انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 31 از 36:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
انریکو که از چیزی سر در نمی آورد پرسید: دومینو دیگه چیه؟

کمی به جی جی وقت داد تا هیجانش فروکش کند.

-:این برنامه، اسمش دومینوئه. چند سال پیش شایعه شد که یه نفر بهترین هکرا و ریاضی دانا و مهندسا رو جمع کرده تا یه برنامه بسازن. همه میگفتن شایعه ست اما ببین... اون درست همینجاست. شایعه نبود.

-:حالا این دومینو چی هست؟

-:یه ترکیبی از موتور جسجو، هوش مصنوعی و اینجور چیزاست. تو بازی دومینو تو دومینو ها رو میچینی اما فقط یه دومینو ی درست هستش که اگه بتونی بهش ضربه بزنی کل دومینو ها رو میزنه زمین. اینم یه همچین چیزیه! تو هدفو بهش میدی، اونوقت اون همه جا رو میگرده، اینترنت، دوربینای امنیتی و کلی اطلاعات به دست میاره، بعدش با هوشی که داره تجزیه و تحلیلش میکنه و آخرش دومینوی درستو نشونت میده. همونی که اگه بهش ضربه بزنی به هدفت میرسی. در واقع با یه کار درست و به موقع که شاید حتی بی ربط به نظر بیاد تو به هدفت میرسی...

جی جی آنقدر تند این جملات را ادا کرده بود که نفسش به شماره افتاده بود. انریکو که شگفت زده شده بود گفت: همه ی اینکارا رو این انجام میده؟

اشاره ای به سرور کرد.

-:معلومه که نه! این فقط یه تکه از کدای دومینو رو داره، در واقع این یکی از موتورای جستجوشه! بقیش نمی دونم کجان.

انریکو با نگرانی اظهار داشت: اونوقتا اونا یه همچین چیزی رو دارن؟ چیزی که باهاش میشه یه جنگ راه انداخت.

جی جی که گویا تازه متوجه این بعد از دومینو شده بود سرور را از نظر گذراند: فکر کنم، این حسابی خطرناکه... نه؟

انریکو آرام زمزمه کرد: آره!

هر دو نگاه پر اضطرابشان را به سرور دوختند. با صدای زنگ موبایل جی جی سکوت وهم الود شکست. جی جی گوشی اش را نشان انریکو داد: پروانه ست!

-:جواب بده!

جی جی نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ گفت: الو... بی...

فریاد غضبناک کامران در گوشش طنین انداخت: اونجا چه غلطی دارین میکنین؟

جی جی گوشی را از گوشش دور کرد و بی توجه به خشم کامران گوشی را به سمت انریکو گرفت: کامرانه!

ابروی انریکو بالا رفت. گوشی را گرفت و آرام گفت: کامران!

**************

دختر جوان روی تخت نشست: آخه چرا میخوای ازش طلاق بگیری؟! اون که پسر خوبیه...

فرشته بی توجه به او مشغول جم و جور کردن چمدانش بود. دختر ادامه داد: دستش به دهنش میرسه، مهربونه، وفاداره، کاریم به کارت نداره و آزادت گذاشته... دیگه چی میخوای؟! نکنه زیر سرش بلند شده...

فرشته چیزی را داخل چمدان جا داد و سر بلند کرد: تو از هیچی خبر نداری سایه... پس الکی وقتتو هدر نده!

-:پس بگو تا منم بدونم!

-:مشکل من نیستم... اونه که دیگه منو نمی خواد!

سایه پوزخندی زد: چرت نگو...

فرشته با افسوس ادامه داد: تو عماد و نمی شناسی... محاله که دیگه اسمی از من بیاره، اون هیچوقت آدم بخشنده ای نبوده... با اون کاری که من کردم، همینکه نکشتتم معجزه ست.

سایه کلافه گفت: مگه چیکار کردی؟

فرشته لحظه ای اندیشید: بهش خیانت کردم!

آثاز تعجب را به وضوح میشد در صورت سایه دید. حرفش آنقدر غیرمنتظرانه بود که سایه حرفی برای گفتن نداشت.

-:به اعتمادش خیانت کردم!

سایه نفسش را با خیال راحت بیرون داد: دیوونه... ترسوندیم! مثلا یعنی چی که به اعتمادش خیانت کردی!؟

فرشته از جا بلند شد. نمی توانست چیزی به سایه بگوید. حتی اگر کل ماجرا را برایش تعریف میکرد، حتی اگر برایش از عماد و کارش میگفت، حتی اگر به او درباره ی رئیس و امیرارسلان میگفت؛ چطور می توانست نادانی خودش را برایش تعریف کند. اینکه چقدر ساده لوح و خوش خیال بود، اینکه با قصاوت یک پسر علیل را به کام مرگ فرستاده بود و اینکه چطور از این کارش شرم نداشت. با وجود تمام اتفاقات خودش را حق به جانب میدانست. برای او رئیس مهم نبود یا شهاب یا امیرارسلان... آنقدر در زندگی اش آدم آمده و رفته بود که دیگر اعتنایی به بقیه نمی کرد. هیچ کس هیچ وقت دلش برای او نسوخته بود چه دلیلی داشت که اکنون او برای کسی دلسوزی کند. آن هم برای کسانی که نه آنها را دیده بود و نه می شناخت تنها توصیفشان را از زبان عماد شنیده بود. او چیز مهمتری برای نگرانی داشت. او در آن لحظات مردی که تمام دنیایش بود را در خطر میدید. هر بار که عماد از دام یک گلوله میجست فرشته به تصمیمی که گرفته بود نزدیکتر میشد.

شاید تصمیمش اشتباه بود، شاید با خوش خیالی تصمیم گرفته بود اما عماد نباید با او این رفتار را میکرد. هر چه باشد فرشته این معامله را سر جان او انجام داده بود. فرشته میخواست برای حفظ جان تنها کسش بجنگد؛ کاری که هر انسانی انجام میدهد شاید راهش را اشتباه انتخاب کرده بود اما... اما هدفش درست بود و او این را بهتر از هر کسی میدانست و عماد را سرزنش میکرد. به خاطر اینکه او را درک نکرده بود سرزنشش میکرد.

با احساس دستی روی بازویش به سمت سایه برگشت: دختر دیوونه بازی در نیار... شاید عماد بروز نده، اما دوست داره... نگرانته... میدونی هر شب احوالتو میپرسه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فرشته جا خورد: احوالمو میپرسه!؟

سایه نگاه دستپاچه اش را از او دزدید. این قرار بود یک راز باشد بین او و عماد اما... اما چه فایده داشت وقتی آنها قرار بود از هم جدا شوند. شاید فرشته با دانستن این موضوع عمق احساسات عماد را درک میکرد، شاید میفهمید که هنوز روزنه ی امیدی وجود دارد.

-:آره...

فرشته با حالتی شبیه به عصبانیت پرسید: تو بهش گفتی اینجام؟

-:نه... راستش از همون اول اون بهم گفت که جایی برای موندن نداری و منو فرستاد دنبالت...

فرشته عصبانی بود. از دست خودش که هنوز هم نمی توانست از زیر سایه ی عماد بیرون بیاید و روی پای خودش بایستد، از دست عماد که نمی توانست با خودش رو راست باشد و فرشته را در بلاتکلیفی رها کرده بود و از دست سایه که تمام این مدت او را بی خبر گذاشته بود.

-:دیگه چی؟! دیگه چی کار کرده؟

سایه دو دل بود که بقیه ی اتفاقات را هم برایش شرح دهد یا نه اما تا کنون که مخفی شان کرده بود پیشرفتی حاصل نشده بود پس رهایشان کرد: یکمم واست پول فرستاده، گفت لازمت میشه... اجاره ی این ماهم اون داده... اون کاریم که بهت گفتم اون پیدا کرده!

حرفهایش که تمام شد صورت فرشته از عصبانیت سرخ شده بود. با حرص پوست خشکیده ی لبش را با دندان کند و طعم شور خون را در دهانش حس کرد. همانطور که لبش را میمکید گفت: چرا بهم نگفتی؟! هان... چرا گذاشتی عین احمقا باورت کنم...

-:عماد خودش خواست... گفت که بهت نگم...

با خوشبینی لبخند زد: اما حالا تو میدونی؛ میدونی که چقدر دوست داره! ببین... ببین هنوز به فکرته!

فرشته ناباورانه پوزخندی زد: چی؟! باورم نمیشه...

با عصبانیت فریاد زد: باید بهم میگفتی... میگفتی تا اینقدر مدیونش نمی شدم. تا... تا اینقدر...

هجوم اشک مجال ادامه دادن نداد. چند قدم عقب رفت و روی تخت نشست. خودش هم نمی دانست برای چه عصبانیست اما اصلا از این کار خوشش نمی آمد. او به دنبال عشق عماد بود اما تنها چیزی که به دست آورده بود دلسوزی اش بود. عماد با راننده های پشت چراغ قرمز که تنها برای خلاصی از دستش اسکناسی کف دستش میگذاشتند هیچ تفاوتی نداشت. همیشه فکر میکرد که عماد متفاوت است که با تمام مردان سوءاستفاده گری که تا به حال دیده بود فرق دارد اما عماد... عماد با این کارش او را تحقیر کرده بود. باورش سخت بود مردی که کمکش کرده بود تا غرور نداشته اش را به دست آورد حالا آن را خرد کرده بود.

سایه که منتظر این واکنش نبود با مهربانی آغوشش را به او قرض داد و اجازه داد اشکهای فرشته پیراهن نارنجی رنگش را خیس کند. ملتمسانه گفت: ببخشید... ببخشید... نمی دونستم! نمی دونستم اینقدر ناراحتت میکنه!

اشکهای خودش هم اکنون رها شده بودند. او را بیشتر به خود فشرد: پسش میدم... پولا رو پس میدم! تو دیگه گریه نکن، باشه... تو رو خدا گریه نکن!

فرشته هر چه تلاش کرد تا جلوی خود را بگیرد بی فایده بود و برعکس اشکهایش بیشتر سرازیر میشدند. گویی برای سالها بود که گریه نکرده بود. گلویش خشک شده بود، به زحمت نفس میکشید، چشمانش از شدت اشک ورم کرده بود با این حال نمی توانست دست بردارد. او یک بمب ساعتی بود و حالا عماد سوییچش را روشن کرده بود. بدبختی هایش با عماد شروع شد و با آوارگی اش و رحمان و فال فروشی ادامه یافت و به یتیمی اش ختم شد. برای همه اش گریست، یک دل سیر برای تمام چیزهایی که هیچگاه نتوانسته در آغوش گرم کسی بگرید اشک ریخت. ته دلش سپاسگذار عماد بود. اگر او نبود هرگز با سایه آشنا نمی شد و اگر اعمالش نبود حالا بهانه ای برای گریستن در آغوشش نداشت.

سرانجام پس از اینکه آنقدر گریست که دیگر اشکی برایش باقی نمانده بود از نفس افتاد. سایه برایش لیوانی آب سرد آورد تا آتش درونش را خاموش کند و چقدر گوارا بود برایش. لیوان خالی را از دستش گرفت و روی میز تحریرش گذاشت. دستش را گرفت و با ملایمت کشید: پاشو یه آبی به صورتت بزن، چشات داغون شده...

لبخند تلخی زد. حتی حال و حوصله ی راه رفتن را هم نداشت. اما سایه آنقدر اصرار کرد تا راضی شد. داخل سرویس شد و در را پشت سرش بست. دستانش را دو طرف سنگ سفید سرد گذاشت؛ سردی سنگ بند بند انگشتان داغش را میسوزاند اما او این سوزش را دوست داشت کمی از سوزش قلبش میکاست. به تصویر خودش در آینه خیره شد. صورتش در هم شکسته بود، بیشتر از هفده سال نشان میداد هر چند پیش از این هم چهره اش زودتر از سنش به پیری رسیده بود. دوباره قطره ای از سفیدی سرخ چشمش سر خورد و پایین آمد. آب دهانش را به زحمت فرو خورد و دست برد و شیر آب سرد را تاب داد تا پیش از آنکه جمعیت اشکها زیاد شود آنها را قتل عام کند. دستانش را به هم چسباند و کمی آب درونشان پر کرد و به صورتش زد. هر چه بیشتر صورتش را میشست اشکها بیشتر فراموشش میشدند. سر بلند کرد و دوباره به آینه نگریست. شیر آب را بست و موهای خیسش را عقب زد و در آخر دست خیسش را به روی سر کشید. نمی دانست چه جذابیتی در خود یافته بود که انقدر به خیره شدن در آینه علاقه مند شده بود.

بی هدف تمام صورتش را از نظر گذراند. پشت آن آرایش پژمرده و به هم ریخته؛ ابروهای گرد داشت و چشمان درشت و برآمده ی تیله ای رنگ. بینی آسمانی کوچکی داشت و لبان کوچک؛ روی هم رفته صورت زیبایی داشت، این را همه میگفتند، همه به جز عماد. او تنها کسی بود که حتی یک بار هم درموردش نظر نداده بود. حالا که فکرش را میکرد عماد حتی برای یکبار هم از او تعریف نکرده بود یا حتی ایراد نگرفته بود. تنها چیزی که گفته بود این بود که فرشته باید این گونه و آن گونه باشد. با خود اندیشید "اون هیچوقت بهم اهمیت نداده... من همیشه واسش نامرئی بودم!"

ناگهان فکری به ذهنش رسید. دستانش خیسش را با بافت سفیدرنگی که به تن داشت خشک کرد و موبایلش را بیرون آورد. شماره ی عماد را گرفت و منتظر ماند اما بی نتیجه بود؛ برای بار دوم و سوم هم موفقیتی به دست نیاورد که انتظارش را داشت؛ عماد آنقدر کله شق بود که کوتاه نیاید. به پیامک روی آورد و برایش نوشت "جواب بده، کارت دارم"

به محض رسیدن پیام میخواست دوباره زنگ بزند اما دست نگه داشت. دقایقی بعد عماد خودش تماس گرفت.

ساعاتی بعد رو به روی عماد در پشت دنجترین میز یک رستوران ارزان قیمت نشسته بود. میز در گوشه ی چپ قرار داشت و تقریبا دور از دسترس بود به قدری که خود فرشته هم به زحمت آنرا یافت. با اینکه سر موعد آمده بود اما عماد پیش از او آنجا بود.

-:باز قاطی چه کاری شدی؟

فرشته برای شکستن سکوت پیشقدم شد. از حرکات عماد به خوبی میتوانست اضطرابش را بفهمد. در یک گوشه پنهان شده بود، مدام اطراف را می پایید و حالت تهاجمی داشت.

عماد نگاه سردش را به چشمانش دوخت: به تو ربطی نداره!

هنوز او را نبخشیده بود؛ هرگز او را نمی بخشید. عماد از ان دسته آدم هایی بود که معتقد بود اولین اشتباه، آخرین اشتباه است و حال فرشته با این اشتباهش رشته ی بینشان را پاره کرده بود. این را میتوانست از نگاه بی احساس و لحن خشنش بفهمد.

دوباره پرسید: از کی قایم شدی؟

عماد با عصبانیت به سمتش برگشت: هیچکی، فقط نمی خوام کسی منو با تو ببینه.

شانه بالا انداخت: نمی خوام فکر کنن منم خائنم!

قلب فرشته شکست. این را میتوانست از نگاهش بخواند. عماد قلب او را شکسته بود و حالا با هر حرفش تکه هایش را بیشتر خرد میکرد. اما چاره ی دیگری نداشت، باید او را از خود دور میکرد و این تنها زمانی امکان داشت که فرشته کاملا از او ناامید شود. اما فرشته این را نمی دید؛ فرشته خیرخواهی پنهان در پشت نقاب عماد قاتل را نمی دید.

فرشته میخواست گریه کند اما خودش را نباخت. نمی خواست عماد اشکهایش را ببیند، نمی خواست شکستش را ببیند. خواست حرفی بزند اما ترسید صدایش بلرزد و بغض راه نفسش را ببندد و اشکهایش سرازیر شود.

عماد بی تاب پرسید: چی میخوای؟! واسه چی زنگ میزدی؟

فرشته سر بلند کرد. عماد لرزش اشک را در چشمانش دید پس دیگر اصرار نکرد؛ نمی خواست فرشته را به گریه بیندازد. هر چند که فرشته او و شرافتش را زیر سوال برده بود. هر چند که به خاطر او اعتماد آتش را از دست داده بود اما... اما هنوز هم نمی خواست اشکهایش را ببیند. آتش عصبانیت در درونش شعله میکشید اما...

فرشته بغضش را فرو خورد. کمی از نوشابه اش نوشید: واسه چی دنبالم راه افتادی؟

تمام سعیش را کرده بود که آرام به نظر برسد و تا حد ممکن سرد مانند عماد اما نقش بازی کردنش ضعیف بود. عماد هم متوجهش شد اما به روی خود نیاورد.

پوزخندی زد: من؟! تو زنگ زدی!

باران سوال را بر سرش ریخت: واسه چی واسم جا پیدا میکنی؟ واسه چی اجاره خونمو میدی؟ واسه چی واسم کار پیدا میکنی؟ واسه چی واسم پول میفرستی؟ واسه چی...

نگاه عماد او را متوجه اطرافش کرد. کنترل صدایش را از دست داده بود و حالا همه ی حضار کنجکاوانه اتفاقات میز آنها را دنبال میکردند. عماد چشم غره ای به آنها رفت و با غضب به فرشته خیره شد: که چی؟ مثلا الان ناراحتی؟ اگه من نباشم تو میتونی گیلیمتو از آب بیرون بکشی؟ اصلا جربزشو داری؟

-:دارم... اگه تو بزاری!

-:باشه... بفرما! راه بازه جاده دراز!

صدایش را پایینتر آورد به امید اینکه فرشته حرفهایش را نشنود اما مگر غیر از این بود که این کلمات را به زبان می آورد تا او بشنود : دلم واست سوخت، گفتم اینم یه بیچاره ست مثل بقیه! خواستم کمکت کنم!

در دل پوزخندی زد" مثل بقیه" عماد او را مانند گداهای خیابان میدید. تنزل درجه یافته بود! تقریبا فریاد زد اما دیگر کسی جرات نگاه کردنشان را نداشت، نه با آن نگاه های ترسناک عماد: واسه این بیچاره دل نسوزون! هر وقت کاسه ی گدایی دستم گرفتم اونوقت... بیا!

-:کارتمو پس بده! نمی خوام دیگه پولامو خرج کنی.

دست در کیف صورتی رنگش که روی پاهایش قرار داشت کرد و کیف پولش را بیرون آورد و کارت را در آورد. آن را به سمتش پرت کرد. برایش مهم نبود که کارت در بشقاب غذای عماد فرود آمد: بگیرش... یه قرونم ازش خرج نکردم!

عماد با آرامش کارت را برداشت و با دست قسمتهای روغنی اش را پاک کرد: میتونی شناسنامه ای که واست گرفتمو نگه داری! بهت زنگ میزنم تا بیای واسه طلاق اما هنوز نه! سرم شلوغه!

با عصبانیت از جا برخاست: منم سرم شلوغه، دارم یه عوضی رو از زندگیم میندازم بیرون!



شاید روزی بفهمد که به خاطرش چه ها کردم!

شاید بفهمد که به خاطرش چه ها بر سرم آمد!

بفهمد که از چه ها دست کشیدم!

از چه ها گذشتم!

اما... حالا که نمی داند، بگذار نداند!

حالا که نمی داند بگذار در آرامش بی خبری بیاساید!

حالا که نمی داند...

سهم من از چشمانش، نگاه عاشقانه نیست

از دستانش، گرمای دلگرم کننده نیست

از لبانش، شراب شیرین نیست

از آغوشش، احساس امنیت نیست

سهم من از او عشق نیست، محبت نیست، علاقه نیست، شور نیست

سهم من از او نگاه های رندانه

تپشهای دل مخفیانه

دلتنگی های شبانه

و اشکهای نریخته است
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
کامران وارد شد و در را پشت سرش بست. با لحن خسته گفت: هیچی!

انریکو متفکر گفت: امکان داره اشتباه کنیم؟

پروانه به جای کامران پاسخ داد: نه! دقت این دروغ سنج %99.99! آدما شاید بتونن رفتار و حرکتاشونو کنترل کنن اما هنوز راهی پیدا نشده که بشه مغزشونو کنترل کنن!

انریکو نفسش را با صدا بیرون داد: پس حق با منه! اون هیچی درباره ی مهران نمی دونه!

کامران رو به رویش نشست: قبول داره که رفته دیدن مهران و بهش پیشنهاد همکاری از طرف سازمانشونو داده اما ادعا میکنه که مهران دیگه باهاش تماس نگرفته.

جی جی ساده لوحانه گفت: یعنی مهران راست میگه؟

-:نه!

انریکو و کامران همزمان این را به زبان آوردند و هر دو مطمئن بودند.

انریکو ادامه داد: مهران یه راهی پیدا کرده که به طور مستقیم با سازمان در ارتباط باشه!

-:سازمان از مهران خواسته مردی که افتخاری گرفته بود و بکشه، حالا هم اون مرد مرده! من مطمئنم که مهران دستورشو داده و این یعنی پیشنهاد سازمانو قبول کرده...

پروانه چرخی به صندلی اش داد و به سمت آنها برگشت: پس چرا این بازی رو راه انداخته؟

انریکو لبانش را به هم فشرد: واسه اینکه بهشون درس بده، بهشون بفهمونه که نمی تونن مهرانم مثل افتخاری بازی بدن!

کامران تائید کرد: با اینکه دارن با هم کار میکنن اما به هم اعتماد ندارن. این نقطه ضعفشونه.

-:اونا حواسمونو با مظفری پرت کردن تا آینازو وارد بازی کنن. اتفاقی نبود مهران آیناز و میشناخت و آیناز با مظفری در ارتباطه!

جی جی بی صبرانه به میان حرفشان پرید: یعنی آیناز رابط مهرانه؟

انریکو پاسخ داد: نه! فکر نکنم! این یه تله واسه مهرانه، آیناز و فرستادن تا مهران و بپاد؛ کسی که یه دلیل قانع کننده واسه بودن تو زندگی مهران داره و راحت وارد خونشون شد.

کامران ادامه داد: خود مهرانم شک داره، اما مطمئن نیست. اون روز که انریکو حرفشو پیش کشید با اینکه تظاهر میکرد اما واقعا به این موضوع مشکوک بود. در ضمن، مظفری هیچی درباره ی آیناز نمیگه. که یعنی یه چیزی مشکوکه!

انریکو پس از اندکی تفکر گفت: ما باید آیناز و گیر بیاریم.

-:چطوری؟ اگه همونطور که میگین مهران خبر داره که آیناز جاسوسه اجازه نمیده دستمون بهش برسه، نه قبل از اینکه خودش تخلیه ی اطلاعاتیش کنه.

جی جی خودش را به پروانه نزدیک کرد و آرام پرسید: تخلیه ی اطلاعاتی دیگه چیه؟

پروانه آرام زمزمه کرد: یعنی هر چی آیناز میدونه رو از زیر زبونش بکشه...

لحظه ای اندیشید و خواست مفهوم از زیر زبان کشیدن را توضیح دهد که جی جی گفت: اوهوم، فهمیدم!

صدای انریکو توجه هر دو را جلب کرد: شما چیزی از این دومینو فهمیدین؟

جی جی پیش دستی کرد: نه... کلی پسورد روش گذاشتن که نمیزاره بفهمیم بقیه ی سرورا کجان یا در حال حاضر دستورشون چیه؟

کامران ناامیدانه سر تکان داد: هیچی به هیچی...

انریکو ته ریشش را با دست نوازش کرد و اندیشمند گفت: مظفری هم که هیچی درباره ی دومینو نمیگه. پس حالا باید چیکار کنیم؟

کامران از جا برخاست: دو روز بهم وقت بده، کاری میکنم که مثل بلبل حرف بزنه، دو شب که بیخوابی بکشه، زبون وا میکنه.

-:ما دو روز وقت نداریم، حتی اگه امشبم زنده بمونه من تعجب میکنم!

جی جی ادامه داد: تا حالا سازمان فهمیده که مظفری رو گرفتیم. من نذاشتم سرور از کار بیوفته که فکر کنن سرورو پیدا نکردیم اما مطمئن نیستم جواب داده باشه یا نه!

پروانه آه کشید: اونا حتما یکی رو میفرستن تا مظفری رو ساکت کنه.

کامران در طول اتاق قدم زد: همه ی مامورایی که آوردم معتمدن اما نباید سازمانو دست کم گرفت.

جی جی به میان حرفشان آمد: بچه ها... مهمون داریم!

هر دو به سمتش برگشتند. پروانه در مانیتور جی جی سرک کشید و با هیجان زمزمه کرد: مهرانه!

انریکو پرخاشگرانه رو به کامران کرد: مگه نگفتی مهران اینجا رو نمی شناسه؟!!

کامران لبش را گاز گرفت اما حرفی نزد. صدای مردی در گوشش پیچید که از پشت گوشی حرف میزد: قربان، مهران افتخاری اینجاست. میخواد شما رو ببینه. چی دستور میدیدن؟

کامران نگاه پرسشگرش را به انریکو دوخت. جی جی بی صبرانه پرسید: چی میگه؟

کامران بی آنکه پاسخ دهد گفت: بیارینش بالا... حواستون بهش باشه، خوب بگردنیش...

انریکو بی قرار گفت: پس اینجا رو پیدا کرده. حالا قراره چیکار کنیم؟!

وقتی مهران وارد اتاق شد فضا به قدری اضطراب آور و متلاطم بود که حتی پورخند روی لبان مهران محو شد. کامران مامورانی که مهران را همراهی کرده بودند با اشاره مرخص کرد. انریکو پس از سکوتی طولانی گفت: اینجا چه غلطی میکنی؟!

مهران جلوتر آمد: شما چه غلطی دارین میکنین؟! واسه چی مظفری رو گرفتین؟

کامران به حرف آمد: دلیلی واسه توضیح نمی بینم...

-:دارین تنها سرنخمونو به کشتن میدین. حالا که سازمان فهمیده مظفری رو گرفتین سرشو زیر آب میکنن!

پروانه حق به جانب گفت: دستشون بهش نمیرسه!

مهران با حرص به سمتش برگشت. با اینکه برای اولین بار بود که این زن را میدید میتوانست حدس بزند که کیست: فکر کردی توطئه کردن زیر دماغ افتخاری راحته؟! سازمان اینکارو کرد. تازه... وقتی من تونستم اینجا رو پیدا کنم، اونام میتونن.

جی جی بحث را منحرف کرد: از کجا فهمیدی؟

پوزخندی زد: خوبی پسر امیرارسلان بودن اینه که لازم نیست واسه چیزی خودتو تو زحمت بندازی... افتخاری همه جا گوش داره.

به سمت انریکو برگشت: از تو بعید بود!

-:من دلایل کافی برای کارم دارم.

-:کافی برای گند زدن تو ماموریتمون؟!

انریکو بادی به غبغب انداخت: خودتم میدونی اون مار رو چه گنجی خوابیده بود، واسه همین گرفتیمش.

مهران بی خبر گفت: چه گنجی؟! خوابزده شدی؟

انریکو اشاره ای به تجهیزات کامپیوتری گوشه ی اتاق کرد: یه سرور.

مهران با تعجب به سرور خیره شد: به چه دردی میخوره؟

کامران پوزخندی زد: خوب نقش بازی میکنی.

مهران به سمتشان برگشت: باور کن... من هیچی از این... سرور نمی دونم!

انریکو مشکوک به چشمان مهران خیره شد. آنقدر خوب مهران را میشناخت که میدانست برای مهران دروغ گفتن به سادگی راست گفتن است اما همچنان میدانست که هنگام دروغ گفتن همیشه برق پیروزی در چشمان مهران دیده میشود. مردد پرسید: واقعا نمی دونستی؟

مهران سرش را کمی خم کرد و با صدای زیر شمرده شمرده گفت: به جون اونی که خودت میدونی قسم میخورم، من هیچی درباره ی این سرور نمی دونم!

انریکو لبانش را به هم فشرد. به راحتی میتوانست منظور مهران را بفهمد. مهران از کسانی نبود که سوگند بخورند و در ضمن چیز مهمی هم نداشت که بالایش قسم بخورد. تنها چیز با ارزشی که مهران داشت، تنها چیزی که مهران گرامی میداشت و انریکو نیز از آن باخبر بود، عشقش به آتش بود. احساسی که مهران هیچگاه منکرش نشده بود و از معدود چیزهایی که هیولای رام نشده ی درونش را آرام میکرد. احساسی که انریکو هرگز درک نکرده بود و امیدی هم به درکش نداشت.

از جا برخاست: باشه، باور میکنم.

کامران معترض شد: شوخیت گرفته؟!

با خصم رو به مهران ادامه داد: باز چه نقشه ای تو سرت داری، هوم؟!

مهران چیزی نگفت. بی حرکت ایستاده بود و بی توجه به توهین های کامران انریکو را زیر نظر داشت. انتظارش را نداشت که انریکو اینقدر راحت حرفش را بپذیرد تنها به خاطر اینکه جان آتش را قسم خورده بود.

-:مطمئنی سازمان میدونه مظفری رو گرفتیم؟

-:حتی اگه ندونه هم زود میفهمن، مظفری امشبو دووم نمیاره.

انریکو به سمت جی جی برگشت: پس سرور چی؟

جی جی نگاهی به پروانه انداخت: میسوزوننش!

پروانه ادامه داد: یه برنامه ای توش هست که میتونه دور سرورو بیشتر کنه و آخرش دماش اونقدر بالا بره که آتیش بگیره.

کامران متفکر گفت: باید یه جای امن واسه سرور پیدا کنیم...

مهران اجازه نداد ادامه دهد: باید برش گردونیم!

همه با تعجب به طرفش برگشتند. خونسرد گفت: اونا میدونن مظفری رو گرفتیم، اما نمی دونن که سرور و پیدا کردیم یا نه. من چند نفری رو گذاشتم که خونه ی مظفری رو بپان، فعلا چیز مشکوکی ندیدن اما اونا میان تا مطمئن شن که سرور و پیدا کردیم یا نه. باید قبلش برش گردونیم.

انریکو پرسشگر به جی جی خیره شد. جی جی سر تکان داد: امکان نداره! ما هنوز کامل آنالیزش نکردیم... نمی دونیم از کجا دستور میگیره، نمی دونیم هدفش چیه، تازه... این یه شاهکاره، من نمیذارم همینطوری برش گردونین!

پروانه تائید کرد: راست میگه! اگه برش گردونیم دستگیری مظفری بیهوده میشه! ما نذاشتیم ارتباطش قطع بشه و جی پی اسشو دستکاری کردیم پس هنوز فکر میکنن که اونجاست.

-:تا کی؟ حالا که مظفری از دور خارج شده یکی رو میفرستن تا سرور و ببره. وقتی ببینه چیزی اونجا نیست چی؟

جی جی و پروانه شروع به بحث کردن در این باره کردند، انریکو ساکت گوشه ای ایستاده بود و حرفهایشان را میشنید و نمی توانست تصمیم بگیرد که حق با کدام است تا اینکه صدای مطمئن کامران همه را ساکت کرد: یکی دیگه جاش میذاریم!

توجه همه که جلب شد ادامه داد: یکی عین همینو جاش میذاریم تا بخوان متوجه بشن بی یه چیزایی ازش دستگیرش میشه!

به سمت پروانه برگشت: بچه هات میتونن یه برنامه بنویسن شبیه مال همین، چیزی که حتی یه متخصصم نتونه تو نگاه اول فرقشونو بفهمه؟

-:معلومه!

-:شما وقت کمی دارین... باید بقیه ی سرورا رو پیدا کنین و بفهمین چطوری میشه نابودشون کرد...

انریکو ادامه داد: همینطور باید بفهمین که اونا دنبال چی هستن.

مهران ناراضی شانه بالا انداخت: انگار همه قانع شدن!

کامران با لحن دستوری خطاب به او گفت: تو هم مطمئن شو سازمان چیزی درباره ی سرور نمی فهمه!

پوزخندی زد: فکر کردی رئیسمی!؟

انریکو مداخله کرد: مهران... اگه میخوای پوزشونو به خاک بمالی باید باهامون همکاری کنی!

مهران نگاه سردش را به چشمان انریکو دوخت: باشه... ولی عجله کنین!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شمس الدین کاغذهای پیش رویش را مرتب کرد: جلسه ی هیئت مدیره برای این فصلم آخر هفته ست! و همینطور من صورت دارایی ها و دیون شرکتو برای این شیش ماه تنظیم کردم تا تو جلسه ارائه بدیم. لیست پروژه هایی که قصد سرمایه گذاری و اجراشونو داریمو هم قراره ارائه بدیم...

افتخاری بی حوصله سر تکان داد: خوبه!

شمس الدین پوشه ی مقابلش را بست: اما یه مشکلی هست.

افتخاری چشم از انعکاس تصویرش بر روی میز سیاهرنگ شیشه ای برداشت و تمام توجهش را معطوف او کرد.

-:مهران خان! ایشون هنوز هیچ چشم اندازی از طرحشون ارائه نکردن و هیئت مدیره هیچ تصمیمی درباره ی عملی کردنش نگرفته.

-:خوب...

-:خوب اگه اینطوری باشه، اگه پروژه با شکست مواجه بشه مهران خان و بطور مستقیم شما مسئول ضرر میشین و باید جبرانش کنید.

افتخاری نفسش را بیرون فرستاد: داری اساسنامه شرکتو واسم میخونی؟!

شمس الدین به سرعت پاسخ داد: نه... اصلا و ابدا!

-:خوبه! پس مهران و راضی کن. حتی اگه مجبور شدی خودت وایسا بالا سرش و مجبورش کن واسه جلسه آماده بشه.

با شانه های افتاده پاسخ داد: آخه قربان... راضی کردن ایشون تقریبا غیرممکنه!

لحن افتخاری ناگهان جدی شد: من دارم این شرکت و واسه مهران به ارث میزارم؛ نه به خاطر اینکه بهش اعتماد دارم و میدونم خوب ادارش میکنه. اگه یه لحظه من چشممو از روش ور دارم اون اینجا رو به آتیش میکشه. من دارم این کارو میکنم چون نمی خوام دست هیچ کدوم از اون لاشخورای هیئت مدیره به صندلیم برسه. شرکت پیشرو پارس مال افتخاریاست و تا آخرشم همینطوری میمونه! من دارم به تو اعتماد میکنم... چون میدونم از پس حماقت این پسر برمیای... پس مجبورش کن! حتی اگه مثل بچه دبستانیا بخوای تنبیهش کنی من مشکلی ندارم اما... تا وقتیکه تکالیفشو درست انجام بده!

-:فهمیدم... تمام تلاشمو میکنم!

افتخاری سعی کرد لبخندی از سر رضایتمندی بزند اما نتوانست. سالها بود که دیگر لبخند نمی زد! چرخی به صندلی اش داد و سعی کرد به درد زانوهایش غلبه کند و از جا برخیزد که شمس الدین مانع شد.

-:در ضمن آقای افتخاری... درباره ی اون دختره، زن عماد چیکار کنیم؟

دوباره به سمتش برگشت: هنوز پیداش نکردین؟

-:نه خیر... ظاهرا بعد از اون دعوای شدیدی که با عماد داشته از خونه بیرون زده و دیگه پیداش نیست. با تعقیب عمادم به جایی نرسیدیم، چون مدام قصر در میره.

-:فکر نکنم بعد اون جر و بحث دیگه بره سراغش. قشنگ معلومه که جاسوس کوچولومون لو رفته. بعید نیست که تا الان عماد سرشو زیر آب کرده باشه.

شمس الدین تائید کرد: با توجه به شخصیتش بعید نیست.

-:پس ولش کن... نمیخوام زیاد پامون تو این قضیه گیر باشه! حتی اگه پیداشم کنیم به دردمون نمیخوره.

-:فکر میکنین رئیس چه واکنشی داشته باشه؟

-:اون احتمالا چیزی نمی دونه، اگه بفهمه اول دختره رو میکشه بعدشم عمادو! بعدشم میاد سراغ ما که تازگی نداره... به هر حال بیشتر از قبل حواست بهش باشه.

-:هست! اینطور که معلومه بین عماد و رئیس شکرآبه!

افتخاری با لحن پیروزمندانه ای گفت: هیچوقت یه زنو دست کم نگیر! رابطه ای که پلیس و اسلحه و مرگ نتونست به هم بزنتش حالا ببین به خاطر یه زن داره چطور سرد میشه!

لحنش جدی شد: محموله ی جدید کی قراره برسه؟

-:درست شب یلدا! با هندونه ها میاد!

-:خوبه! خودت بهش رسیدگی کن. ممکنه رئیس ازش خبردار بشه و بخواد کاری کنه پس خوب حواستو جمع کن!

با صدای در هر دو به سمت در برگشتند. افتخاری با اخم ناشی از درد زانو از جا برخاست: بیا تو!

با دیدن احتشام سر تکان داد: بالاخره اومدی؟

احتشام بی هیچ حرفی وارد شد و در را پشت سرش بست: کاری باهام داشتین؟

افتخاری خطاب به شمس الدین که به دنبالش راه افتاده بود گفت: دیگه میتونی بری!

پس از خروج شمس الدین هردو روی مبل های راحتی جلوی میز کار افتخاری نشستند و افتخاری درخواست دو فنجان چای کرد.

-:کم پیدایی؟

-:این روزا یه کم سرم شلوغه!

-:دنبال کارای مهران بودی؟

احتشام پاسخی نداد.

-:انگار این دفعه مهران فکرای بزرگی تو سرش داره... بزرگ و خطرناک!

-: کارای بزرگ البته همیشه پر ریسکن! نیازی نیست نگران مهران باشین!

افتخاری رک گفت: در حقیقت من خیلی نگران مهران نیستم. اون چیزی واسه از دست دادن نداره و مطمئنم اونقدر جون سخته که فعلا قصد مردن نداره! من بیشتر نگران حیثیت و موقعیت شرکتم. جلب نظر مثبت بقیه سهامدارا کار راحتی نبود. حتی چشم کورم میتونه ببینه که مهران لیاقت پستی که بهش دادم و نداره...

احتشام پوزخندی زد اما هیچ نگفت. افتخاری بی توجه به توهینش ادامه داد: اما همه ی اینا دیگه گذشته و مهران فعلا اینجاست و تقریبا میشه گفت از پس کاراش برمیاد. البته اگه گند نزنه... هممون میدونیم که اون عادت داره بهترین موقعیت و به بدترین موقعیت تبدیل کنه!

-:شما منو اینجا خواستین تا غیبت مهرانو کنین؟

لحنش پر از کنایه بود. میتوانست حدس بزند مهران سخنان نیشدارش را از که آموخته. اما صبر افتخاری هم چیزی نبود که به این راحتی ته بکشد.

-:گفتم بیای تا بگم حواست به مهران باشه... میدونم که تو سناریو های مهران تو همیشه نقش اولی. این بارم حتما همینطوره...

-:شما دقیقا چی میخواین؟

-:چیزی که دقیقا میخوام اینه که بدونم پسرم قاطی چه آدمایی شده و داره چیکار میکنه.

-:شما دنبال یه جاسوسین!

-:هر طور راحتی... مهران قاطی آدمای خطرناکی شده. حالا که خودش نمی فهمه وظیفه ی منه که حواسم بهش باشه...

-:میدونین آقای افتخاری... شما خودتونم نمی دونین چی میخواین. مهران پسرتونه، پسری که نمیشه بهش افتخاری کرد اما هنوزم پسرتونه. شما نمی تونین همزمان هم یه پدر باشین هم امیرارسلان! مشکل شما اینه... و باور کنین با سرک کشیدن تو زندگی اونم وضع تغییر نمی کنه. متاسفانه یا خوشبختانه مهران تنها کس تو این بازیه که میتونی بقیه رو آوت کنه و منم ترجیح میدم که طرف برنده رو بگیرم!

-:هه... برنده!

-:حتی اگه خوشتون نیاد شما این قدرتو بهش دادین که برنده باشه... چون تو کل این ماجرا تنها کسایی که میتونن جلوی مهرانو بگیرن دوست ندارن یه مو از سرش کم بشه؛ منظورم شما و رئیسین! بقیه به حد کافی باهوش نیستن تا با اون بجنگن!

-:من فعلا کاری ندارم که مهران برنده ست یا بازنده و نیازی هم به سخنرانی روانشناسانت ندارم... حواست به مهران باشه، اگه لازمه جلوشو بگیر حتی اگه مجبور شدی بکشش ولی اجازه نده نابودمون کنه! مهران اونقدر دیوونه هست که همه رو با هم غرق کنه!

احتشام نفس سنگینی کشید: در حال حاضر هیچ کس نمی تونه جلوی پسرتونو بگیره، حتی با کشتنش... اگه میشد من مشتاقانه داوطلب میشدم. و از اون جایی که نمیشه جلوی این دیوونه بازیا رو گرفت مجبورم دنبالش برم و کاری کنم که کمتر خرابی به بار بیاره. مهران یه کبریت انداخته تو انبار باروت و تنها امیده ما اینه که دنبال یه پناهگاه امن بگردیم. مداخله شما تو این مورد فقط وضع و خرابتر میکنه...

-:میدونی که من از چیزایی که تحت کنترلم نباشه خوشم نمیاد. به هر قیمتی که شده باید از این کار سر در بیارم.

-:چه خوشتون بیاد چه نه، فعلا اینطوریه. بهتره قبل از اینکه یه دیوونه پرورش بدین به این فکر میکردین.

-:مهران میدونه که تو اینقدر بی ملاحظه دیوونه خطابش میکنی؟!!

احتشام لبخندی زد: تنها دلیلی که ما هنوز تو تابوت نیستیم اینه که اون نمی دونه ما چی دربارش فکر میکنیم. من از سرنوشت آخرین کسی که شجاعت اینو داشت که دیوونگی مهرانو به رخش بکشه خیلی درسا گرفتم.

-:منظورت کیه؟!

-:دیگه مهم نیست...

افتخاری با کنایه گفت: عین موش داری میلرزی!

احتشام با غرور گفت: درسته، من ازش میترسم. به شما هم توصیه میکنم که ازش بترسین آقای افتخاری! این عاقلانه ترین راهکاره!

متفکر پرسید: چرا کمکش میکنی؟!

شانه بالا انداخت: معلوم نیست! به خاطر مادمازل... به خاطر دینی که به اون دارم!

-:حتی اگه به معنی خودکشی باشه!؟

-:حتی اگه به معنی خودکشی باشه.

ار جا برخاست: بابت چایی ممنون! هر چند که قندش یه کم تلخ بود. اما آقای افتخاری، علی رغم گذشتمون من هیچ مشکلی با شما ندارم. متاسفم که نتونستم کاری که میخواینو واستون انجام بدم، اما حرفام بزرگترین کمکی بود که ازم برمیومد! فقط میتونم بهتون بگم که مهران واسه بهترینا نقشه کشیده اما شما بهتره خودتونو واسه بدترین موقعیت آماده کنین!

بی آنکه منتظر واکنشی از سوی افتخاری باشد راهش را کشید و رفت. مستقیم به سمت آسانسور و از آنجا به اتاق مهران در طبقه ی زیرین! وارد اتاق که شد مهران بی تفاوت روی کاناپه ی بنفش دراز کشیده و در افکارش غرق شده بود. آنقدر آرام بود که برای لحظه ای احتشام فکر کرد که خواب است.

-:دیر کردی!

احتشام لحظه ای اندیشید: پیش افتخاری بودم...

-:چیکارت داشت؟

-:میخواست ازم حرف بکشه.

مهران با حرکتی ناگهانی نیمخیز شد. با خنده شورانگیزی گفت: میبینی از فضولی داره میترکه! نمی دونی چه حالی میکنم وقتی اینجوری میبینمش!

احتشام تصدیقش کرد: حسابی کنجکاو شده!

مهران به آرامی چندلحظه پیش دوباره دراز کشید: دارن بازیم میدن؟

-:کی؟ سازمان؟!

با خشم گفت: فکر میکنن منم افتخاریم که بتونن بازیم بدن. اولش که آیناز حالا هم دومینو!

-:درباره ی آیناز مطمئنی؟

-:آینازی که من میشناسم اونقدر خطرناک نیست، اما دو سال پیشم کسی فکرشو نمیکرد من بتونم به اینجا برسم!

احتشام به میز تکیه زد: حالا میخوای چیکار کنی؟

-:آیناز به چیزی که میخواد نمیرسه پس بزار هنوز از گرمای سونای عمارت استفاده کنه، دومینو رو هم نابودش میکنم، باید بفهمن که قیمت بازی دادن من ارزون نیست!

-:نقشه ای که با اونا داری چی؟

-:بزار ادامه پیدا کنه! به هر حال باید یه چیزی از همکاری با من به دست بیارن تا بفهمن که ارزششو داره!

با لحن تحسین آمیزی گفت: فکر همه جاشو کردی!

از این تعریف لبخندی بر روی لبان مهران نقش بست.

احتشام ادامه داد: اما مواظب باش... اونا صد ساله که کارشون اینه. اگه گیر یبوفتین تو بیشتر از همه صدمه میبینی! در ضمن، این بار پای پیشرو پارسم وسطه، اگه صدمه ای به شرکت برسه افتخاری ریزریزت میکنه.

مهران متفکر سر تکان داد: راست میگی! باید سر وقت کاری بکنم که دیگه نتونه ریزریزم کنه!

احتشام لحظه ای به صورت مهران خیره شد و سپس همراه خنده ی او شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:راستش... یه چیزی هست.

مهران چنگال را درون بشقاب کنار کیک نیمه کاره رها کرد: بگو!

-:یادته بهم گفتی که هیچوقت بهم دروغ نمیگی؟! گفتی که شاید تموم حقیقتو بهم نگی، اما بهم دروغم نمیگی؟

مهران نفس عمیقی کشید: چی میخوای که داری اینقدر مقدمه چینی میکنی؟!

آتش چشمانش را ریز کرد و گفت: این اواخر داری با دو نفر به طرز مشکوکی ملاقات میکنی...

-:من همیشه دور و برم پر آدمای مشکوک بوده، کدومشو میگی؟

آتش بی معطلی گوشی موبایلش را جلوی صورتش گرفت: این دو تا رو.

مهران با دیدن تصویر انریکو و کامران جا خورد اما تغییری در رفتارش نداد: خوب؟

-:کاری ندارم که کی اینقدر به فریمان نزدیک شدی، صحبتم درباره ی این مرده. آمارشو دارم که یه آدم با نفوذ تو دولته اما...

-:اما نتونستی بفهمی کیه، واسه همین مایوسانه اومدی سراغم تا شاید من یه سرنخی بهت بدم!

آتش پاسخی نداد اما مهران نیازی به تائید حرفش نداشت.

-:اون واسه یه سرویس مخفی کار میکنه، همون سازمانی که نزدیکه بیست ساله داره تلاش میکنه افتخاری رو زمین بزنه اما هنوز موفق نشده، حالا هم رو آوردن به من!

نگاهی به صورت بی تفاوتش انداخت: باور نمیکردی که من بی شیله پیله همه چی رو بهت بگم، آره؟

انکار نکرد: خوبه که همو میشناسیم!

مهران با نگاه شیطنت آمیز گفت: اما کسی که باید نگرانش باشی اون نیست. اون یکی، انریکو فریمان... اون کسیه که باید دربارش بپرسی!

-:چه چیز خاصی درباره ی اون هست که من باید بدونم؟

-:اوم... تاحالا بهش فکر کردی که چطور یهو از آسمان یه فریمان افتاد وسط رم، شهر مورد علاقه ی تو و عجیبتر اینکه اون میخواد یه شعبه تو ایران باز کنه و تو اولین کسی هستی که سراغش میره! بعدشم... مگه شعبه اصلیش تو رم نیست؟!! پس اینجا چیکار میکنه!

به صندلی اش تکیه زد و شانه بالا کشید: تو که اون مزخرفاتش درباره ی رگ ایرانی بودنشو باور نکردی؟!!

آتش بی حوصله گفت: آخرش چی؟ به چی میخوای برسی؟

مهران با دقت و ارام زمزمه کرد: چیزی که میخوام بگم و خودتم میدونی، منتهی نمی خوای باورش کنی!

آتش به فکر فرو رفته بود اما سخت میشد فهمید که به چه می اندیشد. مهران به زحمت لبخند پیروزی اش را عقب میراند. حتی فکرش را هم نمی کرد به همین راحتی چنین فرصتی برایش پیش بیاید؛ فرصتی برای سرگرم کردن انریکو. اگر خوب به مسئله پرداخته میشد و اگر مهران خوب نقشش را اجرا میکرد درگیری ای که بین آتش و انریکو پیش می آمد آنقدر شدید بود که پتانسیل تبدیل شدن به یک جنگ را داشته باشد.

گوشی را جلوی آتش گذاشت: خوب نگاش کن... آشنا نمی زنه؟ یه آشنای قدیمی

مکث کرد و افزود: از زمان صنم...

آتش لب ورچید. خیلی خوب میدانست منظور مهران چیست. اما نمی خواست باور کند. آسانتر این بود که باور کند مهران دوباره دارد سر به سرش میگذارد. اما مهران هم اکنون چیزی را بازگو میکرد که آتش مدتها جرات فکر کردن بدان را به خود نداده بود. احساس آشنایی که در کنار انریکو داشت را تنها در کنار یک مرد حس کرده بود. آتش فقط یکبار عاشق شده بود و این احساس آنقدر عمیق بود که با دیدن یک غریبه قلبش به تپش نیفتد، پس چرا در جوار این مرد نفسش میگرفت و ضربانش بالا میرفت؟ بارها این سوال را از خود پرسیده بود اما...

مهران با لحن دلسوزانه ای گفت: آتش... اون برگشته، برگشته تا نابودت کنه! منم... منم دیگه نمی تونم ساکت بمونم تا ضربه خوردنتو ببینم! خدا میدونه که نمی خوام چیزیت بشه...

آتش به چشمان مهران خیره شد. با دیدن نگاه سردش مهران یخ کرد. انتظار این واکنش را نداشت. آتش بی احساس و با وقار میرسید مثل تمام این سالها. اصلا مثل وقتی نبود که کنترلش را از دست میدهد و یا از شنیدن چیزی تعجب میکند. اما فقط خودش و خدایش میدانست که چه عذابی میکشد تا محکم و معقول به نظر برسد. چه تلاشی برای پنهان کردن لرزش وجودش میکند. در درونش آتشی بر پا شده بود؛ آتشی که از هیزم بی اعتمادی تغذیه میکرد. اگر مهران دستانش را لمس میکرد میتوانست شعله ی سوزان درونش را احساس کند اما اینکار را نکرد و خدا را شکر که نکرد. آتش نمی خواست بازیچه ی مهران شود. هنوز هم این احتمال وجود داشت که برای رسیدن به اهدافش این داستان را سر هم کرده باشد.

-:پس...

بغضش را فرو خورد و با صدای جدی گفت: پس اون جنازه چی؟ همونی که گفتی خودکشی کرده؟

-:یه بدبختی که از شانس بدش از نظر ظاهری شبیه پویش آریا بود. می دونی که مادمازل تو اینجور کارا ماهر بود. نتیجه ی آزمایشم زیر سر اون بود.

-:یعنی میگی مردی که تو قبر پویش آریا خوابیده، پویش نیست. مردیم که من به اسم فرزان خاک کردم پویش نیست؟!

دیگر از این خونسردی اش طاقتش طاق شده بود. زنی که رو به رویش نشسته بود اصلا شبیه آتش نبود، با خود اندیشید که آتش چقدر با آن دختر شانزده ساله ای که در مسکو دیده بود تفاوت دارد. آتش پخته تر شده بود. چندین سال درد و رنج از او یک کوه آبدیده ساخته بود.

دستش را که روی میز بود در دست گرفت: چرا باور نمی کنی...

گرمای دستش آنقدر زیاد بود که برای لحظه ای شک کرد که نکند آهن گداخته در دست گرفته. نگاهش را از دستانش گرفت و به صورتش دوخت. آتش به سرعت دستش را عقب کشید و چشم چرخاند. نمی خواست با مهران چشم در چشم شود. گونه هایش سرخ شده بودند و دیگر تظاهر کردن فایده ای نداشت.

مهران با همان لحن دلفریبی که گاهی اوقات برای آتش به کار میبرد صدایش زد. در صدایش عشق موج میزد. اصلا شبیه صدای مهران افتخاری نبود. شبیه صدای مردی بود که دنیایش را صدا میزند. به چشمان نگرانش خیره شد. یعنی مهران آنقدر بازیگر خوبی بود که حتی احساس خفته در نگاهش را هم دستکاری کند؟!!

گلویش میسوخت. دندانهایش را محکم به هم میفشرد تا مانع بیرون آمدن آن اشکهای مزاحم شود. ترجیح میداد حرفی نزند. ترجیح میداد به جای خیره شدن در نگاه مهران دوان دوان به زیر آسمان سرخ پناه ببرد و با خیال راحت گریه کند. برای بی رحمی سرنوشت اشک بریزد، برای قصاوتی که از خود در زندگی پویش به جا گذاشته بود، برای میراث نفرتش، برای عشقش که هیچگاه عشق خطاب نشد.

-:واسه چی داری اینا رو بهم میگی؟

مهران در دل پوزخندی زد. رئیس دوباره برگشته بود. کسی که این سوال را میپرسید آن دخترک دلشکسته ی لحظه ای پیش نبود.

-:فکر نمی کنی چیزی که الان فهمیدی خیلی مهمتر از انگیزه های منه؟

با تحکم گفت: من بازیچت نمی شم! به هر دلیلی که داری این حرفا رو میزنی بدون که بهش نمیرسی!

مهران شانه ای بالا انداخت:باشه... از ما گفتن بود، اگه تو نمیخوای حرکتی کنی باشه، من یه نقشه ی دیگه واسه کارام میکشم. اما بدون، دلیل من واسه گفتن این حرفا این بود که گاردتو پایین نیاری، نزاری یه جوجه کاکتوس بازیت بده!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
افتخاری در طول پنجره بزرگ اتاق کارش قدم برداشت و در کنارش ایستاد: از امروز میتونی اینجا کار کنی.

نگاه تهدید آمیزش را به پای چشمان تیله ای فرشته ریخت: اما حتی فکر زرنگ بازی رو به سرت راه نده!

فرشته با اضطراب آب دهانش را فرو داد. میخواست نگاه از چشمانش بگیرد اما چیزی در نگاهش بود که مانع این کار میشد. در واقع در این لحظه فرشته جرات هیچکاری، حتی نفس کشیدن را نداشت. هزار بار خود را لعنت فرستاده بود. هزار بار از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شده بود اما دیگر دیر شده بود. او قدم در این راه گذاشته بود و تمام پلهای پشت سرش را خراب کرده بود؛ تنها جاده ی پیش رویش باز بود و کاری به جر پیشروی از دستش برنمی آمد.

با صدای خشنش به خود آمد: فهمیدی؟!

از جا پرید و به سرعت سر تکان داد.

-:زبون نداری!؟

-:هان... ب... بله.

تصحیح کرد:بله آقا!

فرشته دوباره تکرار کرد: بله... آقا!

افتخاری دوباره روی صندلی اش نشست. فرشته نفس راحتی کشید؛ بالاخره از زیر بار نگاه هولناک این مرد رها شد. به همان ترسناکی و خشنی ای بود که عماد تعریف کرده بود، نه؛ خشنتر، ترسناکتر، سردتر بود. در نگاهش هیچ احساسی نبود. خیره شدن در چشمانش همانند چشم در چشم شدن با مرگ بود. زندگی فرشته دستخوش حوادث زیادی شده بود، صدها بار تاکنون آرزوی مرگ کرده بود اما اکنون... اکنون که در چشمان این مرد مینگریست؛ هیچ آرامشی در مرگ نمیدید. برای اولین بار از مرگ ترسیده بود.

آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه ورود زن میانسال نشد.

افتخاری با دیدن زن لحن گفتارش را عوض کرد: بتول، بالاخره اومدی!

-:شرمنده آقا. تو آشپزخونه داشتم واسه شام...

اجازه ی ادامه نداد: هر چی!

اشاره ای به فرشته کرد: این کارگر جدیده. یکی از اتاقای پایینو واسش ترتیب بده. خودت ببین دیگه تو چه کاری خوبه.

-:چشم آقا!

-:در ضمن... حوصله ی پچ پچ طبقه پایینیا رو ندارم.

بتول مطیعانه گفت: حتما آقا. خودم بهش رسیدگی میکنم.

دوباره مصیبت بر سر فرشته نازل شد: با بتول برو. اون بهت میگه که چیکار باید بکنی. همینطور... لازم نیست کسی درباره ی گذشتت بفهمه.

نگاه منتظرش را به فرشته دوخت. لحظه ای اندیشید. درست متوجه نبود که افتخاری انتظار چه چیزی را میکشید؛ با تردید گفت: چشم آقا!

افتخاری با رضایت سر تکان داد. شمس الدین که تابه حال ساکت روی مبل نشسته بود و تنها شنونده بود گفت: موفق باشی، خوب کار کن!

فرشته نگاه مرددش را به شمس الدین دوخت: حتما!

نمی دانست که باید درباره ی این مرد چه فکری بکند. در نگاه اول مردی مهربان و قابل اطمینان به نظر می آمد، شاید برخلاف اربابش این مرد چیزی از انسانیت به یاد داشته باشد اما... اما تنها چیزی که از عماد درباره ی امیرارسلان یاد گرفته بود این بود که به هیچکدام از این افراد نباید اعتماد کرد. با خروج بتول به دنبالش راه افتاد. برخلاف بقیه ی افراد خانه این زن حس خوبی به فرشته میداد. با اینکه تنها چند دقیقه از آشناییشان گذشته بود اما فکر میکرد که میتواند به این زن اعتماد کند. به عنوان مادری که هیچگاه نداشت. جرقه ای در ذهنش روشن شد، به سرعت عقب کشید. او برای دوستی به اینجا نیامده بود. اینجا نیامده بود تا به امیرارسلان خدمت کند یا به دنبال حس مادرانه بگردد. به اینجا آمده بود تا راهی برای برگشتن به پیش عماد بیابد. چیزی که احتمالش تقریبا صفر بود، اما این تنها راهی بود که به ذهنش میرسید. نمی توانست یک گوشه بنشید و منتظر روزی باشد که هرگز نمی رسید؛ روزی که عماد او را ببخشد.

به دنبال بتول از پله ها سرازیر شد. هر طبقه شگفتی مخصوص خودش را داشت. انگار به شهر فرنگ پا گذاشته بود، چیزهایی میدید که تاکنون در عمرش ندیده بود، مجسمه های مرمرینی که تنها چند سانت کوتاهتر از قد او بودند، لوستر های کریستالی و فلزی جوری برق میزدند که انگار از طلا و الماس ساخته شده بودند، فرشهایی که لطافت ابریشمیشان را حتی از روی صندل های راحتی اش میتوانست حس کند، پرده هایی با طرح های بسیار زیبا که گویی طرح های درونشان جان داشتند، سنگهای مرمر پله ها به شفافیت آینه بودند و میشد انعکاس خود را در آنها دید، مبلمان مصری با ورقه های طلا، ناهارخوری بیست و چهار نفره سلطنتی. تمام اینها تنها گوشه ای از عجایب این کاخ شاهانه بود. خانه ای که فرشته حتی از جلوی یکی از آنها هم تاکنون عبور نکرده بود و مبلمانی و اثاثیه ای که حتی در گرانترین ژورنالها هم ندیده بود. هر قدمی که در این خانه برمیداشت به یاد برنامه های تلویزیونی خانه های میلیون دلاری می افتاد که در تلویزیون تماشا کرده بود اما اینها... اینها بسیار زیباتر بودند. زرق و برق این خانه هر کسی را فریب میداد به خصوص کسی مانند فرشته که تا همین دوسال پیش در خانه ای حلبی روزگار میگذراند که به جای در پرده ای پارچه ای داشت و شیشه های نایلونی در پنجره هایش جا داشتند. جاییکه حتی برای دسترسی به آب باید از آن آلونک بیرون میزد.

با خروج بتول و فرشته از اتاق شمس الدین به حرف آمد: مطمئنین که میخواین اینجا نگهش دارین؟!

افتخاری پیروزمندانه گفت: مگه ندیدی چقدر ترسیده بود، کم مونده بود شلوارشو خیس کنه! یه همچین آدمی فکر میکنی کاری از دستش بربیاد؟!!

-:حتی موشم اگه به اندازه ی کافی بترسه علیه گربه شورش میکنه.

-:مگه نشنیدی؛ خودشم گفت که حتی اگه خودشم بکشه دیگه عماد پیشش برنمیگرده.

-:اگه اینطوریه، پس واسه چی پاشده اومده اینجا؟

-:چون هنوز کاملا ناامید نشده، خیال میکنه که اگه اطلاعات باارزش اینجا رو به عماد گزارش بده، میبخشتش. هر چند خودشم میدونه فکراش مسخره ست و این دختری که من دیدم فکر نکنم جرات همچین کاری داشته باشه.

-:شما که همه ی اینا رو میدونین چرا استخدامش کردین؟

افتخاری چینی بر پیشانی انداخت: فکر نمی کنی دیگه داری زیادی سوال میپرسی؟

شمس الدین به سرعت خودش را جمع و جور کرد: قصد جسارت نداشتم، فقط...

-:فکر کنم به دردمون بخوره، حتی اگه بخواد جاسوسی کنه!

شمس الدین چیزی نگفت. اصلا صلاح نبود که افتخاری را عصبانی کند.

-:چه خبر از مهران؟

-:هنوزم نمیشه از نقشه هاش سر در آورد...

پس از مکث کوتاهی ادامه داد: امروز بعد ناهار رفته بود دیدن رئیس!

افتخاری سر بلند کرد: رئیس؟!! با اون دختره چیکار داره؟

-:نتونستم سر دربیارم، اما رئیس خیلی خوشحال نبود.

-:چرا این پسره انقدر دوروبرش میپلکه؟! هنوز تو کتش نمیره که اون دشمنشه!

شمس الدین متفکر گفت: فکر کنم بیشتر داره ازش استفاده میکنه! هر چی نباشه، اون آدمی نیست که از سر خیرخواهی کاری کنه.

افتخاری با سر تائید کرد: اوهوم... شاید! الان کجاست؟

-:فکر کنم بالا پیش آیناز خانمه!

پوزخندی زد: آیناز خانم... ههه!

از جا برخاست: دیگه میتونی بری!

کنجکاو بود بداند پسر عزیزش چه خوابی برایش دیده است اما... مهران اگر میخواست چیزی را پنهان کند حتی اگر آسمان به زمین می آمد هم از دست کسی کاری ساخته نبود. در خیالاتش به هر چیزی فکر کرده بود اما این ماجرا آنقدر پیچیده بود که حتی امیرارسلان هم از آن سر در نمی آورد. نمی توانست ماجرایی را در نظر بگیرد که در آن هم سازمان، هم آیناز، هم پروژه های جدید شرکت و هم ملاقات مهران با اشخاص مشکوک درگیر باشند و حالا رئیس هم بدانها اضافه شده بود. هیچ ارتباطی بین این موضوعات وجود نداشت.

در طبقه ی بالا اما مهران افکارش درگیر چیزی پیچیده تر بود، چیزی به پیچیدگی رئیس.

لبانش را به هم فشرد و با خود اندیشید: یعنی آتش چیکار میکنه؟!! اگه یه کاری بکنه که اوضاع خرابتر بشه چی؟ اما نه... اوضاع از این خرابتر نمیشه. اما اگه انریکو سرگرم آتش بشه، همه چی خیلی آسونتر میشه!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آهی کشید: اگه فقط آتش مثل همیشه باشه!

با صدای آیناز به خود آمد: به چی فکر میکنی؟

سر بلند کرد. پیش رویش نشسته بود و با آن لبخند مضحک همیشگی تماشایش میکرد. با بیخیالی پاسخ داد:هیچی!

-:دروغ نگو!

برای اینکه بحث را عوض کند اشاره ای به گوشی در دست آیناز کرد: تو چیکار میکنی؟

خنده ی شیطنت آمیزی کرد: فضولی!

گوشی را نشانش داد: با نمک نیست؟!!

مهران با دیدن عکس دوران کودکی اش شگفتزده شد: از کجا؟!

-:از بتول گرفتم! وقتی بچه بودی خیلی بانمک بودی.

با لحن مسخره ای ادامه داد: دلم میخواد اون لپاتو بخورم، ویییی!

-:یعنی الان بانمک نیستم؟

آیناز با نگاهی جدی خیره اش شد: الان بیشتر ترسناکی تا بانمک!

مهران پورخندی زد: اصلا شیرین زبون نیستی!

آیناز شانه بالا انداخت.

-:نگفتی، میخوای چیکار کنی؟

آیناز کنجکاوانه پرسید: چیکار؟

-:تو که نمی خوای تا آخر عمرت خودتو زندانی کنی، برو یکم بیرونو بگرد!

-:بیرون چیزی نیست، همشو گشتم! این خونه خودش به حد کافی جالبه، شبیه قصرای جادویی میمونه!

-:نه بابا!

بی توجه ادامه داد: تازه... میترسم چشممو دور ببینی، بزنی زیر حرفت.

-:مرده و حرفش!

با لودگی گفت: ببین کی داره این حرفو میزنه، اسطوره ی مردونگی!

مهران خواست حرفی بزند که با ورود بتول به همراه دختر جوانی ساکت ماند.

بتول در فاصله ی چند قدمی از کاناپه ایستاد و خطاب به مهران گفت: مهران خان!

مهران نگاه خشمناکش را از آیناز گرفت: بتول... کاری داشتی؟

با گوشه ی چشم نگاهی به دختر ریز نقش کنار بتول انداخت و دوباره به بتول خیره شد.

-:اومدم کارگر جدیدو معرفی کنم. قراره تو گرد گیری و نظافت کمکمون کنه!

مهران نگاه خریدارانه ای به سرتاپای فرشته انداخت. هنوز لباس خدمتکاران را بر تن نکرده بود. صورت زیبایی داشت که زیر لایه ی زیادی از آرایش گم شده بود. به نظر بیست ساله می آمد و هیچ شباهتی به دیگر خدمتکاران نداشت.

-:اسمش فرشته ست.

مهران با نگاه تیزبینش به فرشته خیره شد: چند سالته؟!

فرشته که تا به حال سر به زیر داشت، سر بلند کرد و به صورت مهران خیره شد. نگاهش همچنان منتظر بود. درباره ی مهران چیزهای زیادی شنیده بود. در دنیا اگر عماد از چیزی بیشتر از گربه ها بدش می آمد آن چیز مهران بود. چیزهای خوبی در مورد مهران نشنیده بود، عماد همیشه با عصبانیت فحشش میداد و توله سگ خطابش میکرد اما فرشته هرگز دلیل این تنفر را نفهمیده بود. با اینکه رسوایی های زیاد به بار آورده بود اما اینطور که مشخص بود مهران با پدر خونخوارش فرق داشت.

-:لالی؟!

شکه به سرعت به حرف آمد:نه... نوزده!

-:که اینطور!

نمیشد گفت که دروغ گفته. هویتی که عماد برایش ساخته بود نوزده ساله داشت پس دروغ نبود. اما مهران هنوز راضی نشده بود.این را از نگاهش میشد فهمید.

-:از کی کارتو شروع میکنی؟

-:ف...فردا.

-:اینجا میمونی؟

-:بله.

آیناز رو به بتول گفت: نمی دونستم یه خدمتکار احتیاج داریم؟!!

بتول از گستاخی اش به تنگ آمده بود. هنوز نه به دار بود و نه به بار؛ او خود را خانم خانه میدانست. امکان نداشت او را به عنوان همسر مهران بپذیرد: هوشنگ خان دستور دادن! گفتن که نیازی به تحقیق نیست ایشون خودشون بهش اعتماد دارن!

-:واقعا؟!

لحن مهران طوری بود که توجه همه را به خود جلب کرد. برای لحظاتی سکوت در بینشان حکمفرما شد. فضا متشنج بود و این فرشته را میترساند. هیچ کدام از این افراد را نمی شناخت و نمی دانست باید چه واکنشی در مقابلشان نشان دهد. تنها به بتول اتکا کرده بود و مانند جوجه ای که به دنبال مادرش راه می افتد به دنبالش گام برمیداشت. اتاقش در پایینترین طبقه ی امارت قرار داشت کنار اتاق باقی خدمه. چنگی به دل نمیزد، پنجره ی کوچکی داشت و نمایی کوچک از باغ را نشان میداد. به جز تخت و کمد و چند ملحفه چیزی نداشت اما بتول قول داد یک هفته نشده تمام مایحتاجش را فراهم کند. سایر خدمه اما آنقدر مهربان نبودند. بعد از جلسه ی آشنایی که در آشپزخانه برگذار شد فرشته به خوبی منظور امیرارسلان از "پچ پچ طبقه پایینی ها" را درک کرد. استقبال خوبی از او نشد تنها آشپز چاق و خپل که پری خانم صدایش میکردند روی خوش نشانش داد.

-:من دیگه باید برم!

مهران با تعجب به سمت آیناز برگشت: کجا؟

-:عزیزم... نمیشه که همش پیش تو باشم، منم کار دارم.

مهران در دل پوزخندی زد اما جوابی نداد. بتول حرصش گرفته بود اما دم برنیاورد. فرشته همچنان گیج بود.

آیناز هنگام برخاستن کمی به جلو خم شد و با صدایی آرام طوریکه فقط مهران بشنود گفت: نونت تو روغنه! دختره خیلی خوشگله!

مهران زیر لب غرید اما آیناز تنها لبخندی زد و به سمت فرشته آمد: به هر حال... از دیدنت خوشحالم. من آینازم، نامزد مهران. میتونی آیناز خانم صدام کنی!

فرشته به سرعت پاسخ داد: منم همینطور آیناز خانم.

آیناز لبخند مهربانی تحویلش داد: پس فعلا!

مهران نگاهی به بتول کرد: تو میتونی بری دیگه. میخوام یکم با فرشته صحبت کنم.

بتول سر تکان داد: چشم آقا!

فرشته نگاه ملتمسانه ای به بتول کرد اما او بی توجه به سمت در به راه افتاد. مهران اشاره ای به جای پیشین آیناز کرد: بشین!

فرشته همچون بره ای که به قربانگاه میرود با ترس و اضطراب به سمت مبل سفید راحتی به راه افتاد. روی لبه ی صندلی نشست.

-:رزومه داری؟

-:رزومه؟!!

-:آره. همون که مشخصاتتو توش مینویسی واسه دنبال کار گشتن.

فرشته پر مانتویش را چنگ زد. سنگینی نگاه مهران گردنش را خورد میکرد: نه!

مهران بی پرده پرسید: چیکاره ی هوشنگی؟

فرشته از تعجب سر بلند کرد و به صورت سردش خیره شد. پدرش را هوشنگ صدا میزد و بی هیچ مقدمه ای درباره ی رابطه اش با پدرش میپرسید. این مرد یا دیوانه بود یا نابغه!

-:هیچ... هیچی!

مهران از دست این دختر کلافه شده بود. به زحمت میشد چیزی از زبانش شنید ان هم با صدایی زیر که به سختی قابل تشخیص بود. مدام سرخ و سفید میشد و عرق میکرد. به راحتی میشد ترس را ازحرکاتش خواند و چیزی که بیشتر آزارش میداد این بود که فرشته حتی تلاشی برای قوی نشان دادن خود نمیکرد. از کسانی که بی پرده همه چیز را آشکار میکنند متنفر بود، آنها هیچ جذابیتی برایش نداشتند. با تمسخر گفت: لکنت زبون داری؟

-:نه!

-:پس چرا دو ساعت طول میکشه تا حرف بزنی؟!

فرشته حرفی برای گفتن نداشت. سر به زیر انداخت.

لحن مهران جدی تر شد: ارزون فروختی.

فرشته با تعجب سر بلند کرد و به سختی پرسید: چی؟

مهران با تمسخر و تیز نگاهش را از چشمانش گرفت و به روی لبهایش گردش داد. با نگاهی که حس بسیار بدی را به فرشته تلقین می کرد از لبها تا نوک انگشتان پایش را پایید و پوزخندی زد. دوهزاری معروف فرشته افتاد و تکانی بخود داد. در خود جمع شده و آب دهانش را به سختی فرو داد. سر به زیر انداخت و خشمگین غرید: اینطور نیست...

مهران ابروانش را بالا کشید: واقعا؟

فرشته به سرعت سر تکان داد و دستپاچه گفت: من اینطوری نیستم بخدا...

مهران بی توجه ادامه داد:باور میکنم. اون قبلا حالشو برده. تازشم... گشتن با دختری مثل تو واسش کسر شان داره.

فرشته کم کم داشت عصبانی میشد. زندگی پرافتخاری نداشت، قبلا به اندازه کافی توسری خورده بود اما هیچگاه... هیچگاه در تمام زندگی اش به اندازه ای که این مرد در این دقایق تحقیرش کرد تحقیر نشده بود. برای لحظه ای اندیشید که زبان این مرد از جنس مار است.

مهران انگار افکارش را خواند: منم از این مکالمه خوشحال نیستم، اما تا وقتیکه بهم نگی واسه چی اومدی تو این خونه بیخیالت نمیشم. رزومه که نداری، شرط میبندم توصیه نامه هم نداری، از طرز حرف زدنتم معلومه که تا حالا با یه آدم متشخص حرف نزدی، فکر کنم تا حالا حتی یه خونه ای مثل اینجا هم ندیدی. هیچ استعداد خاصیم نداری... پس بهم بگو چرا تو الان تو این خونه ای؟!! چی داری که افتخاری انقدر دنبالته؟

فرشته ثانیه به ثانیه عصبانی تر میشد. دستانش را آنقدر محکم مشت کرده بود که ناخنهایش در گوشت فرو رفته بود، دندانهایش را آنقدر به هم فشرده بود که فکش درد گرفته بود، سرش چون بمب در حال انفجار بود اما این درد درمقابل چیزی که در قلبش حس میکرد چیزی نبود. به زحمت جلوی خودش را گرفته بود تا هر چه فحش و متلک بلد بود را بارش نکند. مگر این مرد که بود؟! طومار رسوایی هایش زبانزد خاص و عام بود. حتی شاید بیشتر بود و کسی خبر نداشت. او هیچ صلاحیتی برای زدن این حرفها نداشت، به پشتوانه ی ثروت چند صد میلیاردی پدرش روی این مبل نشسته بود و او را تحقیر میکرد.

مهران تمام نفرت فرشته را حس میکرد. شراره های خشم از چشمانش میبارید اما اهمیتی نمیداد: حتی اگه تو بهم نگی من میفهمم، پس چرا راه دورو بریم؟!

فرشته دستپاچگی لحظاتی پیش را کنار گذاشت: اگه اینقدر خوبی پس چرا وقتتو با من تلف میکنی!

مهران پوزخنندی زد: پس بالاخره یخت وا شد!

بی توجه گفت: حالا که کنجکاوی برو از بابات بپرس، چون از من که چیزی بهت نمیماسه.

از جا برخاست که برود. دیگر تحمل شنیدن زخم زبانهایش را نداشت. اما مهران مانع شد: کجا؟ تا من اجازه ندادم نمی تونی بری! من اربابتم!

فرشته لب گزید و ناراضی به سرجایش برگشت.

مهران تسلیم شد: باشه... باشه! تو محکم دهنتو بچسب! اما اگه میخوای اینجا کار کنی باید حواستو جمع کنی. بعدشم... این چه مدله، شبیه زنای هرجایی شدی.

-:چی؟

-:مدل آرایشتو عوض کن. اصلا از دخترایی مثل تو خوشم نمیاد. فکر نمی کنم نیازی به آرایش داشته باشی.

فرشته پوزخندی زد. مهران از جا برخاست: حالا دیگه میتونی بری. امیدوارم به نصیحتام گوش کنی!

فرشته با حرص دور شدنش را تماشا میکرد. درس اولش را در این خانه فرا گرفته بود؛ آدمها آنطور که در نگاه اول به نظر میرسند نیستند. مهران به درندگی پدرش نبود، چون نیازی نداشت. او مانند ماری بود که بیصدا نزدیک میشد و در فرصت مناسب زهرش را میریخت اما این کار را نه به خاطر شکار میکرد و نه به خاطر دفاع؛ این کار را از سر سرگرمی انجام میداد. تصمیم خودش را گرفته بود، تصمیم گرفته بود به خاطر آرامش خودش هم شده دیگر با او کل کل نکند و کمتر با او برخورد داشته باشد، البته اگر ممکن بود.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:دلم میخواد میتونستم فرار کنم. تموم خیابونا رو تا ته دنیا میدویدم. اونقدر میدویدم که نفس کم می آوردم. مثل تو فیلما یهو وسط راه میخوردم زمین و همونجا... همونجا که خوردم زمین زار زار گریه میکردم. اما میدونی که... نمیشه!

نفس عمیقی کشید: چون من رئیسم!

شانه هایش را بالا کشید: یا مثل تو کتابا، از کافه تا جلوی در خونشو می دویدم. تموم بعدازظهر و جلوی در خونش بست میشستم بعدش... بعدش وقتی اومد اونموقع، میپریدم و بغلش میکردم. نمی ذاشتم هیچی بگه فقط محکم بغلش میکردم، به جای وقتایی که میخواستم پیشش باشم و نبودم بغلش میکردم!

با خنده به سمت شهاب برگشت: اما نمیتونم! رئیس نمی تونه اینکارا رو بکنه.

شهاب بی تفاوت به دورنمای شهر تهران خیره بود. خنده بر لبان آتش خشک شد. برگشت و او نیز به شهر درخشان خیره شد: فقط یه اسمه، یه کلمه! اما تموم زندگیمو زیرورو کرده.

دستانش را محکم در جیب های پالتوی آلبالویی رنگش فرو برد؛ آنقدر محکم که کم مانده بود آستر جیبهایش جر بخورد. نمی دانست از فرط سرماست یا عصبانیت. سرش را بلند کرد و به آسمان تیره خیره شد. آسمان آنقدر سیاه بود که ابرهای تیره پیشش رنگپریده به نظر می آمدند. بعد از پویش، این تپه افلاک نمای آتش شده بود، هر گاه که دلش میگرفت، هر بار که عصبانی بود، هربار که ناراحت بود، هر بار که میخواست ستاره ها را ببیند به اینجا پناه می آورد اما حالا... حتی ستاره ها هم از نظرش پنهان شده بودند.

زیر لب زمزمه کرد: حالا میفهمم چطوریه! چطوریه وقتی جواب جلوی چشمت باشه و نخوای باورش کنی! حتما پویشم اینطوری بوده، وقتی میدونسته صنم رئیسه و نمی خواسته قبول کنه، نمی خواسته به اعتماد عشقش خیانت کنه!

صدایش آنقدر زیر بود که انگار تنها لبانش تکان میخورد و صدایی از آنها خارج نمی شود. نیازی هم نبود، این کلمات را به زبان نمی آورد که شنیده شوند، میخواست سبک شود. آنقدر سبک که با اولین باد زوزه کش زمستانی از زمین کنده شده و همراه برفها شود.

-:این چند سال، انریکو جلوی چشمم بود، حرفایی که میزد، کارایی که میکرد، جوری که نگام میکرد...

برای لحظه ای ساکت ماند و با لحن سردی ادامه داد: جوری که باهام دشمنی میکرد! وقتی منو با رامان روبه رو کرد، وقتی تهدید کرد که جای شهاب و لو میده...

کم کم لحن صدایش عوض شد. حالا دیگر ناراحت نبود، عصبانی بود: شرط میبندم کار خودش بود که من دیگه نتونم برگردم مسکو، اون دوستی من و آنا رو به هم زد، اون... اون...!

با حرص دستانش را مشت کرد. دنبال چیزی بود که حرصش را سرش خالی کند اما چیزی نیافت. با عصبانیت لگدی به تپه ی برفی جلوی پایش زد. دندانهایش را به هم فشرد. از چشمانش آتش میبارید: تو هم میدونستی، نه؟!

نگاه خیره اش به شهاب بود، انتظار پاسخ داشت، هرچند که غیرمنطقی به نظر میرسید: جواب بده. چرا حرف نمی زنی، هان!؟ زیر لفظی میخوای...

دوباره با عصبانیت پایش را به زمین کوبید: لعنتی، دیگه چی میخوای از جونم؟! زندگیمو واست دادم، جوونیم و پات گذاشتم...

چشمانش پر اشک شد: همه ازم متنفر شدن، نفرینم کردن... فقط به خاطر تو! اونوقت آقا حتی افتخار نمیدن باهام حرف بزنن!

لگدی به چرخ پشتی ویلچر زد: چی میخوای؟ چرا شدی فرشته ی عذابم...

گریه اش شدت گرفت: چرا... چرا حرف نمیزنی؟ چرا نمیگی الکی منو بهانه نکن... چرا از خودت دفاع نمی کنی... چرا داد نمیزنی؟ چرا... چرا نمیگی که ازم متنفری؟!!

اشکهایش را پاک کرد. بغضش را فرو خورد. جلوتر رفت و به لبه ی پرتگاه نزدیک شد. ناگهان باد شدیدی وزید و آتش را عقب زد. بی توجه جلوتر رفت. به ساختمانهای کوچک و روشن دور دست خیره شد: بیا تمومش کنیم... یه بار برای همیشه!

برگشت و به صورت متعجب شهاب خیره شد: بعد ما، همه چی برمیگرده سر جاش! میخوام بزارم بمونی اما... اگه بمونی آدمای بیشتری رو طلسم میکنی، آدمای بیشتری رو با پاکیت فریب میدی! آدمای بیشتری رو میفرستی ته جهنم!

به سمتش آمد: پس بیا با هم تمومش کنیم، یه بار برای همیشه!

شهاب انگار که منظور آتش را فهمیده باشد، خودش را گوشه ی صندلی جمع کرد. صورت آتش خالی از هر احساسی بود، گونه هایش هنوز خیس اشکهایی بود که ریخته بود، لبانش ترک خورده و خشک بودند. چون جلادی بی احساس دو طرف ویلچر را گرفت و به سمت خود کشید. خم شده بود و در چشمان های شهاب خیره بود که زمزمه کرد: یه بار برای همیشه! میخوایم شیطانو بکشیم!

شهاب دستانش را روی گوشهایش گذاشته بود و سرش را به جلو و عقب تکان میداد. آتش ظالمانه گفت: اگه نمیخوای حرف بزن، این سزای کساییه که فکر میکنن بی گناهن!

دستش را دراز کرد و با حرکتی شالگردن سرخ شهاب را چسبید. با تمام قدرت شالگردن و به دنبالش شهاب را کشید و تقریبا از روی ویلچر بلند کرد. شهاب بی تفاوت به حرکاتش ادامه میداد.

-:خودم میکشمت! با دستای خودم...

با عصبانیت او را به عقب هل داد و دوباره روی صندلی نشاند. پورخندی زد و دسته های ویلچر را گرفت. آرام آرام همانطور که ویلچر را به سمت دره هل میداد شروع به زمزمه ی لالایی مورد علاقه اش کرد، همانی که پرستارش در شبهای طولانی مسکو برایش میخواند.

اسباب بازی ها خسته شدن و خوابشون برده
کتاب ها هم خوابیدن.
بالش و پتو منتظر بچه ها هستن.
حتی افسانه ها هم می رن بخوابن که شب بیان به خواب ما.
به افسانه ها بگو لا لا لا لا شب بخیر.
توی خواب می تونی سوار ماه بشی.
یا می تونی سوار اسب بشی و بری بالای رنگین کمون.
یا با فیل دوست بشی و به پر سیمرغ دست بزنی.
چشمات رو ببند.
لا لا لا لا لا لا لا لایی
همه آدما شب باید بخوابن.
لا لا لا لا لا لا لا لایی
فردا دوباره یک روز جدید میاد.
امروز خیلی خسته شدیم.
به هم می گیم شب بخیر.
چشمات رو ببند.
لا لا لا لا لا لا لا لایی



آتش آرام آرام اشک میریخت. قدمی به دره مانده ایستاد. کم کم عقلش سرجایش آمد. دسته ی سرد ویلچر را رها کرد و آرام دستش را بر روی کلاه پشمی شهاب کشید. شهاب به سرعت واکنش نشان داد. سرش را از زیر دست خواهرش بیرون کشید و با استرس تکان خورد.

آتش زیر لب زمزمه کرد: من یه دیوونه ام! اونیکه باید بمیره منم، نه تو...

با لرزیدن موبایلش جا خورد. نمی خواست جواب دهد، حوصله ی صحبت کردن با کسی را نداشت اما تا او هنوز نپریده بود، هنوز نمرده بود و تا زمانیکه نفس میکشید، مسئولیت هایی داشت که بر گردنش سنگینی میکرد. گوشی را بیرون آورد و با دیدن شماره ی حک شده بر صفحه به سرعت صاحبش را شناخت. زیر چشمی نگاهی به شهاب انداخت و تماس را پاسخ داد.

صدای نگران زهره در گوشش طنین انداخت: آتش... خدا رو شکر! کجایی؟ شهاب... شهاب حالش خوبه؟!! واسه چی بیخبر بردیش؟

لبخند تلخی بر لبانش نقش بست. زهره نگران بود، چون شهاب کنار او بود نگران بود! حتی زهره هم غیر مستقیم او را خطرناک می انگاشت! هر چه باشد، او رئیس بود، رئیسی که رحمی نداشت، رئیسی که...

-:آتش... میشنوی؟!

-:حالش خوبه! اومدیم خواهر-برادری یه قدمی بزنیم! دیگه داریم برمیگردیم.

-:باشه... واسه شام منتظرتونم. عمادم اومده!

آتش تماس را قطع کرد. برگشت و دوباره به شهاب خیره شد. فایده نداشت که چقدر این کار را به تاخیر بیندازد، فایده ای نداشت که چقدر از انجام دادنش طفره برود. مانند دست عفونت کرده ای که قطع کردنش را به تاخیر می انداخت اما تنها چیزی که عایدش میشد، بوی تعفن بیشتر و درد بیشتر بود! برای سلامتی خودش هم که شده باید این دست را قطع میکرد، جای خالی اش را قطعا حس خواهد کرد، انجام کارها با یک دست سخت خواهد بود اما... نجاتش خواهد داد.

زندگی بارها مرا در هم کوبیده ست!

چیزهایی دیده ام که دیگر نمی خواهم دوباره ببینم،

حرفهایی شنیده ام که دیگر نمی خواهم دوباره بشنوم،

و چیزهایی احساس کرده ام که دیگر نمیخواهم دوباره حس کنم،

اما از یک چیز مطمئنم؛

هرگز روی زمین نخواهم ماند،

همیشه بلند خواهم شد

هرگز هرگز هرگز تسلیم نخواهم شد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دستش را دور دسته اسلحه ی سیاه رنگ قفل کرد. آنقدر محکم چسبیده بودش که کف دستش عرق کرده بود و میخارید. به اتومبیل تکیه زده بود و هر از گاهی از روی شانه نگاهی به در سیاهرنگ می انداخت. نگاهی به ساعت مچی ظریف و زنانه اش انداخت. حدود نیم ساعتی از اینجا بودنش میگذشت اما هنوز خبری از انریکو فریمان نبود. هوا تاریک بود و نور چراغها از پنجره ها بیرون میزد. با صدای ورود اتومبیلی به داخل خیابان سریع خم شد و خود را پشت اتومبیلش پنهان ساخت. اتومبیل تازه وارد به او نزدیک شد و دور برداشت و جلوی در فلزی سیاه رنگ ایستاد. در اتومبیل باز شد و انریکو ظاهر شد. آتش از جا برخاست و او را زیر نظر گرفت. با لباسهای به رنگ شبش به سختی قابل مشاهده بود و انریکو متوجه حضورش نشد.

گلنگدن اسلحه ی کمری اش را کشید. دیگر نمی خواست اشتباه کند، یکبار و برای همیشه ماشه را میکشید و ماجرا ختم به خیر میشد، حداقل برای او! خم بازویش را باز کرد و با هر دو دستش اسلحه را چسبید. بازوانش را روی سقف اتومبیل سیاهرنگ دراز کرد و چشمانش را ریز کرد. اینبار نه سینه اش را که سرش را هدف گرفته بود. انگشتش ماشه را حس کرد و با فشار اندکی کمی آن را عقب راند. دیگر آماده بود. انریکو اکنون به نزدیکی در کوچک رسیده بود، بهترین وقت برای شلیک بود. تصمیمش را گرفت و... ناگهان دستی قدرتمند اسلحه را در دستش پیچاند و گلندگدن را خلاص کرد. آتش با عصبانیت به سمت عماد برگشت.

بی هیچ حرفی شانه ی آتش را چسبید و همراه خود به پایین کشید. آتش تقریبا فریاد کشید: چه غلطی داری میکنی؟!

صدایش آنقدر بلند بود که حتی انریکو نیز متوجه شد. به سرعت به عقب چرخید و اطرافش را کاوید. با آنکه تاریک بود اما کوچکترین حرکتی از دیدش مخفی نمیماند. با تردید دست به کمر برد. سی زدش را همیشه همراهش داشت. پیش از آنکه بیرونش آورد برای اطمینان دوباره پیرامونش را چک کرد و زمانیکه خطری حس نکرد، بی هیچ واکنشی رمز در را وارد کرد و داخل شد.

عماد که از رفتنش مطمئن شد، برگشت و به چشمان خشمگین آتش خیره شد. آتش با عصبانیت دستی را که جلوی دهانش را گرفته بود پس زد و عماد را به عقب هل داد تا فاصله ی اندک بینشان را بیشتر کند. عماد که روی پنجه نشسته بود پیش از آنکه فرصت دفاع پیدا کند، با نشیمنگاه به زمین خورد.

-:چته؟!

عماد حق به جانب گفت: من چمه؟!! تو چته؟ واسه چی با یه اسلحه پاشدی اومدی سربختش؟ باز قاطی کردی؟!

-:وقتی هیچی نمی دونی الکی فاز نده!

آرام زمزمه کرد: میدونم!

-:چی؟

-:همه چی رو میدونم، درباره ی انریکو و پویش!

-:میدونی و جلومو گرفتی! چرا نذاشتی اون مرتیکه رو بکشم!؟

عماد شانه های آتش را چسبید: نذار بازیت بده! فکر کردی اون توله سگ از سر خیرخواهی اینا رو گفته!

آتش فریاد زد: فکر کردی احمقم! مهلومه که نه!

-:پس چی؟ چرا داری این کارو میکنی؟

آتش وا رفت. چرا داشت این کار را میکرد. فکر میکرد جوابش را میداند اما حالا که عماد مواخذه اش میکرد فهمید که هیچ نمی داند. حس های متفاوتی نسبت به پویش آریا داشت اما تمایل به کشتن، یکی از آنها نبود. با اینحال آتش اینجا بود و یک اسلحه در دست داشت. شاید این راحتترین جوابی بود که میتوانست بیابد. بدون نیاز به تفکر، بدون نیاز به تردید... تنها باید یک گلوله شلیک میکرد و بعد تمام طول زندگی اش خود را برای این کار سرزنش میکرد.

عماد تیر خلاصی را شلیک کرد: حتی اگه میخوای بکشیش، حداقل عین آدم اینکارو بکن؛ نه مثل تازه کارا!

چندمتر آنطرفتر، انریکو تازه بعد از یک روز پرکار و خسته کننده به خانه رسیده بود. کیفش را روی کاناپه رها کرد و بی توجه به جی جی که روی مبل نشسته بود و پاهایش را روی میز دراز کرده بود پرسید: چایی داری؟

-:نه!

-:تو که میای، حداقل اون دستگاهو روشن کن تا من اینقدر حرص نخورم! یا نکنه به تیریج قوات برمیخوره!

جی جی مجله ای که در دست داشت را بست: چی... چی چی؟!

انریکو نفس خسته ای کشید: قیافتو اونجوری نکن، هیچی! حداقل الان پاشو مثل یه زن خوب واسه شوهرت چایی درست کن!

جی جی با خنده گفت: تا یه بوس از همسر عزیزم نگیرم که نمیشه!!

تمام خستگی اش از یاد رفت. با خنده کوسن روی مبل را برداشت و به سمت جی جی پرت کرد: گمشو!

جی جی سریع خم شد و جاخالی داد.

-:پاشو دیگه!

نگاهی به ورودی آشپزخانه انداخت و بی حوصله گفت: حسش نیست، خیلی دوره!

حق به جانب ادامه داد: واسه همینه که میگم باید هوشمندش کنی!

-:به خدا خیلی تنبلی...

کتش را از تن درآورد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت ادامه داد: یعنی کرم خاکی از تو بیشتر حرکت میکنه!

جی جی بی توجه گفت: نمی دونستم از اینجور چیزا خوشت میاد؟

انریکو همانطور که کتری را پر از آب میکرد پرسید: چی؟

جی جی مجله ای که در دست داشت را بالا برد و تکانش داد: مجله ی زنان!

-:اون... مال فرانکه!

جی جی با شیطنت گفت: واقعا... من فکر کردم به خاطر اینه!

انریکو چایساز را روشن کرد و به نزد جی جی برگشت: چی میگی؟

جی جی صفحه ای از مجله را گشود و تصویر بزرگ یاس آریامنش را نشانش داد: این!

انریکو سر تکان داد: چرت نگو! من اصلا نمی دونستم باهاش مصاحبه کردن؟

دروغ میگفت! فرانک بدون آنکه بداند مصاحبه ی رقیبش در این مجله چاپ شده، آن را خریده بود و به نزد انریکو آورده بود. همین اتفاق، جرقه ای برای آتش بزرگتری شده بود و فرانک پس از شکیبایی زیاد سرانجام شروع به گله و شکایت از دست انریکو کرده بود.

-:یاس آریامنش در حال حاضر بانوی شماره ی یک تجارت ایران و خاورمیانه است و در بسیاری از کشورهای اروپایی و آمریکایی مشغول فعالیت است. او که از سن 21 سالگی پس از به ارث بردن شرکت پدرش...

انریکو با عصبانیت داد زد: بسه دیگه!

جی جی متعجب نگاهی به انریکو انداخت و مجله را بست و کنار گذاشت: چی شده؟

-:خفم کردی از بس هی چرت و پرت گفتی! ما کارای مهمتری داریم... از بس فکرم مشغوله که وقت سر خاروندن ندارم. همین الان که داشتم میومدم فکر کردم یکی داره تعقیبم میکنه... مهران از یه طرف، کامران از یه طرف... تو هم که...

پیش از آنکه حرفش را تمام کند گوشی اش به صدا در آمد. انریکو با عصبانیت کتش را از روی کاناپه برداشت و دستپاچه در جیبهایش به دنبال گوشی گشت اما زمانیکه نام روی صفحه اش را دید تمام غضبش به یکباره فرو نشست.

جی جی که تغییر حالتش را دید، پرسید: کیه؟

مردد پاسخ داد: مهرانه!

-:مهران! چی میخواد؟

انریکو شانه ای بالا انداخت و دو دل پاسخش را داد: الو!

-:به به! جناب فریمان... فکر کردم دیگه نمی خوای جواب بدی!

-:چی میخوای؟

-:این چه طرز حرف زدنه، مثلا ما دوستیم!

-:شنیدن این کلمه از زبون تو منزجر کننده ست!

-:هوم... به هر حال، با اینکه قبول نداری؛ زنگ زدم بهت کمک کنم...

هنگامی که سکوتش را دید ادامه داد: رئیس... آتش همه چی رو فهمیده!

انریکو گیج شد: چی... چی رو فهمیده؟

-:همه چی رو... درباره ی پویش آریا و تو...

رنگ از صورتش پرید: چـ... چطوری؟

جی جی با دیدن واکنش انریکو از جا جهید. مدام با اشاره ی سر انریکو را سوال پیچ میکرد، اگر امکانش بود همان لحظه تلفن را از دستش میقاپید و از خود مهران میپرسید.

مهران بیخیال پاسخ داد: از زیر زبونم کشید!

پوزخندی زد: الکی خرم نکن... تو اگه نخوای هیچی نمیگی!

-:خوب که چی... حالا میخوای بشینی منو بازجویی کنی درحالیکه رئیس اون بیرون داره نقشه ی قتلتو میکشه!

جی جی که از انریکو ناامید شده بود، تصمیم گرفت خود به دنبال جواب بگردد. گوشی اش را بیرون آورد و مشغول شد.

با لحن تهدید آمیزی گفت: یه روزی خودم میکشمت مهران... باور کن!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پشت در چوبی قدیمی ایستاد. ابرها خورشید را دوره کرده بودند و جلوی نور را میگرفتند، هر لحظه ممکن بود باران شروع شود. با دست چپش گلنگدن اسلحه ای که در دست داشت را کشید. نفسش را با هیجان بیرون فرستاد و با لوله ی تفنگ فشاری به در وارد کرد. با کمترین نیرو، در با جیرجیر باز شد. داخل کلبه گرم و روشن بود. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای سوختن و ترک خوردن هیزم های تر و خشک در آتش شومینه بود. خم بازوانش را باز کرد و با احتیاط داخل شد.

آتش بی حرکت روی کاناپه ی قدیمی رنگ و رو رفته نشسته بود و پاهایش را روی میز مستطیلی چوبی دراز کرده بود. سرش را به عقب تکیه زده و چشمانش را بسته بود. انریکو اسلحه اش را با تردید پایین آورد. آتش نسبت به او بی توجه بود، به حدی که انریکو گمان کرد که خوابیده است اما زمانیکه صدایش را شنید، شکش از بین رفت: اسلحتو بزار رو میز!

سرش را پایین آورد و اشاره ای به میز کنسول زواردررفته ای در گوشه ی تاریکتر اتاق کرد. اسلحه ی دیگری هم آنجا قرار داشت که به حتم متعلق به رئیس بود.

انریکو کنار میز ایستاد و اسلحه اش را روی میز قرار داد: چرا نباید همین الان بکشمت؟!

-:اگه میخواستی فقط منو بکشی، اینهمه وقت تلف نمیکردی!

پای راستش را بلند کرد و با آن به صندلی چوبی اشاره کرد: حالا بیا بشین...

-:واسه چی؟

آتش لبش را گاز گرفت: واسه اینکه گردنم درد گرفت از بس اینطوری نگات کردم!

انریکو دستی که روی اسلحه بود را با تردید عقب کشید و به سمت آتش گام برداشت. عاقلانه نبود که از آتش اطاعت کند. با خود اندیشید که در صورت حرکتی از آتش، آنقدر سریع خواهد بود که شاهکشش را از کمر بیرون آورد و شلیک کند!

-:اون یکی رم بزار همونجا!

از حرکت باز ایستاد.

آتش ادامه داد: عوض شدی؛ پویش همیشه رو بازی میکرد!

انریکو پوزخندی زد: واسه همینم باخت!

-:آدم فقط وقتی میبازه که بمیره!

بی پروا پاسخ داد: کور شدی، نمی بینی من انریکو فریمانم!

آتش لحظاتی متفکر نگاهش کرد و ناگهان از جا برخاست: حیف شد! اومده بودم حسابمو با یه دوست قدیمی صاف کنم و به سوالاش جواب بدم اما انگار اینجا نیست!

به سوالاتش جواب دهد، یعنی آتش قصد کشتنش را نداشت؟! پیشنهاد وسوسه کننده ای بود، میتوانست پاسخ تمام پرسشهایش را به دست آورد اما آیا این جوابها صادقانه خواهند بود؟

شاهکش را از کمر در آورد و روی میز گذاشت. آتش با رضایت سر تکان داد و به سرجایش برگشت. منتظر ماند که انریکو هم بر روی صندلی بنشیند. آتش به صورت انریکو خیره شد؛ هیچ شباهتی به پویش آریا نداشت. قبلا، خیلی قبلتر او را به پویش تشبیه کرده بود، حتی با خود اندیشیده بود که شاید پویش برای انتقام برگشته باشد، هرچند در آن زمان اینها خیال خامی بیش نبودند؛ حال... حال که حقیقت را میدانست، انریکو فریمان شباهتی به پویش آریا نداشت، حتی رنگ چشمانش نیز با او یکی نبود. در صورت انریکو اثری از شور و شوقی که در صورت پویش بود، نبود!

صورت انریکو زمخت و بی رحم بود مانند چشمان سردش؛ آنقدر بیرحم که تمام پل های پشت سر آتش را خراب کرده بود، زنی که زمانی عاشقش بود. پویش هرگز چنین کاری نمی کرد. اگر بر حسب اتفاق پویش موفق به دستگیری آتش میشد، به حتم تنهایش نمی گذاشت. برایش وکیل میگرفت، تخفیف در مجازات میگرفت... نه اینکه آینده اش را خراب کند، امیدش را ناامید کند... این مرد پویش آریا نبود! انریکو فریمان برای انتقام آمده بود، آمده بود تا رئیس را به زمین بزند، پس باید نابود میشد؛ حتی اگر شده با کمک گلوله!

دوباره صدای عماد در گوشش طنین انداز شد: اگه انتقام میخواست پس چرا هیچکاری نکرد... مطمئن باش تاوان کاری که ما با پویش کردیم خیلی بیشتر از از دست دادن چندتا دوست و چندبار تهدید شدنه! اگه الان انریکو رو بکشی تنها کسی که خوشحال میشه، مهرانه! برو دیدنش، مطمئن شو که دشمنته، بعدش هرکاری خواستی بکن... دفعه ی پیش یادته چقدر واسه خاطر پویش عذاب کشیدی، فقط به خاطر اینکه بی گناه بود... برو ببینش، اگه بیگناه نبود، همونجا یه تیر حرومش کن!

-:تموم شد؟

آتش به خود آمد: چی؟

-:زل زدن به من؟!!

آتش ابرو بالا انداخت و زیر لب طوری که انریکو بشنود زمزمه کرد: کارش خیلی درست بوده!

نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. کاملا خلع سلاح شده بود و اگر خطری تهدیدش میکرد، هیچ راه فراری نداشت. چشم چرخاند. کلبه ی چوبی کوچکی در اعماق جنگل بود. اگر آتش او را میکشت و همینجا چال میکرد کسی متوجه نمی شد. با اینکه پیش از آمدن جوانب احتیاط را رعایت کرده و همه چیز را با جی جی در میان نهاده بود اما آخرین بار که سعی کرده بود از دام رئیس بجهد، راه به جایی نبرده بود. احساس عجیبی به او میگفت که حادثه ی ویلای رئیس دوباره تکرار خواهد شد.

ناگهان انریکو، آتش را اسلحه به دست یافت. آنقدر فکر فرار و پناه گرفتن را کرده بود که آتش را فراموش کرده بود. به سرعت از جا جهید. آتش پوزخندی زد: نترس...

خشاب شش لول را به بیرون هل داد: خالیه... ببین!

-:فکر میکردم رئیس رو حرفش میمونه!

آتش بادی به غبغب انداخت: البته... منم قصد ندارم بهت حمله کنم!

همانطور که خشاب را با دست میچرخاند پرسید: تا حالا رولت روسی بازی کردی؟

انریکو دوباره روی صندلی جای گرفت: من مثل تو تو مسکو بزرگ نشدم!

آتش نگاه نچسبش را به او دوخت: شاید مسکو بزرگ شده باشم، ولی متاسفانه دانشجوهای انستیتو موسیقی هفت تیر ندارن تا بخوان بازی کنن!

لحنش را جدیتر کرد: حقیقت یا شهامت چی؟ اونم بازی نکردی؟

بیصبرانه پاسخ داد: اومدیم ببینیم کی کدوم بازی رو کرده، کدوم و نکرده!؟

آتش گلوگه ای را در خشاب گذاشت، چرخش داد و با شدت در جا کوبیدش: نه! اومدیم بازی کنیم...

-:من وقت واسه اینجور کارا ندارم...

بی توجه گفت: من یه جورایی این دوتا بازی رو قاطی کردم، اینجوری که من ازت یه سوال میپرسم، تو یا بهش جواب میدی، یا به سرت شلیک میکنی؟ احتمالش یک شیشمه؛ ولی از اونجایی که ما پیچیده ترش کردیم، یکم سختتره! حالا هستی؟

این دیوانگی محض بود، اگر آتش میخواست بمیرد، راههای آسانتری بود. راه های مطمئنتر... و راههایی که انریکو درگیرش نباشد!

-:من نمی خوام بمیرم!

-:پس پسر خوبی باش و حقیقت و انتخاب کن!

شش لول را به طرفش گرفت: تو اول بازی میکنی یا من بکنم؟

انریکو نگاه خیره اش را به اسلحه دوخت: من اول میپرسم!

آتش بی هیچ اعتراضی پذیرفت: باشه... بپرس!

انریکو نگاهش را به آتش دوخت. مصمم بود، بدون هیچ ترسی... اما چه تضمینی بود که آتش حقیقت را بگوید، او همیشه حقه بازی میکرد. اما چه باید میپرسید، کلی سوال در ذهنش داشت اما حالا که وقتش رسیده بود نمی دانست کدام را بپرسد، آیا بازی واقعا آنقدر جدی هست که او سوال های مدنظرش را بپرسد.

آتش که تعللش را دید، شروع به بیهوده گویی کرد: میگن کنار این بازی باید ودکا هم باشه تا بهت شهامت بده، اما من فکر کردم بهتره موقع بازی هر دوتامون هوشیار باشیم... اینطوری بهتره!

-:کیا رو تو کشتی؟

بی مقدمه این را پرسید، آنقدر که شگفتزده اش کرد. نگاهی به شش لول در دستش کرد. سر بلند کرد و به چشمان قهوه ایش خیره شد، میخواست صداقتش را ثابت کند: نه! کار من نبود...

انریکو که باورش نشده بود پرسید: پس کار کی بود؟

-:امیرارسلان... اونو کشت و یه یادداشت برات گذاشت تا بتونی منو پیدا کنی! آدمای من اونقدر سر به هوا نیستن که کلید و بزارن تو جیب مرده!

مرده؟! کیا دوست پویش بود و همینطور صنم! کیا صنم را بسیار دوست داشت اما زنی که اینجا بود صنم نبود. برای آتش، کیا غریبه بود. اما حق داشت، از همان ابتدا هم میدانست که مشکلی وجود دارد اما پویش فکر میکرد رئیس اینکار را کرده تا او را به خانه اش دعوت کند برای شام آخر!

-:واسه چی این کار و کرد؟

-:میخواست گیرم بندازه، فکر میکرد اگه با پلیسا شاخ به شاخ بشم میتونه بهم ضربه بزنه!

-:موفق شد؟ تونست بهت ضربه بزنه؟

آتش سربلند کرد. انریکو قصد داشت با این سوالها به کجا برسد؟ اما انریکو همانطور سرد بود، همچون گفتگویی که با یک عابر ناشناش دارد. آتش آب دهانش را فرو خورد: آره...

اسلحه را به طرفش گرفت: نوبت توئه!

آتش سوالش را از پیش آماده کرده بود: این همه وقت تلاش کردی که فقط منو از روسیه بیرونم کنی!؟ یا داری نقشه ی یه کار بزرگتر و میکشی!؟

انریکو لبخند تمسخر آمیزی زد: نه... فقط بیخیال انتقام شدم؛ تو ارزششو نداری!

بالاخره موفق شد، توانست این حرف را با خونسردی تمام رو به رویش بگوید. آتش ارزش وقت گرانبهایش را نداشت؛ آتش هیچ ارزشی نداشت!

پوزخندی زد: اگه ارزششو نداشتم، صورتتو عمل نمی کردی و این همه وقت خودتو از خونوادت قایم نمی کردی!

انریکو کم نیاورد: اولش فکر میکردم ارزششو داری، اما بعدش فهمیدم اینطور نیست. تو ذات شیطانیتو پشت شهاب قایم کردی و فقط تظاهر میکنی که داری به خاطر اون از خودگذشتگی میکنی... تو نمی تونی عطشت برای خونریزی رو کنترل کنی. اگه شهابم نبود، یه بهونه ی دیگه پیدا میکردی... تصمیم گرفتم بزارم همینطوری به گول زدن خودتو دور و بریات ادامه بدی! حداقل اینجوری جون شهابم در امانه! اینکه چرا برنگشتم پیش خانوادمم با اینکه بهت ربطی نداره اما... دیدن من تو این شرایط فقط ناامیدشون میکنه، واسه اونا پویش قهرمانیه که به خاطر کشورش خودشو فدا کرد... تبریک میگم، تو تونستی پویش آریا رو بکشی!

مهلت حرف زدن به آتش نداد. شش لول را در دستش گذاشت و برای سوال بعد آماده شد: وقتی همدیگه رو تو ویلا دیدیم... وقتی خواستی بهم شلیک کنی، اشتباه کردی یا خودت نزدی!؟

سوال بیجایی بود؛ چرا باید آتش خطا میزد! اما انریکو این سوال را پرسید؛ برای اینکه به خودش و دیگران ثابت کند که حق با اوست. تمام مدت مهران، کامران و تمام کسانی که میشناخت ادعا داشتند که آتش خود از کشتنش ممانعت ورزیده اما...

اما صورت رنگپریده آتش چیز دیگری میگفت. گویا پاسخ این سوال آنقدر ها هم انریکو فکر میکرد، آسان نیست. ماجرا پیچیده تر از اینها بود. آنقدر پیچیده که ذهن آتش را مشوش کرده بود و قدرت تصمیم گیری را از او صلب کرده بود. آتش قنداق شش لول را محکم در دست فشرد. ناخودآگاه انگشتش به سمت ماشه رفت. آیا این راز، ارزش جانش را داشت. چیزی که هرگز با کسی درمیان نگذاشته بود، حتی در مقابل پرسش زهره سکوت کرده بود... آیا حال به راحتی میتوانست پرده از این راز بردارد!؟

در کسری از ثانیه لوله ی اسلحه را به شقیقه اش تکیه زد. لبخند شیطنت آمیزی زد و بی درنگ ماشه را کشید!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 31 از 36:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA