کم می شد او ترفندی میبست و فاصله را افزایش می داد! زیر لب فحش نثار خود و مهران و عماد و دیگران می کرد. مهران را به باد ناسزا گرفته بود که چرا شهاب را به او نداده بود. از عماد خشمگین بود که آنقدر بزرگ شده است که نافرمانی می کند و بیش از همه انریکو خونش را به جوش می آورد که کاسه داغ تر از آش شده بود. دلش می خواست فریاد زند... دستانش را آزاد رها کند تا عماد و مهران و انریکو و در آخر افتخاری را به باد کتک بگیرند.

با خشم دنده را جا زد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد. اتومبیل انریکو با سرعت از سر بالایی پیش رو بالا می رفت و قطعا این ماشین برای فرار ساخته شده بود. فرمان را به چپ چرخاند و سعی کرد از ماشین پیش رویش سبقت بگیرد. باید از فاصله را طی می کرد تا بتواند آن دو را گیر اندازد. زیر ب فحش نثار خود و دیگران می کرد و سعی داشت هر چه زودتر این تعقیب و گریز را پایان دهد که ناگهان اتومبیل پیش رویش ایستاد.

سرعت ماشین را کم کرد و فاصله ی چند متری را پیموود و درست پشت سرشان ایستاد.

عماد که هنوز در شک بود با عصبانیت به عقب برگشت. نگاهی به ماشین آتش که پشت سرشان متوقف شده بود می انداخت فریاد زد: واسه چی وایستادی؟

نفس عمیقی کشید و از آینه آتش ر نگریست که پیاده می شد: تا کی می خوای فرار کنی؟ بالاخره که باید باهاش رو برو بشی!

-:آره! ولی نه الان که آتیشیه نابغه!

پیش از آنکه عماد بتواند به اندازه ی کافی سرزنشش کند در گشوده شد و دستی یقه اش را چسبید، به سرعت بیرونش کشید. انریکو درنگ نکرد و پیاده شد آتش عماد را به در صندلی عقب کوبید. با صدایی که از شدت خشم می لرزید فریاد زد: تازگیا گوشاتم کار نمی کنن!

و بلندتر فریاد زد: نگفتم نیا!...

عماد را با حرص تکان داد: من خودم خرم... نمی فهمم... یا تو خری نمیفهمی! حالا می خوای چیکار کنی؟...

-:آتش...

-:فکر کردی نمیفهمه؟ خره؟ بچه است؟ یادت رفته اون عوضی پسر افتخاریه؟!

-:من بخاطر...

-:خفه شو... خفه شو... تو فقط بخاطر لجبازی اینجایی!

عماد با عصبانیت دستانش را گرفت و با حرکتی ناگهانی جای خود را با او عوض کرد: به خاطر تو اومدم... بخاطر شهاب... واسه اینکه نمی خوام بمیری! برای اینکه دوست دارم لعنتی!

آتش از ضربه ی محکمی که به پشتش خورده بود خم به ابرو نیاورد.

-:دیوونه... چرا نمی خوای بفهمی! مهران دشمنته. منتظر یه فرسته. یه فرصت تا بکشتت... چشات و باز کن ببین. مهران دوست نیست. مهرانم یکیه لنگه باباش.

آتش عماد را به عقب هل داد؛ با عصبانیت ضربه ای به سر خود زد: اونقدر عقل دارم که بفهمم. توو چرا بهم اعتماد نداری؟

با دست اشاره ای به انریکو کرد:اون یه غریبه ست... نمیفهمه! اما تو چی؟ وقتی میگم همه چی تحت کنترله یعنی همینطوره...

عماد سینه سپر کرد. قدمی جلوتر رفت و سینه به سینه اش ایستاد و با جدیت اما آرام گفت: اگه تحت کنترله پس شهاب و زهره کجان؟ هان؟!

آتش آب دهانش را فرو داد. دماغش را بالا کشید. ناامیدانه زمزمه کرد: من دیگه کاری باهات ندارم. دیگه کاری ندارم...

برگشت و نگاهی به صورت متفکر انریکو انداخت. بی آنکه برای صفتی که به او داده بود ناراحت باشد راه اتومبیلش را در پیش گرفت.

از طرف دیگرمهران خود را برای جنگی که پیش رو داشت آماده می کرد. داخل ون نشسته بود و به خیابان سوت و کوری که پیش رویش بود خیره شده بود.

با صدای راننده بخود آمد: حالا چی میشه؟

نگاهی به ساعتش انداخت: صبر کن تا هوا تاریک بشه...

برگشت و نیم نگاهی به زهره که خشم در چهره اش موج میزد انداخت: بعد ببرشون به همون آدرس...

دوباره نگاهی به ساعتش انداخت: سر ساعت نه تحویلشون بده!

برگشت و به زهره خیره شد: بزار این ماجرا همینجا تموم بشه، دردسر درست نکن!

زهره غرید: اونی که دنبال دردسره تویی.

پوزخندی زد و با تمسخر گفت: عوض دستت درد نکنه ست؟

-:نمی دونم چه نقشه ای کشیدی، اما بدون به هدفت نمیرسی، من نمیزارم.

-:من خوبیتونو می خوام... بخاطر آتش.

زهره پوزخند صدا داری تحویلش داد و لحظاتی سکوت کرد. نگاهی به شهاب که حال بخواب رفته بود و سر به روی پای او گذاشته بود انداخت. انگشتانش را میان موهای خیس شده ی او حرکت داد و گفت: تو حتی هفت خط تر از افتخاری هستی!

مهران بی آنکه پاسخی بدهد دست به در برد: بعد از اینکه رسوندیشون یه مدت خودت و گم و گور کن...

-:چرا؟!... پس شما چی؟

-:من از پس خودم برمیام... افتخاری الان عصبانیه اگه تو، تو دست و بالش باشی عصبانیتشو سر تو خالی می کنه. خودم بهت خبر میدم وقتش که برسه.

مرد راننده سرتکان داد: باشه!

به آرامی پیاده شد. هیچ عجله ای برای زود رسیدن نداشت. با اینکه تنها چند خیابان تا عمارت طاووس فاصله داشت اما دلش میخواست این قدم زدن تا آخر عمرش طول بکشد. همیشه از نزاع و درگیری متنفر بود. بیشتر طرفدار جنگ سرد بود اما این اواخر هر کاری که می کرد پایانش به یک درگیری غیر قابل امتناع می رسید.

دستانش را در جیبش فرو برد و سعی کرد تا جای ممکن آهسته قدم بردارد. نسیم خنکی می وزید. خورشید در غرب آسمان به سمت غروب می رفت مهران اما شب درازی در پیش داشت. برخلاف انتظارش عقربه های ساعت به تندی حرکت می کردند و او را به ساعت موعود نزدیکتر می ساخت. دقایقی بعد جلوی درب بزرگ آهنی ایستاده بود و با پای خویش به سمت مرگ می رفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 27 از 36:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA