انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 34 از 36:  « پیشین  1  ...  33  34  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
آتش پیش رویش نشسته بود تنها فاصله بینشان به اندازه ی یک میز بود. با اینکه حرفهای زیادی برای زدن داشت و حرفهایش را هم بارها تمرین کرده بود اما نمی توانست چیزی بگوید. سکوت بینشان، صورت زیبای آتش، چشمان خاکستری اش، لب های سرخش... نباید با کلمات بی ارزش این لحظه را خراب میکرد.

سرانجام آتش سر بلند کرد و نگاهش کرد: چی شده؟!

شانه بالا انداخت: هیچی... گفتی باید ببینیم!

-:اوهوم...

میخواست تا میتواند این ملاقات را کش دهد، نمی خواست به همین راحتی تمامش کند اما باید این کار را میکرد، به خاطر پویش و به خاطر خودش و به خاطر تمام دنیا!

بی مقدمه پرسید: با فرانک حرف زدی؟!

برای چه اینچنین عجول بود؟! برای یک لحظه احساسات او را درک نمی کرد، فکر نمی کرد شاید برایش سخت باشد تا نامزدی را به هم بزند.

-:آره... ولی نتونستم بهش بگم!

سرش را پایین انداخت. نمی خواست آتش دچار سوءتفاهم شود و فکر کند دارد بازیشان میدهد، هم او را و هم فرانک را.

-:بهش نگو...

با تعجب سر بلند کرد. کاملا جدی و مصمم بود، مانند رئیس. برای چه چنین حرفی میزد، مگر حرفش را پیش نکشیده بود تا مجبورش کند که زودتر نامزدی اش را برهم زند.

سرش را بالا گرفت و پلک زد تا اشکهایش عقب رانده شوند: بهتره بهش نگی... درباره ی من هیچی بهش نگو، نه الان نه در آینده... نزار فکر کنه چون کم ارزشه شوهرش عاشق یه زن دیگه است...

دلش لرزید. مسیری که آتش در پیش گرفته بود، پایان ترسناکی داشت. با اینکه مقصد هردوشان یکی بود اما به این زودی، به این راحتی... انریکو هم همین را میخواست اما نه به این سرعت، هنوز حتی مانند همه ی زوجها با هم دعوا هم نکرده بودند.

-:پویش...

سالها بود که این گونه صدایش نزده بودند، سرگرد پویش آریا!

-:تو منو درگیر خودت کردی، واسه یه مدت طولانی... تا حالا تو زندگیم اینقدر زیاد به یه نفر فکر نکرده بودم...

دروغ میگفت؛ شهاب استثنای قاعده بود اما گفتنش حالا چه سودی داشت به جز بدتر کردن اوضاع! میدانست چه میخواهد بگوید، این راهی بود که باید میرفتند. اما نمی خواست در این کشتار شریک باشد، پس بیرحمانه تمام بار را بردوش آتش رها کرد. اجازه داد او حرف بزند و توضیح دهد آنچه را که نیازی به توضیح نداشت!

ناامیدانه سر به زیر انداخت: خودت میدونی که چی میخوام بگم...

با سر سختی گفت: نه! نمی دونم... میخوام واسه یه بارم تو زندگیم شده احمق باشم، میخوام نفهمم... پس بگو، چی میخوای بگی؟ واسه چی این همه راه منو کشوندی اینجا... واسه چی با این همه مشغله پاشدی اومدی اینجا؟

آتش آرام سر تکان داد: باشه... میگم! میگم تا بفهمی. میگم تا واسه همیشه یادت بمونه...

نفس عمیقی کشید: بهتره که جدا بشیم، دیگه همو نبینیم!

-:واسه کی؟! واسه کی بهتره!؟

-:واسه من، واسه تو... واسه همه ی آدمای دنیا! ما فقط یه روز، یه روز با هم بودیم و ببین... ببین کارمون به کجا رسید. دنیا زیر و رو شد، چون من و تو فقط یه روز با هم بودیم. فکرشو بکن، اگه یه عمر با هم باشیم چی میشه؟!

-:قیامت میشه! آتیش به پا میشه... همه ی آدمایی که دوست داریم و از دست میدیم، همه چیزایی که داریم...

-:دیدی... نخ من و تو اون روزی که همو تو خیابون دیدیم، به هم گره خورد. هر وقت که خواستیم از هم دور بشیم، هروقت که فکر کردیم نخه دیگه نیست، دوباره عین کش به هم خوردیم. این بار این نخو قطع میکنیم، یه بار واسه همیشه... بعدش تو راه خودتو میری، منم راه خودمو! دیگه نه عشقی، نه انتقامی...

در ذهنش، در جعبه ی آتش را باز کرده بود و محتویاتش را بررسی میکرد، تمام خاطراتشان، درگیری هایشان، خنده هایشان، گریه هایشان... همه و همه را از نظر گذراند، حتی آن گلوله را! اما او چقدر بی تفاوت این جملات را بر زبان می آورد، با آن صورت عبوس و صدای بی احساسش... حداقل باید به عنوان آخرین حرف، چیزی به یادماندنی میگفت، چیزی که با خاطره اش بتوانند تا ابد روزگار گذرانند... اما او تکراری ترین حرفهای ممکن برای جدایی را انتخاب کرده بود.

آتش که دیگر تحمل ماندن نداشت، از جا برخاست. دیگر بیش از این نمی توانست مقاومت کند و جلوی شکستنش را بگیرد اما نمی خواست آخرین خاطره ی با هم بودنشان این گونه باشد، نمی خواست بعدها که او را به یاد می آورد، صورت گریانش را به یاد آورد. میخواست جداییشان با شکوه باشد، آنطور که زندگیشان نبود اما نشد... نتوانست... نباید چنین ستمی در حق خودش و او میکرد. اگر خاطرات شیرینی از خودشان برجای میگذاشتند، دیگر نمی توانستند به زندگی بازگردند. دیگر نمی توانست به صورت هیچ مردی نگاه کند و پویش را به یاد نیاورد.

-:من دیگه میرم...

کیفش را از روی صندلی کناری برداشت و به راه افتاد. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دستش را گرفت. باید اجازه میداد برود، باید رهایش میکرد، یک بار برای همیشه...

از جا برخاست و دوش به دوشش ایستاد، درحالیکه رویش به طرف دیگر بود و دیدن صورتش سخت: بزار... بزار واسه یه دقیقه اینطوری بمونیم، فقط واسه یه دقیقه... آخه ما، ما حتی درست و حسابی دستای همو نگرفتیم!

چیزی نگفت، اعتراضی نکرد. دستش گرم بود و زمخت. انریکو انگشتانش را در بین انگشتان لاغرش جا داد و محکم دستانشان را به هم گره کرد؛ جوری که به راحتی جدا نشوند. آتش نگاهی به نیمرخ انریکو که به نقطه ای در دوردست در ورای دیوارهای سخت و مادی خیره بود انداخت. لبش را گاز گرفت و صورتش را به سمت دیگر چرخاند. کنار هم ایستاده بودند، دست در دست هم داشتند اما رو به سوی افق های دیگری داشتند. پویش شمال را مینگریست، آتش جنوب را، پویش شرق را، آتش غرب را... روی یک کاشی ایستاده بودند، اما دنیاهایشان متفاوت بود، خواسته هایشان، هدفهایشان، راه حل هایشان...

تیک تیک... تیک تیک... ثانیه شمار ساعت به سرعت میگذشت و اعداد را یکی پس از دیگری میگذراند. هر لحظه ای که میگذشت محکمتر دستان هم را میفشردند، همچون پیرمردی که روی تخت بیمارستان به فکر زندگی کردن افتاده بود. یک دقیقه گذشت... دو دقیقه... سه دقیقه... دقایق گذر میکردند اما هیچ یک باور به گذشت زمان نداشتند. برای چه باید به یک ساعت مسخره روی دیوار اعتماد کرد هنگامی که قلبت میگوید، لحظه ای بیشتر نگذشته!

ناگهان انریکو دستش را رها کرد. دستش برخلاف لحظه ای قبل سست و سرد شد. به زحمت دستش را از میان انگشتان کرخت شده ی آتش بیرون کشید و بی احساس گفت: خداحافظ!

آتش برنگشت، نگاهش نکرد. همانطور که نگاهش به در بود نفس عمیقی کشید: خداحافظ...

دستش را مشت کرد و تمام نیرویش را به پاهایش منتقل، تا سریعتر دور شود. قطره اشکی که از گوشه ی چشمش روی گونه اش غلطیده بود اذیتش میکرد، آبراهش میخارید و می خواست هرچه زودتر پاکش کند اما شجاعتش را نداشت. اگر دستش را بالا می آورد، اگر اشکش را پاک میکرد، انریکو میفهمید؛ میفهمید گریه کرده است و او این را نمی خواست.

از در که خارج شد، بالای پله ها ایستاد و نفسی تازه کرد. چنان با ولع هوای سرد را استشمام میکرد، گویی مرده ای دوباره به زندگی بازگشته است. دوباره نفس کشید، بوی قهوه می آمد، بوی کاج های باران زده، بوی خاک خیس خورده، بوی دوده ی اگزوز قدیمی... اما بوی او نبود، بوی تند عطرش دیگر نبود. خواست برگردد و دوباره ببیندش، برای آخرین بار نمای مردی که روزی دوست داشت... گردنش را کمی چرخاند اما نتوانست بیش از این برگردد، اگر پشت سرش را نگاه میکرد، اگر او را در حالی میدید که نباید، دیگر نمی توانست برود، دیگر نمی توانست رهایش کند...

ترسید، ترسید که مردد شود. احساساتش را دور ریخت و از پله ها پایین آمد. رئیس تردید نمیکرد، رئیس دودل نمی شد، رئیس... گور پدر رئیس!

نمی دانست اتومبیلش را کجای شهر گم کرده است که پایش به این به اصطلاح پارک باز شد. ذهنش آنچنان درگیر مسائل مختلف بود که نمی توانست محل پارک اتومبیلش را به یاد آورد. برای اینکه لحظاتی پیش را از یاد ببرد به هرچیزی فکر میکرد، به هر چیز بی اهمیت و با اهمیتی... به بهبود حال شهاب، به برنامه هایش برای پیشرفت شرکت، به طرح عمرانی جدیدی که رد کرده بود، به مقابل به مثل با امیرارسلان، به همسر عماد، به... به همه ی اینها و بیشتر از اینها فکر کرد، مدام از شاخه ای به شاخه ی دیگر میپرید و حتی خودش هم به یاد نمی آورد چطور ذهنش به آن مسئله منحرف شد. باید تمرکز میکرد و اتومبیلش را می یافت اما هر بار تمرکز میکرد، خاطره ی دست گرمش به سرش هجوم می آورد و او این را نمی خواست.

روی نزدیکترین صندلی نشست، اهمیتی به فلز سردش نداد، به زنگ زدگی اش، فقط نشست. دلش گرفته بود و ذهنش مانند یک اسب وحشی مدام به این طرف و آن طرف میگریخت. گوشی اش را از جیب بیرون آورد و صفحه اش را چک کرد. کسی زنگ نزده بود، کسی پیام نفرستاده بود. هیچکس یادش نکرده بود. مدتها و مدتها بود که هیچ پیامی به غیراز پیام های تبلیغاتی و کاری دریافت نکرده بود. زهره وقتش را نداشت، به نظر عماد کار بچگانه ای بود، رابطه اش با انریکو جوری نبود که برایش پیام بفرستد و... و دیگر کسی را نداشت.

گوشی اش را چک کرد و پیام هایش را بالا پایین کرد، همه اش به درد نخور بود، همه اشان با لحن جدی برای زنی به نام یاس آریامنش نوشته شده بودند که وجود نداشت. اشک از چشمانش سرازیر شد. گوشی را در دست فشرد و به هق هق افتاد. ناامیدانه در دفترچه تلفنش به دنبال نامی آشنا میگشت اما هیچ کس آنقدر نزدیک نبود که بتواند برایش درد و دل کند. ناگهان شماره ای در ذهنش جرقه زد.

اشکهایش را پاک کرد و شماره را گرفت. انتظار نداشت شماره را یادش باشد. انتظار نداشت درست شماره گیری کرده باشد، انتظار نداشت بعد از این همه سال هنوز شماره اش را عوض نکرده باشد. با اطمینان به اینکه تماسی برقرار نخواهد شد، دکمه ی تماس را فشرد.

پس از لحظاتی معطلی صدای خسته اش در گوشی پیچید: Привет!

رنگ از صورتش پرید؛ پاسخ داده بود! چه باید میگفت، چه داشت که بگوید. اصلا با چه جراتی زنگ زده بود!

به روسی گفت: اگه میخوای پول خرج کنی برو به خیریه ای چیزی کمک کن، الکی زنگ نزن...

میخواست قطع کند. از جا پرید و صدایش زد. نباید تنها کسی که جوابش را داده بود، می آزرد: رامان...

صدایش رنگ باخت. برای چند لحظه هر دو سکوت کردند. همانقدر که آتش انتظار جواب دادن نداشت، رامان هم انتظار زنگ زدن نداشت. بالاخره به حرف آمد: آتش... واسه... واسه چی زنگ زدی!؟

تمام توانش را جمع کرد، تمام خاطراتش را و گفت: گفته بودی هر وقت یه دوست بخوام کنارمی!

با تمسخر گفت: خوش به حالم که بعد این همه سال، واسه دوستی زنگ زدی!

بی توجه گفت: رامان... من حالم خیلی بده، دارم میمیرم...

مردد پرسید: چرا؟ چی شده؟!

نفس عمیقی کشید: امروز با یکی به هم زدم. یه رابطه ی چند روزه بود، اما نمی دونم چرا اینقدر دلم گرفته...

نفسهای سنگینش را در پشت تلفن میشنید. بعد از این همه سال زنگ زده بود که از عشق شکست خورده اش بگوید، خودخواه بود!

وقتی جوابی نگرفت، شرمنده گفت: ببیخشید... نباید زنگ میزدم!

پیش از آنکه قطع کند پرسید: چند وقته دوسش داری؟

-:خیلی وقته... ده-دوازده سالی میشه!

-:همونی که تو وین باهاش بودی!؟

جوابی نداد اما رامان جوابش را میدانست.

-:آتش... آتش بینش نیا، ویولنیست محبوب من! تو امروز نه یه رابطه ی چند روزه، یه عشق ده ساله رو تموم کردی... الان حتی اگه خودتم بکشی، قابل درکه! میدونم چقدر ناراحتی... باور کن میدونم، این دوستت که اسمش رامانه میدونه... اما با بد کسی داری درد و دل میکنی! من... من خودم هنوز نتونستم با یه عشق پونزده ساله کنار بیام... من هیچی ندارم که بهت بگو آتش. پس... قطع کن. دفعه ی دیگه، اگه... اگه خواستی بهم زنگ بزنی، به خاطر خودم زنگ بزن، نه یه مرد دیگه... این، آخرین باری بود که دوستت بودم. آخرین بار...

تماس را قطع کرد. خداحافظی نکرد و قطع کرد. اجازه نداد چیزی بگوید. قطع کرد و آتش را در این شب سرد زمستانی تنها گذاشت. آتش تنها بود، از همان ابتدا، حتی وقتی شهاب کنارش بود... او تنهای تنهای تنها بود!



دینای من دنیای تفریح و تماشا نیست

دنیای من دنیای آدم های زیبا نیست

دنیای من تاریکتر از انفرادی هاست

در ظلمت دنیای من یک پنجره وا نیست

یک عمر از آخر به اول زندگی کردم

روزی که در راه است دیروز است و فردا نیست

تقصیرهای دیگران بر گردنم افتاد

دیوار های خانه ام هم قد حاشا نیست

با دوستانش میرود در شهر میگردد

تنهایی من انقدر تنها نیست

عالیجناب زخم، پس دادم مدالت را

بر سینه ی سربازت از این بیشتر جا نیست!

باید رفیق موجهای رادیو باشد

این ناخدا دیگر حریف موج دریا نیست

آه ای درخت پیر دست از سر ما بردار

ماهم گمان کردیم چیزی هست، اما... نیست

آه ای مسیری که به سمت دره در راهی

من را ببر با خویشتن، جای من اینجا نیست...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت پشت میز کارش نشسته و مشغول چت کردن بود. تقه ای به در خورد و به دنبالش بتول وارد شد.

-:مهران خان...

لب تاپش را بست و با خوشرویی گفت: جانم بتول!

بتول لبخندی زد: خیلی وقته اینقدر خوشحال ندیدمت!

شانه بالا انداخت و سرتکان داد.

بی معطلی گفت: هوشنگ خان کارت دارن. بهتره زودتر بری. مثل اینکه باز عصبانیش کردی...

آه عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: باز چی شده؟!!

-:نمی دونم...

آرامتر ادامه داد: فقط خداکنه به خیر بگذره!

خاطره ی کتک هایی که مهران از دست پدرش نوش جان کرده بود پیش چشمش زنده شد. کمترینش زمانی بود که با مجسمه صورتش را هدف گرفته بود. با دلسوزی به مهران که متعجب به او چشم دوخته بود نگریست. مهران را به اندازه ی پسر نداشته اش دوست میداشت اما نمی توانست برای محافظتش کاری کند.

-:چیزی شده؟!

به خود آمد و به علامت نفی سرتکان داد: نه!

-:الان میام... یه کاری دارم، بعدش میام.

-:زود بیا، باباتو از این بیشتر عصبانی نکن...

مهران به کلمه ی "بابات" پوزخندی زد اما چیزی نگفت. پس از بیرون رفتن بتول دوباره لب تاپ را گشود و چیزی تایپ کرد. دقایقی منتظر جواب ماند و سپس در آخر نوشت: واستون تو روزنامه یه کادو گذاشته بودم، دیدینش!

-:جراته یا حماقت؟! کدومش باعث شد این کارو بکنی؟

-:هیچکدوم... فقط میخواستم نشونتون بدم که خونه ی من کاروانسرا نیست که بخواین هرکسی رو بفرستین جاسوسی!

-:تو چیزی درباره ی 37 میدونی؟!

-:آره... دشمن افتخاری و یه جورایی دشمن شمان!

-:اگه میخوای بهت اعتماد کنیم، زیر و بم این 37 و دربیار.

-:مگه خودتون نمی تونین؟

-:میتونیم اما میخوایم تو انجامش بدی!

-:باشه.

صفحه ی چت را بست و لب تاپ را خاموش کرد. متفکر زیرلب زمزمه کرد: نکنه درباره ی دومینو بهم مشکوک شدن؟! اگه اینطور باشه باید رد گم کنم، حوصله ی اینا رو دیگه ندارم!

از روی صندلی برخاست: این افتخاری دیگه چشه!!

از پله ها پایین رفت و خود را به اتاق کار افتخاری رساند. پشت در کمی معطل کرد تا بتواند از اوضاع داخل باخبر شود. با توجه به داد و فریادهای افتخاری هوا پس بود، اما مهران باید دستورات افتخاری را اطاعت میکرد، اگر صندلی ریاست پیشروپارس را میخواست باید اطاعت میکرد.

دست برد و در را گشود. در آستانه در ایستاد و رو به افتخاری که وسط اتاق با حالتی آشفته ایستاده بود گفت: کاری داشتی!؟

افتخاری بی هیچ حرفی دسته کاغذی که در دست داشت را به سمتش پرتاب کرد: خود حرومزادش اومد!

مهران که مجالی برای فرار نداشت، ماند و با کاغذهایی که به صورتش خوردند دست و پنجه نرم کرد. شمس الدین لیوانی آب برایش ریخت: آروم باشین...

مهران در را بست و بی توجه به برگه هایی که زیر پا لگدمال میکرد به سمتش آمد: باز چرا حرومزاده شدم؟

افتخاری آب را تا نیمه نوشید اما همین هم آتش درونش را سرد کرد: گفتی بهت اعتماد کنم، این جواب اعتمادم... هان؟!

رو به شمس الدین پرسید: چی شده؟

شمس الدین با آرامش گفت: حمله های سایبری که به سرورای شرکت شده بود بی هدف نبودن. چندتا از پروژه ها و برنامه هامون لو رفتن...

افتخاری بی صبرانه به میان حرفش آمد: اینا چیزی نیست! اون عوضیا، بهمون اتهام تروریستی زدن... گفتن ما تو بمبگذاری سکوی گازی دست داشتیم!

بیخیال گفت: خودتو ناراحت نکن... اینجور آدما واسه جلب توجه همیشه اینکارا رو میکنن!

افتخاری دندان قروچه ای کرد: پسر شارلاتان... حالا داری به من درس تجارت میدی!

صدایش بالا رفت: احمق... سهامدارا درخواست جلسه کردن! اون عوضیا علیهمون مدرک دارن... همین امروز فرداست که از اطلاعات بیان دنبالمون... بعد توی احمق... توی احمق...

از شدت عصبانیت صدایش گرفته بود و نمی توانست چیزی بگوید.

مهران کمی اندیشید: حالا خیلی هم بزرگش نکن، سکته میکنیا! فوقش دو-سه روزی سهاممون میاد پایین...

افتخاری با حرص گفت: این عوضی هنوزم نفهمیده چه غلطی کرده... آخه چطور این اینقدر احمقی!

مهران پوزخندی زد: به خودت و مادمازل توهین نکن، شما دوتا که شیطونم درس میدادین...

افتخاری با تاسف سر تکان داد: دیگه نمی خوام وقتمو واسه تو تلف کنم... یه مدت فعلا تو شرکت پیدات نشه، نمی خوام حماقتت به بقیه هم سرایت کنه. خودم همه چی رو درست میکنم!

-:یعنی چی که نیام شرکت! پس مقامم چی؟!

با تمسخر گفت: تو از شرکت اخراج شدی! تنها مقامی که داری مقام احمقِ احمقاست!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ناباورانه گفت: چی؟! با چه حقی اخراجم میکنی؟

-:من رئیس سهامدارام... هر غلطی دلم بخواد میکنم. میتونی تو این خونه بمونی، چون پسرمی... ولی دیگه هیچ حقی تو شرکت نداری! تو لیاقتشو نداشتی، من داشتم زیادی لی لی به لالات میزاشتم...

مهران با لحن تهدید آمیزی گفت: تو نمی تونی این کارو باهام بکنی! من اجازه نمیدم... بعد اینکه زندگیمو زیر و رو کردی، بعد اینکه مجبورم کردی مثل خودت نفرت انگیز بشم... فکر کردی همینطوری میشینم تا باهام بازی کنی! تا مثل پریا هروقت لازمم نداشتی بندازیم دور... نه هوشنگ خان...

پوزخندی زد: هه... مثلا میخوای چیکار کنی؟! اگه من دستتو از پشتت بردارم زمین میخوری... فکر کردی شهر هرته که هر غلطی بکنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه!؟ اگه هنوز زنده ای و داری جولون میدی به خاطر منه...

با کف دست تا شده به سینه اش کوبید: به خاطر من... واسه اینکه پسر افتخاری هستی الان اینجایی! بفرما دیگه... یه بار حواسم بهت نبود و ببین چه دسته گلی به آب دادی... من بودم که از خیابونا جمعت کردم، من بودم که آدمت کردم... وگرنه توی معتاد الکلی کجا و شرکت پیشروپارس کجا؟! اگه من نبودم...

مهران به حرفهایش گوش نمیداد و با حرص حرف خودش را میزد: اگه تو یه پدر خوب بودی لازم نبود منو از تو جوب جمع کنی! اگه کارم به اینجا کشیده، اگه تو چهل سالگی هیچی ندارم، به خاطر توئه... تو مرد نیستی، نامردی... کدوم مردی پسر خودشو از خونه میندازه بیرون...

افتخاری فریاد زد: مرتیکه میگم اون مادر عفریتت خودش برداشت بردتت... من ننداختمت بیرون...

مهران هم مقابل به مثل کرد: باید جلوشو میگرفتی... مگه پسرت نبودم، مگه...

هر دو فریاد میزدند و بی آنکه به حرف طرف مقابل گوش کنند، حرف خودشان را میزدند. شمس الدین هم که به خاطر شلوغی اطرافش صورتش در هم رفته بود از سر اجبار گوشه ای ایستاده بود و جرات پادرمیانی نداشت.

سرانجام با کوبیده شدن در، صداها خاموش شد. افتخاری چشم از در بسته گرفت و نفس نفس زنان به سمت مبل رفت: این پسر... این قسم خورده منو به خاک سیاه بشونه! شرکت و اینجور چیزا واسش مهم نیست... فقط میخواد منو بکشه...

شمس الدین به سمت میز کنسول رفت و جعبه ای قرص بیرون آورد. لیوانی آب ریخت و هر دو را به دستش داد: بهتره آروم باشین... الان با سرزنش کردن مهران خان به جایی نمی رسیم، باید به فکر شرکت باشیم. اولش باید از این اتهاما خلاص بشیم، بعدش باید سهامدارا رو راضی کنیم، باید تو مطبوعاتم چهره مونو درست کنیم...

افتخاری با صدای بلند گفت: خودم میدونم...

ته مانده ی آب را نوشید: به اون مردک زنگ بزن و ببین چه مدرکی دارن!

-:قبلا زنگ زدم قربان، جواب نمیده!

-:هوم...اون ترسوها تا تقی به توقی میخوره سریع میچپن تو سوراخ موششون... با بچه ها برو در خونشون، بهش یادآوری کن که چرا هنوز اون مقام و داره!

-:بله قربان...

صدای به هم کوبیده شدن اثاثیه و شکسته شدن گلدانها از طبقه ی بالا به گوش میرسید. افتخاری زیر لب زمزمه کرد: عوضی...

مهران نفس نفس زنان پخش زمین شد. به چلچراغ آهنی آویزان از سقف خیره شد: گور بابای افتخاری...

مونا کنارش روی زمین چنبره زد: حالا میخوای چیکار کنی؟!

-:هیچی... میرم، فایده ی موندن تو خونه ای که آدم حسابت نمی کنن چیه؟!

-:کجا میخوای بری؟

-:آپارتمان خودم...

-:همونی که با پول افتخاری خریدی؟!

از کوره در رفت: پول افتخاری چیه؟! پس این همه وقته داشتم آب تو هاون میکوبیدم... پدرم تو اون شرکت دراومد...

صبورانه گفت: خودتم میدونی راست میگه، واسه همینم میخوای بری... بازم میخوای کم بیاری، همه چی رو به هم ریختی و حالا هم میخوای فرار کنی...

از جا جست: تو طرف کی هستی؟!

لبخندی زد: طرف تو، اگه عاقل باشی... لازم نیست بری شرکت تا بخوای کاری کنی. به افتخاری ثابت کن داره اشتباه میکنه... کمکش کن از این مخمصه بیاد بیرون... باید صبر کنی تا بتونی چیزی رو که میخوای به دست بیاری، افتخاری یه شبه افتخاری نشد، رئیس یه شبه رئیس نشد...

مهران متفکر از جا برخاست: همیشه همینقدر باهوش بودی؟!

باخنده گفت: من عوض نشدم، تو تازه داری منو میشناسی...

پشت میزش نشست و لب تابش را روشن کرد: اول باید ببینم تا چقدر هوا پسه... مطمئنم تا الان کلی دهن گشاد نشستن پشت سیستماشونو دارن ریچار بارمون میکنن... اما اگه مدرکی نداشته باشن، خیلی زود همه چی یادشون میره... الان نباید به کامران زنگ بزنم، اما مطمئنم کارشو درست انجام میده... اگه به سرش نزنه که همه تقصیرا رو بندازه گردنم، همه چی درست میشه... اون آدما فکر میکنن اروپاییا استخدامشون کردن، پس نمی تونن خطری داشته باشن، از پیگیری پرداختا هم به جایی نمیرسن...

مونا که خم شده بود و همراه مهران مانیتور را مینگریست، صاف ایستاد: پس از کجا فهمیدن کار تو بوده!؟

لبش را گزید: نمی دونم... سوالم همینه... نمی تونه کار سازمان باشه، اینطوری خودشونم احتمال داره لو برن، شاید کامران میخواد تلافی بمبو درآد...

مونا ادامه داد: شایدم رئیس میخواسته کاری کنه که افتخاری رو خورد کنه... الان تنها رقیب شرکتش داره زمین میخوره!

سر تکان داد: شاید... اما آتش از کجا این چیزا رو فهمیده!؟

مونا کمی اندیشید: پس کسی که از همه چیز با خبره و چیزی برای از دست دادن نداره اینکارو کرده...

گل از گلش شکفت: انریکو... کار خود حرومزادشه!

-:پس حالا میخوای چیکار کنی؟

با نفرت گفت: نمیزارم قصر در بره!

-:باشه... ولی چطوری؟! شرکت اونم تو بحرانه، ولی نه مثل مال افتخاری... الان همه ی چشما رو توئه! نمی تونی با این وضعیت باهاش بجنگی!

به صندلی تکیه زد: اول باید همه چی رو درست کنم... انریکو میتونه صبر کنه!

تقه ای به در خورد. مونا در چشم به هم زدنی ناپدید شد. مهران لب و لوچه اش را جمع کرد: بیا تو!

با دیدن شمس الدین پرسید: بالاخره آروم شد...؟

شمس الدین به سمتش آمد: حسابی زدی تو برجکش! خیلی عصبانیه...

-:درست میشه! حالا واقعا به اون بدیه که میگه!؟

بی تعارف روی مبل چرمی نشست: بدتر... این دفعه گاف دادی مهران... همه چیزایی که افتخاری با جون کندن ساخته میتونه تو یه چشم به هم زدن ناپدید بشه، حق داره عصبانی بشه! اگه ثابت بشه که تو اون بمبگذاری دست داشتیم، حتی دوستای دولتیمونم نمی تونن کمکمون کنن!

-:میدونم...

دستانش را در هم فشرد: شمس الدین، باهامی؟!

چشمانش را ریز کرد: چی میخوای؟

-:میخوام کمکم کنی... راست میگی، تند رفتم! فکر میکردم همه دنیا زیر پامه، هوا برم داشته بود...

پوزخندی زد: داری میترسونیم مهران...

بی توجه ادامه داد: میخوام بهم وفادار باشی... میخوام همونطوری که افتخاری رو میبینی منو ببینی! میخوام شرکتو از این وضعیت نجات بدم و میخوام تو کمکم کنی...

-:تو یه آدم خودمحوری مهران... من نمی تونم باهات کنار بیام!

-:دیگه اینطوری نیست... از این به بعد میخوام رو پای خودم وایسم، میخوام آدمای خودمو داشته باشم...

با بدبینی گفت: گفتنش آسونه، باید ثابتش کنی...

-:اگه بهت ثابت بشه، کمکم میکنی؟!

شمس الدین مردد سر تکان داد. این اولین باری بود که مهران این چنین برخورد میکرد، اولین باری بود که حرف از کمک گرفتن میزد... نمی توانست به او اعتماد کند، رفتار مهران هر لحظه عوض میشد و معلوم نبود این بار چه نقشه ای در سر دارد که اینچنین خود را به موش مردگی زده است!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو دکمه های بالایی پیراهنش را باز کرد و در آینه به علامت دایره شکل وسط سینه اش خیره شد. با ملایمت دستش را بالا آورد و نوازشش کرد. به صورتش خیره شد. این صورت، با این موهای جوگندمی و این چشمان قهوه ای رنگ هیچ شباهتی به پویش آریا نداشت. چین و چروک صورتش بیشتر شده بود و موهایش کم پشت تر. دستش را روی صورتش کشید؛ روی صورتی که مال او نبود. شعله های آتشی که صورتش را از او گرفته بودند را به یاد آورد. از گرمای آن شعله ها داغ کرد و قطرات عرق تمام صورتش را پوشاند. تمام آن جراحی های سنگین و آن دردهای استخوان سوز را به یاد آورد. هیچکدام از بین نرفته بودند، درد هنوز هم داشت زیر پوستش میخزید و آزارش میداد.

او صورتش، هویتش، خانواده اش... همه و همه را از دست داده بود و مسئول تمام اینها آن زن بود. زنی که با زیرکی خود را بیگناه جلوه داده و سالها دست آویزش کرده بود. زنی که با بیشرمی تمام بعد از تمام این اتفاقات خود را عاشق دلخسته میخواند و انتظار داشت بخشیده شود. او تجسم واقعی شیطان بود... به همان اندازه حیله گر، فریبنده و بی رحم...

و او آنقدر ضعیف بود که اجازه داده بود این شیطان دوباره در درونش رخنه کند و به بازی بگیردش. او فریب شیطان را خورده بود و حال باید پاک میشد. باید خود را از شر تمام تعلقات خاطری که به آن ابلیس داشت رها میکرد و جایش را با نفرت پر میکرد. باید...

-:انریکو...

به خودش آمد. با همان نگاه ترسناکی که در چشمانش داشت به سمت در برگشت. جی جی مردد عقب کشید: حالت خوبه؟

چشمانش را بر هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. دوباره که چشمانش را باز کرد، جی جی را دید که در آستانه ی در ایستاده و ترسان نگاهش میکند: آره... اومدی؟

-:اوهوم... واقعا حالت خوبه؟!

یقه اش را درست کرد: من خوبم، تو چته!؟

جلوتر آمد: آخه یه دقیقه پیش جوری بودی انگار جن زده شدی!

از گفته ی خودش به خنده افتاد: خیلی ترسناک شده بودی!

پوزخندی زد: چرت و پرت نگو... فقط داشتم فکر میکردم...

جلوتر آمد و نگاهی به برگه ها و عکس های پخش شده روی تخت انداخت: اینا چیه؟!

-:مدرک جرم!...

-:چی؟

-:اینا پرونده ی پزشکیمه! عکسای قبل و بعد جراحیم...

به سمتشان رفت و یکی را برداشت: واو... پسر چقدر عوض شدی!؟

-:آره...

-:حالا اینا رو میخوای چیکار؟

آهی کشید: اینا رو آوردم بیرون تا یادم بیاد، رئیس باهام چیکار کرده!

چینی بر پیشانی انداخت: رئیس؟! اون روز با آتش چی شد؟! اصلا نگفتی...

جعبه ای را برداشت و برگه ها را داخلش ریخت: با هم بهم زدیم!

-:شوخی میکنی؟!

-:نه... خیلی عاقلانه بهم گفت به درد هم نمی خوریم، منم خیلی عاقلانه قبولش کردم...

به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد: پس بگو چرا!

-:چی؟! چی چرا؟

روی تخت نشست: هیچی دیگه... باهاش بهم زدی، حالا هم مثل بچه دبیرستانیا دنبال اینی ازش متنفر بشی تا راحتتر ازش دست بکشی...

ناراضی گفت: جوری حرف نزن انگار خیلی میدونی...

-:شاید تو بقیه ی موارد حق با تو باشه، ولی من تا حالا با یه مشت دختر بهم زدم، دیگه استاد شدم.

با تمسخر گفت: استاد شکست عشقی، سارا اینارو میدونه؟!

سریع از جا برخاست: اصلا خوب نیست تو رابطه ی دیگران دخالت کنی!

سرش را به راست خم کرد و با دست اشاره ای به جی جی کرد که یعنی به گفته ی خودت نباید دخالت کرد. جی جی همانطور که از در بیرون میرفت گفت: باشه... ولی اینو بدون، اگه میخوای از زندگیت بفرستیش بیرون، درست و حسابی اینکارو کن! اگه ازش متنفر بشی؛ تا آخر عمرت آتش بیخ گلوته!

با صدای بلند شدن زنگ در، فریاد زد: جی جی... ببین کیه؟!

لحظاتی بعد صدای گرفته اش در راه پله پخش شد: عماده!

چینی بر پیشانی انداخت: کی؟!

زبانش زودتر از ذهنش کار میکرد. عماد... کدام عماد؟! همان عماد قاتل که مدام دور و بر آتش بود یا آن عمادی که متخصص کامپیوتر بود؟!

به سمت میز کنسول سیاه رفت و اسحه اش را بیرون کشید. از اتاق بیرون دوید و خود را به جی جی رساند. با دیدنش پرسید: باز کنم!؟

مردد سر تکان داد: کدومشونه؟!

-:همون کک و مکیه! همون که حرف حساب سرش نمیشه!

به سمت در خروجی به راه افتاد: خودم باز میکنم...

پشت در ایستاد. برای چه به اینجا آمده بود؟ برای درگیری آمده بود؟ شاید از هویتش باخبر شده و آمده بود زهرچشم بگیرد؟ او همیشه بی خودی دخالت میکرد! شاید هم از طرف رئیس پیغامی داشت؟

در را گشود. با دیدنش، با لحن خشنی گفت: دیر باز کردی!

همان لباسهای همیشگی را به تن داشت؛ کفشهای ریبوک زمخت، جین گشاد و کاپشن تیره، با صورت درهم و لحن غیردوستانه.

همانجا در آستانه در ایستاد و پاسخ داد: منتظرت نبودم!

اشاره ای به پشت سرش کرد: نمی خوای بزاری بیام تو؟

-:چی میخوای؟

با تمسخر گفت: خیلی چیزا میخوام، ولی فعلا فقط میخوام پیغام برسونم که این بیرون نمیشه...

ناراضی کنار رفت و اجازه داد وارد شود. عماد با دیدن جی جی که وسط سالن منتظر بود دست تکان داد: هی... چه خبر داداش؟

جی جی ناشیانه سعی کرد سبکش را تقلید کند: بد نیستم... تو چی، داداش!!

انریکو خنده اش را فرو خورد و به سمت عماد رفت: خوب، حالا که اومدی تو حرفتو بزن...

زیپ کاپشنش را باز کرد و پرونده ای را از بین لباسهایش بیرون کشید: بیا... رئیس میخواد اینو داشته باشی!

نگاه مشکوکی به صورت بی تفاوت عماد انداخت و پرونده را گرفت. همانطور که ورق میزد پرسید: این چیه؟!

-:فکر کن یه پرداخت بدهی! رئیس گفت نمی تونه گذشته رو جبران کنه ولی میخواد این دشمنیو تموم کنه... با این میتونی بازرسی رو تموم کنی و شرکتتو دوباره رو به راه کنی!

انریکو پرونده را بست و به سمتش گرفت: ممنون... ولی من آدم حق السکوت گرفتن نیستم!

پوزخندی زد: پویش آریا... هنوزم خودتو بالاتر از بقیه میدونی!

بی توجه به او پرسید: میدونم از من خوشت نمیاد، یه خیابون دو طرفه ست... از همون روزی که تو اون اتاق دیدمت. میدونم اون روز که رئیس اومده بود منو بکشه تو جلوشو گرفتی... اما نمی فهمم چرا؟!

با لحن سردی گفت: تا حالا یکی رو کشتی، جناب سرهنگ؟! نه تو اون ماموریتای مسخرتا، نه... تا حالا یکی رو که میشناختی به خاطر نفرت کشتی؟!

متفکر زمزمه کرد: به چی میخوای برسی؟

-:نکشتی... ازت خوشم نمیاد، اما نمی خوامم بمیری! اون روز جلوی رئیسو گرفتم چون بالاخره فهمیدم چرا رئیس همون اول کار نکشتت. بعدشم... ارزش نداره به خاطر خودم بزارم اون توله سگ به چیزی که میخواد برسه!

شانه ای بالا انداخت: تو هم هنوز کله خراب و غدی!

پرونده را به سینه اش فشرد: بگیرش... میدونم پویش آریا اونقدر مغروره که قبول نمی کنه اما بیا ببینیم انریکو فریمان چیکار میکنه! راستی...

به سمت در به راه افتاد و همانطور که زیپ کاپشنش را میبست خطاب به جی جی که تمام مدت بی صدا گوشه ای ایستاده بود گفت: دارم میرم بچه سوسول...

دستش به دستگیره نرسیده بود که انریکو به دنبالش آمد. آرام و مردد پرسید: آتش... چطوره!

دستش روی دستگیره خشک شد. پس از کمی مکث گفت: رئیس مثل همیشه است... اما آتش...

ادامه نداد اما همین هم برای انریکو کافی بود. آتش... آتش... جملات زیادی برای توصیف حالش وجود داشت اما عماد ترجیح داده بود ساکت بماند، عماد بی فکر که هر حرف بیهوده ای را بر زبان می آورد ترجیح داده بود حرفی نزند... شاید توصیف حال آتش با جملات بی ارزش کار ظالمانه ای بود!

در که پشت سرش به هم خورد، نفس حبس شده جی جی آزاد شد. با صدای بلند گفت: هر بار میبینمش چندشم میشه...

انریکو به داخل برگشت. پرونده را لوله کرد و اسلحه اش را از کمرش بیرون آورد. هنوز هم در فکر آتش بود. شاید آخرین ملاقاتشان زیاد طولانی نبود، اما به همین راحتی که نمی شود کسی را فراموش کرد... به این راحتی نمی شود کسی را که سالها در خیالت با او زندگی کرده ای را فراموش کنی، به این راحتی نمی توانی کسی که عشق و نفرتت را با او شریک شده ای را فراموش کنی... در آن پنج سال ماموریتش سعی کرده بود صنم را از کارهایش باز دارد، در تمام سه سال بعدی سعی کرده بود با قویتر شدن انتقامش را از رئیس بگیرد و بعد هم سعی کرده بود خود را به آتش نزدیک کند... تمام این یازده سال اخیر، انگیزه اش از هرکاری او بود... چه نفرت، چه عشق، چه انتقام... او انگیزه ی زندگی اش بود. انگیزه ای که حالا داشت محو میشد... بدون او چه میکرد!؟ بدون داشتن کسی که از او متنفر باشد و کسی که عاشقش باشد زندگی اش چه معنایی داشت... حالا حتی آرمانهایش در راستای خدمت به خاک مادری اش هم در گرد و غبار گذر سالها گم شده بود... حالا دیگر هیچ نمانده بود! حالا زندگی اش خالی بود، پوچ بود...

با صدای جی جی به خود آمد: انریکو... انریکو...

سر بلند کرد: هوم...

-:شنیدی چی گفتم؟! میگم میخوای حالا باهاش چیکار کنی؟

شانه ای بالا انداخت: نمی دونم... نمی دونم میخوام باهاش چیکار کنم!

منظور جی جی پرونده بود، اما منظور انریکو زندگی اش.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دونا موهایش را با دست زیر آفتابیگرش جمع کرد و خطاب به انریکو که آنطرفتر با منقل درگیر بود گفت: اینجا خیلی خوبه... ولی یکم شلوغه!

انریکو ذغالها را جابجا کرد: سیزده به در کلا همه جا شلوغ میشه ولی اینجا دیگه دست و پا میشکنن... ولی جی جی دستور داده بیایم اینجا!

نگاهی به اطراف انداخت: پس خودش کجاست؟!

با خنده جواب داد: رومئو رفته ژولیتو ببینه! ظاهرا سه-چهار هفته است نتونسته سارا رو ببینه، واسه همین مارو تا اینجا کشونده... خانواده ی سارا همین دوروبرا اومدن پیک نیک!

دونا به نشانه ی فهمیدن سر تکان داد. نگاهش را از انریکو گرفت و به فرانک که به تنهایی با سیخ ها درگیرد بود دوخت. هنوز هم صحبت به زبان ایتالیایی برایش سخت بود و نمی توانست به خوبی منظورشان را بفهمد. حتی حالا هم معلوم بود گفته هایشان را نفهمیده و تنها به خاطر همراهی لبخند میزد.

به انگلیسی گفت: این کارای جی جی منو یاد داستانای رمانتیک شکسپیر میندازه، از همونا که پسره از دیوار بالا میره تا برسه با بالکن دختره...

فرانک سر تکان داد: آره... مثل رومئو و ژولیته!

اشاره ای به گوشتهای داخل ظرف پلاستیکی کرد: گفتی این غذا چیه؟!

فرانک با سیخ اشاره ای به تکه های مرغ زعفرانی کرد: جوجه کباب...

و سپس به گوشت کوبیده اشاره کرد: کباب کوبیده... وقتی با هم بخوریشونم میشه سلطانی! یه جور باربیکیوی ایرانیه!

خودش را نزدیکتر آورد و جوری که انریکو نشنود گفت: میخوای حرف بزنیم!؟

فرانک سر بلند کرد و لبخندی زد: درمورد چی؟

-:یکم درمورد مردا غیبت کنیم! اوضاع تو و انریکو چطوره؟

شانه بالا انداخت: خوبه...

خودش را لوس کرد: یالا دیگه! معلومه یه چیزی شده، تو از یه چیزی ناراحتی... بهم بگو!

دست روی قلبش گذاشت: من رازدار خوبیم!

آه عمیقی کشید: حتی اگه بگمم نمی فهمی...

-:چرا! تو انگلیسیت خیلی خوبه! راحت میفهمم!

-:نه... منظور اینه احساساتمو نمی فهمی!

-:آهان... فرانک خیلی سخت نگیر، حتی اگه من نفهمم، بهم بگو... بیشتر آدما حرف نمیزنن که کسی بفهمتشون، حرف میزنن که خودشونو خالی کنن...

نگاهی به انریکو انداخت و ادامه داد: من انریکو رو خوب میشناسم، بااینکه آدم خوبیه اما واسه رابطه داشتن وحشتناکه... از اون تیپاییه که آدم میخواد خفشون کنه... کابوس زنا!

-:واقعا؟!

-:بعضی مردا نمی فهمن چی رو باید بگن و چی رو نگن! انریکو از اوناییه که فکر میکنه اگه بگه دارم اذیت میشم، کم آوردم و داره بهم فشار میاد دیگه مرد نیست... از اونایی که چسبیدن به غرورشون و فکر میکنن مردی که همیشه از زنش پشتیبانی مالی میکنه و هرچی میخواد و فراهم میکنه شوهر خوبیه!

فرانک همراهش شد: آره... بعضی وقتا یه کارایی میکنه که فکر میکنم آدم نیست، یه سوپر منه!

-:اما تو یه سوپر من نمی خوای، نه!؟ یه مردی رو میخوای که کنارت باشه...

-:یه جورایی میترسونتم... هربار واسم کادو میخره یا یه کاری میکنه، فکر میکنم بهش مدیونم... یه جورایی میخوام منم واسش همون کارا رو کنم اما نمیشه! هر چی که من بخرم در مقابل چیزی که خودش داره هیچی نیست. تنها امیدم اینه که تو مشکلات کمکش کنم ولی اینم نمیزاره... بعضی وقتا اونقدر خوب نقش بازی میکنه که فکر میکنم هیچ وقت هیچ مشکلی نداره و این منو میترسونه. همش فکر میکنم فقط منم که مشکل دارم و با مشکلام دارم اذیتش میکنم!

-:یه چیزی بگم؟!

-:اوهوم...

-:ولی خودمونیم، تو خیلی زود خواستگاریشو قبول کردی! باید خودت میفهمیدی که درک کردن یه مردی مثل انریکو خیلی سخته و تو چند ماه نمیشه شناختش!

لبخند تلخی زد: دونا... اینو خودمم میدونم. ولی اینجا با رم خیلی فرق داره. من یه زنیم که یه بار طلاق گرفتم... منم میخواستم بیشتر انریکو رو بشناسم قبل نامزدی، اما اینجا خیلی خوب درباره ی یه زن مطلقه حرف نمی زنن... یه جورایی بد میشد اگه مدام منو با انریکو میدیدن، مخصوصا که اون یه خارجیه... رابطه ی نامشروع تو ایران خیلی بده، مخصوصا تو خانواده ی من!

لبش را گاز گرفت: نمی دونم چی بگم فرانک... تو به خاطر حرف مردم، با مردی ازدواج کردی که اصلا نمی شناختیش و حالا تازه میخوای ازدواج کنی!

-:درسته که نمیشناختمش...

زیر چشمی نگاهی به انریکو انداخت و ادامه داد: اما بعضی وقتا یه جورایی، انگار یه حسی بهم میگه خیلی وقته میشناسمش... همون دفعه ی اولم که دیدمش، خیلی راحت باهاش کنار اومدم، من معمولا با غریبه ها خیلی راحت نیستم اما انریکو فرق داشت...

دونا متعجب سر تکان داد. هر چقدر هم انریکو تغییر کرده باشد، فرانک او را شناخته بود؛ قلب فرانک پویش درون انریکو را شناخته بود هرچند خودش این را نمی دانست.

-:ببین، شاید اشتباه کرده باشم... اما من نمی خوام یه بار دیگه شکست بخورم، نمی خوام دوباره طلاق بگیرم، واسه همین هرجور شده میخوام تا آخرش برم، حتی اگه تهش جهنم باشه!

دونا با خنده گفت: داری شبیه فیلما حرف میزنی!

فرانک هم خندید: آره... میدونم! ولی انریکو مرد خوبیه، اون سومین مرد خوبیه که دیدم!

-:سومی؟! مطمئنم اولیش باباته نه؟!

-:معلومه... اولین عشق هردختری باباشه!

بر خلاف انتظارش، دونا چیزی درباره ی مردمرموز شماره ی دو چیزی نپرسید. جمله اش را با تردید ادا کرده بود و سر کلمه ی سومین مکث کرده بود، اما نمی خواست به دونا دروغ بگوید. دونا همیشه خیلی خوب با او برخورد میکرد، پاداشش دروغ نبود.

-:پس تصمیمتو گرفتی!؟ نمی خوای پاپس بکشی؟

با قاطعیت گفت: نه! تا حالا خیلی وقتا عقب کشیدم، نمی خوام این دفعه به همین راحتی تسلیم بشم. با خودم همیشه فکر میکنم اگه جای طلاق گرفتن کنار شوهر قبلیم می موندم تا ترک کنه، چی میشد؟! نمی خوام دو-سه سال بعد درباره ی انریکو هم همین فکر و بکنم! میدونم که عاشقم نیست، خیلی واضح اینو بهم گفت...

شگفتزده گفت: واقعا همچین حرفی بهت زده؟!

-:اوهوم...

دونا با غضب نگاهی به انریکو انداخت. انریکو سنگینی نگاهش را حس کرد و پرسشگر به او چشم دوخت. دونا بی هیچ جوابی به ادامه ی صحبتهایش گوش کرد.

-:ولی من دنبال عشق نیستم! اونقدر بزرگ شدم که بفهمم چیزای مهمتر از عشقم هست. من فقط میخوام کنارش خوشحال زندگی کنم، میدونم که انریکو مردیه که میتونه خوشحالم کنه، نه به خاطر پول و اینجور چیزا... نه! اون همیشه بهم اهمیت میده و سعی میکنه نرنجونتم... واسه همین...

-:میدونی که، واسه بعضیا عشق هدف نیست و باید بگم تو و انریکو تو این خصوصیت مشترکین. اونم دنبال عشق نیست!

فرانک که حس میکرد به خاطر حرفهایی که رد و بدل شد نفسش گرفته، سعی کرد موضوع بحث را تغییر دهد: تو چطور دونا؟! تا حالا ندیدم درباره ی مرد خاصی حرف بزنی!؟

-:راستش من یه زمانی زیادی خودم قاطی مردا و اینجور مسائل کرده بودم اما بعدش فهمیدم تو عشق شانس ندارم، واسه همین بی خیالش شدم... حالا چند وقتی راحت میخوابم، بدون اینکه فکر یه مرد اذیتم کنه...

-:خوش به حالت...

-:آره. ولی این اواخر بابام یکم بهم گیر میده. میدونی که به خاطر موقعیتش یکم نگرانمه. چند وقت پیش میخواست من و با یکی از سناتورای جوون و آینده دار کشور آشنا کنه، بعد معلوم شد پسر خودش واسه اینکه آیندش به خطر نیوفته دختری که عاشقش بوده رو ترک کرده...

-:پس تو هم خیلی راحت نیستی...

خواست جوابی دهد که انریکو مانع شد: اون الکلو میدین، این زغالا انگار نمی خوان بسوزن!

دونا به سرعت از جا برخاست: من میدم...

شیشه ی پلاستیکی الکل را از روی نیمکت قاپید و به سمت انریکو رفت. انریکو همراه شیشه دست دونا را هم گرفت: داشتین چی بهم میگفتین؟!

دونا دستش را بیرون کشید: داشتیم درباره یه احمق به اسم انریکو حرف میزدیم! واقعا رفتی به دختره گفتی عاشقش نیستی!؟

کمی از الکل را روی زغال ریخت: میخواستم باهاش روراست باشم!

پوزخندی زد: هه، روراست!؟ ببین احمق، اون ژِن راستگوییت نزنه بیرون بری بهش درباره ی غلطی که کردی بگی، خوب؟ رابطه ی تو و آتش تموم شده، لازم نیست فرانک چیزی دربارش بدونه! بعضی وقتا بهتره آدم واقعیتو نفهمه!

-:فکر کردی داری با کی حرف میزنی!؟ دیگه اونقدرم احمق نیستم همچین چیزی رو بهش بگم...

-:فقط حواست باشه، چیزی نفهمه! اگه بفهمه داغون میشه...

با صدای فرانک هر دو به سمتش برگشتند. فرانک با خوشرویی دستش را دراز کرد: الکل و بده من ببینم! همش میگفتی بلدم آتیش روشن کنم، اون وقت هنوز دوساعته علافشی...

انریکو دستش را عقب کشید: نه بابا... بلدم! یه لحظه وایسا! عجول نباش خانومی...

کبریت را روشن کرد و به میان زغالها انداخت. ناگهان آتش شعله کشید. انریکو عقب پرید و همراه خود، فرانک را هم عقب کشید. با نگرانی پرسید: فرانک، حالت خوبه!؟؟ چیزی نشد...

سر تکان داد. به سمت دونا برگشت: دونا؟!

-:مواظب باش! نزدیک بود موهامو آتیش بزنی...

انریکو با خنده گفت: ببخشید!

اما خنده اش چندان طولانی نشد. با بلند شدن صدای زنگ گوشی اش و دیدن نام روی صفحه، خنده بر صورتش ماسید. از فرانک و دونا به بهانه ای دور شد و در گوشه ای دنج تماس را پاسخ داد.

-:مهران...

صدای شوخش در گوشی پیچید: دیگه داشتم قطع میکردم!

بر خلاف او با لحن خشکی پرسید: چیزی شده؟

-:زنگ زدم عیدو تبریک بگم، تو که یادی از ما نمی کنی!

-:چند وقته سرم شلوغ بود...

لحن صدایش عوض شد: میدونم چی کار کردی انریکو!

متعجب گفت: چی؟

-:میدونم که رکود شرکتمون زیر سر توئه!

-:از کجا میدونی؟

-:اون مهم نیست... مهم اینه که از این به بعد انریکو، من و تو دشمن همیم! از این به بعد انریکو، دیگه نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره!

با لحن آرامی گفت: مهران، دیوونه شدی!؟ چی داری میگی؟

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
در پاسخ تماس را قطع کرد. متعجب گوشی را از گوشش جدا کرد و به صفحه ی خاموشش خیره شد. جی جی از پشت سر گفت: چی شده انریکو!؟

به سمتش برگشت: مهران بود؟!

-:مهران؟! چی میگفت؟

-:فکر کنم فهمیده انانیموس کار ما بوده!

تقریبا فریاد زد: فهمیده؟ از کجا؟ چطوری؟

با آرامش شانه بالا انداخت: معلومه... با زیرورو کردن لیست دشمناش. راستش من فکر میکردم خیلی وقت پیش بفهمه، چرا اینقدر دیر کرده؟!

-:دقیقا چی گفت؟

-:گفت ما دشمن همیم و نمیزاره یه آب خوش از گلوم پایین بره و اینجور چیزا!

-:یعنی میخواد واست مشکل درست کنه؟!

متفکر سر تکان داد: آره...

-:ولی فکر نکنم! شاید داشته بلوف میزده، اگه میخواست کاری کنه که زنگ نمیزد هشدار بده!

-:نه اتفاقا، باید خودمونو واسه جنگ آماده کنیم... الان زنگ زده بود تا بترسونتمون! میخواد همش به این فکر کنیم که میخواد چیکار کنه و خودمونو تو تله بندازیم!

******************

مهران جعبه ی مقوایی را روی میز گذاشت و برگه هایی را از درونش بیرون آورد. نجمی همانطور که برگه ها را از دستش میگرفت، گفت: خیلی خوشحالم که برگشتین، آقای افتخاری! شما بهترین رئیسی هستین که تاحالا داشتم!

مهران بادی به غبغب انداخت: واقعا!؟ تو اولین کسی هستی که همچین چیزی میگی... فکر کنم باید ضبطش کنم! یادت باشه دفعه ی دیگه که افتخاری و دیدی اینو بهش بگی...

نجمی با خنده گفت: جدی میگم...

-:منم جدیم! این دفعه فقط واسه چندماه اخراج شدم ولی دفعه ی بعد شاید...

با خوشبینی جواب داد: دفعه ی بعدی تو کار نیست. این دفعه هم اشتباه شده بود.

دست از کار کشید و به سمتش برگشت: اشتباه؟! شایعه ها رو نشنیدی!؟

-:خودتون دارین میگین شایعه... من باور نمی کنم شما بتونین همچین کارایی بکنین.

نفس عمیقی کشید و لحظاتی خیره نگاهش کرد. این نخستین باری بود که کسی اینچنین به او اعتماد داشت. مهم نبود مشکل چه باشد، همیشه او مقصر بود، از دید پریا و هوشنگ مهران همیشه مقصر بود. بعدها این مسئله تعمیم یافته بود و حتی معلم ها و دوستانش هم اینچنین فکر میکردند...

با زنگ خوردن تلفن روی میز به خود آمد. به نجمی که نزدیکتر بود گفت: میشه تلفن و جواب بدی؟!

نجمی تماس را پاسخ داد و گفت: اون پلیسی که دفعه ی پیش اومده بود، اومده... میخواد ببینتتون. چیکار کنم؟!

کمی اندیشید: بگو بیاد بالا!

بعد از اینکه تماس را قطع کرد، بی مقدمه پرسید: خانوم نجمی... چرا ازدواج نمی کنین!؟

سرش را بلند کرد: خوب، هنوز آمادگی شو نداریم!

-:اگه مشکلی دارین بگین، شاید کمکی از دستم بربیاد...

-:نه! چیزی نیست که شما بتونین حلش کنین!

-:فکر میکردم بعد این همه وقت اونقدر نزدیک شدیم که بتونیم به هم کمک کنیم...

مردد دستانش را مشت کرد: مشکل مالی داریم آقای افتخاری... هنوز نتونستیم یه خونه ی مناسب پیدا کنیم، قیمتا خیلی بالان!

-:من و مونا هم همین مشکلو داشتیم... هیچ خونه ای رو نمی پسندید!

با بلند شدن صدای در، صحبتشان نیمه تمام ماند. بفرماییدی زد و به سمت میزش به راه افتاد. با ورود دو مرد تازه وارد با یونیفرم نظامی، نجمی از اتاق بیرون رفت. مهران هر دو را دعوت به نشستن کرد، خودش هم رو به رویشان نشست.

-:ببخشید اینجا یکم به هم ریخته ست... یه مدتی از کار دور بودم، واسه همین!

مرد مسن تر خودش را معرفی کرد: من سروان رضایی هستم، ایشونم همکارم ستوان پوراحمدی! ما از دایره ی جنایی مزاحمتون شدیم!

-:بله اطلاع دارم... اما متوجه نشدم برای چی؟

پوراحمدی پاسخ داد: برای تحقیقات قتل اومدیم... فکر کردیم شاید شما بتونین کمکمون کنین تا پرونده رو حل کنیم.

رضایی عکسی را از بین پرونده ای که در دست داشت بیرون کشید و به سمتش گرفت: شما این زنو میشناسین؟

مهران با دقت به عکس خیره شد؛ تصویر صورت رنگپریده ی آیناز با چشمان بسته بر روی تخت در کادر مستطیلی: نه متاسفانه... مقتولتون اینه؟

-:بله... ما سه هفته پیش جسدشو تو آپارتمانش پیدا کردیم اما هنوز نتونستیم هویتشو معلوم کنیم، امیدوار بودیم شما کمکمون کنیم!

به صندلی تکیه زد: همونطور که گفتم نمی شناسمش، اما شما چرا فکر کردین من میشناسمش؟

-:شما یه پورشه پانامرای نوک مدادی دارین؟

با غرور گفت: من ماشینای زیادی دارم... پس فکر کنم آره، دارم...

-:همسایه ها گفتن اتومبیل شما رو روز قتل تو کوچه دیدن به همراه رانندتون!

پوزخندی زد: چه دقیق، کی دیده؟!

-:به هر حال همچین ماشینی تو همچین محله ای خیلی به چشم میاد!

-:خیلی هم ماشین گرونی نیست... در ضمن، وجود راننده ی من دلیل نمیشه منم اونجا بوده باشم.

پوراحمدی گفت: درسته، ولی ما اثر انگشتتونو روی زنگ در مقتول پیدا کردیم...

ابرو بالا انداخت: اوهوم...

رضایی با جدیت گفت: بهتر نیست دیگه راستشو بگین. ما میدونیم که شما مقتولو میشناختین و اگه نمی خواین جلوی کارمنداتون به جرم قتل بازداشتتون کنم، بهتره همکاری کنین!

مهران دوباره نیم نگاهی به عکس انداخت: حالا که نگاش میکنم، میبینم آشناست... شاهدای شما درست دیدن. هرچند نمی دونم قتل کی اتفاق افتاده، اما من اواخر زمستون بود رفته بودم دیدنش. چندباری زنگ زدم ولی درو باز نکرد، پس منم برگشتم...

رضایی با تمسخر پرسید: شما یک ساعت و نیم تموم پشت در بودین!؟

مهران با لحنی تهدید آمیز گفت: ببین جناب! بهتره مودب باشین... اگه من قبول کردم باهاتون حرف بزنم، بدون وکیل و مجوز، خواستم مسئله کش پیدا نکنه!

پوراحمدی پادرمیانی کرد: گفتین مقتولو میشناسین، چطوری؟

مهران نگاه سردی به رضایی کرد و رو به پوراحمدی گفت: اسمش آینازه، فامیلیشو نمی دونم. از دوران جوونی میشناسمش!

پوراحمدی که سکوت رضایی را دید پرسید: چرا رفته بودین دیدنش؟

-:من و این خانوم یه گذشته ای باهم داشتیم، چند وقت پیش سر و کلش پیدا شد و تهدید کرد که آبرومو میبره، منم اونروز واسه همین رفته بودم دیدنش، آدرس خونشم خودش داده بود!

رضایی با لحنی مطمئن پرسید: فکر نمی کنین اخاذی دلیل خوبی برای قتل باشه؟!

مهران سعی کرد آرامشش را حفظ کند: اگه قرار بود من هرکسی که تهدیدم میکنه رو بکشم جناب سروان، سنگ رو سنگ بند نمی شد!

-:حق با شماست... شما سرتون گرمه کارای مهمتریه، مثل دستکاری بازار، اقدام علیه امنیت ملی... جون یه زن بدکاره، چیزی نیست که بخواد وقتتونو بگیره!

مهران تعارف را کنار گذاشت و نزدیکتر آمد. با لحن خشنی گفت: من خیلی خوب شما رو میشناسم جناب سروان. از اون پلیسایی هستین که توهم توطئه دارن و همیشه فکر میکنن آدمای پولدار مجرمن! شاید واسه همینم هست که هنوز بعد چند سال چسبیدین به درجه ی سروانی. ولی باید بگم من با اون آقازاده هایی که شما دنبالشین فرق دارم و اگه میخواین حداقل این درجه رو نگه دارین، بهتره همین الان دفترمو ترک کنین و تا یه مدرک درست ندارین که ثابت کنین من قاتلم، پاتونو اینجا نذارین!

از جا برخاست: من دیگه حرفام تموم شد. هر چه زودتر چاییتونو بخورین و زحمت و کم کنین!

رضایی از جا برخاست، پوراحمدی هم به دنبالش: ممنون، چایی دیگه از دهن افتاده. و در اون مورد آقای افتخاری، اگه میتونستن، همون آقازاده هایی که میگین قبل از شما این درجه رو ازم میگرفتن. شاید من درجه ای نگرفتم و نتونستم همه ی اون جنایتکارا رو دستگیر کنم ولی چندتایی رو رسوا کردم، همینم پیشرفت بزرگی واسمه...

به سمت در به راه افتاد: دفعه ی بعد تو آگاهی میبینمتون... البته دستبند به دست!

مهران پوزخندی زد و خطاب به پوراحمدی گفت: بهتره تو انتخاب همکاراتون بیشتر دقت کنین!

پوراحمدی سرتکان داد و بی توجه به کنایه اش گفت: امیدوارم بیگناه باشین، آقای افتخاری. فعلا...

به محض بسته شدن در، مهران گوشی اش را از جیب بیرون آورد و شماره ای را گرفت: الو، احتشام... چه غلطی داری میکنی، این پلیسه که هنوز دنبالمه!

-:...

-:نه این یکی رو خوب میشناسم. یه زمانی دستیار آریا بود، عین خودش کلش خرابه!

-:...

-:میگم نمیشه راحت از شرش خلاص شد.

-:...

-:هرچه سریعتر درستش کن، نمی خوام افتخاری بویی از قضیه ببره.

-:...

-:اون پسره که کارو واسم انجام داده بودم پیدا کن و یه تیر تو مغزش خالی کن! مردک احمق حتی نتونسته اثرانگشتا رو درست پاک کنه!

-:...

-:بله، رو زنگ در مونده بوده!

-:...

-:فکر نکنم مختومه کردن پرونده کار سختی باشه. بعد یه ماه هنوز نتونستن هویتشو پیدا کنن. اینطور که معلومه سازمان مدارک شناسایی شو از بین برده تا نشناسنش! مدرک زیادی دستشون نیست...

-:...

-:زود تمومش کن، حوصله ی یه پلیس عوضی دیگه رو ندارم!

تماس را قطع کرد و با عصبانیت گوشی را روی میز پرت کرد. گوشی روی میز سرخورد و درست روی لبه ی میز پیش از سقوط ایستاد. مهران که با نگاهش تعقیبش میکرد، پوزخندی زد. دستش را دراز کرد و فنجان چای را برداشت و کمی نوشید. هنوز جرعه ای ننوشیده بود که چای را دوباره به فنجان برگرداند: اه...

حق با رضایی بود، چای سرد شده و از دهان افتاده بود!

فنجان را روی نعلبکی کوبید و گوشی را که زنگ میخورد را برداشت. با دیدن شماره صورتش در هم رفت و با تردید پاسخ داد.

-:چه عجب، یادی از ما کردی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای آتش در گوشی پیچید: باز من خوبم، تو که حتی عیدم زنگ نزدی تبریک بگی...

-:ببخشید، عیدت مبارک آتش!

-:عید تو هم مبارک. شنیدم کلی آتیش به پا کردی...

با تمسخر گفت: آتیش به پا کردن که کار توئه، من هرازگاهی یه دودی میفرستم!

آتش با خنده گفت: میخوام ببینمت!

هنوز ساعتی به غروب مانده بود که آتش را در پارک خلوتی ملاقات کرد. مانتوی خاکستری و شال سیاه بر سر داشت. به سمتش رفت.

آتش به محض دیدنش از روی نیمکت برخاست: خیلی دلت واسم تنگ شده بود که تا گفتم بدو بدو اومدی!

شانه بالا انداخت: خودت که میدونی، کاری واسه انجام دادن ندارم.

با سر اشاره ای کرد: راه بریم؟!

-:باشه...

در کنار هم به راه افتادند. باران باریده بود و درختان را خیس کرده بود. حتی بلوکهای سیمانی پیاده رو هم خیس بودند. پس از لحظاتی سکوت آتش گفت: مهران من و تو خیلی وقته همو میشناسیم، ولی تا حالا اینطوری با هم قدم نزده بودیم...

بی احساس گفت: چیه؟! احساساتی شدی؟

-:هیچی... همینطوری!

بی مقدمه دستش را در دست گرفت: دستات چه سرده!

آتش که از حرکت مهران شگفتزده شده بود با تعجب به صورتش خیره شد.

مهران که نگاه خیره ی آتش آزارش میداد گفت: چی میخواستی بگی؟

به رو به رو خیره شد: باید بهم میگفتی افتخاری چی تو سرشه! میدونی چقدر ضرر کردم که به جای گاز تو پتروشیمی سرمایه گذاری کردم؟!

-:اگه خیلی ناراحتی میخوای جامونو عوض کنیم!

با خنده گفت: نه! ممنون...

-:رئیس، نباید تقلب کنی، اینو که خوب میدونی!

-:آره. خلاصه... یه امانتی دستت دارم، اونو میخوام!

متفکر پرسید: امانتی؟!

بیخیال گفت: همون دختره...

-:آهان! فرشته رو میگی... فکر کردم ازش بدت میاد.

-:میاد. واسه همین میخوامش تا تنبیهش کنم!

از رفتن جا ماند. آتش قدم رفته را برگشت و رو به رویش ایستاد: چی شده؟

-:شاید واست سوءتفاهم شده. اون مال من نیست، مال افتخاریه. تو هم اگه میخواستی آدمش کنی باید قبلا اینکار و میکردی، نه حالا که اومده تو سنگر افتخاری...

چشمانش را ریز کرد: اون دختر کسیه که به من و عماد خیانت کرد و باعث شد افتخاری شهاب و بدزده! میخوام مثل دوتا آدم متمدن حلش کنیم؛ پس بدش به من!

پوزخندی زد: مگه اسباب بازیه؟! درختو باید از ریشه خشکوند، اول باید به اون پسره یه درس حسابی بدی که اسرارتو به هر زنی که لباساشو درمیاره نفروشه! بعدش، حالا دیگه فرشته آدم افتخاریه، اگه نمی خوای یه جنگ دیگه راه بیوفته، بیخیالش شو!

-:مهران، تو صلاحیتشو نداری که بگی چیکار کنم...

دستانش را در دست گرفت: آتش، من همیشه طرف توئم! این دختره ارزششو نداره که خودتو تو دردسر بندازی. افتخاری تخلیه ی اطلاعاتیش کرده؛ حتی قبر باباشم لو داده، اونقدرم احمق هست که به درد دوباره استفاده کردن نمیخوره... مطمئنم باش کارکردن تو خونه ی افتخاری خودش یه تنبیه بزرگ واسش... میدونی که، افتخاری با روان آدم بازی میکنه.

آتش کنجکاو پرسید: چرا نمی خوای ولش کنی؟ چه استفاده ای واست داره؟

شانه بالا انداخت: همینطوری... دختر خوشگلیه، مگه نه؟ تازه، خیلی خوب قهوه درست میکنه، به خوبی بتول نیست ولی بازم...

آتش با خشم نفسش را بیرون داد: پس اینطوریاس!

-:راستی، شنیدم یه مدت میخوای بری خارج، راسته!؟

-:نمی دونم از کجا شنیدی، ولی راسته. یکم به استراحت احتیاج دارم، یه سری هم به بقیه ی شرکتام میزنم...

مهران آرام سر تکان داد: دلم واست تنگ میشه، آتش!

آتش با لحن سردی گفت: دوست یا دشمن، خیلی زود موضعتو عوض میکنی.

-:بیخیال... میدونی که همچین کلمه های ساده ای نمی تونه رابطه ی منو تو رو توضیح بده!

-:راستی...

پای راستش را عقب برد و ضربه ای به ساق پایش زد. مهران از جا پرید. خم شد و ساقش را در دست گرفت. آتش بی توجه ادامه داد: یادم رفت واسه کاری که با من و پویش کردی، تشکر کنم!

-:آخ... آتش، دیوونه شدی!

-:به خاطر کمکی که تو دزدیده شدن شهاب کردی این دفعه کاری باهات ندارم. اما دفعه ی بعد؛ اگه جراتشو داشته باشی اینقدر مهربون نیستم...

بی آنکه منتظر سرپا شدنش باشد راهش را کشید و رفت. مهران بیخیال درد پایش شد و صاف ایستاد. به هر حال آنقدر کتک خورده بود که به درد عادت داشت. زیر لب زمزمه کرد: واقعا که دختر خودشی، مثل اون دیوونه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو مقابل قفسه ی فروشگاه ایستاد و پس از کمی جستجو چیپسی را برداشت و داخل سبد انداخت. صدایی از پشت سرش پرسید: کسی که تعقیبت نکرد؟

-:نه، ولی فکر نمی کنی این تکنیکا قدیمی شده!

آتوسا که پشت سرش ایستاده بود و از قفسه ی مقابل خرید میکرد، نیم نگاهی به او انداخت: اینجا دوربیناش دکوریه، تا چندتا خیابونم دوربینای ترافیکی نداره... پس جامون امنه!

انریکو مشکوک پرسید: میدونی دوستت میخواد منو بکشه؟!

-:اگه منظورت مهرانه، اون دوستم نیست. ما فقط هدفای مشترکی داریم که به خاطرش با هم همکاری میکنیم!

-:آهان، ترورم یکی از این هدفاتونه؟

-:قبول دارم که روشای مهران یکم زیاده رویه ولی خوب جواب میده. از روش تو هم خوشم اومد، مهران و کامران و تو بد هچلی انداختی.

انریکو بی توجه پرسید: بسته ی اونروز و دیدم، کار کامران بود نه؟! از همونایی بود که سپندو کشت. به خاطر همینه که با کامران چپ افتادی، چون سپندو کشته؟

با لحن سردی گفت: نه! سپندو خودم کشتم... هم سکو هم سپند کار خودم بود!

ناباورانه پرسید: چرا؟! نقشه ای که کشیده بودین عالی بود؛ افتخاری فکر میکرد از رئیس واسش جاسوسی میکنن، رئیسم فکر میکرد جاسوس اونین در حالیکه هر دوتاتون واسه 37 کار میکردین. چی شد که زدی همکار خودتو کشتی؟

-:همکارم نبود... کامران از راهش منحرف شده، به خاطر اون 37 داره به یه سازمان تروریستی تبدیل میشه! اینو من هشت سال پیش فهمیدم اما سپند اونقدر احمق بود که حرف کامرانو باور میکرد، اون یه چرخ دنده ی اضافی بود که باید دور انداخته میشد!

پوزخندی زد: جوری نقش بازی میکردین که فکر میکردم عاشق همین!

با صدای گرفته ای گفت: منم همین فکر و میکردم!

انریکو که حس کرد از بحث اصلی دور شده اند پرسید: واسه همین رفتی سراغ مهران؟ بهت قول داده کامرانو از سر راه ورمیداره...

-:خودت چی؟ واسه چی رفتی سراغ مادمازل؟

-:فهمیدم بعضی وقتا باید با دشمنت همدست بشی تا بتونی پیشرفت کنی!

بی مقدمه پرسید: واسه چی منو نجات دادی؟

-:همینطوری... یادت رفته من همون پلیس احمقیم که خودشو قاطی هرکاری میکنه!

-:یعنی به خاطر این نبود که ازم استفاده کنی تا مهرانو زمین بزنی؟!

انریکو نگاهی به اطراف انداخت: راستش نه. همین الانم که اینجاییم تعجب نمی کنم اگه مهرانم اینجا باشه... من فهمیدم اون خوب بلده چطوری از آدما سوءاستفاده کنه، ولی من اینجوری نیستم...

-:یعنی بی قصد و قرض اینکارو کردی؟

-:اوهوم...

-:شاید تو بی قرض نجاتم داده باشی، ولی من آدمی نیستم که به کسی مدیون باشم، هر چی میخوای بگو!

انریکو با لودگی گفت: مهرانو واسم میکشی؟!

آتوسا جوابی نداد. در حالیکه سعی میکرد نخندد تا مانند دیوانه ها به نظر نرسد، گفت: شوخی کردم... هیچی ازت نمی خوام!

آتوسا از جیبش کارتی را بیرون آورد و داخل سبد انریکو انداخت: شاید الان چیزی نخوای، ولی تو آینده به دردت میخورم. هر وقت کاری داشتی زنگ بزن اینجا و بگو سری کامل کتابای هری پاتر و میخوای، خودم پیدات میکنم!

بی آنکه منتظر جوابی باشد، چرخید و به سمت صندوق رفت. انریکو که فرصت را از دست رفته میرفت، پا تند کرد و خود را به او رساند. با عجله از کنارش رد شد و تنه ای به او زد. وسایلی که در دست آتوسا بود زمین ریخت. به سمتش برگشت و جلویش زانو زد: ببخشید خانوم...

صدایش را پایینتر آورد: تا چه حد بهم مدیونی؟

آتوسا خریدهایش را در بغلش جمع کرد: هرکاری که ارزش جونمو داشته باشه!

از جا برخاست: عیبی نداره...

هر دو به سمت صندوق به راه افتادند. آتوسا نوبتش را به انریکو داد: شما مثل اینکه عجله دارین، میتونین اول حساب کنین!

انریکو سبدش را روی پیشخوان گذاشت: ممنون!

پس از اینکه پول صندوق را پرداخت به سمت آتوسا برگشت اما او ناپدید شده بود. خریدهایش را برداشت و به سمت اتومبیلش که آنطرف خیابان پارک شده بود به راه افتاد. به محض اینکه روی صندلی راننده نشست و در را بست، با جی جی تماس گرفت: الو جی جی... داریش!؟

صدای جی جی در گوشی پیچید: آره... داره میره سوار مترو بشه!

-:تو مترو هم میتونی سیگنالشو داشته باشی؟

-:آره...

انریکو اتومبیل را روشن کرد: جی جی خوب حواستو جمع کن، این ردیاب تنها راهمون واسه پیدا کردنشه وگرنه باز آب میشه میره تو زمین!

-:حواسم هست...

کارتی را از جیبش بیرون آورد و نوشته های رویش را خواند: کتابفروشی آزاد... جی جی ببین درمورد این کتابفروشیه چی میتونی پیدا کنی!

آدرس و شماره تلفن روی کارت را برایش خواند و ادامه داد: حتما یه ربطی بهش داره که بهم گفت اگه کارش داشتم زنگ بزنم اونجا...

-:انریکو، سوار خط 3 شد، میخوای بری دنبالش؟

-:نه، اینطوری شک میکنه. تو فقط مقصد آخرشو بهم بگو!

همانطور بی هدف در خیابانها گشت میزد و منتظر بود تا بلکه به امید ردیابی که در لحظه ی آخر بر روی مانتوی آتوسا چسبانده بود، ردی از این روح سرگردان بیابد.

نگرانی هایش را با جی جی درمیان نهاد: فقط خدا کنه ردیابو پیدا نکنه، اگه بفهمه تعقیبش کردیم اعتمادشو بهمون از دست میده!

جی جی بی توجه گفت: انریکو، کتابخونه رو پیدا کردم... مال یه پیرمردیه که با پسرش اونجا رو اداره میکنه. من چیز خاصی پیدا نکردم، اطلاعاتشو میفرستم رو گوشیت خودت چکش کن!

انریکو اتومبیلش را در خیابانی خلوت پارک کرده و سرگرم جستجو بین فایل های ارسالی شد اما هرچه بیشتر میگشت، کمتر چیزی می یافت. این کتابفروشی و صاحبش هیچ نقطه ی مشترکی با آتوسا و مهران نداشتند.

سر انجام حوصله اش سر رفت و دوباره با جی جی تماس گرفت: جی جی! خبری ازش نیست؟

-:بعد اینکه از مترو پیاده شد رفت تو یه پارک بزرگ. الانم بیشتر از نیم ساعته که اونجاست.

انریکو استارت زد: داره میگرده یا یه جا نشسته؟

-:نه الان نیم ساعته جاش ثابته! سعی کردم تصویرشو پیدا کنم اما تو اون قسمت پارک دوربین نیست.

انریکو پایش را روی پدال گاز فشرد: کدوم پارک؟ باید برم اونجا...

-:پارک ولایت... یه پارک بزرگه، نمی تونی پیداش کنی!

-:میتونم...

با حداکثر سرعتی که میتوانست خود را به محل تعیین شده رساند. به همان نقطه ای از پارک که ردیاب برای بیش از یک ساعت همچنان ثابت مانده بود. انریکو وارد پیاده رویی شد که آتوسا آنجا بود یا حداقل ردیاب این را میگفت اما پیاده رو خالی بود. جز دو پسر جوانی که روی چمنها نشسته بودند، کسی آنجا نبود.

انریکو نگاهی به اطراف انداخت و به سمت نزدیکترین سطل زباله به راه افتاد. همانطور که حدس میزد، آتوسا زرنگتر از آن بود که به این راحتی گیر بیوفتد. لباسهایش را از تن کنده و مچاله کرده و در سطل زباله انداخته بود.

ناامید روی نیمکت کنارش نشست. به گوشی اش که مدام تصویر جی جی با حالتی مسخره بر روی صفحه اش خاموش و روشن میشد خیره شد و با حرص دندانهایش را به هم فشرد. میدانست یافتن محل اختفای آتوسا به این راحتی ها نیست، به هر حال او در 37 آموزش دیده بود اما باز هم اندک امیدی داشت و همین امید احمقانه بود که حالا آزارش میداد.

سرانجام هنگامی که پشتکار جی جی را در زنگ زدن دید تسلیمش شد. با فریاد پاسخش را داد: چیه جی جی؟!

صدای آرامش مثل آب روی آتش بود: میخواستم بپرسم پیداش کردی اما انگار نکردی!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد دیگر داد نزند: لباساشو عوض کرده و انداخته تو سطل آشغال... فکر کنم الان خیلی از اینجا دور شده باشه!

-:من الان دارم دوربینای بقیه جاهای پارک و خروجیا رو چک میکنم، تا حالا که چیزی پیدا نکردم... بهت خبر میدم.

تماس را قطع کرد. با شانه هایی آویزان پاهایش را دراز کرد و به فکر فرو رفت.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو با پشتکار وصف ناپذیری تبلتش را در دست گرفته بود و با انگشت بی وقفه به صفحه اش ضربه میزد. جی جی همانطور حرف میزد اما حواس انریکو جای دیگری بود.

جی جی با حرص صدایش زد : انریکو...

تبلت را روی میز گذاشت و سرش را بلند کرد: چیه؟!

ناامیدانه گفت: اصلا نگران مهران نیستی!؟ من دارم اینجا بال بال میزنم اونوقت تو داری گیم بازی میکنی!؟

-:میگی چیکار کنم؟

-:الان یه هفته ست که مهران تهدیدت کرده ولی هیچ خبری نیست، فکر نمی کنی مشکوکه؟

با تمسخر گفت: من که فکر میکنم کلا وجود مهران مشکوکه! ولی آره... مهران زیادی ساکته.

-:شاید ما باید اول یه کاری کنیم، میگن بهترین دفاع حمله است!

انریکو پوزخندی زد: مگه فوتباله؟!! باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه، شایدم فقط یه حرفی زده...

جی جی ناباورانه گفت: یعنی روز تعطیلی زنگ زده گفته تو دشمن منی که یه حرفی زده باشه!؟

-:نه، ولی... جی جی واقعا این اواخر اونقدر سرگرم این چیزا بودم که این اولین باره دارم یه نفس راحت میکشم، نمی خوام روزام و با فکر کردن به اینکه یه دیوونه میخواد چیکار کنه هدر بدم، که اونم معلوم نیست کاری کنه یا نه...

جی جی در جواب سکوت کرد. انریکو سعی کرد مسیر بحث را تغییر دهد: بهت گفتم چند وقت پیش جنازه ی آینازو پیدا کردن؟!

چینی بر پیشانی انداخت: آیناز؟! آیناز مهران؟! چرا؟

-:تو یه آپارتمان پیداش کردن اما تازه شناساییش کردن، خیلی درموردش نمی دونم... اگه وقت داشتی یکم درموردش تحقیق کن!

جی جی طوریکه انگار چیزی نمی شنود زمزمه کرد: یعنی که کشتتش، واسه چی... چطوری دلشون اومده...

انریکو ابتدا به هذیان هایش گوش سپرد و در آخر گفت: اونقدرا هم آدم خوبی نبود. مخصوصا وقتی یکی دور و بر مهران باشه، باید فکر این چیزا رو هم بکنه! شرط میبندم کار خودشه...

-:یعنی میخوای بزاری همینجوری قصر در بره؟! اگه فکر میکنی کار اونه پس باید به پلیس کمک کنیم دستگیرش کنن!

-:فکر میکنم، مطمئن که نیستم! تازه اگه کار اون باشه الان جوری لاپوشونیش کردن که خود شرلوک هولمزم نمی تونه متهمش کنه!

جی جی خواست حرفی بزند که با زنگ خوردن گوشی انریکو ساکت شد. انریکو گوشی را نشانش داد: بیا، خود حرومزادشه!

فکری کرد و تماس را پاسخ داد: الو!

صدای پرانرژی اش در گوشی پیچید: چه خبرا؟!

انریکو جوابی نداد.

-:شنیدم آتش رفته خارج، حتما خیلی تنها شدی...

با لحن سردی گفت: به تو ربطی نداره!

بی توجه گفت: انگار سرنوشت شما با هم نیست؛ بعد دوازده سال که اختلافا رو کنار گذاشتین بازم باید جدا شین چون تو زن داری...

-:خوب که چی؟

-:بهش گفتی عشق سابقت کیه؟! درباره ی ماه عسل دوروزتون چی؟!

انریکو با حرص از جا برخاست: هیچ کدوم از اینا ربطی به تو نداره! تو بهتره خفه خون بگیری و دست گلای خودتو جمع و جور کنی... آیناز و چرا کشتی؟ هنوز سهام پیشروپارس داره سقوط میکنه، خبر داری؟

بی خیال گفت: دیگه داری به حاشیه میری... من فقط زنگ زدم نگرانیمو درمورد زندگی شخصیت ابراز کنم!

-:تو برو نگران خودت باش!

-:باشه... فقط میخواستم بگم الان داشتم با زنت حرف میزدم...

چشمان انریکو گرد شد.

-:چه خانوم خوب و مهربونیه. دختر همون داییته که سرهنگ بود نه؟! فرانک خانوم...

با حرص گفت: چی از جون فرانک میخوای؟! اسم زن منو تو اون دهن کثیفت نیار!

برخلاف او مهران با آرامش و شمرده شمرده سخن میگفت: اگه ناراحتت میکنه باشه قطع میکنم... فقط میخواستم بگم ممکنه حرفایی به زنت گفته باشم که زیاد به مذاقش خوش نیومده باشه، مثلا درباره ی اون دو روزی که فکر میکرد شوهرش مشغله ی کاری داره در حالیکه داشته با معشوقه ش خوش میگذرونده!

-:چی؟! چه غلطی کردی؟!

پاسخش سکوت بود. گوشی را پایین آورد و با خشم به سمت جی جی که نگران در چند قدمی اش ایستاده بود برگشت. میخواست توضیح دهد، میخواست جواب چشمان مضطربش را بدهد اما تنها توانست یک کلمه بگوید: فرانک...

با سرعت از اتاق خارج شد. باید فرانک را می یافت و مطمئن میشد. باید واکنشش را میدید و از خودش دفاع میکرد. نباید اجازه میداد مهران با آن زبان نیشدارش مغزش را شست و شو دهد. با اضطراب چندین بار دکمه ی آسانسور را فشرد تا سرانجام بالا آمد. داخل آسانسور پرید و دکمه ی طبقه ی 13 را فشرد. همانطور که درها بسته میشد صورت جی جی را دید که به سمتش می آمد.

در کمترین زمان ممکن خود را به پشت در اتاق فرانک رساند. دست به دستگیره گرفت و خواست در را بگشاید که درنگ کرد. آنقدر با شتاب آمده بود که فرصت فکر کردن را از دست داده بود. باید چه میکرد، در مقابل فرانک باید چه میکرد؟ برای دفاع از خود چه میتوانست بگوید. چه استدلالی آنقدر محکم بود که خیانتش را توجیه کند؟!

نباید زمان را از دست میداد، هر لحظه که میگذشت امکان داشت فرانک کاری غیرقابل پیش بینی کند و همه چیز را خرابتر! یا شاید هم مهران با فرانک تماس نگرفته بوده و تنها میخواسته محکش بزند که با آن واکنش شدیدش به حتم، حتی اگر چیزی نگفته باشد هم درصددش خواهد بود.

دستگیره را چرخاند و وارد شد. آنقدر عصبی بود که در نزد. باید در ابتدا آرام برخورد میکرد و تا زمانیکه فرانک چیزی نگفته درباره ی آتش و مهران چیزی نگوید. در را که گشود و وارد شد، چند صدم ثانیه طول کشید تا ذهنش بتواند داده ها را مرتب و آنچه را که چشمش میبیند تحلیل کند.

فرانک که روی صندلی اش نشسته بود با دیدن انریکو از جا برخاست. برای چند لحظه هر دو به هم خیره بودند و هیچ کدام شجاعت این را نداشت که از جایش تکان بخورد. سرانجام فرانک این تابو را شکست. جلو آمد و مقابلش ایستاد، رو در رویش. چشمانش سرخ شده بود اما نمیشد گفت گریه کرده است. لبش را گزید و به صورت آرام انریکو خیره شد. با اینکه آرام به نظر میرسید اما می توانست قطره های عرقی که روی گردنش پایین می لغزد را ببیند.

بدون آنکه فکری کند دستش را بالا برد و در کسری از ثانیه کف داغ دستش بر روی صورت داغتر انریکو فرود آمد. ضربه اش با آنکه سنگین بود اما نتوانست کوه انریکو را حتی یک میلیمتر تکان دهد. نگاهش را از چشمان پرسشگرش گرفت و سرش را پایین انداخت. دستانش میلرزید اما نمی دانست به چه دلیل؛ به خاطر استرس یا عصبانیت. اشکهایش ناخواسته سرازیر شد.

انریکو که از شوک کشیده ی فرانک قدرت حرکت را از دست داده بود و با توجه به تماس مهران همه چیز را از دست رفته میدید حرفی نزد. واکنش فرانک شدیدتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. فرانک، دختر دایی اش، که همه چیز را سهل میگرفت حالا یک کشیده ی آبدار مهمانش کرده بود.

همانطور به حجم سیاهرنگ پیش رویش که تا چند لحظه پیش همسرش بود و حالا معلوم نبود این رابطه رو به چه چیز دارد، خیره بود که صدای هق هق، او را به دنیای واقعی آورد. دیدن اشکهایی که چکه میکرد و روی کفش های پاشنه بلند زرشکی رنگش میریخت دل انریکو را سوزاند. او مسئول این اشکها و همه ی اشکهایی بود که این زن میریخت.

دستانش را دراز کرد و او را به آغوشش دعوت کرد. سرش را به سینه اش چسباند و با دست دیگر محکم شانه و بازویش را نوازش میکرد. فرانک که دیواری محکم برای نوشتن یادگاری هایش با اشک یافته بود شدیدتر از پیش اشک ریخت. این مرد مال او بود،این آغوش، این پیراهن... تنها او بود که حق داشت در این آغوش اشک بریزد و این پیراهن را خیس کند، تنها او و نه هیچ زن دیگری...



نیم ساعت پیش-دفتر فرانک:



فرانک با شانه های آویزان پشت میزش نشسته بود و بی حوصله برگه ها را ورق میزد. دلش پر بود، میخواست با کسی حرف بزند اما با که؟ خواهرش، خواهر دردانه اش پس از ازدواج و حالا بچه دار شدن دغدغه های خودش را داشت و آنقدر سرش شلوغ بود که دیگر برای مشکلات او جایی نبود. نباید آنقدر خودخواه میبود که غم های خودش را هم به فرناز تحمیل کند. با پریناز هم از همان ابتدا آنقدر صمیمی نبود که چنین حرفهایی بینشان رد و بدل شود. پس از طلاقش هم از دوستانش کناره گیری کرده بود و همه را از دست داده بود. دونا هم با اینکه بارها مشتاقانه به حرفهایش گوش کرده بود و همیشه آماده ی کمک کردن بود اما هنگام صحبت با او آنقدر به خود زحمت میداد تا جملات را درست و بدون اشتباه ادا کند که موضوع اصلی را فراموش میکرد.

خسته سرش را روی میز گذاشت و به ماگ سفید رنگش خیره شد. لبانش را غنچه کرد و برگه های روی میز را با فوت کمی بلند کرد و دوباره سرجایشان برگرداند. با لرزیدن میز از جا پرید. گوشی اش بود که زنگ میخورد. با دیدن شماره ی ناشناس کمی در پاسخ دادن تعلل کرد و سپس تماس را پاسخ داد: بله، بفرمایید؟

-:سلام، خانوم فرانک درسته؟

-:درسته، امرتون؟

-:راستش من چندتا عکس با ایمیل براتون فرستادم، رسیده؟

فرانک گوشی را به دست دیگرش داد و مشغول چک کردن ایمیلهایش شد: اجازه بدین چک کنم؟! ولی شما خودتون و معرفی نکردین؟

-:من مهرانم، دوست انریکو...

-:اگه با انریکو کار دارین من میتونم...

با دیدن تصاویری که در صفحه ی مانیتور نقش بست باقی حرفهایش را فرو خورد. انریکو دست در دست زنی که یاس آریامنش نام داشت در خیابانها چرخ میخوردند و خوش میگذراندند. لبخند روی لبهایشان از لحظات شادی که با هم داشتند حکایت میکرد و دستهای به هم گره خورده شان از عمق عشقی که قرار بود تمام شده باشد.

-: الو... خانوم فرانک!

هنگامی که جوابی از او دریافت نکرد با شیطنت گفت: فکر کنم ایمیلمو دیدین! به همین خاطر با انریکو تماس نگرفتم...

-:ش... شما کی هستین؟

-:یه دوست.

با خونسردی گفت: یه دوستی که عکسای دوستشو واسه زنش میفرسته!

-:نه... یه دوستی که عکسای خیانت شوهر دوستش و واسش میفرسته!

-:هدفت از این عکسا چیه؟ انریکو قبلا به من درباره ی یاس گفته... اینم گفته که این احساس دیگه تموم شده.

-:شما همسر خیلی خوبی هستین، انریکو باید بهتون افتخار کنه هر چند که به جاش داره پشت سرتون خیانت میکنه! اون عکسا مال زمستون پارساله، درست اون موقعی که شما با نگرانی منتظر زنگ انریکو بودین...

فرانک با حرص تماس را قطع کرد. دیگر بیش از این تحمل نداشت و نمی توانست تظاهر به بیخیالی کند. این مرد هر که بود به حتم خصومتی با انریکو داشت که این تصاویر را برایش فرستاده بود اما این دلیل نمی شد که فرانک نادیده شان بگیرد.

درست در همان زمانیکه رابطه شان در شکننده ترین حالت ممکن بود، درست زمانیکه فرانک ازدواجشان را از دست رفته میدید، انریکو به جای تلاش برای ترمیم رابطه شان به همراه عشقش خیابانگردی میکرد. این حقیقت تلخ دوباره برایش تداعی شد که تنها کسی که برای این رابطه تلاش میکند اوست.

میخواست فریاد بزند، میخواست زاری کند میخواست برای ظلمی که زندگی بر او روا داشته دادخواهی کند اما چه فایده؟! کسی قرار نبود به فریادش برسد. او تنها بود، تنهای تنها... از همان ابتدا تنها بود... نفس عمیقی کشید. سرفه ای کرد و راه گلویش را باز کرد. احساس میکرد سنگی روی قفسه ی سینه اش سنگینی میکند. چشمانش میسوخت، میخواست اشک بریزد اما اشکی در کار نبود. دیگر خسته شده بود، از تلاش برای درست کردن چیزی که از پایه خراب بود. زندگی اش از پایه خراب بود؛ از زمانیکه دل در گرو کسی نهاده بود که اصلا در دنیایش فرانکی وجود نداشت این زندگی خراب شده بود و هرتلاشی که میکرد تنها به شکستی بزرگتر می انجامید.

به پشتی صندلی تکیه زده بود و به لوستر فانتزی سفید خیره بود که انریکو بی هوا وارد شد. دیگر آنقدر پررو شده بود که حتی ارزشی برای در زدن هم قائل نبود. سرش را به سمتش چرخاند و چند لحظه ای خیره اش شد. لحظاتی که هیچ چیز از آن به یاد نمی آورد، گویی به جای انریکو فریمان به فضای خالی سفیدی مینگریست که احتیاجی به نگرانی نداشت. اما آرامشش همان چند لحظه پایید. انریکو آنقدر بلند قامت و قابل توجه بود که نمی شد نادیده گرفتش.

از جا برخاست. صورتش مثل همیشه آرام بود؛ بی هیچ احساسی، اما میشد از روی حرکاتش اضطرابش را فهمید. چرا؟ کسی که باید مضطرب میبود او بود، او بود که دقایقی پیش از خیانت همسرش باخبر شده بود، او بود که خود را بی ارزش و پوچ احساس میکرد. آنقدر بی ارزش بود که در مقابل یاس آریامنش هیچ شانسی نداشت حتی با وجود اینکه همسر رسمی اش بود. انریکو میتوانست تماس های او را برای چند روز متوالی نادیده بگیرد و به جایش با هر زنگ او به عرش برود و باز گردد. با خود اندیشید تا به حال چندبار فریبش را خورده است؛ چندبار به بهانه ی کار یاس را به او ترجیح داده است. هر باری که موبایلش زنگ میخورد و انریکو ادعا میکرد تماس کاری ست، یاس بود که تماس میگرفت. شبهایی که با انریکو تلفنی حرف میزد، یاس در کنارش بود و او نمی دانست.

به صورتش خیره شد. از درون از شدت خشم میسوخت، اما حتی آنقدر زیرک نبود که خشمش را بروز دهد، دل آزردگی اش را و ناامیدی اش را! تمام قدرتش را جمع کرد و کشیده ای به صورت این مردک بی حیا نواخت اما حتی این هم کافی نبود، آنقدر بی ملاحظه بود که حتی تظاهر به درد هم نکرد. مثل مجسمه ای سرجایش ایستاد و تکان نخورد. انگار که هرکاری میکرد بی فایده بود، مهم نبود چقدر فریاد بزند کسی صدایش را نمیشنید، مهم نبود چقدر دست و پا بزند این مرداب رهایش نمی کرد، مهم نبود چقدر محکم ضربه بزند کسی دردش نمی آمد.

سرش را پایین انداخت. اشکهایی که دقایقی پیش منتظرشان بود، حالا سرازیر شدند. در ضعیفترین حالتش، در حالی که دستش به جایی بند نبود این اشکهای مزاحم پایین میریختند. گرمی چیزی را در پشت بازوهایش احساس کرد و تا به خود بیاید این مردک حیله گر او را در بر گرفته بود، جوری که انگار جایی برای فرار نبود او هم تلاشی نکرد. همان لحظه تصمیمش را گرفت، تصمیم گرفت این آغوش را برای همیشه داشته باشد، با وجود حیله گری و دروغگویی اش هنوز این آغوش گرم بود. اگر فریاد میزد، اگر واقعیت را جار میزد چه میشد... در بهترین حالتش پایان زندگی ای بود که هنوز شروع نشده بود. اگر به انریکو میگفت که همه چیز را میداند تنها کار او را برای برهم زدن این زندگی آسانتر میکرد، تنها راه را برای یاس باز میکرد. نباید این اجازه را میداد، آن دو نمی توانستند بعد از تمام جنایاتی که انجام داده اند دست در دست هم خوشبخت شوند. پس چیزی نگفت، حرفی نزد و انریکو را با سایه ی سیاه عذاب وجدانی که وجودش را در برگرفته بود تنها گذاشت. این بود مجازاتی که باید میکشید و مجازات فرانک هم داشتن زندگی ای بود که تا ابد بر باد بنیان نهاده بود.

ساعتی بعد کنار انریکو روی صندلی اتومبیل گرانقیمتش نشسته بود و آبمیوه ی سردی به دست داشت. از بیرون این اتومبیل با شکوه و مجلل جلوه میکرد و سرنشینانش خوشبخت و بی غم اما از درون...

انریکو دستمال کاغذی را به دستش داد: مطمئنی شام نمی خوری؟!

سر تکان داد و تائید کرد. انریکو که حرفی برای زدن نداشت سرش را پایین انداخت و کمی از نوشیدنی اش نوشید.

فرانک باید خطایش را جبران میکرد، باید دلیلی برای کشیده اش می یافت، نباید اجازه میداد انریکو از همه چیز باخبر شود. با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: من... من نمی خواستم بزنمت...

انریکو با حرکتی ناگهانی دستش را گرفت: ببخشید... تقصیر منه! من اونقدر اذیتت کردم که مجبور شدی اینطوری واکنش نشون بدی!

این کشیده حقش بود، حتی اگر فرانک این را نمی دانست اما انریکو لیاقتش را داشت. او این زن را به چنان حد در هم شکستگی رسانده بود که بی دلیل کشیده ای نثارش کرده بود. مسئول تمام رفتارهای فرانک او بود. میخواست فضا را عوض کند. دستش را دراز کرد و اشکهای سرریز نشده اش را پاک کرد: دیگه گریه نکن...

کمی اندیشید: بهت گفتم جی جی قبول کرده سیندی رو نگه داره؟! اینطوری دیگه لازم نیست نگران موی گربه باشی... سیندی دیگه رفته...

کمی طنز چاشنی حرفهایش کرد: حالا تو تنها ملکه ی خونه و زندگیمی!

سر چرخاند و نگاه معنا داری به او انداخت. شنیدن این حرفها بعد از آن عکسا، مسخره ترین جوک سال بود. فرانک نگران چیزی بیشتر از یک گربه ی خانگی بود. اگر قلب انریکو را تقسیم میکردند، 99 قسمتش مال یاس بود و یک قسمتش مال او؛ این را از روی لبخندی که انریکو بر لب داشت حدس میزد. مردی که در آن عکسها بود، انریکو ی همیشگی نبود و لبخندش، لبخندش هم لبخند همیشگی نبود. گویی در کنار یاس انریکو مردی میشد ورای انریکو فریمان سرمایه گذار و حسابگر... در کنار یاس، انریکو، انریکو میشد!


مهران روی میز بزرگ بیلیارد خم شده و با چشمانی ریز چوبش را در راستای توپ هدفش گرفته بود. سرانجام راضی شد و به توپ ضربه زد. با چشم توپ را تعقیب کرد که به دو توپ رنگی دیگر برخورد کرد و آن دو توپ پس از جدایی یکی به دیواره ی میز خورد و دیگری به توپ گوشه ی میز و آن را داخل کیسه انداخت. مهران مانند بچه ها دستانش را بالا گرفت و با شادی گفت: ایول!!

به سمت احتشام برگشت و با غرور گفت: حال کردی؟! دیدی چه باحال توپ و انداختم تو کیسه؟!

احتشام سر تکان داد: بله، دیدم...

مهران چوبش را روی میز گذاشت و ناخشنود گفت: اه، احتشام... زدی تو برجکم. باز چی شده؟

-:هنوزم تو فکر فریمانم، اگه زنش همه چی رو فهمیده پس چطوری خوش و خرم با هم از شرکت بیرون اومدن؟

مهران با خنده ی مرموزی بر لب زمزمه کرد: واسه اینکه فرانک خانوم باهوشتر از چیزیه که فکر میکردیم! حداقل از پریا باهوشتره!

احتشام کلافه گفت: چی میگی؟

-:فرانک به جای اینکه عکسا رو ببره بکوبه تو صورت انریکو، هیچی نگفته. چون نمی خواد زندگیش خراب بشه. پریا وقتی ماجرای مریم و فهمید، یه دعوا با هوشنگ راه انداخت که تهش همه ی اموالش و از دست داد و از خونه ی خودشم بیرونش کردن... اما فرانک اونقدر باهوشه که به جای اینا، سعی میکنه نقش زن بیگناه و از همه جا بی خبر و بازی کنه که با شناختی که من از انریکو دارم مطمئنم جواب میده!

-:پس نقشه ی انتقامت چی میشه؟ نمی خوای حال فریمانو بگیری...

فکری کرد: چرا! ولی کلی راه هست واسه اینکار، مخصوصا واسه انریکو که پر از نقطه ضعفه!

احتشام هشدار داد: فقط یه کار احمقانه نکن... ارزش نداره به خاطر دشمنات به خودت ضرر بزنی.

-:نترس... قبلا اینو فهمیدم. راستی، کاری که گفتم و کردی؟

-:دختره هیچ کار مشکوکی نمی کنه، فقط دو-سه بار از خونه رفته بیرون اونم که آدمای افتخاری چهارچشمی مراقبش بودن ولی یه بار عماد سعی کرده بهش نزدیک بشه که نتونسته.

مهران روی صندلی راحتی نشست: فکر میکنی چیزی میدونه که رئیس و عماد اینطوری دنبالشن؟!

-:فکر نکنم! رئیس از اون آدمایی نیست که رازاشو به هر کسی بگه و عمادم شاید به نظر نیاد ولی خیلی مواظب اسرار رئیسه، حالا به غیر از قضیه ی شهاب، هیچی به فرشته نگفته! من که فکر میکنم خود دختره واسشون مهمه!

-:مگه کیه؟! یه تبعه ی غیرقانونی که تو حلبی آباد زندگی میکرده!

احتشام بی مهابا گفت: مونا هم کسی نبود ولی تو به خاطرش جلوی افتخاری و مادمازل ایستادی!

به سرعت سر بلند کرد و با لحن خشنی گفت: چی میگی؟! مونا با این دختره زمین تا آسمون فرق دارن.

-:تو هم با عماد زمین تا آسمون فرق داری، اما اگه یه دختر باعث شد تو همچین کارایی بکنی چرا عماد نتونه!

-:یعنی میگی عماد عاشق این دختره ست؟

با لحن مطمئنی گفت: آره. واسه همینه که تا حالا زنده گذاشتتش و هنوزم میتونه جولون بده. فکر کردی اگه رئیس میخواست بکشتش، آدمای افتخاری کاری از دستشون برمیومد؟

مهران خواست حرفی بزند که با صدای پایی که از راهرو می آمد هردو به سمت در برگشتند. فرشته سینی به دست وارد شد و بی سمتشان آمد: آقا، واستون شربت نعنا و زعفرون آوردم!

مهران سر تکان داد: به... تو این فصل حسابی میچسبه، مگه نه احتشام!

با سر اشاره ای به او کرد که بیرون برود و از جا برخاست. فرشته سینی را روی میز سفید رنگ گذاشت و لیوان را پر کرد و به سمتش برگشت. مهران لیوان را از دستش گرفت: خیلی ممنون...

احتشام از جا برخاست: من دیگه میرم، اگه بازم چیزی فهمیدم اطلاع میدم.

فرشته دستپاچه گفت: شربت... واستون شربت آوردم!

پیش از احتشام مهران پاسخ داد: اون کار داره، باید بره...

احتشام تائید کرد و به سمت در به راه افتاد. فرشته پارچ را روی میز نهاد و سینی را برداشت: آقا، اگه کاری ندارین من برم!

-:خودت نمی خوری؟

فرشته چینی بر پیشانی انداخت. مهران به سمت میز رفت و لیوان دیگر را پر کرده و به سمتش گرفت: خنکه، بخور...

فرشته بهانه آورد: آخه من پایین کار دارم، بتول خانوم منت...

مهران با تحکم گفت: بخورش!

فرشته با ترس لیوان را در دست گرفت و تشکر کرد. مهران به سمت میز رفت و چوبش را برداشت: میخوای با هم بیلیارد بازی کنیم؟

فرشته مردد گفت: من بلد نیستم!

مهران به سمتش آمد و سینی را از بین دستانش بیرون کشید: عیبی نداره، یادت میدم!

او را به سمت میز کشید و چوب را به دستش داد: ببین، به این میگن کیو استیک، ولی تو بگو چوب خوب؟!

فرشته سر تکان داد: اوهوم...

-:ببین، این سرشو که نازکتره و سیاهه، با اینجاش باید اون توپا رو بزنی تا بیوفتن تو اون شیش تا سوراخی که رو میزه.

مهران با دقت و حوصله تک تک اجزای میز و توپها را برایش شرح داد و در آخر گفت: حالا بیا اینجا تا بهت بگم چطوری باید وایسی و بازی کنی!

هنگامیکه تعللش را دید به سمتش آمد و شانه هایش را گرفت و به کنار میز برد. او را کنار خود ایستاند و گفت: راست دستی نه؟! پای راستتو بزار عقب!

فرشته که نمی دانست منظور مهران از این کارها چیست مانند عروسکی در دست مهران شده بود و او به هر طرف نخ هایش را میکشید، میرقصید. پایش را عقب گذاشت. مهران خم شد و نگاهی انداخت. با لگد ضربه ای به پایش زد و آن را جلو راند: نه اینقدر!

دستانش را گرفت و دور چوب محکم کرد. شانه هایش را چسبید و کمرش را خم کرد. صورت فرشته سرخ شده بود، از طرفی مهران بیش از اندازه به او نزدیک شده بود و از طرفی دیگر انتظار این مهربانی ها را از مهران نداشت. این نخستین باری بود که مهران به طور عادی با او سخن میگفت، بدون آنکه نیش و کنایه بزند یا سعی کند درباره ی رئیس و شهاب چیزی بفهمد.

-:خوب... حالا چوب و ببر عقب و اون توپ و بزن!

فرشته همان کاری را کرد که مهران گفته بود و به طور غیرمنتظره ای توپ داخل کیسه افتاد. مهران که همراهش روی میز خم شده بود راست ایستاد و ضربه ای به شانه اش زد: آفرین...

فرشته هم راست شد. نمی توانست شادی اش را از پیروزی نصفه نیمه اش پنهان کند. بازی جذابی بود و چندباری مهران را در حین بازی دیده بود اما هیچگاه شانسش را نداشت که امتحانش کند. چه کسی باور میکرد با همان اولین ضربه توپی را داخل کیسه کند.

مهران با شیطنت نگاهش کرد: خیلی خوشحالی که داری اینطوری میخندی؟

فرشته با سر تائید کرد. مهران با مهربانی گفت: اگه دوست داری یادت میدم، اینطوری باهم بازی میکنیم...


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جوابی نداد، با اینکه نه دلیل این مهربانی ها را می دانست و نه دلیل اینکه چرا مهران از بین تمام خدمه او را به عنوان هم بازی برگزیده بود اما خوشحال بود. مدتها بود که جز غصه خوردن و نگران بودن سرگرمی دیگری نداشت اما حالا... حالا حتی توانسته بود با یک ضربه توپی را داخل کیسه بیندازد!

در همین حال بود که با سوال بی مقدمه مهران شگفتزده شد.

-:دوست داری برگردی مدرسه!؟

فرشته از تعجب نمی دانست که چه جوابی بدهد. چگونه میخواست به مدرسه برگردد؟ تصور اینکه کسی به سن و سال او پشت نیمکتهای دبستان بنشیند خنده دار بود. در ضمن، فایده ی درس خواندن چه بود؟ تنها کاری که باید میکرد یافتن نقطه ضعفی از امیرارسلان بود تا به واسطه اش بتواند بخشش عماد و رئیس را به دست آورد.

مهران که تاملش را دید ادامه داد: از بچه ها شنیدم ده سالت که بوده مدرسه رو ول کردی. با اینکه نمیشه دوباره بری مدرسه و غرغر معلمای پیر و بشنوی، ولی اگه زرنگ باشی میتونی بعدش بری دانشگاه... ازم میشنوی دوران دانشجویی بهترین دوران زندگیه! باید حتما تجربش کنی وگرنه پشیمون میشی...

همانطور که چوبی که در دست داشت را میفشرد با لحن سردی گفت: فایدش چیه؟!

لبخند بر لبانش ماسید. انتظار چنین واکنشی را از این دخترک سبک سر نداشت. اگر مهران با سخاوت داشت چنین پیشنهادی به او میکرد، او در مقام خدمتکار باید میپذیرفت و خوشحال میشد.

فرشته با حالتی که به ندرت کسی دیده بود ادامه داد: اگه درس بخونم چی عوض میشه؟ بابام دوباره زنده میشه، دیگه تو خیابونا ول نمیشم یا عماد ولم نمی کنه!؟ درس خوندن به چه دردم میخوره؟ من الان باید خوب کار کنم تا شما و آقای افتخاری ازم راضی باشین، وقت درس خوندن ندارم...

مهران پوزخندی زد. روزی را به یاد آورد که مادمازل برای رفتن به کالج منتش را میکشید. چقدر زود شرایط عوض می شود؛ انگار همین دیروز بود که او هم بهانه هایی مانند فرشته می آورد. گذر سالها او را در مقام مادمازل گذاشته بود، در مقام بزرگتر نگرانی که میخواهد آینده ی فرزندش را تامین کند. نگاه خیره اش را به صورت زیبای فرشته دوخت؛ با اینکه فرسنگها فاصله داشتند و موقعیت هایشان متفاوت بود اما بسیار شبیه هم بودند. فرشته مهران بیست ساله ای بود که دنیا اهمیتش را برایش از دست داده بود، به همان اندازه ناامید و به همان اندازه شکست خورده.

-:تا آخر عمرت میخوای اینجا واسه من شربت درست کنی؟!

لحن صدایش عجبیب بود؛ نه به آن مهران گوشت تلخ همیشگی شباهت داشت و نه به مهران مهربان چند دقیقه پیش.

-: تو خوشگلی، اگه تحصیل کرده هم باشی همه واست سرودست میشکنن... اگه درس بخونی میتونی کار پیدا کنی، میتونی واسه خودت درآمد داشته باشی و اونوقت میتونی از این خراب شده بری! دیگه لازم نیست نه من، نه افتخاری و نه عماد و ببینی. میتونی عین آدم زندگی کنی... نه دیگه من میتونم بهت زخم زبون بزنم نه عماد میتونی عین گوسفند دنبال خودش بکشتت... لازم نیست واسه پول منت مادمازل و هوشنگ و بکشی، لازم نیست هر جا میری بشنوی که دنبالت میگن مامان بابات مافیان! لازم نیست با مگسایی که واسه پول دور و برت جمع میشن دمخور بشی... لازم نیست مثل اونا زندگی کنی...

دیگر نتوانست ادامه دهد. فرشته با دهان باز خیره اش شده بود و هرچقدر هم حرف میزد نمی توانست قانعش کند که همه ی اینها به نفع خودش است. گلویش خشک شده بود و به زحمت میتوانست حرف بزند. به سمت میز به راه افتاد تا از شربتش کمی بنوشد.

فرشته چوب بیلیارد را روی میز گذاشت. پیش از این از پری و خدمه ی دیگر درباره ی تراژدی زندگی مهران شنیده بود. او با اینکه همه ی چیزهایی که فرشته خواهانش بود را داشت اما خوشحال نبود و فرشته درک نمیکرد چرا؟ چرا مهران که پسر یکی از معروفترین تجار ایران بود با پولی که برای شمردنش تمام عمرش هم کم بود و پدری داشت که نگرانش بود و با خیال راحت در کاخی زندگی میکرد که تنها قیمت دستگیره ی در اتاقهایش کفاف زندگی یک ماه او و بچه هایی که سالها با آنها زندگی کرده بود را میداد اینچنین سرخورده و ناراضی بود.

فرشته چرایش را درک نمی کرد اما میتوانست درد و رنجش را حس کند. تنها گوش دادن به حرفهایی که مهران به عنوان نصیحت میگفت کافی بود تا عمق ناراحتی اش را درک کند. با اینکه تمام مدت اطرافیانش را از خود میراند و برای خودش دشمن میتراشد اما گاهی اوقات همچون پسربچه ی یتیمی میشد که دل فرشته را میسوزاند. مهران زندگی دیگری داشت، جور دیگری لباس میپوشید، جور دیگری حرف میزد و حتی شاید جور دیگری نفس میکشید. مهران در دنیایی زندگی میکرد که فرشته حتی نزدیکش هم نمی توانست بشود. با اینحال مهران و فرشته به یک زبان رنج میکشیدند. هر دو آنها از زندگیشان ناراضی بودند و هر دو آنها امیدشان را از دست داده بودند.

به سمت مهران برگشت و بی مقدمه گفت: ولی من پولشو ندارم!

مهران به سمتش چرخید: پول چی رو؟

-:پول مدرسه رفتنو!

سرتکان داد: پول نمی خواد... من پولشو میدم! اگه بخوای واست یه معلم میگیرم تا باهات کار کنه، امتحانارم میتونی با همین اسمی که عماد واست درست کرده بگذرونی... وقت خیلی زیادیم ازت نمیگیره. به بتولم میسپارم که کارتو کم کنه.

فرشته نمی توانست جلوی لبخندش را بگیرد. تمام این خوبی ها از سوی کسی که انتظارش را نداشت. مهران تمام اینها را برنامه ریزی کرده بود. فرشته در این دنیا تنها نبود، کسی بود که به او فکر میکرد، نگرانش بود و برای آینده اش برنامه ریزی میکرد. حتی اگر همه ی اینها نقشه ای دیگر از سوی مهران برای خورد کردنش بود به این لحظه ی شادی که اکنون داشت می ارزید.

-:تو لازم نیست کاری بکنی، من خودم همه چی رو درست میکنم...

فرشته در این لحظه شاد بود اما لعنت به هر چه ترس از دست دادن است که شادی را آدم میگیرد.

مردد پرسید: چرا... دارین این کارو واسم میکنین؟!

ابروی مهران بالا رفت. واقعا چرا؟! چرا داشت این طور سخت برای آینده ی یک جاسوس بی ارزش تلاش میکرد. شاید به خاطر عماد بود، میخواست در مسابقه برای اثر گذاری بر زندگی فرشته از او پیشی بگیرد، شاید هم میخواست فرشته را نمکگیر کند، شاید هم میخواست عقده های خودش را خالی کند... هر کدامش که بود، اهمیتی نداشت. او میخواست این کار را بکند و چه کسی میخواست جلوی مهران افتخاری را بگیرد تا کاری که میخواهد را انجام ندهد!

*******************

انریکو اتومبیل را پشت چراغ قرمز متوقف کرد. تمام ذهنش پر شده بود از فرانک. رفتارش به گفتارش نمی خورد. زبانش یک چیز میگفت و زبان بدنش چیز دیگری... میدانست که ناراحت است اما نمی دانست برای چه؟ اگر همه چیز را درباره ی آتش فهمیده بود پس چرا چیزی نمی گفت؟! اگر تهدیدات مهران بیجا نبودند و واقعا فرانک همه چیز را فهمیده بود باید چیزی میگفت، داد میزد، دعوا راه می انداخت. اینها واکنش های نرمال زنی بود که همسرش خیانت کرده است. عده ای دلسرد و دلشکسته از همسرشان میشدند، عده ای دیگر سعی میکردند خود را بهتر و زیباتر کنند تا توجه همسرشان را جلب کنند اما فرانک هیچ کدام از این کارها را نمی کرد...

به محض سبز شدن چراغ به راه افتاد که با زنگ خوردن گوشی اش توجهش بدان جلب شد. با دیدن شماره ی مهران در پاسخ داد مردد شد. حتما زنگ زده بود تا بازی دیگری راه بیندازد؛ مطمئنا از دیدن اضطراب انریکو لذت میبرد. با اینکه نمی دانست از ترکش قبلی چقدر صدمه دیده است اما نباید کم می آورد. نباید اجازه میداد مهران احساس برنده بودن کند. اتومبیل را به کناری راند و در آرامش پاسخش را داد: چیه؟

صدای مسخره اش از پشت تلفن پوزخند روی لبانش را تداعی میکرد: حالت چطوره؟! با فرانک که مشکلی پیش نیومد؟

-:مهران دیگه داری زیادی وزوز میکنی...

-:هه... وزوز؟! خیلی شجاع شدی، پلیس کوچولو! پنج سال پیش که اینطوری حرف نمیزدی!

-:پنج سال پیش نمی دونستم تو چه عوضی ای هستی...

-:اوم... راست میگی! پنج سال پیش، نه من اینجوری بودم نه تو...

انریکو با تمسخر گفت: زنگ زدی واسم رادیو نوستالژی راه بندازی؟!

با لحن شیطنت آمیزی گفت: نه! راستش زنگ زدم ببینم کی واست مهمتره؛ زنت یا مادرت؟! میدونی خیلی انتخاب سختیه... من قبلا تو این دوراهی بودم...

انریکو که گیج شده بود و نمی دانست مهران بلوف میزند یا تهدیدش میکند با حرص گفت: چرت و پرت نگو... یعنی چی؟ چی زر زر میکنی... هی مهران... مهران...

بالاخره مهران دست از یاوه گویی برداشت: اه... ببین چیکار کردی؟! میخواستم بهت بگم یه ساعت وقت داری که بین زنت و مادرت یکی رو انتخاب کنی اما اونقدر به حرف گرفتیم که... ساعتو ببین، حالا یه کم بیشتر از پنجاه دقیقه وقت داری... بیچاره! هیچ وقت نمی دونی کی دهنتو...

انریکو بی آنکه وقت تلف کند شماره ی جی جی را گرفت و به راه افتاد. مهران همان بازی قدیمی را به راه انداخته بود و آنقدر دیوانه بود که تا آخرش برود. مهم نبود انریکو کدام را انتخاب کند و کدام راه را برود آخر این بازی او بود که میباخت.

جی جی هم معلوم نبود کجا بود که گوشی اش را جواب نمی داد. دوباره و دوباره سعی کرد. در خیابانها سرگردان شده بود در حالیکه نمی دانست به کدام طرف برود. مادرش حالا باید در خانه میبود، امروز هیچ قراری نداشت اما مطمئن نبود، او یک زن خانه دار بود بدون هیچ برنامه ی کاری. فرانک هم که به حتم در شرکت بود. باید به فرانک زنگ میزد و میگفت مواظب باشد، در دفترش بماند و کاری نکند اما اگر همه ی اینها هم کافی نبود چه؟! اگر برای مثال مهران تک تیراندازی چیزی استخدام کرده بود که او را از پشت پنجره هدف قرار دهد چه؟! مادرش چه؟ با او باید چه میکرد؟ نمی توانست که به او زنگ بزند و بگوید مواظب خودش باشد چون یک دیوانه میخواهد برای انتقام از انریکو که هیچ نسبتی با او ندارد، آزارش دهد.

سرانجام جی جی روی زمین نازل شد.

با لحن طلبکاری گفت: چیه؟! انریکو... وقتی جواب نمیدم حتما یه کاری...

میان حرفش پرید. وقت گوش کردن به عذر و بهانه هایش را نداشت: جی جی... مهران باز شروع کرده. نمی دونم چه بلایی... سرشون... فرانک... مامانم... مهران... یه ساعت...

نفس نفس میزد. حواسش سر جایش نبود و نمی توانست درست جمله اش را ادا کند.

-:آروم باش... لازم نیست چیزی بگی! میخوای چیکار کنم؟

-:کجا... یی!؟

-:دفترم!

-:برو... برو... فرانک... پیشش...

-:باشه، من میرم پیشش! نمیزارم هیچیش بشه... مطمئن باش انریکو...

بدون اینکه منتظر جوابی از سوی انریکو باشد تماس را قطع کرد. جی جی به خوبی تنگی وقت را درک میکرد و در مواقع اضطراری واقعا همکار خوبی بود. انریکو فرمان را برگرداند تا با حداکثر سرعتی که میتواند خود را به خانه ی آریا رساند. با اینکه سعی میکرد مسیرهایی را انتخاب کند که ترافیک نداشته باشند، اما باز هم به ترافیک میخورد. حوالی عصر بود و ساعات پرترافیک تهران و مهران هم این را به خوبی میدانست. به همین دلیل این ساعت را انتخاب کرده بود، حتی اگر انریکو بال در می آورد و پرواز میکرد هم باید معجزه میشد تا بتواند سر وقت فرانک و مادرش را نجات دهد.

اما مهران همیشه یک طرفه فکر میکرد. او به جی جی فکر نکرده بود و اینکه انریکو تنها نیست و مجبور نیست به تنهایی با او سر و کله بزند. با تقسیم کار لازم نبود انریکو بال داشته باشد و همزمان به فکر نجات فرانک و مادرش باشد.

با همین فکر ها و خشم و عصبانیت بود که خود را به خانه آریا رساند. چنان سریع داخل کوچه پیچید که کم مانده بود یکی از همسایه ها را زیر بگیرد. در میان عذرخواهی و اعتراضات خود را به در خانه رساند. هنوز کاملا نزدیک نشده بود که موتورسواری را دید که پشت در خانه ایستاده و با نوتی که در دست دارد کلنجار میرود. تا انریکو برسد، موتور سوار موتورش را روشن کرد و به راه افتاد. میخواست جلویش را گرفته و اطلاعاتی از او بگیرد اما موضوع مهمتری در جریان بود. این مرد به خاطر هرکاری، که به احتمال زیاد تحویل بسته بود، آمده بود، کارش را انجام داده بود و حال در حال ترک کردن محل بود. زمان هم که در حال گذر بود.

بیخیال موتور سوار شد. اتومبیل را وسط کوچه رها کرد و خود را روی در کرم رنگ انداخت. آنقدر استرس کشیده بود که دیگر توانی برای راه رفتن نداشت و آنقدر عجله داشت که اتومبیل را خاموش نکرده و در را هم بازگذاشته بود. نتوانست زنگ در خانه ای که تمام کودکی اش را در آن سپری کرده بود را بیابد. بی درنگ و مدام با مشتش در را کوبید تا سرانجام پرهام با خشم در را باز کرد و غرید: چیه؟ سر آوردی؟

با دیدن انریکو در آن حال نزار زبانش بند آمده بود. به زحمت پرسید: چی شده؟!

انریکو نگاهی به سرتا پای پرهام کرد و بسته ی کوچکی را در دستش دید. همین بود، باید همین میبود... شاید مهران برای مادرش یک بمب فرستاده بود و چه چیزی بهتر از این، این گونه میتوانست کل خانواده ی آریا را با هم به کام مرگ بکشد.

دستش را دراز کرد تا بسته را بگیرد که پرهام مقاومت کرد. بسته را عقب کشید و طلبکار گفت: چیه؟ این مال مامانمه!

با لحن خصمانه ای گفت: بدش من...

در همین حال صدای زنگ خوردن گوشی بلند شد. انریکو با خود فکر کرد این بهترین فرصت است. پرهام باید گوشی اش را جواب میداد و انریکو میتوانست بی هیچ مزاحمی بسته را به دست آورد.

پرهام اشاره ای به او کرد: گوشیت زنگ میزنه!

انریکو جیبهایش را گشت، با اینکه این زنگ گوشی اش نبود و گوشی اش هم در اتومبیلش جا مانده بود. پیش از آنکه به خود بیاید و مانع پرهام شود که بسته را باز کند تا منبع صدا را پیدا کند، پرهام دست به کار شده بود.

باید هرچه زودتر کاری میکرد، این صدای زنگ به حتم باید ماشه ی بمب میبود و حالا که درست یک ساعت از آن زنگ کذایی میگذشت حتما بمب منفجر میشد. با حرکتی ناگهانی بسته را از دست پرهام قاپید و به وسط کوچه پرتاب کرد. به سمت پرهام برگشت. باید به داخل خانه میرفتند و در را میبستند، صدای زنگ تلفن آنقدر بلند بود که با وجود فاصه شان هنوز هم انگار دم گوشش زنگ میزد. پرهام دستش را پس زد و گوشی که در دست داشت را پاسخ داد.

انریکو با تعجب به بسته ای که در وسط کوچه افتاده بود نگاه کرد. پرهام همیشه واکنشش خوب بود!

با ضربه ای که به شانه اش خورد به سمتش برگشت. پرهام گوشی را به سمتش گرفت: هی وحشی... با تو کار دارن!

مردد گوشی را گرفت و به گوشش چسباند. صدای خنده ی مهران در گوشش زنگ زد.

میان خنده هایش گفت: خیلی باحالی... تصویر من یه کم تاخیر داره، ولی هنوزم خیلی خنده داره! آفرین انریکو... میدونستم سر وقت میرسی! ولی بزار بهت بگم، تو امروز مادرتو نجات ندادی، امروز... تو قبرشو با دستای خودت کندی!

تماس قطع شد. انریکو همانطور که گوشی را به گوشش چسبانده بود تمام کوچه را از نظر گذراند. مهران گفته بود تصویرش کمی تاخیر دارد، یعنی میتوانست او را ببیند و برای این کار یا باید یکی از دوربین های امنیتی را هک میکرد و یا کسی را برای فیلمبرداری داشته باشد.

به محض دیدن همان موتور سوار که در پشت دیوار در پیچ کوچه ایستاده بود و تماشایشان میکرد، گوشی را انداخت و به سمتش دوید. پرهام پشت سرش دیوانه خطابش میکرد و فحشش میداد. با اینکه با تمام سرعت دویده بود، اما موتور سوار زودتر سوار شده و فرار کرده بود. دویدن به دنبال موتورش هم بی فایده بود.

نفس نفس زنان وسط کوچه ایستاد و روی زانوانش خم شد. قفسه ی سینه اش میسوخت و نمی توانست به خوبی نفس بکشد. چشمش هنوز هم دنبال موتور سوار بود. از دست خودش عصبانی بود که چطور بازی خورده است و نگران حرفهایی که مهران گفته بود هم بود.

هنوز نفسش سرجایش نیامده بود که دستی یقه اش را گرفت و کشید. پرهام با اینکه نفسش بالا نمی آمد و گونه های سرخش نشان از دویدنش داشت تسلیم نشد. با خشم غرید: داری.. چه... غلطی ... میکن... میکنی... عوضی؟! هان!

قلاب را داخل سوراخ کلید کرد. نگاهی به سرتاسر راهرو انداخت و با قفل درگیر شد. قفل در قدیمی بود و به آسانی باز شد. قلاب و میله را به جیب شلوارش برگرداند و به سرعت داخل شد. موقع بستن در برگشت و نیم نگاهی به راهرو انداخت تا مطمئن شود. در را که بست، خانه ی ارواح را در مقابلش دید. سالها از روزی که به همراه صنم برای تسکین دادن مهران به این خانه آمده بودند میگذشت. صنم... که قرار بود تنها یک نوچه ی بی ارزش رئیس باشد، و مهران، مردی خوشگذران و بی آزار. هیچ کدام از آن آدمها حقیقت نداشتند.

جلوتر رفت و وارد سالن شد. با اولین قدمی که روی فرش قرمز لاکی که حالا گلی شده بود، گذاشت؛ گرد و خاک به هوا خاست. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. روی تمام اسباب خانه غباری به اندازه ی چند سال نشسته بود. پرده ها نیمه کشیده بودند و خورشید از میانشان سرک میکشید. گذر روزانه ی خورشید خطی از رنگ پریدگی روی کاناپه ی رو به رویش انداخته بود. جلوتر رفت و با انگشت گرد روی میز کنسول را تست کرد.

جلوتر رفت و تمام کشوهایش را گشت. چیز مفیدی پیدا نکرد. برگشت و به سمت اتاق خواب به راه افتاد که پایش به چیزی گیر کرد. صدای برخورد شیشه ها به هم سکوت خانه را شکست. برگشت و شیشه های خالی مشروب را روی زمین دید. پوزخندی زد؛ اگر اینها را اینجا پیدا نمی کرد جای تعجب داشت. هر سه شان خالی بودند. انریکو مهران چند سال پیش را به یاد آورد. مهرانی که کاری به جز گشتن در پارتی ها و خرج کردن پولهای مادمازل و افتخاری نداشت... چطور شد که مهران به اینجا رسید؟

از یادآوری خاطرات گذشته سر باز زد. مهم نبود چه قدر فکر کند، همیشه آخرش به این می رسید که چه شد که پویش آریا به اینجا رسید؟! دست در جیب شلوار کرم رنگش کرد و فندکی را بیرون آورد. نگاهی به اطراف کرد و خواست روشنش کند که پشیمان شد.

برگشت و دوباره به سمت اتاق خواب رفت. لباسهای کهنه و خاک خورده روی تخت پخش بود. با دست بینشان را گشت اما چیزی نیافت. داخل کمد را هم گشت، اما چیزی نیافت. داخل دراور هم پر بود از وسایل آرایشی... اینها باید متعلق به مونا میبود، این لباسها، این لوازم آرایشی، این کش مو و این گیره ها... اینها باید برای مهران بسیار عزیز میبودند. اگر همانقدر که ادعایش را داشت عاشق مونا بود، باید هم برای از دست دادنشان یکه میخورد...

مدتها فکر کرده بود، به نقطه ضعف مهران اندیشیده بود. نمی توانست بیش از این ساکت بنشیند و اجازه دهد مهران به مسخره بازی هایش ادامه دهد. ابتدا این بازی را جدی نگرفته بود، اما او تا آنجا پیش رفته بود که جرات کرده بود خانواده اش را تهدید کند، خانواده ی باارزشش را! میخواست انتقام بگیرد، انتقام کارهایی که مهران با او کرده بود. دیگر آن آدم خوش بین سابق نبود که اجازه میداد هرکسی هرکاری دلش بخواهد بکند.

اما مهران نقطه ضعفی نداشت. زندگی آن دیوانه آنقدر پوچ بود که هیچ نقطه ضعفی نداشت. نه کسی که برایش عزیز باشد، نه رازی که از کسی پنهان بدارد و نه دارایی چشمگیری... هیچ یک را نداشت. چندباری اندیشیده بود میانه ی افتخاری و مهران را به هم بزند، اما یک مرده را که نمی شود دوباره غرق کرد. با اینکه آخرین بار ضربه ی شدیدی به شرکتشان وارد آورده بود اما مهران ککش هم نگزیده بود، در ضمن امکان داشت افتخاری از نقشی که او در ماجرا داشته باخبر شود و دشمنش شود، پس نمی توانست زیاد روی این موضوع مانور دهد.

کشوی دوم را باز کرد که چیز باارزشش را یافت. آلبوم عکسی که متعلق به مونا و مهران بود. لبخند به لب بیرون آوردش و چند تا از عکس هایش را تماشا کرد. آلبوم را از پشت در کمر شلوارش جا کرد و برگشت. یکی از لباسهای روی تخت را برداشت. فندکش را بیرون آورد و بی درنگ آتشش زد. پیراهن آتش گرفت و کم مانده بود دستش را بسوزاند. آن را سرجایش انداخت و عقب رفت و اجازه داد آتش به بقیه هم سرایت کند.

از آتش خاطره ی خوبی نداشت. دیدن شعله های طلایی و نارنجی آزارش میداد، اما چاره ی دیگری نداشت. اگر میخواست ادامه دهد، اگر میخواست پا به پای مهران و آتش جلو برود، اگر میخواست از خودش و عزیزانش محافظت کند باید ترس هایش را دور میریخت. باید بی احساس و شجاع میشد، همانطور که آتش بود... آتش؟! از کی آن زن تبدیل به الگویی مناسب شده بود؟!!

از فکر بیرون آمد. به سالن برگشت و پرده ها را هم به آتش کشید. می خواست اینجا را بسوزاند، میخواست تمام خاطرات مونا را بسوزاند. باید به مهران طعم از دست دادن را می چشاند. او فکر کرده بود این جنگ یک طرفه است، فکر کرده بود تنها کسی که آسیب میبیند انریکو است! اشتباه میکرد، چنین جنگی وجود ندارد، همیشه هر دو طرف هم آسیب میبینند، فقط میزان خسارت است که بازنده را مشخص میکند و انریکو قصد داشت این بار مهران را شکست دهد.

چندان علاقه ای به تماشا کردن شعله ها نداشت پس به محض تمام شدن کارش از ساختمان خارج شد. از پله های سنگی جلوی ساختمان پایین رفت و پس از عبور از عرض خیابان مقابلش ایستاد. از پشت پنجره، نور درخشان آتش را میشد دید. به آرامی گوشی را از جیبش درآورد و شماره گیری کرد.

تردیدش برای پاسخ دادن از تعللش معلوم بود. سرانجام تماس وصل شد.

-:انریکو... چه خبر؟ از این ورا؟!

انریکو با لحن پیروزمندانه ای گفت: همیشه تو زنگ میزنی، خواستم از خجالتت دربیام!

لحن صدایش عوض شد: واسه چی زنگ زدی؟

شانه بالا انداخت: هیچی... فقط خواستم شماره ی آتش نشانی رو ازت بپرسم.

-:آتش نشانی؟

-:آره... تو شمارشو میدونی؟ فکر کنم لازمت بشه!

بی حوصله گفت: حوصلتو ندارم، گمشو!

پوزخندی زد: باشه... خلاصه فردا بهت گفتن خونه ی عزیزت سوخت و خاکستر شد، نگو نگفتی!

مهران از جا پرید: چی؟! چی میگی؟ کدوم خونه!

دوست داشت بیشتر حرف بزند؛ همیشه که نمی شد مهران را در حال اضطراب دید اما اگر بیشتر کش می یافت جذابیتش را از دست میداد. بی توجه به فریاد ها و سوالاتش تماس را قطع کرد. برگشت و به دودی که از پنجره ها بیرون میزد نگاه کرد.

کی اینطور شد؟! چه زمانی او تبدیل شد به آدمی که از آزار دشمنانش لذت میبرد؟ این همه تغییر طبیعی نبود... با خود اندیشید شاید همیشه اینگونه بوده است! شاید این سرشت انتقامجو و بی رحم را همیشه همراه خود داشته است... شاید تمام طول زندگی اش تنها آن را انکار میکرده است اما انریکو فریمان به او فرصتی داده بود که ذات حقیقی اش را برملا کند... شاید...

روی برگرداند و رفت. رفت به نزد تنها کسی که بدون قضاوت به سخنانش گوش میکرد، تنها کسی که مردانه کنارش ایستاد و تسلیم نشد با اینکه میدانست پایانی جز مرگ در انتظارش نیست.

بالای سر مزارش ایستاد. گل خشک شده روی سنگ را گرفته بود. روی زانو نشست و بی توجه به لباسهایش سرگرم تمیز کردن سنگ شد تا سرانجام نام گمشده اش را یافت؛ کیوان!

معلوم بود مدتهاست که کسی به ملاقاتش نیامده است، کیا، فراموش شده بود. او هم مانند تمام کسانی که به خاک شتافته بودند، فراموش شده بود. درست مثل او، مثل پویش آریا! پویش فراموش شده بود، خانواده اش دیگر با مرگش کنار آمده بودند و بدون او هم به خوبی زندگی میکردند. مادرش دیگر هنگام شنیدن نامش اشک نمی ریخت. اتاقش تغییر کاربری داده بود، عکسهایش از روی قابهای دیوار به آلبوم منتقل شده بودند. پویش محو شده بود، درگذر زمان او از یاد رفته بود...

آه عمیقی کشید و با صدای محزونی گفت: چطوری رفیق!؟ اون ور خوش میگذره؟ دور و برت پر حور و پریه؟

کیا پیش رویش روی پنجه ی پا نشست. پوزخندی زد: دلت خوشه ها!؟ ما رو کی بهشت راه میده! از جلوی درشم نمیشه گذشت...

-:خودتو به موش مردگی نزن، تو هر جا بری کم نمیاری، یه چیزی پیدا میکنی که سرتو گرم کنی...

با خنده سر تکان داد: آره...

لحنش جدی شد: چیه؟ سگرمه هات تو همه؟ میری کیفتو میکنی بعد اخم و تخمتو واسه من میاری!

-:یه جوری میگی انگار هر روز تو استخر خوشبختی شیرجه میزنم!

-:هی... همینکه زنده ای یعنی خوشبختی! یه سر بیا اینور ببین چه خبره!

متفکر سر تکان داد: اوهوم... راستش بهش فکر کردم، اونور واسه منم جا هست؟

-:زده به سرت!

صادقانه گفت: بعضی وقتا فکر میکنم هرچی زودتر بمیرم شرافتمندانه تره. هرچی بیشتر میمونم تو این دنیا بیشتر غرق میشم... میخواستم رئیس و دستگیر کنم، میخواستم امیرارسلان بشونم سرجاش... ولی ببین حالا کجام! همین روزاست یه پویش دیگه بیاد واسه اینکه منو دستگیر کنه! داداشت همچین آدمی شده کیا! باورت میشه؟ عوض اینکه جلوشونو بگیرم دارم خودمم مثل اونا میشم... یه جورایی حالا معنی اون حرف آتش میفهمم که گفت " اگر دیری در مغیلی چشم دوزی آن مغیل هم در تو چشم میدوزد "

خم شد و به شانه اش زد: بیخیال بابا... حالا اونقدرا هم بد نیست. تا نمردی وقت هست عوض شی! اگه تا حالا جلوشونو نگرفتی از این به بعد جلوشونو بگیر... کاری که واسش اومدی رو انجام بده! نذار رئیس و افتخاری همینطوری جولون بدن! ببینم، مگه تو همون احمقی نیستی که گوشت بدهکار حرف هیچکی نبود و میگفتی "نه، من باید به کشورم خدمت کنم!"... حالا به خاطر دوتا کار و یه عشق نصفه نیمه میخوای بیخیال شی...

با خود زمزمه کرد: کاری که واسش اومدم... کاری که باید انجام میدادم...

از جا برخاست. کیا هم همینطور: به این زودی داری میری؟

-:میرم به کارام برسم، میدونی که اون دیوونه هم افتاده دنبالم...

-:خیلی سربه سرش نذار... من اینجا اونقدرام تنها نیستم که تو بخوای مزاحمم شی!

با تمسخر گفت: نترس... سگ جونتر از من دیدی؟!

به راه افتاد و از مزار دور شد. هنوز چند قدمی نرفته بود که ایستاد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. کیا رفته بود، رفیقی که منتظرش نبود رفته بود.

هنوز چند متری با اتومبیلش فاصله داشت که با دیدن چهره ای آشنا از رفتن بازماند. پرهام! اینجا چه میکرد. برای چه در چنین روزی به بهشت زهرا آمده بود.

به سمتش رفت: اینجا چیکار میکنی؟

پرهام که از دیدنش خشنود نبود و واهمه ای هم از ابرازش نداشت، گفت: خرمگس معرکه پیداش شد...




این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 34 از 36:  « پیشین  1  ...  33  34  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA