انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 32 از 36:  « پیشین  1  ...  31  32  33  34  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
تصمیمش آنقدر ناگهانی بود که انریکو ناخودآگاه نیمخیز شد. اما جای نگرانی نبود، خشاب خالی بود! انریکو بی آنکه نگرانی چند لحظه پیشش را نشان دهد، با تمسخر گفت: یعنی اینقدر واست سخته که قبول کنی اشتباه کردی!؟

آتش جوابی نداد. شش لول را روی میز گذاشت و به سمتش هل داد. انریکو اسلحه را در جا گرفت. حال بازی خطرناک شده بود، آتش هیزم آتش را شعله ور ساخته بود و احتمال به یک-پنجم افزایش یافته بود. انریکو پیش خود اندیشید سوال بعدی آتش به حتم سختتر خواهد بود.

لبانش را به هم فشرد. پرسیدنش سخت بود اما باید میدانست؛ باید مطمئن میشد:رامان... چطوری راضیش کردی؟

رامان؟! این بهترین سوالی بود که میتوانست بپرسد؟! مسائل زیادی بین آنها فاصله انداخته بود، سوالهای بی جوابی که خواب را از چشمانشان ربوده بود و او درباره ی مردی سخن میگفت که حتی به سختی صورتش را به یاد می آورد!

-:رامان چی؟ نمی فهمم چی میگی؟

آتش نفس عمیقی کشید: چطوری راضیش کردی بیاد وین... اون آدمی نیست که بشه با پول یا تهدید مجبورش کرد...

یعنی اینقدر به او اعتماد داشت؟! حتی فکر نکرده بود که شاید رامان به او خیانت کرده باشد... پاسخ این سوال بسیار آسان بود، حتی اگر در شرایط عادی بودند هم جوابش را میداد. اما حالا... آتش شهامتش را نشان داده بود؛ با کشیدن ماشه بدون حتی لحظه ای درنگ! انریکو میخواست ثابت کند که او هم جرئتش را دارد، که او هم اگر بخواهد میتواند دیوانه شود اما آیا این نمایش قدرت ارزش جانش را داشت یا در بهترین حالت، ارزش یک به چهار شدن شانس زندگی را!

-:اون تصادفی اونجا بود... تا قبل از اون اصلا هیچی در مورد رامان نمی دونستم!

با تمسخر ادامه داد: مامورایی که تو مسکو گذاشتی، کارشونو خوب بلدن. فقط چیزایی که تو میخوای رو به مهموناشون میگن!

آتش سهل انگارانه از کنار کنایه اش گذشت. لبانش را به هم دوخت. سعی داشت لبخندش را پنهان کند و موفق هم شد اما چشمانش میخندید. خیالش راحت شد، با اینکه میدانست رامان هرگز به او خیانت نمی کند اما...

-:از کجا میدونی که نمیشه اونو خرید؟

لحن انریکو سرد و معمولی بود.

آتش مانند یک نوجوان هجده ساله پاسخ داد: واسه اینکه میشناسمش...

شانه بالا انداخت: رامانه دیگه!

ابروانش از شگفتی بالا رفت. تا به حال رفتارهای متفاوتی از آتش دیده بود، آنقدر که نمی تواست همه شان را در یک شخصیت گردآوری کند اما این... این رفتاری نبود که نه آتش، نه رئیس، نه یاس و نه صنم بروز دهند. اگر به چشمانش اعتماد نداشت، به حتم او را با دختربچه های خیره سری که کورکورانه عشق را دنبال میکنند اشتباه میگرفت.

با حرص گفت: شاید عوض شده... تو از کجا میدونی؟ من عوض شدم، تو عوض شدی... از کجا میدونی اون عوض نشده!؟

آتش چشمانش را ریز کرد. انریکو حقیقت را نگفته بود؟! اگر چیزی که گفته بود حقیقت داشت چرا اینچنین بر خراب کردن تصویر رامان اصرار میکرد. دلیل این رفتارش را درک نمی کرد. تنها احتمالی که به ذهنش میرسید آنقدر ناممکن بود که به سادگی ردش کرد. امکان نداشت بعد از این همه مدت، بعد از این همه ماجرا او همان پویش عاشق پیشه باقی بماند!

-:من رامانو میشناسم، هیچی اونو عوض نمی کنه! حتی اگه یه بمب بیوفته وسط خونش، اون همونطور خوش قلب و صلح طلب میمونه! اون مرد خوبیه!

خوش قلب... صلح طلب... اینها ویژگی هایی بودند که رئیس بزرگ برای توصیف یک مرد خوب به کار میبرد. دور از ذهن به نظر میرسید.

آتش اسلحه را از دستش گرفت و منتظر ماند. حالا وقت فکر کردن به گذشته و تفکرات آتش نبود. به حد کافی او را شناخته بود، دیگر نیازی به تجزیه تحلیل بیشتر نبود. حالا باید به سوالش فکر میکرد: چرا با افتخاری دشمن شدی؟ شما دوتا که عین همین، میتونستین دوستای خوبی واسه هم باشین!

اسلحه را روی میز گذاشت. سوال چندان سختی نبود: نشنیدی میگن آدمایی که اخلاقشون مثل همه یا بهترین دوستای هم میشن یا بدترین دشمن! ما دومی رو انتخاب کردیم! یعنی افتخاری انتخاب کرد. من با پیشنهاد صلح رفتم پیشش اما اون از در ناسازگاری در اومد. منم که جوون بودم و کلم بو قورمه سبزی میداد، با یه توپ بزرگتر جوابشو دادم!

در این جنگ؛ جنگی که بین امیرارسلان و رئیس در گرفته بود، علاوه بر افراد دو طرف، انسانهای بیگناه زیادی کشته شده بودند با اینحال رئیس با این لهن مسخره درباره اش حرف میزد. انریکو که نمی توانست این اهانت را تحمل کند گفت: جوابمو ندادی!

-:جواب میخوای... باشه! من از مسکو برگشتم... برگشتم تا با خونواده ی پولدار و خوشبختم باشم اما حدس بزن چی؟ نبود... خوشبختی آخرین چیزی بود که میشد به اونا نسبت داد. مگه نباید حالا که منو از سرشون باز کردن، بدون مزاحم با هم خوشبخت زندگی میکردن، مگه واسه همین منو نفرستادن وسط یخ و برف تا آدمایی که نمی شناسم بزرگم کنن؟!!

انریکو جواب سوالش را نمی داد. او داشت دردودل میکرد! حرفهایی را میزد که روی دلش سنگینی میکردند و انریکو این را خوب میدانست و دوست داشت؛ دوست داشت که روی انسانی آتش را ببیند. آتشی که رنج میکشید، ناراضی بود، شکایت میکرد و غصه داشت.

-:خلاصه، اونطوری که فکر میکردم نبود! مریم، مادرم، خیلی وقت پیش مرده بود، باورت میشه حتی بهم خبر نداده بودن! شاهین واسه یه باند قاچاقچی مواد کار میکرد که یه جورایی کارچاق کن امیرارسلان بودن!

با حالت احمقانه ای گفت: و یه برادر داشتم. از اتاقش بیرون نمی اومد و ویلچرشو به زحمت تکون میداد. حرف نمیزد و وقتی منو میدید، حالش بد میشد. نمی فهمدیدم چرا برگردوندنم! من که اونجا خوشحال بودم... شاهینم از برگشتنم خوشحال نبود و بهم گفت برگردم به جهنمی که ازش اومدم وگرنه خودش میفرستتم به جهنم واقعی... شاید شنیده باشی؛ من پیش دستی کردم و اونو فرستادم به درک! بعدش وسایلم و جمع کردم تا برگردم؛ من و زهره و عماد و شهاب و پیمان... خودمونو خودمون... ولی نذاشتن. افتخاری جلومونو گرفت. نفرتش از مریم و شاهین اونقدر بود که نمی فهمید داره چیکار میکنه. من از در آشتی دراومدم اما نخواست... منم از خدا خواسته، قبول کردم. تصمیم گرفتم بزرگ شم، حتی بزرگتر از افتخاری! میدونی چرا پلیس دیگه دنبال رئیس نمی گرده؟ میدونی چرا موقعی که پلیس بودی هیچی درباره ی افتخاری نشنیده بودی؟

اجازه ی پاسخ دادن نداد: چون تو این کشور، با کوسه ها کار ندارن فقط دنبال ماهی های ریزن. میترسن که کوسه ها بخورنشون.

شانه بالا انداخت: پس منم کوسه شدم!

انریکو به چشمانش خیره شد. آتش با افتخار این حرفها را میزد، انگار که در المپیک مدال آورده است. نمی توانست درکش کند، ابتدا شوخی میکرد، بعد ناراحت بود و حالا با غرور حرف میزد.

-:تو این راه و اومدی و اینقدر پر از نفرتی، ببین من چی کشیدم! من که بیشتر از تو زجر کشیدم، بیشتر از تو آسیب دیدم و بیشتر از تو عزیزامو خاک کردم... تو میخوای منو بکشی، اما یادت نره، این راهی بود که خودت انتخاب کردی. خودت خواستی که با خلافکارا بجنگی. من بهت هشدار دادم، با زبون بی زبونی بهت گفتم که تو حریف رئیس نیستی اما تو قبول نکردی... من چی؟ من که نخواسته بودم. من نخواسته بودم بچه شاهین و مریم باشم، نخواسته بودم تو همچین خانواده ای به دنیا بیام!

بینی اش را بالا کشید و دیگر چیزی نگفت. اگر ادامه میداد به حتم اشکهایش سرازیر میشد و این چیزی نبود که بخواهد انریکو ببیند اما انریکو حس کرد. شکنندگی آتش را، اشکهای پنهانش را... او تمام زخم های آهوی مردم گریز پیش رویش را حس کرد. اگر میتوانست همان لحظه در آغوشش میکشید و میگفت که دیگر نیازی به رنج کشیدن نیست، دیگر نیازی به تظاهر به قوی بودن نیست اما نتوانست. او هنوز رئیس بود، زنی که زندگی اش را تباه کرده بود و انریکو به اندازه ی پویش بخشنده نبود.

-:ترسیده بودی؟!

آتش ابرو بالا انداخت. انریکو بیشتر توضیح داد: وقتی شاهینو کشتی، ترسیدی؟

با سر تائید کرد. با بغضی که سعی در عقب راندنش داشت گفت: آره... خیلی، عین یه موش. رنگم عین گچ شده بود و جز خون چیز دیگه ای رو نمی دیدم. اگه پیمان نرسیده بود، همونجا سکته میکردم!

-:دیگه کی ترسیدی، اونقدر که نزدیک بود سکته کنی؟

آتش نگاه دزدید. لحظه ای که باز هم ترسیده بود لحظه رهایی آن تیر بود. تیری که او را هدف قرار داده بود. اما نفس عمیقی کشید و گلویش را صاف کرد: فکر نمی کنی زیادی داری سوال میپرسی؟ فقط یکی بود! حالا نوبت منه!

انریکو سر تکان داد و قبول کرد. با اینکه با هم به توافق رسیده بودند اما آتش هنوز هم کاملا رو راست نبود. او اجازه نمی داد کسی درونش را ببیند، عمیقترین دردهایش و شیرین ترین لذتهایش را به کسی نشان نمیداد. اما پویش هم عاشق همین ویژگی صنم بود، صنم برای او همیشه دنیایی پر رمز و راز بود که هربار موفق به کشف قسمتی از آن میشد.

آتش که فکرهایش را کرده بود، پرسید: تو با مهران چه سر و سری داری؟ تازگیا دارین با هم روی یه نقشه کار میکنین، نه؟

انریکو جا خورد. آتش قادر بود به سرعت حال و هوای خود را عوض کند و در عرض چند ثانیه چنین سوالی بپرسد. با انگشتانش روی ران پایش میزد. دقیقا نمی دانست که چه جوابی دهد، اما میدانست که نباید همه چیز را برای رئیس توضیح دهد. نگاهی به ششلول انداخت؛ نیازی نبود که همیشه به سوالات جواب دهد، این رولت روسی بود.

دستش را دراز کرد و تفنگ را برداشت. آتش چینی بر پیشانی انداخت. انریکو نمی خواست بمیرد، هنوز وقت مردنش نرسیده بود اما... شانه ای بالا انداخت و گلنگدن را کشید. لوله ی اسلحه را به روی شقیقه اش گذاشت. از احساس آهن سرد مورمورش شد. لبانش را به هم فشرد و در تصمیمی آنی ماشه را کشید.

اسلحه را از سرش جدا کرد و لوله اش را به سمت بالا گرفت. با احتیاط پایین آوردش. آتش کم نیاورد: حتی اگه تو نگی هم من میفهمم، اینطوری فقط جون خودتو به خطر انداختی!

بیخیال پاسخ داد: میدونم که میفهمی... اما اینکه کی میفهمی مهمه!

با حرص گفت:که اینطور!

اسلحه را از دستش گرفت و با اشاره ی سر به او فهماند که سوالش را بپرسد. انریکو که از عصبانی کردن رئیس خوشحال بود دوباره برگشت سر خانه ی اول: کی همزمان ترسیدی، از خودت متنفر شدی و از کاری که کردی پشیمون شدی؟ البته به جز وقتی که شاهینو کشتی!

آتش با شستش تک تک انگشتانش را فشرد و زمانیکه تمام مفاصلش تق صدا دادند، ناراضی گفت: خیلی کنه ای!

انریکو سر تکان داد. در پاسخ این سوال چیزی بود که آتش سعی در پنهان کردنش داشت و این انریکو را آزار میداد. نمیخواست اجازه دهد که از زیر پاسخ دادن به این سوال هم فرار کند. حالا، پس از پوچ بودن دو خشاب، ریسک زیادی بود اگر آتش جسارت را انتخاب میکرد و آتش این ریسک را کرد. اسلحه را برداشت و بدون هیچ نگرانی از پر بودنش به سرش شلیک کرد. خوش شانسی، تنها نامیست که بر آن میتوان نهاد.

انریکو با روان آتش بازی میکرد و این او را به هم میریخت پس سعی کرد تلافی کند. اما چگونه؟ پویش درباره ی احساسش با او صادق بود و این جای هیچ سوالی باقی نمی گذاشت. انریکو که طاقتش طاق شده بود، مدام با روی پایش میز را از جا بلند میکرد و رهایش میکرد. بازی نفس گیری بود و هر دو طرف خواستار پایانش بودند، میترسیدند اگر همانطور ادامه دهند رازهایشان فاش شود. اما هردو همزمان هم خواستار پایانش بودند و از پایانش هم میترسیدند. پس از آن چه خواهد شد، بعد از فهمیدن همه ی حقایق... از آن مهمتر، کدامیک برای آخرین بار ماشه را خواهد کشید. در پایان این بازی یکی خواهد مرد اما کدامیک؟

-:چه احساسی به فرانک داری؟

انریکو ناگهان سر بلند کرد و شگفتزده به آتش خیره شد. این ماجرا چه ربطی به فرانک داشت.

-:عاشقشی!؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چه باید میگفت؟! نباید دروغ میگفت؛ این قانون بازی بود! پس چه؟ او عاشقش نبود... اصلا تعریف عشق چه بود؟ اگر همانطور که جی جی ادعا داشت به معنای از دست دادن عقل و منطق بود، چنین حسی به فرانک نداشت. احساسش به او کاملا عاقلانه بود. او تا کنون عشق را تجربه نکرده بود، تنها باری که فکر میکرد عاشق شده است، فهمید اشتباه میکرده است!

دلش را به دریا زد: لازم نیست که حتما عاشق یکی باشی تا بخوای باهاش ازدواج کنی! همینکه بهش اعتماد داشته باشی، بدونی که باهات صادقه، که از پشت بهت خنجر نمی زنه یا پشت سرت نقشه نمی کشه... کافیه! اعتماد و صداقت خیلی مهمتر از عشقه!

آتش پوزخند زد. کنایه هایش را به خوبی درک میکرد: پس تو کاملا با فرانک صادقی؟

جوابش را نداد. نمی دانست که آتش میخواهد چه جوابی بشنود و از آن مهمتر چه تله ای برایش چیده است. اما دام آتش آنقدر بی عیب و نقص بود که نیازی به واکنش طعمه نداشت.

سکوتش را که دید پرسید: بهش گفتی که قبلا چی بینمون بوده، بهش گفتی که عشقم چشاتو کور کرده بود اونقدر که حتی ماموریتتو به باد دادی... بهش گفتی که به خاطر لجبازی با من به آرمانهای بزرگت خیانت کردی...

مکث کوتاهی کرد: و مهمتر... بهش گفتی که انریکو فریمان، همون پویش آریا پسر عمشه!؟

انریکو شگفتزده به دهانش چشم دوخته بود، شاید از نگاه دیگران نوعی یادآوری عشق قدیمی باشند اما آتش چنان خصمانه به زبان می آوردشان که انریکو را میترساند. اینها سوال نبودند، اینها مرحله ای از بازی نبودند. اینها حملات بی پروای آتش برای خلع سلاح کردن و شکستن سد دفاعی انریکو بودند.

ناگهان انریکو از کوره در رفت: نه نگفتم... نگفتم دیوونه وار عاشقت شده بودم، نگفتم از عشقت کور شده بودم، نگفتم اونقدر عاشقت شده بودم که میخواستم برخلاف خواسته خونوادم و برخلاف تفکراتم باهات ازدواج کنم... نگفتم چون لازم نبود. همه ی اینا مال گذشته هست. لازم نیست مرده رو از قبر بکشیم بیرون!

-:مرده رو از قبر بکشیم بیرون؟!

-:پویش آریا مرده... هزار سالم بگردی، من و اون هیچ وجه اشتراکی نداریم، پس لازم نیست الکی فرانک و نگرانش کنم!

آرامش خود را بازیافت و برای اینکه بحث را تمامش کند بی مقدمه پرسید: موقعی که منو از بیمارستان فراری دادی، چرا همون موقع نکشتیم!؟ چرا فراریم دادی؟

یادآوری دردی که پویش در آن اتاق سرد و بیروح کشیده بود هنوز هم آزارش میداد اما باید با گذشته رو به رو میشد.

آتش لب و لوچه اش را جمع کرد؛ سوال سختی بود. خودش هم دقیقا نمی دانست چرا همان موقع کار را یکسره نکرده بود، چرا اصلا پویش را از بیمارستان فراری داده بود. عماد بارها این سوال را پرسیده بود و آتش همیشه از جواب دادنش طفره رفته بود اما در خلوت خود بدان اندیشیده بود و هربار به جواب متفاوتی رسیده بود.

-:واسه اینکه میخواستم درکم کنی! میخواستم بفهمی چجوریه وقتی جایی واسه رفتن نداری اما نمی تونی هم جاییکه هستی بمونی! من قبلا حسش کردم... آسونترین راهی که به ذهنت میرسه؛ اینه که بیخیال همه چی بشی... یه زمانی من و شهابم آواره بودیم اما به اندازه ی تو خوش شانس نبودیم. اون موقع من هرجا میرفتم یکی راپورتمو به افتخاری میداد و اونم آدم میفرستاد تا بکشنمون... واسه سرمون جایزه گذاشته بود!

-:اما تو سختترین راهو انتخاب کردی!

آتش با حسرت گفت: آتش بینش نیا اونقدرام که فکر میکنی شجاع نبود!

ابروی انریکو از تعجب بالا رفت.

-:اولین راهی که انتخاب کردم، خلاصی بود! اگه این زندگی ای بود که داشتم، اگه این خانوادم بود، اگه آیندم اینطوری تاریک بود، واسه چی دیگه باید زندگی میکردم... درست صبح روزی که آدمای افتخاری ریختن تو مخفیگاهمون و دست شهاب سوخت، من به این نتیجه رسیدم که فایده ی موندن تو این دنیا چیه؟! خوب بهش فکر کرده بودم؛ با اینکه تا حالا به کسی شلیک نکرده بودم اما خودکشی با اسلحه بدون دردترین راه بود. تو که میدونی واسه یه مبتدی ماشه خیلی سنگینه، مخصوصا وقتی ازش بترسی... تا من همه ی زورمو جمع کنم، پیمان سر رسید و نذاشت...

صدایش گرفت. متفکر زمزمه کرد: حالا که فکرشو میکنم... من خیلی مدیونشم، اون عین یه کوه همیشه پشتم بود، هروقت کم میاوردم میدونستم اون میاد و نجاتم میده!

بینی اش را بالا کشید و چشمانش را گشادتر کرد تا اشکهایش سرازیر نشوند.

-:من خوش شانس نبودم... حداقل تو شهاب داشتی، کسی که بهت انگیزه میداد اما من چی؟! من...

کلمات به سختی از دهانش خارج میشدند: ...من رفتم در خونمون! بابام دستم نذری داد... میفهمی... دست پسرش نذری داد، مثل یه غریبه... تو هر چقدرم درمونده شده باشی، به پای من نمیرسی... بد کردی آتش! خیلی باهام بد کردی!

خودش هم نمی دانست چرا این حرفها را به زبان می آورد. حرفهایی که حتی به دونا هم نگفته بود، کسی که محرم رازهایش بود. هر بار که به آن لحظات می اندیشید، وجودش پر از دردی عمیقی میشد، آنقدر که نمی توانست ببانش کند! اما حالا... حالا عمق زخمهایش را به کسی نشان میداد که مسبب همان زخم ها بود!

-:اون روز اونقدر گریه کردم... زخمام میسوخت، حتی جای گلولتم میسوخت اما بازم گریه میکردم، میدونی که آدمی مثل من سخت گریه میکنه! اون لحظه میخواستم تیکه تیکت کنم اما هیچ کاری ازم برنمیومد... هیچکاری و این بیشتر عذابم میداد...

با بغض گفت: من عاشقت بودم آتش... این جواب احساسم نبود!

سر که بلند کرد، صورت معصوم آتش پیش رویش بود. چشمانش از هجوم اشک سرخ شده بود اما آتش سرسختانه با آنها میجنگید. سرش را رو به آسمان گرفت تا اشکهایش سرازیر نشوند.نباید چیزی میگفت، اگر میگفت لرزش صدایش معلوم میشد اما سنگینی نگاه انریکو را حس میکرد. او در سکوت منتظر واکنشش بود و آتش باید کاری میکرد؛ کاری در خور رئیس!

گلویش را صاف کرد و سنگدلانه گفت: تو شهاب و نداشتی، اما منو که داشتی! هر چی بیشتر ازم متنفر میشدی، انگیزت برای زندگی بیشتر میشد. تو آدمی نبودی که به آسونی تسلیم بشی... تو مثل من نبودی، تو قوی بودی. واسه همین وقتی مادمازل گفت خودکشی کردی باورم نشد. جنازه ای که نشونم داد کاملا شبیه تو بود، حتی جای گلولش... اما بازم باورم نشد. تو نمی تونستی به این آسونی بمیری، حق نداشتی بمیری...

-:میخواستی بمونم و زجر بکشم!؟

آتش چپ چپ نگاهش کرد و صحبتش را با جمله ای تمام کرد: اما وقتی تست دی ان ای تائید کرد، دیگه باورم شد!

موهای شکلاتی رنگش را با دست عقب راند و به زیر شال پشمی یشمی فرستاد: تو که این همه زار میزنی، بگو ببینم از زندگی الانت راضی هستی!؟

انریکو با تعجب نگاهش کرد. بی تفاوت اشاره ای به ششلول روی میز کرد که به معنی ادامه بازی بود. انریکو با حرص لبانش را به هم فشرد. او هیچ ارزشی برای رنج هایش قائل نمیشد.

-:خانوادم باهام مثل غریبه برخورد میکنن، برادرم ازم متنفره، خواهر زادم عمو صدام میکنه اما...! اما میدونی... خیلی خوبه که ماشینتو بکوبی به دیوار بدون اینکه نگران قسطاش باشی...

آتش پوزخندی زد. بی توجه ادامه داد: خوبه که بری خرید بدون اینکه نگران رسیدش باشی، خوبه که بری رستوران و هر چی میخوای بخوری! الان من میتونم صبحونم و تو یه قاره بخورم و ناهارم و تو یه قاره ی دیگه! میتونم هر وقت هرچی بخوام پول خرج کنم، الان آدمایی جلوم خم و راست میشن که فکرشم نمی کردم... یه وعده غذای سیدنی الان گرونتر از یه وعده ساندویچیه که من سر پست میخوردم... اما اینا مال من نیست، هر بار که دست تو جیبم میکنم میگم این پول من نیست که دارم خرج میکنم... به لطف این زندگی من با جی جی، دونا و فدریکو و خیلیای دیگه آشنا شدم، آدمایی که مثل خانوادم شدن اما اگه یکم کمتر درد میکشیدم، اگه اون همه بلا سرم نیومده بود، بهتر بود. اگه حس انتقام نبود، الان از زندگیم راضی بودم.

آتش در پاسخ فقط گفت: نابرده رنج، گنج میسر نمی شود!

سر تکان داد: راست میگی... به هر حال، درباره ی یه چیزی کنجکاوم! چطوری معتمدی رو راضی کردی، اونطور که فهمیدم اون خیلی بهت نزدیک شده بود...

-:برخلاف تو، اون خیلی باتجربه بود. میدونست که این پرونده فقط به من ختم نمیشه. یکمم طماع بود، دنبال ماهی بزرگه بود. یکم اون کمکم کرد، یکمم من کمکش کردم! تو ماسمالی کردن ماجرای صنم خیلی کمکم کرد، دستش درد نکنه!

آهی کشید: آخرشم با آدمایی درگیر شد که نباید...

-:یعنی هیچی درباره ی مرگش نمیدونی؟!

آتش با غرور گفت: من آدمای زیادی کشتم، اما اینایی که میگی رو کاری باهاشون نداشتم!

-:خیلی خوبه که کاراتو انکار نمی کنی!

بی توجه به لحن نیشدارش گفت: البته، من رئیسم... پای حرفا و کارام میمونم!

-:اوهوم... حالا نوبت توئه. سوالتو بپرس.

آتش فکری کرد و شمرده شمرده پرسید: حرفایی که تو وین زدی، کارایی که کردی... واقعی بودن یا میخواستی منو تحت تاثیر قرار بدی!؟

انریکو به چشمان خاکستری اش خیره شد. همیشه چشمانش اینقدر درشت بودند، اینقدر درشت و کشیده و زیبا در حصار مژگان بلند!؟ انریکو از یاد برده بود که صنم چقدر زیبا بود، که مانند الماس در میان سنگریزه ها میدرخشید. آن شب در وین هم میدرخشید... وقتی ویلون میواخت، وقتی شام میخورد، وقتی لبخند میزد، وقتی سعی میکرد نترس باشد، وقتی... آتش همیشه میدرخشید، نمی توانست انکارش کند اما گفتن این سخنان بیهوده بود. تنها بهانه ای به دست رئیس میداد تا بیشتر آزارش دهد. در یک تصمیم ناگهانی دست دراز کرد و اسلحه را برداشت. بدون آنکه گلنگدن را بکشد، محکم لوله اش را به میان موهای قهوه ایش فشرد. نگاهی به صورت هیجانزده آتش انداخت. لبش را گاز گرفت و ماشه را کشید و ...

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ششلول را به روی میز برگرداند. آتش هنوز از شوک حادثه بیرون نیامده بود. این چهارمین شلیک بود و احتمال زیادی داشت که پر باشد اما انریکو بدون فکر ماشه را کشیده بود. پویش حتی شجاعتر از قبل شده بود!

انریکو ترسیده بود، به زحمت جلوی بالا رفتن گوشه ی لبانش را گرفته بود. خدا را به خاطر این خوش شانسی سپاسگذار بود اما خونسرد ماند و سوالش را پرسید: اولین بار که همو دیدیم، همون موقع که با موتور تعقیبم میکردی... خیلی خوب میدونستی من پلیسم، اما چرا کاری نکردی؟ چرا منو نکشتی؟ یا اصلا چرا خودت داشتی تعقیبم میکردی!؟

آتش بی حوصله پرسید: تموم شد؟

انریکو با دست آتش را به پاسخ دعوت کرد.

آتش فکری کرد و گفت: از همون اولین باری که دیدمت میدونستم کی هستی.

با افتخار ادامه داد: رئیس همه چیزو میدونه!

نمی دانست، رئیس همه چیز را نمی دانست. نمی دانست که پویش انریکو است، نمی دانست که مهران برادرش است، نمی دانست که افتخاری پدرش است، نمی دانست که...

-:ولی تو با بقیه فرق داشتی، هر چی پروندم پیچیده تر میشد، هر چی پلیسای بیشتری میمردن تعداد کسایی که پروندمو قبول میکردن کمتر میشدن اما تو... کم نیاوردی، عین یه احمق خودتو انداختی وسط نقشه هام، اما تو احمق نبودی... به اندازه ی کافی باهوش بودی! میخواستم ببینم واسه چی داری این کارا رو میکنی. میخواستم بشناسمت... واسه همین نگهت داشتم، خودم شخصا واسه شناساییت اومدم و ... تو آدم جالبی بودی پویش، هنوزم جالبی...

ابروان انریکو از شگفتی بالا رفت و چینی بر پیشانی اش افتاد.

-:مثلا کمتر کسی پا میشه تنهایی بیاد اینجا، کمتر کسی حاضره به جای جواب دادن تو شلیک چهارم ماشه رو بکشه...

-:مگه تو نیومدی، مگه نکشیدی...

با سر تائید کرد: آره. من کردم. اما منو تو فرق داریم! من رئیسم، من نمی تونم کم بیارم، من حق ندارم کم بیارم... ده سال یا شایدم بیشتر گذشته اما هنوزم ما با هم فرق داریم، دنیاهامون هنوزم خیلی از هم دوره!

-:دور نیست!

آتش با تعجب نگاهش کرد. انریکو با آرامش ادامه داد: دور نیست، تو دورش میکنی... همش میخوای خاص باشی، میخوای با بقیه فرق داشته باشی... در خونتو چهل قفله کردی و میگی چرا کسی نمیاد. حتی وقتی واسم نقش صنمو بازی میکردی، وقتی رئیس نبودی هم رفتارت عادی نبود. خود واقعیتو به کسی نشون نمیدی و میگی چرا درکم نمی کنین... سوال نکرده، جواب میخوای...

آتش با پوزخندی میان حرفش پرید: داری مثل روانشناسم حرف میزنی!

-:فکر نمی کنی اگه اونم همین حرفا رو میزنه، شاید درسته؟!!

آتش استدلال کرد: چیز درست و غلط نداریم. ما فکر میکنیم درستن یا غلط... یکی دیگه یه جور دیگه فکر میکنه.

-:تو فکر میکنی آدم بودن غلطه، احساس داشتن غلطه... اما به نظر من تفکر تو غلطه. اگه اینا رو میدونستی آتش، الان ما اینجا ننشسته بودیم، الان این بازی مزخرف و واسه روراست بودن باهم بازی نمی کردیم...

-:تا حالا فکر کردی اگه من اونروز نزده بودمت، اگه دشمن هم نبودیم چطور میشد؟

انریکو مکثی کرد. حتی در این لحظات هم نمی توانست تمام و کمال حسن نیتش را باور کند. با تردید تائید کرد: آره... هزار بار!

آتش با سردی گفت: من نکردم... واسه اینکه راه دیگه ای نداشت. اگه من رئیس نبودم و تو پلیس، اونوقت مایی وجود نداشت.

-:مگه الان وجود داره!؟ کدوم مایی رو دیدی که واسه هم نقشه بکشن، به هم شلیک کنن، به هم دروغ بگن و نقش بازی کنن...

آتش هیچ نگفت. ادامه داد: تو پر از کینه و نفرتی، پر از دروغ و دغل، پر از...

با بیزاری صورتش در هم رفت، احساساتش نسبت به آتش به قدری ضد و نقیض بود که صفت دیگری نمی یافت: اونقدر که دیگه جایی واسه محبت تو قلبت نذاشتی. منم مثل خودت کردی، جوری که دیگه به آدما اعتماد ندارم... حتی عشقی که نسبت به شهاب داری هم دروغیه!

آتش از کوره در رفت: دیگه داری زر مفت میزنی! تو هیچی درباره ی شهاب نمیدو...

مجال تمام کردن جمله اش را نداد: شاید ندونم، شاید شهابو خوب نشناسم اما تو رو میشناسم... همش داری بهونه میاری، یه کاری رو میکنی و واسه اینکه توجیهش کنی میگی به نفع شهاب بود، شهاب شده واست یه بهونه! کدوم آدمی واسه خاطر برادری که قبلا ندیدتشو اونم ازش خوشش نمیاد، آدم میکشه، اونم نه هر کسی، پدر خودشو!

آتش با خستگی چشمانش را مالید و با لحن اندوهناکی گفت: تو اونجا نبودی، تو منو نمیشناسی... شاهینو شهابم نمیشناسی... پس بیا تمومش کنیم!

دیگر این بازی برایش خسته کننده شده بود. کاری نکرده بود، تنها روی کاناپه نشسته بود و حرف میزد اما انگار کوه کنده بود. میخواست هرچه زودتر تمام شود، حال پایانش هر چی میخواست باشد پس سوالی پرسید که پنجمین خشاب هم شلیک شود.

-:چند سال پیش که با بچه ها رفتیم شمال، تو جنگل، واسه چی اونکارو کردی...

انریکو بی پروا گفت: واسه چی بودسیدمت؟

سرش را به نشانه ی تائید بالا و پایین برد.

انریکو بر خلاف انتظارش لب به سخن گشود، به راحتی و بدون هیچ درگیری ذهنی، گویا اتفاق خاصی نبوده است: تو اولین دختری بودی که نظرمو جلب کردی. قبل تو دخترا واسم فقط یه آدم معمولی بودن اما تو باعث شدی جور دیگه ای ببینمت. تو واسم آدم خاصی بودی...

لحن صدایش جوری بود که مضطربش میکرد، نگاهش را از چشمانش دزدید. اما انریکو همانطور نگاهش میکرد، با چشمانی پر از درد و احساس. برای لحظه ای عذاب وجدان وجودش را پر کرد، این مرد عاشقش بود، عشقش به قدری عمیق بود که پس از گذشت سالها هنوز هم به یادش احساساتی میشد...

-:منم یه مردم، میخواستم واسه یه بارم که شده امتحانش کنم. شاید نفهمیده باشی اما تو این مسایل خیلی خجالتی بودم، کم مونده بود قلبم بیاد تو دهنم...

از یادآوری آن خاطره لبخند محوی بر لبانش نقش بست. یادش شیرین بود، به شیرینی طعم لبان صنم. نگاهی به آتش انداخت. در مقابل تمام احساسات پاکش، او بی توجه سر به زیر انداخته بود و با بوتهایش بازی میکرد. اما این تنها چیزی بود که انریکو میدید. پوست آتش از حرارت و هیجان میسوخت، سالها بود که اینچنین خوشحال و شرمگین و احساساتی نشده بود. اما چه فایده داشت، بیرون کشیدن لاشه ای از گور و لباس پوشاندنش سبب نمی شد که او نفس بکشد، سبب نمی شد که دوباره انسان شود. آب رفته به جوی باز نمی گردد!

انریکو که واکنش سردش را دید در ابتدا عصبانی شد اما به سرعت خشمش فرو نشست. انتظار چنین چیزی را داشت، در ضمن حال و پس از چند سال واکنش آتش به چه دردش میخورد. رفتار سرد او کار را برایش آسانتر میکرد، باعث میشد بهتر شرایط و موقعیتش را درک کند.

-:فکر کنم نوبت منه!

آتش به سرعت سر بلند کرد: اوهوم...

-:وقتی مهران بهت گفت که من کیم، اولین واکنشت چی بود؟

آتش به چشمانش خیره شد. انریکو بی صبرانه میخواست جوابش را بشنود. این اشتیاق حتی در چشمانش نیز هویدا بود. اما چه جوابی میخواست بدهد؛ میخواست بگوید رئیسی که از صبح هی تکرار میکرد کم نمی آورد، کم آورده بود، که میخواست خودش را بکشد! آنهم نه به تنهایی، همراه شهابی که تمام دنیایش بود...

سختی اسلحه را حس کرد. بی آنکه نگاهش کند، تنها با احساسش شش لول را در دست گرفت. به آرامی بالا آوردش، شلیک پنجم نصیب خودش شده بود. انریکو بی حرکت سر جایش نشسته بود، دیگر مثل شلیک اول وحشت نکرده بود شاید هم باور نمیکرد که آتش چنین ریسکی بکند اما او رئیس بود و رئیس کم نمی آورد!!!

وقتی دوباره اسلحه را پایین آورد انریکو با خنده گفت: مثل اینکه شهاب حسابی خستت کرده!

آتش بی توجه عقب نشست. چشمانش سنگین شده بود، میخواست بخوابد. شیشه های بخار گرفته نشان از سرمای هوای بیرون داشت اما داخل کلبه هنوز گرم بود، گرم و راحت و دنج! دلش میخواست همانجا روی کاناپه ی کهنه ای که فنرهایش بالا و پایین شده بود، دراز بکشد و بخوابد. مهم نبود وقتی بیدار میشود چه خواهد شد، فقط میخواست بخوابد، شاید هم میخواست فرار کند اما در این لحظه برداشت دیگران برایش مهم نبود!

دیگر جانی در بدنش نمانده بود. از زمانیکه حقیقت را فهمیده بود، آرامش نداشت، نخوابیده بود، غذا نخورده بود... حتی به زحمت نفس کشیده بود. رئیس رمقی در تن نداشت که جواب تمسخر یک پلیس بی سر و پا را بدهد. از سر تا پای انریکو را از نظر گذراند. پالتوی کوتاه زرشکی رنگی به تن داشت همراه با پلیور تیره رنگ پشمی و شلواری به همان رنگ. بوتهای چرم بند داری نیز به پا داشت، از سر تا پا برند پوشیده بود. با آن پویش آریایی که لباسهای حراجی به تن میکرد فرق داشت. حرف زدنش هم فرق میکرد، حالات صورتش، عاداتش... همه و همه فرق میکرد. با این همه تغییر امکان نداشت احساساتش تغییر نکرده باشند.اما نمی توانست مطمئن باشد، پویش همیشه او را شگفتزده میکرد، چرا این بار نکند!

-:پویش...

نگاهش را به میز دوخته بود. جراتش را نداشت سر بلند کند تا صورتش را ببیند. با شنیدن نامی که فراموش شده بود از زبان زنی که روزی دوستش داشت، انریکو بی حرکت ماند. هیچگاه اینگونه خطابش نکرده بود؛ فرزان، انریکو... اما پویش نه!

به سرعت پرسید: هنوزم دوسم داری؟

انریکو ناخودآگاه به خنده افتاد. آتش با شنیدن صدای خنده اش با ناراحتی سر بلند کرد. انریکو شرمنده با دست صورتش را پوشاند و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد اما کار سختی بود. خودش هم نمی دانست برای چه میخندد. دشمنش جلوی رویش نشسته بود، روی میز یک تفنگ پر قرار داشت و یکنفر قرار بود بمیرد... هیچ چیز خنده داری وجود نداشت اما باز هم نمی توانست نخندد!

ریه هایش را پر از هوای نمور و سرد کابین کرد. لبانش را به هم دوخت و دیگر نخندید: ببخشید...

اما دیگر دیر شده بود، آتش در لاک دفاعی فرو رفته بود: سوالم جدی بود. باید جواب بدی!

انریکو نگاهش را بین صورت مصمم آتش و فلز سرد حرکت داد. چه جوابی باید میداد. دوستش داشت، به قطع نه. بعد از آنهمه بلا باید خیلی بی چشم و رو میبود اگر هنوز هم به احساسات احمقانه اش میچسبید. دوستش نداشت... به طور قطع نمی توانست جوابش را دهد... هنوز هم از دیدن اشکهایش منقلب میشد، هنوز هم با دیدن دستانش آرزوی در دست گرفتنشان را داشت، هنوز هم گاهی میخواست حماقت کند و نمایش نامه ی جنگل را دوباره روی پرده ببرد! چطور باید جواب سوالی را میداد که خودش هم نمی دانست. شاید اگر اولین روزی که در تهران از هواپیما پیاده شد، این سوال را میپرسیدند با قطعیت جواب میداد نه، اما بعد از ماجراهایی که داشت، بعد از لمس زندگی آتش، بعد از دیدن مهربانی اش... این سوال سختتر شده بود.

رو به اسلحه آورد. اینبار دیگر شانسی در کار نبود، آخرین شلیک و آخرین گلوله. به حتم آخرش مرگ بود اما انریکو این را انتخاب نکرد چون میخواست چیزی را از آتش مخفی کند، این گزینه را انتخاب کرد چون جوابی نداشت. میتوانست به آسانی به آتش بگوید که نمی داند، که درمورد احساساتش مطمئن نیست. اما بعد از خنده ی نابجایش، چنین پاسخی تنها نفت بر روی آتش خواهد بود.

آتش که ریز حرکاتش را زیر نظر داشت، هشدار داد: مطمئنی؟! ... این یکی دیگه آخریشه ها!

انریکو نگاهش را به صورت رقابت طلب آتش دوخت و برای اینکه نبازد، تردیدش را دور ریخت و شش لول را به شقیقه اش دوخت. با اعتماد به نفس به آتش خیره شد. آتش شانه ای بالا انداخت: میل خودته... اما اینو بدون که اینبار دیگه زنده نمیمونی! اینجا خیلی از شهر دوره و تا برسی بیمارستان، مردی!

کف دستش را در هوا به نشانه ی قطعیت تکان داد: یه بار واسه همیشه!

انریکو سعی کرد با حرف زدن اضطرابش را سرکوب کند:آره، ولی هر چیزی یه آخری داره دیگه!

-:اوهوم... ولی بعد اونهمه تلاش، باعث افسوسه که آخر تو اینطوریه!

انریکو اندیشید؛ واقعا این پایانش بود، از آن قوطی جهنمی بیرون آمده بود که اینگونه بمیرد. چندین و چند عمل جراحی، چند ماه بیهوشی، تحلیل قوای جسمانی، تمرینهای سخت مادمازل... همه را تحمل کرده بود تا اینگونه پایان یابد. بدون اینکه کسی واقعیت را بفهمد، بدون آنکه کسی درکش کند، بدون آنکه انتقامش را بگیرد، بدون آنکه...

Take a Breathe, take a deal

یه نفس عمیق بکش، معامله رو قبول کن

Calm yourself, he says to me

آروم بگیر، بهم گفت

If you play, you play for keeps

اگه بخوای بازی در بیاری، با زندگیت بازی کردی

Take the gun and count to three

این تفنگو بگیر و تا 3 بشمار

You're sweating now, moving slow

حرکاتت آروم شده و عرق از سر رو صورتت می ریزه

No time to think, my turn to go

دیگه وقتی برای فکر کردن نداری، نوبت منه که برم

And you can see my heart.. beating

و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده

You can see it through my chest

حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی

I'm terrified, but I'm not leaving

آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم

I know that I must pass this test

آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم

So just pull the trigger.....

پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی

Say a prayer to yourself

دعای آخرتو بخون

He says close your eyes, sometimes it helps

بهم گفت چشاتو ببند، کمکت می کنه

And then I get a scary thought

و اون موقع بود که فکرای پریشون وارد ذهنم شد

That he's here, means he's never lost

اینکه اون پیشمه یعنی هیچوقت گم نشده بود

And you can see my heart... beating

و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده

You can see it through my chest

حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی

I'm terrified, but I'm not leaving

آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم

I know that I must pass this test

آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم

So just pull the trigger.....

پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی

As my life flashes before my eyes

و در یه آن تمام زندگیم مثل یه جرقه از جلوی چشمام میگذره

I'm wondering if I will ever see another sunrise

و در این عجبم که آیا دوباره طلوع خورشید رو خواهم دید؟

So many won't get the chance to say goodbye

خیلیا شانس اینو ندارن که خداحافظی کنن

But it's too late to think of the value of my life

ولی دیگه خیلی دیر شده که به ارزشهای زندگیم فکر کنم

And you can see my heart... beating

و حالا میتونی ببینی که قلبم به طپش افتاده

You can see it through my chest

حتی میتونی ضربانش رو از رو سینم ببینی

I'm terrified, but I'm not leaving

آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم

I know that I must pass this test

آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم

So just pull the trigger.....

پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ناگهان تصمیمش را گرفت، چه کسی مجبورش کرده بود که قانونمند باشد، مگر رئیس همیشه طبق قوانین بازی کرده بود که حال او را مجبور به اطاعت از قواعد میکرد. لوله ی اسلحه را از سرش دور کرد. لبخند کمرنگی روی لبان آتش نقش بست اما به سرعت رنگ باخت. زمانیکه انریکو اسلحه را به طرفش نشانه رفت، آتش بهتزده بیحرکت ماند.

-:یه دلیل واسم بیار که همین الان دفتر تو رو نبندم! آره، اینجا از شهر دوره و تا کسی بفهمه چه بلایی سرت اومده من از این کشور رفتم و باور کن دیگه الان اونقدر قدرت دارم که از پس عماد و آدمکشای خرده پاش بربیام!

آتش به سیاهی بی انتهای درون لوله ی شش لول خیره شد و با آرامشی بی مثال زمزمه کرد: یکی یه بار گفت، وقتی همه ورقای دستت نشون میدن که داری میبازی، تنها راه پیروزی اینه که قواعد بازی رو به هم بزنی!

-:هیچ دلیلی نداری؟!

آتش فکری کرد و گفت: تو الان هزارتا دلیل داری که اون ماشه رو بکشی، با یه حرف من نظرت عوض نمیشه!

انریکو پوزخندی زد: بهت حسودیم میشه، تا آخرش تسلیم نمیشی... همیشه سرسختی، اونقدر که انگار آدم نیستی!

-:هیچ وقت تاحالا اینطور همزمان هم ازم تعریف و هم بهم توهین نشده بود.

انریکو وضعیت آتش را بررسی کرد تا اگر خواست حرکتی برای درگیری کند آمادگی داشته باشد اما آتش آنقدر خسته بود که توان درگیری با مرد قوی هیکلی همچون انریکو را نداشت. آتش دیگر جوان و پر شور نبود، دیگر آن صنمی نبود که به هر بهانه ای با دیگران گلاویز میشد و قدرت و مهارتش را به رخ دیگران میکشید.

زمانیکه سستی اش را دید در کشیدن ماشه مصمم تر شد. چون امکان نداشت رئیس اینچنین آرام بنشیند و کاری نکند، حتما نقشه ای در سر داشت و اگر تعلل میکرد شاید فرصت را از دست میداد. گلنگدن را کشید تا بدون اشتباه شلیک کند.

-:هنوزم نمیخوای جواب سوالمو بدی!؟

-:اگه میخواستم جوابتو بدم که الان اینطوری نبودیم...

-:راست میگی... به عنوان آخرین لطفم نمی خوای بگی...

چینی بر پیشانی انداخت: چرا اینقدر اصرار میکنی؟

-:زهره میگه وقتی مردی، اون دنیا ازت میپرسن که چند نفر دوست داشتن، میخوام ببینم میتونم از اسمت استفاده کنم یا لیستم همچنان خالیه!

-:اون دنیا میفهمی!

آتش دستانش را در هم قلاب کرد و سرش را به زیر انداخت و زیر لب دعایی زمزمه کرد: "زیرا خدا اینقدر جهان را محبت نمود که پسر یگانۀ خود را داد تا هر که بر او ایمان آورد هلاک نگردد بلکه حیات جاودانی یابد"

سر بلند کرد و گفت: پرستارم هر یکشنبه منو میبرد کلیسا. خیلی مسیح و دوست داشت. موقع خطر مینشست و دعا میخوند، گفتم شاید کمک کنه!

دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد.

دستش سست شد. کمی اسلحه را پایین آورد. این چیزی بود که مدتها آرزویش را داشت، اسلحه در دست داشت و آتش بی دفاع جلویش زانو زده بود. تمامش را پیش از این در خواب دیده بود اما لحظه ی شلیک گلوله... لحظه ای بود که در تصوراتش نمی گنجید. تا به حال در خوابهایش به آن مرحله نرسیده بود اما حالا در واقعیت پیشرفتی حاصل شده بود. حالا که همه چیز همانطور که میخواست بود، پس دیگر درنگ جایز نبود. اما... اما ندای درونش چیز دیگری میگفت. صدای پویش را به وضوح میشنید که منعش میکرد. این بهترین فرصت بود، میتوانست ماشه را بکشد و جهان را از شیطانی پاک کند اما آیا اینگونه شیطانی دیگر نمی آفرید!؟ شیطانی که به خاطر ارضای نفرتش کسی را میکشت. اصلا چه کسی به او اجازه ی مجازات آتش را داده بود. او شایستگی لازم را برای دادگاهی کردن آتش نداشت، شایسته نبود تا برای زندگی آتش تصمیم بگیرد. او که خدا نبود!

انگشتش به آرامی حرکت کرد و آهن را لمس کرد. محکم چسبیدش و آن را به عقب هل داد. صدای تقی داد که با انگشتانش به خوبی حس کرد. با انگشت شستش فشاری به اسلحه وارد کرد و اجازه داد اسلحه دور انگشت اشاره اش بازی کرد و لوله ی اسلحه به سمت بالا قرار گیرد. آرام روی میز قرارش داد. نگاهی به آتش که شگفتزده نگاهش میکرد انداخت. عقب نشست و نفس حبس شده اش را آزاد کر: راست میگی... من و تو خیلی فرق داریم!

آتش لبخند تلخی زد. هر دو به اسلحه خیره شده بودند. حالا چه میشد. بازی پایان یافته بود یا هنوز هم ادامه داشت. چه کسی برده بود و چه کسی باخته بود!

جواب این سوال در جیب آتش بود. آرام تکانی خورد و به زحمت دست مشتکرده اش را از جیب پالتوی قهوه ای رنگش بیرون آورد. مشتش را به هم فشرد و رو به انریکو گفت: امیدوار بودم که نزنی...

دستش را جلوتر آورد و انگشتانش را تک به تک باز کرد، با دو انگشت انتهایی اش سر هرمی فشنگ را در دست گرفته بود. انریکو شگفتزده به فشنگ خیره شده بود. آتش با وسواس خاصی گلوله را روی میز ایستاند و سپس سر بلند کرد: منم مثل تو نمیخوام بمیرم... ما هنوز کارای زیادی داریم که باید تمومشون کنیم!

از جا برخاست و بی آنکه منتظر واکنشش بماند به سمت میز و اسلحه های رویش رفت. انریکو که هنوز شوک زده بود آرام زمزمه کرد: بازم گولم زدی!

آتش برگشت و نگاهش کرد. نگاه انریکو هنوز به گلوله بود: باهام روراست نبودی... من صادقانه جوابتو دادم اما تو...

-:جوابای منم صادقانه بود!

سر بلند کرد و به صورت تاریک و روشنش خیره شد: فشنگی تو کار نبود، چی مجبورت میکرد راستشو بگی!

-:دلم...

پوزخندی زد.

ادامه داد: از اینکه واست نقش بازی کنم خسته شده بودم، میخواستم باهات روراست باشم... اما گذشتمون نمی ذاشت، این تنها راهش بود!

-:واسه همین دوباره گولم زدی... اون مراسم آمرزش و همه ی اینا... چرا نمی تونی اذیتم نکنی!؟

لبانش را خیس کرد: فکر شم نمی کردم که اسلحه رو طرفم بگیری، اصلا فکر نمی کردم تا اینجا پیش بریم... اونقدر واقعی بود که حتی یادم رفت، گلوله ای توش نیست!

انریکو با عصبانیت از جا برخاست: واسه همینه که نمی تونم دوست داشته باشم... چون همیشه یه حقه ای تو آستینت داری، همیشه یه چیزی تو اون سر بزرگ و باهوشت هست... همش داری نقش بازی میکنی... نمی شه فهمید چی میخوای، چی فکر میکنی...

-:خوب بود توش فشنگ بود، هان؟

-:خوب بود اگه بهم میگفتی...

-:اگه میفهمیدی که بازی نمی کردی!

-:اگه میفهمیدم، نمی تونستی بازیم بدی...

-:میدونی چیه؟!... تقصیر خودته. فکر میکنی همه چی رو میدونی، فکر میکنی خیلی باهوشی... واسه همینه که همه ازت سواری میگیرن، چون فکر میکنی کسی نمی تونه بازیت بده، بازی میخوری!

-:من حرفاتو باور کردم چون فکر میکردم رئیس بودنو کنار گذاشتی و آدم شدی...

-:واسه چی باید رئیس و کنار بزارم. من رئیسم، از همون اولشم بودم، تو هم میدونستی، فقط نمی خواستی باور کنی... نمی خواستی من واقعی رو ببینی، همش تو خیالات خودت بودی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آنقدر سریع به هم پریده بودند که نفس کم آورده بودند. انریکو مجالی خواست تا نفسی تازه کند. آتش که خسته شده بود، برخلاف دقایقی پیش که فریاد میزد، آرام پرسید: میخوای همینطوری ادامه بدی؟!!

انریکو از تغییر لحن آتش شگفتزده شده بود، بدون فکر پاسخ داد: آره!

خودش هم از جوابی که داد، خشنود نبود. نباید بدون فکر جواب میداد.آتش لبانش را به هم فشرد؛ نمی خواست کوتاه بیاید. او تمام تلاشش را کرده بود، خطر کرده بود تا اشتباهاتش را جبران کند اما او... او نمی خواست کوتاه بیاید. از اینکه بازی خورده بود، ناراحت بود... قبول! اما نباید انتظار دیگری میداشت. آتش از همان ابتدا همین گونه بود. صنمی که پویش عاشقش شده بود هم همینطور... او با دانستن این ویژگی هایش عاشقش شده بود، همیشه میدانست که او چگونه است. این راه حل آتش در مواجهه با مشکلات بود و این چیزی بود که او را رئیس میکرد، آتش میکرد... نباید انتظار میداشت که عوض شود.

او تمام تلاشش را کرده بود، اگر انریکو نمی خواست این کینه ی یازده ساله تمام شود، پس چاره ی دیگری نداشت. باید کوتاه می آمد. این صلح هرگز برقرار نمی شد؛ شاید وقتی دیگر... وقتی که زمین از حرکت بایستد یا وقتی که...

-:باشه!

دیگر نمی توانست اینجا بماند. حالا که نقشه هایش نقش برآب شده بود، تحمل اینجا ماندن و قبول شکست را نداشت. اسلحه اش را از روی میز برداشت و زیر آماج نگاه متعجب انریکو در سکوت به سمت در رفت.

آتش میرفت و او همچنان بهتزده نگاهش میکرد. یک حرکت نابجا و فرصت داشت از دست میرفت. زیاده روی کرده بود، آتش را یکطرفه قضاوت کرده بود و این پایان ماجرا بود... پایانِ پایان... آتش از در بیرون میرفت و دیگر هیچگاه بر نمی گشت. دیگر نمی توانست همانند ساعتی پیش با او همکلام شود، دیگر نمی توانست دردها و غمهایش را بشنود...

عشق آتش زخمی بر دلش بود، زخمی که نمی توانست اجازه ی شفا یافتنش را دهد. پویش نمرده بود، پویش هنوز زنده بود. نه به خاطر نفرتش از رئیس، نه به خاطر انتقام... به خاطر عشقش به آتش... این چیزی بود که حس میکرد، پویش را هنوز در درونش حس میکرد؛ عشقش را، ترس از دست دادن معشوقش را...

با چشمانش او را در تاریکی تا جلوی در مشایعت کرد. خیلی آرام حرکت میکرد، گویا منتظر چیزی بود تا برش گرداند. او هم نمی خواست برود. فکرش را به کار انداخت، تنها چند ثانیه، تنها یک کلمه تا او را از رفتن بازدارد، اما چه؟! آتش زن ساده ای نبود که با هر حرفی نظرش عوض شود. باید عاقلانه انتخاب میکرد. یک جمله، یک کلمه... اما چه کلمه ای؟!!

با تردید لب گشود. صدایش از ته چاه در می آمد، طوریکه قابل تشخیص نبود اما او فهمید. کسی که باید میشنید، صدایش را شنید. آتش از حرکت باز ایستاد. دستش روی تخته چوب پوسیده و تا حدی سرد خشک شد. انتظار این حرف را نمی کشید. سالها بود، سالها بود که آن را از زبان دیگری نشنیده بود... حس خاصی داشت. ته دلش گرم شده بود. هوا سرد بود، تنش یخ کرده بود، حتی نفسش هم در هوا بخار نمیکرد اما دلش... دلش گرم شده بود.

این کلمه او را به دورانی برد که به سختی به یاد می آورد، خاطراتی را به یادش آورد که حتی از وجودشان بی خبر بود. صدای مردانه اش در گوشش پیچید؛ برخلاف همیشه گرم و مهربان بود: آهو... دختر اینقدر ندو... میخوری زمین!

صدای مریم هم بود، شاد و سرحال، نه مثل همیشه مریض و درمانده: دخترا... سروصدا نکنین...

صدای رنجیده ی دختر بچه ای در گوشش پیچید:مامان...

شاهین حمایتش کرد: آتش که کاری نکرده... این آهوئه که داره آتیش به پا میکنه!

آهو تمام اینها را میشنود، میشنود و بیشتر میخندد. میخندد و سریعتر میدود... چشمانش را برای لحظه ای بست؛ در رقص نامفهموم رنگها در ذهنش، تصویر شاهین و آتش جان گرفت که روی تخت چوبی نشسته بودند. مریم برایشان چای آورده بود، در استکان کمر باریک و شاهین آتش را در آغوش گرفته بود و موهای سیاهش را نوازش میکرد و آهو دور میشد. جای آهو در آن جمع خالی بود، آهو کنارشان نبود اما آنها در حال خندیدن بودند. آهو دور میشد اما آنها اهمیتی نمی دادند... آهوی گریزپا همچنان میدوید و دور میشد، از خانواده اش، از خواهرش، از...

دوباره صدایش کرد؛ اینبار بلندتر و رساتر، مطمئن تر و با صلابتتر: آهو!

چشمانش را باز کرد. کسی که صدایش میکرد شاهین نبود. برگشت و نگاهش کرد. از جایش تکان نخورده بود، همانجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. چشمانش در تاریکی میدرخشیدند.



من زخم های بینظیری به تن دارم اما

تو مهربان ترین شان بودی

عمیق ترین شان

عزیزترین شان

بعداز تو آدمها

تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم

که هیچکدامشان

به پای تو نرسیدند

به قلبم نرسیدند

بعداز تو ادمها

تنها خراش های کوچکی بودند

که تو را از یادم ببرند اما نبردند

تو بعداز هر زخم تازه ای دوباره باز میگردی

و هر بار

عزیزتر از پیش

هربار عمیقتر
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شب در تاریکی فرو رفته بود و سکوت بر عمارت طاووس سایه انداخته بود. اجسام و سایه هایشان بی حرکت خوابیده بودند.

-:الو... کامران! ببین من یه فکری کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب!

-:نمی دونم باز چی تو سرت میگذره، اما من نیستم... نمیتونم وظیفمو نادیده بگیرم!

مهران دستش را روی میز گذاشته بود و سرش را هم روی آن. با دست دیگر که از پشت دور سرش پیچانده بود گوشی زمخت آنتن دار را به گوش میفشرد: یه لحظه خفه شو ببین چی میگم... لازم نیست حالا حتما طرف بمیره، همین که بفهمن یه عده ای میخوان بکشنش، کار ما رو راه میندازه...

-:چی داری میگی واسه خودت؟

-:فردا بیا ببینمت، اونجا بهت میگم. در ضمن، به فکر دردسر درست کردن نباش. این کار به نفع تو و رئیساتم هست...

-:نمی خواد هی تکرارش کنی... خودم میدونم، واسه همین الان داری اینطوری میتازی...

مهران پوزخندی زد و خواست تماس را قطع کند که کامران پرسید: از انریکو خبری نداری؟ دو سه روزیه پیداش نیست!

-:این یه کاریه بین منو تو... داشت زیادی تو کارا سرک میکشید که فرستادمش دنبال نخود سیا!

-:منظورت چیه؟ چیکارش کردی؟

-:نگران نباش... عروسکت جاش خوبه!

کامران با لهن تهدید آمیزی گفت: به نفعته که حالش خوب باشه...

مهران بیخیال گفت: اون هیچیش نمیشه، نه... من کاری به کارش ندارم... نمی دونم اگه راه بیوفته و یه سری دشمن دیگه واسه خودش جور کنه...

-:اون از پس دشمناش برمیاد، فقط نمی دونه با مارای دور و برش چیکار کنه؟!!

منظورش از مار مهران بود، این را به وضوح میفهمید اما چه اهمیتی داشت که مردی مانند کامران او را چه خطاب میکند. داشت به آرزو هایش میرسید، حرفهای حشره ای مانند کامران چه اهمیتی داشت.

تماس را قطع کرد. دستش را از زیر سر بیرون کشید. صورتش سردی میز را حس کرد. همانطور که با گوشی روی میز بازی میکرد زمزمه کرد: یعنی الان آتش و انریکو چیکار دارن میکنن؟! اگه برعکس بشه و انریکو آتشو بکشه چی؟ نه... اینکارو نمی کنه.

لحظه ای اندیشید: اصلا چرا منتظر آتش باشم؟ میتونم خودم کارشو تموم کنم و بندازم گردن آتش. اما هنوز آتش و لازم دارم... تازه اون... باشه، عمادم خوبه... اون کلش خرابه، از انریکو هم بدش میاد، راحت میشه گیرش انداخت... مخصوصا که راز کوچولوش پیش منه!

صورت فرشته را پیش رویش مجسم کرد: این خائن، زن عماده... پس واسه چی اینجاست؟ اومده جاسوسی... اگه اینطوری بود که افتخاری راش نمیداد. حتما خودش حواسش هست... ببینم، اصلا عماد میدونه که زن خوشگلش اینجاست...

لبش را گزید: کلی کارای باحال میشه کرد... عماد منتظر باش... میخوام بیام سراغت.

گوشی را که بین انگشتان شست و سبابه اش میچرخاند را ثابت کرد: اما اولش باید به کارای دیگم برسم. اگه بخوام زیادی سرمو شلوغ کنم، به همش نمی رسم.

شماره ای گرفت و منتظر ماند. پس از چند بوق تماس برقرار شد.

-:احتشام... انریکو و آتش و پیدا کردی؟

صدای خسته اش پاسخ داد: الان دو نصفه شبه، مهران...

-:خوب که چی؟ چون دو نصفه شبه، نباید به کارت برسی... اونا که منتظر نمی مونن تا پیداشون کنی.

کلافه گفت: فریمان انگار میدونسته داریم تعقیبش میکنیم، ماشینشو عوض کرده و گم شده... رئیسم که مثل روحه، نمیشه دنبالش گشت. بیشتر پاتوقای رئیسو گشتیم، هنوز خبری ازش نیست.

-:اون پسره جی جی چی؟

-:اون به نظر میاد چیزی نمی دونه.

-:چرت نگو. امکان نداره ندونه!

-:میخوای به بچه ها بگم خفتش کنن تا ازش حرف بکشیم؟

-:نه ... نه! ولش کن... دیر یا زود پیداشون میکنیم. تو بازم رو نقشه ی دوم کار کن. شاید لازم بشه.

تماس را قطع کرد. باید کمی میخوابید. با اینکه از شدت هیجان خوابش نمی برد اما باید میخوابید. نگاهی به در انداخت؛ خیلی دور بود. دوباره سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست. در افکارش آینده را تصور میکرد، اینکه چه کاری میخواهد انجام دهد و اگر اوضاع از کنترل خارج شد چه باید کرد. سرانجام پس از ساعتی تقلا خواب مهمان چشمانش شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دستی به شانه اش نشست. چشمانش را به آرامی روی هم فشرد و قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد. سعی کرد بی صدا نفسش را رها کند نمی دانست برای پویش بیشتر از اینها تعریف شده است. دست روی شانه اش فشرده شد و به عقب کشیدش. ذهنش کنترل احساساتش را از دست داد و در لحظه ی غیر منتظره ای سر به زیر روی پاشنه پا چرخید و سر به سینه اش گذاشت. بغضی که سالها بود پنهان می کرد سر باز کرد و هق هقش بلند شد. انریکو همانطور ایستاده بود انتظار این واکنش را نداشت. آتشی که لحظاتی پیش با سختی مقاومت می کرد تمام احساساتش را جریحه دار می کرد و تمام بود و نبود و علاقه اش را زیر سوال می برد حال اینطور در آغوشش به گریه افتاده بود. آتشی که سالها انتظار به گریه افتادنش را می کشید حال به گریه افتاده بود اما احساس خوشحالی نداشت. باید خوشحال می بود باید بال در می آورد و پرواز می کرد اما احساس می کرد قلبش فشرده می شود. احساس می کرد تمام دنیا هم به همراه آتش به گریه افتاده اند. احساس می کرد با تسلیم آتش همه دنیا تسلیم شده است.

تمام سالهایی که پنهان کرده بود آنچه در دل داشت را حال با تسلیم شدن آتش بروز می کرد خودی نشان می داد و دستهایی که برای مرگ آتش کشیده شده بودند به دور شانه هایش حلقه شد. دست راستش روی سرش قرار گرفت و به خود فشرد.

چشم روی هم گذاشت.

اولین باری که به چشمان طوسی اش زل زده بود را به خاطر آورد. اولین باری که اسلحه به دست دیده بودش. اولین باری که دستش را در دست گرفته بود. اولین باری که بر لبهایش بوسه زده بود. اولین باری که احساس مردانگی را در کنار او لمس کرده بود.

لبخندی که بر لبهایش از یادآوری این خاطرات حک شده بود با رسیدن به دوری از خانوادش از بین رفت. با رسیدن به حس مرگی که داشت. با لمس سختی ها... تک تک روزهایی که به تنهایی در گوشه ای ایستاده بود و نظاره گر مردم بود.

تمام دردهای سالهایی که دور بود به قطره اشکی تبدیل شد و از چشمانش سرازیر شد. قطره اش صورت به اشک نشسته آتش را هدف قرار داد و باعث شد سر بلند کند. چشمان طوسی به اشک نشسته در نگاهش قفل شد. چشم روی هم گذاشت. انگشتانش را به پارچه قهوه ای پالتوی آتش چنگ زد و او را بیشتر بخود فشرد. سر خم کرد و او را بالاتر کشید چون پرکاهی که هیچ وزنی ندارد. لبهایش با حس لبهای خشک شده آتش بی حرکت ماند. دستانش لرزید. تنش به لرز در آمد و مگر آتش دشمنش نبود؟

دستی به روی پهلویش خزید و قطره اشکی از چشمان باز طوسی رها شد.

دشمن بودن یا نبودنش اهمیتی نداشت. تمام اتفاقات گذشته اهمیتی نداشت. در این لحظه که او را در آغوش داشت. در این لحظه که لبهایش می توانست گرمی لبهایش را لمس کند اهمیتی نداشت در گذشته آتش تمام زندگی اش را از او گرفته است. اهمیتی نداشت روزی تیری به سویش شلیک کرد و او را هدف قرار داد. اهمیتی نداشت آتش به چه منظوری او را هدف قرار داده بود. هیچ چیز در این لحظه در این لحظه که آتش در آغوشش بود اهمیت نداشت. در این لحظه دنیا را هم آب می برد، آسمان که به زمین می آمد هم اهمیتی نداشت. آتش که بود چه اهمیتی داشت حتی اگر جانش را می گرفتند.

لبهایش را کمی بالاتر کشید. قطرات اشک سرازیر شده از چشمانش را بوسید. تلخی و شوری آن ها هم نمی توانست حسی که به وجودش چنگ می زد را دور کند. نمی توانست از این حس دور شود این لحظه را با تمام وجودش طلب می کرد.

چشمانش را بوسید. با آرامش لبهایش را روی پلک های بسته شده اش فشرد و دستانی که به پهلوهایش قفل شدند را با جان و دل پذیرا شد. سرش را کمی عقب داد و چشمانش را به چشمان باز طوسی اش دوخت. دست راستش را بالا کشید و صورتش را قاب گرفت. آتش با حس لذت سرش را کج کرد. صورتش را در کف دستش جا به جا کرد و لبخند زد.

تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند. از چشمانش تا ابروهای خوش حالت مرتبش را... بینی سر بالا و چشمان طوسی اش را... گونه هایی که زیر نگاه خیره اش کمی رنگ گرفته بودند و همچنان اثر قطرات اشک بر آنها باقی بود. مژه های تر شده اش را هم از نظر گذراند و به خود اعتراف کرد هر لحظه برای بوسیدن آتش تشنه تر از قبل می شود. نمی توانست... نمی توانست بیش از این از او دور باشد. غیره منتظره، سریع، ناخودآگاه خم شد و لبهایش را بوسید. دستانش را محکم تر به دورش قفل کرد و چون تشنه ای که به آب رسیده سعی داشت سیراب شود.

مهم نیست آخرین زلزله ی زندگی ات چند ریشتر بود ...

مهم نیست که در آن زلزله چه چیزهایی را از دست دادی...

مهم این است که دوباره از نو بسازی ،

جهانت را .. زندگی ات و باورت را ...

مهم شروع دوباره است .

دستان آتش را به دور گردنش حرکت داد و با حلقه شدنشان زیر گوشش زمزمه زد: با تو بودن یعنی شروع دوباره.



پاهایش را در شکم جمع کرده بود و زیر گرمای بخاری ماشین سر به شانه گذاشته و به او خیره بود که با پیرمرد صاحب خانه حرف می زد. از زنده بودنش خوشحال بود. خوشحال بود که حال می توانست نفس بکشد برای بودن او... خوشحال بود که عذاب وجدان مرگ او هم روی شانه هایش سنگینی نمی کند. در حال صحبت با پیرمند برگشت و نگاهی به او انداخت لبخندی زد.

پیرمرد توضیح میداد ویلا را نباید به زن و مرد تنها اجاره دهد اما...

بسته اسکناس را که در دستش گذاشته بود پیرمرد را مجاب کرده بود برای یک شب ویلایش را در اختیارشان بگذارد. یک شب؟ لبخندی روی لبش نشست. یک شب دیگر... شبی دیگر با آتش... می توانست یک روز کامل در کنار آتش باشد. گویی تمام احساساتش را به فراموشی سپرده بود. تمام وجودش فقط بودن با آتش بود. در مقابل نگاهش فقط چشمان طوسی بود و لبخند کمرنگی که روی صورتش حک می شد. آتش در قعر جهنم هم که رهایش می کرد دیگر مهم نبود. حالا که می توانست در کنارش باشد، احساسش کند دستش را در دست بگیرد صورتش را لمس کند و آزادانه ببوسدش چه اهمیتی داشت که در گذشته چه اتفاقاتی افتاده است. گذشته اهمیتی نداشت در این لحظه...

متشکر مهران بود... برای این لحظات باید از مهران تشکر می کرد. برای داشتن آتش باید از مهران تشکر می کرد. آتش را داشت و این کافی بود. تا پایان زندگی اش می توانست از هرچیزی بگذرد حالا که آتش را داشت. لبخند روی لبهایش ماندگار بود.

ناخودآگاه در پاسخ لبخندش لبخند روی لبهایش نشست و فراموش کرد شیشه های ماشین مانع دید او هستند. دستش را به زیر ران پایش فرستاد و پاهایش را کمی بالا تر کشید و فکر کرد حالا باید چهل سالی داشته باشد. با وجود چهل سالگی اش هنوز هم خوش تیپ و دوست داشتنی ست. با وجود چهل سالگی اش هنوز هم می تواند دل هر زنی را به بازی بگیرد. هر زنی را، هر زنی مانند زن خودش را... نامزدش را... دختر دایی کم سن و سالش را... فرانک!

لبخند روی لبهایش محو شد. حسادت به وجودش چنگ زد و این برخلاف خلق و خوی رئیس بود اما نمی توانست انکار کند که فرانک وجود دارد. فرانک همسر قانونی و رسمی اش بود و در زندگی پویش مهم تر از او...

نباید حسادت می کرد. او رئیس بود. آتش بود و نباید حسادت می کرد. هیچ مردی نمی توانست حسادت او را برانگیزد. اما... این مرد رو به رویش. این مرد با قامت کشیده و قد بلند با شانه های پهن و سینه ستبر حسادتش را بر انگیخته بود و نمی خواست، نمی خواست این مرد هیچ زنی را به جز او لمس کند. نمی خواست لبخند این مرد نصیب هیچ زنی شود.

حسادت که تفاوتی بین آدم ها نمی گذارد. هدفش که قرار بگیری دیگر بازی تمام شده است. رئیس هم که باشی حسادت که بوجودت چنگ بزند تمام لحظات را در برابرت تیره و تار می کند.

وجود فرانک چنان افکارش را به بازی گرفت که متوجه نشد کی پویش با پیرمرد معامله کرد و سوار ماشین شد. با حرکت دستی در برابر صورتش به خود آمد. چهره در هم کشید اما پویش برخلاف او لبخند زد: بریم خرید کنیم و بریم ویلا یا می خوای تو رو بزارم ویلا و برم وسایل بخرم.

سکوت کرده بود و انریکو که تقریبا از صبح شاهد سکوت نسبی اش بود دست روی صورتش کشید: می خوای باهام بیای؟

پلک زد و پویش این را به عنوان جواب مثبت تعبیر کرد و ماشین را به راه انداخت.

تلخ شده بود. افکارش تنها دور محور زنی حرکت می کرد که در زندگی این مرد نقش پررنگی داشت. نقشی به مراتب پر رنگ تر از وجود او... از اینکه فرانک هم مثل او مورد محبت پویش قرار گرفته باشد تنش به درد آمده بود. قلبش فشرده می شد.

دستش کشیده شد و در میان دست بزرگ انریکو قفل شد. به دست قفل شده اش در میان انگشتان پویش خیره شد. فرانک هم اینطوری دست در دست او بود؟ فرانک هم اینطوری لمس می شد؟

با توقف ماشین انریکو خم شد بوسه ای بر دستش زد و دستش را رها کرد. به دست رها شده اش خیره شد. در ماشین را گشود که به تندی صدایش زد: پویش...

برگشت و نگاهش کرد. به چشمان طوسی اش که در هوای ابری و تاریکی نسبی ماشین تیره تر دیده می شدند خیره شد: جانم؟

جانمش را به او هم می گفت؟ برای فرانک هم از این جانم ها خرج می کرد؟ بغض به سینه اش چنگ زد.

نگاهش را از چشمانش دزدید و پویش خم شد به طرفش. سرش را بیشتر خم کرد و در نگاهش زمزمه کرد: چی شده؟

زن بودن که غرور و عشق نمی شناسد. حسادت که رئیس نمی شناسد. حسادت که در وجود زنانه سرازیر شود دیگر نمی شود قوی بود نمی شود خندید و لبخند زد.

-:فران...

نتوانست نتوانست حروفات را کنار هم بچیند و نامش را بر زبان آورد.

اما مرد رو به رویش پویش بود. پویشی که به سادگی به دست نیاورده بود. به سادگی در کنارش نبود.

کلماتش را نا تمام گذاشته بود. نام فرانک را کامل بر زبان نیاورده بود اما او می دانست. فهمیده بود که منظور آتش وجود فرانک است. فرانکی که نامش در شناسنامه اش حک شده بود. فرانکی که همسرش بود. همسرش بود؟ همسری که با ترس دستش را لمس می کرد؟ همسرش بود و برای لمس کردنش هم تردید میکرد. برخلاف آتش که برای لمس کردنش جان می داد؟ کدام را باید انتخاب می کرد؟ بودن با آتش حسی را به او می داد که سالها در تب و تابش می سوخت. آتش که بود دنیا در بودن او خلاصه می شد، وقتی هم نبود باز زندگی روی محور حضور او می چرخید. برای او زندگی یعنی آتش... چطور می توانست با وجود آتش، با داشتن آتش به فرانک فکر کند. فرانک فقط بود... فرانکی که می توانست او را به بهار نزدیک کند می توانست باعث شود رو در روی پدر بنشیند و لبخند زند. پریناز و پرهام را برایش به ارمغان می آورد اما وجودش آتش را دور می کرد. وظیفه می آورد و احساسات را پنهان می کرد. نمی شد. نمی توانست... آتش که نبود هیچ چیز را نمی خواست. نه محبت های مختصری که از خانواده اش می گرفت را نه هیچ حس دیگری را...

دست زیر چانه اش زد و سرش را بالا آورد. به چشمان طوسی اش خیره شد. مطمئنا انتخابش فقط او بود. وقتی تمام زندگی به دور این چشمان طوسی می چرخید وقتی لذتی را که تمام شب لمس کرده بود هرگز لمس نکرده بود، چطور می توانست به غیر از او به کس دیگر بیندیشد.

با انگشت شصت گونه اش را نوازش داد: فقط من و تو... هیچکس نیست.

کسی چه می داند دنیای عشق روی کدامین محور می چرخد؟ عاشق شدن ساده نیست. فارغ شدن هم ساده نیست. عاشق بودن یعنی او... تمام دنیا که جمع شوند. تمام دنیا که تو را از او منع کنند. در میان زندان ها اسیر هم که باشی اگر او باعث شود هر لحظه هزاران بار زجر کش شوی باز هم تنها اوست که بر قلبت حکومت می کند. نمی شود... امکان ندارد فارغ شد. نمی شود از او دل کند. می توانی زندگی کنی نفس بکشی اما... عشق فقط با او معنا می یابد. با او لبخند می زنی با او هیجان زده می شوی و با او زندگی می کنی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
احتشام گوشی اش را جلوی روی مهران نهاد: اونجایی که گفتی پیداش نکردیم... ولی تو کلاردشت بودن، نزدیک اونجا!

مهران گوشی را برداشت و درحالیکه عکسها را عقب و جلو میکرد با غرور گفت: موش همیشه به لونش برمیگرده. رئیسم برگشته به همون الونکی که وقتی افتخاری دنبالشون می کرد، قایم شده بود.

با دیدن عکسها صورتش در هم رفت: اینا دارن چیکار میکنن؟

-:نمی بینی؟! خوش می گذرونن... به نظرم نمیاد یکیشون بخواد اون یکی رو بکشه!

مهران گوشی را به سمتش گرفت. احتشام از روی مبل خم شد و گوشی را گرفت: انگار تیرت به سنگ خورده. به بچه ها بگم دنبال کاری که خواسته بودی رو بگیرن؟

متفکر و بی توجه به جمله اش گفت: احتشام... نظرت چیه خودمون انریکو رو بکشیم؟!

ابرویش از تعجب بالا رفت. اما مهران شوخی نمی کرد، کاملا جدی این را بر زبان آورده بود: تا حالا کسی رو کشتی بچه؟!

مهران به چشمان جدی اش خیره شد. با تردید پاسخ داد: یه بار یکی رو با تیر زدم

مکث کرد و نگاه منتظر احتشام را که دید اضافه کرد: امـــا نمرد!

-:پس اینقدر راحت درباره ی کشتن حرف نزن!

کلافه گفت: پس چیکار کنیم... واسه شرکتش مشکل درست میکنم، زندگی عشقیشو خراب میکنم... اما این عوضی کم نمیاره. اگه من بودم ول میکردم برمیگشتم رم، اما فریمان تا مشکلش حل میشه برمیگرده سر من!

-:واسه همینه که میگم دوره نیوفت همه رو دشمن خودت کنی. همینطور داری مشکل درست میکنی. فعلا بزار این گروهی که درگیرش شدی و از سر وا کنیم، بعدش...

چشمانش را مالید: افتخاری چطوری از پس اینهمه کار برمیاد؟! شب اصلا نتونستم بخوابم، همش میگم چی میشه...

احتشام بی توجه به صورت خسته اش گفت: اون دوتایی که گفتی رو پیدا کردم، مثل اینکه اینکاره ان. تازه یه بمبی ساختن... خوب بود، خیلی قوی نیست. به دردمون میخوره!

مهران ناگهان از جا دررفت. با عصبانیت روی میز کوبید: کی بهشون گفته همچین غلطی بکنن؟

احتشام حرکتی نکرد.

-:اونا فقط کارشون اینه که بمبه رو ببرن تو، بهشون پول میدم که این کارو کنن...

-:فقط میخوان خوش خدمتی کنن... تازه بمبشونم بد نبود!

مهران عرق روی پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد. با اینکه هوا سرد بود اما تب کرده بود: اینقدر بمب بمب نکن... هر عوضی ای از تو اینترنتم میتونه درست کردن بمبو یاد بگیره...

نگاهی به احتشام که با حرص نگاهش میکرد انداخت. نفس عمیقی کشید و توضیح داد: راستش، کامران ادم مطمئنی نیست. ممکنه بخواد واسم تله بزاره، قراره یکی واسم یه بمبی درست کنه که اگه کارا درست پیش نرفت، بندازیمش گردن کامران!

-:همون کسی که از تو انفجار نجاتت داد؟

-:آره...

بدبینانه گفت: فکر نمی کنی زیادی بهش اعتماد داری؟

-:این یه همکاری دو طرفه ست... باور کن. تازه دارم دنبال نقطه ضعفش میگردم، نمی تونه بهمون آسیب بزنه.

با تردید گفت: باشه... هرجور بخوای!


آفتاب پر رنگ تر می تابید. ابرها زیباتر بودند. باران شیرین تر می بارید. رعد و برق آرامتر می زد. همه چیز زیباتر بود. با او که بود همه چیز زیباتر شده بود. همه چیز رنگی دیگر گرفته بودند. آسمان، زمین، گل ها، ساختمان ها همه چیز همه چیز فراتر از آنی که باید به چشم می آمدند.

و زیباترینشان صورت او بود که هر لحظه در برابر چشمانش قرار داشت و به لبخند دعوتش می کردند. لبخند روی لبهایش پاک شدنی نبود. این لبخند از بودن در کنار او حک شده بود. از نگاه های خیره چشمان طوسی سرشار از هیجان می شد. از لبخندش جانی دوباره می گرفت و میدانست هیچ چیز، هیچ چیز تا به حال این چنین زیبا نبوده اند.

دوباره خودش شده بود. پویش بودن را احساس می کرد. زمانی که صدایش می زد و او بعد از سالها به پویش خوانده شدن لبخند میزد. پویش بودن را دوست داشت. پویش را با تمام روزهای دردی که کشیده بود پویش را با وجود تیری که در سینه اش خلاص شده بود با وجود دوری از دامان بهار دوست داشت. پویش بودن برایش جوانی را به تصویر می کشید که بی پروا زندگی می کرد.

آتش پویش را خیلی خوب می شناخت و او را زنده کرده بود. آتش پویش را دوباره در وجود انریکو زنده کرده بود.

نمی توانست، نمی توانست آتش را نبیند. نمی توانست این عشق را، این احساس را نبیند. افکاری که از میان ذهنش می گذشتند و یادآور می کردند او آتش است اما چه اهمیتی داشت؟ او آتش را داشت... عقل نباید اجازه پیشروی می یافت. برای سالها... با عقل زندگی کرده بود. امروز روز عقل نبود. امروز روز،... روز احساس داشتن بود. روز باور داشتن عشق بود و بس...

امروز احساسش را به میان آورده بود تا بتواند زندگی کند. امروز احساسش اجازه داشت تک تک سلول هایش را در اختیار بگیرد...

سر خیسش را از دیوار سفید ورودی آشپزخانه گرفت و به او که گوجه های خرد شده را روی میز گذاشته بود نزدیک شد. دستانش را پهلوهایش قرار داد و به سمت خود برگرداند. به چشمان طوسی که با لبخند نگاهش می کردند خندید. او هم به خنده افتاد. سر نزدیک برد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند. چشمان طوسی خیره خیره نگاهش می کردند. دستان آتش بالا آمد و به دور گردنش حلقه شد. سرش را عقب کشید و با هیجان کوتاه و متعدد بر لبهایش بوسه زد.

برای تک تک این بوسه ها بارها می مرد. حاضر بود باز هم جان دهد باز هم زجر بکشد و باز هم با این بوسه ها سوپرایز شود. دنیا جهنم هم می شد همین بوسه ها کافی بود. نمی دانست کجا در چه لحظه ای در جادوی آتش غرق شده بود که اینطور دیوانه وار عاشق او بود. شاید روزی آتش جادوگری بود که در اولین دیدارشان با چشمانش جادویش کرده بود.

منطقش او را منع می کرد... اشتباهی که هر لحظه بیشتر اتفاق می افتاد را یادآوری می کرد اما...

در این لحظه هیچ چیز نمی توانست او را از تصمیمی که برای بودن با آتش داشت منصرف کند.

ناهاری که آتش تدارک دیده بود خوشمزه ترین ناهاری بود که در تمام سالهای زندگی اش می خورد. باورش نمی شد آتشی که اسلحه دست می گیرد و در لوکس ترین خانه ها زندگی می کند بتواند چنین نیمروی خوشمزه ای تدارک ببیند. او آتش بود... آتشی که هر کاری از او برمی آمد. نیمرویی که تا ته تهش را خورد و در نهایت به صندلی تکیه زد و دست روی شکمش گذاشت: این بهترین ناهاری بود که تو عمرم خوردم.

آتش دست زیر چانه زده بود و نگاهش می کرد.

دست در برابر صورتش تکان داد: کجایی؟

لبخند تلخی زد. از افکارش بیرون آمد و گفت: دارم فکر می کنم چه سالهایی و از دست دادیم.

-: وای نگو... چه ناهارایی که از دست ندادم. اگه قرار بود تموم وعده های غذایی که پیش تو می خورم به این خوشمزگی باشه من هیچوقت نمی بخشمت برای اینکه این روزا رو ازم گرفتی.

رنگ از رخ آتش پرید. چشمانش لرزید و اشک به چشمانش دوید. حق با پویش بود... او تمام لحظاتی که می توانستند با هم باشند را گرفته بود. نابود کرده بود.

سر به زیر انداخت. لب گزید تا اشک هایش سرازیر نشوند. او بود که به پویش شلیک کرده بود. او پویش را وارد بازی کرده بود. حق داشت پویش اگر نمی بخشیدش.

دست پویش روی دستش نشست. سر خم کرد و موهای روی صورتش را کنار زد: چی شد؟

صورتش را کاوید. این مرد را دوست داشت. با تمام گذشته تلخی که با هم داشتند با تمام بدی هایش در حق این مرد... با تمام خوب بودن های این مرد... با تمام بدی های این مرد... دوستش داشت بیش از اندازه دوستش داشت. مسخره به نظر می رسید اما عاشق این مرد بود دیوانه وار عاشق این مرد بود.

سرش با ناراحتی تکان خورد: متاسفم.


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پویش خندید و گفت: لازم نیست این و تکرار کنی. همه چی تموم شده دیگه بهش فکر نکن.

نتوانست در برابر خنده بلندش لبخند بزند. نگاهش را فراری داد و مشغول جمع کردن میز شد. تا توانست در آشپزخانه وقت کشی کرد. پویش همان موقع که دید او خودش را مشغول کرده است از آشپزخانه بیرون رفت. بیش از اندازه در آشپزخانه نا چیز کاری نداشت انجام دهد. نه خبری از ظرف و ظروف تا بشوید نه خبری از مرتب کردن اطراف...

ناچار از آشپزخانه خارج شد. در این حال نمی خواست پویش را ببیند. هر لحظه در ذهنش تکرار می شد " من هیچوقت نمی بخمشت برای اینکه این روزا رو ازم گرفتی"

دیدش... جلوی پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد. به ویوی رو به رو که کم کم در تاریکی فرو می رفت. حق داشت... روزهایی بود که می توانستند کنار هم باشند. در کنار هم آرام بگیرند. میتوانستند در کنار هم لبخند بزنند. پشت سرش ایستاد. قدش تا شانه هایش می رسید. به رکابی مردانه سیاه رنگ که روی اندام خوش فرمش خودنمایی می کرد نگاه کرد. نزدیک تر شد. دستانش را از کنار بدنش جلو کشید و دور شکمش حلقه کرد. سرش را به کمرش تکیه داد و چشم بست. دست انریکو روی دستش نشست و نوازش کرد.

سکوت کرده بود. تنها عطر تنش را بو می کشید.

پویش به حرف آمد: خوبی؟

چشم بست: اوهوم...

-:فکر کردم می خوای یکم تنها باشی.

-:آره.

-:من منظوری نداشتم.

حلقه دستانش را تنگ تر کرد: می دونم.

دست انریکو دستش را از دور خود جدا کرد و به سمتش برگشت. روی لبه ی چند سانتی پنجره نشست و او را بین پاهایش متوقف کرد. چشمان طوسی که حالا تیره تر به نظر می رسیدند را از نظر گذراند. موهایش را با آرامش از اطراف صورتش دور کرد: امروز بهترین روز زندگیم بوده...

نگاه از چشمان قهوه ای اش دزدید. چشمان سیاهش را بیشتر دوست داشت. این مرد با چشمان سیاهش نافذش تاثیر گذار تر بود. دستش را بالا برد و روی پلک های سیاهش حرکت داد. انریکو در سکوت نگاهش می کرد. انگشتش را از چشمانش به سمت بینی اش فرستاد و به روی لبهایش کشید. انریکو همانطور نگاهش می کرد. بینی پویش عقابی بود. بیشتر به صورتش می آمد... لبهایش خوشرنگ تر بودند... فرو رفتی کنار لب بالایی اش را لمس کرد، لبهای پویش این خط را نداشتند. این مرد رو به رویش هیچ شباهتی به پویش نداشت. با وجود پویش بودن... پویش نبود. با تمام جذابیتی که این تصویر رو به رویش داشت پویش دوست داشتنی تر بود. پویش مردانه تر بود...

آتش غرق در دنیای خودش بود و متوجه نمی شد احساسات مرد مقابلش را به بازی گرفته است. آتش نمی دانست یا خود را به ندانستن زده بود؟... شاید هم دلبری می کرد.

نفس هایش سنگین شده بود. بیش از این نمی توانست... نمی شد. احساسی را که دیشب تجربه کرده بود هرگز تجربه نکرده بود. باید قدم پیش می گذاشت...

*****

ایران، تهران:

جی جی با تردید به شماره فرانک روی گوشی اش زل زده بود. نمی دانست باید تماس بگیرد یا نه؟... با به صدا در آمدن تلفن ها و صدای بلند معاونین و منشی شرکت چرخید. وارد اتاقش شد و در را بست و همزمان شماره فرانک را گرفت.

صدای گرفته فرانک در گوشی پیچید. نمی دانست چطور باید سراغ انریکو را بگیرد. اگر پیش فرانک نمی بود؟... لبهایش را تر کرد و با تردید سراغش را گرفت. فرانک ناامیدانه از گوشی خاموشش گفت. از تماس های بی پاسخش و بی اطلاعی اش... صدای پر از درد فرانک احساس پشیمانی را القا می کرد. سعی کرد آرامش کند: نگران نباش. یکم کارای شرکت بهم ریخته مطمئنم درگیر اوناست. خیلی زود حل میشه. به محض اینکه تونستم باهاش تماس بگیرم ازش میخوام باهات تماس بگیره.

فرانک اظهار نگرانی کرد. از اوضاع شرکت چیزی نمی دانست. جی جی در این حالت چیزی به ذهنش نمی رسید تا اوضاع را بهتر برای فرانک توضیح داد. صادقانه اما به صورت خلاصه توضیح داد: سهام شرکت سقوط کرده...

-: این خیلی بده جی جی؟

بد؟ باید روی این شرایط اسم بد بودن گذاشت؟ مطمئنا چیزی فراتر از بد بود. با تماسهایی که از ایتالیا و آمریکا می شد. با تماسهایی که از دفاتر غیر رسمیشان در سایر نقاط جهان می شد باید انتظار بد بودن داشت؟ این شرایط فرای تمام بد بودن ها بود. اگر انریکو را پیدا نمی کرد امکان از بین رفتنشان وجود داشت. در این صورت نه می توانستند از آتش انتقام بگیرند و نه در برابر مهران و افتخاری بایستند. مطمئنا کامران هم دیگر نیازی به آنها نداشت. انریکو باید می آمد و این شرایط را جمع می کرد.

فرانک باز هم صدایش زد.

توضیح داد: کمی بده فرانک. باید انریکو رو پیدا کنم. متاسفم الان فرصت حرف زدن ندارم.

تماس را قطع کرد. ذهنش یاری نمی کرد. هرکجایی که فکر می کرد انریکو باشد دنبالش گشته بود. تماس گرفته بود اما هیچ...

کم کم می اندیشید شاید انریکو را کشته باشند. در افکارش بود با پلیس تماس بگیرد. آدم های انریکو را فراخوانده بود تا دنبالش بگردند. باید پیدایش می کرد.

منشی چند ضربه به در زد و وارد شد. جی جی سر بلند کرد و منشی توضیح داد: سهامداران ایتالیایی میخوان با آقای فریمان صحبت کنن.

سرش را بین دستانش گرفت و موهایش را کشید. لعنت به انریکو... در این شرایط کدام گوری بود؟

منشی همچنان منتظر بود. توضیح داد: بهشون بگو باید منتظر بمونن...

با فکری چرخید. فیلم دوربین های مداربسته شرکت را پخش کرد. انریکو تا دیروقت در شرکت بود... اما... آخر شب سوار بر ماشینش از شرکت خارج شده بود. شماره پلاک ماشین را برداشت... باید مسیر ماشین را کنترل می کرد. دوربین های ترافیکی شهر را هک کرد و مشغول بررسی شد. در کمال ناباوری انریکو از شهر خارج شده بود...

چند ضربه به در خورد اما فریاد کشید: گفتم هرکی تماس گرفت دست به سرشون کنید.

دستیار انریکو در چهارچوب در ایستاد: خانم دونا میخوان با شما صحبت کنن.

رو برگرداند با سر اشاره کرد بیرون رود و در همان حال تماس تصویری اش با دونا را برقرار کرد: بگو دونا...

-:انریکو کجاست جی جی؟

-:تو دیگه این سوال و ازم نپرس... اگه می دونستم الان اینجا بود.

-:باید پیداش کنی جی جی...

ماشین انریکو از شهر خارج شده بود. به دنبال رد دیگری از ماشین به دنبال دوربین بعدی رفت: دارم سعی می کنم پیداش کنم دونا...

-:عجله کن. اوضاع اینجا اصلا خوب نیست.

-:اینجا هم دست کمی نداره دونا... داری وقتم و میگیری بهتره بری و بزاری من با فکر باز دنبال انریکو بگردم.

-:خیلی خب.

تماس قطع شد... انریکو به جاده خاکی پیچیده بود. جاده خاکی؟ خبری از دوربین نبود. باید آدمهایش را به آنجا می فرستاد. باید می فهمید انریکو چرا به آنجا رفته است؟


صحنه های پخش فیلم را روی مانیتور قرارداد و بلند شد. شماره گرفت. باید می گفت به دنبال انریکو بروند... آدرس داد و توضیح داد باید هر چه سریعتر خود را به آنجا برسانند و دنبال انریکو بگردند.

روی پاشنه پا چرخید و به صفحه فیلم چشم دوخت که صدای کامپیوترش بلند شد. کامپیوتر در دوربینی دیگر ماشین انریکو را شناسایی کرده بود. پشت سیستم نشست و به ماشین انریکو که به سمت کلاردشت میرفت خیره شد.

ساعتی بعد به شماره تلفن روی مانیتور خیره شده بود. انریکو در آن ویلا بود. در آن ویلا و این شماره تلفن هم متعلق به همان ویلا بود. اگر کسی به زور آنجا می بردش هرگز با ماشین خود انریکو این کار را نمی کرد.

شماره گرفت. تلفن بارها زنگ خورد اما کسی پاسخگو نشد. دوباره شماره گرفت...

آخرین لحظه در حالی که تماس را قطع می کرد صدای مردانه ای بله گفت. تماس قطع شده بود. دوباره شماره گرفت. باز هم همان صدای مردانه که برای او بسیار آشنا بود. صدای انریکو... پرسید: انریکو خودتی؟

صدای متعجب انریکو پاسخ داد: جی جی؟! تو...

اجازه نداد جمله اش را کامل کند: باید برگردی خیلی فوری... اوضاع خیلی خرابه.

-:چی؟...

-:وقت توضیح نیست انریکو نیای کار هممون تمومه.

***************

شرکت بهم ریخته بود. گوشی ها زنگ میزدند، افرادی می آمدند و جویای واقعیت میشدند. وکیل چند شرکت هم آمده بودند تا در صورت جدی بودن قضیه قرارداد را برهم زنند، حتی به قیمت پرداخت غرامت.

انریکو همانطور که به سخنان شخص پشت تلفن گوش میداد گردنش را ماساژ میداد: ببین... تو فقط درخواست یه کنفرانس کن. وقتش مهم نیست، بهشون بگو خودم شخصا به سوالاشون جواب میدم!

-:...

-:میدونم نباید بزاریم وجهمون تو آمریکا و اروپا خراب بشه، اما نمی تونیمم بیخیال بشینیم. من یه درخواست فرستادم که هرچه زودتر یه شورا واسمون تشکیل بدن تا بیگناهیمونو ثابت کنیم!

-:...

-:خیلی خوب... بزار ببینیم این چی میشه، به اونم فکر میکنیم.برو!

گوشی را با حرص روی تلفن کوبید. جی جی روی کاناپه لم داده بود و در کمال آرامش با لپ تاپش سرگرم بود. از عصبانیت نفس نفس میزد؛ مگر چه کرده بود که سزاوار چنین سرنوشتی بود. ابتدا که نگران رئیس بود، بعد هم آن بازی مسخره، واکنش فرانک و آینده اش با آتش و حالا... حالا هم این! شرکتش به تقلب متهم شده بود آن هم توسط کسی که نمی دانست به دلایلی که نمی دانست و هیچکس هم جوابگوی ابهاماتش نبود.

با حرص گفت: داری چه غلطی میکنی؟

جی جی سر بلند کرد و برای لحظاتی نگاهش کرد. چند بار پلک زد تا تاری دیدش از بین برود. چشمانش سرخ و اشک آلود بودند: کلی درباره ی خودتو شرکتت پستای بد تو شبکه های اجتماعی نوشته بودن که بیشترشو پاک کردم، کلی چیزای خوب به دوستام گفتم که دربارت پست کنن... حالا هم دارم سعی میکنم بفهمم کی این کارو کرده که فکر نکنم کار سختی باشه، با توجه به دایره ی دشمنامون... یا رئیسه یا مهران!

به سرعت پاسخ داد: نه... رئیس، آتش اینکارو نکرده!

لپ تاپش را روی کاناپه نهاد: آتش؟!

انریکو کمی آب نوشید: اون اینکارو نمیکنه...

از جا برخاست: چرا؟! چون تو یه بازی مسخره باهاش کردی و رفتی باهاش گشتی؟

انریکو نیم نگاهی به چهره ی کنجکاوش انداخت. نگاهش را از چشمانش دزدید و زیرلب زمزمه کرد: ما... یعنی من و رئیس... منظورم من و آتشه...

جی جی بی حوصله میان حرفش پرید: میدونم شماها کی هستین، بقیشو بگو!

لبانش را به هم فشرد و پس از آنکه لب پایینش را گاز گرفت گفت: خوب... منو آتش با هم خوابیدیم!

سرش را بلند کرد تا واکنشش را ارزیابی کند، چند ثانیه ای بی حرکت بود، گویا چیزی را که شنیده بود باور نمیکرد. ناگهان دستانش را به هم کوبید: ben fatto!

جلوتر آمد: فکر کنم تو اولین مرد تاریخی که با زنی که میخواست بکشتش رابطه داشته!

تقریبا فریاد زد: دیوونه شدی! زده به سرت... با آتش، با دشمنت...

انریکو به سمتش جهید و دستش را روی دهانش فشرد: شیش... همه فهمیدن!

جی جی دست و پا میزد اما انریکو دست بردار نبود و با شدت بیشتری دستش را میفشرد بطوری که کم مانده بود خفه شود. پس از اینکه کمی آرام شد دستش را عقب کشید. نفس عمیقی کشید: اه... داشتی... داشتی خفم میکردی!

-:داشتی داد میزدی، میخوای همه بفهمن!؟

-:واسه همینه که به همه چیز گیر میدادی، نگو از جای دیگه پر بودی...

جوابی نداد، چیزی نداشت که بگوید. خودش هم میدانست که اشتباه است، از همان اولش هم میدانست، از زمانی که عاشق صنم شد، از زمانی که عشق رئیس را پذیرفت و از زمانی که در مقابلش کوتاه آمده بود. اما چه باید میکرد، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد، نمی توانست دست از دوست داشتن زنی بردارد که نابودش کرده بود.

در افکارش بود که جی جی چیزی بر زبان آورده بود که او جراتش را نداشت: پس فرانک چی؟

پس فرانک چه؟ پس او چه؟ باید با او چه میکرد، نمی توانست هم او را داشته باشد هم آتش را، این خودخواهی بود. فرانک پیش از این هم ضربه خورده بود، با رفتن پویش ضربه خورده بود، با طلاقش... اما از زمانیکه انریکو پا به زندگی اش نهاده بود، همه چیز شکل دیگری گرفته بود. انریکو برای او امید را به ارمغان آورده بود اما حالا... حالا اگر آن امید را از او میگرفت او را ویرانتر از پیش رها میکرد. اگر میخواست رهایش کند، اگر میخواست ناامیدش کند، همان بهتر بود که از اول نمی آمد. اجازه میداد همانطور که بود میماند...

جی جی همانطور بی توجه ادامه میداد: میدونی تو این چند روزی که نبودی چندبار بهت زنگ زده، چندبار ازم سراغتو گرفته! از وقتی هم فهمیده اوضاع شرکت بهم ریخته خودشو رسونده و داره واسه نجات تو دست و پا میزنه. حتی نیومد دیدنت چون نمیخواد با مشکلات شخصی اذیتت کنه، نه وقتی تو همچین شرایطی هستی اونوقت تو... تو یه آزار طلبی... آره یه آزارطلب، این بهترین کلمه ایه که میشه پیدا کرد! رئیس یه بار نابودت کرده ولی حالا تو... تو خودت دوباره داری اسلحه رو میدی دستش که بازم ...

انریکو سر بلند کرد. با دیدن صورتش ساکت شد، به ناگاه تمام حرفهایش را از یاد برد. حتی برای لحظه ای فراموش کرد که چه اتفاقی افتاده است. سالهای سال بود که او را میشناخت، حتی برای مدتی هم خانه اش بود، در تمام مشکلاتی که در این چندسال اخیر برایش پیش آمده بود کنارش بود اما هرگز، هرگز او را چنین آشفته و درمانده ندیده بود. انریکو فریمان، دوستش، رئیسش، مردی که ستایشش میکرد حالا خورد شده بود. از آن اطمینان همیشگی خبری نبود، حتی وقتی فهمید هویتش برای رئیس آشکار شده هم به چنین سرگردانی ای دچار نشده بود، حتی آن هنگام هم با یک تلنگر کوچک به خود آمده بود اما این انریکو که جلویش ایستاده بود، حتی با کشتنش هم حرکتی نمیکرد آنقدر که درگیری ذهنی داشت.

بدون مقدمه گفت: آتش و ول کن!

شگفتزده پرسید: چی؟

دوباره تکرار کرد، اگر لازم بود ده بار هم تکرارش میکرد تا بفهمد: آتش... ولش کن! اون ارزششو نداره، داری خودتو، زندگیتو، زنتو، شرکتتو... همشو فدا میکنی!

صدایش را پایینتر آورد: حتی شاید دوستاتو!

-:منظورت چیه؟ میخوای جا بزنی؟ یعنی من حق ندارم خوشحال باشم، باید قبل خودم به همه فکر کنم، به فرانک، به تو ، به دونا... پس خودم چی؟! نمی تونم واسه زندگی خودم تصمیم بگیرم، نمی تونم چیزی که میخوام و داشته باشم، چرا؟! چون بقیه از من مهمترن!

با سنگدلی ساکتش کرد: نمی تونم بشینم ببینم داری دستی دستی خودتو میندازی تو آتیش، اگه میخوای با او زن باشی، پس فکر کنم وقتشه برگردم رم! نمی تونی باهاش باشی، نه به خاطر اینکه بقیه رو خوشحال کنی، واسه اینکه خودتو نجات بدی! چون اونقدر کور شدی که نمی بینی داری خودتو تو دره میندازی، این کار فرقی با خودکشی نداره. اگه همین الان با تیر بزنی تو سر خودت، شرافت داره به رابطه داشتن به اون!

از کوره در رفت. در کسری از ثانیه یقه ی سویشرتش را چسبید و تقریبا فریاد زد: فکر کردی خودم نمی بینم، فکر کردی کورم!؟ اما نمی تونم، نمی تونم ازش دست بکشم...

انگشتانش شل شد: تو این ده-پونزده سال این اولین باره حس میکنم به چیزی که میخواستم رسیدم، اولین باره که اینقدر خوشحالم... منظورم اینه که ببین...

اشاره ای به اطراف کرد: ... همه چی بهم ریخته، انگار دنیا چپ شده، اونقدر فکرای مختلف تو سرمه که داره منفجر میشه اما...

آرام گرفت: اما خوشحالم! اونقدر که انگار...، انگار که... که...

هیچ تشبیهی وجود نداشت، هیچ شادی ای آنقدر بزرگ نبود که بتواند شور و شعف او را بیان کند. در ذهنش به دنبال تشبیه مناسب میگشت اما هرچه را از نظر میگذراند، به نظرش پست و کوچک مینمود.

جی جی گویا ذهنش را خواند. روی کاناپه ول شد و زمزمه کرد: پسر... تو واقعا عاشق شدی!

انریکو چینی بر پیشانی انداخت و در دل گفت: واقعا؟! این چیزیه که بهش میگن عشق واقعی...؟

همانطور که به نقطه ای در دور دست، در فرای دیوارهای طرحدار سپید و آجری رنگ خیره شده بود گفت: درسته که من طرفدار عشقم و عین ابلها فکر میکنم اگه عاشق شدی باید بری دنبالش اما... انریکو، از این بگذر! آتش خوردت میکنه، زیر پاش لهت میکنه. یادت رفته باهات چیکار کرد!؟ چه تضمینی هست که دوباره همون قضیه تکرار نشه؟!

خوش بینانه گفت: اون عوض شده! آتش مثل همیشه نیست، مثل رئیس نیست...

-:بیا فرض کنیم عوض شده، بیا فرض کنیم مهربون و با ملاحظه شده که شک دارم، چون اگه با ملاحظه بود با یه مرد زندار نمی خوابید...

انریکو خواست اعتراض کند اما جی جی اجازه نداد: همشون فرضه! شاید... شاید نخواد نابودت کنه، شاید واقعا دوست داره. ولی اینطوری نیست... شاید خودش نخواد اما بازم اینکارو میکنه. اون دست خودش نیست، دوروبریاشو ببین؛ شهاب، زهره، عماد... حتی اون پسره، پیمان بود؟! اون همه رو نابود میکنه، تو وجودشه! واسه هرکی که بهش نزدیک میشه بدبختی میاره، مثل یه موجود نفرین شده. ببین؛ فقط دو روز باهاش بودی و حالا بدبختی داره از سر و روت بالا میره... اون مثل حلقه ی قدرت تو ارباب حلقه ها یا چهار سوار آخرالزمانه یا...

انریکو به میان حرفش پرید: اینطوری نیست! ما فقط بدشانسی آوردیم.

-:رفیق، بد شانسی واسه یه دقیقه شه!







این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

دستش را روی گونه اش گذاشت، داغی اش را حس میکرد. انگشتانش سرد بودند و تضاد عجیبی با صورتش داشتند، چطور ممکن بود یک آدم در عین حال که از درون شعله میکشد، دستانش چنین سرد و بی حس باشند. انگشتانش را جلوی دهانش گرفت و سعی کرد با نفسش گرمشان کند؛ چه تلاش مذبوحانه ای!

چشم به زهره که روی صندلی انتظار رو به رویش نشسته بود دوخت. سرش را به دیوار چسبانده بود و زیر لب دعا میخواند. مژگانش هنوز خیس بود و لب هایش خشک و ترکخورده. هر از گاهی دانه ای از تسبیح از میان انگشتانش میلغزید و پایین می افتاد.

تا کی این وضعیت ادامه داشت؟ تا کی قرار بود در لحظه لحظه ی زندگی اش نگران شهاب و بیماری اش میبود. امیدش دیگر داشت به سردی میگرایید. هر بار امیدوار میشد، هربار که تغییری هرچند کوچک در وضعیتش پیش می آمد او امیدوار میشد. اما هربار با یک تشنج، با یک شوک همه چیز به هم میریخت. فقط یک روز، برای یک روز احساس کرده بود دنیا دشمنش نیست، فهمیده بود که میتوان همراه بقیه خندید. برای یک لحظه و حالا این... فقط برای یک روز برای خودش زندگی کرده بود، کارهایی که خواسته بود را انجام داده بود و دنیایش این گونه به هم ریخته. اگر بیش از یک روز بود چه میشد؟ مثلا اگر برای یک هفته ناپدید میشد، چه؟!

با ظهور شخص جدیدی در انتهای سالن آتش به سمتش برگشت؛ به امید خبر جدیدی از شهاب اما تازه وارد کسی بود که انتظارش را نداشت. با دیدن انریکو به سرعت از جا برخاست. زهره هم که از واکنشش متعجب شده بود، چشم باز کرد و با نگاه تعقیبش کرد. آتش همانطور که به سمتش میرفت، شالش را مرتب کرد. هنوز همان لباسها تنش بود، وقت نکرده بود به خانه برگردد، مستقیم به بیمارستان آمده بود.

-:اینجا چیکار میکنی؟

به جای جواب دادن، پرسید: حالت خوبه؟

حالش خوب بود؟! نمی دانست. کسی این سوال را نمی پرسید، نه در این شرایط! هیچ کس نگران رئیس آهنین نبود!

-: خوبم!

خوب نبود، این را از نگاهش میتوانست بفهمد. حالا که بیشتر مسائل بینشان حل شده بود، خواندن افکارش آسانتر بود. حالا بیشتر درکش میکرد. پوسته ی سخت رئیس ترک خورده بود.

با اینکه نیرویی برایش نمانده بود، با لبخند گفت: دروغگو!... حال شهاب چطوره؟

آتش که جا خورده بود، به درهای سفید رنگ اشاره کرد: هنوز تو ای سی یوئه! میگه بهش شوک عصبی وارد شده، اما زهره میگه قبل از این حالش خوب بود و چیزی نبوده که نگرانش کنه، البته شهاب پسر خاصیه! هیچوقت نمی تونی بفهمی به چی فکر میکنه...

هنوز حرفهایش تمام نشده بود که متوجه نگاه خیره و لبخند کمرنگ روی لبانش شد. انریکو به خاطر او به اینجا آمده بود نه به خاطر شهاب. آمده بود زنی که عاشقش بود را ببیند، نه اینکه درباره ی درمانهای پزشکی برادرش بشنود. باز هم اشتباه کرده بود، هرگز یاد نمی گرفت چطور عاشق شود!

خجالتزده گفت: زیادی حرف زدم، نه؟!

لبخندش پررنگتر شد: نه... اصلا! فقط حواسم یه لحظه پرت شد! دقت کردی وقتی درباره ی شهاب حرف میزنی لهنت عوض میشه؟!

-:عوض میشه؟ چطوری؟

-:مهربونتر میشی!

صورتش را نزدیکتر آورد: یه روز یاد میگیری درباره ی منم اینطوری حرف بزنی!

آتش گونه هایش سرخ شد؛ یعنی اگر وضعیت عادی بود، گونه هایش سرخ میشد اما حالا که شرایط اینگونه بود و صورتش برافروخته کسی متوجهش نمی شد. با تشر قدمی عقب رفت و هشدار داد: حواست باشه!

نیم نگاهی به زهره که بی خبر نگاهشان میکرد انداخت و نگاهش را دزدید.

بازویش را فشرد: یه لحظه وایسا...

پیش از آنکه واکنشی نشان دهد، انریکو به سمت زهره رفت و سرگرم سلام و احوال پرسی با او شد. اندک زمانی از آمدنش نگذشته بود که با هجوم دکترها و پرستارها به بخش شگفتزده شدند. یکی از بیماران دچار ایست قلبی شده بود و نیاز به شوک داشت.

انریکو با دیدن زنان و مردانی با روپوش سفید ساکت شد. از جمع زهره و آتش کناره گرفت و روی نیمکت نشست. با اینکه پزشکان پشت درهای بسته سعی دراحیای بیمار داشتند اما انریکو به خوبی صدایشان را میشنید. در ذهنش هر آنچه را که در بخش میگذشت مرور میکرد. فریاد پزشک مسئول، دستپاچگی پرستارها، نیشگون سورنگهای پلاستیکی، برخورد دو سطح لغزنده ی آهنی و احساس سوزشش، ناامیدی زودهنگام پزشک، پرستاری که ملافه به دست آماه بود تا روی جسد را بپوشاند... همه را به یاد می آورد؛ منطقی نبود، او که در آن زمان به هوش نبود، او از میانه ی راه جهنم برگشته بود و حتی آن نور سفید مرگ را هم فراموش کرده بود اما...

مجرای بینی اش دیگر جوابگو نبود. دهانش را باز کرد و سعی کرد عمیقتر نفس بکشد. اما باز هم نفس کم می آورد، گویا غلظت اکسیژن پیرامونش کاهش یافته بود. به سینه اش چنگ زد و سعی کرد آرامش کند. در زیر پلیورش، در زیر پیراهنش، قلبش به شدت می کوبید، آنچنان که کم مانده بود بیرون بزند و مهر رئیس ، جایش میسوخت. ابروانش را به هم گره کرد و لبانش را به هم فشرد تا شاید از درد خلاصی یابد اما بی فایده بود.

صورتش میسوخت، میخواست پوست صورتش را از جا بکند و دور بیندازد، صورتی که از آن او نبود چه سودی برایش داشت. از شدت درد چشمانش تر شده بودند. سرش گیج میرفت و صداهای اطرافش گنگ شده بودند. با دستش نیمکت را لمس کرد تا خیالش از زمین زیرپایش راحت شود. اگر به موقع روی صندلی ننشسته بود حال نقش زمین بود. قلبش را رها کرد و شقیقه اش را چسبید؛ جای تیغ های جراحی درد میکرد، حتی حالا... پس از پنج-شش سال... احساس میکرد کرمی زیر پوستش میخزد و آزارش میدهد. دستش را جلوی چشمانش گرفت تا نور بیش از این آزارش ندهد. بی هیچ مقدمه ای دلتنگ رختخواب گرم و نرم و اتاق تاریک و سوت و کورش شد، نه آن موزه ی لوازم انتیکی که برای خوش درست کرده بود نه، اتاق خودش در خانه ی پدرش با نسیمی که از سوی پنجره ی میوزید و عطر گلهای باغچه را به همراه می آورد.

با لغزش چیزی در جیبش به خود آمد. خواب راحت، نسیم خوش و بوی گل در کسری از ثانیه به فراموشی سپرده شد. حتما جی جی بود یا فردوسی... شاید خبر جدید بود. چشمانش را باز کرد و به نور عادتشان داد. بینی اش را بالا کشید و سرش را بالا گرفت که با صورتش برخورد کرد. حالتی به خود گرفته بود که پیش از این ندیده بود؛ آمیزه ای از دلسوزی، پشیمانی، عشق و... بیشتر از اینها بود ولی نتوانست بفهمد.

خودش را جمع و جور کرد و با صدای خشکش گفت: چی شده؟!

آتش لبانش را به هم فشرد. درست جلوی چشمانش پویش شکسته را میدید، دیگر چه میخواست بشود. حتی این هم تقصیر او بود، اینکه اینقدر راحت دردهایش را پنهان میکند و به این آسانی تغییر حالت میدهد، این هم تقصیر او بود!

سر تکان داد: هیچی... فقط یادم افتاد باهات چیکار کردم!!

صدایش گرفته بود و کلمات به زحمت از دهانش خارج میشدند. میخواست بیشتر از اینها بگوید، میخواست بگوید چقدر پشیمان است؛ که چقدر ناراحت است و چقدر دوستش دارد، حتی حالا که فرسنگها از آن پویشی که عاشقش شده بود فاصله گرفته بود. اما چیزی نگفت، میترسید زبان باز کند و اشکهایش پیش از کلمات بیرون بریزند.

انریکو از جا برخاست. نگاه آرامش بخشش را به چشمانش دوخت. خودش هم شگفتزده شد که چطور با یادآوری آن خاطرات هنوز هم میتواند در چشمانش خیره شود و با وجود تصویر صورت انریکو در سیاهی چشمانش، عشق را از زیر لایه ها تنفر بیرون بکشد و به او ارزانی بدارد!

-:عیبی نداره!

این جمله اش بیشتر خوردش کرد. اگر میگفت "ازت متنفرم، زندگیمو نابود کردی، میخوام خوردت کنم" خشنود تر میشد با اینحال او گفت "عیبی نداره!" در بین تمام کلمات و جملاتی که در دنیا برای ابراز تنفر و خشم وجود دارد او این را برگزیده بود. جمله ای که برای درک خشم نهفته در درونش باید هزاران هزار سال درباره اش تامل میشد.

چقدر او را دوست داشت؟! آنقدر که چنین جمله ای بگوید؟! قلب پویش هنوز زنده بود و در سینه اش میتپید، یعنی پویش هم همینقدر دوستش داشت؟! داشت چه میکرد؟ با مردی که عاشقش بود چه میکرد؟ او را وابسته ی خود میساخت، او را از شخصیت وجودی اش دور میکرد و به مردی عاشق پیشه تبدیلش میکرد. اگر همینطور پیش میرفت او هرگز رهایش نمی کرد. هرگز اجازه نمیداد برود! آتش درد دلبستگی را چشیده بود، میدانست هنگامی که پابند کسی شوی چه میشود. او خود سالها پابند شهاب شده بود و حال در حق پویش هم داشت اجحافی که در حقش شده بود را میکرد...

باید رهایش میکرد، باید میگذاشت برود. اگر دوستش میداشت باید رهایش میکرد. مانند پرنده ای که در قفس زندانی شده بود باید رهایش میکرد.

پویش که تردید را در چشمانش دید، سعی کرد لبخند بزند و مهربانتر رفتار کند هر چند سخت بود. با چیزی بر لبانش که به زحمت میشد به لبخند تشبیهش کرد، دست دراز کرد تا دستش را بگیرد و آرامش کند اما آتش عقب کشید. حتی به صورتش هم نگاه نکرده بود تا متوجه لبخند تصنعی اش شود، پس برای چه او را پس زده بود؟

پیش از آنکه بتواند توضیحی بخواهد، پرستاری مزاحم خلوتشان شد. وضعیت شهاب ثابت شده بود و حال اجازه ی ملاقات داشتند. با شنیدن این حرفها، آتش تمام اتفاقات را فراموش کرد و بی پروا به همراه زهره به سمت بخش آی سی یو به راه افتاد.



این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 32 از 36:  « پیشین  1  ...  31  32  33  34  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA