انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 28 از 36:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
وارد عمارت که شد افتخاری با صورتی بر افروخته در تالار بزرگ منتظرش بود. تالاری که ناگریز گذرش از آنجا بود. پشت در شیشه ای ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را برای هر واکنشی از سوی افتخاری آماده کند. مردد دستش را به سمت دستگیره برد و آرام درب را گشود. افتخاری با شنیدن صدای در به سرعت برگشت. مهران سینه سپر کرد و جلوتر رفت.

-:شنیدم با من کار داشتی!

-:اوهوم... بیا جلوتر!

اطلاعت کرد. افتخاری هم جلوتر آمد و درست رو برویش ایستاد. در چشمانش به دنبال پاسخی برای سوالاتش میگشت. می خواست بفهمد چرا!!! اما آنقدر غرور داشت که نمی توانست آن را مستقیم بپرسید یا شاید هم از پاسخ مهران می ترسید. با تصمیم ناگهانی انگشتانش را که کنار پایش قرار داشت مشت کرد و بر روی صورت مهران فرود آورد، مشتی محکم به همه ی نگرانی هایش کوبید. مهران که انتظارش را نداشت عقب فرستاده شد. مجالی به او نداد و دوباره پیش آمد و یقه اش را گرفت و او را به سمت دیوار هل داد. مهران عقب عقب رفت و با شدت به دیوار خورد، سُر خورد و به زمین افتاد!

-:حروم زاده... حیف نون...

سرخرگش از شدت خشم و هیجان بیرون زده بود. مهران اما هیچ حرکتی نمی کرد، حتی سعی نمی کرد خود را از دست آن هیولایی که نام پدر را یدک می کشید برهاند. نگاهش ساده به روی رگه های طلایی ظریفی که روی سرامیک های سفید حکاکی شده بود می چرخید و حتی گوشهایش هم صدای فریاد های افتخاری را که هر لحظه بلند تر می شد نمی شنید.

-:اصلا تو پسر منی... لعنت بهت... لعنت به اون مادر هرزت.

حتی با وجود مشتی که حواله صورت پسرش کرده بود با وجود اینکه او را به دیوار کوبیده بود باز هم آرام نگرفته بود و سکوت و بی توجه مهران هر لحظه بیشتر بر خشمش دامن می زد. باز هم به سمتش هجوم برد و همانطور که میغرید و فحش می داد با پا ضربه ای به پهلویش کوبید و دوباره و دوباره کوبید. مهران را همانند موم در دست داشت و مهران چون جسم بی جان خود را به دستان او سپرده بود تا میتی شود برای فرو خوردن خشمش... تنها حرکات از او خوابیدن به حالت جنینی بود تا کمی مانع از برخورد ضربات با نقاط حساس بدنش شود. افتخاری فریاد می کشید و مهران حتی آخ بر زبان نیاورده بود و در آن عمارت به آن بزرگی هیچ کس نبود تا مانع کتک خوردن های مهران شود. خشم افتخاری چندان ترسناک به نظر می رسید که هیچ جنبنده ای تلاشی برای رهایی مهرانی که با هر ضربه قدمی به سوی مرگ برمی داشت نمی کرد. تنها قطرات اشکی بود که آرام آرام و بی صدا در گوشه ای برای جگر گوشه اش فرو می ریخت و پر لچک به دندان گرفته بود تا صدایی از دهانش خارج نشود. احساسات پدرانه هم نمی توانست بهانه ای برای فرو خوردن خشمش شود.

***

بتول کیسه آب سرد را به دستش داد: باید می رفتی دکتر...

کیسه رل بع صورتش چسباند. از سردی ای که به سمتش هجوم آورد لحظه ای بر خود لرزید.

-:دماغت شکسته... خونش بند نمیاد!

-:نشسکته... من خودم یه پا... دک... ترم!

از درد دندان هایش را بهم سایید. حتی نمی توانست چهره در هم کشد.

بتول خنده ای کرد. به زحمت اشکهایش را پشت سد چشمانش نگه داشته بود و هر بار که به صورت له شده ی مهران می نگریست مهار کردن این سیل خروشان سخت تر می شد.

-:مطمینی پات خوبه؟ گچ می خواد.

سعی کرد بخندد و نگرانی های او را از بین ببرد. بی تفاوت به گفته اش پاسخ داد: فکر کنم یکی دو روزی نباید جایی آفتابی بشم، و گرنه همه ازم میترسن...

بتول بی مقدمه پرسید: چرا جلوش و نگرفتی؟

-:چی؟

برگشت و به چشمان نیمه بازش که بخاطر ورم شدید اطراف چشمش در گودی دیده می شد گفت: چرا همینطوری وایستادی و هیچ کاری نکردی... چرا گذاشتی باهات اینکار و بکنه؟

آه بلندی کشید: دلیلش پیچیدست...

-:چی شده؟

نگاه از بتول گرفت و سر برگرداند. نگاه تارش را به سقف اتاق دوخت و گفت: داشت یادم می رفت واسه همین... داشت یادم میرفت که اون چه جونوریه! واسه همین وایستادم و تماشاش کردم...

-:چیکارش کردی که اینطوری آتیشی شده؟!

-:مهم نیست...

نگاهی به ساعت دیواری انداخت که نه و پانزده دقیقه را یادآور میشد. سر بلند کرد: میشه یه لحظه تنهام بزاری...؟ باید یه زنگی بزنم.

بتول نگران سر تکان داد: میرم یکم گوشت بیارم... اون ورم صورتتو می خوابونه!

بلند شد و با برداشتن کاسه آب و دستمال های خونی از اتا بیرون رفت. به محض خروج بتول کورمال کورمال روی تخت به دنبال گوشی اش گشت. به محش یافتنش دوباره چهار زانو نشست و بی درنگ شماره گرفت.

صدایش را صاف کرد و گفت: الو؛ آتش...

-:مهران!

-:رسیدن خونه؟

-:آره. یه ربعی میشه!

-:شهاب چطوره؟

-:دکتر داره معاینه اش می کنه، از لحاظ جسمی نه ولی از لحاظ روحی آسیب دیده!

-:من بهت قول میدم آتش... دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم همچین کاری باهات بکنه!

آتش مکثی کرد؛ شاید از این همه اظهار محبت شگفت زده شده بود. پرسید: افتخاری کاری باهات نکرد؟!

-:اون یه طبل تو خالیه... تازه بادمجون بم آفت نداره!

-:هوم... صدات چرا خر خر می کنه؟چیزیت شده؟

-:نه... یکم آب سرد خوردم واسه اونه صدام گرفته!

-:بازم ممنون!

-:میبینمت.

تماس را قطع کرد و گوشی را از لبه به میز تکیه داد. دلش شور می زد و دیوانه کننده تر این بود که دلیل این همه اضطراب را نمی دانست. حالا که شهاب و زهره کنارش بودند، حالا که دوباره همگی کنار هم جمع شده بودند... غیر قابل فهم بود این اضطرابی که از درون می سوزاندش. خود را به کنار پنجره نیمه گشوده رساند تا هوا بخورد. پشت پنجره ایستاد و به رقص درختان در باد ملایم خیره شد. همانطور که در حال کاویدن باغ بود توجهش به زهره جلب شد که روی تاب بی حرکت نشسته بود. نمی دانست که چه بر سرش آمده اما زهره آرامتر از همیشه بود...

در همین حین عماد را دید که با طمانینه به زهره نزدیک می شد.

عماد در چند قدمی اش ایستاد: دکتر شهاب و معاینه کرده... بهتره تو هم بیای تا یه نگاهی بهت بندازه.

سر بلند کرد: من خوبم...

نگاهی به دور و بر انداخت و نزدیکتر رفت: کاری که گفته بودی و کردم.

-:خوب؟

-:لباساتونو گشتم؛ ویلچر شهاب و همه چی رو... هیچ خبری از شنود یا دریاب یا هرچیزی نیست.

-:با دقت انجامش دادی؟

-:اوهوم. هیچی!

زهره متفکر سر به زیر انداخت. عماد کنارش نشست. مردد پرسید: چی شده؟ نگران چی هستی؟

بی آنکه نگاهش کند زمزمه کرد: فکر کنم حق با توئه!...

-:در مورد چی؟

-:من امروز اون روی مهران و دیدم... دیدم اون به چه جونوری می تونه تبدیل بشه!

عماد از جا جهید: کاری باهات کرد؟ حرفی زد؟

بازویش را چسبید و سر جایش نشاند:نه... اما من فهمیدم که کارایی که واسه ما می کنه از سر خیرخواهی نیست!

-:اون می خواد اعتماد آتش و جلب کنه!

-:آتش دشمن اونه... اونم می خواد دشمناشو نزدیک نگه داره! نمی دونم می خواد چیکار کنه اما اون تا ابد این سرپوش آدم بی آزار و نگه نمی داره. ما باید آتش و ازش دور کنیم!

-:چطوری؟ آتش به حرف ما گوش نمیده!

-:باید بهش نشون بدیم که مهران چه جور آدمیه!

-:آسون نیست... مهران خشم افتخاری و به جون خریده تا اعتماد آتش و بدست بیاره! این نشون میده که به این راحتیا تسلیم نمیشه.

-:آره. ولی به این فکر کن وقتی آتش بهش شک کنه، ما چه ضربه ی بزرگی بهش زدیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
-:ولی جدا از همه ی اینا من یه چیزی فهمیدم.

-:چی؟

-:اینکه افتخاری اونقدر نفوذ داره که اگه بخواد دولت حتی توی آدمربایی هم کمکش می کنه!

-:پول قدرت میاره. واسه همینه که همه دنبالشن.

-:این بازی داره سخت تر و سخت تر میشه. من تازه دارم میفهمم با چه آدمایی طرف هستم.

-:بنظر من از همه خطرناکتر مهرانه

-:عمادم همین حرف و میزنه.

-:شاید حق با اونه! اون همه ی فاکتورا رو داره! شما همتون یه چیزی برای از دست دادن دارین، حتی افتخاریم جایگاهشو داره! اما مهران... اون کسیه که می تونه پر خطر ترین ریسکو بکنه!

-:مهران شده آدم بده!

-:دعوایی با مهران ندارم اما خوب فکر کن... مهران توسط همه طرد شده! اون همیشه فکر می کرده تو این زندگی اضافه ست و هیچ جایگاهی نداره! اون فکر می کنه اگه اون نبود الان زندگی همه بهتر بود حتی شاید پدر و مادرش هنوزم باهم بودن...

-:مسخره ست! اونا که بخاطر مهران جدا نشدن.

-:این و تو میگی اما تو که پدرت ولت نکرده و مادرت تموم بچگیت بخاطر اشتباه پدرت شکنجت نکرده!

با صدای باز شدن در سریعا به عقب برگشت. فرانک لبخند به لب وارد شد. دستی برای تصویر دونا روی مانیتور تکان داد.

دونا هم برایش دست تکان داد و پرسید: پس کی میاین؟

-:چهارشنبه! فردای نامزدی!

-:وای باورم نمیشه داری ازدواج می کنی.

فرانک نزدیک تر آمد. کنار انریکو ایستاد. انریکو تکانی به صندلی چرخانش داد و لبخندی نثارش کرد و در پاسخ دونا گفت: برای خودمم عجیبه.

-:ویلا رو آماده کردی؟

-:معلومه... فکر می کنم الان باید خبر ورودم با همسرم پخش شده باشه.

دونا خندید: روزنامه ها اشاره هایی زدن اما تا وقتی یه عکس از حضور هر دو کنار هم بدستشون نرسه نمی تونن به اون شدت تاییدش کنن.

انریکو چشمکی به فرانک که شاهد مکالمه آن دو بود زد و گفت: دونا من و فرانک قرار شام داریم...

اجازه نداد جمله اش کامل شود و گفت: باشه... پس من دیگه قطع می کنم. مراقب خودتون باشید.

-:اوهوم. تا بعد.

تماس را قطع کرد و به سوی فرانک چرخید: برای رفتنمون لحظه شماری می کنه.

فرانک رو برگرداند و لب گزید: برای نامزدیمون هیجانزده ام.

به سادگیش لبخند زد. دستش را نزدیک برد و دستان لطیفش را در دست گرفت: من هم همینطور...

***

دو ماه بعد- ایتالیا- رم:



-:گوش میدی؟

جی جی سر تکان داد، همانطور که بین ایمیل هایش سرک می کشید گفت: آره... بگو!

-:اصلا نمی دونم چیکار کنم. ما هیچ حرفی نداریم بهم بزنیم.

-:چی شده؟ مگه تو نبودی می گفتی ما خیلی با هم صمیمی بودیم و نمی دونم نگفته حرف هم و میفهمیدیم و اینا...

-:... میگفتم. اما اون پویش بود، انریکو و پویش... من عوض شدم. طرز فکرم عوض شده.

-:تو قبلا این و می دونستی.

-:فرانک حتی از سیندی هم خوشش نمیاد.

جی جی لحظه ای کوتاه سر بلند کرد: انریکو اون زنته! اون با بقیه ی زنایی که دیدی فرق می کنه، برای همینم داری باهاش ازدواج می کنی! در ضمن تو همه ی اینا رو دربارش می دونستی... اونکه سعی نکرده گولت بزنه.

صدایش را پایین تر آورد: در واقع تویی که داری گولش میزنی!

انریکو ازکوره در رفت: من سرش کلاه نذاشتم. در ضمن جا هم نزدم. فقط دارم میگم رابطمون اونطور که انتظار داشتم پیش نمیره.

ناامیدانه ادامه داد: فرانک اونطوریکه انتظار داشتم نیست... اون اصلا دل به کار نمیده. الان بیشتر از یک ماهه که داره ایتالیایی یاد میگیره اما هنوزم نتونسته یه جمله رو بدون غلط تلفظ کنه.

-:خودتم همینطوری هستی! فقط چون فکر می کنن تو آمریکا بزرگ شدی همه اون لهجه مسخرتو نادیده میگیرن.

انریکو ماگ قهوه اش را روی میز کوبید: ببینم تو طرف کی هستی؟

جی جی باز هم کوتاه سربلند کرد و گفت: من اینجام تا بهت واقعیت و بگم.

نگاهش را به میز شیشه ای سیاه رنگ دوخت و زمزمه زد: اما آتش...

جی جی کاملا به سمتش برگشت: همینجا وایسا... آتش و قاطی قضیه نکن!

-:چی؟

-:ببین مشکل همینه. فرانک اصلا شبیه آتش نیست! خودتو با مقایسه کردنشون اذیت نکن! اونا زمین تا آسمون با هم فرق دارن. یادت باشه اگه یکی مثل آتش و می خواستی باید با خودش ازدواج می کردی. تازه یکی مثل آتش بدی هاییم مثل آتش داره.

-:من فقط یه چیز گفتم...

-:این کار و با خودت نکن... زندگیتو با فکر کردن به اون زن زهر نکن... فرانک انتخاب خوبیه به شرطی که تو بتونی باهاش راه بیای.

انریکو به مجسمه ای که گوشه ی اتاق قرار داشت و با همه ی وجود مسخرگی اش را فریاد میزد خیره شد و آرام سر تکان داد.

-:رابطتتون چطوریه؟

-:رابطمون؟!

-:آره دیگه... باهاش خوابیدی؟

به سرعت سر برگرداند. جی جی همچنان منتظر جواب بود. سری به نفی تکان داد: نُچ...

-:ببینم اصلا تا حالا بهش دست زدی؟!

با تمام مردانه هایش؛ چهل سالگی اش از سوالات جی جی افکارش خجل می شد. نگاه گرفت: مسخره... من فقط می خوام آروم پیش برم! نمی خوام در موردم فکرای بدی بکنه!

جی جی متعجب نگاهش کرد.

-:چیه؟

-:این اولین باره که میبینم نگران اینی که یه زن دربارت چی فکرمی کنه.

با سکوتش جی جی ادامه داد: اما باور کن این همون چیزیه که اون می خواد، باید فاصله های بینتونو برداری. اون اگه می خواست اینقدر آروم پیش بری باهات ازدواج نمی کرد. وقتی حاضر شده باهات ازدواج کنه یعنی بهت اجازه داده رابطتتون و تا رابطه ی زن و شوهر پیش ببری.

-:تو هیچی در مورد فرانک نمی دونی! اون با بقیه فرق داره...

-:میبینی... همینه! تو از معصومیتش خوشت اومده!

-:خوب که چی؟ حالا داری ادای دونا رو در میاری؟

جی جی بیخیال شانه ای بالا انداخت: برو بابا... من و باش می خواستم یه دوست خوب برات باشم.

-:هه...

دوباره به صفحه مانیتور خیره شد.

-:این ایمیلات تموم نشد یعنی انقدر تو معروفی؟!

-:دارم ایمیلای تبلیغاتی رو میبینم. گاهی توشون چیزای باحالی پیدا میشه.

اشاره ای به مجسمه کج و معوج کرد: این و از همین جا پیدا کردم.

با غرور ادامه داد: عالی نیست؟

انریکو نگاه دوباره ای به مجسمه کرد؛ اما باز هم چیزی جز بدن نیمه برهنه ی مردی که بیشتر به سوموکاران ژاپنی شباهت داشت و فیگور خنده داری به خود گرفته بود چیزی ندید.

-:انریکو!

به طرفش برگشت: هوم؟

جی جی محتاط و متعجب گفت: تو میدونستی که... فرانک دستگیر شده؟

انریکو از جا پرید: چی؟

جی جی تبلت را به طرفش گرفت: اینجا نوشته! عکسشم هست...

با حرص آن را به طرفش کشید. به سرعت شروع به خواندن مقاله ی کوتاه کرد. گاه مجبور میشد جملات را دو یا سه بار بخواند تا درکشان کند؛ذهنش به قدری آشفته بود که چیزی را درک نمی کرد.

جی جی مردد پرسید: چی شده؟

با عصبانیت سر بلند کرد: کیف تقلبی خریده... فقط چند ساعت نگهش داشتن.

-:تو نمی دونستی؟

هراسان از جا برخاست: باید برم خونه!

بازویش را گرفت و مانع شد: عقلت و از دست دادی؟ الان جلوی خونتون پر خبرنگاره! نباید بری...

-:خونه تنهاست... زبون خدمتکارا و بادیگاردا رو هم نمی فهمه. الان حتما ترسیده.

-:بزار به دونا زنگ بزنم شاید پیش اون باشه. نباید همینطوری یکاری بکنی.

-:نمی تونم. فرانک اونجاست

-:یکم صبر میکنیم. به خونه و دونا زنگ میزنم.

انریکو به سرعت گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی خانه را گرفت. پس از چند دقیقه گفت: جواب نمیده یا هم اشغاله...

-:دونا هم جواب نمیده.

با خشم لگدی به کاناپه زد: اه... لعنت به من.

-:به شماره شخصی دونا زنگ می زنم.

ثانیه ای بعد تماس وصل شد: دونا؟!

-:...

-:آره دیدم. انریکو هم اینجاست.

-:...

-:میخواد بره خونه. نگران فرانکه!

-:...

-:پس فرانک پیش توئه.

انریکو به سمتش آمد: فرانک اونجاست؟ حالش چطوره؟

تماس را به صفحه ی مانیتور روی دیوار منتقل کرد. انریکو پرسید: دونا فرانک چطوره؟

-:حالش خوبه. الان پیش منه بخاطر خبرنگارا از خونه کشیدمش بیرون.

-:تو خبر داشتی؟

-:آره.

-:چرا بهم نگفتی؟ باید بهم میگفتی.

-:فکر نکنم اینطوری مناسب باشه صحبت کنیم. بعدا رو در رو حرف میزنیم.

-:نباید میزاشتی این خبر درز کنه!

-:من سعی کردم جلوشو بگیرم... الانم دارم سعی می کنم جلوی چاپ بیشتر خبرو بگیرم.

-:فرانک... می خوام با فرانک حرف بزنم.

-:مسکن خورده، خوابیده. بعدا باهاش حرف میزنی.

-:دونا...

دونا موهای روی شانه اش را عقب زد: باید قبل از اینکه با فرانک صحبت کنی باهم حرف بزنیم.

انریکو گوشی اش را از روی میز برداشت: من الان میام اونجا... شما کجایین؟

-:امشب و پیش جی جی بمون. گوشیتم خاموش کن. بهتره خونه ام نری. من خبر دادم بادیگاردات در و روی همه ببندن. رانندت و مرخص کن و امشب بیرون نیا.

-:دونا چرا به حرفم گوش نمیدی!

-:برو بخواب انریکو...

-:دارم باهات حرف میزنم.

-:سر من داد نزن. همینکه گفتم. بزار این اوضاع رو جمع و جورش کنم.

و سپس تماس را قطع کرد. انریکو با عصبانیت گوشی را زمین کوبید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به سمت گلیکن هاوس شیک و مسابقه ای خود می رفت با اشاره به راننده اش که منتظر او ایستاده بود گفت: مرخصی...

فرانک سر به زیر از ساختمان خارج شد و آرام به دنبالش آمد. به سمت ماشین رفت و در را برای فرانک گشود و منتظر ماند. به دنبال او خود نیز سوار شد. ماشین با غرشی به حرکت در آمد و در کمترین ثانیه ها سرعت گرفت و وارد جاده ای بی انتها شد.

شیشه ی بغل را تا آخر پایین کشید. از برخورد باد با موهای جودگندمی اش لذت می برد. همانطور که نگاهش به جاده بود زیر زیرکی فرانک را زیر نظر داشت. از زمانی که راه افتاده بودند کلمه ای بر زبان نیاورده بود. کلا در این دو روز اخیر کم حرف شده بود. زیاد با او حرف نمی زد شاید خجالت می کشید یا شاید هم از دستش عصبانی بود. هر چه که بود این فرانک را دوست نداشت. حرفهای دونا در تک تک سلولهای ذهنش حک شده بود. هر کاری می کرد از ذهنش بیرون نمی رفت. دونا دقیقا می دانست چطور دیوانه اش کند.

"تقصیر توئه... همش تقصیر توئه!"

نفس عمیقی کشید و در دل گفت: یعنی واقعا تقصیر منه.

دوباره صدای دونا در گوشش پیچید: آوردیش اینجا و ولش کردی بین یه مشت آدم که حتی زبونشونم نمیفهمه. اون نیومده شهر و ببینه. نیومده بین یه مشت خبرنگار باشه که منتظرن تا پاش و کج بزاره که بهش بخندن. نیومده بین ثروتت غرق بشه. اومده کنار تو باشه... کنار شوهرش.

دست برد و صدای آهنگ را کمتر کرد تا توجهش را جلب کند و موفق هم شد. فرانک برای لحظه ای چشم از درختان بیرون گرفت و به مانیتور ماشین خیره شد.

انریکو از فرصت استفاده کرد: از آهنگش خیلی خوشم نمیاد.

وقتی سکوتش را دید ادامه داد: نمیدونم چرا هنوزم نگهش داشتم.

نیم نگاهی به فرانک انداخت: تو چی؟ خوشت میاد؟

با بی حوصلگی جواب داد: من که چیزی ازش نمیفهمم.

-:اینکه مهم نیست. اصلا خوبی موسیقی به همینه! بدون اینکه بفهمی چی میگه هم به دل میشینه. مثلا از ریتمش خوشت میاد؟

فرانک باز هم به بیرون خیره شد و جدی گفت:انریکو... من واقعا الان حوصله این بحث مزخرف و ندارم.

با حرکتی ناگهانی اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد. شدت ضربه به حدی بود که فرانک از جا پرید و با تعجب به سمت انریکو چرخید. همانطور که با دستانش محکم فرمان را گرفته بود نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت: ما باید حرف بزنیم.

-:می دونم.

آب دهانش را فرو داد و گفت: قبل از هر چیزی... فرانک من متاسفم.

متعجب گفت: ببخشید؟

سر به زیر انداخت: همه ی این اتفاقات مسئولش منم. نباید اجازه میددادم باهات اینطوری رفتار کنن.

نگاهش را بالا کشید و در چشمانش خیره شد. با ناامیدی زمزمه کرد: من خوب ازت مراقبت نکردم.

فرانک که تازه از شک بیرون آمده بود گفت: فکر می کردم میخوای سرزنشم کنی.

-:اونی که باید سرزنش بشه منم... نمی خوام بهونه بیارم، اما... من خیلی وقته کسی تو زندگیم نبوده، عادت ندارم...

مکثی کرد و دست پیش برد. دستش را در دست گرفت: دیگه مهم نیست. قول میدم از این پس کوتاهی نکنم... دیگه هیچوقت ناراحتت نمی کنم.

-:منم بی تقصیر نبودم... من فکر می کردم آسونه.

چشمانش به اشک نشست و سر به زیر انداخت: اما نبود! ما...

اشکهایش روان شد: ما خیلی فرق داریم... من فکر می کردم همه چیز همونطوری میشه که تو ایران بود. نمی دونستم اینقدر معروفی که همه جا خبرنگار دنبالم راه می افتن. ما متفاوتیم. از طبقه اجتماعی شروع میشه تا...

دستش را فشرد: طبقه اجتماعی یه چیز مسخرست. ما تو قرن بیست و یکم زندگی می کنیما...

-:اما نمی تونی انکار کنی که من با تو فرق دارم. من تا حالا حتی یه مجله ی زرد نخوندم اونوقت الان همشون پر از عکسای منن...

-:میبینی! خودتم داری اعتراف می کنی که ارزش خوندن ندارن! الان دیگه مثل قدیما خانومای پیر یه جا جمع نمیشن تا در مورد آدمای محله غیبت کننن. الان موضوع بزرگتر شده؛ روزنامه ها اینکار و می کنن.

با پشت دست اشک روی صورتش را پاک کرد: فکر می کنی با این مصاحبه همه چی درست بشه؟

-:دونا تو تغییر افکار عمومی یه الهه ست! درضمن حتی اگه درستم نشه اهمیتی نداره. برای من تو مهمی!

فرانک سر به زیر انداخت. انریکو حس کرد این رفتار نشات گرفته از شرم است پس لبخندی گرم زد و دوباره به راه افتاد.

دقایقی بعد دوباره توقف کرد. فرانک نگاهی به مزارع سرسبز اطراف انداخت: این جا کجاست؟

-:پیاده شو تا بهت بگم.

در را باز کرد و پیاده شد. هنگامی که تعلل فرانک را دید به سمتش رفت و درب رابرایش گشود: بهتره حرف گوش کنی!

فرانک سرتکان داد و پیاده شد: مگه قرار نبود بریم کنفرانس؟

-:بهم اعتماد کن... دونا خودش از پس این کنفرانس برمیاد. ما قراره بریم اونجا!

فرانک رد نگاه انریکو را گرفت و به پشت سرش رسید. پشت بیشه ها در میان بوته ای بلند چیزی شبیه تونل قرار داشت که داخلش تاریک بود. آنقدر تاریک که اصلا نمی شد فهمید به چه منظور ساخته شده است.

به سمت انریکو برگشت:لونه ی هواپیماست.

-:واسه چی؟

-:تا حالا از هواپیما پریدی؟

-:چی؟

این را چنان بلند و با وحشت زمزمه کرد که انریکو خندید: نترس... من اینجام! میگیرمت.

فرانک سینه سپر کرد: کی می ترسه؟! تو؟

انریکو ریز خندید: بیا بریم... خودم دورتر پارک کردم تا یه کم پیاده روی کنیم. خوش می گذره.

به راه افتاد و فرانک هم به دنبالش.

پرسید: از زبان ایتالیایی خوشت نمیاد؟

فرانک با نوک کفشش ضربه ای به سنگ ریزه زیر پایش زد: از استادش خوشم نمیاد. مرتیکه هیز...

خندید. هیز بودنش را می دانست اما نمی دانست این چنین فرانک را آزرده خاطر می کند: عوضش می کنم.

-:ممنون.

از سرعت قدم هایش کاست. فرانک که به او رسید دست پیش برد و انگشتانش را میان انگشتان او گره زد. فرانک متعجب نگاهش کرد اما انریکو بدون کوچکترین نگاهی به سویش به راه افتاد: اوایل علاقه ای به چتر بازی نداشتم اما چند سالی میشه خیلی علاقه مند شدم. وقتی اون بالام حس سبکی می کنم.

فرانک هوای پاک را به ریه هایش فرستاد و سعی کرد با نفس های عمیق ترسش از اندیشیدن به آن بالا بودن را پنهان کند. انریکو انگشتانش را محکم تر فشرد. وارد محوطه چتر بازی که شدند مردی به سرعت به سمتشان آمد. با انریکو خوش و بشی کرد و در برابر فرانک با احترام کمی خم شد. لحظاتی تنهایشان گذاشت. فرانک نگاهی به روی هواپیمای سفید رنگی که با خطوط قرمز رنگ شده بود انداخت و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. مرد با دو کیسه به سمتشان آمد و آنها را بدست انریکو داد و دور شد.

انریکو آنها را در برابرش گرفت: کدوم رنگ؟

رنگ قرمز را انتخاب کرد. انریکو دست پشت سرش گذاشت و او را به سمت ساختمان کوچک هدایت کرد: لباست و عوض کن. قول میدم اون بالا بهت کلی خوش بگذره.

لباس قرمز رنگ را به تن کرد. در بهت و گنگی که حس می کرد تمام آنچه انریکو گفت را انجام داد. لباس پوشید و پشتی چتر را از شانه هایش آویزان کرد و انریکو خم شد بند های آن را دور پاهایش محکم کرد و با لبخند راهنمایی اش کرد.

با ترس پرسید: اگه باز نشه؟

-:احتمالش تقریبا صفره ولی اگه باز نشد اینم چتر کمکیه! در ضمن تنها نیستی. منم اونجام ولت نمی کنم حتی برای یه لحظه.

سوار هواپیما شدند. خلبانی که همراهشان بود خنده رو بود و با انریکو گویی آشنا. دوست داشت صحبت های آنها را درک می کرد اما هیچ نمی فهمید از صحبت هایشان. مدام انگشتانش را در هم می فشرد تا استرسش را کم کند. هواپیما که به ارتفاع مورد نظر رسید انریکو از جا بلند شد. دستش را گرفت و او را کنار خود کشید. لحظه ای کوتاه در آغوشش کشید. داغ شد در میان سرمایی که به تنش می خورد و ناگهان رها شد. رها شد میان آسمانی که او را در بر گرفته بود. از ته وجودش فریاد کشید و میان هوایی که حال بهتر حسش می کرد غلط خورد. لحظاتی طول کشید تا دستانش میان گرمایی قرار گرفت. انریکو دستش را در دست گرفت و اشاره زد دستانش را همچون دستان او بگشاید. هوای سرد به صورتش می خورد و زمین زیر پایش بود. می توانست همه چیز را همچون نقشه های جغرافیایی ببیند. ترسش فرو ریخته بود و حال می توانست لذت بودن در این لحظات را درک کند. لبهایش به خنده باز شد و به انریکو نگاه کرد. با اشاره سرش خندید. انریکو لحظه ای کوتاه دستش را رها کرد و فرانک هراسان از رها شدن، دست و پایش را گم کرد. انریکو نزدیکتر آمد و با صدای بلند فریاد زد: آروم باش... وقتی گفتم چترت و باز کن.

ترسی که وجودش را در بر گرفته بود باعث شده بود فراموش کند چگونه باید چتر بگشاید. آرامش و لذت محیط اطراف فقط دقایقی بود و با رها شدنش باز هم حس ترس بود و بس... باز هم دستش میان دستان انریکو اسیر شد و انریکو با دست به پشتی چتر اشاره کرد. با حرکاتش بیاد آورد باید بند اتصال چتر را رها کند. که انریکو اسم پایلوت شوت را تکرار کرده بود. دستش را به سمت انتهای پشتی چتر برد و با لمس جسم مورد نظرش آن را به عقب کشید و رها کرد. چتر رها شد و به دنبال آن کیسه هوا آزاد شد. و در کمتر از چند ثانیه چتر باز شد و تکانی به تن او داد. با فریاد و لذت تکان ها را حس می کرد و سر خوش بود. دستش در دست همسرش قرار داشت و انریکو همانطور که قول داده بود رهایش نکرده بود.

با شوق دستانش را دور لیوان کاغذی بین دستانش حلقه زده بود و به انریکو که مشغول صحبت با مرد جوانی بود خیره شده بود. انریکو دست مرد را میان دست فشرد و به سویش آمد. کنارش ایستاد و پرسید: چطور بود؟

با شوق گفت: خیلی خوب... یه حس خوبی داشت که نمی دونم چطوری باید توصیفش کنم.

انریکو لیوان را از دستانش بیرون کشید. به لب نزدیک کرد.

امروز حالش خوب بود. در کنار او حس خوشبختی می کرد و این را از روزی که پا به این دیار غربت گذاشته و میان شکوه ثروت و شهرت او قرار گرفته بود حس نمی کرد. بارها پشیمان شده بود از بودنش... اما امروز در این لحظه که کنار او بود. کنار مردی که همسرش بود. همراهش بود و انتخابش، حس خوشبختی را لمس می کرد. خود را نزدیک تر کشید. دست دور بازوی همسرش انداخت و سرش را کمی به سمت شانه ی او نزدیک کرد. انریکو به سمتش برگشت. دست دور کمرش انداخت و او را میان بازوانش محبوس کرد. نگاهش را میخ چشمان براقش کرد و صورتش را کاوید. در تصمیمی غیر منتظره خم شد و لحظه ای کوتاه بر لبهایش بوسه زد و عقب کشید. لحظه ای کوتاه بود و آتش را در وجود هر دو شعله ور کرد. انریکو پس از سالها عشق، بوسه بر لبانی می زد که احساس پر سوز و گداز عاشقانه هایش با آتش را نداشت و فرانک آتشی نبود که تلاشی برای دور شدن از او بکار برد. برای فرانک اما این بوسه وجودش را به آتش کشیده بود. این بوسه چیزی فراتر از تمام بوسه هایی بود که حس کرده بود. اولین بوسه ای که زمین و آسمان را برای لحظه ای کوتاه متوقف ساخته بود. او را به عرش برده بود و این حس را دوست داشت. این بوسه خوشبختی اش را به سوی کمال می برد. سر به زیر انداخت و انریکو نفسش را آرام بیرون داد. برای امروز بیشترین تلاشش را به کار برده بود. بیشتر تلاشش برای با فرانک بودن را... او را بیشتر بخود فشرد. باید چیزی بر زبان می آورد. باید برای فرانک که همسرش بود حرف می زد و گفت: می خوام ببرمت ونیز...

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
زن دستش را روی دست فرانک گذاشت: ولی جدی میگم... یه نگاه به این ویلا بنداز! تو واقعا شانس آوردی!

فرانک دور تا دور را کاوید. تنها، سالنی که در آن قرار داشتند بزرگتر از خانه آنها بود. گچبری ها که ریشه ی ایرانی داشتند سقف را مزین کرده بودند. اما تزئینات گوتیک دیوارها به او خاطرنشان میکرد که اینجا رم است نه تهران! هر چند از چیدمان سالن میشد پی به رگ آمریکایی انریکو نیز برد. این خانه مختص او ساخته شده بود.

دست کشید روی مبلی که رویش نشسته بود. مخمل قرمز به قدری نرم بود که لطافت پوست خواهرزاده ی نوزادش را به یاد می آورد. ناگهان دلش برایش تنگ شد. زن اما ساکت نمی شد.

-:من هیچ وقت فکر نمیکردم انریکو با دختری مثل تو ازدواج کنه!

یا تردید پرسید: چطور مگه؟

-:میدونی... شما اصلا به هم نمی خورین! زن مناسب اون یه چیزایی تو مایه های دونا بود!

-:دونا؟!

-:آره...

چینی بر پیشانی انداخت: من فکر میکردم یه چیزی بین دونا و انریکو هست! آخه کدوم زن و مردی و دیدی انقدر صمیمی باشن و فقط دوست باشن... در ضمن آخه چطور مردی مثل انریکو مدت زیادی بدون دوست دختر سر میکنه اگه یه زن کنارش نباشه!

-:به نظر من که مشکلی نداره... دونا خیلی زن خوبیه!

-:آره... ولی مواظب باش سرت بی کلاه نمونه! بالاخره گاهی وقتا احساسات قدیمی یهو غلیان میکنن! دونا هم که خیلی دور و برش میچرخه!

فرانک سعی داشت آرام باشد: مگه چیزی قبلا بینشون بوده!؟

زن به سرعت دست بر دهان گذاشت: وای...تو نمی دونستی!؟

-:چی رو؟

-:وای ببخشید! من نباید میگفتم!

-:حالا که گفتی...

-:راس میگی! به هر حال تو هم باید بدونی، اون شوهرته!

-:رابطشون خیلی عمیق بود؟!!

دل دل میکرد که پاسخش منفی باشد اما زن پاسخی داد که بیشتر از جواب مثبت آزارش داد.

-:نمی دونم... دونا خیلی اهل حرف زدن نیست! از اون زنای مرموزه... اما اینو میدونم اوایل که انریکو تازه برگشته بود با هم بودن! البته میشه درک کرد؛ دونا یه فرصت شغلی مناسب براش بود. اون خیلی نفوذ داشت و این به نفع انریکو بود! اگه اون نبود انریکو نمی تونست انقدر موفق بشه!

فرانک با حسرتی که در صدایش پنهان بود گفت: دونا دختر یه وزیره! معلومه که کلی آدم دور و برشو میگیرن!

-:آره... مردم شانس دارن دیگه...

-:اوهوم!

زن اشاره ای به در چوبی که نیمه باز بود کرد و توجه او را به خدمتکارانی که مدام در رفت و آمد بودند جلب کرد: امروز چه خبره!؟

شانه ای بالا انداخت: نمی دونم!

-:مگه تو خانوم خونه نیستی!؟

-:هر وقت میپرسم میگن انریکو مهمون داره! از انریکو هم میپرسم میگه سورپرایزه!

اشاره به بالکن کرد: باند فرودم دارن آماده میکنن! انگار قراره با هواپیما بیان!

-:حتما شرکای آمریکاییشن!

فرانک سر تکان داد: اون که سورپرایز نیست!

زن خواست حرفی بزند اما ورود انریکو مانع شد.

-:فرانک...

از جا برخاست و لبخندی زد: اومدی؟!

-:شنیدم مهمون داری؟

زن نیز از جا برخاست: انریکو جان!

انریکو وا رفت: کارلا عزیز! خوشحالم میبینمت!

کارلا: منم!

-:کارلا اومده بود که من حوصلم سر نره!

-:واقعا... ازت ممنونم! البته فرانک! هروقت حوصلت سر بره میتونی بهم بگی... من واسه همین اینجام!

-:میدونم عزیزم!

پیش آمد و دست دور گردن انریکو انداخت. برای لحظاتی سکوت حکمفرما شد. از رفتار خشک انریکو معلوم بود که از حضور زن ناراضی ست! فرانک هم این را میدانست اما حداقل اینگونه میتوانست بفهمد با چطور مردی ازدواج کرده است. او باید میدانست انریکو فریمان کیست! هر چه میگذشت بیشتر به این واقعیت پی میبرد مردی که در تهران با او نامزد کرده بود، انریکو فریمان واقعی نبوده!

ناگهان سکوت شیشه ای با حضور خدمتکار شکست: خانوم... آقا... مهموناتون اومدن!

صورت انریکو بشاش شد: فرانک... باهام میای!؟

-:آره...

انریکو دست فرانک را در دست گرفت و همراه او به راه افتاد: کارلا... خوشحال میشیم همراهمون بیای!

کارلا با لبخندی دنبالشان رفت.

فرانک را بیشتر به سمت خود کشید و سر میان موهایش فرو برد. زیر گوشش زمزمه کرد: چرا با اون نشست و برخاست میکنی!؟ اون آدم رو اعصابیه!

فرانک خنده ای کرد: خودش مدام میاد! منکه نمی تونم بیرونش کنم!

-:خیلی تحویلش نگیر!

کارلا سعی کرد خوشبین باشد: چیزی شده!؟

انریکو لبخندی زد: نه... داشتم با فرانک حرف میزدم! فارسی حرف میزدیم!

-:اوهوم!

-:انریکو... کاش حداقل بهم میگفتی مهمونمون کیه، من خودمو آماده میکردم!

انریکو بوسه ای بر سرش زد: تو همینطوریشم خوشگلی! در ضمن مهمونامون که غریبه نیستن!

فرانک لحظه ای اندیشید و هنگامیکه جوابی نیافت سر بلند کرد و پرسید: کی؟!

انریکو بی آنکه پاسخی دهد گفت: بهتره عجله کنیم! هواپیما فرود اومده!

دقایقی بعد هر سه در مقابل هواپیما منتظر استقبال از میهمانان بودند. با باز شدن هواپیما هیجان فرانک بیشتر شد. لحظاتی بعد در بین نوری که از داخل هواپیما میتابید هیکل زنی پیدا شد و به دنبالش یک مرد.

فرانک که نمی توانست جلوی لبخند خوشحالی اش را بگیرد فریاد زد: مامان...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سر در آغوش زهره فرو برد و خندید. زهره بوسه ای بر سرش زد و فرانک گفت: دلم خیلی براتون تنگ شده بود.

-:منم دخترم... خیلی دلتنگت بودم.

نگاهش را از آغوش مادر به انریکو و پدرش می دوزد که مشغول بازی شطرنج هستند. پیراهن سیاه با خط های کرم رنگ و شلوار مشکی به تن دارد. موهایش را به سمت بالا شانه زده و تمام حواسش به روی صفحه شطرنج است. اما گویی افکارش جایی فراتر از صفحه شطرنج می چرخد.

-: فرنازم دلش تنگ بود. ولی بچه حسابی سرگرمشون کرده.

-:عکس جدید گرفتی مامان؟

-:آره... آره. فرناز کلی عکس داده برات بیارم و فیلم. گفت اینا رو اواخر برات ایمیل نکرده. تو گوشیم بود...

خواست از جا بلند شود که فرانک دستش را گرفت و یکی از خدمتکاران را صدا زد.

زهره ریز خندید و آرام طوری که فقط دخترکش بشنود گفت: حسابی تنبل شدیا...

خندید: تقصیر انریکویه... تمام روز اونقدر این طرف و اون طرف هستم که وقتی میرسم خونه فقط خوابم میاد.

-:خدا رو شکر مادر لبخند رو لباته.

خدمتکار کیف را آورد. فرانک با دیدن عکسا ذوق زده و هیجان زده از تنها خواهرزاده اش پرسید. انریکو ببخشیدی گفت و از جا بلند شد. کنار فرانک نشست و به عکس ها خیره شد. فرانک با ذوق عکس ها را به او نشان داد: وای ببین چه نازه. الهی فداش بشم. چه خوشگله قربونش برم.

انریکو خندید: خدا نکنه.

زهره و بهزاد با محبت به آن دو خیره شده بودند.

فرانک گفت: وای چه لپایی داره... چشاش و.

زهره گفت: همه میگن شبیه تویه.

فرانک لبخند زد و انریکو آرام زیر گوشش گفت: بچه های ما شبیه کی میشن؟

صورت فرانک رنگ گرفت و سرخ شد. خود را از انریکو دور کرد و لب به دندان گرفت. انریکو ریز خندید. بهزاد با شیطنت نگاهشان کرد و گفت: باید کم کم نوه ها رو بیشترش کنیم. دلم می خواد قبل مردن نوه هام و ببینم.

فرانک خجالت زده سر بلند کرد: بابا... خدانکنه شما جوونی.

بهزاد خندید و رو به انریکو گفت: وقت داری یه کم صحبت کنیم؟

انریکو از جا بلند شد: البته... نظرتون چیه یه دوری توی باغ بزنیم.

با دور شدنشان زهره پرسید: باهات خوبه؟

انریکو خوب بود. تفاوت هایشان را که کنار می گذاشت. حرف های کارلا را که نشنیده می گرفت و در مورد روابط انریکو و دونا کنجکاوی که نمی کرد انریکو خوب بود. در کنار محبت هایی که به صرف عشق و ثروتش به پایش می ریخت انریکو خوب بود. پدر و مادرش کنارش بودند. دلتنگ آنها بود و حال با پدر و مادرش بود: خوبه مامان. خیلی خوبه.

-:اذیت نمیشی اینجا؟ این همه آدم هی میرن و میان. همیشه هستن؟ تنها که نمی مونی. تنها بمونی تو خونه به این بزرگی میترسیا.

-:تنها چیه مامان؟ اونقدری که اینا خونه ان من نیستم. تازه بعضیاشون دوستای خیلی خوبین. کمکم می کنن و مهربونن. انتظار نداشتم ولی انریکو اینجا خیلی مشهوره. نمیشه از خبرنگارا دوری کرد. همیشه هستن و وقتی خودت خبر نداری هم ازت عکس میگیرن.

-:خوب بگیرن. تو که کار اشتباهی نمی کنی.

-:آره ولی به قول انریکو آدم دوست نداره همه چیز زندگیش و بده دست مردم که در موردش بدونن.

زهره به معنای فهمیدن سر تکان داد. فرانک با ذوق عکس ها را تماشا می کرد و به صورت پسر بچه توی عکس نگاه می کرد. پرسید: کی می خواین عروسی بگیرین؟

-:فعلا زوده مامان. من و انریکو هیچی در مورد هم نمی دونیم. تازه داریم با هم آشنا میشیم. یکم وقت می خوایم...

-:انریکو هم باهات موافقه؟

انریکو موافق بود؟ نمی دانست. روزهای با هم بودنشان از اتفاقات روز حرف می زدند. انریکو در مورد کار صحبت نمی کرد. در مورد گذشته هم حرفی نمی زد. از آینده هم چیز چندانی بر زبان نمی آورد. اما گویی از تمام رشته های دنیا فارغ التحصیل شده بود. می توانست ساعت ها در مورد هر چیزی صحبت کند و چنان جذاب تعریف می کرد که برای شنیدن دو گوش دیگر هم قرض میگرفتی. اما او فقط یک روی انریکو را می شناخت. انریکو برای او درون شیشه ای محافظت شده قرار داشت که علاقه ای نداشت شیشه ی محافظش بشکند و بیرون آید.

صادقانه گفت: نمی دونم.

-:یعنی باهاش حرف نزدی؟

کلافه شد: مامان اون سرش حسابی شلوغه... اونقدر کار داره که همه دنبالش می گردن ولی سعی می کنه با این اوضاع برای منم وقت بزاره. نمی خوام اذیتش کنم.

زهره تشر زد: بچه که نیستین؟ فرصت زیادی ام برای اینکه بخواین منتظر بمونین و چند سال دیگه ازدواج کنین و بچه دار بشین نیست. باید زودتر به فکر اینا باشین.

-:می دونم مامان میدونم.

اخم هایش در هم رفته و ابروانش گره خورده بود. زهره غمگین به صورت او خیره شد و در دل برای خوشبختی اش دعا کرد.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ایران-تهران:

همانطور که از پنجره به در بزرگ آهنی چشم دوخته بود به مبل تکیه زد: دیگه نمیتونم تحملش کنم... شورشو در آورده!

مونا متکبرانه پاسخ داد: بهت که گفته بودم باید با احتیاط حرکت کنی!

پرخاشگرانه گفت: تو همیشه فقط همینو میگی... در ضمن این تنها راهش بود!

مونا بی تفاوت شکلاتی در دهان گذاشت: همیشه یه راه دیگه هست!

با باز شدن در نیمخیز شد. با کنار رفتن لنگه های در بنز سیاهرنگ پدیدار گشت. آرام زمزمه کرد: اومد!

از جا برخاست: صبر کن... صبر کن هوشنگ خان! نوبت منم میرسه!

پوزخندی زد و به سمت در رفت. به بالای پله ها که رسید ایستاد. صدای بتول در راه پله پیچید که جلوی درب ورودی به پیشوازش رفته بود. با آرامش از پله ها پایین رفت. به طبقه ی دوم که رسید دست نگه داشت و منتظر ماند. افتخاری با طمانینه از پله ها بالا می آمد. حتی حرکاتش هم حرصش را در می آورد. سعی کرد آرام باشد عصبانیت در مقابل افتخاری به هیچ کارش نمی آمد.

افتخاری بی توجه به او از کنارش رد شد و به سمت اتاقش می رفت که گفت: باید با هم حرف بزنیم!

به سمتش برگشت: میخوام باهات حرف بزنم!

بی آنکه به سمتش برگردد گفت: من هیچ حرفی با تو ندارم!

-:نمی خوای دشمناتو نابود کنی!؟

افتخاری یرگشت و نگاه تحقیر آمیزی به او کرد: بزرگترین دشمن من تویی که متاسفانه نمی تونم نابودش کنم!

-:چرا!؟ نکنه چون من از لحاظ ژنتیکی پسرتم!

-:تو پسرمی! ژنتیکی و غیر ژنتیکی نداره!

-:اگه پسرتم چرا داری این کارا رو باهام میکنی؟

-:تو یه تنبل بی عرضه ای که تنها کاری که بلده گند زدن تو نقشه های دیگرونه! ثانیا تو خودت داری این بلا رو سر خودت میاری!

-:تو منو از شرکت انداختی بیرون!

-:من ننداختمت! تو خودت دیگه نیومدی!

-:الان دو ماهه تو اون شرکت نامرئی شدم! نه خودمو ادم حساب میکنن نه حرفامو میشنون!

-:تو همیشه مثل بازنده هایی! تا اوضاع خلاف میلت میشه، میزاری فرار میکنی!

-:من بازنده نیستم! فقط خسته شدم از بس سعی کردم راضیت کنم!

-:من که تلاشی نمی بینم!

مهران با عصبانیت فریاد زد: تو چند ماه منو تو اون دفتر درپیت حبس کردی و مجبورم کردی پروژه های شکست خورده شرکتو احیا کنم! میدونی واسه اینکار با چه آدمایی دهن به دهن شدم!

-:داد نزن... در ضمن هر چی باشه اونا بهتر از لات و لوتایی بودن که باهاشون میگشتی!

-:شاید من لاابالی باشم اما حداقل سر زنم کلاه نذاشتم!

افتخاری در را گشود و به مهران اشاره کرد: بهتره بیای تو حرف بزنیم!

مهران پیروزمندانه گفت: چیه؟! میترسی کسی حرفامو بشنوه!

افتخاری با تحکم گفت: برو تو!

مهران سر تکان داد و وارد شد. افتخاری پشت سرش آمد و در را بست. نگاهی به دور و بر انداخت. نگاهش را از پارکت و پایه های پر پیچ و خم تخت بزرگ طلایی رنگ بالا برد و به پشتی پوست پیازی رنگ رسید. تصویر مبهمی از پریا در ذهنش نقش بست که به پشتی تکیه زده بود و پاهایش را روی تخت دراز کرده بود. یادش نمی آمد این یک خاطره است یا یک توهم! چشم که چرخاند نگاهش به میز کنسول سپید رنگ با منبت کاری های طلایی رو به رویش افتاد که به همراه آینه بزرگی که رویش قرار داشت سعی داشت به سقف کرم رنگ برسد.

ناگهان در آینه چیزی دید؛ خودش! این مهران بود؛ مهرانی که تا چند وقت دیگر پا به چهل سالگی میگذاشت و تنها دست آوردش شهره عام و خاص شدن در الباطی بود. افتخاری راست میگفت؛ مهران همیشه یک بازنده بود!

افتخاری کتش را به همراه کیف چرمی لوئیس ویتون روی مبل انداخت: فکر نکن چون چیزی نمی گم حرفی برای گفتن ندارم! شاید اینطوری باشه اما تو که زنت سرت کلاه گذاشت، چه افتخاری داری!؟

مهران با عصبانیت به سمتش برگشت: درباره ی مونا درست صحبت کن!

افتخاری پوزخندی زد. سپس بی مقدمه گفت: چی ازم میخوای!؟

مهران سر تکان داد و به سمت میز شطرنج رفت: میدونی من و تو تا حالا با هم شطرنج بازی نکردیم!

با تمسخر گفت: مگه بلدی؟!

مهران ابروانش را بالا داد: یه روز نشونت میدم بلدم یا نه!

روی مبل کنار میز نشست: اون آدما رو یادته که با هم دست به یکی کرده بودن و میخواستن زمین بزننت...

با ننر بازی ادامه داد: ...تو مجلس سِریت!؟

-:خوب!

-:بعد تو اون مرتیکه ی خیکی رو گرفتی که آدمات زدن کشتنش...

افتخاری بی حوصله گفت: خلاصه مطلب؟!

-:تهش اینکه...

مکث کرد و به صدایش هیجان داد: ... من میدونم کار کی بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
افتخاری بی تفاوت پرسید: باز جه نقشه ای تو سرته؟

پا روی پا انداخت: نه، جدی میگم! میخوام دشمناتو نابود کنم!

افتخاری سینه سپر کرد و پر تهدید پرسید: اونوقت واسه چی میخوای این لطف و کنی!؟

-:اوم.. فکر کن میخوام جبران کنم... اونوقت تو هم میزاری برگردم سر کار!

نفسش را رها کرد: مهران... تو پسر منی! من بزرگت کردم!

میان حرفش پرید: این درست نیست؛ چون تو هیچ وقت نبودی!

افتخاری بی توجه ادامه داد: فکر نکن میتونی منم بازی بدی!

لبخند شیطنت آمیزی زد: خیلی میخواد ثابت کنم داری اشتباه میکنی!

سرش را به طرفین تکان داد و با بیخیال ترین لحن ممکن ادامه داد: اما متاسفانه فعلا همچین قصدی ندارم!

افتخاری پوزخندی زد. برای مهران اصلا مهم نبود چون خودش خوب میدانست که اگر بخواهد به راحتی میتواند او را به زمین بزند.

-:خوب... حالا چی میگی!؟

-:اون یه باند سازمان یافته ست! تو از پسش بر نمیای!

-:نگفتی...

-:تو که به اجازه ی من احتیاج نداری! خودت هر وقت هرکاری بخوای میکنی!

-:آره... اما میخوام توجه تو رو جلب کنم!

-:هر وقت بخوای میتونی برگردی سر کار... احتیاجی به این نیست که داراییامو به باد بدی!

-:اگه لازم شد از اموال خودم مایه میزارم! تو نگران نباش!

تقه ای به در خورد.

-:بیا تو!

در باز شد و بتول با سینی شربت وارد شد: واستون نوشیدنی آوردم!

-:دستت درد نکنه!

مهران همانطور که از جا بر می خاست گفت: آره... دستت درد نکنه! اما من دیگه دارم میرم...

-:بیارم تو اتاقت؟!

-:نه...!

لبخندی به روی بتول زد و از کنارش رد شد. بتول با نگرانی به سمت افتخاری برگشت: بد موقع اومدم؟!!

افتخاری سر تکان داد: نه! اتفاقا تشنم بود!

بتول سینی را روی میز گذاشت و عقب رفت.

افتخاری اشاره ای به مبل کرد: بیا بشین حرف بزنیم... خیلی وقته با هم نوشیدنی نخوردیم!

بتول اطاعت کرد و نشست. افتخاری نیز رو به رویش نشست.

-:تو خیلی خوب حواست به مهران هست، ممنونم!

-: اون مثل پسرمه...

-:اما بازم پسر دردسر سازیه!

-:آقا... من نمی خوام دخالت کنم، نمی دونمم اونروز چه اتفاقی افتاده بود اما... اما شما خیلی بد با مهران تا کردین! از اون موقع هم که رابطتون شکرآبه!

ابروانش را در هم کشید: حاشیه نرو بتول!

بتول دستانش را در هم گره زده و مدام دور هم می پیچاندشان: راستش، بخشش از بزرگانه ! مهران پسرتونه، بهتره یه کم نرمتر باهاش برخورد کنین... اونم بی تجربه ست!

لیوان شربت را برداشت و به لب نزدیک کرد: تو نمی دونی که به خاطر اینکه اون پسرمه چندبار از سر تقصیراتش گذشتم... اونقدر که الان فکر میکنه هرکاری بخواد میتونه بکنه!

بتول سر به زیر انداخت: می دونم... می دونم شما مرد بزرگی هستین. درسته که مهران یه کم سر به هواست اما پسر خوبیه... لازم نیست که اینا رو بهتون بگم.

شربت سرد تمام وجودش را از گرمایی که حس می کرد رها کرد: ازت ممنونم... که به فکر رابطه منو مهرانی اما میونه ی ما اونقدر خرابه که هیچ قدرتی تو دنیا نمیتونه درستش کنه! اون هیچ وقت به من به عنوان یه پدر احترام نمیذاره... اینو مطمئنم!

-:اما آقا شما پدر و پسرین... خون شما تو رگای اون جریان داره. هرچقدرم که بینتون مشکل باشه... اون خون شما رو بهم میچسبونه.

افتخاری سر تکان داد. به چشمان بتول خیره شد: اون، تنها پسرمه... تنها بچم... خدا میدونه من بهترین و براش می خوام. می خوام تمام دار و ندارم و برای اون به ارث بزارم.

-:آقا مهران محبت شما رو می خواد. می خواد مثل بچگیاش دست روی سرش بکشین. اون خیلی ازتون دور شده! حالا مادرم نداره که براش مادری کنه شما باید هم براش مادر باشین هم پدر.

افتخاری متفکر به بتول خیره شد. دست بر سر مهران کشیدن؟ آخرین باری که بر سر مهران پدرانه دست کشیده بود را بیاد نمی آورد. شاید اولین روزی که بدنیا آمده بود. شاید هم بعدها اینکار را انجام داده بود اما بیاد نمی آورد. بخاطر نداشت آخرین باری را که مهران بابا بر زبان آورده بود. مهران و او خاطرات مشترکی هم نداشتند. واقعا برای مهران پدری بود که حال مادر هم شود؟ مادمازل برای مهران مادر بود؟ او آنقدر مادر بود که مهران را ترک نکند. برای مهران به اندازه ی مادمازل پدری کرده بود؟

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو نگاهش به روبرو بود و غرق در افکارش می اندیشید حال که به ایران برگشته است مهمانی ترتیب دهد تا بهانه ای باشد برای دیدار مجدد با آتش...

با شنیدن تکرار نامش توسط جی جی بخود آمد. فنجان های قهوه را توی سینی چید و از آشپزخانه بیرون رفت. به فرانک نگاه کرد. بلوز و شلوار قرمز و مشکی پوشیده بود. موهای تازه رنگ شده اش را پشت گوش داده و لبخند بر لب داشت. جی جی همچون همیشه تیپ اسپرت داشت با لباس های مارکی که تازه خریداری کرده بود و بقول خودش کار بهترین طراحان اروپا بود.

کنار فرانک نشست و جی جی گفت: راه نداشت اجازه بدم فرار کنه. یارو هیچکاری نکرده بود تازه پولم می خواستا. باید یه پس گردنی نوش جان می کرد ولی اینا مجبورم کردن بهش پولم بدم.

با انگشت اشاره انریکو را نشون داد.

انریکو با یادآوری خاطره ای که جی جی تعریف می کرد به خنده افتاد.

جی جی فنجانی برداشت و گفت: اونقدر دیر اومدی که یخ کرد.

-:نکنه فکر کردی چون از اینجا رفتی من ازت پذیرایی می کنم؟

جی جی شانه بالا انداخت و سرش را به سمت شانه ی راستش کج کرد: چرا که نه؟

انریکو به سمت فرانک برگشت:نظرت چیه حالا که جی جی مستقل شده ما هم به فکر یه خونه جدید باشیم.

فرانک نگاهی به خانه ی دیزاین شده با چیدمان پراکنده اما دوست داشتنی انداخت. کاملا به تیپ دو مرد مجرد میخورد. خانه را دوست داشت از اولین باری که آمده بود در این خانه حس آرامش داشت: من اینجا رو دوست دارم.

انریکو ابروانش را در هم کشید: پس نمی خوای خونه رو عوض کنیم؟

جی جی به پشتی کاناپه تکیه زد: حسودیت شده انریکو؟ فکر نمی کنم بتونی خونه ای بخوبی خونه ی من پیدا کنی. من ماه ها دنبال اون خونه گشتما.

-:نه بابا... تو تلپ شدی تو خونه زندگی من تازه بهت حسودیمم بشه؟ تازه از دستت خلاص شدم.

چشمکی زد و ادامه داد: انگار حالا دیگه خیلی ام بدت نمیاد موندگار بشی؟ هوم؟!

جی جی دردناک سرتکان داد: وای نه! اگه کار تو اینجا تموم بشه من برمی گردم ایتالیا... شاید گاهی به اینجا سفر کنم اما هیچوقت ساکن اینجا نمیشم.

-:پس سارا خانم چی میشه؟

جی جی لب ورچید: فعلا که امروز دوستاش و به بودن با من ترجیح داد.

انریکو خندید و برای عوض کردن بحث گفت: فکر کردم باید خونه ای بگیریم که لایق آقا و خانم فریمان باشه! منم که اینجا تنهام...

و دردآلود به فرانک نگاه کرد.

فرانک لبخند زد: باشه. باشه. دنبال خونه جدید میگردیم.

خود را به سمت انریکو کشید و همانطور که با عشوه سرش را کج کرده و دستش را تکیه گاه آن می کرد گفت: فقط بستگی به این داره خونه ای که می خوای بخری چقدر از اینجا بهتر باشه؟ اگه خونه ی بهتر از اینجا پیدا نکردیم من همین جا رو میخواما.

دست دور شانه های فرانک انداخت: بهت قول میدم خونه ای که قراره بگیریم خیلی بهتر از اینجا باشه. نه جی جی؟

جی جی شکلکی برایش در آورد و فرانک خندید و بلند شد: این قهوه ها که خنک شده بود برم چند تا قهوه داغ بیارم با کیک.

-:وای فرانک کیکم هست؟

فرانک چشمکی به جی جی زد: از اون کیکایی که دوست داری.

جی جی انگشت شصت و اشاره اش را بهم چسباند: تو فوق العاده ای.

فرانک با خنده وارد آشپزخانه شد. انریکو پا روی پا انداخت و دستانش را از هم باز کرد. به آهنگ در حال پخش خیره شد.

جی جی دست دور زانوهایش حلقه کرد و پاهایش را کنار هم جفت کرد. به کفش های اسپرت سفید و طلایی اش خیره شد: واسه چی میخوای خونه رو عوض کنی؟

-: اوضاع داره خراب میشه اینجا هم دیگه امن نیست شک ندارم همین روزاست یه جنگ راه بیفته. چند وقتیه از کامرانم بی خبریم معلوم نیست داره چیکار می کنه. از طرفی به نظرم مهران و دست کم گرفتیما. با رفتاری که توی دزدیده شدن شهاب از مهران دیدم فکر می کنم مهران خیلی خطرناکتر از اونیه که نشون میده. باید تا قدرت و بدست نگرفته تمام این آدما رو از بین ببریم و برگردیم ایتالیا.

-:داری ازدواج می کنی باید حواست به فرانک باشه... این چیزا دیر نمیشه.

-:داره دیر میشه. ازدواج هر طور باشه پیش میره کافیه حواسم به اوضاع باشه اما اگه دیر بجنبیم هیچوقت نمی تونیم اینا رو از بین ببریم کامران قدرتمنده و باید برای نابودیش از افتخاری و رئیس کمک بگیریم مطمینم وقتی بفهمن کامران کیه و چیا در موردشون داره خودشون دست بکار میشن و حسابش و میرسن بعد نوبت افتخاری و رئیسه.

جی جی لحظاتی سکوت کرد و سپس سر بلند کرد: مطمینی این و میخوای؟

-:منظورت چیه؟

-:رئیس و نابود کنی!

انریکو با تردید به او خیره شد با بیرون آمدن فرانک بخود آمد لبهایش را تر کرد. فرانک سینی را روی میز گذاشت و گفت: جی جی دربند رفتی؟

-:دربند؟ چی هست؟

-:اوه پس لازم شد بریم دربند. باید بیای و با چشمای خودت ببینی. مطمئنم وقتی بیای دیگه از ایران دل نمی کنی بخوای فرار کنی بری ایتالیا.

فنجانش را برداشت: من اینجا رو دوست دارم فقط نمی تونم این اینترنت محدود شده رو تحمل کنم.

دستش را در برابر چشمان انریکو تکان داد: تو که اینجا مشکل اینترنت نداری.

-:شوخی می کنی اینترنتی که اینجا دارم به خوبی اینترنتی که اونجا دارم نیست.

زنگ موبایل انریکو باعث شد نگاه هر سه به سمت میز کشیده شود. دست به روی زانو گذاشت تا بلند شود که فرانک گفت: من میارمش.

گوشی را از روی میز برداشت و متعجب گفت: یکیه به اسم توله افتخاری!

قهوه ای که جی جی در حال خوردنش بود به گلویش پرید و آب دهانش با سرعت به جلو پاشید. میان سرفه هایش می خندید. انریکو هم به خنده افتاد و در حالی که دستمالی از روی میز برداشته و بدست جی جی می داد گفت: آروم بابا آروم. توله خودمونه.

سر بلند کرد و دستش را برای گرفتن تلفن دراز کرد که با صورت متعجب فرانک روبرو شد. گفت: یکی از دوستامه. یکی از دوستان مشترکمون به این اسم صداش میزنه منم برای همین این اسم و سیو کردم.

خندید: من می شناسمش؟

-:نه فکر نمی کنم دیده باشیش... شاید بعدا باهاش آشنا بشی.

تماس قطع شد و به دنبالش باز هم صدای زنگ موبایل بلند شد. انریکو بلند شد و در حال دور شدن از جی جی و فرانک به مهران گفت: باز چی شده یاد من افتادی؟

مهران غرید: جای سلام علیکته؟

-:حرفت و بزن.

-:می خوام ببینمت اون وقت بهت میگم نقشم چیه.

قبل از اینکه انریکو چیزی بگوید تماس را قطع کرد. انریکو سری با تاسف برای گوشی تکان داد و به سمت میز رفت و پشت سیستم نشست. باید نگاهی به وضعیت بازار بورس می انداخت. شاخص کل و وضعیت بازار را کنترل کرد. شاخص های منتخب را یادداشت کرد. حجم معاملات و ارزش معاملات انتخابی اش را به یادداشت هایش افزود. آخرین معاملات شرکت های افتخاری و آتش را هم چک کرد. فرانک

از کنارش گذشت و گفت: می خوایم با جی جی فیلم ببینیم نمیای؟

سری به نفی تکان داد: باید اینا رو تمومش کنم.

فرانک خم شد. در مسیر دید جی جی قرار نداشتند. بوسه ای بر صورت انریکو زد. خندید و دستش را گرفت: شیطونی نکن دختر جوون.

ریز خندید: آقای خودمه.

سرش را برای گاز گرفتن دست فرانک جلو برد که با شیطنت قدمی عقب گذاشت و به سمت پله ها رفت. روی پله چهارم ایستاد و به سمتش برگشت: راستی یادم رفت بگم دختر عمه ام برای شام دعوتمون کرده.

لبخند روی لبهایش خشک شد. دختر عمه ی فرانک یعنی دختر بهار... تنها دختر بهار. پریناز بهار... پریناز پویش. خواهرش. خواهرش دعوتشان کرده بود. برای شام. به خانه اش. اولین بار می رفت تا خانه ی خواهرش را ببیند. می رفت تا خوشبختی خواهرش را ببیند. می رفت تا خواهرکش را در خانه ی خودش، کنار شوهر و فرزندش ببیند. حق برادرانه اش نبود؟ که زودتر از این به خانه ی او برود؟! که دست بر سر خواهرش بکشد و در مورد کم و کسری هایش بپرسد؟!.

***********************

دستانش را روی هم گره زده، ابروانش را در هم کشیده و به تصویر روبرویش خیره بود. شیشه ی آینه ای پیش رویش تصویری از اتاق روبرو را به نمایش گذاشته بود. مردی که به روی صندلی چسبانده شده بود و دو نفر از بهترین مردانش سعی می کردند پاسخ سوالات او را از مرد بسته شده به صندلی بپرسند. اما مرد چنان مهر به لبانش زده بود گویی چیز با ارزشی در برابر این سکوت دریافت کرده است.

یکی از مردانش از اتاق بیرون رفت. مرد دیگر کت سیاه رنگش را از تن بیرون کشید. آستین های پیراهن خاکستری رنگش را تا زده و دست به کمر رو به روی مرد بسته شده بود صندلی ایستاد. کمی به سمتش خم شد و باز هم سوالی پرسید. در برابر سکوت مرد لحظاتی خیره ماند و بالاخره دل کند. چرخی به دور صندلی زد زمانی که پشت صندلی رسید پا روی پشتی صندلی گذاشت و با تمام قدرت آن را به جلو هل داد. صندلی با صدای وحشتناکی تن مرد را به زمین کوبید و سرش با شدت بیشتری به دیوار برخورد کرد. مرد پیش رفت کنارش روی زانو خم شد و نشست. صورت او را که به سمت زمین بود بین انگشتانش گرفت و با فشار شدید به سمت خود برگرداند و لبخندی به رویش زد.

بلند شد و با پا که با کفشها سخت تر شده بودند به پهلویش کوبید. صدای فریادش به هوا رفت اما مرد باز هم کوبید. هر ضربه اش صدای شدید درد کشیده اش را به هوا می برد اما چیزی از درد آتش کم نمی کرد تا مانع مرد سیاه پوش شود که منتظر دستورش بود. لحظاتی بعد مرد سیاه پوش خسته از ضربه های پی در پی او را روی صندلی بلند کرد. خونی که از سمت راست سرش سرازیر شده و از گوشه ی چشمش پایین می رفت هم نتوانست دل آتش را به درد آورد. یکی از چشمانش بخاطر ضربه ای که ساعتی پیش خورده بود کاملا بسته شده بود. چشم دیگرش هم بخاطر سرازیر بودن خون از سرش به سختی باز شده بود. پیراهن سبز آبی اش با خال های سفید غرق در خونه بود. پلک زد. همچنان سکوت کرده بود. افتخاری به قیمت جانش می ارزید؟

عماد کنارش ایستاد: یعنی واقعا جاسوس اینه!؟

چشم از مرد چسبیده به صندلی گرفت و به او خیره شد: نیست!؟

شانه ای بالا انداخت: نمی دونم... درسته که اون راننده بود اما، هر طور فکر می کنم اطلاعات کافی نداشت!

لبخند شیطنت آمیزی زد: منم همین فکر و میکنم! اما... کیه که سعی دارن لاپوشونیش کنن!

-:هر کیه هنوز یه مهره ی استراتژیکه که نمی خوان بسوزه!

دوباره به مرد جوانی که در اتاقک پشت شیشه به صندلی بسته شده بود نگریست. صورتش به طور کامل داغون شده بود آنقدر که قابل شناسایی نباشد اما نمی توانست به این سادگی رهایش کند. نه تا زمانی که مرد چیزی بر زبان می آورد. با جدیت می دانست او در دزدیدن شهاب نقشی نداشته است اما او برای افتخاری کار می کرد مطمینا برای اینکه نقش بازی کند و همه چیز را به گردن بگیرد چیز مهمی دریافت کرده بود. باید جلوی این اتفاقات را می گرفت. نمی توانست از این مرد جوان بگذرد و گرنه هر روز باید منتظر خیانت یکی از افرادش می ماند. با بی رحمی تمام گفت: پیداش کن عمــــاد!

به سمتش برگشت: هر کیه پیداش کن... اون باید تاوان کاری و که کرده پس بده! حتی اگه از بالا دستیا باشه مهم نیست...

با قساوت تمام ادامه داد: زنده واسم بیارش... هرکیه میخوام خودم با دستای خودم خفش کنم!

عماد سر تکان داد: خیلی طول نمی کشه... اون سگ تاوان خیانتشو میده!

-:تاوان میده. خیلی ام بد میده. نباید اسون بمیره... اول تک تک ناخوناشو میکشم، بعدش انگشتاشو بند به بند میبرم؛ جوری که آرزو کنه که ایکاش انگشت نداشت! میدونی ، انگشتا خیلی مهمن... نبودشون زندگی رو سخت میکنه... اما این ادم از بودنشون پشیمون میشه...

-:شک ندارم که اینطور میشه.

-:پس زودتر پیداش کن... نذار بار گناهش رو زمین بمونه!

قدمی جلو رفت و به شیشه ی حایل نزدیک شد. با دست تقه ای به شیشه زد: دیگه بسشه... بندازینش آشغال دونی!

مرد سیاهپوش سر تکان داد و تسلیم شد. دستمالی که روی صندلی بود را برداشت و خون روی دستانش را پاک کرد. سپس دستمال را به گوشه ای پرت کرد. دستش را به عقب برد و اسلحه اش را از کمر شلوارش بیرون کشید. با خنده ی شیطانی گفت: دیگه وقتشه...

مرد با دیدن اسلحه فریاد زد: نه... نه ... تو رو خدا...! غلط کردم... رئیس...

پوزخندی زد: الکی داد نزن... اون خیلی وقته که رفته! حالا فقط من و تو موندیم و این کوچولو...

تفنگ را نشانش داد:این به نفعته... دیگه از شر این دنیا و آدمای دروغگوش راحت میشی... هر چند که خودتم یکی از اونایی!

مرد از همان فاصله ی نزدیک به سینه ی مرد شلیک کرد. سه شلیک پشت سر هم، سه گلوله ی سربی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهش را به چشمان سیاه رنگ مرد روبرویش دوخت و با تمسخر گفت: باورم نمیشه تو سوارکاری بلد نیستی!

کامران با لحنی خشک پاسخ داد: من کارای مهمتری دارم... این چیزا کاره بیکاراست!

به سمت انریکو برگشت: اینو بیخیال... بیا یه دست چوگان با هم بزنیم!

انریکو سر تکان داد: چرا تو اول داستانت و تموم نمی کنی؟

-:اوــــــــــــم... حق با توئه!

کمی از نوشیدنی اش نوشید: خوب... همونطور که گفتم، بعد از نمایش دلچسب من که حسابی توجه افتخاری رو جلب کرد، آدمای افتخاری اون یارو رو گرفتن و تا میخورد کتکش زدن تا ازش حرف بکشن اما... اون حرف نزد که نزد! چند روزی همینطور گذشت تا اینکه یکی باهام تماس گرفت. شمارش غیرقابل ردیابی بود... باهم تو پارک قرار گذاشتیم! بهم گفت که اگه اون یارو رو بکشم، کمکم میکنن تا راحت بتونم جای افتخاری رو بگیرم...

کامران که حوصله ی قصه گویی اش را نداشت به پشتی صندلی اش تکیه زد و پا روی پا انداخت و گفت: تو هم کشتیش!؟

-:نه... من فقط دستورشو دادم، اما نکته اینجاس که اون مرد گفت اگه طرف بمیره یعنی من پیشنهادشونو قبول کردم... اگه نمیره هم که...

با بیخیالی سرش را به طرفین تکان و ادامه داد: وقتی ازش پرسیدم که چطوری باهاش تماس بگیرم، گفت اگه بخوام میتونم پیداش کنم!

انریکو بی حوصله صورت مهران را کاوید: خوب حالا موضوع چیه؟! برو با حامیات خوش باش دیگه.

-:تو منو اصلا نشناختی انریکو! افتخاری از طرف اونا احساس خطر میکنه که یعنی شرکت در خطره که یعنی من در خطرم! در ضمن اونا فکر کردن کین که میخوان کمکم کنن... من مهران افتخاریم، من کمک نمی خوام... اون دارن از بالا به من نگاه میکنن و این آزارم میده!

کامران با تمسخر گفت: اما تو الان ازمون کمک میخوای تا نابودشون کنی! اینطور نیست!؟

دستانش را بهم کوبید و سرتکان داد: تو خیلی زود می گیری کامران. البته این به نفع توام هست! میدونی با نابود کردن اونا یه سازمان جاسوسی زیرزمینی رو از بین میبری! اینم میشه یکی از افتخاراتت!

-:تو نگران افتخارات من نباش!

مهران صورتش را چین انداخت و اینبار رو به انریکو گفت: تو چی میگی !؟

انریکو به صورت پرسشگر مهران خیره شد. صورتش همانند بچه مدرسه ای هایی بود که منتظر تائید یک حرف از سوی مادرشان هستند.

پیش از آنکه حرفی بزند گوشی کامران به صدا در آمد. نگاهی به گوشی اش کرد و از جا برخاست: من باید برم...

مهران از جا پرید: نگفتی؟!

کامران با عصبانیت زمزمه کرد: لعنت به شرایطی که منو تو رو تو یه تیم میذاره!

مهران لبخند پیروزمندانه ای زد: خوشحالم هستی!

کامران لحظاتی خیره نگاهش کرد. از دیدن لبخندش چندشش میشد! اگر تمام این مشکلات نبود، اگر عقل سلیم جلودارش نبود؛ همانجا کارش را میساخت تا دنیا را از شر یک شیطان رها کند اما...

بی آنکه حرفی بزند روی گرداند و رفت. حتی نگاهی به صورت انریکو هم نینداخت.

مهران اشاره ای به کامران که در حال دور شدن بود زد: میبینی؛ حتی آدمی مثل اونم وقتی پای منافع در میون باشه، رام میشه!

-:تو همیشه با این قدرت راضی کنندگیت منو متحیر میکنی!

به انگشتان انریکو که روی میز چوبی قهوه ای ضرب گرفته بودند نگاه کرد: چی فکر کردی؟!... من عنق ترین پدر و مادر دنیا رو دارم!

مکث کوتاهی کرد: داشتم...

مکث کرد و با ناراحتی ادامه داد: با اینکه خیلی گذشته اما گاهی یادم میره که دیگه نیست!

انریکو میخواست همدردی کند؛ واقعا میخواست برای نبودن او با مهران همدردی کند اما هر چه کرد نتوانست. نتوانست با این موجودی که پیش رویش نشسته همدردی کند! شاید اگر مهران پیشین بود میتوانست؛ اما با او... هرگز!

با لحن خشکی پرسید: من چرا باید طرفت باشم!؟ واسه من که سودی نداره!

مهران چینی بر پیشانی انداخت نگاهش را تا سیاهی چشمانش بالا آورد: واقعا خودتی؟

فقط پوزخند زد.

-:تو که همیشه میخواستی خودتو قاطی کنی... همیشه میخواستی کشورتو نجات بدی!

بی حوصله گفت: شاید... !!! اما الان عوض شدم! دیگه عروسکت نمی شم!

-:عروسک چیه پسر؟! ما دوستیم! تو نمی خوای تو حق دوستت این کارو بکنی؟! یادت رفته مادمازل چقدر کمکت کرد؛ تو روزایی که کسی حتی آدم حسابت نمیکرد!

ابروانش را بالا کشید. خود را کمی جلو کشید و دستانش را روی میز در هم گره زد: اگه مادمازل واسم کاری کرد، از رو خیرخواهی نبود. تو هم اینو خوب میدونی؛ پس منت نذار! اگه به اینجا رسیدم به خاطر خودم بود!

مهران آرام و هیستریک خندید: توپت خیلی پره ها! من فقط ازت کمک خواستم!

-:مهران افتخاری از کسی کمک نمی خواد... مهران افتخاری هیچ دوستی نداره... اینا حرفای خودته! حرفای خودت و یادت رفته؟

-:آفرین! خوب حفظشون کردی! تا وقتی تو هستی من فراموششون نمی کنم.

انریکو چشمانش را ریز کرد: چی عوض شده مهران! چی؟!

پوزخندی زد: هنوز واسه پرسیدن این سوال زوده!

انریکو با حرکتی ناگهانی از جا برخاست. صندلی روی کف چوبی کافه ای که در منطقه ی بزرگ زمین چوگانی که متعلق به مهران بود سر خورد و متوقف شد. انریکو دو طرف کت زرد رنگش را بهم نزدیک کرد و قدمی برای دور شدن از مهران برداشت.

-:کجا؟!

-:دارم میرم!

-:پس چوگان چی؟!

دست توی جیبش فرو برد و سینه سپر کرد: واسه اونم هنوز زوده!

******

شمس الدین همانطور که تند تند قدم برمیداشت تا از افتخاری عقب نماند گفت: جسد پسر رو دیروز تو یه سطل اشغال پیدا کردن؛ مثل یه آشغال انداختتش دور! در ضمن حسابی از خجالتش دراومدن!

-:چه انتظاری داشتی؛ اون بهش خیانت کرده!

-:پس یعنی باور کرده!؟

-:اینطور به نظر میاد! به اون دختره خبر بده که الکی اعصابمو خورد نکنه!

-:اگه لازمش نداشتیم، خودم برای همیشه خفش میکردم!

-:هنوز نه! با اون و عماد هنوز کار دارم!

-:هر چی شما امر بفرمایین!

-:راستی؛ یکی رو بذار مهران و بپاد! باز یه نقشه هایی تو سرشه! حواست باشه سرشو به باد نده!

-:میدونین که نمیشه تعقیبش کرد!

هنوز به اتومبیل نرسیده بودند که به سمتش برگشت: پس یه کاری کن تا از کارش سر در بیاری! مگه وظیفت همین نیست!؟

-:بله قربان!

-:به اون راننده ی احمقم بفهمون که کی دستمزدش و میده!

چینی بر پیشانی انداخت: باورم نمیشه که به همین راحتی همه رو کشیده طرف خودش؟!

تک سرفه ای زد: هر چی باشه پسر شماس!

-:نه... نه! این خصوصیتش مال پریاس! اما کله شقیش... نمی دونم به کی رفته!

نیم نگاهی به پسر جوانی که در اتومبیل سیاهرنگ را گشوده و منتظرش بود انداخت: حواست بهش باشه!

شمس الدین سر خم کرد: بله!

بالاخره افتخاری سوار شد و از در آهنی بیرون رفت. شمس الدین اخم کرد: یکی از یکی بدتر! فکر کرده من سیایی چیزیم! از کجا بفهمم اون پسر احمقت میخواد چیکار کنه!

نفسش را با حرص بیرون داد. برگشت و نگاهی به ساختمان بزرگ شرکت افتخاری کرد: کی فکرشو میکرد آخرش این شرکت با این عظمتش برسه به مهران خل و چل!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جی جی سرعت تردمیل را بیشتر کرد. گردنش را دراز کرد و به صفحه تردمیل انریکو نگاهی انداخت. هنوز هم سرعتش کمتر از او بود. دوباره سرعتش را بیشتر کرد. انریکو نفسش را بیرون داد و سعی کرد خنده اش را فرو بخورد.

جی جی همچنان سعی داشت به او برسد.

-:حالا میخوای چیکار کنی؟!

-:یه چیزایی تو سر مهرانه و من هیچی ازشون نمی دونم! این نگرانم میکنه!

-:اینکه تو رو دوستش خطاب کرده نمی تونه خوب باشه، نه؟!

-:مهران هیچ دوستی نداره؛ هنوزم به این اعتقاد داره! اما اینکه منو وارد لیست دوستاش کرده یعنی دیگه بهم اعتماد نداره! یعنی پرچم سفیدو آورده پایین!

-:اما مهران چرا باید این کارو بکنه!؟

-:اون فهمیده که بهش اعتماد ندارم؛ بعد از ماجرای شهاب اینو فهمیده!

-:اوضاع داره حسابی پیچیده میشه!

انریکو با شیطنت گفت: ما برنده میشیم، تیم ما همیشه میبره!

-:حیف که چیرلیدر نداریم!

انریکو با لودگی زمزمه کرد: میخوای من جاشون تشویقت کنم؟

جی جی نگاهی به سرتاپایش انداخت. برای لحظه ای انریکو را با دامن کوتاه تصور کرد. با اضطراب زمزمه کرد: نه... نمی خواد! من میخوام ببریم، نه اینکه ضایع بشیم!

خنده انریکو جی جی را نیز به خنده وا داشت. انریکو سرش را به طرفین تکان داد.

با پایان دور تردمیل متوقف شد. حوله را به دور گردن انداخت و در حال باز کردن در آب معدنی پرسید: تحقیق کردی؟

جی جی با سر تائید کرد: اگه اینا، همونا باشن که همه میگن؛ اصلا کار اسونی نیست، انریکو... اصلا اسون نیست!

شیشه آب را از لبهایش جدا کرد: چرا؟

جی جی هم ایستاد و پایین آمد: من یه چیزایی از این ور اون ور شنیدم! اینا یه مشت فرصت طلبن که سعی دارن همه چیزو جوری پیش ببرن که به نفعشون باشه، تو همه ی دنیا هم هستن!

-:اما چطوری؟! الان همه چی به هم ربط داره، چطور میدونن باید چیکار کنن!؟

جی جی کمی اندیشید: هیچ ایده ای ندارم!

انریکو به راه افتاد: سعی کن یه ردی از اونی که مهران گفت پیدا کنی. باید بفهمین این آدم دقیقا چیکار می کنه. همینطور باید از مهران و کامران هم جلوتر باشیم.

جی جی به دنبالش آمد: بنظرت چرا مهران آتش و وارد این بازی نمی کنه؟

-:نمی دونم. منم به این موضوع خیلی فکر کردم اما تنها چیزی که بهش رسیدم اینه که مهران نمی خواد آتش آسیب ببینه.

-:یعنی آتش و دوست داره؟

-:هر بار که در مورد این رابطه از آتش می پرسم شدید جبهه می گیره. نمی تونم بفهمم مهران واقعا عاشقشه یا نه.

جی جی هدفون را در گوش گذاشت و در حال فشردن دکمه پخش گفت: امشب میری مهمونی؟

انریکو لبخند زد. برای رفتن به خانه ی پریناز خوشحال بود. خیلی خوشحال بود. برای بودن در خانه ی پریناز خوشحالی هم کم بود. پرسید: تو هم می خوای بیای؟

جی جی سری به نفی تکان داد: با دوست دخترم قرار دارم. من هیچوقت همچین قراری و به مهمونی ترجیح نمیدم.

دست روی شانه ی جی جی گذاشت و به فارسی گفت: دل و دینت و برده این خانم.

جی جی متعجب به سمتش برگشت که لبخند زد و وارد آسانسور شد.



***************

مهران از پشت شیشه های دودی اتومبیل نگاهی به بیرون کرد: بالاخره رسیدیم!

-:بله قربان!

-:اصلا میدونی چرا این روزا زمان انقدر کند میگذره!؟

-:شاید چون شما منتظرین... اما باید بدونین که چیزا قبل از زمانشون اتفاق نمی افتن!

-:راست میگی، من الکی دارم عجله میکنم!

-:قربان، میخواستم یه چیزی بگم!

-:چی؟

-:دیروز با آقای شمس الدین یه صحبتی داشتیم...

مهران با کنجکاوی سر کج کرد. چشمانش را ریز کرد: چی میگفت؟

-:میخواست بهم یاداوری کنه که دستمزدم و شما نمیدین! فکر کنم آقای افتخاری خیلی از رابطه من و شما خوشحال نیستن!

پوزخندی زد: خیلی رک حرفتو زدی!

-:فکر نکنم شما وقت حاشیه رفتنو داشته باشیم!

-:اون فقط نگران اینه که من کارامو بهش اطلاع نمیدم! اون از اولشم دوست نداره چیزی از کنترلش خارج باشه... میخواد تو دوباره زاغ سیامو چوب بزنی!

-:اگه اخراج شم برام مهم نیست، من هیچ وقت از اعتمادتون سوءاستفاده نمی کنم، با این حال فکر کردم باید بدونین!

-:کار خوبی کردی!

-:قربان... شما هر تصمیمی بگیرین من انجام میدم، حتی اگه بخواین استعفا میدم!

-:نیازی به استعفا نیست! من خودم مشکلو باهاش حل میکنم! همونطور که گفتم چیزی عوض نمیشه! تو تا آخر عمرت واسم کار میکنی، حتی اگه مجبور باشم با ویلچر اینور اونورت کنم تو رو دنبال خودم میکشم!

راننده لبخند پنهانی زد. از این حرف راضی بود. مهران افتخاری آینده و گذشته اش را تامین کرده بود. دیگر چه چیز بیشتری میتوانست بخواهد.

-:مگه اینکه خودت نخوای!

-:من همیشه براتون رانندگی میکنم!حتی اگه دستامو از دست بدم، با پاهام براتون رانندگی میکنم!

مهران با خنده گفت: بهتره دیگه این بحث و ادامه ندیم، وگرنه تو رو دفنم میکنیم!

راننده با لبخند سر تکان داد.

مهران هر چه سریعتر از اتومبیل پیاده شد تا به جلسه ای که با کامران و انریکو داشت برسد. در همین حال کامران و انریکو مشغول صحبت در کافی شاپ کلوب بودند.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 28 از 36:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA