انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 

معتمدي سرش را بلند كرد: رحمان!؟
-:منظورم دكتر مظاهريه!
-:اوه بله...!
-:واقعا نمي دونم چطوري اين ماجرا رو حل و فصلش كنم! اصلا نمي فهمم كي براشون خبر ميبره!
معتمدي با ترديد گفت: ولي فكر كنم من بدونم!
مهتابي به سرعت پرسيد: كي!؟
-:به وقتش در جريان مي ذارمتون!
با گفتن اين جمله از جا بلند شد. مهتابي هم همينطور!
-:ازتون ممنونم كه همه ي اطلاعات و در اختيارم گذاشتين!
-:وظيفم بود... از همون اولشم بايد شما رو در جريان ميذاشتم... كوتاهي من بود!
-:به هر حال! من بايد برم!
-:البته!
-:خواهش ميكنم اگه اتفاق جديدي افتاد به من خبر بدين!
مهتابي با اطمينان گفت: حتما!




*******


مرد میانسالی وارد قهوه خانه شد. پیراهنی قدیمی و شلواری کرم به تن داشت که از فرط کثیفی به خاکستری میزد. دستی روی موهای آشفته اش کشید و به سمت پیشخوان به راه افتاد.
-:سام علیک...!
مرد پشت پیشخوان سر بلند کرد: به... چاکر داداش...!
-:غلامتم!
-:نبودی یکی سراغت و میگرفت!
با تعجب پرسید: پلیس بود؟!
-:به قیافش نمی خوره!
با سر اشاره ای به میز وسط سالن کرد: اوناهاش!
مرد به طرف میز برگشت و میان دود سیگار و قلیان معتمدی را یافت.
معتمدی کمی از چایش نوشید و به او خیره شد.
بی انکه از او چشم بردارد گفت: یه چایی مشدی بیار سر میزش!
و بدون اینکه منتظر جواب بماند به سوی او رفت.
نگاهی به پلیور سیاه رنگ و رو رفته و شلوار خاک خورده و لک دار معتمدی و انداخت و در حالی که دستانش را حایل میز می کرد و روی صندلی فلزی زوار در رفته می نشست گفت : یاد رفیق ، رفقای قدیم کردی !
معتمدی فنجان و توی نعلبکی گذاشت و گفت : باهات کار دارم
-:این که معلومه ...
معتمدی بدون مقدمه شروع به توضیح نحوه دزدی کرد .
مرد استکان کمر باریک را درون نعلبکی گذاشت و داد زد : یکی دیگه
برگشت و به معتمدی خیره شد : اینایی که میگی خیلی هات کلاسن ... مال شهر بالان ...
و یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت : خودت می دونی که بالا هم چقدر بزرگه !
معتمدی کمی به طرفش خم شد و گفت : من و بازی نده جعفر ... اون بالا هرچقدرم بزرگ باشه ! این پایین به اندازه کافی گوش هست
جعفر نیشخندی زد .
شاگرد قهوه خونه فنجان جدیدی در برابر جعفر گذاشت و دور شد .
گفت : چهار نفرن ... رئیسشون یه زنه . از اون عفریته ها که کسی نمی دونه تو سرش چی می گذره . واسه کسی کار می کنن که پول بیشتری بده . الانم رفتن نروج ... !!!
-:می خوام بدونم دفعه اخر واسه کی کار کردن !؟
جعفر نیشخندی زد : این یکی دیگه خرج داره ... درسته ما چاکر رفقا هستیم اما بالاخره باید خرجمون دراد یا ... !
حرفش را نیمه کاره رها کرد .
معتمدی دست در جیب شلوارش کرد و یک تراول پنجاهی روی میز گذاشت .
مرد با رضایت گفت : یک کلمه ... رئیس !!!
معتمدی از جا بلند شد .
-:حالا چی دزدیدن ؟
معتمدی با جدیت جواب داد : یه مرده رو ...



*******



عماد با عصبانیت وارد اتاق سفید رنگ شد .
از کنار گلدان بزرگ کنار در گذشت . به طرف میز رفت و پرونده ای که در دست داشت را روی میز کرم رنگ کوبید .
اتش از پشت مانیتور بیرون امد و نگاهی به پرونده روی میز انداخت : این چیه ؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:یکی موی دماغمون شده
اتش پاهایش را روی زمین به حرکت در اورد و همچنان روی صندلی نشسته به عماد نزدیک تر شد . نگاه خیره اش به عماد بود
-:این چرا فلش نیست ؟
عماد شانه هایش را بالا انداخت : من از این ماس ماسک خوشم نمیاد
اتش با جدیت گفت : تو از درسم خوشت نمیومد .
عماد جوابی نداد و دستانش را روی سینه قفل کرد .
اتش پرسید : حالا کی هست ؟
عماد با چشم اشاره ای به پرونده کرد و گفت : حسین معتمدی ... سرهنگ دوم ... چهل ... چهل و پنج ساله !
اتش پرونده را گشود و به عکس معتمدی خیره شد .
صورتی استخوانی با ته ریشی جوگندمی ، چشمان خمار ، صورت شکسته .
اتش لبخندی روی لب اورد و گفت : بیشتر می زنه
عماد دستانش را دو طرف میز کرم رنگ حایل کرد و به جلو خم شد : از اون گنگستر های قدیمی ، نه اعتماد ... ! نه قانون ... ! چند باری هم تا مرز اخراج شدن رفته .
اتش متفکر با انگشتانش روی میز ضرب گرفت و گفت : معتمدی همون مسئول پویش نیست ؟!
عماد با حرص دندان هایش را روی هم فشرد : اره همونه ... همون مسئول پویش ...
پویش را با غیظ به زبان اورد .
اتش با ارامش پرسید : حالا چیکار کرده ؟
عماد صندلی چرخان را که به طرفی هل داده بود کشید و روی ان ولو شد : من که میگم همه چی رو می دونه ... خیلی مارموزه ... !
اتش لبخندی زد : خوبه من از همچین ادمایی خوشم میاد .
دستش را ارام روی میز کوبید و گفت : می خوام باهاش بیشتر اشنا بشم .
عماد از جا بلند شد . نگاهش به اتش بود .
اتش ادامه داد : همین امشب
عماد ابروانش را بالا انداخت : بیارمش یا میری ؟ !!!
چشم روی هم گذاشت و گفت : تلفنی امن تره ...
-:خودم میرم پیشش که مطمئن بشم راحت باهات حرف میزنه .
-:خوبه یه خط امن هم جور کن
عماد به طرف در خروجی به راه افتاد که اتش صدایش زد : ناهار برو خونه !
عماد دندون قروچه ای کرد : چرا خودت این کار و نمی کنی ؟
-:منم ادمی دارم که اینجا باهاش ناهار بخورم ... ولی برای شام میام
عماد زیر لب زمزمه کرد : خسته نشی یه دفعه
اتش چرخی به صندلی داد و گفت : چیزی گفتی ؟
عماد بدون اینکه به طرفش برگردد گفت : نه ... !
-:مطمئنی ؟
در و باز کرد و گفت : خوش به حالش رو به مرگه ولی ترجیح میده کنار اون غذا بخوره
اتش لبخندی زد و به در بسته شده خیره شد .



*******


معتمدی کلید را در داخل قفل انداخت و در را گشود . وارد اپارتمانش شد . کفش هایش را از پا بیرون اورد و جلوی جا کفشی قهوه ای رها کرد . راهرو کوتاه چند قدمی را طی کرد و با حرکت دستش روی دیوار کلید اشپزخانه را فشرد . نور کمرنگی از چراغ های قرمز رنگ بالای اپن سنگی سالن را کمی روشن کرد . با خستگی به طرف یخچال قدم برداشت . اب درون شیشه را یک نفس بالا کشید . به در یخچال تکیه زد و به طرف اپن برگشت .
-:فکر کنم شما باید به من خوش امد بگین ...
عماد از روی مبل کرم بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت و در همان حال گفت : دیر کردی
-:دفعه بعد باهام هماهنگ کن ... به وقتش خدمت می رسم عماد خان
عماد ابروهایش را بالا کشید و دستانش را روی اپن قفل کرد و به طرف معتمدی خم شد .
-:عماد صادقی ... توی هشت سالگی خانوادت و از دست دادی ... خبری ازت نبود تا رفتی تو گروه رئیس
عماد با حرص دندون قروچه ای کرد و گفت : خوب من و می شناسی




دو ماه پیش دو روز بعد از حادثه تصادف - ایران – تهران :


معتمدی جعبه قرمز رنگ کادو را که روی میز قرار داشت بین دستانش گرفت . کارت روی ان را برداشت و شروع کرد به خواندن :

پویش عزیزم تولدت مبارک . امیدوارم همیشه سلامت و سرزنده باشی
کارت را روی جعبه رها کرد و گفت : خدایا مصلحتت و شکر ... بچه الان نمرده بود تولدش بود .
اه اسف باری کشید و جعبه را به کناری هل داد .
پرونده ای را که روی دراور بود برداشت و شروع کرد به ورق زدن . اخرین گزارش کار پویش
ناگهان از خواندن باز ایستاد . دست خطش اشنا بود .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ناگهان از خواندن باز ایستاد . دست خطش اشنا بود .
سریع جعبه را پیش کشید و کارت را برداشت .
دست خط روی کارت با دست خط گزارش کاملا مطابقت داشت .
زیر لب زمزمه کرد : کدوم احمقی واسه خودش کادو تولد می فرسته ؟
نیشخندی زد : مگه اینکه احمق نباشه ... !
سریع در جعبه را گشود .
نگاهی به درون جعبه انداخت و عروسک نشسته ته جعبه را بیرون کشید .
-:مسخره ...
دستش را داخل جعبه کرد و دور تا دور ان را بررسی کرد . چیزی درونش نبود .
سرش را بلند کرد و به عروسک خیره شد و با لودگی گفت : واقعا ؟ واسه چی اخم کردی ؟
لحظاتی به عروسک خیره ماند و به عقب رفت و به صندلی تکیه زد .
نور خورشیدی که از پنجره پشت سرش به روی میز می تابید ... بیشتر از هر چیزی روی قسمت کوچکی از موهای عروسک برق میزد .
چشمانش را ریز کرد و با دقت بیشتری به قسمت براق خیره شد .
به طور ناگهانی جلو امد و به عروسک روی میز چنگ زد .
دستش را ما بین موهای طلایی عروسک فرو برد و جسم سیاه رنگ را بیرون اورد . به رم ما بین انگشتانش خیره شد و گفت : انگار این بچه می دونسته می خوان بفرستنش کجا ! حیف مرد ... کارش خیلی درست بوده .
ان رم حاوی تمام اطلاعات افراد رئیس بود . از طوفان گرفته تا عماد ... اما پویش یک اشتباه کرده بود ... پویش نمی خواست زنی که دوست می داشت را در میان میله های سخت اهنی ببیند .



*******


معتمدی بی تفاوت گفت : یر به یر ... شما هم خیلی چیزا در موردم می دونین .
عماد از خونسردی معتمدی لجش گرفت . با مشت روی سنگ کوبید . با اینکه دردی در رگ های دستش پیچید اما به روی خود نیاورد .
معتمدی تکیه اش را از یخچال گرفت و پشت میز چهار نفره ی اشپزخانه نشست.
-:اصلا خوب نیست یه بچه اینقدر عصبی باشه
عماد اسلحه را از کمربند شلوارش جدا کرد و در حالی که انگشتش روی ماشه بود ان را روی سنگ به طرف معتمدی گذاشت و گفت : می دونی همین بچه الان می تونه بکشتت ...
معتمدی دست از روی شیشه ی ابی که روی میز گذاشته بود برداشت و گفت : از کسی که به پدر و مادر خودش رحم نکرده انتظار ندارم به من رحم کنه .
عماد با خشم اسلحه را برداشت و به طرف معتمدی گرفت . از عصبانیت لرزشی خفیف به جانش افتاده بود .
معتمدی باز هم از کوره در نرفت . چشم روی هم گذاشت و گفت : فکر نکنم رئیس خوشش بیاد
در همین حین موبایل عماد شروع به زنگ زدن کرد .
معتمدی با چشم اشاره ای به جیب عماد کرد و گفت : نمی خوای جواب بدی ؟ البته فکر کنم با من کار داشته باشه ... رئیس دیگه نه ؟
عماد اسلحه را پایین انداخت و گوشی را بیرون اورد . نگاهی به صفحه اش انداخت و ان را به طرف معتمدی پرت کرد .
معتمدی به سرعت چشم باز کرد و گوشی را در هوا گرفت .
-:اره با تو کار دارن
معتمدی دکمه سبز را فشرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد .
صدای زمخت مردی در گوشی پیچید : شنیدم در به در دنبالم می گشتی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:شایعه هست ... من فقط دارم تحقیقاتم و دنبال می کنم .
-:خوبه پس بهتره دنبال من نگردی
-:نمی تونم قول بدم ... شاید یه سر تحقیقاتم به شما ختم بشه
صدای زمخت قهقهه ای زد : مطمئن شو که نمیرسه
-:متاسفم ، این شغل منه
-:می دونی اگه بخوام این شغل و ازت بگیرم ؟ !!!
معتمدی تکانی به بدنش داد و گفت : می تونی امتحان کنی ... با سابقه ای که من دارم زیادم نباید سخت باشه
-:خوبه ... ازت خوشم میاد ...
صدا لحن جدی به خود گرفت : ازم چی می خوای ؟
-:اونی که بردی رو برگردون
-:متاسفم ... جای اون پیش تو نیست
-:پیش تو هم نیست ...
-:من می خوام برگرده به جایی که بهش تعلق داره
معتمدی با تمسخر گفت : به همون قبری که واسش جور کردی ؟
-:نه ... شایدم اره
-:اون لیاقت برگشت به زندگیش و داره
صدا خنده ی بلندی کرد : برای این کار خیلی دیر شده سرهنگ
-:نظرت در مورد یه معامله چیه ؟
صدا سکوت کرد ...
معتمدی چشم روی هم گذاشت و با ارامش منتظر شد ... عجله ای نداشت .
بالاخره به حرف امد : مثلا ؟
-:تو پویش و میدی ! منم دهنم و می بندم
صدای قهقهه توی تلفن بلند شد : خودت و خیلی دست بالا گرفتی سرهنگ
-:فکر می کنم همینطور هم باشه
-:من می تونم با یه زنگ دهن تو رو همین الانش هم ببندم
-:زیادم مطمئن نباش ... منم ادمای خودم و دارم
صدا تمسخر امیز شد : شوخی می کنی سرهنگ ؟ تو به هیچ کس اعتماد نداری
معتمدی چشم باز کرد : به ادما شاید ولی به اشیا اعتماد زیادی دارم
صدا متوقف شد : می دونی چیه ! هیچ معامله ای در کار نیست
-:پس به ادمت بگو از خونه من بره بیرون
بعد سکوتی طولانی گفت : باشه سرهنگ ...
گوشی را از روی گوش برداشت و به طرف عماد پرتاب کرد .
عماد اسلحه به دست گوشی را گرفت و به گوش نزدیک کرد .
لحظه ای بعد با صدای بلند گفت : چی ؟
و بعد گوشی را قطع کرد و به طرف در خروجی به راه افتاد . معتمدی با ارامش دنبالش کرد .
قبل از اینکه عماد در راهرو کوچک ناپدید شود معتمدی به حرف امد : به رئیس بگو این تازه اول بازیه !




*******


مرد كه نشان ميداد پرستار است چرخ را تا كنار تخت هل داد. سورنگي را از روي چرخ برداشت و از داخل شيشه اي مقداري بيهوش كننده به درون سورنگ كشيد. نيم چرخي زد و به سمت سرم رفت. هواي سورنگ را بيرون داد و خواست ان را در سرم فرو كند كه كسي دستش را گرفت.
با تعجب و كمي ترس به طرفش برگشت. پويش چشمان خمارش را ملتمسانه به او دوخته بود. آب دهانش را قورت داد و لبان ترك خورده اش را از هم جدا كرد: نه... تو رو خدا ديگه نه...
پرستار چند لحظه خيره اش ماند. سورنگ را پايين آورده بود و فقط به او خيره شده بود.
پويش ادامه داد: التماست ميكنم... ديگه نميخوام بخوابم...!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پويش ادامه داد: التماست ميكنم... ديگه نميخوام بخوابم...!
مرد با لحن دلسوزانه اي گفت: ميدونم...!
لحنش را عوض كرد و با سردي گفت: اما نمي تونم...!
دستش را از دست باند پيچي شده پويش بيرون كشيد و مشغول انجام كارش شد. پويش نا اميدانه به التماس كردن ادامه ميداد. پرستار كارش را تمام كرد و از اتاق خارج شد.
اين بار نمي خواست تسليم شود... مدت زيادي بود كه در اين اتاق كوچك زنداني شده بود... نمي دانست چه اتفاقي افتاده بود...! ديگر در آن بيمارستان نبود... يا حداقل در اتاق قبلي نبود... ديگر خبري از پنجره و آفتاب زندگي بخش پشت آن نبود...! ديگر خبري از پرستارهاي مهربان نبود...! تنها كسي كه ميديد مرد زمختي بود كه هر 12 ساعت يك بار به او بيهوش كننده تزريق ميكرد.
خيلي وقتها او را هم نميديد چون تمام مدت بيهوش بود... بيهوشي حتي قدرت تفكر و تمركز را هم از او گرفته بود...! نميتوانست خوب فكر كند... نمي توانست بفهمد چه چيزي تغيير كرده است... در يك آن از آن اتاق خصوصي بزرگ به اين اتاق سرد و بي روح با ديوارهاي خاكستري منتقل شده بود... اتاقي كه پنجره نداشت... اتاقي كه زندان بود...
دست سالمش را بالا آورد اما چيزي مانع شد. نگاهي به دست راستش انداخت. با دستبندي فلزي به تخت بسته شده بود. دستش را با قدرت بيشتري كشيد اما دستبند بيشتر مقاومت ميكرد. سرش را برگرداند و به دست ديگرش خيره شده بود. در بين پانسمان گم شده بود اما ازاد بود...!
چشمانش سنگين شده بود. دارو داشت اثر ميكرد. نبايد اجازه بدهد اين بار هم دارو از پا درآوردش...! نگاهي به سرم انداخت و مسير شلنگ آن را تعقيب كرد و به دست چپش رسيد. سوزن زير پانسمان بود.
سعي كرد دستش را بالا بياورد اما درد شديدي در سينه ي چپش پخش شد. ياد گلوله افتاد. نبايد كوتاه بيايد. سرش را كمي خم كرد و به دستش رساند. از درد دندانهايش را به هم ميساييد. ميخواست با دهانش شلنگ سرم را بگيرد اما نمي توانست. درد درون سينه اش هر لحظه بيشتر ميشد.
اما كوتاه نيامد با يك حركت سريع خم شد و شلينگ را در دهان گرفت. محكم دندان هايش را به فشرد و خود را رها كرد. با شدت روي تخت افتاد. از گوشه ي چشم نگاهي به بازويش انداخت و با خوشحالي شلنگ را به بيرون تف كرد. لبخندي زد. نفس نفس ميزد.
در همين لحظه در دوباره باز شد. همان مرد دوباره داخل شد به همراه مردي چهارشانه كه موهايش را از ته تراشيده بود. پويش نگران به او چشم دوخت. مرد بي تفاوت به او نزديك شد در حاليكه سرنگي در دست داشت. پويش خودش را جمع و جور كرد. مرد ساعد چپش را گرفت تا سورنگ را داخل كند اما پويش مانع شد و دستش را با شدت از ميان دستانش رها كرد.
مرد چهارشانه با آرامش به طرفش آمد و محكم مچش را در دست گرفت. دست پويش كه هنوز التهابش رفع نشده بود شروع كرد به سوختن. پويش صورتش را جمع كرد اما كم نياورد. تمام بدنش بی حس بود اما روي تخت نيمخيز شد و سعي كرد لگدي به او بزند اما مرد سریعتر از او بود و دست ديگرش را روي سينه اش گذاشت و او را به تخت فشرد. حالا سينه اش هم ميسوخت.
پرستار با آرامش بيهوشي كننده را تزريق كرد. پويش سعي ميكرد دستش را از دست بيرون آورد اما مرد با چنان قدرتي مچش را در دست گرفته بود كه انگار دست يك عروسك بي حركت را در دست گرفته.
مرد با صداي كلفتي گفت: تموم شد؟!
پرستار با سر جواب مثبت داد. مرد دستش را كمي شل كرد و دست پويش را به طرفش پرت كرد. كمي خم شد و با بي رحمي گفت: يه بار ديگه از اين غلطا بكني همون دست و پاي چلاغتم دستبند ميزنم!
پويش صورتشم جمع كرد و گفت: هيچ غلطي نمي تونين بكنين...! اين و به اون رئيس احمقتم بگو...! بگو نمي تونين پويش آريا رو اينجا...
تن صدايش ضعيفتر شد: ... اينجا زنداني كنين...
چشمانش روي هم رفت اما سريع بازشان كرد... هر چند باز نگهداشتنشان سخت بود...!
مرد نگاهي به سر و وضع پويش انداخت و پوزخندي زد: فعلا كه دو ماه اينجايي!
پويش با تعجب زمزمه كرد: دو ماه... دو ماه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سرش با شدت روی بالشت افتاد. حرفهایش به زمزمه تبدیل شد. کم کم حرفهایش را از یاد برد.
در با صدای خش خشی باز شد و قدم هایی سست وارد شد . به ارامی در را بست و به طرف تخت به راه افتاد .
نگاهش روی باند های کشیده شده بر صورتی سوخته ثابت ماند . لبخند تلخی بر لب اورد و به طرفش خم شد .
با تردید سرش را جلو برد و لب هایش را به چشمان بسته نزدیک کرد . به سختی لبهایش را با فاصله روی چشم سمت راست گذاشت و به ارامی تکانش داد . حس تنفر به وجودش چنگ زد .
به سرعت قدمی عقب گذاشت و با حسرت نگاهش را به او دوخت .
چشم روی هم گذاشت و به عقب رفت . به دیوار سرد پشت سرش تکیه زد و دستانش را در اغوشش جمع کرد .
به ارامی زمزمه کرد : باید بخوابی ...
مکثی کرد و ادامه داد : تو باید بخوابی ... می ترسم از روزی که بیدار بشی ... می ترسم از روزی که بخوای ازم انتقام بگیری
چشم باز کرد و ادامه داد : یعنی هنوزم قبول داری بخشش لذت بخش تر از انتقامه ؟ امکان داره ببخشیم ؟
(زیر چشمی نگاهی بهش انداختم : به حرفت گوش دادم ...
-: چي؟!
-: انتقامم و گرفتم!
خیلی اروم تکرار کرد : که اینطور ... !
-:اما راحت نشدم ... هنوزم ... هنوزم احساس می کنم پیمان از دستم ناراحته !
لبخند تلخی زد : گاماس گاماس
-:تو تا حالا انتقام گرفتی ؟
-:اوم... نه... يعني وضعيتي پيش نيومده كه...! مي دوني كه...
-: اما من زياد انتقام ميگيرم...! يعني تموم زندگيم پرشده از ... انتقام!
كلمه ي انتقام و با غيظ گفتم .
-:تغييري هم كرده... ؟ يعني دلت خنك شده... ؟
-:نمي دونم... من خيلي خودم و نميشناسم...!
با خنده گفت : يه جمله اي هست ميگه لذتي كه تو بخشش هست تو انتقامم هست...!
با نيم خندي به طرفش برگشتم : اين و كي گفته؟!
شونه هاش و بالا انداخت : خودم هميشه ميگم...!
-: از تو اين جملات بعيده...!
-:چرا...! مگه من چمه...!
دوباره به رو به رو خيره شدم : نمي دونم... اما مگه خودت نميگي تا حالا انتقام نگرفتي... پس از كجا مي دوني...!؟
-:آره... اما كلي منتقم دور و برم هست...!
چشمكي زد : مثلا تو...!
-: فرزان... واقعا... بعضي وقتا دلم ميخواد بيخيال همه چي بشم و فقط از ته دل جيغ بكشم...!
-:چرا...؟! ببين... تو خوشگلي... تا اسلحه ميكشي همه ميترسن... خرت همه جا ميره...! )
لبخند کوتاهی به لب اورد : تو فکر می کنی خوشگلم ؟
لبهایش را بهم دوخت و بغضی که در گلو داشت را خفه کرد .




*******



چشمانش را آرام باز کرد و با ارامش به سقف خیره شد... چند بار چشمانش را به هم زد... ناگهان از جا پرید... یادش آمد که در این اتاق زندانی است... یادش آمد که دست و پایش را به تخت بسته اند...!
با شدت دست راستش را کشید تا از بند دستبند آزاد شود اما تلاشش به هدر رفت و دستش تا ارتفاعی بالا آمد...! دیگر دستبندی در کار نبود...! آرام پایش را تکان داد... هیچ!
دست راستش را روی سینه چپش گذاشت و سعی کرد بلند شود... درد در سینه اش پیچید. گوشه چشمانش را جمع کرد و دندانهایش را از درد به هم فشرد. روی تخت نیمخیز شد. نگاهی به دور و بر انداخت... خبری از دستگاههای قبل نبود... اتاق خالی بود و چیزی جز یک تخت و یک میز فلزی سفید در ان قرار نداشت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهی به در فلزی اتاق انداخت. با دقت از روی تخت بلند شد و ابتدا پای راستش را زمین گذاشت تا وزنش را روی آن بیندازد و سپس پای مجروحش را ...
دستانش را روی تخت قرار داد و سعی کرد با تکیه بر آنها بلند شود . با اولین فشاردردی درون کف دست راستش پخش شد ؛ دردی سطحی اما سوزناک ...
دستش را از شدت درد بلند کرد که باعث شد با شدت روی تخت بنشیند. دستش را جلوی چشمانش گرفت و بر خود و ناتوانی اش لعنت فرستاد. دندانهایش را از حرص روی هم فشرد و سعی کرد بدون کمک آن بلند شود و موفق هم شد.
بلند شد و روی پاهایش ایستاد . ساق پایش سوخته بود اما می توانست روی ان بایستد. اما زیاد به آن فشار نیاورد. پایش را به ارامی بالا اورد و دوباره زمین گذاشت. این کار را با پای دیگرش هم تکرار کرد ... بعداز آن همه بدبختی هنوز هم می توانست راه برود. غیر قابل باور بود حتی برای خودش ... خنده بی صدایی کرد و در دل خدا را شکر کرد!
نگاهی به در انداخت و آرام و با دقت به طرفش به راه افتاد. چیزی حدود 5 دقیقه طول کشید تا به آن برسد اما رسید...
دستش را دراز کرد و دستگیره را چسبید و کشید اما در باز نشد. جای تعجب هم نداشت... قفل بود! تلاشی بذای باز کردنش نکرد. برگشت و به در تکیه کرد. برای پیمودن چند قدم حسابی خسته شده بود. چشمانش را روی هم گذاشت. تمام عمرش شعار آزادی سر میداد و حالا بی هیچ حرفی دو ماه تمام در اتاقی زندانی شده بود...!
هرگز فکر اینجا را نمی کرد ... همیشه فکر میکرد راحت خواهد مرد... یا حداقل در راه اعتقاداتش... نه در یک اتاق بدون اینکه کسی بداند هنوز دارد نفس میکشد...
اما چرا اینجا بود... چرا در این اتاق زندانی بود...؟! رئیس اینطور میخواست؟! چرا؟! چرا همانطور که پیغام داده بود او را نکشته بود!؟
سعی کرد بهتر فکر کند... سعی کرد رئیس را درک کند اما ...
صدایی در گوشش پیچید؛ صدایی غریبه تر از آشنا: بي كس و تنها موندي ... بي خانواده بودن ... بي كس و كار بودن ...
دردی در میان شقیقه هایش به حرکت در آمد. دستهایش را روی سرش گذاشت و با شدت فشار داد. دیگر سوزش دستش را هم احساس نمیکرد. تنها درد را حس میکرد... دردی که در درونش بود... دردی که هیچ عاملی نداشت...
زمزمه ها ادامه داشتند: بودن و نديده شدن ... غريبگي در عين آشنايي ... مجرم شناخته شدن ...
دندانهایش را روی هم فشرد: طعم خشم رئيس و با تمام وجودت حس كن ...
آرام و به سختی زمزمه کرد: آتیش... اتیش...
می توانست شراره های آتش را ببیند... گرمای آتش تنش را می سوزاند... سعی کرد فرار کند، اما آنجا گیر کرده بود... بین فرمان و صندلی... آتش هر لحظه سوزنده تر میشد...
روی زانو هایش افتاد اما دردش را حس نکرد ... شعله ای در آن اطراف نبود... آتشی هم همینطور! آتش در درونش بود... در ذهنش... گرمای سوزان در حافظه اش بود...
خود را بیشتر جمع کرد تا شعله های آتش به او نرسند... بی فایده بود... تنش میسوخت... زانوانش را محکم در آغوش کشید...!
اتش لب به دندان گرفت ...
با چشمان تارش به مانیتور خیره شد و زمزمه کرد : از کدوم اتیش ؟ از من ؟
از کدوم اتش فرار می کنی ؟
فرار ...
ترس ...
زندگی ...
امید ...
اتشی که ازش حرف میزنی کدوم اتشه پویش ؟
اتشی که وجودت و رو به فنا برد ؟
اتش که قلب و احساست و گرفت ؟
یا اتشی که دوست داشتن اموخت ؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای به هم خوردن ظروف فلزی فضا را پر کرده بود. احساس کرد در خانه است. بوی غذا می آمد... غذا های مادرش!
به سرعت چشم باز کرد... باز هم همان اتاق اما این بار تنها نبود ؛ شخصی کمی آنطرفتر کنار میز ایستاده بود. با دقت نیمخیز شد. همان مرد قوی هیکل بود و مشغول چیدن چیزی روی میز! دقیق شد ؛ یک بشقاب و لیوان فلزی روی میز قرار داد. کنار رفت. نهاری مختصر برایش تدارک دیده بودند.

قبل از اینکه مرد از در خارج شود گفت: نمی خورمش... جمعش کن ...

مرد به طرفش برگشت. بی تفاوت گفت: من کارم و میکنم...

روی برگرداند و از اتاق خارج شد. صدای بسته شدن در اتاق در فضا پیچید. قفلش الکتریکی بود. پویش همانطور نیمخیز دور تا دور اتاق را به دنبال دوربین کاوید و ان را درگوشه ی دیگر اتاق یافت. درست رو به درب فلزی!

برگشت و به بشقاب غذا خیره شد. سوپ مرغ همراه با مقداری پوره... ظاهر اشتها آوری نداشت اما دلش ضعف میرفت. بلند شد و میز را به کنار تخت هل داد. روی تخت نشست و قاشق را در دست گرفت و با اشتها مشغول خوردن شد. سیر که شد قاشق را درون بشقاب رها کرد. ناگهان دردی در لا به لای مفاصل انگشتانش پیچید.

نگاهی به بانداژ انداخت و بی معطلی آن را باز کرد. لای آخر را که باز کرد چهره اش در هم رفت. پوست قهوه ای و چروکیده ای درون و روی دستش را پوشانده بود. لبانش را گاز گرفت و سرش را برگرداند. دستی روی سرش کشید که دستش به پوستی نرم برخورد. لحظه ای به دستش خیره شد .

نگاهی به اطراف انداخت و بشقای را از روی میز برداشت. آن را برگرداند و به صورت خودش خیره شد. تصویر تار بود اما برای آشکار کردن سوختگی ها کافی!

بیشتر از دو سوم پیشانی اش سوخته بود... سوختگی درجه دو یا سه... بهبود یافته بودند اما ... باز هم منزجر کننده بود. قسمتی از ابرو و نصف گونه چپ هم همین وضع را داشتند. شانس آورده بود چشمش هنوز سالم بود. صورتش برای خودش هم غریبه بود.

هیچ فکری در سرش نبود فقط به صورتش خیره شده بود. فقط صورتش نبود ؛ تمام هستی اش را از دست داده بود... هویتش را... تنها چیزی که به او ثابت میکرد هنوز پویش است... نه فرزان و نه کس دیگری...

ناگهان بشقاب را به طرفی پرت کرد. برگشت و دوربین را خطاب قرار داد. با خشم فریاد زد: چیه...؟! چرا زل زدی بهم...؟! چرا من و چپوندی تو این اتاق؟! میخوای خفه شم؟!! پس بیا! یالا... بیا خفه ام کن...

محکم دستش را بر روی سینه چپش کوبید اما انقدر عصبانی که هیچ دردی حس نکرد : به جای اینکه اینجا بزنی...

به سرش اشاره کرد: بزن اینجا... اینطوری خفه میشم... آره... اینطوری دیگه هیچی ازم نمی مونه... همونطوری که دوست داری... اصلا بیا بزن این ورمم داغون کن...

اشاره ای به قسمت سالم صورتش کرد: حداقل مرد باش و بیا من و بکش... چرا پشت اون دوربین قایم شدی؟! خوشت میاد دیوونه شدنم و ببینی!؟

دستانش را باز کرد: بیا... من یه دیوونم... راحت شدی؟! حالا تمومش کن...! خسته شدم...

پویش یکریز داد میزد؛ حتی نفس هم تازه نمی کرد.

دستش را پیش آورد و صدا را قطع کرد. برگشت. خطاب به آتش که روی صندلی نشسته بود گفت: شنیدی!؟

آتش بی خیال جواب داد: آره...

-: میخوای چیکار کنی؟!

جوابی نداد.

-:آتش... تو نمی تونی تا ابد اون و حبس کنی!

از جا بلند شد: میگی چیکار کنم عماد... ولش کنم بره... بره و لومون بده! یا بکشمش...

-:چرا داری طولش میدی!

-:نمی خوام یه پیمان دیگه بشه!

عماد سرش را به چپ و راست حرکت داد: آتش... اون پیمان نیست...!

با دست اشاره ای به مانیتور کرد: نگاش کن... اون یه پلیسه... اون پیمان نیست که طرفت باشه... اون ازت متنفره! نمیبینی!؟ اگه ولش کنی فوری میره پیش پلیسا... اونوقت هیچ کس نمی تونه کمکت کنه!

چرخی دور صندلی زد: عماد... تو نمی تونی بفهمی...!

عماد به میز تکیه داد: آره نمی فهمم... نمی فهمم چرا باید واسه کشتن یه پلیس این همه وقت تلف کنیم...! مگه نمی گفتی به محض اینکه از اون بیمارستان بیاریش بیرون کارش تمومه ! معتمدی می دونه اون زنده هست ... فقط کافیه زبون باز کنه ...

عماد مکثی کرد: من خیلی باهوش نیستم و از دوست داشتنم هیچی نمی دونم... اما...

نیم نگاهی به مانیتور انداخت. پویش هنوز در حال داد و فریاد بود.

-: ... اما این و میدونم که یا باید ولش کنی یا ...

بیرحمانه ادامه داد: بکشیش...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نیم نگاهی به مانیتور انداخت. پویش هنوز در حال داد و فریاد بود.
-: ... اما این و میدونم که یا باید ولش کنی یا ...
بیرحمانه ادامه داد: بکشیش...
آتش دو دل گفت: تو بودی چیکار میکردی؟!
-:نمی دونم... تو رئیسی!
دستش را پشتش برد و از زیر ژاکت خاکستری اش اسلحه بیرون آورد. اسلحه را نشانش داد: یا این اسلحه...
برگشت و نگاهی به کیبورد و دکمه ENTER انداخت: یا این دکمه!
اسلحه را کنار کیبورد گذاشت: انتخاب توئه...!
برگشت و به چشمانش خیره شد: اما این و بدون اگه اون دکمه رو انتخاب کنی، همه چی...
ابروانش را بالا انداخت و تاکید کرد: همه چی نابود میشه... کارایی که تا حالا کردی... نقشه هایی که داریم... شهاب... انتقامت... اما با آزاد کردنش...
سرش را به علامت نفی تکان داد.
آتش جوابی نداد. عماد هم بی معطلی به سمت در به راه افتاد. در را گشود اما قبل از اینکه بیرون برود با اطمینان گفت: در ضمن تو پیمان و نکشتی... امیرارسلان کشت...
از اتاق خارج شد و در را بست. رفت و آتش را در دو راهی جا گذاشت.
روی صندلی نشست و به مانیتور خیره شد.
"وقتی سر دو راهی میرسی جراتش و داری... جرات داری دوباره پسش بزنی... ؟! جرات داری دوباره زندگیت و انتخاب کنی...!؟ باید خودت و فدا کنی... چاره ای نیست... اما سوال اینه ؛ تو راه کی !؟ "

من حرفاتو نمی فهمم
هم از عشقه هم از رفتن
یه بارحرف دوست دارم
یه بار سختی دل کندن
یه جایی مهربون میشی
یه جایی بدترین آدم
مثل طوفان و بارونی
تو اون لحظه که من شادم
همین حرفای دو پهلوت
من و از گریه ترسونده
بیا تکلیف و روشن کن
اگه حسی هنوز داری
برای رفتنت دیر نیست
اگه قصد سفر داری
گناهش پای تقدیر نیست
(قدمگاهی- دوراهی!!!)

از جا بلند شد . دستانش را روی میز گذاشت و به طرف مانیتور خم شد ...
پویش روی زمین زانو زده بود .
برگشت ... پشت به مانیتور ایستاد و لبخند تلخی زد .
دوست نداشت او را به این حال ببیند ...
عادت داشت پویشش را همیشه سرحال و شجاع در برابرش داشته باشد ...
خود را مقصر حال پویش می دانست ...
اولین بار در مهمانی نگاهش او را جذب کرده بود . پویش در مهمانی حضور داشت . اما متوجه او نشده بود ...
در میان سیاهی سالن حضور چشمان براق سیاه را احساس کرده بود و کنجکاوی که او را وادار کرده بود به دنبالش برود ...
او را تعقیب کند ...
و باز هم پویش مچش را گرفته بود ...
او را در کوچه ای تاریک گیر انداخته بود . مبارزه با پویش حس سرزندگی داشت .
زمانی که با مهارت تمام کلاه را از سرش بیرون کشیده بود ...
مکثی که در حرکاتش با حضور موهای بلند بود را کاملا احساس کرده بود . به ارامی سر بلند کرده و به چشمان سیاهش زل زده بود . اما به سرعت به خود امده و از اغوشش دور می شد که پرسیده بود چرا به دنبالش بوده است ؟
اتش لبخند کوتاهی بر لب اورده و کلاهش را از میان دستان مردانه اش بیرون کشیده بود .
برای اولین بار واقعیت را به پویش یاداوری کرده بود ... شاید پویش او را نمی شناخت ... اما اشنای قدیمی اش رئیس بود ... رئیسی که در ان حال برای دیدن پویش خطر کرده بود . برای دیدن دو چشم براق پیش قدم شده بود ... برای لرزش وجودش پیش قدم شده بود .
و حال پویشی که در برابرش قدرت نمایی می کرد ...



*******



رضایی وارد اتاق شد و احترام گذاشت. معتمدی او را دعوت به نشستن کرد. رضایی روی مبل نشست.
معتمدی بی مقدمه گفت: میخوام یه گزارش پایانی برای پرونده فراری ناشناس بنویسی!؟
رضایی با تعجب پرسید: گزارش پایانی؟!
-: آره! پرونده مختومه اعلام شده!
-: اما هنوز...
معتمدی میان حرفش دوید: این دستوره و ما هم انجامش میدیم!
رضایی با عصبانیت گفت: اول که مجوز آزمایش و ندادن و حالا هم میگن پرونده رو مختومه اعلام کنیم!
به معتمدی خیره شد و با تردید ادامه داد: به نظرتون مشکوک نیست!؟

به معتمدی خیره شد و با تردید ادامه داد: به نظرتون مشکوک نیست!؟
معتمدی بی تفاوت به صندلی تکیه داد: نه! به نظر منم دنبال اون گشتن تلاش مزبوحانه است.
-:اما...
-:اما نداره رضایی...! اگه میخوای پیشرفت کنی ؛ روال کاری رو یاد بگیر ! حالا هم مرخصی!
رضایی از جا بلند شد.
-: در ضمن گزارش و دقیق بنویس!
تا رضایی از در بیرون رفت معتمدی خم شد و کشوی میز را بیرون کشید. پرونده ای را برداشت و روی میز گذاشت. نیم نگاهی به پرونده صورتی انداخت و آن را گشود. کاغذی چند تکه را از میان پرونده بیرون کشید و به اسم پویش آریا خیره شد.
صدای دکتر پزشکی قانونی در گوشش پیچید: 99.99% مطابقت داره...! یعنی پویش آریا و اون شخص یه نفرن...! آناتومی بدن ، شکل دندون ها ، جمجمه... همه چیش به هم میخوره! این دو نفر یه ادمن!
لبخندش را پررنگتر کرد: می دونی سرگرد! من عاشق شکستن قوانینم...!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهند "نمی شود"
به همین سادگی ...

کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس ...

و من در میان هیاهوی زندگی چه اسوده از دست رفتم .
پویش با صدای باز شدن در سر بلند کرد . نگاهش را به در دوخت . هیکل درشت با شلوار جین مشکی در برابر در پدیدار شد . سعی کرد چهره در هم بکشد . منتظر بود مرد باز هم با سینی وارد شود ... یا به دنبالش پرستار ...
سر و صدای زیادی از بیرون اتاق به گوش می رسید .
مرد به طرفش امد و گفت : بلند شو
پویش متعجب تر شد . اما مطمئن بود مرد واکنش او را نمی بیند ... و دلیلش چیزی جز باند های کشیده شده روی صورتش نبود .
مرد وقتی حرکتی از پویش ندید جلوتر امد . زیر بازویش را گرفت و او را از گوشه اتاق بیرون کشید . پویش بدون کنترلی روی رفتارش به دنبال مرد کشیده میشد . پاهای سست شده اش توان دویدن نداشت . اما مرد به سرعت حرکت می کرد .
از اتاق بیرون کشیده شد . از راهروی تنگی گذشت. با برخورد نور به صورتش چشم بست . نور خورشید بعد از پنج ماه بیش از اندازه عذاب اور می امد . اما هیجان دیدن نور باعث میشد تمام صداهایی که از اطرافش می شنید را کاملا به فراموشی بسپارد و خود را محو دیدن دوباره این نور کند .
به سختی و ارام ارام چشم باز کرد .
نور خورشید سیاهی چشمانش را هدف قرار داد . اما ترسی از این هدف نداشت . لبخندی از وجودش به طرف صورتش پرواز کرد . پروازی که خودش را درون وجودش خفه کرد . همچنان به دنبال مرد کشیده میشد . بازویش در دست مرد بود . دیگر توان حرکت داشت . می توانست به راحتی قدم بر دارد .
نگاهش بر روی دو مردی برگشت که صورت های پوشیده داشتند و بخاطر اورد مردی که دست زیر بازویش انداخته است هم صورتی پنهان دارد .
یکی از مردها با صدای زیری گفت : تا بقیشون سر نرسیدن باید بریم
مرد دیگر جلوتر به راه افتاد و گفت : من از جلو پوشش میدم ... تو هم حواست به عقب باشه
سوالات یکباره به ذهنش هجوم اوردند . او را می دزدیدند ؟ از کی ؟ از اتاقی که در ان زندانی بود ؟
مگر او را از بیمارستان ندزدیده بودند ؟
مگر او را از ان بیمارستان بیرون نکشیده بودند تا در این اتاق زندانی کنند ؟
اینبار قرار بود کجا باشد
شاید مسیر بعدی گورستان بود ... در چهار دیواری ساخته شده از خاک ... درست جایی که چند روز پیش خواستار ان بود . جایی که با فریاد از رئیس خواسته بود او را روانه ان کند ...
پوزخندی به وجودش زد .
رئیس چه زود به حرفهای ازاد دهنده اش گوش سپرده بود .
در همین حین با صدایی سر برگرداند و به مردی که پشت سرش بود خیره شد . در حال مبارزه با یکی از مردان رئیس بود . اگر رئیس دستور داده بود چرا باید فراری اش می داد ... به راحتی می توانست او را به دست یکی از مردانش بسپارد تا در این حیاط جنگل مانند ... میان این درختان تنومنده سر به فلک کشیده زنده به گورش کنند .
با صدای شلیک ، قبل از اینکه به خود بجنبد بر اثر ضربه ای که به شانه اش فرود امده بود با خاک سرد برخورد کرد . و صدای شلیک گلوله ها ...
دستانش را بالا اورد و روی گوش هایش گذاشت ... با شدت دستانش را روی گوش هایش فشرد ... با تمام توانش سعی داشت جلوی این صدا ها را بگیرد .
صدایی در گوشش تکرار شد " ديگه دير شده! اين حرفاي عاشقونت و ببر واسه حوري هاي بهشتي بزن...! "
دستانی روی شانه هایش قفل شد و او را از روی زمین کند . و چشمان سنگینش روی هم افتاد .
گاهی دلت هوای تنهایی می کند .
گاهی به دنبال تنهایی می روی
گاهی خسته ای از حضور اطرافیانت
گاهی از وجود دیگران فرار می کنی
و گاهی از خود فرار می کنی
زمانی چشم باز می کنی
خودت را رها شده در خیابانی می بینی
و چقدر تنها
بعد از پنج ماه قدم در خیابان هایی می گذاری که
زمانی از ان ها فراری بودی
دلتنگ می شوی
برای مورچه ای که در این خیابان ها قدم میزند
برای وجودی دلتنگ می شوی که از ان فراری بودی
تنهایی به وجودت چنگ میزند
به سرعت قدم برمی داری
چشمانی که به تو خیره شده است
چشمانی که در ان ها
ترحم
وحشت
ترس
نفرت
و ...
موج میزند ...
تو را به یاد لحظات گذشته می برد .
لحظاتی که حال چه بخواهی
و چه نخواهی
قسمتی از زندگی ات است
قسمتی که حال از سرعت تو می کاهد
ایا کسی به انتظارت نشسته است ؟
ایا کسی به یادت است ؟
ایا کسی برای حضورت لحظه شماری می کند ؟
دستانش را در جیب های شلواری که ساعتی پیش به دستش دادند تا به تن کند فرو میبرد . چیزی بر روی پوست سوخته دستش حرکت می کند .
به سختی دستش را مشت می کند و بیرون می اورد .
نگاهش روی بسته پولی که در دست دارد ثابت می ماند . اشک در چشمانش خشک می شود . دختر بچه ای از کنارش می گذرد و با لحن شیرینی از مادرش می پرسد : مامان اون چرا صورت نداره ؟
مادرش نگاه پر ترحمی نثارش می کند و در جواب دخترکش لبخند تلخی میزند و در حالی که سعی می کند او صدایش را نشنود می گوید : حتما مریضه مامان جان
و دخترک با سماجت می پرسد : یعنی هر کی مریض بشه دیگه صورت نداره ؟
دست سوخته اش را بیشتر در هم می فشرد . روی بر می گرداند .
به سختی گام هایش را از روی زمین بلند می کند و به راه می افتد . به مسیری که در درست بودنش شک دارد ... ترس دارد ... هراس دارد .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA