انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 30 از 36:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
ایران، حومه تهران، هجده ماه پیش:



فرشته روسری رنگ و رورفته اش را جلوتر کشید. همانطور که بشقابی چینی لب پر را میشست اشاره ای به دخترکی که کنارش نشسته بود کرد: بیارش پایین!

دخترک که لباسهای مندرسش حاکی از فقر بسیار بود سر تکان داد و پارچ فلزی بزرگ را که در دست داشت را پایینتر آورد و بیشتر خم کرد تا آب راحتتر جریان یابد و فرشته مشکلی برای شستن ظروف لنگه به لنگه درون لگن قرمز نداشته باشد.

با ظاهرشدن سایه ی مردی در کنارشان هر دو سر بلند کردند. پیرمرد ژنده پوش با سر اشاره ای به دخترک کرد: برو تو!

دختر بی چون و چرا از جا برخاست و دوان دوان به سمت اتاقک ساخته شده با آجر و چوب رفت. فرشته نفسش را بیرون داد: داشت کمکم میکرد.

پیرمرد کنارش روی زمین خاکی نشست. پارچ را برداشت و همانطور که آب میریخت گفت: آقا رحمان اومده.

فرشته بی تفاوت شانه بالا انداخت: خوب؟

-:نمی خوای بری تو؟

اشاره ای به لیوانی که در دست داشت کرد: میبینی که دستم بنده!

پیرمرد خواست چیزی بگوید که فرشته مانع شد: آبو هدر نده، نمی دونی چقدر گیرآوردنش سخته؟

پیرمرد پارچ را روی زمین گذاشت: اگه سخته پس زنش شو. اینطوری لازم نیست دنبال آب بگردی. میدونی خونش کجاست؟

بی حوصله گفت: میدونم...

-:یه خونه ی واقعی داره، نه مثل این آجرپاره ای که ما سرهمش کردیم.

فرشته با عصبانیت سر بلند کرد. لحن پیرمرد جدیتر شد: تا کی میخوای سر چهارراه اسپند دود کنی و کیف قاپی کنی؟ میتونی خانم یه خونه شی.

پوزخندی زد: اون خونه خودش خانم داره!

پیرمرد با جدیت بازویش را گرفت: کی خانمه؟ کافیه واسش یه پسر بیاری، اونوقت تو میشی خانم خونش...

فرشته دستش را پس زد و با خشم غرید: به زنای قبلیشم همینو گفته؟!! من از اوناش نیستم، گفتم که نه!

با عصبانیت از جا برخاست، پیرمرد هم به تبعیت از او برخاست: فکر میکنی آقات خوشحاله که دخترش یه سقف بالاسرش نداره.

همانطور که پرده ی نایلونی که مثلا درب خانه بود را با سبدی رنگ و رو رفته ی پراز ظرفی که در دست داشت، کنار میزد گفت: مثلا اگه زن اون فضانورد بشم میره بهشت!؟

نگاهی به مرد چهل ساله ی معتادی که در اتاق نشسته بود انداخت و بی توجه راه آشپزخانه را در پی گرفت که مرد از جا برخاست: به به... شازده خانوم!

اعتنایی به او نکرد و به راهش ادامه داد. پیرمرد کنارش ایستاد:شرمنده آقا رحمان! میدونی که چقدر کله خرابه!

رحمان نیشخندی شیطانی زد که سبب شد دندانهایش که بر اثر افراط در مصرف حشیش به سیاهی میزد مشخص شود: عیب نداره... زن هر چی خوشگلتر، نازش بیشتر!

-:غمت نباشه؛ حاجیت راضیش میکنه!

رحمان ابرو بالا انداخت: نوچ... خودم امشب راضیش میکنم!

دسته کلیدش را از جیب بیرون آورد و در دست پیرمرد گذاشت: شما با بچه ها برید دور دور، من باهاش یه دو کلمه حرف دارم!

مرد چینی بر پیشانی انداخت. وقتی چهره ی مصمم رحمان را دید با تردید سر تکان داد: رو تخم چشم! اما حواست باشه ها، این دختر امانت آقاشه!

صورت رحمان در هم رفت و تن صدایش عوض شد: گفتم که اختلاط میکنیم!

پیرمرد به سرعت خود را جمع و جور کرد. برگشت و خطاب به پسر دوازده ساله ای که گوشه ی اتاق نشسته بود و مشغول بازی با فندک بود گفت: برو بچه هارو جمع کن بریم یه دوری بزنیم!

پسرک با شادی از جا برخاست: آخ جون!

همانطور که به سمت آشپرخانه میرفت صدایش زد: آبجی فرشته!

پیرمرد به سرعت دست دراز کرد و از پشت یقه ی پیراهن پسرک را گرفت: کجا؟ فرشته نمیاد... تو برو بقیه رو صدا بزن!

پسرک سر تکان داد و به سرعت از اتاق خارج شد. پیرمرد دودل به رحمان نگریست. رحمان سر تکان داد: خاطرت جمع!

هنوز هم مردد بود اما به هر زحمتی بود دل کند و به دنبال پسرک از اتاق خارج شد.

رحمان که صدای روشن شدن موتور پیکانش را شنید خیالش راحت شد. با خنده ای چندش آور گفت: حالا واسه من ناز میکنی دختره ی دهاتی!

با نیت پلیدی که در سر داشت به سمت آشپزخانه به راه افتاد. فرشته روی زمین چنبره زده بود و محتویات درون قابلمه ی روی پیک نیک را به هم میزد. با دیدن سایه ی رحمان سر بلند کرد و با دیدنش به سرعت نگاهش را دزدید. تمام سعیش را میکرد تا با این تجسم حقیقی شیطان روی زمین چشم در چشم نشود.

بی توجه به او از جا برخاست و به سمت کمد چوبی که یک لنگه ی درش آویزان بود رفت و چند عدد سیب زمینی بیرون آورد و با چاقویی که در دست داشت مشغول پوست کندنشان شد. رحمان همانطور آنجا ایستاده بود و منتظر فرصت مناسب بود تا وارد عمل شود. فرشته از نگاه خیره اش عاصی شده بود اما کاری از دستش بر نمی آمد. هر چه سریعتر سیب زمینی ها را پوست کند تا زودتر از آشپزخانه خارج شود. به سمت پارچ آب رفت. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. بچه ها را صدا زد اما جوابی نشنید خواست بلندتر صدایشان بزند که رحمان مانع شد.

-:نیستن... رفتن بیرون. فقط من و تو اینجاییم!

فرشته به سرعت رو برگرداند. رنگ از صورتش رخت بربسته بود و از ترس و هیجان نفسش گرفته بود. تپیدن قلبش را در سینه احساس میکرد. سعی کرد آرام باشد و به کارش ادامه دهد اما لرزش دستانش مانع میشد. نگاهی به چاقوی روی تخته ی خوردکنی انداخت. آرام به سمتش رفت و چاقو را برداشت. نزدیکتر شدن رحمان را که حس کرد خودش را جمع و جور کرد و دسته ی چاقو را محکمتر فشرد.

رحمان پارچ آب را از روی زمین برداشت: من میریزم، تو بشورشون!

فرشته آرام سر تکان داد: نه... نمی خواد!

رحمان به سمتش رفت: مگه نمی خوای شام بپزی! داره دیر میشه.

فرشته از روی شانه اش نگاهی به قابلمه انداخت بعد هم به چاقو. نمی خواست سلاحش را از خود دور کند اما از طرفی هم نمیخواست رحمان را عصبانی کند. او آدم خطرناکی بود. گریه اش گرفته بود. حسابی از رحمان میترسید. چاقو را کناردستش گذاشت، طوریکه به محض حرکت مشکوکی از سوی رحمان بدان دسترسی داشته باشد. به ناچار سبد سیب زمینی ها را برداشت و مشغول شست و شویشان شد. هنوز سیب زمینی اول را نشسته بود که ناگهان رحمان دست دراز کرد و بازویش را چسبید و او را به سمت خود کشید. این حرکتش را آنقدر سریع و ناگهانی انجام داد که فرشته فرصت دفاع نیافت. با دستان قدرتمندش ساعد دستانش را گرفت و او را مجبور کرد تا چشم در چشمش بایستد.

فرشته ناچار نالید: بزار برم... ولم کن!

رحمان که از آزارش لذت میبرد، صورتش را در مقابل صورت فرشته گرفت؛ طوریکه فرشته برخورد نفسهایش را حس میکرد. چشمانش را با قدرت به هم فشرد و صورتش را برگرداند.

-:هان... حالا مهربون شدی!

فرشته با ترس آب دهانش را فرو داد: تو رو خدا...

رحمان پوزخندی زد: حالا خداشناس شدی! واسه من ناز میکردی هان!

سرش را کج کرد و سرش را به صورت او نزدیک تر کرد. فرشته امتناع کرد و سعی کرد عقب بکشد اما رحمان مانع شد. اشکهایش سرازیر شد: ولم کن... ولم کن...

کم کم صدایش به فریاد تبدیل شد. رحمان مانند عروسکی فرشته را در دست چرخاند و با شدت به دیوار کوباند: هیچکی تو این بر و بیابون صداتو نمی شنوه، تا دلت میخواد داد بزن.

تکانی بخودش داد. تنش می لرزید. نفسش به سختی بالا می آمد و قلبش با تمام قدرت در سینه می کوبید. بر خلاف همیشه از پشت چشمان اشکی اش خیلی تیز تک تک رفتارهای رحمان را زیر نظر داشت. گویی تما تنش چشم شده بود و هر حرکت او را می پایید. اشک می ریخت و در بین بازوان پر قدرت شیطان مقابلش تکان می خورد شاید رهایی یابد. پس از تلاش فراوان توانست یکی از دستانش را آزاد کند. دست انداخت و با ناخن های کوتاهش گردنش را خراش داد اما رحمان عین خیالش هم نبود. او را بیشتر به دیوار فشرد و تن سنگینش را رویش انداخت تا نتواند حرکت کند اما فرشته ناامید نشد. آنقدر داد زده بود که گلویش میسوخت و آنقدر تقلا کرده بود که سرتا پا خیس عرق شده بود اما رحمان دست بردار نبود. در گیرودار درگیریشان رحمان دست انداخت و یقه ی پیراهن گل گلی اش را جر داد. فرشته نمی دانست گریه کند، فریاد بزند، از خودش دفاع کند یا به بخت بدش لعنت فرستد.

ناگهان فرشته با نیرویی که خودش هم نمی دانست از کجا آورد با پا ضربه ای به زانوی رحمان زد و او را به عقب هل داد. رحمان عقب عقب رفت و پایش به پیک نیک گیر کرد و همراه آن نقش زمین شد و قابلمه در حال قل قل کردن به زمین افتاد و تمام محتویاتش رویش ریخت. رحمان از درد فریاد زد: آخ... سوختم.

رحمان فریادی از جان و دل می کشید و فرشته ناباورانه بالای سرش ایستاده بود و تقلایش را مینگریست. رحمان شروع به فحاشی کرد و سعی کرد از جا برخیزد. فرشته به ناچار نگاهی به دور و بر کرد تا کاری کند اما خبری از چاقو نبود. ناگهان توجه به قابلمه ی واژگون جلب شد. مانند شیر زخمی به روی رحمان پرید و با حرکتی قابلمه را از روی زمین برداشت و در حالیکه می غرید، چند ضربه ی پی در پی به سرش زد. دلش آنقدر پر بود که این ضربه ها هم نمی توانست راضی اش کند. مدام فریاد میزد: کثافت... آشغال... بی ناموس بی شرف...

سرش آنقدر گرم بود که متوجه سوختن دستانش در اثر تماس با قابلمه داغ نشد و یا خونی که از سر رحمان جاری شده بود. آنقدر رحمان را زد تا از هوش رفت. رحمان که از هوش رفت خیالش راحت شد. نفس نفس میزد. ناگهان عقلش سرجایش آمد. به صورت داغون رحمان خیره شد. از دهانش خون بیرون میریخت. نگاهی به دندانهای خورد شده ی رحمان که دوتایشان روی زمین افتاه بودند انداخت. برگشت و به چیزی که قبلا صورت رحمان بود خیره شد. ناگهان بغضش ترکید. با ترس و لرز از روی سینه اش پایین آمد و کنارش چنبره زد. رحمان دیگر نفس نمی کشید، قفسه ی سینه اش دیگر بالا و پایین نمی رفت.

ناگهان مثل جن از جا پرید. با سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت در دوید. با همان لباسهای پاره، با پاهای برهنه، گریان در دشت اطراف شروع به دویدن کرد. میخواست دور شود، میخواست از این کابوس دور شود؛ از این مجازات که نامش زندگی بود. بی توجه به اطرافش فقط میدوید. گاهی به عقب برمیگشت و در خیالاتش همچنان رحمان را میدید که دنبالش میکند و همین باعث میشد سریعتر بدود که ناگهان با برخورد جسمی سخت با کمرش از دویدن باز ماند. برای لحظه ای حس کرد دارد پرواز میکند، برای لحظه ای بی وزنی را احساس کرد اما در کسری از ثانیه گرانی زمین مانع آسمانی شدنش شد.

با کمر به زمین خورد و نقش زمین شد. نفسش به سختی بیرون می آمد. اتومبیل سیاهرنگ به سرعت ترمز کرده بود اما دیگر دیر شده بود. در میان گرد و خاکی که پیرامون اتومبیل را پوشانده بود، درب راننده باز شد و مردی هراسان پایین پرید. در تاریکی نمی شد صورتش را تشخیص داد. دوان دوان به سمتش آمد. با دیدن جسد نیمه جان فرشته کنارش زانو زد و وضعیتش را بررسی کرد. فرشته خواست تکانی بخورد که مرد مانع شد: نه... تکون نخور... الان زنگ میزنم آمبولانس!

فرشته هراسان بازویش را چنگ زد: نه...

با بغض ادامه داد: فقط منو از اینجا ببر.

مرد آرام سر تکان داد: مطمئنی؟

-:من خوبم...

از پشت پرده ی اشک در نور کم چراغ های اتومبیل صورت لاغر مرد جوان را دید. صورتش آرام بخش بود. با دیدنش فرشته لبخندی زد، بالاخره احساس امنیت به سراغش آمده بود. عماد که از وضعیت دختر فهمیده بود اوضاع از چه قرار است سعی کرد آرامش کند: نگران نباش...

دستش را به سمتش دراز کرد: میتونی دستم و بگیری و بلند شی؟

فرشته اطاعت کرد و دستش را گرفت. دستانش گرم بود، برخلاف دستان سرد و عرق کرده ی او. اما انگشتانش به سختی می توانستند دستان مرد را لمس کنند. دستان سوخته اش حال که در دستان مرد قرار گرفته بودند می سوخت. عماد با دقت فرشته را از روی زمین بلند کرد. فرشته که دیگر توانی برایش نمانده بود به زحمت روی پاهایش بند شده بود. دیگر حتی تاب گریه کردن را هم نداشت. عماد نگاهی به پیراهن پاره و موهای در هم ریخته ی فرشته کرد. به سرعت کتش را از تن بیرون آورد و روی شانه ی فرشته انداخت. از برخورد دستان عماد با بدنش، فرشته خود را جمع و جور کرد و از جا پرید. عماد به سرعت عقب کشید: ببخشید!

دوباره به سمتش رفت: کاریت ندارم!

با دقت دو طرف کت را کشید و سعی کرد بدن زخمی فرشته را بپوشاند تا بیش از این خجالتزده نشود. سعی کرد با ملاحظه تر رفتار کند تا باعث ترس فرشته نشود. دوباره قدمی عقب رفت.

-:میتونی سوار ماشین بشی... میخوام ببرمت بیمارستان! تو تصادف کردی...

فرشته نگاه مستاصلش را به او دوخت. با لحن اطمینان بخشش گفت: قول میدم کاریت نداشته باشم... فقط تا بیمارستان باهام بیا!

نگاهی به اطراف انداخت و بی آنکه چیزی بگوید به سمت اتومبیل به راه افتاد. عماد به دنبالش آمد و با گامهای بلندش خود را زودتر رساند و در کنار راننده را برایش گشود. فرشته دوباره مردد ماند.

-:قسم میخورم... فقط تا بیمارستان!

فرشته با تردید سوار شد. با اینکه غریزه اش میگفت به غریبه ای که این وقت شب در وسط بیابان دیده است نباید اعتماد کرد، آن هم با توجه به اتفاق چند لحظه ی پیش اما چهره ی عماد آنقدر اطمینان بخش بود که فرشته تصمیم گرفت بیخیال غریزه اش شود. در ضمن در این هجوم بی کسی ها او تنها پناهش بود. تنها کسی که میتوانست او را از این جهنم برهاند.

روی صندلی که جا گرفت، عماد در را بست و به سمت دیگر اتومبیل رفت. فرشته کت عماد را چنگ زد و صورتش را در یقه اش فرو برد. ناگهان دستش به فلزی سرد خورد که باعث شد لرزه به جانش بیفتد. برگشت و آرام به اسلحه ای که کنار ترمز دستی قرار داشت خیره شد. ترس به جانش افتاد. قلبی که کم کم آرام می گرفت دوباره شروع به تپیدن کرد. امروز در این لحظه در این شب گویی زمان مرگ او فرا رسیده بود. لحظه ای چشم بست. نهایت این راه مرگ بود. نهایتا این مرد تفنگ را به سویش نشانه می رفت و او را از این زندگی جهنمی خلاص می کرد. لبخند زد. مرگ، آرامش. با این افکار آرامش به وجودش برگشت. چشم گشود. ذهنش شروع به تحلیل کرد این مرد که بود، وسط این بیابان چه میکرد و برای چه یک تفنگ را با خود حمل میکرد. از این معما خوشش نمی آمد. آنطور که معلوم بود، این مرد نمی توانست یک شخص معمولی باشد اما... در حال حاضر او تنها ناجی اش بود.

عماد در راننده را باز کرد و بی توجه به فرشته روی صندلی جا گرفت. پیش از انکه استارت بزند برگشت تا فرشته را چک کند که متوجه نگاه خیره اش به تفنگ شد. چینی بر پیشانی انداخت و منتظر واکنش فرشته شد. فرشته آرام سر بلند کرد و به عماد خیره شد. گویی منتظر توضیحی از سوی عماد بود، چیزی که خیالش را راحت کند عماد اما تنها از روی ناچاری لبانش را به هم فشرد.

همین جواب برای فرشته بس بود. عماد چیزی را انکار نکرد، سعی نکرد فریبش دهد، تنها چیزی که بود را نشانش داد. فرشته که دیگر توان مقابله با حوادث را نداشت تصمیم گرفت خود را در دستان این مرد که حالا مظنون به قتل هم بود رها کند. تصمیم گرفت با سیل حوادث همراه شود و با آن حرکت کند. یا مرگ یا زندگی... تفاوت چندانی برایش نداشت. اما می دانست راهی برای برگشت به خانه ای که آن شیطان را در آن رها کرده ندارد. این مرد که حال کنارش نشسته بود شاید قاتلی بود و برای کشتن به این محل آمده بود. قاتل... خود هم قاتل بود. رحمان را کشته بود. نه با اسلحه با قابلمه ی غذایی که برای شام آماده می کرد. تفاوتی نداشت او هم قاتل بود.

نگاهش را از صورت عماد گرفت و به تاریکی بی پایان جلوی رویش خیره شد.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهش را از صورت عماد گرفت و به تاریکی بی پایان جلوی رویش خیره شد. به جاده ای نا معلوم که باید با عماد میپیمود. جاده ای که سرنوشت نا معلومی را برایش رقم می زد. راهی که در آن قدم گذاشته بود سرنوشتش را به سوی زندگی گشوده بود. او اولین قدم را برداشته بود اما بی خبر از آینده ای که او را به سمت خود می کشید قدم در این راه گذاشته بود. نفس کشید گرمای درون ماشین آرامش را مهمان چشمانش کرد.



ایران،تهران، هم اکنون:



فرشته همانطور که روی نیمکت سرد پارک نشسته بود به سوختگی جزئی روی دست راستش خیره بود. انگار همین دیروز بود که سوخته بود اما امروز دیگر هیچ ردی از آن زخم عمیق نبود و همه ی اینها را مدیون عماد بود. نگاهی به چمدان سیاهرنگ کنار دستش انداخت. تمام دارایی اش، این چمدان، لباسهای تنش همه را مدیون عماد بود، عمادی که حال به راحتی او را از خانه اش بیرون انداخته بود؛ مانند یک تکه آشغال! بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، بدون هیچ تاملی؛ گویا تمام این یک سال و نیمی که با هم بودند برایش بی معنی بود.

عصبانی بود؛ از دست خودش عصبانی بود که به همین راحتی خوشبختی اش را فدای خیال خامش کرده بود، از دست عماد که به راحتی کنارش گذاشته بود، از دست پدر و مادرش که تنهایش گذاشته بودند، از دست رحمان که آلونک امنش را تهدید کرده بود... از دست تمام دنیا عصبانی بود آنقدر که میخواست انتقام بگیرد! اما این هم از دستش بر نمی آمد؛ هیچ کاری از دستش بر نمی آمد. تمام زندگی اش این گونه گذشته بود، نه فرصت ادامه تحصیل یافته بود، نه هوش پیشرفت داشت و نه مهارت خاصی داشت. در تمام زندگی اش هیچ کاری نکرده بود و هیچ انگیزه ای نداشت. زندگی او مرده بود، روزهایش تکراری بود تا اینکه با عماد رودررو شده بود. عماد دنیایش را عوض کرده بود، تکه ای از بهشت را به او نشان داده بود اما حالا...

سر بلند کرد و نگاهی به اتومبیل های در حال عبور انداخت. هوا دیگر تاریک شده بود و همه ی این سایه های خاکستری سعی داشتند خود را به خانه برسانند. او هم بود همین کار را میکرد اما حالا، او دیگر خانه ای برای رفتن نداشت، جایی برای ماندن نداشت و کسی هم برای نگران شدن نداشت. از حماقت خودش خنده اش گرفته بود؛ آنقدر احمق بود که فکر کرده بود اگر شهاب را تسلیم امیرارسلان کند قائله ختم به خیر میشود و عماد با آغوشی باز به خانه برمیگردد.

سر بلند کرد. خنده اش حال به گریه تبدیل شده بود. سعی داشت جلوی اشکهایش را بگیرد و همین کارش سبب میشد سردردش شدیدتر شود. سرانجام تسلیم شد و های های به گریه افتاد.

عماد که از دور نظاره گر این صحنه بود با ناراحتی سرش را به صندلی تکیه داد. فرشته ی کوچکش آواره شده بود و کاری از او بر نمی آمد. شرایط حال حاضرش از جهنم هم سوزنده تر بود. برای لحظه ای با خود اندیشید: اگه بازم مجبور بشه برگرده پیش اون مردک چی؟!! اگه بازم گیر یکی از اون باندا بیفته! اگه دوباره کسی بهش دست درازی کنه، چی؟!!

همانطور که این افکار در ذهنش میچرخید فرشته را تماشا میکرد که تنها و بی پناه روی نیمکت سرد و آهنی پارک نشسته بود. ناخودآگاه دست برد به سمت دستگیره و در را گشود؛ هنوز در از چهارچوب جدا نشده بود که به خود آمد. همه ی این بلا ها در مقابل بلای رئیس چیزی نبود. اگر رئیس از وجود فرشته باخبر میشد و میفهمید که چه کرده، عماد هرگز نمی توانست خودش را برای اتفاقاتی که به دنبالش می افتاد ببخشد.

بی آنکه چشم از او بردارد گوشی اش را بیرون آورد و در میان دفترچه تلفنش به دنبال شماره ای گشت. پس از یافتنش لحظه ای اندیشید تا از کاری که میخواست بکند مطمئن شود. پس از چند بوق تماس برقرار شد.

عماد با شنیدن صدای پشت گوشی صدایش را صاف کرد: سلام... من عمادم، همسر فرشته!

-:...

-:بله... تشکر، شما چطورین؟ خانواده چطورن؟

-:...

-:نه، فرشته حالش خوبه.

-:...

-:حقیقتش، من و فرشته یه جروبحثی داشتیم، حالام فرشته از خونه رفته!

-:...

-:بله، میدونم پیش شما نیست! موضوع اینه که فکر نکنم فعلا صلاح باشه فرشته برگرده خونه، اما جاییم برای موندن نداره!

-:...

-:منم همین فکرو میکنم، اگه بشه باهاش تماس بگیرین و بگین بیاد خونه شما!

-:...

-:فقط نگین که من ازتون خواستم.

-:...

-:ممنون. باعث زحمت شدیم. حتما از خجالتتون در میام!

-:...

-:به هر حال اگه چیزی نیاز داشتین خبرم کنین.

-:...

عماد نفس عمیقی کشید و گفت: راستی، خواهشا مواظب فرشته باشین. بازم ممنون!

تماس را قطع کرد و دوباره به فرشته خیره شد. قطره های اشکی که از گونه ی فرشته آویزان بود دل عماد را ریش میکرد. با خود زمزمه کرد: فکر نکن به همون آسونی که اومدی تو زندگیم، میتونی سرتو بندازی پایین و بری! این موقتیه، نمیزارم خیلی ازم دور شی!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دوباره شروع به شماره گیری کرد و بلافاصله پس از برقراری تماس گفت: عمادم، یه کاری واست دارم!

-:...

-:هر چقدر تمیز انجامش بدی همونقدر پول میگیری.

-:...

-:میخوام چندتا مدرک و دستکاری کنی.

-:...

-:یه خونه ای دارم، میخوام کاری کنی کسی اصلا نفهمه مال منه.

-:...

-:آدرسش و واست میفرستم، دهن همسایه هارم ببند. در ضمن، یه سند ازدواجم هست.

-:...

-:واسه خودمه.

-:...

-:اسم عروس مهم نیست. فقط پاکش کن.

-:...

-:خوبه. نصف پولو میریزم به حسابت. میخوام تا دو روز همه چی تر و تمیز بشه.

بی آنکه منتظر جوابی شود تماس را قطع کرد.

**************

آیناز خسته از انتظار در صندلی فرو رفت. با سر اشاره ای به قاب چوبی روی دیوار کرد: کاردستی خوشگلیه!

مهران مسیر نگاهش را تعقیب کرد و به تابلوی روی دیوار رسید. با سر تائید کرد: اره... سوزندوزیه، مال گلستان. یه دویست سالی قدمت داره، نسل به نسل تو خاندان جمشیدی دست به دست شده.

آیناز ناباورانه گفت: پس حتما خیلی گرونه.

مهران متفکر گفت: فکر کنم... جمشیدی خیلی از این چیزا خوشش میومد.

آیناز به صورتش خیره شد: بابابزرگت؟

مهران به سمتش برگشت: اوهوم...

آیناز دست دراز کرد و زخم روی گونه اش را نوازش کرد: خیلی درد میکنه؟

مهران زیر چشمی نگاهی به بتول که کنار دستش ایستاده بود انداخت و صورتش را عقب کشید: نه!

بتول نگاهی به زخم نه چندان عمیق روی گونه اش انداخت. در دلش نگران حال مهران بود اما از دستش عصبانی هم بود. از اینکه غریبه ای را وارد خانه کرده که از نظرش لیاقت ندارد عصبانی بود.

آیناز که از علت امتناع مهران خبر داشت لبخندی زد: عیبی نداره، خودم بعد شام روش پماد میمالم.

-:قبلا پماد زدم. خودش خوب میشه.

آیناز خودش را لوس کرد: نباید به خاطر من با بابات بحث میکردی.

مهران با همان لحن سردش گفت: این ماجرا ربطی به تو نداره، بین من و افتخاریه!

آیناز خواست حرفی بزند که صدای بلند و واضح ساعت در طبقه ی اول پیچید که ساعت ده شب را اعلام میکرد. مهران به سرعت سر بلند کرد: بتول... نظرت چیه شام و بخوریم؟!!

بتول سر تکان داد: بله... همین الان میگم شام و بیارن!

آیناز که دور شدن بتول را نظاره گر بود پرسید: مثل اینکه بابات نمی خواد بیاد!

-:از اولشم قرار نبود بیاد.

-:پس واسه چی اینقدر منتظر موندیم!

لبخندی گوشه ی لبش نقش بست: واسه اینکه عصبانیش کنیم!

آیناز پوزخندی زد: خیلی خوشت میاد، نه؟!

مهران جوابی نداد، به جایش گفت: راستی، جلوی بتول بهتره فاصلمونو رعایت کنیم.

آیناز ناراضی پرسید: چرا؟!!

مهران با تحکم گفت: چون من میگم!

-:خیلی از بتول خوشم نمیاد، فکر نکنم اونم ازمن خوشش بیاد.

-:مهم نیست... باهاش کنار میای.

آیناز با لحنی که انگار تحت تاثیر قرار گرفته باشد گفت: وقتی تو رو اینطوری، اینجا؛ تو این خونه میبینم؛ مردونه تر به نظر میرسی! ازت خوشم میاد!

چینی بر پیشانی انداخت: بهتره مواظب باشی تا عاشقم نشی!

آیناز با خیال آسوده گفت: خیالت تخت، آدم عاقل دوبار از یه سوراخ گزیده نمیشه! شاید ظاهرتو عوض کنی اما چیزی که تو رو مهران کرده رو نمی تونی عوض کنی؛ تو همونی که هستی میمونی!

مهران سر تکان داد: خوبه، که اینو میدونی. در ضمن... میتونی بهش بگی افتخاری یا هوشنگ خان... هی نگو بابات بابات!

-:اما باباته!

مهران چشم غره ای نشانش داد: اما اسمش هوشنگه!

آیناز شانه بالا انداخت. نمی خواست ترسش را آشکار کند: باشه... میگم امیرهوشنگ خان!

در طبقه ی بالا هم گفتگوی دیگری در جریان بود؛ بین افتخاری و شمس الدین. افتخاری برگه ها را روی میز گذاشت: خوب، چی فکر میکنی؟

شمس الدین لبانش را به هم فشرد: طرح خوبیه! یه جورایی همه جانبست، از چندطرف سود میکنیم.

-:همینطوره، بالاخره یه کاری کرد.

-:اما همه ی اینا مشروط به اینه که قیمت گاز تو منطقه بیشتر بشه، اونم در حالیکه تو سه سال گذشته قیمت گاز تقریبا ثابت بوده، حتی با وجود زمستون سرد.

افتخاری با اطمینان گفت: اگه مهران این طرحو ریخته، حتما یه فکری براش کرده. جدیدا خیلی این ور اون ور میره!

شمس الدین پروژه را بست و کنار گذاشت: اینطور که معلومه خیلی روتون تاثیر گذاشته!

-:آره... این اولین باریه که واقعا داره یه کار مفید واسه شرکت میکنه و اولین باریم هست که یه ایده مطرح کرده.

-:میدونین که این طرحو خودش ننوشته، مشاورا و زیردستاش نوشتن. اون فقط ایده ی اصلی رو داده.

افتخاری با غرور گفت: میدونم... اما من واسه همین تلاش کردم! خوبی رئیس بودن همینه؛ لازم نیست همه ی کارا رو خودت انجام بدی، زیردستات انجامش میدن!

شمس الدین تائید کرد: همینطوره... پس مهران خان زده تو خال! باید بهش بگم که کار پروژه رو شروع کنه یا اول میخواین تو هیئت مدیره مطرحش کنین؟

-:نیازی نیست. بهتره تو جلسه مطرحش نکنیم، اگه اوضاع درست پیش نره به ضررمونه! بزار اول ببینیم مهران با قیمت گاز چیکار میکنه! در ضمن مهران همین الانم کارشو شروع کرده، اینو نشونم نداده که ازم اجازه بگیره، نشونم داده تا توجهمو جلب کنه!

-:که موفقم شده.

-:میخواد قدرتشو بیشتر کنه، میخواد بهم نشون بده که میتونه این تشکیلاتو اداره کنه!

شمس الدین زیرکانه پرسید: میخواین این اجازه رو بهش بدین؟ میخواین قدرتشو بیشتر کنین؟

افتخاری اندیشمندانه گفت: دیر یا زود مهران جای منو میگیره، فکر نکنمم اونقدر صبور باشه که بزاره من از تک و تا بیوفتم بعدش. همین روزاست که پشتش گرم بشه به دوروبریاش و حمایت آدمای بانفوذ و بدست بیاره. اونوقت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. میخوام قبلش خودم کنار برم، قبل از اینکه جنگ شروع شه، خودم عقب بکشم! چون اون پسرمه و من نمی تونم شکست پسرمو ببینم.

-:پس میخواین اختیاراتتونو واگذار کنین؟

-:آره... کم کم؛ ولی آره! اینطوری حرص و طمع مهرانم یکم کم میشه. اگه این پروژه خوب پیش بره، قصد دارم پست معاونت مدیرعامل و بهش بدم و یه جورایی اجازه بدم شرکت و اداره کنه!

شمس الدین سعی کرد خود را ناراضی نشان دهد: به هر حال این تصمیم شماست و تموم این سالها مردی با مهارت شما تو تجارت ندیدم. اگه فکر میکنین مهران برای جانشینی شما آماده ست، من حمایتش میکنم. چون شما تو آدما استعدادایی میبینین که بقیه نمی بینن!

-:پس مواظب مهران باش، نذار خطا بره...

-:امر امر شماست.

افتخاری لحظه ای اندیشید: دختره رو دیدی؟

-:هونیکه طبقه ی پایین همراه مهرانه؟

افتخاری با سر تائید کرد.

-:بله، دیدمش... به نظر میومد منتظر شمان واسه شام!

-:مهم نیست!

-:همون دختریه که تو هتل با مهران خان ملاقات داشت. سابقه ی خوبی نداره، قبل از ازدواج مهران خانم انگار خیلی باهاش صمیمی بوده.

افتخاری مشکوک گفت: دربارش تحقیق کن. ببین چی داره که مهران واسش طمع کرده! حتما یه نفعی براش داره که ورداشته آوردتش اینجا!

شمس الدین ساده لوحانه گفت:شاید عاشق شده، مثل همسر قبلیش.

-: اون سلیقه ی مهران نیست، مهران از دخترای پاک و معصوم خوشش میاد. از اونایی که احمق و خوش خیالن! این دختره حتی یه ذره هم شبیهش نیست. داره از دختره سوءاستفاده میکنه، خیلی راحت میشه فهمید. فقط به خاطر لجبازی هم این کارو نمیکنه! باید چیز با ارزشی باشه که حاضر شده باهاش ازدواج کنه. بگرد ببین اون روز تو هتل درباره ی چی حرف زدن. حتما کسایی بودن که چیزی شنیدن!

-:ته و توشو براتون درمیارم!

-:اما مواظب باش، نمی خوام مثل قضیه ی راننده بو ببره!

-:تعقیب کردن مهران کار سختیه. حواسش جمعتر از اونیه که نشون میده.

*******************

ریز خندید: یعنی الان باید بیام بدزدمت!

فرانک در گوشی نامش را با جدیت تکرار کرد. به صورت آرایش شده ی فرانک نگاه کرد و گفت: وقتی اینقدر بخودت رسیدی ازم توقع دیگه ای داری؟

فرانک خجالت زده لب گزید و انریکو در دل اعتراف کرد دلتنگش است حتی وقتی از پشت مانیتور گوشی او را می بیند. چشمان خسته اش را فشرد و انگشتانش را به میان موهایش حرکت داد.

فرانک لبخند زد: امروز خسته شدی؟

-: اونقدر خسته ام که چشام و به زور باز نگه داشتم.

فرانک غرید: پس چرا زنگ زدی برو بخواب برو...

انریکو چشم بست و با چشمان بسته زمزمه کرد: آخه جای یه نفر الان تو بغل من بود که نیست برای همین خوابم نمیبره...

فرانک ریز خندید و گفت: برو بخواب فردا شب سعی می کنم بیام پیشت.

میان خواب و بیداری لبخند زد: داری سر بچه شیره می مالی؟!

فرانک سر تکان داد: اصلا! فردا وقت داری واسه شام؟

-:نباید بگی وقت داری، بگو فردا شامو با هم بخوریم. من واسه تو همیشه وقت دارم!

-:الکی نگو، تو کارتو بیشتر دوست داری!

-:اینطوری نیست. نصفه شبی قهر نکن...

-:برو بخواب. بیخوابی زده به سرت داری چرت و پرت میگی!

-:چشم، میرم بخوابم.

-:من دیگه قطع میکنم... مواظب خودت باش! خوب بخوابی!

-:فردا میبینمت. خواب منو ببینی!

فرانک با خنده تماس را قطع کرد. انریکو هم تماس را قطع کرد و همچو تخته سنگی به روی تخت افتاد. خودش را بالاتر کشاند و سرش را به بالش رساند. به پشت دراز کشید و بالاخره راحت شد. تلاشش برای رسیدن به بالش خسته اش کرده بود. دستانش را روی سینه گذاشت و عمیق نفس کشید. چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد اما چیزی مانعش میشد. دستش را کمی بالاتر آورد درست وسط قفسه ی سینه اش بود، کمی بالاتر از جاییکه میشد نبض را حس کرد. وجودش کاملا برایش مشهود بود، طوریکه حتی از روی تیشرتش هم میتوانست برجستگی اش را حس کند. تا زمانی که این نشان را به سینه داشت فراموش نمی کرد. امکان نداشت فراموش کند سرنوشت تلخی را که رئیس برایش رقم زده بود. اصلا برای همین نگهش داشته بود، تا هیگاه فراموش نکند، تا هیچگاه سردرگم نشود.

در همین افکار بود که با شنیدن صدای در از جا پرید. به سرعت از جا برخاست و به سمت در رفت. پشت در ایستاد و گوش کرد. صدایی به گوشش نرسید. برگشت و از داخل کشوی میز کنسولش جعبه ای چوبی بیرون آورد و سرپوشش را کنار زد. اسلحه را بیرون آورد و گلنگدنش را کشید. دوباره پشت در ایستاد نفس عمیقی کشید و آرام در را باز کرد. پس از اطمینان از امن بودن سالن، بیرون رفت و وقتی تهدیدی نیافت به سمت پله ها رفت. نیمی از پله ها را همانطور که گاردش را حفظ کرده بود پایین رفت و به پاگرد رسید. با دیدن مردی که پایین پله ها روی کاناپه پشت به او نشسته بود سریع خودش را جمع و جور کرد و اسلحه اش را آماده کرد.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اما بعد انگار که مرد را شناخته باشد اسلحه را پایین آورد و در کمرش جاسازی کرد.

همانطور که از پله ها پایین میرفت گفت: باید رمز درو دوباره عوض کنم!

مرد به سمتش برگشت: میدونی که ده بارم عوضش کنی باز من بازش میکنم!

انریکو معترض گفت: آخه چی بگم؟!!داشتم میخوابیدم، فکر کردم دزده!

-:هنوز که نصفه شبم نشده!

خود را روی کاناپه رها کرد و پاهایش را روی میز کشید:خسته ام!

جی جی با خنده گفت: دیگه داری پیر میشیا!

انریکو این حرفش را ناشنیده گرفت: شاید یکی تو خونه باشه واسه چی سرتو میندازی میای؟

جی جی با شیطنت گفت: مثلا کی؟ فرانک؟

-:آره...

-:منکه مشکلی ندارم!

انریکو سر چرخاند و با لحنی جدی گفت: اون داره، منم دارم!

-:باشه! دیگه نمیام!

انریکو به سمت یخچال رفت: خونه ی جدید چطوره؟

-:خیلی خوبه! دیگه زنی ندارم که مدام بهم نق بزنه که چرا وسایلو سر جاش نمیزارم و چرا صدای آهنگو بلند میکنم یا چرا ظرفا رو جمع نمی کنم!

زن را با تاکید بیشتر و اشاره به انریکو گفته بود. پوزخندی زد: منم از شر یه بچه تخس راحت شدم!

جی جی ادامه داد: در ضمن سارا هم دیگه با خیال راحت میاد خونم و نگران بقیه نیست!

-:من که کاریش نداشتم، اون همش میخواست تظاهر کنه که شما با هم نیستین!

-:واسه اینکه تو رئیسشی و اون حسابی ازت خجالت میکشه.

بلند شد و در همان حال باشه ای گفت. لیوان آبش را پر کرد و کمی از آن نوشید. ناگهان جی جی با حالتی جدی از جا برخاست و دستانش را از هم گشود: انریکو... به نظرت من ایرادی دارم؟

انریکو لیوان را روی کابینت گذاشت: نصفه شبی اومدی از من درباره ی ایرادات میپرسی؟!!

جی جی بی توجه گفت: من قدم بلنده، قیافم خوبه، خوشتیپم، پولدارم، باهوشم، خوش اخلاق و شوخم... پس چه ایرادی دارم!

-:وقت نشناسی!

جی جی طوریکه انگار با خودش حرف میزند گفت: نه... باید نظر یه زنو بدونم؛ دونا...

سر تکان داد: نه... یکی مثل خودش، فرانک...

گوشی اش را به سمت انریکو پرت کرد: زودباش زنگ بزن فرانک!

انریکو گوشی را در هوا دو دستی قاپید: واسه چی؟ جی جی دادی رفت؟

-:چی رو؟

-:عقلتو!

-:نه!

خسته دوباره روی کاناپه نشست: آره... دارم عقلمو از دست میدم!

انریکو کنارش نشست: تو چت شده؟

حالت صورت جی جی تغییر کرده بود؛ دیگر از آن صورت خندان خبری نبود: چرا سارا منو نمی خواد؟

-:نمی خواد؟!! اگه نمی خواست که این همه مدت باهات نمی موند.

-:شاید... پس چرا نمیخواد.

-:چی رو؟

-:ببین... من میخوام رابطمونو به یه سطح جدیدی ببرم اما اون... من میخوام...

انریکو میان حرفش آمد: فهمیدم! خوب یکم فرق میکنه!

-:اون تا حالا با هیچ مردی نبوده، باورت میشه؟!! میگه به رابطه ی قبل از ازدواج اعتقاد نداره!

انریکو با لحنی که از تجربه ی زیادش نشأت میگرفت گفت: جی جی... اینجا رم نیست و متاسفانه تو دست رو دختری گذاشتی که اصلا شبیه آدمای بی بند و بار امروزی نیست! باید اینا رو قبول کنی و به نظراتش احترام بزاری!

-:ولی الان ما چند وقته که داریم در جا میزنیم. حتی بهش درخواست ازدواجم دادم اما رد کرد.

-:چرا؟

-:میگه خانوادش هیچوقت منو قبول نمی کنن! و در ضمن ما هیچوقت نمی تونیم ازدواج کنیم!

-:راست میگه!

-:ولی تو رم مسلمونا با مسیحیا ازدواج میکنن!

-:تو رم، نه تهران.

جی جی لحظه ای اندیشید بعد گویی چیزی به ذهنش رسید: فهمیدم!

-:چی؟

-:هیچی، ولش کن! فهمیدم چطوری مشکلمو حل کنم!

-:خیلی خوب...

جی جی دهانش را جمع کرد: با مهران به کجا رسیدی؟

-:مهران... فعلا دارم میگردم؛ اما اینطور که فهمیدم داره نفوذشو زیاد میکنه، باورت میشه، غذاشو با آدمایی میخوره که من برا دیدنشون هفته ها دنبالشون میدوم!

-:به خاطر افتخاریه!

انریکو مطمئن نفی کرد:نه... شاید اولش به خاطر اون بود اما الان... الان اونا داره رو خود مهران سرمایه گذاری میکنن! رو آیندش.

-:فهمیدی چی زیر سرشه؟

-:نه... اما فکر کنم بدونم واسه چی ما رو وارد بازی کرده!

-:چرا؟

-:هر کاری که مهران داره میکنه، قانونی نیست. میخواد اگه نقشه هاش لو رفت همه چی رو بندازه گردن ما و خودش بکشه عقب.

جی جی ناباورانه سر تکان داد: ما رو سپر خودش کرده...

-:فکرم نکنم قصدش این باشه که جلوی اون گروهو بگیره.

-:پس چرا داره این کارا رو میکنه؟

-:میخواد بهشون بفهمونه که زیردستشون نیست. افتخاری قبلا با این آدما کارمیکرده و ازشون اطاعت میکرده. حالا مهران میخواد نشون بده که مثل افتخاری نمی تونن اونو به استثمار بگیرن، داره قدرتشو بهشون نشون میده که مثلا اگه بخوان کاری بر علیهش بکنن اینم بلده چطوری پاتک بزنه!

حرفش که تمام شد نفس عمیقی کشید. یک ریز حرف زدن خسته اش کرده بود.

جی جی با سر تائید کرد: با عقل جور درمیاد، مهران آدم فرصت طلبیه!

انریکو ناامیدانه سر تکان داد: ولی هنوزم نفهمیدم که مهران میخواد به چی برسه!

-:میفهمیم... خیلی زود، قبل از اینکه موفق بشه.

-:امیدوارم!

پس از مکث کوتاهی ادامه داد: تو چی؟ چیزی فهمیدی؟

-:خوب... اول اینکه پروانه عین ماده شیر از سیستمش محافظت میکنه، ولی من یه چیزایی فهمیدم! میدونی سی و هفت فایلاشو با رنگ طبقه بندی میکنه؛ مثلا اونایی که واسشون بی خطرنو سفید، اونایی که دوستشوننو سبز، اونایی که احتمال داره دشمن بشنو زرد و اونایی که دشمنن رو قرمز دسته بندی میکنن. هر چی قرمزش تیره تر باشه دشمن بزرگتریه!

-:خوب؟!!

-:من و تو زردیم. یعنی اگه بریم قرمز کارمون ساختست. کامران دوستمون نیست.

-:میدونم... راستش جی جی، ما هیچ دوستی نداریم!

جی جی بی خیال گفت: اما پرونده ی سیاه مال کسی نیست جز مهران. مهران دشمن شماره یک سی و هفته! اما اینکه چرا الان دارن با هم کار میکنن و نمی فهمم!

-:منافع مشترک... میتونه دشمانا رو کنار هم بزاره.

-:همینطورم یکی هست که همرده با مهرانه و یه جورایی پروندشون به هم ربط داره!

انریکو کنجکاو پرسید: کی؟

-:یکی با اسم رمز آتوسا.

جی جی که تغییر حالت آشکار انریکو را دید گفت: میشناسیش؟

-:آره... ولی خیلی وقته که مرده!

جی جی متعجب گفت: چی؟!... نه نمرده!

-:یعنی زنده ست؟

-:آره... اون یکی از مامورای سابق 37 ه! بعدش علیهشون شورش میکنه و از اون وقت میشه دشمنشون. حالا هم که داره با مهران کار میکنه. چند باریم جونشو نجات داده، یه بار کامران کشتی مهران و منفجر کرده تا مهران بکشه، اون موقع اون جونشو نجات داده. همون موقعی که مهران رفته بود کیش اما سر از بیمارستان درآورد.

انریکو که سعی میکرد گفته های جی جی را تجزیه تحلیل کند زیر لب زمزمه کرد: به من گفتن آتوسا مرده، گفتن رئیس کشتتش!

-:شاید یه جوری میخواستن غیبتشو برات توجیه کنن تا زیاد گیر ندی. آتوسا همکارشو میکشه و فرار میکنه. اسم رمز همکارش سپند بوده!

-:یادمه... سپند جلو چشمای خودم ماشینش منفجر شد. من فکر میکردم کار افتخاریه!

-:نه... فکر کنم بیخبر ترین آدم تو این ماجرا اون باشه.

انریکو پوزخندی زد: آره انگار.

-:انگار جنگ مهران و کامران خیلی بزرگه.

انریکو متفکر سر تکان داد: آره... اما ما باید ازش استفاده کنیم.

-:چطوری؟

-:ببینم میتونی این آتوسا رو برام پیدا کنی؟

-:سی و هفت خیلی وقته که دنبالشن و هنوز نتونستن پیداش کنن!

انریکو از کوره در رفت و تقریبا فریاد کشید: میتونی یا نه؟

جی جی با آرامش سر تکان داد: آره... میتونم!

آرام شد: خوبه!

ناگهان میز به لرزه در آمد. نگاه هر دو به موبایل روی میز افتاد. جی جی خم شد و گوشی اش را از جلوی انریکو برداشت. با دیدن صفحه ی موبایل هراسان از جا برخاست و همانطور که مشغول کار کردن با آن بود به سمت در رفت.

انریکو متعجب از جا برخاست: چی شده!

جی جی که سرش گرم بود با بی حوصلگی پاسخ داد: یـــکی به اســـــم بی داره سیـــــــستممو به هم میریـــــــــزه!

-:چی؟

جی جی بی آنکه سر بلند کند گفت: من شاید فردا نیام شرکت. باید برم حال اینو بگیرم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:پس بالاخره چی شد؟

زهره روی مبل جابجا شد و منتظر ماند تا عماد* پاسخش را بدهد.

-:گفتم که؛ چیز به درد بخوری نبود. یه سری فیلم و سریال، یکم عکس از خودشو جاهایی که رفته، چندتا کتاب و مقاله درباره ی سیاست و اقتصاد و اینجور چیزا. حتی مرورگراشم چک کردم، هیچی تو هیستوریشون نبود.

ناباورانه ادامه داد: این بشر حتی به پروژه های شرکت خودشونم اهمیت نمیده... سیستمش آشغاله و پر از آشغال!

زهره ناامیدانه زمزمه کرد: پس هیچی به هیچی!

-:نباید انتظار زیادی ازش داشت... باورتون میشه مهران واسه ماشینش جعبه سیاه داشته، اونم تو دورانی که هیچکس از اینا نداشت؛ واسه ضبط مسابقه هاش ازش استفاده میکرده؛ چندتا از فیلماشو هنوز نگه داشته. عین موشک ماشین میرونه!

زهره که حوصله اش سر رفته بود گفت: پس هیچ چیز عجیبی توش نبود؟

-:عجیب که چرا، بود.

-:چی؟

-:اون مرورگر تور و برنامه های چت دارک وب و داره!

-:اون دیگه چیه؟

-:یه شبکه ست شبیه اینترنت که معمولا واسه کارای خلاف استفاده میشه و غیرقابل ردیابیه.

-:مهران اینو میخواد چیکار؟

-:سوال همین جاست؛ من هر کاری کردم نتونستم بفهمم اونجا چیکار داره یا با کی چت میکنه، کاملا غیرقابل دسترسن.

-:بعد میگی چیز مهمی نیست.

عماد* با خیال راحت گفت: اینکه چیزی نیست، بیشتر آدما از این برنامه ها دارن؛ مخصوصا اونایی که توهم توطئه دارن. مهرانم که آدم کنجکاویه...

-:نمیشه روش حساب کرد...

-:دقیقا.

-:هر چی که جمع کردی رو واسم بیار.

مردد گفت: مطمئنین؟! آخه چیزای خوبی توش نیست.

-:گفتم که بیارشون!

تماس را قطع کرد و گوشی را در دامنش رها کرد. با صدای قدمهایی که از پله ها پایین می آمد به سمت پله ها برگشت. آتش در پاگرد ایستاد و خطاب به زهره پرسید: عماد هنوز نیومده؟

زهره که غیبت عماد دوباره یادش افتاده بود با نگرانی گفت: نه! دو روزه که رفته، گوشیشم جواب نمیده! نکنه چیزیش شده باشه؟

آتش با مهربانی لبخند زد: نترس، عماد که بچه نیست. هر جا باشه دیگه پیداش میشه...

-:میترسم باز به پروپاش پیچیده باشن!

-:هیچکی کاری باهاش نداره، همه میدونن نباید بزنه به سرش.

پیش از آنکه زهره چیزی بگوید صدای باز شدن در شیشه ای ورودی ساختمان به گوش رسید. آتش به سرعت گفت: بیا، اومد!

هر دو به راهرو چشم دوختند. سایه ی مردی روی پارکت نقش بست. عماد پس از درآوردن کفشهایش وارد سالن شد. با دیدن نگاه منتظر آن دو بی تفاوت مقابلشان ایستاد. به محض ورودش بوی تند سیگار در همه جا پیچید. چشمان سرخش، موهای ژولیده اش، صورت اصلاح نشده اش، نگاه خمارش، همه حاکی از دورانی سختی بود که گذرانده بود. زهره با دیدنش به سرعت از جا برخاست و بی توجه به گوشی به زمین خورده اش به سمتش رفت.

نگران پرسید: چی شده؟

عماد میخواست جواب دهد "هیچی" اما حوصله ی از هم گشودن لبانش را نداشت. زهره مدام عماد را سوال پیچ میکرد و نگرانی اش را ابراز میکرد که با صدای آتش ساکت شد. با لحن سردی گفت: بیا بالا، کارت دارم!

آنقدر لحنش محکم بود که زهره هم جرئت مخالفت نداشت.

عماد نگاهش را به چشمان جدی آتش دوخت و سر تکان داد. دستی به بازوی زهره زد: چیزی نیست!

به دنبال آتش از پله ها بالا رفت و وارد اتاق کار رئیس شد. رئیس پشت میزش ایستاد و در حالیکه کشوی میز چوبی کنده کاری شده را بیرون میکشید دستور داد: درو ببند!

عماد در را پشت سرش بست و به نزدیکی میز آمد. آتش چند قطعه عکس را روی میز کوبید: اونجا چه غلطی میکردی؟

عماد نیم نگاهی به عکس ها که با دوربین دید در شب گرفته شده بودند و او را در حوالی عمارت طاووس نشان میدادند انداخت. چیزی نگفت.

نیازی به دانستن پاسخش نداشت اما سکوت عصبانی اش میکرد. تقریبا فریاد کشید: جواب بده!

صورت عماد در هم رفت. بعداز دو شب بیخوابی واقعا دیگر کشش فریاد را نداشت. ذهنش به اندازه ی کافی مغشوش بود. سر بلند کرد و با چشمان خاموشش به صورت آتش خیره شد: خودت میدونی!

آتش با حرص عکس ها را برداشت و به صورتش کوبید. عماد واکنشی نشان نداد، حتی چشمانش را هم نبست.

-:این چه وضعشه!؟ دستوراتمو اجرا نمی کنی، گم و گور میشی و وقتیم که پیدات میشه سر تا پاتو گند پوشونده! تو چه مرگته؟! اگه میخوای اینطوری باشی بهتره گورتو گم کنی... من آدمی نمیخوام که نشه بهش اعتماد کرد! آدم بی دست و پایی مثل تو که حتی نمی تونه یه خائن و پیدا کنه به کارم نمیاد!

در تمام مدت عماد بی تفاوت به حرفهایش گوش سپرده بود، حتی وقتیکه آتش اخراجش کرده بود هم واکنشی نشان نداد، انگار که چیزی نمی شنود اما هنگامی که آتش به پایان جمله اش رسید عماد سر بلند کرد. با صدایی که از ته چاه شنیده میشد زمزمه کرد: اینقدر دلت میخواد انگشتاشو ببری؟!

آتش چینی بر پیشانی انداخت. عماد منتظر نماند و با فریاد تکرار کرد: اینقدر دلت میخواد انگشتاشو ببری؟!

پاسخ آتش برایش مهم نبود. بی معطلی از جیبش چاقوی ضامن داری بیرون آورد و تیغه اش را رها کرد. با عصبانیت پنجه اش را روی میز کوبید و تیغه ی چاقو را به کنارش کوبید. تیغه ی چاقو در چوب فرو رفت و چاقو صاف ایستاد و به آتش نیشخند زد.

-:بیا... میتونی ببریشون!

آتش دسته ی فلزی سرد چاقو را در دست گرفت و آن را بیرون کشید. بر خلاف عماد با آرامش گفت: مال تو رو نمی خوام...

همانطور که با تیغه زیر ناخنهایش را تمیز میکرد قدم زنان به کنارش آمد: مال خائنو میخوام!

عماد که آتش را زیر نظر داشت گفت: تقصیر منه! من دهنمو نبستم... حواسم به جاسوسای امیرارسلان نبود.

آتش دست عماد را گرفت و بیشتر به میز فشرد. تیغه ی چاقو را روی گوشت نرم انگشتانش گذاشت.عماد برای لحظه ای ترسید: آیا واقعا فرشته ارزش این ازخود گذشتگی را داشت؟

با حوصله گفت: چطوری؟

عماد از افکارش بیرون آمد: چی؟

-:چطوری شهابو لو دادی؟

به سرعت گفت: مست بودم، دست خودم نبود... گوشای افتخاری همه جا هستن، میدونی که!

آتش تیغه را بیشتر فشار داد. آنقدر تیز نبود که برای بریدن انگشت مناسب باشد؛ اما با مهارت و فشار مناسب به درد میخورد.

-:تو که مشروب نمیخوری!

عماد که تمام حواسش پی چاقو و دست آتش بود که با مهارت تیغه را روی انگشتانش میرقصاند گفت: حالا دیگه میخورم!

ناگهان فشار روی انگشتانش کم شد. پیش از آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاده آتش چرخید و تیغه را زیرگلویش روی شاهرگش گذاشت. سردی تیغه باعث شد خودش را جمع کند.

از چشمان آتش، آتش میبارید: کیه؟! اونیکه داری قایمش میکنی کیه؟

عماد بی توجه به فاصله ی کوتاه چاقو با رگش و او با مرگ گفت: خودم... من لوش دادم!

و روی کلمه ی من تاکید کرد.

آتش چنگی به یقه ی پیراهن سیاهش زد و چاقو را بیشتر فشرد، طوریکه سردی چاقو گرمی خونش را احساس کرد: فکر میکنی نمی فهمم...

سرش را نزدیکتر آورد و زیر گوشش زمزمه کرد: فکر کردی پیداش نمی کنم؟!!

لحنش اصلا دوستانه نبود و این عماد را بیشتر نگران میکرد. تمام نقشه هایش نقش بر آب شده بود. خیلی ساده لوح بود که فکر میکرد میتواند رئیس را گول بزند. تنها امیدش این بود که آتش هرگز ماجرای فرشته را نفهمد.

آتش صورتش را عقب کشید و در چشمان عماد خیره شد. کمی سر خم کرد میتوانست ترس را در آنها ببیند، با اینکه به خوبی پنهانش کرده بود.

چاقو را با ملایمت پایین کشید که باعث شد خط باریک سرخی از خون به جا بگذارد. زخم چاقو عمیق نبود اما از روی شاهرگش تا زیر گلویش ادامه داشت. او را به عقب هل داد و در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت گفت: پیداش میکنم، اونوقت هر دوتاتونو با هم میکشم!

عماد قدمی به عقب پرت شد و مانند کوه سرجایش ایستاد. میدانست که این یک تهدید تو خالی نیست. میدانست که رئیس بی خودی حرفی نمیزند. میدانست که اگر دستش به فرشته برسد کارش تمام است.

آتش لب و لوچه اش را جمع کرد: حالا گورتو گم کن، بوی گندت خفم کرد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران تابی به صندلی چرمی اش داد و به سمت دیوار برگشت. به تابلویی که پشت سرش به دیوار آویخته شده بود خیره شد. اکثر اوقات بدان خیره میشد و می اندیشید. تک تک ساختمانهایی که در دوطرف رودخانه قرار داشتند را به دقت بررسی میکرد و آنها را دنبال میکرد تا در جایی وسط نقاشی ساختمانها به لکه های رنگ تبدیل میشدند.

-:پس افتخاری حسابی پخته!

صدای شمس الدین در اتاق پخش شد: آره... طرحت حسابی تنور و داغ کرده، وقتشه نونتو بچسبونی!

-:میچسبونم، به وقتش... نباید عجله کنیم، اول باید خمیرش ورز بیاد وگرنه خراب میشه!

-:هر طور دوست داری، اما افتخاری هنوز خر نشده، بهت شک داره، میخواد سر از کارت در بیاره، گفته تعقیبت کنم.

مهران پوزخندی زد: همیشه ناامیدم میکنه!

-:من خیالشو راحت میکنم اما تو هم حواستو جمع کن!

-:من میدونم چیکار میکنم، تو حواست پی کارت باشه!

شمس الدین جوابی نداد.

مهران ادامه داد: چیزی شد خبر بده!

به سمت میز برگشت و دکمه ی آیفون گوشی روی میز را فشرد و تماس را قطع کرد: چطوره؟

احتشام که روی مبل نزدیک میز نشسته بود و تمام صحبتهایشان را شنیده بود سر تکان داد: بدک نبود! اما حواست به خود این مردکم باشه، یه خائن همیشه خائنه!

-:میدونم... اما هنوز لازمش دارم!

-:اگه این کارو یه سره کنی، میشی رئیس پیشرو پارس. پیشرفت خوبیه!

مهران با خنده ای گوشه ی لبش گفت: کار تمومه! همه چی آماده ست!

احتشام مخالفت کرد: اوم... فریمان و یادت نره! اون دردسر ساز تر از اونیه که فکر میکنی.

مهران سر تکان داد: هنوزم داره درباره ی کارام تحقیق میکنه، دست بردار نیست!

-:باید از شرش خلاص شی، هر طور شده!

مهران لحظه ای اندیشید: باید سرشو گرم کنیم، اونقدر که دیگه یاد ما نیوفته!

-:نقشه ای داری؟

-:درباره ی شرکتشو کاراش تحقیق کن، ببین میشه انگولکش کرد یا نه.

-:مطمئنا میشه.

مهران انگشتانش را به هم تکیه زد: خوب، دیگه چی میمونه؟

-:اون دختره، آتوسا...

-:اون، باید یه جوری دلشو به دست بیارم، خیلی خوشحال نیست که دارم با کامران کار میکنم، شاید یه کم مزاحمت ایجاد کنه اما در کل چیز خاصی نیست.

لحظه ای فکر کرد: در ضمن، دو تا طراحم بفرست خونه که درباره ی لباس عروس و عروسی و اینجور چیزا با آیناز حرف بزنن!

احتشام چینی بر پیشانی انداخت: واقعا که نمی خوای ازدواج کنی؟

-:نه... معلومه که نه! اما یه جوری باید دهنشو ببندم، بیشتر از اونی که به نظر میرسه میدونه!

*************

جی جی میکروفون هدست را به دهانش نزدیکتر کرد و جوری که کسی صدایش را نشنود گفت: تو گند زدی به سیستمم!

صدای کامپیوتری گفت: تو هم دستکمی از من نداری! بیشتر برنامه هام دیگه بالا نمیان.

جی جی حق به جانب گفت: اگه سعی نمیکردی هکم کنی اینطوری نمی شد!

با لحن تمسخر آمیزی که به سختی قابل تشخیص بود گفت: من؟! ببین کی چی میگه! کی بود که اول شروع کرد. همینکه لوت ندادم خیلیه!

جی جی خونسرد گفت: این جنگ بین من و توئه؛ لازم نیست کامران و انریکو رو درگیر کنیم.

-:الان داریم حرف میزنیم.

-:من تسلیمم؛ بیا آتش بس کنیم. از کار انداختن سیستم همدیگه کمکی بهمون نمی کنه.

با صدای انریکو به سمتش برگشت: چی داری اونجا پچ پچ میکنی؟

جی جی به سرعت گفت: هیچی!

هدست را از روی گوشش پایین کشید و ارتباطش را با سیستم قطع کرد.

صدای کامپیوتری در فضا پخش شد: حرفای هکری!

مهران که روی کاناپه لم داده بود با انگشت اشاره ای به کامپیوتر کرد: اون دیگه کیه؟

-:بی!

مهران صورت انریکو را از نظر گذراند و دوباره به جی جی خیره شد: کی؟

پیش از آنکه کامران پاسخی بدهد جی جی گفت: یکی از آدمای کامرانه!

مهران رو به کامران برگرداند که پشت پنجره ایستاده بود و دقایقی پیش از پس پرده ی حریر خیابان را دید میزد. کامران که از پیش دستی جی جی ناراضی بود زمزمه کرد: یکی از ماموراییه که روی پرونده کار میکنه.

مهران دوباره به سمت جی جی برگشت: تو دیدیش؟

با سر تائید کرد. مهران پوزخندی زد و زمزمه کرد: غریبتون منم!

مخاطبش کسی نبود. کامران ساکت ماند؛ دلیلی نداشت که مهران را از تصور درستش دور کند. اما انریکو دست به کار شد: منم ندیدمش!

مهران ابرویی بالا انداخت: جی جی دیدتش، یعنی تو دیدیش! اونکه چیزی رو ازت قایم نمی کنه!

انریکو نیم نگاهی به جی جی انداخت که با نگاهش حرفهای مهران را تائید میکرد و دوباره به مهران نگریست. کامران به سمتشان آمد: نیومدیم اینجا که ببینیم کی به کی اعتماد نداره! بی... کارتو شروع کن!

-:بله قربان! ما تو خونه ی این یارو و دفتر کارش دوربین و میکروفون کار گذاشتیم اما هیچی به هیچی. هر روز میره شرکت و بعدش برمیگرده خونه، یکم تو اینترنت میگرده، با بچه هاش چت میکنه و یکم تلویزیون میبینه!

جی جی اضافه کرد: جمعه هام میره سر قبر زنش، هر هفته سر ساعت. کارمند دقیقیه، تو این بیست و پنج سال حتی یه بارم تاخیر نکرده!

کامران تائید کرد: پاک پاکه! مجید مظفری، یه کارمند ساده که حتی شغل حساسیم نداره، حسابای بانکیش، داراییاش، خرج و مخارجش همه پاکن! حتی بچه هاشم مشکلی ندارن. اصلا به پروفایل نمی خوره، در ضمن اهل پریدن با آشنای تو هم نیست.

جی جی بی پروا پرسید: حالا واقعا با هم رابطه دارن؟

همه ی نگاه ها به سمت مهران برگشت.مهران لبانش را به هم فشرد: اینطور که میگه!

انریکو متفکر گفت: باید اینم در نظر داشته باشیم که ممکنه دارن بازیمون میدن!

مهران با خشمی پنهان به سمتش برگشت. انریکو نباید این حرف را میزد، نباید به این نتیجه میرسید. به سرعت گفت: فکر نکنم، منطقی به نظر نمیرسه.

کامران روی مبل رو به روی انریکو نشست: احتمالش هست.

مهران سعی کرد آنها را منحرف کند اما همزمان نمی خواست خواسته ی قلبی اش فاش شود: واسه چی باید اینکارو بکنن!؟

انریکو شانه بالا انداخت: نمی دونم، اینو تو باید بفهمی! راستش هر کی که تو رو یه ذره بشناسه میدونه که اهل زیردست شدن نیستی، همکاری شاید اما آدم کسی شدن اصلا!

-:خوب؟

-:اونا به یه هدفی توجه تو رو به خودشون جلب کردن، بعدشم عجیب نیست که تنها ردی که اولش از این مظفری پیدا کردیم ما رو یه راست برد پیش آیناز، زنی که خیلی راحت راضی شد باهامون همکاری کنه؟

کامران نگاه مشکوکش را به مهران دوخت: آیناز خیلی مشکوکه!

مهران به دفاع کردن برخاست اما آرامشش را از دست نداد: اولا که اون از وجود شما خبر نداره، داره به من اطلاعات میده. اونم به خاطر یه سری مسایل شخصی. بعدشم این مظفری آدمشه، بی سرو صدا و آروم؛ کسی اصلا بهش مشکوک نمیشه. همینطور من آیناز و میشناسم، اون مغزش اندازه گنجشکه، اصلا نمی کشه که بخواد به توطئه و اینجور چیزا فکر کنه. همچین آدمی به چه دردشون میخوره.

کامران با تمسخر گفت: تو هم مغز گنجشکی به نظر میای!

مهران خودش را به نشنیدن زد. به نظر می آمد که کامران راضی شده است پس انریکو هم دیگر دنبالش را نگرفت. نمی خواست که مهران به بی اعتمادی اش شک کند.

جی جی نگاهی به انریکو انداخت و هنگامیکه انریکو با حرکت سر شکست عملیات را نشان داد سعی کرد بحث را عوض کند: خوب بی... قرار بود فایلای دوربینا و میکروفونا رو برام بفرستی، درباره ی اون صدایی که گفتم چیکار کردی!

مهران از خدا خواسته در عوض کردن بحث همدستش شد: کدوم صدا؟

بی جواب داد: توی یکی از میکروفونهای خونه ی مظفری یه صدایی هست که جی جی بهش مشکوک شده. من بررسیش کردم، چیز خاصی نیست. چون میکروفون به دیوار پشت سرویس چسبیده صدای هواکشه!

جی جی پوزخندی زد: هواکش؟! واقعا باورت میشه؟

مهران سر تکان داد: بعضیا شون واقعا بی سرو صدان!

انریکو که منظور جی جی را فهمیده بود گفت: به چیز دیگه ای مشکوکی؟

جی جی با اطمینان گفت: مال هواکش نیست!

کامران از جا برخاست: چطور؟

-:نمی دونم، فقط میدونم که مال هواکش نیست.

کامران به صفحه ی کامپیوتر چشم دوخت: تو چی میگی بی؟

-:منکه میگم چیزی نیست. حتی من از روی صداش تونستم مدل هواکشم پیدا کنم، صد در صد هواکشه!

مهران از جا برخاست: میتونین بمونین و مشکل هواکشو حل کنین اما من باید برم، جلسه دارم!

کامران به سمتش برگشت: اگه بمونیم کمکی نمی کنی، تو بهتره حواست به موش خونگیت باشه!

مهران همانطور که اورکت دودی اش را به تن میکرد گفت: مواظب باش، شاید این موش خونگی زنم بشه!

انریکو هم از جا برخاست: تو به این راحتی دم به تله نمیدی، نگران نباش.

مهران انگشت هشدار به سمتش گرفت: تو هیچی از حیله ی زنا نمی دونی...

به سمت در به راه افتاد و از آپارتمان خارج شد. کامران به محض بسته شدن در گفت: خوب، حالا ماجرای هواکش...

پیش از آنکه جی جی حرفی بزند انریکو گفت: حتما همون هواکشه، جی جی اشتباه میکنه!

جی جی رنجیده خاطر گفت: من اشتباه نمی کنم، اون صدای هواکش نیست.

انریکو به سمتش برگشت: پس صدای چیه؟

-:شاید یه سرور. به خاطر اینکه صداش با صدای هواکش قاطی میشه نمیشه تشخیصش داد.

کامران که از این ایده خوشش آمده بود گفت: میتونه اینطور باشه، مگه نه بی!؟

صدای کامپیوتری گفت: من صدا ها رو از هم جدا کردم اما فقط صدای هواکش بود.

جی جی ناراضی در صندل فرو رفت. نمی توانست خودش را راضی به پذیرفتن این نظریه بکند. کامران به سمت کیف و کتش رفت: پس مشکلش حل شد.

انریکو سر تکان داد: آره... کارمون دیگه تمومه!

بی ارتباط را قطع کرد و کامران رفت. حالا دیگر جی جی و انریکو تنها مانده بودند. جی جی که حالش گرفته شده بود اه بلندی کشید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو به سمتش آمد: چته؟

-:اون یه سروره!

-:جی جی...

جی جی با هیجان بی توجه ادامه داد: مگه نگفتی که یکی رو میشناختی که از روی صدای موتور ماشین مدلشو حدس میزد، اینم مثل همونه... من اونقدر با سیستم کار کردم که صدای سرورو تشخیص بدم، اون قطعا یه سروره!

انریکو سر تکان داد: میدونم!

جی جی جا خورد. دست به صندلی گرفت و خود را بالا کشید. با تردید گفت: میدونی؟

-:آره... میدونم!

-:پس چرا...

انریکو ناامیدانه گفت: من تا حالا تو جلسات زیادی بودم و با آدمای زیادی کار کردم اما هیچوقت اینقدر تحت فشار نبودم. مهران... کامران... به هیچکدوم نمیشه اعتماد کرد.

-:واسه همین...

نفس عمیقی کشید: آره... اینا آدمش نیستن که بخوای هر چی میدونی بهشون بگی، باید چندتا چیزو واسه خودمون نگه داریم. واسه همین قضیه ی سرور و از سر باز کردم.

-:مهرانم که هفت خطه!

-:رفتارشو دیدی!

جی جی شانه بالا انداخت: من که چیزی نفهمیدم.

-:از صورتش نه! اون خدای زیرآبی رفتنه، نمیشه از رفتارش چیزی فهمید. اما اینکه خودشو به حماقت زد، نکته ـش اینجاست. همه ی چیزایی که الان گفتمو از قبل میدونست فقط نمی خواست ما بدونیم. اون میدونه که مظفری حواس پرتیه، واسه همین آیناز و برده خونشون. بعید نیست که دستش با اونا تو یه کاسه باشه.

******************

آتش روی نیمکت چوبی جابجا شد و دست چپش را مشت شده زیر چانه اش گذاشت و دوباره از پنجره ی بزرگ کنار میز به بیرون خیره شد؛ به میدان بزرگ اسبدوانی و سوارکارانی که برخی با مهارت اسبشان را به نمایش گذاشته بودند و برخی به زحمت میخواستند سوار زین شوند. میدان آنقدر دور بود که به زحمت میشد صورت سوارکاران را تشخیص داد اما با توجه به طرز سواری شان تشخیصشان برای آتش تیزبین کاری نداشت.

انگشتان دست دیگرش را جمع و مشت کرد. افکارش ناخودآگاه به سمت عماد میرفت و رفتار عجیبش. در تمام سالهایی که همراه او گذرانده بود، او را شناخته بود. عماد کسی نبود که چنین رفتاری کند، هرگز این روی عماد را ندیده بود. این عماد آنقدر برایش ناآشنا می آمد که در دل فکر میکرد شاید عماد را طلسم کرده اند. از فکرش خنده اش گرفته بود اما... تا بحال نتوانسته بود هیچ دلیل منطقی ای برای رفتارش پیدا کند. تا کنون فکر میکرد هیچ نیرویی روی زمین آنقدر قوی نیست که رابطه ی عمیق بین او و عماد را از بین ببرد. با وجود تمام دعواهایشان، با وجود اختلافاتشان عماد برایش به اندازه شهاب عزیز بود. همانند برادر کوچکتری که سعی داشت اثبات کند که بزرگ شده است. اما حالا... حالا عماد به اندازه ی هفت دریا از او دور بود و او دلیلش را نمی دانست. نمی دانست کدام نیرو او را اینگونه از آتش جدا ساخته که حتی متوجه هم نشده.

-:به چی فکر میکنی؟!

با این حرف از قاب پنجره بیرون آمد و به سمت صدا برگشت. انریکو که از شدت سرما نوک دماغ و گوشهایش سرخ شده بود، سرش را در یقه ی پلیور نفتی اش فرو برده بود تا شاید کمی گرم شود. آتش که هنوز افکارش رهایش نکرده بودند بی هیچ جوابی به صورتش خیره شده بود. انریکو بی تعارف روی نیمکت رو به رویی نشست.

-:نمی دونستم از سوارکاری خوشت میاد!

انریکو دستکشهای سوارکاری چرمی اش را روی میز رها کرد: خوشم نمیاد، به خاطر تو و مهران افتخاری میام اینجا!

-:به خاطر ما؟!

-:اوهوم... خوبه که دوروبر آدمایی مثل شما باشم، در ضمن آدمای با نفوذ دیگه ای هم اینجا عضون.

آتش لحظه ای اندیشید بعد با زیرکی پرسید: پس مهران و می شناسی!

-:معلومه که می شناسم. کیه که ولیعهد پیشرو پارس و نشناسه.

آتش از اینکه مهران را ولیعهد خطاب کرده بود خنده اش گرفت. انریکو هم پا به پای آتش خندید و گفت: ولی خیلی باهاش صمیمی نیستم. برخوردای محدودی باهاش داشتم. اما انگار تو باهاش صمیمی هستی!

-:چطور؟

اطراف را پایید و گفت: اونی که شهاب و نجات داد مهران بود. فکر نکنم آدمی باشه که واسه هرکسی اینکار و بکنه.

آتش سرتکان داد: میشه گفت آره صمیمی هستیم.

انریکو چشم ریز کرد: تا چه حد؟ منظورم اینه فکر کنم اگه عاشق هم باشین کارتون سخت بشه.

آتش بلند خندید: عاشق؟!

انریکو فقط سری به طرفین تکان داد.

-:چطور؟

-:پدر اون و تو رقبای سر سخت همین. که باعث میشه مهران هم رقیب تو باشه.

-:رابطه من و مهران خیلی پیچیده هست. زبون فارسی زبون زایاییه منم زبونای زیادی بلدم اما تا حالا کلمه ای ندیدم که بتونه رابطه من و مهران و توصیف کنه.

انریکو ابرو بالا انداخت: چه توصیف دقیقی.

آتش شانه بالا کشید.

-:نگفتی...

آتش پرسشگرانه نگاهش کرد.

-:نگفتی به چی فکر می کردی؟!

-:به وفاداری!

انریکو جا خورد: چی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آتش صبورانه تکرار کرد: وفاداری.

-:کسی بهت خیانت کرده؟

لحظه ای اندیشید و زیر لب زمزمه کرد: میشه اینطوری گفت.

انریکو با شیطنت دستانش را روی میز جلو کشید و با حالتی متفکر پرسید: مرده یا زن؟

آتش بیخیال پرسید: مگه فرقی هم می کنه؟

-:در مورد زنا نمی دونم اما تنها چیزی که باعث میشه یه مرد خیانت کنه یه زنه.

آتش در فکر فرو رفت و زمزمه زد: یه زن!؟

یک زن، آن هم در زندگی عماد! چیزی غیر ممکن تر از این نبود. بیشتر دوست داشت بچسبد به فرضیه ی طلسم شدنش تا اینکه فکر کند که عماد به خاطر یک زن به او و تمام زندگی اش پشت کرده است. حالت آشفته ی عماد را به یاد آورد و فکر کرد: چطور زنی باعث شده که عماد به همچین صورتی در اید.

با صدای انریکو روحش به درون کافی شاپ برگشت.

-:باورت نمیشه که مردا واسه خاطر عشقشون چه کارایی میکنن! اونا حتی حاضرن جونشون و بدن.

آتش بی اعتماد گفت: فکر نکنم...

-:باور کن، مردا شاید خیلی با هم فرق داشته باشن ولی تو این نقطه مشترکن!

آتش لبانش را به هم فشرد: اینطور نیست، یه مردی بود که فکر میکردم عاشقه اما اون وظیفشو به عشق ترجیح داد...

انریکو آرام پلک زد. مهم نبود چطور نگاه کند، فقط یک چیز به ذهنش میرسید و آن این بود که مردی که آتش میگوید پویش آریاست.

آتش به سرعت نتیجه گیری اش را اعلام کرد: اما اگه تو به عنوان یه مرد اینو میگی حتما راسته!

با لحنی که آثار کمی از ناامیدی در آن مشهود بود گفت: شاید اون آدم واقعا عاشق نبوده!

انریکو دیگر نمی توانست عقب بنشیند. با وجود تمام اتفاقاتی که پیش آمده بودند، با وجود سالهایی که سپری شده بودند، با وجود فرسنگها فاصله ای که بین آن دو دیوار کشیده بودند حق نداشت، نه... آتش حق نداشت به او شک کند. حق نداشت پاکترین و بی ریاترین احساسی را که تا به حال به یک زن غیرهمخونش داشت زیر سوال ببرد. ناگهان تمام رویدادها را از نظر گذراند. به یاد آورد که در آن پشت بام چه صادقانه با او سخن گفته بود، به یاد آورد که چقدر از بیدار شدن در آغوش او خوشحال شده بود و به یاد آورد که چگونه به خاطر عشقش به او چشمانش کور شده بود. نه... نمی توانست ساکت بماند و منتظر بماند تا آتش همینطور به او و شرافتش توهین کند. اما چگونه باید این کار را میکرد؛ چگونه بدون هیچ اثری از تعصب از احساس و جایگاهش دفاع میکرد، چگونه پویش عصبانی و رنجیده خاطر را از نگاه تیزبین آتش پنهان میکرد.

لب خشکیده اش را با زبان تر کرد: شاید بهش مهلت ندادین تا انتخاب کنه!

آتش جا خورد و این را پنهان نکرد. چگونه انریکو فریمان این حرف را میزد؛ مردی که آشکارا به تمام مردان زندگی آتش توهین کرده بود حالا به دفاع از انها برخاسته بود. این مرد واقعا عجیب بود و مدام آتش را به چالش می طلبید. لبانش را به هم فشرد: فرصتشو داشت. اون وفادارترین مردی بود که تا حالا دیدم فقط...

با تاسف ادامه داد: وفاداریش واسه من نبود.

انریکو از گفتگو باز ماند. آتش او را تحسین میکرد؛ او پویش آریا را تحسین میکرد و آشکارا اظهار میداشت که از او انتظار از خودگذشتگی داشت. با خود اندیشید که یک زن از چطور مردی همچین انتظاری دارد. پاسخش بی شک مرد زندگی اش بود و بلافاصه بدان اندیشید که اگر آتش فرصت انتخاب را به او داده بود، پویش چه میکرد. سعی کرد با ذهن پویش به این سوال پاسخ دهد اما حالا او آنقدر دور به نظر میرسید که میشد گفت طرز تفکرش هم برای انریکو ناآشنا بود.

با صدای زنی که تازه به جمعشان افزوده شده بود به خود آمد. فرانک لبخندی زد: ببخشید دیر کردم!

انریکو که هنوز در شک بود سر تکان داد. فرانک به سمت آتش برگشت: سلام!

آتش با لبخند از جا برخاست: خانم فریمان، سلام!

دست سردش را که خبر از سردی هوای خارج میداد به گرمی در دست فشرد و ادامه داد: حالتون خوبه؟!

-:بله. شما چطورین؟

آتش زیر چشمی نگاهی به انریکو که همچنان به آنها خیره بود انداخت: میشه گفت خوبم!

اشاره ای به اطراف کرد: شما هم واسه ی سوارکاری اومدین.

فرانک با سر تائید کرد: با اینکه تازه شروع کردم اما انگار استعدادشو دارم!

دروغ بود، و خودش بهتر از همه این را میدانست. به کاری که او روی اسب میکرد هر چیزی میشد گفت جز سوارکاری! اما اکنون زمان دستکم گرفتن خودش نبود. نه دربرابر زنی که میدانست انریکو بی تمایل به او نیست و نه در مقابل مرد خودش. نباید فکر این را در سر انریکو می انداخت که آنها را با هم مقایسه کند نه درست بعد از آن گفتگوی خصوصی چند دقیقه پیش که قطراتی از صمیمیتش هنوز در هوا معلق بود.

انریکو از جا برخاست. آنقدر فرانک را میشناخت که فرو رفتن آهسته ی فرانک در لاک دفاعی اش را تشخیص دهد. باید زود دست به کار میشد به ویژه که آتش مثل همیشه غیرقابل پیشبینی بود و انریکو نمی دانست که ممکن است چه واکنشی به رفتار فرانک نشان دهد.

خطاب به فرانک گفت: فکر کنم دیگه باید بریم... اسبت منتظره!

به سمت آتش برگشت: ببخشید که وقتتونو گرفتم، بعدا بیشتر درموردش حرف میزنیم!

آتش به زحمت جلوی خنده اش را گرفت. انریکو به سرعت دست فرانک را گرفت: بریم؟!

فرانک از خدا خواسته استقبال کرد: بریم.

انریکو همانطور که از او دور میشد با خوشرویی گفت: فعلا.

آتش به روی هردو لبخند زد و آنهارا با نگاهش تا در مشایعت کرد. همانطور که به روی صندلی برمیگشت صدای انریکو را شنید که در پاسخ سوال فرانک تنها گفت: داشتیم در مورد کار حرف میزدیم!

حالا دیگر آزاد بود که بخندد. دوباره جملات انریکو را از نظر گذراند و لایه های نازک دستپاچگی را در رفتارش موشکافی کرد. با اخم سرتکان داد و زیر لب زمزمه کرد: چرا یه جوری رفتاری کرد انگار داره خیانت میکنه!؟

انریکو باز هم پیروز شد و آتش باز هم شکست خورد. آتش بدون اینکه بتواند حرفی از زیر زبانش بکشد عقب رانده شده بود و انریکو باز هم موفق شده بود که ذهنش را مشغول کند. هر بار که با او برخورد میکرد تا ساعتها و گاهی تا روزها مدام به او فکر میکرد. این بلندترین زمانی بود که آتش در این ده سال اخیر صرف اندیشیدن درباره مردی آن هم به غیر از افتخاری و مهران و عماد کرده بود.

یـک دوسـت داشتـن هـایـی هسـت

کـه بـه یـک بـاره ،

بـی مقـدمـه ،

پـا در کفـشِ دلـت مـی کنـد

و جـا خـوش مـی کنـد !

و از دسـتِ تـو کـاری بـر نمـی آیـد

جـز از دور دوستـش داشتـن . . .

یـک دوسـت داشتـن هـایـی هسـت ،

سـاکـت اسـت . . .

آرام اسـت . . .

خـوب اسـت . . .

گــ ـــم اسـت . . .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
مهران کیف چرم تیره اش را روی مبل گذاشت و با اورکت سیاهش روی آن را پوشاند. همانطور که یقه ی پیراهن سفیدش را که از زیر پلیور یشمی بیرون زده بود مرتب میکرد زمزمه کرد: نخوابیدی!

صدای زنانه ای در اتاق پخش شد: دیر کردی...

به سمتش برگشت. آیناز روی مبل نشسته بود و پایش را روی پای دیگر انداخته بود. پیراهن ساتن سرخش در نور کم برق میزد.

-:شاید باور نکنی اما داشتم کار میکردم.

آیناز پوزخندی تحویلش داد. مهران ریموت را از روی میز کنسول برداشت و همانطور که نور چراغ ها را بیشتر میکرد گفت: بهتره با این لباسا دور و بر نگردی، افتخاری خوشش نمیاد.

با سر اشاره ای به بازوها و ساق های عریانش کرد.

بیخیال شانه بالا انداخت: همش دو قدم تا اتاقت راهه، افتخاری نمی بینتم.

مهران کمی از آب درون پارچ شیشه ای روی میز را در لیوان ریخت و جرعه ای از آن نوشید. آب گرم بود و چندان به مذاقش خوش نیامد اما برای تر کردن گلو بد نبود. هنوز هم ویسکی را ترجیح میداد اما غذغن بود: خوب گشتی؟

-:چی؟

-:اتاقمو! مگه واسه همین نیومده بودی؟

آیناز بی آنکه انکار کند گفت: اینجا چیزی واسه من نیست!

لیوان خالی را دوباره روی میز سفید چوبی گذاشت: پس گشتی.

آیناز به جای پاسخ دادن پرسید: واسه چی اینهمه عکس از خونوادت اینور اونور گذاشتی؟

مهران به قاب عکسهای روی میز کنسول نگاهی انداخت: مگه بده!

-:مثل اینه که یه کور اتاقشو آینه کاری کنه، تا این حد مسخره ست. تو هیچوقت خانواده ای نداشتی، تموم تلاشت برای ساختنشم به جایی نرسید.

داشت زخم زبان میزد، همان کاری که مهران همیشه انجام میداد اما اولین بار بود که اینگونه مورد حمله قرار میگرفت آن هم از طرف زن بی ارزشی مانند آیناز. خواست چیزی بگوید که ادامه داد: عکسای زنتو کجا قایم کردی؟!!

-:اونا ارزششون بیشتر از اینه که هرکسی ببینتشون!

پوزخندی زد:چرا؟ فکر کردی زنت مریم مقدسه!

دستش را به نشانه ی بازداشتن بالا آورد: بیا درباره ی مرده ها حرف نزنیم.

آیناز با لبخند سر تکان داد. به نظر میرسید از این گفتگو لذت میبرد؛ چرا که نه. مهران قبل طعم این لذت را چشیده بود و خدا میداند که چقدر شیرین است.

-:امروز بالاخره جناب افتخاری بار دادن!

مهران با تعجب چشم از قاب عکسها گرفت و به او چشم دوخت: چیکارت داشت؟

آیناز با ناز از روی مبل برخاست و خرامان به سمتش آمد: چیز خاصی نبود ولی در کل میخواست بهم بفهمونه که تو داری بازیم میدی و قرار نیست با هم ازدواج کنیم.

مهران محتاطانه پرسید: تو چی گفتی؟

-:گفتم که مشکلی ندارم، چون منم نمی خوام که زنت بشم.

مهران جا خورد اما بروز نداد: فکر کنم افتخاری حسابی خوشحال شده.

-:بیشتر تعجب کرد.

-:اگه نمی خوایم ازدواج کنیم پس اینجا چیکار میکنیم؟

آیناز لبخندی زد: مسائل بین منو تو پیچیده تر از اونه که با یه ازدواج حل بشه.

مهران متفکر چانه اش را خاراند. این زن سعی داشت او را به بازی بگیرد و تا حدودی موفق هم شده بود.

-:به جورایی میخواست زیر زبونمم بکشه...

نگاه شک برانگیزی به مهران که منتظر بود انداخت: اما من چیزی نگفتم.

-:دهن تو چفت و بست داره، این یکی از خوبیاته!

آیناز رو به رویش ایستاد و به میز کنسول تکیه زد: من خوبیای زیادی دارم.

-:نگفتی دنبال چی میگشتی؟

-:میخواستم ببینم از چه جور زنی خوشت میاد، گفتم که میخوام کاری کنم عاشقم بشی.

مهران خندید: مواظب باش خودت عاشقم نشی!

ناگهان صورت آیناز در هم رفت. با صدایی که نفرت در آن موج میزد گفت: تو لیاقت اینو نداری که کسی عاشقت بشه...

مهران به خوبی این جمله را به یاد می آورد، گفته ی خودش بود. بی توجه گفت: میخوام یه کاری برام بکنی.

آیناز دسته موی سیاه رنگ روی شانه اش را با انگشت پیچ داد: چی؟

-:باید بری دیدن مظفری...

بی حوصله جواب داد: اه... بهت گفتم که اون چقدر حوصله سر بره، فقط دنبال یه هم صحبته!

-:اون هیچی درباره ی من نمیدونه، فقط یه بار منو دیده، یا حداقل این چیزیه که من فکر میکنم. نمی تونم ریسک کنم، باید مطمئن بشم که چیزی درباره ی رابطم با اون انجمن نمی دونه! در ضمن، حتما یه چیزایی میدونه که من نمی دونم. میخوام به حرف بیاریش.

آیناز با چشمان نگران او را نگریست:میدونی منو داری تو چه دردسری میندازی؟

ترس را میشد از صورتش خواند. حالا دیگر راست وایساده بود و میشد گفت که میلرزید. مهران فاصله ی یک قدمی بینشان را طی کرد. با دستان نیرومندش بازوان آیناز را گرفت و به گرمی فشردشان: تو چیزیت نمیشه، اینجا جات امنه و تا وقتی که من هستم، هیچیت نمیشه.

-:مهران، واقعا نمی دونی داری با چه آدمایی کار میکنی! اونا ترسناکن، آدمایی که حتی صورت ندارن، اونا کسی نیستن که بازی بخورن.

مهران لبخند اطمینان بخشی زد: واسه صدمه زدن به تو باید از رو نئش من رد بشن، نگران نباش.

آیناز دیگر چیزی نگفت با این حال هنوز هم میلرزید. مهران آرام به او نزدیک شد و لبانش را بوسید. قدمی عقب رفت و با لودگی گفت: باید بگم من از زنایی که راحت میشه بوسیدشون خوشم نمیاد!

آیناز سر تکان داد و سعی کرد ترس را از خود دور کند: علایقت عوض میشن. چون من از مردایی که راحت بدست میان خوشم میاد، حداقل وقتم تلف نمیشه.

مهران پوزخندی زد و این بار آیناز او را بوسید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو در حالیکه با ابزاری که در دست داشت با قفل در چوبی درگیر بود سر بلند کرد و جی جی که با هیجان کنارش ایستاده بود را برانداز کرد: باورم نمیشه داریم این کارو میکنیم!

جی جی دستانش را به هم مالید تا گرم شوند: چرا! ما اومدیم تا اطلاعات جمع کنیم، اونم تو روز روشن.

انریکو بالاخره موفق شد. به آرامی در را تا نیمه گشود: دوربینا رو چیکار کردی؟

-:تزتیب همشونو دادم، حتی مال خیابونا رو. هیچ کی نمی فهمه که ما اینجا بودیم.

انریکو کنار رفت و اجازه داد جی جی اول وارد شود، همانطورکه به دنبالش میرفت زمزمه کرد: امیدوارم!

جی جی وسط سالن ایستاد و همانطور که دور و بر را میکاوید گفت: تو برو ببین دور و بر چیزی شبیه سرور پیدا میکنی...

-:تو چی؟

جی جی اشاره ای به میز چوبی وسط نشیمن کرد: من میخوام برم سر لپ تاپش. اینا از دارک نت واسه ارتباط با هم استفاده میکنن که نمیشه ردشو گرفت. میخوام ببینم از کامپیوتر خودش میشه به جایی رسید یا نه!

انریکو همانطور که به سمت سرویس میرفت گفت: یعنی واقعا غیرقابل ردیابیه؟

-:کاملا که نه... اگه وسایلشو آدمشو داشته باشی، میشه یه چیزایی به دست آورد!

انریکو تقه ای به دیوار کنار میزتلویزیون زد: یعنی تو آدمش نیستی؟

جی جی معترض فلشی را از کیف کرم رنگش در آورد: من آدمشم، اما تجهیزاتی که لازمه رو ندارم، بعضیا فکر میکنن فقط دولتا حق استفاده از چیزای باحالو دارن.

-:فکر کنم سی و هفت همچین چیزایی داشته باشه...

جی جی تکانی به خود داد و همانطور که سرگرم کدنویسی بود با شک گفت: دارن، اما نمی دونم چرا کامران نمی خواد پروانه پشت قضیه رو بگیره...

انریکو مشکوک به سمتش برگشت: یعنی میگی کامران نمی خواد این آدما رو پیدا کنه؟!!

-:من همچین چیزی نگفتم، فقط گفتم کامران قصد نداره تجهیزاتشو بده به من در ضمن به پروانه هم اجازه شو نمیده، همیشه بهانه میاره، کی میدونه تو اون سازمان چه خبره!

انریکو با حرص نفسش را آزاد کرد: باید اینو زودتر بهم میگفتی...

جی جی همانطور که لپ تاپ را محکم بغل کرده بود به سمت انریکو برگشت که حالا در حال بازرسی کمد های اتاق خواب بود اما نتوانست او را ببیند: چیز مهمی نبود!

انریکو ناامیدانه سر تکان داد: تو زیادی خوشبینی...

جی جی جوابی نداد. کاملا در دنیای مجازی گم شده بود. پس از دقایقی انریکو که از جستجو خسته شده بود کنار جی جی روی کاناپه ولو شد. جی جی نیم نگاهی به او انداخت و بی توجه دوباره مشغول شد. انریکو متفکر گفت: مگه همه جا دوربین و میکروفون کار نذاشتن!

-:اوهوم... من هکشون کردم تا بتونیم بیایم تو. نگران نباش...

-:نه... فکر نمی کنی اگه یه سرور باشه طرف تو این چند روزه باید حداقل یه سر بهش میزد!

جی جی دست از کار کشید و به انریکو خیره شد: راست میگی... شاید اونم دوربینا رو هک میکنه!

انریکو لبانش را به هم فشرد: فکر نکنم اونقدر ماهر باشه... یعنی همه جا دوربین داریم دیگه!

-:همه جا... به غیر از سرویس...

انریکو از جا پرید و با صدایی خندان گفت: تو سرویس نداریم!

جی جی که متعجب شده بود گفت: نه!

به سرعت از جا برخاست: پاشو... سرورتو پیدا کردم!

جی جی لپ تاپ را کنارش روی کاناپه گذاشت و برخاست: کجاست؟

-:تو دستشویی!

چشمانش گرد شد: کجا؟

-:جاییکه هیچکس فکرشم نمی کنه!

به سمت سرویس به راه افتاد و جی جی هم به دنبالش. کنار هم در چهارچوب ایستادند و همه جا را از نظر گذراندند: صدای هواکش نمیذاره صداشو بشنویم!

جی جی انریکو را کنار زد و وارد شد. همانطور که با لگد کف زمین را تست میکرد رو به انریکو پرسید: فکر میکنی زیر زمین باشه؟

پوزخندی زد و همانطور که با نگاه تیزبینش سرامیک های صورتی رنگ را مینگریست گفت: اینجا طبقه ی سومه! سی سانت پایینتر سقف طبقه ی دومه!

جی جی لبانش را به هم فشرد: راست میگی... نمیشه چیزی توش قایم کرد.

انریکو از کنارش رد شد و کنار دیوار ایستاد. تقه ای به دیوار زد: دیوارا چطور؟

جی جی نگاهی گذرا به اطراف انداخت: دور و بر دوش که نمیشه، بخار آب نمیذاره!

انریکو با لبخند پیروزمندانه ای به دیوار کنار روشویی تکیه زد: این یکی چطور؟

جی جی کنجکاو به سمتش برگشت. انریکو دست برد و دیوار کاذب کشویی را به راست هل داد. پشت دیوار یک سرور بزرگ سر هم شده بود. جی جی هیجانزده به سمتش رفت: پیداش کردی!

نزدیکتر آمد و با خوشحالی جوری که انریکو همیشه سیدنی را نوازش میکرد به روی سرور دست کشید: بذار ببینیم چی داری کوچولو!

به سرعت به سالن رفت و در کسری از ثانیه همراه لپ تاپ و تجهیزاتش برگشت. سیمی از کیفش درآورد و به دنبال کابل اتصال گشت و آن را وصل کرد. انریکو عقب عقب رفت و به دیوار رو به رو تکیه زد. دستانش را در جیب شلوار جینش فرو برد و جی جی را زیر نظر گرفت: فکر میکنی چی توش باشه؟

جی جی سر تکان داد: نمی دونم، اما به محض اینکه پسوردشو پیدا کنم میفهمیم!

انریکو برای دقایقی ساکت شد تا جی جی تمرکز کند اما بالاخره طاقت نیاورد. برای اینکه چیزی گفته باشد پرسید: اونروز کی بود که میخواست هکت کنه؟!

جی جی دست از کار کشید و به صورتش چشم دوخت: کس خاصی نبود.

-:چرا میخواست هکت کنه؟

جی جی شانه بالا انداخت: جنگ هکرا... اگه میخوای بهت احترام بذارن، باید به دستش بیاری!

-:انگار حسابی واست دردسر درست کرده بود...

جی جی سعی کرد بی تفاوت باشد: یه باد زودگذر بود؛ درسته که چندتا از برنامه هایی که نوشته بودم و خراب کرده، اما باید سیستم اونو ببینی!

در صدایش غرور موج میزد. انریکو مردد گفت: میدونی جی جی... داری خیلی مشکوک رفتار میکنی؟

جی جی با خنده گفت: تو هم شدی دونا!

انریکو همچنان صورتش جدی بود.

-:ببین، منم مثل تو چیزایی دارم که نمیخوام کسی بفهمه. مطمئن باش اگه چیزی باشه که بهت مربوط باشه خبرت میکنم. اون آدم یه خصومت شخصی با من داشت که حالا هم تموم شده...

انریکو تکیه اش را از روی دیوار برداشت. لحن جی جی آنقدر جدی بود که دیگر جای بحث باقی نمی گذاشت. انریکو هم نمی خواست بیش از این موضوع را کش دهد؛ هر چه بود جی جی دوستش بود و او حق نداشت در زندگی اش سرک بکشد. باید به جی جی اعتماد میکرد اما... اما او دیگر سالها بود که طعم اعتماد کامل به کسی را نچشیده بود. سالها بود که نمی توانست راحت بنشیند و منتظر باشد تا دیگران او را در جریان بگذارند.

در همین افکار بود که با صدای هیجانزده جی جی به خود آمد.

-:امکان نداره!

به سمتش رفت: چی شده؟

جی جی برخلاف دقایقی پیش مانند کودکی که اسباب بازی جدیدی به دست آورده گفت: این... این دومینوئه! دومینو... واقعا وجود داره! واقعا ساختنش...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 30 از 36:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA